کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۶۹


تیرداد مشتش رو گره کرد و گفت:
-‌ای نطفه حروم جلال!
-بعد از مرگ پدربزرگم، بابام ورشکست شد و کل مال و اموالش رو باخت. مغازه‌ی فرش فروشیش هم آتیش گرفت و ورشکست شدیم حتی پول‌یه لقمه نون هم نداشتیم و خیلی وضع و اوضاع‌مون بد بود کلی طلبکار هرروز در خونه می‌یومد؛ که‌یه شب بزرگِ‌محله‌مون که‌یه پیرمرد خیلی مهربون بود اومد خونه‌مون و‌یه نامه که پدربزرگم قبل از کشته شدنش برای بابام نوشته بود و داده بود دست بزرگ محله‌مون تا وقتی که پدربزرگم فوت کنه و بابام توی‌یه گرفتاری گیر کرد نامه رو بهش بده؛ توی اون نامه جای‌یه ققنوس رو گفته بود که مال اجداد پدربزرگم بود‌یه ققنوس سفالی که خیلی ارزشمند بود و نسل به نسل چرخیده بود. بعد از اون بابام از توی زیرزمین خونه ققنوس رو پیدا کرد و به جلال که اون موقع رفیق صمیمیش بود گفت که براش مشتری پیدا کنه تا ققنوس رو بفروشه و خودش رو از این اوضاع نجات بده اون موقع جلال توی کار خرید و فروش مواد مخدر بود که کلی دوست و رفیق الوات، مثل خودش داشت اما من هیچ‌وقت نفهمیدم چرا بابام رفاقتش رو باهاش به هم نزد.
جلال به بابام قول داد که برای ققنوس مشتری پیدا می‌کنه، چند روز گذشت و‌یه شب جلال اومد خونه و گفت برای ققنوس مشتری پیدا کرده و بابام با خوشحالی ققنوس رو برداشت و می‌خواست از خونه بره بیرون که مامانم جلوش رو گرفت و گفت منم باید بیام همرات، اول بابام راضی نشد اما مامانم انقدر اصرار کرد که بابام قبول کرد باهاش بره. مامان بابام من رو تنها توی خونه گذاشتن و همراه جلال رفتن که ققنوس رو بفروشن چندساعت گذشت و نصفه شب شده بود که دیدم مامانم و بابام و جلال اومدن خونه اما مامانم گلوله خورده بود و همون شب مرد!

تیرداد از لای دندون‌های کلید شده‌ش غرید:
-من پو*ست این حروم‌زاده رو می‌کنم.
عماد بغضش و قورت داد و ادامه داد:
-چند روز بعد از اینکه مادرم رو دفن کردیم بابام و جلال توی خونه‌مون باهم دعوا کردن و بابام به جلال گفت همش تقصیر تو بود که ما رو کشوندی توی‌یه مکان دور افتاده و اونجا قرار معامله گذاشتی تا اشرار بهمون حمله کنن و ققنوس رو بگیرن ازمون و زنم کشته بشه. همون موقع بابام از سر عصبانیت چاقو کشید توی صورت جلال که اون صح*نه هیچ‌وقت از یادم نرفت؛ همون شب که بابام و جلال باهم دعوا کردن نصف شب از خواب بیدار شدم و چراغ‌ها رو روشن کردم که متوجه شدم بابام هم مثل پدربزرگم گلوش بریده شده و‌یه کلاه گرد لبه دار کنارش افتاده که ازش خون می‌چکه! همون شب بود که من کل خونواده‌م رو از دست دادم و من رو بردن پرورشگاه! من از همون موقع به جلال شک کردم که توی کشته‌شدن پدربزرگم و مادرم و پدرم دست داشت چون هرطور به ماجرا‌ها نگاه می‌کردم‌یه سرش به جلال مربوط می‌شد!

کد:
تیرداد مشتش رو گره کرد و گفت:
-‌ای نطفه حروم جلال!
-بعد از مرگ پدربزرگم، بابام ورشکست شد و کل مال و اموالش رو باخت. مغازه‌ی فرش فروشیش هم آتیش گرفت و ورشکست شدیم حتی پول‌یه لقمه نون هم نداشتیم و خیلی وضع و اوضاع‌مون بد بود کلی طلبکار هرروز در خونه می‌یومد؛ که‌یه شب بزرگِ‌محله‌مون که‌یه پیرمرد خیلی مهربون بود اومد خونه‌مون و‌یه نامه که پدربزرگم قبل از کشته شدنش برای بابام نوشته بود و داده بود دست بزرگ محله‌مون تا وقتی که پدربزرگم فوت کنه و بابام توی‌یه گرفتاری گیر کرد نامه رو بهش بده؛ توی اون نامه جای‌یه ققنوس رو گفته بود که مال اجداد پدربزرگم بود‌یه ققنوس سفالی که خیلی ارزشمند بود و نسل به نسل چرخیده بود. بعد از اون بابام از توی زیرزمین خونه ققنوس رو پیدا کرد و به جلال که اون موقع رفیق صمیمیش بود گفت که براش مشتری پیدا کنه تا ققنوس رو بفروشه و خودش رو از این اوضاع نجات بده اون موقع جلال توی کار خرید و فروش مواد مخدر بود که کلی دوست و رفیق الوات، مثل خودش داشت اما من هیچ‌وقت نفهمیدم چرا بابام رفاقتش رو باهاش به هم نزد.
جلال به بابام قول داد که برای ققنوس مشتری پیدا می‌کنه، چند روز گذشت و‌یه شب جلال اومد خونه و گفت برای ققنوس مشتری پیدا کرده و بابام با خوشحالی ققنوس رو برداشت و می‌خواست از خونه بره بیرون که مامانم جلوش رو گرفت و گفت منم باید بیام همرات، اول بابام راضی نشد اما مامانم انقدر اصرار کرد که بابام قبول کرد باهاش بره. مامان بابام من رو تنها توی خونه گذاشتن و همراه جلال رفتن که ققنوس رو بفروشن چندساعت گذشت و نصفه شب شده بود که دیدم مامانم و بابام و جلال اومدن خونه اما مامانم گلوله خورده بود و همون شب مرد!

تیرداد از لای دندون‌های کلید شده‌ش غرید:
-من پو*ست این حروم‌زاده رو می‌کنم.
عماد بغضش و قورت داد و ادامه داد:
-چند روز بعد از اینکه مادرم رو دفن کردیم بابام و جلال توی خونه‌مون باهم دعوا کردن و بابام به جلال گفت همش تقصیر تو بود که ما رو کشوندی توی‌یه مکان دور افتاده و اونجا قرار معامله گذاشتی تا اشرار بهمون حمله کنن و ققنوس رو بگیرن ازمون و زنم کشته بشه. همون موقع بابام از سر عصبانیت چاقو کشید توی صورت جلال که اون صح*نه هیچ‌وقت از یادم نرفت؛ همون شب که بابام و جلال باهم دعوا کردن نصف شب از خواب بیدار شدم و چراغ‌ها رو روشن کردم که متوجه شدم بابام هم مثل پدربزرگم گلوش بریده شده و‌یه کلاه گرد لبه دار کنارش افتاده که ازش خون می‌چکه! همون شب بود که من کل خونواده‌م رو از دست دادم و من رو بردن پرورشگاه! من از همون موقع به جلال شک کردم که توی کشته‌شدن پدربزرگم و مادرم و پدرم دست داشت چون هرطور به ماجرا‌ها نگاه می‌کردم‌یه سرش به جلال مربوط می‌شد!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌فرد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۷٠


بعد از اون توی پرورشگاه موندم و رویای پلیس شدن و پیدا کردن جلال رو توی سرم پروروندم. تمام آرزوم این شده بود که درس بخونم و پلیس بشم جلال رو پیدا کنم و انتقام خون پدر و مادرم رو ازش بگیرم کاری که هیچ پلیسی نتونست با جلال انجام بده و گیرش بندازه، اما بیشتر از این دلم از این شکست که هیچ‌وقت هیچ‌کس پیگیر کشته شدن پدر و مادرم و پدربزرگم نشد و خون‌شون بی‌جواب موند. من هیچ کسی رو نداشتم. همون وقت که رفتم پرورشگاه و هشت سالم بود با مادرت آشنا شدم که پدر و مادرش توی تصادف مرده بودن و توی پرورشگاه بود، از همون موقع مهر مادرت به دلم نشست و به خودم قول دادم وقتی‌که بزرگ شدم با مادرت ازدواج کنم یک سال بعد که مادرت نه سالش شد دختر پسرا رو از هم جدا کردن و مادرت رفت توی‌یه پرورشگاه دخترونه، اما مدرسه هامون کنار هم بود و هرروز هم دیگه رو می‌دیدم وقتی‌که هجده سالم شد و از پرورشگاه بیرون رفتم باز توی دانشگاه مادرت رو دیدم و همون موقع بعد از اینکه فهمیدم اون هم بهم علاقه‌منده، باهم ازدواج کردیم. من اسمم رو از عماد به عادل تغییر دادم تا باز جلال پیدام نکنه و بخواد‌یه بلایی هم سر من بیاره!
من رشته‌ی افسری خوندم و مادرت پرستاری؛ تا اینکه هشت سال بعدش تو و خواهرت به دنیا اومدین من و مادرت اون موقع بیست و شش سالمون بود و همون موقع من درجه‌م از سروان به سرگرد تغییر کرد پنج سال بعدش‌یه محموله‌ی بزرگ شیشه رو توی بندر کشف و ضبط کردم و همون موقع تو و خواهرت و مادرت تصادف کردین و خواهرت و مادرت توی آتیش سوزی مردن و تو زنده موندی چون قبل از اینکه ماشین آتیش بگیره از شیشه پرت شده بودی پایین، همون وقت که ماشین مادرت رو در حال سوختن دیدم همون وقت باز هم‌یه کلاه لبه دار دیگه روی صخره آویزون شده بود که من مطمئن شدم این کار‌ها کار جلالِه!
-بابا خب اینکه جلال پدر بزرگت و پدرت رو کشته و باعث شده مادرت کشته بشه درسته، ولی اینکه شما اسمتون رو عوض کردین و جلال باز هم مامان و آبجی رو کشت تو کَت من نمی‌ره، اون چطور شما رو شناخت و ازتون انتقام گرفت اصلاً چرا باید از شما انتقام می‌گرفت؟
-گفتم که‌یه محموله‌ی شیشه رو توی بندر کشف و ضبط کردم که حالا وقتی بهش فکر می‌کنم مطمئن میشم که اون محموله واسه جلال بوده و اون دنبال من گشته و فهمیده من همون پلیسی‌ام که محموله‌ش رو ضبط کردم و با کشتن خواهرت و مادرت از من انتقام گرفت اگه من اسمم رو عادل نذاشته بودم می‌فهمید که من پسر سَتّارم و حتماً منو هم می‌کشت!
-پست فطرت‌تر از این جلال توی عمرم آدم ندیدم از این به بعد بزرگترین هدف من انتقام گرفتن از این آدم بی‌شرفه. به روح مامان قسم می‌خورم تا آخرین نفسم ازش انتقام بگیرم و نابودش کنم. من نمی‌ذارم خون خونواده‌م پایمال بشه؛ بابا الان من آماده‌م هرکاری که بگین رو انجام بدم من و تو اون و نابودش می‌کنیم! تا حالا اون تماشا کرده هرچقدر آدم رو نابود کرده حالا خودش باید سوژه بشه.
-منتظر باش من‌یه کاری دارم انجامش می‌دم و نقشه‌م رو بهت می‌گم! فقط روزی که با دستای خودم پوستش رو بکنم روز محشره!

کد:
بعد از اون توی پرورشگاه موندم و رویای پلیس شدن و پیدا کردن جلال رو توی سرم پروروندم. تمام آرزوم این شده بود که درس بخونم و پلیس بشم جلال رو پیدا کنم و انتقام خون پدر و مادرم رو ازش بگیرم کاری که هیچ پلیسی نتونست با جلال انجام بده و گیرش بندازه، اما بیشتر از این دلم از این شکست که هیچ‌وقت هیچ‌کس پیگیر کشته شدن پدر و مادرم و پدربزرگم نشد و خون‌شون بی‌جواب موند. من هیچ کسی رو نداشتم. همون وقت که رفتم پرورشگاه و هشت سالم بود با مادرت آشنا شدم که پدر و مادرش توی تصادف مرده بودن و توی پرورشگاه بود، از همون موقع مهر مادرت به دلم نشست و به خودم قول دادم وقتی‌که بزرگ شدم با مادرت ازدواج کنم یک سال بعد که مادرت نه سالش شد دختر پسرا رو از هم جدا کردن و مادرت رفت توی‌یه پرورشگاه دخترونه، اما مدرسه هامون کنار هم بود و هرروز هم دیگه رو می‌دیدم وقتی‌که هجده سالم شد و از پرورشگاه بیرون رفتم باز توی دانشگاه مادرت رو دیدم و همون موقع بعد از اینکه فهمیدم اون هم بهم علاقه‌منده، باهم ازدواج کردیم. من اسمم رو از عماد به عادل تغییر دادم تا باز جلال پیدام نکنه و بخواد‌یه بلایی هم سر من بیاره!
من رشته‌ی افسری خوندم و مادرت پرستاری؛ تا اینکه هشت سال بعدش تو و خواهرت به دنیا اومدین من و مادرت اون موقع بیست و شش سالمون بود و همون موقع من درجه‌م از سروان به سرگرد تغییر کرد پنج سال بعدش‌یه محموله‌ی بزرگ شیشه رو توی بندر کشف و ضبط کردم و همون موقع تو و خواهرت و مادرت تصادف کردین و خواهرت و مادرت توی آتیش سوزی مردن و تو زنده موندی چون قبل از اینکه ماشین آتیش بگیره از شیشه پرت شده بودی پایین، همون وقت که ماشین مادرت رو در حال سوختن دیدم همون وقت باز هم‌یه کلاه لبه دار دیگه روی صخره آویزون شده بود که من مطمئن شدم این کار‌ها کار جلالِه!
-بابا خب اینکه جلال پدر بزرگت و پدرت رو کشته و باعث شده مادرت کشته بشه درسته، ولی اینکه شما اسمتون رو عوض کردین و جلال باز هم مامان و آبجی رو کشت تو کَت من نمی‌ره، اون چطور شما رو شناخت و ازتون انتقام گرفت اصلاً چرا باید از شما انتقام می‌گرفت؟
-گفتم که‌یه محموله‌ی شیشه رو توی بندر کشف و ضبط کردم که حالا وقتی بهش فکر می‌کنم مطمئن میشم که اون محموله واسه جلال بوده و اون دنبال من گشته و فهمیده من همون پلیسی‌ام که محموله‌ش رو ضبط کردم و با کشتن خواهرت و مادرت از من انتقام گرفت اگه من اسمم رو عادل نذاشته بودم می‌فهمید که من پسر سَتّارم و حتماً منو هم می‌کشت!
-پست فطرت‌تر از این جلال توی عمرم آدم ندیدم از این به بعد بزرگترین هدف من انتقام گرفتن از این آدم بی‌شرفه. به روح مامان قسم می‌خورم تا آخرین نفسم ازش انتقام بگیرم و نابودش کنم. من نمی‌ذارم خون خونواده‌م پایمال بشه؛ بابا الان من آماده‌م هرکاری که بگین رو انجام بدم من و تو اون و نابودش می‌کنیم! تا حالا اون تماشا کرده هرچقدر آدم رو نابود کرده حالا خودش باید سوژه بشه.
-منتظر باش من‌یه کاری دارم انجامش می‌دم و نقشه‌م رو بهت می‌گم! فقط روزی که با دستای خودم پوستش رو بکنم روز محشره!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۷۱


*ملودی*
توی اتاقم بودم و مگس می‌پروندم از بیکاری حوصله‌م حسابی سر رفته بود، توی این پنج روز گذشته همه چیز رو آماده کرده بودم و حالا منتظر دستور سیروس بودم تا با هاتف بار ابویونا رو ببریم دبی چون توی این چندروز صدای ابویونا حسابی در اومده بود و بارش رو می‌خواست. سیروس هم یکم اخلاقش بهتر شده بود که تونسته بود کار قاچاقش رو توی ارمنستان گسترش بده و خسارت اینکه بن‌صدرا دیگه نمی‌خواست باهاش کار کنه توی ارمنستان جبران می‌شد و اینکه چون فهمیده بود اون شخص از افرادش هم که گم شده گیر پلیس افتاده و قبل از اینکه بخوان ازش اعتراف بگیرن خودکشی کرده و سیانور خورده؛ واسه همین موضوع خوشحال بود که‌یه بار دیگه تونسته بود از دست پلیس قِصِر در بره! ولی اگه اون شخص به پلیس حرفی از سیروس‌زده بود الان سیروس رو سنگسار می‌کردن ولی خب کسی جرأت نداره حرفی از سیروس رو پیش کسی بزنه چون علاوه بر اینکه سیروس شخصاً سلاخیش می‌کنه خونواده‌ش هم به دیار باقی می‌فرسته.
تو همین افکار بودم که گوشیم زنگ خورد از کنارم برداشتمش و نگاهی به صفحه‌ش انداختم دیدم شماره‌ی ساغره باهاش قهر بودم و اصلاً دوست نداشتم جوابش رو بدم اونم بعد از دردسری که نزدیک بود بخاطر کار احمقانه‌ش درست شه. رد تماس دادم اما ساغر دوباره زنگ زد؛ کلافه نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداختم و تماس رو وصل کردم.
-بله؟
-ملودی چت شده تو؟ منکه هزار بار برات پیام فرستادم گفتم ببخشید چرا مثل بچه‌ها قهر می‌کنی؟ مردم از نگرانی!
-تو که از هاتف شنیدی که اتفاقی براش نیوفتاده دیگه چرا نگرانی؟
-تو جواب ندادی نگران شدم، منکه صد بار گفتم ببخشید بگم غلط کردم خوبه؟
- من نباید ببخشم هاتف باید ببخشدت که نزدیک بود بخاطر کار بی‌شعورانه‌ت گیر پلیس بیفته اون‌وقت می‌دونی چه بلایی سرش می‌یومد؟! می‌دونی اگه هاتف بفهمه کسی که به پلیس، سیروس رو لو داده تویی از چشمش می‌فتی؟! هاتف که دلش به حال سیروس نمی‌سوزه اون به خاطر خودش تو رو نمی‌بخشه.
-بخدا من فقط می‌خواستم سیروس رو به پلیس لو بدم اصلاً فکر نکرده بودم هاتف همراهش میره واسه معامله، من مطمئن بودم سیروس هم گیر پلیس نمی‌فته فقط محموله‌ش گیر می‌یوفته خودت دیدی که چقدر اذیت‌مون کرد منم خواستم تلافی کنم.
-ببین ساغر این بار هم نادیده می‌گیرم غلطت رو اما بازم اگه این...
-بخدا دیگه کاری نمی‌کنم قول می‌دم!
- همین دیگه! اصلاً تو هیچ کاری انجام نده این خودش بزرگترین کاره!
-عه خیلی خب دیگه ملودی.
همین لحظه هاتف اومد توی اتاقم و گفت:
-سیروس می‌خواد باهامون صحبت کنه بیا پایین!
سری واسه هاتف تکون دادم و به ساغر گفتم:
- من باید برم کار دارم بعداً باهم صحبت می‌کنیم.
-اوکی بای.
من و هاتف رفتیم توی هال دیدم سیروس نشسته داره چپق می‌کشه دریا هم مثل همیشه ور دلش نشسته بود و براش دلبری می‌کرد؛ همین‌که دریا چشمش بهم افتاد‌ایشی گفت و صورتش رو برگردوند که طبق معمول به چپم هم نگرفتم. روی مبل رو‌به‌روی سیروس نشستیم و عصر بخیری گفتیم، سیروس دود چپق رو از بینیش خارج کرد و گفت:
- محموله‌ی ابویونا آماده‌ست؟
-بله همه‌چی آماده‌ست!
-خیلی‌خب‌یه بار دیگه بار رو چک کنید که‌امشب باید برین بندر. اونجا هم بقیه‌ی اعضاء رو بردارین ببرین دبی!
- همین‌امشب؟
-بله همین‌امشب حرکت کنین بندر؛ مابقی بار رو بردارین و فردا هم با کشتی برین دبی.
هاتف با اکراه گفت:
-چشم.
-خیلی خب هاتف تو برو به راننده کامیون اطلاع بده و آماده‌ش کن؛ ملودی تو هم با من بیا بریم خونه‌باغ.
من و هاتف هر دو چشمی گفتیم که دریا گفت:
- سیروس جان منم میرم آسایشگاه به مامانم سر بزنم چند وقتی‌که توی بیمارستان بودم نتونستم برم دیدنش.
-خیلی خب با شاهرخ برو مشکلی برات پیش نیاد عزیزم.
- نه عزیزم من مراقب خودم هستم.
-قول می‌دی؟
حالم از این دل و قلوه دادنشون داشت به هم می‌خورد.
-آره عشقم حتماً مراقب خودم هستم.
- خیلی خب، می‌بینمت!
همگی بلند شدیم و هاتف رفت دنبال کارش، دریا هم خداحافظی کرد و رفت بیرون من و سیروس هم رفتیم توی حیاط و بعد از اینکه نشستیم توی ماشین، شاهرخ حرکت کرد سمت جهنمی به نامِ خونه باغ`

کد:
*ملودی*
توی اتاقم بودم و مگس می‌پروندم از بیکاری حوصله‌م حسابی سر رفته بود، توی این پنج روز گذشته همه چیز رو آماده کرده بودم و حالا منتظر دستور سیروس بودم تا با هاتف بار ابویونا رو ببریم دبی چون توی این چندروز صدای ابویونا حسابی در اومده بود و بارش رو می‌خواست. سیروس هم یکم اخلاقش بهتر شده بود که تونسته بود کار قاچاقش رو توی ارمنستان گسترش بده و خسارت اینکه بن‌صدرا دیگه نمی‌خواست باهاش کار کنه توی ارمنستان جبران می‌شد و اینکه چون فهمیده بود اون شخص از افرادش هم که گم شده گیر پلیس افتاده و قبل از اینکه بخوان ازش اعتراف بگیرن خودکشی کرده و سیانور خورده؛ واسه همین موضوع خوشحال بود که‌یه بار دیگه تونسته بود از دست پلیس قِصِر در بره! ولی اگه اون شخص به پلیس حرفی از سیروس‌زده بود الان سیروس رو سنگسار می‌کردن ولی خب کسی جرأت نداره حرفی از سیروس رو پیش کسی بزنه چون علاوه بر اینکه سیروس شخصاً سلاخیش می‌کنه خونواده‌ش هم به دیار باقی می‌فرسته.
تو همین افکار بودم که گوشیم زنگ خورد از کنارم برداشتمش و نگاهی به صفحه‌ش انداختم دیدم شماره‌ی ساغره باهاش قهر بودم و اصلاً دوست نداشتم جوابش رو بدم اونم بعد از دردسری که نزدیک بود بخاطر کار احمقانه‌ش درست شه. رد تماس دادم اما ساغر دوباره زنگ زد؛ کلافه نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداختم و تماس رو وصل کردم.
-بله؟
-ملودی چت شده تو؟ منکه هزار بار برات پیام فرستادم گفتم ببخشید چرا مثل بچه‌ها قهر می‌کنی؟ مردم از نگرانی!
-تو که از هاتف شنیدی که اتفاقی براش نیوفتاده دیگه چرا نگرانی؟
-تو جواب ندادی نگران شدم، منکه صد بار گفتم ببخشید بگم غلط کردم خوبه؟
- من نباید ببخشم هاتف باید ببخشدت که نزدیک بود بخاطر کار بی‌شعورانه‌ت گیر پلیس بیفته اون‌وقت می‌دونی چه بلایی سرش می‌یومد؟! می‌دونی اگه هاتف بفهمه کسی که به پلیس، سیروس رو لو داده تویی از چشمش می‌فتی؟! هاتف که دلش به حال سیروس نمی‌سوزه اون به خاطر خودش تو رو نمی‌بخشه.
-بخدا من فقط می‌خواستم سیروس رو به پلیس لو بدم اصلاً فکر نکرده بودم هاتف همراهش میره واسه معامله، من مطمئن بودم سیروس هم گیر پلیس نمی‌فته فقط محموله‌ش گیر می‌یوفته خودت دیدی که چقدر اذیت‌مون کرد منم خواستم تلافی کنم.
-ببین ساغر این بار هم نادیده می‌گیرم غلطت رو اما بازم اگه این...
-بخدا دیگه کاری نمی‌کنم قول می‌دم!
- همین دیگه! اصلاً تو هیچ کاری انجام نده این خودش بزرگترین کاره!
-عه خیلی خب دیگه ملودی.
همین لحظه هاتف اومد توی اتاقم و گفت:
-سیروس می‌خواد باهامون صحبت کنه بیا پایین!
سری واسه هاتف تکون دادم و به ساغر گفتم:
- من باید برم کار دارم بعداً باهم صحبت می‌کنیم.
-اوکی بای.
من و هاتف رفتیم توی هال دیدم سیروس نشسته داره چپق می‌کشه دریا هم مثل همیشه ور دلش نشسته بود و براش دلبری می‌کرد؛ همین‌که دریا چشمش بهم افتاد‌ایشی گفت و صورتش رو برگردوند که طبق معمول به چپم هم نگرفتم. روی مبل رو‌به‌روی سیروس نشستیم و عصر بخیری گفتیم، سیروس دود چپق رو از بینیش خارج کرد و گفت:
- محموله‌ی ابویونا آماده‌ست؟
-بله همه‌چی آماده‌ست!
-خیلی‌خب‌یه بار دیگه بار رو چک کنید که‌امشب باید برین بندر. اونجا هم بقیه‌ی اعضاء رو بردارین ببرین دبی!
- همین‌امشب؟
-بله همین‌امشب حرکت کنین بندر؛ مابقی بار رو بردارین و فردا هم با کشتی برین دبی.
هاتف با اکراه گفت:
-چشم.
-خیلی خب هاتف تو برو به راننده کامیون اطلاع بده و آماده‌ش کن؛ ملودی تو هم با من بیا بریم خونه‌باغ.
من و هاتف هر دو چشمی گفتیم که دریا گفت:
- سیروس جان منم میرم آسایشگاه به مامانم سر بزنم چند وقتی‌که توی بیمارستان بودم نتونستم برم دیدنش.
-خیلی خب با شاهرخ برو مشکلی برات پیش نیاد عزیزم.
- نه عزیزم من مراقب خودم هستم.
-قول می‌دی؟
حالم از این دل و قلوه دادنشون داشت به هم می‌خورد.
-آره عشقم حتماً مراقب خودم هستم.
- خیلی خب، می‌بینمت!
همگی بلند شدیم و هاتف رفت دنبال کارش، دریا هم خداحافظی کرد و رفت بیرون من و سیروس هم رفتیم توی حیاط و بعد از اینکه نشستیم توی ماشین، شاهرخ حرکت کرد سمت جهنمی به نامِ خونه باغ`
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۷۲


طولی نکشید که رسیدیم جلوی در خونه باغ و شاهرخ ریموت رو زد؛ در حیاط باز شد ماشین رو برد توی حیاط و نگه داشت و سریع پیاده شد در سمت سیروس رو باز کرد. سیروس که پیاده شد منم پیاده شدم. همین لحظه صدای پارس سگ اومد که‌یهو‌یه جیغ بلند کشیدم. سیروس اخمی کرد و گفت:
-زهر مار! چرا جیغ می‌کشی؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- سگ آوردن اینجا باز!
و بعد از این چشم دوختم گوشه‌ی حیاط که دیدم دوتا سگ پشمالو قلاده شدن و دارن پارس می‌کنن.
-خب سگه؛ گرگ و پلنگ نیست که صدات رو انداختی رو سرت. -چه فرقی می‌کنه همه شون دندون تیز دارن خب! اصلاً قرار نبود دیگه کسی اینجا سگ بیاره که.
و بعد جدی شدم و با‌یه اخم غلیظ رو به شاهرخ گفتم:
-کار توعه؟
-نه خانم من نیاوردم، آقا هاتف این دوتا سگ رو آوردن اینجا؛ حالا نمی‌خواد ازشون بترسی اینا اصلاً خطرناک نیستن اینا چاو چاون.
-چاو چاو دیگه چه کوفتیه؟
-این سگ‌ها یکی از تنبل‌ترین سگ‌های دنیان، در کل فعالیتشون تو روز، یک ساعت هم نمی‌شه فقط عاشق خوابیدنن کاری به کسی ندارن.
بدون توجه به حرف شاهرخ باز چشم دوختم به سگ‌ها و گفتم:
- ناکِس جای یکی این بار دوتا آورده!
سیروس گفت:
-بسه دیگه بریم زیر زمین!
این رو که گفت شاهرخ رفت سمت درخت مصنوعی و ریموتش رو زد که درخت کنار رفت و درب توری شکل زیر زمین نمایان شد؛ شاهرخ در زیرزمین رو هم با کلید باز کرد اول سیروس و بعد من و شاهرخ رفتیم توی زیر زمین.
دکتر به صندلی بسته شده بود و یکی از افرادمون هم که قبلاً مراقبش گذاشته بودم پیشش بود. سیروس با دیدن دکتر نزدیکش شد و گفت:
- اوه! واقعاً متأسفم دکتر!
و بعد از این با‌یه عصبانیت ساختگی رو به من گفت:
- ملودی چرا انقدر دکتر رو اذیت کردی دختر! ؟
تا خواستم حرفی بزنم که دکتر سرش رو بلند کرد و رو به سیروس گفت:
- چرا این بلارو سرم آوردی چرا با من اینکارو کردی سیروس، چرا؟
سیروس رو به شاهرخ گفت که دست و پای دکتر رو باز کنه که به صندلی بسته بودنش؛ شاهرخ طناب رو از دور دکتر باز کرد.
سیروس نزدیک دکتر شد و گفت:
- چون کارم اینه چون شغلم اینه چون عاشق این کارم بازم بگم؟
- عاشق اینی که مردم رو نابود کنی و پول خون‌شون رو بخوری؟
-آره تو نمی‌دونی چه لذتی داره!
دکتر با فریاد گفت:
- حالم ازت بهم می‌خوره؛ از وقتایی که فکر می‌کردم تو‌یه آدم خیّری و به بقیه کمک می‌کنی حالم بهم می‌خوره، از وقتایی که فکر می‌کردم به مهربون‌ترین آدم کمک می‌کنم حالم بهم می‌خوره، از وقتایی که فکر می‌کردم بهترین و خوش قلب‌ترین آدم رو درمان می‌کنم حالم بهم می‌خوره ازت حیوون!
سیروس خندید و گفت:
-اگه حالت از چیز دیگه‌ای بهم نمی‌خوره میشه‌یه چی بگم؟
دکتر بغض کرد و گفت:
-حالا دیگه دخترم به دنیا اومده ولی من کنار زنم نیستم کنار خونواده‌م نیستم و تو این مرداب دارم دست و پا می‌زنم لعنت بهت سیروس از رو زمین برت داره خدا!
-راهی به جز تو نداشتم دکتر؛ هیچ کس دیگه‌ای دور و برم نبود. حالا اومدم اینجا با هم‌یه معامله‌ای بکنیم تو قبول کن از این به بعد برای من کار می‌کنی من هم تو رو آزاد می‌کنم بری پیش خونواده‌ت، ولی اگه سر از سر خطا کنی ریختنِ خون خودت و خونواده‌ت برام حلاله!
دکتر بلند شد و با تندخویی رو به سیروس غرید:
-خفه شو مردک بی‌شرف، تو فکر کردی کی هستی که از من می‌خوای در قبال آزادی و جون خونواده‌م باهات همکاری کنم و خون مردم رو بخورم؟ من و خونواده‌م بمیریم بهتر از این ننگه؛ تف تو ذاتت سیروس تف تو وجودِ بی‌وجودت ع*و*ضی!
و بعد از این تف انداخت توی صورت سیروس؛ سیروس با چشمایی به خون نشسته صورتش رو پاک کرد و‌یه سیلی زد تو گوش دکتر که جای دکتر من دردم گرفت. صداش و تند کرد و فرباد زد:
- بی‌شرفِ لقمه حروم من اومدم اینجا بهت کمک کنم و‌یه نونی بذارم سر سفره‌ت ولی توی احمق با این کارت قبر خودت و خونواده‌ت رو دو دستی کندی!
و بعد از این رو به شاهرخ گفت:
- این آشغال لیاقت این رو نداره که با عزت بمیره یا حتی اعضاش رو در بیاریم، این احمق رو بندازین تو قفس تمساح تا بفهمه چطور به گور پدرش خندیده!
همه‌مون با حیرت چشم دوختیم به سیروس و دکتر از شدت شوکه شدن داشت کم کم پس می‌یوفتاد.
سیروس داد زد:
- مگه کری شاهرخ؟ گفتم بندازش تو قفس تمساح!

کد:
طولی نکشید که رسیدیم جلوی در خونه باغ و شاهرخ ریموت رو زد؛ در حیاط باز شد ماشین رو برد توی حیاط و نگه داشت و سریع پیاده شد در سمت سیروس رو باز کرد. سیروس که پیاده شد منم پیاده شدم. همین لحظه صدای پارس سگ اومد که‌یهو‌یه جیغ بلند کشیدم. سیروس اخمی کرد و گفت:
-زهر مار! چرا جیغ می‌کشی؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- سگ آوردن اینجا باز!
و بعد از این چشم دوختم گوشه‌ی حیاط که دیدم دوتا سگ پشمالو قلاده شدن و دارن پارس می‌کنن.
-خب سگه؛ گرگ و پلنگ نیست که صدات رو انداختی رو سرت. -چه فرقی می‌کنه همه شون دندون تیز دارن خب! اصلاً قرار نبود دیگه کسی اینجا سگ بیاره که.
و بعد جدی شدم و با‌یه اخم غلیظ رو به شاهرخ گفتم:
-کار توعه؟
-نه خانم من نیاوردم، آقا هاتف این دوتا سگ رو آوردن اینجا؛ حالا نمی‌خواد ازشون بترسی اینا اصلاً خطرناک نیستن اینا چاو چاون.
-چاو چاو دیگه چه کوفتیه؟
-این سگ‌ها یکی از تنبل‌ترین سگ‌های دنیان، در کل فعالیتشون تو روز، یک ساعت هم نمی‌شه فقط عاشق خوابیدنن کاری به کسی ندارن.
بدون توجه به حرف شاهرخ باز چشم دوختم به سگ‌ها و گفتم:
- ناکِس جای یکی این بار دوتا آورده!
سیروس گفت:
-بسه دیگه بریم زیر زمین!
این رو که گفت شاهرخ رفت سمت درخت مصنوعی و ریموتش رو زد که درخت کنار رفت و درب توری شکل زیر زمین نمایان شد؛ شاهرخ در زیرزمین رو هم با کلید باز کرد اول سیروس و بعد من و شاهرخ رفتیم توی زیر زمین.
دکتر به صندلی بسته شده بود و یکی از افرادمون هم که قبلاً مراقبش گذاشته بودم پیشش بود. سیروس با دیدن دکتر نزدیکش شد و گفت:
- اوه! واقعاً متأسفم دکتر!
و بعد از این با‌یه عصبانیت ساختگی رو به من گفت:
- ملودی چرا انقدر دکتر رو اذیت کردی دختر! ؟
تا خواستم حرفی بزنم که دکتر سرش رو بلند کرد و رو به سیروس گفت:
- چرا این بلارو سرم آوردی چرا با من اینکارو کردی سیروس، چرا؟
سیروس رو به شاهرخ گفت که دست و پای دکتر رو باز کنه که به صندلی بسته بودنش؛ شاهرخ طناب رو از دور دکتر باز کرد.
سیروس نزدیک دکتر شد و گفت:
- چون کارم اینه چون شغلم اینه چون عاشق این کارم بازم بگم؟
- عاشق اینی که مردم رو نابود کنی و پول خون‌شون رو بخوری؟
-آره تو نمی‌دونی چه لذتی داره!
دکتر با فریاد گفت:
- حالم ازت بهم می‌خوره؛ از وقتایی که فکر می‌کردم تو‌یه آدم خیّری و به بقیه کمک می‌کنی حالم بهم می‌خوره، از وقتایی که فکر می‌کردم به مهربون‌ترین آدم کمک می‌کنم حالم بهم می‌خوره، از وقتایی که فکر می‌کردم بهترین و خوش قلب‌ترین آدم رو درمان می‌کنم حالم بهم می‌خوره ازت حیوون!
سیروس خندید و گفت:
-اگه حالت از چیز دیگه‌ای بهم نمی‌خوره میشه‌یه چی بگم؟
دکتر بغض کرد و گفت:
-حالا دیگه دخترم به دنیا اومده ولی من کنار زنم نیستم کنار خونواده‌م نیستم و تو این مرداب دارم دست و پا می‌زنم لعنت بهت سیروس از رو زمین برت داره خدا!
-راهی به جز تو نداشتم دکتر؛ هیچ کس دیگه‌ای دور و برم نبود. حالا اومدم اینجا با هم‌یه معامله‌ای بکنیم تو قبول کن از این به بعد برای من کار می‌کنی من هم تو رو آزاد می‌کنم بری پیش خونواده‌ت، ولی اگه سر از سر خطا کنی ریختنِ خون خودت و خونواده‌ت برام حلاله!
دکتر بلند شد و با تندخویی رو به سیروس غرید:
-خفه شو مردک بی‌شرف، تو فکر کردی کی هستی که از من می‌خوای در قبال آزادی و جون خونواده‌م باهات همکاری کنم و خون مردم رو بخورم؟ من و خونواده‌م بمیریم بهتر از این ننگه؛ تف تو ذاتت سیروس تف تو وجودِ بی‌وجودت ع*و*ضی!
و بعد از این تف انداخت توی صورت سیروس؛ سیروس با چشمایی به خون نشسته صورتش رو پاک کرد و‌یه سیلی زد تو گوش دکتر که جای دکتر من دردم گرفت. صداش و تند کرد و فرباد زد:
- بی‌شرفِ لقمه حروم من اومدم اینجا بهت کمک کنم و‌یه نونی بذارم سر سفره‌ت ولی توی احمق با این کارت قبر خودت و خونواده‌ت رو دو دستی کندی!
و بعد از این رو به شاهرخ گفت:
- این آشغال لیاقت این رو نداره که با عزت بمیره یا حتی اعضاش رو در بیاریم، این احمق رو بندازین تو قفس تمساح تا بفهمه چطور به گور پدرش خندیده!
همه‌مون با حیرت چشم دوختیم به سیروس و دکتر از شدت شوکه شدن داشت کم کم پس می‌یوفتاد.
سیروس داد زد:
- مگه کری شاهرخ؟ گفتم بندازش تو قفس تمساح!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۷۳


شاهرخ که صداش از ترس داشت میلرزید باشه‌ای گفت و با اون یکی از افرادمون رفتن طرف دکتر که دکتر دوید سمت پله‌ها اونا زودتر بهش رسیدن و بازوهاش رو گرفتن کشوندنش سمت قفس شیشه‌ای تمساح، از شدت ترس قلبم داشت تو دهنم می‌کوبید و زانوهام شل شده بودن. همون‌طور که داشتن دکتر رو می‌بردن سمت قفس، دکتر با بغض گفت:
-حلالت نمی‌کنم سیروس از خدا می‌خوام تو آتیش همین جهنمی که برای اطرافیانت درست کردی بسوزی و خاکستر بشی. خدا حق تموم خون‌های بی‌گناهی که ریختی رو ازت می‌گیره یادت نره دنیا دار المکافاته!
سیروس پوزخندی زد و گفت:
-خدای تو خدای منم هست، به دعای گربه سیاهم بارون نمی‌باره!
همین لحظه شاهرخ در قفس تمساح که طول و عرض قفس چهار متر بود، باز کرد و دکتر رو هل داد تو و در رو بست! تمساح که اندازه‌ی نهنگ بود با دیدن دکتر چهار دست و پا حمله کرد سمتش که دکتر جیغی کشید و خودش رو به در قفس کوبید اما تمساح یک آن حمله کرد سمتش و پاهاش رو کرد توی دهانش و بعد از چند لحظه کل هیکل دکتر رو بلعید! با دیدن این صح*نه جیغ بلندی کشیدم و جلوی چشمام رو گرفتم!

***
*دانای‌کل*

دریا کیفش رو گذاشت کنار و فنجون قهوه‌ش رو برداشت و مشغول نوشیدنش شد. اینجا تنها جایی بود که توش هیچ نو*شی*دنیِ الکی پیدا نمی‌شد. افشین از پله‌ها اومد پایین و با دیدن دریا با خوشحالی اومد روبه‌روش نشست و گفت:
- به به ببین کی اینجاست!
دریا تک خنده‌ای زد که افشین ادامه داد:
- زخم شکمت چطوره؟
- کم کم داره خوب میشه، چه خبر از ساحل گفتی کجا رفته؟
- رفته دکتر!
- دکتر واسه چی؟
- از وقتی که فهمیده بار داره دل تو دلش نیست و مرتب میره پیش دکترش و وضع خودش و بچه رو چک می‌کنه خدا کنه این یکی دیگه سِقط نشه وگرنه ساحل نابود میشه!
- آره حواست بهش باشه.
افشین تک خنده‌ای زد و گفت:
-خب تعریف کن ببینم چه خبر از عمارت سّریِ سیروس؟
-کلی خبر دارم برات؛ چند روز پیش سیروس و هاتف رفتن بندر با اون یارو عربه‌یه تن شیشه معامله کنن که لو رفتن و پلیس وارد عمل شد ولی هیچ کدوم‌شون گیر نیوفتادن و محموله‌ش هم دست پلیس نیفتاد!
افشین با حیرت گفت:
- این دیگه کیه چطور تونست از دست پلیس فرار کنه که نه خودش و نه افرادش و نه محموله‌ش گیر بیفته؟
-می‌شناسیش که سیروسه دیگه؛ بعدش اون یارو عربه دیگه با سیروس کار نمی‌کنه و سیروس هم کار قاچاق موادش رو تو ارمنستان گسترش داده. ‌امشب هم ملودی و هاتف دارن با‌یه بار توپ میرن بندر که از اونجام برن دبی و نکته‌ای که به نفع ماست اینه که افرادی که با خودشون می‌برن تعدادشون زیاد نیست چون سیروس چند روز پیش اعصابش خورد شد و همه‌شون رو رگبار بست!
- ایول! پس ما‌امشب‌یه سفر تجاری افتادیم!
-کلی طلا و جواهرات هم بهم داده که بعداً باهم تقسیم می‌کنیم!
افشین بلند زد زیر خنده و گفت:
-ایول دریا از وقتی‌که تونستی دل سیروس رو ببری و بری تو اون عمارت، حسابی نون‌مون افتاده تو روغن از‌یه طرف چندتا باری که ازش زدیم و طلا و جواهرات قیمتی که به تو داده حسابی وضع‌مون رو توپ کرده خوشم اومد؛ هم تو معتاد پول و ثروتی هم من واقعاً ارزش داشت که برای این چیزایی که به دست می‌اریم معشوقه‌ش بشی! فقط لحظه شماری می‌کنم واسه وقتی که شریکی‌یه شرکت توی برلین راه بندازیم!
-هنوز اینکه اولشه؛ ببین افشین کاری می‌کنم سیروس تو سطل زباله‌ها دنبال نون بگرده همه‌ی دار و ندارش رو از چنگش در می‌ارم و توی تک به تک شرکت‌های خارجی سرمایه‌گذاری می‌کنم.

کد:
شاهرخ که صداش از ترس داشت میلرزید باشه‌ای گفت و با اون یکی از افرادمون رفتن طرف دکتر که دکتر دوید سمت پله‌ها اونا زودتر بهش رسیدن و بازوهاش رو گرفتن کشوندنش سمت قفس شیشه‌ای تمساح، از شدت ترس قلبم داشت تو دهنم می‌کوبید و زانوهام شل شده بودن. همون‌طور که داشتن دکتر رو می‌بردن سمت قفس، دکتر با بغض گفت:
-حلالت نمی‌کنم سیروس از خدا می‌خوام تو آتیش همین جهنمی که برای اطرافیانت درست کردی بسوزی و خاکستر بشی. خدا حق تموم خون‌های بی‌گناهی که ریختی رو ازت می‌گیره یادت نره دنیا دار المکافاته!
سیروس پوزخندی زد و گفت:
-خدای تو خدای منم هست، به دعای گربه سیاهم بارون نمی‌باره!
همین لحظه شاهرخ در قفس تمساح که طول و عرض قفس چهار متر بود، باز کرد و دکتر رو هل داد تو و در رو بست! تمساح که اندازه‌ی نهنگ بود با دیدن دکتر چهار دست و پا حمله کرد سمتش که دکتر جیغی کشید و خودش رو به در قفس کوبید اما تمساح یک آن حمله کرد سمتش و پاهاش رو کرد توی دهانش و بعد از چند لحظه کل هیکل دکتر رو بلعید! با دیدن این صح*نه جیغ بلندی کشیدم و جلوی چشمام رو گرفتم!

***
*دانای‌کل*

دریا کیفش رو گذاشت کنار و فنجون قهوه‌ش رو برداشت و مشغول نوشیدنش شد. اینجا تنها جایی بود که توش هیچ نو*شی*دنیِ الکی پیدا نمی‌شد. افشین از پله‌ها اومد پایین و با دیدن دریا با خوشحالی اومد روبه‌روش نشست و گفت:
- به به ببین کی اینجاست!
دریا تک خنده‌ای زد که افشین ادامه داد:
- زخم شکمت چطوره؟
- کم کم داره خوب میشه، چه خبر از ساحل گفتی کجا رفته؟
- رفته دکتر!
- دکتر واسه چی؟
- از وقتی که فهمیده بار داره دل تو دلش نیست و مرتب میره پیش دکترش و وضع خودش و بچه رو چک می‌کنه خدا کنه این یکی دیگه سِقط نشه وگرنه ساحل نابود میشه!
- آره حواست بهش باشه.
افشین تک خنده‌ای زد و گفت:
-خب تعریف کن ببینم چه خبر از عمارت سّریِ سیروس؟
-کلی خبر دارم برات؛ چند روز پیش سیروس و هاتف رفتن بندر با اون یارو عربه‌یه تن شیشه معامله کنن که لو رفتن و پلیس وارد عمل شد ولی هیچ کدوم‌شون گیر نیوفتادن و محموله‌ش هم دست پلیس نیفتاد!
افشین با حیرت گفت:
- این دیگه کیه چطور تونست از دست پلیس فرار کنه که نه خودش و نه افرادش و نه محموله‌ش گیر بیفته؟
-می‌شناسیش که سیروسه دیگه؛ بعدش اون یارو عربه دیگه با سیروس کار نمی‌کنه و سیروس هم کار قاچاق موادش رو تو ارمنستان گسترش داده. ‌امشب هم ملودی و هاتف دارن با‌یه بار توپ میرن بندر که از اونجام برن دبی و نکته‌ای که به نفع ماست اینه که افرادی که با خودشون می‌برن تعدادشون زیاد نیست چون سیروس چند روز پیش اعصابش خورد شد و همه‌شون رو رگبار بست!
- ایول! پس ما‌امشب‌یه سفر تجاری افتادیم!
-کلی طلا و جواهرات هم بهم داده که بعداً باهم تقسیم می‌کنیم!
افشین بلند زد زیر خنده و گفت:
-ایول دریا از وقتی‌که تونستی دل سیروس رو ببری و بری تو اون عمارت، حسابی نون‌مون افتاده تو روغن از‌یه طرف چندتا باری که ازش زدیم و طلا و جواهرات قیمتی که به تو داده حسابی وضع‌مون رو توپ کرده خوشم اومد؛ هم تو معتاد پول و ثروتی هم من واقعاً ارزش داشت که برای این چیزایی که به دست می‌اریم معشوقه‌ش بشی! فقط لحظه شماری می‌کنم واسه وقتی که شریکی‌یه شرکت توی برلین راه بندازیم!
-هنوز اینکه اولشه؛ ببین افشین کاری می‌کنم سیروس تو سطل زباله‌ها دنبال نون بگرده همه‌ی دار و ندارش رو از چنگش در می‌ارم و توی تک به تک شرکت‌های خارجی سرمایه‌گذاری می‌کنم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۷۴


افشین ل*ب و لوچه‌ش رو آویزون کرد و گفت:
-دیگه تک خوری نکن پس سهم من چی؟
دریا بلند خندید و گفت:
-حالا بذار به اونجا برسیم با هم کنار می‌ایم؛ تو فعلا واسه این بار جدید برنامه‌ریزی کن که‌یه وقت به جای شکار، طعمه نشی!
- باشه خیالت راحت؛ افشین نیستم اگه فردا کل بارش رو نزنم و نبرم قطر‌.
-ببین افشین من حساب اون محموله رو دارم دقیق می‌دونم چی هست و چی نیست پس محموله رو که زدین ازشون و فروختین من سهمم رو نصف به نصف می‌خوام نه کمتر نه بیشتر!
-ای بابا من کی تا حالا سهم تو رو کم دادم؟ تو حالا بذار بار رو ازشون بزنیم و بفروشیم سهم مون هم نصف به نصف!
- اوکی پس از الان آماده شو و با افرادت راه بیوفت که زودتر از اونا برسی بندر منم ساعت و مکان دقیق شون رو بهت می‌گم که بفهمی از کدوم طرف میرن و کی می‌رسن که زود بهشون برسی فقط الان باید برگردم عمارت تا ساحل نیومده!
- آره برو که حتماً باید اطلاعات بیشتری جمع کنی!
دریا بلند شد کیفش رو برداشت و گفت:
- اوکی پس من هرچی شد بهت خبر می‌دم تو هم حواست به همه چی باشه!
-حالا کجا با این عجله بمون‌یه چیزی بزنیم باهم ساحل تازه رفته دکتر.
-نه دیگه باید برم آسایشگاه و از اونجا زنگ بزنم راننده‌ش رو بفرسته دنبالم که‌یه وقت شک نکنه جای دیگه‌ای رفتم!
-باشه خودم می‌رسونمت آسایشگاه!

***

*ملودی*

با صدای آلارم موبایلم بیدار شدم و از روی میز عسلی برداشتم صداش رو قطع کردم؛ ساعت یک و نیم شب بود. باید کم‌کم راه می‌فتادیم بریم بندر. از روی تخت بلند شدم و چراغ اتاقم رو روشن کردم. وارد سرویس بهداشتی شدم و آب سرد زدم توی صورتم تا خواب از سرم بپره وقتی کارم تموم شد اومد بیرون و ساک کوچیکم و برداشتم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم!
ناگهان یاد دکتر افتادم و بغضی سنگین گلوم رو گرفت؛ اون اصلاً حقش نبود این‌طور بی‌رحمانه بمیره اصلاً حقش نبود بمیره حقش نبود سیروس بدون توجه به خوبی‌هایی که دکتر طی این سال‌ها در حقش کرد؛ اون رو وارد کار‌های کثیفش کنه و ازش سوءاستفاده کنه. اما از سیروس اصلاً این کار‌های پست بعید نیست و بدتر از ایناشم کرده.
اون بی‌رحم‌ترین و پست‌ترین آدمیه که تو کل زندگیم دیدم دنیا دیگه مثل سیروس بی‌رحم و بد ذات توی خودش جا نداده! فقط منتظر روزی‌ام که بتونم انتقام خون تک تک آدم‌های بی‌گناه و انتقام خون پدر و مادرم رو ازش بگیرم هیچ چیزی مثل نابود کردن سیروس حالم رو خوب نمی‌کنه. این تنها چیزیه که بخاطرش زنده موندم وگرنه بعد از مرگ پدر و مادرم حتماً خودم رو کشته بودم چون هیچ دلیلی برای زنده موندن نداشتم! ولی حالا باید به خواسته‌م برسم و عملی‌ش کنم وگرنه هیچ‌وقت حالم خوب نمی‌شه قسم می‌خورم قلب سیروس رو زیر دندون له کنم تا دلم آروم بگیره.
توی همین افکار بودم که هاتف اومد توی اتاقم و گفت:
- ملودی زود باش باید بریم خونه باغ اعضاء رو بار کامیون گوشت بزنیم و حرکت کنیم!
- باشه برو الان حاضر میشم می‌ام پایین!
هاتف که رفت بیرون در ساکم رو بستم و گذاشتمش کنار بعد از اینکه لباس خوابم رو با‌یه جین و هودی تابستونی عوض کردم شالم رو پوشیدم و ساکم رو برداشتم رفتم بیرون.
شاهرخ ماشین رو آماده کرده بود و پشت رول نشسته بود، هاتف هم داشت وسایلش رو توی جعبه می‌ذاشت رفتم سمت ماشین و وسایلم رو توی صندق عقب گذاشتم همین موقع سیروس و دریا اومدن توی حیاط.
من نمی‌دونم این نکبت خواب نداره که بیست چهاری از کنار سیروس تکون نمی‌خوره؛ رفتاراش دیگه خیلی مشکوکه برام!

کد:
افشین ل*ب و لوچه‌ش رو آویزون کرد و گفت:
-دیگه تک خوری نکن پس سهم من چی؟
دریا بلند خندید و گفت:
-حالا بذار به اونجا برسیم با هم کنار می‌ایم؛ تو فعلا واسه این بار جدید برنامه‌ریزی کن که‌یه وقت به جای شکار، طعمه نشی!
- باشه خیالت راحت؛ افشین نیستم اگه فردا کل بارش رو نزنم و نبرم قطر‌.
-ببین افشین من حساب اون محموله رو دارم دقیق می‌دونم چی هست و چی نیست پس محموله رو که زدین ازشون و فروختین من سهمم رو نصف به نصف می‌خوام نه کمتر نه بیشتر!
-ای بابا من کی تا حالا سهم تو رو کم دادم؟ تو حالا بذار بار رو ازشون بزنیم و بفروشیم سهم مون هم نصف به نصف!
- اوکی پس از الان آماده شو و با افرادت راه بیوفت که زودتر از اونا برسی بندر منم ساعت و مکان دقیق شون رو بهت می‌گم که بفهمی از کدوم طرف میرن و کی می‌رسن که زود بهشون برسی فقط الان باید برگردم عمارت تا ساحل نیومده!
- آره برو که حتماً باید اطلاعات بیشتری جمع کنی!
دریا بلند شد کیفش رو برداشت و گفت:
- اوکی پس من هرچی شد بهت خبر می‌دم تو هم حواست به همه چی باشه!
-حالا کجا با این عجله بمون‌یه چیزی بزنیم باهم ساحل تازه رفته دکتر.
-نه دیگه باید برم آسایشگاه و از اونجا زنگ بزنم راننده‌ش رو بفرسته دنبالم که‌یه وقت شک نکنه جای دیگه‌ای رفتم!
-باشه خودم می‌رسونمت آسایشگاه!

***

*ملودی*

با صدای آلارم موبایلم بیدار شدم و از روی میز عسلی برداشتم صداش رو قطع کردم؛ ساعت یک و نیم شب بود. باید کم‌کم راه می‌فتادیم بریم بندر. از روی تخت بلند شدم و چراغ اتاقم رو روشن کردم. وارد سرویس بهداشتی شدم و آب سرد زدم توی صورتم تا خواب از سرم بپره وقتی کارم تموم شد اومد بیرون و ساک کوچیکم و برداشتم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم!
ناگهان یاد دکتر افتادم و بغضی سنگین گلوم رو گرفت؛ اون اصلاً حقش نبود این‌طور بی‌رحمانه بمیره اصلاً حقش نبود بمیره حقش نبود سیروس بدون توجه به خوبی‌هایی که دکتر طی این سال‌ها در حقش کرد؛ اون رو وارد کار‌های کثیفش کنه و ازش سوءاستفاده کنه. اما از سیروس اصلاً این کار‌های پست بعید نیست و بدتر از ایناشم کرده.
اون بی‌رحم‌ترین و پست‌ترین آدمیه که تو کل زندگیم دیدم دنیا دیگه مثل سیروس بی‌رحم و بد ذات توی خودش جا نداده! فقط منتظر روزی‌ام که بتونم انتقام خون تک تک آدم‌های بی‌گناه و انتقام خون پدر و مادرم رو ازش بگیرم هیچ چیزی مثل نابود کردن سیروس حالم رو خوب نمی‌کنه. این تنها چیزیه که بخاطرش زنده موندم وگرنه بعد از مرگ پدر و مادرم حتماً خودم رو کشته بودم چون هیچ دلیلی برای زنده موندن نداشتم! ولی حالا باید به خواسته‌م برسم و عملی‌ش کنم وگرنه هیچ‌وقت حالم خوب نمی‌شه قسم می‌خورم قلب سیروس رو زیر دندون له کنم تا دلم آروم بگیره.
توی همین افکار بودم که هاتف اومد توی اتاقم و گفت:
- ملودی زود باش باید بریم خونه باغ اعضاء رو بار کامیون گوشت بزنیم و حرکت کنیم!
- باشه برو الان حاضر میشم می‌ام پایین!
هاتف که رفت بیرون در ساکم رو بستم و گذاشتمش کنار بعد از اینکه لباس خوابم رو با‌یه جین و هودی تابستونی عوض کردم شالم رو پوشیدم و ساکم رو برداشتم رفتم بیرون.
شاهرخ ماشین رو آماده کرده بود و پشت رول نشسته بود، هاتف هم داشت وسایلش رو توی جعبه می‌ذاشت رفتم سمت ماشین و وسایلم رو توی صندق عقب گذاشتم همین موقع سیروس و دریا اومدن توی حیاط.
من نمی‌دونم این نکبت خواب نداره که بیست چهاری از کنار سیروس تکون نمی‌خوره؛ رفتاراش دیگه خیلی مشکوکه برام!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۷۵


پارت_۷۵

سیروس گفت:
- خیلی خب اعضاء رو که بار کامیون زدین راه بیوفتین و حسابی حواستون به خودتون جمع باشه دیگه نگم براتون خودتون که تجربه دارین و می‌دونین چیکار کنین!
هاتف:
- بله سیروس خان ما خودمون حواسمون به همه‌چی هست خیالتون راحت!
دریا لبخند کجی زد و گفت:
- دزد‌های دریایی زیاد شدن حواستون باشه!
با پوزخند گفتم:
- اگه کسی آمارمون رو رد نکنه هیچ اتفاقی نمی‌یوفته!
سیروس بدون توجه به حرف من گفت:
- خیلی خب دیگه برین مراقب خودتون باشین!
من و هاتف هر دو خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و شاهرخ حرکت کرد؛ کمی بعد که رسیدیم خونه باغ و کامیون اومد اعضا‌هایی که تو کلمن مخصوص گذاشته بودیم، لای گوشت‌ها جاسازی کردیم و همین که کارمون تموم شد کامیون راه افتاد و ماهم پشت سرش حرکت کردیم به طرف بندر عباس.
***
«سیروس»

وقتی بچه‌ها حرکت کردن، دریا رفت توی اتاق خوابمون تا بخوابه، منم چون نیاز داشتم یکم هوا بخورم اومدم توی ایوان و مشغولِ کشیدن سیگار شدم! مطمئن بودم این‌بار هم بچه‌ها مثل هربار کارشون رو خوب انجام می‌دن به هاتف و ملودی خیلی‌ایمان داشتم؛ همیشه هرکاری رو بهشون می‌سپردم دقیق و صحیح انجامش می‌دادن مخصوصاً ملودی که دیگه هیجان تو تک به تک سلول‌هاش نفوذ کرده بود، خوب شد بعد از مرگ پدر و مادرش پیش خودم نگرش داشتم. می‌دونم این‌بار هم مثل هربار کارش رو درست انجام می‌ده البته اگه سروکله‌ی اون لاشه‌خور دوباره پیدا نشه. با فکر کردن به این موضوعات باز یاد گذشته افتادم اما این‌بار یک لبخندِ عمیق نشست رو لبام.
وقتی پدرم رو کشتم و تو زیر زمین خونه دفنش کردم، کل کار و کاسبیش رو خودم به دست گرفتم. پدرم با عرب‌های دبی کار می‌کرد و با اون‌ها خرید و فروش مواد می‌کرد البته جهانگیر پدرِ ستار، هم‌دستِ پدرم بود! بعد از مرگ پدرم با عرب‌ها دیدار کردم و بهشون گفتم پدرم آلزایمر گرفته و مرده البته باور نکردن ولی وقتی بعد از گذشت یکماه دیدن واقعاً خبری از پدرم نیست اون‌وقت حرفم رو قبول کردن. من می‌خواستم با اون‌ها کار کنم ولی اون‌موقع ابویونا که رئیس‌شون بود من رو قبول نکرد و گفت عرضه‌ی این کارهارو ندارم.
ولی من اون‌قدر اصرار کردم تا برای اینکه من رو تو جمع خودشون ببرن، واسم شرط گذاشتن شرط‌شون هم این بود که جهانگیر پدرِ ستار رو بکشم چون جهانگیر بعد از مرگ پدرم دیگه با عرب‌ها کار نکرد و با کسایی دیگه کار می‌کرد و با همون وضع مریضش که قطع نخاع شده بود و روی ویلچر بود اما خیلی تو کارش پیشرفت کرده بود و واسه عرب‌ها و کارشون یک تهدید محسوب می‌شد. البته اگه ابویونا به من نمی‌گفت جهانگیر رو بکشم من خودم بخاطر کینه‌ای که از ستار داشتم حتماً این کار رو می‌کردم واسه همینم یک شب که هیچ‌کس تو خونه‌ی ستار نبود رفتم خونه‌ش و جهانگیر رو با روش خاصِ خودم کشتم.
بعد از اون ابویونا که خیلی از من خوشش اومده بود با من رفیق شد و بهم اعتماد کرد. من رو برد تو گروه خودش. منم که عاشق قاچاق و پول و قدرت بودم از اون‌موقع تا الان کنار نکشیدم و تو کار خودم بهترین شدم حالا اسمش هرچی که می‌خواد باشه، خلاف یا قاچاق یا تجارتِ خون یا هرچیز دیگه اما من عاشق کارمم تا وقتی هم که بمیرم ازش بیرون نمی‌کشم!
بعد از مرگِ جهانگیر ستار ضربه‌ی روحی خیلی بزرگی خورد و‌یه شبه صدسال پیر شد، ریحانه هم پا به پاش می‌سوخت و می‌ساخت و من از این وضعشون ل*ذت می‌بردم. ستار دیگه اعصاب و نای کار کردن تو مغازه‌هاش رو نداشت منم نامردی نکردم و کل مغازه هاش رو‌یه شبه آتیش کشیدم. بالاخره کینه‌ی من خیلی عمیق‌تر از این حرف‌ها بود این فقط یک گوشه چشم از کارم بود. من باید ریحانه و ستار رو به آتیش می‌کشیدم همون‌طور که اونا قلبم رو به آتیش کشیدن، البته هیچ‌وقت رفاقتم رو با ستار به‌هم نزدم و بهش گفتم که دیگه ریحانه رو دوست ندارم و هر دوشون رو بخشیدم. غافل از این‌که برای نابودیشون نقشه‌ها داشتم!
کد:
سیروس گفت:
- خیلی خب اعضاء رو که بار کامیون زدین راه بیوفتین و حسابی حواستون به خودتون جمع باشه دیگه نگم براتون خودتون که تجربه دارین و می‌دونین چیکار کنین!
هاتف:
- بله سیروس خان ما خودمون حواسمون به همه‌چی هست خیالتون راحت!
دریا لبخند کجی زد و گفت:
- دزد‌های دریایی زیاد شدن حواستون باشه!
با پوزخند گفتم:
- اگه کسی آمارمون رو رد نکنه هیچ اتفاقی نمی‌یوفته!
سیروس بدون توجه به حرف من گفت:
- خیلی خب دیگه برین مراقب خودتون باشین!
من و هاتف هر دو خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و شاهرخ حرکت کرد؛ کمی بعد که رسیدیم خونه باغ و کامیون اومد اعضا‌هایی که تو کلمن مخصوص گذاشته بودیم، لای گوشت‌ها جاسازی کردیم و همین که کارمون تموم شد کامیون راه افتاد و ماهم پشت سرش حرکت کردیم به طرف بندر عباس.
***
«سیروس»

وقتی بچه‌ها حرکت کردن، دریا رفت توی اتاق خوابمون تا بخوابه، منم چون نیاز داشتم یکم هوا بخورم اومدم توی ایوان و مشغولِ کشیدن سیگار شدم! مطمئن بودم این‌بار هم بچه‌ها مثل هربار کارشون رو خوب انجام می‌دن به هاتف و ملودی خیلی‌ایمان داشتم؛ همیشه هرکاری رو بهشون می‌سپردم دقیق و صحیح انجامش می‌دادن مخصوصاً ملودی که دیگه هیجان تو تک به تک سلول‌هاش نفوذ کرده بود، خوب شد بعد از مرگ پدر و مادرش پیش خودم نگرش داشتم. می‌دونم این‌بار هم مثل هربار کارش رو درست انجام می‌ده البته اگه سروکله‌ی اون لاشه‌خور دوباره پیدا نشه. با فکر کردن به این موضوعات باز یاد گذشته افتادم اما این‌بار یک لبخندِ عمیق نشست رو لبام.
وقتی پدرم رو کشتم و تو زیر زمین خونه دفنش کردم، کل کار و کاسبیش رو خودم به دست گرفتم. پدرم با عرب‌های دبی کار می‌کرد و با اون‌ها خرید و فروش مواد می‌کرد البته جهانگیر پدرِ ستار، هم‌دستِ پدرم بود! بعد از مرگ پدرم با عرب‌ها دیدار کردم و بهشون گفتم پدرم آلزایمر گرفته و مرده البته باور نکردن ولی وقتی بعد از گذشت یکماه دیدن واقعاً خبری از پدرم نیست اون‌وقت حرفم رو قبول کردن. من می‌خواستم با اون‌ها کار کنم ولی اون‌موقع ابویونا که رئیس‌شون بود من رو قبول نکرد و گفت عرضه‌ی این کارهارو ندارم.
ولی من اون‌قدر اصرار کردم تا برای اینکه من رو تو جمع خودشون ببرن، واسم شرط گذاشتن شرط‌شون هم این بود که جهانگیر پدرِ ستار رو بکشم چون جهانگیر بعد از مرگ پدرم دیگه با عرب‌ها کار نکرد و با کسایی دیگه کار می‌کرد و با همون وضع مریضش که قطع نخاع شده بود و روی ویلچر بود اما خیلی تو کارش پیشرفت کرده بود و واسه عرب‌ها و کارشون یک تهدید محسوب می‌شد. البته اگه ابویونا به من نمی‌گفت جهانگیر رو بکشم من خودم بخاطر کینه‌ای که از ستار داشتم حتماً این کار رو می‌کردم واسه همینم یک شب که هیچ‌کس تو خونه‌ی ستار نبود رفتم خونه‌ش و جهانگیر رو با روش خاصِ خودم کشتم.
بعد از اون ابویونا که خیلی از من خوشش اومده بود با من رفیق شد و بهم اعتماد کرد. من رو برد تو گروه خودش. منم که عاشق قاچاق و پول و قدرت بودم از اون‌موقع تا الان کنار نکشیدم و تو کار خودم بهترین شدم حالا اسمش هرچی که می‌خواد باشه، خلاف یا قاچاق یا تجارتِ خون یا هرچیز دیگه اما من عاشق کارمم تا وقتی هم که بمیرم ازش بیرون نمی‌کشم!
بعد از مرگِ جهانگیر ستار ضربه‌ی روحی خیلی بزرگی خورد و‌یه شبه صدسال پیر شد، ریحانه هم پا به پاش می‌سوخت و می‌ساخت و من از این وضعشون ل*ذت می‌بردم. ستار دیگه اعصاب و نای کار کردن تو مغازه‌هاش رو نداشت منم نامردی نکردم و کل مغازه هاش رو‌یه شبه آتیش کشیدم. بالاخره کینه‌ی من خیلی عمیق‌تر از این حرف‌ها بود این فقط یک گوشه چشم از کارم بود. من باید ریحانه و ستار رو به آتیش می‌کشیدم همون‌طور که اونا قلبم رو به آتیش کشیدن، البته هیچ‌وقت رفاقتم رو با ستار به‌هم نزدم و بهش گفتم که دیگه ریحانه رو دوست ندارم و هر دوشون رو بخشیدم. غافل از این‌که برای نابودیشون نقشه‌ها داشتم!


#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۷۶




جوری کار و کاسبی ستار رو نابود کردم که به نونِ شب محتاج شده بودن دیگه حتی سنگ هم نداشتن که بخورن، ستار و ریحانه و بچه‌شون روز‌ها رو با گرسنگی و بیچارگی سر می‌کردن و منم واسه این که خودم رو خوب نشون بدم گاهی بهشون کمک می‌کردم تا این‌که یک شب، بزرگِ محله که رفیقِ جهانگیر بود یک نامه‌ای رو داد به ستار و رفت. اون شب من خونه‌ی ستار بودم و براشون مقداری وسایل خوراکی برده بودم، ستار همون شب که نامه رو گرفت و خوندش خیلی ذوق‌زده شد و کل داستان رو برام تعریف کرد، جهانگیر یک ققنوسِ سفالی که از اجدادشون بوده رو نگه داشته و وقتی‌که قطع نخاع شده و‌امید به زنده موندن نداشته تو نامه جای ققنوس رو نوشته و داده دستِ بزرگ محله به عنوان وصیت‌نامه تا هروقت که بعد از فوتش ستار محتاج به پول بشه این وصیت نامه برسه به دستش که جای ققنوس رو پیدا کنه و ققنوس رو بفروشه.
اون شب ستار از خوشحالی تو پو*ست خودش نمی‌گنجید و می‌گفت باید ققنوس رو بفروشم و برم باهاش کار و کاسبی راه بندازم، همون شب باهم رفتیم توی زیر زمین خونه‌شون و زمین رو حفاری کردیم و ققنوس رو در آوردیم. یک تیکه جواهر بود اون ققنوسِ سفالی حداقل مربوط به سیصد سال پیش بود که دیگه جزء عتیقه محسوب می‌شد ستار که می‌دونست من تو کارِ قاچاقم ازم خواهش کرد ققنوس رو براش بفروشم و....
اه دیگه بسه نمی‌خوام به گذشته فکر کنم، دلم برای ققنوسم تنگ شده برم ببینمش!
***
«ملودی»

نگاهی به اعضا‌ها که شامل قلب؛ کبد؛ ریه؛ روده و قرنیه بود انداختم و در کُلمن رو بستم. در کلمن بعدی رو باز کردم تا مطمئن بشم که اعضا‌ها موردی ندارن؛ امروز صبح ساعت شش رسیدیم بندر، رفتیم خونه و مابقی اعضایی که از افرادمون بودن و توی درگیریِ قبلی کشته شده بودن به همراه اسلحه و چیزای دیگه‌ای که برای سفر‌مون لازم بود، برداشتیم و‌یه لنج اجاره گرفتیم که ناخداش رفیق سیروس بود و از قبل باهاش هماهنگ کرده بودیم. بار رو توی لنج گذاشتیم و حالا هم بیست دقیقه‌ای بود که راه افتاده بودیم سمت دبی!
اعضا رو یکی یکی چک می‌کردم و از‌یه کلمن به کلمن بعدی می‌رفتم؛ هرکی جای من بود با دیدن این دل و روده‌ها قطعاً حالش بد می‌شد اما من به این کار‌ها عادت کرده بودم چون خودم تک تک این اعضا‌ها رو از ب*دن آدما بیرون کشیده بودم. همین طور که مشغول کارم بودم هاتف اومد و با دیدنم گفت:
- ولی من هنوزم از این‌که چشمم به این اعضا می‌یوفته دلم می‌خواد بالا بیارم چندش‌تر از این دیگه وجود نداره!
- آره خودش چندشه ولی پولش طلاست!
- حالا نه این‌که همه‌ی پولش تو جیب من و تو میره!
- تو جیب من که نمی‌ره ولی تو چرا می‌نالی سیروس که خوب ساپورتت می‌کنه هاتف خان!
-اون‌قدری هم که فکر می‌کنی نیست ولی دارم جمع می‌کنم برای وقتی که سه تایی از این‌جا رفتیم.
- سه‌تایی؟
- من و تو و ساغر دیگه!
لبخندی زدم و کلتم رو از روی میز برداشتم و شروع کردم به تمیز کردنش با دستمال! به این فکر کردم چی میشه و کِی میشه من انتقامم رو از سیروس بگیرم و از ایران برم. هاتف گفت:
- الان اگه گفتی چی می‌چسبه؟
- هاتف الان اصلاً وقت خوردن زهرماری نیست گفته باشم.
- اصلاً مگه مسافرت بدون اون حال می‌ده؟
این رو گفت و رفت سر یخچال و ازش یک شیشه‌ی نو*شی*دنی بیرون آورد. با عصبانیت رفتم طرفش و خواستم شیشه رو از دستش بگیرم که منو پس زد و گفت:
- حد خودت رو بدون ملودی.
- تو حد خودت رو بدون که بفهمی باید حواست رو به کارت جمع کنی نه این‌که بیست‌چاری این زهرماری رو بخوری!
- من هرکاری دلم بخواد می‌کنم به تو هم ربطی نداره!
نگاهش کردم و پف کلافه‌ای کشیدم که هاتف بی‌توجه بهم در شیشه رو باز کرد و سر کشید. از یک طرف نه می‌تونستم جلوش رو بگیرم و بهش بفهمونم موقع کار نباید اون رو بخوره از یک طرف هم دلم نمی‌خواست تمام وقتم رو با کل‌کل کردن با هاتف اونم توی این لنج نم دار تلف کنم. پس اومدم روی عرشه تا هوا بخورم مغزم دیگه باد کرده بود از گرما! هر کدوم از بادیگاردا و نگهبان‌ها دور و بر‌ایستاده بودن و سرشون به کار خودشون گرم بود.
نگاهم رو ازشون گرفتم و درحالی که به دیواره‌ی لنج تکیه می‌دادم غرق تماشای دریا شدم، ترکیب صدای امواج و مرغای دریایی واقعاً آرامش بخش بود و حسی خوبی بهم می‌داد می‌تونستم ساعت‌ها بهش گوش بدم، اما اضافه شدن یک صدای گوش خراش که هر لحظه بیشتر می‌شد این حس رو کاملاً از بین برد. به سمت دیگه‌ی لنج رفتم تا منبع صدا رو پیدا کنم که دیدم چند تا قایقِ تند رو به سرعت دارن بهمون نزدیک میشن. آب دهنم رو قورت دادم و دویدم توی کابینِ چوبی و گفتم:
- هاتف پلیس‌ها!

کد:
جوری کار و کاسبی ستار رو نابود کردم که به نونِ شب محتاج شده بودن دیگه حتی سنگ هم نداشتن که بخورن، ستار و ریحانه و بچه‌شون روز‌ها رو با گرسنگی و بیچارگی سر می‌کردن و منم واسه این که خودم رو خوب نشون بدم گاهی بهشون کمک می‌کردم تا این‌که یک شب، بزرگِ محله که رفیقِ جهانگیر بود یک نامه‌ای رو داد به ستار و رفت. اون شب من خونه‌ی ستار بودم و براشون مقداری وسایل خوراکی برده بودم، ستار همون شب که نامه رو گرفت و خوندش خیلی ذوق‌زده شد و کل داستان رو برام تعریف کرد، جهانگیر یک ققنوسِ سفالی که از اجدادشون بوده رو نگه داشته و وقتی‌که قطع نخاع شده و‌امید به زنده موندن نداشته تو نامه جای ققنوس رو نوشته و داده دستِ بزرگ محله به عنوان وصیت‌نامه تا هروقت که بعد از فوتش ستار محتاج به پول بشه این وصیت نامه برسه به دستش که جای ققنوس رو پیدا کنه و ققنوس رو بفروشه.
اون شب ستار از خوشحالی تو پو*ست خودش نمی‌گنجید و می‌گفت باید ققنوس رو بفروشم و برم باهاش کار و کاسبی راه بندازم، همون شب باهم رفتیم توی زیر زمین خونه‌شون و زمین رو حفاری کردیم و ققنوس رو در آوردیم. یک تیکه جواهر بود اون ققنوسِ سفالی حداقل مربوط به سیصد سال پیش بود که دیگه جزء عتیقه محسوب می‌شد ستار که می‌دونست من تو کارِ قاچاقم ازم خواهش کرد ققنوس رو براش بفروشم و....
اه دیگه بسه نمی‌خوام به گذشته فکر کنم، دلم برای ققنوسم تنگ شده برم ببینمش!
***
«ملودی»

نگاهی به اعضا‌ها که شامل قلب؛ کبد؛ ریه؛ روده و قرنیه بود انداختم و در کُلمن رو بستم. در کلمن بعدی رو باز کردم تا مطمئن بشم که اعضا‌ها موردی ندارن؛ امروز صبح ساعت شش رسیدیم بندر، رفتیم خونه و مابقی اعضایی که از افرادمون بودن و توی درگیریِ قبلی کشته شده بودن به همراه اسلحه و چیزای دیگه‌ای که برای سفر‌مون لازم بود، برداشتیم و‌یه لنج اجاره گرفتیم که ناخداش رفیق سیروس بود و از قبل باهاش هماهنگ کرده بودیم. بار رو توی لنج گذاشتیم و حالا هم بیست دقیقه‌ای بود که راه افتاده بودیم سمت دبی!
اعضا رو یکی یکی چک می‌کردم و از‌یه کلمن به کلمن بعدی می‌رفتم؛ هرکی جای من بود با دیدن این دل و روده‌ها قطعاً حالش بد می‌شد اما من به این کار‌ها عادت کرده بودم چون خودم تک تک این اعضا‌ها رو از ب*دن آدما بیرون کشیده بودم. همین طور که مشغول کارم بودم هاتف اومد و با دیدنم گفت:
- ولی من هنوزم از این‌که چشمم به این اعضا می‌یوفته دلم می‌خواد بالا بیارم چندش‌تر از این دیگه وجود نداره!
- آره خودش چندشه ولی پولش طلاست!
- حالا نه این‌که همه‌ی پولش تو جیب من و تو میره!
- تو جیب من که نمی‌ره ولی تو چرا می‌نالی سیروس که خوب ساپورتت می‌کنه هاتف خان!
-اون‌قدری هم که فکر می‌کنی نیست ولی دارم جمع می‌کنم برای وقتی که سه تایی از این‌جا رفتیم.
- سه‌تایی؟
- من و تو و ساغر دیگه!
لبخندی زدم و کلتم رو از روی میز برداشتم و شروع کردم به تمیز کردنش با دستمال! به این فکر کردم چی میشه و کِی میشه من انتقامم رو از سیروس بگیرم و از ایران برم. هاتف گفت:
- الان اگه گفتی چی می‌چسبه؟
- هاتف الان اصلاً وقت خوردن زهرماری نیست گفته باشم.
- اصلاً مگه مسافرت بدون اون حال می‌ده؟
این رو گفت و رفت سر یخچال و ازش یک شیشه‌ی نو*شی*دنی بیرون آورد. با عصبانیت رفتم طرفش و خواستم شیشه رو از دستش بگیرم که منو پس زد و گفت:
- حد خودت رو بدون ملودی.
- تو حد خودت رو بدون که بفهمی باید حواست رو به کارت جمع کنی نه این‌که بیست‌چاری این زهرماری رو بخوری!
- من هرکاری دلم بخواد می‌کنم به تو هم ربطی نداره!
نگاهش کردم و پف کلافه‌ای کشیدم که هاتف بی‌توجه بهم در شیشه رو باز کرد و سر کشید. از یک طرف نه می‌تونستم جلوش رو بگیرم و بهش بفهمونم موقع کار نباید اون رو بخوره از یک طرف هم دلم نمی‌خواست تمام وقتم رو با کل‌کل کردن با هاتف اونم توی این لنج نم دار تلف کنم. پس اومدم روی عرشه تا هوا بخورم مغزم دیگه باد کرده بود از گرما! هر کدوم از بادیگاردا و نگهبان‌ها دور و بر‌ایستاده بودن و سرشون به کار خودشون گرم بود.
نگاهم رو ازشون گرفتم و درحالی که به دیواره‌ی لنج تکیه می‌دادم غرق تماشای دریا شدم، ترکیب صدای امواج و مرغای دریایی واقعاً آرامش بخش بود و حسی خوبی بهم می‌داد می‌تونستم ساعت‌ها بهش گوش بدم، اما اضافه شدن یک صدای گوش خراش که هر لحظه بیشتر می‌شد این حس رو کاملاً از بین برد. به سمت دیگه‌ی لنج رفتم تا منبع صدا رو پیدا کنم که دیدم چند تا قایقِ تند رو به سرعت دارن بهمون نزدیک میشن. آب دهنم رو قورت دادم و دویدم توی کابینِ چوبی و گفتم:
- هاتف پلیس‌ها!


#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۷۷



هاتف شیشه‌ی نوشیدنیش رو کنار گذاشت و با تعجب گفت:
- چی؟
- چند تا قایق دارن میان سمتمون فکر کنم پلیس باشن.
هاتف از در اومد بیرون و یک نگاه به امتداد انگشتم کرد که دید قایق‌ها هر لحظه دارن بهمون نزدیک میشن همین لحظه شاهرخ هم اومد پیشمون تا خواست حرفی بزنه که هاتف گفت:
- باید بار و اسلحه هامون رو بندازیم تو دریا!
- مگه دیوونه شدی سیروس پو*ست‌مون رو می‌کنه هاتف؟
- اتفاقاً چون دیوونه نشدم می‌گم بندازیم شون بره سیروس رو میشه یک کاری کرد ولی اگه پلیس بگیرتمون اعدام میشیم، بدوید زودتر اعضا و اسلحه‌ها رو بریزین تو آب!
سه تایی رفتیم سمت کابین که ناخدا دوربین به دست اومد و با اضطراب گفت:
- بدبخت شدیم؛ دزدای دریایی!
- چی؟
- دزدای دریایی دارن میان؟
- یعنی این‌ها پلیس نیستن؟
- کاش پلیس بودن! اینا دزدن، دزد!
با این حرف ناخدا، دوربین رو از دستش گرفتم و به قایق‌ها نگاه کردم که دیدم توشون پر از آدماییه که تفنگ دستشونه به اضافه‌ی سردسته‌ی کرکس‌شون افشین! رو کردم به هاتف و گفتم:
- اگه یکم دیرتر اومده بود نگرانش می‌شدم!
- افشینِ آره؟
- خودِ لاشه خورشه!
هاتف با آشفتگی دست کشید توی موهاش و رو به ناخدا گفت:
- سرعتت رو بیشتر کن، نباید بگیرنمون.
ناخدا باشه‌ای گفت و رفت! هاتف رو به شاهرخ گفت:
- به افراد بگو تفنگاشون رو آماده کنن.
شاهرخ گفت:
- ما فقط هفت تیر داریم اونا کلاشینکف دارن.
- دهنت رو ببند و برو بهشون همینی که گفتم رو بگو.
شاهرخ چپ چپ به هاتف نگاه کرد و بعد دوید تا خبر رو به افراد برسونه، کلت‌م رو مسلح کردم و گفتم:
- شرط می‌بندم من بیشتر از تو ازشون می‌کشم.
هاتف خندید و گفت:
- قبوله، این بار تک به تکشون رو نفله می‌کنیم تا افشین بفهمه طعمه‌ی هر عقابی رو نباید خورد!
به محض در تیررس قرار گرفتن‌شون هاتف با اولین شلیک یکی از دزدا رو زد و پشت دیواره‌ی لنج پناه گرفت و گفت:
- فعلا من بیشتر کشتم.
شلیک بی‌هدفی کردم و گفتم:
- حالا زوده واسه خودت رو برنده دونستن، الان دورمون حلقه می‌زنن به افراد بگو پخش شن اطراف لنج.
- باشه.
در عرض چند دقیقه سکوتی که ازش حرف میزدم تبدیل شد به صدای بلند و گوش خراش تیراندازی، گلوله‌های سربی‌ای که از هر سمت به طرف‌مون میومد و ما رو تو تنگنای وحشتناکی قرار داده بود، تونستیم چندتا از دزدا رو بزنیم ولی اونا تقریباً تمام افرادمون رو قتل عام کردن، نزدیک عرشه پناه گرفته بودیم و تیراندازی می‌کردیم که شاهرخ اومد کنارم و گفت:
-نمی‌تونیم از پسشون بر بیایم، باید فرار کنیم!
-چرت نگو! پس بار چی؟
هاتف گفت:
-گور بابای بار الان میان خشتک مون رو پرچم می‌کنن!
شاهرخ در جوابش گفت:
-حالا چه‌جوری از وسط این ع*و*ضی فرار کنیم؟
نگاهی به عقب لنج که یک قایق نجات داشت کردم و گفتم:
- هاتف تو این طرف حواسشون رو پرت کن تا من و شاهرخ قایق رو بندازیم تو آب!
هاتف سری تکون داد و رفت طرف دیگه‌ی لنج. با شاهرخ س*ی*نه خیز خودمون رو رسوندیم ته قایق و شروع کردیم به باز کردن طناب که ناخدا هم س*ی*نه خیز اومد پیشمون و درحالی که تا مرز سکته کردن پیش رفته بود گفت:
- توروخدا منم نجات بدین!
- این طناب کوفتی رو باز کن تا نجاتت بدم.
ناخدا و شاهرخ مشغول باز کردن طناب شدن و من داشتم اطراف رو نگاه می‌کردم که دیدم هاتف داره می‌دوه سمتمون، دقیقاً چند متر مونده بود تا بهم برسه که‌یهو پاشیدن خونِش توی صورتم برای چند ثانیه باعث شد سر جام میخکوب بشم! صدای فریاد پر درد هاتف اومد و داشت می‌خورد زمین که به خودم اومدم و گرفتمش و گفتم:
- هاتف؟ هاتف خوبی؟ تیر خوردی؟
هاتف دستی به سمت راست بدنش کشید و درحالی که کف دستش پر از خون شد با‌یه ناله‌ی ضعیف گفت:
- خورده تو پام!
با بغض گفتم:
- سعی کن قوی باشی زود می‌رسونمت بندر. نمی‌میری!
- من خوبم ملودی، باید زودتر از این‌جا بریم.
شاهرخ بعد از باز کردن آخرین گره؛ قایق رو هول داد توی آب و گفت:
- بپرین تو قایق!
این رو که گفت چشمش رو پای هاتف که داشت خون‌ریزی می‌کرد ثابت موند؛ بعد ازاون سریع اومد پیشمون و با اضطراب گفت:
- چی‌شده؟
- تیر خورده هاتف! با ناخدا بلندش کنین ببریدش تو قایق!
شاهرخ بالاتنه‌ی هاتف رو بلند کرد و ناخدا هم در حالی که از ترس مثل بید میلرزید مچ پا‌های هاتف رو گرفت و بردنش تو قایق.

کد:
هاتف شیشه‌ی نوشیدنیش رو کنار گذاشت و با تعجب گفت:
- چی؟
- چند تا قایق دارن میان سمتمون فکر کنم پلیس باشن.
هاتف از در اومد بیرون و یک نگاه به امتداد انگشتم کرد که دید قایق‌ها هر لحظه دارن بهمون نزدیک میشن همین لحظه شاهرخ هم اومد پیشمون تا خواست حرفی بزنه که هاتف گفت:
- باید بار و اسلحه هامون رو بندازیم تو دریا!
- مگه دیوونه شدی سیروس پو*ست‌مون رو می‌کنه هاتف؟
- اتفاقاً چون دیوونه نشدم می‌گم بندازیم شون بره سیروس رو میشه یک کاری کرد ولی اگه پلیس بگیرتمون اعدام میشیم، بدوید زودتر اعضا و اسلحه‌ها رو بریزین تو آب!
سه تایی رفتیم سمت کابین که ناخدا دوربین به دست اومد و با اضطراب گفت:
- بدبخت شدیم؛ دزدای دریایی!
- چی؟
- دزدای دریایی دارن میان؟
- یعنی این‌ها پلیس نیستن؟
- کاش پلیس بودن! اینا دزدن، دزد!
با این حرف ناخدا، دوربین رو از دستش گرفتم و به قایق‌ها نگاه کردم که دیدم توشون پر از آدماییه که تفنگ دستشونه به اضافه‌ی سردسته‌ی کرکس‌شون افشین! رو کردم به هاتف و گفتم:
- اگه یکم دیرتر اومده بود نگرانش می‌شدم!
- افشینِ آره؟
- خودِ لاشه خورشه!
هاتف با آشفتگی دست کشید توی موهاش و رو به ناخدا گفت:
- سرعتت رو بیشتر کن، نباید بگیرنمون.
ناخدا باشه‌ای گفت و رفت! هاتف رو به شاهرخ گفت:
- به افراد بگو تفنگاشون رو آماده کنن.
شاهرخ گفت:
- ما فقط هفت تیر داریم اونا کلاشینکف دارن.
- دهنت رو ببند و برو بهشون همینی که گفتم رو بگو.
شاهرخ چپ چپ به هاتف نگاه کرد و بعد دوید تا خبر رو به افراد برسونه، کلت‌م رو مسلح کردم و گفتم:
- شرط می‌بندم من بیشتر از تو ازشون می‌کشم.
هاتف خندید و گفت:
- قبوله، این بار تک به تکشون رو نفله می‌کنیم تا افشین بفهمه طعمه‌ی هر عقابی رو نباید خورد!
به محض در تیررس قرار گرفتن‌شون هاتف با اولین شلیک یکی از دزدا رو زد و پشت دیواره‌ی لنج پناه گرفت و گفت:
- فعلا من بیشتر کشتم.
شلیک بی‌هدفی کردم و گفتم:
- حالا زوده واسه خودت رو برنده دونستن، الان دورمون حلقه می‌زنن به افراد بگو پخش شن اطراف لنج.
- باشه.
در عرض چند دقیقه سکوتی که ازش حرف میزدم تبدیل شد به صدای بلند و گوش خراش تیراندازی، گلوله‌های سربی‌ای که از هر سمت به طرف‌مون میومد و ما رو تو تنگنای وحشتناکی قرار داده بود، تونستیم چندتا از دزدا رو بزنیم ولی اونا تقریباً تمام افرادمون رو قتل عام کردن، نزدیک عرشه پناه گرفته بودیم و تیراندازی می‌کردیم که شاهرخ اومد کنارم و گفت:
-نمی‌تونیم از پسشون بر بیایم، باید فرار کنیم!
-چرت نگو! پس بار چی؟
هاتف گفت:
-گور بابای بار الان میان خشتک مون رو پرچم می‌کنن!
شاهرخ در جوابش گفت:
-حالا چه‌جوری از وسط این ع*و*ضی فرار کنیم؟
نگاهی به عقب لنج که یک قایق نجات داشت کردم و گفتم:
- هاتف تو این طرف حواسشون رو پرت کن تا من و شاهرخ قایق رو بندازیم تو آب!
هاتف سری تکون داد و رفت طرف دیگه‌ی لنج. با شاهرخ س*ی*نه خیز خودمون رو رسوندیم ته قایق و شروع کردیم به باز کردن طناب که ناخدا هم س*ی*نه خیز اومد پیشمون و درحالی که تا مرز سکته کردن پیش رفته بود گفت:
- توروخدا منم نجات بدین!
- این طناب کوفتی رو باز کن تا نجاتت بدم.
ناخدا و شاهرخ مشغول باز کردن طناب شدن و من داشتم اطراف رو نگاه می‌کردم که دیدم هاتف داره می‌دوه سمتمون، دقیقاً چند متر مونده بود تا بهم برسه که‌یهو پاشیدن خونِش توی صورتم برای چند ثانیه باعث شد سر جام میخکوب بشم! صدای فریاد پر درد هاتف اومد و داشت می‌خورد زمین که به خودم اومدم و گرفتمش و گفتم:
- هاتف؟ هاتف خوبی؟ تیر خوردی؟
هاتف دستی به سمت راست بدنش کشید و درحالی که کف دستش پر از خون شد با‌یه ناله‌ی ضعیف گفت:
- خورده تو پام!
با بغض گفتم:
- سعی کن قوی باشی زود می‌رسونمت بندر. نمی‌میری!
- من خوبم ملودی، باید زودتر از این‌جا بریم.
شاهرخ بعد از باز کردن آخرین گره؛ قایق رو هول داد توی آب و گفت:
- بپرین تو قایق!
این رو که گفت چشمش رو پای هاتف که داشت خون‌ریزی می‌کرد ثابت موند؛ بعد ازاون سریع اومد پیشمون و با اضطراب گفت:
- چی‌شده؟
- تیر خورده هاتف! با ناخدا بلندش کنین ببریدش تو قایق!
شاهرخ بالاتنه‌ی هاتف رو بلند کرد و ناخدا هم در حالی که از ترس مثل بید میلرزید مچ پا‌های هاتف رو گرفت و بردنش تو قایق.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۷۸



پریدم تو قایق که ناخدا بلافاصله موتور قایق رو روشن کرد و از لنج دور شدیم، به پشت سرم که نگاه کردم دیدم چند تا از قایقاشون کنار لنج موندن و چند تا هم دارن دنبالمون می‌کنن، به سمتشون شلیک کردم و گفتم:
- این ع*و*ضی‌ها چه مرگشونه؟ ما که لنج رو دادیم بهشون دیگه چی ازمون می‌خوان؟
هاتف با صدای ضعیفش گفت:
- کرکسه دیگه تا آخرین تیکه‌ی لاشه رو می‌خواد!
گلوله‌ها از کنار گوش مون می‌گذشتن و هر لحظه ممکن بود یکیشون بهمون برخورد کنه. دوباره نگاهی به عقب کردم و دیدم خیلی بیشتر از قبل بهمون نزدیک شدن، خواستم شلیک کنم متوجه شدم تو اسلحه‌م چیزی باقی نمونده با عصبانیت اسلحه رو پرت کردم تو دریا که شاهرخ با نگرانی گفت:
- حالا همه‌مون می‌میریم!
نگاهی بگه هاتف و بعد به شاهرخ انداختم و گفتم:
- من امروز نمی‌میرم، فقط کافیه قایق رو سبک کنیم و سرعتمون رو بیشتر!
شاهرخ گفت:
- چطوری؟
توی یک چشم به هم زدن اسلحه‌ی شاهرخ رو از دستش در آوردم و سمت ناخدا گرفتم، یک گلوله تو مغزش خالی کردم و گفتم:
- این‌طوری!
- چی‌کار کردی اون دوست سیروس بود ملودی!
خندیدم و در جواب هاتف گفتم:
- من که نکشتمش، کار افشین بود.
با کمک شاهرخ ناخدا رو انداختم تو دریا و سریع سکان قایق رو دست گرفتم، همون‌طور که از دزدا دور می‌شدیم از جیبم یک سیگار که خونی شده بود رو در آوردم و گذاشتم گوشه‌ی ل*بم و گفتم:
- فندک دارین؟
***
نشسته بودم تو هال و سیگار پشت سیگار دود می‌کردم اضطراب و خشم تمام وجودم رو فرا گرفته بود. همش به این فکر می‌کردم سیروس وقتی بدونه بارش دست افشین که رقیب سرسختشه افتاده، چیکار می‌کنه! فقط به اون واکنشش فکر می‌کردم. دفعه‌ی قبل که بارش توی بندر نزدیک بود دست پلیس بیوفته اینم از الان که کل بارش دست رقیبش افتاد مطمئنم این‌بار قیامت می‌کنه! چند سری قبل هم که افشین بارمون رو زد نزدیک بود خون به پا کنه هرچند هم که بار زیادی نبود ولی الان کلی اعضاء داشتیم که همش رفت به خاک!
وقتی به این فکر می‌کردم با چه ترس و اضطرابی آدم دزدیدم و اعضاشون رو در آوردم و با کلی بدبختی تا وسط دریا بار رو آوردیم و افشین‌یهو اومد یک بار آماده و توپ برداشت رفت، مغزم سوت می‌کشه، حالا صددرصد بار رو می‌بره کویت و به مشتری هاش می‌فروشه خیلی راحت صاحب میلیون‌ها دلار میشه و کل زحمت‌های ما رو به باد می‌ده!
این‌جوری نمی‌شه من خودم باید سر در بیارم ببینم تو عمارت کی داره جاسوسی‌مون رو می‌کنه و از مکان و زمان دقیق هر چیزی هم خبر داره باید بفهمم کی توی عمارت با افشین در ارتباطه و راپورت مون رو می‌ده به اون، که صد به یقین مطمئنم کار دریاست! هیشکی مثل اون لحظه به لحظه پیش سیروس نیست و نمی‌فهمه سیروس دقیقاً چه کار‌هایی انجام می‌ده؛ مطمئنم خودشه فقط باید دستش و رو کنم! تو همین افکار بودم که دکتر شهرام اومد توی هال و با لهجه‌ی غلیظ بندریش گفت:
- گلوله رو از پای هاتف در آوردم، خطر رفع شد ولی تا کاملاً خوب نشده نباید به پاش فشار بیاره چون زخمش خون‌ریزی می‌کنه.
- باشه دکتر ممنون.
- ولی اگه سیروس بفهمه بارش دست دزدا افتاده و به مقصد نرسیده همه‌تون رو می‌کشه!
با عصبانیت نگاهش کردم و گفت:
- این موضوع به تو مربوط نیست. کارت رو تموم کردی، با یک خدافظی خوشحالمون کن!
دکتر از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌ش رو برداشت و رفت بیرون.
مر*تیکه‌ی سه نقطه تو همه چیز دخالت می‌کنه آخه به تو چه ربطی داره ابله! همون‌طور که داشتم زیر ل*ب کلی فحش نثار دکتر می‌کردم رفتم توی اتاقی که هاتف داخلش بود. دیدم هاتف روی تخت دراز کشیده و داره ناله های‌ریزی می‌کنه و عرق روی پیشونیش جمع شده! بهش نزدیک شدم که گفت:
- تشنمه!
- خون زیادی از دست دادی واسه همین تشنه‌ت میشه الانم زیاد خوب نیست آب بخوری! برات مثل سم می‌مونه.
کد:
پریدم تو قایق که ناخدا بلافاصله موتور قایق رو روشن کرد و از لنج دور شدیم، به پشت سرم که نگاه کردم دیدم چند تا از قایقاشون کنار لنج موندن و چند تا هم دارن دنبالمون می‌کنن، به سمتشون شلیک کردم و گفتم:
- این ع*و*ضی‌ها چه مرگشونه؟ ما که لنج رو دادیم بهشون دیگه چی ازمون می‌خوان؟
هاتف با صدای ضعیفش گفت:
- کرکسه دیگه تا آخرین تیکه‌ی لاشه رو می‌خواد!
گلوله‌ها از کنار گوش مون می‌گذشتن و هر لحظه ممکن بود یکیشون بهمون برخورد کنه. دوباره نگاهی به عقب کردم و دیدم خیلی بیشتر از قبل بهمون نزدیک شدن، خواستم شلیک کنم متوجه شدم تو اسلحه‌م چیزی باقی نمونده با عصبانیت اسلحه رو پرت کردم تو دریا که شاهرخ با نگرانی گفت:
- حالا همه‌مون می‌میریم!
نگاهی بگه هاتف و بعد به شاهرخ انداختم و گفتم:
- من امروز نمی‌میرم، فقط کافیه قایق رو سبک کنیم و سرعتمون رو بیشتر!
شاهرخ گفت:
- چطوری؟
توی یک چشم به هم زدن اسلحه‌ی شاهرخ رو از دستش در آوردم و سمت ناخدا گرفتم، یک گلوله تو مغزش خالی کردم و گفتم:
- این‌طوری!
- چی‌کار کردی اون دوست سیروس بود ملودی!
خندیدم و در جواب هاتف گفتم:
- من که نکشتمش، کار افشین بود.
با کمک شاهرخ ناخدا رو انداختم تو دریا و سریع سکان قایق رو دست گرفتم، همون‌طور که از دزدا دور می‌شدیم از جیبم یک سیگار که خونی شده بود رو در آوردم و گذاشتم گوشه‌ی ل*بم و گفتم:
- فندک دارین؟
***
نشسته بودم تو هال و سیگار پشت سیگار دود می‌کردم اضطراب و خشم تمام وجودم رو فرا گرفته بود. همش به این فکر می‌کردم سیروس وقتی بدونه بارش دست افشین که رقیب سرسختشه افتاده، چیکار می‌کنه! فقط به اون واکنشش فکر می‌کردم. دفعه‌ی قبل که بارش توی بندر نزدیک بود دست پلیس بیوفته اینم از الان که کل بارش دست رقیبش افتاد مطمئنم این‌بار قیامت می‌کنه! چند سری قبل هم که افشین بارمون رو زد نزدیک بود خون به پا کنه هرچند هم که بار زیادی نبود ولی الان کلی اعضاء داشتیم که همش رفت به خاک!
وقتی به این فکر می‌کردم با چه ترس و اضطرابی آدم دزدیدم و اعضاشون رو در آوردم و با کلی بدبختی تا وسط دریا بار رو آوردیم و افشین‌یهو اومد یک بار آماده و توپ برداشت رفت، مغزم سوت می‌کشه، حالا صددرصد بار رو می‌بره کویت و به مشتری هاش می‌فروشه خیلی راحت صاحب میلیون‌ها دلار میشه و کل زحمت‌های ما رو به باد می‌ده!
این‌جوری نمی‌شه من خودم باید سر در بیارم ببینم تو عمارت کی داره جاسوسی‌مون رو می‌کنه و از مکان و زمان دقیق هر چیزی هم خبر داره باید بفهمم کی توی عمارت با افشین در ارتباطه و راپورت مون رو می‌ده به اون، که صد به یقین مطمئنم کار دریاست! هیشکی مثل اون لحظه به لحظه پیش سیروس نیست و نمی‌فهمه سیروس دقیقاً چه کار‌هایی انجام می‌ده؛ مطمئنم خودشه فقط باید دستش و رو کنم! تو همین افکار بودم که دکتر شهرام اومد توی هال و با لهجه‌ی غلیظ بندریش گفت:
- گلوله رو از پای هاتف در آوردم، خطر رفع شد ولی تا کاملاً خوب نشده نباید به پاش فشار بیاره چون زخمش خون‌ریزی می‌کنه.
- باشه دکتر ممنون.
- ولی اگه سیروس بفهمه بارش دست دزدا افتاده و به مقصد نرسیده همه‌تون رو می‌کشه!
با عصبانیت نگاهش کردم و گفت:
- این موضوع به تو مربوط نیست. کارت رو تموم کردی، با یک خدافظی خوشحالمون کن!
دکتر از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌ش رو برداشت و رفت بیرون.
مر*تیکه‌ی سه نقطه تو همه چیز دخالت می‌کنه آخه به تو چه ربطی داره ابله! همون‌طور که داشتم زیر ل*ب کلی فحش نثار دکتر می‌کردم رفتم توی اتاقی که هاتف داخلش بود. دیدم هاتف روی تخت دراز کشیده و داره ناله های‌ریزی می‌کنه و عرق روی پیشونیش جمع شده! بهش نزدیک شدم که گفت:
- تشنمه!
- خون زیادی از دست دادی واسه همین تشنه‌ت میشه الانم زیاد خوب نیست آب بخوری! برات مثل سم می‌مونه.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا