پارت_۶۹
تیرداد مشتش رو گره کرد و گفت:
-ای نطفه حروم جلال!
-بعد از مرگ پدربزرگم، بابام ورشکست شد و کل مال و اموالش رو باخت. مغازهی فرش فروشیش هم آتیش گرفت و ورشکست شدیم حتی پولیه لقمه نون هم نداشتیم و خیلی وضع و اوضاعمون بد بود کلی طلبکار هرروز در خونه مییومد؛ کهیه شب بزرگِمحلهمون کهیه پیرمرد خیلی مهربون بود اومد خونهمون ویه نامه که پدربزرگم قبل از کشته شدنش برای بابام نوشته بود و داده بود دست بزرگ محلهمون تا وقتی که پدربزرگم فوت کنه و بابام توییه گرفتاری گیر کرد نامه رو بهش بده؛ توی اون نامه جاییه ققنوس رو گفته بود که مال اجداد پدربزرگم بودیه ققنوس سفالی که خیلی ارزشمند بود و نسل به نسل چرخیده بود. بعد از اون بابام از توی زیرزمین خونه ققنوس رو پیدا کرد و به جلال که اون موقع رفیق صمیمیش بود گفت که براش مشتری پیدا کنه تا ققنوس رو بفروشه و خودش رو از این اوضاع نجات بده اون موقع جلال توی کار خرید و فروش مواد مخدر بود که کلی دوست و رفیق الوات، مثل خودش داشت اما من هیچوقت نفهمیدم چرا بابام رفاقتش رو باهاش به هم نزد.
جلال به بابام قول داد که برای ققنوس مشتری پیدا میکنه، چند روز گذشت ویه شب جلال اومد خونه و گفت برای ققنوس مشتری پیدا کرده و بابام با خوشحالی ققنوس رو برداشت و میخواست از خونه بره بیرون که مامانم جلوش رو گرفت و گفت منم باید بیام همرات، اول بابام راضی نشد اما مامانم انقدر اصرار کرد که بابام قبول کرد باهاش بره. مامان بابام من رو تنها توی خونه گذاشتن و همراه جلال رفتن که ققنوس رو بفروشن چندساعت گذشت و نصفه شب شده بود که دیدم مامانم و بابام و جلال اومدن خونه اما مامانم گلوله خورده بود و همون شب مرد!
تیرداد از لای دندونهای کلید شدهش غرید:
-من پو*ست این حرومزاده رو میکنم.
عماد بغضش و قورت داد و ادامه داد:
-چند روز بعد از اینکه مادرم رو دفن کردیم بابام و جلال توی خونهمون باهم دعوا کردن و بابام به جلال گفت همش تقصیر تو بود که ما رو کشوندی توییه مکان دور افتاده و اونجا قرار معامله گذاشتی تا اشرار بهمون حمله کنن و ققنوس رو بگیرن ازمون و زنم کشته بشه. همون موقع بابام از سر عصبانیت چاقو کشید توی صورت جلال که اون صح*نه هیچوقت از یادم نرفت؛ همون شب که بابام و جلال باهم دعوا کردن نصف شب از خواب بیدار شدم و چراغها رو روشن کردم که متوجه شدم بابام هم مثل پدربزرگم گلوش بریده شده ویه کلاه گرد لبه دار کنارش افتاده که ازش خون میچکه! همون شب بود که من کل خونوادهم رو از دست دادم و من رو بردن پرورشگاه! من از همون موقع به جلال شک کردم که توی کشتهشدن پدربزرگم و مادرم و پدرم دست داشت چون هرطور به ماجراها نگاه میکردمیه سرش به جلال مربوط میشد!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمیفرد
#انجمن_تک_رمان
تیرداد مشتش رو گره کرد و گفت:
-ای نطفه حروم جلال!
-بعد از مرگ پدربزرگم، بابام ورشکست شد و کل مال و اموالش رو باخت. مغازهی فرش فروشیش هم آتیش گرفت و ورشکست شدیم حتی پولیه لقمه نون هم نداشتیم و خیلی وضع و اوضاعمون بد بود کلی طلبکار هرروز در خونه مییومد؛ کهیه شب بزرگِمحلهمون کهیه پیرمرد خیلی مهربون بود اومد خونهمون ویه نامه که پدربزرگم قبل از کشته شدنش برای بابام نوشته بود و داده بود دست بزرگ محلهمون تا وقتی که پدربزرگم فوت کنه و بابام توییه گرفتاری گیر کرد نامه رو بهش بده؛ توی اون نامه جاییه ققنوس رو گفته بود که مال اجداد پدربزرگم بودیه ققنوس سفالی که خیلی ارزشمند بود و نسل به نسل چرخیده بود. بعد از اون بابام از توی زیرزمین خونه ققنوس رو پیدا کرد و به جلال که اون موقع رفیق صمیمیش بود گفت که براش مشتری پیدا کنه تا ققنوس رو بفروشه و خودش رو از این اوضاع نجات بده اون موقع جلال توی کار خرید و فروش مواد مخدر بود که کلی دوست و رفیق الوات، مثل خودش داشت اما من هیچوقت نفهمیدم چرا بابام رفاقتش رو باهاش به هم نزد.
جلال به بابام قول داد که برای ققنوس مشتری پیدا میکنه، چند روز گذشت ویه شب جلال اومد خونه و گفت برای ققنوس مشتری پیدا کرده و بابام با خوشحالی ققنوس رو برداشت و میخواست از خونه بره بیرون که مامانم جلوش رو گرفت و گفت منم باید بیام همرات، اول بابام راضی نشد اما مامانم انقدر اصرار کرد که بابام قبول کرد باهاش بره. مامان بابام من رو تنها توی خونه گذاشتن و همراه جلال رفتن که ققنوس رو بفروشن چندساعت گذشت و نصفه شب شده بود که دیدم مامانم و بابام و جلال اومدن خونه اما مامانم گلوله خورده بود و همون شب مرد!
تیرداد از لای دندونهای کلید شدهش غرید:
-من پو*ست این حرومزاده رو میکنم.
عماد بغضش و قورت داد و ادامه داد:
-چند روز بعد از اینکه مادرم رو دفن کردیم بابام و جلال توی خونهمون باهم دعوا کردن و بابام به جلال گفت همش تقصیر تو بود که ما رو کشوندی توییه مکان دور افتاده و اونجا قرار معامله گذاشتی تا اشرار بهمون حمله کنن و ققنوس رو بگیرن ازمون و زنم کشته بشه. همون موقع بابام از سر عصبانیت چاقو کشید توی صورت جلال که اون صح*نه هیچوقت از یادم نرفت؛ همون شب که بابام و جلال باهم دعوا کردن نصف شب از خواب بیدار شدم و چراغها رو روشن کردم که متوجه شدم بابام هم مثل پدربزرگم گلوش بریده شده ویه کلاه گرد لبه دار کنارش افتاده که ازش خون میچکه! همون شب بود که من کل خونوادهم رو از دست دادم و من رو بردن پرورشگاه! من از همون موقع به جلال شک کردم که توی کشتهشدن پدربزرگم و مادرم و پدرم دست داشت چون هرطور به ماجراها نگاه میکردمیه سرش به جلال مربوط میشد!
کد:
تیرداد مشتش رو گره کرد و گفت:
-ای نطفه حروم جلال!
-بعد از مرگ پدربزرگم، بابام ورشکست شد و کل مال و اموالش رو باخت. مغازهی فرش فروشیش هم آتیش گرفت و ورشکست شدیم حتی پولیه لقمه نون هم نداشتیم و خیلی وضع و اوضاعمون بد بود کلی طلبکار هرروز در خونه مییومد؛ کهیه شب بزرگِمحلهمون کهیه پیرمرد خیلی مهربون بود اومد خونهمون ویه نامه که پدربزرگم قبل از کشته شدنش برای بابام نوشته بود و داده بود دست بزرگ محلهمون تا وقتی که پدربزرگم فوت کنه و بابام توییه گرفتاری گیر کرد نامه رو بهش بده؛ توی اون نامه جاییه ققنوس رو گفته بود که مال اجداد پدربزرگم بودیه ققنوس سفالی که خیلی ارزشمند بود و نسل به نسل چرخیده بود. بعد از اون بابام از توی زیرزمین خونه ققنوس رو پیدا کرد و به جلال که اون موقع رفیق صمیمیش بود گفت که براش مشتری پیدا کنه تا ققنوس رو بفروشه و خودش رو از این اوضاع نجات بده اون موقع جلال توی کار خرید و فروش مواد مخدر بود که کلی دوست و رفیق الوات، مثل خودش داشت اما من هیچوقت نفهمیدم چرا بابام رفاقتش رو باهاش به هم نزد.
جلال به بابام قول داد که برای ققنوس مشتری پیدا میکنه، چند روز گذشت ویه شب جلال اومد خونه و گفت برای ققنوس مشتری پیدا کرده و بابام با خوشحالی ققنوس رو برداشت و میخواست از خونه بره بیرون که مامانم جلوش رو گرفت و گفت منم باید بیام همرات، اول بابام راضی نشد اما مامانم انقدر اصرار کرد که بابام قبول کرد باهاش بره. مامان بابام من رو تنها توی خونه گذاشتن و همراه جلال رفتن که ققنوس رو بفروشن چندساعت گذشت و نصفه شب شده بود که دیدم مامانم و بابام و جلال اومدن خونه اما مامانم گلوله خورده بود و همون شب مرد!
تیرداد از لای دندونهای کلید شدهش غرید:
-من پو*ست این حرومزاده رو میکنم.
عماد بغضش و قورت داد و ادامه داد:
-چند روز بعد از اینکه مادرم رو دفن کردیم بابام و جلال توی خونهمون باهم دعوا کردن و بابام به جلال گفت همش تقصیر تو بود که ما رو کشوندی توییه مکان دور افتاده و اونجا قرار معامله گذاشتی تا اشرار بهمون حمله کنن و ققنوس رو بگیرن ازمون و زنم کشته بشه. همون موقع بابام از سر عصبانیت چاقو کشید توی صورت جلال که اون صح*نه هیچوقت از یادم نرفت؛ همون شب که بابام و جلال باهم دعوا کردن نصف شب از خواب بیدار شدم و چراغها رو روشن کردم که متوجه شدم بابام هم مثل پدربزرگم گلوش بریده شده ویه کلاه گرد لبه دار کنارش افتاده که ازش خون میچکه! همون شب بود که من کل خونوادهم رو از دست دادم و من رو بردن پرورشگاه! من از همون موقع به جلال شک کردم که توی کشتهشدن پدربزرگم و مادرم و پدرم دست داشت چون هرطور به ماجراها نگاه میکردمیه سرش به جلال مربوط میشد!
#الهه_کریمیفرد
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: