• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال ویراستاری رمان آتشگرگیتی | اثر ملینا نامور کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

رمان چطوره؟

  • خیلی خوب

    رای: 4 80.0%
  • متوسط

    رای: 1 20.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
طراح انجمن
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,100
لایک‌ها
3,477
امتیازها
73
محل سکونت
میلان
کیف پول من
60,379
Points
1,531
در اصلی خونه رو باز می‌کنم و وارد حیاط می‌شیم. وقتی جلوتر می‌ریم با دیدن ب*دن خونی افتاده داخل حیاط خشکم می‌زنه. می‌خوام جیغ بزنم؛ اما وقتی صورتش رو بلند می‌کنه به سرعت به طرفش میرم. ایلین جلوی در ایستاده و با کنجکاوی به من نگاه می‌کنه. می‌خواد از حیاط بیرون بره. زودتر به سمتش میرم و در حیاط رو می‌بیندم. دیگه دستش نمیرسه که در و باز کنه. رهاش می‌کنم و دوباره به سمت ازیتا میام. دستش رو می‌گیرم و تن کوفته‌اش رو از زمین برمی‌داره. کمکش می‌کنم و روی مبل مشکی رنگ راحتی درازش می‌کنم. میوه‌ها رو تند تند داخل یخچال می‌زارم و ایلین رو هم پشت صندلی می‌شونم. با یه شربت البالو به سمتش میرم.
- بیا این و بخور. چت شده؟ چیکارت کردن؟ این همه مدت کجا بودید؟
بغض کردیم و به هم دیگه خبره موندیم.
- ازت... مم... ممنونم. با اینکه... خودت... حالمه بودی از دختر منم... مراقبت کردی! گیتی وضعیت خیلی بده! همه چی داره خ*را*ب میشه! موضوع اصلا سیاوش نیست! مشکل خیلی قدرتمند‌تر و بزرگتر از این حرفااست!
- چیزی نگو عزیزم. بیا شربت رو بخور و برو حموم. کلی وقت داریم که باهم صحبت کنیم.
سرش رو تکون میده و شربت رو می‌خوره می‌فرستمش حموم و لباس تمیز براش میزارم.
کد:
در اصلی خونه رو باز می‌کنم و وارد حیاط می‌شیم. وقتی جلوتر می‌ریم با دیدن ب*دن خونی افتاده داخل حیاط خشکم می‌زنه. می‌خوام جیغ بزنم؛ اما وقتی صورتش رو بلند می‌کنه به سرعت به طرفش میرم. ایلین جلوی در ایستاده و با کنجکاوی به من نگاه می‌کنه. می‌خواد از حیاط بیرون بره. زودتر به سمتش میرم و در حیاط رو می‌بیندم. دیگه دستش نمیرسه که در و باز کنه. رهاش می‌کنم و دوباره به سمت ازیتا میام. دستش رو می‌گیرم و تن کوفته‌اش رو از زمین برمی‌داره. کمکش می‌کنم و روی مبل مشکی رنگ راحتی درازش می‌کنم. میوه‌ها رو تند تند داخل یخچال می‌زارم و ایلین رو هم پشت صندلی می‌شونم. با یه شربت البالو به سمتش میرم.

- بیا این و بخور. چت شده؟ چیکارت کردن؟ این همه مدت کجا بودید؟

بغض کردیم و به هم دیگه خبره موندیم.

- ازت... مم... ممنونم. با اینکه... خودت... حالمه بودی از دختر منم... مراقبت کردی! گیتی وضعیت خیلی بده! همه چی داره خ*را*ب میشه! موضوع اصلا سیاوش نیست! مشکل خیلی قدرتمند‌تر و بزرگتر از این حرفااست!

- چیزی نگو عزیزم. بیا شربت رو بخور و برو حموم. کلی وقت داریم که باهم صحبت کنیم.

سرش رو تکون میده و شربت رو می‌خوره می‌فرستمش  حموم و لباس تمیز براش میزارم.
#آتشگر_گیتی
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
طراح انجمن
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,100
لایک‌ها
3,477
امتیازها
73
محل سکونت
میلان
کیف پول من
60,379
Points
1,531
به سمت در‌ها میرم و دوتاشون رو قفل می‌کنم.
ایلین رو جلوی تلویزیون می‌زارم تا برای خودش کارتون ببینه.
وقتی از حموم میاد ناهار اماده شده.
با لباس‌ یاسی و شلوار مشکی جلوم می‌شینه و با دلتنگی نگاهم می.کنه.
- چند سالی هست بغلت نکردم. میشه بغلت کنم؟
سرم رو تکون میدم و اون خیلی سریع داخل بغلم می‌افته. با دلتنگی و خیلی محکم بغلم می‌کنه.
وقتی ازم جدا میشه همزمان که ماکارانی می‌خوره میگه:
- گیتی! سیاوش زندان رفت. بابابزرگ همین امشب خونه میره. پدربزرگ قول داد سیاوش خیلی زود پیشمون برگرده. تنها کسی که تونست این همه بدبختی رو درست بکنه اتش بود. قدرش رو بدون! خدا برات نگهش داره. خیلی کمکمون کرد. فقط اخرین باری که دیدمش گفت برای اون باری که دست روت بلند کرد خیلی ناراحته مخصوصا پشیمون. می‌گفت امیدواره ببخشیش بهت قول داد خیلی زود برگرده تا باهم بچتون رو بزرگ کنید.
چشم‌هام پر شده و با بغض نگاهش می‌کنم.
- یعنی... همه چی تموم شد؟
- همه چی به خوبی تموم شد.
***
کد:
به سمت در‌ها میرم و دوتاشون رو قفل می‌کنم.

ایلین رو جلوی تلویزیون می‌زارم تا برای خودش کارتون ببینه.

وقتی از حموم میاد ناهار اماده شده.

با لباس‌ یاسی و شلوار مشکی جلوم می‌شینه و با دلتنگی نگاهم می.کنه.

- چند سالی هست بغلت نکردم. میشه بغلت کنم؟

سرم رو تکون میدم و اون خیلی سریع داخل بغلم می‌افته. با دلتنگی و خیلی محکم بغلم می‌کنه.

وقتی ازم جدا میشه همزمان که ماکارانی می‌خوره میگه:

- گیتی! سیاوش زندان رفت. بابابزرگ همین امشب خونه میره. پدربزرگ قول داد سیاوش خیلی زود پیشمون برگرده. تنها کسی که تونست این همه بدبختی رو درست بکنه اتش بود. قدرش رو بدون! خدا برات نگهش داره. خیلی کمکمون کرد. فقط اخرین باری که دیدمش گفت برای اون باری که دست روت بلند کرد خیلی ناراحته مخصوصا پشیمون. می‌گفت امیدواره ببخشیش بهت قول داد خیلی زود برگرده تا باهم بچتون رو بزرگ کنید.

چشم‌هام پر شده و با بغض نگاهش می‌کنم.

- یعنی... همه چی تموم شد؟

- همه چی به خوبی تموم شد.

***
#آتشگر_گیتی
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان

نظرتون تا این پارت؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
طراح انجمن
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,100
لایک‌ها
3,477
امتیازها
73
محل سکونت
میلان
کیف پول من
60,379
Points
1,531
آتش خوشحال بچه رو توی بغلش می‌گیره و میگه:
- به نظرت اسمش و چی بزاریم؟
بی‌حال و با شوق میگم:
- گرداب!
می‌خنده و با شوق میگه:
- گرداب باباش!
همه چیز درست شده بود. پدربزرگ خونه برگشته بود.
اتش هم برگشت کلی از دلم دراورده بود. با هزارتا گل و شکلات درخواست میکرد که دوباره ببخشمش.
ازیتا با ایلین برگشتن خونه بابا، بابا؟ باورم نمیشه وقتی بچم به دنیا اومد خودش بلند شد و خونم اومد.
- دخترم! من و بخشیدی؟
- درباره موضوع ازیتا همه چیز تموم شده‌. فقط انتظار ندارید درباره مادرم هم ببخشمتون؟
ناراحت ل*ب‌هاش رو جمع می‌کنه و میگه:
- گیتی جان بابا! من و ببخش نتونستم مراقب تو و مامانت باشم!
وقتی از در بیرون رفت. بغضم شکست. دلم تنگش شده بود و می‌دونستم از ته قلبم بخشیدمش.
توی این مدت وقتی توجه‌ام به این مشکلات جلب شده بود فهمیدم گرشا و اناهید با هم د‌وست شدن.
این قشنگترین اتفاقی بود که می‌تونست برام بی‌افته.
پرداد با سلاله ازدواج کرد و اون الان چند ماهه که حامله شده.
***
کد:
آتش خوشحال بچه رو توی بغلش می‌گیره و میگه:

- به نظرت اسمش و چی بزاریم؟

بی‌حال و با شوق میگم:

- گرداب!

می‌خنده و با شوق میگه:

- گرداب باباش!

همه چیز درست شده بود. پدربزرگ خونه برگشته بود.

اتش هم برگشت کلی از دلم دراورده بود. با هزارتا گل و شکلات درخواست میکرد که دوباره ببخشمش.

ازیتا با ایلین برگشتن خونه بابا، بابا؟ باورم نمیشه وقتی بچم به دنیا اومد خودش بلند شد و خونم اومد.

- دخترم! من و بخشیدی؟

- درباره موضوع ازیتا همه چیز تموم شده‌. فقط انتظار ندارید درباره مادرم هم ببخشمتون؟

ناراحت ل*ب‌هاش رو جمع می‌کنه و میگه:

- گیتی جان بابا! من و ببخش نتونستم مراقب تو و مامانت باشم!

وقتی از در بیرون رفت. بغضم شکست. دلم تنگش شده بود و می‌دونستم از ته قلبم بخشیدمش.

توی این مدت وقتی توجه‌ام به این مشکلات جلب شده بود فهمیدم گرشا و اناهید با هم د‌وست شدن.

این قشنگترین اتفاقی بود که می‌تونست برام بی‌افته.

پرداد با سلاله ازدواج کرد و اون الان چند ماهه که حامله شده.

***
#آتشگر_گیتی
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
طراح انجمن
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,100
لایک‌ها
3,477
امتیازها
73
محل سکونت
میلان
کیف پول من
60,379
Points
1,531
* دو سال بعد*
گرداب تند به سمت گیتا میره و موهاش رو می‌کشه.
سریع به سمتشون میرم و درحالی که جداش می‌کنم میگم:
- ا گرداب! بیا برو اتاقت با اسباب‌بازی‌هات بازی کن الان خاله اینا هم میان‌.
گیتا انگشت‌هاش رو فرو می‌کنه تو دهنش و من خسته شدم از دست این دو تا بچه.
- اتش! بیا این گیتا رو بگیر نزار انگشت‌هاش رو بخوره.
سرش رو تکون میده و از روی مبل پایین میاد.
لباس‌ قرمز بلند رو توی تنم درست می‌کنم و موهای فر شده‌ام رو کنار می‌زنم‌. در رو باز می‌کنم و با قیافه خندون ازیتا، ایلین و سیاوش رو به رو میشم.
- آ، سلام خوش اومدید.
- سلام ابجی. قربونت شما خوبید؟
وقتی داخل میان از پشت گرشا و اناهید رو می‌بینم خیلی زودتر از اونها گندم کوچولو داخل خونه میپره و سریع میگه:
کد:
* دو سال بعد*

گرداب تند به سمت گیتا میره و موهاش رو می‌کشه.

سریع به سمتشون میرم و درحالی که جداش می‌کنم میگم:

- ا گرداب! بیا برو اتاقت با اسباب‌بازی‌هات بازی کن الان خاله اینا هم میان‌.

گیتا انگشت‌هاش رو فرو می‌کنه تو دهنش و من خسته شدم از دست این دو تا بچه.

- اتش! بیا این گیتا رو بگیر نزار انگشت‌هاش رو بخوره.

سرش رو تکون میده و از روی مبل پایین میاد.

لباس‌ قرمز بلند رو توی تنم درست می‌کنم و موهای فر شده‌ام رو کنار می‌زنم‌. در رو باز می‌کنم و با قیافه خندون ازیتا، ایلین و سیاوش رو به رو میشم.

- آ، سلام خوش اومدید.

- سلام ابجی. قربونت شما خوبید؟

وقتی داخل میان از پشت گرشا و اناهید رو می‌بینم خیلی زودتر از اونها گندم کوچولو داخل خونه میپره و سریع میگه:
#آتشگر_گیتی
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
طراح انجمن
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,100
لایک‌ها
3,477
امتیازها
73
محل سکونت
میلان
کیف پول من
60,379
Points
1,531
- سلام خاله.
می‌خندم و باهاشون دست میدم.
- بفرمایید داخل.
همه می‌خندن و پدربزرگ میگه:
- بیاید یه فیلم نگاه کنیم.
گرشا سرش رو تکون میده قبل از اینکه چیزی بگه مامان میگه:
- گرشا به قران نبینم یه فیلم مسخره بزاری‌ها!
گرشا با لبخند میگه:
- چشم.
گیتا، گرداب و ایلین با گندم گوشه خونه نشستن و با هم دیگه عروسک بازی می‌کنن.
- اون‌ها چیکار می‌کنن؟
با لبخند به اتش میگم:
- به خدا منم اطلاع ندارم! فکر کنم دارن عروسک بازی می‌کنن.
اناهید می‌خنده و میگه:
- گندم مامان بیا یه مقدار هندونه بخور برو.
کد:
- سلام خاله.

می‌خندم و باهاشون دست میدم.

- بفرمایید داخل.

همه می‌خندن و پدربزرگ میگه:

- بیاید یه فیلم نگاه کنیم.

گرشا سرش رو تکون میده قبل از اینکه چیزی بگه مامان میگه:

- گرشا به قران نبینم یه فیلم مسخره بزاری‌ها!

گرشا با لبخند میگه:

- چشم.

گیتا، گرداب و ایلین با گندم گوشه خونه نشستن و با هم دیگه عروسک بازی می‌کنن.

- اون‌ها چیکار می‌کنن؟

با لبخند به اتش میگم:

- به خدا منم اطلاع ندارم! فکر کنم دارن عروسک بازی می‌کنن.

اناهید می‌خنده و میگه:

- گندم مامان بیا یه مقدار هندونه بخور برو.
#آتشگر_گیتی
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
طراح انجمن
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,100
لایک‌ها
3,477
امتیازها
73
محل سکونت
میلان
کیف پول من
60,379
Points
1,531
گندم همزمان که کش رنگی رو از سرش می‌کشه تخس سرش رو تکون میده دوباره برمی‌گرده داخل اتاق.
- اخلاقش دقیقا شبیه گرشا شده!
گرشا ناراحت میگه:
- هی روزگار اخلاق بچت و به من نچسبونا!
- بچه‌ی من؟
گرشا با خنده میگه:
- نه بچه‌ی من!
مامان صنوبر میگه:
- اقا گرشا! انقدر این زن و اذیت نکن.
گرشا با مهربونی میگه:
- چشم قول نمیدم اذیتش نکنم ولی الان چشم!
همه می‌خندن و گرداب با روسری وارد اتاق میشه.
این بار همه بیشتر می‌خندن و من درحالی که از خنده سرخ شدم میگم:
- تو چرا اینجوری شدی مامان؟ روسری من و چرا برداشتی؟ چرا سرت کردی اخه؟

گرداب عشوه میاد و انگار نه انگار که یه پسره!
شاه صنم خانوم میگه:
- فکر کنم به آبجیش حسودی کرده!
سرم رو تکون میدم و میگم:
- موافقم.
این خوشحالی‌ها و این که همه الان کنار هم هستیم جذابه! خوشحالم که اخر سر اینجوری تموم شد.
یه داستان همیشه پایان خوش نداره؛ اما داستان ما خوشترین پایان رو حداقل برای ما داشت.
من قرار نیست کاری کنم که پسر و دخترم در اینده به خاطرش اذیت بشن.
ما قراره بهترین مکان رو برای تربیت درست بچه‌هامون فراهم کنیم‌.
***
*پایان*
۱۴۰۲/۱۱/۲۸

کد:
گندم همزمان که کش رنگی رو از سرش می‌کشه تخس سرش رو تکون میده دوباره برمی‌گرده داخل اتاق.

- اخلاقش دقیقا شبیه گرشا شده!

گرشا ناراحت میگه:

- هی روزگار اخلاق بچت و به من نچسبونا!

- بچه‌ی من؟

گرشا با خنده میگه:

- نه بچه‌ی من!

مامان صنوبر میگه:

- اقا گرشا! انقدر این زن و اذیت نکن.

گرشا با مهربونی میگه:

- چشم قول نمیدم اذیتش نکنم ولی الان چشم!

همه می‌خندن و گرداب با روسری وارد اتاق میشه.

این بار همه بیشتر می‌خندن و من درحالی که از خنده سرخ شدم میگم:

- تو چرا اینجوری شدی مامان؟ روسری من و چرا برداشتی؟ چرا سرت کردی اخه؟

گرداب عشوه میاد و انگار نه انگار که یه پسره!

شاه صنم خانوم میگه:

- فکر کنم به آبجیش حسودی کرده!

سرم رو تکون میدم و میگم:

- موافقم.

این خوشحالی‌ها و این که همه الان کنار هم هستیم جذابه! خوشحالم که اخر سر اینجوری تموم شد.

یه داستان همیشه پایان خوش نداره؛ اما داستان ما خوشترین پایان رو حداقل برای ما داشت.

من قرار نیست کاری کنم که پسر و دخترم در اینده به خاطرش اذیت بشن.

ما قراره بهترین مکان رو برای تربیت درست بچه‌هامون فراهم کنیم‌.

***

*پایان*

۱۴۰۲/۱۱/۲۸
#آتشگر_گیتی
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا