خوشحال میشم نظرتون رو با من به اشتراک بذارید
پارت_28:
ترانه آب دهانش را قورت داد. چیزی نمانده بود که سکته کند. از برق چشمان ناهید ترسید. این بازی میخواست به هر نحوی که شده، ترانه را حذف کند. محض رضای خدا، حتی یک کاراکتر هم وجود نداشت که کمی، فقط کمی با ترانه همراه باشد. ناهید بیشک به خاطر انتقام از خاندانِ سلطنتی لویاتان، دمار از روزگار ترانه درمیآورد! بهراد و الناز که دیوانگیشان را از دنیای واقعی به همراه داشتند. هیچ شناختی از این دخترِ منزوی نداشت. در طول مسیر راهپیمایی به جز گفتن نامش، هیچ سخن دیگری به زبان نیاورده بود. معلوم نبود چه ویژگی رفتاری را از دنیای واقعی به یادگار با خود به بازی آورده است؟
با هراس نگاهی به دور و بر انداخت. سکوی سنگی وسط یک محوطه سرسبز بود. میتوانست نردههای نقرهای رنگ را از دور ببند. ولی اثری از آبشار به چشم نمیآمد. صدایش خیلی دور بود.
بر خلاف انتظار ترانه، اجزای بازی به حرکت درنیامدند و دوباره نوشتههای روی کادر مجدداً عوض شد.
- تبریک! شما توانستید از مرحله اول جانِ سالم به در ببرید و وارد مرحله دوم شوید!
د*ه*ان ترانه از این بازتر نمیشد. مرحله اول تمام شد؟ یعنی راه گذر از مرحله اول، زنده ماندن از آتشسوزی بود؟ پس مرحله دوم چه هدفی داشت؟
صدای ناهید، ترانهی خشک شده را به خود آورد.
- اینجا باغ عدن و زیرمجموعه معبد هست. نگران نباشید. شما در اینجا در امانید. با قدرت الهی، خیلی زود زخمهای شما بهبود پیدا میکنه.
تازه متوجه ناپدید شدن کادر صورت وضعیت شد. در جواب ناهید چیزی نگفت و با چرخش سرش، فضای اطرافش را کاوید. باغ به نظر سادهای بود. درختهای گوناگون و کوتاه و بلند؛ هیچ چیز سحرآمیزی در آن دیده نمیشد. تنها وصله ناجورِ باغ، همین سکویی بود که پیش از این، ترانه روی آن دراز کشیده بود. مکعبی شکل بود و رویش مثل سنگ قبر و به زبانی ناشناس، کلماتی طلایی رنگ نوشته شده بود. نزدیکتر شدن ناهید را حس کرد.
- این تختِ نور هست و قابلیت شفادهندگی زخم داره. بعد از آتشسوزی قصر ولیعهد، ایشون شما رو درون حوض، بیهوش پیدا کردند و برای درمان، سریع به معبد آوردند. ما هم شما رو به باغ عدن منتقل کردیم.
ترانه باز هم چیزی نگفت. سرش را پایین آورد و نگاهی به پیراهن گشاد و سادهی نارنجی رنگی که به تن داشت انداخت. آستینهایش حلقهای بود و انتهای لباس تا زانوهایش را پوشش میداد. نگاهش پایینتر رفت. پاهایش از لبهی سکو آویزان بود. پای راستش را کمی بالا آورد. کف پایش پر از زخمهای ریز و درشت بود. با به یاد آوردن درد فرو رفتن خرده شیشهها در پاهایش، اخم کرد. زخمها بدشکل و عمیق به نظر میرسیدند. ولی در کمال حیرت، دردی حس نمیکرد. ناهید با لبخندی که گویا روی صورتش منگنه شده بود، دوباره ل*ب به سخن گشود.
- ولیعهد خیلی نگرانتون بودن.
پوزخندی روی ل*ب ترانه نشست. میدانست کاراکتر بهراد عاشقش نیست. چربزبانی ج*ن*س مخالف را در دنیای واقعی، بارها به چشم دیده بود و گوشش به این مدل حرفها بیگانه نبود. ترانه ادعای زیبایی داشت و ادعایش هم بیجهت نبود. چهره و رفتارش، دل خیلی از پسران جوان را میبرد! بهراد جلوی ترانه، شانسی برای ظاهرسازی نداشت حتی به عنوان یک شخصیت بیاختیار در بازی.
- ولیعهد تمام این مدت بالای سرتون بودند و فقط برای مسائلِ ضروری به قصر رفت و آمد داشتند.
ترانه پوفی کرد. فقط همین را کم داشت که یک نفر دیگر هم مدام از بهراد تعریف کند. کاش مثل دنیای واقعی، ناهید در بازی هم ساکت میماند!
- ایشون دیروز… .
نمیخواست دیگر به تمجیدات ناهید از بهراد گوش بدهد. نگاهش به علفهای روی زمین بود. گروهی از مورچهها در نقطهای در کنار سکو تجمع کرده بودند.
- ترانه!
سر ترانه مثل فنر بالا پرید. ضربان قلبش بالا رفت. به چشمهایش اعتماد نداشت. آن شخص که تکیه بر عصای چوبی، کمی دورتر و در کنار درخت پرتقال ایستاده بود، میتوانست توهم باشد؟! چیزی مثل امید در قلبش لرزید. از ته دل خندید و بیتوجه به ناهید، به سمت منبع صدا پر کشید.
- البرز! البرز! البرز!
با هر بار به زبان آوردن نامش، گویا میخواست به خود ثابت کند که خواب نمیبیند. از شدت خوشحالی، اشک در چشمانش حلقه زده بود. بغض و خندهاش باهم ادغام شده بود. ناهید با نگرانی صدایش زد:
- سرورم ندوید! پاهاتون آسیب دیده!
ترانه چیزی نمیشنید. فقط شتابان به جلو میدوید. خودش بود! همان چهره بالغ و جذاب، همان چشمهای پرنور و زمردی، همان موهای جوگندمی و خوشحالت، همان هیکل چهارشانه و مردانه. خودِ خودِ خودش بود!
#رمان_دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
گفتگو آزاد - گفتمان رمان دفینه سلطنتی| Nasrin.J کاربر انجمن تک رمان
سلام دوستان عزیزم خوشحال میشم نظراتتون رو راجع به ارکان مختلف رمان، اینجا ثبت کنید &^%(8 **** نام رمان: دفینه سلطنتی نام نویسنده: Nasrin.J ژانر: عاشقانه،علمی تخیلی، اجتماعی نام ناظر: ساناز_هموطن خلاصه: گروهی از مسافران بین شهری، در جادهای عجیب و ناشناخته گرفتار میشوند. دیری نمیپاید که...
forums.taakroman.ir
پارت_28:
ترانه آب دهانش را قورت داد. چیزی نمانده بود که سکته کند. از برق چشمان ناهید ترسید. این بازی میخواست به هر نحوی که شده، ترانه را حذف کند. محض رضای خدا، حتی یک کاراکتر هم وجود نداشت که کمی، فقط کمی با ترانه همراه باشد. ناهید بیشک به خاطر انتقام از خاندانِ سلطنتی لویاتان، دمار از روزگار ترانه درمیآورد! بهراد و الناز که دیوانگیشان را از دنیای واقعی به همراه داشتند. هیچ شناختی از این دخترِ منزوی نداشت. در طول مسیر راهپیمایی به جز گفتن نامش، هیچ سخن دیگری به زبان نیاورده بود. معلوم نبود چه ویژگی رفتاری را از دنیای واقعی به یادگار با خود به بازی آورده است؟
با هراس نگاهی به دور و بر انداخت. سکوی سنگی وسط یک محوطه سرسبز بود. میتوانست نردههای نقرهای رنگ را از دور ببند. ولی اثری از آبشار به چشم نمیآمد. صدایش خیلی دور بود.
بر خلاف انتظار ترانه، اجزای بازی به حرکت درنیامدند و دوباره نوشتههای روی کادر مجدداً عوض شد.
- تبریک! شما توانستید از مرحله اول جانِ سالم به در ببرید و وارد مرحله دوم شوید!
د*ه*ان ترانه از این بازتر نمیشد. مرحله اول تمام شد؟ یعنی راه گذر از مرحله اول، زنده ماندن از آتشسوزی بود؟ پس مرحله دوم چه هدفی داشت؟
صدای ناهید، ترانهی خشک شده را به خود آورد.
- اینجا باغ عدن و زیرمجموعه معبد هست. نگران نباشید. شما در اینجا در امانید. با قدرت الهی، خیلی زود زخمهای شما بهبود پیدا میکنه.
تازه متوجه ناپدید شدن کادر صورت وضعیت شد. در جواب ناهید چیزی نگفت و با چرخش سرش، فضای اطرافش را کاوید. باغ به نظر سادهای بود. درختهای گوناگون و کوتاه و بلند؛ هیچ چیز سحرآمیزی در آن دیده نمیشد. تنها وصله ناجورِ باغ، همین سکویی بود که پیش از این، ترانه روی آن دراز کشیده بود. مکعبی شکل بود و رویش مثل سنگ قبر و به زبانی ناشناس، کلماتی طلایی رنگ نوشته شده بود. نزدیکتر شدن ناهید را حس کرد.
- این تختِ نور هست و قابلیت شفادهندگی زخم داره. بعد از آتشسوزی قصر ولیعهد، ایشون شما رو درون حوض، بیهوش پیدا کردند و برای درمان، سریع به معبد آوردند. ما هم شما رو به باغ عدن منتقل کردیم.
ترانه باز هم چیزی نگفت. سرش را پایین آورد و نگاهی به پیراهن گشاد و سادهی نارنجی رنگی که به تن داشت انداخت. آستینهایش حلقهای بود و انتهای لباس تا زانوهایش را پوشش میداد. نگاهش پایینتر رفت. پاهایش از لبهی سکو آویزان بود. پای راستش را کمی بالا آورد. کف پایش پر از زخمهای ریز و درشت بود. با به یاد آوردن درد فرو رفتن خرده شیشهها در پاهایش، اخم کرد. زخمها بدشکل و عمیق به نظر میرسیدند. ولی در کمال حیرت، دردی حس نمیکرد. ناهید با لبخندی که گویا روی صورتش منگنه شده بود، دوباره ل*ب به سخن گشود.
- ولیعهد خیلی نگرانتون بودن.
پوزخندی روی ل*ب ترانه نشست. میدانست کاراکتر بهراد عاشقش نیست. چربزبانی ج*ن*س مخالف را در دنیای واقعی، بارها به چشم دیده بود و گوشش به این مدل حرفها بیگانه نبود. ترانه ادعای زیبایی داشت و ادعایش هم بیجهت نبود. چهره و رفتارش، دل خیلی از پسران جوان را میبرد! بهراد جلوی ترانه، شانسی برای ظاهرسازی نداشت حتی به عنوان یک شخصیت بیاختیار در بازی.
- ولیعهد تمام این مدت بالای سرتون بودند و فقط برای مسائلِ ضروری به قصر رفت و آمد داشتند.
ترانه پوفی کرد. فقط همین را کم داشت که یک نفر دیگر هم مدام از بهراد تعریف کند. کاش مثل دنیای واقعی، ناهید در بازی هم ساکت میماند!
- ایشون دیروز… .
نمیخواست دیگر به تمجیدات ناهید از بهراد گوش بدهد. نگاهش به علفهای روی زمین بود. گروهی از مورچهها در نقطهای در کنار سکو تجمع کرده بودند.
- ترانه!
سر ترانه مثل فنر بالا پرید. ضربان قلبش بالا رفت. به چشمهایش اعتماد نداشت. آن شخص که تکیه بر عصای چوبی، کمی دورتر و در کنار درخت پرتقال ایستاده بود، میتوانست توهم باشد؟! چیزی مثل امید در قلبش لرزید. از ته دل خندید و بیتوجه به ناهید، به سمت منبع صدا پر کشید.
- البرز! البرز! البرز!
با هر بار به زبان آوردن نامش، گویا میخواست به خود ثابت کند که خواب نمیبیند. از شدت خوشحالی، اشک در چشمانش حلقه زده بود. بغض و خندهاش باهم ادغام شده بود. ناهید با نگرانی صدایش زد:
- سرورم ندوید! پاهاتون آسیب دیده!
ترانه چیزی نمیشنید. فقط شتابان به جلو میدوید. خودش بود! همان چهره بالغ و جذاب، همان چشمهای پرنور و زمردی، همان موهای جوگندمی و خوشحالت، همان هیکل چهارشانه و مردانه. خودِ خودِ خودش بود!
کد:
ترانه آب دهانش را قورت داد. چیزی نمانده بود که سکته کند. از برق چشمان ناهید ترسید. این بازی میخواست به هر نحوی که شده، ترانه را حذف کند. محض رضای خدا، حتی یک کاراکتر هم وجود نداشت که کمی، فقط کمی با ترانه همراه باشد. ناهید بیشک به خاطر انتقام از خاندانِ سلطنتی لویاتان، دمار از روزگار ترانه درمیآورد! بهراد و الناز که دیوانگیشان را از دنیای واقعی به همراه داشتند. هیچ شناختی از این دخترِ منزوی نداشت. در طول مسیر راهپیمایی به جز گفتن نامش، هیچ سخن دیگری به زبان نیاورده بود. معلوم نبود چه ویژگی رفتاری را از دنیای واقعی به یادگار با خود به بازی آورده است؟
با هراس نگاهی به دور و بر انداخت. سکوی سنگی وسط یک محوطه سرسبز بود. میتوانست نردههای نقرهای رنگ را از دور ببند. ولی اثری از آبشار به چشم نمیآمد. صدایش خیلی دور بود.
بر خلاف انتظار ترانه، اجزای بازی به حرکت درنیامدند و دوباره نوشتههای روی کادر مجدداً عوض شد.
- تبریک! شما توانستید از مرحله اول جانِ سالم به در ببرید و وارد مرحله دوم شوید!
د*ه*ان ترانه از این بازتر نمیشد. مرحله اول تمام شد؟ یعنی راه گذر از مرحله اول، زنده ماندن از آتشسوزی بود؟ پس مرحله دوم چه هدفی داشت؟
صدای ناهید، ترانهی خشک شده را به خود آورد.
- اینجا باغ عدن و زیرمجموعه معبد هست. نگران نباشید. شما در اینجا در امانید. با قدرت الهی، خیلی زود زخمهای شما بهبود پیدا میکنه.
تازه متوجه ناپدید شدن کادر صورت وضعیت شد. در جواب ناهید چیزی نگفت و با چرخش سرش، فضای اطرافش را کاوید. باغ به نظر سادهای بود. درختهای گوناگون و کوتاه و بلند؛ هیچ چیز سحرآمیزی در آن دیده نمیشد. تنها وصله ناجورِ باغ، همین سکویی بود که پیش از این، ترانه روی آن دراز کشیده بود. مکعبی شکل بود و رویش مثل سنگ قبر و به زبانی ناشناس، کلماتی طلایی رنگ نوشته شده بود. نزدیکتر شدن ناهید را حس کرد.
- این تختِ نور هست و قابلیت شفادهندگی زخم داره. بعد از آتشسوزی قصر ولیعهد، ایشون شما رو درون حوض، بیهوش پیدا کردند و برای درمان، سریع به معبد آوردند. ما هم شما رو به باغ عدن منتقل کردیم.
ترانه باز هم چیزی نگفت. سرش را پایین آورد و نگاهی به پیراهن گشاد و سادهی نارنجی رنگی که به تن داشت انداخت. آستینهایش حلقهای بود و انتهای لباس تا زانوهایش را پوشش میداد. نگاهش پایینتر رفت. پاهایش از لبهی سکو آویزان بود. پای راستش را کمی بالا آورد. کف پایش پر از زخمهای ریز و درشت بود. با به یاد آوردن درد فرو رفتن خرده شیشهها در پاهایش، اخم کرد. زخمها بدشکل و عمیق به نظر میرسیدند. ولی در کمال حیرت، دردی حس نمیکرد. ناهید با لبخندی که گویا روی صورتش منگنه شده بود، دوباره ل*ب به سخن گشود.
- ولیعهد خیلی نگرانتون بودن.
پوزخندی روی ل*ب ترانه نشست. میدانست کاراکتر بهراد عاشقش نیست. چربزبانی ج*ن*س مخالف را در دنیای واقعی، بارها به چشم دیده بود و گوشش به این مدل حرفها بیگانه نبود. ترانه ادعای زیبایی داشت و ادعایش هم بیجهت نبود. چهره و رفتارش، دل خیلی از پسران جوان را میبرد! بهراد جلوی ترانه، شانسی برای ظاهرسازی نداشت حتی به عنوان یک شخصیت بیاختیار در بازی.
- ولیعهد تمام این مدت بالای سرتون بودند و فقط برای مسائلِ ضروری به قصر رفت و آمد داشتند.
ترانه پوفی کرد. فقط همین را کم داشت که یک نفر دیگر هم مدام از بهراد تعریف کند. کاش مثل دنیای واقعی، ناهید در بازی هم ساکت میماند!
- ایشون دیروز… .
نمیخواست دیگر به تمجیدات ناهید از بهراد گوش بدهد. نگاهش به علفهای روی زمین بود. گروهی از مورچهها در نقطهای در کنار سکو تجمع کرده بودند.
- ترانه!
سر ترانه مثل فنر بالا پرید. ضربان قلبش بالا رفت. به چشمهایش اعتماد نداشت. آن شخص که تکیه بر عصای چوبی، کمی دورتر و در کنار درخت پرتقال ایستاده بود، میتوانست توهم باشد؟! چیزی مثل امید در قلبش لرزید. از ته دل خندید و بیتوجه به ناهید، به سمت منبع صدا پر کشید.
- البرز! البرز! البرز!
با هر بار به زبان آوردن نامش، گویا میخواست به خود ثابت کند که خواب نمیبیند. از شدت خوشحالی، اشک در چشمانش حلقه زده بود. بغض و خندهاش باهم ادغام شده بود. ناهید با نگرانی صدایش زد:
- سرورم ندوید! پاهاتون آسیب دیده!
ترانه چیزی نمیشنید. فقط شتابان به جلو میدوید. خودش بود! همان چهره بالغ و جذاب، همان چشمهای پرنور و زمردی، همان موهای جوگندمی و خوشحالت، همان هیکل چهارشانه و مردانه. خودِ خودِ خودش بود!
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: