دلش میخواست لالایی که مادرش برایش میخواند را برای خود بخواند، ولی او که مادر نداشت! تا به حال که کسی برای او لالایی نگفته بود. اصلاً وقتی که نوزاد بود، کسی بغلش کرده بود؟
از صمیم قلب محبتهای پدرش را میخواست، ولی نمیدانست که محبتهای پدری چهگونه است! اصلاً پدر و مادرش چه کسی بودند؟ چهگونه آدمی بودند؟ یعنی مهبد بیشتر شبیه کدامشان است؟
هر چهقدر که بیشتر به نداشتههایش فکر میکرد درد قفسه س*ی*نهاش بیشتر میشد. نفسش از گریه بند آمده بود، ولی اشکهایش بند نمیآمدند. این حس درماندگی خانه خ*را*بکن بود.
دستش را به موهایش کشید. در این حالش چهقدر به دستان مادری نیاز داشت تا موهای دخترش را نوازش کند! دستان خود را فشرد. همانگونه که هیچوقت پدری نبود که دستش را بگیرد.
گریه کرد و گریه کرد. به اندازه تمام دردهایش، به قدر همه سختیها و رنجهایی که کشیده بود! به حدی بیصدا مویه سرداد که هیچ اشکی برایش نمانده بود.
***
- آماده شو! باید به سالن غذاخوری برویم!
مهبد با صورت رنگ پریدهاش به نیوانی که آماده رفتن به سالن بود نگاه کرد و پوزخندی زد. تا به حال در عمرش نامردی مانند او ندیده بود. نیوان یک فرد کثیف بود.
از کارش پشیمان نبود و مدام تکرارش میکرد. برایش هم مهم نبود که چه بر سر احساس و روح و روان دخترک میآورد. حالا هم با خیال راحت میرود تا سر میز بشیند و هر چه که دلش میخواهد بخورد.
- من نمیآیم.
بر خلاف فکر مهبد، نیوان نگرانش بود. برای اولینبار در زندگیاش از کردهاش پشیمان شده بود. از اینکه پدرش اینقدر در حق مهبد ظلم کرده بود شرمنده بود.
- چرا؟
- میل ندارم!
- دست خودت نیست، باید بیایی! چندین روز است که غذای درست و حسابی نخوردهای!
مهبد باز هم پوزخند دردناکی میزند.
-نه که خیلی برای تو مهم است!
نیوان کلافه چشمانش را میبندد تا چیزی به این دختر نگوید. به هر حال اوضاع روحیاش خوب نبود.
- برایم مهم هست! چون تو همسرم هستی!
- کاش نبودم! کاش همسر تو نبودم.
نیوان اخم در هم میکشد.
- من ولیعهد کشور هستم! بعد تو میگویی که ای کاش با من ازدواج نمیکردی؟
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
از صمیم قلب محبتهای پدرش را میخواست، ولی نمیدانست که محبتهای پدری چهگونه است! اصلاً پدر و مادرش چه کسی بودند؟ چهگونه آدمی بودند؟ یعنی مهبد بیشتر شبیه کدامشان است؟
هر چهقدر که بیشتر به نداشتههایش فکر میکرد درد قفسه س*ی*نهاش بیشتر میشد. نفسش از گریه بند آمده بود، ولی اشکهایش بند نمیآمدند. این حس درماندگی خانه خ*را*بکن بود.
دستش را به موهایش کشید. در این حالش چهقدر به دستان مادری نیاز داشت تا موهای دخترش را نوازش کند! دستان خود را فشرد. همانگونه که هیچوقت پدری نبود که دستش را بگیرد.
گریه کرد و گریه کرد. به اندازه تمام دردهایش، به قدر همه سختیها و رنجهایی که کشیده بود! به حدی بیصدا مویه سرداد که هیچ اشکی برایش نمانده بود.
***
- آماده شو! باید به سالن غذاخوری برویم!
مهبد با صورت رنگ پریدهاش به نیوانی که آماده رفتن به سالن بود نگاه کرد و پوزخندی زد. تا به حال در عمرش نامردی مانند او ندیده بود. نیوان یک فرد کثیف بود.
از کارش پشیمان نبود و مدام تکرارش میکرد. برایش هم مهم نبود که چه بر سر احساس و روح و روان دخترک میآورد. حالا هم با خیال راحت میرود تا سر میز بشیند و هر چه که دلش میخواهد بخورد.
- من نمیآیم.
بر خلاف فکر مهبد، نیوان نگرانش بود. برای اولینبار در زندگیاش از کردهاش پشیمان شده بود. از اینکه پدرش اینقدر در حق مهبد ظلم کرده بود شرمنده بود.
- چرا؟
- میل ندارم!
- دست خودت نیست، باید بیایی! چندین روز است که غذای درست و حسابی نخوردهای!
مهبد باز هم پوزخند دردناکی میزند.
-نه که خیلی برای تو مهم است!
نیوان کلافه چشمانش را میبندد تا چیزی به این دختر نگوید. به هر حال اوضاع روحیاش خوب نبود.
- برایم مهم هست! چون تو همسرم هستی!
- کاش نبودم! کاش همسر تو نبودم.
نیوان اخم در هم میکشد.
- من ولیعهد کشور هستم! بعد تو میگویی که ای کاش با من ازدواج نمیکردی؟
کد:
دلش میخواست لالایی که مادرش برایش میخواند را برای خود بخواند، ولی او که مادر نداشت! تا به حال که کسی به او لالایی نگفته بود. اصلا وقتی که نوزاد بود، کسی بغلش کرده بود؟
از صمیم قلب محبتهای پدرش را میخواست، ولی نمیدانست که محبتهای پدری چگونه است! اصلا پدر و مادرش چه کسی بودند؟ چگونه آدمی بودند؟ یعنی مهبد بیشتر شبیه کدامشان است؟
هر چقدر که بیشتر به نداشتههایش فکر میکرد درد قفسه س*ی*نهاش بیشتر میشد. نفسش از گریه بند آمده بود ولی اشکهایش بند نمیآمدند. این حس درماندگی خانه خ*را*ب کن بود.
دستش را به موهایش کشید. در این حالش چقدر به دستان مادری نیاز داشت تا موهای دخترش را نوازش کند! دستان خود را فشرد. همانگونه که هیچ وقت پدری نبود که دستش را بگیرد.
گریه کرد و گریه کرد. به اندازه تمام دردهایش، به قدر همه سختیها و رنجهایی که کشیده بود! به حدی بیصدا مویه سرداد که هیچ اشکی برایش نمانده بود.
***
-آماده شو! باید به سالن غذا خوری برویم!
مهبد به صورت رنگ پریدهاش به نیوانی که آماده رفتن به سالن بود نگاه کرد و پوزخندی زد. تا به حال در عمرش نامردی مانند او ندیده بود. نیوان یک فرد کثیف بود.
از کارش پشیمان نبود و مدام تکرارش میکرد. برایش هم مهم نبود که چه بر سر احساس و روح و روان دخترک میآورد. حالا هم با خیال راحت میرود تا سر میز بشیند و هر چه که دلش میخواهد بخورد.
-من نمیآیم.
بر خلاف فکر مهبد، نیوان نگرانش بود. برای اولین بار در زندگیاش از کردهاش پشیمان شده بود. از اینکه پدرش اینقدر در حق مهبد ظلم کرده بود شرمنده بود.
-چرا؟
-میل ندارم!
-دست خودت نیست! باید بیایی! چندین روز است که غذای درست و حسابی نخوردهای!
مهبد باز هم پوزخند دردناکی میزند.
-نه که خیلی برای تو مهم است!
نیوان کلافه چشمانش را میبندد تا چیزی به این دختر نگوید. به هر حال اوضاع روحیاش خوب نبود.
-برایم مهم هست! چون تو همسرم هستی!
-کاش نبودم! کاش همسر تو نبودم.
نیوان اخم در هم میکشد.
-من ولیعهد کشور هستم! بلد تو میگویی که ای کاش با من ازدواج نمیکردی؟
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
آخرین ویرایش توسط مدیر: