کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت8

سَرم را زیر می‌اندازم.
عصایش را محکم به زمین می‌کوبد که ناخواسته می‌لرزم و چهره ام از ترس مچاله می‌شود.
صدایش ارام است، اما انچنان محکم و خشک حرف می‌زند که هر ان واهمه داشتم شلوارم خیس شود.
- بی اصل تر از ادمی که به جد خودش و اصالت خودش بخنده کیه؟
کمی مکث می‌کند و خودش جواب خودش را می‌دهد:
- یه سگ ولگرد!
احساس بدی در جانم می‌نشیند.
به من گفت سگ ولگرد؟ قلبم جمع می‌شود و به یکباره غربت بر سرم زور می‌اورد.
ان رهای بیخیال و افسار گسیخته بوشهر، تبدیل به یک دختر بچه چهار ساله می‌شود که عروسک محبوبش را اتش زده اند.
زیر خیرگی نگاهش در حال جان دادن بودم.
- بب...بخشید.
عصایش را محکم به زمین می‌کوبد و صدایش را، تا انجا که می‌تواند روی سَرش می‌گذارد:
- عمــــاد.
و من به جای عماد، چهار ستون بَدنم می‌لرزد و اسمم را فراموش می‌کنم.
در یکی از همین اتاق های راه رویی که در انیم، باز می‌شود و عماد، با یک استایل متفاوت و چهره ی جدی بین در قرار می‌گیرد:
- جانم پدر.
نیم نگاهی به اعتصام می‌اندازم که قصد در ارام کردن خشمش دارد.
بزاقم را به سختی قورت می‌دهم و نم چشمم را پس می‌زنم.
- ببر کمی اداب و تاریخ به این دختر یاد بده! همچین رفتاری در شان خانواده ما نیست. همون پدرش برای هفت پشتمون کافیه...
انگار من از انها خواسته بودم که مرا به اینجا بیاورند.
اعتصام، پشتش را به طرف ما می‌کند و به طرف پله ها می‌رود.
پیر خرفت مزخرف! به قربان ان یک قطره اشکی که در چشمم جمع شد بروی...
- رها.
به طرف عماد و سلطان بر می‌گردم :
- بله!
عماد با نگاهی به سلطان از او می‌خواهد که برود.
عماد به طرفم می‌اید و دوباره در قالب محترمش فرو رفته.
پیراهن جذب سفید به تَن دارد و شلوار پارچه ای نخودی خوش دوخت...
کمربند مارک گوچی و کفش چرم کالج...
- بیا بریم اتاقت رو بهت نشون بدم و کمی باهم صحبت کنیم.
به دنبالش به طرف اتاقی می‌روم که در ردیف اتاق خودش است و وقتی مقابل در می‌رسد، متوجه می‌شوم که کنار همان دریست که از ان بیرون امد!
عجب همسایه عاقلی نصیبم شده...
در اتاق را باز می‌کند و با دست تعارف می‌کند که وارد شوم.
به دکوراسیون متفاوت و سنگین اتاق خیره می‌شوم.
سبز یشمی و سفید، با گه گاهی رنگ طوسی، میکس دلچسب من نبود.
چهره ام در هم می‌رود و تا می‌خواهم دَهان باز کنم بگویم این چه میکس زنانه ی مزخرفیست، عماد پیش دستی می‌کند:
- برای یه خانم مثل شما، زشته از رنگای سبک و جلف استفاده بشه.
نگاه عمیقی به سیاهی بی انتهای نگاهش می‌اندازم.
با چرخیدن چشم هایش به طرفم، و قفل شدن نگاهش در چشم هایم.
صدای نفس های سوزانی که در خواب، گوشت به تَنم راست کرده بود، زنده می‌شود.
مرده شور خواب هایم را ببرند!


کد:
#پارت8

سَرم را زیر می‌اندازم.
عصایش را محکم به زمین می‌کوبد که ناخواسته می‌لرزم و چهره ام از ترس مچاله می‌شود.
صدایش ارام است، اما انچنان محکم و خشک حرف می‌زند که هر ان واهمه داشتم شلوارم خیس شود.
- بی اصل تر از ادمی که به جد خودش و اصالت خودش بخنده کیه؟
کمی مکث می‌کند و خودش جواب خودش را می‌دهد:
- یه سگ ولگرد!
احساس بدی در جانم می‌نشیند.
به من گفت سگ ولگرد؟ قلبم جمع می‌شود و به یکباره غربت بر سرم زور می‌اورد.
ان رهای بیخیال و افسار گسیخته بوشهر، تبدیل به یک دختر بچه چهار ساله می‌شود که عروسک محبوبش را اتش زده اند.
زیر خیرگی نگاهش در حال جان دادن بودم.
- بب...بخشید.
عصایش را محکم به زمین می‌کوبد و صدایش را، تا انجا که می‌تواند روی سَرش می‌گذارد:
- عمــــاد.
و من به جای عماد، چهار ستون بَدنم می‌لرزد و اسمم را فراموش می‌کنم.
در یکی از همین اتاق های راه رویی که در انیم، باز می‌شود و عماد، با یک استایل متفاوت و چهره ی جدی بین در قرار می‌گیرد:
- جانم پدر.
نیم نگاهی به اعتصام می‌اندازم که قصد در ارام کردن خشمش دارد.
بزاقم را به سختی قورت می‌دهم و نم چشمم را پس می‌زنم.
- ببر کمی اداب و تاریخ به این دختر یاد بده! همچین رفتاری در شان خانواده ما نیست. همون پدرش برای هفت پشتمون کافیه...
انگار من از انها خواسته بودم که مرا به اینجا بیاورند.
اعتصام، پشتش را به طرف ما می‌کند و به طرف پله ها می‌رود.
پیر خرفت مزخرف! به قربان ان یک قطره اشکی که در چشمم جمع شد بروی...
- رها.
به طرف عماد و سلطان بر می‌گردم :
- بله!
عماد با نگاهی به سلطان از او می‌خواهد که برود.
عماد به طرفم می‌اید و دوباره در قالب محترمش فرو رفته.
پیراهن جذب سفید به تَن دارد و شلوار پارچه ای نخودی خوش دوخت...
کمربند مارک گوچی و کفش چرم کالج...
- بیا بریم اتاقت رو بهت نشون بدم و کمی باهم صحبت کنیم.
به دنبالش به طرف اتاقی می‌روم که در ردیف اتاق خودش است و وقتی مقابل در می‌رسد، متوجه می‌شوم که کنار همان دریست که از ان بیرون امد!
عجب همسایه عاقلی نصیبم شده...
در اتاق را باز می‌کند و با دست تعارف می‌کند که وارد شوم.
به دکوراسیون متفاوت و سنگین اتاق خیره می‌شوم.
سبز یشمی و سفید، با گه گاهی رنگ طوسی، میکس دلچسب من نبود.
چهره ام در هم می‌رود و تا می‌خواهم دَهان باز کنم بگویم این چه میکس زنانه ی مزخرفیست، عماد پیش دستی می‌کند:
- برای یه خانم مثل شما، زشته از رنگای سبک و جلف استفاده بشه.
نگاه عمیقی به سیاهی بی انتهای نگاهش می‌اندازم.
با چرخیدن چشم هایش به طرفم، و قفل شدن نگاهش در چشم هایم.
صدای نفس های سوزانی که در خواب، گوشت به تَنم راست کرده بود، زنده می‌شود.
مرده شور خواب هایم را ببرند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت9

به روی تخت دو نفره می‌نشینیم و اولین چیزی که توجه ام را جلب می‌کند، دیوار تماما اینه ی سمت چپ اتاق و پرده های زیبای یشمی و سفید اش است.
به نوری که از بین پرده ها به داخل اتاق می‌امد و روی فرش دست بافت کوچک می رقصید خیره می‌شوم.
صح*نه ی شاعرانه ایست...
- اولین چیزی که همیشه باید در نظر داشته باشی احترام رها! خیلی مهمه که به خشتای این عمارتم احترام بذاری...
با نگاهی کجی به بلندای قدش در میان اتاق خیره می‌شوم:
- لابد به توام اره؟
اخم هایش در هم می‌رود. این روی جدی و اخمویش غیر قابل تحمل است!
- من سیزده سال ازت بزرگترم، این دیگه شخصیت و شان تو که به بزرگتر از خودت احترام بذاری.
چقدر ادبی ادم را خفه می‌کرد.
جواب هایش سنجیده و درست بود.
- دومین اصل مهم اینه که همیشه نام فامیلی تو باید به نیکی سر ز*ب*ون جاری بشه، و وای به حال وقتی مردم بگن نوه احترام خان با فلان مانتو یا کنار فلان پسر یا توی فلان کلیپ و استوری اینستا هست.
عملا مرا از فضای مجازی، بیرون رفتن و حتی داشتن یک دوست معمولی منع کرد!
متعجب، تکیه تَنم را به ارنجم می‌دهم و به چشم های تنگ شده اش خیره می‌شوم. انگار ذهنم را می‌خواند...
- اگه من بخوام پارتنر داشت...
چنان با خشم میان کلامم می‌اید که کلا یادم می‌رود می‌خواستم چه غلطی کنم:
- کافیه! راجب این موضوع حتی فکرم بکنی خودم خفه ات می‌کنم.
حساب کار دیگر دستم امده.
از بچه گی فکرشان را به گونه ای پر کرده اند، که با شنیدن این حرف هم بخواهد مرا بکشد.
لَبم را می‌گزم و با خنده به بر امدگی رگ گَردنش نگاه می‌کنم:
- جون، واسه دوست دخترتم اینجوری غیرتی شدی؟ اونم لابد یه برادری، پدری یه چیزی داشته...
دَستی به لَبش می‌کشد و پر غضب به نقطه ای نامعلوم خیره می‌شود.
این نوع کنترل غضبش درست شبیه اعتصام است!
و عماد، واقعا جوانی های اعتصام است، با همان ابهت و جذبه...قشنگ از نزدیکش نمی‌شود رد شد، یال و کوپال هایش کورت می‌کند.
از بین دندان هایش می‌غرد:
- رها بهتره مراقب رفتارت باشی، پدر اصلا تحمل بی رسمی رو نداره، نذار این زندگی برات جهنم بشه. اروم باش، حرف گوش کن، وحشی بازی ها و قد بازی های نوجوونیتو کنترل کن.
کلا روح و روانم با اذیت کردنش جلا پیدا می‌کند:
- چجور وکیل بی اعصابی هستی تو؟ ریلکس کن پسر عمو...
لبخند کجی می‌زند و به طرفم بر‌می‌گردد.
دارد تغیر جلد می‌دهد و ان روی راحتش را نمایان می‌کند.
دَست در جیب می‌برد و با یک استایل خاص به طرفم می‌اید.
به مقدار زیادی تمام حرکاتش موازین ادب است.
- رها جان، تو حالا تو خونه ی اعتصام خان افشاری، از فردا خیل عظیمی از خواستگارای هم خون افشار در خونه رو میزنن، سعی می‌کنم با مهمون درست رفتار کنم. توهم کمکم کن باشه؟
حس بدی در جانم می‌نشیند.
نکند بلایی که سَر مادرم اوردند سَر من هم بیاورند؟ بَدنم شروع به یخ زدن می‌کند و فکر اینکه بخواهم با یک غریبه ازدواج کنم و در این سن مادر شوم، جانم را مانند خوره می‌سوزاند و تَنم را یخ می‌زند.
در تضاد میان سوختن و منجمد شدن، شروع به لرزیدن می‌کنم.


کد:
#پارت9

به روی تخت دو نفره می‌نشینیم و اولین چیزی که توجه ام را جلب می‌کند، دیوار تماما اینه ی سمت چپ اتاق و پرده های زیبای یشمی و سفید اش است.
به نوری که از بین پرده ها به داخل اتاق می‌امد و روی فرش دست بافت کوچک می رقصید خیره می‌شوم.
صح*نه ی شاعرانه ایست...
- اولین چیزی که همیشه باید در نظر داشته باشی احترام رها! خیلی مهمه که به خشتای این عمارتم احترام بذاری...
با نگاهی کجی به بلندای قدش در میان اتاق خیره می‌شوم:
- لابد به توام اره؟
اخم هایش در هم می‌رود. این روی جدی و اخمویش غیر قابل تحمل است!
- من سیزده سال ازت بزرگترم، این دیگه شخصیت و شان تو که به بزرگتر از خودت احترام بذاری.
چقدر ادبی ادم را خفه می‌کرد.
جواب هایش سنجیده و درست بود.
- دومین اصل مهم اینه که همیشه نام فامیلی تو باید به نیکی سر ز*ب*ون جاری بشه، و وای به حال وقتی مردم بگن نوه احترام خان با فلان مانتو یا کنار فلان پسر یا توی فلان کلیپ و استوری اینستا هست.
عملا مرا از فضای مجازی، بیرون رفتن و حتی داشتن یک دوست معمولی منع کرد!
متعجب، تکیه تَنم را به ارنجم می‌دهم و به چشم های تنگ شده اش خیره می‌شوم. انگار ذهنم را می‌خواند...
- اگه من بخوام پارتنر داشت...
چنان با خشم میان کلامم می‌اید که کلا یادم می‌رود می‌خواستم چه غلطی کنم:
- کافیه! راجب این موضوع حتی فکرم بکنی خودم خفه ات می‌کنم.
حساب کار دیگر دستم امده.
از بچه گی فکرشان را به گونه ای پر کرده اند، که با شنیدن این حرف هم بخواهد مرا بکشد.
لَبم را می‌گزم و با خنده به بر امدگی رگ گَردنش نگاه می‌کنم:
- جون، واسه دوست دخترتم اینجوری غیرتی شدی؟ اونم لابد یه برادری، پدری یه چیزی داشته...
دَستی به لَبش می‌کشد و پر غضب به نقطه ای نامعلوم خیره می‌شود.
این نوع کنترل غضبش درست شبیه اعتصام است!
و عماد، واقعا جوانی های اعتصام است، با همان ابهت و جذبه...قشنگ از نزدیکش نمی‌شود رد شد، یال و کوپال هایش کورت می‌کند.
از بین دندان هایش می‌غرد:
- رها بهتره مراقب رفتارت باشی، پدر اصلا تحمل بی رسمی رو نداره، نذار این زندگی برات جهنم بشه. اروم باش، حرف گوش کن، وحشی بازی ها و قد بازی های نوجوونیتو کنترل کن.
کلا روح و روانم با اذیت کردنش جلا پیدا می‌کند:
- چجور وکیل بی اعصابی هستی تو؟ ریلکس کن پسر عمو...
لبخند کجی می‌زند و به طرفم بر‌می‌گردد.
دارد تغیر جلد می‌دهد و ان روی راحتش را نمایان می‌کند.
دَست در جیب می‌برد و با یک استایل خاص به طرفم می‌اید.
به مقدار زیادی تمام حرکاتش موازین ادب است.
- رها جان، تو حالا تو خونه ی اعتصام خان افشاری، از فردا خیل عظیمی از خواستگارای هم خون افشار در این خونه رو میزنن، سعی می‌کنم با مهمون درست رفتار کنم. توهم کمکم کن باشه؟
حس بدی در جانم می‌نشیند.
نکند بلایی که سَر مادرم اوردند سَر من هم بیاورند؟ بَدنم شروع به یخ زدن می‌کند و فکر اینکه بخواهم با یک غریبه ازدواج کنم و در این سن مادر شوم، جانم را مانند خوره می‌سوزاند و تَنم را یخ می‌زند.
در تضاد میان سوختن و منجمد شدن، شروع به لرزیدن می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت10

نگران به طرفم می‌اید و متعجب به قیافه بهت زده ام نگاه می‌کند:
- رها...
شانه ام را می‌گیرد اما من نگاه بهت زده ام خیره به دختر یخ زده ی در اینه است!
زندگی مادرم مانند یک فیلم سینمایی از جلوی چشم هایم می‌گذرد... بچه بودم اما خوب سر و صداهایشان را به یاد دارم.
مادرم گریه می‌کرد و پدرم بر سَرش فریاد می‌کشید.
او بچه می‌خواست و مادرم ازادی و کمی جوانی کردن...
او نوازش های پدرم را نمی‌خواست و پدرم هرچه سنش بیشتر می‌شد نیاز هایش بیشتر می‌شد...
او از پدرم بَدش می‌امد و پدرم، عاشقانه در طلب نگاهش می‌سوخت...
با احساس فشرده شدن تَنم میان بازوان غریبی به طرف چپ بر می‌گردم.
با نفس های بریده بریده و تَن یخ زده به احساس جدیدی که داشتم فکر می‌کنم.
یک مرد مرا در اغوش کشیده بود؟ مردی که سیزده سال از من بزرگتر بود؟
چشم هایم سیاهی می‌روند و چیزی درون دلم فرو می‌ریزد.
ضعف می‌کنم و بی جان دستم را روی‌ پیشانی ام می‌گذارم.
- رها...رها خوبی؟
صدایش در سرم می‌پیچید...
جهان و اتاق هم...
از روی تخت بلندم می‌کند و به طرف دیوار می‌رود.
تَنم روی سَرمای سنگ های کف اتاق جا می‌گیرد دو پایم در دست های عماد به بالا می‌رود.
کف پاهای یخ زده ام را می‌فشارد و سعی دارد خون فراری شده را به مغزم برساند.
صدای فریاد بلندش می‌اید که سلطان را صدا می‌زند.
حمله عصبی بهم دَست داده بود.
نمی‌توانستم نفس بکشم...
قلبم ضربان سر سام اور شدیدی داشت...
قبلا این احساس را با گوشت و خونم حس کرده بودم...
ان هم در غربت کنج اتاق و با صدای جیغ های مادرم...
در اتاق باز می‌شود و هیکل خوش تراش سلطان، با یک لیوان اب به دست...
عماد پاهایم را رها می‌کند و من فقط می‌بینم که در بین چرخیدن جهان تیره شده، لیوان را از دست سلطان می‌گیرد و با چند گام بلند خود را به کنارم می‌رساند.
زانو می‌زند و با گرفتن دو طرف دَهانم مایع شیرین و چسبناک را درون حلقم می‌ریزد.
حجم دَهانم که پر‌ می‌شود، ناخواسته عق می‌زنم و با نیم خیز شدن تمام محتویات دَهانم را بیرون می‌ریزم.
چشم هایم تار می‌بیند و بَدنم بی جان است.
دَستم را روی سَرم می‌گذارم و به چهره ی نگران عماد نگاه می‌کنم.
تیله های سیاهش، نگران و کنکاش گر احوالاتم را می‌کاوید:
- خوبی؟
صدایش در سَرم می‌پیچد و اوی ع*و*ضی حرف از کرور خواستگار هایی که برای من هفده ساله خواهند امد می‌زد...
- حالم ازت بهم می‌خوره.
انقدر صدایم ضعیف بود که بعید می‌دانم به گوشش رسیده باشد.
نفس نفس زنان، سعی در بلند شدن می‌کنم و شال مشکی را روی موهایم می‌گذارم.
احتیاط کار، کنارم ایستاده و منتظر است با بهم خوردن تعادلم مرا بگیرد.
- اقا، برم دستگاه فشار خون رو بیارم.
عماد همانگونه که زیر ب*غ*ل مرا می‌گیرد سَری به نشان تایید تکان می‌دهد.
- بی زحمت یکم ابمیوه هم بیار.
چشمی می‌گوید و بلافاصله اتاق را ترک می‌کند.
حالم از هرچه مذکر است بهم می‌خورد!
از پدری که تنها نیاز های شدیدش با مادرم را به یاد داشتم تا ابو سیاه ی که به دنبال قرار های شب جمعه با هانیه بود و حالا هم...
- می‌خوای بریم دکتر؟
به چشم های مثلا نگرانش نگاه می‌کنم و دستش را پس می‌زنم :
- بهم دست نزن.
تَن بی جانم را روی تخت می‌اندازم و همانگونه که خود را به طرف دیوار می‌کشم، پاهایم را درون شکمم جمع می‌کنم و تکیه سَرم را به دیوار می‌دهم.
شاید نفس هایم منظم شود...
از تمام ادم هایی که این حس کثیف را درون دلم کاشته اند متنفرم...


