...و از روی کنسول پایین آمد.
- مثلاً اینکه کجا و چه جوری قراره تو و البرز رو برای رسیدن به گنج، قربونی کنند؟!
(*ایکیوسان: کاراکتر کارتونی از پسری باهوش در یک انیمه قدیمی ژاپنی به همین نام که در یک معبد راهبه است و با هوش زیادش، معماهای گوناگون را حل میکند)
#دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J...
...یکی منفورتر.
اردلان بیتوجه به بحث و کشمکش بین بهراد و آذر، با طُمَاْنینه، غذا میخورد. حس دِژاوو* داشت. گویا این صَحنه را بارها تجربه کرده بود.
(*دِژاوو: دژاوو حالتی است که در آن شخص احساس میکند ، چیزی را که الان در حال رخ دادن است ، قبلا تجربه کرده است.)
#دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J...
...البرز. چون چهارنفرمون قبول کردیم بمونیم، برای برگشت هم باید هر چهار نفر، خواستار برگشت باشند.
البرز با شگفتی پرسید:
- ولی اگه هر چهار نفرتون توی بازی بمیرید که… .
فربد روی پا چرخید و با لبخندی عجیب رو به البرز گفت:
- آره! درسته! برای همیشه از بین میریم.
***
#دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
...تقریبا سه روز و نصفی هست که بدنم تو گودال افتاده و با جسم گرافیکی وارد این بازی شدم.
با انگشت دستش روی گیجگاهش ضربه زد.
- با این که ب*دنهامون توی بازی اَلَکیه ولی به ذهنمون توی دنیای واقعی وصله و به خاطر همین، درد و ناراحتی رو میتونیم توی بازی حس کنیم.
#دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
...و همین موضوع، مهمترین چیزی بود که میتوانست ذهن ترانه را درگیر کند. سهند را نمیشناخت ولی طبق حرفهای البرز در معبد، سهند اولین کسی بود که به قابلیتها و قوانین بازی پِی برد. پس بیشک، حضورش بیبرنامه نبود و میتوانست ترانه را از این مخمصه نجات دهد.
***
#دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
...اتفاقی افتاد... .
حرفش توسط سهند با لحنی مستحکم، قطع شد.
- نگران نباش. اتفاقی نمیافته.
البرز چیزی نگفت. دوشادوش یکدیگر به سمت درب خروجی باغ رفتند.
***
#دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
***
خوشحال میشم نظراتتون رو با من به اشتراک بذارید. &^%(8
https://forums.taakroman.ir/threads/27611/
...چند نفر از جا پریدند و به سمت درب مینیب*و*س هجوم بردند. پسرک نوجوان از لبه پلکان آویزان شد و سرش را بیرون برد. سریع به داخل برگشت و وحشت زده گفت:
- گرگه! دمش رو دارم می بینم!
با صدای دورگه و به اصطلاح خروسیاش، فریاد زد:
- داره میاد این سمت! داره میاد!
#رمان_دفینه_سلطنتی
#انجمن_تک_رمان...
...راه خ*را*ب میشد ولی این دفعه، خ*را*ب شدنش آن هم وسط جاده قدیمی و به قول آقا موسی میانبُر، نهایت بدشانسی بود. از آنجایی که الان موتور مینیب*و*س خاموش بود؛ عملاً سیستم گرمایشی وجود نداشت و ساکن نشستن روی صندلی، بدنش را کرختتر میکرد.
- نه راه برم بهتره.
#رمان_دفینه_سلطنتی
#انجمن_تک_رمان...