- تاریخ ثبتنام
- 2022-08-08
- نوشتهها
- 510
- لایکها
- 2,124
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- میان خیال خاطرات💫
- کیف پول من
- 14,745
- Points
- 804
انواع و اقسام گلها و درختان سر به فلک کشیده، پیادهرویی با سنگریزههای سفید و نیمکتهایی که در سراسر باغ بودند.
مهبد پشت سر سرباز به راه افتاد. هر چهقدر بیشتر در قصر راه میرفت، تعجبش هم بیشتر از قبل میشد. ساختمان بزرگ طلایی و سفید و نماکاری زیبایش چشم هر بینندهای را به خود خیره میکرد.
در باغ اصلی قصر خدمتکارهای زیادی در رفت و آمد بودند. اینهمه خدمتکار برای چه بودند؟
سرباز سنگی به سوی یک راه تنگ و تاریک رفت و مهبد هم مانند یک جوجه اردک به دنبالش رفت. بعد از عبور از راهروی تنگ و مخوف به چند در چوبی و قدیمی رسیدند. سرباز سنگی به سوی یکی از درها رفت و آن را محکم کوبید.
در باز شد و زنی مسن که لباس خدمتکارها را داشت در را باز کرد.
- چه میخواهی؟
سرباز سنگی به مهبد اشاره کرد.
- این دختر، به عنوان خدمتکار مخصوص ولیعهد انتخاب شده است. کارهایش را تمام و کمال به او یاد بده. در ضمن ولیعهد دستور دادند خدمتکار جدیدشان در پشت اتاق خودشان اقامت کنند.
زن خدمتکار با تعجب به مهبد نگاه کرد.
- اما قانون قصر میگوید که خدمتکارها جز انباریهای قدیمی قصر نباید در جای دیگری زندگی کنند! ولیعهد مطمئن هستند که این دختر میتواند از پس کارهای قصر بر بیاید؟
مهبد با کنجکاوی به اطرافش نگاه میکند. عجب! پس اینجا انباری سابق قصر است که حال اتاق خدمتکاران شده است.
-بهتر است از دستور ولیعهد اطاعت کنید!
بعد هم به سوی باغ اصلی قصر حرکت کرد. مهبد از رفتار سرباز بهتزده شده بود. با اینکه آن زن یک خدمتکار بود، نباید با او اینگونه صحبت میکرد.
- بیا داخل.
مهبد پشت سر زن وارد شد. یک اتاق خیلی بزرگ که کفش فقط یک گلیم بود. چند خدمتکار هم روی گلیم نشسته بودند.
- اینجا چند تا اتاق هست که برای خدمتکارها هستند و چندین خدمتکار در یک اتاق زندگی میکنند. درستش هم این بود که تو هم اینجا زندگی کنی اما ولیعهد میخواهند تو پیش خودشان باشی!
زن یک دست لباس که مانند لباس خودش بود به مهبد داد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
مهبد پشت سر سرباز به راه افتاد. هر چهقدر بیشتر در قصر راه میرفت، تعجبش هم بیشتر از قبل میشد. ساختمان بزرگ طلایی و سفید و نماکاری زیبایش چشم هر بینندهای را به خود خیره میکرد.
در باغ اصلی قصر خدمتکارهای زیادی در رفت و آمد بودند. اینهمه خدمتکار برای چه بودند؟
سرباز سنگی به سوی یک راه تنگ و تاریک رفت و مهبد هم مانند یک جوجه اردک به دنبالش رفت. بعد از عبور از راهروی تنگ و مخوف به چند در چوبی و قدیمی رسیدند. سرباز سنگی به سوی یکی از درها رفت و آن را محکم کوبید.
در باز شد و زنی مسن که لباس خدمتکارها را داشت در را باز کرد.
- چه میخواهی؟
سرباز سنگی به مهبد اشاره کرد.
- این دختر، به عنوان خدمتکار مخصوص ولیعهد انتخاب شده است. کارهایش را تمام و کمال به او یاد بده. در ضمن ولیعهد دستور دادند خدمتکار جدیدشان در پشت اتاق خودشان اقامت کنند.
زن خدمتکار با تعجب به مهبد نگاه کرد.
- اما قانون قصر میگوید که خدمتکارها جز انباریهای قدیمی قصر نباید در جای دیگری زندگی کنند! ولیعهد مطمئن هستند که این دختر میتواند از پس کارهای قصر بر بیاید؟
مهبد با کنجکاوی به اطرافش نگاه میکند. عجب! پس اینجا انباری سابق قصر است که حال اتاق خدمتکاران شده است.
-بهتر است از دستور ولیعهد اطاعت کنید!
بعد هم به سوی باغ اصلی قصر حرکت کرد. مهبد از رفتار سرباز بهتزده شده بود. با اینکه آن زن یک خدمتکار بود، نباید با او اینگونه صحبت میکرد.
- بیا داخل.
مهبد پشت سر زن وارد شد. یک اتاق خیلی بزرگ که کفش فقط یک گلیم بود. چند خدمتکار هم روی گلیم نشسته بودند.
- اینجا چند تا اتاق هست که برای خدمتکارها هستند و چندین خدمتکار در یک اتاق زندگی میکنند. درستش هم این بود که تو هم اینجا زندگی کنی اما ولیعهد میخواهند تو پیش خودشان باشی!
زن یک دست لباس که مانند لباس خودش بود به مهبد داد.
کد:
انواع و اقسام گلها و درختان سربه فلک کشیده، پیاده رویی با سنگ ریزههای سفید و نیمکتهایی که در سراسر باغ بودند.
مهبد پشت سر سرباز به راه افتاد. هرچقدر بیشتر در قصر راه میرفت، تعجبش هم بیشتر از قبل میشد. ساختمان بزرگ طلایی و سفید و نماکاری زیبایش چشم هر بینندهی را به خود خیره میکرد.
در باغ اصلی قصر خدمتکارهای زیادی در رفت و آمد بودند. این همه خدمتکار برای چه بودند؟
سرباز سنگی به سوی یک راه تنگ و تاریک رفت و مهبد هم مانند یک جوجه اردک به دنبالش رفت. بعد از عبور از راهروی تنگ و مخوف به چند در چوبی و قدیمی رسیدند. سرباز سنگی به سوی یکی از در ها رفت و آن را محکم کوبید.
در باز شد و زنی مسن که لباس خدمتکارها را داشت در را باز کرد.
-چه میخواهی؟
سرباز سنگی به مهبد اشاره کرد.
-این دختر، به عنوان خدمتکار مخصوص ولیعهد انتخاب شده است. کارهایش را تمام و کمال به او یاد بده. در ضمن ولیعهد دستور دادند، خدمتکار جدیدشان در پشت اتاق خودشان اقامت کنند.
زن خدمتکار با تعجب به مهبد نگاه کرد.
-اما قانون قصر میگوید که خدمتکارها جز انباریهای قدیمی قصر نباید در جای دیگری زندگی کنند! ولیعهد مطمئن هستند که این دختر میتواند از پس کارهای قصر بر بیاید؟
مهبد با کنجکاوی به اطرافش نگاه میکند. عجب! پس اینجا انباری سابق قصر است که حال اتاق خدمتکاران شده است.
-بهتر است از دستور ولیعهد اطاعت کنید!
بعد هم به سوی باغ اصلی قصر حرکت کرد. مهبد از رفتار سرباز بهت زده شده بود. با اینکه آن زن یک خدمتکار بود، نباید با او اینگونه صحبت میکرد.
-بیا داخل؟
مهبد پشت سر زن وارد شد. یک اتاق خیلی بزرگ که کفش فقط یک گلیم بود. چند خدمتکار هم روی گلیم نشسته بودند.
-اینجا چند تا اتاق هست که برای خدمتکارها هستند و چندین خدمتکار در یک اتاق زندگی میکنند. درستش هم این بود که تو هم اینجا زندگی کنی اما ولیعهد میخواهند تو پیش خودشان باشی!
زن یک دست لباس که مانند لباس خودش بود به مهبد داد.
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
آخرین ویرایش توسط مدیر: