- تاریخ ثبتنام
- 2022-08-08
- نوشتهها
- 510
- لایکها
- 2,124
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- میان خیال خاطرات💫
- کیف پول من
- 14,745
- Points
- 804
-مگر من چه دروغی به تو گفتهام؟
-اینکه جانشین سرزمین هستی!
نیوان که از بحث با مهبد خسته شده بود سری تکان داد و کنار سفره نشست و مشغول خوردن شد. مهبد با تعجب نگاهش کرد.
-عجب آدمی هستی! گفتی که نمیتوانی غذایی را که اگر نبود مردم گرسنه میمردند بخوری!
ایندفعه نیوان بود که با تعجب نگاهش کند.
-چی؟ یعنی نان و ماست غذای اصلی مردم هستند؟
آخر چگونه میشود که مردم فقط نان و ماست بخورند؟
-بیشتر مردم سالانه توی گرسنگی جان میدهند. حتی بیشتر مردم نان خشک هم ندارند!
نیوان هنوز هم با تعجب نگاهش میکرد و این مهبد را عصبی میکرد. مهبد پوزخندی به نرد روبرویش زد.
-البته مثل اینکه تو پسر شاه هستی و تا به حال برای شام فقط نان و ماست میل نکردهای!
نیوان لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. عجب پسر بچهی تخس و یک دندهای بود! نیوان حس میکرد که در حضور این پسر میتواند خود واقعیش باشد. چون او را نمیشناخت. در حالی که لقمهای در دهانش میزاشت پرسید.
-اسمت چیست؟
-مهبد!
-چند سالت هست؟
-۱۵!
با بهت پرسید.
-تنها زندگی میکنی؟
-انتظار داری با چه کسی زندگی کنم؟
-خوانو...
مهبد اجازه نداد جملهاش را کامل کند.
-نمیدانم! نمیدانم کجا هستند!
نیوان هر لحظه بیشتر از رفتارهای این پسر شوکه میشد. چه راحت از نبود خوانوادهاش صحبت میکند.
-زندگی غم انگیزی داری!
-من!؟ ولی زندگی من که عالی است! هم سقفی بالای سرم هست و هم سالم هستم. تازه میتوانم خرج خود را در بیاورم.
-تو به این چیزها قانع هستی؟
-خب اگر من قانع نباشم، چه میشود؟ زندگی دیگری نصیبم میشود؟
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
-اینکه جانشین سرزمین هستی!
نیوان که از بحث با مهبد خسته شده بود سری تکان داد و کنار سفره نشست و مشغول خوردن شد. مهبد با تعجب نگاهش کرد.
-عجب آدمی هستی! گفتی که نمیتوانی غذایی را که اگر نبود مردم گرسنه میمردند بخوری!
ایندفعه نیوان بود که با تعجب نگاهش کند.
-چی؟ یعنی نان و ماست غذای اصلی مردم هستند؟
آخر چگونه میشود که مردم فقط نان و ماست بخورند؟
-بیشتر مردم سالانه توی گرسنگی جان میدهند. حتی بیشتر مردم نان خشک هم ندارند!
نیوان هنوز هم با تعجب نگاهش میکرد و این مهبد را عصبی میکرد. مهبد پوزخندی به نرد روبرویش زد.
-البته مثل اینکه تو پسر شاه هستی و تا به حال برای شام فقط نان و ماست میل نکردهای!
نیوان لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. عجب پسر بچهی تخس و یک دندهای بود! نیوان حس میکرد که در حضور این پسر میتواند خود واقعیش باشد. چون او را نمیشناخت. در حالی که لقمهای در دهانش میزاشت پرسید.
-اسمت چیست؟
-مهبد!
-چند سالت هست؟
-۱۵!
با بهت پرسید.
-تنها زندگی میکنی؟
-انتظار داری با چه کسی زندگی کنم؟
-خوانو...
مهبد اجازه نداد جملهاش را کامل کند.
-نمیدانم! نمیدانم کجا هستند!
نیوان هر لحظه بیشتر از رفتارهای این پسر شوکه میشد. چه راحت از نبود خوانوادهاش صحبت میکند.
-زندگی غم انگیزی داری!
-من!؟ ولی زندگی من که عالی است! هم سقفی بالای سرم هست و هم سالم هستم. تازه میتوانم خرج خود را در بیاورم.
-تو به این چیزها قانع هستی؟
-خب اگر من قانع نباشم، چه میشود؟ زندگی دیگری نصیبم میشود؟
کد:
-مگر من چه دروغی به تو گفتهام؟
-اینکه جانشین سرزمین هستی!
نیوان که از بحث با مهبد خسته شده بود سری تکان داد و کنار سفره نشست و مشغول خوردن شد. مهبد با تعجب نگاهش کرد.
-عجب آدمی هستی! گفتی که نمیتوانی غذایی را که اگر نبود مردم گرسنه میمردند بخوری!
ایندفعه نیوان بود که با تعجب نگاهش کند.
-چی؟ یعنی نان و ماست غذای اصلی مردم هستند؟
آخر چگونه میشود که مردم فقط نان و ماست بخورند؟
-بیشتر مردم سالانه توی گرسنگی جان میدهند. حتی بیشتر مردم نان خشک هم ندارند!
نیوان هنوز هم با تعجب نگاهش میکرد و این مهبد را عصبی میکرد. مهبد پوزخندی به نرد روبرویش زد.
-البته مثل اینکه تو پسر شاه هستی و تا به حال برای شام فقط نان و ماست میل نکردهای!
نیوان لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. عجب پسر بچهی تخس و یک دندهای بود! نیوان حس میکرد که در حضور این پسر میتواند خود واقعیش باشد. چون او را نمیشناخت. در حالی که لقمهای در دهانش میزاشت پرسید.
-اسمت چیست؟
-مهبد!
-چند سالت هست؟
-۱۵!
با بهت پرسید.
-تنها زندگی میکنی؟
-انتظار داری با چه کسی زندگی کنم؟
-خوانو...
مهبد اجازه نداد جملهاش را کامل کند.
-نمیدانم! نمیدانم کجا هستند!
نیوان هر لحظه بیشتر از رفتارهای این پسر شوکه میشد. چه راحت از نبود خوانوادهاش صحبت میکند.
-زندگی غم انگیزی داری!
-من!؟ ولی زندگی من که عالی است! هم سقفی بالای سرم هست و هم سالم هستم. تازه میتوانم خرج خود را در بیاورم.
-تو به این چیزها قانع هستی؟
-خب اگر من قانع نباشم، چه میشود؟ زندگی دیگری نصیبم میشود؟
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه