• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

حرفه‌ای رمان دفینه سلطنتی | اثرNasrin.J کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

نظر کلی شما راجع به رمان( سِیر داستان، فضاسازی، دیالوگ‌ها،شخصیت پردازی،نکات نگارشی و...)

  • عالی

    رای: 10 71.4%
  • خوب

    رای: 4 28.6%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    14

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
خوشحال میشم نظرتون رو با من به اشتراک بذارید &^%(8

پارت_28:
ترانه آب دهانش را قورت داد. چیزی نمانده بود که سکته کند. از برق چشمان ناهید ترسید. این بازی می‌خواست به هر نحوی که شده، ترانه را حذف کند. محض رضای خدا، حتی یک کاراکتر هم وجود نداشت که کمی، فقط کمی با ترانه همراه باشد. ناهید بی‌شک به خاطر انتقام از خاندانِ سلطنتی لویاتان، دمار از روزگار ترانه درمی‌آورد! بهراد و الناز که دیوانگی‌شان را از دنیای واقعی به همراه داشتند. هیچ شناختی از این دخترِ منزوی نداشت. در طول مسیر راه‌پیمایی به جز گفتن نامش، هیچ سخن دیگری به زبان نیاورده بود. معلوم نبود چه ویژگی رفتاری را از دنیای واقعی به یادگار با خود به بازی آورده است؟
با هراس نگاهی به دور و بر انداخت. سکوی سنگی وسط یک محوطه سرسبز بود. می‌توانست نرده‌های نقره‌ای رنگ را از دور ببند. ولی اثری از آبشار به چشم نمی‌آمد. صدایش خیلی دور بود.
بر خلاف انتظار ترانه، اجزای بازی به حرکت درنیامدند و دوباره نوشته‌های روی کادر مجدداً عوض شد.
- تبریک! شما توانستید از مرحله اول جانِ سالم به در ببرید و وارد مرحله دوم شوید!
د*ه*ان ترانه از این بازتر نمی‌شد. مرحله اول تمام شد؟ یعنی راه گذر از مرحله اول، زنده ماندن از آتش‌سوزی بود؟ پس مرحله دوم چه هدفی داشت؟
صدای ناهید، ترانه‌ی خشک شده را به خود آورد.
- این‌جا باغ عدن و زیرمجموعه معبد هست. نگران نباشید. شما در این‌جا در امانید. با قدرت الهی، خیلی زود زخم‌های شما بهبود پیدا می‌کنه.
تازه متوجه ناپدید شدن کادر صورت وضعیت شد. در جواب ناهید چیزی نگفت و با چرخش سرش، فضای اطرافش را کاوید. باغ به نظر ساده‌ای بود. درخت‌های گوناگون و کوتاه و بلند؛ هیچ چیز سحرآمیزی در آن دیده نمی‌شد. تنها وصله ناجورِ باغ، همین سکویی بود که پیش از این، ترانه روی آن دراز کشیده بود. مکعبی شکل بود و رویش مثل سنگ قبر و به زبانی ناشناس، کلماتی طلایی رنگ نوشته شده بود. نزدیک‌تر شدن ناهید را حس کرد.
- این تختِ نور هست و قابلیت شفادهندگی زخم داره. بعد از آتش‌سوزی قصر ولیعهد، ایشون شما رو درون حوض، بی‌هوش پیدا کردند و برای درمان، سریع به معبد آوردند. ما هم شما رو به باغ عدن منتقل کردیم.
ترانه باز هم چیزی نگفت. سرش را پایین آورد و نگاهی به پیراهن گشاد و ساده‌ی نارنجی رنگی که به تن داشت انداخت. آستین‌هایش حلقه‌ای بود و انتهای لباس تا زانوهایش را پوشش می‌داد. نگاهش پایین‌تر رفت. پاهایش از لبه‌ی سکو آویزان بود. پای راستش را کمی بالا آورد. کف پایش پر از زخم‌های ریز و درشت بود. با به یاد آوردن درد فرو رفتن خرده شیشه‌ها در پاهایش، اخم کرد. زخم‌ها بدشکل و عمیق به نظر می‌رسیدند. ولی در کمال حیرت، دردی حس نمی‌کرد. ناهید با لبخندی که گویا روی صورتش منگنه شده بود، دوباره ل*ب به سخن گشود.
- ولیعهد خیلی نگرانتون بودن.
پوزخندی روی ل*ب ترانه نشست. می‌دانست کاراکتر بهراد عاشقش نیست. چرب‌زبانی ج*ن*س مخالف را در دنیای واقعی، بارها به چشم دیده بود و گوشش به این مدل حرف‌ها بیگانه نبود. ترانه ادعای زیبایی داشت و ادعایش هم بی‌جهت نبود. چهره و رفتارش، دل خیلی از پسران جوان را می‌برد! بهراد جلوی ترانه، شانسی برای ظاهرسازی نداشت حتی به عنوان یک شخصیت بی‌اختیار در بازی.
- ولیعهد تمام این مدت بالای سرتون بودند و فقط برای مسائلِ ضروری به قصر رفت و آمد داشتند.
ترانه پوفی کرد. فقط همین را کم داشت که یک نفر دیگر هم مدام از بهراد تعریف کند. کاش مثل دنیای واقعی، ناهید در بازی هم ساکت می‌ماند!
- ایشون دیروز… .
نمی‌خواست دیگر به تمجیدات ناهید از بهراد گوش بدهد. نگاهش به علف‌های روی زمین بود. گروهی از مورچه‌ها در نقطه‌ای در کنار سکو تجمع کرده بودند.
- ترانه!
سر ترانه مثل فنر بالا پرید. ضربان قلبش بالا رفت. به چشم‌هایش اعتماد نداشت. آن شخص که تکیه بر عصای چوبی، کمی دورتر و در کنار درخت پرتقال ایستاده بود، می‌توانست توهم باشد؟! چیزی مثل امید در قلبش لرزید. از ته دل خندید و بی‌توجه به ناهید‌، به سمت منبع صدا پر کشید.
- البرز! البرز! البرز!
با هر بار به زبان آوردن نامش، گویا می‌خواست به خود ثابت کند که خواب نمی‌بیند. از شدت خوشحالی، اشک در چشمانش حلقه زده بود. بغض و خنده‌اش باهم ادغام شده بود. ناهید با نگرانی صدایش زد:
- سرورم ندوید! پاهاتون آسیب دیده!
ترانه چیزی نمی‌شنید. فقط شتابان به جلو می‌دوید. خودش بود! همان چهره بالغ و جذاب، همان چشم‌های پرنور و زمردی، همان موهای جوگندمی و خوش‌حالت، همان هیکل چهارشانه و مردانه. خودِ خودِ خودش بود!
کد:
ترانه آب دهانش را قورت داد. چیزی نمانده بود که سکته کند. از برق چشمان ناهید ترسید. این بازی می‌خواست به هر نحوی که شده، ترانه را حذف کند. محض رضای خدا، حتی یک کاراکتر هم وجود نداشت که کمی، فقط کمی با ترانه همراه باشد. ناهید بی‌شک به خاطر انتقام از خاندانِ سلطنتی لویاتان، دمار از روزگار ترانه درمی‌آورد! بهراد و الناز که دیوانگی‌شان را از دنیای واقعی به همراه داشتند. هیچ شناختی از این دخترِ منزوی نداشت. در طول مسیر راه‌پیمایی به جز گفتن نامش، هیچ سخن دیگری به زبان نیاورده بود. معلوم نبود چه ویژگی رفتاری را از دنیای واقعی به یادگار با خود به بازی آورده است؟
با هراس نگاهی به دور و بر انداخت. سکوی سنگی وسط یک محوطه سرسبز بود. می‌توانست نرده‌های نقره‌ای رنگ را از دور ببند. ولی اثری از آبشار به چشم نمی‌آمد. صدایش خیلی دور بود.
بر خلاف انتظار ترانه، اجزای بازی به حرکت درنیامدند و دوباره نوشته‌های روی کادر مجدداً عوض شد.
- تبریک! شما توانستید از مرحله اول جانِ سالم به در ببرید و وارد مرحله دوم شوید!
د*ه*ان ترانه از این بازتر نمی‌شد. مرحله اول تمام شد؟ یعنی راه گذر از مرحله اول، زنده ماندن از آتش‌سوزی بود؟ پس مرحله دوم چه هدفی داشت؟
صدای ناهید، ترانه‌ی خشک شده را به خود آورد.
- این‌جا باغ عدن و زیرمجموعه معبد هست. نگران نباشید. شما در این‌جا در امانید. با قدرت الهی، خیلی زود زخم‌های شما بهبود پیدا می‌کنه.
تازه متوجه ناپدید شدن کادر صورت وضعیت شد. در جواب ناهید چیزی نگفت و با چرخش سرش، فضای اطرافش را کاوید. باغ به نظر ساده‌ای بود. درخت‌های گوناگون و کوتاه و بلند؛ هیچ چیز سحرآمیزی در آن دیده نمی‌شد. تنها وصله ناجورِ باغ، همین سکویی بود که پیش از این، ترانه روی آن دراز کشیده بود. مکعبی شکل بود و رویش مثل سنگ قبر و به زبانی ناشناس، کلماتی طلایی رنگ نوشته شده بود. نزدیک‌تر شدن ناهید را حس کرد.
- این تختِ نور هست و قابلیت شفادهندگی زخم داره. بعد از آتش‌سوزی قصر ولیعهد، ایشون شما رو درون حوض، بی‌هوش پیدا کردند و برای درمان، سریع به معبد آوردند. ما هم شما رو به باغ عدن منتقل کردیم.
ترانه باز هم چیزی نگفت. سرش را پایین آورد و نگاهی به پیراهن گشاد و ساده‌ی نارنجی رنگی که به تن داشت انداخت. آستین‌هایش حلقه‌ای بود و انتهای لباس تا زانوهایش را پوشش می‌داد. نگاهش پایین‌تر رفت. پاهایش از لبه‌ی سکو آویزان بود. پای راستش را کمی بالا آورد. کف پایش پر از زخم‌های ریز و درشت بود. با به یاد آوردن درد فرو رفتن خرده شیشه‌ها در پاهایش، اخم کرد. زخم‌ها بدشکل و عمیق به نظر می‌رسیدند. ولی در کمال حیرت، دردی حس نمی‌کرد. ناهید با لبخندی که گویا روی صورتش منگنه شده بود، دوباره ل*ب به سخن گشود.
- ولیعهد خیلی نگرانتون بودن.
پوزخندی روی ل*ب ترانه نشست. می‌دانست کاراکتر بهراد عاشقش نیست. چرب‌زبانی ج*ن*س مخالف را در دنیای واقعی، بارها به چشم دیده بود و گوشش به این مدل حرف‌ها بیگانه نبود. ترانه ادعای زیبایی داشت و ادعایش هم بی‌جهت نبود. چهره و رفتارش، دل خیلی از پسران جوان را می‌برد! بهراد جلوی ترانه، شانسی برای ظاهرسازی نداشت حتی به عنوان یک شخصیت بی‌اختیار در بازی.
- ولیعهد تمام این مدت بالای سرتون بودند و فقط برای مسائلِ ضروری به قصر رفت و آمد داشتند.
ترانه پوفی کرد. فقط همین را کم داشت که یک نفر دیگر هم مدام از بهراد تعریف کند. کاش مثل دنیای واقعی، ناهید در بازی هم ساکت می‌ماند!
- ایشون دیروز… .
نمی‌خواست دیگر به تمجیدات ناهید از بهراد گوش بدهد. نگاهش به علف‌های روی زمین بود. گروهی از مورچه‌ها در نقطه‌ای در کنار سکو تجمع کرده بودند.
- ترانه!
سر ترانه مثل فنر بالا پرید. ضربان قلبش بالا رفت. به چشم‌هایش اعتماد نداشت. آن شخص که تکیه بر عصای چوبی، کمی دورتر و در کنار درخت پرتقال ایستاده بود، می‌توانست توهم باشد؟! چیزی مثل امید در قلبش لرزید. از ته دل خندید و بی‌توجه به ناهید‌، به سمت منبع صدا پر کشید.
- البرز! البرز! البرز!
با هر بار به زبان آوردن نامش، گویا می‌خواست به خود ثابت کند که خواب نمی‌بیند. از شدت خوشحالی، اشک در چشمانش حلقه زده بود. بغض و خنده‌اش باهم ادغام شده بود. ناهید با نگرانی صدایش زد:
- سرورم ندوید! پاهاتون آسیب دیده!
ترانه چیزی نمی‌شنید. فقط شتابان به جلو می‌دوید. خودش بود! همان چهره بالغ و جذاب، همان چشم‌های پرنور و زمردی، همان موهای جوگندمی و خوش‌حالت، همان هیکل چهارشانه و مردانه. خودِ خودِ خودش بود!
#رمان_دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
پارت_29:
بالاخره به مقصد دلش رسید و به آغـوش البرز هجوم برد. البرز دست راستش را دور شانه‌های ترانه حلقـه کرد و با ملایمت گفت:
- آروم‌ دختر!
بغض ترانه‌ پرصدا شکست و به گوشه پیراهن نیلی البرز چنگ زد. لبخند تلخی روی صورت البرز نشست. حس متقابلی داشت؛ یک نوع دلتنگیِ عجیب. با احتیاط، عصایش را مماس با تنه درخت قرار داد. به کمک هر دو دستش، آغوشش را تنگ‌تر کرد و روی سر ترانه را ب*و*سید.
ترانه هم‌چنان گریه می‌کرد و محکم به البرز چسبیده بود. تمام احساسات منفی‌اش در این مدت، به خصوص حس تنهایی و غربت، ناگهان فوران کرده بود.
البرز با این‌که پای چپش آسیب دیده بود و درد زیادی داشت ولی در جایش محکم ایستاده بود و صبورانه موهای ترانه را نوازش می‌کرد. دیگر نمی‌توانست به خود دروغ بگوید. ترانه برایش خاص بود. از همان زمانی که برای راه‌پیمایی داخل جاده داوطلب شده بود، قلب البرز با دیدنش لرزید. چشم‌هایش شباهت زیادی به دیدگان‌ مهتاب داشت. همان تیله‌های عسلی براق و پرشور، باعث شد تا علی‌رغم مخالفت بهراد، البرز با آمدن ترانه‌ و دو دختر دیگر موافق باشد.
صدای مرتعش و غمگین ترانه، عذاب وجدانش را بیش‌تر کرد.
- کجا بودی؟ می‌دونی چی بِهِم گذشت؟
البرز دندان‌هایش را روی هم فشار داد. چیزی برای گفتن نداشت. تمام این اتفاقات را ناشی از تصمیم اشتباه خودش می‌دانست. اگر پیشنهاد راه‌پیمایی در جاده را نداده بود… .
- خیلی تنها بودم البرز. داشتم دِق می‌کردم.
آخ! گاهی حتی صدا زدنشان هم یک‌جور بود! چشم بست و آه حسرت‌باری کشید. با هر بار دیدن ترانه، د*اغ دلش تازه می‌شد ولی هیچ رقمه نمی‌توانست بی‌خیالش شود.
دخترکِ گلایه‌مند را بیش‌تر در بر گرفت. سرش را پایین برد و به آرامی گفت:
- ببخش عزیزم! دیگه تموم شد.
**
بر خلاف باغ عدن، سایر قسمت‌های معبد، سرمایی استخوان‌سوز داشت. انگار این باغ، در دنیای دیگری وجود داشت.
آوای سوختن هیزم‌ها داخل شومینه، فضای گِرد و استوانه‌ای شکل اتاقک را غرق در آرامش ساخته بود.
نگاهش را معطوف به لبخندِ پرنشاط ترانه کرده بود. ترانه با هیجان از سرگذشتش در این مدت، برای البرز تعریف می‌کرد. دیگر خبری از آن دختر سردرگم و ناامید نبود. گویا با دیدن البرز، جان تازه‌ای گرفته بود.
چشم‌های سبز و مشتاق البرز، ترانه را تشویق می‌کرد تا با آب و تاب بیش‌تری بگوید. زمان‌هایی که صحبتش اوج می‌گرفت، دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد. هر بار که نام بهراد را به زبان می‌آورد، حجم انبوهی از خشم و نفرت در چهره‌اش پدیدار می‌گشت. البرز پرمهر به حرکاتش می‌نگریست. در نظرش این دختر تحسین برانگیز بود. بازی به همان شکلی که قصد حذف کردن البرز را داشت، می‌خواست ترانه را هم از بین ببرد. ولی این دختر، علی‌رغم تمام ناپختگی‌هایش و عدم آگاهی نسبت به امکانات بازی، یک تنه و بدون یاری طلبیدن از کسی، توانست از چنگال بازی، جان سالم به در ببرد.
البرز نگاه عمیقی به ترانه کرد. حالا بافت کوتاه و مشکی رنگ، بالاتنه‌ی پیراهن نارنجی‌اش را پوشش داده بود. گونه‌هایش به جهت سرد و گرم شدن هوا، سرخ شده بود. پای چشم‌هایش کمی گود افتاده بود. سختی بازی و عدم وجود لوازم آرایش، تاثیر محسوسی را در چهره ترانه به یادگار گذاشته بود.
صدای تقه زدن روی چوب به گوش رسید. کلام ترانه ناگهان متوقف شد. البرز که از دیدن این منظره، خنده‌اش گرفته بود، انگشت اشاره‌اش را جلوی بینی‌اش گرفت و "هیس" گفت. سپس به مبل تک نفره تکیه داد و با صدایی رسا گفت:
- بیا تو.
درب قوسی شکل و دودی رنگ باز شد و ناهید وارد اتاقک گشت. دیگر خبری از شنل سفید نبود و به جایش، بلوز و دامن بلند و ارغوانی رنگی پوشیده بود. تاج گلِ سفید رنگی روی موهای فرفری‌اش قرار داشت و ل*ب‌های نازکش با رنگ سرخ و براق، نگاه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد.
اَبروی ترانه از تعجب بالا پرید. این دختر، همان ناهیدِ نیم ساعت پیش است؟ چه تغییر عیان و چشم‌گیری.
ناهید به مبل دو نفره‌ای که جایگاه ترانه بود، پشت کرد. سینی مسی را روی میزِ چهارگوشِ چوبی گذاشت و مقابل البرز تعظیم کرد.
- چیز دیگه‌ای نیاز داشتید، صدام بزنید.
البرز به روی ناهید لبخند زد و در پاسخ گفت:
- باشه. ممنون ازت.
ناهید دوباره کوتاه خم شد و بی‌توجه به ترانه، از اتاقک خارج گشت.
درب چوبی بسته شد. کمی طول کشید تا ترانه از ناباوری خارج شود. با چشمانی وَق‌زده و حیران، خطاب به البرز گفت:
- این چرا این‌جور کرد؟ انگار نه انگار که منم این‌جام.
البرز از ته دل خندید و شانه بالا انداخت.
ترانه دست به س*ی*نه و عبوس، به پشتی مبل شکلاتی تکیه داد. زانو روی زانو انداخت و مشکوک به چشمان شرور البرز خیره شد.
- چیزی بینِ تو و این دختره هست؟ قبل از این‌که بیای، کلی به من احترام می‌ذاشت ولی الان انگار با دشمن خونیش طرفه.
لبخند البرز کش آمد. دستش را جلو برد و یکی از جام‌های شیشه‌ای داخل سینی را برداشت. جرعه‌ای از شربتِ بی‌رنگ و خوش طعم نوشید و گفت:
- حسودی نکن بچه.
ترانه چشم غره‌ای نثار مرد مقابلش کرد و نمی‌دانست با این حرکت، چگونه قلب البرز را می‌خراشد.
البرز با سرفه‌ای مصلحتی، گلویش را صاف کرد. در دل آرزو کرد حداقل در این بازی، بتواند از دام خاطراتِ سیاهش رهایی یابد. کمی خم شد و بازوهایش را روی زانوهایش قرار داد. لحنش صورتی جدی به خود گرفت.
- ترانه! خیلی دلم می‌خواد فارغ از همه جا، باهم بگیم و بخندیم. ولی متاْسفانه اصلاً وقت نداریم.
ترانه که در حال مزه‌مزه کردن طعم تلفیقی نعنا و آب‌لیموی شربت بود، از جدیت ناگهانی البرز یِکِه خورد. چرا البرز روی کمبود زمان تاْکید کرد؟ جام بلوری را از ل*ب‌هایش فاصله داد و با تردید پرسید:
- منظورت چیه؟
البرز زبانش را روی ردیف دندان‌های بالایش کشید. نمی‌دانست چطور توضیح بدهد؟ با کفشش روی سنگ خاکستری کف، ضرب گرفته بود.
- حتماً خودت هم می‌دونی که مرحله اول رو رد کردیم.
ترانه‌ فوراً سر تکان داد. صدای ضربه زدن کفش‌های چرمی البرز به زمین، استرسش را بیش‌تر می‌کرد.
البرز انگشتانش را در هم چفت کرد.
- الان دقیقاً بیست و چهار روزه که داخل بازی هستیم. اگه یادت باشه، توی گودال اعلام شد که مدت بازی یک ساله. موضوعِ اصلی اینه که اصلاً نمی‌دونیم چند مرحله دیگه وجود داره؟ از طرفی حتی قوانین بازی رو هم درست درمون بلد نیستیم. قسمت سخت ماجرا این‌جاست که باید مواظب باشیم هیچ‌کس از گروه کشته نشه؛ وگرنه تا به خودمون بیایم، فاتحه‌مون خونده‌ست!

کد:
بالاخره به مقصد دلش رسید و به آغـوش البرز هجوم برد. البرز دست راستش را دور شانه‌های ترانه حلقـه کرد و با ملایمت گفت:
- آروم‌ دختر!
بغض ترانه‌ پرصدا شکست و به گوشه پیراهن نیلی البرز چنگ زد. لبخند تلخی روی صورت البرز نشست. حس متقابلی داشت؛ یک نوع دلتنگیِ عجیب. با احتیاط، عصایش را مماس با تنه درخت قرار داد. به کمک هر دو دستش، آغوشش را تنگ‌تر کرد و روی سر ترانه را ب*و*سید.
ترانه هم‌چنان گریه می‌کرد و محکم به البرز چسبیده بود. تمام احساسات منفی‌اش در این مدت، به خصوص حس تنهایی و غربت، ناگهان فوران کرده بود.
البرز با این‌که پای چپش آسیب دیده بود و درد زیادی داشت ولی در جایش محکم ایستاده بود و صبورانه موهای ترانه را نوازش می‌کرد. دیگر نمی‌توانست به خود دروغ بگوید. ترانه برایش خاص بود. از همان زمانی که برای راه‌پیمایی داخل جاده داوطلب شده بود، قلب البرز با دیدنش لرزید. چشم‌هایش شباهت زیادی به دیدگان‌ مهتاب داشت. همان تیله‌های عسلی براق و پرشور، باعث شد تا علی‌رغم مخالفت بهراد، البرز با آمدن ترانه‌ و دو دختر دیگر موافق باشد.
صدای مرتعش و غمگین ترانه، عذاب وجدانش را بیش‌تر کرد.
- کجا بودی؟ می‌دونی چی بِهِم گذشت؟
البرز دندان‌هایش را روی هم فشار داد. چیزی برای گفتن نداشت. تمام این اتفاقات را ناشی از تصمیم اشتباه خودش می‌دانست. اگر پیشنهاد راه‌پیمایی در جاده را نداده بود… .
- خیلی تنها بودم البرز. داشتم دِق می‌کردم.
آخ! گاهی حتی صدا زدنشان هم یک‌جور بود! چشم بست و آه حسرت‌باری کشید. با هر بار دیدن ترانه، د*اغ دلش تازه می‌شد ولی هیچ رقمه نمی‌توانست بی‌خیالش شود.
دخترکِ گلایه‌مند را بیش‌تر در بر گرفت. سرش را پایین برد و  به آرامی گفت:
- ببخش عزیزم! دیگه تموم شد.
**
بر خلاف باغ عدن، سایر قسمت‌های معبد، سرمایی استخوان‌سوز داشت. انگار این باغ، در دنیای دیگری وجود داشت.
آوای سوختن هیزم‌ها داخل شومینه، فضای گِرد و استوانه‌ای شکل اتاقک را غرق در آرامش ساخته بود.
نگاهش را معطوف به لبخندِ پرنشاط ترانه کرده بود. ترانه با هیجان از سرگذشتش در این مدت، برای البرز تعریف می‌کرد. دیگر خبری از آن دختر سردرگم و ناامید نبود. گویا با دیدن البرز، جان تازه‌ای گرفته بود.
چشم‌های سبز و مشتاق البرز، ترانه را تشویق می‌کرد تا با آب و تاب بیش‌تری بگوید. زمان‌هایی که صحبتش اوج می‌گرفت، دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد. هر بار که نام بهراد را به زبان می‌آورد، حجم انبوهی از خشم و نفرت در چهره‌اش پدیدار می‌گشت. البرز پرمهر به حرکاتش می‌نگریست. در نظرش این دختر تحسین برانگیز بود. بازی به همان شکلی که قصد حذف کردن البرز را داشت، می‌خواست ترانه را هم از بین ببرد. ولی این دختر، علی‌رغم تمام ناپختگی‌هایش و عدم آگاهی نسبت به امکانات بازی، یک تنه و بدون یاری طلبیدن از کسی، توانست از چنگال بازی، جان سالم به در ببرد.
البرز نگاه عمیقی به ترانه کرد. حالا بافت کوتاه و مشکی رنگ، بالاتنه‌ی پیراهن نارنجی‌اش را پوشش داده بود. گونه‌هایش به جهت سرد و گرم شدن هوا، سرخ شده بود. پای چشم‌هایش کمی گود افتاده بود. سختی بازی و عدم وجود لوازم آرایش، تاثیر محسوسی را در چهره ترانه به یادگار گذاشته بود.
صدای تقه زدن روی چوب به گوش رسید. کلام ترانه ناگهان متوقف شد. البرز که از دیدن این منظره، خنده‌اش گرفته بود، انگشت اشاره‌اش را جلوی بینی‌اش گرفت و "هیس" گفت. سپس به مبل تک نفره تکیه داد و با صدایی رسا گفت:
- بیا تو.
درب قوسی شکل و دودی رنگ باز شد و ناهید وارد اتاقک گشت. دیگر خبری از شنل سفید نبود و به جایش، بلوز و دامن بلند و ارغوانی رنگی پوشیده بود. تاج گلِ سفید رنگی روی موهای فرفری‌اش قرار داشت و ل*ب‌های نازکش با رنگ سرخ و براق، نگاه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد.
اَبروی ترانه از تعجب بالا پرید. این دختر، همان ناهیدِ نیم ساعت پیش است؟ چه تغییر عیان و چشم‌گیری.
ناهید به مبل دو نفره‌ای که جایگاه ترانه بود، پشت کرد. سینی مسی را روی میزِ چهارگوشِ چوبی گذاشت و مقابل البرز تعظیم کرد.
- چیز دیگه‌ای نیاز داشتید، صدام بزنید.
البرز به روی ناهید لبخند زد و در پاسخ گفت:
- باشه. ممنون ازت.
ناهید دوباره کوتاه خم شد و بی‌توجه به ترانه، از اتاقک خارج گشت.
درب چوبی بسته شد. کمی طول کشید تا ترانه از ناباوری خارج شود. با چشمانی وَق‌زده و حیران، خطاب به البرز گفت:
- این چرا این‌جور کرد؟ انگار نه انگار که منم این‌جام.
البرز از ته دل خندید و شانه بالا انداخت.
ترانه دست به س*ی*نه و عبوس، به پشتی مبل شکلاتی تکیه داد. زانو روی زانو انداخت و مشکوک به چشمان شرور البرز خیره شد.
- چیزی بینِ تو و این دختره هست؟ قبل از این‌که بیای، کلی به من احترام می‌ذاشت ولی الان انگار با دشمن خونیش طرفه.
لبخند البرز کش آمد. دستش را جلو برد و یکی از جام‌های شیشه‌ای داخل سینی را برداشت. جرعه‌ای از شربتِ بی‌رنگ و خوش طعم نوشید و گفت:
- حسودی نکن بچه.
ترانه چشم غره‌ای نثار مرد مقابلش کرد و نمی‌دانست با این حرکت، چگونه قلب البرز را می‌خراشد.
البرز با سرفه‌ای مصلحتی، گلویش را صاف کرد. در دل آرزو کرد حداقل در این بازی، بتواند از دام خاطراتِ سیاهش رهایی یابد. کمی خم شد و بازوهایش را روی زانوهایش قرار داد. لحنش صورتی جدی به خود گرفت.
- ترانه! خیلی دلم می‌خواد فارغ از همه جا، باهم بگیم و بخندیم. ولی متاْسفانه اصلاً وقت نداریم.
ترانه که در حال مزه‌مزه کردن طعم تلفیقی نعنا و آب‌لیموی شربت بود، از جدیت ناگهانی البرز یِکِه خورد. چرا البرز روی کمبود زمان تاْکید کرد؟ جام بلوری را از ل*ب‌هایش فاصله داد و با تردید پرسید:
- منظورت چیه؟
البرز زبانش را روی ردیف دندان‌های بالایش کشید. نمی‌دانست چطور توضیح بدهد؟ با کفشش روی سنگ خاکستری کف، ضرب گرفته بود.
- حتماً خودت هم می‌دونی که مرحله اول رو رد کردیم.
ترانه‌ فوراً سر تکان داد. صدای ضربه زدن کفش‌های چرمی البرز به زمین، استرسش را بیش‌تر می‌کرد.
البرز انگشتانش را در هم چفت کرد.
- الان دقیقاً بیست و چهار روزه که داخل بازی هستیم. اگه یادت باشه، توی گودال اعلام شد که مدت بازی یک ساله. موضوعِ اصلی اینه که اصلاً نمی‌دونیم چند مرحله دیگه وجود داره؟ از طرفی حتی قوانین بازی رو هم درست درمون بلد نیستیم. قسمت سخت ماجرا این‌جاست که باید مواظب باشیم هیچ‌کس از گروه کشته نشه؛ وگرنه تا به خودمون بیایم، فاتحه‌مون خونده‌ست!

#رمان_دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
پارت_30:
ترانه با دقت گوش می‌داد. حرف‌های البرز به نظر منطقی بود. طبق اعلام بازی، تا روز آخر بایستی حداقل چهار نفر زنده بمانند. حذف هر نفر از بازی، کل گروه را یک قدم به ورطه نابودی می‌کشاند.
- چطور فهمیدی چند روزه داخل بازی هستیم؟
البرز بشکنی در هوا زد و گفت:
- خوب شد گفتی. داشت یادم می‌رفت. فقط کافیه صورت وضعیت رو صدا بزنی تا همه چیز دستت بیاد.
به شگفتی ترانه توجهی نکرد و بالفور گفت:
- صورت وضعیت ظاهر شو!
بلافاصله کادر خاکستری صورت وضعیت مابین دو مبل و در وسط میز به نمایش درآمد. بالای کادر با رنگ آبی و به فرم ب*ر*جسته، عبارت "بازی دفینه سلطنتی" نوشته شده بود. زیر نام بازی، چهار عدد توسط علامتِ دو‌ نقطه از هم مجزا شده بودند که عملاً نشان‌گرِ روز، ساعت، دقیقه و ثانیه بودند. در قسمت انتهایی نیز سه گزینه در کنار هم وجود داشت که عبارت بود از:
1.شرح مرحله فعلی
2.معرفی شخصیت‌ها
3.راهنما برای پیمودن مرحله
ترانه گوشه موهایش را کشید و با لحن کلافه‌ای گفت:
- این لعنتی توی کل این مدت وجود داشته و من مثل مرغ پَرکَنده، بالا و پایین می‌پریدم و نمی‌دونستم چه غلطی کنم؟
البرز به حرص خوردن دخترک خندید. خودش هم وقتی این موضوع را فهمید، حالش بهتر از الانِ ترانه نبود.
- عیب نداره. تو باز تونستی، خودت مرحله رو رد کنی. من که از اول تا آخرش اوت* بودم.
چشمان پرسش‌گر ترانه، البرز را به توضیح بیش‌تر واداشت.
- این قابلیت بازی از کشفیات سهنده. سهند در واقع همون نفر سوم هوشیاره.
ناقوس یادآوری در ذهن ترانه، دَنگ‌دَنگ صدا داد. سهند! همان دوست کچل بهراد که نامش را فراموش کرده بود!
با حیرتی که انگار حتی لحظه‌ای نمی‌خواست از صورتش پاک شود پرسید:
- سهند هم این‌جاست؟
البرز سرش را به نشانه نفی تکان داد و گفت:
- نه. رفته دنبال یه سری چیزها که وقت نیست برات توضیح بدم. ولی فقط همین رو بِدون که سهند با استفاده از راهنمای صورت وضعیت، تونسته من رو از مرگ نجات بده و به این‌جا … .
ترانه مضطرب‌تر از قبل شد. چرا مدام می‌گفت وقت نیست؟ میان صحبت البرز پرید و با آشفتگی بیش‌تری گفت:
- یعنی به همین سادگی میشه مراحل را با راهنما رد کرد؟
البرز دست‌هایش را به نشانه آرامش بالا آورد و با لحنی تسکین‌دهنده گفت:
- آروم باش ترانه! همه چیز رو بهت میگم. رنگت پریده. یکم از شربت بخور.
ترانه نفس عمیقی کشید. جام بلوری را از داخل سینی برداشت و محتویات ترش و شیرین را یک نفس سر کشید.
البرز دلش می‌خواست، برای تحلیل حرف‌هایش به ترانه زمان بیش‌تری بدهد اما حیف که امکانش وجود نداشت.
- توی کل مرحله، فقط چهار بار می‌تونی از راهنمای صورت وضعیت استفاده کنی که اون هم جواب قطعی بهت نمی‌ده. فقط اعلام می‌کنه در چه موقعیتی هستی و برای رد شدن ازش، بهت چند تا گزینه می‌ده تا از بینشون انتخاب کنی. برای همین سهند خیلی طول کشید تا بتونه پیدام کنه. چون فکر می‌کرد تعداد راهنما محدودیت نداره و وقتی فرصت‌هاش تموم شد، نمی‌دونست قدم بعدی چیه؟ برای همین باید با احتیاط و در صورت لزوم از راهنما استفاده کنیم.
ترانه متفکرانه به حرف‌های البرز گوش فرا داده بود. به‌یاد آن سوال چند گزینه‌ای داخل اتاق افتاد. انتخاب گزینه سکوت از همان سوال، توانست تا حدودی خشم بهراد را مهار کند.
- صورت وضعیت، فقط زمان معرفی شخصیت‌های جدید به صورت اتوماتیک نمایش داده میشه. واقعیتش من کل مرحله اول رو تو خواب و بیداری بودم و اصلاً متوجه اطرافم نبودم. ولی طبق گفته سهند، انگار برای اولین بار، راهنما به طور خودکار ظاهر شده. سهند هم اتفاقی فهمیده که می‌تونه از دفعات بعد، خودش صورت وضعیت رو احضار کنه.
ترانه در سکوت به دیوار خشتی پشت سر البرز خیره شده بود. از خودش دائم می‌پرسید که اگر از راهنما استفاده کرده بود، آیا می‌توانست مرحله اول را آسان‌تر طی کند؟
البرز که سکوت ترانه را دید، فرصت را غنیمت شمرده و در ذهنش حرف بعدی‌اش را حلاجی کرد. به قسمت سخت ماجرا رسیده بود. کف دست‌هایش را روی صورتش کشید. زودتر از انتظار، از تصمیمِ احساسی‌اش پشیمان شد. کاش پیشنهادِ سهند را پذیرفته بود و از روبه‌رو شدن با ترانه خودداری ‌می‌کرد.

کد:
ترانه با دقت گوش می‌داد. حرف‌های البرز به نظر منطقی بود. طبق اعلام بازی، تا روز آخر بایستی حداقل چهار نفر زنده بمانند. حذف هر نفر از بازی، کل گروه را یک قدم به ورطه نابودی می‌کشاند.
- چطور فهمیدی چند روزه داخل بازی هستیم؟
البرز بشکنی در هوا زد و گفت:
- خوب شد گفتی. داشت یادم می‌رفت. فقط کافیه صورت وضعیت رو صدا بزنی تا همه چیز دستت بیاد.
به شگفتی ترانه توجهی نکرد و بالفور گفت:
- صورت وضعیت ظاهر شو!
بلافاصله کادر خاکستری صورت وضعیت مابین دو مبل و در وسط میز به نمایش درآمد. بالای کادر با رنگ آبی و به فرم ب*ر*جسته، عبارت "بازی دفینه سلطنتی" نوشته شده بود. زیر نام بازی، چهار عدد توسط علامتِ دو‌ نقطه از هم مجزا شده بودند که عملاً نشان‌گرِ روز، ساعت، دقیقه و ثانیه بودند. در قسمت انتهایی نیز سه گزینه در کنار هم وجود داشت که عبارت بود از:
1.شرح مرحله فعلی
2.معرفی شخصیت‌ها
3.راهنما برای پیمودن مرحله
ترانه گوشه موهایش را کشید و با لحن کلافه‌ای گفت:
- این لعنتی توی کل این مدت وجود داشته و من مثل مرغ پَرکَنده، بالا و پایین می‌پریدم و نمی‌دونستم چه غلطی کنم؟
البرز به حرص خوردن دخترک خندید. خودش هم وقتی این موضوع را فهمید، حالش بهتر از الانِ ترانه نبود.
- عیب نداره. تو باز تونستی، خودت مرحله رو رد کنی. من که از اول تا آخرش اوت* بودم.
چشمان پرسش‌گر ترانه، البرز را به توضیح بیش‌تر واداشت.
- این قابلیت بازی از کشفیات سهنده. سهند در واقع همون نفر سوم هوشیاره.
ناقوس یادآوری در ذهن ترانه، دَنگ‌دَنگ صدا داد. سهند! همان دوست کچل بهراد که نامش را فراموش کرده بود!
با حیرتی که انگار حتی لحظه‌ای نمی‌خواست از صورتش پاک شود پرسید:
- سهند هم این‌جاست؟
البرز سرش را به نشانه نفی تکان داد و گفت:
- نه. رفته دنبال یه سری چیزها که وقت نیست برات توضیح بدم. ولی فقط همین رو بِدون که سهند با استفاده از راهنمای صورت وضعیت، تونسته من رو از مرگ نجات بده و به این‌جا … .
ترانه مضطرب‌تر از قبل شد. چرا مدام می‌گفت وقت نیست؟ میان صحبت البرز پرید و با آشفتگی بیش‌تری گفت:
- یعنی به همین سادگی میشه مراحل را با راهنما رد کرد؟
البرز دست‌هایش را به نشانه آرامش بالا آورد و با لحنی تسکین‌دهنده گفت:
- آروم باش ترانه! همه چیز رو بهت میگم. رنگت پریده. یکم از شربت بخور.
ترانه نفس عمیقی کشید. جام بلوری را از داخل سینی برداشت و محتویات ترش و شیرین را یک نفس سر کشید.
البرز دلش می‌خواست، برای تحلیل حرف‌هایش به ترانه زمان بیش‌تری بدهد اما حیف که امکانش وجود نداشت.
- توی کل مرحله، فقط چهار بار می‌تونی از راهنمای صورت وضعیت استفاده کنی که اون هم جواب قطعی بهت نمی‌ده. فقط اعلام می‌کنه در چه موقعیتی هستی و برای رد شدن ازش، بهت چند تا گزینه می‌ده تا از بینشون انتخاب کنی. برای همین سهند خیلی طول کشید تا بتونه پیدام کنه. چون فکر می‌کرد تعداد راهنما محدودیت نداره و وقتی فرصت‌هاش تموم شد، نمی‌دونست قدم بعدی چیه؟ برای همین باید با احتیاط و در صورت لزوم از راهنما استفاده کنیم.
ترانه متفکرانه به حرف‌های البرز گوش فرا داده بود. به‌یاد آن سوال چند گزینه‌ای داخل اتاق افتاد. انتخاب گزینه سکوت از همان سوال، توانست تا حدودی خشم بهراد را مهار کند.
- صورت وضعیت، فقط زمان معرفی شخصیت‌های جدید به صورت اتوماتیک نمایش داده میشه. واقعیتش من کل مرحله اول رو تو خواب و بیداری بودم و اصلاً متوجه اطرافم نبودم. ولی طبق گفته سهند، انگار برای اولین بار، راهنما به طور خودکار ظاهر شده. سهند هم اتفاقی فهمیده که می‌تونه از دفعات بعد، خودش صورت وضعیت رو احضار کنه.
ترانه در سکوت به دیوار خشتی پشت سر البرز خیره شده بود. از خودش دائم می‌پرسید که اگر از راهنما استفاده کرده بود، آیا می‌توانست مرحله اول را آسان‌تر طی کند؟
البرز که سکوت ترانه را دید، فرصت را غنیمت شمرده و در ذهنش حرف بعدی‌اش را حلاجی کرد. به قسمت سخت ماجرا رسیده بود. کف دست‌هایش را روی صورتش کشید. زودتر از انتظار، از تصمیمِ احساسی‌اش پشیمان شد. کاش پیشنهادِ سهند را پذیرفته بود و از روبه‌رو شدن با ترانه خودداری ‌می‌کرد.
#رمان_دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
یکی به البرز بگه خوبه نخواستی بترسونیش وگرنه که می‌کشتیش مومنWwfv
***
خوشحال میشم نظراتتون رو با من به اشتراک بذارید. &^%(8
***


پارت_31:
- الان… باید چه‌کار کنیم؟
البرز نفس عمیقی کشید. همیشه از این بابت حسرت می‌خورد که در زمان‌های حساس، نتوانسته بود با حرف‌هایش مهتاب را قانع کند. حالا دقیقاً چطور انتظار داشت، دختری با سن و سال و خلقیاتی مشابه، به سخنانش بَها بدهد؟ جراْت نگاه کردن به چشمان منتظر ترانه را نداشت. سرش را پایین انداخت و سوی نگاهش را به قالیچه گرد و لاکی زیر میز، گِره زد.
- ببین ترانه. تو باید برگردی به قصر و مواظبِ … .
ترانه مهلت نداد. شتاب‌زده از جایش پرید و عصبی گفت:
- نه! من برنمی‌گردم به اون جهنم.
البرز چشم‌هایش را بست. حق با سهند بود. ترانه با دیدن البرز، امیدوار شده بود و دیگر تمایلی به گذراندن اوقات در قصر نداشت. سهند اصرار داشت که تا موعدِ بازگشت بهراد، ناهید مراقب ترانه باشد تا مبادا بخواهد از معبد فرار کند. در همین بین هم از بهراد تعریف کند تا کمی دلِ ترانه نسبت به ولیعهدِ دیوانه، نرم‌تر شود. بر خلاف سهند، البرز معتقد بود که اگر ترانه از حضور سهند و البرز باخبر شود، با دل‌گرمی و روحیه بیش‌تری، بازی را ادامه می‌دهد. آخر هم پس از بحث و تنش با سهند، حرفش را به کرسی نشاند و بدون اطلاع قبلی، وارد باغ عدن شد و اعلام حضور کرد.
اتاقک جز دو مبل و یک میز و قالیچه، اثاثیه دیگری نداشت. ترانه با پریشانی، محدوده کوچکِ کنار مبل دو نفره را با پاهای پر از زخمش قدم میزد. البرز پلک زد. کلافگی و اضطراب ترانه، اعصاب البرز را به‌هم ریخته بود. از جایش برخاست. کمی جلو رفت و از پشت سر، ترانه را ب*غ*ل کرد. خشک شدن ترانه را به وضوح حس کرد. ل*ب گزید. اولین بارش نبود که به چشمِ دختران کم سن می‌آمد. می‌دانست که مورد علاقه ترانه هم قرار گرفته است. احساس گناه می‌کرد ولی انگار ترفند دیگری در دسترسَش نبود. برای پیش بردن خط بازی به سلامت، ناچار بود از دریچه‌ی احساسات ترانه ورود کند. ترانه را بیش‌تر در بر گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد:
- نگران نباش عزیزم. من نمی‌ذارم دیگه بهت آسیبی برسه.
انگشت‌های ترانه روی گره‌ی بازوان البرز ثابت شد. صدای قورت دادن آب دهانش، شرمندگی البرز را بیش‌تر کرد. البرز با آگاهی از حال دخترک، بازدمش را رها کرد و به آرامی روی موهای طلایی ترانه را ب*و*سید.
- دیگه تنها نیستی. خودم حواسم بهت هست.
البرز هیچ‌گاه ادعای قدیس بودن نداشت. ولی با گفتن این حرف‌ها به دختری نوجوان، حس می‌کرد که در حال پشت پا زدن به شرافتش است.
ب*دن ترانه را با خود همراه کرد و به سمت مبل دو نفره رفت. وقتی روی مبل قهوه‌ای نشستند، دستش هم‌چنان پشت شانه‌ی ترانه حائل بود.
- وقتی صورت وضعیت رو باز کنی، توی آیکون "شرح مرحله فعلی"، می‌تونی هر روز در حد یک دقیقه، صدات رو ضبط کنی. این‌جوری من و سهند، می‌تونیم صدات رو بشنویم و از حالت باخبر بشیم و کمکت کنیم.
در همان حال، عبارت"صورت وضعیت" را صدا زد. در کادر نمایان شده، زمان سنج بازی و گزینه‌های اصلی پدیدار گشت. البرز این دفعه عبارت "شرح مرحله فعلی" را به زبان آورد و از بین مفاهیم جدیدی که ظاهر شد، مورد"ضبط صدا" را با دست به ترانه نشان داد.
ترانه سرش را به سمت چپ چرخاند. ل*ب برچید و با لجبازی گفت:
- نمی‌خوام برم!
البرز دست راستش را بالا برد و به آرامی از روی شقیقه تا چانه‌ی ترانه را لمس کرد.
- توی این بازی، تو برام از همه مهم‌تری ترانه. باور کن نمی‌خوام حتی یه خار هم بره به پات.
خیس شدن دستش را حس کرد. با حیرت صورت ترانه را به سمت خود چرخاند. چشمان عسلی دخترک در دریایی از اشک غرق شده بود.
- پس چرا… چرا میگی بر…برگردم؟
کلام بُریده و محزون ترانه، قلبش را به آتش کشید. این شباهت چشم‌ها، آخر به کُشتَنَش می‌داد. از خودش متنفر شد. سر ترانه را به طرف خودش کشید. اشک‌های ترانه، پارچه نیلی پیراهنش را تَر کرد.
- گریه نکن عزیز دلم. تو که بهتر از همه می‌دونی تو چه موقعیتی هستیم؟ توی ذهن بهراد، تو معشوقه‌ش هستی. اگه الان با بهراد نری، خیلی زود پیدامون می‌کنه. من و سهند که فراری‌ایم. اگه دستگیرمون کنه، اون‌وقت هم من و سهند و هم ناهید رو باهم می‌کشه.
ترانه سعی در فاصله گرفتن داشت و مشت بی‌جانش را روی سینـه البرز کوبید و با حرص و جیغ گفت:
- من معشوقه هیچ خری نیستم.
البرز اجازه پس‌روی به ترانه نداد و در همان حالت نگهش داشت. با دست راستش شروع به نوازش موهایش کرد.
- می‌دونم قربونت بشم. چرا عصبی می‌شی؟ گفتم که داستان بازی این‌جوریه.
ترانه هم‌چنان می‌گریست. مشخص بود هیچ رقمه دلش راضی به رفتن نیست. صدای تو دماغی‌اش، چندان واضح نبود.
- فرار می‌کنیم. از کجا می‌خواد بفهمه کجا رفتیم؟
البرز چند ثانیه سکوت پیشه کرد. فرار ایده بدی نبود. اما البرز در یک روز اخیر با استفاده از یکی از آیکون‌های صورت وضعیت، در مورد تمام شخصیت‌ها، به طور کامل اطلاعات جمع کرده بود.
زبانش را گـاز گرفت. ظرفیت ترانه بیش از حد پر شده بود. نمی‌دانست گفتن این موضوع در این شرایط و احوال، کار صحیحی هست یا نه؟
آهی کشید. چانه‌اش را روی سر ترانه گذاشت و سعی کرد خیلی آرام، طوری که ترانه نترسد، اطلاعاتی که از صورت وضعیت به دست آورده است را بیان کند.
- پشت گردنت یه الماس جادویی هست. فکر کنم همه معشوقه‌های بهراد یه دونه دارند. بهراد از طریق این الماس، می‌تونه سریع پیدات کنه.
هم‌زمان دست البرز روی پوسـتِ پشتِ گ*ردنش ترانه حرکت کرد و نقطه‌ میانی‌اش را لمـس کرد.
- حتی با این الماس، می‌تونه هر کجا که باشی، جونت رو بگیره!
ترانه سریع سرش را عقب کشید و دستش را به پشت گ*ردنش برد. تیزی نوک الماس با انگشت اشاره‌اش برخورد کرد. چشمان مرطوبش، حالا ناباورانه به صورت البرز دوخته شده بود.
- این… این… .
البرز با پشت دستش، اشک‌های ترانه را از روی گونه‌هایش پاک کرد.
- می‌دونم شوکه شدی. تا الان متوجه‌ش هم نشده بودی؛ مگه نه؟ چون الماس کاملاً داخل گردنته و فقط یه ذره‌اش بیرون از پوستت مونده.
چشمان عسلی ترانه دوباره پر از اشک شد. احساس بدبختی شدیدی داشت. عملاً با چیزی که البرز گفت، جانِ ترانه در دست بهراد بود و تا پایان بازی، مجبور بود پیش بهراد بماند.
با خشم جام بلوری را از روی میز برداشت و روی زمین پرت کرد. جام با جیغی کوتاه، به هزاران تکه تقسیم شد و حدِ فاصلِ بین مبل و میز را پر از خرده شیشه کرد.
البرز برای چندمین بار در طول این زمان، دخترک نگون بخت را به آغـوش کشید. ترانه نمی‌دانست با این مصیبت دائمی چه کند؟
- نگران نباش عزیزم. هیچ اتفاقی برات نمیفته. فقط سعی کن آروم و فکر شده جلو بری. بهراد با هدف، تو رو تبدیل به معشوقه‌ش کرده. سعی کن هدفش رو بفهمی تا بتونیم راحت‌تر پیش بریم.
ترانه چیزی نگفت. بدنش از ترس و اضطراب می‌لرزید. یعنی عاقبتش تا پایان بازی، بدبختی و اسارت در قفس بهراد بود؟
**
کد:
- الان… باید چه‌کار کنیم؟
البرز نفس عمیقی کشید. همیشه از این بابت حسرت می‌خورد که در زمان‌های حساس، نتوانسته بود با حرف‌هایش مهتاب را قانع کند. حالا دقیقاً چطور انتظار داشت، دختری با سن و سال و خلقیاتی مشابه، به سخنانش بَها بدهد؟ جراْت نگاه کردن به چشمان منتظر ترانه را نداشت. سرش را پایین انداخت و سوی نگاهش  را به قالیچه گرد و لاکی زیر میز، گِره زد.
- ببین ترانه. تو باید برگردی به قصر و مواظبِ … .
ترانه مهلت نداد. شتاب‌زده از جایش پرید و عصبی گفت:
- نه! من برنمی‌گردم به اون جهنم.
البرز چشم‌هایش را بست. حق با سهند بود. ترانه با دیدن البرز، امیدوار شده بود و دیگر تمایلی به گذراندن اوقات در قصر نداشت. سهند اصرار داشت که تا موعدِ بازگشت بهراد، ناهید مراقب ترانه باشد تا مبادا بخواهد از معبد فرار کند. در همین بین هم از بهراد تعریف کند تا کمی دلِ ترانه نسبت به ولیعهدِ دیوانه، نرم‌تر شود. بر خلاف سهند، البرز معتقد بود که اگر ترانه از حضور سهند و البرز باخبر شود، با دل‌گرمی و روحیه بیش‌تری، بازی را ادامه می‌دهد. آخر هم پس از بحث و تنش با سهند، حرفش را به کرسی نشاند و بدون اطلاع قبلی، وارد باغ عدن شد و اعلام حضور کرد.
اتاقک جز دو مبل و یک میز و قالیچه، اثاثیه دیگری نداشت. ترانه با پریشانی، محدوده کوچکِ کنار مبل دو نفره را  با پاهای پر از زخمش  قدم میزد. البرز پلک زد. کلافگی و اضطراب ترانه، اعصاب البرز را به‌هم ریخته بود. از جایش برخاست. کمی جلو رفت و از پشت سر، ترانه را ب*غ*ل کرد. خشک شدن ترانه را به وضوح حس کرد. ل*ب گزید. اولین بارش نبود که به چشمِ دختران کم سن می‌آمد. می‌دانست که مورد علاقه ترانه هم قرار گرفته است. احساس گناه می‌کرد ولی انگار ترفند دیگری در دسترسَش نبود. برای پیش بردن خط بازی به سلامت، ناچار بود از دریچه‌ی احساسات ترانه ورود کند. ترانه را بیش‌تر در بر گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد:
- نگران نباش عزیزم. من نمی‌ذارم دیگه بهت آسیبی برسه.
انگشت‌های ترانه روی گره‌ی بازوان البرز ثابت شد. صدای قورت دادن آب دهانش، شرمندگی البرز را بیش‌تر کرد. البرز با آگاهی از حال دخترک، بازدمش را رها کرد و به آرامی روی موهای طلایی ترانه را ب*و*سید.
- دیگه تنها نیستی. خودم حواسم بهت هست.
البرز هیچ‌گاه ادعای قدیس بودن نداشت. ولی با گفتن این حرف‌ها به دختری نوجوان، حس می‌کرد که در حال پشت پا زدن به شرافتش است.
ب*دن ترانه را با خود همراه کرد و به سمت مبل دو نفره رفت. وقتی روی مبل قهوه‌ای نشستند، دستش هم‌چنان پشت شانه‌ی ترانه حائل بود.
- وقتی صورت وضعیت رو باز کنی، توی آیکون "شرح مرحله فعلی"، می‌تونی هر روز در حد یک دقیقه، صدات رو ضبط کنی. این‌جوری من و سهند، می‌تونیم صدات رو بشنویم و از حالت باخبر بشیم و کمکت کنیم.
در همان حال، عبارت"صورت وضعیت" را صدا زد. در کادر نمایان شده، زمان سنج بازی و گزینه‌های اصلی پدیدار گشت. البرز این دفعه عبارت "شرح مرحله فعلی" را به زبان آورد و از بین مفاهیم جدیدی که ظاهر شد، مورد"ضبط صدا" را با دست به ترانه نشان داد.
ترانه سرش را به سمت چپ چرخاند. ل*ب برچید و با لجبازی گفت:
- نمی‌خوام برم!
البرز دست راستش را بالا برد و به آرامی از روی شقیقه تا چانه‌ی ترانه را لمس کرد.
- توی این بازی، تو برام از همه مهم‌تری ترانه. باور کن نمی‌خوام حتی یه خار هم بره به پات.
خیس شدن دستش را حس کرد. با حیرت صورت ترانه را به سمت خود چرخاند. چشمان عسلی دخترک در دریایی از اشک غرق شده بود.
- پس چرا… چرا میگی بر…برگردم؟
کلام بُریده و محزون ترانه، قلبش را به آتش کشید. این شباهت چشم‌ها، آخر به کُشتَنَش می‌داد. از خودش متنفر شد. سر ترانه را به طرف خودش کشید. اشک‌های ترانه، پارچه نیلی پیراهنش را تَر کرد.
- گریه نکن عزیز دلم. تو که بهتر از همه می‌دونی تو چه موقعیتی هستیم؟ توی ذهن بهراد، تو معشوقه‌ش هستی. اگه الان با بهراد نری، خیلی زود پیدامون می‌کنه. من و سهند که فراری‌ایم. اگه دستگیرمون کنه، اون‌وقت هم من و سهند و هم ناهید رو باهم می‌کشه.
ترانه سعی در فاصله گرفتن داشت و مشت بی‌جانش را روی سینـه البرز کوبید و با حرص و جیغ گفت:
- من معشوقه هیچ خری نیستم.
البرز اجازه پس‌روی به ترانه نداد و در همان حالت نگهش داشت. با دست راستش شروع به نوازش موهایش کرد.
- می‌دونم قربونت بشم. چرا عصبی می‌شی؟ گفتم که داستان بازی این‌جوریه.
ترانه هم‌چنان می‌گریست. مشخص بود هیچ رقمه دلش راضی به رفتن نیست. صدای تو دماغی‌اش، چندان واضح نبود.
- فرار می‌کنیم. از کجا می‌خواد بفهمه کجا رفتیم؟
البرز چند ثانیه سکوت پیشه کرد. فرار ایده بدی نبود. اما البرز در یک روز اخیر با استفاده از یکی از آیکون‌های صورت وضعیت، در مورد تمام شخصیت‌ها، به طور کامل اطلاعات جمع کرده بود.
زبانش را گـاز گرفت. ظرفیت ترانه بیش از حد پر شده بود. نمی‌دانست گفتن این موضوع در این شرایط و احوال، کار صحیحی هست یا نه؟
آهی کشید. چانه‌اش را روی سر ترانه گذاشت و سعی کرد خیلی آرام، طوری که ترانه نترسد، اطلاعاتی که از صورت وضعیت به دست آورده است را بیان کند.
- پشت گردنت یه الماس جادویی هست. فکر کنم همه معشوقه‌های بهراد یه دونه دارند. بهراد از طریق این الماس، می‌تونه سریع پیدات کنه.
هم‌زمان دست البرز روی پوسـتِ پشتِ گ*ردنش ترانه حرکت کرد و نقطه‌ میانی‌اش را لمـس کرد.
- حتی با این الماس، می‌تونه هر کجا که باشی، جونت رو بگیره!
 ترانه سریع سرش را عقب کشید و دستش را به پشت گ*ردنش برد. تیزی نوک الماس با انگشت اشاره‌اش برخورد کرد. چشمان مرطوبش، حالا ناباورانه به صورت البرز دوخته شده بود.
- این… این… .
البرز با پشت دستش، اشک‌های ترانه را از روی گونه‌هایش پاک کرد.
- می‌دونم شوکه شدی. تا الان متوجه‌ش هم نشده بودی؛ مگه نه؟ چون الماس کاملاً داخل گردنته و فقط یه ذره‌اش بیرون از پوستت مونده.
چشمان عسلی ترانه دوباره پر از اشک شد. احساس بدبختی شدیدی داشت. عملاً با چیزی که البرز گفت، جانِ ترانه در دست بهراد بود و تا پایان بازی، مجبور بود پیش بهراد بماند.
با خشم جام بلوری را از روی میز برداشت و روی زمین پرت کرد. جام با جیغی کوتاه، به هزاران تکه تقسیم شد و حدِ فاصلِ بین مبل و میز را پر از خرده شیشه کرد.
البرز برای چندمین بار در طول این زمان، دخترک نگون بخت را به آغـوش کشید. ترانه نمی‌دانست با این مصیبت دائمی چه کند؟
- نگران نباش عزیزم. هیچ اتفاقی برات نمیفته. فقط سعی کن آروم و فکر شده جلو بری. بهراد با هدف، تو رو تبدیل به معشوقه‌ش کرده. سعی کن هدفش رو بفهمی تا بتونیم راحت‌تر پیش بریم.
ترانه چیزی نگفت. بدنش از ترس و اضطراب می‌لرزید. یعنی عاقبتش تا پایان بازی، بدبختی و اسارت در قفس بهراد بود؟

#رمان_دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
خوشحال میشم نظراتتون رو با من به اشتراک بذارید. &^%(8
***

پارت_32:
آوای تَلَق تولوقِ حرکت چرخ‌های آهنی، کم و بیش به گوش می‌رسید. ترانه گوشه‌ی صندلیِ کالسکه کِز کرده و نگاهش از پنجره به جاده معطوف بود. در دو سمت جاده، درختان بی‌برگ و سر به فلک کشیده، پشت سر هم صف کشیده بودند. در دامنه درختان، زمین پوشیده از برگ‌های زرد و نارنجی بود. باران ملایمی می‌بارید و گِل‌آلود شدن مسیر، سرعت پیش‌روی را کم کرده بود.
جاده به نظر ناهموار و پر از پستی و بلندی بود و اتاقک درون کالسکه انگار روی خط زلزله قرار داشت و دائم تکان می‌خورد.
از زمان سوار شدن به کالسکه تا به الان، اخم‌های ترانه درهم تنیده بود. مستقیم در گوشه‌ای نشسته بود. حتی توجهی به دیواره‌های طلایی و دو ردیف صندلی چرمی کِرِمی رنگِ داخل کالسکه نکرد. دلش از البرز گرفته بود. بدون در نظر گرفتن خطراتی که در قصر وجود داشت؛ بی‌رحمانه به جای حمایت از ترانه، عملاً او را به داخل د*ه*انِ شیر فرستاده بود.
- به چی فکر می‌کنی عزیزم؟
با شنیدن صدای بهراد، اخم‌هایش پررنگ‌تر شد. مردکِ عَوَضی!
- هیچی.
نشستن بهراد را کنارش حس کرد. بر خلاف البرز، مقابل محبت‌های بهراد، گاردِ زیادی داشت. دیدش نسبت به رفتارهای بهراد به هیچ وجه مثبت نبود.
پیچیدن دست بهراد را دور شانه‌اش حس کرد و حس انزجارَش بیش‌تر شد.
- من واقعاً متاْسفم ترانه. اون روز… اون روز توی قصر نبودم.
ترانه دندان‌هایش را از حرص روی هم سایید و بدنش را بیش‌تر به سمت پنجره‌ی بخار گرفته چرخاند.
قبل از آن‌که بهراد فرصتی برای حرکت بعدی داشته باشد، ناگهان صدای درگیری و شلوغی به پا خواست!
- بهمون حمله شده! از کالسکه‌ی ولیعهد محافظت کنید.
چشمان خشمگین ترانه، در آنی از زمان گِرد شد. یک دفعه چه خبر شد؟
مثل فیلم‌های تاریخی_جنگی، اصوات برخورد سلاح و نعره جنگجویان به فضای آرام جاده حاکم شد. بَدَنِ یکی از سربازهای قصر با شدت به پنجره‌ی سمت ترانه کوبیده شد. ترانه جیغ خفیفی کشید و با ترس سرش را عقب برد. دست ترانه کشیده شد. صورتش را چرخاند و در کمال ناباوری، چهره ترسیده بهراد را دید. میان این آشفته بازاری که به راه بود، ترانه از وجود هراس در بهراد، شگفت‌زده شده بود.
- باید با اسب از این‌جا بریم. وگرنه کشته می‌شیم.
ترانه که هنوز در شوک بود، با چشمانی درشت و پرابهام پرسید:
- ولی اینا کین؟ یهو…یهو از کجا پیداشون شد؟
بهراد دست ترانه را بیش‌تر کشید و به برخاستن از روی صندلی مجبورش کرد.
- وقت نداریم ترانه! باید بریم.
باز شدن دربِ طلایی کالسکه، مساوی بود با منظره پرتنش درگیری.
گویا به زمان گذشته سفر کرده بود و از نزدیک شاهد زد و خوردهای جنگجویان بود.
بهراد فوراً از کالسکه روی زمین گِلی پرید و با یک حرکت، ترانه را بَغل کرد و پایین آورد. همان لحظه یکی از مهاجمان سیاه‌پوش که صورتش با روبندی مشکی پوشانده شده بود، پرصدا به سمت آن دو نفر حمله کرد. بهراد شمشیر براقش را از غلافِ روی کمرش بیرون کشید و با دست دیگرش، ترانه را پشت سرش فرستاد. ضربان قلب ترانه بالا رفته بود. حالا می‌توانست با پوسـت و گوشت، خطر را بیخ گوشش حس کند. تجربه‌ی چنین معرکه‌ای را از این فاصله، حتی در کابوس‌هایش هم ندیده بود. پاهایش می‌لرزید و بی‌حرکت به جدال بین بهراد و مهاجم نگاه می‌کرد.

کد:
آوای تَلَق تولوقِ حرکت چرخ‌های آهنی، کم و بیش به گوش می‌رسید. ترانه گوشه‌ی صندلیِ کالسکه کِز کرده و نگاهش از پنجره به جاده معطوف بود. در دو سمت جاده، درختان بی برگ و سر به فلک کشیده، پشت سر هم صف کشیده بودند. در دامنه درختان، زمین پوشیده از برگ‌های زرد و نارنجی بود. باران ملایمی می‌بارید و گِل‌آلود شدن مسیر، سرعت پیش‌روی را کم کرده بود.
جاده به نظر ناهموار و پر از پستی و بلندی بود و اتاقک درون کالسکه انگار روی خط زلزله قرار داشت و دائم تکان می‌خورد.
از زمان سوار شدن به کالسکه تا به الان، اخم‌های ترانه درهم تنیده بود. مستقیم در گوشه‌ای نشسته بود. حتی توجهی به دیواره‌های طلایی و دو ردیف صندلی چرمی کِرِمی رنگِ داخل کالسکه نکرد. دلش از البرز گرفته بود. بدون در نظر گرفتن خطراتی که در قصر وجود داشت؛ بی‌رحمانه به جای حمایت از ترانه، عملاً او را به داخل د*ه*انِ شیر فرستاده بود.
- به چی فکر می‌کنی عزیزم؟
با شنیدن صدای بهراد، اخم‌هایش پررنگ‌تر شد. مردکِ عَوَضی!
- هیچی.
نشستن بهراد را کنارش حس کرد. بر خلاف البرز، مقابل محبت‌های بهراد، گاردِ زیادی داشت. دیدش نسبت به رفتارهای بهراد به هیچ وجه مثبت نبود.
پیچیدن دست بهراد را دور شانه‌اش حس کرد و حس انزجارَش بیش‌تر شد.
- من واقعاً متاْسفم ترانه. اون روز… اون روز توی قصر نبودم.
ترانه دندان‌هایش را از حرص روی هم سایید و بدنش را بیش‌تر به سمت پنجره‌ی بخار گرفته چرخاند.
قبل از آن‌که بهراد فرصتی برای حرکت بعدی داشته باشد، ناگهان صدای درگیری و شلوغی به پا خواست!
- بهمون حمله شده! از کالسکه‌ی ولیعهد محافظت کنید.
چشمان خشمگین ترانه، در آنی از زمان گِرد شد. یک دفعه چه خبر شد؟
مثل فیلم‌های تاریخی_جنگی، اصوات برخورد سلاح و نعره جنگجویان به فضای آرام جاده حاکم شد. بَدَنِ یکی از سربازهای قصر با شدت به پنجره‌ی سمت ترانه کوبیده شد. ترانه جیغ خفیفی کشید و با ترس سرش را عقب برد. دست ترانه کشیده شد. صورتش را چرخاند و در کمال ناباوری، چهره ترسیده بهراد را دید. میان این آشفته بازاری که به راه بود، ترانه از وجود هراس در بهراد، شگفت‌زده شده بود.
- باید با اسب از این‌جا بریم. وگرنه کشته می‌شیم.
ترانه که هنوز در شوک بود، با چشمانی درشت و پرابهام پرسید:
- ولی اینا کین؟ یهو…یهو از کجا پیداشون شد؟
بهراد دست ترانه را بیش‌تر کشید و به برخاستن از روی صندلی مجبورش کرد.
- وقت نداریم ترانه! باید بریم.
باز شدن دربِ طلایی کالسکه، مساوی بود با منظره پرتنش درگیری.
گویا به زمان گذشته سفر کرده بود و از نزدیک شاهد زد و خوردهای جنگجویان بود.
بهراد فوراً از کالسکه روی زمین گِلی پرید و با یک حرکت، ترانه را بَغل کرد و پایین آورد. همان لحظه یکی از مهاجمان سیاه‌پوش که صورتش با روبندی مشکی پوشانده شده بود، پرصدا به سمت آن دو نفر حمله کرد. بهراد شمشیر براقش را از غلافِ روی کمرش بیرون کشید و با دست دیگرش، ترانه را پشت سرش فرستاد. ضربان قلب ترانه  بالا رفته بود. حالا می‌توانست با پوسـت و گوشت، خطر را بیخ گوشش حس کند. تجربه‌ی چنین معرکه‌ای را از این فاصله، حتی در کابوس‌هایش هم ندیده بود. پاهایش می‌لرزید و بی‌حرکت به جدال بین بهراد و  مهاجم نگاه می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
خوشحال میشم نظراتتون رو با من به اشتراک بذارید. &^%(8
***



پارت_33:
مهاجم که زخم بزرگی روی پیشانی‌اش داشت، فریادی از درد کشید و روی گِل و لای جاده پرت شد. شکمش به صورت مورب قاچ خورده بود و خون از میان پیراهن دَریده شده‌‌ی مشکی به بیرون می‌جهید. بهراد روی پا چرخید و با حالتی نگران به چهره زرد ترانه نگریست. خون مهاجم، صورت و لباس‌های اعیانی و سبز رنگِ بهراد را آلوده کرده بود.
سربازان قصر، هم‌چنان می‌جنگیدند ولی تعداد تلفاتشان نسبت به حریف، بسیار زیاد بود. گویا تعداد مهاجمان، هر لحظه بیش‌تر و بیش‌تر میشد.
بهراد فوراً دست یخ‌ زده‌ی ترانه را گرفت و به سمت اسب بدون سرنشین و مشکی رنگی کشید که در زیر یکی از درختانِ بی‌بار به حال خود رها شده بود. بَدَنِ نحیف ترانه را مثل پر کاه بلند کرد و روی زین چرمی نشاند. حاشیه نوار دوزی شده‌ و کِرِمیِ دامن مخمل و سفید ترانه که حالا گِلی شده بود، از دو طرف اسب آویزان بود. بهراد پای چپش را درون رکاب گذاشت و قصد داشت پشت سر ترانه، روی اسب بنشیند. ناگهان تیری از غیب در شانه بهراد فرود آمد. بهراد از درد فغانی سر داد و به سختی خود را از اسب بالا کشید. ترانه با وحشت سرش را به عقب چرخاند. تیر گوشت شانه‌ی چپِ بهراد را شکافته و از جلوی بدنش بیرون زده بود. نفسش گرفت و با چشمانی درشت و ماتم زده به خونریزی شدید شانه‌ی سوراخ شده‌ی بهراد نگاه کرد. صورت بهراد از شدت درد جمع شده بود. از سرشانه تا انگشتان دست چپش تیر می‌کشید. کمی خم شد و با دست سالمش، افسار قهوه‌ای اسب را گرفت و با کوبیدن گوشه‌ی چکمه‌هایش به شکم اسب، حیوان بی‌نوا را به حرکت وا داشت.
اسب فارغ از مرافعه‌ای که در جریان بود، خرامان‌خرمان برای خودش یورتمه می‌رفت. تیر دیگری به سمت آن‌ها پرتاب شد و از فاصله چند میلی‌متریِ گوش ترانه رد شد و ساقه‌ی دسته‌ای از موهای طلایی‌اش را قطع کرد. ترانه با شنیدن صدای تیر از نزدیک، جیغی کشید و ترسیده به مسیر خطی تیر نگاه کرد. یک دفعه سنگینی سر بهراد را روی شانه‌اش حس کرد و شوکه‌تر از قبل شد. بی‌هوش شد؟!
- بهراد! بهراد! خوبی؟
بهراد جوابی نمی‌داد. ترانه به هیچ وجه نمی‌توانست بچرخد. سنگینی تن بهراد، مثل سنگ در جایش گرفتارش کرده بود. ناگهان کادر خاکستری رنگ صورت وضعیت، در فاصله چند وجبی از صورتش ایجاد شد و گوینده‌ی زن به صدا درآمد:
- تبریک! شما رسماً وارد مرحله دوم بازی شدید!
برای نجات از دست مهاجمان، کنترل اسب را به دست بگیرید.
عرق سردی روی تن ترانه نشسته بود. دست و پایش را گم کرده بود. نمی‌دانست چه‌ حرکتی انجام دهد؟
در هاله‌ای از سردرگمی، جرقه‌ای در ذهنش ایجاد شد. به یاد حرف‌های البرز افتاد و با صدایی لرزان فریاد زد:
- راهنما! راهنما!
نوشته‌های روی کادر صورت وضعیت تغییر کرد.
- راهنمای این قسمت، شامل دستورالعمل می‌باشد. شما گزینه‌ای برای انتخاب ندارید و برای پیش بردن بازی، تنها باید محیط را شناسایی کرده و دستورالعمل را اجرا کنید.
ترانه سرش را به بالا و پایین تکان داد. انگار که می‌خواست با این حرکت، پیشنهاد سیستم بازی را بپذیرد.
- پنجه پاهای خود را داخل رکاب بیندازید. بالاتنه‌ی خود را صاف نگه دارید و در نهایت افسار اسب را به دست بگیرید.
دایره‌ای مشکی، زیر نوشته‌های آبی و در وسط کادر به نمایش درآمد.
ترانه دوباره صدای تیر دیگری را شنید و ناخودآگاه سرش را پایین آورد. تیر با فاصله بسیار کمی از بالای سرش رد شد. بازدم حبس شده‌اش را رها کرد. باران با شدت می‌بارید و قطرات باران ادغام شده با دانه‌های ریز عرق، از کل وجود ترانه سرازیر بودند. بدنش لرز داشت. از دو طرف دامنش را بالا کشید و با پاشنه‌ی تخت کفش‌های چرمی و گلبهی‌اش، پاهای بهراد را به عقب راند. به محض آویزان شدن پاهای بهراد از دو طرف، ترانه پنجه پاهایش را داخل رکاب‌ها فرو برد. نفس نصفه نیمه‌ای کشید. زیاد هم سخت نبود!
هم‌زمان صدای "دینگ" برخاست. ترانه به کادر صورت وضعیت نگاه کرد. یک‌سومِ دایره‌ی مشکی، حالا به رنگ سفید درآمده بود. ترانه سریع فهمید که برای اعلام دستور بعدی، باید این دایره کامل به رنگ سفید در بیاید.
در گام دوم، سعی کرد وزن بهراد را دفع کند و بدنش را روی اسب صاف نگه دارد. تمام توانش را در شانه‌هایش جمع کرد و در یک حرکت، سر بهراد را به عقب راند. فشارِ سرِ بهراد از روی شانه ترانه برداشته شد، طوری که ترانه حس کرد بهراد از عقب اسب افتاده است. با ترس سرش را چرخاند. بَدَنِ بهراد با زاویه بازی نسبت به ترانه قرار داشت و انگار تکیه‌گاهی نامرئی هیکلش را از پشت نگه داشته بود. ترانه توانست از ورای سر بهراد، کالسکه را ببیند. موقعیت مکانی اسب، حدوداً صد و بیست_سی متر از محل حادثه فاصله داشت و همین مسافت کوتاه، می‌توانست به حد کافی خطرساز باشد. درگیری‌ها هم‌چنان ادامه داشت و اکثر سربازان قصر، روی زمین افتاده بودند. ولی نکته عجیب این بود که سربازان مهاجم با وجود تعداد نفرات بیش‌تر، اسبِ حاملِ ولیعهد را تعقیب نمی‌کردند. ترانه پرواز تیر دیگری را به سمت خود دید.
- خطر! لطفاً رو به جلو بچرخید!
جیغ کشید و با استرس رویش را برگرداند. اسب شیهه کشان از روی تنه درختی پرید. تیر این بار از جهت غیر مستقیمی به سمت درختان رد شد. حالا دو_سوم مساحت دایره سفید شده بود.
ترانه کمی به جلو خم شد و افسار اسب را با دو دستش گرفت. آوای "دینگ" برای سومین بار به گوش رسید و دایره‌ی روی کادر، کاملاً سفید شد. بی فوتِ وقت، دستوالعمل بعدی در کادر به تحریر درآمد و توسط گوینده قرائت شد:
- با هر بار کوبیدن پا به طرفین شکم اسب، می‌توانید سرعت پیش‌رویِ اسب را بالا ببرید و با کشیدن کامل افسار به عقب نیز، سرعت را کاهش دهید. هم‌چنین با کشیدن افسار به چپ و راست، طبق فِلِش‌های راهنما، می‌توانید اسب را به طرف مقصد هدایت کنید.
ترانه دوباره بی‌دلیل سر تکان داد. با پاهایش ضربه محکمی به زیر شکم اسب زد. اسب شیهه بلندی کشید و ناگهان اوج گرفت. ترانه با ترس فریادی کشید. بالا و پایین پریدنش روی زین، برایش حالت تهوع به ارمغان آورده بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد فکرش را متمرکز کند. زیرلب به خودش امید می‌داد:
- چیزی نیست ترانه! مثل ماشین بازیه. فقط به جای دکمه‌های روی دسته‌ی بازی، باید افسار رو بکشم این‌ور اون‌ور.
صدای دویدن چند اسب از پشت سر شنیده شد. ترانه پرواز سه تیر جدید را از اطرافش دید. جیغ گوش‌خراشی کشید:
- یا خودِ خدا!
نیازی به چرخاندن سرش نبود. نزدیک‌تر شدن صداها، نشان از تعقیبش توسط چند سوارکار می‌داد. با عجله ضربه دیگری به شکم اسب زد. اسب دیگر یورتمه نمی‌رفت و چهار نعل می‌دوید. ترانه سعی داشت تعادلش را روی اسب حفظ کند. نگران بهراد هم بود ولی فرصتی برای بررسی وضعیتش نداشت. کادر صورت وضعیت ناپدید شد و به جایش فِلِشی سبز رنگ ظاهر شد که سمت راست را نمایش می‌داد و زیرش عدد ده ظاهر شد.
- ده کلیومتر تا مقصد! مسیر فِلِش را دنبال کنید.
با کشیدن افسار به راست، سر اسب کامل به سمت راست چرخید و چیزی نمانده بود که از جاده خارج شود و به یکی از درختان اصابت کند. ترانه با عجله کمی فشار افسار را رها کرد.
- چه‌قدر فرمونش تیزه لعنتی!
پیچِ جاده به سمت راست بود. ترانه سعی کرد نگاهش به جهت فِلِشِ سبز داشته باشد چون هر چند ثانیه تغییر می‌کرد.
- برای پریدن اسب، وسط افسار را کمی بالا بکشید.
ترانه هم‌چنان خیره به فِلِشِ مستقیم بود. بارش بی‌وقفه‌ی باران، دیدش را تار کرده بود و مجبور بود مدام با آستین خیسِ پیراهنش، صورتش را کمی خشک کند. در همین حال با کنار کفش به شکم اسب، ضربه آرامی زد و طبق انتظارش، سرعت به میزان اندکی بالا رفت.
از دو طرف، می‌توانست دویدن مهاجمان سیاه‌پوش را از میان درختان ببیند. شمشیرها را به سمت بالا گرفته بودند و درست مثل بازی‌های کامپیوتری، از بین صف درخت‌ها پیش می‌آمدند. یاللعجب! چه‌طور می‌توانستند با این سرعت در یک محیط گِلی و ناهموار، آن هم به این سادگی بدوند؟
کمی گذشت تا ترانه به حرکات دستورالعمل مسلط شود. میان آن‌همه آشفتگی و تشویش، حس هیجان چاشنی سایر حس‌های منفیِ وجودش شد. حالا با غرور می‌خندید و هر از چند گاهی برای حفظ فاصله از سوارکاران، اندکی به سرعتش می‌افزود. همین عزت نفسِ پوشالی، باعث شد تا تمرکزش مختل گردد و تنه‌ی درختِ بزرگی که در عرض جاده بود را نبیند. سیستم ناگهان به صدا درآمد:
- بپرید!
ولی برای هشدار، خیلی دیر شده بود. پای اسب به تنه درخت گیر کرد و اسبِ بدبخت به همراه سرنشینانش، بین زمین و آسمان وارونه گشت. در همان لحظات، ترانه در حالی‌که پاهایش در رکاب آهنی گیر کرده و هم‌چنان به اسب متصل بود، سه سوارکار را به صورت برعکس و با وضوح کامل دید. این مشاهده به حدی شفاف بود که انگار صَحنه روی دور آهسته است. سوارکار وسطی برخلاف هم‌رَزمانَش، روبند مشکی نداشت. بهراد زودتر روی زمین و در دومتری از تنه‌ی درخت افتاد. چیزی تا سقوط اسب و ترانه باهم نمانده بود. ترانه توانست در آخرین لحظات، چهره‌ی زخمی و خشن شهریار را بشناسد.
***
کد:
مهاجم که زخم بزرگی روی پیشانی‌اش داشت، فریادی از درد کشید و روی گِل و لای جاده پرت شد. شکمش به صورت مورب قاچ خورده بود و خون از میان پیراهن دَریده شده‌‌ی مشکی به بیرون می‌جهید. بهراد روی پا چرخید و با حالتی نگران به چهره زرد ترانه نگریست. خون مهاجم، صورت و لباس‌های اعیانی و سبز رنگِ بهراد را آلوده کرده بود.
سربازان قصر، هم‌چنان می‌جنگیدند ولی تعداد تلفاتشان نسبت به حریف، بسیار زیاد بود. گویا تعداد مهاجمان، هر لحظه بیش‌تر و بیش‌تر میشد.
بهراد فوراً دست یخ‌ زده‌ی ترانه را گرفت و به سمت اسب بدون سرنشین و مشکی رنگی کشید که در زیر یکی از درختانِ بی‌بار به حال خود رها شده بود. بَدَنِ نحیف ترانه را مثل پر کاه بلند کرد و روی زین چرمی نشاند. حاشیه نوار دوزی شده‌ و کِرِمیِ دامن مخمل و سفید ترانه که حالا گِلی شده بود، از دو طرف اسب آویزان بود. بهراد پای چپش را درون رکاب گذاشت و قصد داشت پشت سر ترانه، روی اسب بنشیند. ناگهان تیری از غیب در شانه بهراد فرود آمد. بهراد از درد فغانی سر داد و به سختی خود را از اسب بالا کشید. ترانه با وحشت سرش را به عقب چرخاند. تیر گوشت شانه‌ی چپِ بهراد را شکافته و از جلوی بدنش بیرون زده بود. نفسش گرفت و با چشمانی درشت و ماتم زده به خونریزی شدید شانه‌ی سوراخ شده‌ی بهراد نگاه کرد. صورت بهراد از شدت درد جمع شده بود. از سرشانه تا انگشتان دست چپش تیر می‌کشید. کمی خم شد و با دست سالمش، افسار قهوه‌ای اسب را گرفت و با کوبیدن گوشه‌ی چکمه‌هایش به شکم اسب، حیوان بی‌نوا را به حرکت وا داشت.
اسب فارغ از مرافعه‌ای که در جریان بود، خرامان‌خرمان برای خودش یورتمه می‌رفت. تیر دیگری به سمت آن‌ها پرتاب شد و از فاصله چند میلی‌متریِ گوش ترانه رد شد و ساقه‌ی دسته‌ای از موهای طلایی‌اش را قطع کرد. ترانه با شنیدن صدای تیر از نزدیک، جیغی کشید و ترسیده به مسیر خطی تیر نگاه کرد. یک دفعه سنگینی سر بهراد را روی شانه‌اش حس کرد و شوکه‌تر از قبل شد. بی‌هوش شد؟!
- بهراد! بهراد! خوبی؟
بهراد جوابی نمی‌داد. ترانه به هیچ وجه نمی‌توانست بچرخد. سنگینی تن بهراد، مثل سنگ در جایش گرفتارش کرده بود. ناگهان کادر خاکستری رنگ صورت وضعیت، در فاصله چند وجبی از صورتش ایجاد شد و گوینده‌ی زن به صدا درآمد:
- تبریک! شما رسماً وارد مرحله دوم بازی شدید!
برای نجات از دست مهاجمان، کنترل اسب را به دست بگیرید.
عرق سردی روی تن ترانه نشسته بود. دست و پایش را گم کرده بود. نمی‌دانست چه‌ حرکتی انجام دهد؟
در هاله‌ای از سردرگمی، جرقه‌ای در ذهنش ایجاد شد. به یاد حرف‌های البرز افتاد و با صدایی لرزان فریاد زد:
- راهنما! راهنما!
نوشته‌های روی کادر صورت وضعیت تغییر کرد.
- راهنمای این قسمت، شامل دستورالعمل می‌باشد. شما گزینه‌ای برای انتخاب ندارید و برای پیش بردن بازی، تنها باید محیط را شناسایی کرده و دستورالعمل را اجرا کنید.
ترانه سرش را به بالا و پایین تکان داد. انگار که می‌خواست با این حرکت، پیشنهاد سیستم بازی را بپذیرد.
- پنجه پاهای خود را داخل رکاب بیندازید. بالاتنه‌ی خود را صاف نگه دارید و در نهایت افسار اسب را به دست بگیرید.
دایره‌ای مشکی، زیر نوشته‌های آبی و در وسط کادر به نمایش درآمد.
ترانه دوباره صدای تیر دیگری را شنید و ناخودآگاه سرش را پایین آورد. تیر با فاصله بسیار کمی از بالای سرش رد شد. بازدم حبس شده‌اش را رها کرد. باران با شدت می‌بارید و قطرات باران ادغام شده با دانه‌های ریز عرق، از کل وجود ترانه سرازیر بودند. بدنش لرز داشت. از دو طرف دامنش را بالا کشید و با پاشنه‌ی تخت کفش‌های چرمی و گلبهی‌اش، پاهای بهراد را به عقب راند. به محض آویزان شدن پاهای بهراد از دو طرف، ترانه پنجه پاهایش را داخل رکاب‌ها فرو برد. نفس نصفه نیمه‌ای کشید. زیاد هم سخت نبود!
هم‌زمان صدای "دینگ" برخاست. ترانه به کادر صورت وضعیت نگاه کرد. یک‌سومِ دایره‌ی مشکی، حالا به رنگ سفید درآمده بود. ترانه سریع فهمید که برای اعلام دستور بعدی، باید این دایره کامل به رنگ سفید در بیاید.
در گام دوم، سعی کرد وزن بهراد را دفع کند و بدنش را روی اسب صاف نگه دارد. تمام توانش را در شانه‌هایش جمع کرد و در یک حرکت، سر بهراد را به عقب راند. فشارِ سرِ بهراد از روی شانه ترانه برداشته شد، طوری که ترانه حس کرد بهراد از عقب اسب افتاده است. با ترس سرش را چرخاند. بَدَنِ بهراد با زاویه بازی نسبت به ترانه قرار داشت و انگار تکیه‌گاهی نامرئی هیکلش را از پشت نگه داشته بود. ترانه توانست از ورای سر بهراد، کالسکه را ببیند. موقعیت مکانی اسب، حدوداً صد و بیست_سی متر از محل حادثه فاصله داشت و همین مسافت کوتاه، می‌توانست به حد کافی خطرساز باشد. درگیری‌ها هم‌چنان ادامه داشت و اکثر سربازان قصر، روی زمین افتاده بودند. ولی نکته عجیب این بود که سربازان مهاجم با وجود تعداد نفرات بیش‌تر، اسبِ حاملِ ولیعهد را تعقیب نمی‌کردند. ترانه پرواز تیر دیگری را به سمت خود دید.
- خطر! لطفاً رو به جلو بچرخید!
جیغ کشید و با استرس رویش را برگرداند. اسب شیهه کشان از روی تنه درختی پرید. تیر این بار از جهت غیر مستقیمی به سمت درختان رد شد. حالا دو_سوم مساحت دایره سفید شده بود.
ترانه کمی به جلو خم شد و افسار اسب را با دو دستش گرفت. آوای "دینگ" برای سومین بار به گوش رسید و دایره‌ی روی کادر، کاملاً سفید شد. بی فوتِ وقت، دستوالعمل بعدی در کادر به تحریر درآمد و توسط گوینده قرائت شد:
- با هر بار کوبیدن پا به طرفین شکم اسب، می‌توانید سرعت پیش‌رویِ اسب را بالا ببرید و با کشیدن کامل افسار به عقب نیز، سرعت را کاهش دهید. هم‌چنین با کشیدن افسار به چپ و راست، طبق فِلِش‌های راهنما، می‌توانید اسب را به طرف مقصد هدایت کنید.
ترانه دوباره بی‌دلیل سر تکان داد. با پاهایش ضربه محکمی به زیر شکم اسب زد. اسب شیهه بلندی کشید و ناگهان اوج گرفت. ترانه با ترس فریادی کشید. بالا و پایین پریدنش روی زین، برایش حالت تهوع به ارمغان آورده بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد فکرش را متمرکز کند. زیرلب به خودش امید می‌داد:
- چیزی نیست ترانه! مثل ماشین بازیه. فقط به جای دکمه‌های روی دسته‌ی بازی، باید افسار رو بکشم این‌ور اون‌ور.
صدای دویدن چند اسب از پشت سر شنیده شد. ترانه پرواز سه تیر جدید را از اطرافش دید. جیغ گوش‌خراشی کشید:
- یا خودِ خدا!
نیازی به چرخاندن سرش نبود. نزدیک‌تر شدن صداها، نشان از تعقیبش توسط چند سوارکار می‌داد. با عجله ضربه دیگری به شکم اسب زد. اسب دیگر یورتمه نمی‌رفت و چهار نعل می‌دوید. ترانه سعی داشت تعادلش را روی اسب حفظ کند. نگران بهراد هم بود ولی فرصتی برای بررسی وضعیتش نداشت. کادر صورت وضعیت ناپدید شد و به جایش فِلِشی سبز رنگ ظاهر شد که سمت راست را نمایش می‌داد و زیرش عدد ده ظاهر شد.
- ده کلیومتر تا مقصد! مسیر فِلِش را دنبال کنید.
 با کشیدن افسار به راست، سر اسب کامل به سمت راست چرخید و چیزی نمانده بود که از جاده خارج شود و به یکی از درختان اصابت کند. ترانه با عجله کمی فشار افسار را رها کرد.
- چه‌قدر فرمونش تیزه لعنتی!
پیچِ جاده به سمت راست بود. ترانه سعی کرد نگاهش به جهت فِلِشِ سبز داشته باشد چون هر چند ثانیه تغییر می‌کرد.
- برای پریدن اسب، وسط افسار را کمی بالا بکشید.
ترانه هم‌چنان خیره به فِلِشِ مستقیم بود. بارش بی‌وقفه‌ی باران، دیدش را تار کرده بود و مجبور بود مدام با آستین خیسِ پیراهنش، صورتش را کمی خشک کند. در همین حال با کنار کفش به شکم اسب، ضربه آرامی زد و طبق انتظارش، سرعت به میزان اندکی بالا رفت.
از دو طرف، می‌توانست دویدن مهاجمان سیاه‌پوش را از میان درختان ببیند. شمشیرها را به سمت بالا گرفته بودند و درست مثل بازی‌های کامپیوتری، از بین صف درخت‌ها پیش می‌آمدند. یاللعجب! چه‌طور می‌توانستند با این سرعت در یک محیط گِلی و ناهموار، آن هم به این سادگی بدوند؟
کمی گذشت تا ترانه به حرکات دستورالعمل مسلط شود. میان آن‌همه آشفتگی و تشویش، حس هیجان چاشنی سایر حس‌های منفیِ وجودش شد. حالا با غرور می‌خندید و هر از چند گاهی برای حفظ فاصله از سوارکاران، اندکی به سرعتش می‌افزود. همین عزت نفسِ پوشالی، باعث شد تا تمرکزش مختل گردد و تنه‌ی درختِ بزرگی که در عرض جاده بود را نبیند. سیستم ناگهان به صدا درآمد:
- بپرید!
ولی برای هشدار، خیلی دیر شده بود. پای اسب به تنه درخت گیر کرد و اسبِ بدبخت به همراه سرنشینانش، بین زمین و آسمان وارونه گشت. در همان لحظات، ترانه در حالی‌که پاهایش در رکاب آهنی گیر کرده و هم‌چنان به اسب متصل بود، سه سوارکار را به صورت برعکس و با وضوح کامل دید. این مشاهده به حدی شفاف بود که انگار صَحنه روی دور آهسته است. سوارکار وسطی برخلاف هم‌رَزمانَش، روبند مشکی نداشت. بهراد زودتر روی زمین و در دومتری از تنه‌ی درخت افتاد. چیزی تا سقوط اسب و ترانه باهم نمانده بود. ترانه توانست در آخرین لحظات، چهره‌ی زخمی و خشن شهریار را بشناسد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
پارت_34:
شنیدن نغمه‌ی سوختن چوب، اولین چیزی بود که توانست ترانه را از دنیای بی‌خبری خارج سازد. طعم دهانش تلخ شده بود. در سرش احساس سنگینی می‌کرد. کل موهایش با گِل به‌هم چسبیده بود. کوفتگیِ زیادی، کل وجودش را فراگرفته بود. از این‌گونه بی‌هوش و بیدار شدن در هر اپیزود از بازی، شدیداً متنفر بود. چند بار پلک زد. دیگر باران نمی‌بارید و هوا به نظر سردتر از قبل شده بود. جسمِ آش و لاشِ ترانه، لرز خفیفی به همراه داشت.
حرارت آتشی که در سمت چپش روشن بود تا حدودی کالبدِ بی جانش را گرم می‌کرد.
درد طاقت‌فرسایی در جفت پاهای دراز شده‌اش روی زمینِ نمور حس می‌کرد. پیراهنِ مخملش، حالا دیگر حتی یک نقطه سفید در خود نداشت و با رطوبت بالا به تنش چسبیده بود. سرش را به آرامی بالا آورد. ستون فقراتش از درد تیر کشید و سطح سختی را پشت کمرش حس کرد. با نتیجه‌گیری از محیط پیرامونش، قطعاً به تنه‌ی ناصاف یکی از درختان جنگل تکیه داده بود. کمی که دیدش واضح‌تر شد با دو ستون پارچه‌ای و مشکی در دو متریِ صورتش مواجه گشت. نگاهش را از روی دست‌های گِرِه خورده در سیـنه گذراند و بالاْخره به صورت جدی و خشن شهریار رسید. چشم تخلیه شده و اِسکارِ ضخیمی که روی صورت پسر عمویش وجود داشت، مهربانی را از چهره‌ی شهریار زُدوده بود. باز هم یک شخصیت جدید و منفیِ دیگر! لعنت به این بازیِِ سادیسمی!
به سختی گر*دن خشک شده‌اش را به طرفین چرخاند. انگار وسط جنگلی نه چندان سرسبز بودند. با وجودِ آسمانِ گرفته و ابری، جنگل هنوز روشنی روز را در خود حفظ کرده بود. غیر از شهریار، هیچ انسان دیگری در آن ناحیه به چشم نمی‌خورد.
- به خودت نگاه کن! ببین به چه روزی افتادی؟
توجهِ ترانه به پسرعموی قد بلندش جلب شد. مثل بازیگران فیلم‌های باستانی، پوستینِ تمام خز و کِرِم_قهوه‌ای رنگی روی شانه‌هایش داشت. با حرکت چشم، سر تا پای ترانه را برانداز کرد.
- واقعاً غرور لعنتیت، این‌قدر برات ارزش داشت؟
حرف‌های شهریار را نمی‌فهمید. مشخص بود که خاطراتی در ذهن شهریار، توسط بازی تعبیه شده است که ترانه از مضمون آن‌ها آگاه نیست. بابت بررسی نکردن کاراکترها از طریقِ صورت وضعیت، دشنامی جانانه نثار خودش کرد. هر چند فرصتی برای این کار نداشت. چند دقیقه پس از آن‌که البرز قضیه الماس جادوییِ داخل گ*ردنش را گفت؛ ناهید بی‌اجازه وارد اتاقک شد و با استرس، خبر رسیدنِ بهراد را اعلام کرد. همه چیز آن‌قدر سریع اتفاق افتاد که ترانه حتی نتوانست چیز بیش‌تری از البرز بپرسد. بعد هم که جریانِ حمله به کالسکه و تعقیب و گریز و دستورالعمل هدایت اسب و … . راستی بهراد کجاست؟ دوباره محیط اطراف را با چشمان عسلی‌اش کاوید. هیچ اثری از بهراد نبود.
با خم شدن شهریار، پرده افکارش پاره گشت. شهریار حالا هم‌سطح با ترانه، روی زمین گِلی زانو زده بود. دست پینه بسته‌اش را جلو برد و زیر چانه ترانه را فشرد.
- هنوز هم داری با غرور نگاهم می‌کنی پرنسس! ولی انگار یادت رفته الان چه موقعیتی داری؟
دستش به طرف گونه‌ی راستِ ترانه حرکت کرد. چشم‌های قهوه‌ایش، تلفیقی از احساسات ضد و نقیض را در خود حبس کرده بود. با دست دیگرش، چشم نابینایش را نشان داد.
- به خاطر محافظت از تو کور شدم. یادت که نرفته؟
حرف‌های بی‌ربط شهریار، ترانه را گیج‌تر می‌کرد؟ به خاطر ترانه، چشمش را از دست داده بود؟ چرا؟!
دست شهریار حالا روی شقیقه‌ی زخمیِ ترانه قرار داشت و جراحت تازه را نوازش می‌کرد.
- بهت ابراز علاقه کردم ولی تو… .
بازدم عصبی‌اش را در هوای سرد رها کرد و بلافاصله پوزخند عیانی زد.
- از بچگی برای این‌که محافظ تو باشم، کلی بدبختی کشیدم و سخت آموزش دیدم. جلوی چشم‌هام قد می‌کشیدی؛ هر روز و هر شب کنارت بودم. ولی انگار من رو نمی‌دیدی. فقط فکر و ذکرت اون مردکِ عوضـی بود!
جمع شدنِ صورت شهریار از خشم، ترانه را حیرت‌زده کرد. مثلث عشقی با بهراد و البرز کم بود، حالا هم که شهریار… .
- تو هیچ‌وقت… هیچ‌وقت من رو نفهمیدی! من فقط برات یه سپرِ گوشتی بودم تا نذارم کسی بهت صدمه بزنه.
ترانه در سکوت به چهره غمگین شهریار خیره بود. واقعیتش مثل اوایل بازی، از این سبک حرف‌ها و رفتارهای اغراق آمیز غافل‌گیر نمی‎‌شد. دیگر دریافته بود که اساسِ بازی، یک چارچوب عاشقانه و تکراری است که تاکنون مشابهش در بسیاری از افسانه‌ها و داستان‌ها روایت شده بود. مردها همه از دم عاشق نقش اولِ زن و زن‌ها نیز همگی عاشقِ نقشِ اول مرد بودند. همین‌قدر لوس و به درد نخور!
- تو همیشه قدرنشناس بودی ولی بانوی من، اون واقعاً حواسش به من هست!
گُل از گُلِ شهریار شکفت و حس تحسین به صورتش، رنگ و لعاب دیگری داد.
ابروی ترانه بالا پرید. بانوی من؟ اربابِ جدید شهریار یک زن است؟ خب البته از اول هم مشخص بود که شهریار برای حمله به کالسکه اجیر شده است.
حالا کم‌کم می‌توانست علت بی‌ربط بودن حرف‌های شهریار را درک کند. بازی به این شکل در حال معرفی کردن شهریار و پیشینه‌اش در بازی بود ولی ترانه حوصله‌ی دریافتِ اطلاعات به صورت قطره‌چکانیِ را نداشت.
گلویش خشک شده بود. چند بار سرفه کرد وبا صدای بلندی گفت:
- صورت وضعیت! معرفی شخصیت‌ها!
حرف‌های البرز را دقیق به یاد نداشت و نمی‌دانست برای ظاهر شدنِ صفحه‌ی معرفی کاراکترها، همین عبارات کافی است یا نه؟
ظاهر شدن کادرِ خاکستری بالای سر شهریار، لبخند رضایت را روی ل*ب‌های ترانه نشاند. ولی با نمایش علامت مثلثی شکل و قرمزِ خطر در وسط کادر، تبسمِ نوظهورش به سرعت از بین رفت.
- در حال حاضر، شما مجاز به استفاده از این قابلیت نیستید! لطفاً در زمانِ تنفس بین دو مرحله، مجدد برای شناسایی شخصیت‌ها اقدام کنید.
ترانه با حرص دندان قروچه‌ای کرد. لعنتی! این دیگر چه وضعی است؟ استفاده از همین امکانات اندک هم با محدودیت روبه‌رو بود.
شهریار که برای لحظاتی، حالتِ ایستا به خود گرفته بود، دوباره به وضعیت قبلش بازگشت.
- حتماً داری با خودت فکر می‌کنی، این عاشقِ دلخسته‌ت چطور تونسته بی‌خیالت بشه؛ مگه نه؟!
نیشخندی روی ل*ب ترانه نشست. یادآوریِ خاطرات گذشته، ذهنش را قلقلک می‌داد. شهریار و ترانه از بچگی هم‌بازی و همسایه بودند. در دنیای واقعی هم؛ حدوداً سه سال پیش، یک بار به ترانه ابراز علاقه کرده بود. ولی با رد شدن از طرف دخترعموی زیبایش، دچار حس سرخوردگی گشت و مدتی بعد با دختری بزرگ‌تر از خودش وارد رابـطه شد. به این شکل، کاملاً از ترانه فاصله گرفت. هم‌سفر شدنشان در مینی‌ب*و*س، ناشی از اصرارِ زیادِ پدرِ ترانه، برای تنها نبودن دخترش در مسیر بود؛ وگرنه که شهریار عمراً به آن تن می‌داد.
گویا شهریار این قلب شکسته را از دنیای واقعی با خود به بازی آورده بود.
شهریار با شست روی چانه‌ی ترانه، فشار وارد کرد. ترانه ناله‌ی آرامی سر داد.
- می‌خندی؟ وقتی اون بهراد و البرزِ بی‌شرف رو جلوی چشم‌هات کشتم، بیش‌تر هم می‌خندی!
با دیدن تغییراتی در محیط، چشمان ترانه به سمتش جلب شد. درست مماس با درختی که پشت سر شهریار قرار داشت، جسم مردی به صورت پیکسل* به پیکسل و به آرامی ظاهر گشت. دست‌هایش گویا از پشت به درخت بسته شده بود. کل هیکلش گِلی بود و ترانه نمی‌توانست چهره‌اش را تشخیص دهد. تنها گزینه‌ای که به ذهنش رسید، بهراد بود.
حرکت سر خمیده‌ی آدمِ گِلی، هوشیار بودنش را نشان می‌داد.
- تو… تو یکی از… سگ‌های ملکه‌ای… مگه نه؟
ملکه؟ همان زن مو نقره‌ای و مرموز؟ آب دهانش را نامحسوس قورت داد. داستان خیلی دراماتیک شد. دعوای ولیعهد و زن‌بابا! یک چشم ترانه به شهریار و چشم دیگرش به بهراد بود.
.....................................................................................................................................
*پیکسل:کوچکترین واحد تشکیل دهنده تصاویر در نرم افزارهای تصویری است. فایلی که دارای کیفیت DPI 300 است، در هر اینچ، دارای ۳۰۰ پیکسل در یک خط افقی است. هرچه این تعداد پیکسل کمتر باشد، کیفیت تصویر نیزپائین تر خواهد بود.
.....................................................................................................................................

کد:
شنیدن نغمه‌ی سوختن چوب، اولین چیزی بود که توانست ترانه را از دنیای بی‌خبری خارج سازد. طعم دهانش تلخ شده بود. در سرش احساس سنگینی می‌کرد. کل موهایش با گِل به‌هم چسبیده بود. کوفتگیِ زیادی، کل وجودش را فراگرفته بود. از این‌گونه بی‌هوش و بیدار شدن در هر اپیزود از بازی، شدیداً متنفر بود. چند بار پلک زد. دیگر باران نمی‌بارید و هوا به نظر سردتر از قبل شده بود. جسمِ آش و لاشِ ترانه، لرز خفیفی به همراه داشت.
حرارت آتشی که در سمت چپش روشن بود تا حدودی کالبدِ بی جانش را گرم می‌کرد.
درد طاقت‌فرسایی در جفت پاهای دراز شده‌اش روی زمینِ نمور حس می‌کرد. پیراهنِ مخملش، حالا دیگر حتی یک نقطه سفید در خود نداشت و با رطوبت بالا به تنش چسبیده بود. سرش را به آرامی بالا آورد. ستون فقراتش از درد تیر کشید و سطح سختی را پشت کمرش حس کرد. با نتیجه‌گیری از محیط پیرامونش، قطعاً به تنه‌ی ناصاف یکی از درختان جنگل تکیه داده بود. کمی که دیدش واضح‌تر شد با دو ستون پارچه‌ای و مشکی در دو متریِ صورتش مواجه گشت. نگاهش را از روی دست‌های گِرِه خورده در سیـنه گذراند و بالاْخره به صورت جدی و خشن شهریار رسید. چشم تخلیه شده و اِسکارِ ضخیمی که روی صورت پسر عمویش وجود داشت، مهربانی را از چهره‌ی شهریار زُدوده بود. باز هم یک شخصیت جدید و منفیِ دیگر! لعنت به این بازیِِ سادیسمی!
به سختی گر*دن خشک شده‌اش را به طرفین چرخاند. انگار وسط جنگلی نه چندان سرسبز بودند. با وجودِ آسمانِ گرفته و ابری، جنگل هنوز روشنی روز را در خود حفظ کرده بود. غیر از شهریار، هیچ انسان دیگری در آن ناحیه به چشم نمی‌خورد.
- به خودت نگاه کن! ببین به چه روزی افتادی؟
توجهِ ترانه به پسرعموی قد بلندش جلب شد. مثل بازیگران فیلم‌های باستانی، پوستینِ تمام خز و کِرِم_قهوه‌ای رنگی روی شانه‌هایش داشت. با حرکت چشم، سر تا پای ترانه را برانداز کرد.
- واقعاً غرور لعنتیت، این‌قدر برات ارزش داشت؟
حرف‌های شهریار را نمی‌فهمید. مشخص بود که خاطراتی در ذهن شهریار، توسط بازی تعبیه شده است که ترانه از مضمون آن‌ها آگاه نیست. بابت بررسی نکردن کاراکترها از طریقِ صورت وضعیت، دشنامی جانانه نثار خودش کرد. هر چند فرصتی برای این کار نداشت. چند دقیقه پس از آن‌که البرز قضیه الماس جادوییِ داخل گ*ردنش را گفت؛ ناهید بی‌اجازه وارد اتاقک شد و با استرس، خبر رسیدنِ بهراد را اعلام کرد. همه چیز آن‌قدر سریع اتفاق افتاد که ترانه حتی نتوانست چیز بیش‌تری از البرز بپرسد. بعد هم که جریانِ حمله به کالسکه و تعقیب و گریز و دستورالعمل هدایت اسب و … . راستی بهراد کجاست؟ دوباره محیط اطراف را با چشمان عسلی‌اش کاوید. هیچ اثری از بهراد نبود.
با خم شدن شهریار، پرده افکارش پاره گشت. شهریار حالا هم‌سطح با ترانه، روی زمین گِلی زانو زده بود. دست پینه بسته‌اش را جلو برد و زیر چانه ترانه را فشرد.
- هنوز هم داری با غرور نگاهم می‌کنی پرنسس! ولی انگار یادت رفته الان چه موقعیتی داری؟
دستش به طرف گونه‌ی راستِ ترانه حرکت کرد. چشم‌های قهوه‌ایش، تلفیقی از احساسات ضد و نقیض را در خود حبس کرده بود. با دست دیگرش، چشم نابینایش را نشان داد.
- به خاطر محافظت از تو کور شدم. یادت که نرفته؟
حرف‌های بی‌ربط شهریار، ترانه را گیج‌تر می‌کرد؟ به خاطر ترانه، چشمش را از دست داده بود؟ چرا؟!
دست شهریار حالا روی شقیقه‌ی زخمیِ ترانه قرار داشت و جراحت تازه را نوازش می‌کرد.
- بهت ابراز علاقه کردم ولی تو… .
بازدم عصبی‌اش را در هوای سرد رها کرد و بلافاصله پوزخند عیانی زد.
- از بچگی برای این‌که محافظ تو باشم، کلی بدبختی کشیدم و سخت آموزش دیدم. جلوی چشم‌هام قد می‌کشیدی؛ هر روز و هر شب کنارت بودم. ولی انگار من رو نمی‌دیدی. فقط فکر و ذکرت اون مردکِ عوضـی بود!
جمع شدنِ صورت شهریار از خشم، ترانه را حیرت‌زده کرد. مثلث عشقی با بهراد و البرز کم بود، حالا هم که شهریار… .
- تو هیچ‌وقت… هیچ‌وقت من رو نفهمیدی! من فقط برات یه سپرِ گوشتی بودم تا نذارم کسی بهت صدمه بزنه.
ترانه در سکوت به چهره غمگین شهریار خیره بود. واقعیتش مثل اوایل بازی، از این سبک حرف‌ها و رفتارهای اغراق آمیز غافل‌گیر نمی‎‌شد. دیگر دریافته بود که اساسِ بازی، یک چارچوب عاشقانه و تکراری است که تاکنون مشابهش در بسیاری از افسانه‌ها و داستان‌ها روایت شده بود. مردها همه از دم عاشق نقش اولِ زن و زن‌ها نیز همگی عاشقِ نقشِ اول مرد بودند. همین‌قدر لوس و به درد نخور!
- تو همیشه قدرنشناس بودی ولی بانوی من، اون واقعاً حواسش به من هست!
گُل از گُلِ شهریار شکفت و حس تحسین به صورتش، رنگ و لعاب دیگری داد.
ابروی ترانه بالا پرید. بانوی من؟ اربابِ جدید شهریار یک زن است؟ خب البته از اول هم مشخص بود که شهریار برای حمله به کالسکه اجیر شده است.
حالا کم‌کم می‌توانست علت بی‌ربط بودن حرف‌های شهریار را درک کند. بازی به این شکل در حال معرفی کردن شهریار و پیشینه‌اش در بازی بود ولی ترانه حوصله‌ی دریافتِ اطلاعات به صورت قطره‌چکانیِ را نداشت.
گلویش خشک شده بود. چند بار سرفه کرد وبا صدای بلندی گفت:
- صورت وضعیت! معرفی شخصیت‌ها!
حرف‌های البرز را دقیق به یاد نداشت و نمی‌دانست  برای ظاهر شدنِ صفحه‌ی معرفی کاراکترها، همین عبارات کافی است یا نه؟
ظاهر شدن کادرِ خاکستری بالای سر شهریار، لبخند رضایت را روی ل*ب‌های ترانه نشاند. ولی با نمایش علامت مثلثی شکل و قرمزِ خطر در وسط کادر، تبسمِ نوظهورش به سرعت از بین رفت.
- در حال حاضر، شما مجاز به استفاده از این قابلیت نیستید! لطفاً در زمانِ تنفس بین دو مرحله، مجدد برای شناسایی شخصیت‌ها اقدام کنید.
ترانه با حرص دندان قروچه‌ای کرد. لعنتی! این دیگر چه وضعی است؟ استفاده از همین امکانات اندک هم با محدودیت روبه‌رو بود.
شهریار که برای لحظاتی، حالتِ ایستا به خود گرفته بود، دوباره به وضعیت قبلش بازگشت.
- حتماً داری با خودت فکر می‌کنی، این عاشقِ دلخسته‌ت چطور تونسته بی‌خیالت بشه؛ مگه نه؟!
نیشخندی روی ل*ب ترانه نشست. یادآوریِ خاطرات گذشته، ذهنش را قلقلک می‌داد. شهریار و ترانه از بچگی هم‌بازی و همسایه بودند. در دنیای واقعی هم؛ حدوداً سه سال پیش، یک بار به ترانه ابراز علاقه کرده بود. ولی با رد شدن از طرف دخترعموی زیبایش، دچار حس سرخوردگی گشت و مدتی بعد با دختری بزرگ‌تر از خودش وارد رابـطه شد. به این شکل، کاملاً از ترانه فاصله گرفت. هم‌سفر شدنشان در مینی‌ب*و*س، ناشی از اصرارِ زیادِ پدرِ ترانه، برای تنها نبودن دخترش در مسیر بود؛ وگرنه که شهریار عمراً به آن تن می‌داد.
گویا شهریار این قلب شکسته را از دنیای واقعی با خود به بازی آورده بود.
شهریار با شست روی چانه‌ی ترانه، فشار وارد کرد. ترانه ناله‌ی آرامی سر داد.
- می‌خندی؟ وقتی اون بهراد البرزِ بی‌شرف رو جلوی چشم‌هات کشتم، بیش‌تر هم می‌خندی!
با دیدن تغییراتی در محیط، چشمان ترانه به سمتش جلب شد. درست مماس با درختی که پشت سر شهریار قرار داشت، جسم مردی به صورت پیکسل* به پیکسل و به آرامی ظاهر گشت. دست‌هایش گویا از پشت به درخت بسته شده بود. کل هیکلش گِلی بود و ترانه نمی‌توانست چهره‌اش را تشخیص دهد. تنها گزینه‌ای که به ذهنش رسید، بهراد بود.
حرکت سر خمیده‌ی آدمِ گِلی، هوشیار بودنش را نشان می‌داد.
- تو… تو یکی از… سگ‌های ملکه‌ای… مگه نه؟
ملکه؟ همان زن مو نقره‌ای و مرموز؟ آب دهانش را نامحسوس قورت داد. داستان خیلی دراماتیک شد. دعوای ولیعهد و زن‌بابا! یک چشم ترانه به شهریار و چشم دیگرش به بهراد بود.
.....................................................................................................................................
*پیکسل:کوچکترین واحد تشکیل دهنده تصاویر در نرم افزارهای تصویری است. فایلی که دارای کیفیت DPI 300 است، در هر اینچ، دارای ۳۰۰ پیکسل در یک خط افقی است. هرچه این تعداد پیکسل کمتر باشد، کیفیت تصویر نیزپائین تر خواهد بود.
.....................................................................................................................................
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
این پست خیلی جااااذااااابه:confused:بوخوداWwfv
پذیرای نظرات زیبای شما هستیم. :confused:

***



پارت_35:
به محض بیان شدن این واژگان توسط بهراد، ابروهای پرپشتِ شهریار در هم پیچید و پو*ستِ سفیدِ صورتش به سرخی گرایید. ترانه در حال سکته کردن بود. دعا می‌کرد که ای کاش یکی د*ه*انِ بهراد را هم گِل بگیرد تا بیش‌تر از این دستِ گل به آب ندهد.
بهراد سرش را تکان داد. کمی از حجمِ گِل‌های خشک شده از صورتش روی زمین ریخت. سپس با نگاه پر غروری، برای شهریار خط و نشان کشید. شکل و شمایل بهراد خیلی مضحک به نظر می‌رسید. انگار چند دورِ کامل در گِل و لای، قلت زده بود. شهریار هم‌چنان رو به ترانه زانو زده و نمی‌توانست حرکات بهراد را ببیند.
- ولیعهد! فکر نمی‌کنی با کسی که دستورِ کشتنت رو داره، زیادی بی‌ادب حرف می‌زنی؟
شهریار پس از گفتن این جمله، پوستینِ خز را از روی شانه‌هایش برداشت و از جلو روی کالبد کثیف و لرزانِ ترانه انداخت. گونه‌ی بی‌رنگِ دخترک را با پشت دست نوازش کرد. روی سخنش این‌بار با ترانه بود:
- ملکه فقط تو رو زنده می‌خواد.
سپس دستش را تکیه بر زانویش فشرد و روی پاهایش ایستاد.
گر*دن ترانه هم‌گام با برخاستنِ شهریار به طرف بالا آمد. در ذهن دشنامی نثار بهراد کرد. هیچ شانسی در برابر شهریار نداشت. تا پایان بازی، مدت زمان زیادی باقی مانده بود. البرز گفته بود که باید مواظب باشند کسی از گروه حذف نشود. ولی شهریار ادعا می‌کرد که از طرف ملکه، ماْموریت دارد تا بهراد را به قتل برساند. کسی که این وسط جان‌به‌جان آفرین تسلیم می‌کرد، بی‌شک بهراد بود. شهریار قامتی بلند و چهارشانه داشت. در دنیای واقعی تکواندوکار و از قدرت بدنی بالایی برخوردار بود. اگر با همان توان به بازی منتقل شده باشد، بهراد حتی فرصت نمی‌کند در برابر ضرباتش پلک بزند. لعنتی! کاش حداقل یک نفرشان هوشیار بود و مثل ربات‌های برنامه‌ریزی‌شده فکر نمی‌کرد.
بهراد بی‌ثمر تقلا می‌کرد و سعی داشت دست‌هایش را از بندِ دور درخت، آزاد کند.
با پیش‌رویِ شهریار به سمت بهراد، ترانه پوستین را از روی بدنش کنار زد. به طرف جلو پرید و گوشه پاچه‌ی شلوار شهریار را با دست کشید.
- شهریار! صبر کن! تو نباید این کار رو بکنی.
شهریار در حالی‌که به جلو گام بر‌می‌داشت‌، لگدی بی‌جان به ترانه‌ی چهار دست و پا زد.
- می‌بینی؟ حتی الان هم به فکرِ جونِ اونی!
ضربه‌ی چکمه‌ی شهریار به زیر چانه‌ی ترانه وارد شد و ردیف پایین دندان‌هایش را به درد مبتلا ساخت. ترانه تسلیم نشد. بی‌توجه به تیر کشیدن فَکَش، جست زد و به پیراهن مشکی شهریار از پشت چنگ انداخت.
- نه! واقعاً این‌طور نیست. بهراد برام مهم نیست. من… من فقط می‌خوام… .
حرف‌هایش منقطع بود. نمی‌دانست چه استدلالی برای حرکتش بتراشد که شهریار را جری‌تر از این نکند؟
فاصله شهریار تا بهراد، چند گام کوتاه بیش‌تر نبود. بهراد که گویا هنوز به جدیت شهریار واقِف نبود، جسورانه غرید:
- بهش التماس نکن ترانه! هیچ غلطی نمی‌تونه کنه.
ترانه هم‌چنان از پیراهن شهریار آویزان بود و همراه با او به طرف جلو کشیده می‌شد. فریاد بلندی کشید:
- تو خفه شو بهراد! شهریار! تو رو خدا وایسا. من… من… .
شهریار به هیچ وجه متوقف نمی‌شد. به فاصله‌ی نیم‌متری از درخت ایستاد. بهراد حالا مثل موشی گرفتار در تله، لال شده بود و مدام بالاتنه‌اش را به طرفین می‌کشید تا بلکه فرجی شود.
شهریار پای راستش را بالا آورد و با نوک چکمه‌ی چرمی‌اش، ضربه‌ای کاری به سر بهراد وارد کرد. صدای شکستن جمجمه بهراد، گوش‌های ترانه را پر کرد. از ضربه‌ی پای یک تکواندوکارِ باتجربه، کمتر از این هم انتظار نمی‌رفت. ترانه از ترس جیغ کشید و صورتش از انزجار جمع شد. خون با شدت از شقیقه‌ی گِلی و شکافته‌ی بهراد، به بیرون می‌جهید. سرش از سمت چپ شانه‌اش، میان زمین و هوا به صورت کَج آویزان بود. اگر نَمُرده باشد، در بهترین حالت، بی‌هوش شده بود.
آوای بیرون کشیده شدن شمشیر از غلاف، هراس بیش‌تری را به جان ترانه سرازیر کرد. حلقه اشک در چشمانِ عسلیِ ترانه حلقه زد.
- شهریار! تو رو جون ترانه… تو رو خدا… .
شهریار با دو دست و به آرامی، شمشیر را بالای سرش برد.
ترانه از شدت عجز به گریه افتاده بود. رایحه‌ی دود و خاک، مانع رسیدن اکسیژنِ خالص به مغزش می‌شد. هیچ حرفِ درستی به زبانش نمی‌آمد.
- من… من… دوستِت دارم شهریار!
این جمله آن‌قدر غیرمنتظره بود که، اولین نفر خودِ ترانه را شوکه کرد. اصلاً چطور این حرف از دهانش خارج شد؟ شهریار، هم در بازی و هم در واقعیت به ترانه علاقه داشت و به همین خاطر، ضمیرِ ناخودآگاهِ ترانه، این موضوع را به عنوان تنها راه‌حلِ ممکن به کار برده بود.
لحنِ غمگین و پرسوزِ شهریار، قلب مضطربِ ترانه را لرزاند.
- خیلی دیره پرنسس! من باورت نمی‌کنم.
ترانه دیگر عملاً ضجه می‌زد. بهراد برایش ذره‌ای اهمیت نداشت ولی امان از قوانین و ساز و کارِ نفرت‌انگیزِ بازی و لعنت به توصیه‌های البرز… .
حتی یک ماه هم از زمان شروع بازی نگذشته بود. نباید اجازه می‌داد که اعضای گروه، یکدیگر را حذف کنند. شهریار می‌خواست با سرعت، سر تیز شمشیر را بر فرقِ سر بهراد بزند.
ترانه مردد ل*ب‌های خشکش را با زبان تَر کرد. قوانینی که در گودال و از شیشه‌ی سخن‌گو شنیده بود در ذهنش تداعی شد. بدنش از استرس می‌لرزید ولی چاره‌ای نداشت؛ مگر نه؟! به جهنم که به خاطر نقض این قانون، قدرت تکلمش را به مدت دو روز از دست می‌دهد. پلک زد و با سرعتی فوقِ تصور، کلمات را پشت سر هم ردیف کرد:
- شهریار! این‌ دنیا واقعی نیست؛ این فقط یه بازیه!
شمشیر در میانه‌ی راه خشک شده بود. چند ثانیه‌ای به همین شکل گذشت. شهریار به سختی روی پا چرخید. ترانه لبخند دردناکی به چهره زد. موفق شد؟ نه؟! انسداد راه گلویش را حس می‌کرد. گویا مجازاتِ نقض قانون از همین حالا اجرا شده بود.
تیله‌ی براق قهوه‌ای، مثل شیشه در چارچوب چشم چپِ شهریار تَرَک خورد. قطره اشکی از گوشه‌ی عنبیه‌ی شکسته، به بیرون رسوخ کرد و روی گونه‌اش جاری گشت.
نگاه ناباورش در عسلی لرزانِ دیدگانِ ترانه گِره خورد. با لحنی گیج و مبهوت زمزمه کرد:
- ترانه! تو… .
ناگهان لایه شیشه‌ای درون چشمش بیش‌تر شکست حالا به جای اشک، خون از گوشه‌ی چشمش به بیرون می‌جوشید. حتی از سوراخ خالیِ چشمِ راستش که تخلیه شده بود نیز، فواره‌ی خون به راه افتاده بود.
ترانه با وحشت به حادثه رخ داده خیره شده بود.
شهریار دوباره شمشیر را بالای سرش برد و خطاب به ترانه با حالتی محزون گفت:
- متاْسفم! به امید دیدار دخترعمو!
در میان سردرگمی ترانه، ناگهان شمشیر پایین آمد و سینـه‌ی شهریار را از زیر پارچه مشکی پیراهن درید.
ترانه از تهِ دل فریاد زد:
- نه!
ولی صدایی از دهانش خارج نشد. شهریار شمشیر را از بدنش بیرون کشید. فوران خون، صورت شوکه‌ی ترانه را رنگین ساخت. شمشیر از دستِ بی‌ثباتِ شهریار روی زمین افتاد. خون با شدت و به صورت هم‌زمان از د*ه*ان و س*ی*نه‌ی شهریار جریان داشت.
ترانه هم‌چنان بی‌صدا فریاد می‌کشید و می‌گریست. شهریار به زانو افتاد. سرخیِ خونش‌، جلوی پاهای ترانه را گلگون کرده بود. ترانه آرام‌آرام سقوط کرد و با پسر عمویش هم‌سطح شد. نمی‌توانست خودکشیِ شهریار را باور کند. اصلاً دلیلش چه بود؟ چرا یک دفعه این مصیبت رخ داد؟
دست‌های رعشه‌دار و نحیفش را جلو برد و شانه‌های ستبرِ شهریار را در آ*غ*و*ش کشید. سر شهریار روی کتف ترانه سقوط کرد. گریه‌ی بی‌امان، نفس ترانه را بریده بود. با ناباوری مدام نام شهریار را صدا می‌زد و به دنبالش پی در پی تکرار می‌کرد:
- نه!
جویِ خون حالا، راه خود را روی پیراهنِ گِلیِ ترانه از سر گرفته بود.
ترانه از بیچارگی هِق‌هِق می‌کرد و نمی‌دانست با این فاجعه چه کند؟ با این‌که داخل دنیای بازی حضور داشتند ولی نمی‌توانست همین خودکشیِ غیرحقیقی را هم بپذیرد.
کادر خاکستری صورت وضعیت، بالای سر بهراد و مماس با تنه‌ی درخت پدیدار شد.
- شما قانون بازی را نقض کردید و به یکی از شخصیت‌های ناآگاه از دنیای واقعی، اطلاع دادید.
مجازات شما به مدت دو روز ادامه دارد. شما در این بازه زمانی، قادر به صحبت کردن نیستید.
همچنین توجه داشته باشید که شخصیت‌های ناآگاهی که از گروه شما در بازی حضور دارند به محض شنیدن کلام شما از دنیای واقعی، سریعاً از بازی حذف خواهند گشت! پس برای حفظ بقاء در بازی تا انتها، لطفاً دوباره این عمل را تکرار نکنید.
با شنیدن سخنان گوینده‌ی زن، گریه ترانه اوج گرفت. قلبش از درد و پشیمانی تیر می‌کشید. باورش نمی‌شد. او باعث خودکشیِ شهریار شده بود؟!
دست‌هایش که حالا خونی شده بود در مرگِ دل‌خراشِ شهریار سهیم بود. ترانه برای چه با بی‌عقلی این فلاکت را رقم زد؟ برای بهراد؟! اصلاً بهراد ارزشش را داشت؟ چرا فکر می‌کرد، تاوانِ نقض قانونِ بازی به همین سادگی‌هاست؟ خود را بارها لعن و نفرین می‌کرد. عذابِ وجدان در حال خوردنِ روحِ متلاشی‌اش بود.
سخت‌تر جسمِ بی‌جان شهریار را در بر گرفت و مثل نوزاد تکانش می‌داد. خاطرات زندگی‌اش از کودکی، مثل گردبادی در مغزش می‌چرخید. شهریار از همان دورانِ کودکی، همیشه پشتیبان دختر عموی لوس و نُنُرش بود. هر جا ترانه با زبانش گندی می‌زد و برای خودش دشمن می‌خرید، شهریار س*ی*نه سپر می‌کرد و مقابل پسربچه‌های قلدر محل می‌ایستاد.
ترانه با اندوه فراوان چشم بست. شهریار برایش همیشه خاص بود. بار اول مثلاً خیرِسرش ناز کرده بود ولی در خفا قسم خورد که اگر شهریار دوباره ابراز علاقه کند، درخواستش را بپذیرد اما بعد از رد شدن توسط ترانه، دیگر آن شهریارِ سابق نشد.
ترانه شیون می‌کرد. راه نفسش هم مثل صدایش بسته شده بود. بدنش مثل بید می‌لرزید. چیزی نمانده بود که قلبش از جا کنده شود. گلویش خراشید از بس با تمام وجود شهریار را صدا زده و صدایی از حنجره‌اش خارج نشده بود.
باد تندی وزید و بوی خون را در فضا بیش‌تر پراکند. کالبدِ بی‌روحِ شهریار، میان آ*غ*و*شِ لرزانِ ترانه، کم‌کم در حال سرد شدن بود.
***
کد:
به محض بیان شدن این واژگان توسط بهراد، ابروهای پرپشتِ شهریار در هم پیچید و پو*ستِ سفیدِ صورتش به سرخی گرایید. ترانه در حال سکته کردن بود. دعا می‌کرد که ای کاش یکی د*ه*انِ بهراد را هم گِل بگیرد تا بیش‌تر از این دستِ گل به آب ندهد.
بهراد سرش را تکان داد. کمی از حجمِ گِل‌های خشک شده از صورتش روی زمین ریخت. سپس با نگاه پر غروری، برای شهریار خط و نشان کشید. شکل و شمایل بهراد خیلی مضحک به نظر می‌رسید. انگار چند دورِ کامل در گِل و لای، قلت زده بود. شهریار هم‌چنان رو به ترانه زانو زده و نمی‌توانست حرکات بهراد را ببیند.
- ولیعهد! فکر نمی‌کنی با کسی که دستورِ کشتنت رو داره، زیادی بی‌ادب حرف می‌زنی؟
شهریار پس از گفتن این جمله، پوستینِ خز را از روی شانه‌هایش برداشت و از جلو روی کالبد کثیف و لرزانِ ترانه انداخت. گونه‌ی بی‌رنگِ دخترک را با پشت دست نوازش کرد. روی سخنش این‌بار با ترانه بود:
- ملکه فقط تو رو زنده می‌خواد.
 سپس دستش را تکیه بر زانویش فشرد و روی پاهایش ایستاد.
گر*دن ترانه هم‌گام با برخاستنِ شهریار به طرف بالا آمد. در ذهن دشنامی نثار بهراد کرد. هیچ شانسی در برابر شهریار نداشت. تا پایان  بازی، مدت زمان زیادی باقی مانده بود. البرز گفته بود که باید مواظب باشند کسی از گروه حذف نشود. ولی شهریار ادعا می‌کرد که از طرف ملکه، ماْموریت دارد تا بهراد را به قتل برساند. کسی که این وسط جان‌به‌جان آفرین تسلیم می‌کرد، بی‌شک بهراد بود. شهریار قامتی بلند و چهارشانه داشت. در دنیای واقعی تکواندوکار و از قدرت بدنی بالایی برخوردار بود. اگر با همان توان به بازی منتقل شده باشد، بهراد حتی فرصت نمی‌کند در برابر ضرباتش پلک بزند. لعنتی! کاش حداقل یک نفرشان هوشیار بود و مثل ربات‌های برنامه‌ریزی‌شده فکر نمی‌کرد.
بهراد بی‌ثمر تقلا می‌کرد و سعی داشت دست‌هایش را از بندِ دور درخت، آزاد کند.
با پیش‌رویِ شهریار به سمت بهراد، ترانه پوستین را از روی بدنش کنار زد. به طرف جلو پرید و گوشه پاچه‌ی شلوار شهریار را با دست کشید.
- شهریار! صبر کن! تو نباید این کار رو بکنی.
شهریار در حالی‌که به جلو گام بر‌می‌داشت‌، لگدی بی‌جان به ترانه‌ی چهار دست و پا زد.
- می‌بینی؟ حتی الان هم به فکرِ جونِ اونی!
ضربه‌ی چکمه‌ی شهریار به زیر چانه‌ی ترانه وارد شد و ردیف پایین دندان‌هایش را به درد مبتلا ساخت. ترانه تسلیم نشد. بی‌توجه به تیر کشیدن فَکَش، جست زد و به پیراهن مشکی شهریار از پشت چنگ انداخت.
- نه! واقعاً این‌طور نیست. بهراد برام مهم نیست. من… من فقط می‌خوام… .
حرف‌هایش منقطع بود. نمی‌دانست چه استدلالی برای حرکتش بتراشد که شهریار را جری‌تر از این نکند؟
فاصله شهریار تا بهراد، چند گام کوتاه بیش‌تر نبود. بهراد که گویا هنوز به جدیت شهریار واقِف نبود، جسورانه غرید:
- بهش التماس نکن ترانه! هیچ غلطی نمی‌تونه کنه.
ترانه هم‌چنان از پیراهن شهریار آویزان بود و همراه با او به طرف جلو کشیده می‌شد. فریاد بلندی کشید:
- تو خفه شو بهراد! شهریار! تو رو خدا وایسا. من… من… .
شهریار به هیچ وجه متوقف نمی‌شد. به فاصله‌ی نیم‌متری از درخت ایستاد. بهراد حالا مثل موشی گرفتار در تله، لال شده بود و مدام بالاتنه‌اش را به طرفین می‌کشید تا بلکه فرجی شود.
شهریار پای راستش را بالا آورد و با نوک چکمه‌ی چرمی‌اش، ضربه‌ای کاری به سر بهراد وارد کرد. صدای شکستن جمجمه بهراد، گوش‌های ترانه را پر کرد. از ضربه‌ی پای یک تکواندوکارِ باتجربه، کمتر از این هم انتظار نمی‌رفت. ترانه از ترس جیغ کشید و صورتش از انزجار جمع شد. خون با شدت از شقیقه‌ی گِلی و شکافته‌ی بهراد، به بیرون می‌جهید. سرش از سمت چپ شانه‌اش، میان زمین و هوا به صورت کَج آویزان بود. اگر نَمُرده باشد، در بهترین حالت، بی‌هوش شده بود.
آوای بیرون کشیده شدن شمشیر از غلاف، هراس بیش‌تری را به جان ترانه سرازیر کرد. حلقه اشک در چشمانِ عسلیِ ترانه حلقه زد.
- شهریار! تو رو جون ترانه… تو رو خدا… .
شهریار با دو دست و به آرامی، شمشیر را بالای سرش برد.
ترانه از شدت عجز به گریه افتاده بود. رایحه‌ی دود و خاک، مانع رسیدن اکسیژنِ خالص به مغزش می‌شد. هیچ حرفِ درستی به زبانش نمی‌آمد.
- من… من… دوستِت دارم شهریار!
این جمله آن‌قدر غیرمنتظره بود که، اولین نفر خودِ ترانه را شوکه کرد. اصلاً چطور این حرف از دهانش خارج شد؟ شهریار، هم در بازی و هم در واقعیت به ترانه علاقه داشت و به همین خاطر، ضمیرِ ناخودآگاهِ ترانه، این موضوع را به عنوان تنها راه‌حلِ ممکن به کار برده بود.
لحنِ غمگین و پرسوزِ شهریار، قلب مضطربِ ترانه را لرزاند.
- خیلی دیره پرنسس! من باورت نمی‌کنم.
ترانه دیگر عملاً ضجه می‌زد. بهراد برایش ذره‌ای اهمیت نداشت ولی امان از قوانین و ساز و کارِ نفرت‌انگیزِ بازی و لعنت به توصیه‌های البرز… .
حتی یک ماه هم از زمان شروع بازی نگذشته بود. نباید اجازه می‌داد که اعضای گروه، یکدیگر را حذف کنند. شهریار می‌خواست با سرعت، سر تیز شمشیر را بر فرقِ سر بهراد بزند.
ترانه مردد ل*ب‌های خشکش را با زبان تَر کرد. قوانینی که در گودال و از شیشه‌ی سخن‌گو شنیده بود در ذهنش تداعی شد. بدنش از استرس می‌لرزید ولی چاره‌ای نداشت؛ مگر نه؟! به جهنم که به خاطر نقض این قانون، قدرت تکلمش را به مدت دو روز از دست می‌دهد. پلک زد و با سرعتی فوقِ تصور، کلمات را پشت سر هم ردیف کرد:
- شهریار! این‌ دنیا واقعی نیست؛ این فقط یه بازیه!
شمشیر در میانه‌ی راه خشک شده بود. چند ثانیه‌ای به همین شکل گذشت. شهریار به سختی روی پا چرخید. ترانه لبخند دردناکی به چهره زد. موفق شد؟ نه؟! انسداد راه گلویش را حس می‌کرد. گویا مجازاتِ نقض قانون از همین حالا اجرا شده بود.
تیله‌ی براق قهوه‌ای، مثل شیشه در چارچوب چشم چپِ شهریار تَرَک خورد. قطره اشکی از گوشه‌ی عنبیه‌ی شکسته، به بیرون رسوخ کرد و روی گونه‌اش جاری گشت.
نگاه ناباورش در عسلی لرزانِ دیدگانِ ترانه گِره خورد. با لحنی گیج و مبهوت زمزمه کرد:
- ترانه! تو… .
ناگهان لایه شیشه‌ای درون چشمش بیش‌تر شکست  حالا به جای اشک، خون از گوشه‌ی چشمش به بیرون می‌جوشید. حتی از سوراخ خالیِ چشمِ راستش که تخلیه شده بود نیز، فواره‌ی خون به راه افتاده بود.
ترانه با وحشت به حادثه رخ داده خیره شده بود.
شهریار دوباره شمشیر را بالای سرش برد و خطاب به ترانه با حالتی محزون گفت:
- متاْسفم! به امید دیدار دخترعمو!
در میان سردرگمی ترانه، ناگهان شمشیر پایین آمد و سینـه‌ی شهریار را از زیر پارچه مشکی پیراهن درید.
ترانه از تهِ دل فریاد زد:
- نه!
ولی صدایی از دهانش خارج نشد. شهریار شمشیر را از بدنش بیرون کشید. فوران خون، صورت شوکه‌ی ترانه را رنگین ساخت. شمشیر از دستِ بی‌ثباتِ شهریار روی زمین افتاد. خون با شدت و به صورت هم‌زمان از د*ه*ان و س*ی*نه‌ی شهریار جریان داشت.
ترانه هم‌چنان بی‌صدا فریاد می‌کشید و می‌گریست. شهریار به زانو افتاد. سرخیِ خونش‌، جلوی پاهای ترانه را گلگون کرده بود. ترانه آرام‌آرام سقوط کرد و با پسر عمویش هم‌سطح شد. نمی‌توانست خودکشیِ شهریار را باور کند. اصلاً دلیلش چه بود؟ چرا یک دفعه این مصیبت رخ داد؟
دست‌های رعشه‌دار و نحیفش را جلو برد و شانه‌های ستبرِ شهریار را در آ*غ*و*ش کشید. سر شهریار روی کتف ترانه سقوط کرد. گریه‌ی بی‌امان، نفس ترانه را بریده بود. با ناباوری مدام نام شهریار را صدا می‌زد و به دنبالش پی در پی تکرار می‌کرد:
- نه!
جویِ خون حالا، راه خود را روی پیراهنِ گِلیِ ترانه از سر گرفته بود.
ترانه از بیچارگی هِق‌هِق می‌کرد و نمی‌دانست با این فاجعه چه کند؟ با این‌که داخل دنیای بازی حضور داشتند ولی نمی‌توانست همین خودکشیِ غیرحقیقی را هم بپذیرد.
کادر خاکستری صورت وضعیت، بالای سر بهراد و مماس با تنه‌ی درخت پدیدار شد.
- شما قانون بازی را نقض کردید و به یکی از شخصیت‌های ناآگاه از دنیای واقعی، اطلاع دادید.
مجازات شما به مدت دو روز ادامه دارد. شما در این بازه زمانی، قادر به صحبت کردن نیستید.
همچنین توجه داشته باشید که شخصیت‌های ناآگاهی که از گروه شما در بازی حضور دارند به محض شنیدن کلام شما از دنیای واقعی، سریعاً از بازی حذف خواهند گشت! پس برای حفظ بقاء در بازی تا انتها، لطفاً دوباره این عمل را تکرار نکنید.
با شنیدن سخنان گوینده‌ی زن، گریه ترانه اوج گرفت. قلبش از درد و پشیمانی تیر می‌کشید. باورش نمی‌شد. او باعث خودکشیِ شهریار شده بود؟!
دست‌هایش که حالا خونی شده بود در مرگِ دل‌خراشِ شهریار سهیم بود. ترانه برای چه با بی‌عقلی این فلاکت را رقم زد؟ برای بهراد؟! اصلاً بهراد ارزشش را داشت؟ چرا فکر می‌کرد، تاوانِ نقض قانونِ بازی به همین سادگی‌هاست؟ خود را بارها لعن و نفرین می‌کرد. عذابِ وجدان در حال خوردنِ روحِ متلاشی‌اش بود.
سخت‌تر جسمِ بی‌جان شهریار را در بر گرفت و مثل نوزاد تکانش می‌داد. خاطرات زندگی‌اش از کودکی، مثل گردبادی در مغزش می‌چرخید. شهریار از همان دورانِ کودکی، همیشه پشتیبان دختر عموی لوس و نُنُرش بود. هر جا ترانه با زبانش گندی می‌زد و برای خودش دشمن می‌خرید، شهریار س*ی*نه سپر می‌کرد و مقابل پسربچه‌های قلدر محل می‌ایستاد.
ترانه با اندوه فراوان چشم بست. شهریار برایش همیشه خاص بود. بار اول مثلاً خیرِسرش ناز کرده بود ولی در خفا قسم خورد که اگر شهریار دوباره ابراز علاقه کند، درخواستش را بپذیرد اما بعد از رد شدن توسط ترانه، دیگر آن شهریارِ سابق نشد.
ترانه شیون می‌کرد. راه نفسش هم مثل صدایش بسته شده بود. بدنش مثل بید می‌لرزید. چیزی نمانده بود که قلبش از جا کنده شود. گلویش خراشید از بس با تمام وجود شهریار را صدا زده  و صدایی از حنجره‌اش خارج نشده بود.
باد تندی وزید و بوی خون را در فضا بیش‌تر پراکند. کالبدِ بی‌روحِ شهریار، میان آ*غ*و*شِ لرزانِ ترانه، کم‌کم در حال سرد شدن بود.
***

خوشحال میشم نظراتتون رو با من به اشتراک بذارید. &^%(8
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
پارت_36:
- پاهاتون رو روی مبل دراز کنید و به دسته‌ش تکیه بدید. باید زخم رو تمیز کنم. ممکنه کمی درد داشته باشه.
بهراد به نشانه‌ی تفهمیم، طولانی پلک زد. دیگر شباهتی با آن مجسمه‌ی گِلی نداشت و با آن لباس‌های پرنقش و نگار، ظاهری ترگل ورگل پیدا کرده بود.
چیدمان اثاثیه‌ با اتاقی که در قصر ولیعهد به آتش کشیده شد، مو نمیزد. گویا طراح گرافیکی بازی، حوصله‌ی خلاقیت خرج کردن نداشت. حتی گلدانِ روی کنسول هم، ذره‌ای جابه‌جا نشده بود. چیزی با قبل مغایرت نداشت، البته اگر موجود نبودن پو*ستِ خرس روی زمین را، بتوان نادیده گرفت.
ترانه بُغ کرده گوشه‌ی تختِ چوبی چمباتمه زده و سایه‌ی سقف توریِ تخت، کل هیکلِ لاغرش را پوشش داده بود. سرش روی زانوهایش قرار داشت و گیسوان طلایی‌اش، دور شانه‌هایش ریخته بود. صحـنه‌ی مرگ شهریار، حتی یک ثانیه هم از پرده ذهنش کنار نمی‌رفت. نمی‌دانست که در آن روزِ بارانی، چه مدت گریه کرده بود که سر و کله‌ی سربازان قصر پیدا شد؟ جسد خونین شهریار را به زور از آغـوشِ ترانه جدا کردند و به مکانی نامعلوم بردند. ترانه نمی‌خواست از شهریار دور شود و به سربازان التماس می‌کرد. ولی علی‌رغم تلاش‌هایش به همراه تَنِ گِلی و نیمه‌جانِ بهراد به قصر منتقل شد و به فرمانِ سرخدمتکار، تمام وقت در این اتاق، تحت محافظت شدید قرار گرفتند.
آه جان‌سوزی کشید. بغض راه نفسش را سد کرده بود. سومین صبحی را می‌دید که از آن روز نحس می‌گذشت. بدنش بی‌حال بود. در تمام این مدت، برای یک لحظه هم، چشم روی هم نگذاشته بود. چیزی نمانده بود تا از عذاب وجدان خفه شود. از طرفی هم مدام به خود دلداری می‌داد که شهریار در واقعیت زنده است و همه‌ی افراد گروه، کنار هم در آن گودالِ نفرین شده، بی‌هوش هستند و با پیروزی در بازی، نجات خواهند یافت.
با شنیدن صدای بهراد، اشک‌هایش ناخودآگاه از دیدگانش سرازیر شد.
- ترانه! عزیزم؟
واکنشی نشان نداد. حال خودش را درک نمی‌کرد. دو روز و نیمی که بهراد بی‌هوش بود، ترانه مثل مرغِ پَرکنده، بالای سرش بال‌بال میزد. ناهید گفته بود که ممکن است در همان حالتِ بی‌هوشی بمیرد. اما حالا که بهراد از مرگ نجات پیدا کرده بود، انگار نگرانی جایش را به نفرت داده بود. اگر ترانه نمی‌خواست جانِ بهراد را نجات بدهد، هیچ‌گاه مجبور نمی‌شد قانون بازی را زیر پا بگذارد و شهریار هم از دست نمی‌رفت.
بهراد ناله‌ی مظلومانه‌ای سر داد. صورتش از درد جمع شد. ناهید کمی سرش را خم کرد.
- سرورم! یکم تحمل کنید.
بهراد طولانی پلک زد. از گوشه‌ی چشم، حواسش به جسمِ مچاله‌ شده‌ی ترانه در گوشه تخت بود. ناهید با ابزاری فلزی مثلِ پَنس، گیاهِ قاصدک شکل و آبی رنگی را، مجدد به طرف زخمِ خطی و عمیقِ شقیقه‌ی بهراد برد. بهراد چشمانش را بست و هم‌زمان با تماسِ رطوبتِ روغنی گیاه به جراحت، دندان‌هایش را روی هم سایید.
ناهید برای چندمین بار، شروع به زمزمه وِردی موزون کرد که شبیه دعا یا جادو جنبل بود. لرزش دست‌های بهراد، نشان از شدت دردی که تحمل می‌کرد داشت.
ترانه طاقت این فضا را نداشت. حرف‌های سوزناک شهریار، دائم در سرش می‌چرخید. جمجمه‌اش در حال انفجار بود. دلش کمی تنهایی و آزادی می‌خواست. سرش را از روی زانوهایش بلند کرد و در تصمیمی آنی از روی تشکِ گلبهی برخاست. کت خزِ سفید را از روی گیره‌ی چوبیِ چسبیده به دیوار برداشت و روی پیراهن بلند آبی‌اش پوشید. تخت چوبی را تا نیمه دور زد و به سمت درب خروج رفت. صدای هشدارگونه‌ی بهراد، باعث توقفش در فاصله‌ی دو متری از درب شد.
- کجا سرت روانداختی، داری میری؟
انگشتانِ بلندِ دست ترانه درهم پیچید. نفس کلافه‌ای کشید و به سمت بهراد چرخید. بهراد در همان حالت قبل، روی مبل قهوه‌ایِ سه نفره نشسته بود و ناهید در حال پانسمان کردن سرش با یک پارچه‌ی سفید و بلند بود.
- می‌خوام هوا بخورم. حالم خوب نیست.
بهراد با حرکت دست، ناهید را به سمت راستِ مبل راند تا بتواند ترانه را راحت‌تر ببیند.
- خطرناکه. بعد از نهار، خودم … .
ترانه دست‌هایش را بالا برد و با عصبانیت حرف بهراد را قطع کرد:
- بسه بهراد! می‌خوای دوباره تو یه اتاق حبسم کنی؟ تا کِی قراره وضع این‌جوری باشه؟
ناهید مثل مترسک کنار مبل ایستاده بود و شاهد جدالِ ولیعهد و سوگلی‌اش بود. ترانه که انگار منتظر یک تلنگر بود و از سکوتِ بهراد، شیر شده بود، دو قدم به سوی مبل برداشت و با تحکم بیشتری ادامه داد:
- یادت رفته وقتی تو اتاق زندانی بودم، نزدیک بود بمیرم؟ یادته هیچ‌کس به دادم نرسید؟ یادته به خاطرِ نجاتِ جونِ تو، مجبور شدم شهریار رو بُکُشَم؟
جمله سومش را با ولوم بالاتری گفت. دیگر به دو قدمی مبل رسیده بود و فاصله‌ی کمی با بهراد داشت. اشک در چشمانش حلقه زده بود. با به زبان آوردن نامِ شهریار، قلبش آتش گرفت. دروغ شاخ‌داری که به بهراد تحویل داده بود، ناگهانی به ذهنش خطور کرد.
بهراد با ناراحتی به چشمان مرطوب و عسلی ترانه نگاه می‌کرد. از حالت چهره‌اش مشخص بود که دروغ ترانه، چندان هم بی‌تاْثیر نبوده است.
- تو اون رو کُشتی؟
ترانه لَب گزید. دو اشکِ وقت نشناس از چشمانش رها شدند. سرش را تکان داد. شوکه شدنِ بهراد و ناهید را دید.
روند بازی، گاهی خیلی ساده و غیرمنطقی میشد. از روز حادثه تاکنون، جز ناهید و سرخدمتکار، هیچ‌کس به بالین بهراد نیامده بود. ناهید نقش راهبه و درمانگر را داشت. سرخدمتکار هم که زیردست معتمدِ بهراد بود. ولی بقیه کجا بودند؟ شاه چرا سراغی از پسرش نگرفت؟ چرا الناز پیگیر حال برادرش نشد؟ ملکه چه؟ مگر خودش دستور قتل بهراد را صادر نکرده بود؟ مگر خودش شهریار را به این امر نَگُماشته بود؟
- چرا این کار رو کردی؟
ترانه به سوال بهراد پاسخی نداد. شاید به این خاطر که بهراد تا حالا، رفتار نرمالی نداشت.
اوضاع خیلی به نظرش عجیب بود. از آن زمان، هیچ‌کس از ترانه، شرح ماوقع نپرسید. حتی زمانی که بهراد به هوش آمد، کلامی راجع به آنچه رخ داده بود نگفت. همه طوری رفتار می‌کردند که انگار اتفاقی نیفتاده است.
- می‌تونستی جلوش رو نگیری و از شر من خلاص بشی.
ترانه در میان بغض و اشک، لبخند تلخی زد. ای کاش این کار را کرده بود. آن لحظه در هر حال، یک نفر حذف میشد. اگر دوباره به عقب بازمی‌گشت، نه تنها مانع شهریار نمی‌شد، بلکه یاری‌اش هم می‌کرد!
- راست می‌گفت که بهت علاقه داشته و رَدِش کردی؟
جوشش اشک‌هایش سرعت گرفت. این موضوع، تنها شباهت بین دنیای واقعی و دنیای بازی بود. لعنتی نثار بهراد و بازی کرد.
با آستین کت، عصبی اشک‌هایش را از روی صورتش کنار زد. درد عجیبی در سینـه‌اش حس می‌کرد. ای کاش بهراد بی‌خیال این بحث شود.
دست‌هایش را در جیب‌های دو طرف کت فرو برد. ل*بش را با زبانش تَر کرد. سعی کرد یه دور از غرور، استیصالش را با صراحت نشان دهد.
- خواهش می‌کنم بذار تنها باشم. به زمان نیاز دارم.
بهراد دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی حرفش را خورد. چند ثانیه در سکوت گذشت. بازدمش را پر صدا در هوا آزاد کرد و نهایتاً بلند صدا زد:
- فرحناز! بیا این‌جا!
در کسری از ثانیه، درب اتاق باز شد و سرخدمتکارِ مشکی‌پوش وارد اتاق شد. جلوی درب ایستاد و با سری افتاده، رو به جایی که مبل قرار داشت، تعظیم کرد.
- بله سرورم! امری داشتید؟
بهراد با گردش چشمانش به ترانه اشاره کرد.
- ترانه رو ببر به باغ شخصیم. نیازی نیست همراهش داخل باغ بری. فقط به نگهبان‌ها بگو؛ شدیداً از باغ محافظت کنند.
انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و تهدیدوار ادامه داد:
- کافیه فقط یه مو از سر ترانه کم بشه، اون‌وقته که همشون رو گر*دن می‌زنم!
فرحناز دوباره تعظیم کرد و مطیعانه گفت:
- اطاعت سرورم.
با دستش به درب نیمه بازِ اتاق اشاره کرد و خطاب به ترانه گفت:
- بفرمایید بانو!
ترانه که انگار باورش نمی‌شد بهراد به این سادگی راضی شود، بی‌اختیار خندید و بدون هیچ حرفی و بی‌توجه به بهراد و ناهید، مثل اسیری که از زندان آزاد شده باشد به سمت درب پرواز کرد.
نفهمید چطور با فرحناز از راهروهای تکراری و پیچ در پیچِ قصر گذشت؟ تنها زمانی توانست نفس راحتی بکشد که خود را میان باغ سرسبز و بزرگی یافت. نفس عمیقی کشید. رایحه‌ی تلفیقی از چمن و گل در مشامش پخش شد. صدای آواز خواندنِ پرندگان، گوش‌هایش را نوازش می‌داد. تابش ملایم آفتاب به وجود یخ‌زده‌اش، جان بخشید. دست‌هایش را به عرض شانه‌هایش باز کرد و چند دور روی پا چرخید. حس می‌کرد دمای مغرش کاهش یافته است. پس از سه روز نشخوار ذهنی و فکر و خیال کردن، حالا می‌توانست کمی از حال پریشانش را التیام بخشد.
چرخش محیط جلوی چشمانش، حس تازه‌ای به تَنِ خسته‌اش بخشیده بود. دوباره از ته دل، نفس عمیقی کشید. در همان حال که به دور خود می‌چرخید، حس کرد از لابلای درختان، فردی را دیده است. با حیرت به همان سمت از چرخش بازایستاد. سرش گیج می‌رفت و به درستی نمی‌توانست، نمای پیشِ رویش را تشخیص دهد. دستش را به سرش گرفت و چند بار طولانی پلک زد. دیدش واضح‌تر شد. کمی جلو رفت ، یکی از نگهبان‌ها را از پَسِ سر دید. همان یونیفرم سرمه‌ای سربازانی را داشت که در میان راه، بهراد را همراهی می‌کردند. ابرویش از تعجب بالا پرید. به دستور بهراد، هیچ‌کس حق ورود به باغ را نداشت؛ پس… .
ترانه با احتیاط و پاورچین‌پاورچین به سمت نگهبان رفت. از کنار حوضِ مربعی و کم عمق گذشت و پشت یکی از درختانِ باغ پناه گرفت. نگهبان با آرامش به تنه‌ی درختِ گردو تکیه داده بود. انگار از حضور ترانه در باغ اطلاع نداشت و خیالش از خالی بودنِ باغ راحت بود. ترانه به آرامی سرش را از سمت چپ درخت، کمی خم کرد. صورت نگهبان را نمی‌دید. با ظاهر شدنِ کادر صورت وضعیت جلوی نگهبان، د*ه*انِ ترانه از شگفتی باز ماند. با دو دستش جلوی دهانش را گرفت تا مبادا جیغ بکشد. این‌جا چه خبر بود؟! امکان نداشت. یعنی به غیر از گروه آن‌ها، بازیکن دیگری هم در بازی وجود داشت؟!

کد:
-
- پاهاتون رو روی مبل دراز کنید و به دسته‌ش تکیه بدید. باید زخم رو تمیز کنم. ممکنه کمی درد داشته باشه.
بهراد به نشانه‌ی تفهمیم، طولانی پلک زد. دیگر شباهتی با آن مجسمه‌ی گِلی نداشت و با آن لباس‌های پرنقش و نگار، ظاهری ترگل ورگل پیدا کرده بود.
چیدمان اثاثیه‌ با اتاقی که در قصر ولیعهد به آتش کشیده شد، مو نمیزد. گویا طراح گرافیکی بازی، حوصله‌ی خلاقیت خرج کردن نداشت. حتی گلدانِ روی کنسول هم، ذره‌ای جابه‌جا نشده بود. چیزی با قبل مغایرت نداشت، البته اگر موجود نبودن پو*ستِ خرس روی زمین را، بتوان نادیده گرفت.
ترانه بُغ کرده گوشه‌ی تختِ چوبی چمباتمه زده و سایه‌ی سقف توریِ تخت، کل هیکلِ لاغرش را پوشش داده بود. سرش روی زانوهایش قرار داشت و گیسوان طلایی‌اش، دور شانه‌هایش ریخته بود. صحـنه‌ی مرگ شهریار، حتی یک ثانیه هم از پرده ذهنش کنار نمی‌رفت. نمی‌دانست که در آن روزِ بارانی، چه مدت گریه کرده بود که سر و کله‌ی سربازان قصر پیدا شد؟ جسد خونین شهریار را به زور از آغـوشِ ترانه جدا کردند و به مکانی نامعلوم بردند. ترانه نمی‌خواست از شهریار دور شود و به سربازان التماس می‌کرد. ولی علی‌رغم تلاش‌هایش به همراه تَنِ گِلی و نیمه‌جانِ بهراد به قصر منتقل شد و به فرمانِ سرخدمتکار، تمام وقت در این اتاق، تحت محافظت شدید قرار گرفتند.
آه جان‌سوزی کشید. بغض راه نفسش را سد کرده بود. سومین صبحی را می‌دید که از آن روز نحس می‌گذشت. بدنش بی‌حال بود. در تمام این مدت، برای یک لحظه هم، چشم روی هم نگذاشته بود. چیزی نمانده بود تا از عذاب وجدان خفه شود. از طرفی هم مدام به خود دلداری می‌داد که شهریار در واقعیت زنده است و همه‌ی افراد گروه، کنار هم در آن گودالِ نفرین شده، بی‌هوش هستند و با پیروزی در بازی، نجات خواهند یافت.
با شنیدن صدای بهراد، اشک‌هایش ناخودآگاه از دیدگانش سرازیر شد.
- ترانه! عزیزم؟
واکنشی نشان نداد. حال خودش را درک نمی‌کرد. دو روز و نیمی که بهراد بی‌هوش بود، ترانه مثل مرغِ پَرکنده، بالای سرش بال‌بال میزد. ناهید گفته بود که ممکن است در همان حالتِ بی‌هوشی بمیرد. اما حالا که بهراد از مرگ نجات پیدا کرده بود، انگار نگرانی جایش را به نفرت داده بود. اگر ترانه نمی‌خواست جانِ بهراد را نجات بدهد، هیچ‌گاه مجبور نمی‌شد قانون بازی را زیر پا بگذارد و شهریار هم از دست نمی‌رفت.
بهراد ناله‌ی مظلومانه‌ای سر داد. صورتش از درد جمع شد. ناهید کمی سرش را خم کرد.
- سرورم! یکم تحمل کنید.
بهراد طولانی پلک زد. از گوشه‌ی چشم، حواسش به جسمِ مچاله‌ شده‌ی ترانه در گوشه تخت بود. ناهید با ابزاری فلزی مثلِ پَنس، گیاهِ قاصدک شکل و آبی رنگی را، مجدد به طرف زخمِ خطی و عمیقِ شقیقه‌ی بهراد برد. بهراد چشمانش را بست و هم‌زمان با تماسِ رطوبتِ روغنی گیاه به جراحت، دندان‌هایش را روی هم سایید.
ناهید برای چندمین بار، شروع به زمزمه وِردی موزون کرد که شبیه دعا یا جادو جنبل بود. لرزش دست‌های بهراد، نشان از شدت دردی که تحمل می‌کرد داشت.
ترانه طاقت این فضا را نداشت. حرف‌های سوزناک شهریار، دائم در سرش می‌چرخید. جمجمه‌اش در حال انفجار بود. دلش کمی تنهایی و آزادی می‌خواست. سرش را از روی زانوهایش بلند کرد و در تصمیمی آنی از روی تشکِ گلبهی برخاست. کت خزِ سفید را از روی گیره‌ی چوبیِ چسبیده به دیوار برداشت و روی پیراهن بلند آبی‌اش پوشید. تخت چوبی را تا نیمه دور زد و به سمت درب خروج رفت. صدای هشدارگونه‌ی بهراد، باعث توقفش در فاصله‌ی دو متری از درب شد.
- کجا سرت روانداختی، داری میری؟
انگشتانِ بلندِ دست ترانه درهم پیچید. نفس کلافه‌ای کشید و به سمت بهراد چرخید. بهراد در همان حالت قبل، روی مبل قهوه‌ایِ سه نفره نشسته بود و ناهید در حال پانسمان کردن سرش با یک پارچه‌ی سفید و بلند بود.
- می‌خوام هوا بخورم. حالم خوب نیست.
بهراد با حرکت دست، ناهید را به سمت راستِ مبل راند تا بتواند ترانه را راحت‌تر ببیند.
- خطرناکه. بعد از نهار، خودم … .
ترانه دست‌هایش را بالا برد و با عصبانیت حرف بهراد را قطع کرد:
- بسه بهراد! می‌خوای دوباره تو یه اتاق حبسم کنی؟ تا کِی قراره وضع این‌جوری باشه؟
ناهید مثل مترسک کنار مبل ایستاده بود و شاهد جدالِ ولیعهد و سوگلی‌اش بود. ترانه که انگار منتظر یک تلنگر بود و از سکوتِ بهراد، شیر شده بود، دو قدم به سوی مبل برداشت و با تحکم بیشتری ادامه داد:
- یادت رفته وقتی تو اتاق زندانی بودم، نزدیک بود بمیرم؟ یادته هیچ‌کس به دادم نرسید؟ یادته به خاطرِ نجاتِ جونِ تو، مجبور شدم شهریار رو بُکُشَم؟
جمله سومش را با ولوم بالاتری گفت. دیگر به دو قدمی مبل رسیده بود و فاصله‌ی کمی با بهراد داشت. اشک در چشمانش حلقه زده بود. با به زبان آوردن نامِ شهریار، قلبش آتش گرفت. دروغ شاخ‌داری که به بهراد تحویل داده بود، ناگهانی به ذهنش خطور کرد.
بهراد با ناراحتی به چشمان مرطوب و عسلی ترانه نگاه می‌کرد. از حالت چهره‌اش مشخص بود که دروغ ترانه، چندان هم بی‌تاْثیر نبوده است.
- تو اون رو کُشتی؟
ترانه لَب گزید. دو اشکِ وقت نشناس از چشمانش رها شدند. سرش را تکان داد. شوکه شدنِ بهراد و ناهید را دید.
روند بازی، گاهی خیلی ساده و غیرمنطقی میشد. از روز حادثه تاکنون، جز ناهید و سرخدمتکار، هیچ‌کس به بالین بهراد نیامده بود. ناهید نقش راهبه و درمانگر را داشت. سرخدمتکار هم که زیردست معتمدِ بهراد بود. ولی بقیه کجا بودند؟ شاه چرا سراغی از پسرش نگرفت؟ چرا الناز پیگیر حال برادرش نشد؟ ملکه چه؟ مگر خودش دستور قتل بهراد را صادر نکرده بود؟ مگر خودش شهریار را به این امر نَگُماشته بود؟
- چرا این کار رو کردی؟
ترانه به سوال بهراد پاسخی نداد. شاید به این خاطر که بهراد تا حالا، رفتار نرمالی نداشت.
اوضاع خیلی به نظرش عجیب بود. از آن زمان، هیچ‌کس از ترانه، شرح ماوقع نپرسید. حتی زمانی که بهراد به هوش آمد، کلامی راجع به آنچه رخ داده بود نگفت. همه طوری رفتار می‌کردند که انگار اتفاقی نیفتاده است.
- می‌تونستی جلوش رو نگیری و از شر من خلاص بشی.
ترانه در میان بغض و اشک، لبخند تلخی زد. ای کاش این کار را کرده بود. آن لحظه در هر حال، یک نفر حذف میشد. اگر دوباره به عقب بازمی‌گشت، نه تنها مانع شهریار نمی‌شد، بلکه یاری‌اش هم می‌کرد!
- راست می‌گفت که بهت علاقه داشته و رَدِش کردی؟
جوشش اشک‌هایش سرعت گرفت. این موضوع، تنها شباهت بین دنیای واقعی و دنیای بازی بود. لعنتی نثار بهراد و بازی کرد.
با آستین کت، عصبی اشک‌هایش را از روی صورتش کنار زد. درد عجیبی در سینـه‌اش حس می‌کرد. ای کاش بهراد بی‌خیال این بحث شود.
دست‌هایش را در جیب‌های دو طرف کت فرو برد. ل*بش را با زبانش تَر کرد. سعی کرد یه دور از غرور، استیصالش را با صراحت نشان دهد.
- خواهش می‌کنم بذار تنها باشم. به زمان نیاز دارم.
بهراد دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی حرفش را خورد. چند ثانیه در سکوت گذشت. بازدمش را پر صدا در هوا آزاد کرد و نهایتاً بلند صدا زد:
- فرحناز! بیا این‌جا!
در کسری از ثانیه، درب اتاق باز شد و سرخدمتکارِ مشکی‌پوش وارد اتاق شد. جلوی درب ایستاد و با سری افتاده، رو به جایی که مبل قرار داشت، تعظیم کرد.
- بله سرورم! امری داشتید؟
بهراد با گردش چشمانش به ترانه اشاره کرد.
- ترانه رو ببر به باغ شخصیم. نیازی نیست همراهش داخل باغ بری. فقط به نگهبان‌ها بگو؛ شدیداً از باغ محافظت کنند.
انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و تهدیدوار ادامه داد:
- کافیه فقط یه مو از سر ترانه کم بشه، اون‌وقته که همشون رو گر*دن می‌زنم!
فرحناز دوباره تعظیم کرد و مطیعانه گفت:
- اطاعت سرورم.
با دستش به درب نیمه بازِ اتاق اشاره کرد و خطاب به ترانه گفت:
- بفرمایید بانو!
ترانه که انگار باورش نمی‌شد بهراد به این سادگی راضی شود، بی‌اختیار خندید و بدون هیچ حرفی و بی‌توجه به بهراد و ناهید، مثل اسیری که از زندان آزاد شده باشد به سمت درب پرواز کرد.
نفهمید چطور با فرحناز از راهروهای تکراری و پیچ در پیچِ قصر گذشت؟ تنها زمانی توانست نفس راحتی بکشد که خود را میان باغ سرسبز و بزرگی یافت. نفس عمیقی کشید. رایحه‌ی تلفیقی از چمن و گل در مشامش پخش شد. صدای آواز خواندنِ پرندگان، گوش‌هایش را نوازش می‌داد. تابش ملایم آفتاب به وجود یخ‌زده‌اش، جان بخشید. دست‌هایش را به عرض شانه‌هایش باز کرد و چند دور روی پا چرخید. حس می‌کرد دمای مغرش کاهش یافته است. پس از سه روز نشخوار ذهنی و فکر و خیال کردن، حالا می‌توانست کمی از حال پریشانش را التیام بخشد.
چرخش محیط جلوی چشمانش، حس تازه‌ای به تَنِ خسته‌اش بخشیده بود. دوباره از ته دل، نفس عمیقی کشید. در همان حال که به دور خود می‌چرخید، حس کرد از لابلای درختان، فردی را دیده است. با حیرت به همان سمت از چرخش بازایستاد. سرش گیج می‌رفت و به درستی نمی‌توانست، نمای پیشِ رویش را تشخیص دهد. دستش را به سرش گرفت و چند بار طولانی پلک زد. دیدش واضح‌تر شد. کمی جلو رفت ، یکی از نگهبان‌ها را از پَسِ سر دید. همان یونیفرم سرمه‌ای سربازانی را داشت که در میان راه، بهراد را همراهی می‌کردند. ابرویش از تعجب بالا پرید. به دستور بهراد، هیچ‌کس حق ورود به باغ را نداشت؛ پس… .
ترانه با احتیاط و پاورچین‌پاورچین به سمت نگهبان رفت. از کنار حوضِ مربعی و کم عمق گذشت و پشت یکی از درختانِ باغ پناه گرفت. نگهبان با آرامش به تنه‌ی درختِ گردو تکیه داده بود. انگار از حضور ترانه در باغ اطلاع نداشت و خیالش از خالی بودنِ باغ راحت بود. ترانه به آرامی سرش را از سمت چپ درخت، کمی خم کرد. صورت نگهبان را نمی‌دید. با ظاهر شدنِ کادر صورت وضعیت جلوی نگهبان، د*ه*انِ ترانه از شگفتی باز ماند. با دو دستش جلوی دهانش را گرفت تا مبادا جیغ بکشد. این‌جا چه خبر بود؟! امکان نداشت. یعنی به غیر از گروه آن‌ها، بازیکن دیگری هم در بازی وجود داشت؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,242
Points
234
پارت_37:
کادر خاکستری، جلوی صورت نگهبان، وسط زمین و هوا به چشم می‌خورد. ترانه چشمانش را ریز کرد و به سختی توانست، عنوانِ بالای کادرِ صورت وضعیت را بخواند.
- ضبط صوت.
ترانه تمام تَن، گوش شد و سعی کرد فارغ از اصواتِ پرندگانِ درونِ باغ، تمام حواسش را به نگهبان معطوف کند. نگهبان کفِ یکی از بوت‌های مشکی‌اش را به تنه درخت چسباند و دست به سینـه و خون‌سرد به کادر صورت وضعیت نگاه کرد.
- شهریار حذف شد. متاْسفانه بهراد، قِسِر در رفته و زنده‌ست. انگار معشوقه‌ش نجاتش داده.
ترانه با شنیدنِ اخبارِ اخیر از یک غریبه، گوش‌هایش تیزتر از قبل شد. نگهبان به صفحه وضعیت دسترسی داشت؛ پس یعنی یک بازیکنِ هوشیار بود؟ از این زاویه، اصلاً صورتش قابل روئت نبود. موهای فرفری‌ و مشکی‌اش از پشت سر دیده میشد. دست‌هایش را درهم قلاب کرد و به بالا کشید. غلاف شمشیری که به کمربندش آویزان بود، خوف را به ترانه تحمیل می‌کرد. اگر متوجه‌ی حضورِ ترانه میشد چه؟
- موقعیت آذر توی خطره. ممکنه به دست بهراد حذف بشه. باید تا دیر نشده، از شر بهراد و معشوقه‌ش خلاص بشیم؛ وگرنه به زودی آذر رو از دست می‌دیم.
خون در رگ‌های ترانه منجمد شد. گِردبادی از سردرگمی در سرش جولان می‌داد. باورش نمی‌شد. آذر همان ملکه‌ی مو نقره‌ای است که برای کشتنِ بهراد، شهریار را ماْمور کرده بود. نَمِ اشک، ناخودآگاه چشمانِ عسلی‌اش را تار کرد. حتی توان نفس کشیدن را هم از دست داده بود. نگهبان به همراهِ ملکه و گروهی دیگر، سعی در حذف کردنِ بهراد و ترانه داشتند. ملکه هم هوشیار بود یا نه؟! یعنی شهریار هم با همین ترفند از میان برداشته شده بود؟
تَن‌پوشی از هَراس، بر وجودش سایه افکنده و متقابلاً بدنش قفل شده بود. لـب‌های نازکش، بی‌حاصل باز و بسته می‌شد. باد سردی وزید. پاهای دخترک می‌لرزید و طاقت تحمل وزنش را نداشت.
نگهبان هم‌چنان آن‌جا ایستاده و کادرِ صورت وضعیتِ پیشِ رویش، ناپدید شده بود. بسته‌ای کاغذی از جیبِ شلوارش درآورد و با وَلَع شروع به خوردنِ ساندویچِ درونش کرد. با مَلَچ‌مولوچِ تهوع‌آوری، محتویات درون دَهانَش را می‌جوید و هم‌زمان آهنگی ناآشنا را زمزمه می‌کرد.
ترانه در جایش خشک شده بود. هیچ ایده‌ای نداشت. ناگهان دستی جلوی فَکِ ترانه را گرفت و بدنش به عقب کشیده شد. قبل از آن‌که ترانه واکنشی نشان بدهد و جیغ بکشد، صدای آرامی را کنار گوشش شنید:
- نترس! منم!
به یک باره، دست و پا زدنش متوقف شد. قلبش از حرکت ایستاد. بهراد بود! ولی این‌جا چه می‌کرد؟ در همان حالت، کمی که به جهت عکس پیش‌روی کرده و از کنار حوض مربعی رد شد، فشارِ دستش از روی صورت ترانه برداشته شد و ترانه را در آغـوشَش چرخاند. ترانه از پشتِ سرِ بهراد، می‌توانست دور شدن از نگهبان را ببیند. با آن‌که از حضورِ بهراد غاقل‌گیر شده بود ولی در برابرش مقاومتی نکرد. بهراد در هر صورت، گزینه‌ی بهتری نسبت به کسی بود که قصد جانشان را داشت!
کم‌کم نگهبان در میان اجتماع درختان از نظر پنهان شد. بهراد عملاً می‌دوید. گویا از چیزی فرار می‌کرد و بی‌قرار بود. ترانه علت رفتارش را درک نمی‌کرد. بر خلافِ انتظار، بهراد به ضلع شرقی باغ و به سمت قصر نرفت و راهش را به سمت منتهی‌الیهِ* بوستان ادامه داد. درست چند متر مانده به درختانِ انتهای باغ، سه سنگِ ایستاده و مستطیلیِ بلند در فواصلِ اندک از هم، قرار داشتند. بهراد پشت سنگ‌ِ وسطی پناه گرفت و در حالی‌که هم‌چنان ترانه را در بَر داشت، روی چمن زانو زد. ترانه هنوز از شوک قبلی خارج نشده بود که با پریشانیِ بهراد مواجه گشت. بالاْخره توانست از دستان بهراد جدا شود و نگاهی به ظاهرش بیاندازد. لباس‌های راحتی‌اش با البسه رسمی عوض شده بود. ترانه با نگرانی به نفس‌نفس زدنش نگاه می‌کرد. زخم روی شقیقه‌اش، بسته شده بود؛ پس این چهره‌ی بیمارگونه و ملتهب چه دلیلی داشت؟ بهراد دستش را روی قفسه سینـه‌اش گذاشته بود. علامت سوال‌های مغز ترانه، هر لحظه بیش‌تر و بیش‌تر میشد. دستش را با تردید جلو برد و روی شانه‌ی بهراد گذاشت.
- حالت خوبه بهراد؟
بهراد به سرفه افتاد و با خشم زیرلب گفت:
- لعنت به این قلبِ وامونده. کاش… کاش… داروهام… .
تاریکیِ ضمیرِ ترانه افزون‌تر شد. بهراد مشکل قلبی داشت؟ پس چرا تاکنون نشان نداده بود؟ با دستِ دیگرش، چانه‌ی بهراد را به سمت بالا آورد.
- چی شده؟
حرف در دَهانَـش ماسید. عنبیه‌ی چشمانِ قهوه‌ای بهراد، مثل شیشه تَرَک خورده بود و خون از محل شکستگی به بیرون تراوش می‌کرد؛ درست مثل دیدگانِ مظلوم و غمگینِ شهریار قبل از مرگ!
************************************************************************
*منتهی الیه: نقطه‌ی پایان
************************************************************************
کد:
کادر خاکستری، جلوی صورت نگهبان، وسط زمین و هوا به چشم می‌خورد. ترانه چشمانش را ریز کرد و به سختی توانست، عنوانِ بالای کادرِ صورت وضعیت را بخواند.
- ضبط صوت.
ترانه تمام تَن، گوش شد و سعی کرد فارغ از اصواتِ پرندگانِ درونِ باغ، تمام حواسش را به نگهبان معطوف کند. نگهبان کفِ یکی از بوت‌های مشکی‌اش را به تنه درخت چسباند و دست به سینـه و خون‌سرد به کادر صورت وضعیت نگاه کرد.
- شهریار حذف شد. متاْسفانه بهراد، قِسِر در رفته و زنده‌ست. انگار معشوقه‌ش نجاتش داده.
ترانه با شنیدنِ اخبارِ اخیر از یک غریبه، گوش‌هایش تیزتر از قبل شد. نگهبان به صفحه وضعیت دسترسی داشت؛ پس یعنی یک بازیکنِ هوشیار بود؟ از این زاویه، اصلاً صورتش قابل روئت نبود. موهای فرفری‌ و مشکی‌اش از پشت سر دیده میشد. دست‌هایش را درهم قلاب کرد و به بالا کشید. غلاف شمشیری که به کمربندش آویزان بود، خوف را به ترانه تحمیل می‌کرد. اگر متوجه‌ی حضورِ ترانه میشد چه؟
- موقعیت آذر توی خطره. ممکنه به دست بهراد حذف بشه. باید تا دیر نشده، از شر بهراد و معشوقه‌ش خلاص بشیم؛ وگرنه به زودی آذر رو از دست می‌دیم.
خون در رگ‌های ترانه منجمد شد. گِردبادی از سردرگمی در سرش جولان می‌داد. باورش نمی‌شد. آذر همان ملکه‌ی مو نقره‌ای است که برای کشتنِ بهراد، شهریار را ماْمور کرده بود. نَمِ اشک، ناخودآگاه چشمانِ عسلی‌اش را تار کرد. حتی توان نفس کشیدن را هم از دست داده بود. نگهبان به همراهِ ملکه و گروهی دیگر، سعی در حذف کردنِ بهراد و ترانه داشتند. ملکه هم هوشیار بود یا نه؟! یعنی شهریار هم با همین ترفند از میان برداشته شده بود؟
تَن‌پوشی از هَراس، بر وجودش سایه افکنده و متقابلاً بدنش قفل شده بود. لـب‌های نازکش، بی‌حاصل باز و بسته می‌شد. باد سردی وزید. پاهای دخترک می‌لرزید و طاقت تحمل وزنش را نداشت.
نگهبان هم‌چنان آن‌جا ایستاده و کادرِ صورت وضعیتِ پیشِ رویش، ناپدید شده بود. بسته‌ای کاغذی از جیبِ شلوارش درآورد و با وَلَع شروع به خوردنِ ساندویچِ درونش کرد. با مَلَچ‌مولوچِ تهوع‌آوری، محتویات درون دَهانَش را می‌جوید و هم‌زمان آهنگی ناآشنا را زمزمه می‌کرد.
ترانه در جایش خشک شده بود. هیچ ایده‌ای نداشت. ناگهان دستی جلوی فَکِ ترانه را گرفت و بدنش به عقب کشیده شد. قبل از آن‌که ترانه واکنشی نشان بدهد و جیغ بکشد، صدای آرامی را کنار گوشش شنید:
- نترس! منم!
به یک باره، دست و پا زدنش متوقف شد. قلبش از حرکت ایستاد. بهراد بود! ولی این‌جا چه می‌کرد؟ در همان حالت، کمی که به جهت عکس پیش‌روی کرده و از کنار حوض مربعی رد شد، فشارِ دستش از روی صورت ترانه برداشته شد و ترانه را در آغـوشَش چرخاند. ترانه از پشتِ سرِ بهراد، می‌توانست دور شدن از نگهبان را ببیند. با آن‌که از حضورِ بهراد غاقل‌گیر شده بود ولی در برابرش مقاومتی نکرد. بهراد در هر صورت، گزینه‌ی بهتری نسبت به کسی بود که قصد جانشان را داشت!
کم‌کم نگهبان در میان اجتماع درختان از نظر پنهان شد. بهراد عملاً می‌دوید. گویا از چیزی فرار می‌کرد و بی‌قرار بود. ترانه علت رفتارش را درک نمی‌کرد. بر خلافِ انتظار، بهراد به ضلع شرقی باغ و به سمت قصر نرفت و راهش را به سمت منتهی‌الیهِ* بوستان ادامه داد. درست چند متر مانده به درختانِ انتهای باغ، سه سنگِ ایستاده و مستطیلیِ بلند در فواصلِ اندک از هم، قرار داشتند. بهراد پشت سنگ‌ِ وسطی پناه گرفت و در حالی‌که هم‌چنان ترانه را در بَر داشت، روی چمن زانو زد. ترانه هنوز از شوک قبلی خارج نشده بود که با پریشانیِ بهراد مواجه گشت. بالاْخره توانست از دستان بهراد جدا شود و نگاهی به ظاهرش بیاندازد. لباس‌های راحتی‌اش با البسه رسمی عوض شده بود. ترانه با نگرانی به نفس‌نفس زدنش نگاه می‌کرد. زخم روی شقیقه‌اش، بسته شده بود؛ پس این چهره‌ی بیمارگونه و ملتهب چه دلیلی داشت؟ بهراد دستش را روی قفسه سینـه‌اش گذاشته بود. علامت سوال‌های مغز ترانه، هر لحظه بیش‌تر و بیش‌تر میشد. دستش را با تردید جلو برد و روی شانه‌ی بهراد گذاشت.
- حالت خوبه بهراد؟
بهراد به سرفه افتاد و با خشم زیرلب گفت:
- لعنت به این قلبِ وامونده. کاش… کاش… داروهام… .
تاریکیِ ضمیرِ ترانه افزون‌تر شد. بهراد مشکل قلبی داشت؟ پس چرا تاکنون نشان نداده بود؟ با دستِ دیگرش، چانه‌ی بهراد را به سمت بالا آورد.
- چی شده؟
حرف در دَهانَـش ماسید. عنبیه‌ی چشمانِ قهوه‌ای بهراد، مثل شیشه تَرَک خورده بود و خون از محل شکستگی به بیرون تراوش می‌کرد؛ درست مثل دیدگانِ مظلوم و غمگینِ شهریار قبل از مرگ!
************************************************************************
*منتهی الیه: نقطه‌ی پایان
************************************************************************

***
خوشحال میشم نظراتتون رو با من به اشتراک بذارید. &^%(8
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا