Lunika✧
مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 2023-07-07
- نوشتهها
- 3,921
- لایکها
- 14,196
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- "درون پورتال آتش"
- کیف پول من
- 291,500
- Points
- 70,000,164
- سطح
-
- حرفهای
#❦ققنوس_آتش❦
#پارت_129
- خیلی خب دستت رو بردار که ببینمش.
وقتی دارک کمی ساعد آزراء را میکشد، آزراء دستش را محکمتر میگیرد و میگوید:
- به اینی که میگم گوش کن بعد.
دارک لبخند ملیحی میزند و صاف مینشیند. ابراز علاقه کن! ابراز علاقه کن... !
- میشه برام یه خبری از بابام بگیری؟
با شنیدن این حرف آزراء دهنش تخت میشود، خودش هم میداند انتظار بیجایی دارد و ابراز علاقه آن هم از زبان آزراء زمان بیشتری میخواهد. نگاهش را در هوا میچرخاند و لبان خشکش را تر میکند.
- از کدوم بابات؟
- هردو، خواهش میکنم برایان! این کار رو برای من انجام میدی؟
لحن ملتمسانه او با حالت مظلومی که بر صورت گرفته لبخندی روی ل*بهای دارک میاندازد. تا کنون آزراء را اینگونه نبوده بود. خندهی زیر پوستی میزند، دستش را در موهایش فرو میبرد و خیره به آزراء زمزمه میکند:
- ایکاش؛ همیشه... به من نیاز داشته باشی.
برق چشمان دارک نشان از نیتش میدهد، میداند که سابقه نداشته با این لحن با کسی سخن بگوید ولی فعلاً مجبور است و دستش جز به دارک به جایی بند نیست.
- اولاً که آرزو بر جوانان عیب نیست، دوماً یه کاری ازت خواستم خیلی سخته برات منو برگردون کلمبیا برتیش تا خودم خبری بگیرم!
دارک قهقههای سر میدهد، هیچ وقت نمیتواند یک دقیقه کامل را مظلوم نمایی کند!
- میگفتن دختر آلفایی هستی، اشتباه نمیکردن.
- حالا هرچی! انجامش میدی یا نه؟
دارک سرش را روبهروی آزراء؛ به صندلی تکیه میدهد، از من حرکت شاید از رز عاشق شدن!
- نیازی نیست، همین الانشم خبرا تو دستمه.
در چشمانش برق خوشحالی میزند و دستانش را به هم میمالد.
- واقعاً؟
بازوی آزراء توجهش را به خود جلب میکند که سریع دستش را دراز کرده و ساعدش را در مشت میگیرد. کمی که نگاهش میکند متوجه نگاههای خیرهی آزراء میشود. لبخند ملیحی میزند و رهایش میکند. جز رد خون طلاییاش هیچ اثری از زخم نبود. ققنوس آتش و نیروی ترمیم؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
#پارت_129
- خیلی خب دستت رو بردار که ببینمش.
وقتی دارک کمی ساعد آزراء را میکشد، آزراء دستش را محکمتر میگیرد و میگوید:
- به اینی که میگم گوش کن بعد.
دارک لبخند ملیحی میزند و صاف مینشیند. ابراز علاقه کن! ابراز علاقه کن... !
- میشه برام یه خبری از بابام بگیری؟
با شنیدن این حرف آزراء دهنش تخت میشود، خودش هم میداند انتظار بیجایی دارد و ابراز علاقه آن هم از زبان آزراء زمان بیشتری میخواهد. نگاهش را در هوا میچرخاند و لبان خشکش را تر میکند.
- از کدوم بابات؟
- هردو، خواهش میکنم برایان! این کار رو برای من انجام میدی؟
لحن ملتمسانه او با حالت مظلومی که بر صورت گرفته لبخندی روی ل*بهای دارک میاندازد. تا کنون آزراء را اینگونه نبوده بود. خندهی زیر پوستی میزند، دستش را در موهایش فرو میبرد و خیره به آزراء زمزمه میکند:
- ایکاش؛ همیشه... به من نیاز داشته باشی.
برق چشمان دارک نشان از نیتش میدهد، میداند که سابقه نداشته با این لحن با کسی سخن بگوید ولی فعلاً مجبور است و دستش جز به دارک به جایی بند نیست.
- اولاً که آرزو بر جوانان عیب نیست، دوماً یه کاری ازت خواستم خیلی سخته برات منو برگردون کلمبیا برتیش تا خودم خبری بگیرم!
دارک قهقههای سر میدهد، هیچ وقت نمیتواند یک دقیقه کامل را مظلوم نمایی کند!
- میگفتن دختر آلفایی هستی، اشتباه نمیکردن.
- حالا هرچی! انجامش میدی یا نه؟
دارک سرش را روبهروی آزراء؛ به صندلی تکیه میدهد، از من حرکت شاید از رز عاشق شدن!
- نیازی نیست، همین الانشم خبرا تو دستمه.
در چشمانش برق خوشحالی میزند و دستانش را به هم میمالد.
- واقعاً؟
بازوی آزراء توجهش را به خود جلب میکند که سریع دستش را دراز کرده و ساعدش را در مشت میگیرد. کمی که نگاهش میکند متوجه نگاههای خیرهی آزراء میشود. لبخند ملیحی میزند و رهایش میکند. جز رد خون طلاییاش هیچ اثری از زخم نبود. ققنوس آتش و نیروی ترمیم؟
کد:
- خیلی خب دستت رو بردار که ببینمش.
وقتی دارک کمی ساعد آزراء را میکشد، آزراء دستش را محکمتر میگیرد و میگوید:
- به اینی که میگم گوش کن بعد.
دارک لبخند ملیحی میزند و صاف مینشیند. ابراز علاقه کن! ابراز علاقه کن... !
- میشه برام یه خبری از بابام بگیری؟
با شنیدن این حرف آزراء دهنش تخت میشود، خودش هم میداند انتظار بیجایی دارد و ابراز علاقه آن هم از زبان آزراء زمان بیشتری میخواهد. نگاهش را در هوا میچرخاند و لبان خشکش را تر میکند.
- از کدوم بابات؟
- هردو، خواهش میکنم برایان! این کار رو برای من انجام میدی؟
لحن ملتمسانه او با حالت مظلومی که بر صورت گرفته لبخندی روی ل*بهای دارک میاندازد. تا کنون آزراء را اینگونه نبوده بود. خندهی زیر پوستی میزند، دستش را در موهایش فرو میبرد و خیره به آزراء زمزمه میکند:
- ایکاش؛ همیشه... به من نیاز داشته باشی.
برق چشمان دارک نشان از نیتش میدهد، میداند که سابقه نداشته با این لحن با کسی سخن بگوید ولی فعلاً مجبور است و دستش جز به دارک به جایی بند نیست.
- اولاً که آرزو بر جوانان عیب نیست، دوماً یه کاری ازت خواستم خیلی سخته برات منو برگردون کلمبیا برتیش تا خودم خبری بگیرم!
دارک قهقههای سر میدهد، هیچ وقت نمیتواند یک دقیقه کامل را مظلوم نمایی کند!
- میگفتن دختر آلفایی هستی، اشتباه نمیکردن.
- حالا هرچی! انجامش میدی یا نه؟
دارک سرش را روبهروی آزراء؛ به صندلی تکیه میدهد، از من حرکت شاید از رز عاشق شدن!
- نیازی نیست، همین الانشم خبرا تو دستمه.
در چشمانش برق خوشحالی میزند و دستانش را به هم میمالد.
- واقعاً؟
بازوی آزراء توجهش را به خود جلب میکند که سریع دستش را دراز کرده و ساعدش را در مشت میگیرد. کمی که نگاهش میکند متوجه نگاههای خیرهی آزراء میشود. لبخند ملیحی میزند و رهایش میکند. جز رد خون طلاییاش هیچ اثری از زخم نبود. ققنوس آتش و نیروی ترمیم؟
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: