• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • مصاحبه صوتی رمان ققنوس آتش اثر مونا سپاهی کلیک کنید

کامل شده رمان دو امپراطور و یک ملکه | ونیس (مهدیس امیرخانی) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

موضوع رمان چطوره؟🤔

  • خوب بود👏

    رای: 1 100.0%
  • خیلی خوب بود👍

    رای: 1 100.0%
  • عالی🤏

    رای: 1 100.0%
  • فوق العاده🤞

    رای: 1 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
انواع و اقسام گل‌ها و درختان سر به فلک کشیده، پیاده‌رویی با سنگ‌ریزه‌های سفید و نیمکت‌هایی که در سراسر باغ بودند.
مهبد پشت سر سرباز به راه افتاد. هر چه‌قدر بیشتر در قصر راه می‌رفت، تعجبش هم بیشتر از قبل میشد. ساختمان‌ بزرگ طلایی و سفید و نماکاری زیبایش چشم هر بیننده‌‌ای را به خود خیره می‌کرد.
در باغ اصلی قصر خدمت‌کارهای زیادی در رفت و آمد بودند. این‌همه خدمت‌کار برای چه بودند؟
سرباز سنگی به سوی یک راه تنگ و تاریک رفت و مهبد هم مانند یک جوجه اردک به دنبالش رفت. بعد از عبور از راه‌روی تنگ و مخوف به چند در چوبی و قدیمی رسیدند. سرباز سنگی به سوی یکی از درها رفت و آن را محکم کوبید.
در باز شد و زنی مسن که لباس خدمت‌کارها را داشت در را باز کرد‌.
- چه می‌خواهی؟
سرباز سنگی به مهبد اشاره کرد.
- این دختر، به عنوان خدمت‌کار مخصوص ولیعهد انتخاب شده است. کارهایش را تمام و کمال به او یاد بده. در ضمن ولیعهد دستور دادند خدمت‌کار جدیدشان در پشت اتاق خودشان اقامت کنند.
زن خدمت‌کار با تعجب به مهبد نگاه کرد.
- اما قانون قصر می‌گوید که خدمت‌کارها جز انباری‌های قدیمی قصر نباید در جای دیگری زندگی کنند! ولیعهد مطمئن هستند که این دختر می‌تواند از پس کارهای قصر بر بیاید؟
مهبد با کنجکاوی به اطرافش نگاه می‌کند. عجب! پس این‌جا انباری سابق قصر است که حال اتاق خدمت‌کاران شده است.
-بهتر است از دستور ولیعهد اطاعت کنید!
بعد هم به سوی باغ اصلی قصر حرکت کرد. مهبد از رفتار سرباز بهت‌زده شده بود. با این‌که آن زن یک خدمت‌کار بود، نباید با او این‌گونه صحبت می‌کرد.
- بیا داخل.
مهبد پشت سر زن وارد شد. یک اتاق خیلی بزرگ که کفش فقط یک گلیم بود. چند خدمت‌کار هم روی گلیم نشسته بودند.
- این‌جا چند تا اتاق هست که برای خدمت‌کارها هستند و چندین خدمت‌کار در یک اتاق زندگی می‌کنند. درستش هم این بود که تو هم این‌جا زندگی کنی اما ولیعهد می‌خواهند تو پیش خودشان باشی!
زن یک دست لباس که مانند لباس خودش بود به مهبد داد.


کد:
انواع و اقسام گل‌ها و درختان سربه فلک کشیده، پیاده رویی با سنگ ریزه‌های سفید و نیمکت‌هایی که در سراسر باغ بودند.

مهبد پشت سر سرباز به راه افتاد. هرچقدر بیشتر در قصر راه می‌رفت، تعجبش هم بیشتر از قبل میشد. ساختمان‌ بزرگ طلایی و سفید و نماکاری زیبایش چشم هر بیننده‌ی را به خود خیره می‌کرد.

در باغ اصلی قصر خدمتکارهای زیادی در رفت و آمد بودند. این همه خدمتکار برای چه بودند؟

سرباز سنگی به سوی یک راه تنگ و تاریک رفت و مهبد هم مانند یک جوجه اردک به دنبالش رفت. بعد از عبور از راهروی تنگ و مخوف به چند در چوبی و قدیمی رسیدند. سرباز سنگی به سوی یکی از در ها رفت و آن را محکم کوبید.

در باز شد و زنی مسن که لباس خدمتکارها را داشت در را باز کرد‌.

-چه می‌خواهی؟

سرباز سنگی به مهبد اشاره کرد.

-این دختر، به عنوان خدمتکار مخصوص ولیعهد انتخاب شده است. کارهایش را تمام و کمال به او یاد بده. در ضمن ولیعهد دستور دادند، خدمتکار جدیدشان در پشت اتاق خودشان اقامت کنند.

زن خدمتکار با تعجب به مهبد نگاه کرد.

-اما قانون قصر می‌گوید که خدمتکارها جز انباری‌های قدیمی قصر نباید در جای دیگری زندگی کنند! ولیعهد مطمئن هستند که این دختر می‌تواند از پس کارهای قصر بر بیاید؟

مهبد با کنجکاوی به اطرافش نگاه می‌کند. عجب! پس اینجا انباری سابق قصر است که حال اتاق خدمتکاران شده است.

-بهتر است از دستور ولیعهد اطاعت کنید!

بعد هم به سوی باغ اصلی قصر حرکت کرد. مهبد از رفتار سرباز بهت زده شده بود. با اینکه آن زن یک خدمتکار بود، نباید با او اینگونه صحبت می‌کرد.

-بیا داخل؟

مهبد پشت سر زن وارد شد. یک اتاق خیلی بزرگ که کفش فقط یک گلیم بود. چند خدمتکار هم روی گلیم نشسته بودند.

-اینجا چند تا اتاق هست که برای خدمتکارها هستند و چندین خدمتکار در یک اتاق زندگی می‌کنند. درستش هم این بود که تو هم اینجا زندگی کنی اما ولیعهد می‌خواهند تو پیش خودشان باشی!

زن یک دست لباس که مانند لباس خودش بود به مهبد داد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
- این لباس‌ها را بپوش! البته خدمت‌کارها فقط برای خواب و برای دو ساعت استراحت روزانه به اتاق‌شان می‌روند.
وظایف خدمت‌کارها خیلی سخت است. خدمت‌کارهای عمومی لباس می‌شویند، آشپزی می‌کنند، ظرف می‌شویند و نظافت می‌کنند؛ که البته شانس به تو رو کرده است و خدمت‌کار مخصوص ولیعهد شده‌ای! خیلی‌ها آرزو دارند ایشان را ببینند.
مهبد لباسش را با لباسی که زن به او داده بود عوض کرد؛ بعد هم زن تمام کارهایش را برایش توضیح داد. در کل کار خاصی نباید می‌کرد.
- بیا اتاق ولیعهد را نشانت دهم. از امروز باید کارت را شروع کنی. مراقب رفتارت هم باش و کارهایت را درست انجام بده.
مهبد سری تکان داد و به دنبال زن روانه شد. زن از در بزرگ و کنده‌کاری‌شده قصر داخل قصر شد.
مهبد با شگفت به اطرافش نگریست. داخل قصر حتی از بیرونش هم قشنگ‌تر و مجلل‌تر بود.
راه‌رویی بزرگ و طویل که فرش قرمزی پهن کرده بودند و در گوشه‌های دیوار مجسمه‌های زیرخاکی و گران‌قیمت به چشم می‌خورد. تابلوهای زیبا و نفیس ابریشمی روی دیوارهای گچ‌کاری شده به چشم می‌خورد.
سرتاسر سالن پراز درهایی بود که رویشان با نقش‌های مختلفی کنده‌کاری شده بود. انتهای سالن یک در بود که از همه در‌ها بزرگ‌تر بود و پله مارپیچی که به طبقه‌های بالا منتهی می‌شد.
از پله‌ها بالا رفتند. طبقه دوم هم شبیه طبقه اول بود. زن به سوی یکی از اتاق‌ها رفت.
- این‌جا اتاق ولیعهد هست. به داخل برو! یادت باشد که رفتارت باید مودبانه باشد.
مهبد سری تکان داد و با هیجان در زد. کنجکاو بود ولیعهد را ببیند. یعنی ولیعهد چه شکلی‌ست؟
-بیا داخل!
مهبد در را باز کرد و آرام و محجوب وارد اتاق شد. در باز شد و مهبد مردی جوان دید که پشت به او ایستاده بود. سرش را به زیر انداخت.
- درود بر شما!
مرد آرام به سمتش برمی‌گردد و مهبد سعی می‌کند به حس کنجکاوی‌اش غلبه کند و سر به زیر بماند.
-سرت را بلند کن.
مهبد با دستور مرد سرش را بالا می‌آورد و با دیدن شخص مقابلش خشک می‌شود.

کد:
-این لباس‌ها را بپوش! البته خدمتکارها فقط برای خواب و برای ۲ ساعت استراحت روزانه به اتاق‌شان می‌روند.

وظایف خدمتکارها خیلی سخت است. خدمتکارهای عمومی لباس می‌شویند، آشپزی می‌کنند، ظرف می‌شویند و نظافت می‌کنند. که البته شانس به تو رو کرده است و خدمتکار مخصوص ولیعهد شده‌ای! خیلی‌ها آرزو دارند ایشان را ببینند.

مهبد لباسش را با لباسی که زن به او داده بود عوض کرد. بعد هم زن تمام کارهایش را برایش توضیح داد. در کل کار خاصی نباید می‌کرد.

-بیا اتاق ولیعهد را نشانت دهم. از امروز باید کارت را شروع کنی. مراقب رفتارت هم باش و کارهایت را درست انجام بده.

مهبد سری تکان داد و به دنبال زن روانه شد. زن از در بزرگ و کنده‌کاری شده قصر داخل قصر شد.

مهبد با شگفت به اطرافش نگریست. داخل قصر حتی از بیرونش هم قشنگ تر و مجلل تر بود.

راهرویی بزرگ و طویل که فرش قرمزی پهن کرده بودند و در گوشه‌های دیوار مجسمه‌های زیرخاکی و گران قیمت به چشم می‌خورد. تابلوهای زیبا و نفیس ابریشمی روی دیوارهای گچ‌کاری شده به چشم می‌خورد.

سرتاسر سالن پراز درهایی بود که رویشان با نقش‌های مختلفی کنده کاری شده بود. انتهای سالن یک در بود که از همه در ها بزرگ تر بود و پله مارپیچی که به طبقه‌های بالا منتهی می‌شد.

از پله‌ها بالا رفتند. طبقه دوم هم شبیه طبقه اول بود. زن به سوی یکی از اتاق‌ها رفت.

-اینجا اتاق ولیعهد هست. به داخل برو! یادت باشد که رفتارت باید مودبانه باشد.

مهبد سری تکان داد و با هیجان در زد. کنجکاو بود ولیعهد را ببیند. یعنی ولیعهد چه شکلی ست؟

-بیا داخل!

مهبد در را باز کرد و آرام و محجوب وارد اتاق شد. در باز شد و مهبد مردی جوان دید که پشت به او ایستاده بود.سرش را به زیر انداخت.

-درود بر شما!

مرد آرام به سمتش برمی‌گردد و مهبد سعی می‌کند به حس کنجکاوی‌اش غلبه کند و سر به زیر بماند.

-سرت را بلند کن.

مهبد با دستور مرد سرش را بالا می‌آورد و با دیدن شخص مقابلش خشک می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
نیوان در لباس ولیعهدی روبه‌رویش ایستاده بود و با نگاه پر نفوذش به مهبد نگاه می‌کرد. مهبد برای اولین‌بار در زندگی‌اش دست و پایش را گم می‌کند. نیوان واقعاً ولیعهد بود؟
به آنی به یاد رفتارش با نیوان افتاد. با او آن‌گونه صحبت کرد و مجبورش کرد کف کلبه را طی بکشد. حتی وقتی نیوان هویتش را به مهبد گفت، مهبد او را به تمسخر گرفت.
- خب! حالا از شغل جدیدت راضی هستی؟
نیوان بعد از اتمام جمله‌اش یکی از ابروهایش را بالا داد و سوالی مهبد را نگاه کرد.
- بله!
نیوان کمی جلوتر آمد.
- اوم! همین؟! تا همین چند ساعت پیش که یک لحظه هم از حرف زدن دست نمی‌کشیدی!
مهبد هول می‌شود و سعی می‌کند رفتارش را ماست‌مالی کند.
- من؟! من تا به حال اصلاً حرف نزده‌ام!
قهقهه نیوان به آسمان می‌رود و مهبد تازه می‌فهمد که چه گفته است!
- خوب است! پس تازه زبان وا کرده‌ای!
مهبد با حرص به نیوان نگاه کرد. حیف که فهمیده بود او چه کسی هست و دیگر نمی‌توانست جواب دندان‌شکنی به او دهد.
نیوان با سرگرمی به دختری که از حرص قرمز شده بود نگاه کرد. پیش این دختربچه می‌توانست کمی از این جلد سفت و سختش بیرون بیاید. چرایش را نمی‌دانست! نمی‌دانست این دختربچه چه چیزی داشت که او از سر به سر گذاشتنش ل*ذت می‌برد.
- بسیار خوب بچه جان! باید به پیش امپراطور بروم و تو باید مرا همراهی کنی!
مهبد بی‌توجه به جمله دومش حق به جانب می‌گوید:
- بچه جان! اما من بچه نیستم! درضمن اسم هم دارم!
- اما من ولیعهد هستم و می‌گویم که اسم تو بچه جان هست!
- ولی من مهبد هستم!
- مهبد یک نام پسرانه هست!
- ولی این اسم من است.
- من کاری به اسمت ندارم! تو بچه جان هستی!
مهبد خواست د*ه*ان باز کند که نیوان چندبار انگشت اشاره‌اش را در هوا چرخاند.
- نکند باز هم می‌خواهی از دستور من سرپیچی کنی؟!
مهبد ل*بش را گ*از گرفت تا چیزی به او نگوید. نمی‌خواست این کار خوب را از دست بدهد. اصلاً اگر ولیعهد از او عصبانی شود ممکن است طور دیگری او را مجازات کند.

کد:
نیوان در لباس ولیعهدی روبرویش ایستاده بود و با نگاه پر نفوذش به مهبد نگاه می‌کرد. مهبد برای اولین بار در زندگی‌اش دست و پایش را گم می‌کند. نیوان واقعا وایعهد بود؟

به آنی به یاد رفتارش با نیوان افتاد. با او آن گونه صحبت کرد و مجبور کرد کف کلبه را طی بکشد. حتی وقتی نیوان هویتش را به مهبد گفت، مهبد او را به تمسخر گرفت.

-خب! حالا از شغل جدیدت راضی هستی؟

نیوان بعد از اتمام جمله‌اش یکی از ابرو هایش را بالا داد و سوالی مهبد را نگاه کرد.

-بله!

نیوان کمی جلو تر آمد.

-اوم! همین؟! تا همین چند ساعت پیش که یک لحظه هم از حرف زدن دست نمی‌کشیدی!

مهبد هول می‌شود و سعی می‌کند رفتارش را ماست مالی کند.

-من!؟ من تا به حال اصلا حرف نزده‌ام!

قهقهه نیوان به آسمان می‌رود و مهبد تازه می‌فهمد که چه گفته است!

-خوب است! پس تازه زبان وا کرده‌ای!

مهبد با حرص به نیوان نگاه کرد. حیف که فهمیده بود او چه کسی هست و دیگر نمی‌توانست جواب دندان شکنی به او دهد.

نیوان با سرگرمی به دختری که از حرص قرمز شده بود نگاه کرد. پیش این دختر بچه می‌توانست کمی از این جلد سفت و سختش بیرون بیاید. چرایش را نمی‌دانست! نمی‌دانست این دختر بچه چه چیزی داشت که او از سر به سر گذاشتنش ل*ذت می‌برد.

-بسیار خوب بچه جان! باید به پیش امپراطور بروم و تو باید مرا همراهی کنی!

مهبد بی‌توجه به جمله دومش حق به جانب می‌گوید.

-بچه چان! اما من بچه نیستم! درضمن اسم هم دارم!

-اما من ولیعهد هستم و می‌گویم که اسم تو بچه جان هست!

-ولی من مهبد هستم!

-مهبد یک نام پسرانه هست!

-ولی این اسم من است.

-من کاری به اسمت ندارم! تو بچه جان هستی!

مهبد خواست د*ه*ان باز کند که نیوان چند بار انگشت اشاره‌اش را در هوا چرخاند.

-نکند باز هم می‌خواهی از دستور من سرپیچی کنی؟!

مهبد ل*بش را گ*از گرفت تا چی ی به او نگوید. نمی‌خواست این کار خوب را از دست بداد. اصلا اگر ولیعهد از او عصبانی شود ممکن است طور دیگری او را مجازات کند.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
پس به کشیدن جیغ خفه‌ای در وجودش اکتفا می‌کند.
نیوان از اتاق بیرون می‌رود و مهبد هم به دنبالش روانه می‌شود.
مهبد تا دیروز حای فکر نمی‌کرد که روزی به قصر بیاید! چه برسد به این‌که به ملاقات امپراطور برود.
نیوان در می‌زند و مردی با صدایی خشن اجازه ورود می‌دهد.
مهبد در را برای نیوان باز کرد و کمی خم شد. نیوان داخل شد و مهبد هم با فاصله زیادی از او وارد اتاق بزرگ و مجلل کویات شد.
مردی مسن با لباس سلطنتی مخصوص امپراطور روی صندلی که کنده‌کاری‌های زیبایی داشت نشسته بود.
مهبد کنار در می‌‌ایستد و نیوان به سوی پدرش رفته و دست او را می‌بوسد.
- درود بر شما امپراطور! امیدوارم همیشه سلامت باشید!
- زنده باشی! بنشین!
نیوان روی صندلی می‌نشیند. کویات و نیوان مشغول صحبت درباره امور کشوری و سیاسی شدند. مهبد هم که چیزی از صحبت‌شان نمی‌فهمید خود را با تحلیل فضای اتاق سرگرم کرد.
- تو خدمت‌کار جدید هستی؟ تا به حال تو را ندیده‌ام!
مهبد با حرف کویات به خود می‌آید و سرش را پایین می‌اندازد.
- بله اعلي‌حضرت!
کویات سرش را تکان داد.
- سرت را بالا بیاور!
مهبد سرش را بلند کرد و کویات با دیدن چهره رازانا خشک شده به مقابل نگاه کرد. امکان نداشت! رازانای او مرده بود!
خودش بود که عشقش را کشت! آری! خود او بود که در هنگام عصبانیت عشق خودش را کشت. شاید اگر در آن روز خود را کنترل می‌کرد می‌توانست رازانا را به عنوان خواهرش به خاک بسپارد.
اما عصبانیتش به او غلبه کرد و او هاکان و رازانا را کشت. حالا پس از گذشت پانزده سال مجبور است بار سنگین عذاب وجدان را حمل کند.
حالا، رازانا مقابلش بود! درست مانند هجده سال پیش که برای اولین‌بار رازانای پانزده ساله را دیده بود. همان موها، همان چشم‌های پاک و معصوم، همان نگاه، حتی هیکلش! حس می‌کرد خیالاتی شده است.
- رازانا! رازانای من!
بعد از جایش بلند شد و به سوی مهبد رفت.
- دلم برایت تنگ شده بود. خوشحالم که باز برگشته‌ای! من تو را خیلی رنج دادم، من از تو انتقام کار عمویم را گرفتم اما حال پشیمان هستم! من از این‌که همیشه فقط از دستت دادم ناراحت هستم.

کد:
پس به کشیدن جیغ خفه‌ای در وجودش اکتفا می‌کند.

نیوان از اتاق بیرون می‌رود و مهبد هم به دنبالش روانه می‌شود.

مهبد تا دیروز حای فکر نمی‌کرد که روزی به قصر بیاید! چه برسد به اینکه به ملاقات امپراطور برود.

نیوان در می‌زند و مردی با صدایی خشن احازه ورود داد.

مهبد در را برای نیوان باز کرد و کمی خم شد. نیوان داخل شد و مهبد هم با فاصله زیادی از او وارد اتاق بزرگ و مجلل کویات شدند.

مردی مسن با لباس سلطنتی مخصوص امپراطور روی صندلی که کنده کاری‌های زیبایی داشت نشسته بود.

مهبد کنار در می‌‌ایستد و نیوان به سوی پدرش رفته و دست او را می‌بوسد.

-درود بر شما امپراطور! امیدوارم همیشه سلامت باشید!

-زنده باشی! بنشین!

نیوان روی صندلی می‌نشیند. کویات و نیوان مشغول صحبت درباره امور کشوری و سیاسی  شدند. مهبد هم که چیزی از صحبت‌شان نمی‌فهمید خود را با تحلیل فضای اتاق سرگرم کرد.

-تو خدمتکار جدید هستی؟ تا به حال تو را ندیده‌ام!

مهبد با حرف کویات به خود می‌آید و سرش را پایین می‌اندازد.

-بله اعليحضرت!

کویات سرش را تکان داد.

-سرت را بالا بیاور!

مهبد سرش را بلند کرد و کویات با دیدن چهره رازانا خشک شده به مقابل نگاه کرد. امکان نداشت! رازانای او مرده بود!

خودش بود که عشقش را کشت! آری! خود او بود که در هنگام عصبانیت عشق خودش را کشت. شاید اگر در آن روز خود را کنترل می‌کرد می‌توانست رازانا را به عنوان خواهرش به خاک بسپارد.

اما عصبانیتش به او غلبه کرد و او هاکان و رازانا را کشت. حالا پس از گذشت ۱۵ سال مجبور است بار سنگین عذاب وجدان را حمل کند.

حالا، رازانا مقابلش بود! درست مانند ۱۸ سال پیش که برای اولین بار رازانای ۱۵ ساله را دیده بود. همان موها، همان چشم‌های پاک و معصوم، همان نگاه، حتی هیکلش! حس می‌کرد خیالاتی شده است.

-رازانا! رازانای من!

بعد از جایش بلند شد و به سوی مهبد رفت.

-دلم برایت تنگ شده بود. خوشحالم که باز برگشته‌ای! من تو رو خیلی رنج دادم، من از تو انتقام کار عمویم را گرفتم! اما حال پشیمان هستم! من از اینکه همیشه فقط از دستت دادم ناراحت هستم.

#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
نیوان و مهبد با تعجب به او که گویا کلماتش دست خودش نبود نگاه کردند.
- پدر! اتفاقی افتاده است؟
- بله! این دختر رازانای من هست! من دلم برای رازانایم تنگ شده بود، اما خودم او را کشتم.
بعد از تمام شدن حرفش دستانش را روی صورتش گذاشت و شروع به گریه کردن کرد.
نیوان با تعجب به کویات نگاه کرد. سال‌ها میشد که کسی حتی لبخند کویات را هم ندیده بود، اما حال امپراطور مغرور سامتایان در حال گریستن بود. مهبد هم با ترحم به کویات نگاه می‌کرد. او در ذهنش خیال می‌کرد که کویات یک دیوانه است.
ناگهان کویات دستش را بر روی قلبش می‌گذارد و خم می‌شود. نیوان پدرش را مورد خطاب قرار می‌دهد و به سویش می‌دود.
-مهبد! طبیب را خبر کن!
مهبد دستپاچه به بیرون اتاق می‌دود. اما یادش می‌آید که نمی‌داند طبیب قصر کجا هست.
- ا*و*ف! حالا من چه کنم؟ اگر بلایی سر امپراطور بیاید همه از چشم من می‌بینند!
کلافه نگاهش را در اطراف می‌چرخاند که نگاهش به یکی از خدمتکاران افتاد. مهبد به سویش می‌دود و با نفس‌نفس می‌گوید:
- طبیب قصر کجا هست؟ حال امپراطور بد شده است!
***
کویات دستش را بر روی د*ه*ان نیوان می‌گذارد.
- نه! او مهبد نیست. او رازانای من است! او نمرده است. باز هم به پیش من آمده است تا بگوید خواهر من نیست. او هنوز هم مرا دوس... .
ناگهان چشمان کویات بسته می‌شود و نیوان درمانده داد می‌زند:
- پدر! پدر! پس این طبیب کجا مانده است؟
طبیب سراسیمه وارد اتاق کویات می‌شود.
- ولیعهد! لطفاً اتاق را خلوت کنید تا امپراطور را معاینه کنم.
- اما من باید پیش ایشان باشم.
- مرا به‌خاطر حرفم عفو کنید عالی‌جناب! اما ایشان باید در خلوت معاینه شوند.
نیوان به ناچار سری تکان می‌دهد و به بیرون می‌رود.

کد:
نیوان و مهبد با تعجب به او که گویا کلماتش دست خودش نبود نگاه کردند.

-پدر! اتفاقی افتاده است؟

-بله! این دختر رازانای من هست! من دلم برای رازانایم تنگ شده بود. اما خودم او را کشتم.

بعد از تمام شدن حرفش دستانش را روی صورتش گذاشت و شروع به گریه کردن کرد.

نیوان با تعجب به کویات نگاه کرد. سال‌ها میشد که کسی حتی لبخند کویات را هم ندیده بود، اما حال امپراطور مغرور سامتایان در حال گریستن بود. مهبد هم با ترحم به کویات نگاه می‌کرد. او در ذهنش خیال می‌کرد که کویات یک دیوانه است.

ناگهان کویات دستش را بر روی قلبش می‌گذارد و خم می‌شود. نیوان پدرش را مورد خطاب قرار می‌دهد و به سویش می‌دود.

-مهبد! طبیب را خبر کن!

مهبد دستپاچه به بیرون اتاق می‌دود. اما یادش می‌آید که نمی‌داند طبیب قصر کجا هست.

-ا*و*ف! حالا من چه کنم؟ اگر بلایی سر امپراطور بیاید همه از چشم من می‌بینند!

کلافه نگاهش را در اطراف می‌جرخاند که نگاهش به یکی از خدمتکاران افتاد. مهبد به سویش می‌دود و با نفس نفس می‌گوید.

-طبیب قصر کجا هست؟ حال امپراطور بد شده است!

  کویات دستش را بر روی د*ه*ان نیوان می‌گذارد.

-نه! او مهبد نیست. او رازانای من است! او نمرده است. باز هم به پیش من امده است، تا بگوید خواهر من نیست. او هنوز هم مرا دوس...

ناگهان چشمان کویات بسته می‌شود و نیوان درمانده داد می‌زند.

-پدر!! پدر! پس این طبیب کجا مانده است؟

طبیب سراسیمه وارد اتاق کویات می‌شود.

-ولیعهد! لطفا اتاق را خلوت کنید تا امپراطور را معاینه کنم.

-اما من باید پیش ایشان باشم.

-مرا بخاطر حرفم عفو کنید عالیجناب! اما ایشان باید در خلوت معاینه شوند.

نیوان به ناچار سری تکان می‌دهد و به بیرون می‌رود.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
مهبد با کنجکاوی به نیوان نگاه کرد. دلش می‌خواست حال امپراطور را بپرسد ولی با دیدن چهره درهم و متفکر نیوان منصرف شد.
طبیب بعد از ساعتی بیرون آمد. مقایل نیوان ایستاد و مقابلش تعظیم کرد.
- عالی‌جناب! حال امپراطور خوب شد و به هوش آمدند، ولی باز هم احتمال سکته کردن را دارد. قلب‌شان هم ضعیف‌تر از قبل شده است. بهتر است استرس و تشویش را از ایشان دور کنید.
نیوان سری تکان داد.
- عالی‌جناب! اگر خواستید به پیش ایشان بروید، ملاقات را طولانی نکنید. زیرا برای سلامتی‌شان ضرر دارد.
- بسیار خب!
مهبد در را برای نیوان گشود و پس از ورود او خودش هم وارد شد و در راپشت سرش بست.
نیوان به سمت تخت سلطنتی کویات می‌رود.
- امپراطور‌، حال‌تان خوب است؟! چرا به یک‌باره حال‌تان بد شد؟
کویات به سختی ل*ب باز می‌کند و با صدایی که با درد همراه بود شروع به حرف زدن می‌کند:
- من دارم تاوان بدی‌هایی که به مردم و حتی به خودم کرده‌ام را پس می‌دهم! من در موقع جوانی، پر از حرص و طمع بودم.
ش*ه*و*ت باعث شد عشقم را از خودم دور کنم. من باعث شدم او از من متنفر شود. مسبب حال الانم کسی جز خودم نیست.
آن دختر خیلی شبیه رازانا است. قضیه عشق ناکام من را که می‌دانی؟ رازانا یک دختر داشت. ممکن است آن دختر همان دختر گم‌شده هاکان و رازانا باشد. اگر آن دختر تیارا باشد، باید او را بکشی!
- پدر! تو تا به حال به کسی بدی نکرده‌ای! مالیات‌ها را زیاد کرده‌ای اما کشورمان گسترده‌تر شده است. چرا از من می‌خواهی دختر رازانا را بکشم؟ مگر به‌خاطر مرگ رازانا غمگین نیستی؟ حال چرا می‌خواهی دخترش هم بمیرد؟
- او دختر هاکان شاه مرحوم است. اگر بفهمد چه کسی هست، از ما انتقام می‌گیرد و ممکن است کشورش را پس بگیرد. سال‌ها به دنبال دختر هاکان و رازانا گشته‌ام تا او را پیدا کنم اما هیچ اثری از او نبود و بعد از آن ماجرا غیب شد.
‌اگر این دختر همان دختر باشد باید او را بکشی. با این‌که از عشق ناکامم غمگین هستم ولی از کشور گشایی‌ام ناراحت نیستم. قدرت و مقام از عشق مهم‌تر است.
- بسیار خب پدر، بهتر است استراحت کنید.
بعد از اتاق بیرون می‌آید و مهبد هم پشت سرش خارج می‌شود.


کد:
مهبد با کنجکاوی به نیوان نگاه کرد. دلش می‌خواست حال امپراطور را بپرسد ولی با دیدن چهره درهم و متفکر نیوان منصرف شد.

طبیب بعد از ساعتی بیرون آمد. مقایل نیوان ایستاد و مقابلش تعظیم کرد.

-عالیجناب! حال امپراطور خوب شد و به به هوش آمدند. ولی باز هم احتمال سکته کردن را دارد. قلب‌شان هم ضعیف تر از قبل شده است. بهتر است استرس و تشویش را از ایشان دور کنید.

نیوان سری تکان داد.

-عالیجناب! اگر خواستید به پیش ایشان بروید،  ملاقات را طولانی نکنید. زیرا برای سلامتی‌شان ضرر دارد.

-بسیار خب!

مهبد در را برای نیوان گشود و پس از ورود او خودش هم و وارد شد و در راپشت سرش بست.

نیوان به سمت تخت سلطنتی کویات می‌رود.

-امپراطور‌! حال‌تان خوب است؟ چرا به یک باره حال‌تان بد شد؟

کویات به سختی ل*ب باز می‌کند. با صدایی که با درد همراه بود شروع به حرف زدن می‌کند.

-من دارم تاوان بدی‌هایی که به مردمو حتی به خودم کردم را پس می‌دهم! من در موقع جوانی، پر از حرص و طمع بودم.

ش*ه*و*ت باعث شد عشقم را از خودم دور کنم. من باعث شدم او از من متنفر شود. مسبب حال الانم کسی جز خودم نیست.

آن دختر خیلی شبیه رازانا هست. قضیه عشق ناکام من را که می‌دانی؟ رازنا یک دختر داشت. ممکن است آن دختر همان دختر گم شده هاکان و رازانا باشد. اگر آن دختر تیارا باشد، باید او را بکشی!

-پدر! تو تا به حال به کسی بدی نکرده‌ای! مالیات‌ها را زیاد کرده‌ای اما کشورمان گسترده تر شده است. چرا از من می‌خواهی دختر رازانا را بکشم؟ مگر بخاطر مرگ رازانا غمگین نیستی؟ حال چرا می‌خواهی دخترش هم بمیرد؟

-او دختر هاکان شاه مرحوم است. اگر بفهمد چه کسی هست، از ما انتقام می‌گیرد و ممکن است کشورش را پس بگیرد. سال‌ها به دنبال دختر هاکان و رازانا گشته‌ام تا او را پیدا کنم اما هیج اثری از او نبود و بعد از آن ماجرا غیب شد.

‌اگر این دختر همان دختر باشد باید او را بکشی. با این که از عشق ناکامم غمگین هستم ولی از کشور گشایی‌ام ناراحت نیستم. قدرت و مقام از عشق مهم تر است.

-بسیار خب پدر بهتر است استراحت کنید.

بعد از اتاق بیرون می‌آید و مهبد هم مشت سرش خارج می‌شود.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
- غذایم را به اتاقم بیاور.
مهبد بعد از گفتن «چشم»ای از اتاق خارج می‌شود. نیوان کلافه دستش را زیر سرش می‌گذارد. چه‌گونه باید هویت واقعی مهبد را کشف می‌کرد؟
اگر مهبد همان تیارا باشد، او باید چه کند؟ چه‌گونه می‌تواند کشتن یک دختر پانزده ساله را به وجدانش تقبل کند؟ پدرش را درک نمی‌کرد. با این‌که از آزار دادن عشقش و مردم رنج می‌برد باز هم نیوان را به کشتن ترغیب می‌کند.
در میان دو راهی بود. می‌دانست که پدرش باز هم عجولانه تصمیم گرفته است و بعداً پشیمان خواهد شد. ولی حال کویات مرگ دختر هاکان و رازانا را می‌خواست و تا به خواسته‌اش نرسد دست بر نمی‌دارد.
مهبد در را زد و نیوان اجازه ورودش را داد. مهبد سینی غذا را روی میز گذاشت و شروع به چیدن میز کرد، بعد عقب کشید.
نیوان یکی از صندلی‌های اتاقش را عقب کشید و روی آن نشست.
- تو شام خورده‌ای؟
- هنوز نه!
- بنشین!
مهبد با تعجب پرسید:
- برای چه؟
- که شام بخوریم.
- اما من که نمی‌توانم پیش شما غذا میل کنم.
- ولی چند روز پیش من مهمان تو بودم و با هم شام خوردیم.
مهبد به ناچار آرام روی صندلی نشست.
- غذایت را بخور.
- چشم.
قاشق را برداشت. حال که هویت واقعی نیوان را می‌دانست، پیش او معذب بود. نیوان به چهره معصوم مهبد نگاه کرد. او هرگز نمی‌توانست آسیبی به این دختر زیبا برساند. باید هر طور که هست مهبد را از چنگال پدرش نجات می‌داد.
- میز را جمع کن.
مهبد سری تکان داد و ظرف‌های کثیف را در سینی قرار داد.
بعد از بردن سینی به مطبخ پیش نیوان برمی‌گردد.
- تختم را آماده کن!
مهبد شوکه نگاهش می‌کند. این یکی را دیگر نمی‌توانست قبول کند. یعنی نیوان او را برای چیز دیگری به قصر آورده است؟
مهبد اخم می‌کند و انگشت اشاره‌اش را به سوی نیوان می‌گیرد.
- درست است که شما ولیعهد هستید و می‌توانید هر چیزی را که می‌خواهید به دست آورید، اما من نمی‌گذارم شما با اهداف شوم‌... .


کد:
-غذایم را به اتاقم بیاور.

مهبد بعد از گفتن چشمی از اتاق خارج می‌شود. نیوان کلافه دستش را زیر سرش می‌گذارد. چگونه باید هویت واقعی مهبد را کشف می‌کرد؟

اگر مهبد همان تیارا باشد، او باید چه کند؟ چگونه می‌تواند کشتن یک دختر ۱۵ ساله را به وجدانش تقبل کند؟ پدرش را درک نمی‌کرد. با اینکه از آزار دادن عشقش و مردم رنج می‌برد باز هم نیوان را به کشتن ترغیب می‌کند.

در میان دو راهی بود. می‌دانست که پدرش باز هم عجولانه تصمیم گرفته است و بعدا پشیمان خواهد شد. ولی حال کویات مرگ دختر هاکان و رارانا را می‌خواست و تا به خواسته‌اش نرسد دست برنمی‌دارد.

مهبد در را زد و نیوان اجازه ورودش را داد. مهبد سینی غذا را روی میز گذاشت و شروع به چیدن میز کرد. بعد عقب کشید.

نیوان یکی از صندلی‌های اتاقش را عقب کشید و روی آن نشست.

-تو شام خورده‌ای؟

-هنوز نه!

-بنشین!

مهبد با تعجب پرسید.

-برای چه؟

-که شام بخوریم.

-اما من که نمی‌توانم پیش شما غذا میل کنم.

-ولی چند روز پیش من مهمان تو بودم و با هم شام خوردیم.

مهبد به ناچار آرام روی صندلی نشست.

-غذایت را بخور.

-چشم.

قاشق را برداشت. حال که هویت واقعی نیوان را می‌دانست، پیش او معذب بود.  نیوان به چهره معصوم مهبد نگاه کرد. او هرگز نمی‌توانست آسیبی به این دختر زیبا برساند.  باید هر طور که هست مهبد را از چنگال پدرش نجات داد.

-میز را جمع کن.

مهبد سری تکان داد و ظرف‌های کثیف را در سینی قرار داد.

بعد از بردن سینی به مطبخ پیش نیوون برمی‌گردد.

-تختم را آماده کن!

مهبد شوکه نگاهش می‌کند. این یکی را دیگر نمی‌توانست قبول کند. یعنی نیوان او را برای چیز دیگری به قصر آوره است؟

مهبد اخم می‌کند و انگشت اشاره‌اش را به سوی نیوان می‌گیرد.

-درست است که شما ولیعهد هستید و می‌توانید هر جیزی را که می‌خواهید به دست آورید. اما من نمی‌گذارم شما با اهداف شوم‌...
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
نیوان به وسط حرف مهبد می‌پرد:
- ذهن بسیار منحرفی داری! تخت مرا برای خواب آماده کن سپس به اتاق پشتی برو و خودت هم بخواب.
مهبد خجالت‌زده از تفکرش سرش را پایین می‌اندازد و تخت نیوان را آماده می‌کند. نیوان به خدمت‌کارش نگاه می‌کند. آخر چه‌گونه در مورد نیوان همچین فکری کرد؟
به لباسی که در تن مهبد بود دقت کرد. مانند تمامی خدمه، لباس فرم مخصوص خدمت‌کارها را پوشیده بود ولی همین لباس ساده که در قصر در تن خیلی‌ها بود، دخترک را دوست‌داشتنی‌تر کرده بود.
این‌که خدمت‌کارش یک شاهزاده از سانراب باشد، در فکرش نمی‌گنجید. به حتم حدس کویات نادرست است، چرا که امکان نداشت این دختر که تک و تنها در کلبه‌ای متروکه زندگی می‌کرد دختر هاکان شاه و ملکه رازانا باشد.
- راستی، پدر و مادر تو کجا هستند؟
مهبد دست از کار کشید و با خون‌سردی به نیوان گفت:
- نمی‌دانم.
بعد دوباره مشغول کارش شد.
- چه‌گونه نمی‌دانی؟ مرده‌اند؟
- نمی‌دانم! تا به حال آن‌ها را ندیده‌ام! از وقتی که چشم گشوده‌ام در خیابان‌ها و پس‌کوچه‌های شهر سرگردان بودم.
- یعنی چیزی از خوانواده و هویتت نمی‌دانی؟
- نه!
- چه‌گونه تا به حال توانستی که از پس خود بر بیایی؟
- خب! نمی‌دانم! راستش خود هم نمی‌دانم که چه‌گونه تا به حال خود را زنده نگه‌ داشته‌ام!
نیوان سری به نشانه تفهیم تکان داد.
- کی به دنیا آمده‌ای؟
- من پدر و مادرم را نمی‌شناسم. کسی را هم نداشتم که هنگام متولد شدن پیشم باشد، چه‌گونه باید بدانم که کی پایم به این دنیای سیاه باز شد؟
- درست می‌گویی! پس یعنی تا به حال جشن تولد نداشته‌ای؟
مهبد از سوال‌های پی‌ در پی نیوان خسته شده بود و نمی‌دانست که نیوان می‌خواهد با سوال‌هایش به کجا برسد. به هر حال مهبد ناچار بود که پاسخ نیوان را بدهد.
- نه، من تا به حال جشن تولد نداشته‌ام! البته نگرفتن جشن تولد یک چیز عادی برای مردم است. من شنیده‌ام که اشراف‌زادگان هر سال زادروز خود و عزیزان‌شان را جشن می‌گیرند، در حالی که بسیاری از مردم با داشتن پنجاه سال سن تا به حال جشنی نداشته‌اند.
- چی؟ چه‌گونه امکان دارد؟


#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
کد:
نیوان به وسط حرف مهبد می‌پرد.

-ذهن بسیار منحرفی داری! تخت مرا برای خواب آماده کن سپس به اتاق پشتی برو و خودت هم بخواب.

مهبد خجالت زده از تفکرش سرش را پایین می‌اندازد و تخت نیوان را آماده می‌کند. نیوان به خدمتکارش نگاه می‌کند. آخر چگونه در مورد نیوان همچین فکری کرد؟

به لباسی که در تن مهبد بود دقت کرد. مانند تمامی خدمه، لباس فرم مخصوص خدمتکار ها را پوشیده بود ولی همین لباس ساده که در قصر در تن خیلی‌ها بود، دخترک را دوست داشتنی تر کرده بود.

اینکه خدمتکارش یک شاهزاده از سانراب باشد، در فکرش نمی‌گنجید. به حتم حدس کویات نادرست است، چرا که امکان نداشت این دختر که تک و تنها در کلبه‌ای متروکه زندگی می‌کرد دختر هاکان شاه و ملکه رازانا باشد.

-راستی، پدر و مادر تو کجا هستند؟

مهبد دست از کار کشید و با خونسردی به نیوان گفت.

-نمی‌دانم.

بعد دوباره مشغول کارش شد.

-چگونه نمی‌دانی؟ مرده‌اند؟

-نمی‌دانم! تا به حال آن‌ها را ندیده‌ام! از وقتی که چشم گشوده‌ام در خیابان‌ها و پس کوچه‌های شهر سرگردان بودم.

-یعنی چیزی از خوانواده و هویتت نمی‌دانی؟

-نه!

-چگونه تا به حال توانستی که از پس خود بر بیایی؟

-خب! نمی‌دانم! راستش خود هم نمی‌دانم که چگونه تابحال خود را زنده نگه‌ داشته‌ام!

نیوان سری به نشانه تفهیم تکان داد.

-کی به دنیا آمده‌ای؟

-من پدر و مادرم را نمی‌شناسم. کسی را هم نداشتم که هنگام متولد شدن پیشم باشد، چگونه باید بدانم که کی پایم به این دنیای سیاه باز شد؟

-درست می‌گویی! پس یعنی تا بحال جشن تولد نداشته‌ای؟

مهبد از سوال‌های پی در پی نیوان خسته شده بود و نمی‌دانست که نیوان می‌خواهد با سوال‌هایش به کجا برسد. به هر حال مهبد ناچار بود که پاسخ نیوان را بدهد.

-نه، من تا بحال جشن تولد نداشته‌ام! البته نگرفتن جشن تولد یک چیز عادی برای مردم هست. من شنیده‌ام که اشراف‌زادگان هر سال زادروز خود و عزیزان‌شان را جشن می‌گیرند. در حالی که بسیاری از مردم با داشتن ۵۰ سال سن تا به حال جشنی نداشته‌اند.

-چی؟ چگونه امکان دارد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
- چی؟ چه‌گونه امکان دارد؟
- با پولی که اشراف‌‌زادگان برای تولدشان خرج می‌کنند، می‌توان آذوقه چند ماهه یک خانواده چهار نفره را تامین کرد.
مهبد به چهره متفکر ولیعهد جذاب نگریست. به نظر می‌آمد که باز هم می‌خواهد از مهبد سوال کند. از آن‌جایی که مهبد حوصله‌ی پرسش‌های نیوان را نداشت دست جنباند.
- با اجازه‌ی‌تان من مرخص می‌شوم!
- می‌توانی بروی!
نیوان آن شب تا صبح چشم روی هم نگذاشت. فکر دخترک چشم مشکی از ذهنش بیرون نمی‌رفت. رفتارهای این دختر چه‌قدر عجیب بود! چه‌قدر مرموز بود!
از طرفی هم در فکر خواسته دور از جوان‌مردی پدرش بود.
نیوان حتی دلش نمی‌آمد به مهبد چپ نگاه کند. حال اگر مهبد تیارا باشد،‌ چه‌گونه می‌تواند جان دختر را بگیرد؟
کلافگی تا صبح همدمش بود و خواب را از چشمانش ربوده بود. میان دوراهی مانده بود. باید میان پدرش و وجدانش یکی را برگزیند. تنها نور روشن در دلش، این بود که تیارا و مهبد یک نفر نباشند!
مهبد هم از پنجره اتاق کوچکش به گوشه‌ای از حیاط پهناور قصر زل زده بود و به آینده‌اش می‌اندیشید. قرار است زندگی‌ دیگر چه چیزی برایش رقم بزند؟
مهبد آهی می‌کشد و گذشته غمناکش را مرور می‌کند. از این‌که پدر و مادر نداشت ناراحت نبود. او که نمی‌داند حس داشتن پدر و مادر چه‌گونه است که اکنون به‌خاطر حس نکردن محبت‌شان غمگین باشد.
دستش را بر روی قلبش می‌گذارد. دلش برای مردی که حکم پدری را برایش داشت تنگ شده بود. شاید اگر او نبود مهبد این اسم پسرانه را هم نداشت. حتی ممکن بود در کوچه‌ها از گرسنگی جان بدهد و حال در قصر نباشد.
به درختان سر به فلک کشیده باغ نگاه کرد. قصر از آن‌چه که فکرش را داشت وسیع‌تر و مجلل‌تر بود. تا چند روز قبل حتی فکر نمی‌کرد که از آن کلبه کوچک به قصر امپراطوری بیاید.
***
مهبد چند تقه به در می‌زند و بعد از این‌که نیوان اجازه ورود می‌دهد، وارد اتاق بزرگ نیوان می‌شود.
- صبح‌تان بخیر عالیجناب! صبحانه آماده است و همه منتظر شما هستند که صبحانه‌شان را میل کنند.
نیوان سری تکان داد. مهبد پارچ آب و کاسه مسی را مقابل نیوان گذاشت و در شست‌ و شوی صورتش به او کمک کرد.



کد:
-چی؟ چگونه امکان دارد؟

-با پولی که اشراف‌ زادگان برای تولدشان خرج می‌کنند، می‌توان آذوقه چند ماهه یک خوانواده ۴ نفره را تامین کرد.

مهبد به چهره متفکر ولیعهد جذاب نگریست. به نظر می‌آمد که باز هم می‌خواهد از مهبد سوال کند. از آنجایی که مهبد حوصله‌ی پرسش‌های نیوان را نداشت دست جنباند.

-با اجازا‌تان من مرخص می‌شوم!

-می‌توانی بروی!

نیوان آن شب تا صبح چشم روی هم نگذاشت. فکر دخترک چشم مشکی از ذهنش بیرون نمی‌رفت. رفتارهای این دختر چقدر عجیب بود! چقدر مرموز بود!

از طرفی هم در فکر خواسته دور از جوانمردی پدرش بود.

نیوان حتی دلش نمی‌آمد به مهبد چپ نگاه کند. حال اگر مهبد تیارا باشد،‌چگونه می‌تواند جان دختر را بگیرد؟

کلافگی تا صبح همدمش بود و خواب را از چشمانش ربوده شده بود. میان دو راهی مانده بود. باید میان پدرش و وجدانش یکی را برگزیند. تنها نور روشن در دلش، این بود که تیارا و مهبد یک نفر نباشند!

مهبد هم از پنجره اتاق کوچکش به گوشه‌ای از حیاط پهناور قصر زل زده بود و به آینده‌اش می‌اندیشید. قرار است زندگی‌ دیگر چه جیزی برایش رقم بزند؟

مهبد آهی می‌کشد و گذشته غمناکش را مرور می‌کند. از این که پدر و مادر نداشت ناراحت نبود. او که نمی‌داند حس داشتن پدر و مادر چگونه است که الان بخاطر حس نکردن محبت‌شان غمگین باشد.

دستش را بر روی قلبش می‌گذارد. دلش برای مردی که حکم پدری را برایش داشت تنگ شده بود. شاید اگر او نبود مهبد این اسم پسرانه را هم نداشت. حتی ممکن بود در کوچه‌ها از گرسنگی جان بدهد و حال در قصر نباشد.
به درختان سر به فلک کشیده باغ نگاه کرد. قصر از آنچه که فکرش را داشت وسیع تر و مجلل تر بود. تا چند روز قبل حتی فکر نمی‌کرد که از آن کلبه کوچک به قصر امپراطوری بیاید.
***
مهبد چند تقه به در می‌زند و بعد از اینکه نیوان اجازه ورود داد، وارد اتاق بزرگ نیوان می‌شود.
-صبح‌تان بخیر عالی‌جناب! صبحانه آماده است و همه منتظر شما هستند که صبحانه‌شان را میل کنند.
نیوان سری تکان داد. مهبد پارچ آب و کاسه مسی را مقابل نیوان گذاشت و در شست و شوی صورتش به او کمک کرد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
نیوان پس از پوشیدن لباس سلطنتی‌اش که مهبد معتقد بود او را جذاب‌تر می‌کند به سمت تالار غذاخوری حرکت کرد.
از پله‌ها پایین آمدند و نیوان به سمت دری قهوه‌ای با کنده‌کاری زیبا رفت.
مهبد در را برای نیوان گشود و مانند همیشه بعد نیوان داخل سالن شد.
سالنی بزرگ با سقفی که کنده‌کاری‌های طلایی داشت. میز بزرگ با صندلی‌های زیبا در وسط سالن خودنمایی می‌کرد. خاندان سلطنتی دور میز بزرگ نشسته بودند و فقط بالاترین جایگاه میز و کنارش خالی بود که نیوان روی آن نشست.
- پس امپراطور کجا هستند؟
ملکه که مادر نیوان بود جوابش را داد:
- پدرت هنوز سلامتی کاملش را به دست نیاورده است؛ بنابراین در اتاقش غذایش را میل می‌کند.
دختری زیبا و فربه که کنار نیوان نشسته بود با ناز گفت:
- صبحانه خوردن بدون حضور گرم امپراطور مزه نمی‌دهد.
نیوان بدون هیچ حسی به آن دختر نگاه کرد و با لحن سردی پاسخش را داد:
- برای تو مزه نمی‌دهد، چون فقط پدر هست که فتنه‌ای مانند تو را دوست دارد.
ملکه معترض می‌شود.
- ا‌ین چه طرز صحبت با همسرت هست؟ او دختر خاله‌ات هم هست. شایسته نیست که او را فتنه خطاب کنی!
ابروهای مهبد از تعجب بالا می‌پرد. پس نیوان ازدواج کرده بود. سوالی که برای مهبد پیش آمده بود این بود که چرا نیوان باید با تنفر به همسرش نگاه کند؟
حسی که داشت برای خودش هم ناشناخته بود. چرا از این‌که نیوان متاهل بود ناراحت شده بود؟ اصلاً این‌که نیوان این‌گونه با زنش حرف می‌زند، ربطی به مهبد دارد؟ پس بدون این‌که اجازه دهد بیش از این افکارش ذهنش را بخورند، مشغول سرو کردن صبحانه نیوان شد.
بعد از صبحانه، نیوان از جایش بلند شد و بعد از نیوان بقیه از روی میز بلند شدند. زن نیوان با ناز به سمتش رفت و از بازویش گرفت. نگاه مهبد میخ دست آن‌ها شد.
- نیوان! خیلی وقت است که باهم تنها نشده‌ایم! چه‌طور است که به اتاق من برویم.
بعد هم با چشمان خمار شده به نیوان نگاه کرد اما نیوان بی‌آنکه به چهره زیبای همسرش نگاه کند جوابش را می‌دهد:
- وقت کافی ندارم! باید به زمین‌های اطراف برای سرکشی بروم.
بعد هم دست دخترک را ول کرد و به سرعت از سالن دور شد.
- چه‌گونه ولیعهد را اغوا کرده‌ای که دیگر به پیش من نمی‌آید؟

کد:
نیوان پس از پوشیدن لباس سلطنتی‌اش که مهبد معتقد بود او را جذاب ار می‌کند به سمت تالار غذا خوری حرکت کرد.

از پله‌ها پایین آمدند و نیوان به سمت دری قهوه‌ای با کنده‌کاری زیبا رفت.

مهبد در را برای نیوان گشود و مانند همیشه بعد نیوان داخل سالن شد.

سالنی بزرگ با سقفی که کنده کاری‌های طلایی داشت. میز بزرگ با صندلی‌های زیبا در وسط سالن خود نمایی می‌کرد. خاندان سلطنتی دور میز بزرگ نشسته بودند و فقط بالا ترین جایگاه میز و کنارش خالی بود که نیوان روی آن نشست.

-پس امپراطور کجا هستند؟

ملکه که مادر نیوان بود جوابش را داد.

-پدرت هنوز سلامتی کاملش را به دست نیاورده است. بنابراین در اتاقش غذایش را میل می‌کند.

دختری زیبا و فربه که کنار نیوان نشسته بود با ناز گفت.

-صبحانه خوردن بدون حضور گرم امپراطور مزه نمی‌دهد.

نیوان بدون هیچ حسی به آن دختر نگاه کرد و با لحن سردی پاسخش را داد.

-برای تو مزه نمی‌دهد. چون فقط پدر هست که فتنه‌ای مانند تو را دوست دارد.

ملکه معترض می‌شود.

-این چه طرز صحبت با همسرت هست. او دختر خاله‌ات هم هست. شایسته نیست که او را فتنه خطاب کنی.

ابروهای مهبد از تعجب بالا می‌پرد. پس نیوان ازدواج کرده بود. سوالی که برای مهبد پیش آمده بود این بود که چرا نیوان باید با تنفر به همسرش نگاه کند؟

حسی که داشت برای خودش هم ناشناخته بود. چرا از اینکه نیوان متاهل بود ناراحت شده بود؟ اصلا اینکه نیوان اینگونه با زنش حرف می‌زند، ربطی به مهبد دارد؟  پس بدون اینکه اجازه دهد بیش از این افکارش ذهنش را بخورند، مشغول سرو کردن صبحانه نیوان شد.

بعد از صبحانه نیوان از جایش بلند شد و بعد از نیوان بقیه از روی میز بلند شدند. زن نیوان با ناز به سمتش رفت و از بازویش گرفت و نگاه مهبد میخ دست آن‌ها شد.

-نیوان! خیلی وقت است که باهم تنها نشده ایم! چطور است که به اتاق من برویم.

بعد هم با چشمان خمار شده به نیوان نگاه کرد اما نیوان بی آنکه به چهره زیبای همسرش نگاه کند جوابش را می‌دهد.

-وقت کافی ندارم! باید به زمین‌های اطراف برای سرکشی بروم.

بعد هم دست دخترک را ول کرد و به سرعت از سالن دور شد.

-چگونه ولیعهد را اغول کرده‌ای که دیگر به پیش من نمی‌آید؟
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا