• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش|اثر مونا کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

رمان چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,289
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,044
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_129

- خیلی خب دستت رو بردار که ببینمش.
وقتی دارک کمی ساعد آزراء را می‌کشد، آزراء دستش را محکم‌تر می‌گیرد و می‌گوید:
- به اینی که میگم گوش کن بعد.
دارک لبخند ملیحی می‌زند و صاف می‌نشیند. ابراز علاقه کن! ابراز علاقه کن... !
- میشه برام یه خبری از بابام بگیری؟
با شنیدن این حرف آزراء دهنش تخت می‌شود، خودش هم می‌داند انتظار بی‌جایی دارد و ابراز علاقه آن هم از زبان آزراء زمان بیشتری می‌خواهد. نگاهش را در هوا می‌چرخاند و لبان خشکش را تر می‌کند.
- از کدوم بابات؟
- هردو، خواهش می‌کنم برایان! این کار رو برای من انجام میدی؟
لحن ملتمسانه او با حالت مظلومی که بر صورت گرفته لبخندی روی ل*ب‌های دارک می‌اندازد. تا کنون آزراء را این‌گونه نبوده بود. خنده‌ی زیر پوستی می‌زند، دستش را در موهایش فرو می‌برد و خیره به آزراء زمزمه می‌کند:
- ای‌کاش؛ همیشه... به من نیاز داشته باشی.
برق چشمان دارک نشان از نیتش می‌دهد، می‌داند که سابقه نداشته با این لحن با کسی سخن بگوید ولی فعلاً مجبور است و دستش جز به دارک به جایی بند نیست.
- اولاً که آرزو بر جوانان عیب نیست، دوماً یه کاری ازت خواستم خیلی سخته برات منو برگردون کلمبیا برتیش تا خودم خبری بگیرم!
دارک قهقهه‌ای سر می‌دهد، هیچ وقت نمی‌تواند یک دقیقه کامل را مظلوم نمایی کند!
- می‌گفتن دختر آلفایی هستی، اشتباه نمی‌کردن.
- حالا هرچی! انجامش میدی یا نه؟
دارک سرش را روبه‌روی آزراء؛ به صندلی تکیه می‌دهد، از من حرکت شاید از رز عاشق شدن!
- نیازی نیست، همین الانشم خبرا تو دستمه.
در چشمانش برق خوشحالی می‌زند و دستانش را به هم می‌مالد.
- واقعاً؟
بازوی آزراء توجهش را به خود جلب می‌کند که سریع دستش را دراز کرده و ساعدش را در مشت می‌گیرد‌. کمی که نگاهش می‌کند متوجه نگاه‌های خیره‌ی آزراء می‌شود. لبخند ملیحی می‌زند و رهایش می‌کند. جز رد خون طلایی‌اش هیچ اثری از زخم نبود. ققنوس آتش و نیروی ترمیم؟


کد:
- خیلی خب دستت رو بردار که ببینمش.
وقتی دارک کمی ساعد آزراء را می‌کشد، آزراء دستش را محکم‌تر می‌گیرد و می‌گوید:
- به اینی که میگم گوش کن بعد.
دارک لبخند ملیحی می‌زند و صاف می‌نشیند. ابراز علاقه کن! ابراز علاقه کن... !
- میشه برام یه خبری از بابام بگیری؟
با شنیدن این حرف آزراء دهنش تخت می‌شود، خودش هم می‌داند انتظار بی‌جایی دارد و ابراز علاقه آن هم از زبان آزراء زمان بیشتری می‌خواهد. نگاهش را در هوا می‌چرخاند و لبان خشکش را تر می‌کند.
- از کدوم بابات؟
- هردو، خواهش می‌کنم برایان! این کار رو برای من انجام میدی؟
لحن ملتمسانه او با حالت مظلومی که بر صورت گرفته لبخندی روی ل*ب‌های دارک می‌اندازد. تا کنون آزراء را این‌گونه نبوده بود. خنده‌ی زیر پوستی می‌زند، دستش را در موهایش فرو می‌برد و خیره به آزراء زمزمه می‌کند:
- ای‌کاش؛ همیشه... به من نیاز داشته باشی.
برق چشمان دارک نشان از نیتش می‌دهد، می‌داند که سابقه نداشته با این لحن با کسی سخن بگوید ولی فعلاً مجبور است و دستش جز به دارک به جایی بند نیست.
- اولاً که آرزو بر جوانان عیب نیست، دوماً یه کاری ازت خواستم خیلی سخته برات منو برگردون کلمبیا برتیش تا خودم خبری بگیرم!
دارک قهقهه‌ای سر می‌دهد، هیچ وقت نمی‌تواند یک دقیقه کامل را مظلوم نمایی کند!
- می‌گفتن دختر آلفایی هستی، اشتباه نمی‌کردن.
- حالا هرچی! انجامش میدی یا نه؟
دارک سرش را روبه‌روی آزراء؛ به صندلی تکیه می‌دهد، از من حرکت شاید از رز عاشق شدن!
- نیازی نیست، همین الانشم خبرا تو دستمه.
در چشمانش برق خوشحالی می‌زند و دستانش را به هم می‌مالد.
- واقعاً؟
بازوی آزراء توجهش را به خود جلب می‌کند که سریع دستش را دراز کرده و ساعدش را در مشت می‌گیرد‌. کمی که نگاهش می‌کند متوجه نگاه‌های خیره‌ی آزراء می‌شود. لبخند ملیحی می‌زند و رهایش می‌کند. جز رد خون طلایی‌اش هیچ اثری از زخم نبود. ققنوس آتش و نیروی ترمیم؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,289
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,044
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_130

- پس می‌تونم ترمیم شم! اُوِه چه خفن شدم من!
لبخندی می‌زند و نی پلاستیکی آبمیوه‌اش را در د*ه*ان می‌گیرد که طعم آب انبه را حس می‌کند. آزراء قهوه‌اش را سر می‌کشد و لیوان را روی می‌کوبد.
- خب؛ یه چیزی هم خوردیم حالا از وضعیت بابام بگو.
دارک آبمیوه را روی میز می‌گذارد و آرام ل*ب می‌زند:
- ساموئل باباتو اخراج کرده.
ناخودآگاه اخم‌هایش در هم تنیده می‌شوند که دارک ادامه می‌دهد:
- به‌خاطر اون فلزها.
- دیر فهمیدم لاشخوره! اگه فلزات دست اونا نیست پس دست کیه؟
- دست ما.
آزراء آرام نگاهی به اطراف می‌اندازد و کمی سرش را به دارک نزدیک‌تر می‌کند.
- چرت نگو، من و تو که دست خالی برگشتیم!
- من و تو دست خالی برگشتیم نفر سوم که خودش رو نامرئی کرده بود، دست خالی برنگشت!
- بعد آموزش‌ها برمی‌گردم پیشش.
دارک تای ابرویش را بالا می‌دهد و با لحن هشداری می‌گوید:
- نمی‌تونی! الان سازمان ما داره زحمت می‌کشه آموزشت میده بعد می‌خوای برگردی پیش بابات؟
آزراء لبخند تلخی می‌زند و روی صندلی لم می‌دهد.
- نگفتم که واسه همیشه، سر می‌زنم بهش.
دارک هنوز حرفی نزده که آزراء ادامه می‌دهد:
- از لئون چی؟ از اون خبری نداری؟
چه بگوید؟ بگوید دارد ولی خبر دلپسندی نیست یا بگوید ندارد؟ همان بهتر که از زبان دارک نشنود.
- خبری ندارم.
- اهوم.
دارک اسکناسی را روی میز می‌گذارد و همراه با آزراء از کافه خارج می‌شوند. آرام پشت فرمان ماشین می‌نشیند و می‌گوید:
- فردا من دوباره برمی‌گردم کلمبیا! حواست به خودت باشه به این پسره آتاش هم اعتماد نکن.
- باشه.
طوری نیست ها! رفتن دارک به او مربوط نیست اما انگار وقتی بود و حواسش بود حس بهتری داشت. اصلاً چرا آمد وقتی می‌خواهد برگردد؟


کد:
- پس می‌تونم ترمیم شم! اُوِه چه خفن شدم من!
لبخندی می‌زند و نی پلاستیکی آبمیوه‌اش را در د*ه*ان می‌گیرد که طعم آب انبه را حس می‌کند. آزراء قهوه‌اش را سر می‌کشد و لیوان را روی می‌کوبد.
- خب؛ یه چیزی هم خوردیم حالا از وضعیت بابام بگو.
دارک آبمیوه را روی میز می‌گذارد و آرام ل*ب می‌زند:
- ساموئل باباتو اخراج کرده.
ناخودآگاه اخم‌هایش در هم تنیده می‌شوند که دارک ادامه می‌دهد:
- به‌خاطر اون فلزها.
- دیر فهمیدم لاشخوره! اگه فلزات دست اونا نیست پس دست کیه؟
- دست ما.
آزراء آرام نگاهی به اطراف می‌اندازد و کمی سرش را به دارک نزدیک‌تر می‌کند.
- چرت نگو، من و تو که دست خالی برگشتیم!
- من و تو دست خالی برگشتیم نفر سوم که خودش رو نامرئی کرده بود، دست خالی برنگشت!
- بعد آموزش‌ها برمی‌گردم پیشش.
دارک تای ابرویش را بالا می‌دهد و با لحن هشداری می‌گوید:
- نمی‌تونی! الان سازمان ما داره زحمت می‌کشه آموزشت میده بعد می‌خوای برگردی پیش بابات؟
آزراء لبخند تلخی می‌زند و روی صندلی لم می‌دهد.
- نگفتم که واسه همیشه، سر می‌زنم بهش.
دارک هنوز حرفی نزده که آزراء ادامه می‌دهد:
- از لئون چی؟ از اون خبری نداری؟
چه بگوید؟ بگوید دارد ولی خبر دلپسندی نیست یا بگوید ندارد؟ همان بهتر که از زبان دارک نشنود.
- خبری ندارم.
- اهوم.
دارک اسکناسی را روی میز می‌گذارد و همراه با آزراء از کافه خارج می‌شوند. آرام پشت فرمان ماشین می‌نشیند و می‌گوید:
- فردا من دوباره برمی‌گردم کلمبیا! حواست به خودت باشه به این پسره آتاش هم اعتماد نکن.
- باشه.
طوری نیست ها! رفتن دارک به او مربوط نیست اما انگار وقتی بود و حواسش بود حس بهتری داشت. اصلاً چرا آمد وقتی می‌خواهد برگردد؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,289
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,044
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_131

نفس حبس شده‌اش را با فشار بیرون می‌دهد و خود را روی کشتی می‌اندازد. جیکوب بازوی عر*یا*نش را در مشت می‌گیرد و به بالا می‌کشد. کمرش را به بدنه‌ی کشتی می‌چسباند تا نفس‌هایش آرام شوند. به آتاش اشاره می‌کند و آرام ل*ب می‌زند:
- بیا دستامو باز کن.
آتاش زمان سنج در دستش را زمین می‌گذارد و چاقو به دست، سمت آزراء قدم بر می‌دارد که جیکوب از پشت سکان او را متوقف می‌کند.
- لازم نکرده! بذار خودش باز کنه.
چشمی در حلقه می‌چرخاند و در حالی که به سیاهی دریای در شب خیره است؛ دستانش را از پشت به روی می‌آورد و با دندان به جان‌شان می‌افتد. راستش را بخواهید خیلی وقت نیست که آموزش یوگا می‌بیند اما به خوبی می‌تواند از پس حرکات کوچک بر بیاید. کمند دستانش را با دندان باز می‌کند، آن را به گوشه‌ای می‌اندازد و مشغول باز کردن ریسمان دور پاهایش می‌شود. لامصب چنان محکم بسته‌اند که مبادا خود به خود باز شود. مجدد نگاهش را به دریا می‌اندازد.
- دریا توی شب خیلی ترسناکه!
آتاش از صندلی خود برمی‌خیزد و کنار آزراء؛ بر زمین می‌نشیند.
- از سرنوشت ما که ترسناک‌تر نیست!
حرفش را با پو*ست و گوشت حس می‌کند اما سخنی نمی‌گوید. دیری نمی‌گذرد که جیکوب کشتی کوچک تفریحی خود را به نزدیک ساحل می‌رساند.
- از این جا به بعدش رو باید شنا کنید. برگردید آموزشگاه تا منم بیام.
آتاش با اعتراض سرش را بالا می‌کشد و می‌گوید:
- از خیس شدن با لباس بدم میاد.
جیکوب اخمی در هم می‌کشد و با کنایه ل*ب می‌گشاید:
- مگه تو گربه‌ای؟
آزراء زودتر از آتاش دل به آب می‌زند و چند کیلومتر باقی مانده به ساحل را شنا می‌کند. دیگر از شنا کردن با دست و پای بسته که بدتر نیست! اکنون هر سختی را تحمل می‌کند تا سریع‌تر آموزش‌هایش پایان بیاید و به کلمبیا برگردد. کارهای ناتمام زیادی دارد... .


کد:
نفس حبس شده‌اش را با فشار بیرون می‌دهد و خود را روی کشتی می‌اندازد. جیکوب بازوی عر*یا*نش را در مشت می‌گیرد و به بالا می‌کشد. کمرش را به بدنه‌ی کشتی می‌چسباند تا نفس‌هایش آرام شوند. به آتاش اشاره می‌کند و آرام ل*ب می‌زند:
- بیا دستامو باز کن.
آتاش زمان سنج در دستش را زمین می‌گذارد و چاقو به دست، سمت آزراء قدم بر می‌دارد که جیکوب از پشت سکان او را متوقف می‌کند.
- لازم نکرده! بذار خودش باز کنه.
چشمی در حلقه می‌چرخاند و در حالی که به سیاهی دریای در شب خیره است؛ دستانش را از پشت به روی می‌آورد و با دندان به جان‌شان می‌افتد. راستش را بخواهید خیلی وقت نیست که آموزش یوگا می‌بیند اما به خوبی می‌تواند از پس حرکات کوچک بر بیاید. کمند دستانش را با دندان باز می‌کند، آن را به گوشه‌ای می‌اندازد و مشغول باز کردن ریسمان دور پاهایش می‌شود. لامصب چنان محکم بسته‌اند که مبادا خود به خود باز شود. مجدد نگاهش را به دریا می‌اندازد.
- دریا توی شب خیلی ترسناکه!
آتاش از صندلی خود برمی‌خیزد و کنار آزراء؛ بر زمین می‌نشیند.
- از سرنوشت ما که ترسناک‌تر نیست!
حرفش را با پو*ست و گوشت حس می‌کند اما سخنی نمی‌گوید. دیری نمی‌گذرد که جیکوب کشتی کوچک تفریحی خود را به نزدیک ساحل می‌رساند.
- از این جا به بعدش رو باید شنا کنید. برگردید آموزشگاه تا منم بیام.
آتاش با اعتراض سرش را بالا می‌کشد و می‌گوید:
- از خیس شدن با لباس بدم میاد.
جیکوب اخمی در هم می‌کشد و با کنایه ل*ب می‌گشاید:
- مگه تو گربه‌ای؟
آزراء زودتر از آتاش دل به آب می‌زند و چند کیلومتر باقی مانده به ساحل را شنا می‌کند. دیگر از شنا کردن با دست و پای بسته که بدتر نیست! اکنون هر سختی را تحمل می‌کند تا سریع‌تر آموزش‌هایش پایان بیاید و به کلمبیا برگردد. کارهای ناتمام زیادی دارد... .
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,289
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,044
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_132

«چه بسیار مخلوقاتی که امروزه بر روی زمین راه می‌روند، اما در ابتدا به شکل دیگری بوده‌اند. فقط یک موجود هست که تا ابد همان طوری که از نخست بوده؛ باقی خواهد ماند. یعنی طی سالیان مدید، بی آن که تغییری کرده باشد، باقی می‌ماند و سرانجام نیز؛ پس از نابودی، دگربار به همان شکل اولیه خویش متولد می‌شود. این پرنده افسانه‌ای کسی نیست جز ققنوس. او بسیار زیبا و منحصربه‌فرد در نوع خود است که بنا بر افسانه‌ها پانصد یا ششصد سال در صحاری غرب عمر می‌کند. خود را بر تلی از خاشاک می‌سوزاند و از خاکستر حاصل خود، دگر بار با طراوت جوانی سر برمی‌آورد و دور دیگری از زندگی را آغاز می‌کند. ققنوس تمثیلی از فنا ناپذیری و حیات جاودان است که او را جفت نمی‌باشد.»
که این‌طور؛ پس هر آتشی ممکنه ققنوسی دربرداشته باشه! آتشی دردناک و سوزاننده. تغییری دردناک و سوزاننده! حقیقتش اینه که ققنوس خودشو توی آتش خودش می‌سوزونه تا از نسخه‌ی بدش تبدیل به نسخه‌ی خوبش بشه، چون از این وضع خسته شده. کاری که من می‌کنم! می‌دونی دفتر عزیزم؟ دست و پای بسته شنا کردن اصلاً کار راحتی نیست! توی این چند ماه که مدام انجامش میدم هنوز از شنیدن همچین فرمانی توسط مربی جِی تنم به لرزه درمیاد.
یا چندین کیلومتر رو شنا کردن!! درسته؛ شاید سخت نیستن فقط به مقدار زیادی خسته کننده‌ان. اما برای من مهم نیست. اگه فشاری نباشه الماسی نیست. پس من تمام این سختی‌ها رو با دل و جان می‌پذیرم تا به ورژن دیگه‌ای از خودم تبدیل بشم.

•|21 September|•​

کد:
«چه بسیار مخلوقاتی که امروزه بر روی زمین راه می‌روند، اما در ابتدا به شکل دیگری بوده‌اند. فقط یک موجود هست که تا ابد همان طوری که از نخست بوده؛ باقی خواهد ماند. یعنی طی سالیان مدید، بی آن که تغییری کرده باشد، باقی می‌ماند و سرانجام نیز؛ پس از نابودی، دگربار به همان شکل اولیه خویش متولد می‌شود. این پرنده افسانه‌ای کسی نیست جز ققنوس. او بسیار زیبا و منحصربه‌فرد در نوع خود است که بنا بر افسانه‌ها پانصد یا ششصد سال در صحاری غرب عمر می‌کند. خود را بر تلی از خاشاک می‌سوزاند و از خاکستر حاصل خود، دگر بار با طراوت جوانی سر برمی‌آورد و دور دیگری از زندگی را آغاز می‌کند. ققنوس تمثیلی از فنا ناپذیری و حیات جاودان است که او را جفت نمی‌باشد.»
که این‌طور؛ پس هر آتشی ممکنه ققنوسی دربرداشته باشه! آتشی دردناک و سوزاننده. تغییری دردناک و سوزاننده! حقیقتش اینه که ققنوس خودشو توی آتش خودش می‌سوزونه تا از نسخه‌ی بدش تبدیل به نسخه‌ی خوبش بشه، چون از این وضع خسته شده. کاری که من می‌کنم! می‌دونی دفتر عزیزم؟ دست و پای بسته شنا کردن اصلاً کار راحتی نیست! توی این چند ماه که مدام انجامش میدم هنوز از شنیدن همچین فرمانی توسط مربی جِی تنم به لرزه درمیاد.
یا چندین کیلومتر رو شنا کردن!! درسته؛ شاید سخت نیستن فقط به مقدار زیادی خسته کننده‌ان. اما برای من مهم نیست. اگه فشاری نباشه الماسی نیست. پس من تمام این سختی‌ها رو با دل و جان می‌پذیرم تا به ورژن دیگه‌ای از خودم تبدیل بشم.
•|21 September|•
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,289
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,044
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_133

بند پوتین دخترانه خود را سفت می‌کند. جز یک لباس سفید آستین کوتاه حق پوشیدن لباس دیگری را ندارد. هوا کم‌کم به سمت سرما می‌رفت و این بهترین موقعیت برای تمرین شکنجه‌ی موج تا اواخر فصل زمستان بود، البته به گفته‌ی مربی جی! خودش هنوز هم نمی‌داند این چه تمرینی‌ست؛ اولین بار اسمش را از زبان دارک شنید. حال که اسمش به میان آمد باید بگویم چه ساده بی‌خیال آزراء گشت! از آخرین ملاقات‌شان پنج ماه می‌گذرد و دارک را بعد از آن کافه دیگر ندید. حتی برای خبری از پدرش هم سراغش نیامد و هرچه آزراء تماس می‌گیرد کو‌ کسی که وصل کند؟ دیگر مهم نیست! چند ماه به پایان آموزش‌هایش باقی نمانده. این یک سال کوفتی به هر درد و زحمتی که بود، هم تمام شد.
کارت اجازه‌ی خروج را به نگهبان نشان داده و از آموزشگاه خارج می‌شود.
شکنجه‌ی موج… ! اگر آزراء قدرت خود ترمیمی نداشت؛ قطعاً زیر چند آموزش قبلی جانش را از دست داده بود. آموزش‌هایی که اسامی ملوس داشتند آن‌گونه دردآور بودند، از این دیگر چه زجری خواهد کشید.
با دیدن آتاش و مربی جی کنار ساحل پا تند‌تر می‌کند. دستانش ناخودآگاه یک‌دیگر را در آ*غ*و*ش می‌کشند و باد تندی که از پشت سرش می‌وَزد، سرعتش را بیشتر می‌کند.
- این هوا بیرون چی می‌خوایم؟
- اتفاقاً تو این هوا خیلی از تمرین‌ها قابل اجرا هستن!
نمی‌داند چه در سرشان است و این آزراء را گیج می‌کند.
- خیلی خب، چه تمرینی قراره انجام بدیم؟
آتاش لباس نخی مشکی خود را از تن بیرون می‌کشد و در خطاب به آزراء ل*ب می‌زند:
- شکنجه‌ی موج! و تا زمانی که برای تو آسون بشه دو نفری انجامش می‌دیم.
نگاهش را از ب*دن خوش هیکل و چهارشانه آتاش به مربی جی می‌دهد.
- چی هست این که میگه؟
مربی جی درحالی که به سمت صندلی خود قدم برمی‌دارد، اشاره‌ای به آتاش می‌کند و در جواب آزراء می‌گوید:
- افراد در دمای هوای منجمد کننده کنار ساحل می‌خوابن و موج با دمای بسیار سرد به اون ها برخورد می‌کنه، بعد یک ساعت با همون لباس خیس کنار ساحل می‌دَوَن و بعد دوباره دم ساحل می‌خوابن و این چرخه این‌قدر ادامه پیدا می‌کنه که فرد از شدت گرسنگی، خستگی و... بیهوش بشه، اون وقت مربی تمرین رو متوقف می‌کنه.


کد:
بند پوتین دخترانه خود را سفت می‌کند. جز یک لباس سفید آستین کوتاه حق پوشیدن لباس دیگری را ندارد. هوا کم‌کم به سمت سرما می‌رفت و این بهترین موقعیت برای تمرین شکنجه‌ی موج تا اواخر فصل زمستان بود، البته به گفته‌ی مربی جی! خودش هنوز هم نمی‌داند این چه تمرینی‌ست؛ اولین بار اسمش را از زبان دارک شنید. حال که اسمش به میان آمد باید بگویم چه ساده بی‌خیال آزراء گشت! از آخرین ملاقات‌شان پنج ماه می‌گذرد و دارک را بعد از آن کافه دیگر ندید. حتی برای خبری از پدرش هم سراغش نیامد و هرچه آزراء تماس می‌گیرد کو‌ کسی که وصل کند؟ دیگر مهم نیست! چند ماه به پایان آموزش‌هایش باقی نمانده. این یک سال کوفتی به هر درد و زحمتی که بود، هم تمام شد.
کارت اجازه‌ی خروج را به نگهبان نشان داده و از آموزشگاه خارج می‌شود.
شکنجه‌ی موج… ! اگر آزراء قدرت خود ترمیمی نداشت؛ قطعاً زیر چند آموزش قبلی جانش را از دست داده بود. آموزش‌هایی که اسامی ملوس داشتند آن‌گونه دردآور بودند، از این دیگر چه زجری خواهد کشید.
با دیدن آتاش و مربی جی کنار ساحل پا تند‌تر می‌کند. دستانش ناخودآگاه یک‌دیگر را در آ*غ*و*ش می‌کشند و باد تندی که از پشت سرش می‌وَزد، سرعتش را بیشتر می‌کند.
- این هوا بیرون چی می‌خوایم؟
- اتفاقاً تو این هوا خیلی از تمرین‌ها قابل اجرا هستن!
نمی‌داند چه در سرشان است و این آزراء را گیج می‌کند.
- خیلی خب، چه تمرینی قراره انجام بدیم؟
آتاش لباس نخی مشکی خود را از تن بیرون می‌کشد و در خطاب به آزراء ل*ب می‌زند:
- شکنجه‌ی موج! و تا زمانی که برای تو آسون بشه دو نفری انجامش می‌دیم.
نگاهش را از ب*دن خوش هیکل و چهارشانه آتاش به مربی جی می‌دهد.
- چی هست این که میگه؟
مربی جی درحالی که به سمت صندلی خود قدم برمی‌دارد، اشاره‌ای به آتاش می‌کند و در جواب آزراء می‌گوید:
- افراد در دمای هوای منجمد کننده کنار ساحل می‌خوابن و موج با دمای بسیار سرد به اون ها برخورد می‌کنه، بعد یک ساعت با همون لباس خیس کنار ساحل می‌دَوَن و بعد دوباره دم ساحل می‌خوابن و این چرخه این‌قدر ادامه پیدا می‌کنه که فرد از شدت گرسنگی، خستگی و... بیهوش بشه، اون وقت مربی تمرین رو متوقف می‌کنه.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,289
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,044
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_134

آب به قدری سرد است که تمام جانش بی‌حس شده. بدنش؛ جریانی از قدرت آتش را به راه انداخته تا با سرمای آب مقابله کند اما انگار فایده‌ی زیادی ندارد. همین که دستش را از درون آب به بیرون می‌کشد، شعله‌ور می‌شود.
آتاش چشمانش را به دست آتش گرفته‌ی آزراء می‌دوزد، و در حالی که کنار او دراز کشیده؛ آرام ل*ب می‌زند:
- حالت خوبه؟
- تو چطوری این وضعیت رو تحمل می‌کنی؟
خنده‌ی ته گلوی آتاش نشان از بی‌حالی او می‌دهد. حق دارد، اکنون آزراء هم نفس بریده.
- جریان آب هر روز سردتر میشه دخمل جون! بهتره از امروز ل*ذت بری.
- این واقعاً خیلی... .
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که صدای مربی جی ساکتش می‌کند.
- بلند شید باید کل ساحل رو چند بار بدوین.
بی‌حوصله دستی روی زانو می‌زند که جیکوب موهایش را در مشت می‌گیرد و محکم به سمت بالا می‌کشد.
- بلند شو؛ سریع! توی جنگ این‌طوری بلند میشی؟
از درد چهره‌اش در هم فرو می‌رود، سریع بلند می‌شود که تمام جانش برافروخته می‌گردد. آتاش نیز از جایش برمی‌خیزد و همراه با آزراء شروع به دویدن می‌کند. نفس‌هایش به شمارش افتاده، دیگر هیچ انرژی برای ادامه دادن ندارد اما سوت‌هایی که مربی جی پشت سرشان می‌زند، معنی هشدار می‌دهد. گرسنه و خسته است و این امانش را بریده. اگر کمی دیگر به این ترتیب ادامه دهد قطعاً بیهوش خواهد شد.
نیمه شب است و روشنایی که از آزراء ساطع می‌شود جیکوب را می‌ترساند. ققنوس آتش است و خواهان بسیار... .
کمی کوتاهی کند دخترک را به باد فنا خواهد داد. مخصوصاً که او را در چنگال خود می‌خواهد. هر روز بیش از دیروز ارزشمندتر می‌شود. آن ققنوس رعد احمق که مایل به همکاری نبود، اما آزراء سازمان پدری خود را ترک کرده، آیا وفایی به سازمان ضد اطلاعاتی دارک خواهد داشت؟ معلوم است، نه!


کد:
آب به قدری سرد است که تمام جانش بی‌حس شده. بدنش؛ جریانی از قدرت آتش را به راه انداخته تا با سرمای آب مقابله کند اما انگار فایده‌ی زیادی ندارد. همین که دستش را از درون آب به بیرون می‌کشد، شعله‌ور می‌شود.
آتاش چشمانش را به دست آتش گرفته‌ی آزراء می‌دوزد، و در حالی که کنار او دراز کشیده؛ آرام ل*ب می‌زند:
- حالت خوبه؟
- تو چطوری این وضعیت رو تحمل می‌کنی؟
خنده‌ی ته گلوی آتاش نشان از بی‌حالی او می‌دهد. حق دارد، اکنون آزراء هم نفس بریده.
- جریان آب هر روز سردتر میشه دخمل جون! بهتره از امروز ل*ذت بری.
- این واقعاً خیلی... .
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که صدای مربی جی ساکتش می‌کند.
- بلند شید باید کل ساحل رو چند بار بدوین.
بی‌حوصله دستی روی زانو می‌زند که جیکوب موهایش را در مشت می‌گیرد و محکم به سمت بالا می‌کشد.
- بلند شو؛ سریع! توی جنگ این‌طوری بلند میشی؟
از درد چهره‌اش در هم فرو می‌رود، سریع بلند می‌شود که تمام جانش برافروخته می‌گردد. آتاش نیز از جایش برمی‌خیزد و همراه با آزراء شروع به دویدن می‌کند. نفس‌هایش به شمارش افتاده، دیگر هیچ انرژی برای ادامه دادن ندارد اما سوت‌هایی که مربی جی پشت سرشان می‌زند، معنی هشدار می‌دهد. گرسنه و خسته است و این امانش را بریده. اگر کمی دیگر به این ترتیب ادامه دهد قطعاً بیهوش خواهد شد.
نیمه شب است و روشنایی که از آزراء ساطع می‌شود جیکوب را می‌ترساند. ققنوس آتش است و خواهان بسیار... .
کمی کوتاهی کند دخترک را به باد فنا خواهد داد. مخصوصاً که او را در چنگال خود می‌خواهد. هر روز بیش از دیروز ارزشمندتر می‌شود. آن ققنوس رعد احمق که مایل به همکاری نبود، اما آزراء سازمان پدری خود را ترک کرده، آیا وفایی به سازمان ضد اطلاعاتی دارک خواهد داشت؟ معلوم است، نه!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,289
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,044
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_135

حق با آتاش بود. هر روز از روز قبل سخت‌تر است. بدنش به شدت واکنش نشان می‌دهد و تمام زحماتی که برای کنترلش کشیده بود هدر رفته‌اند. نفسش را با گرمی بیرون می‌دهد، غلتی می‌زند و پتو را مانند نوزادی بی‌پناه دور خود می‌پیچد. از پنجره‌ی رو به رویش فضای بیرون را نظاره می‌کند. تاریکی مطلق؛ مانند درونش. مانند افکارش. به محض بستن چشم‌هایش فکری در ذهنش خطور می‌کند. لبخند شیطانی بر ل*ب می‌گیرد و از جا برمی‌خیزد. آرام درب اتاق نقلی‌اش را می‌بندد و قدم به قدم، گام به گام به سمت اتاق جیکوب حرکت می‌کند. آن‌قدر آرام که حتی خودش به سختی صدای پایش را می‌شوند. با وجود این‌که راهرو به شدت تاریک است و چیزی قابل مشاهده نیست اما او ققنوس آتش است و فراتر از انسان. همین‌گونه به طرف اتاق جیکوب می‌رود که چشمش به اسامی روی درب‌ها می‌افتد.
«رامونا رایت» نیروی ارتش انگلیس. «راشل هارپر» نیروی یگان ویژه آلمان. «ربکا واکر» ققنوس رعد سازمان ضد اطلاعات. ناگهان از حرکت می‌ایستد. چه؟ ققنوس رعد؟! ربکا واکر؟ ققنوس رعد سازمان ضد اطلاعات؟!
دستانش را محکم روی چشمانش می‌کشد، اشتباه می‌بیند. قطعاً همین‌طور است. اما خود را گول می‌زند، هیچ اشتباهی وجود ندارد. درست، بزرگ و خوانا نوشته شده.‌ نگاهش را بین اتاقی که رو به رویش ایستاده و اتاق جیکوب رد و بدل می‌کند. دو دل است. برود و به چپش بگیرد؟ داخل شود و با او ملاقات کند؟ لبخند کجی می‌زند، به خیال این‌که بعد از دیدار با ققنوس رعد به سراغ جیکوب می‌رود، آرام درب را باز می‌کند که لبخندش با خالی بودن اتاق ماسیده می‌شود. دریغ از یک نشان از ساکن بودن فردی در آن اتاق! با شنیدن صدای پایی که به آن سمت می‌آید سریع داخل اتاق شده و درب را می‌بندد، کمرش را تکیه بر درب می‌کند که ای‌کاش پایش می‌شکست و به آن اتاق نمی‌رفت.


کد:
حق با آتاش بود. هر روز از روز قبل سخت‌تر است. بدنش به شدت واکنش نشان می‌دهد و تمام زحماتی که برای کنترلش کشیده بود هدر رفته‌اند. نفسش را با گرمی بیرون می‌دهد، غلتی می‌زند و پتو را مانند نوزادی بی‌پناه دور خود می‌پیچد. از پنجره‌ی رو به رویش فضای بیرون را نظاره می‌کند. تاریکی مطلق؛ مانند درونش. مانند افکارش. به محض بستن چشم‌هایش فکری در ذهنش خطور می‌کند. لبخند شیطانی بر ل*ب می‌گیرد و از جا برمی‌خیزد. آرام درب اتاق نقلی‌اش را می‌بندد و قدم به قدم، گام به گام به سمت اتاق جیکوب حرکت می‌کند. آن‌قدر آرام که حتی خودش به سختی صدای پایش را می‌شوند. با وجود این‌که راهرو به شدت تاریک است و چیزی قابل مشاهده نیست اما او ققنوس آتش است و فراتر از انسان. همین‌گونه به طرف اتاق جیکوب می‌رود که چشمش به اسامی روی درب‌ها می‌افتد.
«رامونا رایت» نیروی ارتش انگلیس. «راشل هارپر» نیروی یگان ویژه آلمان. «ربکا واکر» ققنوس رعد سازمان ضد اطلاعات. ناگهان از حرکت می‌ایستد. چه؟ ققنوس رعد؟! ربکا واکر؟ ققنوس رعد سازمان ضد اطلاعات؟!
دستانش را محکم روی چشمانش می‌کشد، اشتباه می‌بیند. قطعاً همین‌طور است. اما خود را گول می‌زند، هیچ اشتباهی وجود ندارد. درست، بزرگ و خوانا نوشته شده.‌ نگاهش را بین اتاقی که رو به رویش ایستاده و اتاق جیکوب رد و بدل می‌کند. دو دل است. برود و به چپش بگیرد؟ داخل شود و با او ملاقات کند؟ لبخند کجی می‌زند، به خیال این‌که بعد از دیدار با ققنوس رعد به سراغ جیکوب می‌رود، آرام درب را باز می‌کند که لبخندش با خالی بودن اتاق ماسیده می‌شود. دریغ از یک نشان از ساکن بودن فردی در آن اتاق! با شنیدن صدای پایی که به آن سمت می‌آید سریع داخل اتاق شده و درب را می‌بندد، کمرش را تکیه بر درب می‌کند که ای‌کاش پایش می‌شکست و به آن اتاق نمی‌رفت.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,289
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,044
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_136

این تنگی نفس، این در هم آمیختن فضا و مکان! محو شدن تاریکی اتاق و شنیدن صداهای عجیب. برایش آشنایی خاصی دارد. قبلاً این نوع طلسم را لمس کرده بود. طلسمی مخصوص ققنوس‌ها. اولین بار لئون از این طلسم برای تست حقانیت آزراء استفاده کرد.
دخترکی با چشمان‌گیرا و پرتوی بنفش‌فام وارد اتاق می‌شود و درب را پشت سرش می‌بندد. آزراء نفس عمیقی می‌کشد تا از آن‌چه در حال وقوع است سر در بیاورد.
حال که امعان می‌کند او را در جامه بنفش و دود سیاه کم رنگ طویلی بسان مار، دور تا دورش می‌بیند. انگار به او پیچیده و سرش را روی شانه‌ی دخترک گذاشته. به سخن درآمدن ناگهانی او چشم آزراء را از جزئیاتش می‌گیرد و به چهره‌ی پر پریشانش می‌دهد.
- نمی‌دونم کی هستی! فقط می‌دونم از یه جنسیم که تونستی پا به طلسم یک بار مصرف من بزاری، خوب گوش کن، الان که داری اینو می‌بینی یعنی یه بلایی سر من اومده، چون اگه غیر از این بود خودم طلسم رو خنثی می‌کردم، ازت می‌خوام هرچی می‌بینی رو خوب به خاطر بسپاری، چون من... .
با به صدا در آمدن درب، سخنش گسسته شده و فرمان داخل شدن را می‌دهد. دیگر تاب ندارد و نفس کشیدن بسیار برایش مشکل است اما باید ادامه دهد. آتاش وارد می‌شود و با لبخند بزرگی می‌گوید:
- ربکا! با کی داری حرف می‌زنی؟
در آنی چهره‌ی پر اضطرابش به دختری مکار تغییر می‌کند،‌ کنج ل*بش کش می‌آید و خبیثانه سخن می‌گوید:
- با شیاطین؛ تو هم می‌خوای ببینی‌شون؟
- اوه نه، بخواب فردا خیلی کار داریم.
در کمال تعجب ربکا روی تخت دراز می‌کشد و آتاش روی صندلی کنارش می‌نشیند.
- ولی اگه درخواست جیکوب رو قبول می‌کردی خیلی خوب میشد.
ربکا با چشمانی بسته اخمی در هم می‌کشد.
- بس کن عزیزم، من واقعاً از کار با دارک ل*ذت می‌برم، نمی‌دونی برخورد رعد و الکتریسیته به فردی و دیدن اون صح*نه چقدر ل*ذت بخشه.
آتاش لبخندی می‌زند، دست ربکا را از روی شکمش برداشته و نوازش می‌کند.


f03b15c1ff4b28a6f6a25baec705c843.jpg

کد:
این تنگی نفس، این در هم آمیختن فضا و مکان! محو شدن تاریکی اتاق و شنیدن صداهای عجیب. برایش آشنایی خاصی دارد. قبلاً این نوع طلسم را لمس کرده بود. طلسمی مخصوص ققنوس‌ها. اولین بار لئون از این طلسم برای تست حقانیت آزراء استفاده کرد.
دخترکی با چشمان‌گیرا و پرتوی بنفش‌فام وارد اتاق می‌شود و درب را پشت سرش می‌بندد. آزراء نفس عمیقی می‌کشد تا از آن‌چه در حال وقوع است سر در بیاورد.
حال که امعان می‌کند او را در جامه بنفش و دود سیاه کم رنگ طویلی بسان مار، دور تا دورش می‌بیند. انگار به او پیچیده و سرش را روی شانه‌ی دخترک گذاشته. به سخن درآمدن ناگهانی او چشم آزراء را از جزئیاتش می‌گیرد و به چهره‌ی پر پریشانش می‌دهد.
- نمی‌دونم کی هستی! فقط می‌دونم از یه جنسیم که تونستی پا به طلسم یک بار مصرف من بزاری، خوب گوش کن، الان که داری اینو می‌بینی یعنی یه بلایی سر من اومده، چون اگه غیر از این بود خودم طلسم رو خنثی می‌کردم، ازت می‌خوام هرچی می‌بینی رو خوب به خاطر بسپاری، چون من... .
با به صدا در آمدن درب، سخنش گسسته شده و فرمان داخل شدن را می‌دهد. دیگر تاب ندارد و نفس کشیدن بسیار برایش مشکل است اما باید ادامه دهد. آتاش وارد می‌شود و با لبخند بزرگی می‌گوید:
- ربکا! با کی داری حرف می‌زنی؟
در آنی چهره‌ی پر اضطرابش به دختری مکار تغییر می‌کند،‌ کنج ل*بش کش می‌آید و خبیثانه سخن می‌گوید:
- با شیاطین؛ تو هم می‌خوای ببینی‌شون؟
- اوه نه، بخواب فردا خیلی کار داریم.
در کمال تعجب ربکا روی تخت دراز می‌کشد و آتاش روی صندلی کنارش می‌نشیند.
- ولی اگه درخواست جیکوب رو قبول می‌کردی خیلی خوب میشد.
ربکا با چشمانی بسته اخمی در هم می‌کشد.
- بس کن عزیزم، من واقعاً از کار با دارک ل*ذت می‌برم، نمی‌دونی برخورد رعد و الکتریسیته به فردی و دیدن اون صح*نه چقدر ل*ذت بخشه.
آتاش لبخندی می‌زند، دست ربکا را از روی شکمش برداشته و نوازش می‌کند.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,289
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,044
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_137

آرام و نوازش‌وار انگشت‌های خود را از پستی بلندی‌های میان انگشتان ربکا رد می‌کند.
- می‌دونم عزیزم فقط گفتم بهتر میشد، تو برگردی که من میمیرم از دوریت دختر!
ربکا قهقهه‌ای می‌زند، حتی قهقهه‌های این بشر هم مانند آدمیزاد نیست.
- اوه اریک! قول میدم زود به زود تماس بگیرم.
به زور هم که شده دست روی قلب بی‌تاب خود می‌گذارد، صبر کن ای احمق، باید بدانم این‌جا چه خبر است یا نه؟ دست روی زانو می‌زند و با تمام توان می‌ایستد، چند لحظه پیش که از فقدان اکسیژن به زمین افتاده بود انگار چیز زیادی را نمی‌دید.
ربکا دست خود را محکم از چنگ آتاش در می‌کشد و با کنایه اضافه می‌کند:
- خیلی خب؛ برو تا بتونم بخوابم.
آتاش آرام خم می‌شود و ب*وسه‌ای روی گونه‌ی ربکا می‌کارد.
- شبت خوش عزیزم، خواب منو ببینی.
ربکا تک‌خنده‌ای می‌زند که آتاش از جا برمی‌خیزد و اسلحه‌اش را از کمربندش بیرون می‌آورد.
- البته فکر نکنم بتونی.
ماشه را کشیده و در یک آن مغز ربکا را قبل از واکنش او می‌ترکاند‌. دستش از روی شکمش به پایین می‌افتد و منظره‌ی روبه‌روی آزراء زیادی منزجر کننده است. دقیقاً نصف صورت ربکا بر باد هوا رفته و خون طلایی‌اش جاری می‌شود. لامصب گلوله بود یا آرپی‌جی؟ هرچه بود گلوله‌ی معمولی نبود چون گودال بزرگی در صورت ربکا ایجاد کرد.
آتاش اسلحه‌اش را در جای اولش قرار می‌دهد و زمزمه‌کنان از اتاق خارج می‌شود:
- دختره‌ی کودن.
ناگهان طلسم می‌شکند و آزراء رو در روی آتاش واقعی با چاشنی اخم قرار می‌گیرد که مانند جغد در چشم‌هایش زل زده. آزراء هینی می‌کشد و چند قدم عقب می‌رود که آتاش او را در مشت‌های خود اسیر می‌کند و فریاد می‌زند:
- زود باش بگو چی دیدی؟
عه؟ فکر کرده است که او مانند ربکاست؟ حال جوری ادبت بکند که از کرده خودت پشیمان شوی. آزراء سیلی محکمی مهمان گونه‌ی آتاش می‌کند که سرش ۹۰ درجه می‌چرخد و رد انگشت‌های آتشینش باقی می‌ماند.
- همون چیزی که تو قدرتشو نداشتی تا ببینی!


کد:
آرام و نوازش‌وار انگشت‌های خود را از پستی بلندی‌های میان انگشتان ربکا رد می‌کند.
- می‌دونم عزیزم فقط گفتم بهتر میشد، تو برگردی که من میمیرم از دوریت دختر!
ربکا قهقهه‌ای می‌زند، حتی قهقهه‌های این بشر هم مانند آدمیزاد نیست.
- اوه اریک! قول میدم زود به زود تماس بگیرم.
به زور هم که شده دست روی قلب بی‌تاب خود می‌گذارد، صبر کن ای احمق، باید بدانم این‌جا چه خبر است یا نه؟ دست روی زانو می‌زند و با تمام توان می‌ایستد، چند لحظه پیش که از فقدان اکسیژن به زمین افتاده بود انگار چیز زیادی را نمی‌دید.
ربکا دست خود را محکم از چنگ آتاش در می‌کشد و با کنایه اضافه می‌کند:
- خیلی خب؛ برو تا بتونم بخوابم.
آتاش آرام خم می‌شود و ب*وسه‌ای روی گونه‌ی ربکا می‌کارد.
- شبت خوش عزیزم، خواب منو ببینی.
ربکا تک‌خنده‌ای می‌زند که آتاش از جا برمی‌خیزد و اسلحه‌اش را از کمربندش بیرون می‌آورد.
- البته فکر نکنم بتونی.
ماشه را کشیده و در یک آن مغز ربکا را قبل از واکنش او می‌ترکاند‌. دستش از روی شکمش به پایین می‌افتد و منظره‌ی روبه‌روی آزراء زیادی منزجر کننده است. دقیقاً نصف صورت ربکا بر باد هوا رفته و خون طلایی‌اش جاری می‌شود. لامصب گلوله بود یا آرپی‌جی؟ هرچه بود گلوله‌ی معمولی نبود چون گودال بزرگی در صورت ربکا ایجاد کرد.
آتاش اسلحه‌اش را در جای اولش قرار می‌دهد و زمزمه‌کنان از اتاق خارج می‌شود:
- دختره‌ی کودن.
ناگهان طلسم می‌شکند و آزراء رو در روی آتاش واقعی با چاشنی اخم قرار می‌گیرد که مانند جغد در چشم‌هایش زل زده. آزراء هینی می‌کشد و چند قدم عقب می‌رود که آتاش او را در مشت‌های خود اسیر می‌کند و فریاد می‌زند:
- زود باش بگو چی دیدی؟
عه؟ فکر کرده است که او مانند ربکاست؟ حال جوری ادبت بکند که از کرده خودت پشیمان شوی. آزراء سیلی محکمی مهمان گونه‌ی آتاش می‌کند که سرش ۹۰ درجه می‌چرخد و رد انگشت‌های آتشینش باقی می‌ماند.
- همون چیزی که تو قدرتشو نداشتی تا ببینی!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,289
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,044
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_138
***
در آب دریا تکیه داده و موج سرد بی‌رحمانه بر جانش می‌تازد. اما خیالی نیست؛ بدنش اکنون خوب یاد گرفته چگونه خود را گرم نگه دارد. نفس عمیقی می‌کشد و چشم از هم باز می‌کند. آسمان رو به‌ رویش زیادی سیاه است. ابر‌ها؛ گریان می‌بارند و وای که چقدر اشک‌شان را دوست می‌دارد‌‌. به دلیل وجود باران و باد، آب دریا چنین سرد است وگرنه دریا که با او پدر کشتگی ندارد. در حال ل*ذت بردن از موقعیت است که آتاش بالا سرش، با چتر ظاهر شده و با قیافه‌ی نحس خود منظره را خ*را*ب می‌کند.
- مجبور شدم برم تتو بزنم روی صورتم که جای سوختگی شما معلوم نشه.
آزراء حرص‌درار تک خنده‌ای می‌زند و با کنایه سخن می‌گوید:
- دیدم سوزوندن تو حیوان آزاری میشه، وگرنه بلایی بدتر از اولیویا برات برنامه‌ریزی کرده بودم.
- وقتی به جیکوب گفتم رفتی اتاق ممنوعه و چیزی که نباید رو دیدی اون موقع حالیت میشه!
پا کج می‌کند، چند قدمی بیش برنداشته که با سخن آزراء قفل فکش شل می‌شود.
- بنظرت جیکوب با شرط من موافقت می‌کنه تا باهاش کار کنم؟
عقب گرد می‌کند و با اخم پاسخ می‌دهد:
- چه شرطی؟
کمرش را از بند شن‌ها رها می‌سازد، دو دستش را عقب‌تر می‌گذارد تا تعادش حفظ شود و با اکراه صورتش را به سمت آتاش می‌کشاند.
- کشتن تو در ازای همکاری با اون.
رنگ از رخسارش می‌پرد. شوخی می‌کند دیگر، نه؟ نه، آن دیوانه با کسی شوخی ندارد. اما آتاش ضعف نشان نمی‌دهد و با لبخند ملیحی ل*ب می‌زند:
- مگه ما بهت پیشنهاد همکاری دادیم؟
قهقهه‌ی خوفناکی سر می‌دهد و چشمانش را به دریای متلاطم می‌دوزد، این حالت آزراء به شدت آتاش را به وحشت می‌اندازد.
- اوه اریک! این‌قدر احمق نباش، افکار شما مثل روز برای من روشنه!
طعم ناگوار آب فمش را با تعب فرو می‌برد و دم عمیقی می‌گیرد که سخن مجدد آزراء حواسش را از کلمات پرت می‌کند.
- بوی ترس تو شامه منو قلقلک میده.
با نگاه و نوای خاصی، در دیدگان آتاش خیره می‌شود و در حالی که انگشت شستش را کنار ل*بش می‌کشد اضافه می‌کند:
- خیلی ملسه!


کد:
***
در آب دریا تکیه داده و موج سرد بی‌رحمانه بر جانش می‌تازد. اما خیالی نیست؛ بدنش اکنون خوب یاد گرفته چگونه خود را گرم نگه دارد. نفس عمیقی می‌کشد و چشم از هم باز می‌کند. آسمان رو به‌ رویش زیادی سیاه است. ابر‌ها؛ گریان می‌بارند و وای که چقدر اشک‌شان را دوست می‌دارد‌‌. به دلیل وجود باران و باد، آب دریا چنین سرد است وگرنه دریا که با او پدر کشتگی ندارد. در حال ل*ذت بردن از موقعیت است که آتاش بالا سرش، با چتر ظاهر شده و با قیافه‌ی نحس خود منظره را خ*را*ب می‌کند.
- مجبور شدم برم تتو بزنم روی صورتم که جای سوختگی شما معلوم نشه.
 آزراء حرص‌درار تک خنده‌ای می‌زند و با کنایه سخن می‌گوید:
- دیدم سوزوندن تو حیوان آزاری میشه، وگرنه بلایی بدتر از اولیویا برات برنامه‌ریزی کرده بودم.
- وقتی به جیکوب گفتم رفتی اتاق ممنوعه و چیزی که نباید رو دیدی اون موقع حالیت میشه!
پا کج می‌کند، چند قدمی بیش برنداشته که با سخن آزراء قفل فکش شل می‌شود.
- بنظرت جیکوب با شرط من موافقت می‌کنه تا باهاش کار کنم؟
عقب گرد می‌کند و با اخم پاسخ می‌دهد:
- چه شرطی؟
کمرش را از بند شن‌ها رها می‌سازد، دو دستش را عقب‌تر می‌گذارد تا تعادش حفظ شود و با اکراه صورتش را به سمت آتاش می‌کشاند.
- کشتن تو در ازای همکاری با اون.
رنگ از رخسارش می‌پرد. شوخی می‌کند دیگر، نه؟ نه، آن دیوانه با کسی شوخی ندارد. اما آتاش ضعف نشان نمی‌دهد و با لبخند ملیحی ل*ب می‌زند:
- مگه ما بهت پیشنهاد همکاری دادیم؟
قهقهه‌ی خوفناکی سر می‌دهد و چشمانش را به دریای متلاطم می‌دوزد، این حالت آزراء به شدت آتاش را به وحشت می‌اندازد.
- اوه اریک! این‌قدر احمق نباش، افکار شما مثل روز برای من روشنه!
طعم ناگوار آب فمش را با تعب فرو می‌برد و دم عمیقی می‌گیرد که سخن مجدد آزراء حواسش را از کلمات پرت می‌کند.
- بوی ترس تو شامه منو قلقلک میده.
با نگاه و نوای خاصی، در دیدگان آتاش خیره می‌شود و در حالی که انگشت شستش را کنار ل*بش می‌کشد اضافه می‌کند:
- خیلی ملسه!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧
بالا