• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش|اثر مونا کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

رمان چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,211
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_149

لیوان آ*بجو را روی میز می‌گذارد و با شگفتی به آزراء خیره می‌شود.
- نگفته بودی فرانسوی رو عین ز*ب*ون مادری بلدی؟
آزراء سرش را بالا می‌کشد و آخرین لقمه را در دهانش می‌گذارد، دستش مشت شده‌اش را پهلوی دهانش می‌گیرد و وقتی که کاملاً غذا را قورت داده؛ جام آ*بجو را برمی‌دارد و ل*ب می‌گشاید:
- نپرسیده بودی.
دارک لیوانش را روی میز می‌چرخاند و در همان حین می‌گوید:
- چند سری اومدم این‌جا ولی هیچ وقت با من فرانسوی حرف نزدن! چطور شد یهو؟
آزراء که کمی از محتویات لیوانش نوشیده بود آن را روی میز می‌گذارد‌.
- چون منو می‌شناسن! چند دفعه‌ای این‌جا مأموریت اومدم.
دارک هنوز سخنی نگفته که آزراء اضافه می‌کند:
- آتاش رو چرا نجات دادی؟ خیلی راحت می‌تونستیم از شر هر دو خلاص بشیم.
- برنامه‌ها دارم براش.
چشمانش را در حلقه می‌چرخاند و پا روی پای دیگری می‌اندازد.
- من ققنوس رعد رو دیدم، ربکا واکر؛ آتاش با گلوله‌ی دیوینیویم کشتش!
می‌دانست آزراء حرفش را پیش خواهد کشید اما فکری برای پاسخش نکرد! بزاق دهانش که طعمی گِس مانند داشت را فرو می‌برد و با ترید زمزمه می‌کند:
- چی بهت گفت؟
چهره‌اش در هم می‌آمیزد. آن دخترک سرزنده جایش را به دختری اندوهگین و خشن می‌دهد.
- ترسیده بود، می‌دونست بلایی سرش میارن اما هیچ کاری نکرد دختره‌ی بی‌عرضه! بخاطر رد کردن پیشنهاد کار جیکوب آتاش کشتش!
ناخودآگاه دستش را محکم به میز می‌کوبد.
- هیچ وقت نمی‌بخشمش و ازش نمی‌گذرم، باید تقاص پس بده.
وای به حال آن روزی که از اصل ماجرا خبردار شود. دارک دست‌هایش را روی س*ی*نه‌اش گره زده و می‌خندد.
- برای همین اجازه ندادم توی شهر توقف کنن، جای اون باشم وسط راه خودم رو می‌کشم.
با چشم غره‌ی آزراء می‌داند شوخی به جایی نکرده برای همین روی حرفش ماله می‌کشد.
- خب بریم توی شهر دوری بزنیم و کمی خرید کنیم.
چیزی نمی‌گوید و بعد از تسویه حساب همراه با دارک شروع به حرکت می‌کند که صدایی آشنا از پشت سرش او را متوقف می‌سازد.
- ژاکلین!


کد:
لیوان آ*بجو را روی میز می‌گذارد و با شگفتی به آزراء خیره می‌شود.
- نگفته بودی فرانسوی رو عین ز*ب*ون مادری بلدی؟
آزراء سرش را بالا می‌کشد و آخرین لقمه را در دهانش می‌گذارد، دستش مشت شده‌اش را پهلوی دهانش می‌گیرد و وقتی که کاملاً غذا را قورت داده؛ جام آ*بجو را برمی‌دارد و ل*ب می‌گشاید:
- نپرسیده بودی.
دارک لیوانش را روی میز  می‌چرخاند و در همان حین می‌گوید:
- چند سری اومدم این‌جا ولی هیچ وقت با من فرانسوی حرف نزدن! چطور شد یهو؟
آزراء که کمی از محتویات لیوانش نوشیده بود آن را روی میز می‌گذارد‌.
- چون منو می‌شناسن! چند دفعه‌ای این‌جا مأموریت اومدم.
دارک هنوز سخنی نگفته که آزراء اضافه می‌کند:
- آتاش رو چرا نجات دادی؟ خیلی راحت می‌تونستیم از شر هر دو خلاص بشیم.
- برنامه‌ها دارم براش.
چشمانش را در حلقه می‌چرخاند و پا روی پای دیگری می‌اندازد.
- من ققنوس رعد رو دیدم، ربکا واکر؛ آتاش با گلوله‌ی دیوینیویم کشتش!
می‌دانست آزراء حرفش را پیش خواهد کشید اما فکری برای پاسخش نکرد! بزاق دهانش که طعمی گِس مانند داشت را فرو می‌برد و با ترید زمزمه می‌کند:
- چی بهت گفت؟
چهره‌اش در هم می‌آمیزد. آن دخترک سرزنده جایش را به دختری اندوهگین و خشن می‌دهد.
- ترسیده بود، می‌دونست بلایی سرش میارن اما هیچ کاری نکرد دختره‌ی بی‌عرضه! بخاطر رد کردن پیشنهاد کار جیکوب آتاش کشتش!
ناخودآگاه دستش را محکم به میز می‌کوبد.
- هیچ وقت نمی‌بخشمش و ازش نمی‌گذرم، باید تقاص پس بده.
وای به حال آن روزی که از اصل ماجرا خبردار شود. دارک دست‌هایش را روی س*ی*نه‌اش گره زده و می‌خندد.
- برای همین اجازه ندادم توی شهر توقف کنن، جای اون باشم وسط راه خودم رو می‌کشم.
با چشم غره‌ی آزراء می‌داند شوخی به جایی نکرده برای همین روی حرفش ماله می‌کشد.
- خب بریم توی شهر دوری بزنیم و کمی خرید کنیم.
چیزی نمی‌گوید و بعد از تسویه حساب همراه با دارک شروع به حرکت می‌کند که صدایی آشنا از پشت سرش او را متوقف می‌سازد.
- ژاکلین!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,211
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_150
***
حتی در خواب هم نمی‌دید او را در سگنه ملاقات کند. چهره‌اش از آن ناپختگی جوانی خارج شده و تغییر زیادی کرده بود. انگار در این یک سال به مدت چندین قرن بزرگ‌تر شده است. در آن کت اسپرت مشکی با پیراهن یقه آرشال که آزراء آستین‌هایش را بالا زده بود، مانند دختران کَلاّش¹ به نظر می‌رسید. ساموئل دست به س*ی*نه در مقابل دارک و آزراء به چارچوب فلزی درب تکیه می‌دهد.
- فکرشم نمی‌کردم این‌جا ببینمت ژاکلین!
آزراء با تحقیر نگاهی به او می‌اندازد و پوزخند می‌زند.
- اوه، مطمئناً همین‌طوره!
ساموئل بدنش را از بند چارچوب رها می‌سازد، چند قدمی جلوتر می‌رود و هردو دایره‌وار قدم می‌زنند.
- سازمان ما برای تو چی کم گذاشت ای نمک نشناس؟
برای دارک چه بحث مزخرفی‌ست، وقتی ندارند که پای گوش کردن به اراجیف این مردک فاسد بگذارند. آزراء انگشت اشاره‌اش بالا می‌گیرد و به صورت منفی تکان می‌دهد.
- اشتباه نکن؛ سازمان شما ظرفیت نداشت، می‌دونی؟ یکم زیادی براتون زیاد بودم.
ساموئل از شدت عصبانیت قهقهه‌ای سر می‌دهد و می‌ایستد، آزراء هم دست از حرکت می‌کشد و در همان هنگام نگاهی به دارک که پوکر فیس به آن‌ها چشم دوخته، می‌اندازد منتظر و جواب ساموئل می‌شود.
- اوه البته، پس چطوره بهمون یکم تخفیف بدی؟ فکر نکنم یه ققنو.. .
آزراء سخن ساموئل را قطع می‌کند، انگشت اتهام را به طرفش گرفته و با خشم می‌گوید:
- وقتى ارزش واقعى خودت رو بفهمى، ديگه به كسى تخفيف نميدى! اصلاً کار کردن من با شما از اساس غلط بود چون شما برای من هیچ ارزشی قائل نبودین، من ققنوس آتش بودمو باهام عین جاسوس دشمن رفتار کردین، حتی بهم نگفتید من کیم، من چیم.
جاسوس دشمن؟ که این طور! پس رفتارش را با جاسوس نشان می‌دهد تا بداند چقدر به او لطف شده و در جریان نیست.
- تو یه قاتل کثیف و ع*و*ضی هستی! تو آدلارد یکی از بهترین نیروهای ویژه ما رو کشتی که معلوم نیست خودت چه گوهی بخوری، ما می‌خواستیم تو یکی از اونا بشی ولی همون بهتر که نموندی چون لیاقتشو نداشتی.
دیگر توان کنترل اعصابش را ندارد و اصلاً برایش مهم نیست که در ملأ عام حضور دارند.
- چطوری به خودت اجازه میدی منو متهم به قتل آدلارد کلاین بکنی؟ مدرکت کجاست؟


¹.شارلاتان
کد:
***
حتی در خواب هم نمی‌دید او را در سگنه ملاقات کند. چهره‌اش از آن ناپختگی جوانی خارج شده و تغییر زیادی کرده بود. انگار در این یک سال به مدت چندین قرن بزرگ‌تر شده است. در آن کت اسپرت مشکی با پیراهن یقه آرشال که آزراء آستین‌هایش را بالا زده بود، مانند دختران کَلاّش¹ به نظر می‌رسید. ساموئل دست به س*ی*نه در مقابل دارک و آزراء به چارچوب فلزی درب تکیه می‌دهد.
- فکرشم نمی‌کردم این‌جا ببینمت ژاکلین!
آزراء با تحقیر نگاهی به او می‌اندازد و پوزخند می‌زند.
- اوه، مطمئناً همین‌طوره!
ساموئل بدنش را از بند چارچوب رها می‌سازد، چند قدمی جلوتر می‌رود و هردو دایره‌وار قدم می‌زنند.
- سازمان ما برای تو چی کم گذاشت ای نمک نشناس؟
برای دارک چه بحث مزخرفی‌ست، وقتی ندارند که پای گوش کردن به اراجیف این مردک فاسد بگذارند. آزراء انگشت اشاره‌اش بالا می‌گیرد و به صورت منفی تکان می‌دهد.
- اشتباه نکن؛ سازمان شما ظرفیت نداشت، می‌دونی؟ یکم زیادی براتون زیاد بودم.
ساموئل از شدت عصبانیت قهقهه‌ای سر می‌دهد و می‌ایستد، آزراء هم دست از حرکت می‌کشد و در همان هنگام نگاهی به دارک که پوکر فیس به آن‌ها چشم دوخته، می‌اندازد و منتظر جواب ساموئل می‌شود.
- اوه البته، پس چطوره بهمون یکم تخفیف بدی؟ فکر نکنم یه ققنو.. .
آزراء سخن ساموئل را قطع می‌کند، انگشت اتهام را به طرفش گرفته و با خشم می‌گوید:
- وقتى ارزش واقعى خودت رو بفهمى، ديگه به كسى تخفيف نميدى! اصلاً کار کردن من با شما از اساس غلط بود چون شما برای من هیچ ارزشی قائل نبودین، من ققنوس آتش بودمو باهام عین جاسوس دشمن رفتار کردین، حتی بهم نگفتید من کیم، من چیم.
جاسوس دشمن؟ که این طور! پس رفتارش را با جاسوس نشان می‌دهد تا بداند چقدر به او لطف شده و در جریان نیست.
- تو یه قاتل کثیف و ع*و*ضی هستی! تو آدلارد یکی از بهترین نیروهای ویژه ما رو کشتی که معلوم نیست خودت چه گوهی بخوری، ما می‌خواستیم تو یکی از اونا بشی ولی همون بهتر که نموندی چون لیاقتشو نداشتی.
دیگر توان کنترل اعصابش را ندارد و اصلاً برایش مهم نیست که در ملأ عام حضور دارند.
- چطوری به خودت اجازه میدی منو متهم به قتل آدلارد کلاین بکنی؟ مدرکت کجاست؟

¹.شارلاتان
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,211
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_151

این‌قدر که رز و ساموئل در حال بحث درباره مرگ آدلارد هستند که دارک دوست دارد بگوید:
- خفه شین، این بحث الکی چیه؟ آدلارد من بودم و اون نقشه بود.
اما حیف که تمام رشته‌هایش پنبه می‌شوند، بنابراین باید تحمل کند‌.
- من اون رو نکشتم برای بار صدم، سازمان احمقانه این آقا حمله کرد تازه منم به اسارت برد.
و به دارک اشاره می‌کند، دارک در گذشته چند دفعه‌ای با ساموئل شاخ به شاخ شده بود اما در این لحظه ساموئل او را نادیده می‌گرفت و حضورش اصلاً برای او مهم نبود.
- ققنوس آتش و اسیر شدن؟ هه هها تو فکر کردی من بچه‌م؟ تو با این بی‌صفت‌ها دست به یکی کردی و وقتی دیدی اون مزاحمته از سر راهت برداشتیش، تو اون رو کشتی!
نگاه دارک به ساعت درون دستش تیک می‌زند. «۸:۶» دقیقه‌ی بعد از ظهر، هوا تاریک شده و کسی در این خیابان تشریف نداشت، برای همین این محله را انتخاب کرد. دیگر چیزی به پروازشان باقی نمانده بود و این دارک را خوشحال می‌کرد چون از شنیدن این بحث مزخرف راحت میشد. در همین افکار غوطه‌ور بود که ناگهان رز با دستانی مشتعل به سمت ساموئل حمله می‌کند و دستش را محکم به س*ی*نه‌ی او می‌کوبد.
- فکر کردی کی هستی که با من این‌طوری صحبت می‌کنی؟ من ققنوس آتشم‌.
و بر افروخته‌تر می‌گردد، آتش روی موهای سرش زبانه می‌کشد، آتشی که عجیب با جان آزراء هم‌خوانی داشته و گویا نزدیک است تمام بدنش را تسخیر کند. ساموئل بر اثر ضربه‌ی دخترک تعادلش بهم می‌خورد و دو قدم به عقب برمی‌دارد. س*ی*نه‌اش شروع به سوختن می‌کند اما اصلاً برایش مهم نیست و از شدت خشم درونش، درد سوختگی را احساس نمی‌کند. با حالت حرصی ناشی از عصبانیت ل*ب می‌زند:
- خیلی بی‌پروایی، تا دیروز نوچه‌ی من بودی الان برای من شاخ شدی؟
رز دستش را بالا می‌آورد و گلوله‌‌ی مذاب را در دستش می‌پروراند، به او چشم می‌دوزد و احتمال پرتاب آن به سمت ساموئل دارک را نگران می‌کند‌‌. نباید کسی از وجود ققنوس آتش اطلاعی پیدا کند‌؛ نباید در این شهر اثری باقی بماند.
- خودت میگی دیروز، امروز چیزی درباره تو وجود نداره که منو ازش بترسونه، برای همین می‌خوام یه رد کوچولو از خودم روی هیکل خوش فرمت به جا بذارم عمو جان!
دروغ چرا؟ این حجم از قدرتمند بودن آزراء لحظه‌ای ترس به جان هردوی‌شان می‌اندازد، هم ساموئل! هم دارک!


کد:
این‌قدر که رز و ساموئل در حال بحث درباره مرگ آدلارد هستند که دارک دوست دارد بگوید:
- خفه شین، این بحث الکی چیه؟ آدلارد من بودم و اون نقشه بود.
اما حیف که تمام رشته‌هایش پنبه می‌شوند، بنابراین باید تحمل کند‌.
- من اون رو نکشتم برای بار صدم، سازمان احمقانه این آقا حمله کرد تازه منم به اسارت برد.
و به دارک اشاره می‌کند، دارک در گذشته چند دفعه‌ای با ساموئل شاخ به شاخ شده بود اما در این لحظه ساموئل او را نادیده می‌گرفت و حضورش اصلاً برای او مهم نبود.
- ققنوس آتش و اسیر شدن؟ هه هها تو فکر کردی من بچه‌م؟ تو با این بی‌صفت‌ها دست به یکی کردی و وقتی دیدی اون مزاحمته از سر راهت برداشتیش، تو اون رو کشتی!
نگاه دارک به ساعت درون دستش تیک می‌زند. «۸:۶» دقیقه‌ی بعد از ظهر، هوا تاریک شده و کسی در این خیابان تشریف نداشت، برای همین این محله را انتخاب کرد. دیگر چیزی به پروازشان باقی نمانده بود و این دارک را خوشحال می‌کرد چون از شنیدن این بحث مزخرف راحت میشد. در همین افکار غوطه‌ور بود که ناگهان رز با دستانی مشتعل به سمت ساموئل حمله می‌کند و دستش را محکم به س*ی*نه‌ی او می‌کوبد.
- فکر کردی کی هستی که با من این‌طوری صحبت می‌کنی؟ من ققنوس آتشم‌.
و بر افروخته‌تر می‌گردد، آتش روی موهای سرش زبانه می‌کشد، آتشی که عجیب با جان آزراء هم‌خوانی داشته و گویا نزدیک است تمام بدنش را تسخیر کند. ساموئل بر اثر ضربه‌ی دخترک تعادلش بهم می‌خورد و دو قدم به عقب برمی‌دارد. س*ی*نه‌اش شروع به سوختن می‌کند اما اصلاً برایش مهم نیست و از شدت خشم درونش، درد سوختگی را احساس نمی‌کند. با حالت حرصی ناشی از عصبانیت ل*ب می‌زند:
- خیلی بی‌پروایی، تا دیروز نوچه‌ی من بودی الان برای من شاخ شدی؟
رز دستش را بالا می‌آورد و گلوله‌‌ی مذاب را در دستش می‌پروراند، به او چشم می‌دوزد و احتمال پرتاب آن به سمت ساموئل دارک را نگران می‌کند‌‌. نباید کسی از وجود ققنوس آتش اطلاعی پیدا کند‌؛ نباید در این شهر اثری باقی بماند.
- خودت میگی دیروز، امروز چیزی درباره تو وجود نداره که منو ازش بترسونه، برای همین می‌خوام یه رد کوچولو از خودم روی هیکل خوش فرمت به جا بذارم عمو جان!
دروغ چرا؟ این حجم از قدرتمند بودن آزراء لحظه‌ای ترس به جان هردوی‌شان می‌اندازد، هم ساموئل! هم دارک!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,211
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_152

گلوله‌‌ی مذاب را به سمت ساموئل پرتاب کرده که ساموئل جای خالی می‌دهد، به دیوار برخورد می‌کند و قطراتش پخش می‌شوند. ساموئل قطره‌ای ناچیز اما سوزان را که روی کتفش افتاده بود را سریع با تکه سنگی از خود جدا می‌کند که ناگهان دارک با سرعتی غیر قابل توصیف دست آزراء را در مشت گرفته و فلنگ را می‌بندد. ساموئل که از دست آزراء به شدت شاکی شده بود با فریاد به زیر دستانش دستور تعقیب می‌دهد.
- برید دنبالش لعنتیا، جنازه‌ش رو برام بیاریـ…د!
دارک مسیر کوچه پس کوچه‌ها را انتخاب می‌کند، دست ظریف آزراء را محکم در مشت مردانه‌اش گرفته و همراه خود می‌کشد، با عصبانیت ولی صدایی آرام می‌گوید:
- خاموش کن آتیش دستاتو دیوونه! این چه کاری بود کردی؟
آزراء که انگار از این وضعیت هیجان زده شده بود خیلی بشاش بعد از خاموش کردن آتش دست‌هایش ل*ب به سخن می‌گشاید:
- حقش بود بذاری بکشمش مردک احمق رو!
دارک در پشت دیوار خانه‌ای میان کوچه‌های تاریک و تنگ پناه می‌گیرد و آزراء را سریع به پشت خودش می‌کشد تا به گمان خود قایم شوند.
- هییس!
آرام از میان دیوار به آن طرفش نگاه می‌کند، ارزش کشتن ندارند وگرنه چیزی که فت‌وفراوان است گلوله است. نمی‌خواهد به هیچ وجه ردی از خودشان در این شهر باقی بماند اگرچه با آن گلوله‌ی مذاب این دخترک دیوانه روی دیوار حتما پی خواهند برد. خودش نمی‌داند چقدر ارزشمند است و باید بیشتر مراقب خود باشد.
آزراء دستانش را قفل یک دیگر کرده و زمزمه می‌کند:
- بذار برم بکشمشون ترسوو!
این دفعه دارک کمی محکم‌تر از قبل انگشت اشاره‌اش را روی د*ه*ان قنچه شده‌اش می‌گذارد.
- شششش! آروم‌تر، لازم نکرده تو فقط بلدی گند به بار بیاری!

کد:
گلوله‌‌ی مذاب را به سمت ساموئل پرتاب کرده که ساموئل جای خالی می‌دهد، به دیوار برخورد می‌کند و قطراتش پخش می‌شوند. ساموئل قطره‌ای ناچیز اما سوزان را که روی کتفش افتاده بود را سریع با تکه سنگی از خود جدا می‌کند که ناگهان دارک با سرعتی غیر قابل توصیف دست آزراء را در مشت گرفته و فلنگ را می‌بندد. ساموئل که از دست آزراء به شدت شاکی شده بود با فریاد به زیر دستانش دستور تعقیب می‌دهد.
- برید دنبالش لعنتیا، جنازه‌ش رو برام بیاریـ…د!
دارک مسیر کوچه پس کوچه‌ها را انتخاب می‌کند، دست ظریف آزراء را محکم در مشت مردانه‌اش گرفته و همراه خود می‌کشد، با عصبانیت ولی صدایی آرام می‌گوید:
- خاموش کن آتیش دستاتو دیوونه! این چه کاری بود کردی؟
آزراء که انگار از این وضعیت هیجان زده شده بود خیلی بشاش بعد از خاموش کردن آتش دست‌هایش ل*ب به سخن می‌گشاید:
- حقش بود بذاری بکشمش مردک احمق رو!
دارک در پشت دیوار خانه‌ای میان کوچه‌های تاریک و تنگ پناه می‌گیرد و آزراء را سریع به پشت خودش می‌کشد تا به گمان خود قایم شوند.
- هییس!
آرام از میان دیوار به آن طرفش نگاه می‌کند، ارزش کشتن ندارند وگرنه چیزی که فت‌وفراوان است گلوله است. نمی‌خواهد به هیچ وجه ردی از خودشان در این شهر باقی بماند اگرچه با آن گلوله‌ی مذاب این دخترک دیوانه روی دیوار حتما پی خواهند برد. خودش نمی‌داند چقدر ارزشمند است و باید بیشتر مراقب خود باشد.
آزراء دستانش را قفل یک دیگر کرده و زمزمه می‌کند:
- بذار برم بکشمشون ترسوو!
این دفعه دارک کمی محکم‌تر از قبل انگشت اشاره‌اش را روی د*ه*ان قنچه شده‌اش می‌گذارد.
- شششش! آروم‌تر، لازم نکرده تو فقط بلدی گند به بار بیاری!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,211
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_153

مجدد نگاهی به آن دوتا لندهور می‌اندازد و در حالی که نگاهش قفل آن‌هاست ل*ب می‌زند:
- تو این‌جا بمون، من آروم میرم کلک‌شونو بکنم!
- نمی‌تونی از اسلحه استفاده کنی این‌جا مسکونیه پس می‌خوای چیکار کنی؟ تازه ققنوس آتش هم نیستی!
سرش را با اکراه از آن دو که در حال جست و جو و کل‌کل با یکدیگر بودند بالا می‌آورد و به آزراء خیره می‌شود.
- از شدت ققنوس بودنت دارم کور میشم؛ این رو کردی تو تخم چشای ما!
حیف که نمی‌تواند بلند بخندد وگرنه حتماً این کار را می‌کرد چون دارک پوکرفیس و حرص مانند به او چشم دوخته، آزراء به تک خنده‌ای قناعت می‌کند و با لبخند کش آمده‌اش می‌گوید:
- همینه که هست‌.
دارک به جهت مخالف می‌رود و به گفته خودش اطمینان دارد که راهش به پشت سر آن مردان منتهی می‌شود اما انگار خیلی دیر است، چون چندی بعد مردی قوی هیکل؛ در حالی که آزراء به راهی که دارک رفته بود خیره است موهایش را از پشت سر کشیده و آن را به زمین می‌اندازد و وقتی که قصد دارد با مشت به جان و صورتش بیفتد آزراء تمام بدنش را شعله‌ور می‌سازد و باعث می‌شود مرد سریع خود را عقب بکشد.
- بهت نگفته بودن با ققنوس آتش درست رفتار کنی؟
حرف ساموئل هر چهار نفرشان را متعجب می‌کند.
- چیزی که خودت بلد نبودی رو چطوری می‌خوای به نیرو‌هات یاد بدی؟
راستش را بخواهید قهقهه و دست زدن ساموئل ته دل آزراء را خالی می‌کند اما چیزی جز پوزخند بروز نمی‌دهد. پس این دارک کجاست؟ دیگر نمی‌خواهد از قدرت‌هایش استفاده کند. انرژی زیاده از او ربوده‌اند. امیدوار است هرچه زودتر از این وضعیت مزخرف نجات پیدا کند.

کد:
مجدد نگاهی به آن دوتا لندهور می‌اندازد و در حالی که نگاهش قفل آن‌هاست ل*ب می‌زند:
- تو این‌جا بمون، من آروم میرم کلک‌شونو بکنم!
- نمی‌تونی از اسلحه استفاده کنی این‌جا مسکونیه پس می‌خوای چیکار کنی؟ تازه ققنوس آتش هم نیستی!
سرش را با اکراه از آن دو که در حال جست و جو و کل‌کل با یکدیگر بودند بالا می‌آورد و به آزراء خیره می‌شود.
- از شدت ققنوس بودنت دارم کور میشم؛ این رو کردی تو تخم چشای ما!
حیف که نمی‌تواند بلند بخندد وگرنه حتماً این کار را می‌کرد چون دارک پوکرفیس و حرص مانند به او چشم دوخته، آزراء به تک خنده‌ای قناعت می‌کند و با لبخند کش آمده‌اش می‌گوید:
- همینه که هست‌.
دارک به جهت مخالف می‌رود و به گفته خودش اطمینان دارد که راهش به پشت سر آن مردان منتهی می‌شود اما انگار خیلی دیر است، چون چندی بعد مردی قوی هیکل؛ در حالی که آزراء به راهی که دارک رفته بود خیره است موهایش را از پشت سر کشیده و آن را به زمین می‌اندازد و وقتی که قصد دارد با مشت به جان و صورتش بیفتد آزراء تمام بدنش را شعله‌ور می‌سازد و باعث می‌شود مرد سریع خود را عقب بکشد.
- بهت نگفته بودن با ققنوس آتش درست رفتار کنی؟
حرف ساموئل هر چهار نفرشان را متعجب می‌کند.
- چیزی که خودت بلد نبودی رو چطوری می‌خوای به نیرو‌هات یاد بدی؟
راستش را بخواهید قهقهه و دست زدن ساموئل ته دل آزراء را خالی می‌کند اما چیزی جز پوزخند بروز نمی‌دهد. پس این دارک کجاست؟ دیگر نمی‌خواهد از قدرت‌هایش استفاده کند. انرژی زیاده از او ربوده‌اند. امیدوار است هرچه زودتر از این وضعیت مزخرف نجات پیدا کند.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,211
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_154

لحظه به لحظه به دلیل شعله‌ور بودن از انرژی‌اش کاسته می‌شد، مانند گوشی که باطری‌اش تحلیل رفته و امکان تنظیم نور صفحه را از صاحبش می‌گیرد. کمی به دیوار خاکی پشت سرش تکیه می‌کند، می‌داند این کار ساموئل را هوشیارتر می‌کند اما برایش مهم نیست.
- چی می‌خوای؟ تو چرا ولم نمی‌کنی؟
ساموئل دست‌هایش را روی س*ی*نه‌اش گره زده و مانند خودش به دیواری تکیه می‌دهد.
- چون نباید با دارک و اون سازمان کار کنی، تو دست پرورده‌ی منی.
آزراء لبخندی با تمسخر به او می‌اندازد. حال که در سازمان دارک قدرت‌هایش را کشف و پرورش داد خواهان او گشته؟نکند حرف‌های آخرش را از برده؟ آزراء اهل نامردی نیست.
- وقتی بهم بگن کاری رو انجام ندم فقط بیشتر دلم می‌خواد انجامش بدم.
ناگهان مردی کمی جلز ولز می‌کند و بر روی زمین می‌افتد که دارک با شوکر در دستش ظاهر می‌شود. ساموئل تکیه‌اش را از دیوار گرفته و نگران نگاهش را میان آزراء و دارک که هر لحظه آتش قسمتی از بدنش خاموش می‌گشت رد و بدل می‌کند.
در حالی که دارک در کشمکش است همان مرد قوی هیکل روبه روی آزراء منتظر بیهوش شدن اوست. به هر طرف که می‌خواهد بگریزد اما این مرد مانند کنه‌ای او را دنبال می‌کند‌ پس بهتر است از دارک دور نشود تا حداقل اگر خودش نتوانست او تلاشی بکند. همان لحظه است که به نفس‌نفس می‌افتد‌، نمی‌تواند تصور کن چگونه با یک جا ایستادن چنین نفس‌نفس می‌زند که گویا کلی راه را دویده است.
در این لحظات واپسین که آرام روی زمین می‌نشیند فقط چشم به دارکی می‌دوزد که لگد محکمی حواله‌ی شکم ساموئل کرده و او را به زمین می‌زند و حرکت مرد که چند قدم عقب می‌رود و با قدرت به سمت آزراء حمله‌ور شده و باعث بستن ناگهانی چشم‌هایش می‌شود. پووم تاک، پووم تاک، پووم تاک، پووم تاک.

کد:
لحظه به لحظه به دلیل شعله‌ور بودن از انرژی‌اش کاسته می‌شد، مانند گوشی که باطری‌اش تحلیل رفته و امکان تنظیم نور صفحه را از صاحبش می‌گیرد. کمی به دیوار خاکی پشت سرش تکیه می‌کند، می‌داند این کار ساموئل را هوشیارتر می‌کند اما برایش مهم نیست.
- چی می‌خوای؟ تو چرا ولم نمی‌کنی؟
ساموئل دست‌هایش را روی س*ی*نه‌اش گره زده و مانند خودش به دیواری تکیه می‌دهد.
- چون نباید با دارک و اون سازمان کار کنی، تو دست پرورده‌ی منی.
آزراء لبخندی با تمسخر به او می‌اندازد. حال که در سازمان دارک قدرت‌هایش را کشف و پرورش داد خواهان او گشته؟نکند حرف‌های آخرش را از برده؟ آزراء اهل نامردی نیست.
- وقتی بهم بگن کاری رو انجام ندم فقط بیشتر دلم می‌خواد انجامش بدم.
ناگهان مردی کمی جلز ولز می‌کند و بر روی زمین می‌افتد که دارک با شوکر در دستش ظاهر می‌شود. ساموئل تکیه‌اش را از دیوار گرفته و نگران نگاهش را میان آزراء و دارک که هر لحظه آتش قسمتی از بدنش خاموش می‌گشت رد و بدل می‌کند.
در حالی که دارک در کشمکش است همان مرد قوی هیکل روبه روی آزراء منتظر بیهوش شدن اوست. به هر طرف که می‌خواهد بگریزد اما این مرد مانند کنه‌ای او را دنبال می‌کند‌ پس بهتر است از دارک دور نشود تا حداقل اگر خودش نتوانست او تلاشی بکند. همان لحظه است که به نفس‌نفس می‌افتد‌، نمی‌تواند تصور کن چگونه با یک جا ایستادن چنین نفس‌نفس می‌زند که گویا کلی راه را دویده است.
در این لحظات واپسین که آرام روی زمین می‌نشیند فقط چشم به دارکی می‌دوزد که لگد محکمی حواله‌ی شکم ساموئل کرده و او را به زمین می‌زند و حرکت مرد که چند قدم عقب می‌رود و با قدرت به سمت آزراء حمله‌ور شده و باعث بستن ناگهانی چشم‌هایش می‌شود. پووم تاک، پووم تاک، پووم تاک، پووم تاک.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,211
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_155

و باز هم همان استرس مُردن، همان الکتریسیته و در نهایت نجات جانش‌. مانند مأموریت ویژه اولش با آدلیر خدا نابیامرز. ساموئل به‌خاطر آن پسرک با او دعوا کرد.
مرد با برخورد الکتریسیته بی‌جان بر روی زمین می‌افتد و خودش هم نمی‌داند دقیقاً چه شد و چه رخ داد که روی دستان دارک و در اغوشش بلند می‌شود و آزراء را محکم به خود می‌فشارد.
- خواهش می‌کنم رز بیهوش نشو، همش سی دقیقه به پرواز مونده.
بریده‌بریده سخن می‌گوید؛ همین که مانند سری پیش، قبل از واکنش از هوش نرفت باید شکرگزار باشد.
- مطمئن باش خودم دارم همین سعی رو می‌کنم.
حال که سرش را روی س*ی*نه‌ی دارک می‌گذارد؛ چشم‌هایش را می‌بندد و دارک دوان‌دوان به سمت ماشین گام برمی‌دارد انگار بیشتر از چند دقیقه‌ی قبل حضور دارک را احساس می‌کند. آغوشی دل‌نشین و بوی عطر شوموخ شامه‌اش را پر می‌کند. اگرچه در یکی از مأموریت‌ها این عطر را استشمام کرده اما این‌قدر گران و ارزشمند است که هرگز از ذهنش خارج نمی‌شود و مطمئن است این بو همان بو است. چرا تا کنون دقت نکرده بود؟
- رز بیداری؟ داریم می‌رسیم.
***
اکنون می‌تواند با خیالی آسوده به دارایی خود چشم بدوزد. اگر به شخصی بگوید یک دختر دارایی ارزشمند اوست حتماً او را مسخره خواهند کرد ولی دارک بهتر از هر شخص دیگری می‌داند که آزراء چقدر توانمند و نفیس است. اما فکری که مغزش را می‌خورد ل*ذت دیدن دارایی‌اش در خواب ناز را از او سلب می‌کند. از جایش برمی‌خیزد و به سمت اتاقک دستشویی هواپیما می‌رود.
اگر احتمال این‌که رز بیدار است زیر یک درصد هم قرار داشته باشد اما این ریسک را نخواهد کرد. به هیچ وجه حاضر نیست او را از دست بدهد. نه بعد تمام آموزش‌ها و خرج‌هایی که برای او کرد. مبایلش را از جیب شلوار نخی‌اش بیرون می‌کشد و سعی می‌کند با پزشک سازمان تماس بگیرد. باید این موضع را همان روزی که فهمید او ققنوس آتش است پیگیری می‌کرد اما به کل از یاد برده بود.

کد:
و باز هم همان استرس مُردن، همان الکتریسیته و در نهایت نجات جانش‌. مانند مأموریت ویژه اولش با آدلیر خدا نابیامرز. ساموئل به‌خاطر آن پسرک با او دعوا کرد.
مرد با برخورد الکتریسیته بی‌جان بر روی زمین می‌افتد و خودش هم نمی‌داند دقیقاً چه شد و چه رخ داد که روی دستان دارک و در اغوشش بلند می‌شود و آزراء را محکم به خود می‌فشارد.
- خواهش می‌کنم رز بیهوش نشو، همش سی دقیقه به پرواز مونده.
بریده‌بریده سخن می‌گوید؛ همین که مانند سری پیش، قبل از واکنش از هوش نرفت باید شکرگزار باشد.
- مطمئن باش خودم دارم همین سعی رو می‌کنم.
حال که سرش را روی س*ی*نه‌ی دارک می‌گذارد؛ چشم‌هایش را می‌بندد و دارک دوان‌دوان به سمت ماشین گام برمی‌دارد انگار بیشتر از چند دقیقه‌ی قبل حضور دارک را احساس می‌کند. آغوشی دل‌نشین و بوی عطر شوموخ شامه‌اش را پر می‌کند. اگرچه در یکی از مأموریت‌ها این عطر را استشمام کرده اما این‌قدر گران و ارزشمند است که هرگز از ذهنش خارج نمی‌شود و مطمئن است این بو همان بو است. چرا تا کنون دقت نکرده بود؟
- رز بیداری؟ داریم می‌رسیم.
***
اکنون می‌تواند با خیالی آسوده به دارایی خود چشم بدوزد. اگر به شخصی بگوید یک دختر دارایی ارزشمند اوست حتماً او را مسخره خواهند کرد ولی دارک بهتر از هر شخص دیگری می‌داند که آزراء چقدر توانمند و نفیس است. اما فکری که مغزش را می‌خورد ل*ذت دیدن دارایی‌اش در خواب ناز را از او سلب می‌کند. از جایش برمی‌خیزد و به سمت اتاقک دستشویی هواپیما می‌رود.
اگر احتمال این‌که رز بیدار است زیر یک درصد هم قرار داشته باشد اما این ریسک را نخواهد کرد. به هیچ وجه حاضر نیست او را از دست بدهد. نه بعد تمام آموزش‌ها و خرج‌هایی که برای او کرد. مبایلش را از جیب شلوار نخی‌اش بیرون می‌کشد و سعی می‌کند با پزشک سازمان تماس بگیرد. باید این موضع را همان روزی که فهمید او ققنوس آتش است پیگیری می‌کرد اما به کل از یاد برده بود.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,211
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_156

کش و قوس ناگهانی به خود می‌دهد که دستش به کتف کنار دستی‌اش برخورد می‌کند. سریع دست خود را عقب می‌کشد و نگاهی به اطراف می‌اندازد. زن لبخندی می‌زند و با اشاره به دارک ل*ب به سخن می‌گشاید:
- همسرت تمام این مدت که خواب بودی حواسش بهت بود، مشخصه خیلی دوست داره.
همسرش؟ کدام همسر؟ او دقیقاً از چه کسی صحبت می‌کرد؟ ناگهان نگاهش به دارک دوخته می‌شود، مگر این‌که مغز خر خورده باشد و آن را به عنوان همسر انتخاب کند. انگار که حرف‌های ذهنش را شنیده باشد تک خنده‌ای می‌زند البته شاید به‌خاطر طرز نگاه آزراء بوده. به هر حال چنان بی‌حوصله است که هیچ اهمیتی به هیچ چیزی نداده و ترجیح می‌دهد ساعت‌ها فقط به سقف خیره شود.
- نگران نباش؛ یک ساعت دیگه بیشتر نمونده.
و آزراء فقط سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهد. هنگامی که زن از جایش برمی‌خیزد و روانه می‌شود، آزراء نگاه تهدیدوارش را به دارک می‌اندازد.
- تو به این گفتی که شوهر منی؟
اکنون متوجه می‌شود که در حال گوش دادن به موسیقی‌ست! بنابراین با تندی هندزفری را از گوشش به بیرون می‌کشد که دارک به‌خاطر درد گرفتن گوشش اخمی در هم گره می‌زند.
- پرسیدم تو به این گفتی که شوهر منی؟
- به‌خاطر این عصبی هستی؟ آره!
سیم‌های هندزفری را در دست مشت شده‌اش می‌فشارد.
- اون وقت چرا؟ می‌تونستی بگی برادرمی!!
- نمی‌خواستم این رو بگم!
می‌داند که دختر قدرتمند فردی‌ست که شرایط را به خوبی کنترل کند برای همین لبخندی می‌زند.
- بآووشه!
حال می‌تواند آثار گیجی را در صورت دارک ببیند. از این‌که قابل پیش‌بینی باشد به شدت متنفر است‌.

کد:
کش و قوس ناگهانی به خود می‌دهد که دستش به کتف کنار دستی‌اش برخورد می‌کند. سریع دست خود را عقب می‌کشد و نگاهی به اطراف می‌اندازد. زن لبخندی می‌زند و با اشاره به دارک ل*ب به سخن می‌گشاید:
- همسرت تمام این مدت که خواب بودی حواسش بهت بود، مشخصه خیلی دوست داره.
همسرش؟ کدام همسر؟ او دقیقاً از چه کسی صحبت می‌کرد؟ ناگهان نگاهش به دارک دوخته می‌شود، مگر این‌که مغز خر خورده باشد و آن را به عنوان همسر انتخاب کند. انگار که حرف‌های ذهنش را شنیده باشد تک خنده‌ای می‌زند البته شاید به‌خاطر طرز نگاه آزراء بوده. به هر حال چنان بی‌حوصله است که هیچ اهمیتی به هیچ چیزی نداده و ترجیح می‌دهد ساعت‌ها فقط به سقف خیره شود.
- نگران نباش؛ یک ساعت دیگه بیشتر نمونده.
و آزراء فقط سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهد. هنگامی که زن از جایش برمی‌خیزد و روانه می‌شود، آزراء نگاه تهدیدوارش را به دارک می‌اندازد.
- تو به این گفتی که شوهر منی؟
اکنون متوجه می‌شود که در حال گوش دادن به موسیقی‌ست! بنابراین با تندی هندزفری را از گوشش به بیرون می‌کشد که دارک به‌خاطر درد گرفتن گوشش اخمی در هم گره می‌زند.
- پرسیدم تو به این گفتی که شوهر منی؟
- به‌خاطر این عصبی هستی؟ آره!
سیم‌های هندزفری را در دست مشت شده‌اش می‌فشارد.
- اون وقت چرا؟ می‌تونستی بگی برادرمی!!
- نمی‌خواستم این رو بگم!
می‌داند که دختر قدرتمند فردی‌ست که شرایط را به خوبی کنترل کند برای همین لبخندی می‌زند.
- بآووشه!
حال می‌تواند آثار گیجی را در صورت دارک ببیند. از این‌که قابل پیش‌بینی باشد به شدت متنفر است‌.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,211
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#ققنوس_آتش❦

#پارت_157

یازده ساعت پرواز به شدت خسته‌اش کرده، طبیعتاً باید کمتر طول می‌کشید اما خودش هم نمی‌داند چه شد! این که دو خیابان بالاتر از خانه‌ی پدری‌اش قرار دارد اذیتش می‌کند، و بارانی که در حال باریدن است بیشتر!
تکیه سرش را از شیشه‌ی ماشین می‌گیرد و به دارک نگاهی می‌اندازد، او هم به اندازه‌ی آزراء کسل و خسته است که ناگهان از جلوی داروخانه‌ای که خیلی وقت پیش از او خرید می‌کرد عبور می‌کنند.
- دارک به راننده بگو جلوی اون داروخونه نگه داره.
- چرا؟ چیزی لازم داری؟
چیزی نمی‌گوید و فقط سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد، او هم سوالی نمی‌پرسد و به راننده‌ای که در فرودگاه دنبال‌شان آمده بود دستور برگشت می‌دهد.
داخل می‌شود و با دیدن جک که حواسش نیست آب دهانش را می‌بلعد. امیدوار است به او کمک کند. با قدم‌های استوار جلو می‌رود، دستانش را روی کانتر می‌گذارد و جک با سخن آزراء تازه متوجه حضور او می‌شود.
- می‌تونی بهم کمک کنی؟
اخم‌هایش را در هم می‌کشد و گوشی‌اش را روی کانتر می‌گذارد.
- چرا اومدی پیش من؟ چرا نرفتی پیش اون پسره؟
و به آزراء پشت می‌کند، دستانش را متفکر روی صورتش می‌گذارد‌ و ل*ب می‌زند:
- اسمش چی بود؟ آها؛ آدلیر.
نمی‌تواند بگذارد او با افکار و احساسات بچگانه‌اش همه چیز را خ*را*ب کند. حداقل نه الان.
- جک، تو بد مخمصه‌ای افتادم مطمئن باش اگه از این در دست خالی برم بیرون هیچ امیدی به آینده‌م یا به زنده موندنم ندارم.
نیم‌نگاهی به او می‌اندازد. آزراء دستانش را در هوا تکانی می‌دهد و می‌گوید:
- زود باش پسر، می‌دونم که این‌طوری در بدترین شرایط زندگیم رهام نمی‌کنی.
وقتی کاملاً به سمت او برمی‌گردد آزراء از فرط خوشحالی لبخندی گنده بر لبانش می‌نشاند.
- چه کاری از دست من ساخته‌س؟

کد:
یازده ساعت پرواز به شدت خسته‌اش کرده، طبیعتاً باید کمتر طول می‌کشید اما خودش هم نمی‌داند چه شد! این که دو خیابان بالاتر از خانه‌ی پدری‌اش قرار دارد اذیتش می‌کند، و بارانی که در حال باریدن است بیشتر!
تکیه سرش را از شیشه‌ی ماشین می‌گیرد و به دارک نگاهی می‌اندازد، او هم به اندازه‌ی آزراء کسل و خسته است که ناگهان از جلوی داروخانه‌ای که خیلی وقت پیش از او خرید می‌کرد عبور می‌کنند.
- دارک به راننده بگو جلوی اون داروخونه نگه داره.
- چرا؟ چیزی لازم داری؟
چیزی نمی‌گوید و فقط سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد، او هم سوالی نمی‌پرسد و به راننده‌ای که در فرودگاه دنبال‌شان آمده بود دستور برگشت می‌دهد.
داخل می‌شود و با دیدن جک که حواسش نیست آب دهانش را می‌بلعد. امیدوار است به او کمک کند. با قدم‌های استوار جلو می‌رود، دستانش را روی کانتر می‌گذارد و جک با سخن آزراء تازه متوجه حضور او می‌شود.
- می‌تونی بهم کمک کنی؟
اخم‌هایش را در هم می‌کشد و گوشی‌اش را روی کانتر می‌گذارد.
- چرا اومدی پیش من؟ چرا نرفتی پیش اون پسره؟
و به آزراء پشت می‌کند، دستانش را متفکر روی صورتش می‌گذارد‌ و ل*ب می‌زند:
- اسمش چی بود؟ آها؛ آدلیر.
نمی‌تواند بگذارد او با افکار و احساسات بچگانه‌اش همه چیز را خ*را*ب کند. حداقل نه الان.
- جک، تو بد مخمصه‌ای افتادم مطمئن باش اگه از این در دست خالی برم بیرون هیچ امیدی به آینده‌م یا به زنده موندنم ندارم.
نیم‌نگاهی به او می‌اندازد. آزراء دستانش را در هوا تکانی می‌دهد و می‌گوید:
- زود باش پسر، می‌دونم که این‌طوری در بدترین شرایط زندگیم رهام نمی‌کنی.
وقتی کاملاً به سمت او برمی‌گردد آزراء از فرط خوشحالی لبخندی گنده بر لبانش می‌نشاند.
- چه کاری از دست من ساخته‌س؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,211
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_158

- فقط بهم اجازه بده از دری که توی اتاقته استفاده کنم و از اون طرف برم بیرون.
با احساس چشمانی که او را تماشا می‌کنند از درب شیشه‌ای داروخانه به بیرون نگاهی می‌اندازد که دارک را خیره به خود می‌بیند. شقیقه‌هایش را می‌مالد و حتی برای یک لحظه هم نگاهش را از آزراء دور نمی‌کند‌.
شاید فکر مزخرفی بود. چرا باید از دست دارک فرار کند؟ چرا می‌خواهد پدرش را ببیند؟ فقط برای پرسیدن؟ آیا واقعاً فقط برای پرسیدن درباره‌ی آن الکتریسیته است؟ به خودش دروغ می‌گوید و می‌داند ته دلش بسیار خواهان دیدار با آن مردی‌ست که برای ۲۵ سال بزرگش کرد حتی اگر عمویش زیر تمام نسبت‌های خانوادگی‌شان زده باشد.
- خیلی خب این‌طوری زل نزن به اون پسره!
تازه متوجه می‌شود که تمام مدت به دارک چشم دوخته بود. نگاهش را سریع از او میگیرد و به جک می‌دهد.
- واقعاً اجازه میدی؟ ممکنه بعداً بیان سر وقتت.
هنگامی که قدم‌هایش را به سمت اتاق استراحتش برمی‌دارد ل*ب به سخن باز می‌کند:
- اشکالی نداره، به هر حال.. .
اما ناگهان ساکت می‌شود. بهتر؛ آزراء اصلاً دوست ندارد به چیزی جز هدف روبه‌رویش فکر کند. جک درب را با کلیدی که از جیبش بیرون کشیده باز می‌کند.
- پنجره نرده نداره پس راحت می‌تونی رد بشی.
در حالی که وارد اتاق می‌شود و می‌خواهد سریع عمل کند کند، فقط باشه‌ای می‌گوید و همین که خودش را از پنجره به بیرون می‌کشد نگاهش با نگاه دارک که تنها چند متر با او فاصله دارد، دوخته می‌شود.
- داری چه غلطی می‌کنی؟
نفس حبس شده‌اش را با فشار بیرون می‌دهد. دو پا دارد؛ دو پای دیگر قرض می‌کند و چنان به سمت خانه پدرش می‌دود که انگار گروهی از تروریست‌ها دنبالش کرده‌اند. ناگفته نماند که در راه نزدیک بود چند دفعه سکندری بخورد.

کد:
- فقط بهم اجازه بده از دری که توی اتاقته استفاده کنم و از اون طرف برم بیرون.
با احساس چشمانی که او را تماشا می‌کنند از درب شیشه‌ای داروخانه به بیرون نگاهی می‌اندازد که دارک را خیره به خود می‌بیند. شقیقه‌هایش را می‌مالد و حتی برای یک لحظه هم نگاهش را از آزراء دور نمی‌کند‌.
شاید فکر مزخرفی بود. چرا باید از دست دارک فرار کند؟ چرا می‌خواهد پدرش را ببیند؟ فقط برای پرسیدن؟ آیا واقعاً فقط برای پرسیدن درباره‌ی آن الکتریسیته است؟ به خودش دروغ می‌گوید و می‌داند ته دلش بسیار خواهان دیدار با آن مردی‌ست که برای ۲۵ سال بزرگش کرد حتی اگر عمویش زیر تمام نسبت‌های خانوادگی‌شان زده باشد.
- خیلی خب این‌طوری زل نزن به اون پسره!
تازه متوجه می‌شود که تمام مدت به دارک چشم دوخته بود. نگاهش را سریع از او میگیرد و به جک می‌دهد.
- واقعاً اجازه میدی؟ ممکنه بعداً بیان سر وقتت.
هنگامی که قدم‌هایش را به سمت اتاق استراحتش برمی‌دارد ل*ب به سخن باز می‌کند:
- اشکالی نداره، به هر حال.. .
اما ناگهان ساکت می‌شود. بهتر؛ آزراء اصلاً دوست ندارد به چیزی جز هدف روبه‌رویش فکر کند. جک درب را با کلیدی که از جیبش بیرون کشیده باز می‌کند.
- پنجره نرده نداره پس راحت می‌تونی رد بشی.
در حالی که وارد اتاق می‌شود و می‌خواهد سریع عمل کند کند، فقط باشه‌ای می‌گوید و همین که خودش را از پنجره به بیرون می‌کشد نگاهش با نگاه دارک که تنها چند متر با او فاصله دارد، دوخته می‌شود.
- داری چه غلطی می‌کنی؟
نفس حبس شده‌اش را با فشار بیرون می‌دهد. دو پا دارد؛ دو پای دیگر قرض می‌کند و چنان به سمت خانه پدرش می‌دود که انگار گروهی از  تروریست‌ها دنبالش کرده‌اند. ناگفته نماند که در راه نزدیک بود چند دفعه سکندری بخورد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧
بالا