- تاریخ ثبتنام
- 2022-08-08
- نوشتهها
- 510
- لایکها
- 2,124
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- میان خیال خاطرات💫
- کیف پول من
- 14,745
- Points
- 804
دستش را بر روی قلبش نهاد. خدا میداند اگر امپراطور از او خشمگین میشد چه بلایی سرش میآورد. از زمین برخواست و به سمت آشپزخانه رفت تا ظرفها را بشوید. علاوه بر او چند خدمتکار دیگر هم بودند تا ظرفهای بیشمار کثیف را بشورند.
- رازانا برو آب گرم کن و بیار.
سرش را تکان داد و به سمت اجاق رفت تا آب را گرم کند. فکرش به سوی امپراطور رفت.
عجب ابهتی در نگاهش بود، هرکس که نمیدانست فکر میکرد که برای مردمش چه کار کرده است! همه میدانند که او پادشاه بسیار بیرحم و سنگدلی است که حتی به همسرانش هم رحم نمیکند.
آنها که اشرافزاده و ثروتمند هستند از تمام خدمات اجتماعی بهرهمند میشوند؛ اما برعکس آنان، فقیرها و مردمان عادی هیچ امکاناتی ندارند؛ حتی برخی هستند که چندین روز گرسنه میمانند. حتی آبی که مردمان عادی میخورند هم تمیز نیست و جان چندین هزار نفر به خطر میافتد. با اینحال کسی حق ندارد اعتراض کند. جاسوسهای پادشاه همهجا هستند و اگر کسی چیزی از پادشاه بگوید؛ کسی نمیفهمد که چه بلایی سر آن فرد میآورند.
بعد از اتمام کارها بهسمت اتاق خدمتکارها میرود. در قصر به این بزرگی اتاقی پنجاهمتری برای سی خدمتکار ساخته شده است. سهم این خدمتکارها از این قصر، کمتر از دو متر هست. سرش را روی زمین میگذارد. خدمتکاران حتی حق استفاده از بالش را هم ندارند.
این هم از لطف بیکران و بیپایان امپراطور عزیزمان هست. دوباره ذهنش به سمتش کشیده میشود. مغزش اخطار میدهد. رازانا! دیوانه شدهای؟ یادت باشد تو حتی حق اینکه پیش ایشان سرت را بلند کنی نداری. پس فکرهای بیخودت را کنار بگذار و به این فکر کن که چگونه از اینجا آزاد شوی و انتقام پدر و برادرت را بگیری. این حرفها را مدام با خودش تکرار میکند؛ ولی در تهتههای قلبش حسی عمیق در حال جوشیدن است که با یادآوری پادشاه عمیقتر میشود. بیخیال این فکرها شد و سعی کرد بیتوجه به تن خستهاش که پر از زخم بود، بخوابد.
***
درحال پهن کردن ملافههای شسته شده بود. دیگر هیچ نایی در تنش نمانده! این روزها به اندازهی تمام عمرش کار کرده است. صدای دادِ سرخدمتکار بلند میشود.
- رازانا!
بخاطر ترس از تنبیه شدن سریع به سمتش میدود.
- بله خانم؟
با همان صدایش که حکم ناقوس مرگ را برای رازانا دارد میغرد.
- با خودت چه فکری کردهای که از کارهایی که بهت سپرده میشوند شونه خالی میکنی؟
- متوجه منظورتان نمیشوم!
- مگه بهت دستور ندادم تا بروی و اتاق بانو کاباری را تمیز کنی؟ تا وقتی که خدمهی مخصوصشان از سفر برنگشته تمام کارها را تو خواهی کرد.
بلندتر داد زد:
- مگه بهت نگفته بودم؟!
آب دهانش را قورت داد و با ترس پاسخ سرخدمتکار را داد.
- بانو، لطفاً از مجازات من بگذرید! خواهش میکنم. درگیر بقیهی کارها بودم و اصلاً متوجه گذر زمان نشدم.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
- رازانا برو آب گرم کن و بیار.
سرش را تکان داد و به سمت اجاق رفت تا آب را گرم کند. فکرش به سوی امپراطور رفت.
عجب ابهتی در نگاهش بود، هرکس که نمیدانست فکر میکرد که برای مردمش چه کار کرده است! همه میدانند که او پادشاه بسیار بیرحم و سنگدلی است که حتی به همسرانش هم رحم نمیکند.
آنها که اشرافزاده و ثروتمند هستند از تمام خدمات اجتماعی بهرهمند میشوند؛ اما برعکس آنان، فقیرها و مردمان عادی هیچ امکاناتی ندارند؛ حتی برخی هستند که چندین روز گرسنه میمانند. حتی آبی که مردمان عادی میخورند هم تمیز نیست و جان چندین هزار نفر به خطر میافتد. با اینحال کسی حق ندارد اعتراض کند. جاسوسهای پادشاه همهجا هستند و اگر کسی چیزی از پادشاه بگوید؛ کسی نمیفهمد که چه بلایی سر آن فرد میآورند.
بعد از اتمام کارها بهسمت اتاق خدمتکارها میرود. در قصر به این بزرگی اتاقی پنجاهمتری برای سی خدمتکار ساخته شده است. سهم این خدمتکارها از این قصر، کمتر از دو متر هست. سرش را روی زمین میگذارد. خدمتکاران حتی حق استفاده از بالش را هم ندارند.
این هم از لطف بیکران و بیپایان امپراطور عزیزمان هست. دوباره ذهنش به سمتش کشیده میشود. مغزش اخطار میدهد. رازانا! دیوانه شدهای؟ یادت باشد تو حتی حق اینکه پیش ایشان سرت را بلند کنی نداری. پس فکرهای بیخودت را کنار بگذار و به این فکر کن که چگونه از اینجا آزاد شوی و انتقام پدر و برادرت را بگیری. این حرفها را مدام با خودش تکرار میکند؛ ولی در تهتههای قلبش حسی عمیق در حال جوشیدن است که با یادآوری پادشاه عمیقتر میشود. بیخیال این فکرها شد و سعی کرد بیتوجه به تن خستهاش که پر از زخم بود، بخوابد.
***
درحال پهن کردن ملافههای شسته شده بود. دیگر هیچ نایی در تنش نمانده! این روزها به اندازهی تمام عمرش کار کرده است. صدای دادِ سرخدمتکار بلند میشود.
- رازانا!
بخاطر ترس از تنبیه شدن سریع به سمتش میدود.
- بله خانم؟
با همان صدایش که حکم ناقوس مرگ را برای رازانا دارد میغرد.
- با خودت چه فکری کردهای که از کارهایی که بهت سپرده میشوند شونه خالی میکنی؟
- متوجه منظورتان نمیشوم!
- مگه بهت دستور ندادم تا بروی و اتاق بانو کاباری را تمیز کنی؟ تا وقتی که خدمهی مخصوصشان از سفر برنگشته تمام کارها را تو خواهی کرد.
بلندتر داد زد:
- مگه بهت نگفته بودم؟!
آب دهانش را قورت داد و با ترس پاسخ سرخدمتکار را داد.
- بانو، لطفاً از مجازات من بگذرید! خواهش میکنم. درگیر بقیهی کارها بودم و اصلاً متوجه گذر زمان نشدم.
کد:
دستش را بر روی قلبش نهاد. خدا میداند اگر امپراطور از او خشمگین میشد چه بلایی سرش میآورد. از زمین برخواست و به سمت آشپزخانه رفت تا ظرفها را بشوید. علاوه بر او چند خدمتکار دیگر هم بودند تا ظرفهای بیشمار کثیف را بشورند.
- رازانا برو آب گرم کن و بیار.
سرش را تکان داد و به سمت اجاق رفت تا آب را گرم کند. فکرش به سوی امپراطور رفت.
عجب ابهتی در نگاهش بود، هرکس که نمیدانست فکر میکرد که برای مردمش چه کار کرده است! همه میدانند که او پادشاه بسیار بیرحم و سنگدلی است که حتی به همسرانش هم رحم نمیکند.
آنها که اشرافزاده و ثروتمند هستند از تمام خدمات اجتماعی بهرهمند میشوند؛ اما برعکس آنان، فقیرها و مردمان عادی هیچ امکاناتی ندارند؛ حتی برخی هستند که چندین روز گرسنه میمانند. حتی آبی که مردمان عادی میخورند هم تمیز نیست و جان چندین هزار نفر به خطر میافتد. با اینحال کسی حق ندارد اعتراض کند. جاسوسهای پادشاه همهجا هستند و اگر کسی چیزی از پادشاه بگوید؛ کسی نمیفهمد که چه بلایی سر آن فرد میآورند.
بعد از اتمام کارها بهسمت اتاق خدمتکارها میرود. در قصر به این بزرگی اتاقی پنجاهمتری برای سی خدمتکار ساخته شده است. سهم این خدمتکارها از این قصر، کمتر از دو متر هست. سرش را روی زمین میگذارد. خدمتکاران حتی حق استفاده از بالش را هم ندارند.
این هم از لطف بیکران و بیپایان امپراطور عزیزمان هست. دوباره ذهنش به سمتش کشیده میشود. مغزش اخطار میدهد. رازانا! دیوانه شدهای؟ یادت باشد تو حتی حق اینکه پیش ایشان سرت را بلند کنی نداری. پس فکرهای بیخودت را کنار بگذار و به این فکر کن که چگونه از اینجا آزاد شوی و انتقام پدر و برادرت را بگیری. این حرفها را مدام با خودش تکرار میکند؛ ولی در تهتههای قلبش حسی عمیق در حال جوشیدن است که با یادآوری پادشاه عمیقتر میشود. بیخیال این فکرها شد و سعی کرد بیتوجه به تن خستهاش که پر از زخم بود، بخوابد.
***
درحال پهن کردن ملافههای شسته شده بود. دیگر هیچ نایی در تنش نمانده! این روزها به اندازهی تمام عمرش کار کرده است. صدای دادِ سرخدمتکار بلند میشود.
- رازانا!
بخاطر ترس از تنبیه شدن سریع به سمتش میدود.
- بله خانم؟
با همان صدایش که حکم ناقوس مرگ را برای رازانا دارد میغرد.
- با خودت چه فکری کردهای که از کارهایی که بهت سپرده میشوند شونه خالی میکنی؟
- متوجه منظورتان نمیشوم!
- مگه بهت دستور ندادم تا بروی و اتاق بانو کاباری را تمیز کنی؟ تا وقتی که خدمهی مخصوصشان از سفر برنگشته تمام کارها را تو خواهی کرد.
بلندتر داد زد:
- مگه بهت نگفته بودم؟!
آب دهانش را قورت داد و با ترس پاسخ سرخدمتکار را داد.
- بانو، لطفاً از مجازات من بگذرید! خواهش میکنم. درگیر بقیهی کارها بودم و اصلاً متوجه گذر زمان نشدم.
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
آخرین ویرایش توسط مدیر: