کامل شده رمان دو امپراطور و یک ملکه | ونیس (مهدیس امیرخانی) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

موضوع رمان چطوره؟🤔

  • خوب بود👏

    رای: 1 100.0%
  • خیلی خوب بود👍

    رای: 1 100.0%
  • عالی🤏

    رای: 1 100.0%
  • فوق العاده🤞

    رای: 1 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
روزها خیلی سریع گذشت و روزی آمد که ورق دیگری از کتابی که سرنوشت برایش نوشته، رقم خورد. روز عروس شدن و همچنین ملکه شدنش. کاش زندگی جور دیگری رقم می‌خورد! کاش به‌جای هاکان وارد حجله کویات می‌شد!
- ملکه، آماده شده‌اید.
لباس زیبا و طلایی رنگ سانرابی به تنش کرده‌اند و آرایشگری روی صورت رازانا کار کرده است. و روی موهایش تاج بزرگ طلا و یاقوت گذاشته‌اند.
طلا و جواهرات زیادی هم بر سر و گوشش آویخته‌‌اند و همین سبب شده‌ است تا زیاد راحت نباشد.
در کل با این‌که آن روز را دوست نداشت؛ ولی چهره‌اش زیباتر و دوست‌داشتنی‌تر از همیشه شده است.
چه فکر می‌کرد که یک دختر کشاورز، ملکه‌ی کشوری شود که قدرتمندترین کشور و جزو ده‌کشور پیشرفته جهان است؟
با لباس مخصوص ملکه حرکت کرد و سی خدمتکار پشت سر آمدند. وارد تالار پانصد متری قصر شد.
- ملکه رازانا وارد می‌شوند.
- فرمانروا، ملکه، لطفاً در جایگاه مخصوص قرار بگیرید.
رازانا روی تشک گلدوزی شده‌ی ابریشمی روی زانوهایش نشست و دستانش را روی هم گذاشته و مقابل صورتش‌ گرفت.
به هاکان نگاه کرد. جذاب‌تر شده است. نلرزیدن قلبش کلافه‌اش کرده است. چه می‌شد اگر مانند دیگر دختران با مرد رویاهایش وارد زندگی‌اش می‌شد؟
- دوشیزه شاهزاده رازانا، فرزند شاهزاده کیها، عموزاده پادشاه کویات، از خوانواده سلطنتی سامتایان، آیا حاضرید همسر اعلی‌حضرت، فرمانروای بزرگ سرزمین سانراب شوید؟ آیا می‌خواهید همسر فرمانروای بزرگ سانراب و ملکه ویشوید و تا آخر عمر پیش ایشان باشید؟
همه منتظر به دهانش چشم دوختند. گویا دهانش را دوخته‌اند. ناگهان فکری به ذهنش رسید، چرا نه نگوید؟ چرا خود راخلاص نکند؟ بعد از نه گفتنش چه می‌شود؟ خب او قطعا مال کویات نمی‌شود پس نباید مال دیگری شود.
تا د*ه*ان باز کرد، چهره‌ی عبوس کویات جلوی چشمانش آمد. اگر رازانا نه بگوید هاکان بزرگ، خشمگین می‌شود و به کشورش حمله می‌کند و کویات پدر و برادرش را می‌کشد. حتی معلوم نیست چه بلایی سر خود رازانا بیاید.
- من شاهزاده رازانا، فرزند شاهزاده کیها، عموزاده پادشاه کویات، از خوانواده‌ی سلطنتی سامتایان، حاضر هستم همسر اعلی‌حضرت، فرمانروای بزرگ سرزمین سانراب شوم. من می‌خواهم همسر فرمانروای بزرگ سانراب و ملکه ویشوم و تا آخر عمر پیش ایشان باشم.

کد:
روزها خیلی سریع گذشت و روزی آمد که ورق دیگری از کتابی که سرنوشت برایش نوشته، رقم خورد. روز عروس شدن و همچنین ملکه شدنش. کاش زندگی جور دیگری رقم می‌خورد! کاش به‌جای هاکان وارد حجله کویات می‌شد!
- ملکه، آماده شده‌اید.
لباس زیبا و طلایی رنگ سانرابی به تنش کرده‌اند و آرایشگری روی صورت رازانا کار کرده است. و روی موهایش تاج بزرگ طلا و یاقوت گذاشته‌اند.
طلا و جواهرات زیادی هم بر سر و گوشش آویخته‌‌اند و همین سبب شده‌ است تا زیاد راحت نباشد.
در کل با این‌که آن روز را دوست نداشت؛ ولی چهره‌اش زیباتر و دوست‌داشتنی‌تر از همیشه شده است.
چه فکر می‌کرد که یک دختر کشاورز، ملکه‌ی کشوری شود که قدرتمندترین کشور و جزو ده‌کشور پیشرفته جهان است؟
با لباس مخصوص ملکه حرکت کرد و سی خدمتکار پشت سر آمدند. وارد تالار پانصد متری قصر شد.
- ملکه رازانا وارد می‌شوند.
- فرمانروا، ملکه، لطفاً در جایگاه مخصوص قرار بگیرید.
رازانا روی تشک گلدوزی شده‌ی ابریشمی روی زانوهایش نشست و دستانش را روی هم گذاشته و مقابل صورتش‌ گرفت.
به هاکان نگاه کرد. جذاب‌تر شده است. نلرزیدن قلبش کلافه‌اش کرده است. چه می‌شد اگر مانند دیگر دختران با مرد رویاهایش وارد زندگی‌اش می‌شد؟
- دوشیزه شاهزاده رازانا، فرزند شاهزاده کیها، عموزاده پادشاه کویات، از خوانواده سلطنتی سامتایان، آیا حاضرید همسر اعلی‌حضرت، فرمانروای بزرگ سرزمین سانراب شوید؟ آیا می‌خواهید همسر فرمانروای بزرگ سانراب و ملکه ویشوید و تا آخر عمر پیش ایشان باشید؟
همه منتظر به دهانش چشم دوختند. گویا دهانش را دوخته‌اند. ناگهان فکری به ذهنش رسید، چرا نه نگوید؟ چرا خود راخلاص نکند؟ بعد از نه گفتنش چه می‌شود؟ خب او قطعا مال کویات نمی‌شود پس نباید مال دیگری شود.
تا د*ه*ان باز کرد، چهره‌ی عبوس کویات جلوی چشمانش آمد. اگر رازانا نه بگوید هاکان بزرگ، خشمگین می‌شود و به کشورش حمله می‌کند و کویات پدر و برادرش را می‌کشد. حتی معلوم نیست چه بلایی سر خود رازانا بیاید.
- من شاهزاده رازانا، فرزند شاهزاده کیها، عموزاده پادشاه کویات، از خوانواده‌ی سلطنتی سامتایان، حاضر هستم همسر اعلی‌حضرت، فرمانروای بزرگ سرزمین سانراب شوم. من می‌خواهم همسر فرمانروای بزرگ سانراب و ملکه ویشوم و تا آخر عمر پیش ایشان باشم.
#انجمن_تک_رمان
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#ونیس_امیر_خانی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
- من فرمانروا هاکان‌شاه! فرزند فرمانروای سابق و مرحوم، تو را پادشاه اعلام می‌کنم. بانو رازانا ملکه و اولین همسر من هست. وی اختیار خزانه، دربار داخلی را دارند. همچنین رسیدگی به امور مردم از وظایف وی هست و فرزندی که ایشان به دنیا بیاورند ولیعهد خواهند شد. همه‌ی مردم، دولت، فرماندهان، سیاست مداران، وزرا خاتون های سلطنتی، تمام کائنات و موجودات موظف‌اند از ایشان پیروی کنند.
همه از شنیدن سخنان هاکان تعجب کرده بودند. این همه حق در اختیار رازانا گذاشت؟
همه به خود آمدند و مقابل ملکه جدید و امپراطورشان سجده کردند.
***
دستان رازانا از استرس می‌لرزید. رنگش پریده بود. نمی‌دانست چگونه می‌خواهد از پسش بر بیاید. در باز شد و هاکان به داخل آمد.
- برای چه هراس دارید، ملکه؟!
ملکه را طور خاصی ادا کرد. آرام به سمت رازانا رفت و او را خواباند. رازانا دست هاکان را گرفت و با التماس به او چشم دوخت.
- لطفاً!
- به من اعتماد کن!
و بعد رازانا به دنیای دیگری وارد کرد.
***
تاجش را بر سرش گذاشت و یک سرویس طلای ظریف انداخت تا سنگینی نکنند. رژ ل*ب قرمز به ل*بش زد و یک وسیله‌ی مشکی رنگی به مژه‌هایش زد که باعث شد بلندتر و پرپشت‌تر شود. چشمانش را سرمه کشید تا چشمانش از همیشه فربه‌تر شود.
- ملکه، فرمانروا گفتند برای صرف صبحانه حتماً به اتاقشان بروید.
- بسیار خب.
اتاق هاکان بسیار بزرگ بود. به‌طوری‌که باعث می‌‌شد رازانا آرامش عجیبی بگیرد. از گل‌های زیادی که در آن‌جا چیده شده خیلی خوشش آمد. رازانا به سمت پنجره‌ی بزرگ رفت و بیرون را نگاه کرد.
منظره‌ی خیلی زیبایی داشت. باغی که انتهایش دیده نمی‌شد و درختان بزرگ و پرباری داشت. آلاچیق‌ها و صندلی‌های زیبا در باغ، چیده شده بودند.
صدای گرم و مردانه‌ هاکان رازانا را مجبور کرد چشم از زیبایی‌های جلو بگیرد.
- می‌دانستم از همچین چیزی خوشتان می‌آید؛ بنابر دستور دادم همچین پنجره‌ای در اتاق شما هم بگذارند.
- بی‌صبرانه منتظرم اتاقم را ببینم.
- بنشینید.
- فرمانروا، گمان نمی‌کنید این‌ها برای دو نفر خیلی زیاد هستند.
- خب همه را که نمی‌خوریم.
- بله ما نمی‌خوریم و همه‌ی این‌ها خ*را*ب می‌شوند؛ درحالی‌که بیشتر مردم در قحطی‌های سالانه جان می‌دهند. کودکان بسیاری سو تغذیه می‌گیرند.
سری تکان داد.
- راست می‌گویید! از این پس دستور صرفه‌جویی خواهم داد. شما با خیال راحت میل کنید. باید تقویت شوید.
- چشم اعلی‌حضرت.
مشغول خوردن سوپش بود که نان گردویی مقابلش گرفته شد.
- دهانت را باز کن.
کاری که هاکان خواست را انجام داد که نان را در دهانش گذاشت. رازانا نگاهی به کاسه سوپ دست نخورده‌ هاکان انداخت.
- چرا خودتان غذا میل نمی‌کنید؟
- می‌خورم.
انگار چیز دیگری به فکرش رسیده باشد گفت:
- رازانا، از این پس وقتی تنهاییم مرا جمع نبند! این یک دستور است.
کد:
- من فرمانروا هاکان‌شاه! فرزند فرمانروای سابق و مرحوم، تو را پادشاه اعلام می‌کنم. بانو رازانا ملکه و اولین همسر من هست. وی اختیار خزانه، دربار داخلی را دارند. همچنین رسیدگی به امور مردم از وظایف وی هست و فرزندی که ایشان به دنیا بیاورند ولیعهد خواهند شد. همه‌ی مردم، دولت، فرماندهان، سیاست مداران، وزرا خاتون های سلطنتی، تمام کائنات و موجودات موظف‌اند از ایشان پیروی کنند.[/COLOR][/SIZE]
همه از شنیدن سخنان هاکان تعجب کرده بودند. این همه حق در اختیار رازانا گذاشت؟
همه به خود آمدند و مقابل ملکه جدید و امپراطورشان سجده کردند.
***
دستان رازانا از استرس می‌لرزید. رنگش پریده بود. نمی‌دانست چگونه می‌خواهد از پسش بر بیاید.  در باز شد و هاکان به داخل آمد.
- برای چه هراس دارید، ملکه؟!
ملکه را طور خاصی ادا کرد. آرام به سمت رازانا رفت و او را خواباند. رازانا دست هاکان را گرفت و با التماس به او چشم دوخت.
- لطفاً!
- به من اعتماد کن!
و بعد رازانا به دنیای دیگری وارد کرد.
***
تاجش را بر سرش گذاشت و یک سرویس طلای ظریف انداخت تا سنگینی نکنند. رژ ل*ب قرمز به ل*بش زد و یک وسیله‌ی مشکی رنگی به مژه‌هایش زد که باعث شد بلندتر و پرپشت‌تر شود. چشمانش را سرمه کشید تا چشمانش از همیشه فربه‌تر شود.
- ملکه، فرمانروا گفتند برای صرف صبحانه حتماً به اتاقشان بروید.
- بسیار خب.
اتاق هاکان بسیار بزرگ بود. به‌طوری‌که باعث می‌‌شد رازانا آرامش عجیبی بگیرد. از گل‌های زیادی که در آن‌جا چیده شده خیلی خوشش آمد. رازانا به سمت پنجره‌ی بزرگ رفت و بیرون را نگاه کرد.
منظره‌ی خیلی زیبایی داشت. باغی که انتهایش دیده نمی‌شد و درختان بزرگ و پرباری داشت. آلاچیق‌ها و صندلی‌های زیبا در باغ، چیده شده بودند.
صدای گرم و مردانه‌ هاکان رازانا را مجبور کرد چشم از زیبایی‌های جلو بگیرد.
- می‌دانستم از همچین چیزی خوشتان می‌آید؛ بنابر دستور دادم همچین پنجره‌ای در اتاق شما هم بگذارند.
- بی‌صبرانه منتظرم اتاقم را ببینم.
- بنشینید.
- فرمانروا، گمان نمی‌کنید این‌ها برای دو نفر خیلی زیاد هستند.
- خب همه را که نمی‌خوریم.
- بله ما نمی‌خوریم و همه‌ی این‌ها خ*را*ب می‌شوند؛ درحالی‌که بیشتر مردم در قحطی‌های سالانه جان می‌دهند. کودکان بسیاری سو تغذیه می‌گیرند.
سری تکان داد.
- راست می‌گویید! از این پس دستور صرفه‌جویی خواهم داد. شما با خیال راحت میل کنید. باید تقویت شوید.
- چشم اعلی‌حضرت.
مشغول خوردن سوپش بود که نان گردویی مقابلش گرفته شد.
- دهانت را باز کن.
کاری که هاکان خواست را انجام داد که نان را در دهانش گذاشت. رازانا نگاهی به کاسه سوپ دست نخورده‌ هاکان انداخت.
- چرا خودتان غذا میل نمی‌کنید؟
- می‌خورم.
انگار چیز دیگری به فکرش رسیده باشد گفت: 
- رازانا، از این پس وقتی تنهاییم مرا جمع نبند! این یک دستور است.
#انجمن_تک_رمان
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#ونیس_امیر_خانی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
- چشم هاکان.
لبخند دلنشینش بازهم شکوفا شد. مردی که با لبخند جذاب می‌شود، خیلی خوب است؛ حتی از آن مردی که با اخم جذاب می‌شود هم جذاب‌تر است. در ذهن رازانا چهره‌ی آن مرد اخمو و جذاب نقش بست. سرش را تکان داد تا باز ذهنش درگیر آن نامرد نشود.
- ممنون هاکان!
- نوش جان!
- سرورم اجازه ورود می‌خواهم.
- بیا داخل.
- سرورم، طبیب سلطنتی آمدند.
- میز را جمع کنید و طبیب را به داخل راهنمایی کنید.
- بیمار شده‌ای که طبیب آمده است؟
- برای معاینه شما، گفتم تشریف بیاورند.
رازانا تا خواست مخالفت کند، طبیب زن وارد شد وجلوی رازانا و هاکان تعظیم کرد.
- ملکه لطفاً روی تخت بخوابید.
- نمی‌خواهم.
صدای جدی هاکان بلند شد.
- ملکه دراز بکشید.

آن‌قدر پر جذبه کلماتش را ادا کرد که رازانا نتوانست با دستورش مخالفت کند. بنابر اجبار روی تخت دراز کشید و چشمانش را محکم بست و طبیب مشغول معاینه شد. بعد از تمام شدن کارش چند نکته به هاکان گفت و رفت.
از آن روز تا شب هاکان از پیش رازانا جم نخورد و در حضور رازانا به کارهای کشوری رسیدگی کرد.
***
یک‌ماه به همین شکل گذشت و هاکان بیشتر به رازانا علاقمند می‌شد. روزها با بی‌صبری کارهایش را انجام می‌داد و منتظر بود شب شود و باز به دیدار رازانا برود و او را در آغوشش بکشد و موهای بلندش را بو کند و از بوی شکوفه گیلاسش مدهوش شود.
- اعلي‌حضرت، ملکه‌ی مادر وارد می‌شوند.
پوف کلافه‌ای کشید، چه کسی حوصله‌ی ملکه مادر را داشت تا باز از رازانا بدگویی کند و بگوید هاکان باید خاتون جدیدی بیاورد و رازانا را برکنار کند؟ لاکن او اهل سامتایان هست و نمی‌تواند ملکه سانراب شود. که به نظر هاکان نظریه‌اش بسیار اشتباه هست. رازانا در این یک‌ماه مردم را به خود علاقمند کرده است و کارهای بسیاری برای مردم کرده است و آمار گرسنگان به زیر پانصد نفر رسیده است.
- بفرست‌شان داخل.
- امیدوارم خوب خوابیده باشد، ملکه‌ی مادر!
- من که دیشب اصلاً خوابم نبرد.
- بیمار شده‌اید؟
- خیر، متوجه مسئله‌ای بسیار حیاتی شده‌ام.
با هر کلمه ملکه‌ی مادر خشم بر جانش آتش می‌کشید و شعله‌ورتر می‌شد. اگر این‌گونه باشد، یا اگر این‌گونه نباشد، دو تن از عزیزانش نسبت به او خیانتکار محسوب می‌شوند.
به محض خروج ملکه مادر، با خشم از جایش برخاست و به‌سمت اقامت‌گاه رازانا رفت. باید این موضوع را حل می‌کرد. ندیمه‌های رازانا را کنار زد و در را با شدت باز کرد.


کد:
- چشم هاکان.
لبخند دلنشینش بازهم شکوفا شد. مردی که با لبخند جذاب می‌شود، خیلی خوب است؛ حتی از آن مردی که با اخم جذاب می‌شود هم جذاب‌تر است. در ذهن رازانا چهره‌ی آن مرد اخمو و جذاب نقش بست. سرش را تکان داد تا باز ذهنش درگیر آن نامرد نشود. 
- ممنون هاکان!
- نوش جان!
- سرورم اجازه ورود می‌خواهم.
- بیا داخل.
- سرورم، طبیب سلطنتی آمدند.
- میز را جمع کنید و طبیب را به داخل راهنمایی کنید.
- بیمار شده‌ای که طبیب آمده است؟
- برای معاینه شما، گفتم تشریف بیاورند.
رازانا تا خواست مخالفت کند، طبیب زن وارد شد وجلوی رازانا و هاکان تعظیم کرد.
- ملکه لطفاً روی تخت بخوابید.
- نمی‌خواهم.
صدای جدی هاکان بلند شد.
- ملکه دراز بکشید.[/COLOR][/FONT][/SIZE]
آن‌قدر پر جذبه کلماتش را ادا کرد که رازانا نتوانست با دستورش مخالفت کند. بنابر اجبار[SIZE=15px][FONT=IranSansDN][COLOR=rgb(20, 20, 20)] روی تخت دراز کشید و چشمانش را محکم بست و طبیب مشغول معاینه شد. بعد از تمام شدن کارش چند نکته به هاکان گفت و رفت.[/COLOR][/FONT][/SIZE]
 [SIZE=15px][FONT=IranSansDN][COLOR=rgb(20, 20, 20)]از آن روز تا شب هاکان از پیش رازانا جم نخورد و در حضور رازانا به کارهای کشوری رسیدگی کرد.
***
یک‌ماه به همین شکل گذشت و هاکان بیشتر به رازانا علاقمند می‌شد. روزها با بی‌صبری کارهایش را انجام می‌داد و منتظر بود شب شود و باز به دیدار رازانا برود و او را در آغوشش بکشد و موهای بلندش را بو کند و از بوی شکوفه گیلاسش مدهوش شود.
- اعلي‌حضرت، ملکه‌ی مادر وارد می‌شوند.
پوف کلافه‌ای کشید، چه کسی حوصله‌ی ملکه مادر را داشت تا باز از رازانا بدگویی کند و بگوید هاکان باید خاتون جدیدی بیاورد و رازانا را برکنار کند؟ لاکن او اهل سامتایان هست و نمی‌تواند ملکه سانراب شود. که به نظر هاکان نظریه‌اش بسیار اشتباه هست. رازانا در این یک‌ماه مردم را به خود علاقمند کرده است و کارهای بسیاری برای مردم کرده است و آمار گرسنگان به زیر پانصد نفر رسیده است.
- بفرست‌شان داخل.
- امیدوارم خوب خوابیده باشد، ملکه‌ی مادر!
- من که دیشب اصلاً خوابم نبرد.
- بیمار شده‌اید؟
- خیر، متوجه مسئله‌ای بسیار حیاتی شده‌ام.
با هر کلمه ملکه‌ی مادر خشم بر جانش آتش می‌کشید و شعله‌ورتر می‌شد. اگر این‌گونه باشد، یا اگر این‌گونه نباشد، دو تن از عزیزانش نسبت به او خیانتکار محسوب می‌شوند.
به محض خروج ملکه مادر، با خشم از جایش برخاست و به‌سمت اقامت‌گاه رازانا رفت. باید این موضوع را حل می‌کرد. ندیمه‌های رازانا را کنار زد و در را با شدت باز کرد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
رازانا که بی‌خبر از همه‌جا مشغول کتاب خواندن بود و با دیدن هاکان از جا پرید و کتاب از دستش پرت شد و زیر پایش افتاد. هاکان داد زد:
- همه بیرون باشند. نمی‌خواهم ندیمه یا محافظی را این اطراف ببینم.
- ولی امپراطور...
- بیرون‌!
همه بیرون رفتند که هاکان به سوی وسایل رازانا حجوم برد و شروع به گشتن‌ کرد.
- هاکان چه اتف...
هاکان که از شدت عصبانیت منفجر می‌شد داد زد:
- صدایی نشنوم!
هیچ‌جا پیدایش نکرد. زیر تختش را، میزش را، همه‌جا را گشت؛ ولی اثری از آن پیراهن نبود. فقط کمدش مانده بود. آن‌جا را هم گشت، آن‌جا هم نبود.

یعنی ملکه‌ی مادر قصدش به‌هم زدن ر*اب*طه هاکان و رازانا بود. هاکان یاد جای مخفی در اتاق رازانا افتاد. در تمامی اتاق‌های قصر یک جای مخفی داشتند که فقط صاحب اتاق ها از آن‌ها خبر داشتند؛ اما از این بی‌خبر بودند که هاکان جای همه آن‌ها را می‌داند. به سمت کاشی شکسته رفت و بلندش کرد. یک بقچه‌ی آبی داخلش بود. تا دست برد برش دارد، رازانا که از آشکار شدن حقیقت بیم داشت دست هاکان را گرفت.
- هاکان به این بقچه دست نزن.
- دستانت را عقب ببر تا شکسته نشدند.
رازانا که می‌دانست هاکان جدی است دستانش را عقب کشید و شروع به گریه کردن کرد. در این یک ماه فهمیده بود هاکان هرکاری که بگوید را می‌کند و با کسی شوخی ندارد. حتی با خودش که بند دلش بود. با باز کردن بقچه و با دیدن پیراهن آبی رنگ مردانه که مخصوص پادشاه سامتایان بود، قلب هاکان فشرده شد. همسرش تمام مدت به کویات علاقمند بود؛ پس برای همین اوایل که به این‌جا آمده بود غمگین بود؟ با خشم رازانا را نگاه کرد.
- توضیح بده! توضیح بده! توضیح بده که چرا تمام مدت به او علاقمند بودی و در آ*غ*و*ش من بودی‌! چرا نگفتی قبل از به قصر آمدن یک خدمتکار بودی؟ جریان چیست؟
رازانا ساکت به گریه کردن ادامه داد که هاکان با خشم شانه‌های او را گرفت و در صورتش غرید:
- توضیح بده زود!
رازانا ل*ب‌هایش را باز کرد و از همه‌چیز گفت با هر کلمه‌اش هاکان را حرصی‌تر می‌کرد. با تمام شدن حرف‌های رازانا عصبی‌تر شد. کویات چگونه جرعت کرد همسر او را، ملکه سرزمینش را برده کند؟ چگونه جرعت کرد او را آزار دهد؟

با ناامیدی پرسید:
- پس تو به او علاقمندی؟
با گریه گفت:
- نه، نه، من جز شما به مرد دیگری فکر نمی‌کنم! من، من، دوستتان دارم.
هاکان که هنوز از دست رازانا عصبانی بود؛ بنابراین دست رازانا را کشید و او را به پشت پرت کرد و دوباره برای هم شدند.

کد:
رازانا که بی‌خبر از همه‌جا مشغول کتاب خواندن بود و با دیدن هاکان از جا پرید و کتاب از دستش پرت شد و زیر پایش افتاد. هاکان داد زد:
- همه بیرون باشند. نمی‌خواهم ندیمه یا محافظی را این اطراف ببینم.
- ولی امپراطور...
- بیرون‌!
همه بیرون رفتند که هاکان به سوی وسایل رازانا حجوم برد و شروع به گشتن‌ کرد.
- هاکان چه اتف...
هاکان که از شدت عصبانیت منفجر می‌شد داد زد: 
- صدایی نشنوم!
هیچ‌جا پیدایش نکرد. زیر تختش را، میزش را، همه‌جا را گشت؛ ولی اثری از آن پیراهن نبود. فقط کمدش مانده بود. آن‌جا را هم گشت، آن‌جا هم نبود.[/COLOR][/SIZE]
 [SIZE=15px][COLOR=rgb(13, 13, 13)]یعنی ملکه‌ی مادر قصدش به‌هم زدن ر*اب*طه هاکان و رازانا بود. هاکان یاد جای مخفی در اتاق رازانا افتاد. در تمامی اتاق‌های قصر یک جای مخفی داشتند که فقط صاحب اتاق ها از آن‌ها خبر داشتند؛ اما از این بی‌خبر بودند که هاکان جای همه آن‌ها را می‌داند. به سمت کاشی شکسته رفت و بلندش کرد. یک بقچه‌ی آبی داخلش بود. تا دست برد برش دارد، رازانا که از آشکار شدن حقیقت بیم داشت دست هاکان را گرفت.
- هاکان به این بقچه دست نزن.
- دستانت را عقب ببر تا شکسته نشدند.
رازانا که می‌دانست هاکان جدی است دستانش را عقب کشید و شروع به گریه کردن کرد. در این یک ماه فهمیده بود هاکان هرکاری که بگوید را می‌کند و با کسی شوخی ندارد. حتی با خودش که بند دلش بود. با باز کردن بقچه و با دیدن پیراهن آبی رنگ مردانه که مخصوص پادشاه سامتایان بود، قلب هاکان فشرده شد. همسرش تمام مدت به کویات علاقمند بود؛ پس برای همین اوایل که به این‌جا آمده بود غمگین بود؟ با خشم رازانا را نگاه کرد.
- توضیح بده! توضیح بده! توضیح بده که چرا تمام مدت به او علاقمند بودی و در آ*غ*و*ش من بودی‌! چرا نگفتی قبل از به قصر آمدن یک خدمتکار بودی؟ جریان چیست؟
رازانا ساکت به گریه کردن ادامه داد که هاکان با خشم شانه‌های او را گرفت و در صورتش غرید:
- توضیح بده زود!
رازانا ل*ب‌هایش را باز کرد و از همه‌چیز گفت با هر کلمه‌اش هاکان را حرصی‌تر می‌کرد. با تمام شدن حرف‌های رازانا عصبی‌تر شد. کویات چگونه جرعت کرد همسر او را، ملکه سرزمینش را برده کند؟ چگونه جرعت کرد او را آزار دهد؟[/COLOR][/SIZE]
 [SIZE=15px][COLOR=rgb(13, 13, 13)]با ناامیدی پرسید:
- پس تو به او علاقمندی؟
با گریه گفت:
- نه، نه، من جز شما به مرد دیگری فکر نمی‌کنم! من، من، دوستتان دارم.
هاکان که هنوز از دست رازانا عصبانی بود؛ بنابراین دست رازانا را کشید و او را به پشت پرت کرد و دوباره برای هم شدند.
# انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804

حال که هاکان پی به همه‌چیز برد، خیال رازانا راحت شد؛ گویا بار بسیار بزرگی از روی دوش‌هایش برداشته شد. آن موقع که عصبانیتش را کنترل کرد و اول از رازانا توضیح خواست؛ فهمید چقدر به او اعتماد دارد و بنابراین علاقه‌‌ی رازانا به او بیشتر شد.
- هر روز بیشتر به تو علاقمند می‌شوم!
- مثل این‌که از علاقه‌ی من به خودت هیچ خبری نداری!
با شنیدن حرف هاکان خنده‌ی ریزی کرد.
غرق در ل*ذت می‌شد وقتی که ابراز علاقه‌اش را می‌شنید. وقتی که با محبت رازانا را نگاه می‌کند، آن موقعی که بخاطر خودش دعوایش می‌کند، آن موقع که او را ملکه خود می‌داند، برای رازانا ل*ذت‌بخش‌تر از هر چیزی است. ناگهان با به یاد آوردن این‌که امروز برای ادای احترام نزد ملکه‌ی مادر نرفته‌ است از جایش برخاست.
- رازانا، مشکلی پیش آمده؟
- من امروز برای ادای احترام نزد ملکه‌ی مادر نرفته‌ام. به کل فراموش کرده بودم.
- بعد هم می‌توانی پیش ایشان بروی.
- اما نمی‌خواهم از دستم عصبانی شوند.
- بسیار خب، من هم بهتر است برای رفتن به حمام آماده شوم.
هاکان رفت، بانو سیتا و چندتا از ندیمه‌‌هایش در پوشیدن لباس‌هایش کمکش کردند. سعی کرد بهترین لباس‌ها و جواهرات را استفاده کند؛ زیرا می‌دانست ملکه‌ی مادر گمان می‌کند او شایسته‌ی ملکه بودن نیست؛ ولی باید به ایشان ثابت کند که یک همسر نمونه برای هاکان هست.
لباس بنفش رنگ که که کمی پف داشت پوشید. آستین‌های لباس، مثلث شکل بود روی لباس اژدهایی به رنگ مشکی منجوق دوزی شده بود. گشواره‌ها و گردنبد هدیه هاکان را می‌اندازد. ست جواهراتی که به سنگ‌های قیمتی آمیتیست (نوعی سنگ قیمتی به رنگ بنفش)
کفش‌های مشکی و چرمش را پوشید و سیتا کمی از موهایش را بالای سرش بست و کمی را آزادانه روی شانه‌هایش انداخت و تاج ست جواهرات را بر روی سرش نهاد.
- ملکه چه زیبا شده‌اید!
لبخندی به سیتا زد و بیرون رفت. از باغ کوچک که پر از درختان بید مجنون بود گذشت تا به ساختمان ملکه مادر رسید. و بعد از اجازه وارد شد. سرش را کمی برای احترام خم کرد و با لبخندی مصنوعی به ملکه‌ی مادر نگاه کرد.
- روزتان بخیر ملکه‌ی مادر!
کد:
حال که هاکان پی به همه‌چیز برد، خیال رازانا راحت شد؛ گویا بار بسیار بزرگی از روی دوش‌هایش برداشته شد. آن موقع که عصبانیتش را کنترل کرد و اول از رازانا توضیح خواست؛ فهمید چقدر به او اعتماد دارد و بنابراین علاقه‌‌ی رازانا  به او بیشتر شد.
- هر روز بیشتر به تو علاقمند می‌شوم!
- مثل این‌که از علاقه‌ی من به خودت هیچ خبری نداری!
با شنیدن حرف هاکان خنده‌ی ریزی کرد. 
غرق در ل*ذت می‌شد وقتی که ابراز علاقه‌اش را می‌شنید. وقتی که با محبت رازانا را نگاه می‌کند، آن موقعی که بخاطر خودش دعوایش می‌کند، آن موقع که او را ملکه خود می‌داند، برای رازانا ل*ذت‌بخش‌تر از هر چیزی است. ناگهان با به یاد آوردن این‌که امروز برای ادای احترام نزد ملکه‌ی  مادر نرفته‌ است از جایش برخاست.
- رازانا، مشکلی پیش آمده؟
- من امروز برای ادای احترام نزد ملکه‌ی مادر نرفته‌ام. به کل فراموش کرده بودم.
- بعد هم می‌توانی پیش ایشان بروی.
- اما نمی‌خواهم از دستم عصبانی شوند.
- بسیار خب، من هم بهتر است برای رفتن به حمام آماده شوم.
هاکان رفت، بانو سیتا و چندتا از ندیمه‌‌هایش در پوشیدن لباس‌هایش کمکش کردند. سعی کرد بهترین لباس‌ها و جواهرات را استفاده کند؛ زیرا می‌دانست ملکه‌ی مادر گمان می‌کند او شایسته‌ی ملکه بودن نیست؛ ولی باید به ایشان ثابت کند که یک همسر نمونه برای هاکان هست.
لباس بنفش رنگ که که کمی پف داشت پوشید. آستین‌های لباس، مثلث شکل بود روی لباس اژدهایی به رنگ مشکی منجوق دوزی شده بود. گشواره‌ها و گردنبد هدیه هاکان را می‌اندازد. ست جواهراتی که به سنگ‌های قیمتی آمیتیست (نوعی سنگ قیمتی به رنگ بنفش)
کفش‌های مشکی و چرمش را پوشید و سیتا کمی از موهایش را بالای سرش بست و کمی را آزادانه روی شانه‌هایش انداخت و تاج ست جواهرات را بر روی سرش نهاد.
- ملکه چه زیبا شده‌اید!
لبخندی به سیتا زد و بیرون رفت. از باغ کوچک که پر از درختان بید مجنون بود گذشت تا به ساختمان ملکه مادر رسید.  و بعد از اجازه وارد شد. سرش را کمی برای احترام خم کرد و با لبخندی مصنوعی به ملکه‌ی مادر نگاه کرد.
- روزتان بخیر ملکه‌ی مادر!

#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804

بدون این‌که جواب سلام رازانا را دهد، شروع به زدن حرف‌های بی‌ادبانه‌ی همیشگی‌اش کرد.
- چقدر دیر به ادای احترام آمدید!
- عذر می‌خواهم! هاک... امپراطور به دیدنم آمد.
- چه شده است که امپراطور این وقت روز به دیدن شما آمده‌اند؟
رازانا به چهره‌‌ی ملکه مادر نگریست. مشکوک به‌نظر می‌رسید. دلیل این‌که این‌گونه شاداب شده است چیست؟ کمی فکر کرد، شاید... نه! آخر ملکه مادر چگونه از وجود آن پیراهن در اتاق رازانا آگاه شده است؟ آن هم پیراهنی که حتی سیتا هم راجبش چیزی نمی‌داند. چرا قصد خ*را*ب کردن ر*اب*طه رازانا و هاکان را دارد؟ یاد حرف خواجه آتوران افتاد. «باید بتوانی از قلب مهربانت استفاده کنی و علاقه‌ی ملکه‌ی مادر را برای خود کنی، نباید بگذاری همسری برای فرمانروا اختیار کند؛ لاکن کارت بسیار دشوار خواهد شد. باید تمام وزرا و درباریان به طرف بکشانی و سعی کنی ولیعهدی برای کشور بیاوری.»

به چشمان ریز شده‌ ملکه نگاه می‌کند، باید تیر خلاصی بزند و او را سر جایش بنشاند. نباید بگذارد بیشتر از این سنگ در راه او و هاکان بی‌اندازد.
- گفتند دلتنگم شده‌اند و نتوانستند تا شب تاب بیاورند. بنابراین به دیدنم آمدند و کمی وقت کنار من گذراندند.
- خوب است، من که از وقتی شما ملکه شده‌اید، نتوانستم پسرم را ببینم.
- اتفاقاً معلوم است بسیار شما را دوست دارند و بیشتر اوقات از خوبی‌های شما می‌گویند. ایشان وقت کمی دارند؛ ولی باید حتماً پیش من بیایند تا وظیفه‌مان را در به دنیا آوردن جانشین‌شان انجام دهیم.

با شنیدن کلمه جانشین رنگ باخت. زیرا اگر رازانا فرزندی به دنیا بیاورد کار برایش دشوار خواهد شد و دیگر نخواهد توانست رازانا را برکنار کند.
رازانا به خوبی می‌دانست او و قبیله‌اش و بسیاری دیگر از درباریان از ملکه شدنش و از جانشین شدن فرزندش خوش‌شان نمی‌آید و گمان می‌کنند او و فرزندش قدرت سانراب را کم خواهند کرد؛ ولی رازانا به همه آن‌ها ثابت خواهد کرد فرزندش بهترین فرمانروای تاریخ خواهد شد.
***
رازانا در تمام طول راه در فکر قدرتمند شدن بود. باید بسیاری از درباریان را به طرف خود بکشاند. چون فرزندش نیاز به قدرت دارد؛ اما زازانا هیچ قبیله‌ای ندارد که پشتش باشند و از فرزندش مراقبت کنند. پس باید کاری کند مردم طرفش باشند.
- سیتا، آن‌جا هستی؟
- بله ملکه، امر بفرمایید!
- بنشین.
تعظیم کرد و صندلی بیرون کشید و رویش نشست.
- در کدام قسمت‌های کشور خشکسالی بیشتر است؟
- برای چه این را می‌پرسید سرورم؟
- می‌خواهم مردم را نجات دهم. از خیلی وقت پیش هنگامی که در سامتایان هم بودم دلم می‌خواست مشکل خشک‌سالی ریشه‌کن شود. درست است که شاهزاده بودم؛ ولی تمام سال‌های زندگی‌ام را به عنوان دختر یک کشاورز گذراندم. زندگی فقیرانه بسیاری از مردم را دیدم و بی‌تفاوتی خوانواده‌ی سلطنتی را هم دیدم.
کد:
بدون این‌که جواب سلام رازانا را دهد، شروع به زدن حرف‌های بی‌ادبانه‌ی همیشگی‌اش کرد.
- چقدر دیر به ادای احترام آمدید!
- عذر می‌خواهم! هاک... امپراطور به دیدنم آمد.
- چه شده است که امپراطور این وقت روز به دیدن شما آمده‌اند؟
رازانا به چهره‌‌ی ملکه مادر نگریست. مشکوک به‌نظر می‌رسید. دلیل این‌که این‌گونه شاداب شده است چیست؟ کمی فکر کرد، شاید... نه! آخر ملکه مادر چگونه از وجود آن پیراهن در اتاق رازانا آگاه شده است؟ آن هم پیراهنی که حتی سیتا هم راجبش چیزی نمی‌داند. چرا قصد خ*را*ب کردن ر*اب*طه رازانا  و هاکان را دارد؟ یاد حرف خواجه آتوران افتاد. «باید بتوانی از قلب مهربانت استفاده کنی و علاقه‌ی ملکه‌ی مادر را برای خود کنی، نباید بگذاری همسری برای فرمانروا اختیار کند؛ لاکن کارت بسیار دشوار خواهد شد. باید تمام وزرا و درباریان به طرف بکشانی و سعی کنی ولیعهدی برای کشور بیاوری.» [/COLOR][/SIZE]
 [SIZE=15px][COLOR=rgb(13, 13, 13)]به چشمان ریز شده‌ ملکه نگاه می‌کند، باید تیر خلاصی بزند و او را سر جایش بنشاند. نباید بگذارد بیشتر از این سنگ در راه او و هاکان بی‌اندازد.
- گفتند دلتنگم شده‌اند و نتوانستند تا شب تاب بیاورند. بنابراین به دیدنم آمدند و کمی وقت کنار من گذراندند.
- خوب است، من که از وقتی شما ملکه شده‌اید، نتوانستم پسرم را ببینم.
- اتفاقاً معلوم است بسیار شما را دوست دارند و بیشتر اوقات از خوبی‌های شما می‌گویند. ایشان وقت کمی دارند؛ ولی باید حتماً پیش من بیایند تا وظیفه‌مان را در به دنیا آوردن جانشین‌شان انجام دهیم.[/COLOR][/SIZE]
 [SIZE=15px][COLOR=rgb(13, 13, 13)]با شنیدن کلمه جانشین رنگ باخت. زیرا اگر رازانا فرزندی به دنیا بیاورد کار برایش دشوار خواهد شد و دیگر نخواهد توانست رازانا را برکنار کند.[/COLOR][/SIZE]
 [SIZE=15px][COLOR=rgb(13, 13, 13)]رازانا به خوبی می‌دانست او و قبیله‌اش و بسیاری دیگر از درباریان از ملکه شدنش  و از جانشین شدن فرزندش خوش‌شان نمی‌آید و گمان می‌کنند او و فرزندش قدرت سانراب را کم خواهند کرد؛ ولی رازانا به همه آن‌ها ثابت خواهد کرد فرزندش  بهترین فرمانروای تاریخ خواهد شد.
***
رازانا در تمام طول راه در فکر قدرتمند شدن بود. باید بسیاری از درباریان را به طرف خود بکشاند. چون فرزندش نیاز به قدرت دارد؛ اما زازانا هیچ قبیله‌ای ندارد که پشتش باشند و از فرزندش مراقبت کنند. پس باید کاری کند مردم طرفش باشند.
- سیتا، آن‌جا هستی؟
- بله ملکه، امر بفرمایید!
- بنشین.
تعظیم کرد و صندلی بیرون کشید و رویش نشست.
- در کدام قسمت‌های کشور خشکسالی بیشتر است؟
- برای چه این را می‌پرسید سرورم؟
- می‌خواهم مردم را نجات دهم. از خیلی وقت پیش هنگامی که در سامتایان هم بودم دلم می‌خواست مشکل خشک‌سالی ریشه‌کن شود. درست است که شاهزاده بودم؛ ولی تمام سال‌های زندگی‌ام را به عنوان دختر یک کشاورز گذراندم. زندگی فقیرانه بسیاری از مردم را دیدم و بی‌تفاوتی خوانواده‌ی سلطنتی را هم دیدم.

#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
پس سریع لیست تمام شهرها و روستاها با میزان بارش و مقدار ذخایر آب روی میزم باشد.
- الساعه ملکه!
رازانا با دیدن نقشه، به فکر فرو رفت. خیلی از روستاها نزدیک به شهرهای پیشرفته و پر آب بودند؛ اما به علت وجود کشاورزان و زمین‌های کشاورزی فراوان، آب روستاها کفاف نمی‌دهد. پس باید فکری برای این هم بکند.
سامتایان:
گلدان را بر روی دیوار پرت می‌کند و گلدان به هزار تکه تقسیم می‌شود. تصویر رازانا مدام مقابل چشمانش جان می‌گرفت و بر خود لعنت می‌فرستاد. چرا رازانا را برای دیگری کرد؟ چرا؟ مگر عاشق رازانا نبود؟ چرا طمع آن زمین‌ها او را به هوس انداخت و او از رازانای خود گذشت؟ و در آخر هم هاکان به او کلک زد و فقط پانصد متر بیابان خشک و بی‌آب‌وعلف به سامتایان داد.
- پادشاه، بهتر است نوشیدن را تمام کنید!
با لکنت و حالی داغون پاسخ خواجه‌اش را داد.
- نه، تا رازانا نیاید، نمی‌شود. من رازا...
بی‌هوش شدن، مجال تمام‌کردن حرفش را به او نداد.
***
و در کشور سانراب، ملکه‌ی مادر که تیرش به خطا رفته بود و بار دیگر رازانا بر او پیروز شده بود، در فکر زمین زدن رازانا بود. نباید بگذارد که رازانا فرزندی به دنیا بیاورد.
ندیمه‌اش لورکا را صدا می‌زند و به او می‌گوید دنبال وزیر اعظم که از قضا، برادر ملکه‌ی مادر هم بود، برود. حال دیگر موقعش هست روی واقعی و وحشی‌اش را برای رازانا نشان دهد.
***
- امپراطور، ملکه رازانا به دیدارتان آمدند.
با این‌که کارهای زیادی بر روی سرش ریخته، دستور ورود رازانا را صادر کرد. نمی‌خواست او را از خود برنجاند. با قدم‌های آهسته و شمرده نزدیک شد و سرش را به معنی احترام خم کرد. هاکان در دل از داشتن همچین همسر زیبا و متینی بر خود می‌بالید.
- درود بر شما!
هاکان اشاره کرد ندیمه‌ها بیرون بروند.
- خوش آمدی رازانا!
- نمی‌خواستم این وقت از روز که کلی مشغله داری خدمت برسم؛ اما عرض مهمی داشتم.
هاکان منتظر و کنجکاو به او نگریست که یک نقشه جلویش گذاشت.
- هاکان، در این نقشه لیست شهرها و روستاهایی که خشکسالی دارند هست. اگر دقت کنی چند روستاها و شهر کوچک مانند: هاکسلی، بامبیل و روستاهای زیادی هم هستند که در طول سال دچار خشکسالی هستند. این درحالی هست که در کنار شهرهای بزرگ و پر آب واقع شده‌اند.
- منظورت را نمی‌فهمم.
- اگر طوری آب را از شهرهای پر آب به طرف شهرها و روستاهای کم آب بکشانیم، بسیاری از مشکلات کم آبی و خشکسالی برطرف می‌شود.
کد:
پس سریع لیست تمام شهرها و روستاها با میزان بارش و مقدار ذخایر آب روی میزم باشد.
- الساعه ملکه!
رازانا با دیدن نقشه، به فکر فرو رفت. خیلی از روستاها نزدیک به شهرهای پیشرفته و پر آب بودند؛ اما به علت وجود کشاورزان و زمین‌های کشاورزی فراوان، آب روستاها کفاف نمی‌دهد. پس باید فکری برای این هم بکند.
سامتایان:
گلدان را بر روی دیوار پرت می‌کند و گلدان به هزار تکه تقسیم می‌شود. تصویر رازانا مدام مقابل چشمانش جان می‌گرفت و بر خود لعنت می‌فرستاد. چرا رازانا را برای دیگری کرد؟ چرا؟ مگر عاشق رازانا نبود؟ چرا طمع آن زمین‌ها او را به هوس انداخت و او از رازانای خود گذشت؟ و در آخر هم هاکان به او کلک زد و فقط پانصد متر بیابان خشک و بی‌آب‌وعلف به سامتایان داد.
- پادشاه، بهتر است نوشیدن را تمام کنید!
با لکنت و حالی داغون پاسخ خواجه‌اش را داد.
- نه، تا رازانا نیاید، نمی‌شود. من رازا...
بی‌هوش شدن، مجال تمام‌کردن حرفش را به او نداد.
***
و در کشور سانراب، ملکه‌ی مادر که تیرش به خطا رفته بود و بار دیگر رازانا بر او پیروز شده بود، در فکر زمین زدن رازانا بود. نباید بگذارد که رازانا فرزندی به دنیا بیاورد.
ندیمه‌اش لورکا را صدا می‌زند و به او می‌گوید دنبال وزیر اعظم که از قضا، برادر ملکه‌ی مادر هم بود، برود. حال دیگر موقعش هست روی واقعی و وحشی‌اش را برای رازانا نشان دهد.
***
- امپراطور، ملکه رازانا به دیدارتان آمدند.
با این‌که کارهای زیادی بر روی سرش ریخته، دستور ورود  رازانا را صادر کرد. نمی‌خواست او را از خود برنجاند. با قدم‌های آهسته و شمرده نزدیک شد و سرش را به معنی احترام خم کرد. هاکان در دل از داشتن همچین همسر زیبا و متینی بر خود می‌بالید.
- درود بر شما!
هاکان اشاره کرد ندیمه‌ها بیرون بروند.
- خوش آمدی رازانا!
- نمی‌خواستم این وقت از روز که کلی مشغله داری خدمت برسم؛ اما عرض مهمی داشتم.
هاکان منتظر و کنجکاو به او نگریست که یک نقشه جلویش گذاشت.
- هاکان، در این نقشه لیست شهرها و روستاهایی که خشکسالی دارند هست. اگر دقت کنی چند روستاها و شهر کوچک مانند: هاکسلی، بامبیل و روستاهای زیادی هم هستند که در طول سال دچار خشکسالی هستند. این درحالی هست که در کنار شهرهای بزرگ و پر آب واقع شده‌اند.
- منظورت را نمی‌فهمم.
- اگر طوری آب را از شهرهای پر آب به طرف شهرها و روستاهای کم آب بکشانیم، بسیاری از مشکلات کم آبی و خشکسالی برطرف می‌شود.
# انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
- این ایده چندبار به ذهن من هم رسید؛ اما راه ‌حلی که این ایده را به عمل بی‌انجامد، به ذهن کسی نرسید.
هاکان بعد از زدن حرفش باز سرش را گرم امورات کرد. با صدای بلند رازانا ترسیده سر بلند کرد.
- فهمیدم.
هاکان دستش را روی قلبش گذاشتش و ترسیده رازانا را نگاه کرد.
- مرا ترساندی!
خجول لبخندی زد و هاکان محو چشمانش شد و برای بار چندم از داشتن همچین همسر زیبایی بر خود بالید.
- نمی‌خواستم این کار را بکنم.
- فدای موهایت، رازانای من!
کشدار گفت:
- هاکان!
- خب، حالا چه ایده‌ای به ذهن رازانایم رسیده است؟
- می‌توانیم یک کانال بسازیم.
- فکر خوبی است؛ اما آب را چگونه می‌خواهی از شهرهای پر آب به سمت شهرهای کم آب برسانی؟
- خب، نمی‌دانم.
بعد لبانش را غنچه کرد و در فکر فرو رفت، که دل هاکان هوای آغوشش را کرد. بی‌طاقت رازانا را به آغوشش کشاند و او را ب*و*سید.
چشمان رازانا از تعجب گرد شد. آخ چقدر با ل*ب غنچه و چشمان گرد شده، زیبا می‌شد.
- هاکان، چه می‌کنی؟
- تو که این‌قدر به فکر مردم و پیشرفت سرزمینت هستی، چرا به فکر من نیستی؟
و بعد...
***
به چهره هاکان نگاه کرد. الهی‌اش را شکر می‌گوید که هاکان را برای او و او را برای هاکان خلق کرد. هاکان یک مرد فوق‌العاده هست!
- مانند همیشه عالی بود!
می‌خندد و بیشتر بغلش می‌کند. حس امنیت بغلش از بودن در کنار صدهزار سرباز هم بیشتر است.
- رازانا!
رازانا منتظر به او چشم دوخت تا حرفی که این‌قدر در زدن آن تعلل دارد بگوید.
- نظرت درباره این‌که یک فرزند بیاوریم چیست؟
رازانا با فکر به این‌که یک بچه از هاکان داشته باشد خندید.
- برای چه می‌خندی؟
- وای یک بچه!
و هر دو مانند دیوانه‌ها شروع به خندیدن کردند.
***
سامتایان، تالار جلسات محرمانه:
- انبار صلاح در چه حال است؟
- تاکنون حدود سیصدهزار صلاح ساخته‌ایم.
پنجاه هزار بمب، دویست هزار شمشیر، و ده هزار موشک و چهل هزار تیر و کمان.
- چند سرباز داریم؟
- حدود پانصدهزار سرباز آموزش دیده و دویست‌هزار سرباز در حال آموزش.
- تولیدات سلاح را افزایش دهید باید تا چند هفته آذوقه برای سربازان را فراهم کنید.
- اما قربان، خزانه نمی‌تواند برای هفتصدهزار سرباز و دویست فرمانده و چهارصد پاسبان و افسر آذوقه تامین کند.
- پس باید مالیات را افزایش دهیم. هر کس هم که از دادن مالیات اجتناب کند، او را بکشید.
- اما سرورم! مردم از خشکسالی و گرسنگی و دادن مالیات‌های زیاد به ستوه آمده‌اند. اگر این‌گونه باشد باید نصف بیشتر مردم کشته شوند و ما حمایت آن‌ها را از دست می‌دهیم.
کویات فریاد می‌کشد و از فریادش تمام درباریان یکه می‌خورند.
- مردم بی‌اهمیت هستند. مردم هیچ اهمیتی برای من ندارد. مهم پس گرفتن خاک کشور هست و پس گرفتن کسی که باید ملکه‌ی من می‌شد.
جمله آخرش را آرام و نوجوانانه و فقط برای خود گفت؛ اما نمی‌دانست دیگری هم جز او حرفش را شنیده.
کد:
- این ایده چندبار به ذهن من هم رسید؛ اما راه ‌حلی که این ایده را به عمل بی‌انجامد، به ذهن کسی نرسید.
 هاکان بعد از زدن حرفش باز سرش را گرم امورات کرد. با صدای بلند رازانا ترسیده سر بلند کرد.
- فهمیدم.
هاکان دستش را روی قلبش گذاشتش و ترسیده  رازانا را نگاه کرد.
- مرا ترساندی!
خجول لبخندی زد و هاکان محو چشمانش شد و برای بار چندم از داشتن همچین همسر زیبایی بر خود بالید.
- نمی‌خواستم این کار را بکنم.
- فدای موهایت، رازانای من!
کشدار گفت: 
- هاکان!
- خب، حالا چه ایده‌ای به ذهن رازانایم رسیده است؟
- می‌توانیم یک کانال بسازیم.
- فکر خوبی است؛ اما آب را چگونه می‌خواهی از شهرهای پر آب به سمت شهرهای کم آب برسانی؟
- خب، نمی‌دانم.
بعد لبانش را غنچه کرد و در فکر فرو رفت، که دل هاکان  هوای آغوشش را کرد. بی‌طاقت رازانا را به آغوشش کشاند و او را ب*و*سید.
چشمان رازانا از تعجب گرد شد. آخ چقدر با ل*ب غنچه و چشمان گرد شده، زیبا می‌شد.
- هاکان، چه می‌کنی؟
- تو که این‌قدر به فکر مردم و پیشرفت سرزمینت هستی، چرا به فکر من نیستی؟
و بعد...
***
به چهره هاکان نگاه کرد. الهی‌اش را شکر می‌گوید که هاکان را برای او و او را برای هاکان خلق کرد. هاکان یک مرد فوق‌العاده هست!
- مانند همیشه عالی بود!
می‌خندد و بیشتر بغلش می‌کند. حس امنیت بغلش از بودن در کنار صدهزار سرباز هم بیشتر است.
- رازانا!
رازانا منتظر به او چشم دوخت تا حرفی که این‌قدر در زدن آن تعلل دارد بگوید.
- نظرت درباره این‌که یک فرزند بیاوریم چیست؟
رازانا با فکر به این‌که یک بچه از هاکان داشته باشد خندید.
- برای چه می‌خندی؟
- وای یک بچه!
و هر دو مانند دیوانه‌ها شروع به خندیدن کردند.
***
سامتایان، تالار جلسات محرمانه:
- انبار صلاح در چه حال است؟
- تاکنون حدود سیصدهزار صلاح ساخته‌ایم.
پنجاه هزار بمب، دویست هزار شمشیر، و ده هزار موشک و چهل هزار تیر و کمان.
- چند سرباز داریم؟
- حدود پانصدهزار سرباز آموزش دیده و دویست‌هزار  سرباز در حال آموزش.
- تولیدات سلاح را افزایش دهید باید تا چند هفته آذوقه برای سربازان را فراهم کنید.
- اما قربان، خزانه نمی‌تواند برای هفتصدهزار سرباز و دویست فرمانده و چهارصد پاسبان و افسر آذوقه تامین کند.
- پس باید مالیات را افزایش دهیم. هر کس هم که از دادن مالیات اجتناب کند، او را بکشید.
- اما سرورم! مردم از خشکسالی و گرسنگی و دادن مالیات‌های زیاد به ستوه آمده‌اند. اگر این‌گونه باشد باید نصف بیشتر مردم کشته شوند و ما حمایت آن‌ها را از دست می‌دهیم.
کویات فریاد می‌کشد و از فریادش تمام درباریان یکه می‌خورند.
- مردم بی‌اهمیت هستند. مردم هیچ اهمیتی برای من ندارد. مهم پس گرفتن خاک کشور هست و پس گرفتن کسی که باید ملکه‌ی من می‌شد.
جمله آخرش را آرام و نوجوانانه و فقط برای خود گفت؛ اما نمی‌دانست دیگری هم جز او حرفش را شنیده.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
چند هفته بعد:
هاکان تا خواست رازانا را ببوسد احساس حالت تهوع کرد.
-حالت خوب است؟
-کمی احساس کسالت دارم.
-مانند اینکه امروز بسیار خسته شده‌ای. امیدوارم بتوانم الطاف تو را جبران کنم.
-خوشحالی شما، باعث خوشحالی من هست.
-تو خیلی مهربانی!
-به مهربانی شما نمی‌رسد.
باز هم سرش را نزدیک رازانا آورد و باز هم رازانا حالت تهوع گرفت. رازانا دیگر داشت کلافه می‌شد. از چشمان هاکان هم کلافگی مشهود بود.
-عذر می‌خواهم دست خودم نیست.
-کسی اون بیرون هست؟
-بفرمایید علی‌حضرت!
-طبیب مخصوص ملکه را خبر کنید.
-چشم عالیجناب.
-یک حالت تهوع ساده هست، نیاز به طبیب نیست.
-باید نگرانی‌ام برطرف شود.
رازانا از حرف هاکان بسیار خوشحال شد. زیرا سلامتی‌اش برای هاکان مهم است. بی‌شک هاکان امپراطور دلش هست. نمی‌دانم چقدر در نگاه یکدیگر غرق شده بودند که ورود طبیب را اعلام کردند.
-درود بر شما! امپراطور و ملکه!
بعد از ادای احترام مشکل و دلیل بدحالی‌ رازانا را پرسید.
-ملکه حالت تهوع دارند.
-چند وقت است؟
-نزدیک به پانزده روز!
طبیب با حالتی مشکوک به رازانا نگاه کرد و مشغول معاینه شد. و لحظه به لحظه حالت صورتش بیشتر متعجب می‌شد.
-مشکلی برایش پیش آمده است؟
-باید نبض ایشان را هم بگیرم.
انگشت وسط و اشاره‌اش را روی مچ دست رازانا گذاشت و چند ثانیه همانگونه ماند.و به یکباره، گویی که موجودی نیشش زده باشد پرید و سجده کرد.
-ملکه! به شما شما تبریک عرض می‌کنم، شما مورد لطف خداوند قرار گرفته‌اید.
ناگه اتاق در سکوتی فرو رفت و همه شکه به هم دیگر نگاه کردند و چیزی که این سکوت را شکست صدای رازانا بود:
چی؟ من... آه! خدای من! من... من...
هاکان که متوجه منظور طبیب نشده بود با شک پرسید: یعنی چه؟ ملکه هیچ مشکلی ندارد‌؟
- امپراطور تبریک می‌گویم. شما پدر می‌شوید!
هاکان تا این را شنید از جا پرید و به چهره‌ی شک زده‌ی رازانا خیره شد. کم‌کم از شوک در آمد و شروع به قهقهه زدن کرد. من... من... دارم پدر... می‌شوم. آنقدر خوشحال بود که او را پیش طبیب و خدمتکاران با نامش صدا زدم.- رازانا! تو باردار هستی؟ واه! خدای... من... نمی‌تونم باور کنم.
-باور کنید امپراطور! من... من... قرار است برای شما فرزندی به خوبی خودتان بی‌آورم.
ناگهان رازانا را به آ*غ*و*ش کشید.
- ازت ممنونم! من نمی‌دانم چگونه از تو تشکر کنم.
رازانا خندید و شانه‌هایش لرزید. هاکان رازانا را از خودش جدا کرد و با دیدن صورت رازانا لبخندش ماسید.
-رازانا!
کد:
چند هفته بعد:

هاکان تا خواست رازانا را ببوسد احساس حالت تهوع کرد.

-حالت خوب است؟

-کمی احساس کسالت دارم.

-مانند اینکه امروز بسیار خسته شده‌ای. امیدوارم بتوانم الطاف تو را جبران کنم.

-خوشحالی شما، باعث خوشحالی من هست.

-تو خیلی مهربانی!

-به مهربانی شما نمی‌رسد.

باز هم سرش را نزدیک رازانا آورد و باز هم رازانا حالت تهوع گرفت. رازانا دیگر داشت کلافه می‌شد. از چشمان هاکان هم کلافگی مشهود بود.

-عذر می‌خواهم دست خودم نیست.

-کسی اون بیرون هست؟

-بفرمایید علی‌حضرت!

-طبیب مخصوص ملکه را خبر کنید.

-چشم عالیجناب.

-یک حالت تهوع ساده هست، نیاز به طبیب نیست.

-باید نگرانی‌ام برطرف شود.

رازانا از حرف هاکان بسیار خوشحال شد. زیرا سلامتی‌اش برای هاکان مهم است. بی‌شک هاکان امپراطور دلش هست. نمی‌دانم چقدر در نگاه یکدیگر غرق شده بودند که ورود طبیب را اعلام کردند.

-درود بر شما! امپراطور و ملکه!

بعد از ادای احترام مشکل و دلیل بدحالی‌ رازانا را پرسید.

-ملکه حالت تهوع دارند.

-چند وقت است؟

-نزدیک به پانزده روز!

طبیب با حالتی مشکوک به رازانا نگاه کرد و مشغول معاینه شد. و لحظه به لحظه حالت صورتش بیشتر متعجب می‌شد.

-مشکلی برایش پیش آمده است؟

-باید نبض ایشان را هم بگیرم.

انگشت وسط و اشاره‌اش را روی مچ دست رازانا گذاشت و چند ثانیه همانگونه ماند.و به یکباره، گویی که موجودی نیشش زده باشد پرید و سجده کرد.

-ملکه! به شما شما تبریک عرض می‌کنم، شما مورد لطف خداوند قرار گرفته‌اید.

ناگه اتاق در سکوتی فرو رفت و همه شکه به هم دیگر نگاه کردند و چیزی که این سکوت را شکست صدای رازانا بود:

چی؟ من... آه! خدای من! من... من...

هاکان که متوجه منظور طبیب نشده بود با شک پرسید: یعنی چه؟ ملکه هیچ مشکلی ندارد‌؟

- امپراطور تبریک می‌گویم. شما پدر می‌شوید!

هاکان تا این را شنید از جا پرید و به چهره‌ی شک زده‌ی رازانا خیره شد. کم‌کم از شوک در آمد و شروع به قهقهه زدن کرد. من... من... دارم پدر... می‌شوم. آنقدر خوشحال بود که او را پیش طبیب و خدمتکاران با نامش صدا زدم.- رازانا! تو باردار هستی؟ واه! خدای... من... نمی‌تونم باور کنم.

-باور کنید امپراطور! من... من... قرار است برای شما فرزندی به خوبی خودتان بی‌آورم.

ناگهان رازانا را به آ*غ*و*ش کشید.

- ازت ممنونم! من نمی‌دانم چگونه از تو تشکر کنم.

رازانا خندید و شانه‌هایش لرزید. هاکان رازانا را از خودش جدا کرد و با دیدن صورت رازانا لبخندش ماسید.

-رازانا!
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
رازانا با شنیدن نامش از د*ه*ان هاکان گریه‌اش شدید تر شد. نکند رازانا این بچه را نخواهد؟ و آمادگی برای پذیرش این طفل نداشته باشد!
- برای چه گریه می‌کنی؟
با صدایی که بخاطر گریه بریده بریده شده بود.
- من خیلی خوشحال هستم، نمی‌دانم حسم را چگونه بازگو کنم. گویی شیرین ترین شیرینی جهان را خورده‌ام.
- من هم خیلی خوشحالم، اما نمی‌خواهم گریه‌های تو را ببینم.
بعد هم اشک‌های رازانا را پاک کرد.
- طبیب، از تو بخاطر دادن این خبر زیبا ممنونم. دستور می‌دهم ۳۰۰ سکه‌ی طلا برای تو هدیه دهند.
- از لطف‌تان سپاس‌گذارم اعلي‌حضرت!
بلاءخره با رازانا تنها شدند. بغلش کرد و سرش را ب*و*سید. لبانش را با زبانش تر کرد.
- هاکان!
هاکان منتظر به رازانا چشم دوخت تا حرفش را بزند. رازانا چشمان مشکی‌اش را به چشمان هاکان دوخت.
- لحظاتی که با شما می‌گذرانم بهترین لحظات عمرم هستند.
- گویا از حال من وقتی که کنارت هستم خبر نداری!
ابرویش را بالا انداخت.
- مگر حال‌تان کنار من چگونه می‌شود؟
- نگو که نمی‌دانی؟
رازانا خندید و ب*وسه‌ای روی گونه‌‌ی هاکان کاشت.‌ و هاکان هم جواب ب*وسه‌اش را داد. بعد از او فاصله گرفت و به چشمان خمارش چشم دوخت.
***

خبر بارداری‌ رازانا از آنچه که فکرش را می‌کردند زودتر در قصر پخش شد. و همه‌ی سرزمین از خبر بارداری‌اش مطلع شدند. رازانا در این چند روز هدیه‌های فراوانی از درباریان، وزرا، اشراف زادگان و حتی مردم دریافت کرد. وتصمیم گرفت با هدایای نقدی که کم هم نبودند برای مردم تهی دست کمک کند. از آن رو هزار سبد کالای مواد غذایی برای مردم نیاز به امداد رسانی به صورت ناشناس فرستاد. از این موضوع هیچ کس حتی هاکان هم خبر نداشت.
- ملکه، شام‌تان را میل می‌کنید؟
- آری! بسیار گرسنه هستم.
میز شام را چیدند. رازانا با دیدن غذا بینی‌اش را گرفت و چهره‌اش درهم رفت. می‌دانست رفتارش اشتباه هست و نباید نسبت به برکت الهی همچین واکنشی نشان دهد، اما دست خودش نبود ویار خیلی بدی داشت.
- ملکه! باید این غذا را بخورید! این غذا سرشار از ویتامین هست و برای سلامتی شما و فرزندتان بسیار مفید هست.
- سرورم! سرورم!
به سونا خدمتکارش که با صدای بلندی صدایم می‌زد نگاه کرد. در حالی که نفس نفس می‌زد سرش را به نشانه احترام کمی خم کرد.
- ملکه!
- چه شده است؟ اتفاقی افتاده است؟
- اتفاق؟ باید بگویم فاجعه رخ داده است.
- درست حرف بزن. متوجه نمی‌شوم چه می‌گویی؟
کد:
رازانا با شنیدن نامش از د*ه*ان هاکان گریه‌اش شدید تر شد. نکند رازانا این بچه را نخواهد؟ و آمادگی برای پذیرش این طفل نداشته باشد!

- برای چه گریه می‌کنی؟

با صدایی که بخاطر گریه بریده بریده شده بود.

- من خیلی خوشحال هستم، نمی‌دانم حسم را چگونه بازگو کنم. گویی شیرین ترین شیرینی جهان را خورده‌ام.

- من هم خیلی خوشحالم، اما نمی‌خواهم گریه‌های تو را ببینم.

بعد هم اشک‌های رازانا را پاک کرد.

- طبیب، از تو بخاطر دادن این خبر زیبا ممنونم. دستور می‌دهم ۳۰۰ سکه‌ی طلا برای تو هدیه دهند.

- از لطف‌تان سپاس‌گذارم اعلي‌حضرت!

بلاءخره با رازانا تنها شدند. بغلش کرد و سرش را ب*و*سید. لبانش را با زبانش تر کرد.

- هاکان!

هاکان منتظر به رازانا چشم دوخت تا حرفش را بزند. رازانا چشمان مشکی‌اش را به چشمان هاکان دوخت.

- لحظاتی که با شما می‌گذرانم بهترین لحظات عمرم هستند.

- گویا از حال من وقتی که کنارت هستم خبر نداری!

ابرویش را بالا انداخت.

- مگر حال‌تان کنار من چگونه می‌شود؟

- نگو که نمی‌دانی؟

رازانا خندید و ب*وسه‌ای روی گونه‌‌ی هاکان کاشت.‌ و هاکان هم جواب ب*وسه‌اش را داد. بعد از او فاصله گرفت و به چشمان خمارش چشم دوخت.

***


خبر بارداری‌ رازانا از آنچه که فکرش را می‌کردند زودتر در قصر پخش شد. و همه‌ی سرزمین از خبر بارداری‌اش مطلع شدند. رازانا در این چند روز هدیه‌های فراوانی از درباریان، وزرا، اشراف زادگان و حتی مردم دریافت کرد. وتصمیم گرفت با هدایای نقدی که کم هم نبودند برای مردم تهی دست کمک کند. از آن رو هزار سبد کالای مواد غذایی برای مردم نیاز به امداد رسانی به صورت ناشناس فرستاد. از این موضوع هیچ کس حتی هاکان هم خبر نداشت.

- ملکه، شام‌تان را میل می‌کنید؟

- آری! بسیار گرسنه هستم.

میز شام را چیدند. رازانا با دیدن غذا بینی‌اش را گرفت و چهره‌اش درهم رفت. می‌دانست رفتارش اشتباه هست و نباید نسبت به برکت الهی همچین واکنشی نشان دهد، اما دست خودش نبود ویار خیلی بدی داشت.

- ملکه! باید این غذا را بخورید! این غذا سرشار از ویتامین هست و برای سلامتی شما و فرزندتان بسیار مفید هست.

- سرورم! سرورم!

به سونا خدمتکارش که با صدای بلندی صدایم می‌زد نگاه کرد. در حالی که نفس نفس می‌زد سرش را به نشانه احترام کمی خم کرد.

- ملکه!

- چه شده است؟ اتفاقی افتاده است؟

- اتفاق؟ باید بگویم فاجعه رخ داده است.

- درست حرف بزن. متوجه نمی‌شوم چه می‌گویی؟
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا