حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت167

کلافه بودم! بی‌حوصلگی و عذاب‌ وجدان را هم اضافه کنید.
تازه، خیلی هم عصبی‌ام.
اصلاً دلیلی برای رفتار ساوان و حس عجیب خودم نمی‌بینم.
تصمیمم جدی بود، حالا که ساوان رفته باید حتماً به دیدن پدرم بروم و او را از خریتم آگاه کنم، وگرنه شَر می‌شود؛ البته شر که شده، صرفاً من از عمق گندکاریم آگاهی ندارم. تلاش می‌کنم ها! اما قلب احمقم نمی‌گذارد مغزم فضاحت کار را درک کند.
پوف بلند بالایی می‌کشم و موهای فر درشت ریخته در پیشانی‌ام را می‌کشم؛ می‌خواهم جیغ بکشم، آن‌قدر بلند که مغزم کَر شود و فکر نکند.
آن‌قدر بلند که صدای حماقتم به گوش قلبم برسد.
من دارم چه غلطی می‌کنم؟ چرا شبیه دختر بچه‌های کودن شده‌ام؟
موهایم را به زیر شال سفید می‌فرستم و حرصی شال را پایین می‌کشم تا از شر وز موهایم خلاص شوم.
پارچه‌ی سفید شال، پرده‌ جلوی چشم‌هایم می‌اندازد و اجازه نفس کشیدن به قلبم می‌دهد.
دلم آرامش دریا را خواست! لعنتی، از این همه تنش خسته‌ شده‌ام.
کمرم کلافه خم می‌شود و حرصی به پیشانی‌ام می‌کوبم:
- داری چه غلطی می‌کنی دختر!
محکم چند بار به پیشانی‌ام می‌زنم و چشمم را به هم می‌فشارم. کاش یکی روشنم می‌کرد. من خر چرا باید خانواده آرام و دوست‌‌داشتنی‌ام را رها کنم و خواهان بودن در کنار شخصی باشم که می‌دانم عوضیست! چرا واقعاً؟
چند تقه به در اتاق می‌خورد و پشت بندش صدای نحس وزیر می‌آید:
- عروس خانم، افتخار بده بیا عصرونه بخور.
ادایش را در می‌آورم و با کمر صاف کردنم نفسم را شبیه بخار از بینی خارج می‌کنم؛ فقط همین را کم داشتم!
دستم مشت می‌شود و پی‌درپی نفس عمیق می‌کشم تا آرام شوم. از دست خودم عصبیم.
اگر اعتماد به نفسم را مقابلشان حفظ نکنم مرا قورت می‌دهند، اگر وزیر عو‌ضی بداند چقدر روی مخ من است، همین را آ‌لت بازی‌اش می‌کند.
با نفس عمیقی در حالی که ربات‌وار به طرف درب سفید اتاق می‌چرخم، چشم تنگ می‌کنم.
من از عهده‌ی این کار بر می‌آیم! من وزیر را رَنده می‌کنم و می‌رَوم. اصلاً جای ترس ندارد، مائده.
لبخند پر حرصی روی لَب‌های بهم فشرده‌ام می‌نشیند و با تنفسِ پر صدا از پره‌هایِ بینی، به طرف درب اتاق می‌روم.
پاهایم را محکم به سنگ‌های کف می‌کوبم شاید بشنود.
و خب معلوم است که می‌شنود:
- آفرین! آفرین عمو جون.
لبخندم پرحرص کش می‌آید و با سرعت دادن به گام‌هایم لحظه به لحظه بیشتر به درب سفید ام‌دی‌افی اتاق نزد‌یک می‌شوم.
هرچه حرص و خشم از دست خودم درون دل دارم، پشت زبانم جمع می‌کنم؛ شبیه تفنگ‌های قدیمی، فقط حرف بزند تا او را آبکش کنم.
آخرین گام را با سرعت بیشتری بر می‌دارم و با باز کردن ناگهانی در، اخم‌هایم را قفل می‌کنم و تخس سرم را بالا می‌کشم.
نگاهم روی سینِه وزیر است! لعنتی چرا محاسباتم غلط از آب در آمد؟ این خیلی بزرگ‌تر از تصورات من است.
نگاهم را از پیراهن سفیدش بالاتر می‌کشم و هم‌چنان تلاشم بر این است اخمم، وا نرود.
از گر‌د‌ن کشیده سفیدش بالاتر می‌روم به سفتی استخوان فکش می‌رسم و ته‌ریش‌های قهوه‌ای روشنش. یا حضرت فیل، چرا تمام نمی‌شود؟
- موش زبونت رو خورده عمو جون؟
با انگشت شست و اشاره‌ام، لبخند حرصی و خطی شکل روی صورتم را کش می‌آورم و از ته‌ریش‌هایش بالاتر می‌روم تا به چشم‌های بادامی‌اش برسم.
تیله‌های عسلی‌اش برق می‌زنند.
او هم چشم تنگ کرده و ابرو بالا انداخته نگاهم می‌کند؛ می‌توانم ترسش را بخوانم، انگار منتظر ری‌اکشن من است.
لبخندم را کش می‌آورم و تکیه کمرم را به قاب در داده، ریلکس دست زیر بغَل می‌زنم. خیره در چشم‌های منتظرش صدای نامفهومی از گلویم خارج می‌کنم و دستوری انگشت اشاره‌ام را به طرفش می‌گیرم:
- امم... همین الان برای من یه ماشین ردیف می‌کنی! باید برم بیرون.
متعجب جفت ابرویش بالا می‌رود و با تک‌خند ته‌گلویی سر تا پایم را از نظر می‌گذراند. از شومیز گشاد بافت کرم گرفته تا جین بگ مشکی‌ام.
همان نگاه را بالا می‌آید و به حالت مسخره‌ای شبیه پرنسس‌های دیزنی، با آن هیکل گنده‌اش تعظیم می‌کند.
- چشم پرنسس، من رو عفو کنید.
این‌که به در مسخره بازی می‌زند کار من را راحت‌تر می‌کند. دماغم را بالا می‌گیرم و سرزنش‌گر و کاملاً جدی به او که خم شده، می‌غرم:
- نمی‌بخشم! زود باش یه ماشین برام بگیر. وگرنه مجبورم به زور وارد عمل بشم، وزیر. شوخی هم باهات ندارم؛ از هیکلت خجالت بکش!
صاف شدن کمرش توأمان با اخم غلیظش است و من را ناخواسته از موضع خود پایین می‌کشاند.
شل می‌کنم.
با نگاهش کوتاهی قدم را تحقیر می‌کند و قدمی جلوتر می‌آید تا من به قاب درب اتاق، پِرس شوم.
- شیرین شدی!
بزاقم را فرو می‌دهم و با بستن چشم‌هایم، کلافه نفس می‌کشم:
- برو عقب، کثا‌‌فت.
صدای پوزخندش، ضعف را به جانم می‌نشاند.
قدمی جلوتر می‌آید و من کاملاً قفل می‌شوم. هیچ روزنه‌ای برای اکسیژن نیست! لعنتی چه از جانم می‌خواهد؟
- مراقب زبونت باش! هنوز یادم نرفته چه‌جوری کرمان جیم زدی. بهت چی گفتم دختر جون؟ گفتم تلافیش رو سرت در میارم، فقط بزار برای ساوان کهنه بشی، اون موقع‌است که کار من باهات شروع میشه.
لرز می‌کنم و دستم رعشه می‌رود. نه... نه... احمق! دارد زر می‌زند، ساوان دَهانش را جر می‌دهد. هیچ غلطی نمی‌تواند بکند.
نفس عمیقی از بوی سرد ادکلنش می‌گیرم و با باز کردن چشم‌هایم، اخمم را قفل‌تر می‌کنم و از زیر حصار دستش بیرون می‌کشم:
- فکر نکن به ساوان نمیگم چقدر بی‌شرفی و به زنش چشم داری.
وزیر بلند می‌خندد، با تمسخر به سرم می‌زند و جبهه گرفته ابرو بالا می‌اندازد:
- فکر می‌کنی من بهت چشم دارم؟ چقدر نخود مغزی عزیزم. خود ساوانم اگه براش نفع نداشتی تحملت نمی‌کرد.
چیزی درون وجودم می‌شکند.
من چه نفعی می‌توانم برای ساوان داشته باشم؟ حرف‌هایش چه؟ آن دوستت‌دارمی که گفت! وزیر یک بی‌شرف است. حرف مفت می‌زند.
حرصی از کنارش می‌گذرم و به طرف راه‌پله می‌روم اما صدای بلند وزیر عو‌‌ضی، کار را تمام می‌کند:
- ببین کی بهت گفتم، زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی مثل بقیه انداختت سطل زباله، بعدش منتظرم باش مائده، وقتی که تا تَه توی لجن بودی و فکر کردی آخر دنیاست منتظر من باش.
لرز نشسته به قلبم و بغض چمبرزده به گلویم، دست خودم نیست. پست فطرت!




کد:
#پارت167

کلافه بودم! بی‌حوصلگی و عذاب‌ وجدان را هم اضافه کنید.
تازه، خیلی هم عصبی‌ام.
اصلا دلیلی برای رفتار ساوان و حس عجیب خودم نمی‌بینم.
تصمیمم جدی بود، حالا که ساوان رفته باید حتماً به دیدن پدرم بروم و او را از خریتم آگاه کنم، وگرنه شَر می‌شود؛ البته شر که شده، صرفاً من از عمق گندکاریم آگاهی ندارم. تلاش می‌کنم ها! اما قلب احمقم نمی‌گذارد مغزم فضاحت کار را درک کند.
پوف بلند بالایی می‌کشم و موهای فر درشت ریخته در پیشانی‌ام را می‌کشم؛ می‌خواهم جیغ بکشم، آن‌قدر بلند که مغزم کَر شود و فکر نکند.
آن‌قدر بلند که صدای حماقتم به گوش قلبم برسد.
من دارم چه غلطی می‌کنم؟ چرا شبیه دختر بچه‌های کودن شده‌ام؟
موهایم را به زیر شال سفید می‌فرستم و حرصی شال را پایین می‌کشم تا از شر وز موهایم خلاص شوم.
پارچه‌ی سفید شال پرده‌ جلوی چشم‌هایم می‌اندازد و اجازه نفس کشیدن به قلبم می‌دهد.
 دلم آرامش دریا را خواست! لعنتی، از این همه تنش خسته‌ شده‌ام.
کمرم کلافه خم می‌شود و حرصی به پیشانی‌ام می‌کوبم:
- داری چه غلطی می‌کنی دختر!
محکم چند بار به پیشانی‌ام می‌زنم و چشمم را به هم می‌فشارم. کاش یکی روشنم می‌کرد. من خر چرا باید خانواده آرام و دوست‌‌داشتنی‌ام را رها کنم و خواهان بودن در کنار شخصی باشم که می‌دانم عو‌ضیست! چرا واقعاً؟
چند تقه به در اتاق می‌خورد و پشت بندش صدای نحس وزیر می‌آید:
- عروس خانم، افتخار بده بیا عصرونه بخور.
ادایش را در می‌آورم و با کمر صاف کردنم نفسم را شبیه بخار از بینی خارج می‌کنم؛ فقط همین را کم داشتم!
دستم مشت می‌شود و پی‌درپی نفس عمیق می‌کشم تا آرام شوم. از دست خودم عصبیم.
اگر اعتماد به نفسم را مقابلشان حفظ نکنم مرا قورت می‌دهند، اگر وزیر ع*و*ضی بداند چقدر روی مخ من است، همین را آ‌لت بازی‌اش می‌کند.
با نفس عمیقی در حالی که ربات‌وار به طرف درب سفید اتاق می‌چرخم چشم تنگ می‌کنم.
من از عهده‌ی این کار بر می‌آیم! من وزیر را رَنده می‌کنم و می‌رَوم. اصلاً جای ترس ندارد مائده.
لبخند پر حرصی روی لَب‌های بهم فشرده‌ام می‌نشیند و با تنفسِ پر صدا از پره‌هایِ بینی، به طرف درب اتاق می‌روم.
پاهایم را محکم به سنگ‌های کف می‌کوبم شاید بشنود.
و خب معلوم است که می‌شنود:
- آفرین! آفرین عمو جون.
لبخندم پرحرص کش می‌آید و با سرعت دادن به گام‌هایم لحظه به لحظه بیشتر به درب سفید ام‌دی‌افی اتاق نزد‌یک می‌شوم.
هرچه حرص و خشم از دست خودم درون دل دارم، پشت زبانم جمع می‌کنم؛ شبیه تفنگ‌های قدیمی، فقط حرف بزند تا او را آبکش کنم.
آخرین گام را با سرعت بیشتری بر می‌دارم و با باز کردن ناگهانی درب، اخم‌هایم را قفل می‌کنم و تخس سرم را بالا می‌کشم.
نگاهم روی سینِه وزیر است! لعنتی چرا محاسباتم غلط از آب در آمد؟ این خیلی بزرگ‌تر از تصورات من است.
نگاهم را از پیراهن سفیدش بالاتر می‌کشم و هم‌چنان تلاشم بر این است اخمم، وا نرود.
از گر‌د‌ن کشیده سفیدش بالاتر می‌روم به سفتی استخوان فکش می‌رسم و ته‌ریش‌های قهوه‌ای روشنش. یا حضرت فیل، چرا تمام نمی‌شود؟
- موش زبونت رو خورده عمو جون؟
با انگشت شست و اشاره‌ام، لبخند حرصی و خطی شکل روی صورتم را کش می‌آورم و از ته‌ریش‌هایش بالاتر می‌روم تا به چشم‌های بادامی‌اش برسم.
تیله‌های عسلی‌اش برق می‌زنند.
او هم چشم تنگ کرده و ابرو بالا انداخته نگاهم می‌کند؛ می‌توانم ترسش را بخوانم، انگار منتظر ری‌اکشن من است.
لبخندم را کش می‌آورم و تکیه کمرم را به قاب در داده، ریلکس دست زیر ب*غ*ل می‌زنم. خیره در چشم‌های منتظرش صدای نامفهومی از گلویم خارج می‌کنم و دستوری انگشت اشاره‌ام را به طرفش می‌گیرم:
- امم... همین الان برای من یه ماشین ردیف می‌کنی! باید برم بیرون.
متعجب جفت ابرویش بالا می‌رود و با تک‌خند ته‌گلویی سر تا پایم را از نظر می‌گذراند. از شومیز گشاد بافت کرم گرفته تا جین بگ مشکی‌ام.
همان نگاه را بالا می‌آید و به حالت مسخره‌ای شبیه پرنسس‌های دیزنی، با آن هیکل گنده‌اش تعظیم می‌کند.
- چشم پرنسس، من رو عفو کنید.
این‌که به در مسخره بازی می‌زند کار من را راحت‌تر می‌کند. دماغم را بالا می‌گیرم و سرزنش‌گر و کاملاً جدی به او که خم شده می‌غرم:
- نمی‌بخشم! زود باش یه ماشین برام بگیر. وگرنه مجبورم به زور وارد عمل بشم وزیر. شوخی هم باهات ندارم؛ از هیکلت خجالت بکش!
صاف شدن کمرش توأمان با اخم غلیظش است و من را ناخواسته از موضع خود پایین می‌کشاند.
شل می‌کنم.
با نگاهش کوتاهی قدم را تحقیر می‌کند و قدمی جلوتر می‌آید تا من به قاب درب اتاق، پِرس شوم.
- شیرین شدی!
بزاقم را فرو می‌دهم و با بستن چشم‌هایم، کلافه نفس می‌کشم :
- برو عقب کثا‌‌فت.
صدای پوزخندش، ضعف را به جانم می‌نشاند.
قدمی جلوتر می‌آید و من کاملاً قفل می‌شوم. هیچ روزنه‌ای برای اکسیژن نیست! لعنتی چه از جانم می‌خواهد؟
- مراقب زبونت باش! هنوز یادم نرفته چجوری کرمان جیم زدی. بهت چی گفتم دختر جون؟ گفتم تلافیش رو سرت در میارم، فقط بزار برای ساوان کهنه بشی، اون موقع‌است که کار من باهات شروع میشه.
لرز می‌کنم و دستم رعشه می‌رود. نه... نه... احمق! دارد زر می‌زند، ساوان دَهانش را جر می‌دهد. هیچ غلطی نمی‌تواند بکند.
نفس عمیقی از بوی سرد ادکلنش می‌گیرم و با باز کردن چشم‌هایم، اخمم را قفل‌تر می‌کنم و از زیر حصار دستش بیرون می‌کشم:
- فکر نکن به ساوان نمیگم چقدر بی‌شرفی و به زنش چشم داری.
وزیر بلند می‌خندد، با تمسخر به سرم می‌زند و جبهه گرفته ابرو بالا می‌اندازد:
- فکر می‌کنی من بهت چشم دارم؟ چقدر نخود مغزی عزیزم. خود ساوانم اگه براش نفع نداشتی تحملت نمی‌کرد.
چیزی درون وجودم می‌شکند.
من چه نفعی می‌توانم برای ساوان داشته باشم؟ حرف‌هایش چه؟ آن دوستت‌دارمی که گفت! وزیر یک بی‌شرف است. حرف مفت می‌زند.
حرصی از کنارش می‌گذرم و به طرف راه‌پله می‌روم اما صدای بلند وزیر عو‌‌ضی، کار را تمام می‌کند:
- ببین کی بهت گفتم، زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی مثل بقیه انداختت سطل زباله، بعدش منتظرم باش مائده، وقتی که تا تَه توی لجن بودی و فکر کردی آخر دنیاست منتظر من باش.
لرز نشسته به قلبم و بغض چمبرزده به گلویم، دست خودم نیست. پست فطرت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت168

پشت میز چوبی، زیر سایه‌ی آن بید بزرگ که در دست باد می‌رقصید؛ من غرق در حماقتم به بخار لیوان چای نگاه می‌کردم.
لَب و لوچه‌ام آویزان شده و پشیمانی تا خرتلاقم را می‌فشرد. حرف‌های وزیر در سَرم می‌چرخید و وقتی که با تهدید‌های قوام‌لو ترکیب می‌شد، ترسم را به انتها می‌رساند؛ من خیلی خرم!
یقه‌ی پیراهن بافتم تا زیر گرد‌نم می‌رسید و نسیم نسبتاً سرد دی‌ماه، تَنم را مور‌‌ مور می‌کرد.
نگار کنارم نشسته بود و به جز ما دو نفر، همه داخل خانه بودند.
خیرگی نگاهش معذبم می‌کرد. نز‌دیک غروب بود و آفتاب کم‌جان به سوز هوا می‌افزود.
دست یخ‌زده‌ام دیواره‌های دا‌غ استکان را می‌فشرد شاید اندکی از سرمای درونم کاسته شود؛ اما خیر، رویای بیهوده‌ای به‌نظر می‌رسید.
من متعلق به این‌جا و در بین این آدم‌ها نبودم.
شاید دیر بود اما باید هر چه زودتر برمی‌گشتم؛ یک ثانیه زودترم از کلی فاجعه جلوگیری می‌کرد.
دست‌های یخ‌زده‌ روی ران جینم، توسط دست‌های بی‌جان نگار فشرده می‌شود.
صدایش آرام و نگران است:
- چی‌شده؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟
بغض خفیفی به گلویم راه پیدا می‌کند.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نگاه تیک زده از روی لیوانم را، آهسته تا چشم‌های نگران نگار بالا می‌کشم.
تیله‌های درشت آسمانی‌اش، بی‌فروغ است. همه‌ی اعضای وجودش فریاد می‌زنند: این زن زیاد زنده نمی‌ماند!
لبخند محوی به صورتش می‌زنم که رنگ ترحم دارد. این‌که یک نفر در تمام زندگی‌اش این‌گونه بیهوده زیسته باشد و تهش بدون چشیدن لذ‌‌ت زنده بودن بمیرد، خیلی مزخرف است! انگار گور به گور می‌شود. از گور این دنیا به گور آن دنیا. تفاوتش چیست؟ هیچ!
نگاهم به کلاه سفید بافتش زیر شال مشکی می‌نشیند؛ باید موهای زیبایی می‌داشت. می‌توانم زیبایی موهایش را تصور کنم.
- کسی حرفی بهت زده؟
نگرانی صدایش، رنگ و بوی نگرانی‌های تند و تیز مادرم را ندارد. مادرم اهل پرسش نبود، اگر می‌دید حالم خوب نیست، زمین و زمان را به سر پدر بدبختم خَراب می‌کرد که چه بلایی سر دخترش آورده.
حرف دَهانم را کمی مزه می‌کنم و نگاه پشیمانم به چشم نگار بر می‌گردد.
خیره در تیله‌هایش نگاه می‌کنم:
- باید برگردم!
شوک خفیفی که به جانش نشسته را حس می‌کنم.
سکوت می‌شود و به جز صدای برگ‌های بید و وزش نسیم هیچ چیز به‌گوش نمی‌رسد.
تلخ می‌خندد.
نگاهش رنگ دل‌خوری می‌گیرد و سرش را جلو‌تر می‌کشد.
انگار می‌خواهد تهدید کند! البته از ج*ن*س غم و التماس:
- فکر کردم قراره تا لحظه‌ای که بمیرم بمونی!
بزاقم را فرو می‌دهم و رگه‌های سورمه‌ای میان تیله‌هایش را می‌کاوم. کاش می‌شد به او بگویم همین الان هم مرده! صرفاً خودش را با این نفس‌های ضعیف گول می‌زند.
لبخندم را حفظ می‌کنم و دستم را سمت راست صورت زرد و بی‌جانش می‌گذارم.
صدایم زمزمه‌وار است:
- من به این‌جا تعلق ندارم!
نگاهش غم دارد و بغض خفیفی به چشمش سوزن زده.
محو لبخند می‌زند و دستش را پشت دست من می‌گذارد.
سرش را خم می‌کند تا جایی که دستم بین کتف و سرش بماند؛ عمیق به چشم‌هایم نگاه می‌کند.
انگار دنبال خاطراتش می‌گشت:
- می‌دونی قشنگ‌ترین خاطره‌‌ای که توی این جهنم دارم چیه؟
سکوت می‌کنم و غم نگاهش، ناخواسته دارد از حرفی که زدم پشیمانم می‌کند؛ چقدر این زن بدبخت است!
بزاق دَهانم را فرو می‌کنم و کلافه چشم می‌بندم که خودش ادامه می‌دهد:
- روزی که توی بیمارستان بهوش اومدم و تو رو گذاشتن توی بغلم.
تلخ می‌خندد و صدایش بوی گریه می‌دهد.
دستش را روی صورتم می‌گذارد و با احتیاط نوازش می‌کند. صدایش هنوز هم شوق و غم آن روز را دارد:
- صورتت این‌قدر پف‌پفالو بود که چشمای قشنگت رو نمی‌تونستم ببینم. ولی همون لحظه، هرچی درد کشیدم یادم رفت. هرچی این دنیای کثا‌فت سرم آورده بود رو فراموش کردم.
کلافه نفسم را خارج می‌کنم و بغض کثیفی چشمم را تر می‌کند؛ نمی‌توانم ترحمی که نسبت به این زن دارم را درک کنم اما دلم برایش می‌سوخت.
با نفس عمیقی سعی می‌کنم گریه آمده پشت دَهانم را خفه کنم.
نگاهم را از چشم‌های خیس شده نگار می‌گیرم و به استکان چایی می‌دهم که دیگر بخار ندارد.
قطره‌ی اشکی آهسته از بین پلکم سُر می‌خورد.
فین خفیفی می‌کشم و با آستین پف بافتم، بینی سرخ و یخ بسته‌ام را می‌فشارم.
دستم را پایین می‌کشم و با نفس عمیقی آهسته زمزمه می‌کنم:
- من این‌جا امنیت ندارم! این‌جا دلم آروم نمیشه. می‌دونی وسط یه مشت قاچاقچی زندگی کردن چه حسی داره؟
خیره به استکان چاییم و نمی‌دانم چند دقیقه در سکوت می‌گذرد که ناگهان از سنگینی سکوت او، یادم می‌آید که خود او هم همین‌گونه است! انگار بَد دلش را می‌شکستم.
تا می‌خواهم حرفم را جمع کنم و به طرفش برگردم بگویم منظورم با او نیست، ساوان را پشت سرش می‌بینم و این همه چیز را بدتر می‌کند.
اخم‌های ساوان قفل شده و با یک مَن عسل هم قابل خوردن نیست! کی آمده بود؟ چرا صدای پاییش را نشنیدم؟
صدای خشک و جدی ساوان، حالم را بدتر از قبل می‌کند:
- اگر اختلاط کردنت تموم شده پاشو ببرمت یه جایی که دلت آروم بشه.
طعنه می‌زند! و خب به‌گمانم حق دارد.
صدای گرفته و خش‌دار نگار بالا نمی‌آید؛ انگار دارد خفه می‌شود. صورتش خیس خیس است و تیله‌های آسمانی‌اش در خون شنا می‌کند.
- حق داره ساوان! من بهش فشار آوردم. نباید مجبورش می‌کردم به این‌جا بیاد. خود توهم دلت نمی‌خواد این‌جا باشی چه برسه به مائده.
و بعد بلند می‌شود و بدون هیچ حرفی پشتش را به من می‌کند و به طرف انتهای باغ می‌رود.
پوف عصبی می‌کشم و نگاهم را از اور کت مشکی نگار می‌گیرم و کلافه پیشانی‌ام را می‌فشارم.
صدای خشک ساوان، به این کلافگی دامن می‌زند:
- پاشو بریم نجات پیدا کنی.
چشم می‌فشارم و با نفس‌های عمیق سعی می‌کنم از سنگینی نگاه ساوان جان سالم به در ببرم.
لعنتی، گند زدم. حالا این ساوان گند دماغ شده را چگونه تحمل کنم؟

کد:
#پارت168

پشت میز چوبی، زیر سایه‌ی آن بید بزرگ که در دست باد می‌رقصید؛ من غرق در حماقتم به بخار لیوان چای نگاه می‌کردم.
لَب و لوچه‌ام آویزان شده و پشیمانی تا خرتلاقم را می‌فشرد. حرف‌های وزیر در سَرم می‌چرخید و وقتی که با تهدید‌های قوام‌لو ترکیب می‌شد، ترسم را به انتها می‌رساند؛ من خیلی خرم!
یقه‌ی پیراهن بافتم تا زیر گرد‌نم می‌رسید و نسیم نسبتاً سرد دی‌ماه، تَنم را مور‌‌ مور می‌کرد.
نگار کنارم نشسته بود و به جز ما دو نفر، همه داخل خانه بودند.
خیرگی نگاهش معذبم می‌کرد. نز‌دیک غروب بود و آفتاب کم‌جان به سوز هوا می‌افزود.
دست یخ‌زده‌ام دیواره‌های دا‌غ استکان را می‌فشرد شاید اندکی از سرمای درونم کاسته شود؛ اما خیر، رویای بیهوده‌ای به‌نظر می‌رسید.
من متعلق به این‌جا و در بین این آدم‌ها نبودم.
شاید دیر بود اما باید هر چه زودتر برمی‌گشتم؛ یک ثانیه زودترم از کلی فاجعه جلوگیری می‌کرد.
دست‌های یخ‌زده‌ روی ران جینم، توسط دست‌های بی‌جان نگار فشرده می‌شود.
صدایش آرام و نگران است:
- چی‌شده؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟
بغض خفیفی به گلویم راه پیدا می‌کند.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نگاه تیک زده از روی لیوانم را، آهسته تا چشم‌های نگران نگار بالا می‌کشم.
تیله‌های درشت آسمانی‌اش، بی‌فروغ است. همه‌ی اعضای وجودش فریاد می‌زنند: این زن زیاد زنده نمی‌ماند!
لبخند محوی به صورتش می‌زنم که رنگ ترحم دارد. این‌که یک نفر در تمام زندگی‌اش این‌گونه بیهوده زیسته باشد و تهش بدون چشیدن لذ‌‌ت زنده بودن بمیرد، خیلی مزخرف است! انگار گور به گور می‌شود. از گور این دنیا به گور آن دنیا. تفاوتش چیست؟ هیچ!
نگاهم به کلاه سفید بافتش زیر شال مشکی می‌نشیند؛ باید موهای زیبایی می‌داشت. می‌توانم زیبایی موهایش را تصور کنم.
- کسی حرفی بهت زده؟
نگرانی صدایش، رنگ و بوی نگرانی‌های تند و تیز مادرم را ندارد. مادرم اهل پرسش نبود، اگر می‌دید حالم خوب نیست، زمین و زمان را به سر پدر بدبختم خَراب می‌کرد که چه بلایی سر دخترش آورده.
حرف دَهانم را کمی مزه می‌کنم و نگاه پشیمانم به چشم نگار بر می‌گردد.
خیره در تیله‌هایش نگاه می‌کنم:
- باید برگردم!
شوک خفیفی که به جانش نشسته را حس می‌کنم.
سکوت می‌شود و به جز صدای برگ‌های بید و وزش نسیم هیچ چیز به‌گوش نمی‌رسد.
تلخ می‌خندد.
نگاهش رنگ دل‌خوری می‌گیرد و سرش را جلو‌تر می‌کشد.
انگار می‌خواهد تهدید کند! البته از ج*ن*س غم و التماس:
- فکر کردم قراره تا لحظه‌ای که بمیرم بمونی!
بزاقم را فرو می‌دهم و رگه‌های سورمه‌ای میان تیله‌هایش را می‌کاوم. کاش می‌شد به او بگویم همین الان هم مرده! صرفاً خودش را با این نفس‌های ضعیف گول می‌زند.
لبخندم را حفظ می‌کنم و دستم را سمت راست صورت زرد و بی‌جانش می‌گذارم.
صدایم زمزمه‌وار است:
- من به این‌جا تعلق ندارم!
نگاهش غم دارد و بغض خفیفی به چشمش سوزن زده.
محو لبخند می‌زند و دستش را پشت دست من می‌گذارد.
سرش را خم می‌کند تا جایی که دستم بین کتف و سرش بماند؛ عمیق به چشم‌هایم نگاه می‌کند.
انگار دنبال خاطراتش می‌گشت:
- می‌دونی قشنگ‌ترین خاطره‌‌ای که توی این جهنم دارم چیه؟
سکوت می‌کنم و غم نگاهش، ناخواسته دارد از حرفی که زدم پشیمانم می‌کند؛ چقدر این زن بدبخت است!
بزاق دَهانم را فرو می‌کنم و کلافه چشم می‌بندم که خودش ادامه می‌دهد:
- روزی که توی بیمارستان بهوش اومدم و تو رو گذاشتن توی بغلم.
تلخ می‌خندد و صدایش بوی گریه می‌دهد.
دستش را روی صورتم می‌گذارد و با احتیاط نوازش می‌کند. صدایش هنوز هم شوق و غم آن روز را دارد:
- صورتت این‌قدر پف‌پفالو بود که چشمای قشنگت رو نمی‌تونستم ببینم. ولی همون لحظه، هرچی درد کشیدم یادم رفت. هرچی این دنیای کثا‌فت سرم آورده بود رو فراموش کردم.
کلافه نفسم را خارج می‌کنم و بغض کثیفی چشمم را تر می‌کند؛ نمی‌توانم ترحمی که نسبت به این زن دارم را درک کنم اما دلم برایش می‌سوخت.
با نفس عمیقی سعی می‌کنم گریه آمده پشت دَهانم را خفه کنم.
نگاهم را از چشم‌های خیس شده نگار می‌گیرم و به استکان چایی می‌دهم که دیگر بخار ندارد.
قطره‌ی اشکی آهسته از بین پلکم سُر می‌خورد.
فین خفیفی می‌کشم و با آستین پف بافتم، بینی سرخ و یخ بسته‌ام را می‌فشارم.
دستم را پایین می‌کشم و با نفس عمیقی آهسته زمزمه می‌کنم:
- من این‌جا امنیت ندارم! این‌جا دلم آروم نمیشه. می‌دونی وسط یه مشت قاچاقچی زندگی کردن چه حسی داره؟
خیره به استکان چاییم و نمی‌دانم چند دقیقه در سکوت می‌گذرد که ناگهان از سنگینی سکوت او، یادم می‌آید که خود او هم همین‌گونه است! انگار بَد دلش را می‌شکستم.
تا می‌خواهم حرفم را جمع کنم و به طرفش برگردم بگویم منظورم با او نیست، ساوان را پشت سرش می‌بینم و این همه چیز را بدتر می‌کند.
اخم‌های ساوان قفل شده و با یک مَن عسل هم قابل خوردن نیست! کی آمده بود؟ چرا صدای پاییش را نشنیدم؟
صدای خشک و جدی ساوان، حالم را بدتر از قبل می‌کند:
- اگر اختلاط کردنت تموم شده پاشو ببرمت یه جایی که دلت آروم بشه.
طعنه می‌زند! و خب به‌گمانم حق دارد.
صدای گرفته و خش‌دار نگار بالا نمی‌آید؛ انگار دارد خفه می‌شود. صورتش خیس خیس است و تیله‌های آسمانی‌اش در خون شنا می‌کند.
- حق داره ساوان! من بهش فشار آوردم. نباید مجبورش می‌کردم به این‌جا بیاد. خود توهم دلت نمی‌خواد این‌جا باشی چه برسه به مائده.
و بعد بلند می‌شود و بدون هیچ حرفی پشتش را به من می‌کند و به طرف انتهای باغ می‌رود.
پوف عصبی می‌کشم و نگاهم را از اور کت مشکی نگار می‌گیرم و کلافه پیشانی‌ام را می‌فشارم.
صدای خشک ساوان، به این کلافگی دامن می‌زند:
- پاشو بریم نجات پیدا کنی.
چشم می‌فشارم و با نفس‌های عمیق سعی می‌کنم از سنگینی نگاه ساوان جان سالم به در ببرم.
لعنتی، گند زدم. حالا این ساوان گند دماغ شده را چگونه تحمل کنم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت169

سکوت سنگینی به جو حاکم بود؛ خیلی سنگین.
ساوان با اخم قفلی زده، خیره به جاده بود و من عذاب‌وجدان داشتم. نگاهم به نیم‌رخ زیبایش می‌افتد؛ به آن تار مو و صورت جدی‌اش.
بادی که از فاصله کم شیشه به داخل می‌آمد موهایش را بهم می‌ریخت.
یک دستش روی دنده بود و دست دیگرش روی فرمان. نگاهم را از سیاهی مژه و چشم‌هایش، آهسته در راستای بازویش زیر پیراهن مشکی، پایین می‌کشم و با گذر از آستین بالا زده لباسش، به ساعد عضله‌ای و رگ‌های ب*ر*جسته دستش می‌رسم.
نگاهم قفل دستش، روی دنده بود و میل شدیدی درونم حس می‌کردم؛ برای گرفتن آن و یک معذرت‌خواهی کوچک! به کسی که بر نمی‌خورد.
دستم آهسته روی رانم قرار می‌گیرد و درونم پر از تردید بود.
دستش را می‌گرفتم؟ نمی‌گرفتم؟ معذرت‌خواهی بکنم؟ دلم این جو سنگین را طاقت نمی‌آورد.
- ساوان من... .
به میان حرفم می‌آید و تُن سنگین صدایش ساکتم می‌کند:
- به‌اندازه کافی شنیدم.
چشمم را محکم بهم می‌فشرم.
بوی عطرش فضای ماشین را در بر گرفته و جاذبه‌ی عجیبی مرا به سمت دست‌هایش می‌کشید. این دیگر چه حس مزخرفی‌است!
کلافه نفس حبس شده‌ام را خارج می‌کنم.
صدای ساوان پر از طعنه است:
- به هر حال کنار من امنیت نداری، دلت آروم نیست! حق داری.
می‌خواهم از دلش در بیاورم اما نمی‌دانم، چگونه؟ سرم را به سمتش کج می‌کنم و گرد‌‌ن می‌شکنم.
صدایم را ریز می‌کنم و نامش را دلجویانه می‌کشم :
- ســــاوان!
حرصی زیر چشمی به من مظلوم شده نگاه می‌کند.
لَب بر می‌چینم و تا جایی که جا دارد خودم را بی‌گناه نشان می‌دهم:
- به‌خدا با تو نبودم! تو که رفتی یک ساعتی بعدش بود اون وزیر ع*و*ضی اومد در اتاق، یه مشت چرت و پرت گفت و تهدید کرد که ساوان ولت کرد من میام سراغت و اِل می‌کنم و بِل میشه و... .
پای ساوان که به‌یکباره به ترمز می‌چسبد با سر به سمت شیشه می‌روم و شق! محکم پیشانی‌ام به شیشه می‌خورد و بر می‌گردم.
زبانَم بین دندانم گیر می‌کند و صورتم از درد جمع می‌شود.
چشمم گرد شده، وحشت‌زده و هراسان، دستم را روی قلبم می‌گذارم که به آنی ضربانش دویست را رد کرده.
دست دیگرم را بالا می‌کشم و ناحیه دردمند سرم را می‌گیرم.
شوکه به ساوان خشک شده به جاده نگاه می‌کنم؛ تا دَهانم باز می‌شود بگویم این چه کاری بود؟ درب سمت ساوان باز می‌شود و با پیاده شدن ناگهانی‌اش از ماشین، درب را چنان محکم می‌کوبد که چهارستون بَدنه من و ماشین می‌لرزد! چه شد؟
با چشم در سیاهی جاده، ساوان را دنبال می‌کنم که جلوی ماشین می‌رود و موبایل را در می‌آورد.
مانند اسفند روی آتش شده و خشم ناگهانی نشسته به جانش را درک نمی‌کنم؛ چه شد به یک‌باره؟
ساوان جلوی نور ماشین بود و چشم‌های سرخ شده از خشمش می‌درخشید و ترسم را بیشتر می‌کرد.
موبایلش را کنار گوشش گرفته بود و مرتب مسیر جلوی ماشین را طی می‌کرد.
با احتیاط دستم را روی دستگیره درب می‌گذارم و با صدای تیک آرامش، درب را باز می‌کنم.
هنوز درب باز نشده که صدای فریاد ساوان که درون ماشین می‌پیچد، ناخواسته باعث می‌شود درب را محکم ببندم.
با چشم‌های گرد شده از فحش رکیکی که شنیده‌ام به ساوان نگاه می‌کنم که کل رگ‌های گردَنش بیرون زده و بر افروخته فریاد می‌کشد.
کُپ می‌کنم؛ قلبم فرو می‌پاشد.
از شدت ترس به نفس زدن می‌افتم و وحشت‌زده به صندلی می‌چسبم؛ انتظار این واکنش را حقیقتاً نداشتم!

کد:
#پارت169

سکوت سنگینی به جو حاکم بود؛ خیلی سنگین.
 ساوان با اخم قفلی زده، خیره به جاده بود و من عذاب‌وجدان داشتم. نگاهم به نیم‌رخ زیبایش می‌افتد؛ به آن تار مو و صورت جدی‌اش.
بادی که از فاصله کم شیشه به داخل می‌آمد موهایش را بهم می‌ریخت.
یک دستش روی دنده بود و دست دیگرش روی فرمان. نگاهم را از سیاهی مژه و چشم‌هایش، آهسته در راستای بازویش زیر پیراهن مشکی، پایین می‌کشم و با گذر از آستین بالا زده لباسش، به ساعد عضله‌ای و رگ‌های ب*ر*جسته دستش می‌رسم.
نگاهم قفل دستش، روی دنده بود و میل شدیدی درونم حس می‌کردم؛ برای گرفتن آن و یک معذرت‌خواهی کوچک! به کسی که بر نمی‌خورد.
دستم آهسته روی رانم قرار می‌گیرد و درونم پر از تردید بود.
دستش را می‌گرفتم؟ نمی‌گرفتم؟ معذرت‌خواهی بکنم؟ دلم این جو سنگین را طاقت نمی‌آورد.
- ساوان من... .
به میان حرفم می‌آید و تُن سنگین صدایش ساکتم می‌کند:
- به‌اندازه کافی شنیدم.
چشمم را محکم بهم می‌فشرم.
بوی عطرش فضای ماشین را در بر گرفته و جاذبه‌ی عجیبی مرا به سمت دست‌هایش می‌کشید. این دیگر چه حس مزخرفی‌است!
کلافه نفس حبس شده‌ام را خارج می‌کنم.
صدای ساوان پر از طعنه است:
- به هر حال کنار من امنیت نداری، دلت آروم نیست! حق داری.
می‌خواهم از دلش در بیاورم اما نمی‌دانم، چگونه؟ سرم را به سمتش کج می‌کنم و گرد‌‌ن می‌شکنم.
صدایم را ریز می‌کنم و نامش را دلجویانه می‌کشم :
- ســــاوان!
حرصی زیر چشمی به من مظلوم شده نگاه می‌کند.
لَب بر می‌چینم و تا جایی که جا دارد خودم را بی‌گناه نشان می‌دهم:
- به‌خدا با تو نبودم! تو که رفتی یک ساعتی بعدش بود اون وزیر ع*و*ضی اومد در اتاق، یه مشت چرت و پرت گفت و تهدید کرد که ساوان ولت کرد من میام سراغت و اِل می‌کنم و بِل میشه و... .
پای ساوان که به‌یکباره به ترمز می‌چسبد با سر به سمت شیشه می‌روم و شق! محکم پیشانی‌ام به شیشه می‌خورد و بر می‌گردم.
زبانَم بین دندانم گیر می‌کند و صورتم از درد جمع می‌شود.
چشمم گرد شده، وحشت‌زده و هراسان، دستم را روی قلبم می‌گذارم که به آنی ضربانش دویست را رد کرده.
دست دیگرم را بالا می‌کشم و ناحیه دردمند سرم را می‌گیرم.
شوکه به ساوان خشک شده به جاده نگاه می‌کنم؛ تا دَهانم باز می‌شود بگویم این چه کاری بود؟ درب سمت ساوان باز می‌شود و با پیاده شدن ناگهانی‌اش از ماشین، درب را چنان محکم می‌کوبد که چهارستون بَدنه من و ماشین می‌لرزد! چه شد؟
با چشم در سیاهی جاده، ساوان را دنبال می‌کنم که جلوی ماشین می‌رود و موبایل را در می‌آورد.
مانند اسفند روی آتش شده و خشم ناگهانی نشسته به جانش را درک نمی‌کنم؛ چه شد به یک‌باره؟
ساوان جلوی نور ماشین بود و چشم‌های سرخ شده از خشمش می‌درخشید و ترسم را بیشتر می‌کرد.
موبایلش را کنار گوشش گرفته بود و مرتب مسیر جلوی ماشین را طی می‌کرد.
با احتیاط دستم را روی دستگیره درب می‌گذارم و با صدای تیک آرامش، درب را باز می‌کنم.
هنوز درب باز نشده که صدای فریاد ساوان که درون ماشین می‌پیچد، ناخواسته باعث می‌شود درب را محکم ببندم.
با چشم‌های گرد شده از فحش رکیکی که شنیده‌ام به ساوان نگاه می‌کنم که کل رگ‌های گردَنش بیرون زده و بر افروخته فریاد می‌کشد.
کُپ می‌کنم؛ قلبم فرو می‌پاشد.
از شدت ترس به نفس زدن می‌افتم و وحشت‌زده به صندلی می‌چسبم؛ انتظار این واکنش را حقیقتاً نداشتم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت170

من و کیلومتر ماشین هر دو چسبانده‌ایم!
ساوان با سرعت دویست‌و‌ده‌ کیلومتر بر ساعت می‌راند و من از وحشت خفه‌خون گرفته بودم.
ساوان تخته‌گ*از به سمت ویلا بر می‌گشت و از وقتی که تماس سراسر فحشش را خاتمه داد و سوار ماشین شد، حتی یک کلمه هم با من حرف نزده.
انگار نمی‌خواهد خشمش را سر من خالی کند؛ اما من واقعا ترسیده‌ام! آن‌‌قدر زیاد که لکنت گرفته‌ام و نفس کشیدن برایم سخت است.
دستم را روی قلبم گذاشته‌ام و چشمان گِرد شده‌ام مسیری که به سرعت باد داریم از آن می‌گذریم را می‌بیند.
قلبم را ماساژ می‌دهم و برای ثانیه‌ای چشم می‌بندم.
سعی داشتم خودم را آرام کنم.
جو ماشین از موقع رفتن سنگین‌تر بود و هیچ حس خوبی نداشتم.
صدایم می‌لرزید و به پت‌پت افتاده بودم:
- سا... ساوان آروم باش.
صدای موتور و گ*از ماشین بیشتر می‌شود و پوزخند پر از طعنه ساوان هراس نشسته به جانم را دو برابر می‌کند:
- من اون حروم‌زاده رو می‌کشم.
بزاق دَهانم از بالا تا پایین را شبیه گدازه‌ای د‌ا‌غ، می‌سوزاند؛ خیلی پشیمان بودم.
پافر مشکی را در چنگ می‌کشم و لرز خفیفی که به جانم نشسته را سعی در پوشاندن دارم؛ استخوان‌هایم از شدت ترس درد گرفته بود.
- سا... ساوان من... من می‌ترسم. تو رو خدا.... آروم... باش.
نفس‌هایم بریده بریده شده و بغض دارد خفه‌ام می‌کند.
هر لحظه امکان انفجار بغضم وجود داشت و جواب التماس‌هایم جز صدای گ*از موتور ماشین نبود.
سردم شده بود! استخوان‌هایم داشت منجمد می‌شد و فکم از فشار بغض رعشه می‌رفت.
جرعت چشم باز کردن نداشتم و حتی از پشت سیاهی پلکم هم سرعت فوق‌العاده زیاد ماشین را حس می‌کردم.
نمی‌توانستم بی‌خیال باشم و از طرفی اگر دَهان باز می‌کردم بغضم می‌ترکید.
در خودم جمع می‌شوم و به درب ما‌شین چنگ می‌زنم، به امید این‌که شاید ساوان دیو مرگی را که به جانم دست انداخته ببیند؛ اما نه!
بغضم نم‌نمک می‌ترکد و صدای موتور ماشین رعشه به قلبم می‌نشاند.
با پیچیدن یک‌باره‌ی ماشین متوجه می‌شوم به ورودی روستا رسیده‌ایم! به دستگیره چنگ می‌اندازم تا روی ساوان نیوفتم.
یا امام رضا به دادم برس. غلط کردم!
چشم‌هایم ترسیده گرد می‌شود و ورودی روستا را می‌بینم؛ خدایا من غلط کردم، خودت به خیرش کن.

کد:
#پارت170

من و کیلومتر ماشین هر دو چسبانده‌ایم!
ساوان با سرعت دویست‌و‌ده‌ کیلومتر بر ساعت می‌راند و من از وحشت خفه‌خون گرفته بودم.
ساوان تخته‌گ*از به سمت ویلا بر می‌گشت و از وقتی که تماس سراسر فحشش را خاتمه داد و سوار ماشین شد، حتی یک کلمه هم با من حرف نزده.
انگار نمی‌خواهد خشمش را سر من خالی کند؛ اما من واقعا ترسیده‌ام! آن‌‌قدر زیاد که لکنت گرفته‌ام و نفس کشیدن برایم سخت است.
دستم را روی قلبم گذاشته‌ام و چشمان گِرد شده‌ام مسیری که به سرعت باد داریم از آن می‌گذریم را می‌بیند.
قلبم را ماساژ می‌دهم و برای ثانیه‌ای چشم می‌بندم.
سعی داشتم خودم را آرام کنم.
جو ماشین از موقع رفتن سنگین‌تر بود و هیچ حس خوبی نداشتم.
صدایم می‌لرزید و به پت‌پت افتاده بودم:
- سا... ساوان آروم باش.
صدای موتور و گ*از ماشین بیشتر می‌شود و پوزخند پر از طعنه ساوان هراس نشسته به جانم را دو برابر می‌کند:
- من اون حروم‌زاده رو می‌کشم.
بزاق دَهانم از بالا تا پایین را شبیه گدازه‌ای د‌ا‌غ، می‌سوزاند؛ خیلی پشیمان بودم.
پافر مشکی را در چنگ می‌کشم و لرز خفیفی که به جانم نشسته را سعی در پوشاندن دارم؛ استخوان‌هایم از شدت ترس درد گرفته بود.
- سا... ساوان من... من می‌ترسم. تو رو خدا.... آروم... باش.
نفس‌هایم بریده بریده شده و بغض دارد خفه‌ام می‌کند.
هر لحظه امکان انفجار بغضم وجود داشت و جواب التماس‌هایم جز صدای گ*از موتور ماشین نبود.
سردم شده بود! استخوان‌هایم داشت منجمد می‌شد و فکم از فشار بغض رعشه می‌رفت.
جرعت چشم باز کردن نداشتم و حتی از پشت سیاهی پلکم هم سرعت فوق‌العاده زیاد ماشین را حس می‌کردم.
نمی‌توانستم بی‌خیال باشم و از طرفی اگر دَهان باز می‌کردم بغضم می‌ترکید.
در خودم جمع می‌شوم و به درب ما‌شین چنگ می‌زنم، به امید این‌که شاید ساوان دیو مرگی را که به جانم دست انداخته ببیند؛ اما نه!
بغضم نم‌نمک می‌ترکد و صدای موتور ماشین رعشه به قلبم می‌نشاند.
با پیچیدن یک‌باره‌ی ماشین متوجه می‌شوم به ورودی روستا رسیده‌ایم! به دستگیره چنگ می‌اندازم تا روی ساوان نیوفتم.
یا امام رضا به دادم برس. غلط کردم!
چشم‌هایم ترسیده گرد می‌شود و ورودی روستا را می‌بینم؛ خدایا من غلط کردم، خودت به خیرش کن.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت171
#ساوان

مدت‌ها دنبال بهانه‌ای می‌گشتم!
می‌دانستم وزیر حرام‌زاده دارد جفت‌پا وسط کاسه و کوزه‌مان گُه می‌زند و با این وجود باید خفه‌خون می‌گرفتم تا از طریق دیگری سَرِ نحسش را زیر آب کنم؛ او با خیال راحت، جنازه‌اش را پیش اربابش برگرداند و من سر بزنگاه مچش را بگیرم.
باید پیش قوام‌لو برمی‌گشت تا تاسش را برای پدر احمقم رو می‌کردم؛ مردک خَر شکم‌گنده به آن دیو‌ث بیشتر از من اعتماد داشت و خوب هم رید برایش، ناانصافی نکنیم که وزیر خوب برایش رید.
در ویلا را محکم پایین می‌کشم و با پا چنان هلش می‌دهم که به دیوار می‌خورد و برمی‌گردد؛ دخترک احمقم خودش هم نمی‌داند که چه فرصتی را برای من مهیا کرده.
بردن آبروی دست راست شاه، در پی آن بی‌آبرویی و رسوایی خود شاه را دارد و چه فرصتی برای خَراب کردن آن مردک چشم‌چران از این بهتر؟
نگاه سُرخم میان جمع نَره خری که همه خیره به منند می‌چرخد.
همیشه از این مهمانی‌ها متنفر بودم! مهمانی بدون دختر هم مگر می‌شود!؟ بین یک مشت سیبیل بودن چه لذ‌‌تی خواهد داشت؟ فقط سرسام و میگرن‌، همین.
از انتها ترین قسمت حنجره‌ام نام آن حرام‌زاده را فریاد می‌کشم:
- وزیـــــــــر... .

***
#مائده

هر چه بلد بودم ردیف می‌کردم که ختم به خیر شود؛ از چهارقل به آیة‌الکرسی و از آن به صلوات می‌پریدم.
ساوان گفت حق ندارم وارد ویلا شوم اما صدای داد و فریاد‌هایش به این‌جا هم می‌رسد.
کنار ماشین ایستاده بودم و مانند اسفند روی آتش بالا و پایین می‌شدم.
نگاهم قفل درب مشکی باز ویلا بود؛ از استرس کل تَنم رعشه می‌رفت و مدام زیر لَب ذکرم چنین که "یا ارحم الراحمین".
نمی‌دانستم چه کنم؛ نه جرعت داخل رفتن داشتم و نه طاقت ماندن. چشم‌های نَم نشسته از ترسم، مسیر سنگ‌فرشی به داخل ویلا را دنبال می‌کرد و تَنم در عذاب این دو راهی می‌سوخت.
کلافه نفسم را خارج می‌کنم؛ شبیه مار گزیده‌ها به خودم می‌پیچم و استخوان دردمند بازویم را ماساژ می‌دهم.
کمرم از شدت فشار خم می‌شود و حرصی به پیشانی‌ام می‌زنم؛ من عو‌ضی برای چه به ساوان گفتم؟ برای چه؟
با احساس شنیدن صدای پایی که به این طرف می‌آمد، سرم به طرف راستم می‌چرخد و دیدن یک جفت کفش چرم مشکی مردانه، قلبم را از حرکت نگه می‌دارد.
شلوار پارچه‌ای مشکی اتو خورده‌اش روی کفشش افتاده بود.
بزاق دَهانم را سخت فرو می‌دهم و به‌کل حواسم از ساوان، به این پایی که به طرفم می‌آید می‌چرخد.
ترس عجیبی به جانم می‌نشیند. این دیگر کیست؟


کد:
#پارت171
#ساوان

مدت‌ها دنبال بهانه‌ای می‌گشتم!
می‌دانستم وزیر حرام‌زاده دارد جفت‌پا وسط کاسه و کوزه‌مان گُه می‌زند و با این وجود باید خفه‌خون می‌گرفتم تا از طریق دیگری سَرِ نحسش را زیر آب کنم؛  او با خیال راحت، جنازه‌اش را پیش اربابش برگرداند  و من سر بزنگاه مچش را بگیرم.
باید پیش قوام‌لو برمی‌گشت تا تاسش را برای پدر احمقم رو می‌کردم؛ مردک خَر شکم‌گنده به آن دیو‌ث بیشتر از من اعتماد داشت و خوب هم رید برایش، ناانصافی نکنیم که وزیر خوب برایش رید.
در ویلا را محکم پایین می‌کشم و با پا چنان هلش می‌دهم که به دیوار می‌خورد و برمی‌گردد؛ دخترک احمقم خودش هم نمی‌داند که چه فرصتی را برای من مهیا کرده.
بردن آبروی دست راست شاه، در پی آن بی‌آبرویی و رسوایی خود شاه را دارد و چه فرصتی برای خَراب کردن آن مردک چشم‌چران از این بهتر؟
نگاه سُرخم میان جمع نَره خری که همه خیره به منند می‌چرخد.
همیشه از این مهمانی‌ها متنفر بودم! مهمانی بدون دختر هم مگر می‌شود!؟ بین یک مشت سیبیل بودن چه لذ‌‌تی خواهد داشت؟ فقط سرسام و میگرن‌، همین.
از انتها ترین قسمت حنجره‌ام نام آن حرام‌زاده را فریاد می‌کشم:
- وزیـــــــــر... .

***
#مائده

هر چه بلد بودم ردیف می‌کردم که ختم به خیر شود؛ از چهارقل به آیة‌الکرسی و از آن به صلوات می‌پریدم.
ساوان گفت حق ندارم وارد ویلا شوم اما صدای داد و فریاد‌هایش به این‌جا هم می‌رسد.
کنار ماشین ایستاده بودم و مانند اسفند روی آتش بالا و پایین می‌شدم.
نگاهم قفل درب مشکی باز ویلا بود؛ از استرس کل تَنم رعشه می‌رفت و مدام زیر لَب ذکرم چنین که "یا ارحم الراحمین".
نمی‌دانستم چه کنم؛ نه جرعت داخل رفتن داشتم و نه طاقت ماندن. چشم‌های نَم نشسته از ترسم، مسیر سنگ‌فرشی به داخل ویلا را دنبال می‌کرد و تَنم در عذاب این دو راهی می‌سوخت.
کلافه نفسم را خارج می‌کنم؛ شبیه مار گزیده‌ها به خودم می‌پیچم و استخوان دردمند بازویم را ماساژ می‌دهم.
کمرم از شدت فشار خم می‌شود و حرصی به پیشانی‌ام می‌زنم؛ من عو‌ضی برای چه به ساوان گفتم؟ برای چه؟
با احساس شنیدن صدای پایی که به این طرف می‌آمد، سرم به طرف راستم می‌چرخد و دیدن یک جفت کفش چرم مشکی مردانه، قلبم را از حرکت نگه می‌دارد.
شلوار پارچه‌ای مشکی اتو خورده‌اش روی کفشش افتاده بود.
بزاق دَهانم را سخت فرو می‌دهم و به‌کل حواسم از ساوان، به این پایی که به طرفم می‌آید می‌چرخد.
ترس عجیبی به جانم می‌نشیند. این دیگر کیست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت172
#ساوان


آرامش مسخره‌ای از این همه قیل‌وقال، درونم حس می‌کردم. هر چیزی که منجر به بی‌آبرویی آن کفتار پیر بود را دوست‌داشتم.
گرچند که وزیر بعد از تماسی که اجدادش را با آن جلا دادم جیم زده بود؛ اما همین که جلوی این‌همه آدم آبرویش ریخت، عالیست.
پاکت سیگارم را از جیب پیراهن مشکی‌ام خارج می‌کنم و حینی که با انگشتم، نخی سیگار بیرون می‌کشم، دست دیگرم در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی به دنبال فندک می‌گردد.
فندک را که نمی‌یابم، نخ سیگار را بین لَب‌هایم می‌گذارم، پاکتم را درون جیب پیراهنم هُل می‌دهم و سرم به سمت جیب شلوار خم می‌شود؛ گندش بزنند، کدام گوری گذاشتمش؟
از چهارچوب در مشکی ویلا بیرون می‌آیم و حین بلند کردن سَرم، می‌خواهم نق نبود فندک را به جان عروسک احمقم بزنم، که ناگهان با جای خالی او مواجه می‌شوم.
با چشم‌های متعجب به بیابان برهوت و ظلمت شب جلوی ویلا نگاه می‌کنم؛ تنها خار‌های سبز بیابان‌است که در زیر نور ماه با نسیم زمستانی تکان می‌خورند.
نه او هست و نه پارس زیبای من! نکند بلایی سر ماشینم بیاورد؟
کلافه سیگار را از لَبم می‌کشم و حرصی دستم را گوشه‌ی لَبم می‌گذارم؛ باید برای دخترک افسار بخرم! آن‌هم از نوع غل‌و‌زنجیر دارش.
تا یک لحظه از او چشم می‌گیرم غیب می‌شود! احمق چموش.
پوف بلند بالایی‌ می‌کشم و به داخل ویلا برمی‌گردم تا دوربین را چک بکنم. مردم باربی دارند من هم رفته‌ام یک حیوان وحشی کودن را عقد کرده‌ام. گند بزنند به این شانس! دخترعمه قحطی آمده بود که قرعه‌ی این افسارگسیخته به من افتاد؟

***

#مائده

تا‌ به حال از شدت ترس بدنتان خشک شده؟ نفس‌هایتان چه؟ شده آن‌قدر وحشت کنید که یادتان برود باید نفس کشید؟ اکسیژن بین شش و س*ی*نه‌ِ‌تان ورم کرده؟ دَهانتان چه؟ شده مزه‌ی زهر ترس دَهانتان را گِس کند؟
باید بگویم من فی‌الواقع تمامی این مراحل را گذرانده‌ام.
چشم‌های گِرد و خشک شده‌ام خیره به جاده‌است و هنوز هم نمی‌دانم برای چه تنها با یک‌بار تلفظ کردن و لبخند محوش حاضر شدم با او سوار ماشین شوم.
بوی عطر سَردش فضای ماشین را پر کرده و سکوت ماشین، اجازه نفس کشیدن را به من نمی‌داد.
سوار ماشین ساوان شد؛ کمربندش را بست، آینه‌های ماشین را تنظیم کرد و با لبخند محو آرامی، حینی که چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌اش زیر روشنایی لامپ ماشین می‌درخشید، زمزمه کرد سوار شوم!
بار قبلی که او را دیده بودم، چنان زهرچشمی گرفته بود که بدون هیچ چون‌وچرایی، تنها شبیه کالبدی بی‌جان، سوار بر ماشین شوم.
در واقع می‌دانستم سوار نشدنم همه‌چیز را بدتر می‌کند.
از روستا خارج شده‌ایم؛ در کمربندی، به‌سمت زاهدان می‌رویم و با وجود شلوغ بودن مسیر، به‌شدت احساس مرگ داشتم.
دَهانم از شدت خشکی، احساس خفگی را برایم ارمغان می‌آورد و شیشه‌های بالای ماشین، این حس کثیف را تشدید می‌کرد.
کاش هرگز دست در لانه‌ی زنبور نمی‌کردم!


کد:
#پارت172
#ساوان


 آرامش مسخره‌ای از این همه قیل‌وقال، درونم حس می‌کردم. هر چیزی که منجر به بی‌آبرویی آن کفتار پیر بود را دوست‌داشتم.
 گرچند که وزیر بعد از تماسی که اجدادش را با آن جلا دادم جیم زده بود؛ اما همین که جلوی این‌همه آدم آبرویش ریخت، عالیست.
پاکت سیگارم را از جیب پیراهن مشکی‌ام خارج می‌کنم و حینی که با انگشتم، نخی سیگار بیرون می‌کشم، دست دیگرم در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی به دنبال فندک می‌گردد.
فندک را که نمی‌یابم، نخ سیگار را بین لَب‌هایم می‌گذارم، پاکتم را درون جیب پیراهنم هُل می‌دهم و سرم به سمت جیب شلوار خم می‌شود؛ گندش بزنند، کدام گوری گذاشتمش؟
از چهارچوب در مشکی ویلا بیرون می‌آیم و حین بلند کردن سَرم، می‌خواهم نق نبود فندک را به جان عروسک احمقم بزنم، که ناگهان با جای خالی او مواجه می‌شوم.
با چشم‌های متعجب به بیابان برهوت و ظلمت شب جلوی ویلا نگاه می‌کنم؛ تنها خار‌های سبز بیابان‌است که در زیر نور ماه با نسیم زمستانی تکان می‌خورند.
نه او هست و نه پارس زیبای من! نکند بلایی سر ماشینم بیاورد؟
کلافه سیگار را از لَبم می‌کشم و حرصی دستم را گوشه‌ی لَبم می‌گذارم؛ باید برای دخترک افسار بخرم! آن‌هم از نوع غل‌و‌زنجیر دارش.
تا یک لحظه از او چشم می‌گیرم غیب می‌شود! احمق چموش.
پوف بلند بالایی‌ می‌کشم و به داخل ویلا برمی‌گردم تا دوربین را چک بکنم. مردم باربی دارند من هم رفته‌ام یک حیوان وحشی کودن را عقد کرده‌ام. گند بزنند به این شانس! دخترعمه قحطی آمده بود که قرعه‌ی این افسارگسیخته به من افتاد؟

***

#مائده

تا‌ به حال از شدت ترس بدنتان خشک شده؟ نفس‌هایتان چه؟ شده آن‌قدر وحشت کنید که یادتان برود باید نفس کشید؟ اکسیژن بین شش و س*ی*نه‌ِ‌تان ورم کرده؟ دَهانتان چه؟ شده مزه‌ی زهر ترس دَهانتان را گِس کند؟
باید بگویم من فی‌الواقع تمامی این مراحل را گذرانده‌ام.
چشم‌های گِرد و خشک شده‌ام خیره به جاده‌است و هنوز هم نمی‌دانم برای چه تنها با یک‌بار تلفظ کردن و لبخند محوش حاضر شدم با او سوار ماشین شوم.
بوی عطر سَردش فضای ماشین را پر کرده و سکوت ماشین، اجازه نفس کشیدن را به من نمی‌داد.
سوار ماشین ساوان شد؛ کمربندش را بست، آینه‌های ماشین را تنظیم کرد و با لبخند محو آرامی، حینی که چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌اش زیر روشنایی لامپ ماشین می‌درخشید، زمزمه کرد سوار شوم!
بار قبلی که او را دیده بودم، چنان زهرچشمی گرفته بود که بدون هیچ چون‌وچرایی، تنها شبیه کالبدی بی‌جان، سوار بر ماشین شوم.
در واقع می‌دانستم سوار نشدنم همه‌چیز را بدتر می‌کند.
از روستا خارج شده‌ایم؛ در کمربندی، به‌سمت زاهدان می‌رویم و با وجود شلوغ بودن مسیر، به‌شدت احساس مرگ داشتم.
دَهانم از شدت خشکی، احساس خفگی را برایم ارمغان می‌آورد و شیشه‌های بالای ماشین، این حس کثیف را تشدید می‌کرد.
کاش هرگز دست در لانه‌ی زنبور نمی‌کردم!

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت173

ریشه‌های جانم خشک شده بود؛ از درون پژمرده شدم.
نشستن در کنار او درون یک ماشین و فضای بسته‌اش؛ مرا کشت، من در عذاب‌قبرم دست‌وپا می‌زنم.
ترس، خوره‌ای شد به جان آرزوهایم و بلایی سرم آورد که آرزوی مرگ کنم.
در خیابان‌های زاهدان به سمت مقصد مشخصی می‌رود. آرام است و فقط با لبخند منزجر کننده‌ای رانندگی می‌کند. جرعت نگاه کردن به او را ندارم و تنها شبیه انسان برق گرفته‌ای به خیابان‌های نیمه‌ شلوغ نگاه می‌کنم.
تُن ملایم صدایش، حالت تهوع به جان معده بی‌نوایم می‌اندازد:
- عزیزم هر وقت چیزی نیاز داشتی فقط کافیه بهم فکر کنی، قول میدم خیلی زود کنارت باشم.
تهدید می‌کند! با پنبه سرم را بیخ تا بیخ می‌بُرد.
موبایل قوام‌لو روی داشبورد، مرتب خاموش و روشن می‌شود و من اصلا دلم نمی‌خواهد به مخاطبش فکر کنم؛ حدسش زیاد سخت نیست! آن ویلای کوفتی چهارگوشه‌اش دوربین است.
حنجره‌ام آن‌قدر خشک شده که نمی‌توانم زَبان در کام بچرخانم و بگویم چه از جان من بدبخت می‌خواهد؟ من که لال‌ شدم و لام‌ تا کام به کسی چیزی نگفتم!
تلاش بیهوده‌ای در تَر شدن ناحیه تنفسم می‌کنم؛ اما دریغ که آبی می‌شود برای کوبیدن در هاون.
تُن مثلاً مهربان صدایش دوباره در فضای منجمد ماشین می‌پیچد:
- حتماً خیلی کنجکاوی که چرا ازت خواستم باهام بیای!
چشم‌های سوزناکم را می‌بندم.
دستم بی‌جان و یخ‌زده‌است؛ به‌گمانم اگر خدا کمک کند، مرده‌ام. تصویر دخترک غرقِ خون، شبیه کابوسی بر سیاهی نگاهم زنده می‌شود.
می‌لرزم! یا مجیب‌ المضطرین.
قوام‌لو ته‌گلو می‌خندد. سنگینی نگاهش را حس می‌کنم:
- نترس عزیزم. من تا وقتی دختر خوبی باشی دوست‌‌دارم. الانم برای همین از اون‌جا آوردمت. بلوچا نقشه داشتن بلندت کنن. آخه شوهر خوش غیرتت قبل این‌که تو رو بگیره، در عو‌ض نجات خواهرش تو رو پیش‌کش کرد، درجریانی که؟
آن‌قدر مثل سگ پاسوخته از او می‌ترسیدم که نتوانم فکر کنم و صرفاً برای خلاصی از تیر خشمش، سر تکان دهم. خدا من را لعنت کند که وارد چه ماجراهایی شدم! مغز عو‌ضی‌ام نمی‌دانست که شدت حال‌ بهم‌زن بودن مسیر چگونه است. بخدا که حتی ذره‌ای از کثیفی این مسیر را نمی‌توانید تصور کنید.
وقتی تمام باور‌ها و دنیای صورتی‌ام شرح‌‌شرح شد تازه فهمیدم این دنیا روی دیگری دارد؛ رویی که خیلی کثیف است! منزجر کننده و تهوع‌آور است.

در این روی دنیا ارزش‌ها، جایگاهشان را به ش*ه*و*ت‌ و قدرت می‌دهند. این برای چون منی خیلی غیرقابل تحمل است!
دستش از روی شال، موهایم را نوازش می‌کند:
- آفرین بهت مائده خانم. این گوش‌به‌حرفیت رو خیلی دوست‌دارم.
دستش روی سرم، آخرین نفس‌های تَنم را می‌گیرد.
نفس درون سینِه‌ام غمباد می‌شود به جان حنجره‌ام؛ نمی‌دانم چقدر دیگر طاقت می‌آورم.
صدایش حکم ناقوس مرگ را برایم ایفا می‌کند:
- به‌نظر من تو خیلی با‌ارزش‌تر از اونی که بخوای دست اون بلوچا بیوفتی... .
سرش را به سمت من کج می‌کند و سنگینی نگاهش قلبم را می‌فشرد:
- هیچ‌کس قدر تو رو نمی‌دونه! مگه نه عزیزم؟
مکث می‌کند و صدای آرامش که توأمان با کثیفی نگاه خریدارش می‌شود، بغضم را گنده‌تر می‌کند:
- چه‌کارایی که با‌تو نمیشه کرد!
چشمم سوزن می‌زند و راه نفسم کاملاً بسته می‌شود.
می‌خواهم تمام این وضعیت را بالا بیاورم.
با فشردن پلکم و مشت شدن دست بی‌جانم، گریه‌ام را کنترل می‌کنم. ساوان کجاست؟ چرا اولدرم کردن‌هایش منجر به مراقبت نمی‌شود؟
صدای پر از آرامش قوام‌لو را می‌شنوم که انگار بالأخره موبایلش را جواب داده.
نرم می‌خندد:
- سلام ساوان جان، حالت چطوره رفیق؟
مکث قوام‌لو هرچه بیشتر می‌شود قلب من ضعیف‌تر کار می‌کند.
دیگر نوای تاپ تاپش را نمی‌شنوم! به اِسپری‌ام نیاز داشتم. دَهان ترک برداشته از خشکی‌ام بی‌هدف باز و بسته می‌شود و خس ‌خس سینِه‌ام دقایق آخر شارژ باطری‌اش را یادآوریم می‌کند.
قوام‌لو از روی شال مو‌هایم را نوازش می‌کند و صدای نحسش در گوشم اکو می‌شود:
- پسر جون تو که مراقب مائده خانم نیستی من مجبور شدم دست به کار بشم. آدم زنی که معامله کرده رو به امون خدا دم در ول نمی‌کنه!
و دوباره سکوت می‌شود.
ترس از قوام‌لو، وزیر، آدم‌های آن ویلای کوفتی و ثامن کم بود، خطر آن گروه قاچاقچی سوخت بلوچ هم اضافه شد. حالا درون شیشه‌ گذاشتن‌های پدرم را درک می‌کنم. هرچه سخت‌گیری می‌کرد، والله حق داشت!
دست قوام‌لو از روی سرم به سمت داشبورد می‌رود.
از بین پلک‌های سنگینم دست گندمی او را می‌بینم که اسپری را از بین آب‌معدنی و مدارک ماشین بیرون می‌کشد و مشغول تکان دادنش می‌شود.
انگار نمی‌خواهد بگذارد خلاص شوم!



کد:
#پارت173

ریشه‌های جانم خشک شده بود؛ از درون پژمرده شدم.
نشستن در کنار او درون یک ماشین و فضای بسته‌اش؛ مرا کشت، من در عذاب‌قبرم دست‌وپا می‌زنم.
ترس، خوره‌ای شد به جان آرزوهایم و بلایی سرم آورد که آرزوی مرگ کنم.
در خیابان‌های زاهدان به سمت مقصد مشخصی می‌رود. آرام است و فقط با لبخند منزجر کننده‌ای رانندگی می‌کند. جرعت نگاه کردن به او را ندارم و تنها شبیه انسان برق گرفته‌ای به خیابان‌های نیمه‌ شلوغ نگاه می‌کنم.
تُن ملایم صدایش، حالت تهوع به جان معده بی‌نوایم می‌اندازد:
- عزیزم هر وقت چیزی نیاز داشتی فقط کافیه بهم فکر کنی، قول میدم خیلی زود کنارت باشم.
تهدید می‌کند! با پنبه سرم را بیخ تا بیخ می‌بُرد.
موبایل قوام‌لو روی داشبورد، مرتب خاموش و روشن می‌شود و من اصلا دلم نمی‌خواهد به مخاطبش فکر کنم؛ حدسش زیاد سخت نیست! آن ویلای کوفتی چهارگوشه‌اش دوربین است.
حنجره‌ام آن‌قدر خشک شده که نمی‌توانم زَبان در کام بچرخانم و بگویم چه از جان من بدبخت می‌خواهد؟ من که لال‌ شدم و لام‌ تا کام به کسی چیزی نگفتم!
تلاش بیهوده‌ای در تَر شدن ناحیه تنفسم می‌کنم؛ اما دریغ که آبی می‌شود برای کوبیدن در هاون.
تُن مثلاً مهربان صدایش دوباره در فضای منجمد ماشین می‌پیچد:
- حتماً خیلی کنجکاوی که چرا ازت خواستم باهام بیای!
چشم‌های سوزناکم را می‌بندم.
دستم بی‌جان و یخ‌زده‌است؛ به‌گمانم اگر خدا کمک کند، مرده‌ام. تصویر دخترک غرقِ خون، شبیه کابوسی بر سیاهی نگاهم زنده می‌شود.
می‌لرزم! یا مجیب‌ المضطرین.
قوام‌لو ته‌گلو می‌خندد. سنگینی نگاهش را حس می‌کنم:
- نترس عزیزم. من تا وقتی دختر خوبی باشی دوست‌‌دارم. الانم برای همین از اون‌جا آوردمت. بلوچا نقشه داشتن بلندت کنن. آخه شوهر خوش غیرتت قبل این‌که تو رو بگیره، در عو‌ض نجات خواهرش تو رو پیش‌کش کرد، درجریانی که؟
آن‌قدر مثل سگ پاسوخته از او می‌ترسیدم که نتوانم فکر کنم و صرفاً برای خلاصی از تیر خشمش، سر تکان دهم. خدا من را لعنت کند که وارد چه ماجراهایی شدم! مغز عو‌ضی‌ام نمی‌دانست که شدت حال‌ بهم‌زن بودن مسیر چگونه است. بخدا که حتی ذره‌ای از کثیفی این مسیر را نمی‌توانید تصور کنید.
وقتی تمام باور‌ها و دنیای صورتی‌ام شرح‌‌شرح شد تازه فهمیدم این دنیا روی دیگری دارد؛ رویی که خیلی کثیف است! منزجر کننده و تهوع‌آور است.
 در این روی دنیا ارزش‌ها، جایگاهشان را به ش*ه*و*ت‌ و قدرت می‌دهند. این برای چون منی خیلی غیرقابل تحمل است!
دستش از روی شال، موهایم را نوازش می‌کند:
- آفرین بهت مائده خانم. این گوش‌به‌حرفیت رو خیلی دوست‌دارم.
دستش روی سرم، آخرین نفس‌های تَنم را می‌گیرد.
نفس درون سینِه‌ام غمباد می‌شود به جان حنجره‌ام؛ نمی‌دانم چقدر دیگر طاقت می‌آورم.
صدایش حکم ناقوس مرگ را برایم ایفا می‌کند:
- به‌نظر من تو خیلی با‌ارزش‌تر از اونی که بخوای دست اون بلوچا بیوفتی... .
سرش را به سمت من کج می‌کند و سنگینی نگاهش قلبم را می‌فشرد:
- هیچ‌کس قدر تو رو نمی‌دونه! مگه نه عزیزم؟
مکث می‌کند و صدای آرامش که توأمان با کثیفی نگاه خریدارش می‌شود، بغضم را گنده‌تر می‌کند:
- چه‌کارایی که با‌تو نمیشه کرد!
چشمم سوزن می‌زند و راه نفسم کاملاً بسته می‌شود.
می‌خواهم تمام این وضعیت را بالا بیاورم.
با فشردن پلکم و مشت شدن دست بی‌جانم، گریه‌ام را کنترل می‌کنم. ساوان کجاست؟ چرا اولدرم کردن‌هایش منجر به مراقبت نمی‌شود؟
صدای پر از آرامش قوام‌لو را می‌شنوم که انگار بالأخره موبایلش را جواب داده.
نرم می‌خندد:
- سلام ساوان جان، حالت چطوره رفیق؟
مکث قوام‌لو هرچه بیشتر می‌شود قلب من ضعیف‌تر کار می‌کند.
دیگر نوای تاپ تاپش را نمی‌شنوم! به اِسپری‌ام نیاز داشتم. دَهان ترک برداشته از خشکی‌ام بی‌هدف باز و بسته می‌شود و خس ‌خس سینِه‌ام دقایق آخر شارژ باطری‌اش را یادآوریم می‌کند.
قوام‌لو از روی شال مو‌هایم را نوازش می‌کند و صدای نحسش در گوشم اکو می‌شود:
- پسر جون تو که مراقب مائده خانم نیستی من مجبور شدم دست به کار بشم. آدم زنی که معامله کرده رو به امون خدا دم در ول نمی‌کنه!
و دوباره سکوت می‌شود.
ترس از قوام‌لو، وزیر، آدم‌های آن ویلای کوفتی و ثامن کم بود، خطر آن گروه قاچاقچی سوخت بلوچ هم اضافه شد. حالا درون شیشه‌ گذاشتن‌های پدرم را درک می‌کنم. هرچه سخت‌گیری می‌کرد، والله حق داشت!
دست قوام‌لو از روی سرم به سمت داشبورد می‌رود.
از بین پلک‌های سنگینم دست گندمی او را می‌بینم که اسپری را از بین آب‌معدنی و مدارک ماشین بیرون می‌کشد و مشغول تکان دادنش می‌شود.
انگار نمی‌خواهد بگذارد خلاص شوم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
➖🖤➖🖤➖اسلام‌علیک یا اباعبدالله الحسین 🖤➖🖤➖🖤

#پارت174

اسپری درون مشتم فشرده می‌شود و حالا که قلب زوار در رفته‌ام کمی جان گرفته، بهتر می‌توانستم حضور رعب‌آور قوام‌لو را تحمل کنم.
تماسش با ساوان را نصفه و نیمه قطع کرده بود؛ مسیرش به خانه‌ی‌مان می‌رسید. نگاهم خیره به گِردی نیمه کاملِ زیبای ماه در میانه‌ی آسمان تیره و صاف شب است.
شیشه ماشین را کمی پایین داده بودم و سوز سرد دی‌ ماهی شرایط را بهتر از قبل می‌کرد.
صدای آرامش پر از خط و نشان است:
- از وقتی رفتی مادرت خیلی ناراحتی می‌کنه. بی‌چاره بچه سه ماه شکمشه این‌جوری استرس تو رو می‌کشه.
چشم‌هایم دردمند بسته می‌شود.
چگونه از همه‌ی خانه‌ی ما باخبر است؟ مرا با جنین سه ماهه‌ی مادرم تهدید می‌کند؟ بی‌شرف پست‌ فطرت! لَب‌های ترک خورده‌ام را با زَبانم تر می‌کنم و نفس خشکی از سوز هوا می‌گیرم.
درون یک مشتم اسپری‌است و در مشت دیگرم پافر مشکی فشرده می‌شود؛ ضعیف بودنم در مقابلش وحشتناک است! من هیچ غلطی نمی‌توانم بکنم.
او مرا با مادرم و بچه‌ی درون شکمش تهدید می‌کند و من هیچ گهی نمی‌توانم بخورم؛ حتی نمی‌توانم به پدرم بگویم!
آهسته چشم باز می‌کنم و ماشین را می‌بینم که درون فرعی نیمه تاریک می‌پیچد.
- منم دیدم مادرت خیلی ناراحته گفتم تو رو ببرم پیشش. فعلاً پیش ساوان برنگرد؛ بلوچ‌هایی که سرشون کلاه گذاشته خیلی کینه گرفتن.
دم عمیقی می‌کشم و با تکان دادن اسپری دَهانه‌ی یخ زده کوچکش را به لَب‌های ترک خورده‌ام می‌رسانم. چرا می‌خواهد من پیش ساوان نباشم؟ چه‌ ضرری به او می‌رساند؟
یک فشار کوچک و رسیدن خنکای اکسیژن، حرف زدن را راحت‌تر می‌کند.
چشمم خشک شده به ورودی کوچه‌‌ی‌مان و تنها چیزی که می‌خواهم رسیدن به خانه‌است؛ می‌دانم چه کنم! همین که رسیدم وسایلم را جمع می‌کنم و از این شهر کوفتی می‌روم. حتی یک ثانیه هم نمی‌مانم.
اسپری را از دَهانم فاصله می‌دهم و با پایین کشیدن دستم، آن را درون جیب پافر می‌برم.
صدایم خشک و خراش گرفته‌است:
- میرم! نه به کسی حرفی می‌زنم و نه کسی من رو می‌بینه؛ انگار نه انگار که تو این چند ماه چیا دیدم. همه چیز تموم میشه! تو هم قول بده دست از سر خانواده‌ام برداری.
آهسته و با احتیاط به طرف نیم‌رخ جدی‌اش بر می‌گردم. سن و سالی ندارد لعنتی! ته‌تهش سی‌وشش سالش باشد. معلوم است که او هم مهره‌ی یک حرام‌زاده است.
یقه‌ی کت مشکی‌اش را صاف می‌کند و نگاه من به انگشتر طلایی در انگشت اشاره‌اش می‌افتد.
نگاهم را از دستش می‌گیرم و خیره به لَب‌هایش می‌مانم شاید تکلیفم را مشخص کند:
- تا وقتی دَهنت بسته باشه من کاری بهت ندارم.
نفس حبس شده درون سینِه‌ام را آهسته خارج می‌کنم و نگاهم را از او به ورودی کوچه می‌دهم.
قوام‌لو آهسته سر کوچه، قبل از پیچ ورودی کنار می‌زند.
نیم نگاهی به نخلی که درون پیاده‌رو است می‌اندازم و حرفم را مزه می‌کنم.
کل تَنم یخ بسته بود.
چشم‌هایم از دیدن نگاه آن حرامی طفره می‌رود؛ هنوز آن‌قدر جرعت پیدا نکرده‌ام.
- بابام از من چیزی نمی‌شنوه. مگر این‌که آزاری از تو خانوادم برسه.
صدای تک‌خنده‌ی آرام و خیرگی نگاهش را حس می‌کنم.
ماشین را خاموش می‌کند و قفل کودک را آزاد می‌کند:
- برو عزیزم. برو بهت خوش بگذره. دیگه هم تو کار بزرگ‌ترهات دخالت نکن. سرت به عروسکات گرم باشه.
دستم به طرف دستگیره در می‌رود و آخرین نگاهم را به ماشین ساوان می‌اندازم.
همه‌چیز تمام می‌شود.
در را باز می‌کنم و با بستن چشم‌هایم پایم را بیرون می‌گذارم و با پیاده شدن از ماشین، انگار که ساوان و خاطراتش را پشت سر می‌گذارم.
بر نمی‌گردم! نه دیگر. پدرم همه چیز را راست و ریست می‌کند.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و می‌خواهم در را ببندم که صدای قوام‌لو وقفه ایجاد می‌کند:
- ساوان نرفت محضر عقدتون رو ثبت کنه! با خیال راحت برو یه المثنی بگیر و به زندگیت ادامه بده.
دست‌هایم انگار بی‌جان می‌شود.
قدرت و توان از بدنم می‌رود و فکر این‌که باید ساوان را برای همیشه فراموش کنم، شیره‌ی جانم را می‌کشد.
نگاهم قفلی می‌زند به تنه‌ی نخل و نمی‌دانم چقدر در آن حالت می‌مانم که در زیر دستم کشیده و بسته می‌شود.
صدای روشن شدن ماشین می‌آید و نگاه من برای آخرین بار به دنبال پارس ساوان می‌رود.
انگار واقعاً همه چیز تمام شد!


کد:
#پارت174

اسپری درون مشتم فشرده می‌شود و حالا که قلب زوار در رفته‌ام کمی جان گرفته، بهتر می‌توانستم حضور رعب‌آور قوام‌لو را تحمل کنم.
تماسش با ساوان را نصفه و نیمه قطع کرده بود؛ مسیرش به خانه‌ی‌مان می‌رسید. نگاهم خیره به گِردی نیمه کاملِ زیبای ماه در میانه‌ی آسمان تیره و صاف شب است.
شیشه ماشین را کمی پایین داده بودم و سوز سرد دی‌ ماهی شرایط را بهتر از قبل می‌کرد.
صدای آرامش پر از خط و نشان است:
- از وقتی رفتی مادرت خیلی ناراحتی می‌کنه. بی‌چاره بچه سه ماه شکمشه این‌جوری استرس تو رو می‌کشه.
چشم‌هایم دردمند بسته می‌شود.
چگونه از همه‌ی خانه‌ی ما باخبر است؟ مرا با جنین سه ماهه‌ی مادرم تهدید می‌کند؟ بی‌شرف پست‌ فطرت! لَب‌های ترک خورده‌ام را با زَبانم تر می‌کنم و نفس خشکی از سوز هوا می‌گیرم.
درون یک مشتم اسپری‌است و در مشت دیگرم پافر مشکی فشرده می‌شود؛ ضعیف بودنم در مقابلش وحشتناک است! من هیچ غلطی نمی‌توانم بکنم.
او مرا با مادرم و بچه‌ی درون شکمش تهدید می‌کند و من هیچ گهی نمی‌توانم بخورم؛ حتی نمی‌توانم به پدرم بگویم!
آهسته چشم باز می‌کنم و ماشین را می‌بینم که درون فرعی نیمه تاریک می‌پیچد.
- منم دیدم مادرت خیلی ناراحته گفتم تو رو ببرم پیشش. فعلاً پیش ساوان برنگرد؛ بلوچ‌هایی که سرشون کلاه گذاشته خیلی کینه گرفتن.
دم عمیقی می‌کشم و با تکان دادن اسپری دَهانه‌ی یخ زده کوچکش را به لَب‌های ترک خورده‌ام می‌رسانم. چرا می‌خواهد من پیش ساوان نباشم؟ چه‌ ضرری به او می‌رساند؟
یک فشار کوچک و رسیدن خنکای اکسیژن، حرف زدن را راحت‌تر می‌کند.
چشمم خشک شده به ورودی کوچه‌‌ی‌مان و تنها چیزی که می‌خواهم رسیدن به خانه‌است؛ می‌دانم چه کنم! همین که رسیدم وسایلم را جمع می‌کنم و از این شهر کوفتی می‌روم. حتی یک ثانیه هم نمی‌مانم.
اسپری را از دَهانم فاصله می‌دهم و با پایین کشیدن دستم، آن را درون جیب پافر می‌برم.
صدایم خشک و خراش گرفته‌است:
- میرم! نه به کسی حرفی می‌زنم و نه کسی من رو می‌بینه؛ انگار نه انگار که تو این چند ماه چیا دیدم. همه چیز تموم میشه! تو هم قول بده دست از سر خانواده‌ام برداری.
آهسته و با احتیاط به طرف نیم‌رخ جدی‌اش بر می‌گردم. سن و سالی ندارد لعنتی! ته‌تهش سی‌وشش سالش باشد. معلوم است که او هم مهره‌ی یک حرام‌زاده است.
یقه‌ی کت مشکی‌اش را صاف می‌کند و نگاه من به انگشتر طلایی در انگشت اشاره‌اش می‌افتد.
نگاهم را از دستش می‌گیرم و خیره به لَب‌هایش می‌مانم شاید تکلیفم را مشخص کند:
- تا وقتی دَهنت بسته باشه من کاری بهت ندارم.
نفس حبس شده درون سینِه‌ام را آهسته خارج می‌کنم و نگاهم را از او به ورودی کوچه می‌دهم.
قوام‌لو آهسته سر کوچه، قبل از پیچ ورودی کنار می‌زند.
نیم نگاهی به نخلی که درون پیاده‌رو است می‌اندازم و حرفم را مزه می‌کنم.
کل تَنم یخ بسته بود.
چشم‌هایم از دیدن نگاه آن حرامی طفره می‌رود؛ هنوز آن‌قدر جرعت پیدا نکرده‌ام.
- بابام از من چیزی نمی‌شنوه. مگر این‌که آزاری از تو خانوادم برسه.
صدای تک‌خنده‌ی آرام و خیرگی نگاهش را حس می‌کنم.
ماشین را خاموش می‌کند و قفل کودک را آزاد می‌کند:
- برو عزیزم. برو بهت خوش بگذره. دیگه هم تو کار بزرگ‌ترهات دخالت نکن. سرت به عروسکات گرم باشه.
دستم به طرف دستگیره در می‌رود و آخرین نگاهم را به ماشین ساوان می‌اندازم.
همه‌چیز تمام می‌شود.
در را باز می‌کنم و با بستن چشم‌هایم پایم را بیرون می‌گذارم و با پیاده شدن از ماشین، انگار که ساوان و خاطراتش را پشت سر می‌گذارم.
بر نمی‌گردم! نه دیگر. پدرم همه چیز را راست و ریست می‌کند.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و می‌خواهم در را ببندم که صدای قوام‌لو وقفه ایجاد می‌کند:
- ساوان نرفت محضر عقدتون رو ثبت کنه! با خیال راحت برو یه المثنی بگیر و به زندگیت ادامه بده.
دست‌هایم انگار بی‌جان می‌شود.
قدرت و توان از بدنم می‌رود و فکر این‌که باید ساوان را برای همیشه فراموش کنم، شیره‌ی جانم را می‌کشد.
نگاهم قفلی می‌زند به تنه‌ی نخل و نمی‌دانم چقدر در آن حالت می‌مانم که در زیر دستم کشیده و بسته می‌شود.
صدای روشن شدن ماشین می‌آید و نگاه من برای آخرین بار به دنبال پارس ساوان می‌رود.
انگار واقعاً همه چیز تمام شد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت175

پاهایم روی زمین کشیده می‌شود.
تَنم سنگین است!
دست و دلم به جمع کردن وسایلم نمی‌رود.
پدرم خانه نبود؛ اما مادرم با دیدن من دَمق بی‌جان جلوی درب خانه، بعد کلی قربان‌ صدقه و گریهِ زاری، سریع شماره‌ی پدرم را گرفت.
گفت: یا همین الان او را از این شهر می‌برد، یا دست بچه‌هایش را می‌گیرد و از شر کار‌هایش فرار می‌کند!
انگار مادرم به علم غیب همیشگی‌اش، آگاه شده بود که از این به بعد ماندن در این شهر مساوی‌است با مرگ عزیز دردانه‌اش.
لباس‌های تا شده‌ را درون چمدان بزرگ مشکی می‌گذارم. بی‌حوصله بودم و حیوان کثیفی، خاطرات درون مغزم را ریکاوری می‌کرد؛ درک کنید، دوری از ساوان برای من سخت است.
حالا دیگر فقط پای آبروی رفته وسط نیست، احساساتم در گرو او مانده. نفس حبس شده درون سینِه‌ام سخت خارج می‌شود و صدای نق زدن و نفرین مادرم از اتاق خواب‌شان به گوش می‌رسد:
- خدا لعنتت کنه سرهنگ که زندگی دخترم‌ رو تباه کردی... .
یه سره پدر بی‌نوایم را می‌کوبد!
از فحش به عمه‌هایم گرفته تا مادربزرگ پدری‌ام را پشت هم ردیف می‌کند. بابای مهربانم هم طبق روال گذشته دلش نمی‌آید به زن غرغرویش چیزی بگوید! مخصوصاً حالا که باردار است.
نمی‌دانم پدرم چه در گوش مادرم زمزمه می‌کند که با جیغ کشیدن از اتاق‌شان به درون پذیرایی می‌آید.
خانه هم‌چون جهنم آشوب است!
- به درک! من دست بچم رو می‌گیرم می‌برمش کرمانشاه خونه خواهرم. همون‌جا می‌مونم.
کلافه چشم می‌بندم. اصلاً تاب این را نداشتم که پدر و مادرم دعوا کنند؛ مخصوصاً وقتی من مقصر باشم.
مادرم به طرف اتاق من می‌آید و صدای بالا رفته‌اش را از جلوی در می‌شنوم:
- زود باش مائده! هنوز جمع نکردی؟ یک‌ساعت دیگه پرواز داریم!
چشم باز می‌کنم و با بیرون کشیدن اسپری تنفسی‌ام از جیب پافر، هم‌زمان با دست دیگرم شال طوسی را درون چمدان می‌گذارم؛ تقریباً تمام است.
اسپری‌ را حرصی تکان می‌دهم و با برداشتن درپوش، آن را بین لَب‌هایم گذاشته و یک پاف از آن را درون دَهانم خالی می‌کنم.
آخرش هم سکته می‌کنم! این خط، این هم نشان.
بی‌حوصله اسپری را با زدن درش، به جیبم می‌فرستم و باقی لباس‌ها را تا نکرده به درون چمدان می‌چپانم.
شاید رفتن به خانه باغ خاله‌ی پیرم بد نباشد! شاید تنهایی و سوز سرمای کرمانشاه، سرعقلم آورد.
به‌ هر حال خاله‌ام هم از سوت و کوری در می‌آید.
زیپ چمدان را می‌کشم و با جلو کشیدن شال مشکی‌ام به هر زحمتی شده دسته‌ی چمدان سنگینم را می‌گیرم و بلند می‌شوم.
به طرف خروجی اتاق کشان کشان می‌روم و نگاه غم گرفته‌ام به درون اتاق می‌چرخد؛ من زیادی زود به مکان‌ها و آدم‌ها وابسته می‌شدم!
باورم نمی‌شود قرار است این اتاق را ترک کنم؛ خدای من. کلافه نفسم را خارج می‌کنم و با دل کندن از خاطرات خودم را به پذیرایی می‌رسانم.
مادرم سه چمدان زرشکی پر از وسایل را روی قالی طوسی وسط سالن گذاشته بود. نگاهم به در نیمه باز اتاق خواب‌شان می‌چرخد و پدرم را می‌بینم که مستأصل، دست به روی سر گرفته و با کمر خمیده انتهای تخت نشسته. هنوز هم با لباس فرم است؛ بمیرم برایش! ببین به چه حال و روزی انداختمش.
صدای عوق زدن مادرم درون سرویس بهداشتی و دقیقاً بلافاصله بعدش صدای هق‌هق گریه‌اش، سراسیمه مرا به طرف اتاقشان می‌کشاند.
پدرم که زودتر از من به خودش آمده بود، کاملاً جلوی درب سرویس اتاقشان حصار درست کرده و مانع دیدن مادرم می‌شد.
هق‌هق‌های پر از نگرانی مادرم بین سنگ سرویس چرخ می‌خورد و اکو می‌شد.
نگرانش بودم! با این بارداری خطرناکش چقدر استرس می‌کشید. کاش می‌شد همه چیز به قبل از این ماجراها برگردد. صدای دل‌داری دادن‌های پدرم را می‌شنوم، آهسته به طرف خروجی اتاق می‌روم و تنهای‌شان می‌گذارم.




کد:
#پارت175

پاهایم روی زمین کشیده می‌شود.
تَنم سنگین است!
دست و دلم به جمع کردن وسایلم نمی‌رود.
پدرم خانه نبود؛ اما مادرم با دیدن من دَمق بی‌جان جلوی درب خانه، بعد کلی قربان‌ صدقه و گریهِ زاری، سریع شماره‌ی پدرم را گرفت.
گفت: یا همین الان او را از این شهر می‌برد، یا دست بچه‌هایش را می‌گیرد و از شر کار‌هایش فرار می‌کند!
انگار مادرم به علم غیب همیشگی‌اش، آگاه شده بود که از این به بعد ماندن در این شهر مساوی‌است با مرگ عزیز دردانه‌اش.
لباس‌های تا شده‌ را درون چمدان بزرگ مشکی می‌گذارم. بی‌حوصله بودم و حیوان کثیفی، خاطرات درون مغزم را ریکاوری می‌کرد؛ درک کنید، دوری از ساوان برای من سخت است.
حالا دیگر فقط پای آبروی رفته وسط نیست، احساساتم در گرو او مانده. نفس حبس شده درون سینِه‌ام سخت خارج می‌شود و صدای نق زدن و نفرین مادرم از اتاق خواب‌شان به گوش می‌رسد:
- خدا لعنتت کنه سرهنگ که زندگی دخترم‌ رو تباه کردی... .
یه سره پدر بی‌نوایم را می‌کوبد!
از فحش به عمه‌هایم گرفته تا مادربزرگ پدری‌ام را پشت هم ردیف می‌کند. بابای مهربانم هم طبق روال گذشته دلش نمی‌آید به زن غرغرویش چیزی بگوید! مخصوصاً حالا که باردار است.
نمی‌دانم پدرم چه در گوش مادرم زمزمه می‌کند که با جیغ کشیدن از اتاق‌شان به درون پذیرایی می‌آید.
خانه هم‌چون جهنم آشوب است!
- به درک! من دست بچم رو می‌گیرم می‌برمش کرمانشاه خونه خواهرم. همون‌جا می‌مونم.
کلافه چشم می‌بندم. اصلاً تاب این را نداشتم که پدر و مادرم دعوا کنند؛ مخصوصاً وقتی من مقصر باشم.
مادرم به طرف اتاق من می‌آید و صدای بالا رفته‌اش را از جلوی در می‌شنوم:
- زود باش مائده! هنوز جمع نکردی؟ یک‌ساعت دیگه پرواز داریم!
چشم باز می‌کنم و با بیرون کشیدن اسپری تنفسی‌ام از جیب پافر، هم‌زمان با دست دیگرم شال طوسی را درون چمدان می‌گذارم؛ تقریباً تمام است.
اسپری‌ را حرصی تکان می‌دهم و با برداشتن درپوش، آن را بین لَب‌هایم گذاشته و یک پاف از آن را درون دَهانم خالی می‌کنم.
آخرش هم سکته می‌کنم! این خط، این هم نشان.
بی‌حوصله اسپری را با زدن درش، به جیبم می‌فرستم و باقی لباس‌ها را تا نکرده به درون چمدان می‌چپانم.
شاید رفتن به خانه باغ خاله‌ی پیرم بد نباشد! شاید تنهایی و سوز سرمای کرمانشاه، سرعقلم آورد.
به‌ هر حال خاله‌ام هم از سوت و کوری در می‌آید.
زیپ چمدان را می‌کشم و با جلو کشیدن شال مشکی‌ام به هر زحمتی شده دسته‌ی چمدان سنگینم را می‌گیرم و بلند می‌شوم.
به طرف خروجی اتاق کشان کشان می‌روم و نگاه غم گرفته‌ام به درون اتاق می‌چرخد؛ من زیادی زود به مکان‌ها و آدم‌ها وابسته می‌شدم!
 باورم نمی‌شود قرار است این اتاق را ترک کنم؛ خدای من. کلافه نفسم را خارج می‌کنم و با دل کندن از خاطرات خودم را به پذیرایی می‌رسانم.
مادرم سه چمدان زرشکی پر از وسایل را روی قالی طوسی وسط سالن گذاشته بود. نگاهم به در نیمه باز اتاق خواب‌شان می‌چرخد و پدرم را می‌بینم که مستأصل، دست به روی سر گرفته و با کمر خمیده انتهای تخت نشسته. هنوز هم با لباس فرم است؛ بمیرم برایش! ببین به چه حال و روزی انداختمش.
صدای عوق زدن مادرم درون سرویس بهداشتی و دقیقاً بلافاصله بعدش صدای هق‌هق گریه‌اش، سراسیمه مرا به طرف اتاقشان می‌کشاند.
پدرم که زودتر از من به خودش آمده بود، کاملاً جلوی درب سرویس اتاقشان حصار درست کرده و مانع دیدن مادرم می‌شد.
هق‌هق‌های پر از نگرانی مادرم بین سنگ سرویس چرخ می‌خورد و اکو می‌شد.
نگرانش بودم! با این بارداری خطرناکش چقدر استرس می‌کشید. کاش می‌شد همه چیز به قبل از این ماجراها برگردد. صدای دل‌داری دادن‌های پدرم را می‌شنوم، آهسته به طرف خروجی اتاق می‌روم و تنهای‌شان می‌گذارم.


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
***
#پارت176

نفس حبس شده درون سینِه‌ام سخت خارج می‌شود؛ به مانند آهی که سال‌ها غم‌باد شده!
دیگر همه‌چیز تمام شد! باید آن جرقه‌ی صورتی زیبای درون دلم را که با دیدن ساوان شکوفه می‌شد، سر ببرم.
نگاه بغض گرفته‌ام به شیشه‌ی هواپیماست و از پشت قطر عمیقش، آسمان شب را از بالای ابر‌ها می‌بینم.
خاطرات، یکی پس از دیگری بر سیاهی آسمان نقش می‌بندد.
از همان روز اول دیدارش، از همان روزی که درون ون سر بلند کردم و او را دیدم.
عجب دیدار رمانتیکی! خیلی رویایی و کودکانه به نظر می‌رسد؛ اما اگر شبیه باقی مردم می‌توانستیم یک زندگی عادی داشته باشیم و بعد برای بچه‌هایمان از روز اول دیدارمان می‌گفتیم، حتماً قصه‌ی شنیدنی می‌شد.
لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند.
تکیه‌ی سرم را به شیشه‌ی یخ‌زده می‌دهم و چشم می‌بندم؛ پدرم نیامد! گفت نمی‌تواند همین‌گونه یک‌دفعه‌ای کارش را ول کند.
مادرم روی صندلی کنارم خواب رفته و چنان محکم دستم را می‌فشارد که انگار می‌ترسد مرا از دست بدهد.
مادر است دیگر! چه می‌شود کرد.
درون سیاهی ذهنم، ناگهان نگاه خیره‌ی ساوان زنده می‌شود. جدی شدن‌هایش، خندیدن‌هایش، شیطنت کردن‌هایش، اندام روی فرمش، بلندی قدش... .
کار درون ذهنم بیخ پیدا می‌کند و گونه‌هایم رنگ می‌اندازد. هو‌س باهم بودن‌هایمان را می‌کنم؛ دلم گرمای تَن و آغو‌شش را خواهان است.
چقدر عجیب است! تنها چند ماهی‌است که به یک‌باره وسط زندگی‌ام ظاهر شده و من احمق گمانم بر این است که بدون او نمی‌شود ادامه داد. قبل از او چگونه می‌زیستم؟ چگونه می‌خوابیدم؟ چگونه نفس می‌کشیدم؟
کلافه پوف می‌کشم و چشم باز می‌کنم تا از این همه فکر و خیال رهایی یابم.
نگاهم به بسته‌ی پذیرایی پشت صندلی می‌افتد؛ بد نیست از دست مغز عو‌ضی به شکم رو بیاورم.

دست می‌اندازم و با برداشتن باکس مشکی پلاستکی از روی نگهدارنده مشکی صندلی، آن را با ناخان باز می‌کنم.
آبمیوه را بیرون می‌کشم و حینی که سعی دارم آهسته دستم را از درون دست مادرم بیرون بکشم، نی‌ را درون پاکت فرو می‌کنم.
با دست آزادم آبمیوه را بالا می‌برم و نی‌ را درون دَهانم جا می‌دهم.
هنوز مک اولم را به نی نزده‌ام که صدای گریه‌ی کودکی روی صندلی ب*غ*ل توجه‌ام را جلب می‌کند.
آهسته سرم به سمت راست مادرم می‌چرخد.
دستم از دست‌هایش آزاد شده و حالا می‌توانم با آن یکی دستم کیک را هم بردارم.
خم می‌شوم و طفلی چند ماه را در آ*غ*و*ش دخترکی شانزده ساله می‌بینم که سخت خسته و خواب‌آلود، سعی در آرام کردن کودک دارد.
لباس‌ قرمز سنتی بلوچ‌ها را به تن دارد و چادر قرمز نازکش از روی موهای قهو‌ه‌ایش افتاده.
نگاهم بین موهای فر ریز زیبا و چشم‌های درشت بسته‌اش چرخش می‌خورد؛ طفلک! غرق خواب بچه را تکان می‌دهد. پو*ست گندم‌گون و چهره‌ی ملیح و زیبایی دارد.
جوانی با لباس سفید بلوچ‌ها کنارش خوابیده و سر دخترک به روی شانه‌ی جوان افتاده. همان‌گونه که فضول‌منشانه خیره نگاهشان می‌کنم، مِکی به آبمیوه می‌زنم و طعم پرتقال محشرش را به درون وجود می‌فرستم.
بروم و بچه‌ را از دستش بگیرم؟ اعتماد می‌کند؟ چرا نکند اصلاً؟ گناه دارد طفلک! بچه ناگهان صدای گریه‌اش بلندتر می‌شود.
مادرم با جیغ خفیفی وحشت‌زده از خواب می‌پرد و دستش به روی شکمش حصار می‌شود.
نگاهم را از دست مادرم به روی بافت کرمش، آهسته بالا می‌کشم و به چشم‌های گرد شده‌اش می‌دهم؛ پی‌در‌پی نفس عمیق می‌کشد! گمانم کابوس دیده.
نی‌ را از دَهانم فاصله می‌دهم و لبخندی به صورت رنگ پریده‌اش می‌نشانم:
- بخواب مامان، من مراقبتم.
نگران و کلافه نگاهم می‌کند.
نگاه حرصی‌اش به بچه‌ی درون ب*غ*ل دخترک می‌نشیند و متعجب و متأسف به چشم‌های غرق خواب زن و شوهرش نگاه می‌کند.
نق زیر لَبی‌اش پر از کلافگی‌است!
- بچه روده بر شد و این از خواب بیدار نشد.
نرم می‌خندم و نگاهم را از گِردی رنگ رفته‌ی صورت زیبای او گرفته به آبمیوه خوش طعمم می‌دهم.


کد:
***
#پارت176

نفس حبس شده درون سینِه‌ام سخت خارج می‌شود؛ به مانند آهی که سال‌ها غم‌باد شده!
دیگر همه‌چیز تمام شد! باید آن جرقه‌ی صورتی زیبای درون دلم را که با دیدن ساوان شکوفه می‌شد، سر ببرم.
نگاه بغض گرفته‌ام به شیشه‌ی هواپیماست و از پشت قطر عمیقش، آسمان شب را از بالای ابر‌ها می‌بینم.
خاطرات، یکی پس از دیگری بر سیاهی آسمان نقش می‌بندد.
از همان روز اول دیدارش، از همان روزی که درون ون سر بلند کردم و او را دیدم. عجب دیدار رمانتیکی! خیلی رویایی و کودکانه به نظر می‌رسد؛ اما اگر شبیه باقی مردم می‌توانستیم یک زندگی عادی داشته باشیم و بعد برای بچه‌هایمان از روز اول دیدارمان می‌گفتیم، حتماً قصه‌ی شنیدنی می‌شد.
لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند.
تکیه‌ی سرم را به شیشه‌ی یخ‌زده می‌دهم و چشم می‌بندم؛ پدرم نیامد! گفت نمی‌تواند همین‌گونه یک‌دفعه‌ای کارش را ول کند.
مادرم روی صندلی کنارم خواب رفته و چنان محکم دستم را می‌فشارد که انگار می‌ترسد مرا از دست بدهد.
مادر است دیگر! چه می‌شود کرد.
درون سیاهی ذهنم، ناگهان نگاه خیره‌ی ساوان زنده می‌شود. جدی شدن‌هایش، خندیدن‌هایش، شیطنت کردن‌هایش، اندام روی فرمش، بلندی قدش... .
کار درون ذهنم بیخ پیدا می‌کند و گونه‌هایم رنگ می‌اندازد. هو‌س باهم بودن‌هایمان را می‌کنم؛ دلم گرمای تَن و آغو‌شش را خواهان است.
چقدر عجیب است! تنها چند ماهی‌است که به یک‌باره وسط زندگی‌ام ظاهر شده و من احمق گمانم بر این است که بدون او نمی‌شود ادامه داد. قبل از او چگونه می‌زیستم؟ چگونه می‌خوابیدم؟ چگونه نفس می‌کشیدم؟
کلافه پوف می‌کشم و چشم باز می‌کنم تا از این همه فکر و خیال رهایی یابم.
نگاهم به بسته‌ی پذیرایی پشت صندلی می‌افتد؛ بد نیست از دست مغز عو‌ضی به شکم رو بیاورم.
 دست می‌اندازم و با برداشتن باکس مشکی پلاستکی از روی نگهدارنده مشکی صندلی، آن را با ناخان باز می‌کنم.
آبمیوه را بیرون می‌کشم و حینی که سعی دارم آهسته دستم را از درون دست مادرم بیرون بکشم، نی‌ را درون پاکت فرو می‌کنم.
با دست آزادم آبمیوه را بالا می‌برم و نی‌ را درون دَهانم جا می‌دهم.
هنوز مک اولم را به نی نزده‌ام که صدای گریه‌ی کودکی روی صندلی ب*غ*ل توجه‌ام را جلب می‌کند.
آهسته سرم به سمت راست مادرم می‌چرخد.
دستم از دست‌هایش آزاد شده و حالا می‌توانم با آن یکی دستم کیک را هم بردارم.
خم می‌شوم و طفلی چند ماه را در آ*غ*و*ش دخترکی شانزده ساله می‌بینم که سخت خسته و خواب‌آلود، سعی در آرام کردن کودک دارد.
لباس‌ قرمز سنتی بلوچ‌ها را به تن دارد و چادر قرمز نازکش از روی موهای قهو‌ه‌ایش افتاده.
نگاهم بین موهای فر ریز زیبا و چشم‌های درشت بسته‌اش چرخش می‌خورد؛ طفلک! غرق خواب بچه را تکان می‌دهد. پو*ست گندم‌گون و چهره‌ی ملیح و زیبایی دارد.
جوانی با لباس سفید بلوچ‌ها کنارش خوابیده و سر دخترک به روی شانه‌ی جوان افتاده. همان‌گونه که فضول‌منشانه خیره نگاهشان می‌کنم، مِکی به آبمیوه می‌زنم و طعم پرتقال محشرش را به درون وجود می‌فرستم.
بروم و بچه‌ را از دستش بگیرم؟ اعتماد می‌کند؟ چرا نکند اصلاً؟ گناه دارد طفلک! بچه ناگهان صدای گریه‌اش بلندتر می‌شود.
مادرم با جیغ خفیفی وحشت‌زده از خواب می‌پرد و دستش به روی شکمش حصار می‌شود.
نگاهم را از دست مادرم به روی بافت کرمش، آهسته بالا می‌کشم و به چشم‌های گرد شده‌اش می‌دهم؛ پی‌در‌پی نفس عمیق می‌کشد! گمانم کابوس دیده.
نی‌ را از دَهانم فاصله می‌دهم و لبخندی به صورت رنگ پریده‌اش می‌نشانم:
- بخواب مامان، من مراقبتم.
نگران و کلافه نگاهم می‌کند.
نگاه حرصی‌اش به بچه‌ی درون ب*غ*ل دخترک می‌نشیند و متعجب و متأسف به چشم‌های غرق خواب زن و شوهرش نگاه می‌کند.
نق زیر لَبی‌اش پر از کلافگی‌است!
- بچه روده بر شد و این از خواب بیدار نشد.
نرم می‌خندم و نگاهم را از گِردی رنگ رفته‌ی صورت زیبای او گرفته به آبمیوه خوش طعمم می‌دهم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا