پارت_8:
مدت کوتاهی از مشاجره میگذشت. سهند با هیجان از خاطرات نوجوانیاش میگفت. بهراد ضربهای به پس سر بیموی سهند زد و در حالیکه نمیتوانست خندهاش را کنترل کند گفت:
- خاک تو سرت!
سهند با بیخیالی شانه بالا انداخت. سایر پسرها به حرکتش پرصدا خندیدند.
نگاه ترانه به سطح جاده متمرکز بود. رطوبت زمین، آسفالت تَرَک خورده و کهنه را، مشکیتر نشان میداد. شال سفید و نازک را دور گ*ردنش پیچید و زیپ سویشرتش را تا انتها بالا کشید. هوا سردتر از قبل شده بود. دستش را روی شکمش گذاشت. گرسنه بود و صدای قاروقور شکمش را میتوانست بشنود. از بد روزگار، همه خوراکیها در کیف رودوشی دختر اخموی گروه یا همان ناهید بود. قبل از حرکت، فقط ناهید محتویات کیفش را خالی کرد و توانست چند کیک و کلوچه را در کیفش جا بدهد. هر چند که از نوع دیگری هم، خوراکی نداشتند و مسافران حاضر نشدند، جیره خود را به گروه اعزامی واگذار کنند. ترانه حس خوبی نداشت. این مسیر انگار تا ابد ادامه مییافت. دلش نمیخواست جلوتر برود اما… .
آهی کشید. پاهایش درد میکرد، ولی جرئت نداشت برای توقف و استراحت، درخواستی بدهد. برایش عجیب بود که چرا اینچنین از بهراد وحشت کرده است؟ هنوز هم رفتار بهراد برایش قابل قبول نبود. بیصدا ل*ب زد:
- مر*تیکه وحشی!
دستهایش را از خشم مشت کرد. دلش از الناز هم پر بود. آنهمه ادعا مبنی بر رفاقت و یاری نکردنش در برابر بهراد، باهم همخوانی نداشت. شهریار هم که گفتن نداشت. ترانه به زور او را با گروه همراه کرده بود. پس طبیعی بود که در زمان نزاع، شهریار حمایتش نکند. نگاه نامحسوسی به دو طرف خود انداخت. ناهید و الناز در سکوت محضی گام برمیداشتند. از آن زمان تا به الان، آوایی از دخترهای گروه تولید نشده بود و ترانه از این سرخوردگی ناراحت بود. گرم گرفتن و قهقهه زدنهای پسرها در این نیمساعت، عصبیترش میکرد. با وزیدن باد سردی، به خود شدید لرزید و با دستهایش بدنش را در آ*غ*و*ش گرفت. سرما به شکل گرد سفید، دیدگانش را تار کرد. باد نیرومندتری، ساق پاهایش را به رعشه انداخت. قبل از آنکه بتواند وضعیت را تشخیص دهد، ناگهان حس کرد، زمین زیر پایش خالی شده است. همه باهم جیغ و داد کردند و مشخص بود که کل گروه به مصیبت دچار شده است. پایش داخل جسم نیمه نرمی فرو رفت و به دنبالش، البرز رعدآسا خروشید. ترانه هنوز در شوک بود و درکی از شرایط نداشت. کمرش با تیزی سنگی برخورد کرد. از درد فریاد زد. نمیتوانست چیزی ببیند و حس میکرد همچنان در حال سقوط کردن است. بدنش بیاختیار و به سرعت میچرخید و مکرر به موانع سنگی اصابت میکرد. در همین حین، شقیقهاش به سنگ سختی کوبیده شد. گرمی خون جاری شده روی گونهاش، با جسم یخزدهاش تداخل داشت. کمکم در حال از دست دادن هوشیاریاش بود. درست مثل مجسمهای بیجان، قِل میخورد و به قعر ناکجاآباد پیش میرفت. تیرهای سوزناک سرما، هر لحظه بر تنش فرود میآمد و بیحسی افزونتری به اندامش میبخشید. چشمهای بلااستفاده شدهاش، حالا کاملاً بسته شده بود. ثانیه آخر هوشیاریاش، با شنیدن صدای مهیبی همراه بود.
***
#رمان_دفینه_سلطنتی
#انجمن_تک_رمان
#Nasrin.J
مدت کوتاهی از مشاجره میگذشت. سهند با هیجان از خاطرات نوجوانیاش میگفت. بهراد ضربهای به پس سر بیموی سهند زد و در حالیکه نمیتوانست خندهاش را کنترل کند گفت:
- خاک تو سرت!
سهند با بیخیالی شانه بالا انداخت. سایر پسرها به حرکتش پرصدا خندیدند.
نگاه ترانه به سطح جاده متمرکز بود. رطوبت زمین، آسفالت تَرَک خورده و کهنه را، مشکیتر نشان میداد. شال سفید و نازک را دور گ*ردنش پیچید و زیپ سویشرتش را تا انتها بالا کشید. هوا سردتر از قبل شده بود. دستش را روی شکمش گذاشت. گرسنه بود و صدای قاروقور شکمش را میتوانست بشنود. از بد روزگار، همه خوراکیها در کیف رودوشی دختر اخموی گروه یا همان ناهید بود. قبل از حرکت، فقط ناهید محتویات کیفش را خالی کرد و توانست چند کیک و کلوچه را در کیفش جا بدهد. هر چند که از نوع دیگری هم، خوراکی نداشتند و مسافران حاضر نشدند، جیره خود را به گروه اعزامی واگذار کنند. ترانه حس خوبی نداشت. این مسیر انگار تا ابد ادامه مییافت. دلش نمیخواست جلوتر برود اما… .
آهی کشید. پاهایش درد میکرد، ولی جرئت نداشت برای توقف و استراحت، درخواستی بدهد. برایش عجیب بود که چرا اینچنین از بهراد وحشت کرده است؟ هنوز هم رفتار بهراد برایش قابل قبول نبود. بیصدا ل*ب زد:
- مر*تیکه وحشی!
دستهایش را از خشم مشت کرد. دلش از الناز هم پر بود. آنهمه ادعا مبنی بر رفاقت و یاری نکردنش در برابر بهراد، باهم همخوانی نداشت. شهریار هم که گفتن نداشت. ترانه به زور او را با گروه همراه کرده بود. پس طبیعی بود که در زمان نزاع، شهریار حمایتش نکند. نگاه نامحسوسی به دو طرف خود انداخت. ناهید و الناز در سکوت محضی گام برمیداشتند. از آن زمان تا به الان، آوایی از دخترهای گروه تولید نشده بود و ترانه از این سرخوردگی ناراحت بود. گرم گرفتن و قهقهه زدنهای پسرها در این نیمساعت، عصبیترش میکرد. با وزیدن باد سردی، به خود شدید لرزید و با دستهایش بدنش را در آ*غ*و*ش گرفت. سرما به شکل گرد سفید، دیدگانش را تار کرد. باد نیرومندتری، ساق پاهایش را به رعشه انداخت. قبل از آنکه بتواند وضعیت را تشخیص دهد، ناگهان حس کرد، زمین زیر پایش خالی شده است. همه باهم جیغ و داد کردند و مشخص بود که کل گروه به مصیبت دچار شده است. پایش داخل جسم نیمه نرمی فرو رفت و به دنبالش، البرز رعدآسا خروشید. ترانه هنوز در شوک بود و درکی از شرایط نداشت. کمرش با تیزی سنگی برخورد کرد. از درد فریاد زد. نمیتوانست چیزی ببیند و حس میکرد همچنان در حال سقوط کردن است. بدنش بیاختیار و به سرعت میچرخید و مکرر به موانع سنگی اصابت میکرد. در همین حین، شقیقهاش به سنگ سختی کوبیده شد. گرمی خون جاری شده روی گونهاش، با جسم یخزدهاش تداخل داشت. کمکم در حال از دست دادن هوشیاریاش بود. درست مثل مجسمهای بیجان، قِل میخورد و به قعر ناکجاآباد پیش میرفت. تیرهای سوزناک سرما، هر لحظه بر تنش فرود میآمد و بیحسی افزونتری به اندامش میبخشید. چشمهای بلااستفاده شدهاش، حالا کاملاً بسته شده بود. ثانیه آخر هوشیاریاش، با شنیدن صدای مهیبی همراه بود.
***
کد:
مدت کوتاهی از مشاجره میگذشت. سهند با هیجان از خاطرات نوجوانیاش میگفت. بهراد ضربهای به پس سر بیموی سهند زد و در حالیکه نمیتوانست خندهاش را کنترل کند گفت:
- خاک تو سرت!
سهند با بیخیالی شانه بالا انداخت. سایر پسرها به حرکتش پرصدا خندیدند.
نگاه ترانه به سطح جاده متمرکز بود. رطوبت زمین، آسفالت تَرَک خورده و کهنه را، مشکیتر نشان میداد. شال سفید و نازک را دور گ*ردنش پیچید و زیپ سویشرتش را تا انتها بالا کشید. هوا سردتر از قبل شده بود. دستش را روی شکمش گذاشت. گرسنه بود و صدای قاروقور شکمش را میتوانست بشنود. از بد روزگار، همه خوراکیها در کیف رودوشی دختر اخموی گروه یا همان ناهید بود. قبل از حرکت، فقط ناهید محتویات کیفش را خالی کرد و توانست چند کیک و کلوچه را در کیفش جا بدهد. هر چند که از نوع دیگری هم، خوراکی نداشتند و مسافران حاضر نشدند، جیره خود را به گروه اعزامی واگذار کنند. ترانه حس خوبی نداشت. این مسیر انگار تا ابد ادامه مییافت. دلش نمیخواست جلوتر برود اما… .
آهی کشید. پاهایش درد میکرد، ولی جرئت نداشت برای توقف و استراحت، درخواستی بدهد. برایش عجیب بود که چرا اینچنین از بهراد وحشت کرده است؟ هنوز هم رفتار بهراد برایش قابل قبول نبود. بیصدا ل*ب زد:
- مر*تیکه وحشی!
دستهایش را از خشم مشت کرد. دلش از الناز هم پر بود. آنهمه ادعا مبنی بر رفاقت و یاری نکردنش در برابر بهراد، باهم همخوانی نداشت. شهریار هم که گفتن نداشت. ترانه به زور او را با گروه همراه کرده بود. پس طبیعی بود که در زمان نزاع، شهریار حمایتش نکند. نگاه نامحسوسی به دو طرف خود انداخت. ناهید و الناز در سکوت محضی گام برمیداشتند. از آن زمان تا به الان، آوایی از دخترهای گروه تولید نشده بود و ترانه از این سرخوردگی ناراحت بود. گرم گرفتن و قهقهه زدنهای پسرها در این نیمساعت، عصبیترش میکرد. با وزیدن باد سردی، به خود شدید لرزید و با دستهایش بدنش را در آ*غ*و*ش گرفت. سرما به شکل گرد سفید، دیدگانش را تار کرد. باد نیرومندتری، ساق پاهایش را به رعشه انداخت. قبل از آنکه بتواند وضعیت را تشخیص دهد، ناگهان حس کرد، زمین زیر پایش خالی شده است. همه باهم جیغ و داد کردند و مشخص بود که کل گروه به مصیبت دچار شده است. پایش داخل جسم نیمه نرمی فرو رفت و به دنبالش، البرز رعدآسا خروشید. ترانه هنوز در شوک بود و درکی از شرایط نداشت. کمرش با تیزی سنگی برخورد کرد. از درد فریاد زد. نمیتوانست چیزی ببیند و حس میکرد همچنان در حال سقوط کردن است. بدنش بیاختیار و به سرعت میچرخید و مکرر به موانع سنگی اصابت میکرد. در همین حین، شقیقهاش به سنگ سختی کوبیده شد. گرمی خون جاری شده روی گونهاش، با جسم یخزدهاش تداخل داشت. کمکم در حال از دست دادن هوشیاریاش بود. درست مثل مجسمهای بیجان، قِل میخورد و به قعر ناکجاآباد پیش میرفت. تیرهای سوزناک سرما، هر لحظه بر تنش فرود میآمد و بیحسی افزونتری به اندامش میبخشید. چشمهای بلااستفاده شدهاش، حالا کاملاً بسته شده بود. ثانیه آخر هوشیاریاش، با شنیدن صدای مهیبی همراه بود.
***
#رمان_دفینه_سلطنتی
#انجمن_تک_رمان
#Nasrin.J
آخرین ویرایش: