- تاریخ ثبتنام
- 2022-08-08
- نوشتهها
- 510
- لایکها
- 2,124
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- میان خیال خاطرات💫
- کیف پول من
- 14,745
- Points
- 804
- ملکه! پادشاه سامتایان، کویات فرمان حمله به مرز های سانراب را داده است.
رازانا با شنیدن این خبر دستش را روی قلبش میگذارد، بحران به این بزرگی رخ داده است؟
- الان کجا هستند؟
- از مرز کشور کوتان گذر کردهاند.
چی؟ آنها نزدیک مرز شدهاند و او خبر نداشت؟ با عصبانیت رو به او میکند.
- پس چرا الان این خبر را به من میدهی؟ چند وقت است که امپراطور را دعوت به جنگ کردهاند.
- آنها بیخبر به سوی کشور ما روانه شدهاند و امپراطور و فرماندها کمی بیش از شما خبردار شدهاند.
وای! خدای من! فکر نکنم بتوانند در مقابلشان مقاومت کنند.کویات یک مرد بیرحم است. مطمئنا نقشه حمله به سانراب را خیلی وقت است که کشیده است. پس باید یک چیز از هاکان بخواهد. آن چیز چه میتواند باشد؟
- باید با فرمانروا دیدار داشته باشم.
- ترتیبش را میدهم.
تا زمان وقت ملاقات برسد، با استرس در اتاق راه میرفت. اگر شکست بخورند چه میشود؟ بچهاش، وای اگر برای بچهاش اتفاقی بیافتد چه؟ به حتم هاکان به جنگ خواهد رفت، در آن زمان رازانا چگونه بدون او تاب بیآورد.
- ملکه میتوانید به دیدا...
با عجله شنلش را برداشت و بدون اینکه به او مجال حرف زدن دهد راه افتاد. در محوطه هر که رازانا را میدید تعظیم میکرد، اما فکر او پیش فاجعه کشور بود. در حدی نگران و غرق در فکر بود که مثل قبل به راه زیبایی که از آن رد میشد توجه نکرد.
خدمتکارهای هاکان را کنار میزند و در را باز میکند. باز شدن در همانا و برگشتن ملکه مادر و هاکان به طرفش همانا.
- درود بر فرمانروا و ملکه مادر!
ملکه مادر رسم مادرشوهر بودنش را به جا میآورد و طعنههایش را شروع میکند.
- ملکه! درباره حمله کشورتان به کشور ما شنیدهاید.
و بعد یکی از ابروهایش را بالا فرستاد. به طور کل دیدن این زن روز رازانا را خ*را*ب میکند. دیدن حرکاتش هم کفاره میخواهد.
- چندی پیش متوجه شدهام به مرزهای کشورمان بسیار نزدیک شدهاند.
- مطمئنید که از پیش نمیدانستید؟ هر چه باشد شما یک سامتایانی اصیل هستید!
- اما دیگر من ملکه سانراب هستم، و از کسی که نقشه حمله به سرزمینم را کشیده است حساب خواهم گرفت.
تا خواست دوباره دهانش را باز کند هاکان بر او توپید. چقدر این کارش را دوست داشتنی بود. خوب حالش را گرفت.
- بنشین ملکه!
#انجمن_تک_رمان
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#ونیس_امیر_خانی
رازانا با شنیدن این خبر دستش را روی قلبش میگذارد، بحران به این بزرگی رخ داده است؟
- الان کجا هستند؟
- از مرز کشور کوتان گذر کردهاند.
چی؟ آنها نزدیک مرز شدهاند و او خبر نداشت؟ با عصبانیت رو به او میکند.
- پس چرا الان این خبر را به من میدهی؟ چند وقت است که امپراطور را دعوت به جنگ کردهاند.
- آنها بیخبر به سوی کشور ما روانه شدهاند و امپراطور و فرماندها کمی بیش از شما خبردار شدهاند.
وای! خدای من! فکر نکنم بتوانند در مقابلشان مقاومت کنند.کویات یک مرد بیرحم است. مطمئنا نقشه حمله به سانراب را خیلی وقت است که کشیده است. پس باید یک چیز از هاکان بخواهد. آن چیز چه میتواند باشد؟
- باید با فرمانروا دیدار داشته باشم.
- ترتیبش را میدهم.
تا زمان وقت ملاقات برسد، با استرس در اتاق راه میرفت. اگر شکست بخورند چه میشود؟ بچهاش، وای اگر برای بچهاش اتفاقی بیافتد چه؟ به حتم هاکان به جنگ خواهد رفت، در آن زمان رازانا چگونه بدون او تاب بیآورد.
- ملکه میتوانید به دیدا...
با عجله شنلش را برداشت و بدون اینکه به او مجال حرف زدن دهد راه افتاد. در محوطه هر که رازانا را میدید تعظیم میکرد، اما فکر او پیش فاجعه کشور بود. در حدی نگران و غرق در فکر بود که مثل قبل به راه زیبایی که از آن رد میشد توجه نکرد.
خدمتکارهای هاکان را کنار میزند و در را باز میکند. باز شدن در همانا و برگشتن ملکه مادر و هاکان به طرفش همانا.
- درود بر فرمانروا و ملکه مادر!
ملکه مادر رسم مادرشوهر بودنش را به جا میآورد و طعنههایش را شروع میکند.
- ملکه! درباره حمله کشورتان به کشور ما شنیدهاید.
و بعد یکی از ابروهایش را بالا فرستاد. به طور کل دیدن این زن روز رازانا را خ*را*ب میکند. دیدن حرکاتش هم کفاره میخواهد.
- چندی پیش متوجه شدهام به مرزهای کشورمان بسیار نزدیک شدهاند.
- مطمئنید که از پیش نمیدانستید؟ هر چه باشد شما یک سامتایانی اصیل هستید!
- اما دیگر من ملکه سانراب هستم، و از کسی که نقشه حمله به سرزمینم را کشیده است حساب خواهم گرفت.
تا خواست دوباره دهانش را باز کند هاکان بر او توپید. چقدر این کارش را دوست داشتنی بود. خوب حالش را گرفت.
- بنشین ملکه!
#انجمن_تک_رمان
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#ونیس_امیر_خانی
کد:
- ملکه! پادشاه سامتایان، کویات فرمان حمله به مرز های سانراب را داده است.
رازانا با شنیدن این خبر دستش را روی قلبش میگذارد، بحران به این بزرگی رخ داده است؟
- الان کجا هستند؟
- از مرز کشور کوتان گذر کردهاند.
چی؟ آنها نزدیک مرز شدهاند و او خبر نداشت؟ با عصبانیت رو به او میکند.
- پس چرا الان این خبر را به من میدهی؟ چند وقت است که امپراطور را دعوت به جنگ کردهاند.
- آنها بیخبر به سوی کشور ما روانه شدهاند و امپراطور و فرماندها کمی بیش از شما خبردار شدهاند.
وای! خدای من! فکر نکنم بتوانند در مقابلشان مقاومت کنند.کویات یک مرد بیرحم است. مطمئنا نقشه حمله به سانراب را خیلی وقت است که کشیده است. پس باید یک چیز از هاکان بخواهد. آن چیز چه میتواند باشد؟
- باید با فرمانروا دیدار داشته باشم.
- ترتیبش را میدهم.
تا زمان وقت ملاقات برسد، با استرس در اتاق راه میرفت. اگر شکست بخورند چه میشود؟ بچهاش، وای اگر برای بچهاش اتفاقی بیافتد چه؟ به حتم هاکان به جنگ خواهد رفت، در آن زمان رازانا چگونه بدون او تاب بیآورد.
- ملکه میتوانید به دیدا...
با عجله شنلش را برداشت و بدون اینکه به او مجال حرف زدن دهد راه افتاد. در محوطه هر که رازانا را میدید تعظیم میکرد، اما فکر او پیش فاجعه کشور بود. در حدی نگران و غرق در فکر بود که مثل قبل به راه زیبایی که از آن رد میشد توجه نکرد.
خدمتکارهای هاکان را کنار میزند و در را باز میکند. باز شدن در همانا و برگشتن ملکه مادر و هاکان به طرفش همانا.
- درود بر فرمانروا و ملکه مادر!
ملکه مادر رسم مادرشوهر بودنش را به جا میآورد و طعنههایش را شروع میکند.
- ملکه! درباره حمله کشورتان به کشور ما شنیدهاید.
و بعد یکی از ابروهایش را بالا فرستاد. به طور کل دیدن این زن روز رازانا را خ*را*ب میکند. دیدن حرکاتش هم کفاره میخواهد.
- چندی پیش متوجه شدهام به مرزهای کشورمان بسیار نزدیک شدهاند.
- مطمئنید که از پیش نمیدانستید؟ هر چه باشد شما یک سامتایانی اصیل هستید!
- اما دیگر من ملکه سانراب هستم، و از کسی که نقشه حمله به سرزمینم را کشیده است حساب خواهم گرفت.
تا خواست دوباره دهانش را باز کند هاکان بر او توپید. چقدر این کارش را دوست داشتنی بود. خوب حالش را گرفت.
- بنشین ملکه!
آخرین ویرایش: