Lunika✧
مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 2023-07-07
- نوشتهها
- 3,921
- لایکها
- 14,196
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- "درون پورتال آتش"
- کیف پول من
- 291,490
- Points
- 70,000,164
- سطح
-
- حرفهای
#❦ققنوس_آتش❦
#پارت_169
- به حال من خیلی فرق میکنه بدونم با کسی میرم مأموریت که کار بلده و من رو به کشتن نمیده! کسی که بتونه از من محافظت کنه.
نگاه منفورش را حواله چهرهی پسرکی تقریباً بیست ساله میاندازد. کنج ل*بش شیطنتوار بالا میآید و چشم ریز میکند.
- به دارک گفته بودم اگه به دردم نخورید خودم کارتون رو میسازم!
با وجود این که شوکه شده است اما سریع خودش را جمع کرده و حواسش را به جاده میدهد. نفسهایش را به سختی منظم میکند؛ حق دارد، اسم مرگ همه را میترساند. کنج دیگر ل*بش را بالا میدهد و مجدد به مسیر چشم میدوزد.
- میتونم احساساتت رو حس کنم؛ پس بهتره دست از ترسیدن برداری که باعث میشه اون روی همزاد منفیم بخواد با ل*ذت سلاخیت کنه!
- همیشه واسه این چیزهای مزخرف آدم میکشی؟
صدای دخترک پشت سرش باعث میشود کاملاً به سمت او برگردد، به حدی عصبانی است که قفسهی س*ی*نهاش بالا و پایین میشود، اشک درون چشمانش حلقه زده اما با پلک زدن زیاد سعی میکند جلوی ریختن آنها را بگیرد. کمی تمرکز میکند و با اخم میگوید:
- اینجا اومدیم مأموریت دختر خانوم، عشق رو بذار کنار من که قصد کشتن عشقت رو ندارم.
پسرک سرش را برمیگرداند و نگاهش با دخترک گره میخورد، دستی روی صندلی و دستی بر روی شکم زده و قهقهه میزند.
- نگاه کن عین این پسر بچه و دختر بچهها رفتار میکنن!
در یک آن تغییر حالت میدهد و محکم پس گردنی حوالهی پسرک کرده و خنثی میگوید:
- نگاهت رو به جلو بدوز هممون رو به کشتن میدی! بعداً میتونی چیزی که گفتم رو هضم کنی!
خودش را روی صندلی کمی جابهجا میکند که راحت بنشیند. دستی رو چانه میزند و آرام زیر ل*ب ادامه میدهد:
- با چندتا بچه اومدیم مأموریت!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
#پارت_169
- به حال من خیلی فرق میکنه بدونم با کسی میرم مأموریت که کار بلده و من رو به کشتن نمیده! کسی که بتونه از من محافظت کنه.
نگاه منفورش را حواله چهرهی پسرکی تقریباً بیست ساله میاندازد. کنج ل*بش شیطنتوار بالا میآید و چشم ریز میکند.
- به دارک گفته بودم اگه به دردم نخورید خودم کارتون رو میسازم!
با وجود این که شوکه شده است اما سریع خودش را جمع کرده و حواسش را به جاده میدهد. نفسهایش را به سختی منظم میکند؛ حق دارد، اسم مرگ همه را میترساند. کنج دیگر ل*بش را بالا میدهد و مجدد به مسیر چشم میدوزد.
- میتونم احساساتت رو حس کنم؛ پس بهتره دست از ترسیدن برداری که باعث میشه اون روی همزاد منفیم بخواد با ل*ذت سلاخیت کنه!
- همیشه واسه این چیزهای مزخرف آدم میکشی؟
صدای دخترک پشت سرش باعث میشود کاملاً به سمت او برگردد، به حدی عصبانی است که قفسهی س*ی*نهاش بالا و پایین میشود، اشک درون چشمانش حلقه زده اما با پلک زدن زیاد سعی میکند جلوی ریختن آنها را بگیرد. کمی تمرکز میکند و با اخم میگوید:
- اینجا اومدیم مأموریت دختر خانوم، عشق رو بذار کنار من که قصد کشتن عشقت رو ندارم.
پسرک سرش را برمیگرداند و نگاهش با دخترک گره میخورد، دستی روی صندلی و دستی بر روی شکم زده و قهقهه میزند.
- نگاه کن عین این پسر بچه و دختر بچهها رفتار میکنن!
در یک آن تغییر حالت میدهد و محکم پس گردنی حوالهی پسرک کرده و خنثی میگوید:
- نگاهت رو به جلو بدوز هممون رو به کشتن میدی! بعداً میتونی چیزی که گفتم رو هضم کنی!
خودش را روی صندلی کمی جابهجا میکند که راحت بنشیند. دستی رو چانه میزند و آرام زیر ل*ب ادامه میدهد:
- با چندتا بچه اومدیم مأموریت!
کد:
- به حال من خیلی فرق میکنه بدونم با کسی میرم مأموریت که کار بلده و من رو به کشتن نمیده! کسی که بتونه از من محافظت کنه.
نگاه منفورش را حواله چهرهی پسرکی تقریباً بیست ساله میاندازد. کنج ل*بش شیطنتوار بالا میآید و چشم ریز میکند.
- به دارک گفته بودم اگه به دردم نخورید خودم کارتون رو میسازم!
با وجود این که شوکه شده است اما سریع خودش را جمع کرده و حواسش را به جاده میدهد. نفسهایش را به سختی منظم میکند؛ حق دارد، اسم مرگ همه را میترساند. کنج دیگر ل*بش را بالا میدهد و مجدد به مسیر چشم میدوزد.
- میتونم احساساتت رو حس کنم؛ پس بهتره دست از ترسیدن برداری که باعث میشه اون روی همزاد منفیم بخواد با ل*ذت سلاخیت کنه!
- همیشه واسه این چیزهای مزخرف آدم میکشی؟
صدای دخترک پشت سرش باعث میشود کاملاً به سمت او برگردد، به حدی عصبانی است که قفسهی س*ی*نهاش بالا و پایین میشود، اشک درون چشمانش حلقه زده اما با پلک زدن زیاد سعی میکند جلوی ریختن آنها را بگیرد. کمی تمرکز میکند و با اخم میگوید:
- اینجا اومدیم مأموریت دختر خانوم، عشق رو بذار کنار من که قصد کشتن عشقت رو ندارم.
پسرک سرش را برمیگرداند و نگاهش با دخترک گره میخورد، دستی روی صندلی و دستی بر روی شکم زده و قهقهه میزند.
- نگاه کن عین این پسر بچه و دختر بچهها رفتار میکنن!
در یک آن تغییر حالت میدهد و محکم پس گردنی حوالهی پسرک کرده و خنثی میگوید:
- نگاهت رو به جلو بدوز هممون رو به کشتن میدی! بعداً میتونی چیزی که گفتم رو هضم کنی!
خودش را روی صندلی کمی جابهجا میکند که راحت بنشیند. دستی رو چانه میزند و آرام زیر ل*ب ادامه میدهد:
- با چندتا بچه اومدیم مأموریت!
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان