Lunika✧
مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 2023-07-07
- نوشتهها
- 3,946
- لایکها
- 14,320
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- "درون پورتال آتش"
- کیف پول من
- 291,884
- Points
- 70,000,256
- سطح
-
- حرفهای
#❦ققنوس_آتش❦
#پارت_149
لیوان آ*بجو را روی میز میگذارد و با شگفتی به آزراء خیره میشود.
- نگفته بودی فرانسوی رو عین ز*ب*ون مادری بلدی؟
آزراء سرش را بالا میکشد و آخرین لقمه را در دهانش میگذارد، دستش مشت شدهاش را پهلوی دهانش میگیرد و وقتی که کاملاً غذا را قورت داده؛ جام آ*بجو را برمیدارد و ل*ب میگشاید:
- نپرسیده بودی.
دارک لیوانش را روی میز میچرخاند و در همان حین میگوید:
- چند سری اومدم اینجا ولی هیچ وقت با من فرانسوی حرف نزدن! چطور شد یهو؟
آزراء که کمی از محتویات لیوانش نوشیده بود آن را روی میز میگذارد.
- چون منو میشناسن! چند دفعهای اینجا مأموریت اومدم.
دارک هنوز سخنی نگفته که آزراء اضافه میکند:
- آتاش رو چرا نجات دادی؟ خیلی راحت میتونستیم از شر هر دو خلاص بشیم.
- برنامهها دارم براش.
چشمانش را در حلقه میچرخاند و پا روی پای دیگری میاندازد.
- من ققنوس رعد رو دیدم، ربکا واکر؛ آتاش با گلولهی دیوینیویم کشتش!
میدانست آزراء حرفش را پیش خواهد کشید اما فکری برای پاسخش نکرد! بزاق دهانش که طعمی گِس مانند داشت را فرو میبرد و با ترید زمزمه میکند:
- چی بهت گفت؟
چهرهاش در هم میآمیزد. آن دخترک سرزنده جایش را به دختری اندوهگین و خشن میدهد.
- ترسیده بود، میدونست بلایی سرش میارن اما هیچ کاری نکرد دخترهی بیعرضه! بخاطر رد کردن پیشنهاد کار جیکوب آتاش کشتش!
ناخودآگاه دستش را محکم به میز میکوبد.
- هیچ وقت نمیبخشمش و ازش نمیگذرم، باید تقاص پس بده.
وای به حال آن روزی که از اصل ماجرا خبردار شود. دارک دستهایش را روی س*ی*نهاش گره زده و میخندد.
- برای همین اجازه ندادم توی شهر توقف کنن، جای اون باشم وسط راه خودم رو میکشم.
با چشم غرهی آزراء میداند شوخی به جایی نکرده برای همین روی حرفش ماله میکشد.
- خب بریم توی شهر دوری بزنیم و کمی خرید کنیم.
چیزی نمیگوید و بعد از تسویه حساب همراه با دارک شروع به حرکت میکند که صدایی آشنا از پشت سرش او را متوقف میسازد.
- ژاکلین!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
#پارت_149
لیوان آ*بجو را روی میز میگذارد و با شگفتی به آزراء خیره میشود.
- نگفته بودی فرانسوی رو عین ز*ب*ون مادری بلدی؟
آزراء سرش را بالا میکشد و آخرین لقمه را در دهانش میگذارد، دستش مشت شدهاش را پهلوی دهانش میگیرد و وقتی که کاملاً غذا را قورت داده؛ جام آ*بجو را برمیدارد و ل*ب میگشاید:
- نپرسیده بودی.
دارک لیوانش را روی میز میچرخاند و در همان حین میگوید:
- چند سری اومدم اینجا ولی هیچ وقت با من فرانسوی حرف نزدن! چطور شد یهو؟
آزراء که کمی از محتویات لیوانش نوشیده بود آن را روی میز میگذارد.
- چون منو میشناسن! چند دفعهای اینجا مأموریت اومدم.
دارک هنوز سخنی نگفته که آزراء اضافه میکند:
- آتاش رو چرا نجات دادی؟ خیلی راحت میتونستیم از شر هر دو خلاص بشیم.
- برنامهها دارم براش.
چشمانش را در حلقه میچرخاند و پا روی پای دیگری میاندازد.
- من ققنوس رعد رو دیدم، ربکا واکر؛ آتاش با گلولهی دیوینیویم کشتش!
میدانست آزراء حرفش را پیش خواهد کشید اما فکری برای پاسخش نکرد! بزاق دهانش که طعمی گِس مانند داشت را فرو میبرد و با ترید زمزمه میکند:
- چی بهت گفت؟
چهرهاش در هم میآمیزد. آن دخترک سرزنده جایش را به دختری اندوهگین و خشن میدهد.
- ترسیده بود، میدونست بلایی سرش میارن اما هیچ کاری نکرد دخترهی بیعرضه! بخاطر رد کردن پیشنهاد کار جیکوب آتاش کشتش!
ناخودآگاه دستش را محکم به میز میکوبد.
- هیچ وقت نمیبخشمش و ازش نمیگذرم، باید تقاص پس بده.
وای به حال آن روزی که از اصل ماجرا خبردار شود. دارک دستهایش را روی س*ی*نهاش گره زده و میخندد.
- برای همین اجازه ندادم توی شهر توقف کنن، جای اون باشم وسط راه خودم رو میکشم.
با چشم غرهی آزراء میداند شوخی به جایی نکرده برای همین روی حرفش ماله میکشد.
- خب بریم توی شهر دوری بزنیم و کمی خرید کنیم.
چیزی نمیگوید و بعد از تسویه حساب همراه با دارک شروع به حرکت میکند که صدایی آشنا از پشت سرش او را متوقف میسازد.
- ژاکلین!
کد:
لیوان آ*بجو را روی میز میگذارد و با شگفتی به آزراء خیره میشود.
- نگفته بودی فرانسوی رو عین ز*ب*ون مادری بلدی؟
آزراء سرش را بالا میکشد و آخرین لقمه را در دهانش میگذارد، دستش مشت شدهاش را پهلوی دهانش میگیرد و وقتی که کاملاً غذا را قورت داده؛ جام آ*بجو را برمیدارد و ل*ب میگشاید:
- نپرسیده بودی.
دارک لیوانش را روی میز میچرخاند و در همان حین میگوید:
- چند سری اومدم اینجا ولی هیچ وقت با من فرانسوی حرف نزدن! چطور شد یهو؟
آزراء که کمی از محتویات لیوانش نوشیده بود آن را روی میز میگذارد.
- چون منو میشناسن! چند دفعهای اینجا مأموریت اومدم.
دارک هنوز سخنی نگفته که آزراء اضافه میکند:
- آتاش رو چرا نجات دادی؟ خیلی راحت میتونستیم از شر هر دو خلاص بشیم.
- برنامهها دارم براش.
چشمانش را در حلقه میچرخاند و پا روی پای دیگری میاندازد.
- من ققنوس رعد رو دیدم، ربکا واکر؛ آتاش با گلولهی دیوینیویم کشتش!
میدانست آزراء حرفش را پیش خواهد کشید اما فکری برای پاسخش نکرد! بزاق دهانش که طعمی گِس مانند داشت را فرو میبرد و با ترید زمزمه میکند:
- چی بهت گفت؟
چهرهاش در هم میآمیزد. آن دخترک سرزنده جایش را به دختری اندوهگین و خشن میدهد.
- ترسیده بود، میدونست بلایی سرش میارن اما هیچ کاری نکرد دخترهی بیعرضه! بخاطر رد کردن پیشنهاد کار جیکوب آتاش کشتش!
ناخودآگاه دستش را محکم به میز میکوبد.
- هیچ وقت نمیبخشمش و ازش نمیگذرم، باید تقاص پس بده.
وای به حال آن روزی که از اصل ماجرا خبردار شود. دارک دستهایش را روی س*ی*نهاش گره زده و میخندد.
- برای همین اجازه ندادم توی شهر توقف کنن، جای اون باشم وسط راه خودم رو میکشم.
با چشم غرهی آزراء میداند شوخی به جایی نکرده برای همین روی حرفش ماله میکشد.
- خب بریم توی شهر دوری بزنیم و کمی خرید کنیم.
چیزی نمیگوید و بعد از تسویه حساب همراه با دارک شروع به حرکت میکند که صدایی آشنا از پشت سرش او را متوقف میسازد.
- ژاکلین!
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان