.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت167
کلافه بودم! بیحوصلگی و عذاب وجدان را هم اضافه کنید.
تازه، خیلی هم عصبیام.
اصلاً دلیلی برای رفتار ساوان و حس عجیب خودم نمیبینم.
تصمیمم جدی بود، حالا که ساوان رفته باید حتماً به دیدن پدرم بروم و او را از خریتم آگاه کنم، وگرنه شَر میشود؛ البته شر که شده، صرفاً من از عمق گندکاریم آگاهی ندارم. تلاش میکنم ها! اما قلب احمقم نمیگذارد مغزم فضاحت کار را درک کند.
پوف بلند بالایی میکشم و موهای فر درشت ریخته در پیشانیام را میکشم؛ میخواهم جیغ بکشم، آنقدر بلند که مغزم کَر شود و فکر نکند.
آنقدر بلند که صدای حماقتم به گوش قلبم برسد.
من دارم چه غلطی میکنم؟ چرا شبیه دختر بچههای کودن شدهام؟
موهایم را به زیر شال سفید میفرستم و حرصی شال را پایین میکشم تا از شر وز موهایم خلاص شوم.
پارچهی سفید شال، پرده جلوی چشمهایم میاندازد و اجازه نفس کشیدن به قلبم میدهد.
دلم آرامش دریا را خواست! لعنتی، از این همه تنش خسته شدهام.
کمرم کلافه خم میشود و حرصی به پیشانیام میکوبم:
- داری چه غلطی میکنی دختر!
محکم چند بار به پیشانیام میزنم و چشمم را به هم میفشارم. کاش یکی روشنم میکرد. من خر چرا باید خانواده آرام و دوستداشتنیام را رها کنم و خواهان بودن در کنار شخصی باشم که میدانم عوضیست! چرا واقعاً؟
چند تقه به در اتاق میخورد و پشت بندش صدای نحس وزیر میآید:
- عروس خانم، افتخار بده بیا عصرونه بخور.
ادایش را در میآورم و با کمر صاف کردنم نفسم را شبیه بخار از بینی خارج میکنم؛ فقط همین را کم داشتم!
دستم مشت میشود و پیدرپی نفس عمیق میکشم تا آرام شوم. از دست خودم عصبیم.
اگر اعتماد به نفسم را مقابلشان حفظ نکنم مرا قورت میدهند، اگر وزیر عوضی بداند چقدر روی مخ من است، همین را آلت بازیاش میکند.
با نفس عمیقی در حالی که رباتوار به طرف درب سفید اتاق میچرخم، چشم تنگ میکنم.
من از عهدهی این کار بر میآیم! من وزیر را رَنده میکنم و میرَوم. اصلاً جای ترس ندارد، مائده.
لبخند پر حرصی روی لَبهای بهم فشردهام مینشیند و با تنفسِ پر صدا از پرههایِ بینی، به طرف درب اتاق میروم.
پاهایم را محکم به سنگهای کف میکوبم شاید بشنود.
و خب معلوم است که میشنود:
- آفرین! آفرین عمو جون.
لبخندم پرحرص کش میآید و با سرعت دادن به گامهایم لحظه به لحظه بیشتر به درب سفید امدیافی اتاق نزدیک میشوم.
هرچه حرص و خشم از دست خودم درون دل دارم، پشت زبانم جمع میکنم؛ شبیه تفنگهای قدیمی، فقط حرف بزند تا او را آبکش کنم.
آخرین گام را با سرعت بیشتری بر میدارم و با باز کردن ناگهانی در، اخمهایم را قفل میکنم و تخس سرم را بالا میکشم.
نگاهم روی سینِه وزیر است! لعنتی چرا محاسباتم غلط از آب در آمد؟ این خیلی بزرگتر از تصورات من است.
نگاهم را از پیراهن سفیدش بالاتر میکشم و همچنان تلاشم بر این است اخمم، وا نرود.
از گردن کشیده سفیدش بالاتر میروم به سفتی استخوان فکش میرسم و تهریشهای قهوهای روشنش. یا حضرت فیل، چرا تمام نمیشود؟
- موش زبونت رو خورده عمو جون؟
با انگشت شست و اشارهام، لبخند حرصی و خطی شکل روی صورتم را کش میآورم و از تهریشهایش بالاتر میروم تا به چشمهای بادامیاش برسم.
تیلههای عسلیاش برق میزنند.
او هم چشم تنگ کرده و ابرو بالا انداخته نگاهم میکند؛ میتوانم ترسش را بخوانم، انگار منتظر ریاکشن من است.
لبخندم را کش میآورم و تکیه کمرم را به قاب در داده، ریلکس دست زیر بغَل میزنم. خیره در چشمهای منتظرش صدای نامفهومی از گلویم خارج میکنم و دستوری انگشت اشارهام را به طرفش میگیرم:
- امم... همین الان برای من یه ماشین ردیف میکنی! باید برم بیرون.
متعجب جفت ابرویش بالا میرود و با تکخند تهگلویی سر تا پایم را از نظر میگذراند. از شومیز گشاد بافت کرم گرفته تا جین بگ مشکیام.
همان نگاه را بالا میآید و به حالت مسخرهای شبیه پرنسسهای دیزنی، با آن هیکل گندهاش تعظیم میکند.
- چشم پرنسس، من رو عفو کنید.
اینکه به در مسخره بازی میزند کار من را راحتتر میکند. دماغم را بالا میگیرم و سرزنشگر و کاملاً جدی به او که خم شده، میغرم:
- نمیبخشم! زود باش یه ماشین برام بگیر. وگرنه مجبورم به زور وارد عمل بشم، وزیر. شوخی هم باهات ندارم؛ از هیکلت خجالت بکش!
صاف شدن کمرش توأمان با اخم غلیظش است و من را ناخواسته از موضع خود پایین میکشاند.
شل میکنم.
با نگاهش کوتاهی قدم را تحقیر میکند و قدمی جلوتر میآید تا من به قاب درب اتاق، پِرس شوم.
- شیرین شدی!
بزاقم را فرو میدهم و با بستن چشمهایم، کلافه نفس میکشم:
- برو عقب، کثافت.
صدای پوزخندش، ضعف را به جانم مینشاند.
قدمی جلوتر میآید و من کاملاً قفل میشوم. هیچ روزنهای برای اکسیژن نیست! لعنتی چه از جانم میخواهد؟
- مراقب زبونت باش! هنوز یادم نرفته چهجوری کرمان جیم زدی. بهت چی گفتم دختر جون؟ گفتم تلافیش رو سرت در میارم، فقط بزار برای ساوان کهنه بشی، اون موقعاست که کار من باهات شروع میشه.
لرز میکنم و دستم رعشه میرود. نه... نه... احمق! دارد زر میزند، ساوان دَهانش را جر میدهد. هیچ غلطی نمیتواند بکند.
نفس عمیقی از بوی سرد ادکلنش میگیرم و با باز کردن چشمهایم، اخمم را قفلتر میکنم و از زیر حصار دستش بیرون میکشم:
- فکر نکن به ساوان نمیگم چقدر بیشرفی و به زنش چشم داری.
وزیر بلند میخندد، با تمسخر به سرم میزند و جبهه گرفته ابرو بالا میاندازد:
- فکر میکنی من بهت چشم دارم؟ چقدر نخود مغزی عزیزم. خود ساوانم اگه براش نفع نداشتی تحملت نمیکرد.
چیزی درون وجودم میشکند.
من چه نفعی میتوانم برای ساوان داشته باشم؟ حرفهایش چه؟ آن دوستتدارمی که گفت! وزیر یک بیشرف است. حرف مفت میزند.
حرصی از کنارش میگذرم و به طرف راهپله میروم اما صدای بلند وزیر عوضی، کار را تمام میکند:
- ببین کی بهت گفتم، زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی مثل بقیه انداختت سطل زباله، بعدش منتظرم باش مائده، وقتی که تا تَه توی لجن بودی و فکر کردی آخر دنیاست منتظر من باش.
لرز نشسته به قلبم و بغض چمبرزده به گلویم، دست خودم نیست. پست فطرت!
کلافه بودم! بیحوصلگی و عذاب وجدان را هم اضافه کنید.
تازه، خیلی هم عصبیام.
اصلاً دلیلی برای رفتار ساوان و حس عجیب خودم نمیبینم.
تصمیمم جدی بود، حالا که ساوان رفته باید حتماً به دیدن پدرم بروم و او را از خریتم آگاه کنم، وگرنه شَر میشود؛ البته شر که شده، صرفاً من از عمق گندکاریم آگاهی ندارم. تلاش میکنم ها! اما قلب احمقم نمیگذارد مغزم فضاحت کار را درک کند.
پوف بلند بالایی میکشم و موهای فر درشت ریخته در پیشانیام را میکشم؛ میخواهم جیغ بکشم، آنقدر بلند که مغزم کَر شود و فکر نکند.
آنقدر بلند که صدای حماقتم به گوش قلبم برسد.
من دارم چه غلطی میکنم؟ چرا شبیه دختر بچههای کودن شدهام؟
موهایم را به زیر شال سفید میفرستم و حرصی شال را پایین میکشم تا از شر وز موهایم خلاص شوم.
پارچهی سفید شال، پرده جلوی چشمهایم میاندازد و اجازه نفس کشیدن به قلبم میدهد.
دلم آرامش دریا را خواست! لعنتی، از این همه تنش خسته شدهام.
کمرم کلافه خم میشود و حرصی به پیشانیام میکوبم:
- داری چه غلطی میکنی دختر!
محکم چند بار به پیشانیام میزنم و چشمم را به هم میفشارم. کاش یکی روشنم میکرد. من خر چرا باید خانواده آرام و دوستداشتنیام را رها کنم و خواهان بودن در کنار شخصی باشم که میدانم عوضیست! چرا واقعاً؟
چند تقه به در اتاق میخورد و پشت بندش صدای نحس وزیر میآید:
- عروس خانم، افتخار بده بیا عصرونه بخور.
ادایش را در میآورم و با کمر صاف کردنم نفسم را شبیه بخار از بینی خارج میکنم؛ فقط همین را کم داشتم!
دستم مشت میشود و پیدرپی نفس عمیق میکشم تا آرام شوم. از دست خودم عصبیم.
اگر اعتماد به نفسم را مقابلشان حفظ نکنم مرا قورت میدهند، اگر وزیر عوضی بداند چقدر روی مخ من است، همین را آلت بازیاش میکند.
با نفس عمیقی در حالی که رباتوار به طرف درب سفید اتاق میچرخم، چشم تنگ میکنم.
من از عهدهی این کار بر میآیم! من وزیر را رَنده میکنم و میرَوم. اصلاً جای ترس ندارد، مائده.
لبخند پر حرصی روی لَبهای بهم فشردهام مینشیند و با تنفسِ پر صدا از پرههایِ بینی، به طرف درب اتاق میروم.
پاهایم را محکم به سنگهای کف میکوبم شاید بشنود.
و خب معلوم است که میشنود:
- آفرین! آفرین عمو جون.
لبخندم پرحرص کش میآید و با سرعت دادن به گامهایم لحظه به لحظه بیشتر به درب سفید امدیافی اتاق نزدیک میشوم.
هرچه حرص و خشم از دست خودم درون دل دارم، پشت زبانم جمع میکنم؛ شبیه تفنگهای قدیمی، فقط حرف بزند تا او را آبکش کنم.
آخرین گام را با سرعت بیشتری بر میدارم و با باز کردن ناگهانی در، اخمهایم را قفل میکنم و تخس سرم را بالا میکشم.
نگاهم روی سینِه وزیر است! لعنتی چرا محاسباتم غلط از آب در آمد؟ این خیلی بزرگتر از تصورات من است.
نگاهم را از پیراهن سفیدش بالاتر میکشم و همچنان تلاشم بر این است اخمم، وا نرود.
از گردن کشیده سفیدش بالاتر میروم به سفتی استخوان فکش میرسم و تهریشهای قهوهای روشنش. یا حضرت فیل، چرا تمام نمیشود؟
- موش زبونت رو خورده عمو جون؟
با انگشت شست و اشارهام، لبخند حرصی و خطی شکل روی صورتم را کش میآورم و از تهریشهایش بالاتر میروم تا به چشمهای بادامیاش برسم.
تیلههای عسلیاش برق میزنند.
او هم چشم تنگ کرده و ابرو بالا انداخته نگاهم میکند؛ میتوانم ترسش را بخوانم، انگار منتظر ریاکشن من است.
لبخندم را کش میآورم و تکیه کمرم را به قاب در داده، ریلکس دست زیر بغَل میزنم. خیره در چشمهای منتظرش صدای نامفهومی از گلویم خارج میکنم و دستوری انگشت اشارهام را به طرفش میگیرم:
- امم... همین الان برای من یه ماشین ردیف میکنی! باید برم بیرون.
متعجب جفت ابرویش بالا میرود و با تکخند تهگلویی سر تا پایم را از نظر میگذراند. از شومیز گشاد بافت کرم گرفته تا جین بگ مشکیام.
همان نگاه را بالا میآید و به حالت مسخرهای شبیه پرنسسهای دیزنی، با آن هیکل گندهاش تعظیم میکند.
- چشم پرنسس، من رو عفو کنید.
اینکه به در مسخره بازی میزند کار من را راحتتر میکند. دماغم را بالا میگیرم و سرزنشگر و کاملاً جدی به او که خم شده، میغرم:
- نمیبخشم! زود باش یه ماشین برام بگیر. وگرنه مجبورم به زور وارد عمل بشم، وزیر. شوخی هم باهات ندارم؛ از هیکلت خجالت بکش!
صاف شدن کمرش توأمان با اخم غلیظش است و من را ناخواسته از موضع خود پایین میکشاند.
شل میکنم.
با نگاهش کوتاهی قدم را تحقیر میکند و قدمی جلوتر میآید تا من به قاب درب اتاق، پِرس شوم.
- شیرین شدی!
بزاقم را فرو میدهم و با بستن چشمهایم، کلافه نفس میکشم:
- برو عقب، کثافت.
صدای پوزخندش، ضعف را به جانم مینشاند.
قدمی جلوتر میآید و من کاملاً قفل میشوم. هیچ روزنهای برای اکسیژن نیست! لعنتی چه از جانم میخواهد؟
- مراقب زبونت باش! هنوز یادم نرفته چهجوری کرمان جیم زدی. بهت چی گفتم دختر جون؟ گفتم تلافیش رو سرت در میارم، فقط بزار برای ساوان کهنه بشی، اون موقعاست که کار من باهات شروع میشه.
لرز میکنم و دستم رعشه میرود. نه... نه... احمق! دارد زر میزند، ساوان دَهانش را جر میدهد. هیچ غلطی نمیتواند بکند.
نفس عمیقی از بوی سرد ادکلنش میگیرم و با باز کردن چشمهایم، اخمم را قفلتر میکنم و از زیر حصار دستش بیرون میکشم:
- فکر نکن به ساوان نمیگم چقدر بیشرفی و به زنش چشم داری.
وزیر بلند میخندد، با تمسخر به سرم میزند و جبهه گرفته ابرو بالا میاندازد:
- فکر میکنی من بهت چشم دارم؟ چقدر نخود مغزی عزیزم. خود ساوانم اگه براش نفع نداشتی تحملت نمیکرد.
چیزی درون وجودم میشکند.
من چه نفعی میتوانم برای ساوان داشته باشم؟ حرفهایش چه؟ آن دوستتدارمی که گفت! وزیر یک بیشرف است. حرف مفت میزند.
حرصی از کنارش میگذرم و به طرف راهپله میروم اما صدای بلند وزیر عوضی، کار را تمام میکند:
- ببین کی بهت گفتم، زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی مثل بقیه انداختت سطل زباله، بعدش منتظرم باش مائده، وقتی که تا تَه توی لجن بودی و فکر کردی آخر دنیاست منتظر من باش.
لرز نشسته به قلبم و بغض چمبرزده به گلویم، دست خودم نیست. پست فطرت!
کد:
#پارت167
کلافه بودم! بیحوصلگی و عذاب وجدان را هم اضافه کنید.
تازه، خیلی هم عصبیام.
اصلا دلیلی برای رفتار ساوان و حس عجیب خودم نمیبینم.
تصمیمم جدی بود، حالا که ساوان رفته باید حتماً به دیدن پدرم بروم و او را از خریتم آگاه کنم، وگرنه شَر میشود؛ البته شر که شده، صرفاً من از عمق گندکاریم آگاهی ندارم. تلاش میکنم ها! اما قلب احمقم نمیگذارد مغزم فضاحت کار را درک کند.
پوف بلند بالایی میکشم و موهای فر درشت ریخته در پیشانیام را میکشم؛ میخواهم جیغ بکشم، آنقدر بلند که مغزم کَر شود و فکر نکند.
آنقدر بلند که صدای حماقتم به گوش قلبم برسد.
من دارم چه غلطی میکنم؟ چرا شبیه دختر بچههای کودن شدهام؟
موهایم را به زیر شال سفید میفرستم و حرصی شال را پایین میکشم تا از شر وز موهایم خلاص شوم.
پارچهی سفید شال پرده جلوی چشمهایم میاندازد و اجازه نفس کشیدن به قلبم میدهد.
دلم آرامش دریا را خواست! لعنتی، از این همه تنش خسته شدهام.
کمرم کلافه خم میشود و حرصی به پیشانیام میکوبم:
- داری چه غلطی میکنی دختر!
محکم چند بار به پیشانیام میزنم و چشمم را به هم میفشارم. کاش یکی روشنم میکرد. من خر چرا باید خانواده آرام و دوستداشتنیام را رها کنم و خواهان بودن در کنار شخصی باشم که میدانم عوضیست! چرا واقعاً؟
چند تقه به در اتاق میخورد و پشت بندش صدای نحس وزیر میآید:
- عروس خانم، افتخار بده بیا عصرونه بخور.
ادایش را در میآورم و با کمر صاف کردنم نفسم را شبیه بخار از بینی خارج میکنم؛ فقط همین را کم داشتم!
دستم مشت میشود و پیدرپی نفس عمیق میکشم تا آرام شوم. از دست خودم عصبیم.
اگر اعتماد به نفسم را مقابلشان حفظ نکنم مرا قورت میدهند، اگر وزیر ع*و*ضی بداند چقدر روی مخ من است، همین را آلت بازیاش میکند.
با نفس عمیقی در حالی که رباتوار به طرف درب سفید اتاق میچرخم چشم تنگ میکنم.
من از عهدهی این کار بر میآیم! من وزیر را رَنده میکنم و میرَوم. اصلاً جای ترس ندارد مائده.
لبخند پر حرصی روی لَبهای بهم فشردهام مینشیند و با تنفسِ پر صدا از پرههایِ بینی، به طرف درب اتاق میروم.
پاهایم را محکم به سنگهای کف میکوبم شاید بشنود.
و خب معلوم است که میشنود:
- آفرین! آفرین عمو جون.
لبخندم پرحرص کش میآید و با سرعت دادن به گامهایم لحظه به لحظه بیشتر به درب سفید امدیافی اتاق نزدیک میشوم.
هرچه حرص و خشم از دست خودم درون دل دارم، پشت زبانم جمع میکنم؛ شبیه تفنگهای قدیمی، فقط حرف بزند تا او را آبکش کنم.
آخرین گام را با سرعت بیشتری بر میدارم و با باز کردن ناگهانی درب، اخمهایم را قفل میکنم و تخس سرم را بالا میکشم.
نگاهم روی سینِه وزیر است! لعنتی چرا محاسباتم غلط از آب در آمد؟ این خیلی بزرگتر از تصورات من است.
نگاهم را از پیراهن سفیدش بالاتر میکشم و همچنان تلاشم بر این است اخمم، وا نرود.
از گردن کشیده سفیدش بالاتر میروم به سفتی استخوان فکش میرسم و تهریشهای قهوهای روشنش. یا حضرت فیل، چرا تمام نمیشود؟
- موش زبونت رو خورده عمو جون؟
با انگشت شست و اشارهام، لبخند حرصی و خطی شکل روی صورتم را کش میآورم و از تهریشهایش بالاتر میروم تا به چشمهای بادامیاش برسم.
تیلههای عسلیاش برق میزنند.
او هم چشم تنگ کرده و ابرو بالا انداخته نگاهم میکند؛ میتوانم ترسش را بخوانم، انگار منتظر ریاکشن من است.
لبخندم را کش میآورم و تکیه کمرم را به قاب در داده، ریلکس دست زیر ب*غ*ل میزنم. خیره در چشمهای منتظرش صدای نامفهومی از گلویم خارج میکنم و دستوری انگشت اشارهام را به طرفش میگیرم:
- امم... همین الان برای من یه ماشین ردیف میکنی! باید برم بیرون.
متعجب جفت ابرویش بالا میرود و با تکخند تهگلویی سر تا پایم را از نظر میگذراند. از شومیز گشاد بافت کرم گرفته تا جین بگ مشکیام.
همان نگاه را بالا میآید و به حالت مسخرهای شبیه پرنسسهای دیزنی، با آن هیکل گندهاش تعظیم میکند.
- چشم پرنسس، من رو عفو کنید.
اینکه به در مسخره بازی میزند کار من را راحتتر میکند. دماغم را بالا میگیرم و سرزنشگر و کاملاً جدی به او که خم شده میغرم:
- نمیبخشم! زود باش یه ماشین برام بگیر. وگرنه مجبورم به زور وارد عمل بشم وزیر. شوخی هم باهات ندارم؛ از هیکلت خجالت بکش!
صاف شدن کمرش توأمان با اخم غلیظش است و من را ناخواسته از موضع خود پایین میکشاند.
شل میکنم.
با نگاهش کوتاهی قدم را تحقیر میکند و قدمی جلوتر میآید تا من به قاب درب اتاق، پِرس شوم.
- شیرین شدی!
بزاقم را فرو میدهم و با بستن چشمهایم، کلافه نفس میکشم :
- برو عقب کثافت.
صدای پوزخندش، ضعف را به جانم مینشاند.
قدمی جلوتر میآید و من کاملاً قفل میشوم. هیچ روزنهای برای اکسیژن نیست! لعنتی چه از جانم میخواهد؟
- مراقب زبونت باش! هنوز یادم نرفته چجوری کرمان جیم زدی. بهت چی گفتم دختر جون؟ گفتم تلافیش رو سرت در میارم، فقط بزار برای ساوان کهنه بشی، اون موقعاست که کار من باهات شروع میشه.
لرز میکنم و دستم رعشه میرود. نه... نه... احمق! دارد زر میزند، ساوان دَهانش را جر میدهد. هیچ غلطی نمیتواند بکند.
نفس عمیقی از بوی سرد ادکلنش میگیرم و با باز کردن چشمهایم، اخمم را قفلتر میکنم و از زیر حصار دستش بیرون میکشم:
- فکر نکن به ساوان نمیگم چقدر بیشرفی و به زنش چشم داری.
وزیر بلند میخندد، با تمسخر به سرم میزند و جبهه گرفته ابرو بالا میاندازد:
- فکر میکنی من بهت چشم دارم؟ چقدر نخود مغزی عزیزم. خود ساوانم اگه براش نفع نداشتی تحملت نمیکرد.
چیزی درون وجودم میشکند.
من چه نفعی میتوانم برای ساوان داشته باشم؟ حرفهایش چه؟ آن دوستتدارمی که گفت! وزیر یک بیشرف است. حرف مفت میزند.
حرصی از کنارش میگذرم و به طرف راهپله میروم اما صدای بلند وزیر عوضی، کار را تمام میکند:
- ببین کی بهت گفتم، زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی مثل بقیه انداختت سطل زباله، بعدش منتظرم باش مائده، وقتی که تا تَه توی لجن بودی و فکر کردی آخر دنیاست منتظر من باش.
لرز نشسته به قلبم و بغض چمبرزده به گلویم، دست خودم نیست. پست فطرت!
آخرین ویرایش: