پارت_38:
رنگ از رخ ترانه پرید و دوباره ضربان قلبش بالا رفت. چرا این اتفاق برای بهراد رخ داده بود؟ ترانه که چیزی از حقیقت به بهراد نگفته بود. پس چرا…؟
بهراد پس از چند سرفهی خشک، نفس نیمهعمیقی از هوای باغ گرفت و با صورتی جمع شده از درد به تخته سنگ تکیه داد. کمی که گذشت با احتیاط به محیط پیرامونش نگاهی انداخت. دور تا دور آن محدوده، با درختان سر به فلک کشیده و پر برگ، احاطه شده بود.
عرق قطرهقطره از موهای بهراد روی گَردنَش میچکید و رنگ صورتش به سرخی میزد. استرس ترانه هر لحظه بیشتر میشد. ترسِ حذف شدنِ بهراد، مثل شبح به جانش افتاده بود. با نگرانی روی زانو جلو رفت و دو دکمهی بالایی پیراهنِ سفید بهراد را باز کرد تا راحتتر نفس بکشد.
بهراد دستش را گرفت و روی قلبش گذاشت. چشم گشود و با حالتی خاص به چهرهی ماتم زدهی ترانه نگریست. آبِ دهانش را فرو داد و با صدایی خَشدار گفت:
- گوش کن ترانه. من فرصتِ کافی ندارم.
همین جمله بس بود تا چشمانِ ترانه را بارانی کند. بهراد دست ترانه را فشرد و با بیحالی گفت:
- نگران نباش. مثل شهریار، قرار نیست بمیرم.
تیرِ خلاص به شگفتیهای ترانه اصابت کرد. بهراد از دلیلِ مرگ شهریار خبر داشت؟ چگونه؟!
با جملهی بعدیِ بهراد از دامِ خیالات رها شد.
- من حرفهای اون مرد رو شنیدم و همه چیز… .
نفسش گرفت و نتوانست حرفش را کامل کند. سطل آب سردی روی سر ترانه ریخت. بهراد همه چیز را فهمیده بود و مثل شهریار، آگاه شده بود. با دست محکم روی سرش کوبید.
- بدبخت شدیم.
چشمانش را بست و با عجز هِقهِق کرد. لعنت به بهراد که عین خروسِ بیمحل پیدایش شد! آن ناهیدِ گَنده دماغ، چطور اجازه داد از اتاقت خارج شوی؟
- ترانه! نترس! من قرار نیست بمیرم. فقط… فقط دچار آگاهیِ مقطعی شدم.
ترانه دیگر در دریایی از گیجی دست و پا میزد. آب بینیاش را بالا کشید و با ابهام پرسید:
- یعنی چی؟
بهراد دستش را بالا آورد و با انگشت اشاره، چیزی را در هوا نشان داد.
- یه تایمِر میبینم… که حالا سه دقیقه و خردهای هست.
ترانه سرش را چرخاند ولی چیزی ندید.
- همون لحظه که… به آگاهی رسیدم، یه صدا… توی گوشم پخش شد که به خاطرِ شنیدن حقیقت… از ز*ب*ونِ غیرِ همگروهیم، نمیمیرم و توی زمان محدود… هوشیار میشم.
جملاتش منقطع بود. انگار نمیتوانست مطالب را به هم پیوسته ادا کند.
بذر امید در دل ترانه شکفت. نمیدانست این اتفاق خوب است یا بد؟ ولی هر چه بود از مرگ بهراد، منفعت بیشتری داشت. گویا بهراد، خاطرات بازی و دنیای واقعی را باهم داشت و حتی از وجود بازی هم مطلع بود. با اشتیاق سرش را جلو برد تا صدای کمجانِ بهراد را بهتر بشنود.
- به خاطر کارهایی که این مدت انجام دادم، متاْسفـ… .
دستش روی قلبش چنگ شد و با شدت سرفه کرد. ترانه با تکان دادن سر، به بهراد فهماند که متوجهِ منظورش شده و نیازی به تکمیل جمله نیست. این روی بهراد را تا حالا ندیده بود؛ نه در دنیای واقعی و نه در دنیای بازی. حالا با شنیدن حرفهایش، حس میکرد، نفرت از دلش پر کشیده است.
- ترانه! وقتی زمانم… تموم بشه، دوباره ذهنم پاک میشه. نمیتونم الان همه چیز رو برات توضیح بدم. نمیدونم؛ شاید بعداً هم دوباره هوشیار بشم ولی الان، باید یه چیز مهم رو بهت بگم.
ترانه با دقت به چشمانِ خونآلودِ بهراد خیره شده بود. بهراد با زبان، لَبَش را تَر کرد و گفت:
- من و ملکه توی بازی…جفتمون دنبالِ محلِ مخفیِ گنجِ لویاتان هستیم. یه کتاب توی اتاقم مخفی کردم که توش نوشته، وقتی که اون مکان پیدا بشه، برای رسیدن به گنج، به دو نفر نیاز هست.
مکث کرد و از هوای خنک باغ، نفس دیگری به ششهایش فرستاد.
- یک شاهزادهی مو طلایی از لویاتان و فرد موردعلاقهاش، باید برای رسیدن به گنج، قربانی بشند.
پتک محکمی از اسرارِ بازی، اعصابِ ترانه را نیست و نابود کرد. دستهایش در موهایش چنگ شد و با لکنت گفت:
- ولی… ولی موهای من که… به خدا! رنگِ طبیعی موهام این نیست. من… من و البرز… .
خودش را بابت رنگ کردن موهایش لعنت کرد. بهراد به آرامی ترانه را به سمت خود کشید و با محبتِ نایابی که از او بعید بود گفت:
- آروم باش ترانه! نترس! قرار نیست اتفاقی بیفته.
نفس کلافهای کشید و با شرم ادامه داد:
- متاْسفم که نمیتونم کاری انجام بدم. ولی... تو میتونی همهمون رو نجات بدی. باید این خبر رو به البرز و سهند برسونی و باهم جلوی من و ملکه رو بگیرید. باید… .
کلام بهراد قطع شد و چشمهایش را بست. ترانه هولزده شانههای بهراد را تکان میداد و مداوم با اضطراب صدایش میزد. چند ثانیهی رُعبانگیز در همین وضعیت سپری شد. ناگهان چشمانِ بهراد مثل فیلمهای ژانرِ وحشت باز شد. ترانه با ترس به عقب پرید. بهراد دستش را در هوا رُبود و با صدایی رَسا گفت:
- ترانه!
ترانه به چشمانِ بهراد نگاه کرد. دیگر از شکستگی روی عنبیه و رگهای خونی، اثری نبود. با دودلی پس از کمی تاْمل گفت:
- خوبی؟ قلبت… .
بهراد لبخندِ معناداری زد و دستِ ترانه را به سمت خودش کشید و هیکلِ لاغر دخترک را در آغـوش گرفت.
ترانه «هینی» کشید و بالطبع بهراد با شیطنت خندید.
- توی قلب من، فقط جای توئه!
ابروی ترانه از حیرت بالا پرید. این تغییر وضعیت، بیش از حد عجیب بود. یعنی آن رنگ پریدگی و مشکلات تنفس در حالت ناآگاهی وجود نداشت؟
- چرا اینجاییم؟
ترانه کمی مِنمِن کرد. حجمِ انبوه اطلاعاتِ دریافت شده، خارج از ظرفیتش بود و قدرت واکنش را از او سلب کرده بود. چیزی به ذهنش نمیرسید و با انگشتان دستش بازی میکرد.
بهراد در حالیکه با دست موهای ترانه را نوازش میکرد، با لحنی مهربان گفت:
- یادم اومد. نگرانت شدم. اومده بودم دنبالت که برگردیم تو اتاق.
ترانه مطیع سر تکان داد. با اعترافِ بهرادِ آگاه، دیگر شکی نمانده بود که این ملاطفتها، هدفِ شومی را دنبال میکند.
***
***
خوشحال میشم نظراتتون رو با من به اشتراک بذارید.
***
رنگ از رخ ترانه پرید و دوباره ضربان قلبش بالا رفت. چرا این اتفاق برای بهراد رخ داده بود؟ ترانه که چیزی از حقیقت به بهراد نگفته بود. پس چرا…؟
بهراد پس از چند سرفهی خشک، نفس نیمهعمیقی از هوای باغ گرفت و با صورتی جمع شده از درد به تخته سنگ تکیه داد. کمی که گذشت با احتیاط به محیط پیرامونش نگاهی انداخت. دور تا دور آن محدوده، با درختان سر به فلک کشیده و پر برگ، احاطه شده بود.
عرق قطرهقطره از موهای بهراد روی گَردنَش میچکید و رنگ صورتش به سرخی میزد. استرس ترانه هر لحظه بیشتر میشد. ترسِ حذف شدنِ بهراد، مثل شبح به جانش افتاده بود. با نگرانی روی زانو جلو رفت و دو دکمهی بالایی پیراهنِ سفید بهراد را باز کرد تا راحتتر نفس بکشد.
بهراد دستش را گرفت و روی قلبش گذاشت. چشم گشود و با حالتی خاص به چهرهی ماتم زدهی ترانه نگریست. آبِ دهانش را فرو داد و با صدایی خَشدار گفت:
- گوش کن ترانه. من فرصتِ کافی ندارم.
همین جمله بس بود تا چشمانِ ترانه را بارانی کند. بهراد دست ترانه را فشرد و با بیحالی گفت:
- نگران نباش. مثل شهریار، قرار نیست بمیرم.
تیرِ خلاص به شگفتیهای ترانه اصابت کرد. بهراد از دلیلِ مرگ شهریار خبر داشت؟ چگونه؟!
با جملهی بعدیِ بهراد از دامِ خیالات رها شد.
- من حرفهای اون مرد رو شنیدم و همه چیز… .
نفسش گرفت و نتوانست حرفش را کامل کند. سطل آب سردی روی سر ترانه ریخت. بهراد همه چیز را فهمیده بود و مثل شهریار، آگاه شده بود. با دست محکم روی سرش کوبید.
- بدبخت شدیم.
چشمانش را بست و با عجز هِقهِق کرد. لعنت به بهراد که عین خروسِ بیمحل پیدایش شد! آن ناهیدِ گَنده دماغ، چطور اجازه داد از اتاقت خارج شوی؟
- ترانه! نترس! من قرار نیست بمیرم. فقط… فقط دچار آگاهیِ مقطعی شدم.
ترانه دیگر در دریایی از گیجی دست و پا میزد. آب بینیاش را بالا کشید و با ابهام پرسید:
- یعنی چی؟
بهراد دستش را بالا آورد و با انگشت اشاره، چیزی را در هوا نشان داد.
- یه تایمِر میبینم… که حالا سه دقیقه و خردهای هست.
ترانه سرش را چرخاند ولی چیزی ندید.
- همون لحظه که… به آگاهی رسیدم، یه صدا… توی گوشم پخش شد که به خاطرِ شنیدن حقیقت… از ز*ب*ونِ غیرِ همگروهیم، نمیمیرم و توی زمان محدود… هوشیار میشم.
جملاتش منقطع بود. انگار نمیتوانست مطالب را به هم پیوسته ادا کند.
بذر امید در دل ترانه شکفت. نمیدانست این اتفاق خوب است یا بد؟ ولی هر چه بود از مرگ بهراد، منفعت بیشتری داشت. گویا بهراد، خاطرات بازی و دنیای واقعی را باهم داشت و حتی از وجود بازی هم مطلع بود. با اشتیاق سرش را جلو برد تا صدای کمجانِ بهراد را بهتر بشنود.
- به خاطر کارهایی که این مدت انجام دادم، متاْسفـ… .
دستش روی قلبش چنگ شد و با شدت سرفه کرد. ترانه با تکان دادن سر، به بهراد فهماند که متوجهِ منظورش شده و نیازی به تکمیل جمله نیست. این روی بهراد را تا حالا ندیده بود؛ نه در دنیای واقعی و نه در دنیای بازی. حالا با شنیدن حرفهایش، حس میکرد، نفرت از دلش پر کشیده است.
- ترانه! وقتی زمانم… تموم بشه، دوباره ذهنم پاک میشه. نمیتونم الان همه چیز رو برات توضیح بدم. نمیدونم؛ شاید بعداً هم دوباره هوشیار بشم ولی الان، باید یه چیز مهم رو بهت بگم.
ترانه با دقت به چشمانِ خونآلودِ بهراد خیره شده بود. بهراد با زبان، لَبَش را تَر کرد و گفت:
- من و ملکه توی بازی…جفتمون دنبالِ محلِ مخفیِ گنجِ لویاتان هستیم. یه کتاب توی اتاقم مخفی کردم که توش نوشته، وقتی که اون مکان پیدا بشه، برای رسیدن به گنج، به دو نفر نیاز هست.
مکث کرد و از هوای خنک باغ، نفس دیگری به ششهایش فرستاد.
- یک شاهزادهی مو طلایی از لویاتان و فرد موردعلاقهاش، باید برای رسیدن به گنج، قربانی بشند.
پتک محکمی از اسرارِ بازی، اعصابِ ترانه را نیست و نابود کرد. دستهایش در موهایش چنگ شد و با لکنت گفت:
- ولی… ولی موهای من که… به خدا! رنگِ طبیعی موهام این نیست. من… من و البرز… .
خودش را بابت رنگ کردن موهایش لعنت کرد. بهراد به آرامی ترانه را به سمت خود کشید و با محبتِ نایابی که از او بعید بود گفت:
- آروم باش ترانه! نترس! قرار نیست اتفاقی بیفته.
نفس کلافهای کشید و با شرم ادامه داد:
- متاْسفم که نمیتونم کاری انجام بدم. ولی... تو میتونی همهمون رو نجات بدی. باید این خبر رو به البرز و سهند برسونی و باهم جلوی من و ملکه رو بگیرید. باید… .
کلام بهراد قطع شد و چشمهایش را بست. ترانه هولزده شانههای بهراد را تکان میداد و مداوم با اضطراب صدایش میزد. چند ثانیهی رُعبانگیز در همین وضعیت سپری شد. ناگهان چشمانِ بهراد مثل فیلمهای ژانرِ وحشت باز شد. ترانه با ترس به عقب پرید. بهراد دستش را در هوا رُبود و با صدایی رَسا گفت:
- ترانه!
ترانه به چشمانِ بهراد نگاه کرد. دیگر از شکستگی روی عنبیه و رگهای خونی، اثری نبود. با دودلی پس از کمی تاْمل گفت:
- خوبی؟ قلبت… .
بهراد لبخندِ معناداری زد و دستِ ترانه را به سمت خودش کشید و هیکلِ لاغر دخترک را در آغـوش گرفت.
ترانه «هینی» کشید و بالطبع بهراد با شیطنت خندید.
- توی قلب من، فقط جای توئه!
ابروی ترانه از حیرت بالا پرید. این تغییر وضعیت، بیش از حد عجیب بود. یعنی آن رنگ پریدگی و مشکلات تنفس در حالت ناآگاهی وجود نداشت؟
- چرا اینجاییم؟
ترانه کمی مِنمِن کرد. حجمِ انبوه اطلاعاتِ دریافت شده، خارج از ظرفیتش بود و قدرت واکنش را از او سلب کرده بود. چیزی به ذهنش نمیرسید و با انگشتان دستش بازی میکرد.
بهراد در حالیکه با دست موهای ترانه را نوازش میکرد، با لحنی مهربان گفت:
- یادم اومد. نگرانت شدم. اومده بودم دنبالت که برگردیم تو اتاق.
ترانه مطیع سر تکان داد. با اعترافِ بهرادِ آگاه، دیگر شکی نمانده بود که این ملاطفتها، هدفِ شومی را دنبال میکند.
***
کد:
رنگ از رخ ترانه پرید و دوباره ضربان قلبش بالا رفت. چرا این اتفاق برای بهراد رخ داده بود؟ ترانه که چیزی از حقیقت به بهراد نگفته بود. پس چرا…؟
بهراد پس از چند سرفهی خشک، نفس نیمهعمیقی از هوای باغ گرفت و با صورتی جمع شده از درد به تخته سنگ تکیه داد. کمی که گذشت با احتیاط به محیط پیرامونش نگاهی انداخت. دور تا دور آن محدوده، با درختان سر به فلک کشیده و پر برگ، احاطه شده بود.
عرق قطرهقطره از موهای بهراد روی گَردنَش میچکید و رنگ صورتش به سرخی میزد. استرس ترانه هر لحظه بیشتر میشد. ترسِ حذف شدنِ بهراد، مثل شبح به جانش افتاده بود. با نگرانی روی زانو جلو رفت و دو دکمهی بالایی پیراهنِ سفید بهراد را باز کرد تا راحتتر نفس بکشد.
بهراد دستش را گرفت و روی قلبش گذاشت. چشم گشود و با حالتی خاص به چهرهی ماتم زدهی ترانه نگریست. آبِ دهانش را فرو داد و با صدایی خَشدار گفت:
- گوش کن ترانه. من فرصتِ کافی ندارم.
همین جمله بس بود تا چشمانِ ترانه را بارانی کند. بهراد دست ترانه را فشرد و با بیحالی گفت:
- نگران نباش. مثل شهریار، قرار نیست بمیرم.
تیرِ خلاص به شگفتیهای ترانه اصابت کرد. بهراد از دلیلِ مرگ شهریار خبر داشت؟ چگونه؟!
با جملهی بعدیِ بهراد از دامِ خیالات رها شد.
- من حرفهای اون مرد رو شنیدم و همه چیز… .
نفسش گرفت و نتوانست حرفش را کامل کند. سطل آب سردی روی سر ترانه ریخت. بهراد همه چیز را فهمیده بود و مثل شهریار، آگاه شده بود. با دست محکم روی سرش کوبید.
- بدبخت شدیم.
چشمانش را بست و با عجز هِقهِق کرد. لعنت به بهراد که عین خروسِ بیمحل پیدایش شد! آن ناهیدِ گَنده دماغ، چطور اجازه داد از اتاقت خارج شوی؟
- ترانه! نترس! من قرار نیست بمیرم. فقط… فقط دچار آگاهیِ مقطعی شدم.
ترانه دیگر در دریایی از گیجی دست و پا میزد. آب بینیاش را بالا کشید و با ابهام پرسید:
- یعنی چی؟
بهراد دستش را بالا آورد و با انگشت اشاره، چیزی را در هوا نشان داد.
- یه تایمِر میبینم… که حالا سه دقیقه و خردهای هست.
ترانه سرش را چرخاند ولی چیزی ندید.
- همون لحظه که… به آگاهی رسیدم، یه صدا… توی گوشم پخش شد که به خاطرِ شنیدن حقیقت… از ز*ب*ونِ غیرِ همگروهیم، نمیمیرم و توی زمان محدود… هوشیار میشم.
جملاتش منقطع بود. انگار نمیتوانست مطالب را به هم پیوسته ادا کند.
بذر امید در دل ترانه شکفت. نمیدانست این اتفاق خوب است یا بد؟ ولی هر چه بود از مرگ بهراد، منفعت بیشتری داشت. گویا بهراد، خاطرات بازی و دنیای واقعی را باهم داشت و حتی از وجود بازی هم مطلع بود. با اشتیاق سرش را جلو برد تا صدای کمجانِ بهراد را بهتر بشنود.
- به خاطر کارهایی که این مدت انجام دادم، متاْسفـ… .
دستش روی قلبش چنگ شد و با شدت سرفه کرد. ترانه با تکان دادن سر، به بهراد فهماند که متوجهِ منظورش شده و نیازی به تکمیل جمله نیست. این روی بهراد را تا حالا ندیده بود؛ نه در دنیای واقعی و نه در دنیای بازی. حالا با شنیدن حرفهایش، حس میکرد، نفرت از دلش پر کشیده است.
- ترانه! وقتی زمانم… تموم بشه، دوباره ذهنم پاک میشه. نمیتونم الان همه چیز رو برات توضیح بدم. نمیدونم؛ شاید بعداً هم دوباره هوشیار بشم ولی الان، باید یه چیز مهم رو بهت بگم.
ترانه با دقت به چشمانِ خونآلودِ بهراد خیره شده بود. بهراد با زبان، لَبَش را تَر کرد و گفت:
- من و ملکه توی بازی…جفتمون دنبالِ محلِ مخفیِ گنجِ لویاتان هستیم. یه کتاب توی اتاقم مخفی کردم که توش نوشته، وقتی که اون مکان پیدا بشه، برای رسیدن به گنج، به دو نفر نیاز هست.
مکث کرد و از هوای خنک باغ، نفس دیگری به ششهایش فرستاد.
- یک شاهزادهی مو طلایی از لویاتان و فرد موردعلاقهاش، باید برای رسیدن به گنج، قربانی بشند.
پتک محکمی از اسرارِ بازی، اعصابِ ترانه را نیست و نابود کرد. دستهایش در موهایش چنگ شد و با لکنت گفت:
- ولی… ولی موهای من که… به خدا! رنگِ طبیعی موهام این نیست. من… من و البرز… .
خودش را بابت رنگ کردن موهایش لعنت کرد. بهراد به آرامی ترانه را به سمت خود کشید و با محبتِ نایابی که از او بعید بود گفت:
- آروم باش ترانه! نترس! قرار نیست اتفاقی بیفته.
نفس کلافهای کشید و با شرم ادامه داد:
- متاْسفم که نمیتونم کاری انجام بدم. ولی... تو میتونی همهمون رو نجات بدی. باید این خبر رو به البرز و سهند برسونی و باهم جلوی من و ملکه رو بگیرید. باید… .
کلام بهراد قطع شد و چشمهایش را بست. ترانه هولزده شانههای بهراد را تکان میداد و مداوم با اضطراب صدایش میزد. چند ثانیهی رُعبانگیز در همین وضعیت سپری شد. ناگهان چشمانِ بهراد مثل فیلمهای ژانرِ وحشت باز شد. ترانه با ترس به عقب پرید. بهراد دستش را در هوا رُبود و با صدایی رَسا گفت:
- ترانه!
ترانه به چشمانِ بهراد نگاه کرد. دیگر از شکستگی روی عنبیه و رگهای خونی، اثری نبود. با دودلی پس از کمی تاْمل گفت:
- خوبی؟ قلبت… .
بهراد لبخندِ معناداری زد و دستِ ترانه را به سمت خودش کشید و هیکلِ لاغر دخترک را در آغـوش گرفت.
ترانه «هینی» کشید و بالطبع بهراد با شیطنت خندید.
- توی قلب من، فقط جای توئه!
ابروی ترانه از حیرت بالا پرید. این تغییر وضعیت، بیش از حد عجیب بود. یعنی آن رنگ پریدگی و مشکلات تنفس در حالت ناآگاهی وجود نداشت؟
- چرا اینجاییم؟
ترانه کمی مِنمِن کرد. حجمِ انبوه اطلاعاتِ دریافت شده، خارج از ظرفیتش بود و قدرت واکنش را از او سلب کرده بود. چیزی به ذهنش نمیرسید و با انگشتان دستش بازی میکرد.
بهراد در حالیکه با دست موهای ترانه را نوازش میکرد، با لحنی مهربان گفت:
- یادم اومد. نگرانت شدم. اومده بودم دنبالت که برگردیم تو اتاق.
ترانه مطیع سر تکان داد. با اعترافِ بهرادِ آگاه، دیگر شکی نمانده بود که این ملاطفتها، هدفِ شومی را دنبال میکند.
***
***
خوشحال میشم نظراتتون رو با من به اشتراک بذارید.
گفتگو آزاد - گفتمان رمان دفینه سلطنتی| Nasrin.J کاربر انجمن تک رمان
سلام دوستان عزیزم خوشحال میشم نظراتتون رو راجع به ارکان مختلف رمان، اینجا ثبت کنید &^%(8 **** نام رمان: دفینه سلطنتی نام نویسنده: Nasrin.J ژانر: عاشقانه،علمی تخیلی، اجتماعی نام ناظر: ساناز_هموطن خلاصه: گروهی از مسافران بین شهری، در جادهای عجیب و ناشناخته گرفتار میشوند. دیری نمیپاید که...
forums.taakroman.ir
آخرین ویرایش: