- تاریخ ثبتنام
- 2022-08-08
- نوشتهها
- 510
- لایکها
- 2,124
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- میان خیال خاطرات💫
- کیف پول من
- 14,745
- Points
- 804
- شاهزاده خانم، منظورتان چیست؟!
- منظورم را کاملاً واضح بیان کردم. گمان نکن که متوجه ر*اب*طه تو و نیوان نشدهام! خوب گوش کن، اگر یکبار دیگر خودت را به نیوان بچسبانی و برایش عشوه بیایی دستور میدهم آنقدر شلاقت بزنند که از صح*نه روزگار محو شوی!
بعد هم چشم غرهای به مهبد رفت. پس از زدن تنهای به مهبد به سوی خروجی تالار رفت.
مهبد با یادآوری اینکه همراه نیوان نیست، با عجله از سالن خارج شد. اما به یکبار با شخصی برخورد کرد و روی زمین افتاد. سرش را بلند کرد و با دیدن پسری جوان یکه خورد.
با ترس به نیوان که بالای پلهها ایستاده بود و با جدیت نگاهش میکرد، نگریست.
علت ترسش را نمیدانست. او که هیچکاری نکرده بود.
- خانم! حالتان خوب است؟
مهبد با صدای پسر به سویش برگشت و با دیدن لباس سلطنتیاش بیم برش داشت. حال تنبیه شدنش حتمی هست.
- خانم!
با صدای پسرک از فکر بیرون افتاد و هول لبخندی زد.
- بله! خوب هستم!
بعد بدون توجه به اطراف دست پسرک را گرفت و با کمکش از جایش برخواست.
- مهبد به اتاقم بیا!
- چشم!
پشت سر نیوان راه افتد. عصبانیت و خشم از راه رفتن نیوان کاملاً مشهود بود. این مهبد را میترساند و باعث میشد فکر کند خطایی انجام داده است.
نیوان بدون اینکه منتظر باشد تا مهبد در را برایش باز کند خودش در را باز کرد. بعد از بازوی دخترک گرفت و وی را به داخل اتاق کشاند.
- ولیعهد! چه اتفاق... .
تو دهنی که از دست نیوان خورد اجازه حرف زدن را از او گرفت.
- مگر نگفته بودم حق نداری با مردان صمیمی شوی؟ مگر خدمتکارها چندینبار به تو نگفته بودند که قوانین قصر اجازه نگاه کردن در چشم مردان را به تو نمیدهد؟
بعد فریاد کشید:
- مگر نگفته بودم؟
نگاه سرد مهبد و بیتفاوتیاش جریترش کرد.
- جواب مرا بده!
- گفته بودید.
- پس چرا به روی شاهزاده سپنتا لبخند زدی؟ کدام قانوان قصر به تو اجازه اینکه دستش را بگیری میداد؟
- من فق... .
- چیزی نگو! حمام را برایم آماده کن.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
- منظورم را کاملاً واضح بیان کردم. گمان نکن که متوجه ر*اب*طه تو و نیوان نشدهام! خوب گوش کن، اگر یکبار دیگر خودت را به نیوان بچسبانی و برایش عشوه بیایی دستور میدهم آنقدر شلاقت بزنند که از صح*نه روزگار محو شوی!
بعد هم چشم غرهای به مهبد رفت. پس از زدن تنهای به مهبد به سوی خروجی تالار رفت.
مهبد با یادآوری اینکه همراه نیوان نیست، با عجله از سالن خارج شد. اما به یکبار با شخصی برخورد کرد و روی زمین افتاد. سرش را بلند کرد و با دیدن پسری جوان یکه خورد.
با ترس به نیوان که بالای پلهها ایستاده بود و با جدیت نگاهش میکرد، نگریست.
علت ترسش را نمیدانست. او که هیچکاری نکرده بود.
- خانم! حالتان خوب است؟
مهبد با صدای پسر به سویش برگشت و با دیدن لباس سلطنتیاش بیم برش داشت. حال تنبیه شدنش حتمی هست.
- خانم!
با صدای پسرک از فکر بیرون افتاد و هول لبخندی زد.
- بله! خوب هستم!
بعد بدون توجه به اطراف دست پسرک را گرفت و با کمکش از جایش برخواست.
- مهبد به اتاقم بیا!
- چشم!
پشت سر نیوان راه افتد. عصبانیت و خشم از راه رفتن نیوان کاملاً مشهود بود. این مهبد را میترساند و باعث میشد فکر کند خطایی انجام داده است.
نیوان بدون اینکه منتظر باشد تا مهبد در را برایش باز کند خودش در را باز کرد. بعد از بازوی دخترک گرفت و وی را به داخل اتاق کشاند.
- ولیعهد! چه اتفاق... .
تو دهنی که از دست نیوان خورد اجازه حرف زدن را از او گرفت.
- مگر نگفته بودم حق نداری با مردان صمیمی شوی؟ مگر خدمتکارها چندینبار به تو نگفته بودند که قوانین قصر اجازه نگاه کردن در چشم مردان را به تو نمیدهد؟
بعد فریاد کشید:
- مگر نگفته بودم؟
نگاه سرد مهبد و بیتفاوتیاش جریترش کرد.
- جواب مرا بده!
- گفته بودید.
- پس چرا به روی شاهزاده سپنتا لبخند زدی؟ کدام قانوان قصر به تو اجازه اینکه دستش را بگیری میداد؟
- من فق... .
- چیزی نگو! حمام را برایم آماده کن.
کد:
-شاهزاده خانم! منظور تان چیست؟
-منظورم را کاملا واضح بیان کردم. گمان نکن که متوجه ر*اب*طه تو و نیوان نشدهام! خوب گوش کن، اگر یک بار دیگر خودت را به نیوان بچسبانی و برایش عشوه بیایی دستور میدهم آنقدر شلاقت بزنند که از صح*نه روزگار محو شوی!
بعد هم چشم غرهای به مهبد رفت. پس از زدن تنهای به مهبد به سوی خروجی تالار رفت.
مهبد با یادآوری اینکه همراه نیوان نیست، با عجله از سالن خارج شد. اما به یکبار با شخصی برخورد کرد و روی زمین افتاد. سرش را بلند کرد و با دیدن پسری جوان یکه خورد.
با ترس به نیوان که بالای پلهها ایستاده بود و با جدیت نگاهش میکرد نگریست.
علت ترسش را نمیدانست. او که هیچ کاری نکرده بود.
-خانم! حالتان خوب است؟
مهبد با صدای پسر به سویش برگشت و با دیدن لباس سلطنتیاش بیم برش داشت. حال تنبیه شدنش حتمی هست.
-خانم!
با صدای پسرک ز فکر بیرون افتاد و هول لبخندی زد.
-بله! خوب هستم!
بعد بدون توجه به اطراف دست پسرک را گرفت و با کمکش از جایش برخواست.
-مهبد به اتاقم بیا!
-چشم!
پشت سر نیوان راه افتد. عصبانیت و خشم از راه رفتن نیوان کاملا مشهود بود و این مهبد را میترساند و باعث میشد فکر کند خطایی انجام داده است.
نیوان بدون اینکه منتظر باشد تا مهبد در را برایش باز کند خودش در را باز کرد. بعد از بازوی دخترک گرفت و وی را به داخل اتاق کشاند.
-ولیعهد! چه اتفاق...
تو دهنی که از دست نیوان خورد اجازه حرف زدن را از او گرفت.
-مگر نگفته بودم، حق نداری با مردان صمیمی شوی؟ مگر خدمتکارها چندین بار به تو نگفته بودند که قوانین قصر اجازه نگاه کردن در چشم مردان را به تو نمیدهد؟
بعد فریاد کشید.
-مگر نگفته بودم؟
نگاه سرد مهبد و بیتفاوتیاش جری ترش کرد.
-جواب مرا بده!
-گفته بودید؟
-پس چرا به روی شاهزاده سپنتا لبخند زدی؟ کدام قانوان قصر به تو اجازه اینکه دستش را بگیری میداد؟
-من فق...
-چیزی نگو! حمام را برایم آماده کن.
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
آخرین ویرایش توسط مدیر: