• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

حرفه‌ای رمان دفینه سلطنتی | اثرNasrin.J کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

نظر کلی شما راجع به رمان( سِیر داستان، فضاسازی، دیالوگ‌ها،شخصیت پردازی،نکات نگارشی و...)

  • عالی

    رای: 10 71.4%
  • خوب

    رای: 4 28.6%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    14

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,262
Points
234
پارت_8:
مدت کوتاهی از مشاجره‌ می‌گذشت. سهند با هیجان از خاطرات نوجوانی‌اش می‌گفت. بهراد ضربه‌ای به پس سر بی‌موی سهند زد و در حالی‌که نمی‌توانست خنده‌اش را کنترل کند گفت:
- خاک تو سرت!
سهند با بی‌خیالی شانه بالا انداخت. سایر پسرها به حرکتش پر‌صدا خندیدند.
نگاه ترانه به سطح جاده متمرکز بود. رطوبت زمین، آسفالت تَرَک خورده و کهنه را، مشکی‌تر نشان می‌داد. شال سفید و نازک را دور گ*ردنش پیچید و زیپ سویشرتش را تا انتها بالا کشید. هوا سردتر از قبل شده بود. دستش را روی شکمش گذاشت. گرسنه بود و صدای قاروقور شکمش را می‌توانست بشنود. از بد روزگار، همه خوراکی‌ها در کیف رودوشی دختر اخموی گروه یا همان ناهید بود. قبل از حرکت، فقط ناهید محتویات کیفش را خالی کرد و توانست چند کیک و کلوچه را در کیفش جا بدهد. هر چند که از نوع دیگری هم، خوراکی نداشتند و مسافران حاضر نشدند، جیره خود را به گروه اعزامی واگذار کنند. ترانه حس خوبی نداشت. این مسیر انگار تا ابد ادامه می‌یافت. دلش نمی‌خواست جلوتر برود اما… .
آهی کشید. پاهایش درد می‌کرد، ولی جرئت نداشت برای توقف و استراحت، درخواستی بدهد. برایش عجیب بود که چرا این‌چنین از بهراد وحشت کرده است؟ هنوز هم رفتار بهراد برایش قابل قبول نبود. بی‌صدا ل*ب زد:
- مر*تیکه وحشی!
دست‌هایش را از خشم مشت کرد. دلش از الناز هم پر بود. آن‌همه ادعا مبنی بر رفاقت و یاری نکردنش در برابر بهراد، با‌هم هم‌خوانی نداشت. شهریار هم که گفتن نداشت. ترانه به زور او را با گروه همراه کرده بود. پس طبیعی بود که در زمان نزاع، شهریار حمایتش نکند. نگاه نامحسوسی به دو طرف خود انداخت. ناهید و الناز در سکوت محضی گام برمی‌داشتند. از آن زمان تا به الان، آوایی از دختر‌های گروه تولید نشده بود و ترانه از این سرخوردگی ناراحت بود. گرم گرفتن و قهقهه زدن‌های پسرها در این نیم‌ساعت، عصبی‌ترش می‌کرد. با وزیدن باد سردی، به خود شدید لرزید و با دست‌هایش بدنش را در آ*غ*و*ش گرفت. سرما به شکل گرد سفید، دیدگانش را تار کرد. باد نیرومند‌‌تری، ساق پاهایش را به رعشه انداخت. قبل از آن‌که بتواند وضعیت را تشخیص دهد، ناگهان حس کرد، زمین زیر پایش خالی شده است. همه باهم جیغ و داد کردند و مشخص بود که کل گروه به مصیبت دچار شده است. پایش داخل جسم نیمه نرمی فرو رفت و به دنبالش، البرز رعد‌آسا خروشید. ترانه هنوز در شوک بود و درکی از شرایط نداشت. کمرش با تیزی سنگی برخورد کرد. از درد فریاد زد. نمی‌توانست چیزی ببیند و حس می‌کرد هم‌چنان در حال سقوط‌ کردن است. بدنش بی‌اختیار و به سرعت می‌چرخید و مکرر به موانع سنگی اصابت می‌کرد. در همین حین، شقیقه‌اش به سنگ سختی کوبیده شد. گرمی خون جاری شده روی گونه‌اش، با جسم یخ‌زده‌اش تداخل داشت. کم‌کم در حال از دست دادن هوشیاری‌اش بود. درست مثل مجسمه‌ای بی‌جان، قِل می‌خورد و به قعر ناکجاآباد پیش می‌رفت. تیرهای سوزناک سرما، هر لحظه بر تنش فرود می‌آمد و بی‌حسی افزون‌تری به اندامش می‌بخشید. چشم‌های بلااستفاده شده‌اش، حالا کاملاً بسته شده بود. ثانیه آخر هوشیاری‌اش، با شنیدن صدای مهیبی همراه بود.
***

کد:
مدت کوتاهی از مشاجره‌ می‌گذشت. سهند با هیجان از خاطرات نوجوانی‌اش می‌گفت. بهراد ضربه‌ای به پس سر بی‌موی سهند زد و در حالی‌که نمی‌توانست خنده‌اش را کنترل کند گفت:
- خاک تو سرت!
سهند با بی‌خیالی شانه بالا انداخت. سایر پسرها به حرکتش پر‌صدا خندیدند.
نگاه ترانه به سطح جاده متمرکز بود. رطوبت زمین، آسفالت تَرَک خورده و کهنه را، مشکی‌تر نشان می‌داد. شال سفید و نازک را دور گ*ردنش پیچید و زیپ سویشرتش را تا انتها بالا کشید. هوا سردتر از قبل شده بود. دستش را روی شکمش گذاشت. گرسنه بود و صدای قاروقور شکمش را می‌توانست بشنود. از بد روزگار، همه خوراکی‌ها در کیف رودوشی دختر اخموی گروه یا همان ناهید بود. قبل از حرکت، فقط ناهید محتویات کیفش را خالی کرد و توانست چند کیک و کلوچه را در کیفش جا بدهد. هر چند که از نوع دیگری هم، خوراکی نداشتند و مسافران حاضر نشدند، جیره خود را به گروه اعزامی واگذار کنند. ترانه حس خوبی نداشت. این مسیر انگار تا ابد ادامه می‌یافت. دلش نمی‌خواست جلوتر برود اما… .
 آهی کشید. پاهایش درد می‌کرد، ولی جرئت نداشت برای توقف و استراحت، درخواستی بدهد. برایش عجیب بود که چرا این‌چنین از بهراد وحشت کرده است؟ هنوز هم رفتار بهراد برایش قابل قبول نبود. بی‌صدا ل*ب زد:
- مر*تیکه وحشی!
دست‌هایش را از خشم مشت کرد. دلش از الناز هم پر بود. آن‌همه ادعا مبنی بر رفاقت و یاری نکردنش در برابر بهراد، با‌هم هم‌خوانی نداشت. شهریار هم که گفتن نداشت. ترانه به زور او را با گروه همراه کرده بود. پس طبیعی بود که در زمان نزاع، شهریار حمایتش نکند. نگاه نامحسوسی به دو طرف خود انداخت. ناهید و الناز در سکوت محضی گام برمی‌داشتند. از آن زمان تا به الان، آوایی از دختر‌های گروه تولید نشده بود و ترانه از این سرخوردگی ناراحت بود. گرم گرفتن و قهقهه زدن‌های پسرها در این نیم‌ساعت، عصبی‌ترش می‌کرد. با وزیدن باد سردی، به خود شدید لرزید و با دست‌هایش بدنش را در آ*غ*و*ش گرفت. سرما به شکل گرد سفید، دیدگانش را تار کرد. باد نیرومند‌‌تری، ساق پاهایش را به رعشه انداخت. قبل از آن‌که بتواند وضعیت را تشخیص دهد، ناگهان حس کرد، زمین زیر پایش خالی شده است. همه باهم جیغ و داد کردند و مشخص بود که کل گروه به مصیبت دچار شده است. پایش داخل جسم نیمه نرمی فرو رفت و به دنبالش، البرز رعد‌آسا خروشید. ترانه هنوز در شوک بود و درکی از شرایط نداشت. کمرش با تیزی سنگی برخورد کرد. از درد فریاد زد. نمی‌توانست چیزی ببیند و حس می‌کرد هم‌چنان در حال سقوط‌ کردن است. بدنش بی‌اختیار و به سرعت می‌چرخید و مکرر به موانع سنگی اصابت می‌کرد. در همین حین، شقیقه‌اش به سنگ سختی کوبیده شد. گرمی خون جاری شده روی گونه‌اش، با جسم یخ‌زده‌اش تداخل داشت. کم‌کم در حال از دست دادن هوشیاری‌اش بود. درست مثل مجسمه‌ای بی‌جان، قِل می‌خورد و به قعر ناکجاآباد پیش می‌رفت. تیرهای سوزناک سرما، هر لحظه بر تنش فرود می‌آمد و بی‌حسی افزون‌تری به اندامش می‌بخشید. چشم‌های بلااستفاده شده‌اش، حالا کاملاً بسته شده بود. ثانیه آخر هوشیاری‌اش، با شنیدن صدای مهیبی همراه بود.
***

#رمان_دفینه_سلطنتی
#انجمن_تک_رمان
#Nasrin.J
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,262
Points
234
پارت_9:
درد مثل صاعقه در جمجمه‌اش پیچید. صورتش جمع شد و ناله کرد. به تدریج، روحِ زندگی در بند‌بند وجودش نفوذ می‌کرد. دست‌هایش سردی زمین ناهموار را حس کرد. شکمش تیر می‌کشید و بقیه بدنش کرخت بود. رفته‌رفته اندام‌های حسی‌اش به کار افتاد. گوش‌هایش سوت کشید. حس کرد کسی تکانش می‎‌دهد.
- البرز! البرز!
به آرامی چند بار پلک زد. کمی طول کشید تا دیدش شفاف شود. چهره دختر برایش آشنا بود. زیر چشم‌های متورم دختر، سیاه شده بود و از میان طلایی موهایش، سرخی خون به چشم می‌خورد.

#رمان_دفینه_سلطنتی
#انجمن_تک_رمان
#Nasrin.J
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,262
Points
234
پارت_10:
البرز واکنشی نشان نداد. او هم مثل ترانه‌ی گریان، احساس ترس و اضطراب می‌کرد. با این‌حال سعی داشت ظاهرش را حفظ کند و پوسته شجاعت و رهبری را، بار دیگر به تن کِشَد. چند ثانیه به شیشه‌ی مذکور خیره شد. شفاف بود و نمای دیواره گودال، از پشتش دیده می‌شد. ابعادش مثل یک تلویزیون چهل تا پنجاه اینچ بود. دور تا دورش را، قابی از ج*ن*س شیشه مات‌تر گرفته بود. عجیب‌تر این‌که، کاملاً صاف روی زمین کج و معوج گودال ایستاده بود. نوشته‌های قرمز رنگ، از این فاصله قابل رویت نبود. حتی در نگاه اول و پیش از اشاره ترانه، متوجه وجود شیشه نشده بود. با خود فکر کرد که باید از نزدیک شیشه را بررسی کند. شاید هم بهتر بود تا به هوش آمدن بقیه، کاری انجام ندهد. صدای گریه مظلومانه ترانه، اعصابش را بیش‌تر به صلیب می‌کشید. به یاد بحث داخل مینی‌ب*و*س، بر سر انتخاب اعضای گروه افتاد. حق را به بهراد داد. کاش دخترها نمی‌آمدند. نفس عمیقی کشید و با دلسوزی، موهای مرطوب و براق ترانه را نوازش کرد. موهایش کثیف و گلی شده بود و موج‌های مرتب ساعات قبل، حالا در هم گره خورده بود.
- نگران نباش. همه باهمیم. اتفاقی نمیفته.
ترانه هِق‌هِق کرد. بیشتر آستین پاره شده‌ی البرز را کشید. ل*ب‌هایش از شدت بغض و گریه توام می‌لرزید .نمی‌توانست راحت صحبت کند.
- شهریار چی؟
البرز لبخند کم‌رنگی زد. حتی یک درصد هم، احتمال نمی‌داد در چنین موقعیتی گیر کند و بخواهد دختری نوجوان را دلداری بدهد. ترانه بیش از حد رقت‌انگیر به‌نظر می‌رسید. با یک حساب سرانگشتی، اختلاف سنی‌شان پانزده سال بود. البرز حالا مثل پدری بود که می‌خواست فرزند پریشانش را آرام کند. همان‌طور که در حال نوازش کردن موهای طلایی ترانه بود، با دست راستش، سعی کرد دخترک را در آ*غ*و*ش بگیرد.
- شهریار رو هم پیدا می‌کنیم. نترس.
ترانه که گویا منتظر این لحظه بود، پیشانی‌اش را کامل به بلوز مشکی البرز چسباند. لبخند البرز پررنگ‌تر شد. در دل «آب زیر کاهی» نثار ترانه کرد. هنوز چند لحظه‌ای از این حالت نگذشته بود که ناگهان، بانگ آژیر به گوش رسید. ترانه سریع از البرز جدا شد. هر دو با حیرت، منبع صدا را جستجو کردند. البرز بلافاصله گفت:
- صدا از شیشه ست. نگاه کن! قاب دورش داره چشمک می‌زنه.
ترانه چیزی نگفت. بی‌شک صدا از شیشه خارج می‌شد. نور زرد و قرمز، یکی در میان از قاب شیشه، ساطع می‌شد و فضا را متشنج‌تر نشان می‌داد. البرز رو به ترانه کرد و با عجله گفت:
- کمکم کن بتونم وایسم. باید بریم نزدیکش.
ترانه با بیچارگی سر تکان داد. البرز دستش را روی شانه ترانه گذاشت. سپس به سختی کمرش را روی سطح ناهموار دیواره گودال کشید. پشت بارانی سرمه‌ایش، کاملاَ پاره شده بود. دختر ریز‌اندام، نمی‌توانست وزن هیکل چهارشانه البرز را تحمل کند. ترانه از فشار وارده به شانه‌های نحیفش، جیغ کشید. البرز زانوهای قفل شده‌اش را به مقاومت وادار کرد. ترانه در حال لِه شدن بود. آژیر به صورت هشدار‌گونه، هم‌چنان در فضا انتشار می‌یافت. بالاخره عذاب ترانه پایان یافت و البرز توانست روی پاهایش بایستد. ترانه با خستگی به دیواره گودال تکیه داد. نفسش بالا نمی‌آمد. حس می‌کرد استخوان‌هایش خرد شده است. به سرفه افتاد. البرز ب*دن دخترک را به سمت خود کشید و به میان دو کتفش، چند ضربه آرام زد و با شرمساری گفت:
- ببخش.
کد:
البرز واکنشی نشان نداد. او هم مثل ترانه‌ی گریان، احساس ترس و اضطراب می‌کرد. با این‌حال سعی داشت ظاهرش را حفظ کند و پوسته شجاعت و رهبری را، بار دیگر به تن کِشَد. چند ثانیه به شیشه‌ی مذکور خیره شد. شفاف بود و نمای دیواره گودال، از پشتش دیده می‌شد. ابعادش مثل یک تلویزیون چهل تا پنجاه اینچ بود. دور تا دورش را، قابی از ج*ن*س شیشه مات‌تر گرفته بود. عجیب‌تر این‌که، کاملاً صاف روی زمین کج و معوج گودال ایستاده بود. نوشته‌های قرمز رنگ، از این فاصله قابل رویت نبود. حتی در نگاه اول و پیش از اشاره ترانه، متوجه وجود شیشه نشده بود. با خود فکر کرد که باید از نزدیک شیشه را بررسی کند. شاید هم بهتر بود تا به هوش آمدن بقیه، کاری انجام ندهد. صدای گریه مظلومانه ترانه، اعصابش را بیش‌تر به صلیب می‌کشید. به یاد بحث داخل مینی‌ب*و*س، بر سر انتخاب اعضای گروه افتاد. حق را به بهراد داد. کاش دخترها نمی‌آمدند. نفس عمیقی کشید و با دلسوزی، موهای مرطوب و براق ترانه را نوازش کرد. موهایش کثیف و گلی شده بود و موج‌های مرتب ساعات قبل، حالا در هم گره خورده بود.
- نگران نباش. همه باهمیم. اتفاقی نمیفته.
ترانه هِق‌هِق کرد. بیشتر آستین پاره شده‌ی البرز را کشید. ل*ب‌هایش از شدت  بغض و گریه توام می‌لرزید .نمی‌توانست راحت صحبت کند.
- شهریار چی؟
البرز لبخند کم‌رنگی زد. حتی یک درصد هم، احتمال نمی‌داد در چنین موقعیتی گیر کند و بخواهد دختری نوجوان را دلداری بدهد. ترانه بیش از حد رقت‌انگیر به‌نظر می‌رسید. با یک حساب سرانگشتی، اختلاف سنی‌شان پانزده سال بود. البرز حالا مثل پدری بود که می‌خواست فرزند پریشانش را آرام کند. همان‌طور که در حال نوازش کردن موهای طلایی ترانه بود، با دست راستش، سعی کرد دخترک را در آ*غ*و*ش بگیرد.
- شهریار رو هم پیدا می‌کنیم. نترس.
ترانه که گویا منتظر این لحظه بود، پیشانی‌اش را کامل به بلوز مشکی البرز چسباند. لبخند البرز پررنگ‌تر شد. در دل «آب زیر کاهی» نثار ترانه کرد. هنوز چند لحظه‌ای از این حالت نگذشته بود که ناگهان، بانگ آژیر به گوش رسید. ترانه سریع از البرز جدا شد. هر دو با حیرت، منبع صدا را جستجو کردند. البرز بلافاصله گفت:
- صدا از شیشه ست. نگاه کن! قاب دورش داره چشمک می‌زنه.
ترانه چیزی نگفت. بی‌شک صدا از شیشه خارج می‌شد. نور زرد و قرمز، یکی در میان از قاب شیشه، ساطع می‌شد و فضا را متشنج‌تر نشان می‌داد. البرز رو به ترانه کرد و با عجله گفت:
- کمکم کن بتونم وایسم. باید بریم نزدیکش.
ترانه با بیچارگی سر تکان داد. البرز دستش را روی شانه ترانه گذاشت. سپس به سختی کمرش را روی سطح ناهموار دیواره گودال کشید. پشت بارانی سرمه‌ایش، کاملاَ پاره شده بود. دختر ریز‌اندام، نمی‌توانست وزن هیکل چهارشانه البرز را تحمل کند. ترانه از فشار وارده به شانه‌های نحیفش، جیغ کشید. البرز زانوهای قفل شده‌اش را به مقاومت وادار کرد. ترانه در حال لِه شدن بود. آژیر به صورت هشدار‌گونه، هم‌چنان در فضا انتشار می‌یافت. بالاخره عذاب ترانه پایان یافت و البرز توانست روی پاهایش بایستد. ترانه با خستگی به دیواره گودال تکیه داد. نفسش بالا نمی‌آمد. حس می‌کرد استخوان‌هایش خرد شده است. به سرفه افتاد. البرز ب*دن دخترک را به سمت خود کشید و به میان دو کتفش، چند ضربه آرام زد و با شرمساری گفت:
- ببخش.

#رمان_دفینه_سلطنتی
#انجمن_تک_رمان
#Nasrin.J
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,262
Points
234
پارت_11:
ترانه دستش را بالا گرفت. البرز رهایش کرد. ترانه موهای عرق کرده‌اش را یک طرف گ*ردنش جمع کرد و در حالی‌که هنور نمی‌توانست به درستی نفس بکشد‌، طولانی پلک زد. آژیر خطر، بی‌وقفه هر دو نفر را به سوی خویش فرا می‌خواند. درد جانکاهی در ستون فقرات البرز جریان داشت. حس می‌کرد کمرش به شدت آسیب دیده است. با این وجود، سعی کرد با حالت خمیده و به آرامی گام بردارد. ترانه سریع دست البرز را دور شانه‌هایش گرفت. البرز اعتراض کرد:
- خودم میام.
ترانه نگاهش نکرد و بی‌حرف رو به جلو گام برداشت. البرز بیش‌تر خجالت‌زده شد. برخلاف ذهنیات دقایق قبلش، ترانه دیگر فرصت‌طلب و چموش به نظرش نمی‌آمد. انگار آن لحظه هم، واقعا از ترس به آ*غ*و*ش البرز پناه برده بود و قصد دیگری نداشت.
صدای آژیر کَر کننده بود. ولی هیچ یک از افراد بی‌هوش گروه، از شدت صدا بیدار نشدند. البرز و ترانه، سلانه سلانه به سمت شیشه می‌رفتند. سوی چشم البرز، صح*نه خونریزی سر بهراد را شکار کرد. با نگرانی سر جایش متوقف شد. وضعیت بهراد جالب به نظر نمی‌آمد. ترانه دستش را کشید. البرز دندان‌قروچه ای کرد و سعی کرد به وضعیت هم‌گروهی‌هایش نگاه نکند و تمرکزش را بر شیشه اسرارآمیز بگذارد. کم‌کم نوشته‌های روی شیشه واضح شد. چند کلمه به زبانی بیگانه، زیر هم و در وسط شیشه، به رنگ قرمز نوشته شده بودند.
بالاخره به دو قدمی شیشه رسیدند. صدای آژیر یک دفعه قطع شد. ترانه و البرز بهت‌زده به صفحه شیشه خیره شدند. نوشته روی صفحه شیشه تغییر کرد.
آواز برخاسته از شیشه، هر دو نفر را به رعشه انداخت.
- بازیکنان محترم! به بازی «دفینه سلطنتی» خوش آمدید! سیستم هوشمند بازی، با آنالیز نوع مکالمه شما، زبان بازی را، فارسیِ ایرانی برگزیده است. در صورت عدم تطابق، لطفا در یک دقیقه پیش‌ِرو، از منوی موجود، زبان مورد‌نظرتان را انتخاب کنید.

#رمان_دفینه_سلطنتی
#انجمن_تک_رمان
#Nasrin.J
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,262
Points
234
پارت_12:
ترانه به خود لرزید. گ*ردنش را به سختی چرخاند و با گیجی به اتصال دست‌هایشان نگاه کرد. تیله‌های عسلی چشمانش، سرگردان و پر از استفهام بودند. البرز هم وضعیت بهتری نداشت. حس می‌کرد به دنیایی از بی‌خبری تبعید شده است. صدای "دینگ" از شیشه برخاست.
- لطفاً به قوانین بازی توجه کنید. این موارد تنها یک بار ذکر می‌شود و قابل تکرار نیست.
البرز سعی کرد به خود تسلط یابد، اما شدنی نبود. مغزش نمی‌توانست به درستی فرمان بدهد و توان تجزیه و تحلیل شرایط را نداشت. به آرامی دست سرد ترانه را رها کرد و سعی کرد حواسش را به نوشته‌های درج شده روی شیشه و صدای خروجی بدهد. ترانه همچنان به ناکجاآباد می‌نگریست و در حال خودش نبود. ذهنش گنجایش این‌همه اتفاق غیرمنطقی، آن هم در فواصل کوتاه را نداشت.
صدای زنانه برای بار چندم پخش شد:
- قانون اول بازی: سه نفر از بازیکنان، حافظه خود را از دنیای واقعی به همراه خواهند داشت و باقی نفرات، با ذهنیتی که سیستم به آن‌ها القا می‌کند، در بازی حضور خواهند یافت.
ابروی البرز از ناباوری بالا پرید. ظرفیت شگفتی‌های امروز، هر ثانیه پُرتر می‌شد.
- قانون دوم: هر ماه در بازی، معادل پانزده دقیقه در دنیای واقعی است. مدت کل بازی، یک‌سال خواهد بود. در انتهای بازی، باید حداقل چهار‌نفر از بازیکنان گروه زنده بمانند. در غیر این‌صورت، حافظه تمام بازیکنان از هویت و دنیای واقعی، از بین خواهد رفت و به جزئی از بازی تبدیل می‌شوند. دقت کنید که در صورت شکست بازیکنان و نرسیدن به مقصد اعلام شده، اجساد شما در دنیای واقعی، منجمد شده و از بین خواهد رفت!

#رمان_دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,262
Points
234
پارت_13:
پلک‌هایش تکان خورد. کسی در حال نوازش تیغه کمرش بود. پاهایش را در پهلو جمع کرد. سطح زیر بدنش بیش از حد لطیف بود. با خود فکر کرد؛ مادرش کِی روکش تشک را عوض کرده است؟
- ترانه‌ی من! بیدار نمی‌شی کوچولو؟
"پُلُپ"! حباب بی‌خبری در سرش ترکید. این صدای چه کسی بود؟! سعی کرد چشم بگشاید، ولی سخت‌تر از همیشه بود. احساس می‌کرد سرش بیش از حد سنگین است.
روی گونه‌اش گرم شد و زبری ناخوشایندی، پو*ست صورتش را لمس کرد. چشم‌هایش ناگهان باز شد و صدای شوک‌زده‌ای از خود بروز داد. هم‌زمان مثل فنر از جایش جست زد.
قبل از آن‌که حرکت دیگری انجام دهد، در آغوشی بیگانه فرو رفت و کسی کنار گوشش زمزمه کرد:
- هیس! نترس! دیگه تموم شد!


#رمان_دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,262
Points
234
پارت_14:
بهراد به آرامی کنار ترانه و به پهلو دراز کشید. دست راستش را، به عنوان ستونی زیر سرش ساخت و در حالی‌که با دست چپش موهای ترانه را نوازش می‌کرد، ادامه داد:
- دیشب از بس گریه کردی، روی صندلی‌ت خوابت برد. بغلت کردم و آوردمت تو اتاق.


#رمان_دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,262
Points
234

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,262
Points
234

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
2,125
امتیازها
73
کیف پول من
22,262
Points
234
آخرین ویرایش:
بالا