- من فرمانروا هاکانشاه! فرزند فرمانروای سابق و مرحوم، تو را پادشاه اعلام میکنم. بانو رازانا ملکه و اولین همسر من هست. وی اختیار خزانه، دربار داخلی را دارند. همچنین رسیدگی به امور مردم از وظایف وی هست و فرزندی که ایشان به دنیا بیاورند ولیعهد خواهند شد. همهی مردم، دولت، فرماندهان، سیاست مداران، وزرا خاتون های سلطنتی، تمام کائنات و موجودات موظفاند از ایشان پیروی کنند.
همه از شنیدن سخنان هاکان تعجب کرده بودند. این همه حق در اختیار رازانا گذاشت؟
همه به خود آمدند و مقابل ملکه جدید و امپراطورشان سجده کردند.
***
دستان رازانا از استرس میلرزید. رنگش پریده بود. نمیدانست چگونه میخواهد از پسش بر بیاید. در باز شد و هاکان به داخل آمد.
- برای چه هراس دارید، ملکه؟!
ملکه را طور خاصی ادا کرد. آرام به سمت رازانا رفت و او را خواباند. رازانا دست هاکان را گرفت و با التماس به او چشم دوخت.
- لطفاً!
- به من اعتماد کن!
و بعد رازانا به دنیای دیگری وارد کرد.
***
تاجش را بر سرش گذاشت و یک سرویس طلای ظریف انداخت تا سنگینی نکنند. رژ ل*ب قرمز به ل*بش زد و یک وسیلهی مشکی رنگی به مژههایش زد که باعث شد بلندتر و پرپشتتر شود. چشمانش را سرمه کشید تا چشمانش از همیشه فربهتر شود.
- ملکه، فرمانروا گفتند برای صرف صبحانه حتماً به اتاقشان بروید.
- بسیار خب.
اتاق هاکان بسیار بزرگ بود. بهطوریکه باعث میشد رازانا آرامش عجیبی بگیرد. از گلهای زیادی که در آنجا چیده شده خیلی خوشش آمد. رازانا به سمت پنجرهی بزرگ رفت و بیرون را نگاه کرد.
منظرهی خیلی زیبایی داشت. باغی که انتهایش دیده نمیشد و درختان بزرگ و پرباری داشت. آلاچیقها و صندلیهای زیبا در باغ، چیده شده بودند.
صدای گرم و مردانه هاکان رازانا را مجبور کرد چشم از زیباییهای جلو بگیرد.
- میدانستم از همچین چیزی خوشتان میآید؛ بنابر دستور دادم همچین پنجرهای در اتاق شما هم بگذارند.
- بیصبرانه منتظرم اتاقم را ببینم.
- بنشینید.
- فرمانروا، گمان نمیکنید اینها برای دو نفر خیلی زیاد هستند.
- خب همه را که نمیخوریم.
- بله ما نمیخوریم و همهی اینها خ*را*ب میشوند؛ درحالیکه بیشتر مردم در قحطیهای سالانه جان میدهند. کودکان بسیاری سو تغذیه میگیرند.
سری تکان داد.
- راست میگویید! از این پس دستور صرفهجویی خواهم داد. شما با خیال راحت میل کنید. باید تقویت شوید.
- چشم اعلیحضرت.
مشغول خوردن سوپش بود که نان گردویی مقابلش گرفته شد.
- دهانت را باز کن.
کاری که هاکان خواست را انجام داد که نان را در دهانش گذاشت. رازانا نگاهی به کاسه سوپ دست نخورده هاکان انداخت.
- چرا خودتان غذا میل نمیکنید؟
- میخورم.
انگار چیز دیگری به فکرش رسیده باشد گفت:
- رازانا، از این پس وقتی تنهاییم مرا جمع نبند! این یک دستور است.
#انجمن_تک_رمان
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#ونیس_امیر_خانی
همه از شنیدن سخنان هاکان تعجب کرده بودند. این همه حق در اختیار رازانا گذاشت؟
همه به خود آمدند و مقابل ملکه جدید و امپراطورشان سجده کردند.
***
دستان رازانا از استرس میلرزید. رنگش پریده بود. نمیدانست چگونه میخواهد از پسش بر بیاید. در باز شد و هاکان به داخل آمد.
- برای چه هراس دارید، ملکه؟!
ملکه را طور خاصی ادا کرد. آرام به سمت رازانا رفت و او را خواباند. رازانا دست هاکان را گرفت و با التماس به او چشم دوخت.
- لطفاً!
- به من اعتماد کن!
و بعد رازانا به دنیای دیگری وارد کرد.
***
تاجش را بر سرش گذاشت و یک سرویس طلای ظریف انداخت تا سنگینی نکنند. رژ ل*ب قرمز به ل*بش زد و یک وسیلهی مشکی رنگی به مژههایش زد که باعث شد بلندتر و پرپشتتر شود. چشمانش را سرمه کشید تا چشمانش از همیشه فربهتر شود.
- ملکه، فرمانروا گفتند برای صرف صبحانه حتماً به اتاقشان بروید.
- بسیار خب.
اتاق هاکان بسیار بزرگ بود. بهطوریکه باعث میشد رازانا آرامش عجیبی بگیرد. از گلهای زیادی که در آنجا چیده شده خیلی خوشش آمد. رازانا به سمت پنجرهی بزرگ رفت و بیرون را نگاه کرد.
منظرهی خیلی زیبایی داشت. باغی که انتهایش دیده نمیشد و درختان بزرگ و پرباری داشت. آلاچیقها و صندلیهای زیبا در باغ، چیده شده بودند.
صدای گرم و مردانه هاکان رازانا را مجبور کرد چشم از زیباییهای جلو بگیرد.
- میدانستم از همچین چیزی خوشتان میآید؛ بنابر دستور دادم همچین پنجرهای در اتاق شما هم بگذارند.
- بیصبرانه منتظرم اتاقم را ببینم.
- بنشینید.
- فرمانروا، گمان نمیکنید اینها برای دو نفر خیلی زیاد هستند.
- خب همه را که نمیخوریم.
- بله ما نمیخوریم و همهی اینها خ*را*ب میشوند؛ درحالیکه بیشتر مردم در قحطیهای سالانه جان میدهند. کودکان بسیاری سو تغذیه میگیرند.
سری تکان داد.
- راست میگویید! از این پس دستور صرفهجویی خواهم داد. شما با خیال راحت میل کنید. باید تقویت شوید.
- چشم اعلیحضرت.
مشغول خوردن سوپش بود که نان گردویی مقابلش گرفته شد.
- دهانت را باز کن.
کاری که هاکان خواست را انجام داد که نان را در دهانش گذاشت. رازانا نگاهی به کاسه سوپ دست نخورده هاکان انداخت.
- چرا خودتان غذا میل نمیکنید؟
- میخورم.
انگار چیز دیگری به فکرش رسیده باشد گفت:
- رازانا، از این پس وقتی تنهاییم مرا جمع نبند! این یک دستور است.
کد:
- من فرمانروا هاکانشاه! فرزند فرمانروای سابق و مرحوم، تو را پادشاه اعلام میکنم. بانو رازانا ملکه و اولین همسر من هست. وی اختیار خزانه، دربار داخلی را دارند. همچنین رسیدگی به امور مردم از وظایف وی هست و فرزندی که ایشان به دنیا بیاورند ولیعهد خواهند شد. همهی مردم، دولت، فرماندهان، سیاست مداران، وزرا خاتون های سلطنتی، تمام کائنات و موجودات موظفاند از ایشان پیروی کنند.[/COLOR][/SIZE]
همه از شنیدن سخنان هاکان تعجب کرده بودند. این همه حق در اختیار رازانا گذاشت؟
همه به خود آمدند و مقابل ملکه جدید و امپراطورشان سجده کردند.
***
دستان رازانا از استرس میلرزید. رنگش پریده بود. نمیدانست چگونه میخواهد از پسش بر بیاید. در باز شد و هاکان به داخل آمد.
- برای چه هراس دارید، ملکه؟!
ملکه را طور خاصی ادا کرد. آرام به سمت رازانا رفت و او را خواباند. رازانا دست هاکان را گرفت و با التماس به او چشم دوخت.
- لطفاً!
- به من اعتماد کن!
و بعد رازانا به دنیای دیگری وارد کرد.
***
تاجش را بر سرش گذاشت و یک سرویس طلای ظریف انداخت تا سنگینی نکنند. رژ ل*ب قرمز به ل*بش زد و یک وسیلهی مشکی رنگی به مژههایش زد که باعث شد بلندتر و پرپشتتر شود. چشمانش را سرمه کشید تا چشمانش از همیشه فربهتر شود.
- ملکه، فرمانروا گفتند برای صرف صبحانه حتماً به اتاقشان بروید.
- بسیار خب.
اتاق هاکان بسیار بزرگ بود. بهطوریکه باعث میشد رازانا آرامش عجیبی بگیرد. از گلهای زیادی که در آنجا چیده شده خیلی خوشش آمد. رازانا به سمت پنجرهی بزرگ رفت و بیرون را نگاه کرد.
منظرهی خیلی زیبایی داشت. باغی که انتهایش دیده نمیشد و درختان بزرگ و پرباری داشت. آلاچیقها و صندلیهای زیبا در باغ، چیده شده بودند.
صدای گرم و مردانه هاکان رازانا را مجبور کرد چشم از زیباییهای جلو بگیرد.
- میدانستم از همچین چیزی خوشتان میآید؛ بنابر دستور دادم همچین پنجرهای در اتاق شما هم بگذارند.
- بیصبرانه منتظرم اتاقم را ببینم.
- بنشینید.
- فرمانروا، گمان نمیکنید اینها برای دو نفر خیلی زیاد هستند.
- خب همه را که نمیخوریم.
- بله ما نمیخوریم و همهی اینها خ*را*ب میشوند؛ درحالیکه بیشتر مردم در قحطیهای سالانه جان میدهند. کودکان بسیاری سو تغذیه میگیرند.
سری تکان داد.
- راست میگویید! از این پس دستور صرفهجویی خواهم داد. شما با خیال راحت میل کنید. باید تقویت شوید.
- چشم اعلیحضرت.
مشغول خوردن سوپش بود که نان گردویی مقابلش گرفته شد.
- دهانت را باز کن.
کاری که هاکان خواست را انجام داد که نان را در دهانش گذاشت. رازانا نگاهی به کاسه سوپ دست نخورده هاکان انداخت.
- چرا خودتان غذا میل نمیکنید؟
- میخورم.
انگار چیز دیگری به فکرش رسیده باشد گفت:
- رازانا، از این پس وقتی تنهاییم مرا جمع نبند! این یک دستور است.
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#ونیس_امیر_خانی
آخرین ویرایش توسط مدیر: