کامل شده رمان دو امپراطور و یک ملکه | ونیس (مهدیس امیرخانی) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

موضوع رمان چطوره؟🤔

  • خوب بود👏

    رای: 1 100.0%
  • خیلی خوب بود👍

    رای: 1 100.0%
  • عالی🤏

    رای: 1 100.0%
  • فوق العاده🤞

    رای: 1 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
با نگاهی مصمم به سفیر سامتایان که جلویش خم شده بود نگاه کرد.
-از ما چه می‌خواهيد؟
-اول درود بر شما مل...
رازانا میان حرف سفیر پرید.
-امپراطور ما را به اسارت می‌گیرید، بعد بر من درود می‌فرستید؟
-ملکه! شما یک سامتایانی هستید.
-بودم، ولی از وقتی دیارم مرا پس زد و سانراب مرا به عنوان ملکه پذیرفت من یک سانرابی حساب می‌شوم. حای هم بهتر است خواسته‌تان را بگویید.
-خب، راستش من درخواست امپراطور کویات را نمی‌دانم! ایشان یک تومار برای شما نوشته است.
بعد یک کاغذ لوله شده به رازانا داد. رازانا با شک تومار را برداشت و شروع به خواندن آن کرد. با هر خطی که می‌خواند چهره‌اش بیشتر در هم می‌رفت.
کویات تا کی می‌خواست رازانا را عذاب دهد؟ آخه این چه خواسته‌ای است که کویات از یک زن باردار می‌خواهد؟ چرا حال که رازانا کویات را فراموش کرده است و عشق واقعی‌اش را پیدا کرده است، فیل کویات یاد هند کرده است؟
رازانا تومار را پرت می‌کند، دستانش از عصبانیت می‌لرزید!
-امپراطور شما چگونه می‌تواند اینقدر گستاخ باشد؟ این دیگر چه تقاضایی است که از من دارد؟
-من نمی‌دانم چه درخواستی از شما دارد؟ من فقط پیام آور کویات شاه هستم! ایشان به من دستور آوردن تومار را دادند. و گفتند به شما بگویم این تنها راه نجات همسرتان است. و ایشان وقت زیادی برای فکر کردن به این موضوع را به شما دادند.
بعد از رفتن سفیر طاقت رازانا تمام می‌شود. الهی! این دیگر چه زندگی است؟ زندگی که رازانا تا حس خوشبختی می‌کند مصیبت در و دیوار بر روی سرش آوار می‌شود.
آخر چگونه می‌تواند از هاکان و فرزندش دست بکشد. آخر چگونه بتواند با کویات...
قطعا رازانا پیشنهاد کویات را نمی‌پذیرد. رازانا لحظه‌ای به فکر فرو می‌رود، اگر پیشنهاد کویات را نپذیرد چه می‌شود؟
مطمئنا کویات هاکان را خواهد کشت و رازانا طاقت نمی‌آورد.
کد:
با نگاهی مصمم به سفیر سامتایان که جلویش خم شده بود نگاه کرد.

-از ما چه می‌خواهيد؟

-اول درود بر شما مل...

رازانا میان حرف سفیر پرید.

-امپراطور ما را به اسارت می‌گیرید، بعد بر من درود می‌فرستید؟

-ملکه! شما یک سامتایانی هستید.

-بودم، ولی از وقتی دیارم مرا پس زد و سانراب مرا به عنوان ملکه پذیرفت من یک سانرابی حساب می‌شوم. حای هم بهتر است خواسته‌تان را بگویید.

-خب، راستش من درخواست امپراطور کویات را نمی‌دانم! ایشان یک تومار برای شما نوشته است.

بعد یک کاغذ لوله شده به رازانا داد. رازانا با شک تومار را برداشت و شروع به خواندن آن کرد. با هر خطی که می‌خواند چهره‌اش بیشتر در هم می‌رفت.

کویات تا کی می‌خواست رازانا را عذاب دهد؟ آخه این چه خواسته‌ای است که کویات از یک زن باردار می‌خواهد؟ چرا حال که رازانا کویات را فراموش کرده است و عشق واقعی‌اش را پیدا کرده است، فیل کویات یاد هند کرده است؟

رازانا تومار را پرت می‌کند، دستانش از عصبانیت می‌لرزید!

-امپراطور شما چگونه می‌تواند اینقدر گستاخ باشد؟ این دیگر چه تقاضایی است که از من دارد؟

-من نمی‌دانم چه درخواستی از شما دارد؟ من فقط پیام آور کویات شاه هستم! ایشان به من دستور آوردن تومار را دادند. و گفتند به شما بگویم این تنها راه نجات همسرتان است. و ایشان وقت زیادی برای فکر کردن به این موضوع را به شما دادند.

بعد از رفتن سفیر طاقت رازانا تمام می‌شود. الهی! این دیگر چه زندگی است؟ زندگی که رازانا تا حس خوشبختی می‌کند مصیبت   در و دیوار بر روی سرش آوار می‌شود.

آخر چگونه می‌تواند از هاکان و فرزندش دست بکشد. آخر چگونه بتواند با کویات...

قطعا رازانا پیشنهاد کویات را نمی‌پذیرد. رازانا لحظه‌ای به فکر فرو می‌رود، اگر پیشنهاد کویات را نپذیرد چه می‌شود؟

مطمئنا کویات هاکان را خواهد کشت و رازانا طاقت نمی‌آورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
حتی اگر خدایی نکرده برای هاکان اتفاقی رخ دهد، کشور نابود می‌شود. هاکان هیچ وارث و جانشینی ندارد.
رازانا دیگر از این همه حرص در حال جوشیدن بود. میان دو راهی بدی گیر افتاده بود. مطمئنا دلش نمی‌خواهد رنگ کویات را هم ببیند. رازانا به پیشنهاد کویات حتی فکر هم نمی‌کرد. ولی هاکان اسیر دستان کویات است.
رازانا با فکر به این‌که الان هاکان در چه حالی می‌تواند باشد بیشتر از قبل از کویات متنفر می‌شد. نکند هاکان را شکنجه کنند؟ نکند هاکان گرسنه باشد؟ نکند هاکان را در سیاه چال تاریک و سرد بیاندازند؟ نکند مجروحیت هاکان زیاد باشد؟
ناگهان زیر دل رازانا تیر کشید و رازانا بی‌طاقت جیغ کشید ولی چون در تالار بود کسی در ن*زد*یک*ی‌آش نبود تا به دادش برسد.
رازانا روی زانوهایش بر زمین فرود می‌آید و دوباره جیغ می‌کشد. دردش طاقت فرسا بود. بیشتر از این نمی‌توانست تحمل کند.
-کمک! سیتا! کسی اونجا نیست؟ کمکم کنید! سونا! سونا!
رازانا جیغ می‌زد و کمک می‌خواست ولی هیچ کس نبود.
هیچ کس نبود تا به دادش برسد. به زحمت خود را تکان داد و سعی کرد از جایش بلند شود ولی دوباره زمین خورد. بی‌اختیار جیغ زد و مادرش را صدا زد.
-مامان! مامانم!
بعد باز شروع به گریه کرد. سعی کرد خود را روی زمین بکشد و به در تالار برساند. سیتا که از بیرون نیامدن رازانا متعجب شده بود نزدیک در اصلی تالار شد.
-ملکه اجازه ورود می‌خواهم.
که صدای جیغ رازانا را شنید. سیتا سراسیمه در را باز می‌کند و با دیدن رازانا که موقع وضع حمل زود تر فرا رسیده جیغ می‌کشد.
-ملکه!
بعد به سوی سونا داد می‌زند.
-زود برو و طبیب بیاور وقت وضع حمل ملکه هست.
سونا با شنیدن این خبر به سمت شفا خانه قصر پا تند می‌کند و سیتا به سمت رازانا می‌رود.
-ملکه گفتم طبیب خبر کنند. لطفا تحمل کنید.
رازانا با صدایی که از درد بریده شده بود گفت.
-نمی‌توانم! دارم می‌میرم.
-عادی است ملکه شاهزاده دارند به دنیا می‌آیند.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
کد:
حتی اگر خدایی نکرده برای هاکان اتفاقی رخ دهد، کشور نابود می‌شود. هاکان هیچ وارث و جانشینی ندارد.

رازانا دیگر از این همه حرص در حال جوشیدن بود. میان دو راهی بدی گیر افتاده بود. مطمئنا دلش نمی‌خواهد رنگ کویات را هم ببیند. رازانا به پیشنهاد کویات حتی فکر هم نمی‌کرد. ولی هاکان اسیر دستان کویات است.

رازانا با فکر به این‌که الان هاکان در چه حالی می‌تواند باشد بیشتر از قبل از کویات متنفر می‌شد. نکند هاکان را شکنجه کنند؟ نکند هاکان گرسنه باشد؟ نکند هاکان را در سیاه چال تاریک و سرد بیاندازند؟ نکند مجروحیت هاکان زیاد باشد؟

ناگهان زیر دل رازانا تیر کشید و رازانا بی‌طاقت جیغ کشید ولی چون در تالار بود کسی در ن*زد*یک*ی‌آش نبود تا به دادش برسد.

رازانا روی زانوهایش بر زمین فرود می‌آید و دوباره جیغ می‌کشد. دردش طاقت فرسا بود. بیشتر از این نمی‌توانست تحمل کند.

-کمک! سیتا! کسی اونجا نیست؟ کمکم کنید! سونا! سونا!

رازانا جیغ می‌زد و کمک می‌خواست ولی هیچ کس نبود.

هیچ کس نبود تا به دادش برسد. به زحمت خود را تکان داد و سعی کرد از جایش بلند شود ولی دوباره زمین خورد. بی‌اختیار جیغ زد و مادرش را صدا زد.

-مامان! مامانم!

بعد باز شروع به گریه کرد. سعی کرد خود را روی زمین بکشد و به در تالار برساند. سیتا که از بیرون نیامدن رازانا متعجب شده بود نزدیک در اصلی تالار شد.

-ملکه اجازه ورود می‌خواهم.

که صدای جیغ رازانا را شنید. سیتا سراسیمه در را باز می‌کند و با دیدن رازانا که موقع وضع حمل زود تر فرا رسیده جیغ می‌کشد.

-ملکه!

بعد به سوی سونا داد می‌زند.

-زود برو و طبیب بیاور وقت وضع حمل ملکه هست. 

سونا با شنیدن این خبر به سمت شفا خانه قصر پا تند می‌کند و سیتا به سمت رازانا می‌رود.

-ملکه گفتم طبیب خبر کنند. لطفا تحمل کنید.

رازانا با صدایی که از درد بریده شده بود گفت.

-نمی‌توانم! دارم می‌میرم.

-عادی است ملکه شاهزاده دارند به دنیا می‌آیند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
سیتا به رازانا کمک می‌کند تا آرامبه سمت گوشه تالار برود. پارچه ابریشمی تخت سلطنتی را برداشت و در زمین پهن کرد. و رازانا را خواباند و یکی از متکا های تالار را زیر سرش گذاشت.
رازانا باز جیغ می‌زد و کمک می‌خواست و سیتا موفق نمی‌شد که او را آرام کند.
-سیتا! مرا به اتاقم ببر.
-ملکه شما نمی‌توانید به اتاق‌تان بروید و مجبورید شاهزاده را در اینجا به دنیا بیاورید. لطفا کمی هم تحمل کنید الان طبیب از راه می‌رسد.
رازانا از درد درحال بی‌هوش شدن بود. سیتا با نگرانی صدایش زد ولی بی‌فایده بود.
-ملکه! خواهش می‌کنم نباید بخوابید.
در باز شد و سونا همراه طبیب و دو دستیارش وارد شدند. طبیب با دیدن رازانا به سمتش رفت و رو به دستیارانش کرد.
-چند ملافه تمیز و یک تشک آب د*اغ بیاورید.
-چشم طبیب.
همه بیرون منتظر دنیا آمدن شاهزاده بودند و نگران حال رازانا بودند. ملکه مادر از این‌که فرزند رازانا به دنیا می‌آمد بسیار ناراحت بود. از آن بد تر از این‌که فرزند آن دختر سامتایانی در این تالار مهم به دنیا می‌آمد ناراحت تر بود.
-مطمئن هستم ملکه از عمد به تالار آمدند تا در آنجا زایمان کند و جانشینی را از آن پسرش کند. البته فکر نکنم او بتواند پسر بیاورد.
حرف‌های ملکه مادر در عین خنده دار بودن حرص درآر هم بودند. وزیر و طرفداران رازانا خون خونشان را می‌خوردند.
با این حال کسی نمی‌توانست چیزی به ملکه مادر بگوید چون چندین قبیله از جمله قبیله مادری ملکه مادر پشتش بودند.
پس مطمئنا کسی دلش نمی‌خواهد با ملکه مادر در بیافتد.
ناگهان صدای گریه‌ی بچه‌ای بلند شد.
-ملکه! تبریک می‌گویم فرزندتان صحیح و سالم به دنیا آمد.
رازانا لبخندی به صورت دلنشین دخترش زد. طبیب نوزاد کوچک و قرمز رنگ را به ب*غ*ل رازانا داد.
رازانا زیر ل*ب زمزمه کرد.
-دختر من!
بعد با خیال راحت چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت.
کد:
سیتا به رازانا کمک می‌کند تا آرامبه سمت گوشه تالار برود. پارچه ابریشمی تخت سلطنتی را برداشت و در زمین پهن کرد. و رازانا را خواباند و یکی از متکا های تالار را زیر سرش گذاشت.

رازانا باز جیغ می‌زد و کمک می‌خواست و سیتا موفق نمی‌شد که او را آرام کند. 

-سیتا! مرا به اتاقم ببر.

-ملکه شما نمی‌توانید به اتاق‌تان بروید و مجبورید شاهزاده را در اینجا به دنیا بیاورید. لطفا کمی هم تحمل کنید الان طبیب از راه می‌رسد.

رازانا از درد درحال بی‌هوش شدن بود. سیتا با نگرانی صدایش زد ولی بی‌فایده بود.

-ملکه! خواهش می‌کنم نباید بخوابید.

در باز شد و سونا همراه طبیب و دو دستیارش وارد شدند. طبیب با دیدن رازانا به سمتش رفت و رو به  دستیارانش کرد.

-چند ملافه تمیز و یک تشک آب د*اغ بیاورید.

-چشم طبیب. 

همه بیرون منتظر دنیا آمدن شاهزاده بودند و نگران حال رازانا بودند. ملکه مادر از این‌که فرزند رازانا به دنیا می‌آمد بسیار ناراحت بود. از آن بد تر از این‌که فرزند آن دختر سامتایانی در این تالار مهم به دنیا می‌آمد ناراحت تر بود.

-مطمئن هستم ملکه از عمد به تالار آمدند تا در آنجا زایمان کند و جانشینی را از آن پسرش کند. البته فکر نکنم او بتواند پسر بیاورد.

حرف‌های ملکه مادر در عین خنده دار بودن حرص درآر هم بودند. وزیر و طرفداران رازانا خون خونشان را می‌خوردند.

با این حال کسی نمی‌توانست چیزی به ملکه مادر بگوید چون چندین قبیله از جمله قبیله مادری ملکه مادر پشتش بودند.

پس مطمئنا کسی دلش نمی‌خواهد با ملکه مادر در بیافتد.

ناگهان صدای گریه‌ی بچه‌ای بلند شد.

-ملکه! تبریک می‌گویم فرزندتان صحیح و سالم به دنیا آمد.

رازانا لبخندی به صورت دلنشین دخترش زد. طبیب نوزاد کوچک و قرمز رنگ را به ب*غ*ل رازانا داد.

رازانا زیر ل*ب زمزمه کرد.

-دختر من!

بعد با خیال راحت چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
رازانا با احساس درد زیر شکمش بیدار شد. آن درد قبل را نداشت ولی باز هم درد زیادی در بدنش حس می‌کرد.
چشم که باز کرد در اتاق خودش بود. د*ه*ان باز کرد تا کسی را صدا بزند ولی فقط ل*ب‌هایش تکان خوردند.
در باز شد و سیتا که برای سر زدن به رازانا آمده بود با دیدن چشمان باز رازانا گفت.
-ملکه! بلاخره بیدار شدید! بهتر است به دخترتان شیر بدهید.
رازانا بی‌حال سر تکان داد. و سیتا دختر رازانا را در بغلش گذاشت. دختر کوچک با چشمان بسته آرام شروع به شیر خوردن کرد. رارانا با عشق به دخترش نگاه کرد. حس عمیق و دلنشینی داشت وقتی ایم موجود کوچک و قرمز رنگ با دستان مشت شده شیر می‌خورد.
رازانا به یاد مادرش افتاد. چقدر افسوس داشتن مادر را می‌خورد ولی حال خودش مادر شده است. آه! روزگار! حال که در حساس ترین دوره زندگی‌اش است نه همسرش پیشش است و نه مادر! حتی بیشتر از یک سال است که پدر و برادرش را ندیده است. و نمی‌داند در چه حال هستند!
رازانا تمام این‌ها را از چشم کویات می‌دید. کویات او را در قصر عذاب داد و از خوانواده‌اش جدایش کرد. رازانا هیچ گاه بلاهایی که در قصر بر سرش آمده بود را فراموش نخواهد کرد. حالا هم که هاکان را در اسارت گرفته است.
به دخترش نگاه کرد. دلش برای این طفل معصوم می‌سوخت. دخترش تازه به دنیا آمده بود ولی پدرش را ندیده بود. یا حتی خود هاکان مطمئنا نمی‌داند که دخترش به دنیا آمده است. اگر هاکان بداند فرزندشان دختر است از خوشحالی پرواز می‌کند.
کاش هاکان اینجا بود و دخترش را می‌دید. بغلش می‌کرد و دخترش را بو می‌کرد. ولی کویات این فرصت‌ها را از دخترش و هاکان گرفته بود.
-ملکه! برای چه گریه می‌کنید؟ شما نوزادتان را شیر می‌دهید. ممکن است شیرتان خشک شده و شاهزاده گرسنه بمانند.
رازانا سعی کرد بخاطر دخترش هم که شده خودش را کنترل کند. دخترش که گویا متوجه ناراحتی مادرش شده بود شروع به گریه کرد.
-ملکه! بینید! دخترتان ناراحتی‌تان را می‌فهمد و او هم ناراحت می‌شود. بهتر است آرام باشید تا همه چیز درست شود.
رازانا اشک.هایش را پاک کرد و سعی کرد دختر عزیز تر از جانش را آرام کند.
-جانم! مادر دورت بگردد! آرام باش! من پیشت هستم!
گریه نکن! دختر قشنگ من، تو نباید گریه کنی!
کد:
رازانا با احساس درد زیر شکمش بیدار شد. آن درد قبل را نداشت ولی باز هم درد زیادی در بدنش حس می‌کرد.

چشم که باز کرد در اتاق خودش بود. د*ه*ان باز کرد تا کسی را صدا بزند ولی فقط ل*ب‌هایش تکان خوردند.

در باز شد و سیتا که برای سر زدن به رازانا آمده بود با دیدن چشمان باز  رازانا گفت.

-ملکه! بلاخره بیدار شدید! بهتر است به دخترتان شیر بدهید.

رازانا بی‌حال سر تکان داد. و سیتا دختر رازانا را در بغلش گذاشت. دختر کوچک با چشمان بسته آرام شروع به شیر خوردن کرد. رارانا با عشق به دخترش نگاه کرد. حس عمیق و دلنشینی داشت وقتی ایم موجود کوچک و قرمز رنگ با دستان مشت شده شیر می‌خورد.

رازانا به یاد مادرش افتاد. چقدر افسوس داشتن مادر را می‌خورد ولی حال خودش مادر شده است. آه! روزگار! حال که در حساس ترین دوره زندگی‌اش است نه همسرش پیشش است و نه مادر! حتی بیشتر از یک سال است که پدر و برادرش را ندیده است. و نمی‌داند در چه حال هستند!

رازانا تمام این‌ها را از چشم کویات می‌دید. کویات او را در قصر عذاب داد و از خوانواده‌اش جدایش کرد. رازانا هیچ گاه بلاهایی که در قصر بر سرش آمده بود را فراموش نخواهد کرد. حالا هم که هاکان را در اسارت گرفته است. 

به دخترش نگاه کرد. دلش برای این طفل معصوم می‌سوخت. دخترش تازه به دنیا آمده بود ولی پدرش را ندیده بود. یا حتی خود هاکان مطمئنا نمی‌داند که دخترش به دنیا آمده است. اگر هاکان بداند فرزندشان دختر است از خوشحالی پرواز می‌کند.

کاش هاکان اینجا بود و دخترش را می‌دید. بغلش می‌کرد و دخترش را بو می‌کرد. ولی کویات این فرصت‌ها را از دخترش و هاکان گرفته بود. 

-ملکه! برای چه گریه می‌کنید؟ شما نوزادتان را شیر می‌دهید. ممکن است شیرتان خشک شده و شاهزاده گرسنه بمانند. 

رازانا سعی کرد بخاطر دخترش هم که شده خودش را کنترل کند. دخترش که گویا متوجه ناراحتی مادرش شده بود شروع به گریه کرد.

-ملکه! بینید! دخترتان ناراحتی‌تان را می‌فهمد و او هم ناراحت می‌شود. بهتر است آرام باشید تا همه چیز درست شود.

رازانا اشک.هایش را پاک کرد و سعی کرد دختر عزیز تر از جانش را آرام کند.

-جانم! مادر دورت بگردد! آرام باش! من پیشت هستم!

گریه نکن! دختر قشنگ من، تو نباید گریه کنی!
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
-ملکه! برای دخترتان چه اسمی انتخاب می‌کنید؟
رازانا آهی می‌کشد!
-طبق قانون ملکه مادر باید اسم دخترم را انتخاب کند.
سیتا کمی این دست و آن دست کرد. گویا در گفتن چیزی تردید داشت.
-سیتا! چیزی می‌خواهی بگویی؟
سیتا که شوکه شده بود گفت.
-شما از کجا فهمیدید؟
رازانا لبخندی زد.
-من تمام رفتارهای شما را از برم! حالا چیزی شده است؟
-راستش ملکه... چطور بگویم؟
-بگو!
-وقتی شما بی‌هوش بودید، وزیر داخلی به نزد ملکه مادر رفتند و خواستند نام شاهزاده را انتخاب کنند. ولی ملکه مادر با تندی گفتند که ایشون فقط نام جانشین را انتخاب می‌کنند.
سیتا بعد از مکثی ادامه داد.
-ملکه! شما که می‌دانید طبق قانون کشورما، دخترها نمی‌توانند امپراطور شوند.
سیتا به رازانا نگاه کرد تا واکنشش را ببیند.
-حدس می‌زدم ملکه مادر با جانشینی دخترم مخالفت کند. او دنبال بهانه بود و حال چیزی که می‌خواست را به دست آورد. ولی من هم همین گونه نمی‌شینم. دختر من تنها فرزند هاکان است و به حتم اولین امپراطور سانراب خواهد شد.
-اما فکر نکنم ملکه مادر اجازه دهد.
-فعلا باید تمرکزم را روی آزاد کردن امپراطور بگذارم.
بعد نگاهش را به دخترش دوخت.
-بهت قول می‌دهم پدرت به پیشت باز گردد.
-ملکه! بهتر است استراحت کنید. شما حال فقط باید استراحت کنید. غصه خوردن برایتان خوب نیست. باید مراقب سلامتی‌تان باشید.
رازانا دراز می‌کشد. باید هر چه سریع تر سلامتی‌اش را به دست آورد تا رو در رو با کویات صحبت کند. مطمئن بود که به راحتی می‌تواند کویات را قانع کند.
***
-ملکه! مطمئن هستید که می‌خواهید به سامتایان بروید؟
-مجبور هستم!
-اما شما تازه زایمان کرده‌اید! نیاز به استراحت دارید. تازه در میان مرز سانراب و سامتایان جنگ است و نیروها نمی‌توانند سلامتی شما و شاهزاده تیارا را تضمین کنند.
-می‌دانم ولی باید بروم. من علاوه بر این که سالم و با دخترم برمی‌گردم، هاکان را هم به کشور برمی‌گردانم.
رازانا با کمک سیتا و سونا وارد کالسکه شد.
رازانا به دخترش که چشمانش را باز کرده بود نگاه می‌کند بعد دخترش را در بغلش می‌گیرد.
-دختر قشنگم! کمی تحمل کن! داریم برای برگرداندن پدرت به سامتایان می‌رویم.
رازانا به سختی توانست ملکه مادر را راضی کند تا دخترش را به رسمیت بشناسد و نام دخترش شد تیارا! همان اسمی که هاکان دوست داشت.
کد:
-ملکه! برای دخترتان چه اسمی انتخاب می‌کنید؟

رازانا آهی می‌کشد!

-طبق قانون ملکه مادر باید اسم دخترم را انتخاب کند.

سیتا کمی این دست و آن دست کرد. گویا در گفتن چیزی تردید داشت.

-سیتا! چیزی می‌خواهی بگویی؟

سیتا که شوکه شده بود گفت.

-شما از کجا فهمیدید؟

رازانا لبخندی زد.

-من تمام رفتارهای شما را از برم! حالا چیزی شده است؟

-راستش ملکه... چطور بگویم؟

-بگو!

-وقتی شما بی‌هوش بودید، وزیر داخلی به نزد ملکه مادر رفتند و خواستند نام شاهزاده را انتخاب کنند. ولی ملکه مادر با تندی گفتند که ایشون فقط نام جانشین را انتخاب می‌کنند. 

سیتا بعد از مکثی ادامه داد.

-ملکه! شما که می‌دانید طبق قانون کشورما، دخترها نمی‌توانند امپراطور شوند.

سیتا به رازانا نگاه کرد تا واکنشش را ببیند.

-حدس می‌زدم ملکه مادر با جانشینی دخترم مخالفت کند.  او دنبال بهانه بود و حال چیزی که می‌خواست را به دست آورد. ولی من هم همین گونه نمی‌شینم. دختر من تنها فرزند هاکان است و به حتم اولین امپراطور سانراب خواهد شد.

-اما فکر نکنم ملکه مادر اجازه دهد.

-فعلا باید تمرکزم را روی آزاد کردن امپراطور بگذارم. 

بعد نگاهش را به دخترش دوخت.

-بهت قول می‌دهم پدرت به پیشت باز گردد.

-ملکه! بهتر است استراحت کنید. شما حال فقط باید استراحت کنید. غصه خوردن برایتان خوب نیست. باید مراقب سلامتی‌تان باشید.

رازانا دراز می‌کشد. باید هر چه سریع تر سلامتی‌اش را به دست آورد تا رو در رو با کویات صحبت کند. مطمئن بود که به راحتی می‌تواند کویات را قانع کند.

***

-ملکه! مطمئن هستید که می‌خواهید به سامتایان بروید؟

-مجبور هستم!

-اما شما تازه زایمان کرده‌اید! نیاز به استراحت دارید. تازه در میان مرز سانراب و سامتایان جنگ است و نیروها نمی‌توانند سلامتی شما و شاهزاده تیارا  را تضمین کنند.

-می‌دانم ولی باید بروم. من علاوه بر این که سالم و با دخترم برمی‌گردم، هاکان را هم به کشور برمی‌گردانم.

رازانا با کمک سیتا و سونا وارد کالسکه شد.

رازانا به دخترش که چشمانش را باز کرده بود نگاه می‌کند بعد دخترش را در بغلش می‌گیرد.

-دختر قشنگم! کمی تحمل کن! داریم برای برگرداندن پدرت به سامتایان می‌رویم.

رازانا به سختی توانست ملکه مادر را راضی کند تا دخترش را به رسمیت بشناسد و نام دخترش شد تیارا! همان اسمی که هاکان دوست داشت.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
رازانا بی‌صبرانه منتظر دیدن هاکان بود، بعد از ماه‌ها بلاخره قرار بود عشقش را ببیند. ولی می‌دانست رفتن از سانراب به سامتایان خیلی طول خواهد کشید و با شرایط کنونی جنگ کار ساده‌ای نیست. با این حال رازانا برای دیدن هاکان پی همه چیز را به تنش مالیده بود.
چندین ماه گذشت تا اینکه بلاخره به سامتایان رسیدند.
-ملکه لطفا پیاده شوید.
رازانا با کمک سیتا و سونا پیاده می‌شود و نگاهش را به پایتخت می‌دوزد. از شدت تعجب کم مانده بود پس بی‌افتد!
اینجا همان پایتختی است که رازانا دوسال پیش ترکش کرده بود؟ اینجا اصلا به آن شهر که خیابان‌هایش از تمیزی برق می‌زد و پر از ساختمان‌ها و خانه‌های اعیانی بود شباهت نداشت.
حال خیابان‌های پایتخت پر از زباله بود و بوی لجن بالا زده بود. چند گدا هم در خیابان بودند. نگاه رازانا به روبرویش می‌افتد. پوزخند می‌زند چه مکان آشنایی! همان جایی که رازانا را فروخته بودند. دستان رازانا مشت می‌شود. به یقین گر*دن کویات را در همین میدان می‌زند.
-ملکه! سربازان امپراطور سامتایان برای بردن شما به قصر آمده‌اند.
رازانا نگاهش را به سربازان کمی که کویات فرستاده بود می‌افتد. سربازها باز هم همان لباس‌ها با ترکیب رنگ مسخره‌شان را پوشیده بودند.
فرمانده‌شان جلو آمد. رازانا او را خیلی خوب می‌شناخت. اصلا مگر می‌توانست چهره‌ی این فرمانده را فراموش کند. ناگهان جلوی رازانا زانو زد.
-به کشور ما خوش‌آمدید ملکه!
و به تبعیت از او سربازان‌هم زانو زدند و همزمان ورود ملکه سانراب را تبریک گفتند. رازانا به چهره‌ فرمانده‌شان نگاه کرد. درست ۳ سال قبل در همین ن*زد*یک*ی‌ها در حال شکنجه رازانا بود ولی حال جلویش زانو زده است. واقعا دنیا جای کوچکی است.
رازانا دوست داشت که در صورت فرمانده‌شان تفی بی‌اندازد.
ولی نمی‌خواست گویات را خشمگین کند.
رازانا سوار کالسکه‌ای که از قصر آمده بود شد. کاش می‌توانست به آن قصر طلسم شده نرود. ولی حیف که باید هاکان را بر‌می‌گرداند.
کد:
رازانا بی‌صبرانه منتظر دیدن هاکان بود، بعد از ماه‌ها بلاخره قرار بود عشقش را ببیند. ولی می‌دانست رفتن از سانراب به سامتایان خیلی طول خواهد کشید و با شرایط کنونی جنگ کار ساده‌ای نیست. با این حال رازانا برای دیدن هاکان پی همه چیز را به تنش مالیده بود.

چندین ماه گذشت تا اینکه بلاخره به سامتایان رسیدند.

-ملکه لطفا پیاده شوید.

رازانا با کمک سیتا و سونا پیاده می‌شود و نگاهش را به پایتخت می‌دوزد. از شدت تعجب کم مانده بود پس بی‌افتد!

اینجا همان پایتختی است که رازانا دوسال پیش ترکش کرده بود؟ اینجا اصلا به آن شهر که خیابان‌هایش از تمیزی برق می‌زد و پر از ساختمان‌ها و خانه‌های اعیانی بود شباهت نداشت.

حال خیابان‌های پایتخت پر از زباله بود و بوی لجن بالا زده بود. چند گدا هم در خیابان بودند. نگاه رازانا به روبرویش می‌افتد. پوزخند می‌زند چه مکان آشنایی! همان جایی که رازانا را فروخته بودند. دستان رازانا مشت می‌شود. به یقین گر*دن کویات را در همین میدان می‌زند.

-ملکه! سربازان امپراطور سامتایان برای بردن شما به قصر آمده‌اند.

رازانا نگاهش را به سربازان کمی که کویات فرستاده بود می‌افتد. سربازها باز هم همان لباس‌ها با ترکیب رنگ مسخره‌شان را پوشیده بودند.

فرمانده‌شان جلو آمد. رازانا او را خیلی خوب می‌شناخت. اصلا مگر می‌توانست چهره‌ی این فرمانده را فراموش کند. ناگهان جلوی رازانا زانو زد.

-به کشور ما خوش‌آمدید ملکه! 

و به تبعیت از او سربازان‌هم زانو زدند و همزمان ورود ملکه سانراب را تبریک گفتند. رازانا به چهره‌ فرمانده‌شان نگاه کرد. درست ۳ سال قبل در همین ن*زد*یک*ی‌ها در حال شکنجه رازانا بود ولی حال جلویش زانو زده است. واقعا دنیا جای کوچکی است.

رازانا دوست داشت که در صورت فرمانده‌شان تفی بی‌اندازد.

ولی نمی‌خواست گویات را خشمگین کند.

رازانا سوار کالسکه‌ای که از قصر آمده بود شد. کاش می‌توانست به آن قصر طلسم شده نرود. ولی حیف که باید هاکان را بر‌می‌گرداند.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
بعد از ساعتی کالسکه روبروی قصر توقف کرد و رازانا پیاده شد. سعی کرد به گذشته فکر نکند و بی‌تفاوت از میان آن‌همه خاطره رد شود. هر چند سخت بود. ولی واقعا رازانا چگونه توانست آن‌ همه تحقیر را تحمل کند.
آهی می‌کشد و وارد قصر می‌شود. قصر برخلاف شهر اصلا نابود نشده بود بلکه تجملاتی تر شده بود. پوزخندی می‌زند، کویات اگر با این روشش پیش برود طولی نمی‌کشد که زمین می‌خورد.
رازانا در قصر راه می‌رفت و همه در مقابلش خم می شدند.
همه آن‌هایی که رازانا را یک برده می‌دانستند در مقابلش خم می‌شدند. رازانا نگاهش را به تالار می‌دوزد حالا هم نوبت کویات بود که در مقابلش خم شود.
رازانا محکم و استوار از پله‌های قصر بالا می‌رود و دربانان خم شده و در را برایش باز می‌کنند. رازانا پا روی فرش قرمز می‌گذارد و در پشت سرش بسته می‌شود.
نگاه رازانا به مردی می‌افتد که پشتش به رازانا ست. مرد با شنیدن صدای قدم‌های رازانا برمی‌گردد و مشتاق نگاهش می‌کند. رازانا مقابل کویات می‌ایستد و مصمم به کویات نگاه می‌کند.
کویات نگاهی متمسخر به رازانا می‌اندازد و با پوزخند می‌گوید.
-خوش آمدی عموزاده جان‌! خیلی تغییر کردی! زیبا تر شدی!
-نیازی نیست شما از زیبایی‌ها و تغییرات من تعریف کنید.
-قبلا با عشق نگاهم می‌کردی ولی چرا حالا در نگاهت نرم می‌بینم.
-نگاه عاشقانه من فقط از آن همسرم هست و بس.
-بهتر است بگویی همسر سابقت! همینجا از هاکان شاه طلاق می‌گیری و بعد یکی از زنان حرامسرایم می‌شوی.
رازانا از حرص دستانش را مشت می‌کند ولی در چهره‌آش تغییری ایجاد نمی‌کند.
-چه کسی این را گفته است؟ من نیامده‌ام که همسرت شوم! من آمده‌ام هرچه که بخواهی به تو بدهم!
-می‌دانی من چه می‌خواهم؟ من تو را می‌خواهم!
-ولی من از تو متنفرم!
-خب تو مجبوری که با من ازدواج کنی! حال را نبین که ملکه شده‌ای و مقامی به دست آوردی. تو همام دختری هستی که بخاطر نجات جان عزیزانش خودش را فدا کند. قبل‌تر بخاطر نجات جان پدر و برادرت به سانراب رفتی و حالا بخاطر نجات شوهر و دخترت بر می‌گردی جایی که باید باشی!
-هر چه بخواهی به تو می‌دهم. درست می‌گویی باید آنجایی باشم که باید باشم. و جای من در بین هاکان و دخترم است
کد:
بعد از ساعتی کالسکه روبروی قصر توقف کرد و رازانا پیاده شد. سعی کرد به گذشته فکر نکند و بی‌تفاوت از میان آن‌همه خاطره رد شود. هر چند سخت بود. ولی واقعا رازانا چگونه توانست آن‌ همه تحقیر را تحمل کند.

آهی می‌کشد و وارد قصر می‌شود. قصر برخلاف شهر اصلا نابود نشده بود بلکه تجملاتی تر شده بود. پوزخندی می‌زند، کویات اگر با این روشش پیش برود طولی نمی‌کشد که زمین می‌خورد.

رازانا در قصر راه می‌رفت و همه در مقابلش خم می شدند.

همه آن‌هایی که رازانا را یک برده می‌دانستند در مقابلش خم می‌شدند. رازانا نگاهش را به تالار می‌دوزد حالا هم نوبت کویات بود که در مقابلش خم شود.

رازانا محکم و استوار از پله‌های قصر بالا می‌رود و دربانان خم شده و در را برایش باز می‌کنند. رازانا پا روی فرش قرمز می‌گذارد و در پشت سرش بسته می‌شود.

نگاه رازانا به مردی می‌افتد که پشتش به رازانا ست. مرد با شنیدن صدای قدم‌های رازانا برمی‌گردد و مشتاق نگاهش می‌کند. رازانا مقابل کویات می‌ایستد و مصمم به کویات نگاه می‌کند.

کویات نگاهی متمسخر به رازانا می‌اندازد و با پوزخند می‌گوید.

-خوش آمدی عموزاده جان‌! خیلی تغییر کردی! زیبا تر شدی!

-نیازی نیست شما از زیبایی‌ها و تغییرات من تعریف کنید.

-قبلا با عشق نگاهم می‌کردی ولی چرا حالا در نگاهت نرم می‌بینم.

-نگاه عاشقانه من فقط از آن همسرم هست و بس.

-بهتر است بگویی همسر سابقت! همینجا از هاکان شاه طلاق می‌گیری و بعد یکی از زنان حرامسرایم می‌شوی.

رازانا از حرص دستانش را مشت می‌کند ولی در چهره‌آش تغییری ایجاد نمی‌کند.

-چه کسی این را گفته است؟ من نیامده‌ام که همسرت شوم! من آمده‌ام هرچه که بخواهی به تو بدهم!

-می‌دانی من چه می‌خواهم؟ من تو را می‌خواهم!

-ولی من از تو متنفرم!

-خب تو مجبوری که با من ازدواج کنی! حال را نبین که ملکه شده‌ای و مقامی به دست آوردی. تو همام دختری هستی که بخاطر نجات جان عزیزانش خودش را فدا کند. قبل‌تر بخاطر نجات جان پدر و برادرت به سانراب رفتی و حالا بخاطر نجات شوهر و دخترت بر می‌گردی جایی که باید باشی!

-هر چه بخواهی به تو می‌دهم. درست می‌گویی باید آنجایی باشم که باید باشم. و جای من در بین هاکان و دخترم است
.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
کویات تبسمی می‌کند.
-اوممممم! قبلا اینگونه نبودی! تا کمر برایم خم میشدی و برایم جان می‌دادی!
-حال همه چیز تغییر کرده است! من دیگر خدمتکار و شما پادشاه نیستید! من ملکه سانراب هستم. و یادم نمی‌آید که برای شما جان داده باشم. من فقط برای هاکان و دخترم جان می‌دهم.
-کم ادای مادران دلسوز و فداکار را در بیاور. تو اگر دخترت را دوست داشتی الان بخاطرش حاضر میشدی با من ازدواج کنی. ولی چشمان تو را قدرت و تاج و تختت کور کرده است.
رازانا پوزخندی به کویات می‌زند. عجب احمقی است. به یک زن متاهل...
-من دخترم را دوست دادم. و اجازه نمی‌دهم تو با کار هایت پدرش را از او بگیری. مطمئن باش اگر بلایی سر هاکان آمده باشد روزگارت را سیاه می‌کنم.
-بلا!؟ اوم! نمی‌شود گفت بلایی سرش آمده است! فقط می‌توانم به تو بگویم نصف بدنش سوخته است.
رازانا غرق در بهت و ناباوری می‌شود. صبرش لبریز می‌شود و داد می‌زند.
-تو...تو... چطور توانستی؟ چه بلایی سر هاکان آورده‌ای؟ هاکان کجاست؟
کویات که از عصبانی کردن رازانا خوشحال شده بود شروع به قهقهه زدن می‌کند.
-هنوز چادر هایشان را نزده بودند که به آن‌ها حمله کردیم.
و اردوگاه‌شان را آتش زدیم و همسر عزیز تو هم به آتش کشیدیم و حالا در سیاه چاله قصر اسیر است.
کویات دوباره شروع به خندیدن کرد به حتم که کویات یک دیوانه است! دست و پای رازانا یخ کرده بود و فکرش افتاده بود. تمام مدت که او در قصر بود این همه اتفاق برای هاکان افتاده بود؟
-هاکان را ول کن! با تو هستم!
-شرطم را گفتم! می‌توانی شرطم را قبول نکنی. هیچ اتفاقی نمی‌افتد! فقط هاکان را به طور کامل می‌سوزانم و تمام سانراب برای من می‌شود. دخرت را هم به معبد می‌فرستم تا در آنجا یک راهبه شود.
کویات باز حالت متفکری به خود می‌گیرد.
-آن موقع تو چه می‌شوی؟ اومم!
بعد صورتش را نزدیک صورت رازانا می‌برد.
-برای من می‌شوی!
بعد دوباره شروع به خندیدن می‌کند.
-وای! عجیب است! تو در هر حال برای من می‌شوی!
حال بستگی به خودت دارد. یا از کویات جدا می‌شوی و با من ازدواج می‌کنی یا کویات را می‌کشم و دخترت را رهبه می‌کنم.
بعد سرش را عقب می‌برد.
-می‌بینی که من چقدر انسان شریفی هستم! همیشه به تو حق انتخاب می‌دهم.
کد:
کویات تبسمی می‌کند.

-اوممممم! قبلا اینگونه نبودی! تا کمر برایم خم میشدی و برایم جان می‌دادی!

-حال همه چیز تغییر کرده است! من دیگر خدمتکار و شما پادشاه نیستید! من ملکه سانراب هستم. و یادم نمی‌آید که برای شما جان داده باشم. من فقط برای هاکان و دخترم جان می‌دهم.

-کم ادای مادران دلسوز و فداکار را در بیاور. تو اگر دخترت را دوست داشتی الان بخاطرش حاضر میشدی با من ازدواج کنی. ولی چشمان تو را قدرت و تاج و تختت کور کرده است.

رازانا پوزخندی به کویات می‌زند. عجب احمقی است. به یک زن متاهل...

-من دخترم را دوست دادم. و اجازه نمی‌دهم تو با کار هایت پدرش را از او بگیری. مطمئن باش اگر بلایی سر هاکان آمده باشد روزگارت را سیاه می‌کنم.

-بلا!؟ اوم! نمی‌شود گفت بلایی سرش آمده است! فقط می‌توانم به تو بگویم نصف بدنش سوخته است.

رازانا غرق در بهت و ناباوری می‌شود. صبرش لبریز می‌شود و داد می‌زند.

-تو...تو... چطور توانستی؟ چه بلایی سر هاکان آورده‌ای؟ هاکان کجاست؟ 

کویات که از عصبانی کردن رازانا خوشحال شده بود شروع به قهقهه زدن می‌کند.

-هنوز چادر هایشان را نزده بودند که به آن‌ها حمله کردیم.

و اردوگاه‌شان را آتش زدیم و همسر عزیز تو هم به آتش کشیدیم و حالا در سیاه چاله قصر اسیر است.

کویات دوباره شروع به خندیدن کرد به حتم که کویات یک دیوانه است! دست و پای رازانا یخ کرده بود و فکرش افتاده بود. تمام مدت که او در قصر بود این همه اتفاق برای هاکان افتاده بود؟

-هاکان را ول کن! با تو هستم! 

-شرطم را گفتم! می‌توانی شرطم را قبول نکنی. هیچ اتفاقی نمی‌افتد! فقط هاکان را به طور کامل می‌سوزانم و تمام سانراب برای من می‌شود. دخرت را هم به معبد می‌فرستم تا در آنجا یک راهبه شود. 

کویات باز حالت متفکری به خود می‌گیرد. 

-آن موقع تو چه می‌شوی؟ اومم!

بعد صورتش را نزدیک صورت رازانا می‌برد.

-برای من می‌شوی!

بعد دوباره شروع به خندیدن می‌کند. 

-وای! عجیب است! تو در هر حال برای من می‌شوی!

حال بستگی به خودت دارد. یا از کویات جدا می‌شوی و با من ازدواج می‌کنی یا کویات را می‌کشم و دخترت را رهبه می‌کنم.

بعد سرش را عقب می‌برد.

-می‌بینی که من چقدر انسان شریفی هستم! همیشه به تو حق انتخاب می‌دهم.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
رازانا از دلش می‌خواست از شدت تنفر بالا بیاورد.
-تو نمی‌توانی به هاکان شاه و دخترم آسیبی برسانی.
و هیچ وقت به هدف شومت نخواهی رسید.
کویات باز خنده‌های نفرت انگیزش را از سر می‌گیرد. همان بهتر که کویات نمی‌خندد.
-زندگی هاکان و دخترش در دستان من است. و مطمئن باش هرگونه که باشد تو را به دست خواهم آورد.
-بهتر است در همین خیالات واهی‌ات بمانی!
-تو هم بهتر است به اتاقت بروی و روی پیشنهادات سخاوتمندانه من فکر کنی.
-ترجیح می‌دهم به دیدن هاکان بروم.
-اما جز فرماندگان و وزرای بالا رتبه کسی حق رفتن به سیاه چاله را ندارد.
-من به عنوان ملکه و نائب و السلطنه سانراب به شما دستور می‌دهم من را به دیدن هاکان شاه ببرید.
-هاکان شاه را روزی که قرار است جدا شوید می‌توانی ببینی.
رازانا پوزخندی به کویات می‌زند.
-من و هاکان هیچ‌گاه جدا نمی‌شویم. ما حتی زمان مرگ‌مان هم مشخص خواهد بود.
-دلم برایت می‌سوزد. دلت را به اینکه جدا نمی‌شوید خوش کرده‌ای. برای همین می‌گذارم به دیدن هاکان بروی.
رازانا سعی کرد خوشحالی‌اش را نشان ندهد. و با یکی از فرماندهان برای رفتن به سیاه چاله قصر همراه شد. فرمانده برای امنیت بیشتر چشمان رازانا را با پارچه‌ای سیاه بست.
پارچه مشکی رنگ جلوی دید رازانا را گرفته بود و درست نمی‌توانست جلوی پایش را ببیند. برای همین تلو تلو می‌خورد.
بلاخره ایستادند و فرمانده چشمان رازانا را باز کرد. رازانا چشمانش را مالید و بازشان کرد و با دیدن محیطی که در آن بود وحشت کرد.
سیاه چاله تاریک تاریک بود. و مشعل‌های آتش در برخی جاها به چشم می‌خورد. زندانی‌هایی با لباس سیاه و صورت‌های خونی و وضع پریشان در پشت میله‌ها بودند.
رازنا از فکر اینکه وضع هاکان هم اینگونه باشد بر خود لرزید.
-بفرمایید ملکه.
رازانا با شک در داخل آن مکان مخوف قدم برداشت. از اینکه به آنجا آمده بود پشیمان شده بود. ولی با فکر به این‌که بعد از چندین و چندین ماه قرار است هاکان را ببیند سعی کرد آنجا را تحمل کند.
فرمانده جلوی یک سلول ایستاد و در را باز کرد.
-هاکان شاه اینجا هستند. بیشتر از ۱۰ دقیقه نمی‌توانید صحبت کنید.
رازانا سری تکان داد و با شک و تردید پا به داخل سلول گذاشت. و در با صدای بدی بسته شد.
رازانا نگاهش را به مردی که نصف صورتش سوخته بود و لباس مشکی زندانی‌ها را در تن داشت دوخت. مرد با شوک به رازانا نگاه کرد. بعد با صدایی که گرفته بود و گویا از ته چاه در می‌آید صدایش زد.
-رازانا!
رازانا دستانش را جلوی صورتش گرفت و هینی کشید. چه کس باور می‌کرد این همان هاکان شاه پر ابهت است؟
کد:
رازانا از دلش می‌خواست از شدت تنفر بالا بیاورد. 

-تو نمی‌توانی به هاکان شاه و دخترم آسیبی برسانی.

و هیچ وقت به هدف شومت نخواهی رسید.

کویات باز خنده‌های نفرت انگیزش را از سر می‌گیرد. همان بهتر که کویات نمی‌خندد.

-زندگی هاکان و دخترش در دستان من است. و مطمئن باش هرگونه که باشد تو را به دست خواهم آورد.

-بهتر است در همین خیالات واهی‌ات بمانی!

-تو هم بهتر است به اتاقت بروی و روی پیشنهادات سخاوتمندانه من فکر کنی.

-ترجیح می‌دهم به دیدن هاکان بروم.

-اما جز فرماندگان و وزرای بالا رتبه کسی حق رفتن به سیاه چاله را ندارد.

-من به عنوان ملکه و نائب و السلطنه سانراب به شما دستور می‌دهم من را به دیدن هاکان شاه ببرید.

-هاکان شاه را روزی که قرار است جدا شوید می‌توانی ببینی.

رازانا پوزخندی به کویات می‌زند.

-من و هاکان هیچ‌گاه جدا نمی‌شویم. ما حتی زمان مرگ‌مان هم مشخص خواهد بود.

-دلم برایت می‌سوزد. دلت را به اینکه جدا نمی‌شوید خوش کرده‌ای. برای همین می‌گذارم به دیدن هاکان بروی.

رازانا سعی کرد خوشحالی‌اش را نشان ندهد. و با یکی از فرماندهان برای رفتن به سیاه چاله قصر همراه شد. فرمانده برای امنیت بیشتر چشمان رازانا را با پارچه‌ای سیاه بست.

پارچه مشکی رنگ جلوی دید رازانا را گرفته بود و درست نمی‌توانست جلوی پایش را ببیند. برای همین تلو تلو می‌خورد.

بلاخره ایستادند و فرمانده چشمان رازانا را باز کرد. رازانا چشمانش را مالید و بازشان کرد و با دیدن محیطی که در آن بود وحشت کرد.

سیاه چاله تاریک تاریک بود. و مشعل‌های آتش در برخی جاها به چشم می‌خورد. زندانی‌هایی با لباس سیاه و صورت‌های خونی و وضع پریشان در پشت  میله‌ها بودند.

رازنا از فکر اینکه وضع هاکان هم اینگونه باشد بر خود لرزید.

-بفرمایید ملکه.

رازانا با شک در داخل آن مکان مخوف قدم برداشت. از اینکه به آنجا آمده بود پشیمان شده بود. ولی با فکر به این‌که بعد از چندین و چندین ماه قرار است هاکان را ببیند سعی کرد آنجا را تحمل کند.

فرمانده جلوی یک سلول ایستاد و در را باز کرد.

-هاکان شاه اینجا هستند. بیشتر از ۱۰ دقیقه نمی‌توانید صحبت کنید.

 رازانا سری تکان داد و با شک و تردید پا به داخل سلول گذاشت. و در با صدای بدی بسته شد.

رازانا نگاهش را به مردی که نصف صورتش سوخته بود و لباس مشکی زندانی‌ها را در تن داشت دوخت. مرد با شوک به رازانا نگاه کرد. بعد با صدایی که گرفته بود و گویا از ته چاه در می‌آید صدایش زد.

-رازانا!

رازانا دستانش را جلوی صورتش گرفت و هینی کشید. چه کس باور می‌کرد این همان هاکان شاه پر ابهت است؟
#انجمن_تک_رمان
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#ونیس_امیر_خانی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
-هاکان!
بعد به سمتش می‌رود و او را در آ*غ*و*ش می‌کشد. چقدر لاغر شده بود. اشک‌های رازانا شروع به ریختن می‌کنند.
-رازانا! اینجا چه می‌کنی؟
-به دیدنت آمده‌ام. نگران نباش! به زودی از اینجا بیرون می‌آورمت.
هاکان با نوک انگشتان زیرش اشک‌های رازانا را پاک می‌کند.
-چرا گریه می‌کنی؟ مگر نمی‌دانی من دوست ندارم گریه‌های تو را ببینم.
-دلم برایت تنگ شده بود.
-من هم همینطور! دلم هوای تو را کرده‌ بود.
نگاه هاکان روی شکم رازانا ثابت می‌ماند.
-پس فرزندمان کجاست؟
-به دنیا آمد! یک دختر زیبا! اسمش را تیارا گذاشتیم! همان اسمی که تو دوست داشتی.
-مگر چند ماه از رفتن من گذشته است؟
-حدود یک سال می‌شود. ولی نگران نباش به زودی بیرو می‌آیی.
-مراقب خودت و دخترمان باش. ممکن است من هیچ وقت از اینجا بیرون نیایم!
رازانا آرام روی دهن هاکان می‌زند.
-هیس! من تو را بیرون می‌آورم! نگران چیزی نباشید! حال دخترمان خوب است و به زودی همه مان برای همیشه از اینجا می‌رویم.
هاکان سر رازانا را روی س*ی*نه‌اش می‌فشرد.
-ملکه وقتتان تمام شد. باید بیرون بروید.
-از اینجا خلاص می‌شوی و آن و موقع خیلی دیر نیست.
هاکان سری تکان می‌دهد و رازانا با اخطار دوباره‌ی فرمانده بیرون می‌آید و باز هم مانند روند قبل به اتاقش باز می‌گردد ولی دلش پیش آن مرد که در آن سلول تک و تنها بود می‌ماند.
-ملکه برادرتان به دیدن‌تان آمده است.
رازانا با شنیدن حرف سونا از جایش میپرد.
در باز می‌شود و راوود برادر رازانا داخل می‌آید. رازانا با دیدن راوود اشک در چشمانش حلقه می‌زند.
-برادر!
راوود آغوشش را مانند گذشته برای رازانا باز می‌کند و رازانا پس از سال‌ها به آ*غ*و*ش برادرش پناه می‌برد. راوود به چشمان خواهرش نگاه می‌کند. و سعی می‌کند دل تنگی‌اش را برطرف کند.
-راوود! دلم برای تو و پدر تنگ شده بود! چقدر فرق کرده‌ای!
راستی پدر کجاست؟
-من هم دلم خیلی برای تو تنگ شده بود. تو هم خیلی بزرگ شده‌ای. به هر حال مادر شده‌ای.
-نگفتی؟ پدر کجاست؟
رنگ نگاه راوود هم رنگ غم می‌شود. و با تاسف و ناراحتی به رازانا نگاه می‌کند. لبخند روی لبان رازانا می‌ماسد. امکان نداشت!
-نکند...
توان ادامه‌ی جمله‌اش را نداشت. به صورت راوود نگاه کرد تا راوود بگوید حال پدرش خوب است. بگوید صحیح و سالم است.
-پارسال بیماری سختی گرفت و هیچ طبیبی نتوانست کاری از پیش ببرد. هر روز بد تر و بد تر شد تا اینکه چند ماه پیش...
زانو های رازانا سست می‌شود و ب روی زمین می‌افتد. خدایا! چرا اینگونه می‌شود. پدرش! پدری که جانش را برای دخترش می‌داد مرد؟ رازانا شروع به جیغ زدن می‌کند
- پدر! من... من دختر خوبی برایت نبودم.
رو به راوود می‌کند.
-پدرم بیمار بود. بعد من پیشش نبودم؟ وای برمن! تا آخر عمرم از دیدنش محروم می‌شوم! چه می‌شد فقط یک باز دیگر می‌دیدمش؟ چرا اینقدر زود رفت؟
راوود رازانا را در آغوشش می‌گیرد و سعی می‌کند آرامش کند ولی بی‌فایده بود.
کد:
-هاکان!

بعد به سمتش می‌رود و او را در آ*غ*و*ش می‌کشد. چقدر لاغر شده بود. اشک‌های رازانا شروع به ریختن می‌کنند.

-رازانا! اینجا چه می‌کنی؟

-به دیدنت آمده‌ام. نگران نباش! به زودی از اینجا بیرون می‌آورمت.

هاکان با نوک انگشتان زیرش اشک‌های رازانا را پاک می‌کند.

-چرا گریه می‌کنی؟ مگر نمی‌دانی من دوست ندارم گریه‌های تو را ببینم.

-دلم برایت تنگ شده بود.

-من هم همینطور! دلم هوای تو را کرده‌ بود.

نگاه هاکان روی شکم رازانا ثابت می‌ماند.

-پس فرزندمان کجاست؟

-به دنیا آمد! یک دختر زیبا! اسمش را تیارا گذاشتیم! همان اسمی که تو دوست داشتی.

-مگر چند ماه از رفتن من گذشته است؟

-حدود یک سال می‌شود. ولی نگران نباش به زودی بیرو می‌آیی.

-مراقب خودت و دخترمان باش. ممکن است من هیچ وقت از اینجا بیرون نیایم!

 رازانا آرام روی دهن هاکان می‌زند.

-هیس! من تو را بیرون می‌آورم! نگران چیزی نباشید! حال دخترمان خوب است و به زودی همه مان برای همیشه از اینجا می‌رویم.

هاکان سر رازانا را روی س*ی*نه‌اش می‌فشرد. 

-ملکه وقتتان تمام شد. باید بیرون بروید.

-از اینجا خلاص می‌شوی و آن و موقع خیلی دیر نیست.

هاکان سری تکان می‌دهد و رازانا با اخطار دوباره‌ی فرمانده بیرون می‌آید و باز هم مانند روند قبل به اتاقش باز می‌گردد ولی دلش پیش آن مرد که در آن سلول تک و تنها بود می‌ماند.

-ملکه برادرتان به دیدن‌تان آمده است.

رازانا با شنیدن حرف سونا از جایش میپرد.

در باز می‌شود و راوود برادر رازانا داخل می‌آید. رازانا با  دیدن راوود اشک در چشمانش حلقه می‌زند. 

-برادر!

راوود آغوشش را مانند گذشته برای رازانا باز می‌کند و رازانا پس از سال‌ها به آ*غ*و*ش برادرش پناه می‌برد. راوود به چشمان خواهرش نگاه می‌کند. و سعی می‌کند دل تنگی‌اش را برطرف کند.

-راوود! دلم برای تو و پدر تنگ شده بود! چقدر فرق کرده‌ای!

راستی پدر کجاست؟

-من هم دلم خیلی برای تو تنگ شده بود. تو هم خیلی بزرگ شده‌ای. به هر حال مادر شده‌ای.

-نگفتی؟ پدر کجاست؟

رنگ نگاه راوود هم رنگ غم می‌شود. و با تاسف و ناراحتی به رازانا نگاه می‌کند. لبخند روی لبان رازانا می‌ماسد. امکان نداشت!

-نکند...

توان ادامه‌ی جمله‌اش را نداشت. به صورت راوود نگاه کرد تا راوود بگوید حال پدرش خوب است. بگوید صحیح و سالم است.

-پارسال بیماری سختی گرفت و هیچ طبیبی نتوانست کاری از پیش ببرد. هر روز بد تر و بد تر شد تا اینکه چند ماه پیش...

زانو های رازانا سست می‌شود و ب  روی زمین می‌افتد. خدایا! چرا اینگونه می‌شود. پدرش! پدری که جانش را برای دخترش می‌داد مرد؟ رازانا شروع به جیغ زدن می‌کند

- پدر! من... من دختر خوبی برایت نبودم. 

رو به راوود می‌کند.

-پدرم بیمار بود. بعد من پیشش نبودم؟ وای برمن! تا آخر عمرم از دیدنش محروم می‌شوم! چه می‌شد فقط یک باز دیگر می‌دیدمش؟ چرا اینقدر زود رفت؟

راوود رازانا را در آغوشش می‌گیرد و سعی می‌کند آرامش کند ولی بی‌فایده بود.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا