• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان دو امپراطور و یک ملکه | ونیس (مهدیس امیرخانی) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

موضوع رمان چطوره؟🤔

  • خوب بود👏

    رای: 1 100.0%
  • خیلی خوب بود👍

    رای: 1 100.0%
  • عالی🤏

    رای: 1 100.0%
  • فوق العاده🤞

    رای: 1 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
506
لایک‌ها
2,031
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,670
Points
796
صبح که مهبد از خواب بیدار شد چشمانش را باز نکرد. چشمانش را محکم روی هم فشار داد و امیدوار بود وقتی که چشم بگشاید، در کلبه خودش باشد و همه این اتفاقات کابوسی بیش نبوده باشند.
نگاهش را به اطراف دوخت. در کلبه‌اش نبود! در اتاق بزرگ و مجللی بود. روی حصیرها نخوابیده بود، بلکه روی تخت تزئین شده که دیشب اعدامش کردند خوابیده بود. تنها هم نبود؛ جلادش کنارش به خواب رفته بود.
مهبد با تنفر به چهره نیوان نگاه کرد. دیگر در فکرش او را جذاب نمی‌خواند بلکه از او به عنوان یک مرد هوس‌باز یاد می‌کرد.
به درد چشمانش را فشرد. اما به محض بسته شدن‌شان خاطرات تلخ شب پیش برایش یادآوری شد. صورت سرخ شده نیوان که با او مثل یک عروسک رفتار می‌کرد از خاطرش بیرون نمی‌رفت.
قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. این دیگر چه زندگی‌ای بود؟ بسش نبود؟ اصلاً او همان کلبه ساده‌اش و ماهی‌گیری کردن را می‌خواست. دیگر قصر هم در نظرش زیبا نبود. اصلاً چرا به قصر آمد؟ او که در جنگل خوش‌بخت بود؟
پوزخندی زد! او که با میل خودش نیامد! نیوان او را به احبار به قصر آورد. کاش همان موقع می‌دانست که چه سرنوشت شومی در انتظارش هست و هیچ‌گاه پا به قصر نمی‌گذاشت.
بی‌سر و صدا شروع به گریه کرد. دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدایش بلند نشود. خودش را تنگ در آ*غ*و*ش گرفت. او که هیچ‌کس را نداشت بغلش کند؛ لاقل خودش، خودش را در آ*غ*و*ش بگیرد. اتفاقات دیشب و آن شب نحس از ذهنش بیرون نمی‌رفت که هیچ، بلکه قلبش را با تمام قوا می‌فشردند.
نیوان چرا باز به او دست‌درازی کرد؟ چرا باز هم روح او را آزرد؟ مهبد از معصومیت خود حرصش گرفته بود. اگر تا این حد مظلوم نبود این بلاها سرش نمی‌آمد.
مهبد آهی در میان گریه می‌کشد. کاش او هم یک خوانواده داشت. یک خوانواده که همیشه پشتش باشند. اگر کسی را داشت که این مشکلات را نداشت. نه در خیابان‌ها می‌ماند، نه در ظاهر یک پسر زندگی می‌کرد و نه نیوان می‌توانست به صورت وحشیانه آن کارها را با او بکند.
حلقه دستانش را تنگ‌تر می‌کند. او نه خانواده و نه ثروتی داشت. حتی چند وقت پیش نیوان تنها داشته‌اش را هم از او گرفته بود؛ پس فقط خودش را داشت. مانند همیشه باید خودش از پس خودش بر می‌آمد. او جز خودش کسی را نداشت و خودش هم باید انتقامش را می‌گرفت.

کد:
صبح که مهبد از خواب بیدار شد چشمانش را باز نکرد. چشمانش را محکم روی هم فشار داد و امیدوار بود وقتی که چشم بگشاید، در کلبه خودش باشد و همه این اتفاقات کابوسی بیش نبوده باشند.

نگاهش را به اطراف دوخت. در کلبه‌اش نبود! در اتاق بزرگ و مجللی بود. روی حصیرها نخوابیده بود، بلکه روی تخت تزیین شده که دیشب اعدامش کردند خوابیده بود. تنها هم نبود، جلادش کنارش به خواب رفته بود.

مهبد با تنفر به چهره نیوان نگاه کرد. دیگر در فکرش او را جذاب نمی‌خواند بلکه از او به عنوان یک مرد هوسباز یاد می‌کرد.

به درد چشمانش را فشرد. اما به محض بسته شدن‌شان خاطرات تلخ شب پیش برایش یادآوری شد. صورت سرخ شده نیوان که با او مثل یک عروسک رفتار می‌کرد از خاطرش بیرون نمی‌رفت.

قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. این دیگر چه زندگی بود؟ بسش نبود؟ اصلا او همان کلبه ساده‌اش و ماهی‌گیری کردن را می‌خواست. دیگر قصر هم در نظرش زیبا نبود. اصلا چرا به قصر آمد؟ او که در جنگل خوشبخت بود؟

پوزخندی زد! او که با میل خودش نیامد! نیوان او را به احبار به قصر آورد. کاش همان موقع می‌دانست که چه سرنوشت شومی در انتظارش هست و هیچ گاه پا به قصر نمی‌گذاشت.

بی‌سر و صدا شروع به گریه کرد. دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدایش بلند نشود. خودش را تنگ در آ*غ*و*ش گرفت. او که هیچ کس را نداشت بغلش کند، لاقل خودش خودش را در آ*غ*و*ش بگیرد. اتفاقات دیشب و آن شب نحس از ذهنش بیرون نمی‌رفت که هیچ، بلکه قلبش را با تمام قوا می‌فشردند.

نیوان چرا باز به او دست* د*رازی کرد؟ چرا باز هم روح او را آزرد؟ مهبد از معصومیت خود حرصش گرفته بود. اگر تا این حد مظلوم نبود این بلاها سرش نمی‌آمد.

مهبد آهی در میان گریه می‌کشد. کاش او هم یک خوانواده داشت. یک خوانواده که همیشه پشتش باشند. اگر کسی را داشت که این مشکلات را داشت. نه در خیابان‌ها می‌ماند، نه در ظاهر یک پسر زندگی می‌کرد، و نه نیوان می‌توانست به  صورت وحشیانه آن کارها را با او بکند.

حلقه دستانش را تنگ تر می‌کند. او نه خوانواده داشت و نه ثروتی داشت. حتی چند وقته پیش نیوان تنها داشته‌اش را هم از او گرفته بود. پس فقط خودش را داشت. مانند همیشه باید خودش از پس خودش بر می‌آمد. او جز خودش کسی را نداشت و خودش هم باید انتقامش را می‌گرفت.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
506
لایک‌ها
2,031
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,670
Points
796
دلش می‌خواست لالایی که مادرش برایش می‌خواند را برای خود بخواند، ولی او که مادر نداشت! تا به حال که‌ کسی برای او لالایی نگفته بود. اصلاً وقتی که نوزاد بود، کسی بغلش کرده بود؟
از صمیم قلب محبت‌های پدرش را می‌خواست، ولی نمی‌دانست که محبت‌های پدری چه‌گونه است! اصلاً پدر و مادرش چه کسی بودند؟ چه‌گونه آدمی بودند؟ یعنی مهبد بیشتر شبیه کدامشان است؟
هر چه‌قدر که بیشتر به نداشته‌هایش فکر می‌کرد درد قفسه س*ی*نه‌اش بیشتر میشد. نفسش از گریه بند آمده بود، ولی اشک‌هایش بند نمی‌آمدند. این حس درماندگی خانه خ*را*ب‌کن بود.
دستش را به موهایش کشید. در این حالش چه‌قدر به دستان مادری نیاز داشت تا موهای دخترش را نوازش کند! دستان خود را فشرد. همان‌گونه که هیچ‌وقت پدری نبود که دستش را بگیرد.
گریه کرد و گریه کرد. به اندازه تمام دردهایش، به قدر همه سختی‌ها و رنج‌هایی که کشیده بود! به حدی بی‌صدا مویه سرداد که هیچ اشکی برایش نمانده بود.
***
- آماده شو! باید به سالن غذاخوری برویم!
مهبد با صورت رنگ پریده‌اش به نیوانی که آماده رفتن به سالن بود نگاه کرد و پوزخندی زد. تا به حال در عمرش نامردی مانند او ندیده بود. نیوان یک فرد کثیف بود.
از کارش پشیمان نبود و مدام تکرارش می‌کرد. برایش هم مهم نبود که چه بر سر احساس و روح و روان دخترک می‌آورد. حالا هم با خیال راحت می‌رود تا سر میز بشیند و هر چه که دلش می‌خواهد بخورد.
- من نمی‌آیم.
بر خلاف فکر مهبد، نیوان نگرانش بود. برای اولین‌بار در زندگی‌اش از کرده‌اش پشیمان شده بود. از این‌که پدرش این‌قدر در حق مهبد ظلم کرده بود شرمنده بود.
- چرا؟
- میل ندارم!
- دست خودت نیست، باید بیایی! چندین روز است که غذای درست و حسابی نخورده‌ای!
مهبد باز هم پوزخند دردناکی می‌زند.
-نه که خیلی برای تو مهم است!
نیوان کلافه چشمانش را می‌بندد تا چیزی به این دختر نگوید. به هر حال اوضاع روحی‌اش خوب نبود‌.
- برایم مهم هست! چون تو همسرم هستی!
- کاش نبودم! کاش همسر تو نبودم.
نیوان اخم در هم می‌کشد.
- من ولیعهد کشور هستم! بعد تو می‌گویی که ای کاش با من ازدواج نمی‌کردی؟

کد:
دلش می‌خواست لالایی که مادرش برایش می‌خواند را برای خود بخواند، ولی او که مادر نداشت! تا به حال که‌ کسی به او لالایی نگفته بود. اصلا وقتی که نوزاد بود، کسی بغلش کرده بود؟

از صمیم قلب محبت‌های پدرش را می‌خواست، ولی نمی‌دانست که محبت‌های پدری چگونه است! اصلا پدر و مادرش چه کسی بودند؟ چگونه آدمی بودند؟ یعنی مهبد بیشتر شبیه کدامشان است؟

هر چقدر که بیشتر به نداشته‌هایش فکر می‌کرد درد قفسه س*ی*نه‌اش بیشتر میشد. نفسش از گریه بند آمده بود ولی اشک‌هایش بند نمی‌آمدند. این حس درماندگی خانه خ*را*ب کن بود.

دستش را به موهایش کشید. در این حالش چقدر به دستان مادری نیاز داشت تا موهای دخترش را نوازش کند! دستان خود را فشرد. همان‌گونه که هیچ وقت پدری نبود که دستش را بگیرد.

گریه کرد و گریه کرد. به اندازه تمام دردهایش، به قدر همه سختی‌ها و رنج‌هایی که کشیده بود! به حدی بی‌صدا مویه سرداد که هیچ اشکی برایش نمانده بود.

***

-آماده شو! باید به سالن غذا خوری برویم!

مهبد به صورت رنگ پریده‌اش به نیوانی که آماده رفتن به سالن بود نگاه کرد و پوزخندی زد. تا به حال در عمرش نامردی مانند او ندیده بود. نیوان یک فرد کثیف بود.

از کارش پشیمان نبود و مدام تکرارش می‌کرد. برایش هم مهم نبود که چه بر سر احساس و روح و روان دخترک می‌آورد. حالا هم با خیال راحت می‌رود تا سر میز بشیند و هر چه که دلش می‌خواهد بخورد.

-من نمی‌آیم.

بر خلاف فکر مهبد، نیوان نگرانش بود. برای اولین بار در زندگی‌اش از کرده‌اش پشیمان شده بود. از اینکه پدرش اینقدر در حق مهبد ظلم کرده بود شرمنده بود.

-چرا؟

-میل ندارم!

-دست خودت نیست! باید بیایی! چندین روز است که غذای درست و حسابی نخورده‌ای!

مهبد باز هم پوزخند دردناکی می‌زند.

-نه که خیلی برای تو مهم است!

نیوان کلافه چشمانش را می‌بندد تا چیزی به این دختر نگوید. به هر حال اوضاع روحی‌اش خوب نبود‌.

-برایم مهم هست! چون تو همسرم هستی!

-کاش نبودم! کاش همسر تو نبودم.

نیوان اخم در هم می‌کشد.

-من ولیعهد کشور هستم! بلد تو می‌گویی که ای کاش با من ازدواج نمی‌کردی؟

#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
506
لایک‌ها
2,031
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,670
Points
796
مهبد از حرص دندان قروچه‌ای می‌کند. نیوان جوری رفتار می‌کرد که گویا به او لطف کرده است و مهبد باید با خوش‌حالی از او تشکر کند.
- چرا باید از ازدواج با یک مرد که یک زن دیگر دارد و آن کار را با من کرد خوشحال باشم؟
- بهتر است کم‌تر قستاخی کنی چون دیگر داری مرا خشمگین می‌کنی!
- من گستاخی نمی‌کنم. فقط شنیدن واقعیت برای تو سخت است.
نیوان اخم در هم‌ می‌کشد.
- منظورت کدام واقعیت است؟
- ذات واقعی تو! واقعیت این است که ذات تو خ*را*ب است.
نیوان دستش را بالا می‌برد و گونه دختر د*اغ می‌‌شود.
مهبد بدون این‌که دردش را نشان دهد با جسارت به صورت نیوان زل زد.
- همان‌گونه که می‌بینی واقعیت خیلی تلخ است.
چشمان نیوان از عصبانیت سرخ شده بود و نفس‌های بلند و کش‌دار می‌کشید. مهبد هم از این‌که می‌دید موفق شده هست که خون نیوان را در شیشه کند، در پو*ست خود نمی‌گنجید.
نیوان با صدایی که سعی می‌کرد بالا نرود گفت:
- صدایت را ببر. باید همان موقع باید در جنگل رهایت می‌کردم تا خوراک حیوانات شوی!
مهبد پوزخندی می‌زند.
- من خوراک کسی شدم که از حیوان هم پست‌تر است.
بعد صورتش را نزدیک صورت نیوان برد و گفت:
- من خوراک تو شدم.
دست نیوان برای سیلی بعدی هم بالا رفت و مهبد خود را آماده خوردن یک کشیده دیگر کرد. ولی بر خلاف انتظار مهبد نیوان دستش را در وسط راه مشت کرد.
- چه شد؟ برای چه نمی‌زنی؟
نیوان به مهبد که قصد عصبانی کردنش را داشت و موفق هم شده بود نگاه کرد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و باز دمش را به هوا فرستاد. عقب‌ گرد کرد تا از در خارج شود چون اگر بیشتر از آن آن‌جا می‌ماند به حتم دندان‌های دخترک را می‌شکست.
مهبد سرمست از این‌که توانسته بود نیوان را عصبانی کند، پس از مدت‌ها لبخندی زد. هنوز اول سختی‌های نیوان بود. کاری می‌کرد که مرغ‌های آسمان به حال نیوان زارزار گریه کنند.
کد:
مهبد از حرص دندان قروچه‌ای می‌کند. نیوان زوری رفتار می‌کرد که گویا به او لطف کرده است و مهبد باید با خوشحالی از او تشکر کند.

-چرا باید از ازدواج با یک مرد که یک زن دیگر دارد و آن کار را با من کرد خوشحال باشم؟

-بهتر است کم تر قستاخی کنی! چون دیگر داری مرا خشمگین می‌کنی.

-من قستاخی نمی‌کنم. فقط شنیدن واقعیت برای تو سخت است.

نیوان اخم در هم‌می‌کشد.

-منظورت کدام واقعیت است؟

-ذات واقعی تو! واقعیت این است که ذات تو خ*را*ب است.

نیوان دستش را بالا می‌برد و گونه دختر د*اغ می‌‌شود.

مهبد بدون اینکه دردش را نشان دهد با جسارت به صورت نیوان زل زد.

-همان گونه که می‌بینی واقعیت خیلی تلخ است.

چشمان نیوان از عصبانیت سرخ شده بود و نفس‌های بلند و کشدار می‌کشید. مهبد هم از اینکه می‌دید موفق شده هست که خون نیوان را در شیشه کند در پو*ست خود نمی‌گنجید.

نیوان با صدایی که سعی می‌کرد بالا نرود گفت.

-صدایت را ببر. باید همان موقع باید در جنگل رهایت می‌کردم تا خوراک حیوانات شوی!

مهبد پوزخندی می‌زند.

-من خوراک کسی شدم که از حیوان هم پست تر است.

بعد صورتش را نزدیک صورت نیوان برد و گفت.

-من خوراک تو شدم.

دست نیوان برای سیلی بعدی هم بالا رفت و مهبد خود را آماده خوردن یک کشیده دیگر کرد. ولی بر خلاف انتظار مهبد نیوان دستش را در وسط راه مشت کرد.

-چه شد؟ برای چه نمی‌زنی؟

نیوان به مهبد که قصد عصبانی کردنش را داشت و موفق هم شده بود نگاه کرد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و باز دمش را به هوا فرستاد. عقب گرد کرد تا از در خارج شود چون اگر بیشتر از آن آنجا می‌ماند به حتم دندان‌های دخترک را می‌شکست.

مهبد سرمست از اینکه توانسته بود نیوان را عصبانی کند، پس از مدت.ها لبخندی زد. هنوز اول سختی‌های نیوان بود. کاری می‌کرد که مرغ‌های آسمان به حال نیوان زار زار گریه کنند.


#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
506
لایک‌ها
2,031
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,670
Points
796
مهبد جلوی آینه می‌ایستد و به چهره رنگ پریده خود نگاه می‌کند. صورت رنگ پریده با ل*ب‌های خشک شده، چشمانی که هیچ روشنی ندارند و زیرشان گود افتاده است.
با تنفر به چهره‌‌ی جدیدی که نیوان برایش ساخته بود زل زد. این چهره را نمی‌خواست؛ همان چهره شاد و سرزنده خودش را می‌خواست. همان چشمانی را می‌خواست که شیطنت دخترانه در آن‌ها موج می‌زد. ل*ب‌های خندانش را می‌خواست، ولی نیوان او را از داشتن تمام این‌ها محروم کرده است.
حالا مهبد چیزی جز یک روح زخمی نداشت.
قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. نیوان دردی را بر او تحمیل کرده بود که تا پایان عمرش همراهش خواهد بود.
نیوان تنها به جسمش آسیب نرسانده بود، بلکه نیوان روح و قلب او را خدشه‌دار کرده بود.
همان چکه‌ی اشک ریخت و به دنبالش رودی از اشک روانه شد. چرا این بلا سر او آمد؟ بین این‌همه دختر چرا سرنوشت او این‌گونه نوشته شد؟ فقط او باید به این روز می‌افتاد؟
دستش را روی صورتش گذاشت و قطره‌های اشک کف دست‌های نرمش را نوازش کرد.
هر چه‌قدر که زمان می‌گذشت، حالش خوب که هیچ، بدتر از قبل هم میشد. لحظه‌های آن خاطره‌ی نحس از ذهنش بیرون نمی‌رفت.
دیگر تمام حس‌های خوب وجودش مرده بود. احساس نجس بودن تمام فکرش را در بر گرفته بود. دلش می‌خواست پو*ست بدنش که نیوان دوبار لمس کرده بود را آتش بزند.
صدای باز شدن در، در اتاق پیچید و نیوان با دیدن مهبد که مظلومانه اشک می‌ریخت به سمتش رفت.
- مهبد!
مهبد با شنیدن صدای نیوان عصبی به سویش برگشت.
- اسم مرا به زبان نیاور!
صدایش را کمی بالاتر برد:
- تو حق این‌که مرا صدا بزنی را نداری!
نیوان ناباور صدایش می‌زند:
- مهبد!
مهبد گویا که دیوانه شده است جیغ می‌کشد.
- گفتم مرا صدا نزن! صدایم نزن! نمی‌خواهم صدای تو را بشنوم.


#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه


کد:
مهبد جلوی آینه می‌ایستد و به چهره رنگ پریده خود نگاه می‌کند. صورت رنگ پریده با ل*ب‌های خشک شده و چشمانی که هیچ روشنی نداریند و زیرشان گود افتاده است.

با تنفر به چهره‌‌ی جدیدی که نیوان برایش ساخته بود زل زد. این چهره را نمی‌خواست. همان چهره شاد و سرزنده خودش را می‌خواست. همان چشمانی را می‌خواست که شیطنت دخترانه در آن‌ها موج می‌زد. ل*ب‌های خندانش را می‌خواست، ولی نیوان او را از داشتن تمام این‌ها محروم کرده است.

حالا مهبد چیزی جز یک روح زخمی نداشت.

قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. نیوان دردی را بر او تحمیل کرده بود که تا پایان عمرش همراهش خواهد بود.

نیوان تنها به جسمش آسیب نرسانده بود، بلکه نیوان روح و قلب او را خدشه‌دار کرده بود.

همان چکه‌ی اشک ریخت و به دنبالش رودی از اشک روانه شد. چرا این بلا سر او آمد؟ بین این همه دختر چرا سرنوشت او اینگونه نوشته شد؟ فقط او باید به این روز می‌افتاد؟

دستش را روب صورتش گذاشت و قطره‌های اشک کف دست‌های نرمش را نوازش کرد.

هر چقدر که زمان می‌گذشت، حالش خوب که هیچ، بد تر از قبل هم میشد. لحظه‌های آن خاطره‌ی نحس از ذهنش بیرون نمی‌رفت.

دیگر تمام حس‌های خوب وجودش مرده بود. احساس نجس بودن تمام فکرش را در بر گرفته بود. دلش می‌خواست پو*ست بدنش که نیوان دو بار لمس کرده بود را آتش بزند.

صدای باز شدن در در اتاق پیچید و نیوان با دیدن مهبد که مظلومانه اشک می‌ریخت به سمتش رفت.

-مهبد!

مهبد با شنیدن صدای نیوان عصبی به سویش برگشت.

-اسم مرا به زبان نیاور!

صدایش را کمی بالا تر برد.

-تو حق اینکه مرا صدا بزنی را نداری!

نیوان نا باور صدایش می‌زند.

-مهبد!

مهبد گویا که دیوانه شده است جیغ می‌کشد.

-گفتم مرا صدا نزن! صدایم نزن! نمی‌خواهم صدای تو را بشنوم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
506
لایک‌ها
2,031
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,670
Points
796
_ چه شده است؟ چرا این‌گونه می‌کنی؟
مهبد دیوانه وار جیغ می‌کشد.
- چه شده است؟ چرا این‌گونه می‌کنم؟ مگر تو نمی‌دانی؟ تو که خودت مسبب تمام این اتفاقات هستی! از تو متنفر هستم!
نیوان دیگر نتوانست پشیمانی نگاهش را مخفی کند. برای چندمین‌بار خود را به‌خاطر کارش سرزنش کرد. حتی این‌دفعه نمی‌توانست وجدانش را با این جمله «من برای نجاتش این کار را کردم!» آرام کند.
دستانش را دراز می‌کند تا مهبد را در آغوشش بکشد و آرامش کند ولی مهبد با پرخاش دست او را کنار زد.
- دستت را به من نزن! تو یک... یک... .
مهبد حتی نمی‌توانست کلمه‌ای را که لایق حیوانی مانند نیوان باشد را پیدا کند. اصلاً حیف اسم حیوان که برخی آدم‌ها داشته باشند.
- می‌دانم! می‌دانم که چه‌قدر از من متنفر هستی! تو حق داری! من آسیب خیلی زیادی به تو رساندم. هر کس دیگری هم جای تو بود همین واکنش‌ها را داشت. مطمئناً یک روز دلیل کارم را خواهی فهمید! از تو انتظار بخشیده شدن ندارم، ولی باور کن من هیچ‌چاره‌ای جز آن کار نداشتم! با این‌که ضربه خیلی سختی خورده‌ای اما تنها راه نجات همین بود!
تلاش نیوان برای حرف زدن با او و آرام کردنش فایده‌ای نداشت. مهبد هر لحظه بیشتر از قبل بی‌قرارتر می‌شد.
_ آره! من از تو متنفر هستم! شدت نفرتم به تو بی‌پایان هست. اگر دلت بخواهد من تو را می‌بخشم!
بعد هیستریک‌وار شروع به خندیدن کرد.
- من بعد از کشتن تو می‌بخشمت!
خنده‌های هستریکش تمام نشده بود که شروع به جیغ کشیدن کرد.
- داری می‌گویی که مرا نجات دادی؟ چه‌گونه نجاتم دادی؟ با لکه‌دار کردن دامنم، یا با طاقچه بالا گذاشتنت؟
گلویش از شدت جیغ کشیدن می‌سوخت ولی دست بردار نبود! قلبش درد می‌کرد! روحش زخمی بود و تنش نجس شده بود. جیغ کشیدن و گریه کردن هیچ‌باری از حجم دردهایش کم نمی‌کرد.
به سمت نیوان حجوم برد و با دست به سر و صورت او می‌کوبید و جیغ می‌کشید. نیوان شوکه از رفتار دخترک مات نگاهش کرد. چه بلایی سر این دختر آمده بود؟ کارهایش نگران‌کننده شده بود.
- مهبد! لطفاً آرام باش! چیزی نیست! بهت قول می‌دهم که اگر تو نخواهی به تو دست نخواهم زد.
مهبد بدون این‌که تن صدایش را پایین بیاورد با صدایی که به‌خاطر جیغ‌هایش گرفته بود جواب داد:
- ولی تو به من دست زدی! تو بیش از حد به من نزدیک شدی! من آن‌موقع نمی‌خواستم! نمی‌خواستم! اما تو بدون توجه به من فقط به نفس خودت فکرکردی!

کد:
_ چه شده است؟ چرا اینگونه می‌کنی؟

مهبد دیوانه وار جیغ می‌کشد.

- چه شده است؟ چرا اینگونه می‌کنم؟ مگر تو نمی‌دانی؟ تو که خودت مصبب تمام این اتفاقات هستی! از تو متنفر هستم!

نیوان دیگر نتوانست پشیمانی نگاهش را مخفی کند. برای چندمین بار خود را بخاطر کارش سرزنش کرد. حتی این دفعه متوانست وجدانش را با این جمله" من برای نجاتش این کار را کردم!" آرام کند.

دستاش را دراز می‌کند تا مهبد را در آغوشش بکشد و آرامش کند ولی مهبد با پرخاش دست او را کنار زد.

- دستت را به من نزن! تو یک... یک...

مهبد حتی نمی‌توانست کلمه‌ای را که لایق حیوانی مانند نیوان باشد را پیدا کند. اصلا حیف اسم حیوان که برخی آدم‌ها داشته باشند.

- می‌دانم! می‌دانم که چقدر از من متنفر هستی! تو حق داری! من آسیب خیلی زیادی به تو رساندم. هر کس دیگری هم جای تو بود همین واکنش‌ها را داشت. مطمئنا یک روز دلیل کارم را خواهی فهمید! ار تو انتظار بخشیده شدن ندارم ولی باور کن من هیچ چاره‌ای جز آن کار نداشتم! با اینکه ضربه خیلی سختی خورده‌ای اما تنها راه نجات همین بود!

تلاش نیوان برای حرف زدن با او و آرام کردنش فایده‌ای نداشت. مهبد هر لحظه بیشتر از قبل بی‌قرار تر می‌شد.

_ آره! من از تو متنفر هستم! شدت نفرتم به تو بی‌پایان هست. اگر دلت بخواهد من تو را می‌بخشم!

بعد هیستریک وار شروع به خندیدن کرد.

-من بعد از کشتن تو می‌بخشمت!

خنده‌های هستریکش تمام نشده بود که شروع به جیغ کشیدن کرد.

-داری می‌گویی که مرا نجات دادی؟ چگونه نجاتم دادی؟ با لکه دار کردن دامنم، یا با طاقچه بالا گذاشتنت؟

گلویش از شدت جیغ کشیدن می‌سوخت ولی دست بردار نبود! قلبش درد می‌کرد! روحش زخمی بود و تنش نجس شده بود. جیغ کشیدن و گریه کردن هیچ باری از حجم دردهایش کم نمی‌کرد.

به سمت نیوان حجوم برد و با دست به سر و صورت او می‌کوبید و جیغ می‌کشید. نیوان شوکه از رفتار دخترک مات نگاهش کرد. چه بلایی سر این دختر آمده بود؟ کارهایش نگران کننده شده بود.

-مهبد! لطفا آرام باش! چیزی نیست! بهت قول می.دهم که اگر تو نخواهی به تو دست نخواهم زد.

مهبد بدون اینکه تن صدایش را پایین بیاورد با صدایی که بخاطر جیغ‌هایش گرفته بود جواب داد.

- ولی تو به من دست زدی! تو بیش از حد به من نزدیک شدی! من آن موقع نمی‌خواستم! نمی‌خواستم! اما تو بدون توجه به من فقط به نفس خودت فکرکردی!
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
506
لایک‌ها
2,031
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,670
Points
796
- من مجبور بودم!
مهبد جیغ کشید.
- تو مجبور نبودی! هیچ‌کس نمی‌تواند چیزی به تو تحمیل کند. کسی که به اجبار تن داد من بودم! من مجبور شدم با تو ازدواج کنم! من آن خفت و خواری را متحمل شدم! تنها کسی که ضرر کرد من بودم.
- لطفاً آرام باش! می‌دانم که روحت خدشه‌دار شده است، ولی این‌جا قصر است و صدای تو در تمام قصر انعکاس پیدا می‌کند و بقیه فکر می‌کنند که من تو را کتک می‌زنم.
مهبد مشتی به س*ی*نه نیوان کوبید.
- هنوز هم در فکر خودت هستی‌! در فکر آرامش قصر هستی! شاید هم نمی‌خواهی که بقیه صورت واقعی تو را ببینند.
نیوان کلافه مهبد را در بغلش می‌کشد. مهبد تقلا می‌کند تا از آغوشش بیرون بیاید، ولی فایده نداشت و نیوان او را سفت ب*غ*ل کرده بود.
- هیش! آرام باش! تمام شد! رنج‌هایت تمام شد! خستگی تمام این سال‌ها را از تنت در می‌آورم!
مهبد که محتاج یک آ*غ*و*ش بود دستانش را دور نیوان حلقه می‌کند و سرش را روی س*ی*نه او می‌گذارد. نیوان دستش را نوازش‌وار روی موهای دخترک کشید.
مهبد آن‌قدر در میان بازوهای نیوان گریه کرد که خوابش برد.
نیوان به صورت معصوم و مهتابی مهبد نگاه کرد. در خواب چه معصوم بود. مهبد در خواب یک دختر ساده به نظر می‌رسید ولی نیوان می‌دانست که او یک دختر معمولی نیست. علت خاص بودن مهبد را خودش هم نمی‌دانست. شاید هم فقط در نظر او این دختر تک بود!
مهبد را بلند می‌کند و روی تخت می‌خواباند. بعد پتویش را رویش می‌کشد. دوست داشت ساعت‌ها کنار مهبد بنشیند و به چهره غرق در خوابش نگاه کند. اما اگر مهبد بعد از بیدار شدن نیوان را می‌دید باز هم عصبی می‌شد.
نیوان در تراس را باز کرد و روی ایوان بزرگ قصر ایستاد.
از آن بالا باغ بی‌انتهای درخت‌های سیب و پرتقال قصر پیدا بود. این‌جا جایی بود که رنگ سبز درختان به آبی آسمان می‌رسید.
کد:
- من مجبور بودم!

مهبد جیغ کشید.

- تو مجبور نبودی! هیچ کس نمی‌تواند چیزی به تو تحمیل کند. کسی کخ به اجبار تن داد من بودم! من مجبور شدم با تو ازدواج کنم! من آن خفت و خواری را متحمل شدم! تنها کسی که ضرر کرد من بودم.

- لطفا آرام باش! می‌دانم که روحت خدشه دار شده است ولی اینجا قصر است و صدای تو در تمام قصر انعکاس پیدا می‌کند و بقیه فکر می‌کنند که من تو را کتک می‌زنم.

مهبد مشتی به س*ی*نه نیوان کوبید.

- هنوز هم در فکر خودت هستی‌! در فکر آرامش قصر هستی! شاید هم نمی‌خواهی که بقیه صورت واقعی تو را ببینند.

نیوان کلافه مهبد را در بغلش می‌کشد. مهبد تقلا می‌کند تا از آغوشش بیرون بی‌آید ولی فایده نداشت و نیوان او را سفت ب*غ*ل کرده بود.

- هیش! آرام باش! تمام شد! رنج‌هایت تمام شد! خستگی تمام این سال‌ها را از تنت در می‌آورم!

مهبد که محتاج یک آ*غ*و*ش بود دستانش را دور نیوان حلقه می‌کند و سرش را روی س*ی*نه او می‌گذارد. نیوان دستش را نوازش وار روی موهای دخترک کشید.

مهبد آنقدر در میان بازوهای نیوان گریه کرد که خوابش برد.

نیوان به صورت معصوم و مهتابی مهبد نگاه کرد. در خواب چه معصوم بود. مهبد در خواب یک دختر ساده به نظر می‌رسید ولی نیوان می‌دانست که او یک دختر مهمولی نیست. علت خاص بودن مهبد را خودش هم نمی‌دانست. شاید هم فقط در نظر او این دختر تک بود! 

مهبد را بلند می‌کند و روی تخت می‌خواباند. بعد پتویش را رویش می‌کشد. دوست داشت ساعت‌ها کنار مهبد بنشیند و به چهره غرق در خوابش نگاه کند. اما اگر مهبد بعد از بیدار شدن نیوان را می‌دید باز هم عصبی می‌شد.

نیوان در تراس را باز کرد و روی ایوان بزرگ قصر ایستاد.

از آن بالا باغ بی‌انتهای درخت‌های  سیب و پرتقال قصر پیدا بود. اینجا جایی بود که رنگ سبز درختان به آبی آسمان می‌رسید.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
506
لایک‌ها
2,031
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,670
Points
796
نیوان آهی می‌کشد. او وارث تمام این‌ها بود ولی می‌دانست حقش نیست. بیشتر از نصف کشور که متعلق به سانراب بود، متعلق به جانشین هاکان شاه مرحوم یعنی تیارا بود. بیشتر از نصف خاک‌های کشور برای کویات نبود چون با دوز و کلک خاک سانراب را تصاحب کرد.
نیوان از چند سال قبل که داستان جنگ دو کشور را شنیده بود، از کویات متنفر شده بود. این‌که پدرش، به هاکان و رازانا رحم نکرد و قصد کشتن دختر یک ماهه را داشت، برایش غیر قابل هضم بود.
او نه می‌خواست جانشین باشد و نه پسر شاه باشد! دلش یک زندگی ساده و آرام به دور از دغدغه‌های تمام نشدنی قصر را می‌خواست.
یاد وقتی که در کلبه مهبد بود افتاد. مدت زیادی در آن‌جا نمانده بود ولی در همان مدت کم آرامش غیر قابل توصیفی به نیوان منتقل شده بود.
عجیب بود ولی او ترجیح می‌داد در یک کلبه ساده زندگی درویشانه داشته باشد تا در قصر مجلل باشد ولی مجبور باشد به یک دختر آسیب برساند.
باید برای مدتی هم که شده از قصر دور شود. باید ذهنش را آرام کند. از طرفی دلش نمی‌خواست مهبد را در قصر پیش پدرش و عمید تنها بگذارد. چون همه منتظر فرصتی بودند تا مهبد را از سر راه بر دارند.
***
مهبد تاجش را روی سرش می‌گذارد و شنلش را می‌پوشد. پوف کلافه‌ای می‌کشد. باز هم مجبور بود خلاف میلش عمل کند و با نیوان به این سفر یهویی برود. رمق سفر کردن را نداشت و از آخرین‌باری که با نیوان به سفر رفته بود خاطره خوبی نداشت.
باز هم با نیوان سوار یک کالسکه شده بود و آن روز نحس مدام برایش تداعی می‌شد. سوار کالسکه شدن، خ*را*ب شدن چرخ کالسکه، سوار اسب شدن، رم کردن اسب و در نهایت... .
مهبد محکم سرش را تکان داد تا فکرهای منفی را از خود دور کند ولی فایده نداشت. سعی کرد از سفرش ل*ذت ببرد اما با حضور نیوان غیرممکن بود.

کد:
نیوان آهی می‌کشد. او وارث تمام این‌ها بود ولی می‌دانست حقش نیست. بیشتر از نصف کشور که متعلق به سانراب بود، متعلق به جانشین هاکان شاه مرحوم یعنی تیارا بود.  بیشتر از نصف خاک‌های کشور برای کویات نبود چون با دوز و کلک خاک ساتراب را تصاحب کرد.

نیوان از چند سال قبل که داستان جنگ دو کشور را شنیده بود، از کویات متنفر شده بود. اینکه پدرش، به هاکان و رازانا رحم نکرد و قصد کشتن دختر ۱ ماهه را داشت، برایش غیر قابل هضم بود.

او نه می‌خواست جانشین باشد و نه پسر شاه باشد! دلش یک زندگی ساده و آرام به دور از دغدغه‌های تمام نشدنی قصر را می‌خواست.

یاد وقتی که در کلبه مهبد بود افتاد. مدت زیادی در آنجا نمانده بود ولی در همان مدت کم آرامش غیر قابل توصیفی به نیوان منتقل شده بود.

عجیب بود ولی او ترجیح می‌داد در یک کلبه ساده زندگی درویشانه داشته باشد تا در قصر مجلل باشد ولی مجبور باشد به یک دختر آسیب برساند.

باید برای مدتی هم که شده از قصر دور شود. ذهنش را باید آرام کند. از طرفی دلش نمی‌خواست مهبد را در قصر پیش پدرش و عمید تنها بگذارد. چون همه منتظر فرصتی بودند تا مهبد را از سر راه بر دارند.

***

مهبد تاجش را روی سرش می‌گذازد و شنلش را می‌پوشد. پوف کلافه‌ای می‌کشد. باز هم مجبور بود خلاف میلش عمل کند و با نیوان به این سفر یهویی برود. رمق سفر کردن را نداشت و از آخرین باری که با نیوان به سفر رفته بود خاطره خوبی نداشت.

باز هم با نیوان سوار یک کالسکه شده بود و آن روز نحس مدام برایش تداعی می‌شد. سوار کالسکه شدن، خ*را*ب شدن چرخ کالسکه، سوار اسب شدن، رم کردن اسب و در نهایت...

مهبد محکم سرش را تکان داد تا فکرهای منفی را از خود دور کند ولی فایده نداشت. سعی کرد از سفرش ل*ذت ببرد اما با حضور نیوان غیر ممکن بود.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
506
لایک‌ها
2,031
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,670
Points
796
- امیدوارم از سفرت ل*ذت ببری!
مهبد پشت چشمی برایش نازک کرد. و با حرص و طعنه گفت:
- اگر اتفاقات سفر پیش رخ ندهد به حتم سفر به خوبی خواهد گذشت.
نیوان از حرص دندان قروچه‌ای می‌رود. معلوم نبود مهبد قصد دارد طعنه زدن را تا کی ادامه دهد. مهبد متوجه حساسیت نیوان نسبت به آن اتفاق شده بود بنابراین از آن به عنوان نقطه ضعف استفاده می‌کرد.
پس نیوان هم تصمیم گرفت که از راه دیگری وارد شود. کمی به سوی مهبد خم شد و یکی از ابروهایش را با خباثت بالا انداخت.
- راستش تضمین نمی‌کنم که آن اتفاقات دوباره تکرار نشوند!
بعد لبخندی به صورت غرق در بهت مهبد زد.
- راستش را بخواهی تو خیلی جذاب شده‌ای! من هم نمی‌توانم قول دهم که باز هم آن کار را انجام ندهم!
نیوان پس از زدن حرفش با خون‌سردی به پشتی کالسکه تکیه می‌دهد.
مهبد حس کرد که برای بار اول در عمرش خجالت می‌کشد‌. علاوه بر آن از حرف‌های نیوان ناراحت یا عصبانی نشد. بلکه از این‌که نیوان او را جذاب می‌بیند، غرق یک حس خوب شد.
مهبد برای این‌که از آن جو سنگین و نگاه گیرا و مستقیم نیوان فرار کند سعی کرد حواسش را با دیدن منظره بیرون پرت کند.
- راستی، این‌جا کجاست؟
- این‌جا ن*زد*یک*ی پایتخت قدیم سانراب هست.
مهبد با کنجکاوی گفت:
- چرا به این منطقه آمده‌ایم؟
- برای این‌که تو باید از حقایقی آگاه شوی!
مهبد با گیجی نگاهش کرد.
- چه حقایقی؟ به پایتخت کشور از بین رفته سانراب چه ربطی دارد؟
- به زودی متوجه خواهی شد.
مهبد بی‌خیال شانه‌ای بالا می‌اندازد و باز نگاهش را به بیرون می‌دوزد. جاده‌ای دور و دراز که گه‌گاهی کالسکه یا دورشکه و چند سواره از کنارشان رد می‌شد.
- کی به پایتخت سانراب می‌رسیم؟
- راه زیادی نمانده است. فردا به آن‌جا می‌رسیم.
- یک سوال بپرسم؟
- تو که از وقتی که به راه افتاده‌ایم فقط حرف می‌زنی و سوال می‌کنی، پس این یک سوال را هم بپرس!
مهبد با اخم‌های در هم نگاهش می‌کند و نیوان با خود فکر می‌کند که این دختر وقتی که اخم می‌کند بامزه می‌شود تا با جذبه!

کد:
- امیدوارم از سفرت ل*ذت ببری!

مهبد پشت چشمی برایش نارک کرد. و با حرص و طعنه گفت.

- اگر اتفاقات سفر پیش رخ ندهد به حتم سفر به خوبی خواهد گذشت.

نیوان از حرص دندان قروچه‌ای می‌رود. معلوم نبود مهبد قصد دارد طعنه زدن را تا کی ادامه دهد. مهبد متوجه حساسیت نیوان نسبت به آن اتفاق شده بود بنابراین از آن به عنوان نقطه ضعف استفاده می‌کرد.

پس نیوان هم تصمیم گرفت که از راه دیگری وارد شود. کمی به سوی مهبد خم شد و یکی از ابروهایش را با خباثت بالا انداخت.

- راستش تضمین نمی‌کنم که آن اتفاقات دوباره تکرار نشوند!

بعد لبخندی به صورت غرق در بهت مهبد زد.

- راستش را بخواهی تو خیلی جذاب شده‌ای! من هم نمی‌توانم قول دهم که باز هم آن کار را انجام ندهم!

نیوان پس از زدن حرفش با خونسردی به پشتی کالسکه تکیه می‌دهد.

 مهبد حس کرد که برای بار اول در عمرش خجالت می‌کشد‌. علاوه بر آن از حرف‌های نیوان ناراحت یا عصبانی نشد. بلکه از اینکه نیوان او را جذاب می‌بیند، غرق یک حس خوب شد.

مهبد برای اینکه از آن جو سنگین و نگاه گیرا و مستقیم نیوان فرار کند سعی کرد حواسش را با دیدن منظره بیرون پرت کند.

- راستی، اینجا کجاست؟

- اینجا ن*زد*یک*ی پایتخت قدیم سانراب هست.

مهبد با کنجکاوی گفت.

- چرا به این منطقه آمده‌ایم؟

-برای اینکه تو باید از حقایقی آگاه شوی!

مهبد با گیجی نگاهش کرد.

- چه حقایقی؟ به پایتخت کشور از بین رفته سانراب چه ربطی دارد؟

- به زودی متوجه خواهی شد.

مهبد بی‌خیال شانه‌ای بالا می‌اندازد و باز نگاهش را به بیرون می‌دوزد. جاده‌ای دور و دراز که گهگاهی کالسکه یا دورشکه و چند سواره از کنارشان رد می‌شد.

- کی به پایتخت سانراب می‌رسیم؟

- راه زیادی نمانده است.  فردا به آنجا می‌رسیم.

- یک سوال بپرسم؟

-تو که از وقتی که به راه افتاده‌ایم فقط حرف می‌زنی و سوال می‌کنی! پس این یک سوال را هم بپرس!

مهبد با اخم‌های درهم نگاهش می‌کند. و نیوان با خود فکر می‌کند که این دختر وقتی که اخم می‌کند بامزه می‌شود تا با جذبه!
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
506
لایک‌ها
2,031
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,670
Points
796
- من که زیاد حرف نمی‌زنم! سوال زیادی هم نپرسیده‌ام. تو فقط دنبال عیب گذاشتن بر روی جواهری مانند من هستی! به تو پیشنهاد می‌دهم که خدا را به‌خاطر داشتن همچین همسر زیبایی شکر کنی.
نیوان می‌خندد. خوش‌حال بود که این سفر باعث شده است مهبد کمی از پیله تنهایی‌اش بیرون بیاید. نیوان لبانش را تر می‌کند و می‌گوید:
- اتفاقاً از وقتی که به راه افتاده‌ایم سوالات زیادی پرسیده‌ای! اما این را که من یک همسر زیبا دارم را درست گفته‌ای!
مهبد با چشمان گرد نگاهش می‌کند. مانند این‌که این مرد تصمیم دارد امروز او را از خجالت آب کند. مهبد نگاهش را دور کالسکه می‌گرداند. ترجیح می‌داد به هر جایی جز صورت نیوان نگاه کند.
- خب! حالا سوالت چیست؟
- من شنیده‌ام که سانراب در چند دهه گذشته یکی از قدرتمندترین کشور‌های دنیا بود. چه شد که ما پیروز شدیم و سانراب از آن کشور ما شد.
- حقایقی که قرار است بدانی، به اتفاقات پانزده سال پیش بر می‌گردد.
- یعنی حقایقی که مرا تا این‌جا آورده‌ای که بگویی جنگ پانزده سال پیش سامتایان و سانراب است؟ این‌ها چه ربطی به من دارند؟
نیوان به چهره مهبدی که ممکن بود چند روز بعد مقابلش برای پس گرفتن خاک سانراب بایستد نگاه کرد. واکنشش وقتی که خواهد فهمید کیست دیدنی هست!
- خیلی ربط‌ها به تو دارد. با این‌که سانراب بخشی از سامتایان هست، جنگ دو کشور هنوز پایان نیافته است. چون هنوز فرزند امپراطور و ملکه سانراب زنده هست. وقتی که تو واقعیت را بفهمی دیگر خودت را جزئی از سامتایان نمی‌دانی!
دیگر به سامتایان کشورمان نمی‌گویی، تو سانراب را کشور خود خواهی دانست!
مهبد با کنجکاوی و سردرگمی به نیوان نگاه کرد. هنوز هم ربط خود به این جریانات را نمی‌دانست. یعنی او متعلق به کشور ویران شده سانراب است؟ نه امکان ندارد! او از وقتی که چشم گشود خود را در کوچه خیابان‌های پایتخت سامتایان دید. حال چه‌گونه می‌تواند یکی از مردم سانراب باشد؟
حتی اگر او یک سانرابی باشد، نیوان از کجا این موضوع را خواهد می‌دانست؟ او حتی خودش هم نمی‌داند که کیست و از کجا آمده است! تازه او شبیه سامتایانی‌ها هست تا سانرابی‌ها!

کد:
- من که زیاد حرف نمی‌زنم! سوال زیادی هم نپرسیده‌ام. تو فقط دنبال عیب گذاشتن بر روی جواهری مانند من هستی! به تو پیشنهاد می‌دهم که خدا را بخاطر داشتن همچین همسر زیبایی شکر کنی.

نیوان می‌خندد. خوشحال بود که این سفر باعث شده است مهبد کمی از پیله تنهایی‌اش بیرون بیاید. نیوان لبانش را تر می‌کند و می‌گوید.

- اتفاقا از وقتی که به راه افتاده‌ایم سوالات زیادی پرسیده‌ای! اما این را که من یک همسر زیبا دارم را درست گفته‌ای!

مهبد با چشمان گرد نگاهش می‌کند. مانند اینکه این مرد تصمیم دارد امروز او را از خجالت آب کند. مهبد نگاهش را دور کالسکه می‌گرداند. ترجیح می‌داد به هر جایی جز صورت نیوان نگاه کند.

- خب! حالا سوالت چیست؟

- من شنیده‌ام که سانراب در چند دهه گذشته یکی از قدرتمند ترین کشور‌های دنیا بود. چه شد که ما پیروز شدیم و سانراب از آن کشور ما شد.

-حقایقی که قرار است بدانی، به اتفاقات ۱۵ سال پیش برمی‌گردد.

- یعنی حقایقی که مرا تا اینجا آورده‌ای که بگویی جنگ ۱۵ سال پیش سامتایان و سانراب است؟ این‌ها چه ربطی به من دارند؟

نیوان به چهره مهبدی که ممکن بود چند روز بعد مقابلش برای پس گرفتن خاک سانراب باستد نگاه کرد. واکنشش وقتی که خواهد فهمید کیست دیدنی هست!

- خیلی ربط‌ها به تو دارد. با اینکه سانراب بخشی از سامتایان هست، جنگ دو کشور هنوز پایان نیافته است. چون هنوز فرزند امپراطور و ملکه سانراب زنده هست. وقتی که تو واقعیت را بفهمی دیگر خودت را جزئی از سامتایان نمی‌دانی!

دیگر به سامتایان کشورمان نمی‌گویی، تو سانراب را کشور خود خواهی دانست!

مهبد با کنجکاوی و سردرگمی به نیوان نگاه کرد. هنوز هم ربط خود به این جریانات را نمی‌دانست. یعنی او متعلق به کشور ویران شده سانراب است؟ نه امکان ندارد! او از وقتی که چشم گشود خود را در کوچه خیابان‌های پایتخت سامتایان دید. حال چگونه می‌تواند یکی از مردم سانراب باشد؟

حتی اگر او یک سانرابی باشد، نیوان از کجا این موضوع را خواهد دانست؟ او حتی خودش هم نمی‌داند که کیست و از کجا آمده است! تازه او شبیه سامتایانی‌ها هست تا سانرابی‌ها!
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
506
لایک‌ها
2,031
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,670
Points
796
- داری فکر مرا مشغول و سردرگم می‌کنی! من چیز زیادی از جنگ میان دو کشور نشنیده‌ام! بهتر هست که این حقایقی که از آن حرف می‌زنی را به زبان بیاوری!
- وقتی به آن‌جا رسیدیم تمام واقعیت‌ها را می‌فهمی!
مهبد با این‌که از کنجکاوی لبریز بود ولی به ناچار سری تکان داد و منتظر روز بعد شد تا به شهر مورد نظر نیوان برسند.
مهبد خمیازه‌ای می‌کشد و چشمان خمارش را به بیرون می‌دوزد.
- کالسکه را برای خواب نگه دارید.
مهبد با کمک خدمت‌کارش از کالسکه پیاده می‌شود و به سوی چادرهایی که سرباز سنگی‌ها بنا کرده‌اند می‌رود که نیوان هم پشت سر او راه می‌افتد.
- تو کجا می‌آیی؟
- این‌که پرسیدن ندارد! با تو به چادرمان می‌آیم که بخوابیم.
- ولی این‌جا چادر من است بهتر است به چادر دیگری بروی.
- چادر من و تو نداریم! جای من پیش زنم هست.
- خیلی پررو هستی!
نیوان لبخندی می‌زند و دست مهبد را می‌گیرد و به چادر می‌برد. مهبد سعی می‌کند که دستش را از دست نیوان عقب بکشد ولی نیوان دستش را محکم‌تر می‌گیرد.
- ولم بکن! من نمی‌خواهم پیش تو بخوابم!
- برای چه؟
-چون من پیش تو امنیت ندارم!
- تو هر شب در قصر پیش من می‌خوابیدی. این‌جا هم هیچ‌ فرقی با آن‌جا ندارد. همان‌طور که در قصر با هم در یک اتاق می‌خوابیدیم، این‌جا هم با هم در یک چادر می‌خوابیم.
- در قصر برای این‌که بقیه نفهمند چه اتفاقی بین‌مان افتاده است مجبور بودم برای این‌که جانشین امپراطور مورد تمسخر قرار نگیرد، کنارت باشم؛ اما این‌جا که قصر نیست. من هم می‌خواهم فقط امشب را راحت بخوابم.
- حتی اگر قصر نباشد، باز هم چند سرباز و خدمه کنار ما هستند. درضمن، یادت نرود که ما ازدواج کردیم و تو فقط باید پیش من راحت باشی!
مهبد کلافه صدایش را بالا می‌برد:
- تو خیلی خودخواه هستی! در صورت عادی من باید از بودن کنار تو آرامش داشته باشم، ولی تقصیر خودت هست. خودت باعث شدی که من از کنار تو بودن ترس داشته باشم. خودت کاری کردی که من از تو متنفر شوم.
نیوان برای اینکه اختیارش را از دست ندهد و دستش روی مهبد بلند نشود چشمانش را روی هم فشرد.
- کی می‌خواهی دست از تداعی کردن آن اتفاق برداری؟ چرا هم من و هم خودت را عذاب می‌دهی؟ اگر می‌خواهی این‌گونه مرا زجرکش کنی، به تو توصیه می‌کنم که دست از این کارت برداری!
- عذابت می‌دهم؟ من تو را عذاب می‌دهم؟ یا تو مرا عذاب می‌دهی؟

کد:
- داری فکر مرا مشغول و سردرگم می‌کنی! من چیز زیادی از جنگ میان دو کشور نشنیده‌ام! بهتر هست که این حقایقی که از آن حرف می‌زنی را به زبان بیاوری!

-وقتی به آنجا رسیدیم تمام واقعیت‌ها را می‌فهمی!

مهبد با اینکه از کنجکاوی لبریز بود ولی به ناچار سری تکان داد و منتظر روز بعد شد تا به شهر مورد نظر نیوان برسند.

مهبد خمیازه‌ای می‌کشد و چشمان خمارش را به بیرون می‌دوزد.

-کالسکه را برای خواب نگه دارید.

مهبد با کمک خدمتکارش از کالسکه پیاده می‌شود و به سوی چادرهایی که سرباز سنگی‌ها بنا کرده‌اند می‌رود که نیوان هم پشت سر او راه می‌افتد.

- تو کجا می‌آیی؟

- اینکه پرسیدن ندارد! با تو به چادرمان می‌آیم که بخوابیم.

- ولی اینجا چادر من است بهتر است به چادر دیگری بروی.

- چادر من و تو نداریم! جای من پسش زنم هست.

- خیلی پررو هستی!

نیوان لبخندی می‌زند و دست مهبد را می‌گیرد و به چادر می‌برد. مهبد سعی می‌کند که دستش را از دست نیوان عقب بکشد ولی نیوان دستش را محکم تر می‌گیرد.

- ولم بکن! من نمی‌خواهم پیش تو بخوابم!

- برای چه؟

-چون من پیش تو امنیت ندارم!

- تو هر شب در قصر پیش من می‌خوابیدی. اینجا هم هیچ فرقی با آنجا ندارد. همان طور که در قصر با هم در یک اتاق می‌خوابیدیم، اینجا هم با هم در یک چادر می‌خوابیم.

- در قصر برای اینکه بقیه نفهمند چه اتفاقی بین‌مان افتاده است مجبور بودم برای اینکه جانشین امپراطور مورد تمسخر قرار نگیرد، کنارت باشم. اما اینجا که قصر نیست. من هم می‌خواهم فقط امشب را راحت بخوابم.

- حتی اگر قصر نباشد، باز هم چند سرباز و خدمه کنار ما هستند. درضمن، یادت نرود که ما ازدواج کردیم و تو فقط باید پیش من راحت باشی!

مهبد کلافه صدایش را بالا می‌برد.

- تو خیلی خودخواه هستی! در صورت عادی من باید از بودن کنار تو آرامش داشته باشم. ولی تقصیر خودت هست. خودت باعث شدی که من از کنار تو بودن ترس داشته باشم. خودت کاری کردی که من از تو متنفر شوم.

نیوان برای اینکه اختیارش را از دست ندهد و دستش روی مهبد بلند نشود چشمانش را روی هم فشرد.

- کی می‌خواهی دست از تداعی کردن آن اتفاق برداری؟ چرا هم من و هم خودت را عذاب می‌دهی؟ اگر می‌خواهی اینگونه مرا زجر کش کنی، به تو توصیه می‌کنم که دست از این کارت برداری!

- عذابت می‌دهم؟ من تو را عذاب می‌دهم؟ یا تو مرا عذاب می‌دهی؟

[SPOILER="جهت کپیست"]
[CODE]- داری فکر مرا مشغول و سردرگم می‌کنی! من چیز زیادی از جنگ میان دو کشور نشنیده‌ام! بهتر هست که این حقایقی که از آن حرف می‌زنی را به زبان بیاوری!

-وقتی به آنجا رسیدیم تمام واقعیت‌ها را می‌فهمی!

مهبد با اینکه از کنجکاوی لبریز بود ولی به ناچار سری تکان داد و منتظر روز بعد شد تا به شهر مورد نظر نیوان برسند.

مهبد خمیازه‌ای می‌کشد و چشمان خمارش را به بیرون می‌دوزد.

-کالسکه را برای خواب نگه دارید.

مهبد با کمک خدمتکارش از کالسکه پیاده می‌شود و به سوی چادرهایی که سرباز سنگی‌ها بنا کرده‌اند می‌رود که نیوان هم پشت سر او راه می‌افتد.

- تو کجا می‌آیی؟

- اینکه پرسیدن ندارد! با تو به چادرمان می‌آیم که بخوابیم.

- ولی اینجا چادر من است بهتر است به چادر دیگری بروی.

- چادر من و تو نداریم! جای من پسش زنم هست.

- خیلی پررو هستی!

نیوان لبخندی می‌زند و دست مهبد را می‌گیرد و به چادر می‌برد. مهبد سعی می‌کند که دستش را از دست نیوان عقب بکشد ولی نیوان دستش را محکم تر می‌گیرد.

- ولم بکن! من نمی‌خواهم پیش تو بخوابم!

- برای چه؟

-چون من پیش تو امنیت ندارم!

- تو هر شب در قصر پیش من می‌خوابیدی. اینجا هم هیچ فرقی با آنجا ندارد. همان طور که در قصر با هم در یک اتاق می‌خوابیدیم، اینجا هم با هم در یک چادر می‌خوابیم.

- در قصر برای اینکه بقیه نفهمند چه اتفاقی بین‌مان افتاده است مجبور بودم برای اینکه جانشین امپراطور مورد تمسخر قرار نگیرد، کنارت باشم. اما اینجا که قصر نیست. من هم می‌خواهم فقط امشب را راحت بخوابم.

- حتی اگر قصر نباشد، باز هم چند سرباز و خدمه کنار ما هستند. درضمن، یادت نرود که ما ازدواج کردیم و تو فقط باید پیش من راحت باشی!

مهبد کلافه صدایش را بالا می‌برد.

- تو خیلی خودخواه هستی! در صورت عادی من باید از بودن کنار تو آرامش داشته باشم. ولی تقصیر خودت هست. خودت باعث شدی که من از کنار تو بودن ترس داشته باشم. خودت کاری کردی که من از تو متنفر شوم.

نیوان برای اینکه اختیارش را از دست ندهد و دستش روی مهبد بلند نشود چشمانش را روی هم فشرد.

- کی می‌خواهی دست از تداعی کردن آن اتفاق برداری؟ چرا هم من و هم خودت را عذاب می‌دهی؟ اگر می‌خواهی اینگونه مرا زجر کش کنی، به تو توصیه می‌کنم که دست از این کارت برداری!

- عذابت می‌دهم؟ من تو را عذاب می‌دهم؟ یا تو مرا عذاب می‌دهی؟
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا