• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

حرفه‌ای رمان دفینه سلطنتی | اثرNasrin.J کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

نظر کلی شما راجع به رمان( سِیر داستان، فضاسازی، دیالوگ‌ها،شخصیت پردازی،نکات نگارشی و...)

  • عالی

    رای: 10 71.4%
  • خوب

    رای: 4 28.6%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    14

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
پارت_38:
رنگ از رخ ترانه پرید و دوباره ضربان قلبش بالا رفت. چرا این اتفاق برای بهراد رخ داده بود؟ ترانه که چیزی از حقیقت به بهراد نگفته بود. پس چرا…؟
بهراد پس از چند سرفه‌ی خشک، نفس نیمه‌عمیقی از هوای باغ گرفت و با صورتی جمع شده از درد به تخته سنگ تکیه داد. کمی که گذشت با احتیاط به محیط پیرامونش نگاهی انداخت. دور تا دور آن محدوده، با درختان سر به فلک کشیده و پر برگ، احاطه شده بود.
عرق قطر‌ه‌قطره از موهای بهراد روی گَردنَش می‌چکید و رنگ صورتش به سرخی میزد. استرس ترانه هر لحظه بیش‌تر میشد. ترسِ حذف شدنِ بهراد، مثل شبح به جانش افتاده بود. با نگرانی روی زانو جلو رفت و دو دکمه‌ی بالایی پیراهنِ سفید بهراد را باز کرد تا راحت‌تر نفس بکشد.
بهراد دستش را گرفت و روی قلبش گذاشت. چشم گشود و با حالتی خاص به چهره‌ی ماتم زده‌ی ترانه نگریست. آبِ دهانش را فرو داد و با صدایی خَش‌دار گفت:
- گوش کن ترانه. من فرصتِ کافی ندارم.
همین جمله بس بود تا چشمانِ ترانه را بارانی کند. بهراد دست ترانه را فشرد و با بی‌حالی گفت:
- نگران نباش. مثل شهریار، قرار نیست بمیرم.
تیرِ خلاص به شگفتی‌های ترانه اصابت کرد. بهراد از دلیلِ مرگ شهریار خبر داشت؟ چگونه؟!
با جمله‌ی بعدیِ بهراد از دامِ خیالات رها شد.
- من حرف‌های اون مرد رو شنیدم و همه چیز… .
نفسش گرفت و نتوانست حرفش را کامل کند. سطل آب سردی روی سر ترانه ریخت. بهراد همه چیز را فهمیده بود و مثل شهریار، آگاه شده بود. با دست محکم روی سرش کوبید.
- بدبخت شدیم.
چشمانش را بست و با عجز هِق‌هِق کرد. لعنت به بهراد که عین خروسِ بی‌محل پیدایش شد! آن ناهیدِ گَنده دماغ، چطور اجازه داد از اتاقت خارج شوی؟
- ترانه! نترس! من قرار نیست بمیرم. فقط… فقط دچار آگاهیِ مقطعی شدم.
ترانه دیگر در دریایی از گیجی دست و پا میزد. آب بینی‌اش را بالا کشید و با ابهام پرسید:
- یعنی چی؟
بهراد دستش را بالا آورد و با انگشت اشاره، چیزی را در هوا نشان داد.
- یه تایمِر می‌بینم… که حالا سه دقیقه و خرده‌ای هست.
ترانه سرش را چرخاند ولی چیزی ندید.
- همون لحظه که… به آگاهی رسیدم، یه صدا… توی گوشم پخش شد که به خاطرِ شنیدن حقیقت… از ز*ب*ونِ غیرِ هم‌گروهیم، نمی‌میرم و توی زمان محدود… هوشیار میشم.
جملاتش منقطع بود. انگار نمی‌توانست مطالب را به هم پیوسته ادا کند.
بذر امید در دل ترانه شکفت. نمی‌دانست این اتفاق خوب است یا بد؟ ولی هر چه بود از مرگ بهراد، منفعت بیش‌تری داشت. گویا بهراد، خاطرات بازی و دنیای واقعی را باهم داشت و حتی از وجود بازی هم مطلع بود. با اشتیاق سرش را جلو برد تا صدای کم‌جانِ بهراد را بهتر بشنود.
- به خاطر کارهایی که این مدت انجام دادم، متاْسفـ… .
دستش روی قلبش چنگ شد و با شدت سرفه کرد. ترانه با تکان دادن سر، به بهراد فهماند که متوجهِ منظورش شده و نیازی به تکمیل جمله نیست. این روی بهراد را تا حالا ندیده بود؛ نه در دنیای واقعی و نه در دنیای بازی. حالا با شنیدن حرف‌هایش، حس می‌کرد، نفرت از دلش پر کشیده است.
- ترانه! وقتی زمانم… تموم بشه، دوباره ذهنم پاک میشه. نمی‌تونم الان همه چیز رو برات توضیح بدم. نمی‌دونم؛ شاید بعداً هم دوباره هوشیار بشم ولی الان، باید یه چیز مهم رو بهت بگم.
ترانه با دقت به چشمانِ خون‌آلودِ بهراد خیره شده بود. بهراد با زبان، لَبَش را تَر کرد و گفت:
- من و ملکه توی بازی…جفتمون دنبالِ محلِ مخفیِ گنجِ لویاتان هستیم. یه کتاب توی اتاقم مخفی کردم که توش نوشته، وقتی که اون مکان پیدا بشه، برای رسیدن به گنج، به دو نفر نیاز هست.
مکث کرد و از هوای خنک باغ، نفس دیگری به شش‌هایش فرستاد.
- یک شاهزاده‌ی مو طلایی از لویاتان و فرد موردعلاقه‌اش، باید برای رسیدن به گنج، قربانی بشند.
پتک محکمی از اسرارِ بازی، اعصابِ ترانه را نیست و نابود کرد. دست‌هایش در موهایش چنگ شد و با لکنت گفت:
- ولی… ولی موهای من که… به خدا! رنگِ طبیعی موهام این نیست. من… من و البرز… .
خودش را بابت رنگ کردن موهایش لعنت کرد. بهراد به آرامی ترانه را به سمت خود کشید و با محبتِ نایابی که از او بعید بود گفت:
- آروم باش ترانه! نترس! قرار نیست اتفاقی بیفته.
نفس کلافه‌ای کشید و با شرم ادامه داد:
- متاْسفم که نمی‌تونم کاری انجام بدم. ولی... تو می‌تونی همه‌مون رو نجات بدی. باید این خبر رو به البرز و سهند برسونی و باهم جلوی من و ملکه رو بگیرید. باید… .
کلام بهراد قطع شد و چشم‌هایش را بست. ترانه هول‌زده شانه‌های بهراد را تکان می‌داد و مداوم با اضطراب صدایش میزد. چند ثانیه‌ی رُعب‌انگیز در همین وضعیت سپری شد. ناگهان چشمانِ بهراد مثل فیلم‌های ژانرِ وحشت باز شد. ترانه با ترس به عقب پرید. بهراد دستش را در هوا رُبود و با صدایی رَسا گفت:
- ترانه!
ترانه به چشمانِ بهراد نگاه کرد. دیگر از شکستگی روی عنبیه و رگ‌های خونی، اثری نبود. با دودلی پس از کمی تاْمل گفت:
- خوبی؟ قلبت… .
بهراد لبخندِ معناداری زد و دستِ ترانه را به سمت خودش کشید و هیکلِ لاغر دخترک را در آغـوش گرفت.
ترانه «هینی» کشید و بالطبع بهراد با شیطنت خندید.
- توی قلب من، فقط جای توئه!
ابروی ترانه از حیرت بالا پرید. این تغییر وضعیت، بیش از حد عجیب بود. یعنی آن رنگ پریدگی و مشکلات تنفس در حالت ناآگاهی وجود نداشت؟
- چرا این‌جاییم؟
ترانه کمی مِن‌مِن کرد. حجمِ انبوه اطلاعاتِ دریافت شده، خارج از ظرفیتش بود و قدرت واکنش را از او سلب کرده بود. چیزی به ذهنش نمی‌رسید و با انگشتان دستش بازی می‌کرد.
بهراد در حالی‌که با دست موهای ترانه را نوازش می‌کرد، با لحنی مهربان گفت:
- یادم اومد. نگرانت شدم. اومده بودم دنبالت که برگردیم تو اتاق.
ترانه مطیع سر تکان داد. با اعترافِ بهرادِ آگاه، دیگر شکی نمانده بود که این ملاطفت‌ها، هدفِ شومی را دنبال می‌کند.
***
کد:
رنگ از رخ ترانه پرید و دوباره ضربان قلبش بالا رفت. چرا این اتفاق برای بهراد رخ داده بود؟ ترانه که چیزی از حقیقت به بهراد نگفته بود. پس چرا…؟
بهراد پس از چند سرفه‌ی خشک، نفس نیمه‌عمیقی از هوای باغ گرفت و با صورتی جمع شده از درد به تخته سنگ تکیه داد. کمی که گذشت با احتیاط به محیط پیرامونش نگاهی انداخت. دور تا دور آن محدوده، با درختان سر به فلک کشیده و پر برگ، احاطه شده بود.
عرق قطر‌ه‌قطره از موهای بهراد روی گَردنَش می‌چکید و رنگ صورتش به سرخی میزد. استرس ترانه هر لحظه بیش‌تر میشد. ترسِ حذف شدنِ بهراد، مثل شبح به جانش افتاده بود. با نگرانی روی زانو جلو رفت و دو دکمه‌ی بالایی پیراهنِ سفید بهراد را باز کرد تا راحت‌تر نفس بکشد.
بهراد دستش را گرفت و روی قلبش گذاشت. چشم گشود و با حالتی خاص به چهره‌ی ماتم زده‌ی ترانه نگریست. آبِ دهانش را فرو داد و با صدایی خَش‌دار گفت:
- گوش کن ترانه. من فرصتِ کافی ندارم.
همین جمله بس بود تا چشمانِ ترانه را بارانی کند. بهراد دست ترانه را فشرد و با بی‌حالی گفت:
- نگران نباش. مثل شهریار، قرار نیست بمیرم.
تیرِ خلاص به شگفتی‌های ترانه اصابت کرد. بهراد از دلیلِ مرگ شهریار خبر داشت؟ چگونه؟!
با جمله‌ی بعدیِ بهراد از دامِ خیالات رها شد.
- من حرف‌های اون مرد رو شنیدم و همه چیز… .
نفسش گرفت و نتوانست حرفش را کامل کند. سطل آب سردی روی سر ترانه ریخت. بهراد همه چیز را فهمیده بود و مثل شهریار، آگاه شده بود. با دست محکم روی سرش کوبید.
- بدبخت شدیم.
چشمانش را بست و با عجز هِق‌هِق کرد. لعنت به بهراد که عین خروسِ بی‌محل پیدایش شد! آن ناهیدِ گَنده دماغ، چطور اجازه داد از اتاقت خارج شوی؟
- ترانه! نترس! من قرار نیست بمیرم. فقط… فقط دچار آگاهیِ مقطعی شدم.
ترانه دیگر در دریایی از گیجی دست و پا میزد. آب بینی‌اش را بالا کشید و با ابهام پرسید:
- یعنی چی؟
بهراد دستش را بالا آورد و با انگشت اشاره، چیزی را در هوا نشان داد.
- یه تایمِر می‌بینم… که حالا سه دقیقه و خرده‌ای هست.
ترانه سرش را چرخاند ولی چیزی ندید.
- همون لحظه که… به آگاهی رسیدم، یه صدا… توی گوشم پخش شد که به خاطرِ شنیدن حقیقت… از ز*ب*ونِ غیرِ هم‌گروهیم، نمی‌میرم و توی زمان محدود… هوشیار میشم.
جملاتش منقطع بود. انگار نمی‌توانست مطالب را به هم پیوسته ادا کند.
بذر امید در دل ترانه شکفت. نمی‌دانست این اتفاق خوب است یا بد؟ ولی هر چه بود از مرگ بهراد، منفعت بیش‌تری داشت. گویا بهراد، خاطرات بازی و دنیای واقعی را باهم داشت و حتی  از وجود بازی هم مطلع بود. با اشتیاق سرش را جلو برد تا صدای کم‌جانِ بهراد را بهتر بشنود.
- به خاطر کارهایی که این مدت انجام دادم، متاْسفـ… .
دستش روی قلبش چنگ شد و با شدت سرفه کرد. ترانه با تکان دادن سر، به بهراد فهماند که متوجهِ منظورش شده و نیازی به تکمیل جمله نیست. این روی بهراد را تا حالا ندیده بود؛ نه در دنیای واقعی و نه در دنیای بازی. حالا با شنیدن حرف‌هایش، حس می‌کرد، نفرت از دلش پر کشیده است.
- ترانه! وقتی زمانم… تموم بشه، دوباره ذهنم پاک میشه. نمی‌تونم الان همه چیز رو برات توضیح بدم. نمی‌دونم؛ شاید بعداً هم دوباره هوشیار بشم ولی الان، باید یه چیز مهم رو بهت بگم.
ترانه با دقت به چشمانِ خون‌آلودِ بهراد خیره شده بود. بهراد با زبان، لَبَش را تَر کرد و گفت:
- من و ملکه توی بازی…جفتمون دنبالِ محلِ مخفیِ گنجِ لویاتان هستیم. یه کتاب توی اتاقم مخفی کردم که توش نوشته، وقتی که اون مکان پیدا بشه، برای رسیدن به گنج، به دو نفر نیاز هست.
مکث کرد و از هوای خنک باغ، نفس دیگری به شش‌هایش فرستاد.
- یک شاهزاده‌ی مو طلایی از لویاتان و فرد موردعلاقه‌اش، باید برای رسیدن به گنج، قربانی بشند.
پتک محکمی از اسرارِ بازی، اعصابِ ترانه را نیست و نابود کرد. دست‌هایش در موهایش چنگ شد و با لکنت گفت:
- ولی… ولی موهای من که… به خدا! رنگِ طبیعی موهام این نیست. من… من و البرز… .
خودش را بابت رنگ کردن موهایش لعنت کرد. بهراد به آرامی ترانه را به سمت خود کشید و با محبتِ نایابی که از او بعید بود گفت:
- آروم باش ترانه! نترس! قرار نیست اتفاقی بیفته.
نفس کلافه‌ای کشید و با شرم ادامه داد:
- متاْسفم که نمی‌تونم کاری انجام بدم. ولی... تو می‌تونی همه‌مون رو نجات بدی. باید این خبر رو به البرز و سهند برسونی و باهم جلوی من و ملکه رو بگیرید. باید… .
کلام بهراد قطع شد و چشم‌هایش را بست. ترانه هول‌زده شانه‌های بهراد را تکان می‌داد و مداوم با اضطراب صدایش میزد. چند ثانیه‌ی رُعب‌انگیز در همین وضعیت سپری شد. ناگهان چشمانِ بهراد مثل فیلم‌های ژانرِ وحشت باز شد. ترانه با ترس به عقب پرید. بهراد دستش را در هوا رُبود و با صدایی رَسا گفت:
- ترانه!
ترانه به چشمانِ بهراد نگاه کرد. دیگر از شکستگی روی عنبیه و رگ‌های خونی،  اثری نبود. با دودلی پس از کمی تاْمل گفت:
- خوبی؟ قلبت… .
بهراد لبخندِ معناداری زد و دستِ ترانه را به سمت خودش کشید و هیکلِ لاغر دخترک را در آغـوش گرفت.
ترانه «هینی» کشید و بالطبع بهراد با شیطنت خندید.
- توی قلب من، فقط جای توئه!
ابروی ترانه از حیرت بالا پرید. این تغییر وضعیت، بیش از حد عجیب بود. یعنی آن رنگ پریدگی و مشکلات تنفس در حالت ناآگاهی وجود نداشت؟
- چرا این‌جاییم؟
ترانه کمی مِن‌مِن کرد. حجمِ انبوه اطلاعاتِ دریافت شده، خارج از ظرفیتش بود و قدرت واکنش را از او سلب کرده بود. چیزی به ذهنش نمی‌رسید و با انگشتان دستش بازی می‌کرد.
بهراد در حالی‌که با دست موهای ترانه را نوازش می‌کرد، با لحنی مهربان گفت:
- یادم اومد. نگرانت شدم. اومده بودم دنبالت که برگردیم تو اتاق.
ترانه مطیع سر تکان داد. با اعترافِ بهرادِ آگاه، دیگر شکی نمانده بود که این ملاطفت‌ها، هدفِ شومی را دنبال می‌کند.
***

***
خوشحال میشم نظراتتون رو با من به اشتراک بذارید. &^%(8
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
پارت_39:
***
بازدم پریشانش را در هوای ابریِ باغ رها کرد. حس پوچی و ناتوان بودن، کل وجودش را در بر گرفته بود. مغزش دیگر کِشِش نداشت. به چاله‌ی کوچک جلوی پایش نگاه می‌کرد و هم‌زمان ذهنش درگیرِ قصر بود. حس می‌کرد کسی از خارج بازی، عمداً سعی در نابود کردنِ آن‌ها دارد.
- البرز!
سرش را چرخاند. سهند را دید که در حال دویدن بود. این پسر تا به امروز، لطف بسیاری در حقش کرده بود. برخلافِ او که در بازی، نقشی بیشتر از یک مترسکِ بازیچه را نداشت.
- پیام صوتیِ ترانه رو شنیدی؟ واقعاً... .
ادامه‌ی صحبتش را خورد. صدایش غمگین و همراه با نفس‌نفس زدن بود. البرز سرش را به نشانه‌ی تاْیید تکان داد.
- من نگران ترانه‌م. اول که شهریار، بعد هم این قضیه.
البرز دوباره مثل چند ثانیه پیش به حرفش واکنش نشان داد. هیچ ایده‌ای برای تغییر این سناریو نداشت. تنها کارِ مفیدی که در این مدت انجام داده؛ آگاهی دادن به ترانه در مورد امکانات بازی بود. اولین صدای ضبط شده توسط ترانه، حاوی اطلاعاتِ نگران‌کننده‌ای بود ولی باز هم بهتر از بی‌خبری و ناآگاهی بود. به همین راحتی شهریار را از دست داده بودند و یک قدم به نابودی، نزدیک‌تر شدند. پیدا شدن سر و کله‌ی گروه دوم هم که قوز بالا قوز شده بود.
- ناهید کجاست؟
سهند دستی به سر کچلش کشید و گفت:
- دوباره برگشت قصر تا بهراد رو درمان کنه.
البرز که گویا این پاسخ را از قبل پیش‌بینی کرده بود، نفس کلافه‌ای کشید. مشتش را به تنه درخت کنارش کوبید. زخم‌های روی بدنش باهم تیر کشیدند.
- دیگه نمی‌تونیم این‌طوری ادامه بدیم. با دست‌ رو‌ی دست گذاشتن، همه‌مون از بین می‌ریم.
البرز هم‌چنان ساکت بود. این بازی به این سادگی‌ها نبود. نمی‌توانستند بیش از این در گوشه‌ای از معبد تا انتهای بازی به امید ترانه، منفعل بمانند.
- اون مرد، قراره دوباره کِی برگرده؟
البرز دندان‌هایش را روی هم سایید. آخرین چیزی که می‌خواست، اعتماد به این مردِ مشکوک بود. مشخص نبود که چگونه از هویت آن‌ها باخبر شده یا چطور به معبد راه پیدا کرده بود؟ از ناکجاآباد پیدایش شد و با عجله، یک‌سری مسائل درهم و برهم را به زبان آورد و بعد هم به سرعت غیبش زد. حرکاتش شک برانگیز بود.
البرز با کمی مکث، بالاْخره سکوتش را شکست و با صدایی بَم پاسخ داد:
- خودش که گفت:« امشب برمی‌گرده».
دست سهند روی شانه‌اش نشست.
- می‌خوای پیشنهادش رو قبول کنی؟ به نظرت راست می‌گفت؟
البرز به نشانه‌ی سردرگمی، سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- نمی‌دونم.
در موهای جو‌گندمی و کوتاهش چنگ زد و ادامه داد:
- حس می‌کنم چاره‌ی دیگه‌ای نداریم. حرفش اگه درست باشه... .
سهند نگاهش را به درختان حاشیه‌ی باغ عدن دوخت. حال البرز را درک می‌کرد. خودش هم نسبت به همکاری با این مرد مرموز، تردید و حتی کمی واهمه داشت.
البرز چشمانش را طولانی بست و پس از وقفه‌ای یک دقیقه‌ای و با کشیدن نفس عمیقی، پلک زد. روی پا چرخید و سعی کرد اعتماد به نفسِ از دست رفته‌اش را بازیابد.
- سهند! خودت هم خوب می‌دونی که ریسکش بالاست ولی بهتر از هیچ‌کاری نکردنه.
هم‌گام با سهند در طول باغ به راه افتاد. باد سردی می‌وزید ولی باز هم به پای سرمای استخوان‌سوزِ خارجِ باغ نمی‌رسید.
- اگه این مرد تونسته ما رو پیدا کنه، پس مطمئنم دیر یا زود، گیرِ بهراد یا ملکه می‌افتیم. بعدش هم معلوم نیست چه بلایی سرمون بیاد.
سهند در سکوت به حرف‌هایش گوش می‌داد. منطقی سخن می‌گفت و حرف حق، جایی برای اما و اگر باقی نمی‌گذاشت.
- خوش‌بختانه کسی توی قصر، تو رو نمی‌شناسه؛ حداْقل امیدوارم که این‌طور باشه.
حرف‌های البرز را قبول داشت. خودش هم می‌دانست باید سریع دست به کار شوند. با آن‌که دل خوشی از ترانه و دوستش الناز نداشت ولی باز هم آن دو نفر، اعضای گروهش بودند و حذف شدنشان، مساوی با به خطر افتادن همه‌ی تیم بود. از طرفی جانِ بهراد هم در امان نبود. همین اطلاعات را هم به لطفِ آگاهیِ موقتِ بهراد داشتند و یقیناً ترانه به عنوان تنها فرد هوشیار در قصر به تنهایی نمی‌توانست از پَسِ این وضعیت بربیاید. لَبَش را با زبان تَر کرد و گفت:
- خیلی خب. تو این‌وَرِ ماجرا رو جلو ببر؛ منم طرف دیگه‌ی قضیه رو می‌گیرم.
باهم دست دادند و هر دو لبخندی بی‌رمغ به نشانه توافق زدند. این راه، مقصدی قطعی و مطمئن نداشت ولی راه‌حل دیگه‌ای در چنته نداشتند.
سهند یقه‌ی پالتوی مشکی‌اش را دور گردَنَش بالا کشید و ضربه‌ای خفیف روی شانه‌ی البرز زد.
- دیگه باید راه بیفتم.
البرز با حرکت سر گفت:
- برو به سلامت. یادت نره، هر روز صدات رو ضبط کنی. اگه اتفاقی افتاد... .
حرفش توسط سهند با لحنی مستحکم، قطع شد.
- نگران نباش. اتفاقی نمی‌افته.
البرز چیزی نگفت. دوشادوش یک‌دیگر به سمت درب خروجی باغ رفتند.
***
کد:
***
بازدم پریشانش را در هوای ابریِ باغ رها کرد. حس پوچی و ناتوان بودن، کل وجودش را در بر گرفته بود. مغزش دیگر کِشِش نداشت. به چاله‌ی کوچک جلوی پایش نگاه می‌کرد و هم‌زمان ذهنش درگیرِ قصر بود. حس می‌کرد کسی از خارج بازی، عمداً سعی در نابود کردنِ آن‌ها دارد.
- البرز!
سرش را چرخاند. سهند را دید که در حال دویدن بود. این پسر تا به امروز، لطف بسیاری در حقش کرده بود. برخلافِ او که در بازی، نقشی بیشتر از یک مترسکِ بازیچه را نداشت.
- پیام صوتیِ ترانه رو شنیدی؟ واقعاً... .
ادامه‌ی صحبتش را خورد. صدایش غمگین و همراه با نفس‌نفس زدن بود. البرز سرش را به نشانه‌ی تاْیید تکان داد.
- من نگران ترانه‌م. اول که شهریار، بعد هم این قضیه.
البرز دوباره مثل چند ثانیه پیش به حرفش واکنش نشان داد. هیچ ایده‌ای برای تغییر این سناریو نداشت. تنها کارِ مفیدی که در این مدت انجام داده؛ آگاهی دادن به ترانه در مورد امکانات بازی بود. اولین صدای ضبط شده توسط ترانه، حاوی اطلاعاتِ نگران‌کننده‌ای بود ولی باز هم بهتر از بی‌خبری و ناآگاهی بود. به همین راحتی شهریار را از دست داده بودند و یک قدم به نابودی، نزدیک‌تر شدند. پیدا شدن سر و کله‌ی گروه دوم هم که قوز بالا قوز شده بود.
- ناهید کجاست؟
سهند دستی به سر کچلش کشید و گفت:
- دوباره برگشت قصر تا بهراد رو درمان کنه.
البرز که گویا این پاسخ را از قبل پیش‌بینی کرده بود، نفس کلافه‌ای کشید. مشتش را به تنه درخت کنارش کوبید. زخم‌های روی بدنش باهم تیر کشیدند.
- دیگه نمی‌تونیم این‌طوری ادامه بدیم. با دست‌ رو‌ی دست گذاشتن، همه‌مون از بین می‌ریم.
البرز هم‌چنان ساکت بود. این بازی به این سادگی‌ها نبود. نمی‌توانستند بیش از این در گوشه‌ای از معبد تا انتهای بازی به امید ترانه، منفعل بمانند.
- اون مرد، قراره دوباره کِی برگرده؟
البرز دندان‌هایش را روی هم سایید. آخرین چیزی که می‌خواست، اعتماد به این مردِ مشکوک بود. مشخص نبود که چگونه از هویت آن‌ها باخبر شده یا چطور به معبد راه پیدا کرده بود؟ از ناکجاآباد پیدایش شد و با عجله، یک‌سری مسائل درهم و برهم را به زبان آورد و بعد هم به سرعت غیبش زد. حرکاتش شک برانگیز بود.
البرز با کمی مکث، بالاْخره سکوتش را شکست و با صدایی بَم پاسخ داد:
- خودش که گفت:« امشب برمی‌گرده».
دست سهند روی شانه‌اش نشست.
- می‌خوای پیشنهادش رو قبول کنی؟ به نظرت راست می‌گفت؟
البرز به نشانه‌ی سردرگمی، سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- نمی‌دونم.
در موهای جو‌گندمی و کوتاهش چنگ زد و ادامه داد:
- حس می‌کنم چاره‌ی دیگه‌ای نداریم. حرفش اگه درست باشه... .
سهند نگاهش را به درختان حاشیه‌ی باغ عدن دوخت. حال البرز را درک می‌کرد. خودش هم نسبت به همکاری با این مرد مرموز، تردید و حتی کمی واهمه داشت.
البرز چشمانش را طولانی بست و پس از وقفه‌ای یک دقیقه‌ای و با کشیدن نفس عمیقی، پلک زد. روی پا چرخید و سعی کرد اعتماد به نفسِ از دست رفته‌اش را بازیابد.
- سهند! خودت هم خوب می‌دونی که ریسکش بالاست ولی بهتر از هیچ‌کاری نکردنه.
هم‌گام با سهند در طول باغ به راه افتاد. باد سردی می‌وزید ولی باز هم به پای سرمای استخوان‌سوزِ خارجِ باغ نمی‌رسید.
- اگه این مرد تونسته ما رو پیدا کنه، پس مطمئنم دیر یا زود، گیرِ بهراد یا ملکه می‌افتیم. بعدش هم معلوم نیست چه بلایی سرمون بیاد.
سهند در سکوت به حرف‌هایش گوش می‌داد. منطقی سخن می‌گفت و حرف حق، جایی برای اما و اگر باقی نمی‌گذاشت.
- خوش‌بختانه کسی توی قصر، تو رو نمی‌شناسه؛ حداْقل امیدوارم که این‌طور باشه.
حرف‌های البرز را قبول داشت. خودش هم می‌دانست باید سریع دست به کار شوند. با آن‌که دل خوشی از ترانه و دوستش الناز نداشت ولی باز هم آن دو نفر، اعضای گروهش بودند و حذف شدنشان، مساوی با به خطر افتادن همه‌ی تیم بود. از طرفی جانِ بهراد هم در امان نبود. همین اطلاعات را هم به لطفِ آگاهیِ موقتِ بهراد داشتند و یقیناً ترانه به عنوان تنها فرد هوشیار در قصر به تنهایی نمی‌توانست از پَسِ این وضعیت بربیاید. لَبَش را با زبان تَر کرد و گفت:
- خیلی خب. تو این‌وَرِ ماجرا رو جلو ببر؛ منم طرف دیگه‌ی قضیه رو می‌گیرم.
باهم دست دادند و هر دو لبخندی بی‌رمغ به نشانه توافق زدند. این راه، مقصدی قطعی و مطمئن نداشت ولی راه‌حل دیگه‌ای در چنته نداشتند.
سهند یقه‌ی پالتوی مشکی‌اش را دور گردَنَش بالا کشید و ضربه‌ای خفیف روی شانه‌ی البرز زد.
- دیگه باید راه بیفتم.
البرز با حرکت سر گفت:
- برو به سلامت. یادت نره، هر روز صدات رو ضبط کنی. اگه اتفاقی افتاد... .
حرفش توسط سهند با لحنی مستحکم، قطع شد.
- نگران نباش. اتفاقی نمی‌افته.
البرز چیزی نگفت. دوشادوش یک‌دیگر به سمت درب خروجی باغ رفتند.

#دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان



***
خوشحال میشم نظراتتون رو با من به اشتراک بذارید. &^%(8
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
پارت_40:
ترانه وسط مبل سلطنتی سه‌نفره و کرم-قهوه‌ای نشسته بود. دستِ مُشت شده‌اش را زیر چانه‌اش گذاشته و بی‌توجه به انبوه خوراکی‌های رنگارنگ و متنوعِ روی میزشیشه‌ای و مستطیلیِ جلویش، با دلشوره به بهراد نگاه می‌کرد و پاهایش که از مبل آویزان بود را بی‌قرار تکان می‌داد. تیپ رسمی و حالت نشستن بهراد پشت میز اداری و نیم‌ دایره‌ای، مثل کارمندان سخت‌کوش بود. پنجره‌ی عریضی پشت سرش قرار داشت. از فاصله‌ی میان پرده‌های طلایی، نور ورودی، تمام فضای اتاق را روشن کرده بود. چیدمان اتاق، کاملاً با دفترِکار بودن تطابق داشت و رنگ غالبش قهوه‌ای بود.
بهراد خودنویسِ کلاسیک و مشکی رنگی در دست داشت و با نوکِ طلایی و قلم گونه‌اش، روی برگه سفید، چیزی را می‌نوشت. مردی میان‌سال و لاغر اندام که گویا دفتردار بود، مدام به اتاق رفت و آمد داشت. اسنادِ بررسی شده را از روی میز برمی‌داشت و در قفسه‌ی چوبی و مرتفع گوشه اتاق، جابه‌جا می‌کرد. کوه ورق‌های مرتبِ روی میز، نشان می‌داد که انگار حالا حالاها قرار نیست که بهراد از کارش فارغ شود. ترانه آهی کشید و گَردَنِ خشک شده‌اش را چرخاند. آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت:
- چیزه… من خسته‌م. میرم تو اتاق یه‌کم بخوابم.
در دل دعا‌ دعا می‌کرد تا بهراد، ساز مخالف نزند. از روزی که به هزار مصیبت، توانست در غیبت پنج-شش دقیقه‌ای بهراد، صدایش را با استفاده از امکاناتِ «صورت‌ وضعیت» ضبط کند و در خصوص مرگ شهریار و گروه دوم مهاجم به سهند و البرز اخطار دهد؛ دیگر فرصتی برای تنهایی پیدا نکرده بود. بهراد تمام وقت مثل کَنه به ترانه چسبیده بود و اجازه نمی‌داد حتی یک لحظه هم از جلوی چشمانش دور شود. حتی دیگر شب‌ها هم به اتاق خواب خودش نمی‌رفت. ترانه نگران بود و نیاز به خلوتی داشت تا بتواند صورت‌ وضعیت را چک کند و پیامِ ضبط شده‌ی احتمالی از سمت البرز یا سهند را بشنود.
بهراد سرش را بالا آورد و نگاهی عمیق به صورت پریشانِ ترانه انداخت.
- دیگه ظهره. ناهار که خوردیم، باهم می‌ریم، استراحت می‌کنیم.
ترانه لَب گزید و به ذات سِمِج بهراد لعنت فرستاد. در این چند روزه، بهراد هیچ رقمه بی‌خیالش نمی‌شد.
ترانه کلافه سرش را روی پشتی مبل رها کرد. تشویش امانش را بریده بود. همه ارکان بازی، کمر به نابودیشان بسته بود و او مجبور بود بیکار بنشیند و منتظر بماند که یا به دست بهراد کشته شود یا آن گروه ناشناس.
مرد دفتردار مجدد وارد اتاق شد و در حدفاصل مبل و میز اداری ایستاد. با انگشت، عینکِ طبی‌اش را روی بینی‌اش به عقب راند و گفت:
- سرورم! راهبه‌ی اعظمِ ققنوس، اجازه شرف‌یابی می‌خواد.
بهراد با تکان دادن سر، جواب مثبت داد. ترانه سر جایش صاف نشست. راهبه همان ناهید بود. کاش می‌توانست به تنهایی با ناهید صحبت کند و از حال البرز و سهند باخبر گردد ولی حالا این‌جا چه می‌کرد؟ ابرویش از شگفتی بالا پرید. مگر همه درمان‌ها در اتاق خواب انجام نمی‌شد؟
ابهام ترانه زیاد طول نکشید و ناهید وارد اتاق شد. بر خلافِ انتظار ترانه، ناهید تنها نبود و پشت سرش، مردی با سری براق و بی‌مو حرکت می‌کرد.
دو نفر در کنار مرد میان‌سال ایستادند و در مقابل بهراد تعظیم کردند. ترانه با دهانی باز به ترانه و سهند از پشتِ سر، چشم دوخته بود. ناهید به سخن درآمد:
- درود بر خورشید آینده‌ی امپراطوری ققنوس.
بهراد خودنویس را روی برگه‌ی زیر دستش گذاشت و دست به سـینه به پشتی صندلی‌ چرمی‌اش تکیه داد.
- خوش اومدی ناهید.
سوی نگاهش را از ناهید به سمت مردِ دستِ راستش چرخاند و گفت:
- این همون مَرده که قبلاً راجع بهش گفتی؟
ناهید دوباره تعظیم کوتاهی کرد. با دست به مردِ زِره‌پوش اشاره کرد و گفت:
- بله سرورم. این مرد یکی از آشناهای منه و یک شوالیه‌ی مزدور هست. مهارت بالایی در جنگیدن داره و می‌تونه گزینه‌ی مناسبی برای محافظت از سوگلی باشه.
ترانه بالاْخره از حیرت‌زدگی خارج شد. پس نقشه‌ی البرز این بود! نرم نرمک، لبخند ذوق روی لبانش نشست. حسِ تنها نبودن در قصر، نور امید را در قلبش برافروخت. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد تا این حد از دیدن سهند خوشحال شود.
بهراد با تیزبینی، سر تا پای سهند را برانداز کرد. یونیفرمِ طوسیِ شوالیه‌های مزدور، هیبتی دیگر به قد متوسط سهند بخشیده بود. انگار واقعاً یک شوالیه از دل داستان‌های تاریخی بود. سهند که نظر بهراد را متوجهِ خود دید، فوراً روی سنگ‌های سفید کف، زانو زد و با سری افتاده گفت:
- برای خدمت‌گزاری حاضرم سرورم.
بهراد دستی به چانه‌ی شِیو شده‌اش کشید و از جایش برخاست. میز اداری را دور زد و بی‌توجه به سه نفری که مقابل میز، منتظر ایستاده بودند؛ راهش را به سمت جایگاه ترانه ادامه داد. ترانه نیشِ باز شده‌اش را جمع کرد و سعی داشت عادی و به دور از هیجان رفتار کند.
بهراد کنار ترانه روی مبل نشست و ناگهانی بَدَنِ ترانه را در آ*غ*و*ش کشید. قلب ترانه از ترس به تپش افتاد. لرزِ خفیفی در تَنَش حس می‌کرد. امان از این هندی بازی‌ها و نقش بازی کردن‌های ولیعهدِ روان‌پریش!
بهراد دستانش را دور هیکل ترانه محکم‌تر کرد و ب*وسه‌ای روی موهای طلایی‌اش نشاند. صدای اغواکننده‌اش، کنار گوش‌ ترانه پخش شد:
- می‌دونم که یه مزدور لایق محافظت از تو نیست ولی خودت خوب می‌دونی که نمی‌تونم به شوالیه‌های قصر اعتماد کنم و تو رو به دستشون بسپارم.
ترانه اخم کرده بود. با آن‌که با آمدن سهند به آینده‌ی بازی امیدوار شده بود ولی از افکار بهراد سر در نمی‌آورد. بهراد در حالی که موهای بافته شده‌ی ترانه را نوازش می‌کرد ادامه داد:
- کل قصر زیر نظر ملکه‌ست و من بابت امنیتت می‌ترسم. برای همین پیشنهاد ناهید رو قبول کردم. نظرت چیه؟
ترانه دندان‌هایش را نامحسوس روی هم سایید. عجب بازیگری بود. کاش می‌توانست در رویش بگوید:«تو که راست میگی!». خیلی خوب می‌دانست که جز یک گوسفند قربانی، ارزش دیگری برای بهراد ندارد و حفظ جانش فقط تا موعد یافتن گنج اهمیت دارد. لَبَش را با زبان مرطوب کرد و پس از مکث کوتاهی گفت:
- اگه راهبه این شخص رو معرفی کرده، پس حتماً آدم مورد اعتمادیه.
صدای خنده‌ی بهراد را شنید.
- دخترِ باهوش من!
معنی حرفش را نفهمید. سرش پایین بود و صورت بهراد را نمی‌دید. هر چند تجزیه و تحلیل حرف‌های کسی که قصد قربانی کردنش را داشت، چندان هم موثر نبود. سهند وارد قصر شده بود و همین موضوع، مهم‌ترین چیزی بود که می‌توانست ذهن ترانه را درگیر کند. سهند را نمی‌شناخت ولی طبق حرف‌های البرز در معبد، سهند اولین کسی بود که به قابلیت‌ها و قوانین بازی پِی برد. پس بی‌شک، حضورش بی‌برنامه نبود و می‌توانست ترانه را از این مخمصه نجات دهد.

***
کد:
ترانه وسط مبل سلطنتی سه‌نفره و کرم-قهوه‌ای نشسته بود. دستِ مُشت شده‌اش را زیر چانه‌اش گذاشته و بی‌توجه به انبوه خوراکی‌های رنگارنگ و متنوعِ روی میزشیشه‌ای و مستطیلیِ جلویش، با دلشوره به بهراد نگاه می‌کرد و پاهایش که از مبل آویزان بود را بی‌قرار تکان می‌داد. تیپ رسمی و حالت نشستن بهراد پشت میز اداری و نیم‌ دایره‌ای، مثل کارمندان سخت‌کوش بود. پنجره‌ی عریضی پشت سرش قرار داشت. از فاصله‌ی میان پرده‌های طلایی، نور ورودی، تمام فضای اتاق را روشن کرده بود. چیدمان اتاق، کاملاً با دفترِکار بودن تطابق داشت و رنگ غالبش قهوه‌ای بود.
بهراد خودنویسِ کلاسیک و مشکی رنگی در دست داشت و با نوکِ طلایی و قلم گونه‌اش، روی برگه سفید، چیزی را می‌نوشت. مردی میان‌سال و لاغر اندام که گویا دفتردار بود، مدام به اتاق رفت و آمد داشت. اسنادِ بررسی شده را از روی میز برمی‌داشت و در قفسه‌ی چوبی و مرتفع گوشه اتاق، جابه‌جا می‌کرد.  کوه ورق‌های مرتبِ روی میز، نشان می‌داد که انگار حالا حالاها قرار نیست که بهراد از کارش فارغ شود. ترانه آهی کشید و گَردَنِ خشک شده‌اش را چرخاند. آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت:
- چیزه… من خسته‌م. میرم تو اتاق یه‌کم بخوابم.
در دل دعا‌ دعا می‌کرد تا بهراد، ساز مخالف نزند. از روزی که به هزار مصیبت، توانست در غیبت پنج-شش دقیقه‌ای بهراد، صدایش را با استفاده از امکاناتِ «صورت‌ وضعیت» ضبط کند و در خصوص مرگ شهریار و گروه دوم مهاجم به سهند و البرز اخطار دهد؛ دیگر فرصتی برای تنهایی پیدا نکرده بود. بهراد تمام وقت مثل کَنه به ترانه چسبیده بود و اجازه نمی‌داد حتی یک لحظه هم از جلوی چشمانش دور شود. حتی دیگر شب‌ها هم به اتاق خواب خودش نمی‌رفت. ترانه نگران بود و نیاز به خلوتی داشت تا بتواند صورت‌ وضعیت را چک کند و پیامِ ضبط شده‌ی احتمالی از سمت البرز یا سهند را بشنود.
بهراد سرش را بالا آورد و نگاهی عمیق به صورت پریشانِ ترانه انداخت.
- دیگه ظهره. ناهار که خوردیم، باهم می‌ریم، استراحت می‌کنیم.
ترانه لَب گزید و به ذات سِمِج بهراد لعنت فرستاد. در این چند روزه، بهراد هیچ رقمه بی‌خیالش نمی‌شد.
ترانه کلافه سرش را روی پشتی مبل رها کرد. تشویش امانش را بریده بود. همه ارکان بازی، کمر به نابودیشان بسته بود و او مجبور بود بیکار بنشیند و منتظر بماند که یا به دست بهراد کشته شود یا آن گروه ناشناس.
مرد دفتردار مجدد وارد اتاق شد و در حدفاصل مبل و میز اداری ایستاد. با انگشت، عینکِ طبی‌اش را روی بینی‌اش به عقب راند و گفت:
- سرورم! راهبه‌ی اعظمِ ققنوس، اجازه شرف‌یابی می‌خواد.
بهراد با تکان دادن سر، جواب مثبت داد. ترانه سر جایش صاف نشست. راهبه همان ناهید بود. کاش می‌توانست به تنهایی با ناهید صحبت کند و از حال البرز و سهند باخبر گردد ولی حالا این‌جا چه می‌کرد؟ ابرویش از شگفتی بالا پرید. مگر همه درمان‌ها در اتاق خواب انجام نمی‌شد؟
ابهام ترانه زیاد طول نکشید و ناهید وارد اتاق شد. بر خلافِ انتظار ترانه، ناهید تنها نبود و پشت سرش، مردی با سری براق و بی‌مو حرکت می‌کرد.
دو نفر در کنار مرد میان‌سال ایستادند و در مقابل بهراد تعظیم کردند. ترانه با دهانی باز به ترانه و سهند از پشتِ سر، چشم دوخته بود. ناهید به سخن درآمد:
- درود بر خورشید آینده‌ی امپراطوری ققنوس.
بهراد خودنویس را روی برگه‌ی زیر دستش گذاشت و دست به سـینه به پشتی صندلی‌ چرمی‌اش تکیه داد.
- خوش اومدی ناهید.
سوی نگاهش را از ناهید به سمت مردِ دستِ راستش چرخاند و گفت:
- این همون مَرده که قبلاً راجع بهش گفتی؟
ناهید دوباره تعظیم کوتاهی کرد. با دست به مردِ زِره‌پوش اشاره کرد و گفت:
- بله سرورم. این مرد یکی از آشناهای منه و یک شوالیه‌ی مزدور هست. مهارت بالایی در جنگیدن داره و می‌تونه گزینه‌ی مناسبی برای محافظت از سوگلی باشه.
ترانه بالاْخره از حیرت‌زدگی خارج شد. پس نقشه‌ی البرز این بود! نرم نرمک، لبخند ذوق روی لبانش نشست. حسِ تنها نبودن در قصر، نور امید را در قلبش برافروخت. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد تا این حد از دیدن سهند خوشحال شود.
بهراد با تیزبینی، سر تا پای سهند را برانداز کرد. یونیفرمِ طوسیِ شوالیه‌های مزدور، هیبتی دیگر به قد متوسط سهند بخشیده بود. انگار واقعاً یک شوالیه از دل داستان‌های تاریخی بود. سهند که نظر بهراد را متوجهِ خود دید، فوراً روی سنگ‌های سفید کف، زانو زد و با سری افتاده گفت:
- برای خدمت‌گزاری حاضرم سرورم.
بهراد دستی به چانه‌ی شِیو شده‌اش کشید و از جایش برخاست. میز اداری را دور زد و بی‌توجه به سه نفری که مقابل میز، منتظر ایستاده بودند؛ راهش را به سمت جایگاه ترانه ادامه داد. ترانه نیشِ باز شده‌اش را جمع کرد و سعی داشت عادی و به دور از هیجان رفتار کند.
بهراد کنار ترانه روی مبل نشست و ناگهانی بَدَنِ ترانه را در آ*غ*و*ش کشید. قلب ترانه از ترس به تپش افتاد. لرزِ خفیفی در تَنَش حس می‌کرد. امان از این هندی بازی‌ها و نقش بازی کردن‌های ولیعهدِ روان‌پریش!
بهراد دستانش را دور هیکل ترانه محکم‌تر کرد و ب*وسه‌ای روی موهای طلایی‌اش نشاند. صدای اغواکننده‌اش، کنار گوش‌ ترانه پخش شد:
- می‌دونم که یه مزدور لایق محافظت از تو نیست ولی خودت خوب می‌دونی که نمی‌تونم به شوالیه‌های قصر اعتماد کنم و تو رو به دستشون بسپارم.
ترانه اخم کرده بود. با آن‌که با آمدن سهند به آینده‌ی بازی امیدوار شده بود ولی از افکار بهراد سر در نمی‌آورد. بهراد در حالی که موهای بافته شده‌ی ترانه را نوازش می‌کرد ادامه داد:
- کل قصر زیر نظر ملکه‌ست و من بابت امنیتت می‌ترسم. برای همین پیشنهاد ناهید رو قبول کردم. نظرت چیه؟
ترانه دندان‌هایش را نامحسوس روی هم سایید. عجب بازیگری بود. کاش می‌توانست در رویش بگوید:«تو که راست میگی!». خیلی خوب می‌دانست که جز یک گوسفند قربانی، ارزش دیگری برای بهراد ندارد و حفظ جانش فقط تا موعد یافتن گنج اهمیت دارد. لَبَش را با زبان مرطوب کرد و پس از مکث کوتاهی گفت:
- اگه راهبه این شخص رو معرفی کرده، پس حتماً آدم مورد اعتمادیه.
صدای خنده‌ی بهراد را شنید.
- دخترِ باهوش من!
معنی حرفش را نفهمید. سرش پایین بود و صورت بهراد را نمی‌دید. هر چند تجزیه و تحلیل حرف‌های کسی که قصد قربانی کردنش را داشت، چندان هم موثر نبود. سهند وارد قصر شده بود و همین موضوع، مهم‌ترین چیزی بود که می‌توانست ذهن ترانه را درگیر کند. سهند را نمی‌شناخت ولی طبق حرف‌های البرز در معبد، سهند اولین کسی بود که به قابلیت‌ها و قوانین بازی پِی برد. پس بی‌شک، حضورش بی‌برنامه نبود و می‌توانست ترانه را از این مخمصه نجات دهد.

***

#دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
پارت_41:
دو سه ساعتی از راه‌پیمایی‌شان می‌گذشت. شدت بارشِ باران نسبت به صبح کمتر شده بود. تلفیقی از بوی رطوبت و خاک، کامش را پر کرده بود. پالتوی مخمل و طوسی رنگی که از ناهید گرفته بود، کاملاً بدنش را گرم می‌کرد. کف چکمه‌های کهنه‌اش، مدام روی گل‌ولای سُر می‌خورد. دستی که به طرفش دراز شده بود را گرفت و با خستگی گفت:
- چقدر دیگه مونده؟
مخاطبِ لاغر اندامش با زورِ بازو، ب*دنِ سنگین البرز را به سمت خود بالا کشید. صدایش عاری از انرژی بود:
- حدوداً یه ساعت دیگه.
البرز به سختی از شیب تپه بالا آمد. روی زانوهایش به جلو خم شد و نفس‌زنان گفت:
- یه‌کم استراحت کنیم. خیلی خسته‌م.
مرد شنل‌پوش، سری تکان داد و به چند متر جلوتر اشاره کرد.
بی‌حرف به همان سمت گام برداشتند. البرز که دیگر نایی نداشت، تکیه بر تنه‌ی درخت قطور، روی زمین نشست. دمی از هوای مرطوب جنگل گرفت و سرش را بالا آورد.
- هنوز هم نمی‌خوای بگی چرا باید این کارا رو بکنیم؟
مرد، کلاه شنل را از روی سرش برداشت و دستی به موهای بلند و نَمورَش کشید.
- خیلی کم طاقتی. رفیقت از تو صبورتر بود.
البرز اخمی کرد و در حالی که پاهایش را روی زمین گِلی دراز می‌کرد، گفت:
- همین که بدون هیچ حرفی، تا این‌جا اومدم دنبالت، یعنی صبرم زیاده.
مرد پوزخندی زد و رَدِ ک*بودی روی گَردنش را با دست نشان داد.
- آره واقعاً! فقط اگه رفیقت به دادم نرسیده بود، جا در جا من رو کشته بودی.
البرز هم‌چنان حالت تدافعی داشت. به این مرد غریبه مشکوک بود. اگر طبق گفته‌ی خودش، جزوِ اعضای آن گروه ناشناس باشد، پس چه دلیلی داشت که بخواهد به گروه رقیب کمک کند؟
با چشمان سبزش، عمیق و جستجوگر، صورتِ جدیِ مرد را می‌کاوید. چند روز پیش، ناگهانی سر از معبد درآورد و دور از چشم ناهید و سهند، سعی در بیهوش کردن البرز با دستمالی آغشته به دارو داشت. ولی از پَسِ نیروی بدنی البرز برنیامد و با مشت محکمی که بر فرق سرش وارد شد، تعادلش را از دست داد و نتوانست کارش را به اتمام برساند. درگیری چند دقیقه‌ای با البرز، زیاد موفقیت‌آمیز نبود و به قول خودش اگر سهند سر نرسیده بود، توسط دستان قدرتمندِ البرز خفه میشد.
- چرا می‌خواستی بیهوشم کنی؟
مرد روی زانو مقابل البرز نشست و بی‌حوصله گفت:
- چند بار بگم؟ می‌خواستم راحت‌تر ببرمت اون‌جا و اون طلسمِ کوفتی رو انجام بدم.
نگاه مشکوک البرز ذره‌ای تغییر نکرد. پس از شنیدن حرف‌هایش در معبد، سهند داستان این مرد را باور کرد ولی او نه.
مرد دستی به صورتش کشید و کلافه گفت:
- ببین. می‌دونم حرف‌هام به نظرت عجیبه. ولی باور کن، دارم راستش رو میگم.
دستش از روی ریش خاکستری و کوتاهش رد شد. چین و چروک‌های صورتش کم بود. چشمان قهوه‌ایش، حس استیصال را منتقل می‌کرد.
- تعداد دفعاتی که این بازی رو از اول تا آخر انجام دادم، دیگه از دستم در رفته. قصه‌ش رو از حِفظَم. تک‌تک شخصیت‌ها حتی فرعی‌ترینش رو می‌شناسم. ولی باز هم نمی‌تونم سر از قانون‌های مسخره‌ش دربیارم. هر سری با یه قضیه‌ی جدید، آچمَز میشم.
آهی کشید و چشمانش را بست.
- می‌ترسیدم که حرفم رو باور نکنی یا این‌ که توی راه، ناغافل یه قانونی رو نقض کنم و باعث مرگت بشم. الان هم می‌ترسم. ممکنه هر لحظه یه چیزی ببینی یا بشنوی که خلاف قوانین بازی باشه و... .
ادامه حرفش را خورد و نامفهوم دشنامی نثار خودش کرد. پس از مکثی چند ثانیه‌ای با افسوس گفت:
- شماها اولین گروهی نیستین که سعی کردم بهشون کمک کنم.
پلک زد. دست‌هایش را به عرض شانه باز کرد و در هوا گرفت و با عصبانیت ادامه داد:
- ولی تا الان موفق نشدم. هر بار یه اتفاقی میفته و هر بار… .
ل*ب گزید و سرش را پایین انداخت. مشخص بود که گفتن این حرف‌ها برایش آسان نیست.
البرز باز هم چیزی نگفت. تا حدودی تحت تاْثیر قرار گرفته بود. واقعاً این مرد نیت بدی نداشت و قابل اعتماد بود؟ تردید داشت. از طرفی چاره‌ای هم نبود. این مرد همه‌ی آن‌ها را می‌شناخت و حرف‌هایی که از قبل زده بود، همگی نشان می‌داد که صد برابر بیشتر از آن‌ها به بازی و روالش وارد است. قول داده بود که کمکشان کند ولی در عوض، درخواستش بیش از حد غیرقابل هضم بود. ولی چه میشد کرد؟ شاید بهتر بود کمی گاردش را مقابل این مرد پایین میاورد. سهند هم همین نظر را داشت و به امید همکاری البرز با این مرد، راهیِ قصر شده بود. البرز نفس عمیقی کشید. تصمیم داشت که فقط کمی به این مرد مرموز فرصت بدهد. کافی‌ست دست از پا خطا کند تا این بار واقعاً خفه‌اش کند! لَبِ خشکیده‌اش را با زبان تَر کرد و گفت:
- فربد! بهتر نیست تا بند اومدن بارون، همین‌جا استراحت کنیم؟ می‌تونی تو این مدت، برام بیشتر از خودت و این‌جا بگی.
مرد تکان خفیفی خورد و با گیجی به البرز نگاه کرد. برق اشک در چشمانش حلقه زده بود. انگار با یادآوری گذشته، زخمی کاری از وجودش، سر باز زده بود.
فربد آب بینی‌اش را بالا کشید. با آستین شنل مشکی، نَمِ چشمانش را کنار زد. سپس روی زانو، خودش را به طرف تنه درخت کشاند و کنار البرز قرار گرفت.
سرش را به تنه‌ی ناصافِ درخت تکیه داد و با بغضی در گلو گفت:
- ما شش نفر بودیم. دو تا دختر و چهار تا پسر. اِکیپِ هم‌دانشگاهی بودیم. قرار بود بریم باهم سفر. نمی‌دونم پیشنهاد کی بود؟ ولی پیچیدیم تو یه جاده‌ی فرعی که انگار راه میون‌بُر بود. بعدش هم… .
البرز حرفش را قطع کرد و زیرلب گفت:
- وسط جاده گیر افتادین.
فربد سرش را تکان داد و حرف البرز را تاْیید کرد.
- یه مسیری رو واسه پیدا کردن کمک، پیاده رفتیم. بعدش هم که زمین نشست کرد و داخل گودال سقوط کردیم. بقیه‌ش رو هم که خودت می‌دونی.
البرز چشمانش را با درد بست. دقیقاً مشابه همان روندی بود که آن‌ها طی کردند.
- توی این اکیپ، من و اردلان صمیمی‌تر بودیم. آخه از دبیرستان باهم رفیق بودیم و از شانسمون، جفتمون لیسانس رو یه دانشگاه قبول شدیم.
ابروی البرز بالا پرید. اردلان؟ همان فردی که در بازی مثلاً نقش پدر بهراد و پادشاهِ امپراطوری ققنوس را داشت؟ او که با آن سن‌ و سال، بعید بود دانشجوی کارشناسی باشد. البرز سرش را چرخاند و با ابهام نگاهی به صورت فربد انداخت و پرسید:
- مگه چند سالته؟
فربد خندید و دست‌هایش را قلاب شده به طرف بالای سرش کشید.
- به زمانِ بازی، الان چهل‌ و‌ هشت یا چهل‌ و نه سالمه ولی سن واقعیم، بیست‌ و یک سال هست.
چشمان البرز از حیرت گِرد شد. این چهره‌ی یک پسر بیست و یک ساله نبود.
لبخند فربد گسترش یافت. گویا سردرگمی البرز را درک می‌کرد.
- انگار یادت رفته. هر سال توی بازی، معادلِ سه ساعت توی دنیای واقعیه. هر چی بیشتر توی بازی بمونی، ظاهرت هم این‌جا پیرتر میشه.
البرز هم‌چنان شوکه بود. باورش نمی‌شد. بازهم یک ویژگی مخفی دیگر از بازی. یعنی این مرد از البرز کوچک‌تر بود؟
- پس یعنی کلاً چند روزه که توی دنیای واقعی بیهوش شدی و وارد بازی شدی؟
فربد عضلات شانه‌اش را کشید و با خمیازه گفت:
- حوصله حساب کتاب ندارم ولی آره! الان تقریبا سه روز و نصفی هست که بدنم تو گودال افتاده و با جسم گرافیکی وارد این بازی شدم.
با انگشت دستش روی گیج‌گاهش ضربه زد.
- با این که ب*دن‌هامون توی بازی اَلَکیه ولی به ذهنمون توی دنیای واقعی وصله و به خاطر همین، درد و ناراحتی رو می‌تونیم توی بازی حس کنیم.

کد:
دو سه ساعتی از راه‌پیمایی‌شان می‌گذشت. شدت بارشِ باران نسبت به صبح کمتر شده بود. تلفیقی از بوی رطوبت و خاک، کامش را پر کرده بود. پالتوی مخمل و طوسی رنگی که از ناهید گرفته بود، کاملاً بدنش را گرم می‌کرد. کف چکمه‌های کهنه‌اش، مدام روی گل‌ولای سُر می‌خورد. دستی که به طرفش دراز شده بود را گرفت و با خستگی گفت:
- چقدر دیگه مونده؟
مخاطبِ لاغر اندامش با زورِ بازو، ب*دنِ سنگین البرز را به سمت خود بالا کشید. صدایش عاری از انرژی بود:
- حدوداً یه ساعت دیگه.
البرز به سختی از شیب تپه بالا آمد. روی زانوهایش به جلو خم شد و نفس‌زنان گفت:
- یه‌کم استراحت کنیم. خیلی خسته‌م.
مرد شنل‌پوش، سری تکان داد و به چند متر جلوتر اشاره کرد.
بی‌حرف به همان سمت گام برداشتند. البرز که دیگر نایی نداشت، تکیه بر تنه‌ی درخت قطور، روی زمین نشست. دمی از هوای مرطوب جنگل گرفت و سرش را بالا آورد.
- هنوز هم نمی‌خوای بگی چرا باید این کارا رو بکنیم؟
مرد، کلاه شنل را از روی سرش برداشت و دستی به موهای بلند و نَمورَش کشید.
- خیلی کم طاقتی. رفیقت از تو صبورتر بود.
البرز اخمی کرد و در حالی که پاهایش را روی زمین گِلی دراز می‌کرد، گفت:
- همین که بدون هیچ حرفی، تا این‌جا اومدم دنبالت، یعنی صبرم زیاده.
مرد پوزخندی زد و رَدِ ک*بودی روی گَردنش را با دست نشان داد.
- آره واقعاً! فقط اگه رفیقت به دادم نرسیده بود، جا در جا من رو کشته بودی.
البرز هم‌چنان حالت تدافعی داشت. به این مرد غریبه مشکوک بود. اگر طبق گفته‌ی خودش، جزوِ اعضای آن گروه ناشناس باشد، پس چه دلیلی داشت که بخواهد به گروه رقیب کمک کند؟
با چشمان سبزش، عمیق و جستجوگر، صورتِ جدیِ مرد را می‌کاوید. چند روز پیش، ناگهانی سر از معبد درآورد و دور از چشم ناهید و سهند، سعی در بیهوش کردن البرز با دستمالی آغشته به دارو داشت. ولی از پَسِ نیروی بدنی البرز برنیامد و با مشت محکمی که بر فرق سرش وارد شد، تعادلش را از دست داد و نتوانست کارش را به اتمام برساند. درگیری چند دقیقه‌ای با البرز، زیاد موفقیت‌آمیز نبود و به قول خودش اگر سهند سر نرسیده بود، توسط دستان قدرتمندِ البرز خفه میشد.
- چرا می‌خواستی بیهوشم کنی؟
مرد روی زانو مقابل البرز نشست و بی‌حوصله گفت:
- چند بار بگم؟ می‌خواستم راحت‌تر ببرمت اون‌جا و اون طلسمِ کوفتی رو انجام بدم.
نگاه مشکوک البرز ذره‌ای تغییر نکرد. پس از شنیدن حرف‌هایش در معبد، سهند داستان این مرد را باور کرد ولی او نه.
مرد دستی به صورتش کشید و کلافه گفت:
- ببین. می‌دونم حرف‌هام به نظرت عجیبه. ولی باور کن، دارم راستش رو میگم.
دستش از روی ریش خاکستری و کوتاهش رد شد. چین و چروک‌های صورتش کم بود. چشمان قهوه‌ایش، حس استیصال را منتقل می‌کرد.
- تعداد دفعاتی که این بازی رو از اول تا آخر انجام دادم، دیگه از دستم در رفته. قصه‌ش رو از حِفظَم. تک‌تک شخصیت‌ها حتی فرعی‌ترینش رو می‌شناسم. ولی باز هم نمی‌تونم سر از قانون‌های مسخره‌ش دربیارم. هر سری با یه قضیه‌ی جدید، آچمَز میشم.
آهی کشید و چشمانش را بست.
- می‌ترسیدم که حرفم رو باور نکنی یا این‌ که توی راه، ناغافل یه قانونی رو نقض کنم و باعث مرگت بشم. الان هم می‌ترسم. ممکنه هر لحظه یه چیزی ببینی یا بشنوی که خلاف قوانین بازی باشه و... .
ادامه حرفش را خورد و نامفهوم دشنامی نثار خودش کرد. پس از مکثی چند ثانیه‌ای با افسوس گفت:
- شماها اولین گروهی نیستین که سعی کردم بهشون کمک کنم.
پلک زد. دست‌هایش را به عرض شانه باز کرد و در هوا گرفت و با عصبانیت ادامه داد:
- ولی تا الان موفق نشدم. هر بار یه اتفاقی میفته و هر بار… .
ل*ب گزید و سرش را پایین انداخت. مشخص بود که گفتن این حرف‌ها برایش آسان نیست.
البرز باز هم چیزی نگفت. تا حدودی تحت تاْثیر قرار گرفته بود. واقعاً این مرد نیت بدی نداشت و قابل اعتماد بود؟ تردید داشت. از طرفی چاره‌ای هم نبود. این مرد همه‌ی آن‌ها را می‌شناخت و حرف‌هایی که از قبل زده بود، همگی نشان می‌داد که صد برابر بیشتر از آن‌ها به بازی و روالش وارد است. قول داده بود که کمکشان کند ولی در عوض، درخواستش بیش از حد غیرقابل هضم بود. ولی چه میشد کرد؟ شاید بهتر بود کمی گاردش را مقابل این مرد پایین میاورد. سهند هم همین نظر را داشت و به امید همکاری البرز با این مرد، راهیِ قصر شده بود. البرز نفس عمیقی کشید. تصمیم داشت که فقط کمی به این مرد مرموز فرصت بدهد. کافی‌ست دست از پا خطا کند تا این بار واقعاً خفه‌اش کند! لَبِ خشکیده‌اش را با زبان تَر کرد و گفت:
- فربد! بهتر نیست تا بند اومدن بارون، همین‌جا استراحت کنیم؟ می‌تونی تو این مدت، برام بیشتر از خودت و این‌جا بگی.
مرد تکان خفیفی خورد و با گیجی به البرز نگاه کرد. برق اشک در چشمانش حلقه زده بود. انگار با یادآوری گذشته، زخمی کاری از وجودش، سر باز زده بود.
فربد آب بینی‌اش را بالا کشید. با آستین شنل مشکی، نَمِ چشمانش را کنار زد. سپس روی زانو، خودش را به طرف تنه درخت کشاند و کنار البرز قرار گرفت.
سرش را به تنه‌ی ناصافِ درخت تکیه داد و با بغضی در گلو گفت:
- ما شش نفر بودیم. دو تا دختر و چهار تا پسر. اِکیپِ هم‌دانشگاهی بودیم. قرار بود بریم باهم سفر. نمی‌دونم پیشنهاد کی بود؟ ولی پیچیدیم تو یه جاده‌ی فرعی که انگار راه میون‌بُر بود. بعدش هم… .
البرز حرفش را قطع کرد و زیرلب گفت:
- وسط جاده گیر افتادین.
فربد سرش را تکان داد و حرف البرز را تاْیید کرد.
- یه مسیری رو واسه پیدا کردن کمک، پیاده رفتیم. بعدش هم که زمین نشست کرد و داخل گودال سقوط کردیم. بقیه‌ش رو هم که خودت می‌دونی.
البرز چشمانش را با درد بست. دقیقاً مشابه همان روندی بود که آن‌ها طی کردند.
- توی این اکیپ، من و اردلان صمیمی‌تر بودیم. آخه از دبیرستان باهم رفیق بودیم و از شانسمون، جفتمون لیسانس رو یه دانشگاه قبول شدیم.
ابروی البرز بالا پرید. اردلان؟ همان فردی که در بازی مثلاً نقش پدر بهراد و پادشاهِ امپراطوری ققنوس را داشت؟ او که با آن سن‌ و سال، بعید بود دانشجوی کارشناسی باشد. البرز سرش را چرخاند و با ابهام نگاهی به صورت فربد انداخت و پرسید:
- مگه چند سالته؟
فربد خندید و دست‌هایش را قلاب شده به طرف بالای سرش کشید.
- به زمانِ بازی، الان چهل‌ و‌ هشت یا چهل‌ و نه سالمه ولی سن واقعیم، بیست‌ و یک سال هست.
چشمان البرز از حیرت گِرد شد. این چهره‌ی یک پسر بیست و یک ساله نبود.
لبخند فربد گسترش یافت. گویا سردرگمی البرز را درک می‌کرد.
- انگار یادت رفته. هر سال توی بازی، معادلِ سه ساعت توی دنیای واقعیه. هر چی بیشتر توی بازی بمونی، ظاهرت هم این‌جا پیرتر میشه.
البرز هم‌چنان شوکه بود. باورش نمی‌شد. بازهم یک ویژگی مخفی دیگر از بازی. یعنی این مرد از البرز کوچک‌تر بود؟
- پس یعنی کلاً چند روزه که توی دنیای واقعی بیهوش شدی و وارد بازی شدی؟
فربد عضلات شانه‌اش را کشید و با خمیازه گفت:
- حوصله حساب کتاب ندارم ولی آره! الان تقریبا سه روز و نصفی هست که بدنم تو گودال افتاده و با جسم گرافیکی وارد این بازی شدم.
با انگشت دستش روی گیج‌گاهش ضربه زد.
- با این که ب*دن‌هامون توی بازی اَلَکیه ولی به ذهنمون توی دنیای واقعی وصله و به خاطر همین، درد و ناراحتی رو می‌تونیم توی بازی حس کنیم.

#دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
پارت_42:
البرز حرف‌های فربد را درک نمی‌کرد. نه حرف‌های فربد و نه هیچ یک از اتفاقاتی که تا الان رخ داده بود، واقعی به نظر نمی‌رسید. انگار همگی در کابوسی گیر افتاده بودند که سر و ته نداشت.
فربد نگاهی به آسمان انداخت. ابرهای سیاه کم‌کم در حال فاصله گرفتن از هم بودند. دستش را روی شانه البرز گذاشت و از جایش برخاست.
- آسمون باز شد. بلند شو بریم.
البرز مخالفتی نکرد. دوباره دوشادوش یکدیگر به راه افتادند‌. باران بند آمده و سرمای خفیفی به جا گذاشته بود.
- چقدر مطمئنی که این نقشه جواب میده؟
فربد شانه بالا انداخت و در حالی که با چوب‌دستی‌اش، مسیرِ گِلیِ پیش‌رو را می‌کاوید، پاسخ داد:
- مطمئن نیستم. توی تمام این بیست و هفت باری که بازی رو تجربه کردم، دوازده بارِش رو هوشیار بودم. توی دوره قبلی هم همین‌طور بود. همون موقع چون داشتم دنبال راه‌حل می‌گشتم، اتفاقی گذرم به اون غار افتاد و نوشته‌های روی دیوارش رو خوندم و فهمیدم همچین طلسمی وجود داره. ولی متاْسفانه خیلی دیر شده بود و اون گروهی که سعی داشتم کمکشون کنم، تلف شدند. شانسی که این سری آوردیم اینه که اردلان هوشیار نیست. شهاب و من هوشیاریم.
دستش را در هوا تکان داد و با تمسخر ادامه داد:
- شهاب عقل نداره. این بار نقش یکی از نگهبان‌های قصر رو داره. ولی توی هر دوره از بازی، مثل سگ جلوی اردلان دُم تکون میده. آذر هم که… .
آه جانسوزی کشید و حرفش را نصفه گذاشت.
البرز شاخه‌ی کوچکِ روی زمینِ گِلی را زیر پایش شکاند. نمی‌دانست چه می‌خواهد؟ اصلاً دلش می‌خواست برگردد؟ شاید بهتر بود در روند بازی ناپدید شود. انگار نه انگار که تا به امروز وجود داشته است. راستش در زندگی واقعی، هیچ خبری نبود! مخصوصاً برای اویی که همه چیزش را باخته بود؛ خانواده‌اش را، موقعیتش را و تنها امید زندگی‌اش را. ولی در مورد فربد چه؟ او چه دلیلی داشت؟
- من هنوز درست نفهمیدم. تو واقعاً می‌خوای بمیری؟!
فربد بدون آن‌که سوی نگاهش را از روبه‌رو بگیرد، سر تکان داد و گفت:
- در واقع باید هر چهارتامون بمیریم. من، اردلان، آذر و شهاب.
البرز از حرکت ایستاد و با بهت به فربد از پشت سر خیره شد. کلام فربد کاملاً جدی و عاری از هر گونه تعلل بود.
فربد که حالا جلوتر افتاده بود، آهی کشید و دست راستش را مشت کرد. کاش از ابتدا با پیشنهاد مسخره‌ی اردلان موافقت نکرده بود. با بوت مشکی‌اش به کُنده‌ی درختی که جلوی پایش بود ضربه‌ای محکم زد. درد مثل برق در پایش پیچید. لَب گزید و کمی بعد خطاب به البرز گفت:
- فقط بهم قول بده اگه موفق شدین و زنده موندین؛ اشتباه ما رو تکرار نکنید. یادت باشه البرز! به هیچ عنوان با وعده وعیدهای بازی خام نشید. بازی آخرش دو تا پیشنهاد میده که به دنیای واقعی برگردین یا با قابلیت و امتیازهای بیشتر، دوباره بازی رو تجربه کنید تا وقتی که ازش سیر بشین. اگه حماقت کنید و توی بازی بمونید، دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونید ازش خارج بشید.
چشمانش را بست تا آن خاطرات لعنتی به ذهنش هجوم نیاورد. در زندگی واقعی، هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد که به خاطر علاقه به یک دختر، از صمیمی‌ترین رفیقش رَکَب بخورد. اردلان هیچ‌گاه در دانشگاه، از علاقه‌اش به آذر چیزی نگفته بود. حتی زمان شکل گرفتن رابـطه بین فربد و آذر، باز هم چیزی بروز نداد. اما پس از پیروزی در بازی و شرکت مجدد در بازی برای تکرار آن، همه چیز از این رو به آن رو شد. اردلان که نقش معشوقه‌ی آذر، به دهانش شیرین آمده بود، نمی‌خواست به قیمت از دست دادن این موقعیت، به دنیای واقعی برگردد.
صدای البرز را از چند قدم پشت سرش شنید و از خیالاتش خارج شد.
- منظورت چیه؟
فربد پلک زد. قطره اشکی از گوشه چشم چپش جوشید. بازدمش را پرفشار در هوا آزاد کرد و با افسوس گفت:
- از شش نفری که بودیم، چهارنفر قبول کردیم واسه مسخره‌بازی، دوباره تو بازی شرکت کنیم. واقعیتش اردلان خیلی مشتاق بود و تونست راضیمون کنه به موندن. گفت دنیای واقعی خسته کننده‌ست و می‌تونیم هر وقت خواستیم برگردیم. ولی بعد از گذشت دو سه دوره از تکرار بازی و با کمک شهاب، شروع کرد به حذف گروه‌های جدیدی که وارد بازی می‌شدند. براش تبدیل به یه نوع سرگرمی شده بود. وقتی بهش اعتراض کردم و خواستم که برگردیم، زد زیر حرفاش و گفت که نمی‌خواد به دنیای واقعی برگرده.
البرز با چند گام کوتاه، خود را به فربد رساند.
- چرا خودت برنگشتی؟ مثل اون دو نفری که گفتی از گروهتون به دنیای واقعی برگشتن.
فربد در موهای بلند و پرپشتش دست کشید. پوزخندی زد و با حسرت پاسخ داد:
- بازی قوانین عجیبی داره البرز. چون چهارنفرمون قبول کردیم بمونیم، برای برگشت هم باید هر چهار نفر، خواستار برگشت باشند.
البرز با شگفتی پرسید:
- ولی اگه هر چهار نفرتون توی بازی بمیرید که… .
فربد روی پا چرخید و با لبخندی عجیب رو به البرز گفت:
- آره! درسته! برای همیشه از بین می‌ریم.
***
کد:
البرز حرف‌های فربد را درک نمی‌کرد. نه حرف‌های فربد و نه هیچ یک از اتفاقاتی که تا الان رخ داده بود، واقعی به نظر نمی‌رسید. انگار همگی در کابوسی گیر افتاده بودند که سر و ته نداشت.
فربد نگاهی به آسمان انداخت. ابرهای سیاه کم‌کم در حال فاصله گرفتن از هم بودند. دستش را روی شانه البرز گذاشت و از جایش برخاست.
- آسمون باز شد. بلند شو بریم.
البرز مخالفتی نکرد. دوباره دوشادوش یکدیگر به راه افتادند‌. باران بند آمده و سرمای خفیفی به جا گذاشته بود.
- چقدر مطمئنی که این نقشه جواب میده؟
فربد شانه بالا انداخت و در حالی که با چوب‌دستی‌اش، مسیرِ گِلیِ پیش‌رو را می‌کاوید، پاسخ داد:
- مطمئن نیستم. توی تمام این بیست و هفت باری که بازی رو تجربه کردم، دوازده بارِش رو هوشیار بودم. توی دوره قبلی هم همین‌طور بود. همون موقع چون داشتم دنبال راه‌حل می‌گشتم، اتفاقی گذرم به اون غار افتاد و نوشته‌های روی دیوارش رو خوندم و فهمیدم همچین طلسمی وجود داره. ولی متاْسفانه خیلی دیر شده بود و اون گروهی که سعی داشتم کمکشون کنم، تلف شدند. شانسی که این سری آوردیم اینه که اردلان هوشیار نیست. شهاب و من هوشیاریم.
دستش را در هوا تکان داد و با تمسخر ادامه داد:
- شهاب عقل نداره. این بار نقش یکی از نگهبان‌های قصر رو داره. ولی توی هر دوره از بازی، مثل سگ جلوی اردلان دُم تکون میده. آذر هم که… .
آه جانسوزی کشید و حرفش را نصفه گذاشت.
البرز شاخه‌ی کوچکِ روی زمینِ گِلی را زیر پایش شکاند. نمی‌دانست چه می‌خواهد؟ اصلاً دلش می‌خواست برگردد؟ شاید بهتر بود در روند بازی ناپدید شود. انگار نه انگار که تا به امروز وجود داشته است. راستش در زندگی واقعی، هیچ خبری نبود! مخصوصاً برای اویی که همه چیزش را باخته بود؛ خانواده‌اش را، موقعیتش را و تنها امید زندگی‌اش را. ولی در مورد فربد چه؟ او چه دلیلی داشت؟
- من هنوز درست نفهمیدم. تو واقعاً می‌خوای بمیری؟!
فربد بدون آن‌که سوی نگاهش را از روبه‌رو بگیرد، سر تکان داد و گفت:
- در واقع باید هر چهارتامون بمیریم. من، اردلان، آذر و شهاب.
البرز از حرکت ایستاد و با بهت به فربد از پشت سر خیره شد. کلام فربد کاملاً جدی و عاری از هر گونه تعلل بود.
فربد که حالا جلوتر افتاده بود، آهی کشید و دست راستش را مشت کرد. کاش از ابتدا با پیشنهاد مسخره‌ی اردلان موافقت نکرده بود. با بوت مشکی‌اش به کُنده‌ی درختی که جلوی پایش بود ضربه‌ای محکم زد. درد مثل برق در پایش پیچید. لَب گزید و کمی بعد خطاب به البرز گفت:
- فقط بهم قول بده اگه موفق شدین و زنده موندین؛ اشتباه ما رو تکرار نکنید. یادت باشه البرز! به هیچ عنوان با وعده وعیدهای بازی خام نشید. بازی آخرش دو تا پیشنهاد میده که به دنیای واقعی برگردین یا با قابلیت و امتیازهای بیشتر، دوباره بازی رو تجربه کنید تا وقتی که ازش سیر بشین. اگه حماقت کنید و توی بازی بمونید، دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونید ازش خارج بشید.
چشمانش را بست تا آن خاطرات لعنتی به ذهنش هجوم نیاورد. در زندگی واقعی، هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد که به خاطر علاقه به یک دختر، از صمیمی‌ترین رفیقش رَکَب بخورد. اردلان هیچ‌گاه در دانشگاه، از علاقه‌اش به آذر چیزی نگفته بود. حتی زمان شکل گرفتن رابـطه بین فربد و آذر، باز هم چیزی بروز نداد. اما پس از پیروزی در بازی و شرکت مجدد در بازی برای تکرار آن، همه چیز از این رو به آن رو شد. اردلان که نقش معشوقه‌ی آذر، به دهانش شیرین آمده بود، نمی‌خواست به قیمت از دست دادن این موقعیت، به دنیای واقعی برگردد.
صدای البرز را از چند قدم پشت سرش شنید و از خیالاتش خارج شد.
- منظورت چیه؟
فربد پلک زد. قطره اشکی از گوشه چشم چپش جوشید. بازدمش را پرفشار در هوا آزاد کرد و با افسوس گفت:
- از شش نفری که بودیم، چهارنفر قبول کردیم واسه مسخره‌بازی، دوباره تو بازی شرکت کنیم. واقعیتش اردلان خیلی مشتاق بود و تونست راضیمون کنه به موندن. گفت دنیای واقعی خسته کننده‌ست و می‌تونیم هر وقت خواستیم برگردیم. ولی بعد از گذشت دو سه دوره از تکرار بازی و با کمک شهاب، شروع کرد به حذف گروه‌های جدیدی که وارد بازی می‌شدند. براش تبدیل به یه نوع سرگرمی شده بود. وقتی بهش اعتراض کردم و خواستم که برگردیم، زد زیر حرفاش و گفت که نمی‌خواد به دنیای واقعی برگرده.
البرز با چند گام کوتاه، خود را به فربد رساند.
- چرا خودت برنگشتی؟ مثل اون دو نفری که گفتی از گروهتون به دنیای واقعی برگشتن.
فربد در موهای بلند و پرپشتش دست کشید. پوزخندی زد و با حسرت پاسخ داد:
- بازی قوانین عجیبی داره البرز. چون چهارنفرمون قبول کردیم بمونیم، برای برگشت هم باید هر چهار نفر، خواستار برگشت باشند.
البرز با شگفتی پرسید:
- ولی اگه هر چهار نفرتون توی بازی بمیرید که… .
فربد روی پا چرخید و با لبخندی عجیب رو به البرز گفت:
- آره! درسته! برای همیشه از بین می‌ریم.
#دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
پارت_43:
سرخدمتکار پشت به پنجره ایستاده و با چشمانی ریز شده از ورای شیشه‌ی عینک، همه‌ی جریانات را زیر نظر داشت. نوای ملایم پیانو، در کل محیط پیچیده بود. دور تا دور سالن، ده خدمتکار زن با فرم یکسان به صورت نیمه خمیده و گوش به فرمان، ایستاده بودند. سهند با یونیفرمی فولادی و سنگین، مابین سه گر*دن‌کلفت که وظیفه حفاظت شخصی از خاندان سلطنتی را داشتند، کنار درب سالن مستقر شده بود. گلویش خشک شده و عطش عجیبی داشت و کمرش بابت ایستادن طولانی‌مدت به درد آمده بود. رایحه‌ی خوراکی‌های متنوع روی میز، مخصوصاً آن بَره‌ی بریان شده‌ی لذیذ، گرسنگی‌اش را تشدید می‌کرد. به شانسِ مزخرفش لعنت فرستاد. از بین این‌همه کاراکتر، چطور نقش یک محافظ بدبخت به او رسیده بود؟ در این دنیای عجیب هم او جزو قشر فقیر بود!
- تا کِی قراره وضعیت حاکمیت به ایالت‌های جدید، این‌قدربی‌نظم باشه؟
بهراد که در سمت راست پادشاه اردلان نشسته بود، کمی از محتویات جام طلایی را نوشید و در پاسخ گفت:
- متاْسفانه نفر قبلی از پس کار بَرنیومد. فعلاً کاوه رو به عنوان حاکم اون‌جا منصوب کردم. قراره به زودی اوضاع رو سر و سامون بده و توی دو ماه آینده، برام گزارش بفرسته.
اردلان که ظاهراً ابهت خاصی داشت با چشمانش به خدمتکار اشاره کرد. خدمتکار بلافاصله خم شد و جام اردلان را با شربت زعفرانی پر کرد.
- حواست باشه. بعد از سقوط لویاتان، ممکنه هر لحظه شورش رخ بده و بخوان به هر طریقی پَسِش بگیرن. مخصوصاً الان که به برگشتن شاهزادشون امید دارن. به کاوه تاْکید کن که، اصلاً گاردِش رو جلوی بومی‌های اون‌جا پایین نیاره.
بهراد در حالی که تکه‌ای از گوشت داخل بشقابش را با چنگال به سمت دهانش می‌برد، سر تکان داد و بی‌صدا، فرمان اردلان را اطلاعت کرد.
از نظر اردلان، موقعیت جالبی بود. در مورد زمین‌های تصرف شده از کشور سقوط کرده‌ی لویاتان صحبت می‌شد، آن هم در حالی که تنها شاهزاده‌ی زنده مانده از لویاتان، سر میز شام حضور داشت! قطعاً این حرف‌ها، شاهزاده‌ کوچک را معذب می‌کند.
خوشبختانه ترانه جزو کاراکترهای هوشیار بود و بر خلاف افکار اردلان، این اراجیف ذره‌ای برایش اهمیت نداشت ولی با این حال باز هم تحت فشار بود و لقمه‌های غذا به سختی از گلویش پایین می‌رفت. جَوِ حاکم، برایش آزاردهنده بود. گر*دنِ خم شده‌اش به شدت درد می‌کرد. سنگینی نگاه ملکه آذر و شاهزاده الناز را روی خودش حس می‌کرد. مخصوصاً از زمانی که فهمید آذر و هم‌گروهی‌هایش قصد جانشان را دارند، بیشتر از او می‌ترسید. الناز هم که قوز‌بالا‌قوز شده بود! حسابی در نقش شاهزاده فرو رفته بود و اگر فرصت می‌یافت، حتماً خِرخِره‌ی ترانه را می‌جوید!
- کِی برای سرکشی، خودت به اون‌جا میری؟
بهراد بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت و با خاطری آسوده گفت:
- فعلاً که ناهید، راهبه‌ی اعظم، داره با قدرت الهی درمانم می‌کنه و نمی‌تونم تا خوب شدن زخم‌هام از قصر برم بیرون.
از دید ترانه، این بازی واقعاً اغراق‌آمیز بود. وگرنه کدام خانواده سلطنتی‌ای در جمع خانوادگی، تاج روی سرشان می‌گذارند؟! معشوقه‌ی ولیعهد این وسط چه کاره است؟
با نشستن دست بهراد روی شانه‌اش به خود لرزید.
- عزیزم! چرا غذات رو نخوردی؟
ترانه شوکه سرش را بلند کرد و با گیجی به صورت خون‌سردِ بهراد نگاه کرد.
دست بهراد از روی شانه‌اش رد شد و نوازش‌وار به سمت گونه‌ی ترانه رفت.
- استیکِ امشب رو دوست نداری؟
ترانه آب دهانش را فرو داد. در ذهن، دشنامی نثار بازی و این شام خانوادگی مسخره کرد. سعی داشت محتویات دست نخورده بشقابِ صدفی رنگش را توجیه کند.
- چیزه… . امشب زیاد گشنه‌م نیست.
بهراد اخم کرد و نوازش دستش به سمت موهای طلایی ترانه بالا رفت.
- مگه میشه؟ از صبح هیچی نخوردی. نکنه به خاطر اتفاق توی جنگل، هنوز می‌ترسی؟
رنگ از صورت ترانه پرید! بهرادِ فلان‌فلان‌شده! عملاً آسمان و ریسمان رو به هم بافت و خیلی بی‌ربط به جریان حمله‌ی داخل جنگل و نیروهایی که توسط ملکه برای به قتل رساندشان اجیر شده بودند اشاره کرد. با به یاد آوردن شهریار و لحظه‌ی مظلومانه خودکشی‌اش، غم عظیمی به قلبش هجوم آورد و نمِ آشکاری، در چشمان عسلی‌اش حلقه زد.
بهراد که متوجه برافروختگی ترانه شد، لبخند خبیثانه‌ای زد و نگاهش را به آن سوی میز معطوف کرد.
ملکه آذر با دندان‌های کلید شده و چهره‌ای پریشان، به ترانه و بهراد چشم دوخته بود. الناز هم با خشونت در حال تکه کردن استیک بی‌نوا بود.
لبخندِ روی لَب‌های بهراد گسترش یافت. از بازی با این روباه نقره‌ای و توله‌اش، عجیب لِذت می‌برد.
- فکر نمی‌کنی بعد از اون جریان، باید یه محافظ برای خودت انتخاب کنی پسرم؟
بهراد نگاهش را از چشمان خونی ملکه آذر گرفت و سرش را به راست چرخاند.
- حق با شماست پدرجان! ولی در کمال تاْسف، فرد قابل اعتمادی رو سراغ ندارم.
ناگهانی و بی‌مقدمه، دست ترانه را گرفت و پشت انگشتانش را نرم ب*و*سید.
- ولی برای امنیت دلبرم، یه محافظ استخدام کردم.
ترانه دیگر مثل قبل به حرکات پیش‌بینی نشده‌ی بهراد واکنش نمی‌داد و این بار توانست ظاهرش را حفظ کند. اردلان به انتهای سالن و کنار درب نگاه کرد و خیلی راحت توانست، فرد مورد‌نظر بهراد را بیابد. سهند به خاطر جلب شدن توجه اردلان، مضطرب شد. این مرد به گفته‌ی فربد، اصلاً آدم درستی نبود و با پلیدی، همه‌ی گروه‌هایی که در بیست‌وهفت دوره قبل در بازی شرکت کرده‌اند را به نابودی کشانده است.
شنیدن صدای حرصی آذر، برای بهراد مسرت‌بخش بود.
- اون یه شوالیه رسمی نیست! به عنوان ولیعهد این سرزمین، چطور می‌تونی یه مزدور رو به عنوان محافظ به قصر راه بدی؟
بهراد بدون آن‌که ذره‌ای به صورت سرخ شده‌ی آذر نگاه کند، پاسخ داد:
- گفتم که، فرد قابل اعتمادی بین شوالیه‌ها نیست.
سرش را بالا آورد و با دَهانِ پر و لحنی بی‌ادبانه، خطاب به آذر گفت:
- شما که باید بهتر بدونید، شَهبانوی بزرگ!
«شهبانوی بزرگ» در امپراطوری ققنوس، فقط مختص به ملکه‌هایی بود که مادر ولیعهد می‌باشند و مشخصاً آذر، واجد شرایط داشتن این عنوان نبود و بهراد می‌خواست از این طریق، آذر را تحقیر کند. آذر با خشم، قاشقش را در کاسه‌ی سوپ رها کرد و هشدارگونه صدا زد:
- ولیعهد!
بهراد تغییری در حالتش نداد. ترانه لال شده بود و نمی‌توانست این مکالمه‌ی خصومت‌آمیز را درک کند. لعنت به هر چهار نفرشان! یکی از یکی منفورتر.
اردلان بی‌توجه به بحث و کشمکش بین بهراد و آذر، با طُمَاْنینه، غذا می‌خورد. حس دِژاوو* داشت. گویا این صَحنه را بارها تجربه کرده بود.
(*دِژاوو: دژاوو حالتی است که در آن شخص احساس می‌کند ، چیزی را که الان در حال رخ دادن است ، قبلا تجربه کرده است.)
کد:
سرخدمتکار پشت به پنجره ایستاده و با چشمانی ریز شده از ورای شیشه‌ی عینک، همه‌ی جریانات را زیر نظر داشت. نوای ملایم پیانو، در کل محیط پیچیده بود. دور تا دور سالن، ده خدمتکار زن با فرم یکسان به صورت نیمه خمیده و گوش به فرمان، ایستاده بودند. سهند با یونیفرمی فولادی و سنگین، مابین سه گر*دن‌کلفت که وظیفه حفاظت شخصی از خاندان سلطنتی را داشتند، کنار درب سالن مستقر شده بود. گلویش خشک شده و عطش عجیبی داشت و کمرش بابت ایستادن طولانی‌مدت به درد آمده بود. رایحه‌ی خوراکی‌های متنوع روی میز، مخصوصاً آن بَره‌ی بریان شده‌ی لذیذ، گرسنگی‌اش را تشدید می‌کرد. به شانسِ مزخرفش لعنت فرستاد. از بین این‌همه کاراکتر، چطور نقش یک محافظ بدبخت به او رسیده بود؟ در این دنیای عجیب هم او جزو قشر فقیر بود!
- تا کِی قراره وضعیت حاکمیت به ایالت‌های جدید، این‌قدربی‌نظم باشه؟
بهراد که در سمت راست پادشاه اردلان نشسته بود، کمی از محتویات جام طلایی را نوشید و در پاسخ گفت:
- متاْسفانه نفر قبلی از پس کار بَرنیومد. فعلاً کاوه رو به عنوان حاکم اون‌جا منصوب کردم. قراره به زودی اوضاع رو سر و سامون بده و توی دو ماه آینده، برام گزارش بفرسته.
اردلان که ظاهراً ابهت خاصی داشت با چشمانش به خدمتکار اشاره کرد. خدمتکار بلافاصله خم شد و جام اردلان را با شربت زعفرانی پر کرد.
- حواست باشه. بعد از سقوط لویاتان، ممکنه هر لحظه شورش رخ بده و بخوان به هر طریقی پَسِش بگیرن. مخصوصاً الان که به برگشتن شاهزادشون امید دارن. به کاوه تاْکید کن که، اصلاً گاردِش رو جلوی بومی‌های اون‌جا پایین نیاره.
بهراد در حالی که تکه‌ای از گوشت داخل بشقابش را با چنگال به سمت دهانش می‌برد، سر تکان داد و بی‌صدا، فرمان اردلان را اطلاعت کرد.
از نظر اردلان، موقعیت جالبی بود. در مورد زمین‌های تصرف شده از کشور سقوط کرده‌ی لویاتان صحبت می‌شد، آن هم در حالی که تنها شاهزاده‌ی زنده مانده از لویاتان، سر میز شام حضور داشت! قطعاً این حرف‌ها، شاهزاده‌ کوچک را معذب می‌کند.
خوشبختانه ترانه جزو کاراکترهای هوشیار بود و بر خلاف افکار اردلان، این اراجیف ذره‌ای برایش اهمیت نداشت ولی با این حال باز هم تحت فشار بود و لقمه‌های غذا به سختی از گلویش پایین می‌رفت. جَوِ حاکم، برایش آزاردهنده بود. گر*دنِ خم شده‌اش به شدت درد می‌کرد. سنگینی نگاه ملکه آذر و شاهزاده الناز را روی خودش حس می‌کرد. مخصوصاً از زمانی که فهمید آذر و هم‌گروهی‌هایش قصد جانشان را دارند، بیشتر از او می‌ترسید. الناز هم که قوز‌بالا‌قوز شده بود! حسابی در نقش شاهزاده فرو رفته بود و اگر فرصت می‌یافت، حتماً خِرخِره‌ی ترانه را می‌جوید!
- کِی برای سرکشی، خودت به اون‌جا میری؟
بهراد بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت و با خاطری آسوده گفت:
- فعلاً که ناهید، راهبه‌ی اعظم، داره با قدرت الهی درمانم می‌کنه و نمی‌تونم تا خوب شدن زخم‌هام از قصر برم بیرون.
از دید ترانه، این بازی واقعاً اغراق‌آمیز بود. وگرنه کدام خانواده سلطنتی‌ای در جمع خانوادگی، تاج روی سرشان می‌گذارند؟! معشوقه‌ی ولیعهد این وسط چه کاره است؟
با نشستن دست بهراد روی شانه‌اش به خود لرزید.
- عزیزم! چرا غذات رو نخوردی؟
ترانه شوکه سرش را بلند کرد و با گیجی به صورت خون‌سردِ بهراد نگاه کرد.
دست بهراد از روی شانه‌اش رد شد و نوازش‌وار به سمت گونه‌ی ترانه رفت.
- استیکِ امشب رو دوست نداری؟
ترانه آب دهانش را فرو داد. در ذهن، دشنامی نثار بازی و این شام خانوادگی مسخره کرد. سعی داشت محتویات دست نخورده بشقابِ صدفی رنگش را توجیه کند.
- چیزه… . امشب زیاد گشنه‌م نیست.
بهراد اخم کرد و نوازش دستش به سمت موهای طلایی ترانه بالا رفت.
- مگه میشه؟ از صبح هیچی نخوردی. نکنه به خاطر اتفاق توی جنگل، هنوز می‌ترسی؟
رنگ از صورت ترانه پرید! بهرادِ فلان‌فلان‌شده! عملاً آسمان و ریسمان رو به هم بافت و خیلی بی‌ربط به جریان حمله‌ی داخل جنگل و نیروهایی که توسط ملکه برای به قتل رساندشان اجیر شده بودند اشاره کرد. با به یاد آوردن شهریار و لحظه‌ی مظلومانه خودکشی‌اش، غم عظیمی به قلبش هجوم آورد و نمِ آشکاری، در چشمان عسلی‌اش حلقه زد.
بهراد که متوجه برافروختگی ترانه شد، لبخند خبیثانه‌ای زد و نگاهش را به آن سوی میز معطوف کرد.
ملکه آذر با دندان‌های کلید شده و چهره‌ای پریشان، به ترانه و بهراد چشم دوخته بود. الناز هم با خشونت در حال تکه کردن استیک بی‌نوا بود.
لبخندِ روی لَب‌های بهراد گسترش یافت. از بازی با این روباه نقره‌ای و توله‌اش، عجیب لِذت می‌برد.
- فکر نمی‌کنی بعد از اون جریان، باید یه محافظ برای خودت انتخاب کنی پسرم؟
بهراد نگاهش را از چشمان خونی ملکه آذر گرفت و سرش را به راست چرخاند.
- حق با شماست پدرجان! ولی در کمال تاْسف، فرد قابل اعتمادی رو سراغ ندارم.
ناگهانی و بی‌مقدمه، دست ترانه را گرفت و پشت انگشتانش را نرم ب*و*سید.
- ولی برای امنیت دلبرم، یه محافظ استخدام کردم.
ترانه دیگر مثل قبل به حرکات پیش‌بینی نشده‌ی بهراد واکنش نمی‌داد و این بار توانست ظاهرش را حفظ کند. اردلان به انتهای سالن و کنار درب نگاه کرد و خیلی راحت توانست، فرد مورد‌نظر بهراد را بیابد. سهند به خاطر جلب شدن توجه اردلان، مضطرب شد. این مرد به گفته‌ی فربد، اصلاً آدم درستی نبود و با پلیدی، همه‌ی گروه‌هایی که در بیست‌وهفت دوره قبل در بازی شرکت کرده‌اند را به نابودی کشانده است.
شنیدن صدای حرصی آذر، برای بهراد مسرت‌بخش بود.
- اون یه شوالیه رسمی نیست! به عنوان ولیعهد این سرزمین، چطور می‌تونی یه مزدور رو به عنوان محافظ به قصر راه بدی؟
بهراد بدون آن‌که ذره‌ای به صورت سرخ شده‌ی آذر نگاه کند، پاسخ داد:
- گفتم که، فرد قابل اعتمادی بین شوالیه‌ها نیست.
سرش را بالا آورد و با دَهانِ پر و لحنی بی‌ادبانه، خطاب به آذر گفت:
- شما که باید بهتر بدونید، شَهبانوی بزرگ!
«شهبانوی بزرگ» در امپراطوری ققنوس، فقط مختص به ملکه‌هایی بود که مادر ولیعهد می‌باشند و مشخصاً آذر، واجد شرایط داشتن این عنوان نبود و بهراد می‌خواست از این طریق، آذر را تحقیر کند. آذر با خشم، قاشقش را در کاسه‌ی سوپ رها کرد و هشدارگونه صدا زد:
- ولیعهد!
بهراد تغییری در حالتش نداد. ترانه لال شده بود و نمی‌توانست این مکالمه‌ی خصومت‌آمیز را درک کند. لعنت به هر چهار نفرشان! یکی از یکی منفورتر.
اردلان بی‌توجه به بحث و کشمکش بین بهراد و آذر، با طُمَاْنینه، غذا می‌خورد. حس دِژاوو* داشت. گویا این صَحنه را بارها تجربه کرده بود.
(*دِژاوو: دژاوو حالتی است که در آن شخص احساس می‌کند ، چیزی را که الان در حال رخ دادن است ، قبلا تجربه کرده است.)
#دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
پارت_44:
بهراد کاملاً نسبت به جِلِز و وِلز کردن ملکه، بی‌تفاوت بود و بیخیال از همه جا، از دسر انگورش می‌خورد.
باقی شام در سکوت صرف شد هر چند که ترانه زیر بار انرژی‌های غیردوستانه، چیز زیادی نتوانست بخورد. از آن طرف سهند با این‌که کمرش در آستانه شکستن بود؛ از حضور در این مراسم، راضی به نظر می‌رسید. شناسایی دو عضوِ اصلی آن گروهِ خانمان برانداز از فاصله نزدیک، چندان هم خالی از لطف نبود. اردلان به عنوان مهره کلیدی نابودی دیگر گروه‌ها، یقیناً از هوش و استعداد کافی برخوردار بود. سهند می‌بایست هم‌زمان مراقب الناز هم باشد تا مبادا دسته گلی به آب بدهد. درست است که هوشیار نبود و اختیاری روی افکار و کردارش نداشت؛ ولی می‌توانست با همین ناآگاهی‌اش، مرتکب اعمالی شود که دیر یا زود، کل گروه را از هستی ساقط کند.
بهراد پس از پاک کردن دهانش با دستمال سفید، دستش را در هوا تکان داد و خطاب به سهند گفت:
- سوگلی رو به اتاقش ببر. من با پدرم کار دارم، دیرتر میام.
دست ترانه را گرفت و باهم از جا برخاستند.
سهند که گویا از عذابی مستمر نجات یافته بود، نامحسوس نفس راحتی کشید. دو گام از دیگر محافظینِ قدبلند پیشی گرفت و رو به میز تعظیم کرد.
- اطاعت سرورم.
سپس با احتیاط کمی جلو آمد. ترانه که مثل مرغی بود که از قفس رها شده، عجولانه دست بهراد را رها کرد و با لبخند عیانی رو به جمع گفت:
- ممنون بابت شام. شب به خیر!
تعظیمی کلی انجام داد و بی‌توجه به چشم‌غره‌ی سرخدمتکار بداخلاق، با سرعت به سمت سهند پر کشید. دربان درب را گشود. سهند متواضعانه کنار درب ایستاد و منتظر خروج ترانه ماند. پس از بسته شدن درب سالن، بازدم صدادارش را در هوا آزاد کرد و خطاب به ترانه که مثل اسب در راهرو می‌دوید، با صدایی خفه گفت:
- ندو دختر!
***
سهند برای اولین بار نگاهی به محیط اتاق انداخت و با دیدن تخت بزرگ دو نفره در مرکز اتاق، نیشَش شُل شد.
- هر شب بهراد میاد این‌جا؟
ترانه صندل‌های پاشنه بلندِ کِرِمی رنگ را از پاهایش درآورد و در حالی‌که لنگان لنگان از روی پو*ست خرس به سمت مبل می‌رفت، با صدای خفه‌ای گفت:
- آره.
سهند با شیطنت ابرو بالا انداخت و افکار پلیدی از گوشه ذهنش عبور کرد.
- عجب خرشانسیه این بهرادِ عَوَضی! بگو چرا این‌قدر دلبرم دلبرم میگه. نگو که هر شب برنامه دارین!
ترانه ماتش برد و پس از چند ثانیه با تحلیل حرف سهند، ناگهان کوسن مبل را به سمت سهند پرت کرد.
- درد! نیشِت رو ببند! خیلی بی‌شعوری! اصلاً هم از این خبرا نیست!
با دست‌هایش و از میان موهای طلایی‌اش، پو*ستِ دردناکِ سرش را ماساژ داد. نمی‌دانست چرا ولی از سهند خجالت کشید و نمی‌خواست فکر بدی راجع به او و بهراد کند. بی‌اختیار شروع به توجیه کرد:
- نمی‌دونم همه کاراکترهای غیرهوشیار همین‌جوری‌اند یا فقط بهراد این شکلیه. شب‌ها هِی کِرم می‌ریزه که فلان می‌کنم و چِنان می‌کنم و امشب مامانت می‌کنم و … ولی به محض این‌که سرش رو می‌ذاره رو بالشت، عین میت بیهوش میشه. اولاش می‌ترسیدم که واقعاً بخواد حرکتی بزنه، ولی بعداً فهمیدم که فقط در حد حرفه و شب‌ها از یه ساعتی به بعد، چه بخواد چه نخواد، عین عروسک شارژی، باطریش تموم میشه و پس میفته.
وسط مبل سه نفره لَم داد و با خنده در ادامه گفت:
- یه بار خواستم امتحانش کنم. با این‌که مثل سگ از وحشی بازیاش می‌ترسیدم، نصفه شب توی خواب، دو بار سیلی زدم تو گوشِش. بعدش هم با لگد هولش دادم از تخت افتاد پایین! حتی یه ذره هم صدا نداد. یعنی اگه کسی شب حمله کنه و بخواد جفتمون رو بکشه، بهراد خان از جاش تکون نمی‌خوره.
سهند که از لحن بامزه‌ی ترانه، خنده‌اش گرفته بود، طنزگونه خطاب به ترانه گفت:
- مثل این‌که نمی‌دونی کتک زدن خاندان سلطنتی، تاوانش مرگه؟!
ترانه پاهای آویزان شده‌اش از مبل را کمی تکان داد و با دست «برو بابایی» حواله سهند کرد. راستش از آمدن سهند به قصر، بیش از حد خوشحال بود و این حرف‌ها نمی‌توانست حالِ خوبش را از بین ببرد.
چند دقیقه‌ای با صحبت‌های گوناگون سپری شد و در کمال شگفتی و فارغ از اتفاقات پیش از ورود به دنیای بازی، کاملاً دوستانه در حال گفتگو بودند. دیگر اثری از زبان‌درازی‌های ترانه نبود و انگار بازی، تاْثیر به سزایی روی رفتار بچگانه‌اش گذاشته بود. هر چند انگار این موضوع به سهند سرایت کرده و خوشمزه بازی‌هایش در حال آشکار شدن بود.
- یعنی میگی دلیل اینکه بهراد مثل کَنِه به من چسبیده، جزئی از سناریوی بازیه؟
سهند که حالا روی لبه کنسول چوبی و با فاصله از آینه نشسته بود، سرش را تکان داد و گفت:
- آره! همه این‌ها در واقع نقش هست و ما فقط اجرا کننده‌ش هستیم. فرض کن مثل فیلم‌هایی که تا به حال در مورد رابین‌هود ساخته شده. داستان و نقش‌ها همونن ولی بازیگرها هر سری عوض میشن.
ترانه به نشانه تفهیم، «اوهوم» کوتاهی از دهانش بروز داد.
- البرز که اولاش لج کرده بود به هیچی گوش نمی‌داد. ولی من نشستم پای حرف‌های فربد. اون طور که می‌گفت، اولین باری که بازی را انجام دادند، خودِ فربد نقشِ ولیعهد و آذر هم نقش سوگلی‌ش رو داشته؛ یعنی همین نقشی که تو الان داری.
ترانه مثل «ایکیوسان»* انگشتش را روی شقیقه‌اش کشید و متفکرانه گفت:
- به احتمالِ زیاد، اون موقع اردلان هم حتماً نقش کاراکتری رو داشته که الان البرز داره اجراش می‌کنه. یعنی مرد موردعلاقه و نامزد سابقِ آذر.
سهند با پلک زدن طولانی، حدس ترانه را تاْیید کرد.
- پس اون نگهبانی که توی باغ ولیعهد دیدم چی؟ اون کیه؟
سهند دستی به سر بی‌مویش کشید و پس از کمی تاْمل پاسخ داد:
- اونم احتمالاً نفر چهارم گروهشونه. واقعیتش فرصت نشد که زیاد توضیح بده. گفت باید زودتر با البرز به جایی برند.
ترانه دست به س*ی*نه به پشتی مبل سلطنتی تکیه داد و طلبکار پرسید:
- همین جوری بهش اعتماد کردین و البرز افتاد دنبالش؟ اونم وقتی که حتی نمی‌دونی کجا رفتن؟ اگه بخواد همه‌مون رو این‌جوری به کشتن بده چی؟
سهند دست‌هایش را به عرض شانه باز کرد و با بیخیالی و خباثت تواْم گفت:
- نمی‌دونم شاید. ولی همین جوریش هم داریم به فنا می‌ریم. شهریار که به لطف جنابعالی، جَوون‌مرگ شد. بهراد هم که قراره تو و البرز رو بفرسته دیار حق! الناز هم که عملاً توی جبهه دشمنه. راه دیگه‌ای جز اعتماد بهش نداشتیم. حداْقل فربد اطلاعاتی در مورد روند بازی داشت که تا الان هیچ کدوممون نمی‌دونستیم.
ترانه که از حرف‌های منظوردار سهند، عصبی شده بود؛ چشمان عسلی‌اش را ریز کرد و با بدگمانی پرسید:
- مثلاً چی؟
سهند لبخندی زد و از روی کنسول پایین آمد.
- مثلاً این‌که کجا و چه جوری قراره تو و البرز رو برای رسیدن به گنج، قربونی کنند؟!
(*ایکیوسان: کاراکتر کارتونی از پسری باهوش در یک انیمه قدیمی ژاپنی به همین نام که در یک معبد راهبه است و با هوش زیادش، معماهای گوناگون را حل می‌کند)
کد:
بهراد کاملاً نسبت به جِلِز و وِلز کردن ملکه، بی‌تفاوت بود و بیخیال از همه جا، از دسر انگورش می‌خورد.
باقی شام در سکوت صرف شد هر چند که ترانه زیر بار انرژی‌های غیردوستانه، چیز زیادی نتوانست بخورد. از آن طرف سهند با این‌که کمرش در آستانه شکستن بود؛ از حضور در این مراسم، راضی به نظر می‌رسید. شناسایی دو عضوِ اصلی آن گروهِ خانمان برانداز از فاصله نزدیک، چندان هم خالی از لطف نبود. اردلان به عنوان مهره کلیدی نابودی دیگر گروه‌ها، یقیناً از هوش و استعداد کافی برخوردار بود. سهند می‌بایست هم‌زمان مراقب الناز هم باشد تا مبادا دسته گلی به آب بدهد. درست است که هوشیار نبود و اختیاری روی افکار و کردارش نداشت؛ ولی می‌توانست با همین ناآگاهی‌اش، مرتکب اعمالی شود که دیر یا زود، کل گروه را از هستی ساقط کند.
بهراد پس از پاک کردن دهانش با دستمال سفید، دستش را در هوا تکان داد و خطاب به سهند گفت:
- سوگلی رو به اتاقش ببر. من با پدرم کار دارم، دیرتر میام.
دست ترانه را گرفت و باهم از جا برخاستند.
سهند که گویا از عذابی مستمر نجات یافته بود، نامحسوس نفس راحتی کشید. دو گام از دیگر محافظینِ قدبلند پیشی گرفت و رو به میز تعظیم کرد.
- اطاعت سرورم.
سپس با احتیاط کمی جلو آمد. ترانه که مثل مرغی بود که از قفس رها شده، عجولانه دست بهراد را رها کرد و با لبخند عیانی رو به جمع گفت:
- ممنون بابت شام. شب به خیر!
تعظیمی کلی انجام داد و بی‌توجه به چشم‌غره‌ی سرخدمتکار بداخلاق، با سرعت به سمت سهند پر کشید. دربان درب را گشود. سهند متواضعانه کنار درب ایستاد و منتظر خروج ترانه ماند. پس از بسته شدن درب سالن، بازدم صدادارش را در هوا آزاد کرد و خطاب به ترانه که مثل اسب در راهرو می‌دوید، با صدایی خفه گفت:
- ندو دختر!
***
سهند برای اولین بار نگاهی به محیط اتاق انداخت و با دیدن تخت بزرگ دو نفره در مرکز اتاق، نیشَش شُل شد.
- هر شب بهراد میاد این‌جا؟
ترانه صندل‌های پاشنه بلندِ کِرِمی رنگ را از پاهایش درآورد و در حالی‌که لنگان لنگان از روی پو*ست خرس به سمت مبل می‌رفت، با صدای خفه‌ای گفت:
- آره.
سهند با شیطنت ابرو بالا انداخت و افکار پلیدی از گوشه ذهنش عبور کرد.
- عجب خرشانسیه این بهرادِ عَوَضی! بگو چرا این‌قدر دلبرم دلبرم میگه. نگو که هر شب برنامه دارین!
ترانه ماتش برد و پس از چند ثانیه با تحلیل حرف سهند، ناگهان کوسن مبل را به سمت سهند پرت کرد.
- درد! نیشِت رو ببند! خیلی بی‌شعوری! اصلاً هم از این خبرا نیست!
با دست‌هایش و از میان موهای طلایی‌اش، پو*ستِ دردناکِ سرش را ماساژ داد. نمی‌دانست چرا ولی از سهند خجالت کشید و نمی‌خواست فکر بدی راجع به او و بهراد کند. بی‌اختیار شروع به توجیه کرد:
- نمی‌دونم همه کاراکترهای غیرهوشیار همین‌جوری‌اند یا فقط بهراد این شکلیه. شب‌ها هِی کِرم می‌ریزه که فلان می‌کنم و چِنان می‌کنم و امشب مامانت می‌کنم و … ولی به محض این‌که سرش رو می‌ذاره رو بالشت، عین میت بیهوش میشه. اولاش می‌ترسیدم که واقعاً بخواد حرکتی بزنه، ولی بعداً فهمیدم که فقط در حد حرفه و شب‌ها از یه ساعتی به بعد، چه بخواد چه نخواد، عین عروسک شارژی، باطریش تموم میشه و پس میفته.
وسط مبل سه نفره لَم داد و با خنده در ادامه گفت:
- یه بار خواستم امتحانش کنم. با این‌که مثل سگ از وحشی بازیاش می‌ترسیدم، نصفه شب توی خواب، دو بار سیلی زدم تو گوشِش. بعدش هم با لگد هولش دادم از تخت افتاد پایین! حتی یه ذره هم صدا نداد. یعنی اگه کسی شب حمله کنه و بخواد جفتمون رو بکشه، بهراد خان از جاش تکون نمی‌خوره.
سهند که از لحن بامزه‌ی ترانه، خنده‌اش گرفته بود، طنزگونه خطاب به ترانه گفت:
- مثل این‌که نمی‌دونی کتک زدن خاندان سلطنتی، تاوانش مرگه؟!
ترانه پاهای آویزان شده‌اش از مبل را کمی تکان داد و با دست «برو بابایی» حواله سهند کرد. راستش از آمدن سهند به قصر، بیش از حد خوشحال بود و این حرف‌ها نمی‌توانست حالِ خوبش را از بین ببرد.
چند دقیقه‌ای با صحبت‌های گوناگون سپری شد و در کمال شگفتی و فارغ از اتفاقات پیش از ورود به دنیای بازی، کاملاً دوستانه در حال گفتگو بودند. دیگر اثری از زبان‌درازی‌های ترانه نبود و انگار بازی، تاْثیر به سزایی روی رفتار بچگانه‌اش گذاشته بود. هر چند انگار این موضوع به سهند سرایت کرده و خوشمزه بازی‌هایش در حال آشکار شدن بود.
- یعنی میگی دلیل اینکه بهراد مثل کَنِه به من چسبیده، جزئی از سناریوی بازیه؟
سهند که حالا روی لبه کنسول چوبی و با فاصله از آینه نشسته بود، سرش را تکان داد و گفت:
- آره! همه این‌ها در واقع نقش هست و ما فقط اجرا کننده‌ش هستیم. فرض کن مثل فیلم‌هایی که تا به حال در مورد رابین‌هود ساخته شده. داستان و نقش‌ها همونن ولی بازیگرها هر سری عوض میشن.
ترانه به نشانه تفهیم، «اوهوم» کوتاهی از دهانش بروز داد.
- البرز که اولاش لج کرده بود به هیچی گوش نمی‌داد. ولی من نشستم پای حرف‌های فربد. اون طور که می‌گفت، اولین باری که بازی را انجام دادند، خودِ فربد نقشِ ولیعهد و آذر هم نقش سوگلی‌ش رو داشته؛ یعنی همین نقشی که تو الان داری.
ترانه مثل «ایکیوسان»* انگشتش را روی شقیقه‌اش کشید و متفکرانه گفت:
- به احتمالِ زیاد، اون موقع اردلان هم حتماً نقش کاراکتری رو داشته که الان البرز داره اجراش می‌کنه. یعنی مرد موردعلاقه و نامزد سابقِ آذر.
سهند با پلک زدن طولانی، حدس ترانه را تاْیید کرد.
- پس اون نگهبانی که توی باغ ولیعهد دیدم چی؟ اون کیه؟
سهند دستی به سر بی‌مویش کشید و پس از کمی تاْمل پاسخ داد:
- اونم احتمالاً نفر چهارم گروهشونه. واقعیتش فرصت نشد که زیاد توضیح بده. گفت باید زودتر با البرز به جایی برند.
ترانه دست به س*ی*نه به پشتی مبل سلطنتی تکیه داد و طلبکار پرسید:
- همین جوری بهش اعتماد کردین و البرز افتاد دنبالش؟ اونم وقتی که حتی نمی‌دونی کجا رفتن؟ اگه بخواد همه‌مون رو این‌جوری به کشتن بده چی؟
سهند دست‌هایش را به عرض شانه باز کرد و با بیخیالی و خباثت تواْم گفت:
- نمی‌دونم شاید. ولی همین جوریش هم داریم به فنا می‌ریم. شهریار که به لطف جنابعالی، جَوون‌مرگ شد. بهراد هم که قراره تو و البرز رو بفرسته دیار حق! الناز هم که عملاً توی جبهه دشمنه. راه دیگه‌ای جز اعتماد بهش نداشتیم. حداْقل فربد اطلاعاتی در مورد روند بازی داشت که تا الان هیچ کدوممون نمی‌دونستیم.
ترانه که از حرف‌های منظوردار سهند، عصبی شده بود؛ چشمان عسلی‌اش را ریز کرد و با بدگمانی پرسید:
- مثلاً چی؟
سهند لبخندی زد و از روی کنسول پایین آمد.
- مثلاً این‌که  کجا و چه جوری قراره تو و البرز رو برای رسیدن به گنج، قربونی کنند؟!
(*ایکیوسان: کاراکتر کارتونی از پسری در یک انیمه قدیمی ژاپنی به همین نام که در یک معبد راهبه است و با هوش زیادش، معماهای گوناگون را حل می‌کند)
#دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا