• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده رمان دو امپراطور و یک ملکه | ونیس (مهدیس امیرخانی) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

موضوع رمان چطوره؟🤔

  • خوب بود👏

    رای: 1 100.0%
  • خیلی خوب بود👍

    رای: 1 100.0%
  • عالی🤏

    رای: 1 100.0%
  • فوق العاده🤞

    رای: 1 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
497
لایک‌ها
1,995
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,438
Points
787
دستش را بر روی قلبش نهاد. خدا می‌داند اگر امپراطور از او خشمگین می‌شد چه بلایی سرش می‌آورد. از زمین برخواست و به سمت آشپزخانه رفت تا ظرف‌ها را بشوید. علاوه بر او چند خدمتکار دیگر هم بودند تا ظرف‌های بی‌شمار کثیف را بشورند.
- رازانا برو آب گرم ‌کن و بیار.
سرش را تکان داد و به سمت اجاق رفت تا آب را گرم کند. فکرش به سوی امپراطور رفت.
عجب ابهتی در نگاهش بود، هرکس که نمی‌دانست فکر می‌کرد که برای مردمش چه کار کرده است! همه می‌دانند که او پادشاه بسیار بی‌رحم و سنگدلی است که حتی به همسرانش هم رحم نمی‌کند.
آن‌ها که اشراف‌زاده و ثروتمند هستند از تمام خدمات اجتماعی بهره‌مند می‌شوند؛ اما برعکس آنان، فقیرها و مردمان عادی هیچ امکاناتی ندارند؛ حتی برخی‌ هستند که چندین روز گرسنه می‌مانند. حتی آبی که مردمان عادی می‌خورند هم تمیز نیست و جان چندین هزار نفر به خطر می‌افتد. با این‌حال کسی حق ندارد اعتراض کند. جاسوس‌های پادشاه همه‌جا هستند و اگر کسی چیزی از پادشاه بگوید؛ کسی نمی‌فهمد که چه بلایی سر آن فرد می‌آورند.
بعد از اتمام کارها به‌سمت اتاق خدمتکارها می‌رود. در قصر به این بزرگی اتاقی پنجاه‌متری برای سی خدمتکار ساخته شده است. سهم این خدمتکارها از این قصر، کمتر از دو متر هست. سرش را روی زمین می‌گذارد. خدمتکاران حتی حق استفاده از بالش را هم ندارند.
این هم از لطف بی‌کران و بی‌پایان امپراطور عزیزمان هست. دوباره ذهنش به سمتش کشیده می‌شود. مغزش اخطار می‌دهد. رازانا! دیوانه شده‌ای؟ یادت باشد تو حتی حق اینکه پیش ایشان سرت را بلند کنی نداری. پس فکر‌های بی‌خودت را کنار بگذار و به این فکر کن که چگونه از این‌جا آزاد شوی و انتقام پدر و برادرت را بگیری. این حرف‌‌ها را مدام با خودش تکرار می‌کند؛ ولی در ته‌ته‌های قلبش حسی عمیق در حال جوشیدن است که با یادآوری پادشاه عمیق‌تر میشود. بی‌خیال این فکرها شد و سعی کرد بی‌توجه به تن خسته‌اش که پر از زخم بود، بخوابد.
***
درحال پهن کردن ملافه‌های شسته شده بود. دیگر هیچ نایی در تنش نمانده! این روز‌ها به اندازه‌ی تمام عمرش کار کرده‌ است. صدای دادِ سرخدمتکار بلند می‌شود.
- رازانا!
بخاطر ترس از تنبیه شدن سریع به سمتش می‌دود.
- بله خانم؟
با همان صدایش که حکم ناقوس مرگ را برای رازانا دارد می‌غرد.
- با خودت چه فکری کرده‌ای که از کارهایی که بهت سپرده می‌شوند شونه خالی می‌کنی؟
- متوجه منظورتان نمی‌شوم!
- مگه بهت دستور ندادم تا بروی و اتاق بانو کاباری را تمیز کنی؟ تا وقتی که خدمه‌ی مخصوص‌شان از سفر برنگشته تمام کارها را تو خواهی کرد.
بلندتر داد زد:
- مگه بهت نگفته بودم؟!
آب دهانش را قورت داد و با ترس پاسخ سرخدمتکار را داد.
- بانو، لطفاً از مجازات من بگذرید! خواهش می‌کنم. درگیر بقیه‌ی کارها بودم و اصلاً متوجه گذر زمان نشدم.
کد:
دستش را بر روی قلبش نهاد. خدا می‌داند اگر امپراطور از او خشمگین می‌شد چه بلایی سرش می‌آورد. از زمین برخواست و به سمت آشپزخانه رفت تا ظرف‌ها را بشوید. علاوه بر او چند خدمتکار دیگر هم بودند تا ظرف‌های بی‌شمار کثیف را بشورند.
- رازانا برو آب گرم ‌کن و بیار.
سرش را تکان داد و به سمت اجاق رفت تا آب را گرم کند. فکرش به سوی امپراطور رفت.
عجب ابهتی در نگاهش بود، هرکس که نمی‌دانست فکر می‌کرد که برای مردمش چه کار کرده است! همه می‌دانند که او پادشاه بسیار بی‌رحم و سنگدلی است که حتی به همسرانش هم رحم نمی‌کند.
 آن‌ها که اشراف‌زاده و ثروتمند هستند از تمام خدمات اجتماعی بهره‌مند می‌شوند؛ اما برعکس آنان، فقیرها و مردمان عادی هیچ امکاناتی ندارند؛ حتی برخی‌ هستند که چندین روز گرسنه می‌مانند. حتی آبی که مردمان عادی می‌خورند هم تمیز نیست و جان چندین هزار نفر به خطر می‌افتد. با این‌حال کسی حق ندارد اعتراض کند. جاسوس‌های پادشاه همه‌جا هستند و اگر کسی چیزی از پادشاه بگوید؛ کسی نمی‌فهمد که چه بلایی سر آن فرد می‌آورند.
بعد از اتمام کارها به‌سمت اتاق خدمتکارها می‌رود. در قصر به این بزرگی اتاقی پنجاه‌متری برای سی خدمتکار ساخته شده است. سهم این خدمتکارها از این قصر، کمتر از دو متر هست. سرش را روی زمین می‌گذارد. خدمتکاران حتی حق استفاده از بالش را هم ندارند.
این هم از لطف بی‌کران و بی‌پایان امپراطور عزیزمان هست. دوباره ذهنش به سمتش کشیده می‌شود. مغزش اخطار می‌دهد. رازانا! دیوانه شده‌ای؟ یادت باشد تو حتی حق اینکه پیش ایشان سرت را بلند کنی نداری. پس فکر‌های بی‌خودت را کنار بگذار و به این فکر کن که چگونه از این‌جا آزاد شوی و انتقام پدر و برادرت را بگیری. این حرف‌‌ها را مدام با خودش تکرار می‌کند؛ ولی در ته‌ته‌های قلبش حسی عمیق در حال جوشیدن است که با یادآوری پادشاه عمیق‌تر میشود. بی‌خیال این فکرها شد و سعی کرد بی‌توجه به تن خسته‌اش که پر از زخم بود، بخوابد.
***
 درحال پهن کردن ملافه‌های شسته شده بود. دیگر هیچ نایی در تنش نمانده! این روز‌ها به اندازه‌ی تمام عمرش کار کرده‌ است. صدای دادِ سرخدمتکار بلند می‌شود.
- رازانا!
بخاطر ترس از تنبیه شدن سریع به سمتش می‌دود.
- بله خانم؟
با همان صدایش که حکم ناقوس مرگ را برای رازانا دارد می‌غرد.
- با خودت چه فکری کرده‌ای که از کارهایی که بهت سپرده می‌شوند شونه خالی می‌کنی؟
- متوجه منظورتان نمی‌شوم!
- مگه بهت دستور ندادم تا بروی و اتاق بانو کاباری را تمیز کنی؟ تا وقتی که خدمه‌ی مخصوص‌شان از سفر برنگشته تمام کارها را تو خواهی کرد.
بلندتر داد زد:
- مگه بهت نگفته بودم؟!
آب دهانش را قورت داد و با ترس پاسخ سرخدمتکار را داد.
- بانو، لطفاً از مجازات من بگذرید! خواهش می‌کنم. درگیر بقیه‌ی کارها بودم و اصلاً متوجه گذر زمان نشدم.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
497
لایک‌ها
1,995
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,438
Points
787
- ولی بعد از بلایی که من سرت میارم تمام وظایف را مو به مو انجام می‌دهی.
- خودم او را تنبیه می‌کنم.
با دیدن پادشاه چشمانش تا آخرین حد گشاد می‌شوند و ترس از یادش می‌رود. دوباره آن حس تازه جوانه‌زده در قلبش شروع به جوشش می‌کند.
- تو از خدمت به همسر جدید من اجتناب کرده‌ای و همچنین باعث دلخوری ایشان شده‌ای. پس فکر نمی‌کنی لایق بدترین مجازات هستی؟
با این حرف پادشاه دوباره ترس به سراغش می‌آید؛ گویا ترس به تازگی با رازانا عجین شده است.
- پادشاه بزرگ، لطفاً از مجازات من چشم‌پوشی کنید! التماس می‌کنم! من از عمد کاری نکرده‌ام.
کویات بی‌توجه به التماس‌های رازانا به دو نفر از محافظانش دستور داد تا او را به اتاقش ببرند.
محافظین سلطنتی و درشت هیکل پادشاه رازانا را کشان، کشان به سمت اقامت‌گاه خاندان سلطنتی می‌بردند.
الان چه کند؟ پادشاه طوری سرش را می‌زند که احدی خبردار نشود.
تمام زورگویی‌هایش برای مردم و رعیت ساده هست. هرگز نمی‌تواند با بقیه کشورها درگیر شود. به خصوص سانراب او یک ترسو است. همه این موضوع را می‌دانند؛ اما چه کسی می‌تواند با او درگیر شود؟
رازانا را مانند یک پر بالش به سمت دو در بزرگ و پر هیبت بردند. در را باز کردند و با شدت بر روی زمین پرتش کردند.
- آخ!
بازویش را می‌مالید و در دل به آنان ناسزا می‌گفت؛ ولی جرعت این را نداشت که سخنانش را بر زبانش جاری کند. چون ممکن بود قبل از کویات آن مردان درشت‌هیکل کارش را یک‌سره کنند.
با قرار گرفتن کفش‌های تمام‌ چرم و گران‌قیمت، سرش را بالا گرفت و نگاهش به پادشاه اخمو و عبوس افتاد. نمی‌داند چرا این‌گونه است. درحالی‌که جذاب است، حال به‌هم‌زن هم هست! رازانا هم مانند کویات عجیب شده‌ است. هم از کویات بدش می‌آید و هم...
تند تند سرش را تکان داد، نه! او به تازگی پدر و برادرش را در آن حادثه ناگوار از دست داده است. اگر پادشاه امنیت روستاها را زیاد می‌کرد، الان در ده پیش پدر و برادرش بود و به‌جای کلفتی، روی زمین‌شان کار می‌کرد.
با فریادی که کویات کشید به خودش آمد و پاهایش لرزید.
- همه بیرون!
تمام محافظان و خدمه‌ها در عرض چند ثانیه اتاق را خالی کردند. نگاهی به اتاق انداخت و دهانش رفته رفته بازتر شد.

اتاق نزدیک به صدمتر بود. میزی بسیار بزرگ که رویش طلا کاری شده هست، همراه با صندلی ستش و آن طرف‌‌تر پشتی و تشک مخصوص و زیبای پادشاه بود. درون آن اتاق بزرگ چند اتاق کوچک هم بود که درون یکی، تختی بزرگ بود. با پرده‌های طلایی و سلطنتی بلند و ابریشمی و یکی از دیوارهای آن اتاق، آینه‌کاری شده بود. عجب پادشاه تن پروری! نسبت به بقیه اتاق دید چندانی نداشت.
پادشاه به سمتش خم شد و چانه‌اش را در دستش گرفت و به چشم‌های رازانا زل زد.
با نگاهش گویا رازانا جادو شده باشد، مسخ به او زل زد.
- تو خیلی جذابی!
با این حرف کویات چشمانش گرد شد و با تعجب به او خیره شد. یعنی چه؟ در نظر پادشاه جذابم‌؟ همان‌طور که او در نگاه من جذاب است؟
- پس باید برای من باشی!
چشمانش از این گردتر نمی‌شد! پادشاه چرا این‌گونه حرف می‌زد؟ درمانده صدایش کرد.
- پادشاه!
- نکند می‌خواهی از فرمانم سرپیچی کنی؟
کد:
- ولی بعد از بلایی که من سرت میارم تمام وظایف را مو به مو انجام می‌دهی.
- خودم او را تنبیه می‌کنم.
با دیدن پادشاه چشمانش تا آخرین حد گشاد می‌شوند و ترس از یادش می‌رود. دوباره آن حس تازه جوانه‌زده در قلبش شروع به جوشش می‌کند.
- تو از خدمت به همسر جدید من اجتناب کرده‌ای و همچنین باعث دلخوری ایشان شده‌ای. پس فکر نمی‌کنی لایق بدترین مجازات هستی؟
با این حرف پادشاه دوباره ترس به سراغش می‌آید؛ گویا ترس به تازگی با رازانا عجین شده است.
- پادشاه بزرگ، لطفاً از مجازات من چشم‌پوشی کنید! التماس می‌کنم! من از عمد کاری نکرده‌ام.
کویات بی‌توجه به التماس‌های رازانا به دو نفر از محافظانش دستور داد تا او را به اتاقش ببرند.
محافظین سلطنتی و درشت هیکل پادشاه رازانا را کشان، کشان به سمت اقامت‌گاه خاندان سلطنتی می‌بردند.
الان چه کند؟ پادشاه طوری سرش را می‌زند که احدی خبردار نشود.
تمام زورگویی‌هایش برای مردم و رعیت ساده هست. هرگز نمی‌تواند با بقیه کشورها درگیر شود. به خصوص سانراب او یک ترسو است. همه این موضوع را می‌دانند؛ اما چه کسی می‌تواند با او درگیر شود؟
رازانا را مانند یک پر بالش به سمت دو در بزرگ و پر هیبت بردند. در را باز کردند و با شدت بر روی زمین پرتش کردند.
- آخ!
بازویش را می‌مالید و در دل به آنان ناسزا می‌گفت؛ ولی جرعت این را نداشت که سخنانش را بر زبانش جاری کند. چون ممکن بود قبل از کویات آن مردان درشت‌هیکل کارش را یک‌سره کنند.
با قرار گرفتن کفش‌های تمام‌ چرم و گران‌قیمت، سرش را بالا گرفت و نگاهش به پادشاه اخمو و عبوس افتاد. نمی‌داند چرا این‌گونه است. درحالی‌که جذاب است، حال به‌هم‌زن هم هست! رازانا هم مانند کویات عجیب شده‌ است. هم از کویات بدش می‌آید و هم...
تند تند سرش را تکان داد، نه! او به تازگی پدر و برادرش را در آن حادثه ناگوار از دست داده است. اگر پادشاه امنیت روستاها را زیاد می‌کرد، الان در ده پیش پدر و برادرش بود و به‌جای کلفتی، روی زمین‌شان کار می‌کرد.
با فریادی که کویات کشید به خودش آمد و پاهایش لرزید.
- همه بیرون!
تمام محافظان و خدمه‌ها در عرض چند ثانیه اتاق را خالی کردند. نگاهی به اتاق انداخت و دهانش رفته رفته بازتر شد.
 اتاق نزدیک به صدمتر بود. میزی بسیار بزرگ که رویش طلا کاری شده هست، همراه با صندلی ستش و آن طرف‌‌تر پشتی و تشک مخصوص و زیبای پادشاه بود. درون آن اتاق بزرگ چند اتاق کوچک هم بود که درون یکی، تختی بزرگ بود. با پرده‌های طلایی و سلطنتی بلند و ابریشمی و یکی از دیوارهای آن اتاق، آینه‌کاری شده بود. عجب پادشاه تن پروری! نسبت به بقیه اتاق دید چندانی نداشت.
پادشاه به سمتش خم شد و چانه‌اش را در دستش گرفت و به چشم‌های رازانا زل زد.
با نگاهش گویا رازانا جادو شده باشد، مسخ به او زل زد.
- تو خیلی جذابی!
با این حرف کویات چشمانش گرد شد و با تعجب به او خیره شد. یعنی چه؟ در نظر پادشاه جذابم‌؟ همان‌طور که او در نگاه من جذاب است؟
- پس باید برای من باشی!
چشمانش از این گردتر نمی‌شد! پادشاه چرا این‌گونه حرف می‌زد؟ درمانده صدایش کرد.
- پادشاه!
- نکند می‌خواهی از فرمانم سرپیچی کنی؟
#انجمن_تک_رمان
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#ونیس_امیر_خانی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
497
لایک‌ها
1,995
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,438
Points
787
- اگر چنین کنی، کاری می‌کنم که آبرویت برود و زنده زنده چالت کنند.
با این حرفش ترسیده نگاهش کرد. هر کاری از او بر می‌آید. رازانا می‌داند که اگر چیزی بگوید حتما به آن عمل خواهد کرد.

در عمق نگاه این مرد که بی‌شک، خشن‌ترین مرد دنیا هست غرق شده بود که گونه‌‌اش د*اغ شد. دستش را جایی که کویات بوسیده بود گذاشت و سریع بدون توجه به چیزی با تمام توانش از آن‌جا دور شد.
***
دو طرف لباس رو گرفت و محکم به‌هم دیگر مالید تا لکه‌ی بزرگ پاک شود و بعد آب‌ کشی‌اش کرد. آن‌قدر ظرف و لباس شسته بود که دستانش تاول زده بود. دستش را بر روی گونه‌اش جایی که پادشاه ب*و*سید گذاشت و لبخندی به عمق حس شیرین درون قلبش روی لبانش نقش بست. هنوز هم باور نمی‌کند که پادشاه صورتش را ب*و*سید.
احساس می‌کند که حس ممنوعه‌ای برای پادشاه دارد. شاید چون با تمام مردهای اطرافش فرق می‌کند. آری، او با همه تفاوت دارد. طرز لباس پوشیدن، صحبت، رفتارها و کارهایش! همه و همه باعث خاص بودن او هست.
با صدای داد سرخدمتکار به خودش می‌آید و مشغول کارش می‌شود. ملازم پادشاه وارد می‌شود. با دیدن او همه به هول و ولا می‌افتند و دست از کار می‌کشند. با وارد شدن ملازم کمی خم شدند. اصلاً دلش نمی‌خواست در مقابل او خم شود؛ ولی چه می‌شود کرد؟ مجبور هست. آخر او تا کی باید این خفت را تحمل کند؟ مستقیم به سمت رازانا آمد و در حالی که سبیل پرپشت را می‌چرخاند به سرتاپایش نگاهی انداخت. از نگاهش حس خوبی نداشت. از هرچیزی که مربوط به ملازم پادشاه بود حس بدی داشت.
- اعلی حضرت پادشاه، والا مقام، درخواست دیدار با شما را دارند.
با شنیدن این‌که می‌خواهد او را ببیند در پو*ست خود نمی‌گنجید. لباسش را با لباس فرم دیگری عوض کرد تا در مقابل پادشاه همیشه مرتب، شلخته نباشد. هرچند زخم‌های صورتش مانع از دیدن صورت زیبایش می‌شد.
کمی هم رنگ ل*ب که در بقچه‌اش پنهان کرده بود بر لبانش زد. از خودش راضی نبود! کی می‌شد از این پریشانی‌ها رهایی یابد؟ جوابش جز هرگز چیزی نیست؛ چون او هرگز نمی‌تواند پایش را از قصر بیرون بگذارد.
***
مقابل در اقامت‌گاه پادشاه توقف کردند. و دربان آمدن‌شان را اطلاع داد.
- به رازانا بگویید تنها به اتاق بیاید.
آرام وارد اتاق بزرگ پادشاه شد و با میز پر زرق و برقی مواجه شد.
- منتظر تو بودم تا باهم شام بخوریم.
با تعجب سرش را بلند می‌کند و به پادشاه نگاه می‌کند. صدایش نگذاشت بیشتر از این در دریای فکر غرق شود.
- برای چی منتظری؟ بنشین.
- والا مقام، من چطور می‌توانم شام را با شما سرو کنم؟ لطفاً مرا عفو کنید!
- اگر دلت نمی‌خواهد مجازات کنم بنشین و با من شام بخور.
کد:
- اگر چنین کنی، کاری می‌کنم که آبرویت برود و زنده زنده چالت کنند. 
با این حرفش ترسیده نگاهش کرد. هر کاری از او بر می‌آید. رازانا می‌داند که اگر چیزی بگوید حتما به آن عمل خواهد کرد.
 در عمق نگاه این مرد که بی‌شک، خشن‌ترین مرد دنیا هست غرق شده بود که گونه‌‌اش د*اغ شد. دستش را جایی که کویات بوسیده بود گذاشت و سریع بدون توجه به چیزی با تمام توانش از آن‌جا دور شد.
*** 
دو طرف لباس رو گرفت و محکم به‌هم دیگر مالید تا لکه‌ی بزرگ پاک شود و بعد آب‌ کشی‌اش کرد. آن‌قدر ظرف و لباس شسته بود که دستانش تاول زده بود. دستش را بر روی گونه‌اش جایی که پادشاه ب*و*سید گذاشت و لبخندی به عمق حس شیرین درون قلبش روی لبانش نقش بست. هنوز هم باور نمی‌کند که پادشاه صورتش را ب*و*سید.
احساس می‌کند که حس ممنوعه‌ای برای پادشاه دارد. شاید چون با تمام مردهای اطرافش فرق می‌کند. آری، او با همه تفاوت دارد. طرز لباس پوشیدن، صحبت، رفتارها و کارهایش! همه و همه باعث خاص بودن او هست.
با صدای داد سرخدمتکار به خودش می‌آید و مشغول کارش می‌شود. ملازم پادشاه وارد می‌شود. با دیدن او  همه به هول و ولا می‌افتند و دست از کار می‌کشند. با وارد شدن ملازم کمی خم شدند. اصلاً دلش نمی‌خواست در مقابل او خم شود؛ ولی چه می‌شود کرد؟ مجبور هست. آخر او تا کی باید این خفت را تحمل کند؟ مستقیم به سمت رازانا آمد و در حالی که سبیل پرپشت را می‌چرخاند به سرتاپایش نگاهی انداخت. از نگاهش حس خوبی نداشت. از هرچیزی که مربوط به ملازم پادشاه بود حس بدی داشت.
- اعلی حضرت پادشاه، والا مقام، درخواست دیدار با شما را دارند.
با شنیدن این‌که می‌خواهد او را ببیند در پو*ست خود نمی‌گنجید. لباسش را با لباس فرم دیگری عوض کرد تا در مقابل پادشاه همیشه مرتب، شلخته نباشد. هرچند زخم‌های صورتش مانع از دیدن صورت زیبایش می‌شد.
کمی هم رنگ ل*ب که در بقچه‌اش پنهان کرده بود بر لبانش زد. از خودش راضی نبود! کی می‌شد از این پریشانی‌ها رهایی یابد؟ جوابش جز هرگز چیزی نیست؛ چون او هرگز نمی‌تواند پایش را از قصر بیرون بگذارد. 
***
مقابل در اقامت‌گاه پادشاه توقف کردند. و دربان آمدن‌شان را اطلاع داد.
- به رازانا بگویید تنها به اتاق بیاید.
آرام وارد اتاق بزرگ پادشاه شد و با میز پر زرق و برقی  مواجه شد.
- منتظر تو بودم تا باهم شام بخوریم.
با تعجب سرش را بلند می‌کند و به پادشاه نگاه می‌کند. صدایش نگذاشت بیشتر از این در دریای فکر غرق شود.
- برای چی منتظری؟ بنشین.
- والا مقام، من چطور می‌توانم شام را با شما سرو کنم؟ لطفاً مرا عفو کنید!
- اگر دلت نمی‌خواهد مجازات کنم بنشین و با من شام بخور.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
497
لایک‌ها
1,995
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,438
Points
787
آرام روی صندلی سلطنتی نشست و به میزی که پر از غذاها و نو*شی*دنی‌های رنگارنگ بود، نگاه کرد. پادشاه هر روز این‌همه غذا را به تنهایی در یک وعده می‌خورد؟ مردمانی هستند که محتاج و نیازمند یک‌ تکه‌نان هستند بعد پادشاه‌شان...
- برای چه‌ چیزی نمی‌خوری؟
قاشق چوبی را برداشت و آرام در آش مقابل فرو برد و در دهانش گذاشت و مزه‌ی بسیار خوب آن را حس کرد.
***
رازانا در فکر جوانه‌ی عشقی که در قلبش روییده بود به سر می‌برد. کویات (پادشاه) در فکر انتقام از رازانا بود و اما هاکان! هاکان هم مانند رازانا در فکر عشق به رازانا بود.
در انتهای این مثلث عشقی چه می‌گذرد؟ هاکان رازانا را دوست دارد؛ اما رازانا در فکر کویاتی هست که تمام ذهنش را متمرکز بر انتقام و زنان کرده است.

***
همان‌طور که دیگ آش را هم می‌زد به اتفاقات بدی که برایش افتاده بود فکر می‌کرد. انتهای این زندگی چه می‌شود؟ یعنی تا آخر عمر در قصر می‌ماند و حمالی می‌کند؟ هی رازانای بیچاره! حتی نمی‌تواند مانند دختران دیگر به خانه‌ی بخت برود و بچه‌دار شود! هویج‌ها را در دیگ می‌ریزد. و بعد سنگ نمک را می‌اندازد. به‌به! عجب آش دهن‌سوزی شود.
- رازانا، تو سفره‌ را بچین.
- چشم!
دیروز ترفیع گرفت و در بخش بانوان مشغول به خدمت همسران پادشاه شد. هه! داستان عاشقی‌اش هم فرق دارد، به همسران عشقش خدمت می‌کند. پوزخندی روی ل*بش نشست. ‌ظرف‌های خاص و گران قیمت فیروزه‌ای رنگ را برمی‌دارد و روی میز غذاخوری دوازده نفره می‌چیند. بله‌! پادشاه دوازده همسر دارد. کاش او هم می‌توانستم سوگلی جدید بشود! از این فکر لرزید. چه بر سرش آمده است که آرزو می‌کند همسر سیزدهم شود؟ رازانا عزت نفس و غرورت چه شده؟ دیوانه شده‌ای؟ چندبار پلک می‌زند تا این افکار را از سرش بیرون بیاندازد. از سالن غذا خوری بزرگ و مجلل بیرون می‌آید تا غذاها را سرو کند. ملازم پادشاه وارد می‌شود که رازانا به احترامش خم می‌شود؛ ولی او بدون آن‌که نگاهی به کسی بیاندازد، می‌گوید:
- بانو تورا، پادشاه می‌خواهند با شما ناهارشان را میل کنند.
کد:
آرام روی صندلی سلطنتی نشست و به میزی که پر از غذاها و نو*شی*دنی‌های رنگارنگ بود، نگاه کرد. پادشاه هر روز این‌همه غذا را به تنهایی در یک وعده می‌خورد؟ مردمانی هستند که محتاج و نیازمند یک‌ تکه‌نان هستند بعد پادشاه‌شان... 
- برای چه‌ چیزی نمی‌خوری؟
قاشق چوبی را برداشت و آرام در آش مقابل فرو برد و در دهانش گذاشت و مزه‌ی بسیار خوب آن را حس کرد.
***
رازانا در فکر جوانه‌ی عشقی که در قلبش روییده بود به سر می‌برد. کویات (پادشاه) در فکر انتقام از رازانا بود و اما هاکان! هاکان هم مانند رازانا در فکر عشق به رازانا بود.
در انتهای این مثلث عشقی چه می‌گذرد؟ هاکان رازانا را دوست دارد؛ اما رازانا در فکر کویاتی هست که تمام ذهنش را متمرکز بر انتقام و زنان کرده است.
***
همان‌طور که دیگ آش را هم می‌زد به اتفاقات بدی که برایش افتاده بود فکر می‌کرد. انتهای این زندگی چه می‌شود؟ یعنی تا آخر عمر در قصر می‌ماند و حمالی می‌کند؟ هی رازانای بیچاره! حتی نمی‌تواند مانند دختران دیگر به خانه‌ی بخت برود و بچه‌دار شود! هویج‌ها را در دیگ می‌ریزد. و بعد سنگ نمک را می‌اندازد. به‌به! عجب آش دهن‌سوزی شود.
- رازانا، تو سفره‌ را بچین.
- چشم!
دیروز ترفیع گرفت و در بخش بانوان مشغول به خدمت همسران پادشاه شد. هه! داستان عاشقی‌اش هم فرق دارد، به همسران عشقش خدمت می‌کند. پوزخندی روی ل*بش نشست. ‌ظرف‌های خاص و گران قیمت فیروزه‌ای رنگ را برمی‌دارد و روی میز غذاخوری دوازده نفره می‌چیند. بله‌! پادشاه دوازده همسر دارد. کاش او هم می‌توانستم سوگلی جدید بشود! از این فکر لرزید. چه بر سرش آمده است که آرزو می‌کند همسر سیزدهم شود؟ رازانا عزت نفس و غرورت چه شده؟ دیوانه شده‌ای؟ چندبار پلک می‌زند تا این افکار را از سرش بیرون بیاندازد. از سالن غذا خوری بزرگ و مجلل بیرون می‌آید تا غذاها را سرو کند. ملازم پادشاه وارد می‌شود که رازانا به احترامش خم می‌شود؛ ولی او بدون آن‌که نگاهی به کسی بیاندازد، می‌گوید:
- بانو تورا، پادشاه می‌خواهند با شما ناهارشان را میل کنند.
.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی

#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
497
لایک‌ها
1,995
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,438
Points
787
شکستن چیزی را در اعماق وجودش حس کرد. به گمان قلبش باشد! مگر دیروز با رازانا شام نخورد؟ اکنون می‌خواهد با سوگلی جدیدش ناهارش را میل کند. بیخیال رازانا! پادشاه تورا برای چه می‌خواهد؟ یک شام با تو خورده است، فکر می‌کنی که تو را می‌خواهد؟ احمق! رازانای احمق! هر بلایی که سرت بیاید حقت است!
آرام از سالن خارج می‌شود و به اتاق جدیدش می‌رود.
از اتاق قبلی بهتر است و فقط هشت خدمتکار دارد. جیونا خدمتکار مخصوص بانو تورا هست. نمی‌داند چرا حس می‌کند که جیونا از رازانا بدش می‌آید. البته برایش مهم نیست.
- هی دختر!
به جیونا که لبخندی شیطانی گوشه ل*بش دارد می‌نگرد و سرش را برای او تکان می‌دهد.
- ای گستاخ! چطور جرئت می‌کنی؟ من خدمتکار شخصی بانو تورا هستم و سرپرست همه‌ی خدمه‌های بخش بانوان پادشاه، من سرگروه تو هستم و نمی‌توانم از این رفتار گستاخانه تو چشم‌پوشی کنم. زود جای مرا پهن کن.
هرگز نمی‌توانستد ببیند که به او زور می‌گوید؛ ولی دنبال دردسر هم نبود. سرخدمتکار، بارها به او گوشزد کرده است که چون به عنوان خدمتکار خریداری شده است همه می‌توانند به او دستور دهند. بنابراین به ناچار جایش را پهن کرد. که دراز کشید و پاهایش را دراز کرد.
- پاهام رو ماساژ بده.
ل*ب گزید تا به او چیزی نگوید. آرام مشغول ماساژ دادنش شد. هرکس که نمی‌دانست فکر می‌کرد چقدر کار می‌کند! فقط به خدمتکار ها دستور می‌دهد و برخی مواقع با بانو تورا مشورت می‌کند که چگونه خود را در چشم پادشاه عزیز عزیز نشان دهد.
- هی!
دستم را که با ضرب رویش زده بود گرفتم و ماساژ دادم و با چشمان اشکی به او نگاه کردم.
- فکرت کجاست؟ این چه طرز ماساژ دادن هست؟ انگار شاهزاده‌ است. خانم نمی‌تواند از پس ماساژ دادن بربیاید.

دوهفته بعد:
لباسش را مرتب می‌کند و چند سیلی به صورتش می‌زند تا گونه‌هایش سرخ به نظر بیاید. نفس عمیقی کشید تا از استرس و اضطرابش کم شود.
به سمت اقامت‌گاه پادشاه راه می‌افتد. در طی این دو هفته علاقه‌اش به پادشاه خیلی زیاد شده است. به‌طوری که اگر او را روزی یک‌بار نبیند، در تمام طول روز کسل هست.
خدمه‌‌اش ورود رازانا را اعلام کرد. رارانا وارد اتاق شد و بعد از تعظیم سر به زیر انداخت.
- بنشین.
آرام روی صندلی نشست. از سردی کلام کویات متعجب شده بود. امروز چه شده اشت؟
- رازانا، تو به من علاقه داری؟
از این سوال یکهویی شوکه شد. چطور ممکن است پادشاه همچین سوالی از رازانا بکند؟ گونه‌هایش به رنگ انار شد و از خجالت گر گرفت. حس می‌کرد که در درونش هیزم روشن کرده‌اند.
کد:
شکستن چیزی را در اعماق وجودش حس کرد. به گمان قلبش باشد! مگر دیروز با رازانا شام نخورد؟ اکنون می‌خواهد با سوگلی جدیدش ناهارش را میل کند. بیخیال رازانا! پادشاه تورا برای چه می‌خواهد؟ یک شام با تو خورده است، فکر می‌کنی که تو را می‌خواهد؟ احمق! رازانای احمق! هر بلایی که سرت بیاید حقت است! 
آرام از سالن خارج می‌شود و به اتاق جدیدش می‌رود. از اتاق قبلی بهتر است و فقط هشت خدمتکار دارد. جیونا خدمتکار مخصوص بانو تورا هست. نمی‌داند چرا حس می‌کند که جیونا  از رازانا بدش می‌آید. البته برایش مهم نیست.
- هی دختر!
به جیونا که لبخندی شیطانی گوشه ل*بش دارد می‌نگرد و سرش را برای او تکان می‌دهد.
- ای گستاخ! چطور جرئت می‌کنی؟ من خدمتکار شخصی بانو تورا هستم و سرپرست همه‌ی خدمه‌های بخش بانوان پادشاه، من سرگروه تو هستم و نمی‌توانم از این رفتار گستاخانه تو چشم‌پوشی کنم. زود جای مرا پهن کن.
هرگز نمی‌توانستد ببیند که به او زور می‌گوید؛ ولی دنبال دردسر هم نبود. سرخدمتکار، بارها به او گوشزد کرده است که چون به عنوان خدمتکار خریداری شده است همه می‌توانند به او دستور دهند. بنابراین به ناچار جایش را پهن کرد. که دراز کشید و پاهایش را دراز کرد.
- پاهام رو ماساژ بده.
ل*ب گزید تا به او چیزی نگوید. آرام مشغول ماساژ دادنش شد. هرکس که نمی‌دانست فکر می‌کرد چقدر کار می‌کند! فقط به خدمتکار ها دستور می‌دهد و برخی مواقع با بانو تورا مشورت می‌کند که چگونه خود را در چشم پادشاه عزیز عزیز نشان دهد.
- هی!
دستم را که با ضرب رویش زده بود گرفتم و ماساژ دادم و با چشمان اشکی به او نگاه کردم.
- فکرت کجاست؟ این چه طرز ماساژ دادن هست؟ انگار شاهزاده‌ است. خانم نمی‌تواند از پس ماساژ دادن بربیاید.

دوهفته بعد:
لباسش را مرتب می‌کند و چند سیلی به صورتش می‌زند تا گونه‌هایش سرخ به نظر بیاید. نفس عمیقی کشید تا از استرس و اضطرابش کم شود.
به سمت اقامت‌گاه پادشاه راه می‌افتد. در طی این دو هفته علاقه‌اش به پادشاه خیلی زیاد شده است. به‌طوری که اگر او را روزی یک‌بار نبیند، در تمام طول روز کسل هست.
خدمه‌‌اش ورود رازانا را اعلام کرد. رارانا وارد اتاق شد و بعد از تعظیم سر به زیر انداخت.
- بنشین.
آرام روی صندلی نشست. از سردی کلام کویات متعجب شده بود. امروز چه شده اشت؟
- رازانا، تو به من علاقه داری؟
از این سوال یکهویی شوکه شد. چطور ممکن است پادشاه همچین سوالی از رازانا بکند؟ گونه‌هایش به رنگ انار شد و از خجالت گر گرفت. حس می‌کرد که در درونش هیزم روشن کرده‌اند.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
497
لایک‌ها
1,995
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,438
Points
787
رازانای دست‌وپا چلفتی! دیدی که رفتارت چقدر ضایع هست؟ گونه‌هایش ارغوانی‌تر می‌شود و به مِن مِن می‌افتد.
- بگو رازانا! بگو که تو هم به من علاقه داری!
الهی! چه گفت؟ من هم بهش علاقه دارم؟ این یعنی...
- منظورتان چیست؟ یعنی شما هم به من علاقه دارید؟
کویات خندید و رازانا محو خنده‌هایش شد. شنیده بود که لبخند به ندرت روی لبان پادشاه شکوفا می‌شود. چقدر زیبا و مردانه می‌خندید. ای جان رازانا!
- پس بهم علاقه داری!
از خجالت نمی‌دانست چه کند. دستش برای پادشاه رو شده بود. علاوه بر خجالت، حس شیرینی داشت!
نمی‌دانست که حس شیرین آن‌ لحظه را چگونه توصیف کند. حسی به شیرینی نبات! نه، از نبات هم شیرین‌تر!
اوم، مانند عسل؟ نه شیرینی‌اش از عسل هم ناب‌تر است. مانند لبخند مادری که بعد از درد زایمان صدای گریه شیرین فرزندش را می‌شنود.
یا مانند این‌که به کودکی آب‌نباتی که حکم دنیا را برایش دارد می‌دهند. آری حس می‌کند دنیا را به او داده‌اند پادشاه همه‌ی دنیای من است.
- رازانا!
دلش لرزید؛ چقدر با احساس صدایش می‌زند.
- بله پادشاه؟
- اگر از تو درخواستی داشته باشم انجامش می‌دهی؟ می‌خواهم این کار را با بطن و روحت انجام دهی.
- گوش به فرمان‌ شما هستم پادشاه!
- حاضری به سانراب به عنوان همسر امپراطور هاکان فرمانروای آنجا بروی؟
شوکه به پادشاه نگاه کرد تا آثاری از یک شوخی بی‌مزه در صورتش ببیند.
چشمانش، از خشم و تنفر لبریز بود؛ انگار چشمانش در ذهنم رازانا هک می‌شوند تا برای آیندگان بماند.
- البته نیاز به اجازه‌ی تو نیست، تو قرار است تاوان اشتباه پدرت را بپردازی.
رازانا هر لحظه گیج‌تر و منگ‌تر می‌شد. مگر پدرش چه‌کار کرده است؟ اصلاً چه شد که کویات جناحش را تغییر داد؟
- می‌شود واضح سخن بگویید؟
- پدرت یک شاهزاده‌است!
با هر کلمه‌اش چشمان رازانا گرد‌تر و درشت‌تر می‌شد.
- و عموی من
بعد از مکثی افزود:
- متاسفانه.
کد:
رازانای دست‌وپا چلفتی! دیدی که رفتارت چقدر ضایع هست؟ گونه‌هایش ارغوانی‌تر می‌شود و به مِن مِن می‌افتد.
- بگو رازانا! بگو که تو هم به من علاقه داری!
الهی! چه گفت؟ من هم بهش علاقه دارم؟ این یعنی...
- منظورتان چیست؟ یعنی شما هم به من علاقه دارید؟
کویات خندید و رازانا محو خنده‌هایش شد. شنیده بود که لبخند به ندرت روی لبان پادشاه شکوفا می‌شود. چقدر زیبا و مردانه می‌خندید. ای جان رازانا!
- پس بهم علاقه داری!
از خجالت نمی‌دانست چه کند. دستش برای پادشاه رو شده بود. علاوه بر خجالت، حس شیرینی داشت!
نمی‌دانست که حس شیرین آن‌ لحظه را چگونه توصیف کند. حسی به شیرینی نبات! نه، از نبات هم شیرین‌تر!
اوم، مانند عسل؟ نه شیرینی‌اش از عسل هم ناب‌تر است. مانند لبخند مادری که بعد از درد زایمان صدای گریه شیرین فرزندش را می‌شنود.
یا مانند این‌که به کودکی آب‌نباتی که حکم دنیا را برایش دارد می‌دهند. آری حس می‌کند دنیا را به او داده‌اند پادشاه همه‌ی دنیای من است.
- رازانا!
دلش لرزید؛ چقدر با احساس صدایش می‌زند.
- بله پادشاه؟
- اگر از تو درخواستی داشته باشم انجامش می‌دهی؟ می‌خواهم این کار را با بطن و روحت انجام دهی.
- گوش به فرمان‌ شما هستم پادشاه!
- حاضری به سانراب به عنوان همسر امپراطور هاکان فرمانروای آنجا بروی؟
شوکه به پادشاه نگاه کرد تا آثاری از یک شوخی بی‌مزه در صورتش ببیند.
چشمانش، از خشم و تنفر لبریز بود؛ انگار چشمانش در ذهنم رازانا هک می‌شوند تا برای آیندگان بماند.
- البته نیاز به اجازه‌ی تو نیست، تو قرار است تاوان اشتباه پدرت را بپردازی.
رازانا هر لحظه گیج‌تر و منگ‌تر می‌شد. مگر پدرش چه‌کار کرده است؟ اصلاً چه شد که کویات جناحش را تغییر داد؟
- می‌شود واضح سخن بگویید؟
- پدرت یک شاهزاده‌است!
با هر کلمه‌اش چشمان رازانا گرد‌تر و درشت‌تر می‌شد.
- و عموی من
بعد از مکثی افزود:
- متاسفانه.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
497
لایک‌ها
1,995
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,438
Points
787
***
بانو، بهتر است گریه را تمام کنید. کم‌کم باید آماده‌ی رفتن به سانراب شوید.
جوش آورد. دیگر از این‌که دیگران با زندگی‌اش بازی کنند خسته شده است. خسته!
- می‌خواهم گریه کنم. دلم می‌خواهد زار بزنم. تو مشکلی داری؟ تو کارت را انجام بده، شنیدی؟
دختر بیچاره مشغول آماده کردن رازانا شد. صدایی از درونش به او نهیب می‌زد.
- رازانا، این کار را نکن! مانند عقده‌ای های تازه به دوران رسیده رفتار نکن. این‌ها هیچ گناهی ندارند. همش تقصیر قلبت هست که به کویات دل بستی. اگر این کار را نمی‌کردی رفتن به سانراب برایت راحت‌تر می‌شد. باید کویات را از قلبت بیرون کنی!
آری، دلش رفتن او را از قلبش می‌خواهد؛ اما مگر می‌شود؟ درست است مدت کمی است که به او دل بسته‌ است؛ ولی چنان عاشقش شده است که گویا...
آه! حتی کلمه‌ای مناسب برای درد عشقش پیدا نمی‌کند.
مقابل آینه می‌ایستد و به خودش می‌نگرد.
لباس طلایی بسیار زیبا با دامنی که کمی پف دارد. بالا تنه‌اش مدل قایقی است و بلندی آستینش تا آرنج، جذب هست. سنگ‌های گران قیمت و زیبایی روی لباس نقش بسته‌اند.
موهایش به طرز زیبایی جمع شده‌اند و از دو طرف مقدار کمی مو برای تزئین روی شانه‌هایش انداخته‌اند. نوبت به چهره‌اش می‌رسد. همه‌چیز بی‌نقص است. در آینه به چشمانش نگاه می‌کند. برعکس همه‌چیز یک مشکلی دارند. به گمانم غمگین‌اند و کمی سرد.
ندیمه شنلی سفید رنگ روی دوش رازانا می‌اندازد و کلاهش را روی سرش می‌گذارد.
کفشانی که از پو*ست آهو هست بر پا می‌کند و از در خارج می‌شود. چند خدمتکار هم پشت سرش هستند. وارد محوطه اصلی قصر که می‌شود، نگاه همه، خیره‌ رازانا می‌شود. رازانا مقابل عشقش می‌ایستد و نگاهش می‌کند. شاید این آخرین‌باری باشد که او را می‌بیند.
کویات، حکم به سانراب رفتن رازانا را می‌دهد و مهرش می‌زند و رازانا به او نگاه می‌کند. برای آخرین‌بار و در دلش از عشقش خداحافظی می‌کند.
و چه غریبانه عاشق شد و به او نرسید و قرار است در آ*غ*و*ش دیگری به او فکر کند.
هه! او حتی نگذاشت پدر و برادرش را ببیند؛ ولی رازانا برای نداشتنش غصه می‌خورد. به حتم این عشق ویرانگر هست.
سوار کالسکه شد و به سوی آینده‌ای نامعلوم حرکت کرد.
کد:
***
بانو، بهتر است گریه را تمام کنید. کم‌کم باید آماده‌ی رفتن به سانراب شوید.
جوش آورد. دیگر از این‌که دیگران با زندگی‌اش بازی کنند خسته شده است. خسته!
- می‌خواهم گریه کنم. دلم می‌خواهد زار بزنم. تو مشکلی داری؟ تو کارت را انجام بده، شنیدی؟
دختر بیچاره مشغول آماده کردن رازانا شد. صدایی از درونش به او نهیب می‌زد.
- رازانا، این کار را نکن! مانند عقده‌ای های تازه به دوران رسیده رفتار نکن. این‌ها هیچ گناهی ندارند. همش تقصیر قلبت هست که به کویات دل بستی. اگر این کار را نمی‌کردی رفتن به سانراب برایت راحت‌تر می‌شد. باید کویات را از قلبت بیرون کنی!
آری، دلش رفتن او را از قلبش می‌خواهد؛ اما مگر می‌شود؟ درست است مدت کمی است که به او دل بسته‌ است؛ ولی چنان عاشقش شده است که گویا...
آه! حتی کلمه‌ای مناسب برای درد عشقش پیدا نمی‌کند.
مقابل آینه می‌ایستد و به خودش می‌نگرد.
لباس طلایی بسیار زیبا با دامنی که کمی پف دارد. بالا تنه‌اش مدل قایقی است و بلندی آستینش تا آرنج، جذب هست. سنگ‌های گران قیمت و زیبایی روی لباس نقش بسته‌اند.
 موهایش به طرز زیبایی جمع شده‌اند و از دو طرف مقدار کمی مو برای تزئین روی شانه‌هایش انداخته‌اند. نوبت به چهره‌اش می‌رسد. همه‌چیز بی‌نقص است. در آینه به چشمانش نگاه می‌کند. برعکس همه‌چیز یک مشکلی دارند. به گمانم غمگین‌اند و کمی سرد.
ندیمه شنلی سفید رنگ روی دوش رازانا می‌اندازد و کلاهش را روی سرش می‌گذارد.
کفشانی که از پو*ست آهو هست بر پا می‌کند و از در خارج می‌شود. چند خدمتکار هم پشت سرش هستند. وارد محوطه اصلی قصر که می‌شود، نگاه همه، خیره‌ رازانا  می‌شود. رازانا مقابل عشقش می‌ایستد و نگاهش می‌کند. شاید این آخرین‌باری باشد که او را می‌بیند.
کویات، حکم به سانراب رفتن رازانا را می‌دهد و مهرش می‌زند و رازانا به او نگاه می‌کند. برای آخرین‌بار و در دلش از عشقش خداحافظی می‌کند.
و چه غریبانه عاشق شد و به او نرسید و قرار است در آ*غ*و*ش دیگری به او فکر کند.
هه! او حتی نگذاشت پدر و برادرش را ببیند؛ ولی رازانا برای نداشتنش غصه می‌خورد. به حتم این عشق ویرانگر هست.
سوار کالسکه شد و به سوی آینده‌ای نامعلوم حرکت کرد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
497
لایک‌ها
1,995
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,438
Points
787
و رازانا از کشورش دور شد و دیگر هیچ‌گاه پا به وطنش نخواهد گذاشت. دلش تنگ می‌شود حتی برای لحظات پر عذاب زندگی‌اش. حتی برای خاطرات تلخ قصر. حتی برای عشق ناکامش!

سانراب، قصر امپراطور هاکان
***
در قصر، امپراطور هاکان و ملکه‌ی مادر جلوتر از بقیه ایستاده‌اند و وزرا و سیاست‌مداران به ترتیب رتبه ایستاده‌اند.
در دروازه پایتخت سانراب فرماندگان نظامی در اول صف و پشت سرشان افسران به ترتیب رتبه ایستاده‌اند.
و پشت سر آنان سربازان بی‌شماری ایستاده‌اند.
بله همه منتظر ملکه‌ی سرزمین‌شان بودند. ملکه‌ای که دیگر شاهزاده سامتایان نیست؛ بلکه ملکه سانراب، ملکه رازانا هست.

***
- کجا هستیم؟
- نزدیک پایتخت شده‌ایم.
هوف! پس بلاخره این سفر چندماهه تمام شد. دیگر شمار روزها از دستش در رفته است.
- ملکه باید لباس‌تان را عوض کنیم و لباس سانرابی تن‌ کنید.
- نمی‌خواهم!
- اما سرورم، شما ملکه این سرزمین خواهید شد؛ بنابراین بهتر است لباس سلطنتی سانراب را به تن کنید. خواهش می‌کنم لجبازی را کنار بگذارید.
به اجبار آن لباس سنگین را تنش می‌کند. لباسی با دامنی بنفش بسیار پفی و پیراهنی سنگین و منجوق‌دوزی شده که آستین‌های کوتاه و پرنسسی دارد. کفش‌های ست لباسم را به پا کرد.
خدمتکار موهایش را باز گذاشت و از دو طرف گیره‌های شکوفه‌ای به موهایش زد. در آخر هم سرویس طلا را انداخت.
سوار کالسکه شد. نمی‌دانست که در آن‌جا چه کار می‌خواهد بکند و چگونه رفتار کند. اصلاً رفتار این مردِ مثلاً شوهر چگونه است؟ مانند کویات من است؟ چند زن دارد؟ اصلاً قصر چگونه است؟ چگونه باید در آن‌جا تاب و تحمل کند؟
به مرز که رسیدند با دیدن آن حجم بسیار عظیم سرباز و فرمانده شوکه شد.
یعنی برای استقبال او آمده‌اند؟ نه گمان نمی‌کند. در کشور خودش فرمانده بخاطر فرار از دست‌شان او را شلاق زدند و گفتند برده پادشاه هست و حق فرار ندارد. حالا این‌جا، در این کشور غریب همچین استقبال با شکوهی از ملکه غریب‌شان می‌کنند.
صدای بلند دسته‌ای آدم، رازانا را به خود آورد.
- ملکه ما، به کشور ما خوش آمدید!
از پنجره به بیرون نگاه کرد. چشمانش از این گردتر نمی‌شد. این همه آدم به او تعظیم کرده‌اند.
مردی مسن که به نظر مقامش والاتر از بقیه بود جلو آمد.
- ملکه، لطفاً اجازه دهید تا قصر همراهی‌تان کنیم.
گیج‌تر از قبل سر تکان داد و کالسکه به راه افتاد.

کد:
و رازانا از کشورش دور شد و دیگر هیچ‌گاه پا به وطنش نخواهد گذاشت. دلش تنگ می‌شود حتی برای لحظات پر عذاب زندگی‌اش. حتی برای خاطرات تلخ قصر. حتی برای عشق ناکامش!

سانراب، قصر امپراطور هاکان
***
در قصر، امپراطور هاکان و ملکه‌ی مادر جلوتر از بقیه ایستاده‌اند و وزرا و سیاست‌مداران به ترتیب رتبه ایستاده‌اند.
در دروازه پایتخت سانراب فرماندگان نظامی در اول صف و پشت سرشان افسران به ترتیب رتبه ایستاده‌اند.
و پشت سر آنان سربازان بی‌شماری ایستاده‌اند.
بله همه منتظر ملکه‌ی سرزمین‌شان بودند. ملکه‌ای که دیگر شاهزاده سامتایان نیست؛ بلکه ملکه سانراب، ملکه رازانا هست.
***
- کجا هستیم؟
- نزدیک پایتخت شده‌ایم.
هوف! پس بلاخره این سفر چندماهه تمام شد. دیگر شمار روزها از دستش در رفته است.
- ملکه باید لباس‌تان را عوض کنیم و لباس سانرابی تن‌ کنید.
- نمی‌خواهم!
- اما سرورم، شما ملکه این سرزمین خواهید شد؛ بنابراین بهتر است لباس سلطنتی سانراب را به تن کنید. خواهش می‌کنم لجبازی را کنار بگذارید.
به اجبار آن لباس سنگین را تنش می‌کند. لباسی با دامنی بنفش بسیار پفی و پیراهنی سنگین و منجوق‌دوزی شده که آستین‌های کوتاه و پرنسسی دارد. کفش‌های ست لباسم را به پا کرد.
خدمتکار موهایش را باز گذاشت و از دو طرف گیره‌های شکوفه‌ای به موهایش زد. در آخر هم سرویس طلا را انداخت.
سوار کالسکه شد. نمی‌دانست که در آن‌جا چه کار می‌خواهد بکند و چگونه رفتار کند. اصلاً رفتار این مردِ مثلاً شوهر چگونه است؟ مانند کویات من است؟ چند زن دارد؟ اصلاً قصر چگونه است؟ چگونه باید در آن‌جا تاب و تحمل کند؟
به مرز که رسیدند با دیدن آن حجم بسیار عظیم سرباز و فرمانده شوکه شد.
یعنی برای استقبال او آمده‌اند؟ نه گمان نمی‌کند. در کشور خودش فرمانده بخاطر فرار از دست‌شان او را شلاق زدند و گفتند برده پادشاه هست و حق فرار ندارد. حالا این‌جا، در این کشور غریب همچین استقبال با شکوهی از ملکه غریب‌شان می‌کنند.
صدای بلند دسته‌ای آدم، رازانا را به خود آورد.
- ملکه ما، به کشور ما خوش آمدید!
از پنجره به بیرون نگاه کرد. چشمانش از این گردتر نمی‌شد. این همه آدم به او تعظیم کرده‌اند.
مردی مسن که به نظر مقامش والاتر از بقیه بود جلو آمد.
- ملکه، لطفاً اجازه دهید تا قصر همراهی‌تان کنیم.
گیج‌تر از قبل سر تکان داد و کالسکه به راه افتاد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی

#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
497
لایک‌ها
1,995
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,438
Points
787
به قصر که رسیدند بیشتر تعجب کرد. یک مرد جوان همراه یک خانم مسن جلو ایستاده‌اند و وزرا و سیاستمداران بسیاری پشت سرشان.
سعی کرد قیافه‌اش را عاری از تعجب نشان دهد. در مدت راه، ندیمه‌ و سفیر سانراب، آداب قصر را به او آموختند.
مرد جوان جلوتر آمد. لباس سرمه‌ای به تن داشت که رویش طرح از ها داشت به تن کرده بود. پس این است، این همانی است که همسر رازانا می‌شود؟
هه! او چندروز بعد ازدواج می‌کند و الان تازه همسرش را می‌بیند. غم انگیز نسیت؟
جالب‌تر از آن الان هست که می‌فهمید زن مسن، مادر شوهرش یا همان ملکه‌ی مادر هست. تمامی سیاست‌مداران و وزرا جلویش زانو زدند.
- ملکه رازانا، ما تا آخرین نفس به شما وفادار هستیم و آماده خدمت بر شما هستیم. ما را جزو خدمتگداران خود به حساب آورید. ملکه رازانا، به کشورتان سانراب خوش آمدید!
فرمانروا گفت:
- ملکه، شما خسته راه هستید. بهتر است در اتاق موقتی‌تان اقامت کنید.
به شما قول می‌دهم تا روز عروسی و دریافت مقام‌تان اقامت‌گاه بسیار زیبایی برایتان ترتیب دهم.
سری تکان داد و به سمتی که فرمانروا می‌رفت قدم برداشت. نزدیک به پنجاه خدمتکار با رتبه‌های متفاوت هم پشت سرشان می‌آمدند.
آه، رازانا دلش می‌خواهد یک خدمتکار در سامتایان باشد تا یک ملکه در سانراب!
دلش بسیار برای کشور تنگ شده است. بیشتر از آن دلش برای پادشاه بی‌رحم آن‌جا تنگ شده است. میزان دلتنگی‌اش برای کویات حتی از دلتنگی برای پدر و برادرش هم بیشتر است.
کویات با روح و قلب رازانا خیلی بد کرد. او را عاشق خود کرد و با زور و اجبار، رازانا را همسر مرد دیگری کرد؛ اما رازانا هنوز هم دیوانه‌وار عاشق پادشاه بی‌رحم هست.
فرمانروا جلوی در بزرگ و کرمی رنگی ایستاد.
- کم و کسری زیادی دارد؛ اما مطمئناً از اتاقی که برایتان آماده می‌کنم بیشتر خوش‌تان می‌آید.
در را باز کرد و اول رازانا را به داخل فرستاد و تمام خدمه بیرون ماندند. فروامانروا برای چه می‌گوید کم و کسری دارد؟ این اتاق محشر است. حتی از اتاق کوی... نه! دیگر نباید نام عشق ممنوعه‌اش را بر زبان بیاورد. بهتر است بگوید، از اتاق پر از خاطره بزرگ تر است.
اتاق پر خاطره! اتاق پر خاطره من و...
چرا باز هم دلش به‌سوی آن اتاق پر از خاطره و صاحبش پر می‌کشد و از او متنفر نمی‌شود؟ مگر نمی‌گویند فاصله عشق و نفرت کم است؟ پس چرا نمی‌تواند این فاصله اندک را طی کند؟
رازانا گناهکار است! گناهی به عظمت هفت آسمان! او عاشق هست، ولی نه عاشق همسرش؛ عاشق کسی که باید از او متنفر باشد.
کد:
به قصر که رسیدند بیشتر تعجب کرد. یک مرد جوان همراه یک خانم مسن جلو ایستاده‌اند و وزرا و سیاستمداران بسیاری پشت سرشان.
سعی کرد قیافه‌اش را عاری از تعجب نشان دهد. در مدت راه، ندیمه‌ و سفیر سانراب، آداب قصر را به او آموختند.
مرد جوان جلوتر آمد. لباس سرمه‌ای به تن داشت که رویش طرح از ها داشت به تن کرده بود. پس این است، این همانی است که همسر رازانا می‌شود؟
هه! او چندروز بعد ازدواج می‌کند و الان تازه همسرش را می‌بیند. غم انگیز نسیت؟
جالب‌تر از آن الان هست که می‌فهمید زن مسن، مادر شوهرش یا همان ملکه‌ی مادر هست. تمامی سیاست‌مداران و وزرا جلویش زانو زدند.
- ملکه رازانا، ما تا آخرین نفس به شما وفادار هستیم و آماده خدمت بر شما هستیم. ما را جزو خدمتگداران خود به حساب آورید. ملکه رازانا، به کشورتان سانراب خوش آمدید!
فرمانروا گفت: 
- ملکه، شما خسته راه هستید. بهتر است در اتاق موقتی‌تان اقامت کنید.
به شما قول می‌دهم تا روز عروسی و دریافت مقام‌تان اقامت‌گاه بسیار زیبایی برایتان ترتیب دهم.
سری تکان داد و به سمتی که فرمانروا می‌رفت قدم برداشت. نزدیک به پنجاه خدمتکار با رتبه‌های متفاوت هم پشت سرشان می‌آمدند.
آه، رازانا دلش  می‌خواهد یک خدمتکار در سامتایان باشد تا یک ملکه در سانراب!
دلش بسیار برای کشور تنگ شده است. بیشتر از آن دلش برای پادشاه بی‌رحم آن‌جا تنگ شده است. میزان دلتنگی‌اش برای کویات حتی از دلتنگی برای پدر و برادرش هم بیشتر است.
کویات با روح و قلب رازانا خیلی بد کرد. او را عاشق خود کرد و با زور و اجبار، رازانا را همسر مرد دیگری کرد؛ اما رازانا هنوز هم دیوانه‌وار عاشق پادشاه بی‌رحم هست.
فرمانروا جلوی در بزرگ و کرمی رنگی ایستاد.
- کم و کسری زیادی دارد؛ اما مطمئناً از اتاقی که برایتان آماده می‌کنم بیشتر خوش‌تان می‌آید.
در را باز کرد و اول رازانا را به داخل فرستاد و تمام خدمه بیرون ماندند. فروامانروا برای چه می‌گوید کم و کسری دارد؟ این اتاق محشر است. حتی از اتاق کوی... نه! دیگر نباید نام عشق ممنوعه‌اش را بر زبان بیاورد. بهتر است بگوید، از اتاق پر از خاطره بزرگ تر است.
اتاق پر خاطره! اتاق پر خاطره من و...
چرا باز هم دلش به‌سوی آن اتاق پر از خاطره و صاحبش پر می‌کشد و از او متنفر نمی‌شود؟ مگر نمی‌گویند فاصله عشق و نفرت کم است؟ پس  چرا نمی‌تواند این فاصله اندک را طی کند؟
رازانا گناهکار است! گناهی به عظمت هفت آسمان! او عاشق هست، ولی نه عاشق همسرش؛ عاشق کسی که باید از او متنفر باشد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
497
لایک‌ها
1,995
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,438
Points
787
- بسیار منتظرتان بودم.
با تعجب به فرمانروا نگاه کردم.
- شما چطور منتظر من بودید؟ مگر مرا قبلاً دیده بودید؟
- از نزدیک که نه؛ اما تصویرت را دیده‌ام. از چیزی که تصور می‌کردم هم زیباتر هستید!
با تعریف فرمانروا گونه‌هایم رنگ گرفت؛ اما هیچ حسی به جمله‌اش نداشتم.
الهی! پس کی این عذاب‌ها تمام می‌شود؟
چرا من نباید از همسرم خوشم بیاید؟ تقدیر من چیست؟ اصلاً حکمتت از دادن آن زندگی به من چیست؟
یک عمر بدون محبت مادری و در فقر بزرگ شدم، برده شدم، خدمتکار شدم، حتی عشق ممنوعه با من...
آه! حتی نمی‌توانم بگویم، نمی‌توانم بگویم چقدر آشفتگی دارم‌. من فقط بازیچه هستم، بازیچه‌ای در دستان کویات؛ اما چه اشکالی دارد وقتی آن دو عزیزم زنده‌اند؟ چه اهمیتی دارد که من بدبخت شده‌ام. مهم این است که کویات از جان پدر و برادرم گذشت.

زمان گذشته:
دخترک می‌خندد و به صورت آردی پدرش دست می‌زند.
- پدر جان!
- بله؟
- الان مثل مادر برایم نون می‌پزی؟ راستی پدر، مادر کی برمی‌گردد؟ دلم برایش تنگ شده. شب‌ها برایم لالایی می‌خواند، صبح‌ها صورتم را می‌شست، اما دیگر مادرم را نمی‌بینم.
***
حال:
درحالی‌که لالایی مادرم را می‌خواندم اشک می‌ریختم و به پیرهنی که از کویات داشتم نگاه می‌کردم. من هیچ‌گاه از هیچ چیز سهمی نداشتم حتی در بچگی! الان هم سهمم از عشقم همین پیراهنی است که مخفیانه برداشتم. این‌جا هستم؛ ولی قلبم به همان روزهایی که قدرشان را نمی‌دانستم پر می‌کشد.
***
زمان گذشته:
در اتاق پر از خاطره، انتظار عشقم را می‌کشیدم. وقتی که دنبالم فرستاد در قلبم شیرینی می‌پختند. به دنبال فرستاده رفتم و چشم حسود همسران کویات و خدمتکاران را روی خودم می‌دیدم و بر خود می‌بالیدم.
نگاهم بر روی یکی از لباس‌های کویت افتاد آن را از زمین چنگ زدم و بر خود نزدیک کردم. اوم! چه بوی خوبی می‌دهد. بوی عشقم را می‌داد.
با به صدا در آمدن در اتاق به خود می‌آیم و پیرهن را با هول در زیر لباسم مخفی می‌کنم.
کد:
- بسیار منتظرتان بودم.
با تعجب به فرمانروا نگاه کردم.
- شما چطور منتظر من بودید؟ مگر مرا قبلاً دیده بودید؟
- از نزدیک که نه؛ اما تصویرت را دیده‌ام. از چیزی که تصور می‌کردم هم زیباتر هستید!
با تعریف فرمانروا گونه‌هایم رنگ گرفت؛ اما هیچ حسی به جمله‌اش نداشتم.
الهی! پس کی این عذاب‌ها تمام می‌شود؟
چرا من نباید از همسرم خوشم بیاید؟ تقدیر من چیست؟ اصلاً حکمتت از دادن آن زندگی به من چیست؟
یک عمر بدون محبت مادری و در فقر بزرگ شدم، برده شدم، خدمتکار شدم، حتی عشق ممنوعه با من...
آه! حتی نمی‌توانم بگویم، نمی‌توانم بگویم چقدر آشفتگی دارم‌. من فقط بازیچه هستم، بازیچه‌ای در دستان کویات؛ اما چه اشکالی دارد وقتی آن دو عزیزم زنده‌اند؟ چه اهمیتی دارد که من بدبخت شده‌ام. مهم این است که کویات از جان پدر و برادرم گذشت.

زمان گذشته:
دخترک می‌خندد و به صورت آردی پدرش دست می‌زند.
- پدر جان!
- بله؟
- الان مثل مادر برایم نون می‌پزی؟ راستی پدر، مادر کی برمی‌گردد؟ دلم برایش تنگ شده. شب‌ها برایم لالایی می‌خواند، صبح‌ها صورتم را می‌شست، اما دیگر مادرم را نمی‌بینم.
***
حال:
درحالی‌که لالایی مادرم را می‌خواندم اشک می‌ریختم و به پیرهنی که از کویات داشتم نگاه می‌کردم. من هیچ‌گاه از هیچ چیز سهمی نداشتم حتی در بچگی! الان هم سهمم از عشقم همین پیراهنی است که مخفیانه برداشتم. این‌جا هستم؛ ولی قلبم به همان روزهایی که قدرشان را نمی‌دانستم پر می‌کشد.
***
زمان گذشته:
در اتاق پر از خاطره، انتظار عشقم را می‌کشیدم. وقتی که دنبالم فرستاد در قلبم شیرینی می‌پختند. به دنبال فرستاده رفتم و چشم حسود همسران کویات و خدمتکاران را روی خودم می‌دیدم و بر خود می‌بالیدم.
نگاهم بر روی یکی از لباس‌های کویت افتاد آن را از زمین چنگ زدم و بر خود نزدیک کردم. اوم! چه بوی خوبی می‌دهد. بوی عشقم را می‌داد.
با به صدا در آمدن در اتاق به خود می‌آیم و پیرهن را با هول در زیر لباسم مخفی می‌کنم.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا