حتی اگر خدایی نکرده برای هاکان اتفاقی رخ دهد، کشور نابود میشود. هاکان هیچ وارث و جانشینی ندارد.
رازانا دیگر از این همه حرص در حال جوشیدن بود. میان دو راهی بدی گیر افتاده بود. مطمئنا دلش نمیخواهد رنگ کویات را هم ببیند. رازانا به پیشنهاد کویات حتی فکر هم نمیکرد. ولی هاکان اسیر دستان کویات است.
رازانا با فکر به اینکه الان هاکان در چه حالی میتواند باشد بیشتر از قبل از کویات متنفر میشد. نکند هاکان را شکنجه کنند؟ نکند هاکان گرسنه باشد؟ نکند هاکان را در سیاه چال تاریک و سرد بیاندازند؟ نکند مجروحیت هاکان زیاد باشد؟
ناگهان زیر دل رازانا تیر کشید و رازانا بیطاقت جیغ کشید ولی چون در تالار بود کسی در ن*زد*یک*یآش نبود تا به دادش برسد.
رازانا روی زانوهایش بر زمین فرود میآید و دوباره جیغ میکشد. دردش طاقت فرسا بود. بیشتر از این نمیتوانست تحمل کند.
-کمک! سیتا! کسی اونجا نیست؟ کمکم کنید! سونا! سونا!
رازانا جیغ میزد و کمک میخواست ولی هیچ کس نبود.
هیچ کس نبود تا به دادش برسد. به زحمت خود را تکان داد و سعی کرد از جایش بلند شود ولی دوباره زمین خورد. بیاختیار جیغ زد و مادرش را صدا زد.
-مامان! مامانم!
بعد باز شروع به گریه کرد. سعی کرد خود را روی زمین بکشد و به در تالار برساند. سیتا که از بیرون نیامدن رازانا متعجب شده بود نزدیک در اصلی تالار شد.
-ملکه اجازه ورود میخواهم.
که صدای جیغ رازانا را شنید. سیتا سراسیمه در را باز میکند و با دیدن رازانا که موقع وضع حمل زود تر فرا رسیده جیغ میکشد.
-ملکه!
بعد به سوی سونا داد میزند.
-زود برو و طبیب بیاور وقت وضع حمل ملکه هست.
سونا با شنیدن این خبر به سمت شفا خانه قصر پا تند میکند و سیتا به سمت رازانا میرود.
-ملکه گفتم طبیب خبر کنند. لطفا تحمل کنید.
رازانا با صدایی که از درد بریده شده بود گفت.
-نمیتوانم! دارم میمیرم.
-عادی است ملکه شاهزاده دارند به دنیا میآیند.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
رازانا دیگر از این همه حرص در حال جوشیدن بود. میان دو راهی بدی گیر افتاده بود. مطمئنا دلش نمیخواهد رنگ کویات را هم ببیند. رازانا به پیشنهاد کویات حتی فکر هم نمیکرد. ولی هاکان اسیر دستان کویات است.
رازانا با فکر به اینکه الان هاکان در چه حالی میتواند باشد بیشتر از قبل از کویات متنفر میشد. نکند هاکان را شکنجه کنند؟ نکند هاکان گرسنه باشد؟ نکند هاکان را در سیاه چال تاریک و سرد بیاندازند؟ نکند مجروحیت هاکان زیاد باشد؟
ناگهان زیر دل رازانا تیر کشید و رازانا بیطاقت جیغ کشید ولی چون در تالار بود کسی در ن*زد*یک*یآش نبود تا به دادش برسد.
رازانا روی زانوهایش بر زمین فرود میآید و دوباره جیغ میکشد. دردش طاقت فرسا بود. بیشتر از این نمیتوانست تحمل کند.
-کمک! سیتا! کسی اونجا نیست؟ کمکم کنید! سونا! سونا!
رازانا جیغ میزد و کمک میخواست ولی هیچ کس نبود.
هیچ کس نبود تا به دادش برسد. به زحمت خود را تکان داد و سعی کرد از جایش بلند شود ولی دوباره زمین خورد. بیاختیار جیغ زد و مادرش را صدا زد.
-مامان! مامانم!
بعد باز شروع به گریه کرد. سعی کرد خود را روی زمین بکشد و به در تالار برساند. سیتا که از بیرون نیامدن رازانا متعجب شده بود نزدیک در اصلی تالار شد.
-ملکه اجازه ورود میخواهم.
که صدای جیغ رازانا را شنید. سیتا سراسیمه در را باز میکند و با دیدن رازانا که موقع وضع حمل زود تر فرا رسیده جیغ میکشد.
-ملکه!
بعد به سوی سونا داد میزند.
-زود برو و طبیب بیاور وقت وضع حمل ملکه هست.
سونا با شنیدن این خبر به سمت شفا خانه قصر پا تند میکند و سیتا به سمت رازانا میرود.
-ملکه گفتم طبیب خبر کنند. لطفا تحمل کنید.
رازانا با صدایی که از درد بریده شده بود گفت.
-نمیتوانم! دارم میمیرم.
-عادی است ملکه شاهزاده دارند به دنیا میآیند.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
کد:
حتی اگر خدایی نکرده برای هاکان اتفاقی رخ دهد، کشور نابود میشود. هاکان هیچ وارث و جانشینی ندارد.
رازانا دیگر از این همه حرص در حال جوشیدن بود. میان دو راهی بدی گیر افتاده بود. مطمئنا دلش نمیخواهد رنگ کویات را هم ببیند. رازانا به پیشنهاد کویات حتی فکر هم نمیکرد. ولی هاکان اسیر دستان کویات است.
رازانا با فکر به اینکه الان هاکان در چه حالی میتواند باشد بیشتر از قبل از کویات متنفر میشد. نکند هاکان را شکنجه کنند؟ نکند هاکان گرسنه باشد؟ نکند هاکان را در سیاه چال تاریک و سرد بیاندازند؟ نکند مجروحیت هاکان زیاد باشد؟
ناگهان زیر دل رازانا تیر کشید و رازانا بیطاقت جیغ کشید ولی چون در تالار بود کسی در ن*زد*یک*یآش نبود تا به دادش برسد.
رازانا روی زانوهایش بر زمین فرود میآید و دوباره جیغ میکشد. دردش طاقت فرسا بود. بیشتر از این نمیتوانست تحمل کند.
-کمک! سیتا! کسی اونجا نیست؟ کمکم کنید! سونا! سونا!
رازانا جیغ میزد و کمک میخواست ولی هیچ کس نبود.
هیچ کس نبود تا به دادش برسد. به زحمت خود را تکان داد و سعی کرد از جایش بلند شود ولی دوباره زمین خورد. بیاختیار جیغ زد و مادرش را صدا زد.
-مامان! مامانم!
بعد باز شروع به گریه کرد. سعی کرد خود را روی زمین بکشد و به در تالار برساند. سیتا که از بیرون نیامدن رازانا متعجب شده بود نزدیک در اصلی تالار شد.
-ملکه اجازه ورود میخواهم.
که صدای جیغ رازانا را شنید. سیتا سراسیمه در را باز میکند و با دیدن رازانا که موقع وضع حمل زود تر فرا رسیده جیغ میکشد.
-ملکه!
بعد به سوی سونا داد میزند.
-زود برو و طبیب بیاور وقت وضع حمل ملکه هست.
سونا با شنیدن این خبر به سمت شفا خانه قصر پا تند میکند و سیتا به سمت رازانا میرود.
-ملکه گفتم طبیب خبر کنند. لطفا تحمل کنید.
رازانا با صدایی که از درد بریده شده بود گفت.
-نمیتوانم! دارم میمیرم.
-عادی است ملکه شاهزاده دارند به دنیا میآیند.