کامل شده رمان دو امپراطور و یک ملکه | ونیس (مهدیس امیرخانی) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

موضوع رمان چطوره؟🤔

  • خوب بود👏

    رای: 1 100.0%
  • خیلی خوب بود👍

    رای: 1 100.0%
  • عالی🤏

    رای: 1 100.0%
  • فوق العاده🤞

    رای: 1 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
-مگر من چه دروغی به تو گفته‌ام؟
-اینکه جانشین سرزمین هستی!
نیوان که از بحث با مهبد خسته شده بود سری تکان داد و کنار سفره نشست و مشغول خوردن شد. مهبد با تعجب نگاهش کرد.
-عجب آدمی هستی! گفتی که نمی‌توانی غذایی را که اگر نبود مردم گرسنه می‌مردند بخوری!
ایندفعه نیوان بود که با تعجب نگاهش کند.
-چی؟ یعنی نان و ماست غذای اصلی مردم هستند؟
آخر چگونه می‌شود که مردم فقط نان و ماست بخورند؟
-بیشتر مردم سالانه توی گرسنگی جان می‌دهند. حتی بیشتر مردم نان خشک هم ندارند!
نیوان هنوز هم با تعجب نگاهش می‌کرد و این مهبد را عصبی می‌کرد. مهبد پوزخندی به نرد روبرویش زد.
-البته مثل اینکه تو پسر شاه هستی و تا به حال برای شام فقط نان و ماست میل نکرده‌ای!
نیوان لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. عجب پسر بچه‌ی تخس و یک دنده‌ای بود! نیوان حس می‌کرد که در حضور این پسر می‌تواند خود واقعیش باشد. چون او را نمی‌شناخت. در حالی که لقمه‌ای در دهانش می‌زاشت پرسید.
-اسمت چیست؟
-مهبد!
-چند سالت هست‌؟
-۱۵!
با بهت پرسید.
-تنها زندگی می‌کنی؟
-انتظار داری با چه کسی زندگی کنم؟
-خوانو...
مهبد اجازه نداد جمله‌اش را کامل کند.
-نمی‌دانم! نمی‌دانم کجا هستند!
نیوان هر لحظه بیشتر از رفتارهای این پسر شوکه میشد. چه راحت از نبود خوانواده‌اش صحبت می‌کند.
-زندگی غم انگیزی داری!
-من!؟ ولی زندگی من که عالی است! هم سقفی بالای سرم هست و هم سالم هستم. تازه می‌توانم خرج خود را در بیاورم.
-تو به این چیزها قانع هستی؟
-خب اگر من قانع نباشم، چه می‌شود؟ زندگی دیگری نصیبم می‌شود؟

کد:
-مگر من چه دروغی به تو گفته‌ام؟

-اینکه جانشین سرزمین هستی!

نیوان که از بحث با مهبد خسته شده بود سری تکان داد و کنار سفره نشست و مشغول خوردن شد. مهبد با تعجب نگاهش کرد.

-عجب آدمی هستی! گفتی که نمی‌توانی غذایی را که اگر نبود مردم گرسنه می‌مردند بخوری!

ایندفعه نیوان بود که با تعجب نگاهش کند.

-چی؟ یعنی نان و ماست غذای اصلی مردم هستند؟

آخر چگونه می‌شود که مردم فقط نان و ماست بخورند؟ 

-بیشتر مردم سالانه توی گرسنگی جان می‌دهند. حتی بیشتر مردم نان خشک هم ندارند! 

نیوان هنوز هم با تعجب نگاهش می‌کرد و این مهبد را عصبی می‌کرد. مهبد پوزخندی به نرد روبرویش زد.

-البته مثل اینکه تو پسر شاه هستی و تا به حال برای شام فقط نان و ماست میل نکرده‌ای!

نیوان لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. عجب پسر بچه‌ی تخس و یک دنده‌ای بود! نیوان حس می‌کرد که در حضور این پسر می‌تواند خود واقعیش باشد. چون او را نمی‌شناخت. در حالی که لقمه‌ای در دهانش می‌زاشت پرسید.

-اسمت چیست؟

-مهبد!

-چند سالت هست‌؟

-۱۵!

با بهت پرسید.

-تنها زندگی می‌کنی؟

-انتظار داری با چه کسی زندگی کنم؟

-خوانو...

مهبد اجازه نداد جمله‌اش را کامل کند.

-نمی‌دانم! نمی‌دانم کجا هستند!

نیوان هر لحظه بیشتر از رفتارهای این پسر شوکه میشد. چه راحت از نبود خوانواده‌اش صحبت می‌کند.

-زندگی غم انگیزی داری!

-من!؟ ولی زندگی من که عالی است! هم سقفی بالای سرم هست و هم سالم هستم. تازه می‌توانم خرج خود را در بیاورم.

-تو به این چیزها قانع هستی؟

-خب اگر من قانع نباشم، چه می‌شود؟ زندگی دیگری نصیبم می‌شود؟
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
نیوان ساکت شد و تا تمام شدن شام چیزی نگفت.
-خب! مثل اینکه باران هم بند آمده است! از لطف تو ممنون هستم! امیدوارم یک روز بتوانم محبت تو را جبران کنم.
بعد از جایش بلند شد و به سوی در رفت.
-کجا می‌روی؟
-می‌دانم که دیر وقت است و هوا تاریک شده است، اما باید بروم کارهای زیادی دارم که انجام دهم. از طرفی هم نمی‌خواهم بیش از این مزاحمت باشم.
-مگر من خواستم جلوی تو را بگیرم؟ خواستم بگویم قبل از رفتن کف زمین و گلیم را تمیز کنی!
نیوان خندید. این پسر و شوخی‌هایش عجیب به دلش می‌نشست.
-پسر شوخ و بامزه‌ای هستی! شوخی‌هایت به دلم می‌نشینند!
خواست در را باز کند ولی مهبد قفل را از روی زمین برداشت و در را قفل کرد.
-چه می‌کنی!؟
-چرا فکر می‌کنی که من با تو شوخی می‌کنم؟ من کاملا جدی هستم و هیچ دلیلی برای شوخی کردن با تو نمی‌بینم! با کفش‌های گلی‌ات خانه‌ام را کثیف کردی! در ضمن تو خ*را*ب کاری‌هایت را درست کن هیچ نیاز به جبران نیست.
بعد سطلی آب با یک دستمال به دست نیوان داد.
چشمان نیوان گرد شدند. اویی که تا بحال حتی صورتش را هم خدمتکارهایش می‌شستند باید زمین را طی می‌کشید.
-بهتر است این گستاخی را تمام کنی! من جانشین امپراطور هستم. تمام کار‌هایم را خدمتکارهایم انجام می‌دهند، بعد از من می‌خواهی کف کلبه‌ات را طی بکشم؟
مهبد با جشمان دریده‌اش به نیوان نگاه کرد.
-مانند اینکه باورت شده است که شاهزاده هستی! درضمن گستاخ تو هستی که کلبه‌ام را کثیف کردی و طوری صحبت می‌کنی که گویا از تو خواهش کردم خانه‌ام را تمیز کنی!
من از تو خواهش نکردم! بلکه به تو دستور دادم!
میوان درمانده نگاهش می‌کند. حتی کویات هم تا به حال به او دستور نداده است. مثل اینکه امروز قرار است چیزهایی را تجربه کند که تا به حال تجربه نکرده است.
-اگر به تو پول بدهم چه؟
بعد دستش را در جیبش کرد ولی کیسه سکه‌هایش را ندید.
-چه شد؟ تو که می‌خواستی با پولت مرا بخری! پس چه شد؟ آهی در بساطت نداری؟ وضع تو که از من هم بد تر است.
بعد هم پوزخندی به نیوان که از حرص می‌جوشید زد.
-بهتر است کارت را هر چه زود تر شروع کنی.
نیوان درمانده و مستاصل به سطل و دستمال نگاه کرد. ناجار روی زمین زانو زد.
کد:
نیوان ساکت شد و تا تمام شدن شام چیزی نگفت. 

-خب! مثل اینکه باران هم بند آمده است! از لطف تو ممنون هستم! امیدوارم یک روز بتوانم محبت تو را جبران کنم.

بعد از جایش بلند شد و به سوی در رفت.

-کجا می‌روی؟

-می‌دانم که دیر وقت است و هوا تاریک شده است، اما باید بروم کارهای زیادی دارم که انجام دهم. از طرفی هم نمی‌خواهم بیش از این مزاحمت باشم.

-مگر من خواستم جلوی تو را بگیرم؟ خواستم بگویم قبل از رفتن کف زمین و گلیم را تمیز کنی!

نیوان خندید. این پسر و شوخی‌هایش عجیب به دلش می‌نشست.

-پسر شوخ و بامزه‌ای هستی! شوخی‌هایت به دلم می‌نشینند!

خواست در را باز کند ولی مهبد قفل را از روی زمین برداشت و در را قفل کرد. 

-چه می‌کنی!؟

-چرا فکر می‌کنی که من با تو شوخی می‌کنم؟ من کاملا جدی هستم و هیچ دلیلی برای شوخی کردن با تو نمی‌بینم! با کفش‌های گلی‌ات خانه‌ام را کثیف کردی! در ضمن تو خ*را*ب کاری‌هایت را درست کن هیچ نیاز به جبران نیست.

بعد سطلی آب با یک دستمال به دست نیوان داد. 

چشمان نیوان گرد شدند. اویی که تا بحال حتی صورتش را هم خدمتکارهایش می‌شستند باید زمین را طی می‌کشید.

-بهتر است این گستاخی را تمام کنی! من جانشین امپراطور هستم. تمام کار‌هایم را خدمتکارهایم انجام می‌دهند، بعد از من می‌خواهی کف کلبه‌ات را طی بکشم؟

مهبد با جشمان دریده‌اش به نیوان نگاه کرد.

-مانند اینکه باورت شده است که شاهزاده هستی! درضمن گستاخ تو هستی که کلبه‌ام را کثیف کردی و طوری صحبت می‌کنی که گویا از تو خواهش کردم خانه‌ام را تمیز کنی!

من از تو خواهش نکردم! بلکه به تو دستور دادم!

میوان درمانده نگاهش می‌کند. حتی کویات هم تا به حال به او دستور نداده است. مثل اینکه امروز قرار است چیزهایی را تجربه کند که تا به حال تجربه نکرده است.

-اگر به تو پول بدهم چه؟

بعد دستش را در جیبش کرد ولی کیسه سکه‌هایش را ندید.

-چه شد؟ تو که می‌خواستی با پولت مرا بخری! پس چه شد؟ آهی در بساطت نداری؟ وضع تو که از من هم بد تر است.

بعد هم پوزخندی به نیوان که از حرص می‌جوشید زد.

-بهتر است کارت را هر چه زود تر شروع کنی.

نیوان درمانده و مستاصل به سطل و دستمال نگاه کرد. ناجار روی زمین زانو زد.

#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
-اول باید گلیم را تمیز کنی و بعد جمعش کنی تا کل زمین را بتواتی طی بکشی!
نیوان دستمال را بر روی گلیم کشید سعی کرد گل‌های رویش را پاک کند.
-این که نشد کار! باید محکم تر بسابی.
نیوان ل*ب می‌گزد تا چیزی به این پسر بچه‌ی سرتق نگوید.
-این دیگه چه وضعی هست؟ گل‌ها را پخش نکن!
-می‌شود کم تر به من دستور بدهی؟
-خیر!
بعد هم با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. از این که حال نیوان مغرور را گرفته بود سرمست شده بود.
نیوان از حرص چشم‌هایش را می‌بندد.
-الان که وقت خواب نیست! بهتر است کارت را تمام کنی!
نیوان دستمال را محکم روی کف زمین کشید...
***
-این هم صید امروز!
-این هم حقوق این هفته‌ات!
مهبد سکه‌ها را از دستش گرفت و در دل بابت برای خساست رعیسش برای او تاسف خورد. حقوقی که هر هفته به کارگرانش می‌داد معادل درآمد یک روزه‌اش بود. حیف که همین کار را هم به زور پیدا کرده بود و اگر این کار را هم از دست بدهد دیگر حتی چیزی برای خوردن هم ندارد.
بعد از خرید کمی سبزی و میوه به سمت کلبه‌اش راه می‌افتد. دیگر از این زندگی فلاکت بارش خسته شده بود.
تا کی باید برای چند سکه از صبح تا شب کار کند و شبش را در آن کلبه بگذراند؟
نگاهش را به در آن کلبه می‌دوزد. با اینکه کوچک بود، با اینکه کلنگی بود، با اینکه وسایلش کهنه بود، با اینکه در آن تنهایی زندگی می‌کرد، ولی همین کلبه‌ی کوچک عجیب به دلش می‌نشست! آرامشی را که در این کلبه‌ی کوچک دارد حتی در قصر هم نمی‌تواند داشته باشد!
پوزخندی به فکرش زد؛ طوری حرف می‌زند که گویا قصر را دیده است! او را چه به قصری که فقط یک بار دیوار‌های سفید و طلایی‌اش را دیده بود؟ به قصری که حتی نمی‌توانست خدمتکار آن قصر باشد!
به داخل کلبه رفت و نگاهی به کف کلبه انداخت. واقعا آن مرد که حتی اسمش را نمی‌دانست نازک نارنجی و حساس بود!
حتی از پس طی کشیدن هم برنمی‌آمد.

کد:
-اول باید گلیم را تمیز کنی و بعد جمعش کنی تا کل زمین را بتواتی طی بکشی!

نیوان دستمال را بر روی گلیم کشید سعی کرد گل‌های رویش را پاک کند.

-این که نشد کار! باید محکم تر بسابی.

نیوان ل*ب می‌گزد تا چیزی به این پسر بچه‌ی سرتق نگوید.

-این دیگه چه وضعی هست؟ گل‌ها را پخش نکن!

-می‌شود کم تر به من دستور بدهی؟

-خیر!

بعد هم با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. از این که حال نیوان مغرور را گرفته بود سرمست شده بود. 

نیوان از حرص چشم‌هایش را می‌بندد.

-الان که وقت خواب نیست! بهتر است کارت را تمام کنی!

نیوان دستمال را محکم روی کف زمین کشید...

***

-این هم صید امروز!

-این هم حقوق این هفته‌ات!

مهبد سکه‌ها را از دستش گرفت و در دل بابت برای خساست رعیسش برای او تاسف خورد. حقوقی که هر هفته به کارگرانش می‌داد معادل درآمد یک روزه‌اش بود. حیف که همین کار را هم به زور پیدا کرده بود و اگر این کار را هم از دست بدهد دیگر حتی چیزی برای خوردن هم ندارد. 

بعد از خرید کمی سبزی و میوه به سمت کلبه‌اش راه می‌افتد. دیگر از این زندگی فلاکت بارش خسته شده بود. 

تا کی باید برای چند سکه از صبح تا شب کار کند و شبش را در آن کلبه بگذراند؟

نگاهش را به در آن کلبه می‌دوزد. با اینکه کوچک بود، با اینکه کلنگی بود، با اینکه وسایلش کهنه بود، با اینکه در آن تنهایی زندگی می‌کرد، ولی همین کلبه‌ی کوچک عجیب به دلش می‌نشست! آرامشی را که در این کلبه‌ی کوچک دارد حتی در قصر هم نمی‌تواند داشته باشد!

پوزخندی به فکرش زد؛ طوری حرف می‌زند که گویا قصر را دیده است! او را چه به قصری که فقط یک بار دیوار‌های سفید و طلایی‌اش را دیده بود؟ به قصری که حتی نمی‌توانست خدمتکار آن قصر باشد! 

به داخل کلبه رفت و نگاهی به کف کلبه انداخت. واقعا آن مرد که حتی اسمش را نمی‌دانست نازک نارنجی و حساس بود!

حتی از پس طی کشیدن هم برنمی‌آمد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
کل کف چوبی کلبه لکه انداخته بود و هنوز گل‌ها روی آن دیده می‌شد. خریدهایش را روی زمین ‌می‌اندازد و بدون عوض کردن لباس‌هایش روی گلیم دراز کشید و چشمانش را بست.
امروز روز خیلی سختی را پشت سر گذاشته بود. صبح در بازار حصیرها را فروخته بود و بعد به سمت دریا برای ماهی گیری رفته بود. و حالا برای اینکه از گرسنه‌گی نمیرد باید چیزی برای خوردن درست کند.
از جایش بلند شد تا کمی به وضع کلبه سر و سامان دهد که ناگهان چشمش به لباس‌های دخترانه‌اش خورد. کسی نبود که او را در خانه‌اش ببیند. پس چرا در خانه‌اش خود واقعی‌اش نباشد؟ مگر دوست ندارد که مانند بقزه دخترها باشد؟ پس چرا در خلوت خود همان گونه که دوست دارد نباشد؟
بقچه را باز کرد و لباس حریر صورتی رنگ را بیرون کشید.
لباس ساده و بلندی بود ولی مهبد عاشق این لباس بود.
جلوی آینه کوچکش رفت. به گمان که این لباس کمی برایش کوچک شده است. کلاهش را بر می‌دارد و خرمن بلند موهایش دورش را فرا می‌گیرد.
لبخندی می‌زند! چند وقت است که فرصت و بهانه‌ای برای لبخند زدن نداشت؟ مدام باید اخمو عبوس باشد تا کسی سوءستفاده‌ای نکند. اما در این کلبه آرامش بخشش می‌تواند لبخند بزند، موهایش را باز بگذارد و لباس مورد علاقه‌اش را بپوشد.
چرخی زد و دامن لباس حرکت کرد و باد در موهایش رقصید.
-خانم!
مهبد شوکه می‌ایستد و از داخل آینه به صورت نیوان که صدایش می‌زد نگاه کرد. همین را کم داشت! حالا این مسر حتما او را تحویل سربازهای امپراطور می‌دهد و معلوم نبود چه بلایی سرش می‌آورند.
-خانم! من دنبال یک پسر به اسم مهبد که اینجا زند...
مهبد به طرف نیوان برگشت و نیوان شوکه نگاهش کرد.
-تو... تو...دختر هستی؟!
مهبد دستپاچه شده بود. نمی‌دانست چگونه خود را تبرعه کند! سعی کرد خونسرد باشد تا کار را بیش از این خ*را*ب نکند. صدایش را نازک و دخترانه کرد.
-خب! معلوم هست که دختر هستم! شما چه کسی هستید؟
-تو مهبد نیستی؟
مهبد سرش را تکان داد.
-خیر! مهبد چه کسی هست؟
کد:
کل کف چوبی کلبه لکه انداخته بود و هنوز گل‌ها روی آن دیده می‌شد. خریدهایش را روی زمین ‌می‌اندازد و بدون عوض کردن لباس‌هایش روی گلیم دراز کشید و چشمانش را بست.

امروز روز خیلی سختی را پشت سر گذاشته بود. صبح در بازار حصیرها را فروخته بود و بعد به سمت دریا برای ماهی گیری رفته بود. و حالا برای اینکه از گرسنه‌گی نمیرد باید چیزی برای خوردن درست کند.

از جایش بلند شد تا کمی به وضع کلبه سر و سامان دهد که ناگهان چشمش به لباس‌های دخترانه‌اش خورد. کسی نبود که او را در خانه‌اش ببیند. پس چرا در خانه‌اش خود واقعی‌اش نباشد؟ مگر دوست ندارد که مانند بقزه دخترها باشد؟ پس چرا در خلوت خود همان گونه که دوست دارد نباشد؟

بقچه را باز کرد و لباس حریر صورتی رنگ را بیرون کشید.

لباس ساده و بلندی بود ولی مهبد عاشق این لباس بود.

جلوی آینه کوچکش رفت. به گمان که این لباس کمی برایش کوچک شده است. کلاهش را بر می‌دارد و خرمن بلند موهایش دورش را فرا می‌گیرد.

لبخندی می‌زند! چند وقت است که فرصت و بهانه‌ای برای لبخند زدن نداشت؟ مدام باید اخمو عبوس باشد تا کسی سوءستفاده‌ای نکند. اما در این کلبه آرامش بخشش می‌تواند لبخند بزند، موهایش را باز بگذارد و لباس مورد علاقه‌اش را بپوشد.

چرخی زد و دامن لباس حرکت کرد و باد در موهایش رقصید.

-خانم!

مهبد شوکه می‌ایستد و از داخل آینه به صورت نیوان که صدایش می‌زد نگاه کرد. همین را کم داشت! حالا این مسر حتما او را تحویل سربازهای امپراطور می‌دهد و معلوم نبود چه بلایی سرش می‌آورند.

-خانم! من دنبال یک پسر به اسم مهبد که اینجا زند...

مهبد به طرف نیوان برگشت و نیوان شوکه نگاهش کرد.

-تو... تو...دختر هستی؟!

مهبد دستپاچه شده بود. نمی‌دانست چگونه خود را تبرعه کند! سعی کرد خونسرد باشد تا کار را بیش از این خ*را*ب نکند. صدایش را نازک و دخترانه کرد. 

-خب! معلوم هست که دختر هستم! شما چه کسی هستید؟

-تو مهبد نیستی؟

مهبد سرش را تکان داد.

-خیر! مهبد چه کسی هست؟

#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
نیوان لحظه‌ای در فکر فرو رفت. یک جای کار می‌لنگید. یک دختر در خانه مهبدی که تنها زندگی می‌کرد وجود داشت که از قضا چهره‌اش شباهت زیادی به مهبد داشت و گواه از این که این دختر همان مهبد است می‌داد.
پس این یعنی یا مهبد یک دختر است، یا این دختر یک پسر است و این یک جرم بزرگ است.
-اگر راستش را به من بگویی، قول می‌دهم نگذارم مجازاتت کنند.
-چه می‌گویید؟ اینجا خانه‌ی من هست و شما بدون اجازه به خانه‌ی یک دختر وارد شده‌اید!
-اما اینجا که خانه‌ی مهبد، دوست من هست!
-چه کسی گفته‌ است که من دوست تو هستم؟
-پس قبول می‌کنی که مهبد هستی!
مهبد از رو دستی که خورده بود با حرص به نیوان نگاه کرد.
-انکار نکن! وقتی وارد کلبه میشدی تو را دیدم!
عجب کاری کرد که این مرد را در خانه راه داد. البته این مهبد نبود که او را در خانه راه داد. بلکه نیوان با پررویی تمام وارد کلبه‌اش شد و از آن موقع دردسرهای زیادی را برای مهبد به ارمغان آورد.
-تو از من چه می‌خواهی؟ وقتی در زیر باران بودی به تو پناه دادم، ولی تو می‌خواهی مرا در دردسر بیاندازی؟ اصلا حالا برای چه باز به اینجا آمده‌ای؟ اصلا من حتی اگر یک دختر در ظاهر پسر هم باشم هیچ ارتباطی با تو ندارد! بهتر است هر چه سریع تر اینجا را ترک کنی!
-به من پناه دادی؟ بله! به من پناه دادی اما بعد مجبورم کردی که کف این اتاقک را طی بکشم! من آمده بودم از تو تشکر کنم چه می‌دانستم که تو یک روباه مکار هستی و اگر به اینجا بی‌آیم دست تو رو خواهد شد؟ درست است! دختر بودن تو هیچ ربطی به من ندارد، اما فکر کنم به سربازان امپراطور ربط داشته باشد!
بعد هم نمایشی عقب گرد کرد تا از در خارج شود که مهبد از بازویش گرفت. نیوان لبخندی زد؛ می‌دانست که تین دختر سرتق و زیبا هرگز نمی‌گذارد او از در خارج شود چون فکر می‌کرد خارج شدن نیوان از در مصادف با بدبختی‌اش است.
در حالی که مهبد نمی‌دانست سرنوشت خواب‌های دیگری برای او دیده است!

#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
کد:
نیوان لحظه‌ای در فکر فرو رفت. یک جای کار می‌لنگید. یک دختر در خانه مهبدی که تنها زندگی می‌کرد وجود داشت که از قضا چهره‌اش شباهت زیادی به مهبد داشت و گواه از این که این دختر همان مهبد است می‌داد.

پس این یعنی یا مهبد یک دختر است، یا این دختر یک پسر است و این یک جرم بزرگ است.

-اگر راستش را به من بگویی، قول می‌دهم نگذارم مجازاتت کنند.

-چه می‌گویید؟ اینجا خانه‌ی من هست و شما بدون اجازه به خانه‌ی یک دختر وارد شده‌اید!

-اما اینجا که خانه‌ی مهبد، دوست من هست!

-چه کسی گفته‌ است که من دوست تو هستم؟

-پس قبول می‌کنی که مهبد هستی! 

مهبد از رو دستی که خورده بود با حرص به نیوان نگاه کرد.

-انکار نکن! وقتی وارد کلبه میشدی تو را دیدم!

 عجب کاری کرد که این مرد را در خانه راه داد. البته این مهبد نبود که او را در خانه راه داد. بلکه نیوان با پررویی تمام وارد کلبه‌اش شد و از آن موقع دردسرهای زیادی را برای مهبد به ارمغان آورد.

-تو از من چه می‌خواهی؟ وقتی در زیر باران بودی به تو پناه دادم، ولی تو می‌خواهی مرا در دردسر بیاندازی؟ اصلا حالا برای چه باز به اینجا آمده‌ای؟ اصلا من حتی اگر یک دختر در ظاهر پسر هم باشم هیچ ارتباطی با تو ندارد! بهتر است هر چه سریع تر اینجا را ترک کنی!

-به من پناه دادی؟ بله! به من پناه دادی اما بعد مجبورم کردی که کف این اتاقک را طی بکشم! من آمده بودم از تو تشکر کنم چه می‌دانستم که تو یک روباه مکار هستی و اگر به اینجا بی‌آیم دست تو رو خواهد شد؟ درست است! دختر بودن تو هیچ ربطی به من ندارد، اما فکر کنم به سربازان امپراطور ربط داشته باشد!

بعد هم نمایشی عقب گرد کرد تا از در خارج شود که مهبد از بازویش گرفت. نیوان لبخندی زد؛ می‌دانست که تین دختر سرتق و زیبا هرگز نمی‌گذارد او از در خارج شود چون فکر می‌کرد خارج شدن نیوان از در مصادف با بدبختی‌اش است.

در حالی که مهبد نمی‌دانست سرنوشت خواب‌های دیگری برای او دیده است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
-نرو!
-هنوز هم به من دستور می‌دهی؟
مهبد راهی جز التماس کردن نمی‌دید. اگر این غرور مسخره‌اش را کنار نگذارد در دردسر بدی می‌افتد و بیشتر عمرش یا شاید هم تمام عمرش را باید در سیاه چاله می‌گذراند.
-خواهش می‌کنم! هر چه که بخواهی به تو می‌دهم! خواهش می‌کنم راز مرا به کسی نگو!
نیوان پوزخندی می‌زند.
-هر چه که بخواهم به من می‌دهی؟ جالب است! تو چه چیزی داری که به من بدهی؟
نیوان نگاهش را در اطراف چرخاند.
-می‌خواهی این گلیم کهنه‌ را به من بدهی؟ یا آن متکای قدیمی را به من می‌دهی؟ یا اصلا این کلبه چوبی ۲۰ متری که سقفش چکه می‌کند را به من بخشش می‌کنی؟
تحقیر تمام وجود مهبد را فرا می‌گیرد! باز هم تحقیر شد! باز هم با تمام وجودش حقارت را حس کرده بود.
با خودش عهد بست که یک روز تمام این حقارت‌ها را جبران خواهد کرد.
نیوان با حالت موشکافانه به دختر زیبای مقابلش چشم دوخت.
-اصلا از کجا معلوم که این کلبه برای خودت هست؟
مهبد مصرانه به نیوان نگاه کرد. نباید به همچین ادمی ‌که قصدش تحقیرش هست بفهماند که از حرف‌هایش دلگیر شده است. باید کار همیشگی‌اش را انجام دهد.
-چرا دلت می‌خواهد مرا تحقیر کنی؟
-من تحقرت نکرده‌ام! اتفاقا دلم می‌خواهد از این وضع نجاتت دهم!
-البته که هیچ‌کس توان تحقیر کردن مرا ندارد. در ضمن مگر وضعیت من چگونه است؟ من که در فلاکت به سر نمی‌برم که تو بخواهی مرا نجات دهی!
نیوان هر لحظه که بیشتر این دختر را می‌شناخت بیشتر شگفت زده میشد.
-یعنی از وضع زندگی‌ات راضی هستی؟ فکر می‌کنی که در فلاکت نیستی؟ به نظرت خوشبختی زندگی کردن در این کلبه کوچک و کلنگی است؟ تو خوشبختی را در صبح تا شب ماهی گیری کردن می‌بینی؟ خوشبختی از نظر تو به این معنی است که در نقش یک پسر زندگی کنی ؟ رو شدن دستت مگر فلاکت به حساب نمی‌آید؟
-تو به این چیزها بدبختی می‌گویی؟
-اصلا از نظر تو بدبختی و خوشبختی چه چیزی هستند؟

کد:
-نرو! 

-هنوز هم به من دستور می‌دهی؟

مهبد راهی جز التماس کردن نمی‌دید. اگر این غرور مسخره‌اش را کنار نگذارد در دردسر بدی می‌افتد و بیشتر عمرش یا شاید هم تمام عمرش را باید در سیاه چاله می‌گذراند.

-خواهش می‌کنم! هر چه که بخواهی به تو می‌دهم! خواهش می‌کنم راز مرا به کسی نگو!

نیوان پوزخندی می‌زند.

-هر چه که بخواهم به من می‌دهی؟ جالب است! تو چه چیزی داری که به من بدهی؟

نیوان نگاهش را در اطراف چرخاند.

-می‌خواهی این گلیم کهنه‌ را به من بدهی؟ یا آن متکای قدیمی را به من می‌دهی؟ یا اصلا این کلبه چوبی ۲۰ متری که سقفش چکه می‌کند را به من بخشش می‌کنی؟

تحقیر تمام وجود مهبد را فرا می‌گیرد! باز هم تحقیر شد! باز هم با تمام وجودش حقارت را حس کرده بود. 

با خودش عهد بست که یک روز تمام این حقارت‌ها را جبران خواهد کرد.

نیوان با حالت موشکافانه به دختر زیبای مقابلش چشم دوخت.

-اصلا از کجا معلوم که این کلبه برای خودت هست؟ 

مهبد مصرانه به نیوان نگاه کرد. نباید به همچین ادمی ‌که قصدش تحقیرش هست بفهماند که از حرف‌هایش دلگیر شده است. باید کار همیشگی‌اش را انجام دهد. 

-چرا دلت می‌خواهد مرا تحقیر کنی؟

-من تحقرت نکرده‌ام! اتفاقا دلم می‌خواهد از این وضع نجاتت دهم!

-البته که هیچ‌کس توان تحقیر کردن مرا ندارد. در ضمن مگر وضعیت من چگونه است؟ من که در فلاکت به سر نمی‌برم که تو بخواهی مرا نجات دهی!

نیوان هر لحظه که بیشتر این دختر را می‌شناخت بیشتر شگفت زده میشد.

-یعنی از وضع زندگی‌ات راضی هستی؟ فکر می‌کنی که در فلاکت نیستی؟ به نظرت خوشبختی زندگی کردن در این کلبه کوچک و کلنگی است؟ تو خوشبختی را در صبح تا شب ماهی گیری کردن می‌بینی؟ خوشبختی از نظر تو به این معنی است که در نقش یک پسر زندگی کنی ؟ رو شدن دستت مگر فلاکت به حساب نمی‌آید؟

-تو به این چیزها بدبختی می‌گویی؟

-اصلا از نظر تو بدبختی و خوشبختی چه چیزی هستند؟
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
-اینکه محتاج تو نیستم، خوشبختی به حساب نمی‌آید؟
نیوان سر تکان داد. بحث با این دختر پسر نما فایده نداشت.
از طرفی، باید این دختر را در نزدیک خود نگه دارد. چرایش را نمی‌دانست! نمی‌دانست چرا اینقدر با شور و شعف به این دختر زیبا نگاه می‌کند؟ او که اینگونه نبود و هیچ دختری در نظرش جذاب نبود. حالا این دختر ۱۵ ساله که معلوم نبود کیست توجه او را به خود جلب کرده است.
-تو قرار نیست زیر دین کسی باشی! راستش می‌خواهم یک کار خوب برایت پیشنهاد دهم. اگر قبول کنی هم جای خواب و هم غذا داری! دست مزد زیادی هم دارد. درضمن می‌توانی در ظاهر دختر باشی!
مهبد با تعجب نگاهش کرد. این مرد چگونه همچین پیشنهاد خوبی به او که هنوز یک روز از شناختنش نگذشته است می‌دهد؟
شاید هم نیوان او را سر کار گذاشته باشد! حتما می‌خواهد تلافی وقتی را که مجبورش کرد طی بکشد را سرش دربیاورد.
مهبد با موشکافی به نیوان که منتظر جوابش بود نگاه کرد. چشمانش را ریز کرد و پرسید.
-این چه کاری است که به من پیشنهاد می‌دهی؟ چرا خودت این کار را قبول نمی‌کنی؟ معلوم است که وضعیت مالی تو از وضع من هم خ*را*ب تر است.
نیوان با سرگرمی به مهبد نگاه می‌کند. سربه‌سر گذاشتن این دختر را دوست داشت.
-خب! از کجا می‌دانی که من فقیر هستم؟
-از آنجایی که عقده این را داری که ثابت کنی شاهزاده هستی.
-عجب!
-حالا این کاری که می‌گویی چیست؟
-راستش من محافظ شخصی جانشین امپراطور هستم!
ولیعهد دنیال خدمتکار خصوصی برای خودش است و پیدا کردن فردی مورد اطمینان را به من واگذار کرده است.
مهبد پوزخندی به او می‌زند.
-پس چه شد؟ دیروز که خود ولیعهد بودی! حالا محافظ ولیعهد شده‌ای؟ چگونه به خود اجازه می‌دهی همچین جسارتی کنی و خود را در قالب چهره‌های معروف کشور جا بزنی؟
نیوان کلافه به مهبد نگاه کرد. بحث با این دختر فایده‌ای نداشت و اگر اینگونه ادامه می‌داد دخترک جسور به هیچ وجه قبول نمی‌کرد. نیوان تنها راهی که برای تسلیم کردن دخترک می‌دید زور بود!
-همان گونه دروغ می‌گویم که تو خود را پسر جا زدی! هویت دروغ می‌گویم چون تو تمام هویتت حتی خودت دردغی بیش نیستند. و حالا من از تو خواهش نمی‌کنم، به تو دستور می‌دهم به عنوان خدمتکار مخصوص ولیعهد به قصر بی.آیی.

کد:
-اینکه محتاج تو نیستم، خوشبختی به حساب نمی‌آید؟

نیوان سر تکان داد. بحث با این دختر پسر نما فایده نداشت.

از طرفی، باید این دختر را در نزدیک خود نگه دارد. چرایش را نمی‌دانست! نمی‌دانست چرا اینقدر با شور و شعف به این دختر زیبا نگاه می‌کند؟ او که اینگونه نبود و هیچ دختری در نظرش جذاب نبود. حالا این دختر ۱۵ ساله که معلوم نبود کیست توجه او را به خود جلب کرده است.

-تو قرار نیست زیر دین کسی باشی! راستش می‌خواهم یک کار خوب برایت پیشنهاد دهم. اگر قبول کنی هم جای خواب و هم غذا داری! دست مزد زیادی هم دارد. درضمن می‌توانی در ظاهر دختر باشی!

مهبد با تعجب نگاهش کرد. این مرد چگونه همچین پیشنهاد خوبی به او که هنوز یک روز از شناختنش نگذشته است می‌دهد؟

شاید هم نیوان او را سر کار گذاشته باشد! حتما می‌خواهد تلافی وقتی را که مجبورش کرد طی بکشد را سرش دربیاورد.

مهبد با موشکافی به نیوان که منتظر جوابش بود نگاه کرد. چشمانش را ریز کرد و پرسید.

-این چه کاری است که به من پیشنهاد می‌دهی؟ چرا خودت این کار را قبول نمی‌کنی؟ معلوم است که وضعیت مالی تو از وضع من هم خ*را*ب تر است.

نیوان با سرگرمی به مهبد نگاه می‌کند. سربه‌سر گذاشتن این دختر را دوست داشت.

-خب! از کجا می‌دانی که من فقیر هستم؟

-از آنجایی که عقده این را داری که ثابت کنی شاهزاده هستی.

-عجب!

-حالا این کاری که می‌گویی چیست؟

-راستش من محافظ شخصی جانشین امپراطور هستم! 

ولیعهد دنیال خدمتکار خصوصی برای خودش است و پیدا کردن فردی مورد اطمینان را به من واگذار کرده است.

مهبد پوزخندی به او می‌زند.

-پس چه شد؟ دیروز که خود ولیعهد بودی! حالا محافظ ولیعهد شده‌ای؟ چگونه به خود اجازه می‌دهی همچین جسارتی کنی و خود را در قالب چهره‌های معروف کشور جا بزنی؟

نیوان کلافه به مهبد نگاه کرد. بحث با این دختر فایده‌ای نداشت و اگر اینگونه ادامه می‌داد دخترک جسور به هیچ وجه قبول نمی‌کرد. نیوان تنها راهی که برای تسلیم کردن دخترک می‌دید زور بود!

-همان گونه دروغ می‌گویم که تو خود را پسر جا زدی! هویت دروغ می‌گویم چون تو تمام هویتت حتی خودت دردغی بیش نیستند. و حالا من از تو خواهش نمی‌کنم، به تو دستور می‌دهم به عنوان خدمتکار مخصوص ولیعهد به قصر بی.آیی.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
-تو دستور می‌دهی؟ مگر تو چه کسی هستی؟
نیوان به چشمان مهبد نگاه کرد. گویا می‌خواست چشماانش را در مغز مهبد هک کند.
-به داخل بی‌آیید!
ناگهان در کلبه با صدای بدی بر روی زمین افتاد. دو سرباز سنگی طوری محکم در را باز کرده بودند که در کلبه شکسته بود. دو سرباز روبروی نیوان تعظیم کردند.
مهبد شوکه به روبرویش نگاه کرد. از این بد تر نمیشد! دو سرباز با نیزه‌های بلندشان و چکمه‌‌های گلی‌شان مقابل مهبد بودند و نیوان با پوزخند به مهبد نگاه می‌کرد.
مهبد با عصبانت داد زد.
-این دیگر چه کاری است؟ چگونه به خود اجازه داده‌اید که به خانه من بیایید؟ اصلا برای چه در کلبه را شکسته‌اید؟
-به هر حال تو قرار نیست بعد از این در اینجا زندگی کنی.
بعد رو به سربازهای سنگی کرد و گفت.
-این دختر قرار است خدمتکار شخصی ولیعهد شود. باید تا قصر همراهی‌اش کنیم!
سربازهای سنگی به سوی مهبد رفتند. مهبد ترسیده به سوی نیوان می‌دود و مانند گربه‌ای کوچک در پشتش پناه می‌گیرد.
سربازها متوقف شدند چون جرئت رفتن به سوی نیوان را نداشتند.
نیوان سرش را به سمت مهبد برمی‌گرداند تا او را از خود دو کند.
-ت...
اما تا نگاهش به چشمان مهبد افتاد نیرویی عجیب و قدرت‌مند مانع از این شد که حرفش را کامل کند.
آن شب به چشمان کشیده و سیاه مهبد دقت نکرده بود. اما الان... الان انگار همین چشم‌ها می‌خواستند او را جادو کنند.
نگاه نیوان جزء به جزء صورت مهبد را کنکاش می‌کند. ابروهای کمانی و دست نخورد و صورت سفیدش و موهای سیاه و بلندی که دور دخترک را گرفته بودند.
نگاه نیوان به پایین سر می‌خورد و روی ل*ب‌های سرخ و اناری مهبد ثابت می‌ماند. ل*ب‌های کوچک، سرخ و وسوسه کننده!
با صدای مهبد به خود می آید.
-مرا از دست این سربازهای سنگی نجات بد!
ابروهای نیوان بالا می‌پرد.
-سربازهای سنگی؟
مهبد سرش را به نشانه تاکید تکان می‌دهد.
کد:
-تو دستور می‌دهی؟ مگر تو چه کسی هستی؟

نیوان به چشمان مهبد نگاه کرد. گویا می‌خواست چشماانش را در مغز مهبد هک کند.

-به داخل بی‌آیید!

ناگهان در کلبه با صدای بدی بر روی زمین افتاد. دو سرباز سنگی طوری محکم در را باز کرده بودند که در کلبه شکسته بود. دو سرباز روبروی نیوان تعظیم کردند.

مهبد شوکه به روبرویش نگاه کرد. از این بد تر نمیشد! دو سرباز با نیزه‌های بلندشان و چکمه‌‌های گلی‌شان مقابل مهبد بودند و نیوان با پوزخند به مهبد نگاه می‌کرد.

مهبد با عصبانت داد زد.

-این دیگر چه کاری است؟ چگونه به خود اجازه داده‌اید که به خانه من بیایید؟ اصلا برای چه در کلبه را شکسته‌اید؟

-به هر حال تو قرار نیست بعد از این در اینجا زندگی کنی.

بعد رو به سربازهای سنگی کرد و گفت.

-این دختر قرار است خدمتکار شخصی ولیعهد شود. باید تا قصر همراهی‌اش کنیم!

سربازهای سنگی به سوی مهبد رفتند. مهبد ترسیده به سوی نیوان می‌دود و مانند گربه‌ای کوچک در پشتش پناه می‌گیرد.

سربازها متوقف شدند چون جرئت رفتن به سوی نیوان را نداشتند.

نیوان سرش را به سمت مهبد برمی‌گرداند تا او را از خود دو کند. 

-ت...

اما تا نگاهش به چشمان مهبد افتاد نیرویی عجیب و قدرت‌مند مانع از این شد که حرفش را کامل کند.

آن شب به چشمان کشیده و سیاه مهبد دقت نکرده بود. اما الان... الان انگار همین چشم‌ها می‌خواستند او را جادو کنند.

نگاه نیوان جزء به جزء صورت مهبد را کنکاش می‌کند. ابروهای کمانی و دست نخورد و صورت سفیدش و موهای سیاه و بلندی که دور دخترک را گرفته بودند. 

نگاه نیوان به پایین سر می‌خورد و روی ل*ب‌های سرخ و اناری مهبد ثابت می‌ماند. ل*ب‌های کوچک، سرخ و وسوسه کننده!

با صدای مهبد به خود می آید.

-مرا از دست این سربازهای سنگی نجات بد!

ابروهای نیوان بالا می‌پرد.

-سربازهای سنگی؟

مهبد سرش را به نشانه تاکید تکان می‌دهد.

#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804

-این‌ها مانند سنگ هستند. بدون پلک زدن به روبروی‌شان نگاه می‌کنند. مانند کوه راه می‌روند و اکثر مواقع اخم دارند. درضمن همه از حرف زدن با آن‌ها می‌ترسند.
نیوان سعی می‌کند جلوی خنده‌اش را بگیرد. به سربازها نگاه کرد. مهبد حق داشت به آن‌ها سرباز سنگی بگوید.
رو به سربازها کرد.
-خودم می‌آورمش!
بعد از دست مهبد گرفت و به به سوی در کلبه کشید.
-ولم کن! مثل اینکه تو جدی گرفته‌ای! مرا کجا می‌بری!
بعد به سوی سرباز ها می‌گوید.
-دارد مرا می‌دزدد. کمکم کنید. ببینید، این مرد در روز روشن همچین جرمی انجام می‌دهد!
بعد تقلا کرد اما زور نیوان بیشتر از او بود و او را مانند پر کاه به بیرون کشید. سربازهای سنگی هم سنگ تر از همیشه او را نگریستند.
نیوان مهبد را به سمت یک اسب سفید کشید. بعد دستش را روی کمر مهبد گذاشت تا او را سوار اسب کند. تا دست نیوان به کمر مهبد خورد مهبد سریع خود را عقب کشید.
-خودم می‌توانم!
بعد از افسار اسب کرفت تا سوارش شود اما به همین راحتی‌ها هم نبود. آخر مگر او چند بار سوار اسب شده بود؟
-صبر کن کمکت کنم!
مهبد به ناچار تسلیم شد. نیوان او را د آ*غ*و*ش گرفت و روی اسب گذاشت. بعد در یک حرکت خود هم سوار اسب شد و مهبد از مهارت او شگفت زده شد. برای اینکه ضایع نشود گفت.
-دیدی که چه راحت سوار اسب شدم! کار خیلی سختی بود ولی من به تنهایی از پسش برآمدم!
نیوان پوزخندی می‌زند و سر تکان می‌دهد. این دختر متکبر تر از این حرف‌ها بود. تا به حال هیچ دختری مانند او ندیده بود. تمام دخترهای دور و اطرافش پر از ناز و عشوه و خجالتی بودند. این دختر، تمام تصوراتش از زن‌ها را بهم ریخته بود.
دستانش را از کنار مهبد عبور می‌دهد و افسار اسب را در دست می‌گیرد، به طوری که مهبد در بغلش قرار می‌گیرد. که مهبد اعتراض گونه می‌گوید.
-هییییی! تو دیگر داری پررو می‌شوی! این دیگر چه وضعیتی است.
نیوان اخم‌هایش را در هم می‌کشد و به مهبد نگاه می‌کند.
-درست بنشین! در غیر این صورت از اسب بر روی زمین خواهیم افتاد.
مهبد خواست دهن باز کند اما نیوان انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ سکوت روی بینی‌اش می‌گذارد.

#انجمن_تک_رمان
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#ونیس_امیر_خانی
کد:
-این‌ها مانند سنگ هستند. بدون پلک زدن به روبروی‌شان نگاه می‌کنند. مانند کوه راه می‌روند و اکثر مواقع اخم دارند. درضمن همه از حرف زدن با آن‌ها می‌ترسند.

نیوان سعی می‌کند جلوی خنده‌اش را بگیرد. به سربازها نگاه کرد. مهبد حق داشت به آن‌ها سرباز سنگی بگوید.

رو به سربازها کرد.

-خودم می‌آورمش!

بعد از دست مهبد گرفت و به به سوی در کلبه کشید.

-ولم کن! مثل اینکه تو جدی گرفته‌ای! مرا کجا می‌بری!

بعد به سوی سرباز ها می‌گوید.

-دارد مرا می‌دزدد. کمکم کنید. ببینید، این مرد در روز روشن همچین جرمی انجام می‌دهد!

بعد تقلا کرد اما زور نیوان بیشتر از او بود و او را مانند پر کاه به بیرون کشید. سربازهای سنگی هم سنگ تر از همیشه او را نگریستند.

نیوان مهبد را به سمت یک اسب سفید کشید. بعد دستش را روی کمر مهبد گذاشت تا او را سوار اسب کند. تا دست نیوان به کمر مهبد خورد مهبد سریع خود را عقب کشید.

-خودم می‌توانم!

بعد از افسار اسب کرفت تا سوارش شود اما به همین راحتی‌ها هم نبود. آخر مگر او چند بار سوار اسب شده بود؟

-صبر کن کمکت کنم!

مهبد به ناچار تسلیم شد. نیوان او را د آ*غ*و*ش گرفت و روی اسب گذاشت. بعد در یک حرکت خود هم سوار اسب شد و مهبد از مهارت او شگفت زده شد. برای اینکه ضایع نشود گفت.

-دیدی که چه راحت سوار اسب شدم! کار خیلی سختی بود ولی من به تنهایی از پسش برآمدم! 

نیوان پوزخندی می‌زند و سر تکان می‌دهد. این دختر متکبر تر از این حرف‌ها بود. تا به حال هیچ دختری مانند او ندیده بود. تمام دخترهای دور و اطرافش پر از ناز و عشوه و خجالتی بودند. این دختر، تمام تصوراتش از زن‌ها را بهم ریخته بود. 

دستانش را از کنار مهبد عبور می‌دهد و افسار اسب را در دست می‌گیرد، به طوری که مهبد در بغلش قرار می‌گیرد. که مهبد اعتراض گونه می‌گوید.

-هییییی! تو دیگر داری پررو می‌شوی! این دیگر چه وضعیتی است.

نیوان اخم‌هایش را در هم می‌کشد و به مهبد نگاه می‌کند.

-درست بنشین! در غیر این صورت از اسب بر روی زمین خواهیم افتاد. 

مهبد خواست دهن باز کند اما نیوان انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ سکوت روی بینی‌اش می‌گذارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
نگاه مهبد به چشمان پر جذبه نیوان افتاد. ابهت نگاه نیوان باعث شد که برای اولین بار در عمرش از کسی اطاعت کند.
بنابراین آرام سر جایش نشست.
البته خودش آرام بود. قلبش بخاطر این همه ن*زد*یک*ی به یک پسر بی‌محابا به س*ی*نه‌اش می‌تپید. گویا می‌خواست س*ی*نه‌اش را بشکافت و به بیرون بیاید.
اسب به قصر سفید و مجلل نزدیک شد و مهبد متعجب رو به نیوان کرد.
-تو واقعا مرا به قصر آورده‌ای؟
لحظه‌ای مهبد از نگاه جدی نیوان دستپاچه شد.
-چرا فکر می‌کنی که تو را برای گشتن در شهر سوار اسب کردم؟
مهبد با نازی که از او بعید بود پشت چشمی برای نیوان نازک می‌کند.
-جدا محافظ ولیعهد هستی؟
-به زودی می‌فهمی من چه کسی هستم.
بعد بی‌توجه به مهبد به سوی دروازه قصر می‌رود و در کمال تعجب دربانان در مقابل نیوان تظیم کردند. سپس در را برایش باز کردند.
مهبد زیر ل*ب زمزمه می‌کند.
-پس من چه؟
-شما لطفا با من بیاید.
مهبد با شنیدن صدای زمخت سرباز سنگی پشتش راه می‌افتد. بعد با هم به سوی دروازه بزرگ قصر می‌روند.
دربان در را برای سرباز باز می‌کند و سرباز به داخل می‌رود.
تا مهبد می‌خواهد پا به داخل قصر بگذارد، دربان با تحکم می‌گوید.
-کجا می‌خواهی بروی؟ دلت رفتن به سیاه چاله را می‌خواهد؟
مهبد با بهت به دربان نگاه می‌کند.
-ولیعهد، دستور دادند ایشان به قصر بیایند.
دربان بدون گفتن کلمه‌ای عقب می‌کشد و مهبد وارد قصر می‌شود.
یعنی ولیعهد می‌دانست که او به عنوان خدمتکار مخصوصش به قصر می‌آید؟
مهبد پا به داخل قصر گذاشت و دهانش از دیدن آن همه شکوه و جلال باز ماند. واقعا حاضر بود کلبه را با اینجا عوض نکند؟ نه اصلا هم اینگونه نبود. او عاشق قصر شده بود. تا به حال فکر می‌کرد کلبه‌اش آرانش بخش است اما این قصر خود آرامش است.
مهبد از اینکه قرار بود در همچین جایی زندگی کند در پو*ست خود نمی‌گنجید. چقدر از آشنایی با نیوان ناراحت بود و او را مایه دردسر می‌دانست! حالا مین نیوان او را به جایی آورده بود که در خوابش هم نمی‌دید.
کد:
نگاه مهبد به چشمان پر جذبه نیوان افتاد. ابهت نگاه نیوان باعث شد که برای اولین بار در عمرش از کسی اطاعت کند.

بنابراین آرام سر جایش نشست.

 البته خودش آرام بود. قلبش بخاطر این همه ن*زد*یک*ی به یک پسر بی‌محابا به س*ی*نه‌اش می‌تپید. گویا می‌خواست س*ی*نه‌اش را بشکافت و به بیرون بیاید.

اسب به قصر سفید و مجلل نزدیک شد و مهبد متعجب رو به نیوان کرد.

-تو واقعا مرا به قصر آورده‌ای؟

لحظه‌ای مهبد از نگاه جدی نیوان دستپاچه شد.

-چرا فکر می‌کنی که تو را برای گشتن در شهر سوار اسب کردم؟

مهبد با نازی که از او بعید بود پشت چشمی برای نیوان نازک می‌کند. 

-جدا محافظ ولیعهد هستی؟

-به زودی می‌فهمی من چه کسی هستم.

بعد بی‌توجه به مهبد به سوی دروازه قصر می‌رود و در کمال تعجب دربانان در مقابل نیوان تظیم کردند. سپس در را برایش باز کردند. 

مهبد زیر ل*ب زمزمه می‌کند.

-پس من چه؟

-شما لطفا با من بیاید.

مهبد با شنیدن صدای زمخت سرباز سنگی پشتش راه می‌افتد. بعد با هم به سوی دروازه بزرگ قصر می‌روند.

دربان در را برای سرباز باز می‌کند و سرباز به داخل می‌رود.

تا مهبد می‌خواهد پا به داخل قصر بگذارد، دربان با تحکم می‌گوید.

-کجا می‌خواهی بروی؟ دلت رفتن به سیاه چاله را می‌خواهد؟

مهبد با بهت به دربان نگاه می‌کند.

-ولیعهد، دستور دادند ایشان به قصر بیایند.

دربان بدون گفتن کلمه‌ای عقب می‌کشد و مهبد وارد قصر می‌شود.

یعنی ولیعهد می‌دانست که او به عنوان خدمتکار مخصوصش به قصر می‌آید؟  

مهبد پا به داخل قصر گذاشت و دهانش از دیدن آن همه شکوه و جلال باز ماند. واقعا حاضر بود کلبه را با اینجا عوض نکند؟ نه اصلا هم اینگونه نبود. او عاشق قصر شده بود. تا به حال فکر می‌کرد کلبه‌اش آرانش بخش است اما این قصر خود آرامش است.

مهبد از اینکه قرار بود در همچین جایی زندگی کند در پو*ست خود نمی‌گنجید. چقدر از آشنایی با نیوان ناراحت بود و او را مایه دردسر می‌دانست! حالا مین نیوان او را به جایی آورده بود که در خوابش هم نمی‌دید.

#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا