.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت8
سَرم را زیر میاندازم.
عصایش را محکم به زمین میکوبد که ناخواسته میلرزم و چهره ام از ترس مچاله میشود.
صدایش ارام است، اما انچنان محکم و خشک حرف میزند که هر ان واهمه داشتم شلوارم خیس شود.
- بی اصل تر از ادمی که به جد خودش و اصالت خودش بخنده کیه؟
کمی مکث میکند و خودش جواب خودش را میدهد:
- یه سگ ولگرد!
احساس بدی در جانم مینشیند.
به من گفت سگ ولگرد؟ قلبم جمع میشود و به یکباره غربت بر سرم زور میاورد.
ان رهای بیخیال و افسار گسیخته بوشهر، تبدیل به یک دختر بچه چهار ساله میشود که عروسک محبوبش را اتش زده اند.
زیر خیرگی نگاهش در حال جان دادن بودم.
- بب...بخشید.
عصایش را محکم به زمین میکوبد و صدایش را، تا انجا که میتواند روی سَرش میگذارد:
- عمــــاد.
و من به جای عماد، چهار ستون بَدنم میلرزد و اسمم را فراموش میکنم.
در یکی از همین اتاق های راه رویی که در انیم، باز میشود و عماد، با یک استایل متفاوت و چهره ی جدی بین در قرار میگیرد:
- جانم پدر.
نیم نگاهی به اعتصام میاندازم که قصد در ارام کردن خشمش دارد.
بزاقم را به سختی قورت میدهم و نم چشمم را پس میزنم.
- ببر کمی اداب و تاریخ به این دختر یاد بده! همچین رفتاری در شان خانواده ما نیست. همون پدرش برای هفت پشتمون کافیه...
انگار من از انها خواسته بودم که مرا به اینجا بیاورند.
اعتصام، پشتش را به طرف ما میکند و به طرف پله ها میرود.
پیر خرفت مزخرف! به قربان ان یک قطره اشکی که در چشمم جمع شد بروی...
- رها.
به طرف عماد و سلطان بر میگردم :
- بله!
عماد با نگاهی به سلطان از او میخواهد که برود.
عماد به طرفم میاید و دوباره در قالب محترمش فرو رفته.
پیراهن جذب سفید به تَن دارد و شلوار پارچه ای نخودی خوش دوخت...
کمربند مارک گوچی و کفش چرم کالج...
- بیا بریم اتاقت رو بهت نشون بدم و کمی باهم صحبت کنیم.
به دنبالش به طرف اتاقی میروم که در ردیف اتاق خودش است و وقتی مقابل در میرسد، متوجه میشوم که کنار همان دریست که از ان بیرون امد!
عجب همسایه عاقلی نصیبم شده...
در اتاق را باز میکند و با دست تعارف میکند که وارد شوم.
به دکوراسیون متفاوت و سنگین اتاق خیره میشوم.
سبز یشمی و سفید، با گه گاهی رنگ طوسی، میکس دلچسب من نبود.
چهره ام در هم میرود و تا میخواهم دَهان باز کنم بگویم این چه میکس زنانه ی مزخرفیست، عماد پیش دستی میکند:
- برای یه خانم مثل شما، زشته از رنگای سبک و جلف استفاده بشه.
نگاه عمیقی به سیاهی بی انتهای نگاهش میاندازم.
با چرخیدن چشم هایش به طرفم، و قفل شدن نگاهش در چشم هایم.
صدای نفس های سوزانی که در خواب، گوشت به تَنم راست کرده بود، زنده میشود.
مرده شور خواب هایم را ببرند!
سَرم را زیر میاندازم.
عصایش را محکم به زمین میکوبد که ناخواسته میلرزم و چهره ام از ترس مچاله میشود.
صدایش ارام است، اما انچنان محکم و خشک حرف میزند که هر ان واهمه داشتم شلوارم خیس شود.
- بی اصل تر از ادمی که به جد خودش و اصالت خودش بخنده کیه؟
کمی مکث میکند و خودش جواب خودش را میدهد:
- یه سگ ولگرد!
احساس بدی در جانم مینشیند.
به من گفت سگ ولگرد؟ قلبم جمع میشود و به یکباره غربت بر سرم زور میاورد.
ان رهای بیخیال و افسار گسیخته بوشهر، تبدیل به یک دختر بچه چهار ساله میشود که عروسک محبوبش را اتش زده اند.
زیر خیرگی نگاهش در حال جان دادن بودم.
- بب...بخشید.
عصایش را محکم به زمین میکوبد و صدایش را، تا انجا که میتواند روی سَرش میگذارد:
- عمــــاد.
و من به جای عماد، چهار ستون بَدنم میلرزد و اسمم را فراموش میکنم.
در یکی از همین اتاق های راه رویی که در انیم، باز میشود و عماد، با یک استایل متفاوت و چهره ی جدی بین در قرار میگیرد:
- جانم پدر.
نیم نگاهی به اعتصام میاندازم که قصد در ارام کردن خشمش دارد.
بزاقم را به سختی قورت میدهم و نم چشمم را پس میزنم.
- ببر کمی اداب و تاریخ به این دختر یاد بده! همچین رفتاری در شان خانواده ما نیست. همون پدرش برای هفت پشتمون کافیه...
انگار من از انها خواسته بودم که مرا به اینجا بیاورند.
اعتصام، پشتش را به طرف ما میکند و به طرف پله ها میرود.
پیر خرفت مزخرف! به قربان ان یک قطره اشکی که در چشمم جمع شد بروی...
- رها.
به طرف عماد و سلطان بر میگردم :
- بله!
عماد با نگاهی به سلطان از او میخواهد که برود.
عماد به طرفم میاید و دوباره در قالب محترمش فرو رفته.
پیراهن جذب سفید به تَن دارد و شلوار پارچه ای نخودی خوش دوخت...
کمربند مارک گوچی و کفش چرم کالج...
- بیا بریم اتاقت رو بهت نشون بدم و کمی باهم صحبت کنیم.
به دنبالش به طرف اتاقی میروم که در ردیف اتاق خودش است و وقتی مقابل در میرسد، متوجه میشوم که کنار همان دریست که از ان بیرون امد!
عجب همسایه عاقلی نصیبم شده...
در اتاق را باز میکند و با دست تعارف میکند که وارد شوم.
به دکوراسیون متفاوت و سنگین اتاق خیره میشوم.
سبز یشمی و سفید، با گه گاهی رنگ طوسی، میکس دلچسب من نبود.
چهره ام در هم میرود و تا میخواهم دَهان باز کنم بگویم این چه میکس زنانه ی مزخرفیست، عماد پیش دستی میکند:
- برای یه خانم مثل شما، زشته از رنگای سبک و جلف استفاده بشه.
نگاه عمیقی به سیاهی بی انتهای نگاهش میاندازم.
با چرخیدن چشم هایش به طرفم، و قفل شدن نگاهش در چشم هایم.
صدای نفس های سوزانی که در خواب، گوشت به تَنم راست کرده بود، زنده میشود.
مرده شور خواب هایم را ببرند!
کد:
#پارت8
سَرم را زیر میاندازم.
عصایش را محکم به زمین میکوبد که ناخواسته میلرزم و چهره ام از ترس مچاله میشود.
صدایش ارام است، اما انچنان محکم و خشک حرف میزند که هر ان واهمه داشتم شلوارم خیس شود.
- بی اصل تر از ادمی که به جد خودش و اصالت خودش بخنده کیه؟
کمی مکث میکند و خودش جواب خودش را میدهد:
- یه سگ ولگرد!
احساس بدی در جانم مینشیند.
به من گفت سگ ولگرد؟ قلبم جمع میشود و به یکباره غربت بر سرم زور میاورد.
ان رهای بیخیال و افسار گسیخته بوشهر، تبدیل به یک دختر بچه چهار ساله میشود که عروسک محبوبش را اتش زده اند.
زیر خیرگی نگاهش در حال جان دادن بودم.
- بب...بخشید.
عصایش را محکم به زمین میکوبد و صدایش را، تا انجا که میتواند روی سَرش میگذارد:
- عمــــاد.
و من به جای عماد، چهار ستون بَدنم میلرزد و اسمم را فراموش میکنم.
در یکی از همین اتاق های راه رویی که در انیم، باز میشود و عماد، با یک استایل متفاوت و چهره ی جدی بین در قرار میگیرد:
- جانم پدر.
نیم نگاهی به اعتصام میاندازم که قصد در ارام کردن خشمش دارد.
بزاقم را به سختی قورت میدهم و نم چشمم را پس میزنم.
- ببر کمی اداب و تاریخ به این دختر یاد بده! همچین رفتاری در شان خانواده ما نیست. همون پدرش برای هفت پشتمون کافیه...
انگار من از انها خواسته بودم که مرا به اینجا بیاورند.
اعتصام، پشتش را به طرف ما میکند و به طرف پله ها میرود.
پیر خرفت مزخرف! به قربان ان یک قطره اشکی که در چشمم جمع شد بروی...
- رها.
به طرف عماد و سلطان بر میگردم :
- بله!
عماد با نگاهی به سلطان از او میخواهد که برود.
عماد به طرفم میاید و دوباره در قالب محترمش فرو رفته.
پیراهن جذب سفید به تَن دارد و شلوار پارچه ای نخودی خوش دوخت...
کمربند مارک گوچی و کفش چرم کالج...
- بیا بریم اتاقت رو بهت نشون بدم و کمی باهم صحبت کنیم.
به دنبالش به طرف اتاقی میروم که در ردیف اتاق خودش است و وقتی مقابل در میرسد، متوجه میشوم که کنار همان دریست که از ان بیرون امد!
عجب همسایه عاقلی نصیبم شده...
در اتاق را باز میکند و با دست تعارف میکند که وارد شوم.
به دکوراسیون متفاوت و سنگین اتاق خیره میشوم.
سبز یشمی و سفید، با گه گاهی رنگ طوسی، میکس دلچسب من نبود.
چهره ام در هم میرود و تا میخواهم دَهان باز کنم بگویم این چه میکس زنانه ی مزخرفیست، عماد پیش دستی میکند:
- برای یه خانم مثل شما، زشته از رنگای سبک و جلف استفاده بشه.
نگاه عمیقی به سیاهی بی انتهای نگاهش میاندازم.
با چرخیدن چشم هایش به طرفم، و قفل شدن نگاهش در چشم هایم.
صدای نفس های سوزانی که در خواب، گوشت به تَنم راست کرده بود، زنده میشود.
مرده شور خواب هایم را ببرند!