کد:
#پارت10

نگران به طرفم می‌اید و متعجب به قیافه بهت زده ام نگاه می‌کند:
- رها...
شانه ام را می‌گیرد اما من نگاه بهت زده ام خیره به دختر یخ زده ی در اینه است!
زندگی مادرم مانند یک فیلم سینمایی از جلوی چشم هایم می‌گذرد... بچه بودم اما خوب سر و صداهایشان را به یاد دارم.
مادرم گریه می‌کرد و پدرم بر سَرش فریاد می‌کشید.
او بچه می‌خواست و مادرم ازادی و کمی جوانی کردن...
او نوازش های پدرم را نمی‌خواست و پدرم هرچه سنش بیشتر می‌شد نیاز هایش بیشتر می‌شد...
او از پدرم بَدش می‌امد و پدرم، عاشقانه در طلب نگاهش می‌سوخت...
با احساس فشرده شدن تَنم میان بازوان غریبی به طرف چپ بر می‌گردم.
با نفس های بریده بریده و تَن یخ زده به احساس جدیدی که داشتم فکر می‌کنم.
یک مرد مرا در اغوش کشیده بود؟ مردی که سیزده سال از من بزرگتر بود؟
چشم هایم سیاهی می‌روند و چیزی درون دلم فرو می‌ریزد.
ضعف می‌کنم و بی جان دستم را روی‌ پیشانی ام می‌گذارم.
- رها...رها خوبی؟
صدایش در سرم می‌پیچید...
جهان و اتاق هم...
از روی تخت بلندم می‌کند و به طرف دیوار می‌رود.
تَنم روی سَرمای سنگ های کف اتاق جا می‌گیرد دو پایم در دست های عماد به بالا می‌رود.
کف پاهای یخ زده ام را می‌فشارد و سعی دارد خون فراری شده را به مغزم برساند.
صدای فریاد بلندش می‌اید که سلطان را صدا می‌زند.
حمله عصبی بهم دَست داده بود.
نمی‌توانستم نفس بکشم...
قلبم ضربان سر سام اور شدیدی داشت...
قبلا این احساس را با گوشت و خونم حس کرده بودم...
 ان هم در غربت کنج اتاق و با صدای جیغ های مادرم...
در اتاق باز می‌شود و هیکل خوش تراش سلطان، با یک لیوان اب به دست...
عماد پاهایم را رها می‌کند و من فقط می‌بینم که در بین چرخیدن جهان تیره شده، لیوان را از دست سلطان می‌گیرد و با چند گام بلند خود را به کنارم می‌رساند.
زانو می‌زند و با گرفتن دو طرف دَهانم مایع شیرین و چسبناک را درون حلقم می‌ریزد.
حجم دَهانم که پر‌ می‌شود، ناخواسته عق می‌زنم و با نیم خیز شدن تمام محتویات دَهانم را بیرون می‌ریزم.
چشم هایم تار می‌بیند و بَدنم بی جان است.
دَستم را روی سَرم می‌گذارم و به چهره ی نگران عماد نگاه می‌کنم.
تیله های سیاهش، نگران و کنکاش گر احوالاتم را می‌کاوید:
- خوبی؟
صدایش در سَرم می‌پیچد و اوی ع*و*ضی حرف از کرور خواستگار هایی که برای من هفده ساله خواهند امد می‌زد...
- حالم ازت بهم می‌خوره.
انقدر صدایم ضعیف بود که بعید می‌دانم به گوشش رسیده باشد.
نفس نفس زنان، سعی در بلند شدن می‌کنم و شال مشکی را روی موهایم می‌گذارم.
احتیاط کار، کنارم ایستاده و منتظر است با بهم خوردن تعادلم مرا بگیرد.
- اقا، برم دستگاه فشار خون رو بیارم.
عماد همانگونه که زیر ب*غ*ل مرا می‌گیرد سَری به نشان تایید تکان می‌دهد.
- بی زحمت یکم ابمیوه هم بیار.
چشمی می‌گوید و بلافاصله اتاق را ترک می‌کند.
حالم از هرچه مذکر است بهم می‌خورد!
از پدری که تنها نیاز های شدیدش با مادرم را به یاد داشتم تا ابو سیاه ی که به دنبال قرار های شب جمعه با هانیه بود و حالا هم...
- می‌خوای بریم دکتر؟
به چشم های مثلا نگرانش نگاه می‌کنم و دستش را پس می‌زنم :
- بهم دست نزن.
تَن بی جانم را روی تخت می‌اندازم و همانگونه که خود را به طرف دیوار می‌کشم، پاهایم را درون شکمم جمع می‌کنم و تکیه سَرم را به دیوار می‌دهم.
شاید نفس هایم منظم شود...
از تمام ادم هایی که این حس کثیف را درون دلم کاشته اند متنفرم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت11

دور میز صبحانه نشسته ایم.
دیشب را، تا خود سحر مشغول فکر کردن بودم.
هنوز هم گیجم، نمی‌دانم، در این عمارت درندشت، میان این ادم هایی که زمین تا اسمان با من تفاوت دارند چه می‌کردم؟
اعتصام خان، در صدر میز نشسته و صندلی تاج دار متفاوتش، گویایی برتری اش بر اهل خانه بود.
عماد، رو به روی من و در کمال جدیت، با لباس های رسمی، صبحانه اش را می‌خورد و گویا با موکلش قرار داشت.
بی میل می‌خواهم از پشت میز بلند شوم که با مشتی که روی میز را می‌لرزاند شوکه می‌نشینم و به طرف اعتصام خان بر می‌گردم:
- چیزی شده عمو؟
چشم های درشتش را تنگ می‌کند و لیوان ابش را به میز می‌کوبد:
- تا زمانی که من بلند نشدم و من اجازه ندادم، حق بلند شدن از میز و حاضر نشدن سر میز غذا رو نداری!
دلم می‌خواست، این قوانین مسخره را، یکجا بالا بیاورم.
از ان همه ازادی رفتاری و گفتاری، به این بن بست طلایی خورده ام.
ان همه ازادی محدوده ی تردد بوشهر، به یک عمارت و باغش ختم شده بود.
دستم مشت می‌شود و اوج ناتوانی ام مقابل این مرد، باعث می‌شود حتی نواتم ان را از روی رانم بلند کنم.
مادرم خیلی شجاع تر از من بود! چگونه مقابل شیری مانند اعتصام سینِه سپر کرد؟
- من می‌خوام بر گردم بوشهر.
صدای قاشق و کارد هایشان قطع می‌شود.
تُن صدایم ارام بود اما میزان طوفانی که به همراه داشت، استرسی صد برابر از تُنش را به تَنم وارد می‌کرد.
- با اجازه ی کی؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و تمام عزمم برای خیره شدن در چشم های اعتصام به کار می‌گیرم.
نفوذ نگاهش، خیرگی عمق دارش و سیاهی بیش از حدش مانع می‌شود گستاخی کنم.
اهسته از میز فاصله می‌گیرم:
- با اجازه خودم! دیشب خیلی فکر کردم، من نمی‌تونم مادرم رو تنها بذارم، نمی‌تونم توی محیط جدید زندگی کنم، از شما خواهش می‌کنم که اگر اینده من و راحتی من براتون مهمه اجازه بدید برگردم.
از ان چیزی که فکر می‌کردم سخت تر بود.
دوام نمی‌اورم تا واکنشش را ببینم.
سرم را می‌چرخانم که اسیر نگاه خیره ی عماد می‌شوم.
در سیاهی چشم هایش، یک نوع مچ گیری خاصی وجود دارد! انگار می‌خواست دلیلی برای این تغییر جهت من پیدا کند.
- کی بهت گفته میتونی صلاحیت زندگیت رو تشخيص بدی؟ باید تا هجده سالگیت صبر کنی! بعد از اون اگر هنوز هم اختیارت دست من بود، میتونی انتخاب کنی باشی یا نباشی...
منظورش چه بود؟
متعجب به طرف اعتصام بر می‌گردم.
یعنی چه اگر هنوز هم اختیارم دست او بود؟ نکند به جد قصد دارد از من برای گسترش روابطش استفاده کند؟
ناباور می‌خندم و دستی بین موهایم می‌کشم:
- پس تصمیم من قطعی شد! بر می‌گردم بوشهر، نمیتونم تو خونه ای زندگی کنم که قراره وسیله ای باشم برای گسترش خویشاوندی...
صدای خنده های ته گلوی اعتصام تَنم را می‌لرزاند.
از این مرد متنفر بودم! انگار یادش رفته که من هم خون و هم رگش هستم! از پشت میز بلند می‌شوم و همین که پشتم را به انها می‌کنم با فریاد بلند اعتصام لرزه به تَنم می‌نشیند.
- سلـــــطان...
به بلندای قد سلطان، که کمتر از پانزده ثانیه خود را به سالن رسانده بود نگاه می‌کنم.
جدا این همه تَنش نیاز بود؟ فقط یک شب از امدن من می‌گذشت!

کد:
#پارت11

دور میز صبحانه نشسته ایم.
دیشب را، تا خود سحر مشغول فکر کردن بودم.
هنوز هم گیجم، نمی‌دانم، در این عمارت درندشت، میان این ادم هایی که زمین تا اسمان با من تفاوت دارند چه می‌کردم؟
اعتصام خان، در صدر میز نشسته و صندلی تاج دار متفاوتش، گویایی برتری اش بر اهل خانه بود.
عماد، رو به روی من و در کمال جدیت، با لباس های رسمی، صبحانه اش را می‌خورد و گویا با موکلش قرار داشت.
بی میل می‌خواهم از پشت میز بلند شوم که با مشتی که روی میز را می‌لرزاند شوکه می‌نشینم و به طرف اعتصام خان بر می‌گردم:
- چیزی شده عمو؟
چشم های درشتش را تنگ می‌کند و لیوان ابش را به میز می‌کوبد:
- تا زمانی که من بلند نشدم و من اجازه ندادم، حق بلند شدن از میز و حاضر نشدن سر میز غذا رو نداری!
دلم می‌خواست، این قوانین مسخره را، یکجا بالا بیاورم.
از ان همه ازادی رفتاری و گفتاری، به این بن بست طلایی خورده ام.
ان همه ازادی محدوده ی تردد بوشهر، به یک عمارت و باغش ختم شده بود.
دستم مشت می‌شود و اوج ناتوانی ام مقابل این مرد، باعث می‌شود حتی نواتم ان را از روی رانم بلند کنم.
مادرم خیلی شجاع تر از من بود! چگونه مقابل شیری مانند اعتصام سینِه سپر کرد؟
- من می‌خوام بر گردم بوشهر.
صدای قاشق و کارد هایشان قطع می‌شود.
تُن صدایم ارام بود اما میزان طوفانی که به همراه داشت، استرسی صد برابر از تُنش را به تَنم وارد می‌کرد.
- با اجازه ی کی؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و تمام عزمم برای خیره شدن در چشم های اعتصام به کار می‌گیرم.
نفوذ نگاهش، خیرگی عمق دارش و سیاهی بیش از حدش مانع می‌شود گستاخی کنم.
اهسته از میز فاصله می‌گیرم:
- با اجازه خودم! دیشب خیلی فکر کردم، من نمی‌تونم مادرم رو تنها بذارم، نمی‌تونم توی محیط جدید زندگی کنم، از شما خواهش می‌کنم که اگر اینده من و راحتی من براتون مهمه اجازه بدید برگردم.
از ان چیزی که فکر می‌کردم سخت تر بود.
دوام نمی‌اورم تا واکنشش را ببینم.
سرم را می‌چرخانم که اسیر نگاه خیره ی عماد می‌شوم.
در سیاهی چشم هایش، یک نوع مچ گیری خاصی وجود دارد! انگار می‌خواست دلیلی برای این تغییر جهت من پیدا کند.
- کی بهت گفته میتونی صلاحیت زندگیت رو تشخيص بدی؟ باید تا هجده سالگیت صبر کنی! بعد از اون اگر هنوز هم اختیارت دست من بود، میتونی انتخاب کنی باشی یا نباشی...
منظورش چه بود؟
متعجب به طرف اعتصام بر می‌گردم.
یعنی چه اگر هنوز هم اختیارم دست او بود؟ نکند به جد قصد دارد از من برای گسترش روابطش استفاده کند؟
ناباور می‌خندم و دستی بین موهایم می‌کشم:
- پس تصمیم من قطعی شد! بر می‌گردم بوشهر، نمیتونم تو خونه ای زندگی کنم که قراره وسیله ای باشم برای گسترش خویشاوندی...
صدای خنده های ته گلوی اعتصام تَنم را می‌لرزاند.
از این مرد متنفر بودم! انگار یادش رفته که من هم خون و هم رگش هستم! از پشت میز بلند می‌شوم و همین که پشتم را به انها می‌کنم با فریاد بلند اعتصام لرزه به تَنم می‌نشیند.
- سلـــــطان...
به بلندای قد سلطان، که کمتر از پانزده ثانیه خود را به سالن رسانده بود نگاه می‌کنم.
جدا این همه تَنش نیاز بود؟ فقط یک شب از امدن من می‌گذشت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت12

بزاقم را فرو می‌دهم و منتظر به عماد نگاه می‌کنم.
صدای جدی و خشک اعتصام خان، دیوار های خانه را هم وادار به سکوت می‌کند:
- سلطان، رها تا فردا حق بیرون اومدن از اتاق رو نداره، به وثوق زنگ بزن بهش بگو اب دستشه بذاره زمین تا بیاد تکلیف این دختر خانم رو مشخص کنیم!
از دخترم دیشبش، به دختر خانم امروز رسیدم!
وثوق پدر کمیل بود؟ اگر اشتباه نکنم روز مراسم کنار هم بودند.
به طرف اعتصام خان بر می‌گردم.
سرم را زیر می‌اندازم و دستم را در هم قفل می‌کنم:
- عمو جان نیاز به این کارا نیست! من بچه نیستم که بخوام فرار کنم، عقلم هم به اندازه ای که صلاحیت خودم رو توی همین یک روز تشخیص بدم میرسه! من نه قصد ازدواج دارم و نه موندن توی تهران...
با گرفته شدن بازویم به طرف سلطان بر می‌گردم.
ناباور و متعجب می‌خندم.
سلطان می‌خواهد دستم را بکشد که پیش دستی می‌کنم و خودم به طرف اتاقم حرکت می‌کنم.
واقعا مسخره است!
صدای ارام عماد می‌اید:
- هنوز با فرهنگ اینجا اشنایی نداره پدر، این کار باعث میشه لجباز بشه، رها یه دختر نوجوون، طبیعی که فکر کنه صلاحیت خودش رو تشخیص میده.
صدای خشک و ارام اعتصام، لرزه بر اندامم می‌اندازد:
- تربیتش می‌کنم! تا به حال همچین خیره سری های تو خانواده ما وجود نداشته، درست شبیه مادرشه...
و اصلا به قربان مادرم برود.
هرچه باشد، باز هم از این انسانها بهتر است...
پله ها را، با سرعت بیشتری بالا می‌روم و بی توجه به سلطان که اسکورتم می‌کرد، به طرف اتاقم می‌روم.
هفده سال، هیچ کس کمتر از گل خطابم نکرد و حالا این عموی تازه از راه رسیده ادعای تربیت کردن می‌کند.
گِل بگیرند در خانه ای را که مردش تو باشی...


***

در تاریکی اتاق، خیره به دیوار شده ام.
بدون هیچ منظور و بدون هیچ فکری...
فقط از این شیب تندی که در این شش ماه به زندگی ام داده شده خسته ام!
از اینکه در عرض شش، به اندازه ی شش سال کشش فکری داشته ام خسته ام...
چرا من با عماد آمدم؟ چرا گمان می‌کردم زندگی در یک خانواده ثروت مند، و در کنار یک خانواده با اسم و رسم، ل*ذت بخش تر است؟
صدای خنده و صحبت در راه رو شنیده می‌شود.
به گمانم عماد است و ان یکی پسری که در فرودگاه هم امده بود...
همان تفلون نچسب زرد رنگ، که گمان می‌کرد خیلی بامزه و شیرین زبان است... چقدر این خانواده های پر افاده نچسب اند!
چند تقه به در اتاقم می‌خورد و پشت بندش صدای جدی عماد می‌اید:
- اجازه هست؟
برای وارد شدن به اتاق اجازه می‌گیرد؟ اویی که مرا عر*یان دیده بود؟ موهایم را به زیر شال مشکی می‌فرستم و بی حوصله تکیه سرم را به تخت می‌دهم:
- بیا تو.
در اتاق باز می‌شود و قبل از ورود عماد، نور راه رو اتاق را پر می‌کند:
- رها حالت خوبه؟
سَرم را بلند می‌کنم و دستم را دور زانوهایم می‌گذارم.
تکیه سرم را به زانویم می‌دهم و بی حوصله کت و شلوار طوسی اش را بر اندازد می‌کنم:
- خسته نمیشی از این همه اتو کشیده بودن؟
لبخند کجی می‌زند و صدایی از سالن جوابم را می‌دهد:
- منم دهن خودمو سرویس کردم، منتها ورژن اقا کلا متفاوته.
در کامل باز می‌شود و کمیل با تیشرت اسمانی اش در قاب در قرار می‌گیرد:
- سلام دختر عمو.
سری تکان می‌دهم و بی حوصله به دیوار خیره می‌شوم.
چرا انقدر ریتم این زندگی مزخرف است؟ من حوصله خودم را هم نداشتم چه برسد به این ادم های غریبه...
- عمو جان اومدن، پدر گفت بیام دنبالت.
چرا انقدر خشک است؟ کمی لهجه دلم می‌خواستم! کمی بی ادبی کردن...
- و مو چه؟ (به من چه؟ )
عماد با یک قیافه ی جدی، تکیه تَنش را به دیوار می‌دهد و براندازم می‌کند:
- وقت واسه فحش دادن زیاده، بلند شو بریم.

کد:
#پارت12

بزاقم را فرو می‌دهم و منتظر به عماد نگاه می‌کنم.
صدای جدی و خشک اعتصام خان، دیوار های خانه را هم وادار به سکوت می‌کند:
- سلطان، رها تا فردا حق بیرون اومدن از اتاق رو نداره، به وثوق زنگ بزن بهش بگو اب دستشه بذاره زمین تا بیاد تکلیف این دختر خانم رو مشخص کنیم!
از دخترم دیشبش، به دختر خانم امروز رسیدم!
وثوق پدر کمیل بود؟ اگر اشتباه نکنم روز مراسم کنار هم بودند.
به طرف اعتصام خان بر می‌گردم.
سرم را زیر می‌اندازم و دستم را در هم قفل می‌کنم:
- عمو جان نیاز به این کارا نیست! من بچه نیستم که بخوام فرار کنم، عقلم هم به اندازه ای که صلاحیت خودم رو توی همین یک روز تشخیص بدم میرسه! من نه قصد ازدواج دارم و نه موندن توی تهران...
با گرفته شدن بازویم به طرف سلطان بر می‌گردم.
ناباور و متعجب می‌خندم.
سلطان می‌خواهد دستم را بکشد که پیش دستی می‌کنم و خودم به طرف اتاقم حرکت می‌کنم.
واقعا مسخره است!
صدای ارام عماد می‌اید:
- هنوز با فرهنگ اینجا اشنایی نداره پدر، این کار باعث میشه لجباز بشه، رها یه دختر نوجوون، طبیعی که فکر کنه صلاحیت خودش رو تشخیص میده.
صدای خشک و ارام اعتصام، لرزه بر اندامم می‌اندازد:
- تربیتش می‌کنم! تا به حال همچین خیره سری های تو خانواده ما وجود نداشته، درست شبیه مادرشه...
و اصلا به قربان مادرم برود.
هرچه باشد، باز هم از این انسانها بهتر است...
پله ها را، با سرعت بیشتری بالا می‌روم و بی توجه به سلطان که اسکورتم می‌کرد، به طرف اتاقم می‌روم.
هفده سال، هیچ کس کمتر از گل خطابم نکرد و حالا این عموی تازه از راه رسیده ادعای تربیت کردن می‌کند.
گِل بگیرند در خانه ای را که مردش تو باشی...


***

در تاریکی اتاق، خیره به دیوار شده ام.
بدون هیچ منظور و بدون هیچ فکری...
فقط از این شیب تندی که در این شش ماه به زندگی ام داده شده خسته ام!
از اینکه در عرض شش، به اندازه ی شش سال کشش فکری داشته ام خسته ام...
چرا من با عماد آمدم؟ چرا گمان می‌کردم زندگی در یک خانواده ثروت مند، و در کنار یک خانواده با اسم و رسم، ل*ذت بخش تر است؟
صدای خنده و صحبت در راه رو شنیده می‌شود.
به گمانم عماد است و ان یکی پسری که در فرودگاه هم امده بود...
همان تفلون نچسب زرد رنگ، که گمان می‌کرد خیلی بامزه و شیرین زبان است... چقدر این خانواده های پر افاده نچسب اند!
چند تقه به در اتاقم می‌خورد و پشت بندش صدای جدی عماد می‌اید:
- اجازه هست؟
برای وارد شدن به اتاق اجازه می‌گیرد؟ اویی که مرا عر*یان دیده بود؟ موهایم را به زیر شال مشکی می‌فرستم و بی حوصله تکیه سرم را به تخت می‌دهم:
- بیا تو.
در اتاق باز می‌شود و قبل از ورود عماد، نور راه رو اتاق را پر می‌کند:
- رها حالت خوبه؟
سَرم را بلند می‌کنم و دستم را دور زانوهایم می‌گذارم.
تکیه سرم را به زانویم می‌دهم و بی حوصله کت و شلوار طوسی اش را بر اندازد می‌کنم:
- خسته نمیشی از این همه اتو کشیده بودن؟
لبخند کجی می‌زند و صدایی از سالن جوابم را می‌دهد:
- منم دهن خودمو سرویس کردم، منتها ورژن اقا کلا متفاوته.
در کامل باز می‌شود و کمیل با تیشرت اسمانی اش در قاب در قرار می‌گیرد:
- سلام دختر عمو.
سری تکان می‌دهم و بی حوصله به دیوار خیره می‌شوم.
چرا انقدر ریتم این زندگی مزخرف است؟ من حوصله خودم را هم نداشتم چه برسد به این ادم های غریبه...
- عمو جان اومدن، پدر گفت بیام دنبالت.
چرا انقدر خشک است؟ کمی لهجه دلم می‌خواستم! کمی بی ادبی کردن...
- و مو چه؟ (به من چه؟ )
عماد با یک قیافه ی جدی، تکیه تَنش را به دیوار می‌دهد و براندازم می‌کند:
- وقت واسه فحش دادن زیاده، بلند شو بریم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت13

سکوت وهم اوری بر جمع حاکم است.
نگاه تنگ شده و خیره ی عماد که کنار پدرش نشسته بود، اذیتم می‌کرد.
دستی بین موهایم می‌کشم و بی حوصله پوف بلندی می‌کشم و به گلاب خاتون نگاه می‌کنم.
مهربانی نگاه قهوه ای اش را دوست داشتم. مخصوصا لبخند همیشگی کنج لَبش را...
اعتصام خان، بر روی صندلی سلطنتی بزرگش نشسته و منتظر به من نگاه می‌کند.
انتظار دارد چه بگویم؟ از کدام درد حرف بزنم؟ من در اوج تضاد و جدال با خودم به سَر می‌بردم.
با گذشت شش ماه از مرگ پدرم هنوز هم نتوانسته‌ام به یک نقطه ثابت برسم که دوستش داشته ام و توانسته ام او را ببخشم یا نه!
- عمو جان چرا می‌خوای برگردی؟
به طرف وثوق بر‌می‌گردم.
منعطف تر از اعتصام به نظر می‌رسید و ممانند پسرش، لباس های راحت‌تر ی پوشیده بود.
از استایل مردانه اعتصام به همان پیراهن سورمه ای و شلوار پارچه ای مشکی بسنده کرده بود.
نمی‌دانم چگونه می‌شود انها را متقاعد کرد! مانند خودشان باید از ادبیات پیچیده و گیج کننده ای که توام شده با ادب استفاده کرد.
من ادب داشتم اما اداب دان ماهری نبودم، مخصوصا در مقابل انها...
- ببینید، من واقعاً خوشحالم که عضو این خانواده ی بزرگ و با اصل و نصبم اما من بوشهر راحتر ترم، تازه مدرسه ام تموم شده قصد دارم برای کنکور بخونم و در کنار مادرم به زندگیم ادامه بدم.
لبخند کج اعتصام را می‌بینم و ابرو های بالا پریده وثوق را...
اینها در همان زمان نادرشاه گیر کرده اند! نکند با دانشگاه رفتن دختر هم مشکل دارند؟
این همه خشک مغزی چرا؟
به چشم های تنگ شده اعتصام نگاه می‌کنم و لبخند کجش...به مقدار زیادی شیطانی نمود می‌کند:
- کی به شما گفته حق رفتن به دانشگاه های عمومی رو دارید!؟
تا این حد خود را از مردم جدا حساب می‌کردند؟
نمی‌توانم جلوی خنده ی ارامم را بگیرم.
دستم را روی لَبم می‌گذارم و به گل ظریف و زیبای قالی خیره می‌شوم.
صدای سرفه نمادین عماد نشان می‌دهد این خنده زیادی بی‌موقع امده...
- ببخش رها جان، اما تو باید تا هجده سالگیت پیش ما بمونی، این خانواده دشمن زیاد داره، توی مراسم عمو جان خیلی ها شمارو دیدن، ممکنه مورد اذیت دیگران قرار بگیرین.
این میکس رسمی و صمیمی سم را، کمیل سَر هم کرده و جدیتی که روی قیافه مردانه اش نشسته اصلا با شخصیتش هم خوانی ندارد.
پس برای همین کار هایشان بوده که پدرم از تهران به بوشهر پناه اورده بود.
چرا انقدر خودشان را بزرگ می‌گیرند؟ ریس جمهور هم به ریس جمهوری انقدر خود را بزرگ حساب نمی‌کند که بگوید من دشمن دارم!
- بعد از هجده سالم نمی‌تونی همینجوری بری به امان خدا، درسته که قانون این حق رو بهت میده، اما ابروی خانواده نمی‌تونه این ریسک رو بپذیره.
دلم می‌خواست دهن عماد را سرویس کنم، چه کسی از این بچه بزرگتری خواسته بود؟ بی حوصله به عماد نگاه می‌کنم.
دلم می‌خواهد به او بگویم لطفا" ش*ات آپ" شود.
پایم را روی پایم می‌اندازم و به ابروی بالا رفته عماد نگاه می‌کنم.
تقریبا پنجاه متری با من فاصله دارد اما غضب نگاهش را، از همین فاصله هم می‌بینم.
دست نرمی، روی دستم می‌نشیند.
چشم هایم از سفیدی پو*ست صافش بالا می‌رود تا به پارچه ی خوش دوخت کت سبز گلاب خاتون برسد :
- رها جان تو تازه اومدی، اون قدرا که فکر میکنی خانواده ی حوصله سر بری نیستیم، ماهم مثل بقیه تفریحات و دورهمی های خودمون رو داریم.
به لبخند مهربان گلاب خاتون که این حرف را زده خیره می‌شوم.
اصلا این ورژن به این خانواده نمی‌آمد...
حالا یک طوری رفتار می‌کنند انگار حرف من خیلی ارزش دارد و می‌خواهند حرف من را گوش بگیرند...
- خان داداش، اگه مشکلی نداشته باشید رها جان یه مدت پیش ما بمونند، فکر می‌کنم کنار کیمیا باشه یکم با خانواده انس بگیره بهتره.


کد:
#پارت13

سکوت وهم اوری بر جمع حاکم است.
نگاه تنگ شده و خیره ی عماد که کنار پدرش نشسته بود، اذیتم می‌کرد.
دستی بین موهایم می‌کشم و بی حوصله پوف بلندی می‌کشم و به گلاب خاتون نگاه می‌کنم.
مهربانی نگاه قهوه ای اش را دوست داشتم. مخصوصا لبخند همیشگی کنج لَبش را...
اعتصام خان، بر روی صندلی سلطنتی بزرگش نشسته و منتظر به من نگاه می‌کند.
انتظار دارد چه بگویم؟ از کدام درد حرف بزنم؟ من در اوج تضاد و جدال با خودم به سَر می‌بردم.
با گذشت شش ماه از مرگ پدرم هنوز هم نتوانسته‌ام به یک نقطه ثابت برسم که دوستش داشته ام و توانسته ام او را ببخشم یا نه!
- عمو جان چرا می‌خوای برگردی؟
به طرف وثوق بر‌می‌گردم.
منعطف تر از اعتصام به نظر می‌رسید و ممانند پسرش، لباس های راحت‌تر ی پوشیده بود.
از استایل مردانه اعتصام به همان پیراهن سورمه ای و شلوار پارچه ای مشکی بسنده کرده بود.
نمی‌دانم چگونه می‌شود انها را متقاعد کرد! مانند خودشان باید از ادبیات پیچیده و گیج کننده ای که توام شده با ادب استفاده کرد.
من ادب داشتم اما اداب دان ماهری نبودم، مخصوصا در مقابل انها...
- ببینید، من واقعاً خوشحالم که عضو این خانواده ی بزرگ و با اصل و نصبم اما من بوشهر راحتر ترم، تازه مدرسه ام تموم شده قصد دارم برای کنکور بخونم و در کنار مادرم به زندگیم ادامه بدم.
لبخند کج اعتصام را می‌بینم و ابرو های بالا پریده وثوق را...
اینها در همان زمان نادرشاه گیر کرده اند! نکند با دانشگاه رفتن دختر هم مشکل دارند؟
این همه خشک مغزی چرا؟
به چشم های تنگ شده اعتصام نگاه می‌کنم و لبخند کجش...به مقدار زیادی شیطانی نمود می‌کند:
- کی به شما گفته حق رفتن به دانشگاه های عمومی رو دارید!؟
تا این حد خود را از مردم جدا حساب می‌کردند؟
نمی‌توانم جلوی خنده ی ارامم را بگیرم.
دستم را روی لَبم می‌گذارم و به گل ظریف و زیبای قالی خیره می‌شوم.
صدای سرفه نمادین عماد نشان می‌دهد این خنده زیادی بی‌موقع امده...
- ببخش رها جان، اما تو باید تا هجده سالگیت پیش ما بمونی، این خانواده دشمن زیاد داره، توی مراسم عمو جان خیلی ها شمارو دیدن، ممکنه مورد اذیت دیگران قرار بگیرین.
این میکس رسمی و صمیمی سم را، کمیل سَر هم کرده و جدیتی که روی قیافه مردانه اش نشسته اصلا با شخصیتش هم خوانی ندارد.
پس برای همین کار هایشان بوده که پدرم از تهران به بوشهر پناه اورده بود.
چرا انقدر خودشان را بزرگ می‌گیرند؟ ریس جمهور هم به ریس جمهوری انقدر خود را بزرگ حساب نمی‌کند که بگوید من دشمن دارم!
- بعد از هجده سالم نمی‌تونی همینجوری بری به امان خدا، درسته که قانون این حق رو بهت میده، اما ابروی خانواده نمی‌تونه این ریسک رو بپذیره.
دلم می‌خواست دهن عماد را سرویس کنم، چه کسی از این بچه بزرگتری خواسته بود؟ بی حوصله به عماد نگاه می‌کنم.
دلم می‌خواهد به او بگویم لطفا" ش*ات آپ" شود.
پایم را روی پایم می‌اندازم و به ابروی بالا رفته عماد نگاه می‌کنم.
تقریبا پنجاه متری با من فاصله دارد اما غضب نگاهش را، از همین فاصله هم می‌بینم.
دست نرمی، روی دستم می‌نشیند.
چشم هایم از سفیدی پو*ست صافش بالا می‌رود تا به پارچه ی خوش دوخت کت سبز گلاب خاتون برسد :
- رها جان تو تازه اومدی، اون قدرا که فکر میکنی خانواده ی حوصله سر بری نیستیم، ماهم مثل بقیه تفریحات و دورهمی های خودمون رو داریم.
به لبخند مهربان گلاب خاتون که این حرف را زده خیره می‌شوم.
اصلا این ورژن به این خانواده نمی‌آمد...
حالا یک طوری رفتار می‌کنند انگار حرف من خیلی ارزش دارد و می‌خواهند حرف من را گوش بگیرند...
- خان داداش، اگه مشکلی نداشته باشید رها جان یه مدت پیش ما بمونند، فکر می‌کنم کنار کیمیا باشه یکم با خانواده انس بگیره بهتره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت14

خب، امیدوارم این کیمیا خانم مانند برادرش در حلبِ خیارشور نخوابد...
به وثوق نگاه می‌کنم و دَست هایم در هم گره می‌خورد.
پیشنهاد جالبی بود...
این خانواده کمی ازاد تر و راحت تر بودند.
- پس یک هفته امانت پیش شما بمونه، به کیمیا بگو شان و شخصیت زن، توی خانواده مارو به رها یاد بده.
به اعتصامی که این حرف را زده نگاه می‌کنم.
اینکه زن را ماننده گنجینه در خانه نگه داری، ارزش و شان است؟ شاید!
پاهایم در هوا ریتم می‌گیرد و به پیشنهاد وثوق فکر می‌کنم که صدای عماد توجه ام را جلب می‌کند:
- باید نظر خود رها هم بپرسید، شاید دوست داشته باشه همین جا بمونه.
اهسته سَرم را بلند می‌کنم و در نگاه با نفوذش خیره می‌شوم.
چشم های سیاهش کلی حرف برای گفتن دارد.
سنگینی جو، دوباره روی من می‌افتد و این همه نگاه اذیتم می‌کند.
بی حوصله شقیقه ام را می‌فشارم :
- من اصلا شما ها رو نمیفهمم، برام عجیب هستین، اما حس می‌کنم خونه ی عمو وثوق با وجود یک دختر راحت تر باشم.
نگاه پر غضب عماد و لبخندش را تحلیل می‌کنم.
ان لبخند زوری و ان همه خصم در نگاه...
با تکان خوردن مبل به طرف چپ می‌چرخم و کمیل را می‌بینم که در کمال پررویی و با لبخندی گشاده دست هایش را از هم باز کرده:
- به اغوش خانواده خوش اومدی...
لبخندی شوکه ای میزنم و متعجب کمی به عقب می‌روم:
- ممنونم.
صدای تق و تق کفش کالجی در سالن می‌پیچد.
چشم هایم به طرف رنگ قهوه‌ای کالج می‌چرخد و پاهای خوش تراشی که صاحبش عماد است!
- پدر جان من با اجازه باید برم، قرار کاری با موکلم دارم.
نگاهم ناخواسته به ساعتی که ده شب را فریاد می‌زند می‌افتد.
لابد موکلش زیادی داف است که ساعت ده شب با او قرار کاری گذاشته... قرار کاری؟ باشد! گوش های مخملی من خیلی ناز است...
- رها میتونم تنها باهات صحبت کنم؟
لبخند دندان نمایی میزنم و اهسته نگاهم را تا چشم هایش بالا می‌کشم.
یک برق خاصی دارد...
تا به حال سگ لرزه زده اید؟ من دارم سگ لرزه می‌زنم.
چرا من انقدر از این مرد می‌ترسم؟
- حتما عمو عماد.
از عمد به او عمو گفته بودم.
لبخند کجش را، می‌شود هزار معنا کرد ...
اهسته از روی مبل بلند می‌شوم و در مقابل نگاه خیره ی وثوق و اعتصام به طرف راه پله می‌روم.


کد:
#پارت14

خب، امیدوارم این کیمیا خانم مانند برادرش در حلبِ خیارشور نخوابد...
به وثوق نگاه می‌کنم و دَست هایم در هم گره می‌خورد.
پیشنهاد جالبی بود...
این خانواده کمی ازاد تر و راحت تر بودند.
- پس یک هفته امانت پیش شما بمونه، به کیمیا بگو شان و شخصیت زن، توی خانواده مارو به رها یاد بده.
به اعتصامی که این حرف را زده نگاه می‌کنم.
اینکه زن را ماننده گنجینه در خانه نگه داری، ارزش و شان است؟ شاید!
پاهایم در هوا ریتم می‌گیرد و به پیشنهاد وثوق فکر می‌کنم که صدای عماد توجه ام را جلب می‌کند:
- باید نظر خود رها هم بپرسید، شاید دوست داشته باشه همین جا بمونه.
اهسته سَرم را بلند می‌کنم و در نگاه با نفوذش خیره می‌شوم.
چشم های سیاهش کلی حرف برای گفتن دارد.
سنگینی جو، دوباره روی من می‌افتد و این همه نگاه اذیتم می‌کند.
بی حوصله شقیقه ام را می‌فشارم :
- من اصلا شما ها رو نمیفهمم، برام عجیب هستین، اما حس می‌کنم خونه ی عمو وثوق با وجود یک دختر راحت تر باشم.
نگاه پر غضب عماد و لبخندش را تحلیل می‌کنم.
ان لبخند زوری و ان همه خصم در نگاه...
با تکان خوردن مبل به طرف چپ می‌چرخم و کمیل را می‌بینم که در کمال پررویی و با لبخندی گشاده دست هایش را از هم باز کرده:
- به اغوش خانواده خوش اومدی...
لبخندی شوکه ای میزنم و متعجب کمی به عقب می‌روم:
- ممنونم.
صدای تق و تق کفش کالجی در سالن می‌پیچد.
چشم هایم به طرف رنگ قهوه‌ای کالج می‌چرخد و پاهای خوش تراشی که صاحبش عماد است!
- پدر جان من با اجازه باید برم، قرار کاری با موکلم دارم.
نگاهم ناخواسته به ساعتی که ده شب را فریاد می‌زند می‌افتد.
لابد موکلش زیادی داف است که ساعت ده شب با او قرار کاری گذاشته... قرار کاری؟ باشد! گوش های مخملی من خیلی ناز است...
- رها میتونم تنها باهات صحبت کنم؟
لبخند دندان نمایی میزنم و اهسته نگاهم را تا چشم هایش بالا می‌کشم.
یک برق خاصی دارد...
تا به حال سگ لرزه زده اید؟ من دارم سگ لرزه می‌زنم.
چرا من انقدر از این مرد می‌ترسم؟
- حتما عمو عماد.
از عمد به او عمو گفته بودم.
لبخند کجش را، می‌شود هزار معنا کرد ...
اهسته از روی مبل بلند می‌شوم و در مقابل نگاه خیره ی وثوق و اعتصام به طرف راه پله می‌روم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت15

هیچ نمی‌گوید و در کمال ارامش پشت سَرم می‌اید.
اهسته در اتاقش را باز می‌کنم و قبل از وارد شدن صدای ارامش را می‌شنوم:
- کلید برق سمت راسته.
سرم را تکان می‌دهم و وارد اتاق می‌شوم.
تاریکی محض، در همه جای اتاق حاکم است.
به سمت راست می‌روم و همین که دَستم روی دیوار می‌نشیند، لرزی از کل تَنم می‌گذرد و خشک می‌شوم.
موی تَنم سیخ می‌شود.
برق بود!
شوکه و بهت زده به طرف عماد می‌چرخم.
دیوار برق داشت؟
- اولین درس، مادرت تو رو امانت به من داده، پس هرچی بگم، میگی چشم.
متعجب و حیرت زده حرفش را تحلیل می‌کنم.
واقعا دیوار اتاقش برق داشت؟
موبایلش را از جیبش بیرون می‌کشد و چند ثانیه بعد، اتاق روشن می‌شود.
سیستم روشنایی هوشمند داشت!
به دیوار و سیم مفتول های که یک سری نوشته ها معمایی را بهم وصل کرده بودند نگاه می‌کنم.
بی شرف!
دندان می‌سابم و تا می‌خواهم او را به فحش ببندم، در کمال جدیت، دستش را به نشان تهدید بلند می‌کند:
- دومین درس، احترام هر احمقی رو که می‌خوای زیر پا بذار اما اگر من بالای جنازه اتم بیام باید از جات بلند بشی...
ناباور می‌خندم و به موهایم چنگ می‌اندازم.
عماد، عملاً روانیست! باید او را بستری کنند...
جنون وار دور خودم می‌چرخم.
- خیلی ع*و*ضی عماد، خیلی...
صدای بسته شدن در اتاق و چرخش کلید می‌اید.
می‌خواهد از بیرون رفتن صدا جلوگیری کند وگرنه چه لزومی دارد در را ببند.
- سومین درس، من نه پدرتم نه مادرت و نه عمو و هیچ احمق دیگه ای! تنها نسبتی که من با تو دارم اینه که مسئول تامین سلامت جسمی، رفاه و امنیت تو هستم.
عصبی جیغ می‌کشم و مشت محکمی به سنیِه اش می‌کوبم که با بستن چشم هایش، اخم هایش در هم می‌رود.
- تو یه روانی احمقی! وگرنه هیچ خری با دختر عمویی که دو روزه میشناسه اینجوری رفتار نمی‌کنه!
پوزخند کجی می‌زند و مشتم را می‌گیرد.
اهسته چشم باز می‌کند و نمی‌دانم چرا، با دیدن سیاهی بی انتهای چشم هایش، برای یک لحظه دلم خالی می‌شود و زانو هایم سست می‌کند.
- وقتی مسؤلیت یه دختر بچه هفده ساله که از قضا هم زیباست هم ساده و هم نادون به گردنت باشه، مجبوری تنها فاکتوری که در نظر بگیری مسئولیتت باشه حالا هم من میرم پایین و میگم رها نمی‌خواد به خونه عمو وثوق جونش بره.
شوکه و حیرت زده چشم هایم، بین چشم هایش به چرخش می‌افتد.
او واقعا بیمار است! این همه تضاد رفتاری، قطعا منشا روانی داشت.
دستم را، از بین مشتش بیرون می‌کشم و نگاهم، جدی بین قد و بالای خوش تراشش به چرخش می‌افتد:
- تو سالمی‌؟
لبخند کجی، لَب های خوش فرمش را در بر می‌گیرد.
زیبایی اش، هنگام خندیدن، عملا دو برابر می‌شود.
دستش بین سیاهی براق موهایش می‌لغزد و به نقطه ای نامعلوم خیره می‌شود.
- ببین دختر خوب، تو امانتی اسمایی، من و مادرت یه زمانی باهم دوست بودیم، دلم نمی‌خواد به حرمت مادرتم که شده اذیت بشی، پس انسان باش، به حرفام گوش کن و مطیع شو...
مادرم، سه یا چهار سالی از او بزرگ تر است.
می‌دانم که هفت سال اول ازدواجشان را در همین عمارت بوده اند! حتی تا شش سالگی من در تهران بودیم اما بعدا به دلیلی نامعلوم پدرم سر به اغوش گرم دامن جنوب و خانواده همسرش می‌گذارد.
پدرم، همیشه تعریف خانواده اش را می‌داد و ادعایش گوش فلک را کر می‌کرد اما در مقابل مادرم تمام هارت و پورت هایش باد هوا بود و صد البته که زیبایی بی نقص مادرم در این ستوده شدن دست داشته... نمی‌دانم، شاید افترایی بر جنازه زیر خاک پدرم باشد، اما گمان می‌کنم ان همه علاقه اش هوسی بیش نبود. لااقل من اینگونه در یاد داشتم.
عماد، به ساعت رولکس طلایی اش نگاه می‌کند.
دقیق بودن بیش از حد را، در رفتار های وسواسی که نسبت به زمان داشت می‌شد فهمید...
- باید برم پیش موکلم، ساعت دوازده شب که بر گردم باید خواب باشی!
و بدون هیچ حرف دیگری به طرف در اتاقش می‌رود و با باز کردن ان خارج می‌شود.
باز هم خداراشکر در را قفل نکرد!


کد:
#پارت15

هیچ نمی‌گوید و در کمال ارامش پشت سَرم می‌اید.
اهسته در اتاقش را باز می‌کنم و قبل از وارد شدن صدای ارامش را می‌شنوم:
- کلید برق سمت راسته.
 سرم را تکان می‌دهم و وارد اتاق می‌شوم.
تاریکی محض، در همه جای اتاق حاکم است.
به سمت راست می‌روم و همین که دَستم روی دیوار می‌نشیند، لرزی از کل تَنم می‌گذرد و خشک می‌شوم.
موی تَنم سیخ می‌شود.
برق بود!
شوکه و بهت زده به طرف عماد می‌چرخم.
دیوار برق داشت؟
- اولین درس، مادرت تو رو امانت به من داده، پس هرچی بگم، میگی چشم.
متعجب و حیرت زده حرفش را تحلیل می‌کنم.
واقعا دیوار اتاقش برق داشت؟
موبایلش را از جیبش بیرون می‌کشد و چند ثانیه بعد، اتاق روشن می‌شود.
سیستم روشنایی هوشمند داشت!
به دیوار و سیم مفتول های که یک سری نوشته ها معمایی را بهم وصل کرده بودند نگاه می‌کنم.
بی شرف!
دندان می‌سابم و تا می‌خواهم او را به فحش ببندم، در کمال جدیت، دستش را به نشان تهدید بلند می‌کند:
- دومین درس، احترام هر احمقی رو که می‌خوای زیر پا بذار اما اگر من بالای جنازه اتم بیام باید از جات بلند بشی...
ناباور می‌خندم و به موهایم چنگ می‌اندازم.
عماد، عملاً روانیست! باید او را بستری کنند...
جنون وار دور خودم می‌چرخم.
- خیلی ع*و*ضی عماد، خیلی...
صدای بسته شدن در اتاق و چرخش کلید می‌اید.
می‌خواهد از بیرون رفتن صدا جلوگیری کند وگرنه چه لزومی دارد در را ببند.
- سومین درس، من نه پدرتم نه مادرت و نه عمو و هیچ احمق دیگه ای! تنها نسبتی که من با تو دارم اینه که مسئول تامین سلامت جسمی، رفاه و امنیت تو هستم.
عصبی جیغ می‌کشم و مشت محکمی به سنیِه اش می‌کوبم که با بستن چشم هایش، اخم هایش در هم می‌رود.
- تو یه روانی احمقی! وگرنه هیچ خری با دختر عمویی که دو روزه میشناسه اینجوری رفتار نمی‌کنه!
پوزخند کجی می‌زند و مشتم را می‌گیرد.
اهسته چشم باز می‌کند و نمی‌دانم چرا، با دیدن سیاهی بی انتهای چشم هایش، برای یک لحظه دلم خالی می‌شود و زانو هایم سست می‌کند.
- وقتی مسؤلیت یه دختر بچه هفده ساله که از قضا هم زیباست هم ساده و هم نادون به گردنت باشه، مجبوری تنها فاکتوری که در نظر بگیری مسئولیتت باشه حالا هم من میرم پایین و میگم رها نمی‌خواد به خونه عمو وثوق جونش بره.
شوکه و حیرت زده چشم هایم، بین چشم هایش به چرخش می‌افتد.
او واقعا بیمار است! این همه تضاد رفتاری، قطعا منشا روانی داشت.
دستم را، از بین مشتش بیرون می‌کشم و نگاهم، جدی بین قد و بالای خوش تراشش به چرخش می‌افتد:
- تو سالمی‌؟
لبخند کجی، لَب های خوش فرمش را در بر می‌گیرد.
زیبایی اش، هنگام خندیدن، عملا دو برابر می‌شود.
دستش بین سیاهی براق موهایش می‌لغزد و به نقطه ای نامعلوم خیره می‌شود.
- ببین دختر خوب، تو امانتی اسمایی، من و مادرت یه زمانی باهم دوست بودیم، دلم نمی‌خواد به حرمت مادرتم که شده اذیت بشی، پس انسان باش، به حرفام گوش کن و مطیع شو...
مادرم، سه یا چهار سالی از او بزرگ تر است.
می‌دانم که هفت سال اول ازدواجشان را در همین عمارت بوده اند! حتی تا شش سالگی من در تهران بودیم اما بعدا به دلیلی نامعلوم پدرم سر به اغوش گرم دامن جنوب و خانواده همسرش می‌گذارد.
پدرم، همیشه تعریف خانواده اش را می‌داد و ادعایش گوش فلک را کر می‌کرد اما در مقابل مادرم تمام هارت و پورت هایش باد هوا بود و صد البته که زیبایی بی نقص مادرم در این ستوده شدن دست داشته... نمی‌دانم، شاید افترایی بر جنازه زیر خاک پدرم باشد، اما گمان می‌کنم ان همه علاقه اش هوسی بیش نبود. لااقل من اینگونه در یاد داشتم.
عماد، به ساعت رولکس طلایی اش نگاه می‌کند.
دقیق بودن بیش از حد را، در رفتار های وسواسی که نسبت به زمان داشت می‌شد فهمید...
- باید برم پیش موکلم، ساعت دوازده شب که بر گردم باید خواب باشی!
و بدون هیچ حرف دیگری به طرف در اتاقش می‌رود و با باز کردن ان خارج می‌شود.
باز هم خداراشکر در را قفل نکرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت16

امروز روز سومه! هنوز هم جرعت ندارم از تخت خوابم بلند بشوم و همراه اعتصام، سر یک میز بنشینم.
اعتصام یک ربات خشک و خشن است که مغزش پر شده از اعتقادات قدیمی و خرافه مانندی که ازرکودکی ضمیر ناخودگاه اش را پر کرده اند و او هم مانند یک کودن بدون مغز، تمامش را در ذهن عماد کرده و یک بیمار سالخورده، یک بیمار روانی جدید را به وجود اورده، که در قرن بیست و یکم زندگی می‌کند اما معتقد است که زن با کار کردن به خانواده اسیب می‌زند!
مغزش چنان پر شده که فکر می‌کند تمام حواس و زندگی اش باید وقف مراقبت و نگه داری از زن های اطرافش باشد.
مانند بت، مادرش را می‌پرستد و دورش می‌گردد اما نمی‌گذارد مادرش با هم سن و سال هایش به بازار برود... چرا؟ چون مادرش اسیب پذیر است و انها دشمن زیاد دارند.
مزخرف است!
حالم از این چهارچوب طلایی بهم می‌خورد.
اکسیژن، عملا در این عمارت نیست و باغ زیبایش برایم بوی مرگ می‌دهد.
گوشه به گوشه ی این خانه در چشم های من طوسی و مشکی نمود می‌کند.
به عقربه های ساعت که هشت و نیم صبح را نشان می‌دهند نگاه می‌کنم.
هنگام صبحانه است! الان است که سر و کله سلطان با ان هیبت مادر پولاد زره اش نمایان شود...
- رها خانوم، وقت صبحانه است.
و کاش می‌ذاشت حداقل حرفم تمام می‌شد.
بی حوصله شقیقه ام را می‌فشارم و چشم می‌بندم.
احساس می‌کنم تمام ارزو هایم، مانند ساعاتی پس از زلزله در بم ویران شده و گرد مرده گوشه و کنار قلبم را گرفته...
من می‌خواستم بازیگر تئاتر بشوم! کلی رویا داشتم برای دانشگاه و کلی ارمان که تمامش، به دست باد سپرده شده...
مشخص است که دست از سرم بر نمی‌دارند...
مشخص است که قرار نیست از این قفس خلاص شوم...
اما ارزوهایم چه؟
رهای روی صح*نه ای که در مغزم تاب می‌خورد چه؟
ان همه هدف و بلند پروازی مغزم چه؟
انگشت های سلطان به در می‌خورد و صدایش کمی بالا می‌رود:
- خوابید خانم؟
من؟ نه اما کل اهالی این خانه در خواب غفلت فرو رفته اند!
با ان همه ثروت و ادعای اصل و نصبی که دارند، واقعا این همه خشک مغزی عجیب است!
- حالم خوب نیست سلطان، نمی‌تونم بیام.
می‌شود پریودی را بهانه ای برای در رفتن از مهلکه کرد؟ شاید!
پتو را روی سَرم می‌کشم و چشم می‌بندم.
اصولا ما دختر ها، توانایی این را داریم که تمام خشم و انتقام خود را به بهانه ی پریودی از هر کس که بخواهیم بگیریم. عماد و اعتصام که کافر نیستند، هستند؟ حالم خوب نیست و حوصله ی قیافه ی عصا قورت داده اشان را ندارم.
نمی دانم چرا استرس دارم.
نمی‌دانم چرا باید از عماد بترسم!
لعنتی!
خوب، به گمانم این استرسی که دارم طبیعی باشد و اینکه هر لحظه باید منتظر عماد باشم طبیعی تر...


کد:
#پارت16

امروز روز سومه! هنوز هم جرعت ندارم از تخت خوابم بلند بشوم و همراه اعتصام، سر یک میز بنشینم.
اعتصام یک ربات خشک و خشن است که مغزش پر شده از اعتقادات قدیمی و خرافه مانندی که ازرکودکی ضمیر ناخودگاه اش را پر کرده اند و او هم مانند یک کودن بدون مغز، تمامش را در ذهن عماد کرده و یک بیمار سالخورده، یک بیمار روانی جدید را به وجود اورده، که در قرن بیست و یکم زندگی می‌کند اما معتقد است که زن با کار کردن به خانواده اسیب می‌زند!
مغزش چنان پر شده که فکر می‌کند تمام حواس و زندگی اش باید وقف مراقبت و نگه داری از زن های اطرافش باشد.
مانند بت، مادرش را می‌پرستد و دورش می‌گردد اما نمی‌گذارد مادرش با هم سن و سال هایش به بازار برود... چرا؟ چون مادرش اسیب پذیر است و انها دشمن زیاد دارند.
مزخرف است!
حالم از این چهارچوب طلایی بهم می‌خورد.
اکسیژن، عملا در این عمارت نیست و باغ زیبایش برایم بوی مرگ می‌دهد.
گوشه به گوشه ی این خانه در چشم های من طوسی و مشکی نمود می‌کند.
به عقربه های ساعت که هشت و نیم صبح را نشان می‌دهند نگاه می‌کنم.
هنگام صبحانه است! الان است که سر و کله سلطان با ان هیبت مادر پولاد زره اش نمایان شود...
- رها خانوم، وقت صبحانه است.
و کاش می‌ذاشت حداقل حرفم تمام می‌شد.
بی حوصله شقیقه ام را می‌فشارم و چشم می‌بندم.
احساس می‌کنم تمام ارزو هایم، مانند ساعاتی پس از زلزله در بم ویران شده و گرد مرده گوشه و کنار قلبم را گرفته...
من می‌خواستم بازیگر تئاتر بشوم! کلی رویا داشتم برای دانشگاه و کلی ارمان که تمامش، به دست باد سپرده شده...
مشخص است که دست از سرم بر نمی‌دارند...
مشخص است که قرار نیست از این قفس خلاص شوم...
اما ارزوهایم چه؟
رهای روی صح*نه ای که در مغزم تاب می‌خورد چه؟
ان همه هدف و بلند پروازی مغزم چه؟
انگشت های سلطان به در می‌خورد و صدایش کمی بالا می‌رود:
- خوابید خانم؟
من؟ نه اما کل اهالی این خانه در خواب غفلت فرو رفته اند!
با ان همه ثروت و ادعای اصل و نصبی که دارند، واقعا این همه خشک مغزی عجیب است!
- حالم خوب نیست سلطان، نمی‌تونم بیام.
می‌شود پریودی را بهانه ای برای در رفتن از مهلکه کرد؟ شاید!
پتو را روی سَرم می‌کشم و چشم می‌بندم.
اصولا ما دختر ها، توانایی این را داریم که تمام خشم و انتقام خود را به بهانه ی پریودی از هر کس که بخواهیم بگیریم. عماد و اعتصام که کافر نیستند، هستند؟ حالم خوب نیست و حوصله ی قیافه ی عصا قورت داده اشان را ندارم.
نمی دانم چرا استرس دارم.
نمی‌دانم چرا باید از عماد بترسم!
لعنتی!
خوب، به گمانم این استرسی که دارم طبیعی باشد و اینکه هر لحظه باید منتظر عماد باشم طبیعی تر...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت16

امروز روز سومه! هنوز هم جرعت ندارم از تخت خوابم بلند بشوم و همراه اعتصام، سر یک میز بنشینم.
اعتصام یک ربات خشک و خشن است که مغزش پر شده از اعتقادات قدیمی و خرافه مانندی که ازرکودکی ضمیر ناخودگاه اش را پر کرده اند و او هم مانند یک کودن بدون مغز، تمامش را در ذهن عماد کرده و یک بیمار سالخورده، یک بیمار روانی جدید را به وجود اورده، که در قرن بیست و یکم زندگی می‌کند اما معتقد است که زن با کار کردن به خانواده اسیب می‌زند!
مغزش چنان پر شده که فکر می‌کند تمام حواس و زندگی اش باید وقف مراقبت و نگه داری از زن های اطرافش باشد.
مانند بت، مادرش را می‌پرستد و دورش می‌گردد اما نمی‌گذارد مادرش با هم سن و سال هایش به بازار برود... چرا؟ چون مادرش اسیب پذیر است و انها دشمن زیاد دارند.
مزخرف است!
حالم از این چهارچوب طلایی بهم می‌خورد.
اکسیژن، عملا در این عمارت نیست و باغ زیبایش برایم بوی مرگ می‌دهد.
گوشه به گوشه ی این خانه در چشم های من طوسی و مشکی نمود می‌کند.
به عقربه های ساعت که هشت و نیم صبح را نشان می‌دهند نگاه می‌کنم.
هنگام صبحانه است! الان است که سر و کله سلطان با ان هیبت مادر پولاد زره اش نمایان شود...
- رها خانوم، وقت صبحانه است.
و کاش می‌ذاشت حداقل حرفم تمام می‌شد.
بی حوصله شقیقه ام را می‌فشارم و چشم می‌بندم.
احساس می‌کنم تمام ارزو هایم، مانند ساعاتی پس از زلزله در بم ویران شده و گرد مرده گوشه و کنار قلبم را گرفته...
من می‌خواستم بازیگر تئاتر بشوم! کلی رویا داشتم برای دانشگاه و کلی ارمان که تمامش، به دست باد سپرده شده...
مشخص است که دست از سرم بر نمی‌دارند...
مشخص است که قرار نیست از این قفس خلاص شوم...
اما ارزوهایم چه؟
رهای روی صح*نه ای که در مغزم تاب می‌خورد چه؟
ان همه هدف و بلند پروازی مغزم چه؟
انگشت های سلطان به در می‌خورد و صدایش کمی بالا می‌رود:
- خوابید خانم؟
من؟ نه اما کل اهالی این خانه در خواب غفلت فرو رفته اند!
با ان همه ثروت و ادعای اصل و نصبی که دارند، واقعا این همه خشک مغزی عجیب است!
- حالم خوب نیست سلطان، نمی‌تونم بیام.
می‌شود پریودی را بهانه ای برای در رفتن از مهلکه کرد؟ شاید!
پتو را روی سَرم می‌کشم و چشم می‌بندم.
اصولا ما دختر ها، توانایی این را داریم که تمام خشم و انتقام خود را به بهانه ی پریودی از هر کس که بخواهیم بگیریم. عماد و اعتصام که کافر نیستند، هستند؟ حالم خوب نیست و حوصله ی قیافه ی عصا قورت داده اشان را ندارم.
نمی دانم چرا استرس دارم.
نمی‌دانم چرا باید از عماد بترسم!
لعنتی!
خوب، به گمانم این استرسی که دارم طبیعی باشد و اینکه هر لحظه باید منتظر عماد باشم طبیعی تر...


کد:
#پارت16

امروز روز سومه! هنوز هم جرعت ندارم از تخت خوابم بلند بشوم و همراه اعتصام، سر یک میز بنشینم.
اعتصام یک ربات خشک و خشن است که مغزش پر شده از اعتقادات قدیمی و خرافه مانندی که ازرکودکی ضمیر ناخودگاه اش را پر کرده اند و او هم مانند یک کودن بدون مغز، تمامش را در ذهن عماد کرده و یک بیمار سالخورده، یک بیمار روانی جدید را به وجود اورده، که در قرن بیست و یکم زندگی می‌کند اما معتقد است که زن با کار کردن به خانواده اسیب می‌زند!
مغزش چنان پر شده که فکر می‌کند تمام حواس و زندگی اش باید وقف مراقبت و نگه داری از زن های اطرافش باشد.
مانند بت، مادرش را می‌پرستد و دورش می‌گردد اما نمی‌گذارد مادرش با هم سن و سال هایش به بازار برود... چرا؟ چون مادرش اسیب پذیر است و انها دشمن زیاد دارند.
مزخرف است!
حالم از این چهارچوب طلایی بهم می‌خورد.
اکسیژن، عملا در این عمارت نیست و باغ زیبایش برایم بوی مرگ می‌دهد.
گوشه به گوشه ی این خانه در چشم های من طوسی و مشکی نمود می‌کند.
به عقربه های ساعت که هشت و نیم صبح را نشان می‌دهند نگاه می‌کنم.
هنگام صبحانه است! الان است که سر و کله سلطان با ان هیبت مادر پولاد زره اش نمایان شود...
- رها خانوم، وقت صبحانه است.
و کاش می‌ذاشت حداقل حرفم تمام می‌شد.
بی حوصله شقیقه ام را می‌فشارم و چشم می‌بندم.
احساس می‌کنم تمام ارزو هایم، مانند ساعاتی پس از زلزله در بم ویران شده و گرد مرده گوشه و کنار قلبم را گرفته...
من می‌خواستم بازیگر تئاتر بشوم! کلی رویا داشتم برای دانشگاه و کلی ارمان که تمامش، به دست باد سپرده شده...
مشخص است که دست از سرم بر نمی‌دارند...
مشخص است که قرار نیست از این قفس خلاص شوم...
اما ارزوهایم چه؟
رهای روی صح*نه ای که در مغزم تاب می‌خورد چه؟
ان همه هدف و بلند پروازی مغزم چه؟
انگشت های سلطان به در می‌خورد و صدایش کمی بالا می‌رود:
- خوابید خانم؟
من؟ نه اما کل اهالی این خانه در خواب غفلت فرو رفته اند!
با ان همه ثروت و ادعای اصل و نصبی که دارند، واقعا این همه خشک مغزی عجیب است!
- حالم خوب نیست سلطان، نمی‌تونم بیام.
می‌شود پریودی را بهانه ای برای در رفتن از مهلکه کرد؟ شاید!
پتو را روی سَرم می‌کشم و چشم می‌بندم.
اصولا ما دختر ها، توانایی این را داریم که تمام خشم و انتقام خود را به بهانه ی پریودی از هر کس که بخواهیم بگیریم. عماد و اعتصام که کافر نیستند، هستند؟ حالم خوب نیست و حوصله ی قیافه ی عصا قورت داده اشان را ندارم.
نمی دانم چرا استرس دارم.
نمی‌دانم چرا باید از عماد بترسم!
لعنتی!
خوب، به گمانم این استرسی که دارم طبیعی باشد و اینکه هر لحظه باید منتظر عماد باشم طبیعی تر...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا