کامل شده رمان دو امپراطور و یک ملکه | ونیس (مهدیس امیرخانی) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

موضوع رمان چطوره؟🤔

  • خوب بود👏

    رای: 1 100.0%
  • خیلی خوب بود👍

    رای: 1 100.0%
  • عالی🤏

    رای: 1 100.0%
  • فوق العاده🤞

    رای: 1 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
- شاهزاده خانم، منظورتان چیست؟!
- منظورم را کاملاً واضح بیان کردم. گمان نکن که متوجه ر*اب*طه تو و نیوان نشده‌ام! خوب گوش کن، اگر یک‌بار دیگر خودت را به نیوان بچسبانی و برایش عشوه بیایی دستور می‌دهم آن‌قدر شلاقت بزنند که از صح*نه روزگار محو شوی!
بعد هم چشم غره‌ای به مهبد رفت. پس از زدن تنه‌ای به مهبد به سوی خروجی تالار رفت.
مهبد با یادآوری این‌که همراه نیوان نیست، با عجله از سالن خارج شد. اما به یک‌بار با شخصی برخورد کرد و روی زمین افتاد. سرش را بلند کرد و با دیدن پسری جوان یکه خورد.
با ترس به نیوان که بالای پله‌ها ایستاده بود و با جدیت نگاهش می‌کرد، نگریست.
علت ترسش را نمی‌دانست. او که هیچ‌کاری نکرده بود.
- خانم! حال‌تان خوب است؟
مهبد با صدای پسر به سویش برگشت و با دیدن لباس سلطنتی‌اش بیم برش داشت. حال تنبیه شدنش حتمی هست.
- خانم!
با صدای پسرک از فکر بیرون افتاد و هول لبخندی زد.
- بله! خوب هستم!
بعد بدون توجه به اطراف دست پسرک را گرفت و با کمکش از جایش برخواست.
- مهبد به اتاقم بیا!
- چشم!
پشت سر نیوان راه افتد. عصبانیت و خشم از راه رفتن نیوان کاملاً مشهود بود. این مهبد را می‌ترساند و باعث می‌شد فکر کند خطایی انجام داده است.
نیوان بدون این‌که منتظر باشد تا مهبد در را برایش باز کند خودش در را باز کرد. بعد از بازوی دخترک گرفت و وی را به داخل اتاق کشاند.
- ولیعهد! چه اتفاق... .
تو دهنی که از دست نیوان خورد اجازه حرف زدن را از او گرفت.
- مگر نگفته بودم حق نداری با مردان صمیمی شوی؟ مگر خدمت‌کارها چندین‌بار به تو نگفته بودند که قوانین قصر اجازه نگاه کردن در چشم مردان را به تو نمی‌دهد؟
بعد فریاد کشید:
- مگر نگفته بودم؟
نگاه سرد مهبد و بی‌تفاوتی‌اش جری‌ترش کرد.
- جواب مرا بده!
- گفته بودید.
- پس چرا به روی شاهزاده سپنتا لبخند زدی؟ کدام قانوان قصر به تو اجازه این‌که دستش را بگیری می‌داد؟
- من فق... .
- چیزی نگو! حمام را برایم آماده کن.


کد:
-شاهزاده خانم! منظور تان چیست؟

-منظورم را کاملا واضح بیان کردم. گمان نکن که متوجه ر*اب*طه تو و نیوان نشده‌ام! خوب گوش کن، اگر یک بار دیگر خودت را به نیوان بچسبانی و برایش عشوه بیایی دستور می‌دهم آنقدر شلاقت بزنند که از صح*نه روزگار محو شوی!

بعد هم چشم غره‌ای به مهبد رفت. پس از زدن تنه‌ای به مهبد به سوی خروجی تالار رفت.

مهبد با یادآوری اینکه همراه نیوان نیست، با عجله از سالن خارج شد. اما به یکبار با شخصی برخورد کرد و روی زمین افتاد. سرش را بلند کرد و با دیدن پسری جوان یکه خورد.

با ترس به نیوان که بالای پله‌ها ایستاده بود و با جدیت نگاهش می‌کرد نگریست.

علت ترسش را نمی‌دانست. او که هیچ کاری نکرده بود.

-خانم! حال‌تان خوب است؟

مهبد با صدای پسر به سویش برگشت و با دیدن لباس سلطنتی‌اش بیم برش داشت. حال تنبیه شدنش حتمی هست.

-خانم!

با صدای پسرک ز فکر بیرون افتاد و هول لبخندی زد.

-بله! خوب هستم!

بعد بدون توجه به اطراف دست پسرک را گرفت و با کمکش از جایش برخواست.

-مهبد به اتاقم بیا!

-چشم!

پشت سر نیوان راه افتد. عصبانیت و خشم از راه رفتن نیوان کاملا مشهود بود و این مهبد را می‌ترساند و باعث می‌شد فکر کند خطایی انجام داده است.

نیوان بدون اینکه منتظر باشد تا مهبد در را برایش باز کند خودش در را باز کرد. بعد از بازوی دخترک گرفت و وی را به داخل اتاق کشاند.

-ولیعهد! چه اتفاق...

تو دهنی که از دست نیوان خورد اجازه حرف زدن را از او گرفت.

-مگر نگفته بودم، حق نداری با مردان صمیمی شوی؟ مگر خدمتکارها چندین بار به تو نگفته بودند که قوانین قصر اجازه نگاه کردن در چشم مردان را به تو نمی‌دهد؟

بعد فریاد کشید.

-مگر نگفته بودم؟

نگاه سرد مهبد و بی‌تفاوتی‌اش جری ترش کرد.

-جواب مرا بده!

-گفته بودید؟

-پس چرا به روی شاهزاده سپنتا لبخند زدی؟ کدام قانوان قصر به تو اجازه اینکه دستش را بگیری می‌داد؟

-من فق...

-چیزی نگو! حمام را برایم آماده کن.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
مهبد سری تکان داد و به سمت گوشه اتاق رفت و در حمام شخصی نیوان را باز کرد. با دیدن داخل حمام چشمانش گرد شد. حمامی بزرگ با حوضی وسطش و چند شیر آب در گوشه حمام که زیرشان ظرفی گذاشته شده بود.
تا به حال حمامی به این مجللی ندیده بود؛ اصلاً حمام خصوصی ندیده بود. از وقتی به دنیا آمده بود در حمام عمومی زنان حمام کرده بود. خوبی حمام‌های زنانه به این بود که می‌توانست در راه آن‌جا لباس دخترانه بپوشد.
داخل حوض را پر از آب کرد و سپس هیزم‌های زیرش را روشن کرد تا آب گرم شود. سپس داخل حوض گلبرگ‌های رز ریخت و کمی شیر و عسل به آب افزود و در دلش به سوسول بودن ولیعهد کشور افسوس خورد.
- حمام آماده شده است؟
مهبد دستش را روی قلبش می‌گذارد و به نیوان که به یک‌باره وارد شده بود نگریست.
- بله جناب ولیعهد!
- هیزم‌ها را خاموش کن و تا وقتی حمام می‌کنم وسایل‌های من و خودت را جمع کن. قرار است برای سرکشی به زمین‌های بوجان اطراف برویم.
- چشم!
***
چند ساعتی بود که در کالسکه نشسته بودند و در راه بوجان بودند. مهبد به ذوق و اشتیاق از دریچه به بیرون نگاه می‌کرد.
برای اولین‌بار از پایتخت خارج شده بود. با این‌که اطرافش جاده‌ای خشک و خالی و بدون پوشش گیاهی بود، اما باز هم غنیمت بود.
نیوان با عذاب وجدان به دخترک که فارغ از دنیا بود نگاه می‌کرد. اگر مهبد می‌دانست که در این سفر نیوان چه بلایی می‌خواهد سرش بیاورد، هرگز این‌قدر خوشحال نمی‌شد. نیوان آهی می‌کشد. متاسفانه تنها راه نجات تیارا از چنگال کویات همین بود.
- عالی‌جناب! چرخ کالسکه خ*را*ب شده است!
نیوان سعی کرد خود را کنجکاو نشان دهد.
- چی؟ چه‌گونه؟
- نمی‌دانم! مثل این‌که پیچ چرخ خ*را*ب شده است. بهتر است از کالسکه پیاده شوید تا آسیبی نبینید!
نیوان و مهبد از کالسکه پیاده می‌شوند. نیوان با کلافگی ساختگی رو به سرباز سنگی می‌گوید.
- تعمیر چرخ چه‌قدر زمان می‌برد؟
سرباز سنگی که از خشم نیوان می‌ترسید با لکنت گفت:
- قربان! ما وسیله‌ای برای تعمیر کالسکه نداریم! از شهر هم خیلی فاصله داریم.
- پس چاره‌ای جز این‌که بقیه راه را با اسب بروم ندارم.
- ولی قربان... ‌.
- ولی، اما و اگر نداریم! من و تی... مهبد با هم به بوجان می‌رویم و در کاخ بوجان ساکن خواهیم شد. پس از تعمیر کالسکه به آن‌جا بیایید.
نفس عمیقی می‌کشد. کم مانده بود مهبد را با نام واقعی‌اش صدا بزند. بدون این‌که نظری از تیارا بپرسد یکی از اسب‌های کالسکه را برداشت و رویش زین گذاشت.
- بیا سوار شو.
- عالی‌جناب! امکان دارد اجازه دهید که من هم بین محافظ‌ها بمانم؟
- تو خدمت‌کار شخصی‌ام هستی و باید به هر جا که من می‌روم بروی.
تیارا بی‌خبر از همه‌جا با کمک نیوان سوار اسب شد. در هوای پاییزی اسب‌سواری دل‌پذیر بود.

کد:
مهبد سری تکان داد و به سمت گوشه اتاق رفت و در حمام شخصی نیوان را باز کرد. با دیدن داخل حمام چشمانش گرد شد. حمامی بزرگ با حوضی وسطش و چند شیر آب در گوشه حمام که زیرشان ظرفی گذاشته شده بود.

تا به حال حمامی به این مجللی ندیده بود. اصلا حمام خصوصی ندیده بود. از وقتی به دنیا آمده بود در حمام عمومی زنان حمام کرده بود. خوبی حمام‌های زنانه به این بود که می‌توانست در راه آنجا لباس دخترانه بپوشد.

داخل حوض را پر از آب کرد و سپس هیزم‌های زیرش را روشن کرد تا آب گرم شود. سپس داخل حوض گلبرگ‌های رز ریخت و کمی شیر و عسل به آب افزود و در دلش به سوسول بودن ولیعهد کشور افسوس خورد.

-حمام آماده شده است؟

مهبد دستش را روی قلبش می‌گذارد و به نیوان که به یکباره وارد شده بود نگریست.

-بله جناب ولیعهد!

-هیزم ها را خاموش کن و تا وقتی حمام می‌کنم وسایل‌های من و خودت را جمع کن قرار است برای سرکشی به زمین‌های بوجان اطراف برویم.

-چشم!

***

چند ساعتی بود که در کالسکه نشسته بودند و در راه بوجان بودند. مهبد به ذوق و اشتیاق از دریچه به بیرون نگاه می‌کرد.

برای اولین بار از پایتخت خارج شده بود. با اینکه اطرافش جاده‌ای خشک و خالی و بدون پوشش گیاهی بود، اما باز هم غنیمت بود.

نیوان با عذاب وجدان به دخترک که فارغ از دنیا بود نگاه می‌کرد. اگر مهبد می‌دانست که در این سفر نیوان چه بلایی می‌خواهد سرش بیاورد، هرگز اینقدر خوشحال نمی‌شد. نیوان آهی می‌کشد. متاسفانه تنها راه نجات تیارا از چنگال کویات همین بود.

-عالیجناب! چرخ کالسکه خ*را*ب شده است!

نیوان سعی کرد خود را کنجکاو نشان دهد.

-چی؟ چگونه؟

-نمی‌دانم! مثل اینکه پیچ چرخ خ*را*ب شده است. بهتر است از کالسکه پیاده شوید تا آسیبی نبینید!

نیوان و مهبد از کالسکه پیاده می‌شوند. نیوان با کلافگی ساختگی رو به سرباز سنگی می‌گوید.

- تعمیر چرخ چقدر زمان می‌برد؟

سرباز سنگی که از خشم نیوان می‌ترسید با لکنت گفت.

-قربان! ما وسیله‌ای برای تعمیر کالسکه نداریم! از شهر هم خیلی فاصله داریم.

-پس چاره‌ای جز اینکه بقیه راه را با اسب بروم ندارم.

-ولی قربان...

-ولی و اما، اگر نداریم! من و تی... مهبد با هم به بوجان می‌رویم و در کاخ بوجان ساکن خواهیم شد. پس از تعمیر کالسکه به آنجا بیایید.

نفس عمیقی می‌کشد. کم مانده بود مهبد را با نام واقعیش صدا بزند. بدون اینکه نظری از تیارا بپرسد یکی از اسب‌های کالسکه را برداشت و رویش زین گذاشت.

-بیا سوار شو.

-عالیجناب! امکان دارد اجازه دهید که من هم بین محافظ‌ها بمانم؟

-تو خدمتکار شخصی‌ام هستی و باید به هر جا که من می‌روم برویم.

تیارا بی‌خبر از همه جا با کمک نیوان سوار اسب شد. در هوای پاییزی اسب سواری دلپذیر بود.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
نیوان از پشت به مهبد چسبید و او را در میان بازوان مردانه‌اش اسیر کرد. مهبد که از این‌همه نزدیک بودن به نیوان معذب شده بود لبان سرخش را گ*از گرفت.
نگاه نیوان روی ل*ب‌های نازک مهبد که بین دندان‌هایش گیر کرده بود ثابت ماند.
- به چه چیزی نگاه می‌کنی؟
با صدای مهبد به خودش آمد و به چشمان شب رنگ دخترک نگاه کرد.
- هیچ‌چیز!
اسب را تاخت تا از فکر دخترک بیرون بیاید. او ولیعهد بود! نباید با دیدن خدمتکار پانزده ساله‌اش اختیارش را از دست بدهد. او حتی این حس‌ها را به همسرش هم نداشت.
سرش را تکان داد تا شاید این افکار از سرش بیرون بیایند.
ناگه گیسوان بلند دختر به صورتش برخورد کرد. بوی گل‌‌های معطر بهاری را می‌داد. عطر موهای مهبد را استشمام کرد.
خیال مهبد او را در دنیایی دیگر می‌برد.
ناخودآگاه دستش بلند شد و روی مواج موهای مهبد نشست.
مهبد با حس دستی روی موهایش به عقب برگشت و با چشمان قرمز نیوان مواجه شد.
به یک‌باره مهبد حس ترس عجیبی کرد. نیوان امروز مانند همیشه نبود. عجیب و مرموز شده بود.
نیوان کنترل اسب را از دست داد و اسب رم کرد. پاهایش را بلند کرد و شیهه بلندی کشید. با شیهه بلند اسب مهبد ترسان جیغی کشید.
- نترس! آرام باش و مرا سفت بگیر.
نیوان مهبد را ب*غ*ل کرد و خیلی ناگهانی از اسب پایین پرید و مهبد را هم با خود به پایین کشید. بر روی زمین افتادند و چندبار غلط خوردند. اسب رم کرده با سرعت از آن‌جا دور شد.
مهبد با چشمان گرد شده به نیوان که رویش افتاده بود نگریست.‌ خون به صورتش حجوم برد و خجالت چه‌قدر وصف حالش بود.
ل*ب‌های‌شان مقابل هم بود و چشمان‌شان ر*اب*طه جدایی‌ناپذیری برقرار کرده بود. چشمان سرخ نیوان در ذوق می‌زد.
نیوان آهی کشید. حالا وقتش بود که به هدفش برسد.
لبانش را کمی جلوتر برد و چشمانش را بست.
مهبد شوکه شده بود و توان هیچ حرکتی نداشت.
نیوان صورتش را نزدیک مهبد کرد.

کد:
نیوان از پشت به مهبد جسبید و او را در میان بازوان مردانه‌اش اسیر کرد. مهبد که از این همه نزدیک بودن به نیوان معذب شده بود لبان سرخش را گ*از گرفت.

نگاه نیوان روی ل*ب‌های نازک مهبد که بین دندان‌هایش گیر کرده بود ثابت ماند.

-به چه چیزی نگاه می‌کنی؟

با صدای مهبد به خودش آمد و به چشمان شب رنگ دخترک نگاه کرد.

-هیچ چیز!

اسب را تاخت تا از فکر دخترک بیرون بیاید. او ولیعهد بود نباید با دیدن خدمتکار ۱۵ ساله‌اش اختیارش را از دست بدهد. او حتی این حس‌ها را به همسرش هم نداشت.

سرش را تکان داد تا شاید این افکار از سرش بیرون بیایند.

ناگه گیسوان بلند دختر به صورتش برخورد کرد. بوی گل‌‌های معطر بهاری را می‌داد. عطر موهای مهبد را استشمام کرد.

خیال مهبد او را در دنیایی دیگر می‌برد.

ناخودآگاه دستش بلند شد و روی مواج موهای مهبد نشست.

مهبد با حس دستی روی موهایش به عقب برگشت و با چشمان قرمز نیوان مواجه شد.

به یکباره مهبد حس ترس عجیبی کرد. نیوان امروز مانند همیشه نبود. عجیب و مرموز شده بود.

نیوان کنترل اسب را از دست داد و اسب رم کرد. پاهایش را بلند کرد و شیهه بلندی کشید. با شیهه بلند اسب مهبد ترسان جیغی کشید.

-نترس! آرام باش و مرا سفت بگیر.

نیوان مهبد را ب*غ*ل کرد و خیلی ناگهانی از اسب پایین پرید و مهبد را هم با خود به پایین کشید. بر روی زمین افتادند و چند بار غلط خوردند. و اسب رم کرده با سرعت از آنجا دور شد.

مهبد با چشمان گرد شده به نیوان که رویش افتاده بود نگریست.‌ خون به صورتش حجوم برد و خجالت چقدر وصف حالش بود.

ل*ب‌های‌شان مماس هم بود و چشمان‌شان ر*اب*طه جدایی ناپذیری برقرار کرده بود.  چشمان سرخ نیوان در ذوق می.زد

نیوان آهی کشید. حالا وقتش بود که به هدفش برسد.

لبانش را کمی جلو تر برد و چشمانش را بست.

مهبد شوکه شده بود و توان هیچ حرکتی نداشت.

نیوان صورتش را نزدیک مهبد کرد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
مهبد به خودش آمد و سعی کرد نیوان را عقب بکشد ولی بی‌فایده بود. نیوان به این راحتی‌ها دست بردار نبود!
نیوان عقب کشید و مهبد فکر کرد که نیوان دست از سرش برداشته است. تا خواست نفس راحتی بکشد، نیوان بی‌توجه به جیغ‌ها و ناله‌های مهبد با خشونت تمام کارش را انجام داد و این‌گونه بود که تلخ‌ترین و بدترین خاطره‌ی مهبد رقم خورد.
***
با خوردن نور خورشید چشمانش را گشود. کاش می‌توانست بیشتر بخوابد اما باید کارهای نیوان را انجام دهد. با کرختی تکان خورد تا از جایش بلند شود که ناگهان زیر دلش تیری کشید.
ناخواسته جیغی بلند کشید. چه بلایی سرش آمده است؟
به اطرافش نگاه کرد. در یک کلبه‌ی نقلی اما زیبا روی یک تخت خوابیده بود. به سختی و با درد از تخت بلند شد.
تمام اتفاقات شب پیش را به خاطر آورد که ای کاش حافظه‌اش را از دست می‌داد ولی آن خاطرات برایش یادآوری نمی‌شدند.
با دو دست بر روی سرش کوبید و روی زمین افتاد.
نیوان با شنیدن صدای افتادن یک نفر نگران در کلبه‌ را باز کرد و با دیدن مهبد که گریه می‌کرد عذاب وجدان خوابیده‌اش قلقلکش داد.
تنها چاره‌ای که برای نجات مهبد داشت همین بود.
مهبد سرش را بلند کرد و با دیدن روی نیوان به سویش حجوم برد. دیگر حتی جانش هم برایش مهم نبود. مهم نبود که نیوان چه بلایی سرش می‌آ‌ورد.
با مشت به س*ی*نه نیوان زد و با صدایی که به‌خاطر گریه گرفته بود گلایه کرد:
- چه‌طور توانستی؟ چه‌طور توانستی این‌کار را با من بکنی؟ من فقط پانزده سالم بود! تو زن داری، چه‌طور توانستی به خدمت‌کارت دست‌درازی کنی؟
نیوان با بی‌حسی ظاهری به تیارا نگاه کرد.
- تو یک خدمت‌کار بی‌خانواده هستی! حالا دختر بودن را برای چه می‌خواهی؟ دختری مثل تو نباید هم دست نخورده بماند.
اشک در چشمان تیارا حلقه زد و با بهت به ولیعهد نگاه کرد.
- چه‌طور می‌توانی این حرف‌ها را بزنی؟ خودت زن داشتی! تمام دختران آرزوی‌شان هست که حداقل یک شب را با تو بگذرانند.
بعد سرش را گرفت و روی زمین نشست و با هق‌هق ل*ب زد:
- چرا؟ چرا من؟ چرا باید با من آن‌کار را می‌کردی؟
من این‌همه سختی کشیدم و خودم را جای یک پسر جا زدم تا اتفاقات دیشب برایم رقم نخورد! حالا تو... تو... .
هر چه‌قدر که بیشتر می‌گذشت، مهبد بیشتر به عمق ماجرا پی می‌برد.
با یادآوری بلایی که بر سرش نازل شده بود جیغی کشید و با مشت روی پای خود کوبید.
نیوان او را از زمین بلند کرد.
- تو از این پس همسر من محسوب می‌شوی! بعد از رفتن به قصر تو را به عقد خودم در می‌آورم! من هم دوست ندارم زنم روی زمین بنشیند.


کد:
مهبد به خودش آمد و سعی کرد نیوان را عقب بکشد ولی بی‌فایده بود. نیوان به این راحتی‌ها دست بردار نبود!

نیوان عقب کشید ومهبد فکر کرد که نیوان دست از سرش برداشته است. تا خواست نفس راحتی بکشد، نیوان

بی‌توجه به جیغ‌ها و ناله‌های مهبد با خشونت تمام کارش را انجام داد و اینگونه بود که تلخ ترین و بدترین خاطره‌ی مهبد رقم خورد.

***

با خوردن نور خورشید چشمانش را گشود. کاش می‌توانست بیشتر بخوابد اما باید کارهای نیوان را انجام دهد. با کرختی تکان خورد تا از جایش بلند شود که ناگهان زیر دلش تیری کشید.

ناخواسته جیغی بلند کشید. چه بلایی سرش آمده است؟

به اطرافش نگاه کرد. در یک کلبه‌ی نقلی اما زیبا روی یک تخت خوابیده بود. به سختی و با درد از تخت بلند شد.

تمام اتفاقات شب پیش را به خاطر اورد که ای کاش حافظه‌اش را از دست می‌داد ولی آن خاطرات برایش یادآوری نمی‌شدند.

با دو دست بر روی سرش کوبید و روی زمین افتاد.

نیوان با شنیدن صدای افتادن یک نفر نگران در کلبه‌ را باز کرد و با دیدن مهبد که گریه می‌کرد عذاب وجدان خوابیده‌اش قلقلکش داد.

تنها چاره‌ای که برای نجات مهبد داشت همین بود.

مهبد سرش را بلند که و با دیدن روی نیوان به سویش حجوم برد. دیگر حتی جانش هم برایش مهم نبود. مهم نبود که نیوان چه بلایی سرش میاورد.

با مشت به س*ی*نه نیوان مشت زد و با صدایی که بخاطر گریه گرفته بود گلایه کرد.

-چطور توانستی؟ چطور توانستی این کار و با من بکنی؟ من ففط ۱۵ سالم بود! تو زن داری، چطور توانستی به خدمتکارت دست* د*رازی کنی؟

نیوان با بی‌حسی ظاهری به تیارا نگاه کرد.

-تو یک خدمتکار بی خوانواده هستی!حالا دختر بودن را برای چه می‌خواهی؟ دختری مثل تو نباید هم دست نخورده بماند.

اشک در چشمان تیارا حلقه زد و با بهت به ولیعهد نگاه کرد.

-چطور می‌توانی این حرف‌ها را بزنی؟ خودت زن داشتی! تمام دختران آرزوی‌شان هست که حداقل یک شب را با تو بگذرانند.

بعد سرش را گرفت و روی زمین نشست و با هق ل*ب زد.

-چرا؟ چرا من؟ چرا باید با من آن کار را می‌کردی؟

من این همه سختی کشیدم و خودم را جای یک پسر جا زدم تا اتفاقات دیشب برایم رقم نخورد! حالا تو... تو...

هر چقدر که بیشتر می‌گذشت مهبد بیشتر به عمق ماجرا پی می‌برد.

با یادآوری بلایی که بر سرش نازل شده بود جیغی کشید و با مشت روی پای خود کوبید.

نیوان او را از زمین بلند کرد.

-تو از این به پس همسر من محسوب می‌شوی! بعد از رفتن به قصر تو را به عقد خودم در میاورم! من هم دوست ندارم زنم روی زمین بنشیند.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
مهبد جیغی کشید.
- چه راحت صحبت می‌کنی! اصلاً می‌دانی که دیشب چه بلایی بر سر من آورده‌ای؟ تو تمام دارایی مرا از من گرفتی! تو دیشب تلخ‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام را رقم زدی!
حالا از این‌که زنت شوم صحبت می‌کنی؟
- دیشب هر چه که بود تمام شد! قرار است ازدواج کنیم و به یقین اتفاقات دیشب باز هم تکرار خواهند شد. یادت هم نرود که من ولیعهدم و قرار است همسر دومم شوی پس بهتر است خدایت را شکر کنی. هر کس دیگری که جای من بود بعد از تمام شدن کارش تنها در آن جاده ولت می‌کرد و غذای شغال‌ها می‌شدی!
مهبد بلندتر گریه می‌کند. دخترانگی‌ و عفتش را که با زحمت حفظ کرده بود، نیوان با نامردی از چنگش در آورده بود. چیزی که مهبد را بیشتر عذاب می‌داد رفتار نیوان بود.
نیوان نه تنها از کرده‌اش پشیمان نبود، بلکه منت سر مهبد می‌گذاشت و این فشار خیلی بدی روی مهبد داشت. اصلاً برای نیوان مهم نبود که چه بلایی سر مهبد آورده است.
- بسیار خب! نمی‌خواهد گریه کنی!
مهبد به جای آرام شدن بی‌قرارتر شد و عذاب وجدان نیوان را هم بیشتر کرد. نیوان با ترحم به مهبد نگاه کرد و به او حق می‌داد که این‌گونه ناآرام شود.
مهبد از بس که جیغ کشید و زار زد که از شدت گریه بی‌هوش شد. نیوان با دیدن وضعیت مهبد برای بار هزارم بر خود لعنت فرستاد. او با این دختر سرسخت چه‌کار کرده بود؟
نیوان دیوانه شده بود. برای اولین‌بار در عمرش ترسیده بود. او از آه مهبد بیم داشت و خود را مصبب تمام مشکلات مهبد می‌دید.
کویات بود که باعث مرگ پدر و مادر مهبد شد و کاری کرد که او دور از مقام واقعیش زندگی کند. اگر حرص و طمع کویات نبود، مهبد به جای کلبه متروکه در قصر قدیمی سانراب به عنوان جانشین هاکان‌ شاه زندگی می‌کرد.
دلش برای دخترک می‌سوخت. دختری که مدام تاوان پس می‌داد و سزای کارهای نکرده‌اش را می‌دید، ولی باز هم خودش را خوش‌بخت می‌دید. حالا برای این‌که زنده بماند و نفس بکشد باید این خواری و خفت را تحمل کند.
نیوان مهبد را ب*غ*ل می‌کند و از روی زمین بلندش می‌کند.

کد:
مهبد جیغی کشید.

-چه راحت صحبت می‌کنی؟ اصلا می‌دانی که دیشب چه بلایی بر سر من آورده‌ای؟ تو تمام دارایی مرا از من گرفتی! تو دیشب تلخ ترین لحظه‌های زندگی‌ام را رقم زدی!

حالا از اینکه زنت شوم صحبت می‌کنی؟

-دیشب هر چه که بود تمام شد! قرار است ازدواج کنیم و به یقین اتفاقات دیشب باز هم تکرار خواهند شد. یادت هم نرود که من ولیعهدم و قرار است همسر دومم شوی پس بهتر است خدایت را شکر کنی. هر کس دیگری که جای من بود بعد از تمام شدن کارش تنها در آن جاده ولت می‌کرد و غذای شغال‌ها می‌شدی!

مهبد بلند تر گریه می‌کند. دخترانگی‌ و عفت‌اش را که با زحمت حفظ کرده بود نیوان با نامردی از چنگش در آورده بود. چیزی که مهبد را بیشتر عذاب می‌داد رفتار نیوان بود.

نیوان نه تنها از کرده‌اش پشیمان نبود بلکه منت سر مهبد می‌گذاشت و این فشار خیلی بدی روی مهبد داشت . اصلا برای نیوان مهم نبود که چه بلایی سر مهبد آورده است.

-بسیار خب! نمیخواهد گریه کنی!

مهبد به جای آرام شدن بی‌قرار تر شد و عذاب وجدان نیوان را هم بیشتر کرد. نیوان با ترحم به مهبد نگاه کرد و به او حق می‌داد که اینگونه نا آرام شود.

مهبد از بس که جیغ کشید و زار زد که از شدت گریه بی‌هوش شد. نیوان با دیدن وضعیت مهبد برای بار هزارم بر خود لعنت فرستاد. او با این دختر سرسخت چه کار کرده بود؟

نیوان دیوانه شده بود. برای اولین بار در عمرش ترسیده بود. او از آه مهبد بیم داشت و خود را مصبب تمام مشکلات مهبد می‌دید.

کویات بود که باعث مرگ پدر و مادر مهبد شد و کاری کرد که او دور از مقام واقعیش زندگی کند. اگر حرص و طمع کویات نبود، مهبد به جای کلبه متروکه در قصر قدیمی سانراب به عنوان جانشین هاکان شاه زندگی می‌کرد.

دلش برای دخترک می‌سوخت. دختری که مدام تاوان پس می‌داد و سزای کارهای نکرده‌اش را می‌دید ولی باز هم خودش را خوشبخت می‌دید. حالا برای اینکه زنده بماند و نفس بکشد باید این خواری و خفت را تحمل کند.

نیوان مهبد را ب*غ*ل می‌کند و از روی زمین بلندش می‌کند.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
به سمت تخت می‌رود و مهبد را روی تخت می‌خواباند.
موهای دخترک را از صورتش کنار می‌زند و به چهره معصوم و ساده‌اش نگاه می‌کند. چشمانش را بست و کلافه آه کشید! سعی می‌کند با گفتن این‌که بعدها تمام سختی‌هایی که مهبد کشیده است را جبران می‌کند، خود را آرام کند.
کنار مهبد دراز می‌کشد و آن‌قدر به او می‌نگرد که خوابش می‌برد.
***
نیوان به مهبد که روزه سکوت گرفته بود نگاه می‌‌کند. برایش نگران بود. در این دو روز هیچ‌چیز نخورده بود و بعد از بی‌هوش شدنش حتی یک کلمه حرف نزده بود.
حالا هم در کالسکه بی‌هیچ حرفی به یک نقطه زل زده بود.
نیوان خود را مدام برای کارش سرزنش می‌کرد ولی این چیزها از درد مهبد کم نمی‌کرد. نیوان هم جسم و هم روح مهبد را آزرده بود و کاری را کرده بود که به هیچ‌وجه جبران‌پذیر نبود.
- جناب ولیعهد به قصر رسیده‌ایم!
نیوان سر تکان داد و از کالسکه پیاده شد. بعد از پیاده شدن نیوان، سرباز سنگی دستش را مقابل مهبد گرفت تا پیاده شود، ولی مهبد در عالم دیگری سیر می‌کرد.
- خانم! پیاده شوید.
مهبد با صدای زمخت سرباز سنگی از هپروت بیرون می‌آید و به دست دراز شده مرد نگاه می‌کند. ناخودآگاه چهره مهبد مچاله‌ می‌شود. به گمان که از تمام مردان متنفر شده بود. شاید هم از آن شب به بعد از مرد ها ترس داشت.
مهبد بدون این‌که دست مرد را بگیرد به زحمت از کالسکه پیاده می‌شود و به ناچار دنبال کابوس شب‌هایش به راه می‌افتد.
نیوان پایش را در سالن نگذاشته بود که همسرش عمید که منتظرش بود به طرف نیوان می‌دود و بدون توجه به اطراف، محکم او را به آغوشش می‌کشد.
حال که مهبد سیرت واقعی نیوان را دیده بود به عمید حق می‌داد که نسبت به حضور مهبد کنار نیوان حساسیت نشان داد. هر چه باشد به حتم عمید از ذات واقعی نیوان با خبر است و می‌داند که چه موجود کثیفی است.
عمید نیوان را محکم در بغلش فشار می‌دهد ولی نیوان بدون هیچ احساسی به زنش زل زده بود و دستانش کنار بدنش آویزان مانده بود. مهبد پوزخندی به عمید که همچین مردی را دوست دارد می‌زند که از چشمان تیزبین نیوان دور نمی‌ماند.
- نیوانم! می‌دانی که چه‌قدر دوستت دارم؟
نیوان هیچ پاسخی نمی‌دهد. گویا که هیچ سوالی از او پرسیده نشده است. با این‌حال عمید دست بردار نبود.
- چرا این‌قدر دیر آمدی؟! دلم خیلی برایت تنگ شده بود! وقتی که شنیدم کالسکه‌تان در راه خ*را*ب شد بسیار نگران‌تان شدم.

کد:
به سمت تخت می‌رود و مهبد را روی تخت می‌خواباند.

موهای دخترک را از صورتش کنار می‌زند و به چهره معصوم و ساده‌اش نگاه می‌کند. چشمانش را بست و کلافه آه کشید! سعی می‌کند با گفتن اینکه بعد ها تمام سختی‌هایی را که مهبد کشیده است را جبران می‌کند آرام کند.

کنار مهبد دراز می‌کشد و آن قدر به او می‌نگرد که خوابش می‌برد.

***

نیوان به مهبد که روزه سکوت گرفته بود نگاه می‌‌کند. برایش نگران بود. در این دو روز هیچ چیز نخورده بود و بعد از بی‌هوش شدنش حتی یک کلمه حرف نزده بود.

 حالا هم در کالسکه بی هیچ حرفی به یک نقطه زل زده بود.

نیوان خود را مدام برای کارش سرزنش می‌کرد ولی این چیزها از درد مهبد کم نمی‌کرد. نیوان هم جسم و هم روح مهبد را آزرده بود و کاری را کرده بود که به هیچ وجه جبران پذیر نبود.

-جناب ولیعهد به قصر رسیده‌ایم!

نیوان سر تکان داد و از کالسکه پیاده شد. بعد از پیاده شدن نیوان، سرباز سنگی دستش را مقابل مهبد گرفت تا پیاده شود، ولی مهبد در عالم دیگری سیر می‌کرد.

-خانم! پیاده شوید.

مهبد با صدای زمخت سرباز سنگی از هپروت بیرون می‌آید و به دست دراز شده مرد نگاه میکند. ناخودآگاه چهره مهبد مچاله‌ می‌شود. به گمان که از تمام مردان متنفر شده بود. شاید هم از آن شب به بعد از مرد ها ترس داشت.

مهبد بدون اینکه دست مرد را بگیرد به زحمت از کالسکه پیاده می‌شود و به ناچار دنبال کابوس شب‌هایش به راه می‌افتد.

نیوان پایش را در سالن نگذاشته بود که همسرش عمید که منتظرش بود به طرف نیوان می‌دود و بدون توجه به اطراف، محکم او را به آغوشش می‌کشد.

حال که مهبد سیرت واقعی نیوان را دیده بود به عمید حق می‌داد که نسبت به حضور مهبد کنار نیوان حساسیت نشان داد. هر چه باشد به حتم عمید از ذات واقعی نیوان با خبر است و می‌داند که چه موجود کثیفی است.
عمید نیوان را محکم در بغلش فشار می‌دهد ولی نیوان بدون هیچ احساسی به زنش زل زده بود و دستانش کنار بدنش آویزان مانده بود. مهبد پوزخندی به عمید که همچین مردی را دوست دارد می‌زند که از چشمان تیز بین نیوان دور نمی‌ماند.
-نیوانم! می‌دانی که چقدر دوستت دارم؟
نیوان هیچ پاسخی نمی‌دهد. گویا که هیچ سوالی از او پرسیده نشده است. با این حال عمید دست بردار نبود.
-چرا این قدر دیر آمدی! دلم خیلی برایت تنگ شده بود! وقتی که شنیدم کالسکه‌تان در راه خ*را*ب شد بسیار نگران‌تان شدم.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
عمید باز هم جوابی از جانب نیوان دریافت نمی‌کند. لبخند تلخی می‌زند. خودش این زندگی را انتخاب کرده بود پس نباید از نیوان گلایه‌ای کند! او حاضر بود در مقابل داشتن نیوان جانش را هم بدهد.
عمید سعی کرد خودش را نبازد. لبخند بی‌روحش را عمیق‌تر می‌کند.
- به نظر می‌رسد که خسته راه هستید. بهتر است به اتاق‌تان بروید و استراحت کنید.
بعد از تعظیم کوچکی جلوی نیوان به طرف اتاقش رفت و تلاش کرد که بغضش را نشکند. نیوان به سمت مهبد برگشت و نگاهش کرد.
دیگر مثل گذشته با یک صورت شاداب و بشاش، روبرو نبود. با یک چهره‌ رنگ‌پریده طرف بود که لبان سرخش ترک برداشته بود و زیر چشمانش گود افتاده بود.
- من جلسه‌ای محرمانه با امپراطور دارم. تو هم بهتر است بروی استراحت کنی و چیزی بخوری. درباره ازدواج‌مان با او صحبت می‌کنم.
بعد بدون این‌که منتظر واکنش او باشد به سمت اتاق‌ها می‌رود. بعد از کسب اجازه داخل اتاق کویات می‌شود. با دیدن کویات که پشت به او روی صندلی گهواره‌ای نشسته بود و پیپ می‌کشید اخم در هم کشید.
- درود بر شما عالی‌جناب!
- درود بر تو پسرم!
نیوان اعتراضش را بر زبان می‌آورد.
- مگر دکتر به شما نگفته بود که پیپ کشیدن برای‌تان مضر است؟ پدر شما باید مراقب خودتان باشید.
کویات پیپش را خاموش می‌کند و با عصایش بلند می‌شود. با این‌که پیر و فرتوت شده بود باز هم ابهت و جذبه دوران قدیم را داشت.
- من که دیگر دارم اواخر عمرم را می‌گذرانم و به زودی دار فانی را وداع خواهم گفت؛ فقط یک نگرانی دارم، آن هم تیارا هست. اگر آن دختر پی به هویت واقعیش ببرد، قطعاً در دلش بذر کینه می‌کارد و علاوه بر این‌که سانراب را پس می‌گیرد، ضربه بزرگی به سامتایان هم می‌زند.
- من هم می‌خواستم در مورد تیارا با شما صحبت کنم.
کویات کنجکاو به د*ه*ان پسرش نگاه کرد تا تکلیف خواهر زاده‌اش را بداند.
- راستش تحقیقات ما تکمیل شد.
کویات با هیجان و مشتاق منتظر ادامه صحبت نیوان می‌شود.
- گمان شما درست بود! اسم واقعی آن دختر تیارا هست.
کویات با این‌که حدسش را می‌زد، ولی با این‌حال شوکه به نیوان نگاه کرد.
کویات در خود احساس غریب و عجیبی داشت. شباهت رازانا و تیارا غیر قابل انکار بود. وقتی به آن دختر نگاه می‌کرد انگار به رازانا نگاه می‌کرد.

کد:
عمید باز هم جوابی از جانب نیوان دریافت نمی‌کند. لبخند تلخی می‌زند. خودش این زندگی را انتخاب کرده بود پس نباید از نیوان گلایه‌ای کند! او حاضر بود در مقابل داشتن نیوان جانش را هم بدهد.

معید سعی کرد خودش را نبازد. لبخند بی‌روحش را عمیق تر می‌کند.

-به نظر می‌رسد که خسته راه هستید بهتر است به اتاق‌تان بروید و استراحت کنید.

بعد از تعظیم کوچکی جلوی نیوان به طرف اتاقش رفت و تلاش کرد که بغضش را نشکند. نیوان به سمت مهبد برگشت و نگاهش کرد.

دیگر مثل گذشته با یک صورت شاداب و بشاش، روبرو نبود. با یک چهره‌ رنگ پریده طرف بود که لبان سرخش ترک برداشته بود زیر چشمانش گود افتاده بود.

-من جلسه‌ای محرمانه با امپراطور دارم. تو هم بهتر است بروی استراحت کنی و چیزی بخوری. درباره ازدواج‌مان با او صحبت می‌کنم.

بعد بدون اینکه منتظر واکنش او باشد به سمت اتاق‌ها می‌رود. بعد از کسب اجازه داخل اتاق کویات می‌شود. با دیدن کویات که پشت به او روی صندلی گهواره‌ای نشسته بود و پیپ می‌کشید اخم در هم کشید.

-درود بر شما عالی جناب!

-درود بر تو پسرم!

نیوان اعتراضش را بر زبان می‌آورد.

-مگر دکتر به شما نگفته بود که پیپ کشیدن برای‌تان مضر است؟ پدر شما باید مراقب خودتان باشید.

کویات پیپش را خاموش می‌کند و با عصایش بلند می‌شود. با اینکه پیر و فرتوت شده بود باز هم ابهت و جذبه دوران قدیم را داشت.

-من که دیگر دارم اواخر عمرم را می‌گذرانم و به زودی دار فانی را وداع خواهم گفت. فقط یک نگرانی دارم آن هم تیارا هست. اگر آن دختر پی به هویت واقعی‌اش ببرد، قطعا در دلش بذر کینه می‌کارد و علاوه بر اینکه سانراب را پس می‌گیرد، ضربه بزرگی به سامتایان هم می‌زند.

-من هم می‌خواستم در مورد تیارا با شما صحبت کنم.

کویات کنجکاو به د*ه*ان پسرش نگاه کرد تا تکلیف خواهر زاده‌اش را بداند.

-راستش تحقیقات ما تکمیل شد.

کویات با هیجان و مشتاق منتظر ادامه صحبت نیوان میش‌ود.

-گمان شما درست بود! اسم واقعی آن دختر تیارا هست.

کویات با اینکه حدسش را می‌زد، ولی با این حال شوکه به نیوان نگاه کرد.

کویات در خود احساس غریب و عجیبی داشت. شباهت رارانا و تیارا غیر قابل انکار بود. وقتی به آن دختر نگاه می‌کرد انگار به رازانا نگاه می‌کرد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
کویات در خود یک حس مسئولیت در قبال تیارا حس می‌کرد. به هر حال تیارا دختر عشقش بود! که البته از نظر خونی، دخترک خواهرزاده‌اش بود. علاوه بر این‌ها کویات مصبب مرگ پدر و مادر دخترک بود و باعث شده بود او دور از هویت واقعیش زندگی کند.
سرش را تکان داد تا افکار پریشانش را از خود دور کند.
در عمرش از حریص بودنش پشیمان نبود و حال هم باید مثل همیشه قدرت را فدای خواسته‌های قلبی خود کند.
او باید آن دختر را از سر راه بردارد، به هر قیمتی که شده!
- خودش هم به هویتش پی برده است؟
نیوان سرش را به نشانه تکذیب تکان داد.
- خیر! قبل از سفر از هویتش مطمئن شدم.
- پس چرا وقتی فهمیدی چیزی به من نگفتی؟ اصلاً چرا وقتی در سفر پس از جدا شدن از سربازها تنها بودید سرش را زیر آب نکردی!
نیوان دستانش را از جاه‌طلبی پدرش مشت می‌کند و تلاش می‌کند که خون‌سردی خود را حفظ کند. به سخت‌ترین جای نقشه‌اش رسیده بود؛ فریب دادن کویات!
- راستش من نقشه بهتری در سر دارم، که با آن می‌توانیم مالک تمام زمین‌های سانراب شویم.
***
نگاهش را به لباس عروسی‌اش می‌اندازد. بی‌نظیر شده بود! لباس سلطنتی و گران‌قیمتی در تنش بود که فقط در تن خاندان سلطنتی دیده می‌شد. جواهرات یاقوت و زیبایی انداخته بود که رنگش با پو*ست سفیدش هم‌خوانی جالبی داشت.
اما امان از چشمانش، امان از این چشم‌ها که این‌قدر غمگین بودند. به‌جای لبخند زدن باید با چشمان سیاه و غمگینش به یک نقطه زل بزند.
برای امروزش، چه آرزوهایی که در سر نداشت. در رویاهایش مردی خوش‌قلب و مهربان ناجی‌اش میشد و او را از منجلاب زندگی‌اش بیرون می‌کشید و تا آخر عمر با او به خوش‌بخت زندگی می‌کرد.
آهی غمگین می‌کشد! نیوان تمام آرزوها و رویاهایش را با بی‌رحمی تمام زیر پاهایش له کرده بود. حالا او مجبور بود با نیوانی که با ارزش‌ترین دارایی‌اش را از او گرفته بود، ازدواج کند.
دلش برای معصومیتش می‌سوخت! چه حرف‌ها که از عمید نشنید و مجبور به سکوت شد! چه‌قدر برای تنهایی‌اش که زار نزد! دنیا هیچ‌گاه به کام او نبود. مثل این‌که زندگی‌ از این‌که مهبد بخندد خوشش نمی‌آمد!
در تمام طول مراسم ازدواج‌شان فقط میزبان نگاه‌های پر ترحم عمید بود. مهبد به عمید حق می‌داد، زیرا داشتن هوو برای هر زنی سخت بود. حتی همسر دوم شدن هم به این آسانی‌ها نبود.


کد:
کویات در خود یک حس مسئولیت در قبال تیارا حس می‌کرد. به هر حال تیارا دختر عشقش بود! که البته از نظر خونی، دخترک خواهرزاده‌اش بود. علاوه بر این‌ها کویات مصبب مرگ مدر و مادر دخترک بود و باعث شده بود او دور از هویت واقعی‌اش زندگی کند.

سرش را تکان داد تا افکار پریشانش را از خود دور کند.

در عمرش از حریص بودنش پشیمان نبود و حال هم باید مثل همیشه قدرت را فدای خواسته‌های قلبی خود کند.

او باید آن دختر را از سر راه برادرد به هر قیمتی که شده!

-خودش هم به هویتش پی برده است؟

نیوان سرش را به نشانه تکذیب تکان داد.

-خیر! قبل از سفر از هویتش مطمئن شدم.

-پس چرا وقتی فهمیدی چیزی به من نگفتی؟ اطلا چرا وقتی در سفر پس از جدا شدن از سربازها تنها بودید سرش را زیر آب نکردی!

نیوان دستانش را از جاه طلبی پدرش مشت می‌کند و تلاش می‌کند که خونسردی خود را حفظ کند. به سخت ترین جای نقشه‌اش رسیده بود، فریب دادن کویات!

-راستش من نقشه بهتری در سر دارم، که با آن می‌توانیم مالک تمام زمین‌های سانراب شویم.

***

نگاهش را به لباس عروسی‌اش می‌اندازد. بی‌نظیر شده بود. لباس سلطنتی و گران قیمتی در تنش بود که فقط در تن خاندان سلطنتی دیده می‌شد. جواهرات یاقوت و زیبایی انداخته بود که رنگش با پو*ست سفیدش هم‌خوانی جالبی داشت.

اما امان از چشمانش، امان از این چشم‌ها که اینقدر غمگین بودند. بجای لبخند زدن باید با چشمان سیاه و غمگینش به یک نقطه زل بزند.

برای امروزش، چه آرزوهایی که در سر نداشت. در رویاهایش مردی خوش قلب و مهربان ناجی‌اش میشد و او را از منجلاب زندگی‌اش بیرون می‌کشید و تا آخر عمر با او به خوشبخت زندگی می‌کرد.

آهی غمگین می‌کشد! نیوان تمام آرزوها و رویاهایش را با بی‌رحمی تمام زیر پاهایش له کرده بود. حالا او مجبور بود با نیوانی که با ارزش ترین دارایی‌اش را از او گرفته بود، ازدواج کند.

دلش برای معصومیتش می‌سوخت! چه حرف‌ها که از عمید نشنید و مجبور به سکوت شد! چقدر برای تنهایی‌اش که زار نزد! دنیا هیچگاه به کام او نبود. مثل اینکه زندگی‌ از اینکه مهبد بخندد خوشش نمی‌آید!

در تمام طول مراسم ازدواج‌شان فقط میزبان نگاه‌های پر ترحم عمید بود. مهبد به عمید حق می‌داد زیرا داشتن هوو برای هر زنی سخت بود. حتی همسر دوم شدن هم به این آسانی‌ها نبود.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
مراسم با تجملات تمام برپا شد ولی در قلب مهبد هیچ خبری از شادی نبود که هیچ، بلکه در قفسه س*ی*نه‌اش احساس درد داشت.
فکر می‌کرد که با بودن در قصر می‌تواند زندگی آرامی داشته باشد و در قالب یک دختر زندگی کند. می‌تواند از کوچه و خیابان زندگی کردن خلاص شود! ولی حالا... الان مجبور بود با نیوان ازدواج کند. مجبور بود همسر کسی شود که به او تعرض کرده بود.
دلش می‌خواست مانند بقیه دخترها باشد. بدون ترس از بقیه دامن دخترانه بپوشد و موهایش را بالای سرش ببندد. مثل تمام دخترها عاشق شود و با او مراسم عروسی‌اش را برگزار کند. اگر شبیه دختران به حجله می‌رفت چه می‌شد؟
بلاخره جشن عروسی تمام شد و مهبد از شر نگاه‌های سنگین بقیه آسوده شد. اگر این ملت می‌دانستند که چه در میان مهبد و نیوان گذشته است چه‌گونه به او نگاه می‌کردند؟
مهبد از پله‌ها بالا رفت. خدمت‌کارش در اتاقش را باز کرد و پشت سر مهبد بست.
به دستور نیوان اتاقی بسیار بزرگ برای مهبد و نیوان حاضر کرده بودند و به دستور نیوان قرار بود اتاق‌شان مشترک باشد. مهبد نه تنها از این موضوع خوشحال نشد، بلکه نگاه‌های خصمانه عمید را هم بر جان خرید.
نگاه مهبد بر روی تخت آراسته شده ثابت می‌ماند.
آرزوی تمام دخترها گذراندن یک شب رویایی با مردی مثل نیوان بر روی این تخت بود. مهبد پوزخندی می‌زند. او هم آرزوی یک شب رویایی با مرد رویاهایش داشت، ولی نیوان تمام آرزوهای او را نیست و نابود کرد.
به سمت تخت می‌رود و رویش می‌نشیند. حداقل خیالش راحت بود که نیوان امشب با او کاری ندارد. روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست تا اندکی ذهنش را آرام کند؛ ولی به محض بستن چشمانش تصویر نیوان جلوی چشمانش نقش بست.
مهبد دست پاچه چشمانش را باز می‌کند تا لاقل وقتی تنها هست مجبور به تحمل قیافه نیوان نباشد. آهی می‌کشد و دستش را بر روی درون خاطرش که به تازگی درد می‌کرد می‌گذارد.

کد:
مراسم با تجملات تمام برپا شد ولی در قلب مهبد هیج خبری از شادی نبود که هیچ، بلکه در قفسه س*ی*نه‌اش احساس درد داشت.

فکر می‌کرد که با بودن در قصر می‌تواند زندگی آرامی داشته باشد و در قالب یک دختر زندگی کند. می‌تواند از کوچه و خیابان زندگی کردن خلاص شود! ولی حالا، الان مجبور بود با نیوان ازدواج کند. مجبور بود همسر کسی شود که به او تعرض کرده بود.

دلش می‌خواست مانند بقیه دختر ها باشد. بدون ترس از بقیه دامن دخترانه بپوشد و موهایش را بالای سرش ببندد. مثل تمام دخترها عاشق شود و با او مراسم عروسی‌اش را برگزار کند. اگر شبیه دختران به حجله می‌رفت چه می‌شد؟

بلاخره جشن عروسی تمام شد و مهبد از شر نگاه‌های سنگین بقیه آسوده شد. اگر این ملت می‌دانستند که چه در میان مهبد و نیوان گذشته است چگونه با او نگاه می‌کردند؟

مهبد از پله‌ها بالا رفت. خدمتکارش در اتاقش را باز کرد و پشت سر مهبد بست.

به دستور نیوان اتاقی بسیار بزرگ برای مهبد و نیوان حاضر کرده بودند و به دستور نیوان قرار بود اتاق‌شان مشترک باشد. مهبد نه تنها از این موضوع خوشحال نشد، بلکه نگاه‌های خصمانه عمید را هم بر جان خرید.

نگاه مهبد بر روی تخت آراسته شده ثابت می‌ماند.

آرزوی تمام دخترها گذراندن یک شب رویایی با مردی مثل نیوان بر روی این تخت بود. مهبد پوزخندی می‌زند. او هم آرزوی یک شب رویایی با مرد رویاهایش داشت ولی نیوان تمام آرزوهای او را نیست و نابود کرد.

به سمت تخت می‌رود و رویش می‌نشیند. حداقل خیالش راحت بود که نیوان امشب با او کاری ندارد. روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست تا اندکی ذهنش را آرام کند.

ولی به محض بستن چشمانش تصویر نیوان جلوی چشمانش نقش بست.

مهبد دست پاچه چشمانش را باز می‌کند تا لاقل وقتی تنها هست مجبور به تحمل قیافه نیوان نباشد. آهی می‌کشد و دستش را بر روی درون خاطرش که به تازگی درد می‌کرد می‌گذارد.

#انجمن_تک_رمان #ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
نیوان با درد شیشه را سر می‌کشد. آن دختر برای تحمل این‌همه مشکل خیلی کم سن و سال بود. نیوان از خودش متنفر شده بود که چه‌گونه می‌تواند باز هم آن کار را با مهبد بکند.
با فکر به آن شب و گریه‌ها و جیغ‌های مهبد دستانش را مشت کرد.
مطمئن بود امشب همان‌قدر که به مهبد سخت خواهد گذشت برای خودش هم طاقت‌فرسا خواهد بود، ولی چاره‌اش چیست؟ اگر این کارها را نکند جان دخترک به خطر می‌افتد.
آن‌قدر نوشید و نوشید که دیگر به چیزی فکر نمی‌کرد. به سختی از جایش بلند شد و دیوانه‌وار شروع به خندیدن کرد. حال که حالش دست خودش هم نبود عذاب وجدانش هم خفه‌اش نمی‌کرد.
تلو‌تلوخوران به سوی اتاق جدیدشان رفت و در را باز کرد.
مهبد با صدای باز شدن در از جا پرید و نگاهش میخ نیوانی شد که انگار از تمام جهان فارغ شده است.
نیوان با دیدن نگاه پر از تنفر دخترک قهقهه سر داد. با تلو به سویش قدم برداشت. مهبد با نزدیک شدن نیوان خود را عقب کشید و به تاج تخت تکیه داد. نیوان با چشمان خمارش به گره ابروهای مهبد نگاه کرد. با لحن کش‌داری گفت:
- چرا از من بدت می‌آید؟ من که بد نیستم.
بعد روی مهبد خیمه زد و نگاهش را به لبان سرخ شده دخترک دوخت. نیوان لبانش را تر کرد و با چشمان سرخش طوری به مهبد نگاه کرد که انگار می‌خواهد او را با نگاهش سوراخ کند.
- تو نباید از من فاصله بگیری! من شوهر تو هستم! تو متعلق به منی!
مهبد از حرف‌های نیوان ترسیده بود. تا به حال او را این‌گونه ندیده بود. خواست از زیر دست نیوان فرار کند ولی نیوان او را سفت گرفت.
- ولم کن! از من چه می‌خواهی؟ برای چه دست از سر من بر نمی‌داری؟
بعد هم هقی زد و اشک‌هایش سرازیر شد. نیوان با سر انگشتانش اشک‌های دخترک را پاک کرد.
- از تو چه می‌خواهم؟
بعد حالت تفکر به خود گرفت.
- من از تو خودت را می‌خواهم!
مهبد مسخ شده به چشم‌های بسته شده نیوان نگاه کرد. نیوان از مهبد فاصله گرفت و صدایش زد و انگار که مهبد به خودش بیاید تلاش کرد که نیوان را کنار بزند، اما بی‌فایده بود... .

کد:
نیوان با درد شیشه را سر می‌کشد. آن دختر برای تحمل این همه مشکل خیلی کم سن و سال بود. نیوان از خودش متنفر شده بود که چگونه می‌تواند باز هم آن کار را با مهبد بکند.

با فکر به آن شب و  گریه‌ها و جیغ‌های مهبد دستانش را مشت کرد.

مطمئن بود امشب همان قدر که به مهبد سخت خواهد گذشت برای خودش هم طاقت فرسا خواهد بود، ولی چاره‌اش چیست؟ اگر این کارها را نکند جان دخترک به خطر می‌افتد.

آنقدر نوشید و نوشید که دیگر به چیزی فکر نمی‌کرد. به سختی از جایش بلند شد و دیوانه وار شروع به خندیدن کرد. حال که حالش دست خودش هم نبود عذاب وجدانش هم خفه‌اش نمی‌کرد.

تلو تلو خوران به سوی اتاق جدیدشان رفت و در را باز کرد.

مهبد با صدای باز شدن در از جا پرید و نگاهش میخ نیوانی شد که انگار از تمام جهان فارغ شده است.

نیوان با دیدن نگاه پر از تنفر دخترک قهقهه سر داد. با تلو به سویش قدم برداشت. مهبد با نزدیک شدن نیوان خود را عقب کشید و به تاج تخت تکیه داد. نیوان با چشمان خمارش به گره ابروهای مهبد نگاه کرد. با لحن کشداری گفت.

-چرا از من بدت می‌آید؟ من که بد نیستم.

بعد روی مهبد خیمه زد و نگاهش را به لبان سرخ شده دخترک دوخت. نیوان با ل*ذت لبانش را تر کرد و با چشمان سرخش طوری به مهبد نگاه کرد که انگار می‌خواهد او را با نگاهش سوراخ کند.

-تو نباید از من فاصله بگیری! من شوهر تو هستم! تو متعلق به منی!

مهبد از حرف‌های نیوان ترسیده بود. تا به حال او را اینگونه ندیده بود. خواست از زیر دست نیوان فرار کند ولی نیوان او را سفت گرفت.

-ولن کن! از من چه می‌خواهی؟ برای چه دست از سر من بر نمی‌داری؟

بعد هم هقی زد و اشکانش سرازیر شد. نیوان با سر انگشتاتش اشک‌های دخترک را پاک کرد.

-از تو چه می‌خواهم؟

بعد حالت تفکر به خود گرفت.

-من از تو خودت را می‌خواهم!

 مهبد مسخ شده به چشم‌های بسته شده نیوان نگاه کرد. نیوان از مهبد فاصله گرف و صدایش زد و انگار که مهبد به خودش بیاید تلاش کرد که نیوان را کنار بزند اما بی‌فایده بود...
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا