با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
نام رمان: دفینه سلطنتی
نام نویسنده: Nasrin.J
ژانر: عاشقانه،علمی تخیلی، اجتماعی
نام ناظر: ساناز_هموطن
خلاصه: گروهی از مسافران بین شهری، در جادهای عجیب و ناشناخته گرفتار میشوند. دیری نمیپاید که متوجه وخامت اوضاع میشوند و در مییابند که فاصلهای با مرگ ندارند. آنها برای نجات از این شرایط جانکاه، بالاجبار قدم به دنیایی مبهم و رمزآلود با قوانین و هنجارهای عجیب و غریب میگذارند.
کد:
نام رمان: دفینه سلطنتی
نام نویسنده: Nasrin.J
ژانر: عاشقانه،علمی تخیلی، اجتماعی
نام ناظر: ساناز_هموطن
خلاصه: گروهی از مسافران بین شهری، در جادهای عجیب و ناشناخته گرفتار میشوند. دیری نمیپاید که متوجه وخامت اوضاع میشوند و در مییابند که فاصلهای با مرگ ندارند. آنها برای نجات از این شرایط جانکاه، بالاجبار قدم به دنیایی مبهم و رمزآلود با قوانین و هنجارهای عجیب و غریب میگذارند.
مقدمه:
هیچکس حتی نمیتوانست از قبل، ذرهای این وضعیت را تصور کند. همگان با شگفتی به روبهرو خیره شده بودند. شرایط حالِ حاضر، آنقدر دور از ذهن بهنظر میآمد؛ که احدی باورش نمیکرد. ولی در کمال حیرت، این کابوسِ سیاه حقیقت داشت. کابوسی که میتوانست به زندگی تکتک نفرات، پایانی غریبانه و نفسگیر ببخشد.
***
کد:
مقدمه:
هیچکس حتی نمیتوانست از قبل، ذرهای این وضعیت را تصور کند. همگان با شگفتی به روبهرو خیره شده بودند. شرایط حالِ حاضر، آنقدر دور از ذهن بهنظر میآمد؛ که احدی باورش نمیکرد. ولی در کمال حیرت، این کابوسِ سیاه حقیقت داشت. کابوسی که میتوانست به زندگی تکتک نفرات، پایانی غریبانه و نفسگیر ببخشد.
***
پارت-1:
سیاهی جاده همچون خطی مزاحم میان صفحهای سفید به نظر میآمد. سرما بهصورت غبار از آسمان به آرامی میبارید و گهگاه باد سردی لرزه بر جان و تنش میانداخت. کف دستهایش را روی هم سایید و سرش را بیشتر در شالگر*دن مشکی رنگش فرو برد. نگاهی کلی به دو طرف جاده انداخت. تا چشم کار میکرد برف بود و یخبندان. دستهای سِر شده اش را جلوی دهانش برد؛ ولی پس از دو ساعت معطلی در جاده، دیگر بخار دهانش هم نمیتوانست دستهایش را گرم کند. زیپ نیمه باز کاپشن قهوهای و چرمیاش را تا زیر گ*ردنش بالا کشید و خود را بابت برنداشتن روپوش ضخیمتر لعنت کرد. فکرش را نمیکرد در چنین موقعیتی گرفتار شود و از آن بدتر آنقدر هوای این ناحیه، تا این حد سرد شده باشد. حس میکرد تمام وجودش در حال منجمد شدن است و سرما حتی از پارگیهای خطی و تزیینی شلوار جینش هم به داخل بدنش نفوذ میکند.
نگاهی به پشت سر انداخت. مینیب*و*س قرمزرنگ و قدیمی، تداخل جالبی با فضای یکدست منظره ایجاد کرده بود. آقا موسی و شاگردش همچنان پشت مینیب*و*س ایستاده بودند و سعی داشتند از دستکاری کاپوتِ کثیفی که باز بود، چارهای خلق کنند. لباس های پرچروک آقا موسی به نظر نازک میآمد و راننده میانسال جاده ها، نامحسوس می لرزید. هیچکس نمیتوانست پیشبینی کند. بارش برف، آن هم اوایل پاییز و در این منطقه از عجایب خلقت بود!
گامی به سوی راننده و شاگردش برداشت و در حالی که دستهایش را در جیب کاپشن قهوهایش فرو می برد، بلند گفت:
- آقا موسی! کمکی از دستم برمیاد؟
آقا موسی سرش را از کاپوت فاصله داد و با خستگی عیانی گفت:
- نه بهراد جان. ممنون؛ نیازی نیست.
بهراد چند قدم دیگر به آن دو نفر نزدیک شد.
- این سری انگار بدجور خ*را*ب شده.
آقا موسی کلافه تایید کرد و دستی به سر تاسش کشید.
- نمیدونم ایندفعه چه مرگش شده؟!
مشخص بود آقا موسی حسابی گیج شده و از پس تعمیر مینیب*و*س قدیمیاش برنمیآید. بهراد دندانهایش را روی هم فشار داد. گوشی موبایل را از جیب شلوارش درآورد و برای هزارمین بار، ناامیدانه به صفحه گوشی نگاه کرد؛ دریغ از ذرهای آنتن. از وَرای محافظ صفحهی شکسته گوشی، لبخند نصفه نیمهای به چشمانِ شادِ نیما زد. زیرلب زمزمه کرد:
- مارمولکِ تخس!
لبخند شیطانی نیما حتی از روی عکس صفحه نیز مشهود بود. جای دو دندان جلوییاش خالی بود و چهرهاش را شرورتر نشان میداد. توپ پلاستیکی و قرمزرنگش را زیر بغلش زده بود و با غرور به دوربین نگاه میکرد.
بهراد سرش را از تاسف تکان داد. امان از این توپ مخرب! امکان نداشت نیما به خانهیشان بیاید و چیزی از وسایل خانه را نشکند. با آنکه بهروز بارها تنبیهش کرده بود، ولی نیما درس نمیگرفت. این اواخر دیگر روند شکستگیها عادی شده بود و کسی با صدایش شوکه نمیشد. انگشت شستش را نوازشوار روی صفحه موبایل کشید. مادرش در تماس تلفنی دیشب گفته بود که قرار است فردا ناهار، همه دورهم باشند. آهی کشید. اگر مینیب*و*س خ*را*ب نمیشد، حدوداً یک ساعت دیگر به خانه میرسید و بیشک به اصرار برادرزاده عزیزکردهاش، وسط خانه باهم کشتی مردانه میگرفتند!
با صدای آقا موسی به خود آمد و نگاهش را از صفحه گوشی گرفت.
- برو تو مینیب*و*س بشین. هوا سرده.
نگاهی به فضای خفقانآور داخل مینیب*و*س انداخت. چشمهای خشمگین زیادی از پنجره به بیرون نگاه میکرد. مسافرها خسته و عصبی بودند و صدای غُر زندنشان، کم و بیش شنیده میشد. اولین بار نبود که مینیب*و*س قراضه آقا موسی وسط راه خ*را*ب میشد ولی این دفعه، خ*را*ب شدنش آن هم وسط جاده قدیمی و به قول آقا موسی میانبُر، نهایت بدشانسی بود. از آنجایی که الان موتور مینیب*و*س خاموش بود؛ عملاً سیستم گرمایشی وجود نداشت و ساکن نشستن روی صندلی، بدنش را کرختتر میکرد.
- نه راه برم بهتره.
کد:
سیاهی جاده همچون خطی مزاحم میان صفحهای سفید به نظر میآمد. سرما بهصورت غبار از آسمان به آرامی میبارید و گهگاه باد سردی لرزه بر جان و تنش میانداخت. کف دستهایش را روی هم سایید و سرش را بیشتر در شالگر*دن مشکی رنگش فرو برد. نگاهی کلی به دو طرف جاده انداخت. تا چشم کار میکرد برف بود و یخبندان. دستهای سِر شده اش را جلوی دهانش برد؛ ولی پس از دو ساعت معطلی در جاده، دیگر بخار دهانش هم نمیتوانست دستهایش را گرم کند. زیپ نیمه باز کاپشن قهوهای و چرمیاش را تا زیر گ*ردنش بالا کشید و خود را بابت برنداشتن روپوش ضخیمتر لعنت کرد. فکرش را نمیکرد در چنین موقعیتی گرفتار شود و از آن بدتر آنقدر هوای این ناحیه، تا این حد سرد شده باشد. حس میکرد تمام وجودش در حال منجمد شدن است و سرما حتی از پارگیهای خطی و تزیینی شلوار جینش هم به داخل بدنش نفوذ میکند.
نگاهی به پشت سر انداخت. مینیب*و*س قرمزرنگ و قدیمی، تداخل جالبی با فضای یکدست منظره ایجاد کرده بود. آقا موسی و شاگردش همچنان پشت مینیب*و*س ایستاده بودند و سعی داشتند از دستکاری کاپوتِ کثیفی که باز بود، چارهای خلق کنند. لباس های پرچروک آقا موسی به نظر نازک میآمد و راننده میانسال جاده ها، نامحسوس می لرزید. هیچکس نمیتوانست پیشبینی کند. بارش برف، آن هم اوایل پاییز و در این منطقه از عجایب خلقت بود!
گامی به سوی راننده و شاگردش برداشت و در حالی که دستهایش را در جیب کاپشن قهوهایش فرو می برد، بلند گفت:
- آقا موسی! کمکی از دستم برمیاد؟
آقا موسی سرش را از کاپوت فاصله داد و با خستگی عیانی گفت:
- نه بهراد جان. ممنون؛ نیازی نیست.
بهراد چند قدم دیگر به آن دو نفر نزدیک شد.
- این سری انگار بدجور خ*را*ب شده.
آقا موسی کلافه تایید کرد و دستی به سر تاسش کشید.
- نمیدونم ایندفعه چه مرگش شده؟!
مشخص بود آقا موسی حسابی گیج شده و از پس تعمیر مینیب*و*س قدیمیاش برنمیآید. بهراد دندانهایش را روی هم فشار داد. گوشی موبایل را از جیب شلوارش درآورد و برای هزارمین بار، ناامیدانه به صفحه گوشی نگاه کرد؛ دریغ از ذرهای آنتن. از وَرای محافظ صفحهی شکسته گوشی، لبخند نصفه نیمهای به چشمانِ شادِ نیما زد. زیرلب زمزمه کرد:
- مارمولکِ تخس!
لبخند شیطانی نیما حتی از روی عکس صفحه نیز مشهود بود. جای دو دندان جلوییاش خالی بود و چهرهاش را شرورتر نشان میداد. توپ پلاستیکی و قرمزرنگش را زیر بغلش زده بود و با غرور به دوربین نگاه میکرد.
بهراد سرش را از تاسف تکان داد. امان از این توپ مخرب! امکان نداشت نیما به خانهیشان بیاید و چیزی از وسایل خانه را نشکند. با آنکه بهروز بارها تنبیهش کرده بود، ولی نیما درس نمیگرفت. این اواخر دیگر روند شکستگیها عادی شده بود و کسی با صدایش شوکه نمیشد. انگشت شستش را نوازشوار روی صفحه موبایل کشید. مادرش در تماس تلفنی دیشب گفته بود که قرار است فردا ناهار، همه دورهم باشند. آهی کشید. اگر مینیب*و*س خ*را*ب نمیشد، حدوداً یک ساعت دیگر به خانه میرسید و بیشک به اصرار برادرزاده عزیزکردهاش، وسط خانه باهم کشتی مردانه میگرفتند!
با صدای آقا موسی به خود آمد و نگاهش را از صفحه گوشی گرفت.
- برو تو مینیب*و*س بشین. هوا سرده.
نگاهی به فضای خفقانآور داخل مینیب*و*س انداخت. چشمهای خشمگین زیادی از پنجره به بیرون نگاه میکرد. مسافرها خسته و عصبی بودند و صدای غُر زندنشان، کم و بیش شنیده میشد. اولین بار نبود که مینیب*و*س قراضه آقا موسی وسط راه خ*را*ب میشد ولی این دفعه، خ*را*ب شدنش آن هم وسط جاده قدیمی و به قول آقا موسی میانبُر، نهایت بدشانسی بود. از آنجایی که الان موتور مینیب*و*س خاموش بود؛ عملاً سیستم گرمایشی وجود نداشت و ساکن نشستن روی صندلی، بدنش را کرختتر میکرد.
- نه راه برم بهتره.
پارت_2:
آقا موسی سرش را تکان داد و دستهای روغنیاش را دوباره به سمت کاپوت برد.
بهراد نفس عمیقی از هوای نه چندان نرمال پاییزی کشید و به جاده کهنه و پر از چالهچوله چشم دوخت. بارشِ سرما دیدش را تار کرده بود؛ ولی نه آنقدر که نتواند دوردست را تشخیص دهد. این مسیر میانبر، از کشفیات جدید آقا موسی است، که گویا به تازگی و در سفر قبلش به آن پِی برده بود. ولی انگار آنقدر نادر و ناشناخته است که در دوساعت گذشته، هیچ خودرویی از آن عبور نکرده بود!
نگاهش را از امتداد جاده به سمت افق حرکت داد. با آنکه حضور خورشید در آسمان محسوس نبود، ولی هوا دیگر روشن و از حالت گرگومیش خارج شده بود.
قصد داشت گامهای سریعتری در عرض جاده بردارد تا بدنش گرمتر شود. چند قدمی بیشتر برنداشته بود، که با شنیدن صدای هشدار گوشیاش، منصرف شد و مسیرش را به سمت مینیب*و*س کج کرد. زمان خوردن داروهایش بود. صورتش خودبهخود جمع شد و یادآوری مزه تلخ و منزجرکننده داروهایش، پیشاپیش حالش را بههم زد. از پلکانِ بلندِ مینیب*و*س بالا رفت. هُرمِ هوای گرفته داخل مینیب*و*س و رایحه عطر و عرقهای مختلف، احوالش را بدتر از قبل کرد.
هر لحظه سوز عجیبی وارد مینیب*و*س میشد. ردیف اول صندلیها خالی بود. بهراد به یاد آورد که در میانه راه، چند مسافر پیاده شده بودند و بالطبع جایگاه خالی برای نشستن مسافران ردیف اول مینیب*و*س، مهیا شده بود. صدای همهمه، کل فضای مینیب*و*س را احاطه کرده بود. نوزاد یکی از مسافران بیوقفه میگریست. یک زن میانسال با عصبانیت گفت:
- معلوم نیست داره چه غلطی میکنه؟ کم مونده همهمون یخ بزنیم. کاش با این لگن آشغال نمیومدم.
سپس سرش را چرخاند و به دختر کنارش تشر زد.
- همش تقصیر توئه! بهخاطر چندرغاز پول کرایه کمتر دادن، ببین چجوری اسیرمون کردی؟!
پسر نوجوانی از ردیف موازی صدایش زد.
- مامان توروخدا آروم باش! تقصیر آبجی چیه؟خودت که فهمیدی، امروز فقط همین یه مینیب*و*س این مسیر رو میاومد.
مادر عصبانی سرش را به سمت مخالف گرداند و با عصبانیت غرید:
- تو یکی ساکت شو! یه هفتهست علاف توئَم وگرنه شنبه… .
مرد جوانی سیگار می کشید. چند نفر از دستش شاکی بودند اما فرد خاطی با چشمان سبز رنگش از پنجره به فضای سفید بیرون نگاه میکرد و گویا گوشهایش اعتراض کسی رو نمیشنید. بهراد او را میشناخت. البرز نام داشت و هم دانشگاهیاش بود. از آن دسته آدمهای نچسب و مغرور بود.ظاهرا همشهریاش بود ولی همدیگر را نمیشناختند و همین چندباری که همسفر بودند، حتی در حد سلام و احوالپرسی هم ارتباطی برقرار نکردند.
بهراد چند ثانیه ایستاد و به البرز خیره شد. همهچیز این پسر برایش عجیب بود. سی و دو_سه ساله به نظر میآمد و از آن دسته افرادی بود که پس از سالها ترک تحصیل، مجدد به درس خواندن روی آورده بود. پیرزنی لاغر و سیاه پوش، مدام سرفه میکرد و در جرگه معترضان به استعمال سیگار بود؛ ولی البرز هیچ توجهی به اطراف نداشت.
بهراد با درد پلک زد. سرش از اینهمه سر و صدا و تنش در حال منفجر شدن بود. نگاهی به قسمت نیمه تاریک مینیب*و*س انداخت. چند دخترو پسر جوان در ردیف های انتهایی نشسته بودند و فارغ از هیاهوی حاکم به آرامی باهم پِچپِچ میکردند و میخندیدند. بهراد آهی کشید و به یادآوری بی موقع خاطرات، پشت پا زد. سعی کرد نگاهش را از چهره مسافران بگیرد. سرش را پایین انداخت. کفی قرمز و چرک آلودِ راهروی مینیب*و*س، حالا کثیفتر بهنظر میآمد؛ پوستهپوسته شده و رنگ و رو رفته. با شنیدن صدای سهند، متوقف شد.
- چی شد؟ اومدی که!
سعی کرد با بینی نفس نکشد.
- وقت داروهامه.
سهند با کف دست به پیشانیاش کوبید و با ناراحتی ساختگی گفت:
- عهعهعه! یادت رفته بود؟
بهراد لبخندی به حرکت بی نمک سهند زد و در حالی که روی صندلی مینشست گفت:
- تو مزه نپرونی، کسی اعتراض نمیکنه والا.
سهند خندید. سپس بیخیال هندزفری سفید را به گوشیاش وصل کرد و گفت:
- لیاقت نگرانی من رو نداری داداش!
بهراد نگاهش نکرد. از کنار دسته صندلیاش، بطری آب معدنی را برداشت و درش را باز کرد. سپس از جیب کیف کوچکِ مشکی و بِرِزِنتیِ بنددارش، چند ورق قرص و یک شیشه شربت درآورد. با د*ه*ان نفس بلندی کشید و سعی کرد به سرعت و با زور، آن داروهای بدترکیب را ببلعد. آخرین قرص را که قورت داد، بازدم پرفشاری را از بینیاش آزاد کرد و تکیه بر صندلی سفید و پرلک مینیب*و*س، چشمانش را بست.
ناگهان صدای فریاد وحشتناکی در میان آن همهمه به گوش رسید.غُرغُرهای داخل مینیب*و*س به یکباره ساکت شد. فقط صدای فریادهای دونفر و آوای گریستن نوزاد در فضا طنین می انداخت. تا چند ثانیه هیچکس جرئت نفسکشیدن نداشت. کم کم صدای سومی به میدان آمد و سکوت داخل مینیب*و*س را به تشویش انداخت.
- یاابالفضل! صدای آقا موسیست! بهشون حمله شده!
بانگ وحشت از جانب مسافران به پا خاست. پیرزن سیاه پوش به نفسنفس افتاد. مادر نوزاد با ترس، فرزندش را از روی زانوهایش بلند کرد و به آ*غ*و*ش کشید. جوانهای ردیفهای انتهایی، سر از پنجره بیرون بردند. یکی از آنها جیغ بلندی کشید. دیگر صدای فریادی از فضای بیرون شنیده نمیشد. هیچکس تصور خوبی از وضعیت آقا موسی و شاگردِ بخت برگشتهاش نداشت. همزمان چند نفر از جا پریدند و به سمت درب مینیب*و*س هجوم بردند. پسرک نوجوان از لبه پلکان آویزان شد و سرش را بیرون برد. سریع به داخل برگشت و وحشت زده گفت:
- گرگه! دمش رو دارم می بینم!
با صدای دورگه و به اصطلاح خروسیاش، فریاد زد:
- داره میاد این سمت! داره میاد!
کد:
آقا موسی سرش را تکان داد و دستهای روغنیاش را دوباره به سمت کاپوت برد.
بهراد نفس عمیقی از هوای نه چندان نرمال پاییزی کشید و به جاده کهنه و پر از چالهچوله چشم دوخت. بارشِ سرما دیدش را تار کرده بود؛ ولی نه آنقدر که نتواند دوردست را تشخیص دهد. این مسیر میانبر، از کشفیات جدید آقا موسی است، که گویا به تازگی و در سفر قبلش به آن پِی برده بود. ولی انگار آنقدر نادر و ناشناخته است که در دوساعت گذشته، هیچ خودرویی از آن عبور نکرده بود!
نگاهش را از امتداد جاده به سمت افق حرکت داد. با آنکه حضور خورشید در آسمان محسوس نبود، ولی هوا دیگر روشن و از حالت گرگومیش خارج شده بود.
قصد داشت گامهای سریعتری در عرض جاده بردارد تا بدنش گرمتر شود. چند قدمی بیشتر برنداشته بود، که با شنیدن صدای هشدار گوشیاش، منصرف شد و مسیرش را به سمت مینیب*و*س کج کرد. زمان خوردن داروهایش بود. صورتش خودبهخود جمع شد و یادآوری مزه تلخ و منزجرکننده داروهایش، پیشاپیش حالش را بههم زد. از پلکانِ بلندِ مینیب*و*س بالا رفت. هُرمِ هوای گرفته داخل مینیب*و*س و رایحه عطر و عرقهای مختلف، احوالش را بدتر از قبل کرد.
هر لحظه سوز عجیبی وارد مینیب*و*س میشد. ردیف اول صندلیها خالی بود. بهراد به یاد آورد که در میانه راه، چند مسافر پیاده شده بودند و بالطبع جایگاه خالی برای نشستن مسافران ردیف اول مینیب*و*س، مهیا شده بود. صدای همهمه، کل فضای مینیب*و*س را احاطه کرده بود. نوزاد یکی از مسافران بیوقفه میگریست. یک زن میانسال با عصبانیت گفت:
- معلوم نیست داره چه غلطی میکنه؟ کم مونده همهمون یخ بزنیم. کاش با این لگن آشغال نمیومدم.
سپس سرش را چرخاند و به دختر کنارش تشر زد.
- همش تقصیر توئه! بهخاطر چندرغاز پول کرایه کمتر دادن، ببین چجوری اسیرمون کردی؟!
پسر نوجوانی از ردیف موازی صدایش زد.
- مامان توروخدا آروم باش! تقصیر آبجی چیه؟خودت که فهمیدی، امروز فقط همین یه مینیب*و*س این مسیر رو میاومد.
مادر عصبانی سرش را به سمت مخالف گرداند و با عصبانیت غرید:
- تو یکی ساکت شو! یه هفتهست علاف توئَم وگرنه شنبه… .
مرد جوانی سیگار می کشید. چند نفر از دستش شاکی بودند اما فرد خاطی با چشمان سبز رنگش از پنجره به فضای سفید بیرون نگاه میکرد و گویا گوشهایش اعتراض کسی رو نمیشنید. بهراد او را میشناخت. البرز نام داشت و هم دانشگاهیاش بود. از آن دسته آدمهای نچسب و مغرور بود.ظاهرا همشهریاش بود ولی همدیگر را نمیشناختند و همین چندباری که همسفر بودند، حتی در حد سلام و احوالپرسی هم ارتباطی برقرار نکردند.
بهراد چند ثانیه ایستاد و به البرز خیره شد. همهچیز این پسر برایش عجیب بود. سی و دو_سه ساله به نظر میآمد و از آن دسته افرادی بود که پس از سالها ترک تحصیل، مجدد به درس خواندن روی آورده بود. پیرزنی لاغر و سیاه پوش، مدام سرفه میکرد و در جرگه معترضان به استعمال سیگار بود؛ ولی البرز هیچ توجهی به اطراف نداشت.
بهراد با درد پلک زد. سرش از اینهمه سر و صدا و تنش در حال منفجر شدن بود. نگاهی به قسمت نیمه تاریک مینیب*و*س انداخت. چند دخترو پسر جوان در ردیف های انتهایی نشسته بودند و فارغ از هیاهوی حاکم به آرامی باهم پِچپِچ میکردند و میخندیدند. بهراد آهی کشید و به یادآوری بی موقع خاطرات، پشت پا زد. سعی کرد نگاهش را از چهره مسافران بگیرد. سرش را پایین انداخت. کفی قرمز و چرک آلودِ راهروی مینیب*و*س، حالا کثیفتر بهنظر میآمد؛ پوستهپوسته شده و رنگ و رو رفته. با شنیدن صدای سهند، متوقف شد.
- چی شد؟ اومدی که!
سعی کرد با بینی نفس نکشد.
- وقت داروهامه.
سهند با کف دست به پیشانیاش کوبید و با ناراحتی ساختگی گفت:
- عهعهعه! یادت رفته بود؟
بهراد لبخندی به حرکت بی نمک سهند زد و در حالی که روی صندلی مینشست گفت:
- تو مزه نپرونی، کسی اعتراض نمیکنه والا.
سهند خندید. سپس بیخیال هندزفری سفید را به گوشیاش وصل کرد و گفت:
- لیاقت نگرانی من رو نداری داداش!
بهراد نگاهش نکرد. از کنار دسته صندلیاش، بطری آب معدنی را برداشت و درش را باز کرد. سپس از جیب کیف کوچکِ مشکی و بِرِزِنتیِ بنددارش، چند ورق قرص و یک شیشه شربت درآورد. با د*ه*ان نفس بلندی کشید و سعی کرد به سرعت و با زور، آن داروهای بدترکیب را ببلعد. آخرین قرص را که قورت داد، بازدم پرفشاری را از بینیاش آزاد کرد و تکیه بر صندلی سفید و پرلک مینیب*و*س، چشمانش را بست.
ناگهان صدای فریاد وحشتناکی در میان آن همهمه به گوش رسید.غُرغُرهای داخل مینیب*و*س به یکباره ساکت شد. فقط صدای فریادهای دونفر و آوای گریستن نوزاد در فضا طنین می انداخت. تا چند ثانیه هیچکس جرئت نفسکشیدن نداشت. کم کم صدای سومی به میدان آمد و سکوت داخل مینیب*و*س را به تشویش انداخت.
- یاابالفضل! صدای آقا موسیست! بهشون حمله شده!
بانگ وحشت از جانب مسافران به پا خاست. پیرزن سیاه پوش به نفسنفس افتاد. مادر نوزاد با ترس، فرزندش را از روی زانوهایش بلند کرد و به آ*غ*و*ش کشید. جوانهای ردیفهای انتهایی، سر از پنجره بیرون بردند. یکی از آنها جیغ بلندی کشید. دیگر صدای فریادی از فضای بیرون شنیده نمیشد. هیچکس تصور خوبی از وضعیت آقا موسی و شاگردِ بخت برگشتهاش نداشت. همزمان چند نفر از جا پریدند و به سمت درب مینیب*و*س هجوم بردند. پسرک نوجوان از لبه پلکان آویزان شد و سرش را بیرون برد. سریع به داخل برگشت و وحشت زده گفت:
- گرگه! دمش رو دارم می بینم!
با صدای دورگه و به اصطلاح خروسیاش، فریاد زد:
- داره میاد این سمت! داره میاد!
پارت_3:
پسرک درب زنگ زده و زوار در رفته مینیب*و*س را به عقب کشید. لولای فرسودهاش به سختی میچرخید. البرز پسر نوجوان را با خشونت کنار زد و دستگیره درب را با قدرت بیشتری به داخل کشید. پسر نوجوان با کمر روی تیزی پلکان افتاد و از درد نالید. مادر عصبی که چند دقیقه قبل، پسرش را شماتت میکرد، حالا با نگرانی بر صورتش کوبید و فریاد زد:
- اشکان!
بالاخره دربِ ناسالم، با جیغی دلخراش و به شدت بسته شد. البرز نفس کوتاهی کشید و در موهای جو_گندمیاش چنگ زد.
صدای پر از خشم و زنانه به گوش رسید:
- وحشی! ببین با پسرم چهکار کردی؟
البرز پوزخندی زد و به زن که زیر بازوی پسرش را گرفته بود، نگاهی انداخت.
- اگه شازدهت رو نمیکشیدم عقب و خودم دست به کار نمیشدم، الان گرگ یه لقمه چپت کرده بود. اونوقت معنی وحشی رو کامل درک میکردی.
قبل از آنکه زن فرصتی برای پاسخ دادن پیدا کند، ناگهان از بیرون ضربه محکمی به درب وارد شد و دوباره چند نفر جیغ کشیدند. البرز دو دستی به دستگیره درب چسبید و با هراس گفت:
- یه چیزی بیارید؛ بتونم باهاش دسته رو ببندم به این میله.
همزمان با سرش به میله حفاظ صندلیهای ردیف اول اشاره کرد. زنی که کودک شیرخواره داشت، سریع شال صورتی رنگی از ساک دستیاش درآورد. شال دست به دست چرخید تا نهایتاً توسط البرز، به درب مینیب*و*س و میله فلزی بسته شد.
چند نفر از مسافران در راهروی مینیب*و*س خشکشان زده بود. ضربه خارجی به درب دوباره تکرار شد. همه مسافران از ترس می لرزیدند. البرز نگاهی نااُمید به کالبد کهنه درب انداخت و زیرلب گفت:
- خدا کنه دسته از جاش کنده نشه و همینجوری بمونه.
ضربه سوم به درب، مساوی بود با جیغ و داد کشیدن مسافران. شبح مرگ دور مینیب*و*س می چرخید و به دل مسافران، وحشت و یأس میانداخت. دیگر صدایی از نوازد به گوش نمیرسید و به جایش چند نفر از دخترها، ماتمزده گریه میکردند. نیم ساعتی گذشت و در کمال ناباوری، ضربه دیگری به درب فلزی مینیب*و*س وارد نشد. البرز نگاه خیره اش را از درب برداشت و به عقب چرخید. چهره آشفته و هراسیده مسافران، گواه از آشفتگیشان میداد. سعی کرد به خودش مسلط شود و پس از چند سرفه مصلحتی، با نگاهی کلی به نفرات گفت:
- از پنجرهها نگاه کنید. گرگها رو میبینین؟
افراد که گویا تا الان طلسم شده بودند و منتظر فرمان بودند، سریع به سمت پنجرهها هجوم بردند. یکی پس از دیگری از نبود گرگها خبر میدادند.
البرز با آسودگی سری تکان داد و در حالی که سعی داشت از اضطراب صدایش بکاهد گفت:
- ظاهراً گرگها رفتند. من حدس میزنم یک یا دو تا گرگ بودند. ولی احتمالش زیاده که شب با تعداد بیشتری برگردند.
دلش قرص نبود. به حد مرگ ترسیده بود و از طرفی انگار وظیفه خود می دانست، مثل قهرمان های افسانهای، برای دیگران سخنوری کند. نمیخواست به چهرههایی نگاه کند که هرلحظه پریشانتر از قبل میشدند ولی چارهای نداشت.
از پلکان بالا رفت و کنار صندلی راننده ایستاد.
- فکر نکنم مسیراصلی تا اینجا فاصله زیادی داشته باشه. میتونیم پیاده این مسیر رو برگردیم. دو_سه ساعت پیادهروی داره تا برسیم به جاده اصلی و بعدش میتونیم کمک بگیریم.
از ردیفهای میانی مینیب*و*س صدای بهراد شنیده شد:
- چقدر مطمئنی فقط دو_سه ساعت راهه؟
البرز نگاهش را به سمت منبع صدا معطوف کرد.
- نمیدونم. حدس میزنم. ولی تنها راهی که وجود داره همینه.
بهرادِ پرسشگر از جایش برخاست و گفت:
- شاید حق با تو باشه. ولی همه نمیتونن چند ساعت تو این هوا پیادهروی کنند.
البرز نیشخندی زد و به سمت روبهرو گام برداشت.
- درست میگی دوست عزیز!
بهراد ابرویی بالا انداخت. لحن البرز به نظرش جالب نمیآمد.
کد:
پسرک درب زنگ زده و زوار در رفته مینیب*و*س را به عقب کشید. لولای فرسودهاش به سختی میچرخید. البرز پسر نوجوان را با خشونت کنار زد و دستگیره درب را با قدرت بیشتری به داخل کشید. پسر نوجوان با کمر روی تیزی پلکان افتاد و از درد نالید. مادر عصبی که چند دقیقه قبل، پسرش را شماتت میکرد، حالا با نگرانی بر صورتش کوبید و فریاد زد:
- اشکان!
بالاخره دربِ ناسالم، با جیغی دلخراش و به شدت بسته شد. البرز نفس کوتاهی کشید و در موهای جو_گندمیاش چنگ زد.
صدای پر از خشم و زنانه به گوش رسید:
- وحشی! ببین با پسرم چهکار کردی؟
البرز پوزخندی زد و به زن که زیر بازوی پسرش را گرفته بود، نگاهی انداخت.
- اگه شازدهت رو نمیکشیدم عقب و خودم دست به کار نمیشدم، الان گرگ یه لقمه چپت کرده بود. اونوقت معنی وحشی رو کامل درک میکردی.
قبل از آنکه زن فرصتی برای پاسخ دادن پیدا کند، ناگهان از بیرون ضربه محکمی به درب وارد شد و دوباره چند نفر جیغ کشیدند. البرز دو دستی به دستگیره درب چسبید و با هراس گفت:
- یه چیزی بیارید؛ بتونم باهاش دسته رو ببندم به این میله.
همزمان با سرش به میله حفاظ صندلیهای ردیف اول اشاره کرد. زنی که کودک شیرخواره داشت، سریع شال صورتی رنگی از ساک دستیاش درآورد. شال دست به دست چرخید تا نهایتاً توسط البرز، به درب مینیب*و*س و میله فلزی بسته شد.
چند نفر از مسافران در راهروی مینیب*و*س خشکشان زده بود. ضربه خارجی به درب دوباره تکرار شد. همه مسافران از ترس می لرزیدند. البرز نگاهی نااُمید به کالبد کهنه درب انداخت و زیرلب گفت:
- خدا کنه دسته از جاش کنده نشه و همینجوری بمونه.
ضربه سوم به درب، مساوی بود با جیغ و داد کشیدن مسافران. شبح مرگ دور مینیب*و*س می چرخید و به دل مسافران، وحشت و یأس میانداخت. دیگر صدایی از نوازد به گوش نمیرسید و به جایش چند نفر از دخترها، ماتمزده گریه میکردند. نیم ساعتی گذشت و در کمال ناباوری، ضربه دیگری به درب فلزی مینیب*و*س وارد نشد. البرز نگاه خیره اش را از درب برداشت و به عقب چرخید. چهره آشفته و هراسیده مسافران، گواه از آشفتگیشان میداد. سعی کرد به خودش مسلط شود و پس از چند سرفه مصلحتی، با نگاهی کلی به نفرات گفت:
- از پنجرهها نگاه کنید. گرگها رو میبینین؟
افراد که گویا تا الان طلسم شده بودند و منتظر فرمان بودند، سریع به سمت پنجرهها هجوم بردند. یکی پس از دیگری از نبود گرگها خبر میدادند.
البرز با آسودگی سری تکان داد و در حالی که سعی داشت از اضطراب صدایش بکاهد گفت:
- ظاهراً گرگها رفتند. من حدس میزنم یک یا دو تا گرگ بودند. ولی احتمالش زیاده که شب با تعداد بیشتری برگردند.
دلش قرص نبود. به حد مرگ ترسیده بود و از طرفی انگار وظیفه خود می دانست، مثل قهرمان های افسانهای، برای دیگران سخنوری کند. نمیخواست به چهرههایی نگاه کند که هرلحظه پریشانتر از قبل میشدند ولی چارهای نداشت.
از پلکان بالا رفت و کنار صندلی راننده ایستاد.
- فکر نکنم مسیراصلی تا اینجا فاصله زیادی داشته باشه. میتونیم پیاده این مسیر رو برگردیم. دو_سه ساعت پیادهروی داره تا برسیم به جاده اصلی و بعدش میتونیم کمک بگیریم.
از ردیفهای میانی مینیب*و*س صدای بهراد شنیده شد:
- چقدر مطمئنی فقط دو_سه ساعت راهه؟
البرز نگاهش را به سمت منبع صدا معطوف کرد.
- نمیدونم. حدس میزنم. ولی تنها راهی که وجود داره همینه.
بهرادِ پرسشگر از جایش برخاست و گفت:
- شاید حق با تو باشه. ولی همه نمیتونن چند ساعت تو این هوا پیادهروی کنند.
البرز نیشخندی زد و به سمت روبهرو گام برداشت.
- درست میگی دوست عزیز!
بهراد ابرویی بالا انداخت. لحن البرز به نظرش جالب نمیآمد.
پارت_4:
البرز دستش را روی بازوی بهراد گذاشت و فشار داد.
- پس تو چنین موقعیتی باید یه عده داوطلب بشیم و بریم دنبال کمک. منطقیه؛ مگه نه؟
بهراد مانع روی بازویش را کنار زد. با بدبینی به چشمان سبز البرز نگاه کرد و گفت:
- بر فرض رفتیم. ولی اگه کمک پیدا نشد ، تکلیف اونهایی که توی مینیب*و*س موندن چی میشه؟
البرز شانهای بالا انداخت. سنگینی نگاه تمام مسافران را حس میکرد. سعی کرد با هیچکس چشم در چشم نشود.
- این کار میتونه نتیجه بده ولی قطعی نیست.
دستهایش را به موازات شانههایش باز کرد و ژست سخنرانهای سیاسی را به خود گرفت.
- اون گرگها بالاخره شب برمیگردند. اگه دست روی دست بذاریم، ممکنه نتونیم طلوع آفتاب فردا صبح رو ببینیم.
سوی دیدگانش را روی حضار چرخاند. میتوانست ترس را در چهره یکایکشان ببیند. گویا وحشت دیگران باعث شده بود به طور آنی، حس شجاع بودن و پیروزی حاصل از آن، در وجودش رخنه کند.
بر خلاف هیاهوی دقایق قبل، حالا سکوت مطلق در مینیب*و*س حکم فرما بود. همه حیران و مصیبتزده به البرز نگاه میکردند. انگار که منتظر فرمانش بودند. با برخاستن صدای گریه نوزاد، بلور نازک سکوت، درهم شکست و لرز خفیفی به تن چند نفر وارد کرد. صدای جر و بحث ناگهانی جوانان انتهای مینیب*و*س، فضای ساکت چند لحظه پیش را دچار دگرگونی کرد.
- من و سهند باهات میایم.
البرز سرش را چرخاند و به بهراد و فرد ب*غ*ل دستیاش نگاه کرد. سهند ترسیده بود، ولی سعی در حفظ ظاهر داشت. آب دهانش را فرو داد و در تأیید حرف بهراد گفت:
- آره میایم.
زنی که چندی پیش، پسر نوجوانش را اشکان خطاب کرده بود، در حال دعوا و مجادله با فرزندانش بود و به پیاده شدن از مینیب*و*س رضایت نمیداد و همچون ساعت قبل، خود و فرزندانش را بابت سوار شدن در این مینیب*و*س، با صدای بلند لعن و نفرین میکرد.
پیرزن مشکی پوش دوباره سرفه کرد و با گوشه روسری حر*یرش، اشکش را پاک کرد. میدانست که ماندن در مینیب*و*س و وسط یخبندان، آن هم بدون وسیله گرمایشی و لباس کافی، فرقی با مرگ ندارد؛ ولی از طرفی هم میدانست با وجود مشکلات جسمی عدیدهاش، حتی برای نیم ساعت هم نمیتواند پیادهروی در برف و بوران را تاب بیاورد.
مادر نوزاد هم مثل ابر بهار گریه میکرد و سعی داشت با محکم در آ*غ*و*ش گرفتن دختر شیرخوارهاش، به ذهن هراسیدهاش تسلی بخشد.
البرز سری تکان داد. روی برگرداند و نگاهی به عقربههای نقرهای ساعت استیل روی مچش انداخت. کمتر از چند دقیقه به ساعت دوازده مانده بود و خاتمه یافتن همهمه داخل مینیب*و*س، بعید به نظرش میآمد. دستهایش که از سرما خشک شده بود را، در جیبهای ب*غ*ل شلوار جین مشکیاش فرو برد. به سمت صندلی راننده به راه افتاد و همزمان از شیشه جلوی مینیب*و*س، به جاده عجیب و خالی از خودرو خیره گشت. باد شدیدی میوزید و از درز لولای پوسیده درب، به داخل مینیب*و*س رسوخ میکرد. البرز به خود لرزید و سرش را در یقه بارانی سرمهای رنگش فرو برد. چند ثانیهای چشمانش را بست. نم خفیفی گوشه چشمانش را مرطوب کرد. احساس ضعف میکرد. مدت کوتاه شجاعتش به پایان رسیده و حالا ترس مانند تابوت مرگ، احاطهاش کرده بود.
***
کد:
البرز دستش را روی بازوی بهراد گذاشت و فشار داد.
- پس تو چنین موقعیتی باید یه عده داوطلب بشیم و بریم دنبال کمک. منطقیه؛ مگه نه؟
بهراد مانع روی بازویش را کنار زد. با بدبینی به چشمان سبز البرز نگاه کرد و گفت:
- بر فرض رفتیم. ولی اگه کمک پیدا نشد ، تکلیف اونهایی که توی مینیب*و*س موندن چی میشه؟
البرز شانهای بالا انداخت. سنگینی نگاه تمام مسافران را حس میکرد. سعی کرد با هیچکس چشم در چشم نشود.
- این کار میتونه نتیجه بده ولی قطعی نیست.
دستهایش را به موازات شانههایش باز کرد و ژست سخنرانهای سیاسی را به خود گرفت.
- اون گرگها بالاخره شب برمیگردند. اگه دست روی دست بذاریم، ممکنه نتونیم طلوع آفتاب فردا صبح رو ببینیم.
سوی دیدگانش را روی حضار چرخاند. میتوانست ترس را در چهره یکایکشان ببیند. گویا وحشت دیگران باعث شده بود به طور آنی، حس شجاع بودن و پیروزی حاصل از آن، در وجودش رخنه کند.
بر خلاف هیاهوی دقایق قبل، حالا سکوت مطلق در مینیب*و*س حکم فرما بود. همه حیران و مصیبتزده به البرز نگاه میکردند. انگار که منتظر فرمانش بودند. با برخاستن صدای گریه نوزاد، بلور نازک سکوت، درهم شکست و لرز خفیفی به تن چند نفر وارد کرد. صدای جر و بحث ناگهانی جوانان انتهای مینیب*و*س، فضای ساکت چند لحظه پیش را دچار دگرگونی کرد.
- من و سهند باهات میایم.
البرز سرش را چرخاند و به بهراد و فرد ب*غ*ل دستیاش نگاه کرد. سهند ترسیده بود، ولی سعی در حفظ ظاهر داشت. آب دهانش را فرو داد و در تأیید حرف بهراد گفت:
- آره میایم.
زنی که چندی پیش، پسر نوجوانش را اشکان خطاب کرده بود، در حال دعوا و مجادله با فرزندانش بود و به پیاده شدن از مینیب*و*س رضایت نمیداد و همچون ساعت قبل، خود و فرزندانش را بابت سوار شدن در این مینیب*و*س، با صدای بلند لعن و نفرین میکرد.
پیرزن مشکی پوش دوباره سرفه کرد و با گوشه روسری حر*یرش، اشکش را پاک کرد. میدانست که ماندن در مینیب*و*س و وسط یخبندان، آن هم بدون وسیله گرمایشی و لباس کافی، فرقی با مرگ ندارد؛ ولی از طرفی هم میدانست با وجود مشکلات جسمی عدیدهاش، حتی برای نیم ساعت هم نمیتواند پیادهروی در برف و بوران را تاب بیاورد.
مادر نوزاد هم مثل ابر بهار گریه میکرد و سعی داشت با محکم در آ*غ*و*ش گرفتن دختر شیرخوارهاش، به ذهن هراسیدهاش تسلی بخشد.
البرز سری تکان داد. روی برگرداند و نگاهی به عقربههای نقرهای ساعت استیل روی مچش انداخت. کمتر از چند دقیقه به ساعت دوازده مانده بود و خاتمه یافتن همهمه داخل مینیب*و*س، بعید به نظرش میآمد. دستهایش که از سرما خشک شده بود را، در جیبهای ب*غ*ل شلوار جین مشکیاش فرو برد. به سمت صندلی راننده به راه افتاد و همزمان از شیشه جلوی مینیب*و*س، به جاده عجیب و خالی از خودرو خیره گشت. باد شدیدی میوزید و از درز لولای پوسیده درب، به داخل مینیب*و*س رسوخ میکرد. البرز به خود لرزید و سرش را در یقه بارانی سرمهای رنگش فرو برد. چند ثانیهای چشمانش را بست. نم خفیفی گوشه چشمانش را مرطوب کرد. احساس ضعف میکرد. مدت کوتاه شجاعتش به پایان رسیده و حالا ترس مانند تابوت مرگ، احاطهاش کرده بود.
***
پارت_5:
***
بالاخره پس از یک ساعت جروبحث و درگیری، هفت نفر داوطلب برای پیادهروی در جاده، اعلام آمادگی کردند. در کل چهار مرد و سه زن. باقی مسافران به نظر میآمد امیدی به گروه اعزامی نداشته و ترجیح میدادند در مینیب*و*س منتظر کمک بمانند.
با آنکه هوای داخل مینیب*و*س هم استخوانسوز بود، ولی به هیچ وجه قابل قیاس با فضای آزاد نبود. خوشبختانه قسمت بار مینیب*و*س مثل همیشه خ*را*ب بود و هر مسافر از ابتدای سفر، مجبور شده بود وسایلش را جلوی پایش بگذارد. البرز قاطعانه به افراد گروه دستور داد که زیر شلوار اصلیشان، حتما یک شلوار دیگر بپوشند. سر همین موضوع، مصیبتی به راه افتاد. هر کس میبایست در گودی پلکان در ابتدای اتوبوس و به سختی این کار را انجام میداد. به همین ترتیب، برای پوشیدن لباسهای اضافه زیر لباسهای اصلی، زمان زیادی به هدر رفت.
سرانجام حدود ساعت دوی بعد از ظهر، تیم داوطلب آماده برای اعزام شد. بدرقه گرمی از مسافران باقیمانده در مینیب*و*س دریافت نکردند و نگاه های نااُمید و متاسف، آخرین چیزی بود که از همسفرانشان به یادگار برداشتند.
البرز که از همان ابتدا، نقش رهبر گروه را مختص به خود میدانست، دستش را به طرف دستگیره درب برد. گروه که پشت سرش صف بسته بودند، کمی استرس داشتند و از مسافرانی که قصدشان ماندن بود، صدایی شنیده نمیشد. البرز نفس عمیقی کشید و با احتیاط دستگیره را به سمت پایین فشار داد. درب زنگزده و پوسیده مینیب*و*س با جیغ بیجانی باز شد. در حالی که همچنان انگشتان دستش دور دستگیره پیچیده بود، با احتیاط سرش را بیرون برد و به دو طرف نگاهی کرد. وقتی خیالش راحت شد، از پله آخر مینیب*و*س پایین رفت و بلند گفت:
- اَمنه! میتونید پیاده بشید.
سرش را بالا گرفت. آسمان دیگر گرفته نبود و میتوانست تابش آفتاب را از ورای ابرهای نازک و منقطع ببیند، ولی باز هم هوا سوز عجیبی داشت. منتظر بقیه نمانْد و به سمت قسمت انتهایی مینیب*و*س گام برداشت.
- تنها نرو. خطرناکه!
البرز توجهی به هشدار بهراد نکرد. نگاه متعجب مسافران از پنجرههای مینیب*و*س، همراه البرز شد. صدای قدمهای شتابزده، گوشهایش را پر کرد. دستی روی شانهاش نشست.
- مگه با تو نیستم؟
البرز سر جایش خشک شد. بهتزده به صح*نه روبهرویش نگاه کرد. از کاپوت باز و کثیف مینیب*و*س، دود و بخار خفیفی خارج می شد. ولی در کمال حیرت، هیچ اثری از اجساد نبود.
بهراد ناباور زمزمه کرد:
- یه ذره خون هم روی زمین نریخته.
البرز سرش را تکان داد. حق با بهراد بود. نگاهش را به سوی حاشیه برفی جاده حرکت داد. در دو ساعت گذشته، برف جدیدی نباریده بود و با این حال، هیچ ردپایی از گرگ یا گرگها روی برفهای قدیمی نبود.
- خیلی عجیبه.
البرز با حرکت دادن سر، دوباره حرف بهراد را تأیید کرد.
چند ثانیه در سکوت گذشت. ناگهان اعتراض جیغگونه و دخترانهای، هر دو نفر را به خود آورد.
- کجا رفتین شما دو تا؟ بیاید دیگه!
کد:
بالاخره پس از یک ساعت جروبحث و درگیری، هفت نفر داوطلب برای پیادهروی در جاده، اعلام آمادگی کردند. در کل چهار مرد و سه زن. باقی مسافران به نظر میآمد امیدی به گروه اعزامی نداشته و ترجیح میدادند در مینیب*و*س منتظر کمک بمانند.
با آنکه هوای داخل مینیب*و*س هم استخوانسوز بود، ولی به هیچ وجه قابل قیاس با فضای آزاد نبود. خوشبختانه قسمت بار مینیب*و*س مثل همیشه خ*را*ب بود و هر مسافر از ابتدای سفر، مجبور شده بود وسایلش را جلوی پایش بگذارد. البرز قاطعانه به افراد گروه دستور داد که زیر شلوار اصلیشان، حتما یک شلوار دیگر بپوشند. سر همین موضوع، مصیبتی به راه افتاد. هر کس میبایست در گودی پلکان در ابتدای اتوبوس و به سختی این کار را انجام میداد. به همین ترتیب، برای پوشیدن لباسهای اضافه زیر لباسهای اصلی، زمان زیادی به هدر رفت.
سرانجام حدود ساعت دوی بعد از ظهر، تیم داوطلب آماده برای اعزام شد. بدرقه گرمی از مسافران باقیمانده در مینیب*و*س دریافت نکردند و نگاه های نااُمید و متاسف، آخرین چیزی بود که از همسفرانشان به یادگار برداشتند.
البرز که از همان ابتدا، نقش رهبر گروه را مختص به خود میدانست، دستش را به طرف دستگیره درب برد. گروه که پشت سرش صف بسته بودند، کمی استرس داشتند و از مسافرانی که قصدشان ماندن بود، صدایی شنیده نمیشد. البرز نفس عمیقی کشید و با احتیاط دستگیره را به سمت پایین فشار داد. درب زنگزده و پوسیده مینیب*و*س با جیغ بیجانی باز شد. در حالی که همچنان انگشتان دستش دور دستگیره پیچیده بود، با احتیاط سرش را بیرون برد و به دو طرف نگاهی کرد. وقتی خیالش راحت شد، از پله آخر مینیب*و*س پایین رفت و بلند گفت:
- اَمنه! میتونید پیاده بشید.
سرش را بالا گرفت. آسمان دیگر گرفته نبود و میتوانست تابش آفتاب را از ورای ابرهای نازک و منقطع ببیند، ولی باز هم هوا سوز عجیبی داشت. منتظر بقیه نمانْد و به سمت قسمت انتهایی مینیب*و*س گام برداشت.
- تنها نرو. خطرناکه!
البرز توجهی به هشدار بهراد نکرد. نگاه متعجب مسافران از پنجرههای مینیب*و*س، همراه البرز شد. صدای قدمهای شتابزده، گوشهایش را پر کرد. دستی روی شانهاش نشست.
- مگه با تو نیستم؟
البرز سر جایش خشک شد. بهتزده به صح*نه روبهرویش نگاه کرد. از کاپوت باز و کثیف مینیب*و*س، دود و بخار خفیفی خارج می شد. ولی در کمال حیرت، هیچ اثری از اجساد نبود.
بهراد ناباور زمزمه کرد:
- یه ذره خون هم روی زمین نریخته.
البرز سرش را تکان داد. حق با بهراد بود. نگاهش را به سوی حاشیه برفی جاده حرکت داد. در دو ساعت گذشته، برف جدیدی نباریده بود و با این حال، هیچ ردپایی از گرگ یا گرگها روی برفهای قدیمی نبود.
- خیلی عجیبه.
البرز با حرکت دادن سر، دوباره حرف بهراد را تأیید کرد.
چند ثانیه در سکوت گذشت. ناگهان اعتراض جیغگونه و دخترانهای، هر دو نفر را به خود آورد.
- کجا رفتین شما دو تا؟ بیاید دیگه!
پارت_6:
البرز تکانی خورد. چند بار پلکهایش را با فشار باز و بسته کرد. بازدم کلافهاش را در هوای سرد رها کرد و آستین کاپشن بهراد را به جهت مخالف کشید.
- بیا بریم.
بهراد که هنوز شوکه بود، به سختی چرخید و با البرز همگام شد.
سهند و پسر قدبلند کنارش، به بدنه قرمز و پر خط وخش مینیب*و*س تکیه داده بودند. دو تا از دخترها، زبانهایشان را کج از د*ه*ان درآورده بودند و در حالی که سرهایشان را به هم چسبانده بودند، با نمای مینیب*و*س، از خود عکس سلفی میگرفتند. دختر سوم هم دورتر از بقیه در موازات مینیب*و*س ایستاده بود و با گوشی موبایلش کلنجار میرفت. انگار میخواست قبل از رفتن، آخرین تلاشهایش را برای برقراری تماس انجام دهد.
البرز سرش را به سمت گوش بهراد نزدیک کرد و زیرلب گفت:
- چیزی بهشون نگو.
بهراد چشمهایش را ریز کرد:
- چرا؟
البرز تنهای آرام به بهراد زد و در حالیکه از او سبقت میگرفت، پاسخ داد:
- فقط به حرفم گوش بده.
بهراد سر جایش متوقف شد. بدبینیاش نسبت به البرز بیشتر شده بود. نمیتوانست رفتارهایش را هضم کند. البرز در حالیکه دکمههای جلوی بارانیاش را میبست، آمرانه اعضای گروهش را مورد خطاب قرار داد:
- بریم!
همه سرها به سمت البرز چرخید. مطیعانه وضعیت قبل خود را رها کردند و به راه افتادند.
بهراد از واکنش سریع و بیحرف گروه متعجبتر شد. حتی یک نفرشان هم، جویای وضعیت آقا موسی و شاگردش نشد. البرز با تحکم صدایش زد:
- بهراد! چرا نمیای؟!
حیرتش بیش از پیش شد. البرز نامش را می دانست! این آخرین چیزی بود که انتظارش را داشت. بیشتر ایستادن جایز نبود. به قدمهایش سرعت بخشید و خود را به جمع رساند.
البرز متفکرانه به مسیر در پیش مینگریست. جاده عجیبی بود. دریغ از وجود یک تابلوی راهنما، یا حتی خطکشی روی آسفالت کهنهاش.
راهپیماییشان در نوع خود جالب بود. سه دختر گروه، جلو و شانهبهشانه هم گام برمیداشتند و پسرها هم پشت سرشان. میانگین سنی نفرات تیم پایین بود و البرز مسنترین فرد جمع بهنظر میرسید.
تقریبا همه از محتویات ساک و چمدانهایشان، چند لباس روی هم پوشیده بودند، تا بلکه بتوانند اثر سرما را مهار کنند. سهند زیر پیراهن چهارخانهاش ، سه تیشرت و یک بلوز آستین بلند پوشیده بود و حس میکرد در حال خفه شدن است. به جز کیفهای رودوشی دخترها و کیف حامل داروهای بهراد، چیز دیگری همراهشان نبود.
دو تا از دخترها که پیش از این باهم عکس میگرفتند، مدام درگوشی پچپچ میکردند و میخندیدند. دختر سوم که جدا افتاده بود، تبپی سادهتر نسبت به همج*ن*سهایش داشت و بی توجه به شلوغکاریهای دو دختر دیگر، طول جاده را بیصدا میپیمود. بهراد اخم آشکاری به پیشانی داشت. با آمدن دخترها مخالف بود و اعتقاد داشت آنها سرعت پیشروی را کُند میکنند. ولی نتوانست حرفش را به کرسی بنشاند. البرز نظرش را رد کرد و اعتقاد داشت، هر چه تعدادشان بیشتر باشد، بهتر است. بهراد با بهخاطر آوردن جریان داخل مینیب*و*س، عصبیتر شد. عملأ هیچ مرد دیگری برای رفتن داوطلب نشده بود. ناگفته نماند که پسر چهارم گروه هم، به واسطه دو دختری که بهنظر باهم آشنا میآمدند، همراه آنها شد.
حدوداً چهل دقیقه از پیادهروی به همین منوال گذشت. دیگر کاملأ از مینیب*و*س فاصله گرفته بودند و منظره پیشِرو و پشت سرشان، یکدست شده بود. صدای پسر چهارم به گوش رسید.
- ترانه! اون زیپ سویشِرتِت رو ببند لااقل.
دختری که ترانه خطاب شده بود و مابین دو دختر دیگر حرکت میکرد، با بیخیالی سرش را تکان داد و گفت:
- باشه شهریار. حرص نخور! هوا خوبه.
شهریار دندانقروچهای کرد . کلاه بافتنی و قهوهایش را روی سرش پایینتر کشید و زیرلب غرید:
- دختر احمق.
صدایش آرام بود ولی نه آنقدر که به گوش کسی نرسد. اما ترانه فارغ از همهجا، انگار از این راهپیمایی ل*ذت می برد. شال سفیدش را به کمرش بسته بود و موهای طلایی و بلندش، در باد پاییزی شناور بود.
جاده کمی لیز بود و کفشهای افراد گروه مناسب این هوا و این محیط نبود. دخترها و همچنین بهراد، کتونی به پا داشتند. بهراد نگاهی به کفشهای چرمی و سرکلاهی شهریار و البرز انداخت. با دست ضربه نهچندان محکمی به پَسِ سر سهند وارد کرد.
- الان وقت کالج پوشیدن بود آخه عقل کل؟
سهند پشت سر بیمو و سهتیغ کرده اش را ماساژ داد و حق به جانب گفت:
- از کجا باید میدونستم تو این خ*را*بشده گیر میاُفتیم؟
بهراد با ناراحتی دندانهایش را روی هم سایید. راست میگفت. چه کسی چنین وضعی را تصور میکرد؟
کد:
البرز تکانی خورد. چند بار پلکهایش را با فشار باز و بسته کرد. بازدم کلافهاش را در هوای سرد رها کرد و آستین کاپشن بهراد را به جهت مخالف کشید.
- بیا بریم.
بهراد که هنوز شوکه بود، به سختی چرخید و با البرز همگام شد.
سهند و پسر قدبلند کنارش، به بدنه قرمز و پر خط وخش مینیب*و*س تکیه داده بودند. دو تا از دخترها، زبانهایشان را کج از د*ه*ان درآورده بودند و در حالی که سرهایشان را به هم چسبانده بودند، با نمای مینیب*و*س، از خود عکس سلفی میگرفتند. دختر سوم هم دورتر از بقیه در موازات مینیب*و*س ایستاده بود و با گوشی موبایلش کلنجار میرفت. انگار میخواست قبل از رفتن، آخرین تلاشهایش را برای برقراری تماس انجام دهد.
البرز سرش را به سمت گوش بهراد نزدیک کرد و زیرلب گفت:
- چیزی بهشون نگو.
بهراد چشمهایش را ریز کرد:
- چرا؟
البرز تنهای آرام به بهراد زد و در حالیکه از او سبقت میگرفت، پاسخ داد:
- فقط به حرفم گوش بده.
بهراد سر جایش متوقف شد. بدبینیاش نسبت به البرز بیشتر شده بود. نمیتوانست رفتارهایش را هضم کند. البرز در حالیکه دکمههای جلوی بارانیاش را میبست، آمرانه اعضای گروهش را مورد خطاب قرار داد:
- بریم!
همه سرها به سمت البرز چرخید. مطیعانه وضعیت قبل خود را رها کردند و به راه افتادند.
بهراد از واکنش سریع و بیحرف گروه متعجبتر شد. حتی یک نفرشان هم، جویای وضعیت آقا موسی و شاگردش نشد. البرز با تحکم صدایش زد:
- بهراد! چرا نمیای؟!
حیرتش بیش از پیش شد. البرز نامش را می دانست! این آخرین چیزی بود که انتظارش را داشت. بیشتر ایستادن جایز نبود. به قدمهایش سرعت بخشید و خود را به جمع رساند.
البرز متفکرانه به مسیر در پیش مینگریست. جاده عجیبی بود. دریغ از وجود یک تابلوی راهنما، یا حتی خطکشی روی آسفالت کهنهاش.
راهپیماییشان در نوع خود جالب بود. سه دختر گروه، جلو و شانهبهشانه هم گام برمیداشتند و پسرها هم پشت سرشان. میانگین سنی نفرات تیم پایین بود و البرز مسنترین فرد جمع بهنظر میرسید.
تقریبا همه از محتویات ساک و چمدانهایشان، چند لباس روی هم پوشیده بودند، تا بلکه بتوانند اثر سرما را مهار کنند. سهند زیر پیراهن چهارخانهاش ، سه تیشرت و یک بلوز آستین بلند پوشیده بود و حس میکرد در حال خفه شدن است. به جز کیفهای رودوشی دخترها و کیف حامل داروهای بهراد، چیز دیگری همراهشان نبود.
دو تا از دخترها که پیش از این باهم عکس میگرفتند، مدام درگوشی پچپچ میکردند و میخندیدند. دختر سوم که جدا افتاده بود، تبپی سادهتر نسبت به همج*ن*سهایش داشت و بی توجه به شلوغکاریهای دو دختر دیگر، طول جاده را بیصدا میپیمود. بهراد اخم آشکاری به پیشانی داشت. با آمدن دخترها مخالف بود و اعتقاد داشت آنها سرعت پیشروی را کُند میکنند. ولی نتوانست حرفش را به کرسی بنشاند. البرز نظرش را رد کرد و اعتقاد داشت، هر چه تعدادشان بیشتر باشد، بهتر است. بهراد با بهخاطر آوردن جریان داخل مینیب*و*س، عصبیتر شد. عملأ هیچ مرد دیگری برای رفتن داوطلب نشده بود. ناگفته نماند که پسر چهارم گروه هم، به واسطه دو دختری که بهنظر باهم آشنا میآمدند، همراه آنها شد.
حدوداً چهل دقیقه از پیادهروی به همین منوال گذشت. دیگر کاملأ از مینیب*و*س فاصله گرفته بودند و منظره پیشِرو و پشت سرشان، یکدست شده بود. صدای پسر چهارم به گوش رسید.
- ترانه! اون زیپ سویشِرتِت رو ببند لااقل.
دختری که ترانه خطاب شده بود و مابین دو دختر دیگر حرکت میکرد، با بیخیالی سرش را تکان داد و گفت:
- باشه شهریار. حرص نخور! هوا خوبه.
شهریار دندانقروچهای کرد . کلاه بافتنی و قهوهایش را روی سرش پایینتر کشید و زیرلب غرید:
- دختر احمق.
صدایش آرام بود ولی نه آنقدر که به گوش کسی نرسد. اما ترانه فارغ از همهجا، انگار از این راهپیمایی ل*ذت می برد. شال سفیدش را به کمرش بسته بود و موهای طلایی و بلندش، در باد پاییزی شناور بود.
جاده کمی لیز بود و کفشهای افراد گروه مناسب این هوا و این محیط نبود. دخترها و همچنین بهراد، کتونی به پا داشتند. بهراد نگاهی به کفشهای چرمی و سرکلاهی شهریار و البرز انداخت. با دست ضربه نهچندان محکمی به پَسِ سر سهند وارد کرد.
- الان وقت کالج پوشیدن بود آخه عقل کل؟
سهند پشت سر بیمو و سهتیغ کرده اش را ماساژ داد و حق به جانب گفت:
- از کجا باید میدونستم تو این خ*را*بشده گیر میاُفتیم؟
بهراد با ناراحتی دندانهایش را روی هم سایید. راست میگفت. چه کسی چنین وضعی را تصور میکرد؟
پارت_7:
ترانه به گامهایش سرعت داد و چندقدمی از جمع جلو افتاد. حلقههای تزئینی و آویزان از کتونیهای صورتیاش، جیرینگجیرینگ صدا داد. روی پاشنه پا چرخید و گام برداشتن را به صورت عقبرو ادامه داد.
شهریار دوباره به اعتراض درآمد.
- ترانه! دیوونهبازی رو بذار کنار. بچرخ. مثل آدم راه برو.
ترانه با شیطنت ابرو بالا انداخت و صدادار نوچ گفت. بهراد نفس کلافهای کشید. ترانه از نظرش، دختر دردسرساز و خ*را*بکاری بود. سهند و البرز در سکوت به حرکات ترانه نگاه میکردند؛ ولی بهراد از این مسخرهبازیهای بچگانه عصبانی بود.
ترانه با ذوق عجیبی کف دستهایش را به هم کوبید.
- عمراً یکیتون بتونه مثل من عقبعقبی راه بره و نیُفته.
بهراد با موشکافی به چهره دختر بازیگوش تیم نگاه کرد. عاقبت طاقت نیاورد و غیظ در کلامش ظاهر شد.
- چند سالته کوچولو؟
علیرغم انتظار بهراد، ترانه اصلا از لحن طعنهآمیزش ناراحت نشد و برعکس با سرخوشی خندید.
- هفده سالمه بابابزرگ!
چشمان بهراد از شگفتی گرد شد. آرایش صورت و رنگ موهایش، سنش را خیلی بالاتر نشان میداد.
ترانه دوباره بیدلیل خندید و رو به بهراد چشمک زد.
- با من که آشنا شدین.
سلامی نظامی رو به البرز داد.
-لیدرمون که تویی. حالا اسمت چیه؟
البرز با لبخند کجی، نامش را به زبان آورد.
ترانه اطوارگونه سر تکان داد و رو به بهراد و سهند که در راس چپ بودند گفت:
-شما دونفر هم یه خط در میون همدیگه رو صدا میزنید. معلومه اسماتون چیه! سهند و بهراد؛ درسته؟
اخم بهراد غلیظتر شد. ترانه سقلمهای به رفیقش زد و توجهش را جلب کرد. سپس نگاهی به سر براق سهند انداخت و با خنده معناداری گفت:
- عمو سهند!
ترانه و رفیقش پرصدا قهقهه زدند.
سهند با خشم به دو دختر چشم دوخت. با تنفری آنی، زیرلب دشنامی زشت داد.
ترانه که با ل*بخوانی، متوجه کلام سهند شده بود، رو به او زباندرازی کرد.
حالا دیگر سهند و بهراد در خودخوری کردن از کردار ترانه، همپیمان شده بودند. شهریار هم که از اول راه، با نارضایتی به اعمال ترانه نگاه میکرد. تنها فرد خنثی بین پسرها، البرز بود که همچنان لبخند کجش را حفظ کرده بود. گویا از نمایش ناپخته ترانه، ل*ذت میبرد. بماند که هر لحظه، انتظار داشت ترانه نقش زمین شود. ولی دخترک انگار مهارت خاصی در این سبک راه رفتن داشت.
کمی بعد، ترانه بیتوجه به بازخورد از چهره پسرها، اشارهای به پسر قدبلند کرد.
- این نردبون هم شهریاره! پسرعموم.
با دست دیگر، جهت راست را نشانه رفت.
- دوستم الناز.
الناز بادکنک آدامسش را با دندان ترکاند. لنز آبی آسمانی، رنگ چشمهایش را مصنوعی کرده بود. ل*بهایش را رو به ترانه، غنچه کرد و نمادین برایش ب*وسه فرستاد. ترانه انگشتانش را شبیه به قلب درآورد و جلوی س*ی*نهاش گرفت. سپس سرش را به جهت مخالف چرخاند.
- تو اسمت چیه دُخی؟
دختر بدون آنکه جهت نگاهش را از مسیر پیشرویش تغییر دهد، به سردی گفت:
- ناهید.
ترانه چشم غرهای نثار ناهید کرد و با د*ه*ان کجی گفت:
- چه نچسب!
قبل از آنکه حرف دیگری بزند، پایش ناگهان به برآمدگی آسفالت گیر کرد و با جیغ بلندی از پشت سر روی زمین افتاد. هر چهار پسر برای کمک خیز برداشتند، ولی تلاششان بی ثمر بود. بهراد با عصبانیت جلو رفت و به یقه سویشرت بنفش رنگ ترانه چنگ زد و ب*دن لاغرش را از روی زمین بالا کشید. با خشم به چشمان وحشتزده ترانه خیره شد و از لابهلای دندانهای کلیدشدهاش غرید:
- مثل آدم راه برو! فهمیدی یا نه؟!
جمله پایانیاش بلندتر و خشنتر ادا شد و رعشه عیانی به اندام نحیف ترانه انداخت. عنبیه عسلی چشمان ترانه، حالا به رگههایی از بیم، آلوده شده بود. انتظار این عکسالعمل را نداشت. آب دهانش را به سختی فرو داد. بهراد دخترک را مثل پیچ روی زمین چرخاند و با کف دستش، ضربه محکمی به میان کتفش وارد کرد.
ترانه آخی گفت و کمی روی زمین سکندری خورد. هنوز در شوک بود و نمیتوانست برخورد شدید بهراد را درک کند.
توقع داشت، بقیه به بهراد بابت حرکت پرخاشگرانهاش اعتراض کنند؛ ولی هیچ واکنشی از کسی ندید. گ*ردنش را نامحسوس چرخاند و زیرچشمی به الناز نگاه کرد. سرش رو به پایین و چشمان لنزدارش به زمین میخ شده بود. حتی دیگر صدای اعصابخردکن آدامس جویدنش هم به گوش نمیرسید.
ترانه جرئت نداشت به عقب بچرخد و وضعیت شهریار را ببیند. هرچند حدسزدنش کار سختی نبود. می توانست ندیده هم، لبخندِ پرکینه شهریار را تصور کند. ترانه که حالا خود را بییار و یاور میدید، خیلی سریعتر از پیشبینی شهریار، بابت آمدن با گروه پشیمان شد. فکر میکرد این پیادهروی، جالبتر و مهیجتر از منتظر ماندن در مینیب*و*س باشد، ولی زهی خیال باطل! چشمهایش را با ندامت بست. میترسید بگوید قصد برگشتن دارد و به دست بهراد یا حتی شهریار خفه شود.
با دستهای لرزان، موهای بلند و موجدارش که حالا، کمی گِلی شده بود را با کش مشکی دور مچش جمع کرد. سپس به سرعت، کلاه سویشرتش را روی سرش کشید. پشت لباسش هم کمی کثیف شده بود؛ ولی در حال حاضر، تمیز کردنش نمیتوانست برای ترانه در اولویت باشد.
صامت شدن ترانه، مساوی بود با آرامش یافتن گروه. البرز که مابین شهریار و بهراد گام برمیداشت، نگاهی به چهره سرد و بیروح هم دانشگاهیاش انداخت. این روی بهراد را به تازگی دیده بود. آن پسر بیحاشیه و کمحرف دانشکده کجا و این دیو پر از حرص کجا؟ دامنه لبخندش وسعت گرفت. شرایط هر لحظه برایش جالبتر میشد.
***
کد:
ترانه به گامهایش سرعت داد و چندقدمی از جمع جلو افتاد. حلقههای تزئینی و آویزان از کتونیهای صورتیاش، جیرینگجیرینگ صدا داد. روی پاشنه پا چرخید و گام برداشتن را به صورت عقبرو ادامه داد.
شهریار دوباره به اعتراض درآمد.
- ترانه! دیوونهبازی رو بذار کنار. بچرخ. مثل آدم راه برو.
ترانه با شیطنت ابرو بالا انداخت و صدادار نوچ گفت. بهراد نفس کلافهای کشید. ترانه از نظرش، دختر دردسرساز و خ*را*بکاری بود. سهند و البرز در سکوت به حرکات ترانه نگاه میکردند؛ ولی بهراد از این مسخرهبازیهای بچگانه عصبانی بود.
ترانه با ذوق عجیبی کف دستهایش را به هم کوبید.
- عمراً یکیتون بتونه مثل من عقبعقبی راه بره و نیُفته.
بهراد با موشکافی به چهره دختر بازیگوش تیم نگاه کرد. عاقبت طاقت نیاورد و غیظ در کلامش ظاهر شد.
- چند سالته کوچولو؟
علیرغم انتظار بهراد، ترانه اصلا از لحن طعنهآمیزش ناراحت نشد و برعکس با سرخوشی خندید.
- هفده سالمه بابابزرگ!
چشمان بهراد از شگفتی گرد شد. آرایش صورت و رنگ موهایش، سنش را خیلی بالاتر نشان میداد.
ترانه دوباره بیدلیل خندید و رو به بهراد چشمک زد.
- با من که آشنا شدین.
سلامی نظامی رو به البرز داد.
-لیدرمون که تویی. حالا اسمت چیه؟
البرز با لبخند کجی، نامش را به زبان آورد.
ترانه اطوارگونه سر تکان داد و رو به بهراد و سهند که در راس چپ بودند گفت:
-شما دونفر هم یه خط در میون همدیگه رو صدا میزنید. معلومه اسماتون چیه! سهند و بهراد؛ درسته؟
اخم بهراد غلیظتر شد. ترانه سقلمهای به رفیقش زد و توجهش را جلب کرد. سپس نگاهی به سر براق سهند انداخت و با خنده معناداری گفت:
- عمو سهند!
ترانه و رفیقش پرصدا قهقهه زدند.
سهند با خشم به دو دختر چشم دوخت. با تنفری آنی، زیرلب دشنامی زشت داد.
ترانه که با ل*بخوانی، متوجه کلام سهند شده بود، رو به او زباندرازی کرد.
حالا دیگر سهند و بهراد در خودخوری کردن از کردار ترانه، همپیمان شده بودند. شهریار هم که از اول راه، با نارضایتی به اعمال ترانه نگاه میکرد. تنها فرد خنثی بین پسرها، البرز بود که همچنان لبخند کجش را حفظ کرده بود. گویا از نمایش ناپخته ترانه، ل*ذت میبرد. بماند که هر لحظه، انتظار داشت ترانه نقش زمین شود. ولی دخترک انگار مهارت خاصی در این سبک راه رفتن داشت.
کمی بعد، ترانه بیتوجه به بازخورد از چهره پسرها، اشارهای به پسر قدبلند کرد.
- این نردبون هم شهریاره! پسرعموم.
با دست دیگر، جهت راست را نشانه رفت.
- دوستم الناز.
الناز بادکنک آدامسش را با دندان ترکاند. لنز آبی آسمانی، رنگ چشمهایش را مصنوعی کرده بود. ل*بهایش را رو به ترانه، غنچه کرد و نمادین برایش ب*وسه فرستاد. ترانه انگشتانش را شبیه به قلب درآورد و جلوی س*ی*نهاش گرفت. سپس سرش را به جهت مخالف چرخاند.
- تو اسمت چیه دُخی؟
دختر بدون آنکه جهت نگاهش را از مسیر پیشرویش تغییر دهد، به سردی گفت:
- ناهید.
ترانه چشم غرهای نثار ناهید کرد و با د*ه*ان کجی گفت:
- چه نچسب!
قبل از آنکه حرف دیگری بزند، پایش ناگهان به برآمدگی آسفالت گیر کرد و با جیغ بلندی از پشت سر روی زمین افتاد. هر چهار پسر برای کمک خیز برداشتند، ولی تلاششان بی ثمر بود. بهراد با عصبانیت جلو رفت و به یقه سویشرت بنفش رنگ ترانه چنگ زد و ب*دن لاغرش را از روی زمین بالا کشید. با خشم به چشمان وحشتزده ترانه خیره شد و از لابهلای دندانهای کلیدشدهاش غرید:
- مثل آدم راه برو! فهمیدی یا نه؟!
جمله پایانیاش بلندتر و خشنتر ادا شد و رعشه عیانی به اندام نحیف ترانه انداخت. عنبیه عسلی چشمان ترانه، حالا به رگههایی از بیم، آلوده شده بود. انتظار این عکسالعمل را نداشت. آب دهانش را به سختی فرو داد. بهراد دخترک را مثل پیچ روی زمین چرخاند و با کف دستش، ضربه محکمی به میان کتفش وارد کرد.
ترانه آخی گفت و کمی روی زمین سکندری خورد. هنوز در شوک بود و نمیتوانست برخورد شدید بهراد را درک کند.
توقع داشت، بقیه به بهراد بابت حرکت پرخاشگرانهاش اعتراض کنند؛ ولی هیچ واکنشی از کسی ندید. گ*ردنش را نامحسوس چرخاند و زیرچشمی به الناز نگاه کرد. سرش رو به پایین و چشمان لنزدارش به زمین میخ شده بود. حتی دیگر صدای اعصابخردکن آدامس جویدنش هم به گوش نمیرسید.
ترانه جرئت نداشت به عقب بچرخد و وضعیت شهریار را ببیند. هرچند حدسزدنش کار سختی نبود. می توانست ندیده هم، لبخندِ پرکینه شهریار را تصور کند. ترانه که حالا خود را بییار و یاور میدید، خیلی سریعتر از پیشبینی شهریار، بابت آمدن با گروه پشیمان شد. فکر میکرد این پیادهروی، جالبتر و مهیجتر از منتظر ماندن در مینیب*و*س باشد، ولی زهی خیال باطل! چشمهایش را با ندامت بست. میترسید بگوید قصد برگشتن دارد و به دست بهراد یا حتی شهریار خفه شود.
با دستهای لرزان، موهای بلند و موجدارش که حالا، کمی گِلی شده بود را با کش مشکی دور مچش جمع کرد. سپس به سرعت، کلاه سویشرتش را روی سرش کشید. پشت لباسش هم کمی کثیف شده بود؛ ولی در حال حاضر، تمیز کردنش نمیتوانست برای ترانه در اولویت باشد.
صامت شدن ترانه، مساوی بود با آرامش یافتن گروه. البرز که مابین شهریار و بهراد گام برمیداشت، نگاهی به چهره سرد و بیروح هم دانشگاهیاش انداخت. این روی بهراد را به تازگی دیده بود. آن پسر بیحاشیه و کمحرف دانشکده کجا و این دیو پر از حرص کجا؟ دامنه لبخندش وسعت گرفت. شرایط هر لحظه برایش جالبتر میشد.
***