مهبد سری تکان داد و به سمت گوشه اتاق رفت و در حمام شخصی نیوان را باز کرد. با دیدن داخل حمام چشمانش گرد شد. حمامی بزرگ با حوضی وسطش و چند شیر آب در گوشه حمام که زیرشان ظرفی گذاشته شده بود.
تا به حال حمامی به این مجللی ندیده بود؛ اصلاً حمام خصوصی ندیده بود. از وقتی به دنیا آمده بود در حمام عمومی زنان حمام کرده بود. خوبی حمامهای زنانه به این بود که میتوانست در راه آنجا لباس دخترانه بپوشد.
داخل حوض را پر از آب کرد و سپس هیزمهای زیرش را روشن کرد تا آب گرم شود. سپس داخل حوض گلبرگهای رز ریخت و کمی شیر و عسل به آب افزود و در دلش به سوسول بودن ولیعهد کشور افسوس خورد.
- حمام آماده شده است؟
مهبد دستش را روی قلبش میگذارد و به نیوان که به یکباره وارد شده بود نگریست.
- بله جناب ولیعهد!
- هیزمها را خاموش کن و تا وقتی حمام میکنم وسایلهای من و خودت را جمع کن. قرار است برای سرکشی به زمینهای بوجان اطراف برویم.
- چشم!
***
چند ساعتی بود که در کالسکه نشسته بودند و در راه بوجان بودند. مهبد به ذوق و اشتیاق از دریچه به بیرون نگاه میکرد.
برای اولینبار از پایتخت خارج شده بود. با اینکه اطرافش جادهای خشک و خالی و بدون پوشش گیاهی بود، اما باز هم غنیمت بود.
نیوان با عذاب وجدان به دخترک که فارغ از دنیا بود نگاه میکرد. اگر مهبد میدانست که در این سفر نیوان چه بلایی میخواهد سرش بیاورد، هرگز اینقدر خوشحال نمیشد. نیوان آهی میکشد. متاسفانه تنها راه نجات تیارا از چنگال کویات همین بود.
- عالیجناب! چرخ کالسکه خ*را*ب شده است!
نیوان سعی کرد خود را کنجکاو نشان دهد.
- چی؟ چهگونه؟
- نمیدانم! مثل اینکه پیچ چرخ خ*را*ب شده است. بهتر است از کالسکه پیاده شوید تا آسیبی نبینید!
نیوان و مهبد از کالسکه پیاده میشوند. نیوان با کلافگی ساختگی رو به سرباز سنگی میگوید.
- تعمیر چرخ چهقدر زمان میبرد؟
سرباز سنگی که از خشم نیوان میترسید با لکنت گفت:
- قربان! ما وسیلهای برای تعمیر کالسکه نداریم! از شهر هم خیلی فاصله داریم.
- پس چارهای جز اینکه بقیه راه را با اسب بروم ندارم.
- ولی قربان... .
- ولی، اما و اگر نداریم! من و تی... مهبد با هم به بوجان میرویم و در کاخ بوجان ساکن خواهیم شد. پس از تعمیر کالسکه به آنجا بیایید.
نفس عمیقی میکشد. کم مانده بود مهبد را با نام واقعیاش صدا بزند. بدون اینکه نظری از تیارا بپرسد یکی از اسبهای کالسکه را برداشت و رویش زین گذاشت.
- بیا سوار شو.
- عالیجناب! امکان دارد اجازه دهید که من هم بین محافظها بمانم؟
- تو خدمتکار شخصیام هستی و باید به هر جا که من میروم بروی.
تیارا بیخبر از همهجا با کمک نیوان سوار اسب شد. در هوای پاییزی اسبسواری دلپذیر بود.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
تا به حال حمامی به این مجللی ندیده بود؛ اصلاً حمام خصوصی ندیده بود. از وقتی به دنیا آمده بود در حمام عمومی زنان حمام کرده بود. خوبی حمامهای زنانه به این بود که میتوانست در راه آنجا لباس دخترانه بپوشد.
داخل حوض را پر از آب کرد و سپس هیزمهای زیرش را روشن کرد تا آب گرم شود. سپس داخل حوض گلبرگهای رز ریخت و کمی شیر و عسل به آب افزود و در دلش به سوسول بودن ولیعهد کشور افسوس خورد.
- حمام آماده شده است؟
مهبد دستش را روی قلبش میگذارد و به نیوان که به یکباره وارد شده بود نگریست.
- بله جناب ولیعهد!
- هیزمها را خاموش کن و تا وقتی حمام میکنم وسایلهای من و خودت را جمع کن. قرار است برای سرکشی به زمینهای بوجان اطراف برویم.
- چشم!
***
چند ساعتی بود که در کالسکه نشسته بودند و در راه بوجان بودند. مهبد به ذوق و اشتیاق از دریچه به بیرون نگاه میکرد.
برای اولینبار از پایتخت خارج شده بود. با اینکه اطرافش جادهای خشک و خالی و بدون پوشش گیاهی بود، اما باز هم غنیمت بود.
نیوان با عذاب وجدان به دخترک که فارغ از دنیا بود نگاه میکرد. اگر مهبد میدانست که در این سفر نیوان چه بلایی میخواهد سرش بیاورد، هرگز اینقدر خوشحال نمیشد. نیوان آهی میکشد. متاسفانه تنها راه نجات تیارا از چنگال کویات همین بود.
- عالیجناب! چرخ کالسکه خ*را*ب شده است!
نیوان سعی کرد خود را کنجکاو نشان دهد.
- چی؟ چهگونه؟
- نمیدانم! مثل اینکه پیچ چرخ خ*را*ب شده است. بهتر است از کالسکه پیاده شوید تا آسیبی نبینید!
نیوان و مهبد از کالسکه پیاده میشوند. نیوان با کلافگی ساختگی رو به سرباز سنگی میگوید.
- تعمیر چرخ چهقدر زمان میبرد؟
سرباز سنگی که از خشم نیوان میترسید با لکنت گفت:
- قربان! ما وسیلهای برای تعمیر کالسکه نداریم! از شهر هم خیلی فاصله داریم.
- پس چارهای جز اینکه بقیه راه را با اسب بروم ندارم.
- ولی قربان... .
- ولی، اما و اگر نداریم! من و تی... مهبد با هم به بوجان میرویم و در کاخ بوجان ساکن خواهیم شد. پس از تعمیر کالسکه به آنجا بیایید.
نفس عمیقی میکشد. کم مانده بود مهبد را با نام واقعیاش صدا بزند. بدون اینکه نظری از تیارا بپرسد یکی از اسبهای کالسکه را برداشت و رویش زین گذاشت.
- بیا سوار شو.
- عالیجناب! امکان دارد اجازه دهید که من هم بین محافظها بمانم؟
- تو خدمتکار شخصیام هستی و باید به هر جا که من میروم بروی.
تیارا بیخبر از همهجا با کمک نیوان سوار اسب شد. در هوای پاییزی اسبسواری دلپذیر بود.
کد:
مهبد سری تکان داد و به سمت گوشه اتاق رفت و در حمام شخصی نیوان را باز کرد. با دیدن داخل حمام چشمانش گرد شد. حمامی بزرگ با حوضی وسطش و چند شیر آب در گوشه حمام که زیرشان ظرفی گذاشته شده بود.
تا به حال حمامی به این مجللی ندیده بود. اصلا حمام خصوصی ندیده بود. از وقتی به دنیا آمده بود در حمام عمومی زنان حمام کرده بود. خوبی حمامهای زنانه به این بود که میتوانست در راه آنجا لباس دخترانه بپوشد.
داخل حوض را پر از آب کرد و سپس هیزمهای زیرش را روشن کرد تا آب گرم شود. سپس داخل حوض گلبرگهای رز ریخت و کمی شیر و عسل به آب افزود و در دلش به سوسول بودن ولیعهد کشور افسوس خورد.
-حمام آماده شده است؟
مهبد دستش را روی قلبش میگذارد و به نیوان که به یکباره وارد شده بود نگریست.
-بله جناب ولیعهد!
-هیزم ها را خاموش کن و تا وقتی حمام میکنم وسایلهای من و خودت را جمع کن قرار است برای سرکشی به زمینهای بوجان اطراف برویم.
-چشم!
***
چند ساعتی بود که در کالسکه نشسته بودند و در راه بوجان بودند. مهبد به ذوق و اشتیاق از دریچه به بیرون نگاه میکرد.
برای اولین بار از پایتخت خارج شده بود. با اینکه اطرافش جادهای خشک و خالی و بدون پوشش گیاهی بود، اما باز هم غنیمت بود.
نیوان با عذاب وجدان به دخترک که فارغ از دنیا بود نگاه میکرد. اگر مهبد میدانست که در این سفر نیوان چه بلایی میخواهد سرش بیاورد، هرگز اینقدر خوشحال نمیشد. نیوان آهی میکشد. متاسفانه تنها راه نجات تیارا از چنگال کویات همین بود.
-عالیجناب! چرخ کالسکه خ*را*ب شده است!
نیوان سعی کرد خود را کنجکاو نشان دهد.
-چی؟ چگونه؟
-نمیدانم! مثل اینکه پیچ چرخ خ*را*ب شده است. بهتر است از کالسکه پیاده شوید تا آسیبی نبینید!
نیوان و مهبد از کالسکه پیاده میشوند. نیوان با کلافگی ساختگی رو به سرباز سنگی میگوید.
- تعمیر چرخ چقدر زمان میبرد؟
سرباز سنگی که از خشم نیوان میترسید با لکنت گفت.
-قربان! ما وسیلهای برای تعمیر کالسکه نداریم! از شهر هم خیلی فاصله داریم.
-پس چارهای جز اینکه بقیه راه را با اسب بروم ندارم.
-ولی قربان...
-ولی و اما، اگر نداریم! من و تی... مهبد با هم به بوجان میرویم و در کاخ بوجان ساکن خواهیم شد. پس از تعمیر کالسکه به آنجا بیایید.
نفس عمیقی میکشد. کم مانده بود مهبد را با نام واقعیش صدا بزند. بدون اینکه نظری از تیارا بپرسد یکی از اسبهای کالسکه را برداشت و رویش زین گذاشت.
-بیا سوار شو.
-عالیجناب! امکان دارد اجازه دهید که من هم بین محافظها بمانم؟
-تو خدمتکار شخصیام هستی و باید به هر جا که من میروم برویم.
تیارا بیخبر از همه جا با کمک نیوان سوار اسب شد. در هوای پاییزی اسب سواری دلپذیر بود.
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
آخرین ویرایش توسط مدیر: