کامل شده رمان دو امپراطور و یک ملکه | ونیس (مهدیس امیرخانی) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

موضوع رمان چطوره؟🤔

  • خوب بود👏

    رای: 1 100.0%
  • خیلی خوب بود👍

    رای: 1 100.0%
  • عالی🤏

    رای: 1 100.0%
  • فوق العاده🤞

    رای: 1 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
- ملکه! پادشاه سامتایان، کویات فرمان حمله به مرز های سانراب را داده است.
رازانا با شنیدن این خبر دستش را روی قلبش می‌گذارد، بحران به این بزرگی رخ داده است؟
- الان کجا هستند؟
- از مرز کشور کوتان گذر کرده‌اند.
چی؟ آن‌ها نزدیک مرز شده‌اند و او خبر نداشت؟ با عصبانیت رو به او می‌کند.
- پس چرا الان این خبر را به من می‌دهی؟ چند وقت است که امپراطور را دعوت به جنگ کرده‌اند.
- آن‌ها بی‌خبر به سوی کشور ما روانه شده‌اند و امپراطور و فرماندها کمی بیش از شما خبردار شده‌اند.
وای! خدای من! فکر نکنم بتوانند در مقابل‌شان مقاومت کنند.‌کویات یک مرد بی‌رحم است. مطمئنا نقشه حمله به سانراب را خیلی وقت است که کشیده است. پس باید یک چیز از هاکان بخواهد. آن چیز چه می‌تواند باشد؟
- باید با فرمانروا دیدار داشته باشم.
- ترتیبش را می‌دهم.
تا زمان وقت ملاقات برسد، با استرس در اتاق راه می‌رفت. اگر شکست بخورند چه می‌شود؟ بچه‌اش، وای اگر برای بچه‌اش اتفاقی بی‌افتد چه؟ به حتم هاکان به جنگ خواهد رفت، در آن زمان رازانا چگونه بدون او تاب بی‌آورد.
- ملکه می‌توانید به دیدا...
با عجله شنلش را برداشت و بدون این‌که به او مجال حرف زدن دهد راه افتاد. در محوطه هر که رازانا را می‌دید تعظیم می‌کرد، اما فکر او پیش فاجعه کشور بود. در حدی نگران و غرق در فکر بود که مثل قبل به راه زیبایی که از آن رد میشد توجه نکرد.
خدمتکارهای هاکان را کنار می‌زند و در را باز می‌کند. باز شدن در همانا و برگشتن ملکه مادر و هاکان به طرفش همانا.
- درود بر فرمانروا و ملکه مادر!
ملکه مادر رسم مادرشوهر بودنش را به جا می‌آورد و طعنه‌هایش را شروع می‌کند.
- ملکه! درباره حمله کشورتان به کشور ما شنیده‌اید.
و بعد یکی از ابروهایش را بالا فرستاد. به طور کل دیدن این زن روز رازانا را خ*را*ب می‌کند. دیدن حرکاتش هم کفاره می‌خواهد.
- چندی پیش متوجه شده‌ام به مرزهای کشورمان بسیار نزدیک شده‌اند.
- مطمئنید که از پیش نمی‌دانستید؟ هر چه باشد شما یک سامتایانی اصیل هستید!
- اما دیگر من ملکه سانراب هستم، و از کسی که نقشه حمله به سرزمینم را کشیده است حساب خواهم گرفت.
تا خواست دوباره دهانش را باز کند هاکان بر او توپید. چقدر این کارش را دوست داشتنی بود. خوب حالش را گرفت.
- بنشین ملکه!


#انجمن_تک_رمان
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#ونیس_امیر_خانی
کد:
- ملکه! پادشاه سامتایان، کویات فرمان حمله به مرز های سانراب را داده است.
رازانا با شنیدن این خبر دستش را روی قلبش می‌گذارد، بحران به این بزرگی رخ داده است؟
- الان کجا هستند؟
- از مرز کشور کوتان گذر کرده‌اند.
چی؟ آن‌ها نزدیک مرز شده‌اند و او خبر نداشت؟ با عصبانیت رو به او می‌کند.
- پس چرا الان این خبر را به من می‌دهی؟ چند وقت است که امپراطور را دعوت به جنگ کرده‌اند.
- آن‌ها بی‌خبر به سوی کشور ما روانه شده‌اند و امپراطور و فرماندها کمی بیش از شما خبردار شده‌اند.
وای! خدای من! فکر نکنم بتوانند در مقابل‌شان مقاومت کنند.‌کویات یک مرد بی‌رحم است. مطمئنا نقشه حمله به سانراب را خیلی وقت است که کشیده است. پس باید یک چیز از هاکان بخواهد. آن چیز چه می‌تواند باشد؟
- باید با فرمانروا دیدار داشته باشم.
- ترتیبش را می‌دهم.
تا زمان وقت ملاقات برسد، با استرس در اتاق راه می‌رفت. اگر شکست بخورند چه می‌شود؟ بچه‌اش، وای اگر برای بچه‌اش اتفاقی بی‌افتد چه؟ به حتم هاکان به جنگ خواهد رفت، در آن زمان رازانا چگونه بدون او تاب بی‌آورد.
- ملکه می‌توانید به دیدا...
با عجله شنلش را برداشت و بدون این‌که به او مجال حرف زدن دهد راه افتاد. در محوطه هر که رازانا را می‌دید تعظیم می‌کرد، اما فکر او پیش فاجعه کشور بود. در حدی نگران و غرق در فکر بود که مثل قبل به راه زیبایی که از آن رد میشد توجه نکرد.
خدمتکارهای هاکان را کنار می‌زند و در را باز می‌کند. باز شدن در همانا و برگشتن ملکه مادر و هاکان به طرفش همانا.
- درود بر فرمانروا و ملکه مادر!
ملکه مادر رسم مادرشوهر بودنش را به جا می‌آورد و طعنه‌هایش را شروع می‌کند.
- ملکه! درباره حمله کشورتان به کشور ما شنیده‌اید.
و بعد یکی از ابروهایش را بالا فرستاد. به طور کل دیدن این زن روز رازانا را خ*را*ب می‌کند. دیدن حرکاتش هم کفاره می‌خواهد.
- چندی پیش متوجه شده‌ام به مرزهای کشورمان بسیار نزدیک شده‌اند.
- مطمئنید که از پیش نمی‌دانستید؟ هر چه باشد شما یک سامتایانی اصیل هستید!
- اما دیگر من ملکه سانراب هستم، و از کسی که نقشه حمله به سرزمینم را کشیده است حساب خواهم گرفت.
تا خواست دوباره دهانش را باز کند هاکان بر او توپید. چقدر این کارش را دوست داشتنی بود. خوب حالش را گرفت.
- بنشین ملکه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
خدمتکار شنل رازانا را برداشت و صندلی را عقب کشید تا بنشیند.
- عالی‌جناب، چطور بدون اعلام جنگ به کشور ما حمله کرده‌اند؟
- نمی‌دانم، اما تقاص این کارش را پس خواهد داد.
- امپراطور ما در حال حاضر توان جنگ نداریم، خزانه صرف پلمپ آب و کانال‌ها شده است. سربازان آماده داریم اما تعدادشان کم است. به حتم خیلی وقت است نقشه حمله به سانراب را را دارند.
- راست می‌گویید، ملکه! اگر خیلی وقت است که نقشه حمله در سر دارد،
بعد از کمی مکث حرفش را ادامه داد.
- لابد چیزی از ما می‌خواهند.
ملکه مادر که تا آن لحظه ساکت بود شروع به حرف زدن کرد.
- اگر چیزی می‌خواست حتماً قبل از اعلام جنگ خواسته‌اش را بازگو می‌کرد نه اینکه از ماه‌ها پیش نقشه حمله به سانراب را بکشد و برای خود سرباز و اسلحه جمع کند.
هاکان چشمانش را ریز کرد و با حالتی که گویا مجرمی را گرفته است به ملکه مادر نگاه کرد.
- ملکه مادر! شما از کجا فهمیدید که ماه‌ها هست سرباز و سلاح جمع می‌‌کنند؟
سعی کرد خود را دست و پاچه نشان ندهد اما خیلی ضایع بود که چیزی را پنهان می‌کند.
- شما چگونه حدس زده‌اید که آن‌ها چیزی می‌خواهند، من هم مانند شما حدس زدم.
بعد هم سریع شنلش را پوشید و رفت.
- رازانا!
- بله!
بعد از کمی مقدمه چینی تصمیم گرفت حرفش را بزند. چیزی که از آن می‌ترسید.
- می‌دانی ممکن است این جنگ خیلی سخت باشد. من نمی‌توانم سربازان و فرماندها را تنها بگذارم. به هیچ وجه جوانمردانه نیست سربازان در میدان مین باشند و من در قصر خوش بگذرانم. بنابرین واجب است که به جنگ بروم.
اشک در چشمان رازانا جمع شد، چگونه بدون او تاب می‌آورد. آن هم در این وضعیت که بیشتر از همیشه به او نیاز داشت. رازانا بدون او هیچ حامی و پشتیبانی در قصر نداشت.
- پس من بدون شما چه کنم؟ اگر اتفاقی برای شما بی‌افتد، من... من... نمی‌توانم...
گریه نگذاشت حرفش را کامل به او بزند. هاکان آغوشش را برای رازانا باز کرد و رازانا هم مانند آهویی بی‌پناه به آ*غ*و*ش هاکان پناه برد. هاکان شروع به نوازش سر رازانا کرد و سعی کرد دلداری‌اش بدهد.
- من هم بسیار برای تو دلتنگ خواهم شد. اما باید بروم. قول می‌دهم صحیح و سالم برگردم هیج اتفاقی برایم نخواهد افتاد و از همانجا جویای حالت هستم.
کد:
خدمتکار شنل رازانا را برداشت و صندلی را عقب کشید تا بنشیند.
- عالی‌جناب، چطور بدون اعلام جنگ به کشور ما حمله کرده‌اند؟
- نمی‌دانم، اما تقاص این کارش را پس خواهد داد.
- امپراطور ما در حال حاضر توان جنگ نداریم، خزانه صرف پلمپ آب و کانال‌ها شده است. سربازان آماده داریم اما تعدادشان کم است. به حتم خیلی وقت است نقشه حمله به سانراب را را دارند.
- راست می‌گویید، ملکه! اگر خیلی وقت است که نقشه حمله در سر دارد،
بعد از کمی مکث حرفش را ادامه داد.
- لابد چیزی از ما می‌خواهند.
ملکه مادر که تا آن لحظه ساکت بود شروع به حرف زدن کرد.
- اگر چیزی می‌خواست حتماً قبل از اعلام جنگ خواسته‌اش را بازگو می‌کرد نه اینکه از ماه‌ها پیش نقشه حمله به سانراب را بکشد و برای خود سرباز و اسلحه جمع کند.
هاکان چشمانش را ریز کرد و با حالتی که گویا مجرمی را گرفته است به ملکه مادر نگاه کرد.
- ملکه مادر! شما از کجا فهمیدید که ماه‌ها هست سرباز و سلاح جمع می‌‌کنند؟
سعی کرد خود را دست و پاچه نشان ندهد اما خیلی ضایع بود که چیزی را پنهان می‌کند.
- شما چگونه حدس زده‌اید که آن‌ها چیزی می‌خواهند، من هم مانند شما حدس زدم.
بعد هم سریع شنلش را پوشید و رفت.
- رازانا!
- بله!
بعد از کمی مقدمه چینی تصمیم گرفت حرفش را بزند. چیزی که از آن می‌ترسید.
- می‌دانی ممکن است این جنگ خیلی سخت باشد. من نمی‌توانم سربازان و فرماندها را تنها بگذارم. به هیچ وجه جوانمردانه نیست سربازان در میدان مین باشند و من در قصر خوش بگذرانم. بنابرین واجب است که به جنگ بروم.
اشک در چشمان رازانا جمع شد، چگونه بدون او تاب می‌آورد. آن هم در این وضعیت که بیشتر از همیشه به او نیاز داشت. رازانا بدون او هیچ حامی و پشتیبانی در قصر نداشت.
- پس من بدون شما چه کنم؟ اگر اتفاقی برای شما بی‌افتد، من... من... نمی‌توانم...
گریه نگذاشت حرفش را کامل به او بزند. هاکان آغوشش را برای رازانا باز کرد و رازانا هم مانند آهویی بی‌پناه به آ*غ*و*ش هاکان پناه برد. هاکان شروع به نوازش سر رازانا کرد و سعی کرد دلداری‌اش بدهد.
- من هم بسیار برای تو دلتنگ خواهم شد. اما باید بروم. قول می‌دهم صحیح و سالم برگردم هیج اتفاقی برایم نخواهد افتاد و از همانجا جویای حالت هستم
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
***

روز رفتن به جنگ از آنچه که فکر می‌کردند زود تر فرا رسید. روزی که رازانا از همیشه بی‌حال تر و غمگین تر بود. روزی که هاکان شاه همراه با سپاه عظیمی به مقابله با کویات می‌رود.
_ملکه! لطفا مراقب خود و فرزندمان باشید! امیدوارم تا زمان وضع‌حمل‌تان در قصر حضور داشته باشم. مطمئن باشید در تمام مدت به یادتان خواهم بود.
رازانا این‌ها را می‌شنید و چقدر سخت بود با گریه خود را در آ*غ*و*ش عشقش نیاندازد! لاکن وی ملکه است و نباید جلوی چندیدن هزار یا شاید هم چندین ملیون نفر ضعف نشان دهد!
با صدایی که سعی می‌کرد عاری از هرگونه لرزش و بغض باشد جواب مردش را داد
_ من و فرزندتان نیز بسیار دلتنگ‌تان خواهیم شد و شما و سپاه‌تان را بر خالق و آفریننده جهان عظیم می‌سپاریم.
از شما تقاضامندم مراقب خودتان باشید زیرا این کشور به وجود گرم شما نیاز مند است‌.
_من قو...
ملکه مادر که مثل همیشه تحمل دیدن ر*اب*طه صمیمی میان آن دو را نداشت مانند نخود خود را در این آش هم انداخت!
_به سلامت برو پسرم! نگران کشورمان هم نباش من مراقب همه چیز هستم!
هاکان که از رفتار‌های مادرش به ستوه آمده بود با جدیت تمام رو به آن زن حیله‌گر کرد.
_ممنون از لطف بی‌کران‌تان. اما نیازی به زحمت‌تان نیست، شما باید در این سن استراحت کنید و کارهای کشور بسیار سخت است. نگران کشور هم نباشید در نبودم کشور را به ملکه و وزیر ارشد داخلی سپرده‌ام!
ملکه مادر که تیرش به خطا رفته بود و نتوانسته بود امور کشوری را در دست بگیرد و چون تمام این‌ها را ازچشم رازانا می‌دید جشم غره‌ای برای او رفت. ملکه مادر بی‌صبرانه منتظر روزی بود که شر رازانا برای همیشه از قصر کنده شود!ولی خبر نداشت رازانا حتی اگر در این دنیا هم نباشد باز جایش در قلب هاکان است.
لشکر بزرگ به راه می‌افتد و چشم رازانا تا وقتی که تمام لشکر بزرگ از دیدش خارج شود به دروازه قصر خیره بود.
-ملکه! بهتر است به اتاق‌تان بازگردید! زیاد ایستادن برای‌تان خوب نیست. گفتم برای‌تان کجاوه بیاورند!
رازانا سر تکان داد و با کمک سیتا سوار کجاوه شد.

#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
کد:
روز رفتن به جنگ از آنچه که فکر می‌کردند زود تر فرا رسید. روزی که رازانا از همیشه بی‌حال تر و غمگین تر بود. روزی که هاکان شاه همراه با سپاه عظیمی به مقابله با کویات می‌رود.

_ملکه! لطفا مراقب خود و فرزندمان باشید! امیدوارم تا زمان وضع‌حمل‌تان در قصر حضور داشته باشم. مطمئن باشید در تمام مدت به یادتان خواهم بود.

رازانا این‌ها را می‌شنید و چقدر سخت بود با گریه خود را در آ*غ*و*ش عشقش نیاندازد! لاکن وی ملکه است و نباید جلوی چندیدن هزار یا شاید هم چندین ملیون نفر ضعف نشان دهد!

با صدایی که سعی می‌کرد عاری از هرگونه لرزش و بغض باشد جواب مردش را داد

_ من و فرزندتان نیز بسیار دلتنگ‌تان خواهیم شد و شما و سپاه‌تان را بر خالق و آفریننده جهان عظیم می‌سپاریم.

از شما تقاضامندم مراقب خودتان باشید زیرا این کشور به وجود گرم شما نیاز مند است‌.

_من قو...

ملکه مادر که مثل همیشه تحمل دیدن ر*اب*طه صمیمی میان آن دو را نداشت مانند نخود خود را در این آش هم انداخت!

_به سلامت برو پسرم! نگران کشورمان هم نباش من مراقب همه چیز هستم!

هاکان که از رفتار‌های مادرش به ستوه آمده بود با جدیت تمام رو به آن زن حیله‌گر کرد.

_ممنون از لطف بی‌کران‌تان. اما نیازی به زحمت‌تان نیست، شما باید در این سن استراحت کنید و کارهای کشور بسیار سخت است. نگران کشور هم نباشید در نبودم کشور را به ملکه و وزیر ارشد داخلی سپرده‌ام!

ملکه مادر که تیرش به خطا رفته بود و نتوانسته بود امور کشوری را در دست بگیرد و چون تمام این‌ها را ازچشم رازانا می‌دید جشم غره‌ای برای او رفت. ملکه مادر بی‌صبرانه منتظر روزی بود که شر رازانا برای همیشه از قصر کنده شود! ولی خبر نداشت رازانا حتی اگر در این دنیا هم نباشد باز جایش در قلب هاکان است. 
لشکر بزرگ به راه می‌افتد و چشم رازانا تا وقتی که تمام لشکر بزرگ از دیدش خارج شود به دروازه قصر خیره بود.
-ملکه! بهتر است به اتاق‌تان بازگردید! زیاد ایستادن برای‌تان خوب نیست. گفتم برای‌تان کجاوه بیاورند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
اسب‌ سوارها و سربازان پیاده پشت سر گروهبانان و فرماندهان عالی رتبه به ترتیب مقام جلو بودند. و هاکان شاه جلو تر از همه با ابهتی که در رگ‌هایش جریان داشت سوار بر اسبش می‌رفت.
_همین جا چادر می‌زنیم.
_اطاعت فرمانروا!
وزیر اعظم دستور توقف داد و سربازان شروع به زدن چادرها و تیمار اسب‌ها کردند.
_فرمانروا چادر شما آماده است بهتر است اندکی استراحت کنید.
_بسیار خب!
وارد چادر شد و سربازها بار‌هایش را در چادرش جا دادند.
_امپراطور برای شام مرغ بریان میل می‌فرمایید یا گر*دن گوسفند؟
_مگر غذای سربازان سوپ جو و نان گندم نیست؟
_ بله ولی شم...
با جدیت تمام گفت.
_ پس برای من هم از غذای سربازان بیاور.
_اما شما امپراطور هس...
صدای هاکان بلند می‌شود.
_باشم که باشم، در زمان جنگ مهم شکم سربازان است.
گروهبان که از صدای هاکان ترسیده بود با پته پته جواب هاکان را داد.
_ چشم فرمانروا! امر امر شماست!
بعد سریع از چادر هاکان بیرون رفت. چون کسی نمی‌دانست اگر هاکان عصبانی شود چه می‌شود؟
هاکان و فرماندهان ارشد شامشان را دور هم خوردند و نقشه مناطق مرزی را مرور کردند.
_امپراطور! امپراطور!
هاکان بی‌حوصله سر بلند می‌کند
_چه شده است؟
_اردوگاه! سربازان دشمن اردوگاه را آتش زدند.
هاکان از جایش پرید و فریاد کشید.
_ چه؟
با عجله و نگران از چادر بیرون دوید. همین که پایش را از چادر بیرون گذاشت آتش به سویش زبانه کشید و هاکان سوختن جوارش را حس کرد.
***

بی‌حوصله پارچه‌ی نیمه گلدوزی شده را روی میزش پرت می‌کند. هر کار که می‌کرد نمی‌توانست خودش را سرگرم کند تا به هاکان فکر نکند.
با بغض دستش را روی شکمش کشید، حالا بیشتر از هر زمان دیگری به هاکان نیاز داشت! ولی هاکان از وقتی رفته بود حتی برایش نامه هم ننوشته بود!
این دلتنگی بیشتر از هر چیزی آزارش می‌داد، ماه‌های آخر بارداری‌اش بود ولی از شوهرش هیچ خبری نداشت.
دوران بسیار سختی را در قصر می‌گذراند دیگر حتی حامی‌اش هاکان را هم نداشت.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
کد:
اسب‌ سوارها و سربازان پیاده پشت سر گروهبانان و فرماندهان عالی رتبه به ترتیب مقام جلو بودند. و هاکان شاه جلو تر از همه با ابهتی که در رگ‌هایش جریان داشت سوار بر اسبش می‌رفت.

_همین جا چادر می‌زنیم.

_اطاعت فرمانروا!

وزیر اعظم دستور توقف داد و سربازان شروع به زدن چادرها و تیمار اسب‌ها کردند.

_فرمانروا چادر شما آماده است بهتر است اندکی استراحت کنید.

_بسیار خب!

وارد چادر شد و سربازها بار‌هایش را در چادرش جا دادند.

_امپراطور برای شام مرغ بریان میل می‌فرمایید یا گر*دن گوسفند؟

_مگر غذای سربازان سوپ جو و نان گندم نیست؟

_ بله ولی شم...

با جدیت تمام گفت.

_ پس برای من هم از غذای سربازان بیاور.

_اما شما امپراطور هس...

صدای هاکان بلند می‌شود.

_باشم که باشم، در زمان جنگ مهم شکم سربازان است.

گروهبان که از صدای هاکان ترسیده بود با پته پته جواب هاکان را داد.

_ چشم فرمانروا! امر امر شماست!

بعد سریع از چادر هاکان بیرون رفت. چون کسی نمی‌دانست اگر هاکان عصبانی شود چه می‌شود؟

هاکان و فرماندهان ارشد شامشان را دور هم خوردند و نقشه مناطق مرزی را مرور کردند.

_امپراطور! امپراطور!

هاکان بی‌حوصله سر بلند می‌کند

_چه شده است؟

_اردوگاه! سربازان دشمن اردوگاه را آتش زدند.

هاکان از جایش پرید و فریاد کشید.

_ چه؟

با عجله و نگران از چادر بیرون دوید. همین که پایش را از چادر بیرون گذاشت آتش به سویش زبانه کشید و هاکان سوختن جوارش را حس کرد.

***


بی‌حوصله پارچه‌ی نیمه گلدوزی شده را روی میزش پرت می‌کند. هر کار که می‌کرد نمی‌توانست خودش را سرگرم کند تا به هاکان فکر نکند.
با بغض دستش را روی شکمش کشید، حالا بیشتر از هر زمان دیگری به هاکان نیاز داشت! ولی هاکان از وقتی رفته بود حتی برایش نامه هم ننوشته بود!
این دلتنگی بیشتر از هر چیزی آزارش می‌داد، ماه‌های آخر بارداری‌اش بود ولی از شوهرش هیچ خبری نداشت.
دوران بسیار سختی را در قصر می‌گذراند دیگر حتی حامی‌اش هاکان را هم نداشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
اگر قدرت در دست ملکه مادر بود مطمئنا الان رازانا در گوشه خیابان بود. و احتمالا فرزندش را در همانجا به دنیا می‌آورد ولی هاکان از قبل فکر همه چیزی را کرده‌ بود و بار بزرگ و پر مسئولیت اداره قصر و کشور را بر روی دوش رازانای ۱۸ ساله انداخته بود.
دل رازانا هاکان را می‌خواست. هاکان را مرد مهربان و جذابش را، مردی که تمام اخلاق خوبش زبان زد خاص و عام بود‌. ولی حالا هاکان نبود. و رازانا نمی‌دانست هاکان چه می‌کند؟ دلش هوای آ*غ*و*ش هاکان را کرده‌ بود.
باز دستش را روی شکم برآمده‌اش کشید خداراشکر که حداقل فرزندش در بطنش رشد می‌کرد. کاش میشد...
سرش را تکان داد، بهتر بود دیگر به کاش‌ها فکر نکند. باید حواسش را روی سالم بودن فرزندش متمرکز می‌کرد. تا دو ماه مطمئنا می‌توانست پسرش را در آ*غ*و*ش بکشد.
-ملکه! ملکه مادر به دیدن‌تان آمدند!
رازانا پوفی کشید! همین را کم داشت. یک عدد کنه بزرگ و فتنه‌گر! که حالا به حرف‌هایش اعصاب رازانا را متشنج کند.
ولی باز هم نمی‌توانست او را نپذیرد چون مطمئن بود بعدها به طور خیلی بدی زهرش را مانند مار می‌ریزد.
-بفرست‌شان داخل.
ملکه مادر با چهره‌ای که مانند همیشه پرغرور بود وارد شد و رازانا به سختی هیکلش را که حال کمی تپل بود تکان داد و از جا بلند شد.
-خوش آمده‌اید ملکه مادر!
-چرا دیر اجازه ورود دادی؟ نکند نمی‌خواستی من به اتاقت بیایم؟
رازانا بر خلاف درونش که از حرص غل غل می‌کرد سعی کرد با خونسردی جوابی موأدبانه به او دهد.
-اینگونه نیست بخاطر بارداری...
ملکه مادر با تند رویی میان حرف رازانا پرید.
-لابد این را هم می‌خواهی به بارداری‌ات ربط دهی!
خیلی خودت را دست بالا گرفتی، یادت نرود تو یک سامتایانی هستی و هیچ وقت نمی‌توانی فرزندت را جانشین کنی. و فکر نکن فقط تو باردار شده‌ای!
رازانا ل*ب گزید تا چیزی به این عقرب پر زهر نگوید. آخر مشکل ملکه مادر با او چه بود؟
البته رازانا هم دل خوشی از ملکه مادر نداشت. چون زبانش نیش داشت و کسی در قصر نبود که در امان باشند. حتی خود هاکان.
کد:
اگر قدرت در دست ملکه مادر بود مطمئنا الان رازانا در گوشه خیابان بود. و احتمالا فرزندش را در همانجا به دنیا می‌آورد ولی هاکان از قبل فکر همه چیزی را کرده‌ بود و بار بزرگ و پر مسئولیت اداره قصر و کشور را بر روی دوش رازانای ۱۸ ساله انداخته بود.

دل رازانا هاکان را می‌خواست. هاکان را مرد مهربان و جذابش را، مردی که تمام اخلاق خوبش زبان زد خاص و عام بود‌. ولی حالا هاکان نبود. و رازانا نمی‌دانست هاکان چه می‌کند؟ دلش هوای آ*غ*و*ش هاکان را کرده‌ بود.

باز دستش را روی شکم برآمده‌اش کشید خداراشکر که حداقل فرزندش در بطنش رشد می‌کرد. کاش میشد...

سرش را تکان داد، بهتر بود دیگر به کاش‌ها فکر نکند. باید حواسش را روی سالم بودن فرزندش متمرکز می‌کرد. تا دو ماه مطمئنا می‌توانست پسرش را در آ*غ*و*ش بکشد. 

-ملکه! ملکه مادر به دیدن‌تان آمدند!

رازانا پوفی کشید! همین را کم داشت. یک عدد کنه بزرگ و فتنه‌گر! که حالا به حرف‌هایش اعصاب رازانا را متشنج کند.

ولی باز هم نمی‌توانست او را نپذیرد چون مطمئن بود بعدها به طور خیلی بدی زهرش را مانند مار می‌ریزد.

-بفرست‌شان داخل.

ملکه مادر با چهره‌ای که مانند همیشه پرغرور بود وارد شد و رازانا به سختی هیکلش را که حال کمی تپل بود تکان داد و از جا بلند شد.

-خوش آمده‌اید ملکه مادر!

-چرا دیر اجازه ورود دادی؟ نکند نمی‌خواستی من به اتاقت بیایم؟ 

رازانا بر خلاف درونش که از حرص غل غل می‌کرد سعی کرد با خونسردی جوابی موأدبانه به او دهد.

-اینگونه نیست بخاطر بارداری...

ملکه مادر با تند رویی میان حرف رازانا پرید.

-لابد این را هم می‌خواهی به بارداری‌ات ربط دهی!

خیلی خودت را دست بالا گرفتی، یادت نرود تو یک سامتایانی هستی و هیچ وقت نمی‌توانی فرزندت را جانشین کنی. و فکر نکن فقط تو باردار شده‌ای!

رازانا ل*ب گزید تا چیزی به این عقرب پر زهر نگوید. آخر مشکل ملکه مادر با او چه بود؟

البته رازانا هم دل خوشی از ملکه مادر نداشت. چون زبانش نیش داشت و کسی در قصر نبود که در امان باشند. حتی خود هاکان.
#انجمن_تک_رمان
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#ونیس_امیر_خانی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
-فقط اگر امپراطور امور را به دست من می‌داد مطمئن باش الان در قصر نبودی!
بعد هم چشم غره‌ای برای رازانا رفت. رازانا نمی‌دانست ملکه مادر که اینقدر از رازانا بدش می‌آید چرا باز به دیدنش می‌آید؟
تا دوباره خواست دهانش را باز کند رازانا که دیگر از دست او عاصی شده بود شروع به صحبت کرد.
-پس می‌دانید که نمی‌توانید کاری کنید؟
ملکه مادر متعجب به رازانا نگاه کرد. انتظار این رفتار تند را از رازانایی که همیشه کوتاه می‌آمد نداشت. ملکه مادر پوزخندی زد.
-پس بلاخره روی واقعی‌ات را نشان دادی! دختر خدمتکار، تو یک زمان برده بودی ولی حال که چند ماه هم نیست که امور کشور در دستت است در روی من وایم..
-بهتر است تمام کنید ملکه مادر! یادتان نرود من اگر در گذشته برده هم بودم، حال ملکه کشور هستم. و حال بی‌اجازه من کشاورزان محصولات‌شان را برداشت نمی‌کنند! و درباره فرزندم هم باید به شما بگویم بهتر است خود را برای مراسم جانشین شدنش آماده کنید! چون این شما نیستید که درباره جانشین کشور تصمیم می‌گیرید.
ملکه مادر از حرص در حال جوشش بود! دیگر طاقت نیاورد و دستش را به سمت صورت رازانا برد تا سیلی بر صورت عزیز هاکان بزند. ولی رازانا که انتظار این کار را داشت سریع دست ملکه مادر را گرفت. و مصمم در چشمان کشیده‌ی ملکه مادر زل زد.
-بهتر است به اتاق‌تان برگردید! چون تضمین نمی‌کنم شما را به سیاه چاله نفرستم.
بعد به شتاب دست ملکه مادر را رها کرد. ملکه مادر با نفرت در چشمان رازانا زل زد.
-مطمئن باش تقاص این کارت را خیلی زود پس می‌گیری! بعد با شتاب بیرون رفت.
-ملکه حالتان خوب است؟
-من خوبم به وزیر بگویید به اتاقم بیاید.
کد:
-فقط اگر امپراطور امور را به دست من می‌داد مطمئن باش الان در قصر نبودی!

بعد هم چشم غره‌ای برای رازانا رفت. رازانا نمی‌دانست ملکه مادر که اینقدر از رازانا بدش می‌آید چرا باز به دیدنش می‌آید؟

تا دوباره خواست دهانش را باز کند رازانا که دیگر از دست او عاصی شده بود شروع به صحبت کرد.

-پس می‌دانید که نمی‌توانید کاری کنید؟

ملکه مادر متعجب به رازانا نگاه کرد. انتظار این رفتار تند را از رازانایی که همیشه کوتاه می‌آمد نداشت. ملکه مادر پوزخندی زد.

-پس بلاخره روی واقعی‌ات را نشان دادی! دختر خدمتکار، تو یک زمان برده بودی ولی حال که چند ماه هم نیست که امور کشور در دستت است در روی من وایم..

-بهتر است تمام کنید ملکه مادر! یادتان نرود من اگر در گذشته برده هم بودم، حال ملکه کشور هستم. و حال بی‌اجازه من کشاورزان محصولات‌شان را برداشت نمی‌کنند! و درباره فرزندم هم باید به شما بگویم بهتر است خود را برای مراسم جانشین شدنش آماده کنید! چون این شما نیستید که درباره جانشین کشور تصمیم می‌گیرید.

ملکه مادر از حرص در حال جوشش بود! دیگر طاقت نیاورد و دستش را به سمت صورت رازانا برد تا سیلی بر صورت عزیز هاکان بزند. ولی رازانا که انتظار این کار را داشت سریع دست ملکه مادر را گرفت. و مصمم در چشمان کشیده‌ی ملکه مادر زل زد.

-بهتر است به اتاق‌تان برگردید! چون تضمین نمی‌کنم شما را به سیاه چاله نفرستم.

بعد به شتاب دست ملکه مادر را رها کرد. ملکه مادر با نفرت در چشمان رازانا زل زد.

-مطمئن باش تقاص این کارت را خیلی زود پس می‌گیری! بعد با شتاب بیرون رفت.

-ملکه حالتان خوب است؟

-من خوبم به وزیر بگویید به اتاقم بیاید.
#انجمن_تک_رمان
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#ونیس_امیر_خانی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
-ملکه! وزیر ارشد داخلی اجازه ورود می‌خواهند!
رازانا وقتی از خوب بودن ظاهرش مطمئن شد اجازه ورود وزیر ارشد را داد. وزیر ارشد متواضع در مقابل رازانا سر خم کرد.
- ملکه امیدوارم حال شما و جانشین آینده خوب باشد!
-خوب نیستیم!
بعد به سمت زورگیر نگاهی انداخت.
-ملکه اتفاقی رخ داده است؟ آیا از چیزی ناراحت هستید؟ اگر اتفاقی افتاده باشد لطفا به من بگویید شما در دست من امانت هستید!
رازانا آهی می‌کشد و دستور می‌دهد جز وزیر ارشد داخلی، سونا و سیتا همه بیرون بروند.
-شما فرزندم را جانشین آینده خطاب می‌کنید، ولی در قصر من و فرزندم را بی‌گانه خطاب می‌کنند.
-این چه حرفی است سرورم! شما تاج روی سر همه هستید.
-متاسفانه اینطور است! حتی خدمتکارها هم در گوش هم از دختر سامتایانی که ملکه شده‌است حرف می‌زنند. ملکه مادر هنوز هم من را به رسمیت نمی‌شناسد! هیچ کدام از درباریان و وزرا سمت من نیستند! و من در این قصر فقط به شما ۳ نفر اعتماد دارم. ممکن است برای من در آینده هر اتفاقی بیوفتد! ولی فرزندم، انسان معمولی نیست! او فرزند هاکان شاه است و چون من مادرش هستم دشمنان زیادی دارد. اگر من در پیشش نباشم در قصر او را می‌خورند.
-ملکه از ما چه می‌خواهید؟
-اگر روزی من نبودم، مراقب فرزندم باشید! او را طوری بار بیاورید که لایق فرزندی هاکان باشد. نگذارید نبودم را حس کند و در عین حال قوی بودن را به او یاد دهید. نگذارید که در قصر او را ببلعند! کاری کنید مردی دلیر و رئوف مانند پدرش شود. نگذارید کسی آسیبی به او بزند! این یک دستور نیست! یک خواهش است!
وزیر و دختران زانو می‌زدند. چطور می‌توانند کاری برای ملکه‌شان نکنند؟ آن هم وقتی ملکه‌ محبوب‌شان خواهش می‌کنند. حال وقتش است لطف‌های رازانا را جبران کنند. رازانایی که برای وصلت وزیر ارشد و سیتا روی ملکه مادر ایستاد و قانون اینکه خدمتکارها حق ازدواج ندارند را تغییر داد.
-ملکه! مطمئن باشید ما تا آخر عمر به شما و فرزندتان وفا دار خواهیم ماند.
رازانا سراسیمه از جایش پاشد.
-دیگر حق ندارید اینگونه جلویم زانو بزنید! شما تنها کسانی بودید که در قصر مرا حمایت کردید و من اجازه نمی‌دهم شما هم مانند بقیه سر تعظیم جلویم فرود آورید.
کد:
-ملکه! وزیر ارشد داخلی اجازه ورود می‌خواهند!

رازانا وقتی از خوب بودن ظاهرش مطمئن شد اجازه ورود وزیر ارشد را داد. وزیر ارشد متواضع در مقابل رازانا سر خم کرد.

- ملکه امیدوارم حال شما و جانشین آینده خوب باشد!

-خوب نیستیم!

بعد به سمت زورگیر نگاهی انداخت.

-ملکه اتفاقی رخ داده است؟ آیا از چیزی ناراحت هستید؟ اگر اتفاقی افتاده باشد لطفا به من بگویید شما در دست من امانت هستید!

رازانا آهی می‌کشد و دستور می‌دهد جز وزیر ارشد داخلی، سونا و سیتا همه بیرون بروند.

-شما فرزندم را جانشین آینده خطاب می‌کنید، ولی در قصر من و فرزندم را بی‌گانه خطاب می‌کنند.

-این چه حرفی است سرورم! شما تاج روی سر همه هستید.

-متاسفانه اینطور است! حتی خدمتکارها هم در گوش هم از دختر سامتایانی که ملکه شده‌است حرف می‌زنند. ملکه مادر هنوز هم من را به رسمیت نمی‌شناسد! هیچ کدام از درباریان و وزرا سمت من نیستند! و من در این قصر فقط به شما ۳ نفر اعتماد دارم. ممکن است برای من در آینده هر اتفاقی بیوفتد! ولی فرزندم، انسان معمولی نیست! او فرزند هاکان شاه  است و چون من مادرش هستم دشمنان زیادی دارد. اگر من در پیشش نباشم در قصر او را می‌خورند. 

-ملکه از ما چه می‌خواهید؟

-اگر روزی من نبودم، مراقب فرزندم باشید! او را طوری بار بیاورید که لایق فرزندی هاکان باشد. نگذارید نبودم را حس کند و در عین حال قوی بودن را به او یاد دهید. نگذارید که در قصر او را ببلعند! کاری کنید مردی دلیر و رئوف مانند پدرش شود. نگذارید کسی آسیبی به او بزند! این یک دستور نیست! یک خواهش است!

وزیر و دختران زانو می‌زدند. چطور می‌توانند کاری برای ملکه‌شان نکنند؟ آن هم وقتی ملکه‌ محبوب‌شان خواهش می‌کنند. حال وقتش است لطف‌های رازانا را جبران کنند. رازانایی که برای وصلت وزیر ارشد و سیتا روی ملکه مادر ایستاد و قانون اینکه خدمتکارها حق ازدواج ندارند را تغییر داد.

-ملکه! مطمئن باشید ما تا آخر عمر به شما و فرزندتان وفا دار خواهیم ماند.

رازانا سراسیمه از جایش پاشد.

-دیگر حق ندارید اینگونه جلویم زانو بزنید! شما تنها کسانی بودید که در قصر مرا حمایت کردید و من اجازه نمی‌دهم شما هم مانند بقیه سر تعظیم جلویم فرود آورید.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
تا رازانا خم شد تا دست این حامی‌ها را بگیرد و بلندشان کند، دچار کمر درد شدیدی شد.
-ملکه حال‌تان خوب است؟
سیتا و سونا نگران از جاشان بلند شدند و وزیر برای اینکه رازانا راحت باشد اجازه مرخصی خواست. رازانا بعد از رفتن وزیر با خیال راحت روی تخت سلطنتی‌اش دراز کشید و لحظه‌ای چشمانش را بست تا شاید در خیالش هاکانش را ببیند.
***
هاکان میان آتش بود و کویات نظاره می‌کرد و می‌خندید. جیغ‌ها و تقلا های رازانا فایده نداشت انگار کویات ل*ذت می‌برد.
ناگهان هاکان جزغاله شد و مانند دودی به سوی آسمان پر کشید و رازانا را هم با خود به سوی آسمان کشید. ولی دست کویات مانع شد.
-کجا؟
بعد شیطانی خندید و سعی کرد رازانا را به سمت خود بکشد.
-رازانا مال من هست! مال پادشاه کویات! هاکان! هم خودت را نابود می‌کنم و هم کشورت را چون تو رازانای مرا از من گرفتی!
مثل همیشه تا به اینجا رسید از خواب پرید! الهی! این کابوس‌ها دیگر چیست که گریبان گیر رازانا شده است؟ لعنت به تو کویات! لعنت بر تو که باز آرامش را از زندگی رازانا ربودی!
رازانا باز شروع به گریستن می‌کند. دل نازک شده بود. دلش ناز کردن می‌خواهد ولی معلوم نیست نازکشش در چه حال است؟ اصلا رازانا نازکش نمی‌خواهد، دلش خبر سلامتی نازکش را می‌خواهد.
سونا با شنیدن صدای گریه‌ی رازانا به سمت اتاقش رفت.
-ملکه! باز هم خواب دیدید؟
رازانا بی‌طاقت خود را در آ*غ*و*ش سونا می‌اندازد. آوای گریستنش در اتاق منعکس می‌شود. رازانا دیگر از این‌که تظاهر به قوی بودن کند، خسته شده بود! دلش ذره‌ای آرامش می‌خواست.
سونا به هوای اینکه رازانا از کابوسی که چند شب است می‌بیند رنج می‌برد آرام او را در جایش خواباند. و سعی کرد آرامش کند.
- ملکه چیزی نیست یک کابوس بود و تمام شد! من پیش‌تان هستم نیاز به ترس نیست به خواب آرام‌تان ادامه دهید شما نیاز به استراحت دارید.
رازانا سعی کرد به حرف سونا گوش دهد و دوباره به خواب عمیقی فرو رفت.
-ملکه! لطفا بیدار شوید و دست و صورت‌تان را بشویید.
رازانا بی‌حال نق زد.
-می‌خواهم بخوابم.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
کد:
تا رازانا خم شد تا دست این حامی‌ها را بگیرد و بلندشان کند، دچار کمر درد شدیدی شد.

-ملکه حال‌تان خوب است؟

سیتا و سونا نگران از جاشان بلند شدند و وزیر برای اینکه  رازانا راحت باشد اجازه مرخصی خواست. رازانا بعد از رفتن وزیر با خیال راحت روی تخت سلطنتی‌اش دراز کشید و لحظه‌ای چشمانش را بست تا شاید در خیالش هاکانش را ببیند.

***

هاکان میان آتش بود و کویات نظاره می‌کرد و می‌خندید. جیغ‌ها و تقلا های رازانا فایده نداشت انگار کویات ل*ذت می‌برد.

ناگهان هاکان جزغاله شد و مانند دودی به سوی آسمان پر کشید و رازانا را هم با خود به سوی آسمان کشید. ولی دست کویات مانع شد.

-کجا؟

بعد شیطانی خندید و سعی کرد رازانا را به سمت خود بکشد.

-رازانا مال من هست! مال پادشاه کویات! هاکان! هم خودت را نابود می‌کنم و هم کشورت را چون تو رازانای مرا از من گرفتی!

مثل همیشه تا به اینجا رسید از خواب پرید! الهی! این کابوس‌ها دیگر چیست که گریبان گیر رازانا شده است؟ لعنت به تو کویات! لعنت بر تو که باز آرامش را از زندگی رازانا ربودی!

رازانا باز شروع به گریستن می‌کند. دل نازک شده بود. دلش ناز کردن می‌خواهد ولی معلوم نیست نازکشش در چه حال است؟ اصلا رازانا نازکش نمی‌خواهد، دلش خبر سلامتی نازکش را می‌خواهد.

سونا با شنیدن صدای گریه‌ی رازانا به سمت اتاقش رفت.

-ملکه! باز هم خواب دیدید؟

رازانا بی‌طاقت خود را در آ*غ*و*ش سونا می‌اندازد. آوای گریستنش در اتاق منعکس می‌شود. رازانا دیگر از این‌که تظاهر به قوی بودن کند، خسته شده بود! دلش ذره‌ای آرامش می‌خواست.

سونا به هوای اینکه رازانا از کابوسی که چند شب است می‌بیند رنج می‌برد آرام او را در جایش خواباند. و سعی کرد آرامش کند.

- ملکه چیزی نیست یک کابوس بود و تمام شد! من پیش‌تان هستم نیاز به ترس نیست به خواب آرام‌تان ادامه دهید شما نیاز به استراحت دارید.

رازانا سعی کرد به حرف سونا گوش دهد و دوباره به خواب عمیقی فرو رفت.

-ملکه! لطفا بیدار شوید و دست و صورت‌تان را بشویید.

رازانا بی‌حال نق زد.

-می‌خواهم بخوابم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
-ملکه لطفا بیدار شوید! خواب زیاد برای‌تان خوب نیست! بهتر است کمی در باغ قدم بزنید تا خواب‌تان بپرد.
-می‌خواهم بخوابم! اصلا فرزندم خواب می‌خواهد!
بعد لحاف‌اش را روی سرش تا شاید صدای سیتا را نشنود.
ولی گویا سیتا دست بردار نبود و رازانا به ناچار دل از تخت نرمش کند.
چرا کسی نمی‌فهمید او می‌خواهد بخوابد تا کم تر به جای خالی هاکان فکر کند. از جایش پاشد و شروع به شانه کردن موهایش کرد. هه! افسوس‌! تا وقتی هاکان بود شانه کردن موهای رازانا را بر عهده می‌گرفت.
و مدام می‌گفت: چرا تو موهایت را شانه کنی؟ آن هم تا وقتی که من هستم! دوست ندارم دستت به کارهای مردانه عادت کند.
و رازانا هیچ وقت منظور هاکان را نمی‌فهمید. یعنی چه که شانه کردن موهایش کار مردانه ایست؟
رازانا به این که چه می‌پوشد دقت نکرد و سریع شنلی زخیم سر کرد تا زود به داخل باغ برود و خود را در آنجا مشغول کند تا کم تر به هاکان فکر کند.
به سمت باغ قدم برداشت. با آمدن پاییز سوز هوا هم بیشتر می‌شد. رازانا از روی پلی که همیشه با هاکان رویش قرار می‌گذاشتند گذشت. هی! یادش بخیر!
گذشته:
***
رازانا به سمت سنگ بزرگ جلوی اتاقش رفت. و ناامید زیر سنگ را نگاه کرد. با دیدن کاغذ طلایی رنگ با خوشحالی آن را برداشت و بازش کرد.(بیا جای همیشگی)
رازانا با خوشحالی نامه را به س*ی*نه‌اش فشرد و به سوی اتاقش دوید تا به روی آن پل چوبی و زیبا به دیدن هاکانش برود.
حال:
***
با فکر به هاکان چند قطره اشک لجوجانه از میان پلک‌های رازانا پایین ریخت. دیگر داشت کلافه می‌شد. چرا هیچ خبری از سپاه و ارتش و هاکان نبود؟ نکند بلا...
رازانا تند تند سرش را تکان داد. نه! نه! نمی‌تواند اتفاقی برای هاکانش افتاده باشد.
برای اینکه بیشتر از این به غصه‌هایش فکر نکند، به سمت رودخانه سمت پل رفت. تصویر رازانا در آب به طور نا واضح منعکس شد. رازانا به چشمانش که غمی در درون‌شان بود نگاه کرد. و حرف هاکان در ذهنش تکرار شد
-رازانا! چه در چشمانت داری که مرا به سوی خود جذب می‌کنند؟
#انجمن_تک_رمان
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#ونیس_امیر_خانی
کد:
-ملکه لطفا بیدار شوید! خواب زیاد برای‌تان خوب نیست! بهتر است کمی در باغ قدم بزنید تا خواب‌تان بپرد.

-می‌خواهم بخوابم! اصلا فرزندم خواب می‌خواهد!

بعد لحاف‌اش را روی سرش تا شاید صدای سیتا را نشنود.

ولی گویا سیتا دست بردار نبود و رازانا به ناچار دل از تخت نرمش کند.

چرا کسی نمی‌فهمید او می‌خواهد بخوابد تا کم تر به جای خالی هاکان فکر کند. از جایش پاشد و شروع به شانه کردن موهایش کرد. هه! افسوس‌! تا وقتی هاکان بود شانه کردن موهای رازانا را بر عهده می‌گرفت.

و مدام می‌گفت: چرا تو موهایت را شانه کنی؟ آن هم تا وقتی که من هستم! دوست ندارم دستت به کارهای مردانه عادت کند.

و رازانا هیچ وقت منظور هاکان را نمی‌فهمید. یعنی چه که شانه کردن موهایش کار مردانه ایست؟

رازانا به این که چه می‌پوشد دقت نکرد و سریع شنلی زخیم سر کرد تا زود به داخل باغ برود و خود را در آنجا مشغول کند تا کم تر به هاکان فکر کند.

به سمت باغ قدم برداشت. با آمدن پاییز سوز هوا هم بیشتر می‌شد. رازانا از روی پلی که همیشه با هاکان رویش قرار می‌گذاشتند گذشت. هی! یادش بخیر!

گذشته:

***

رازانا به سمت سنگ بزرگ جلوی اتاقش رفت. و ناامید زیر سنگ را نگاه کرد. با دیدن کاغذ طلایی رنگ با خوشحالی آن را برداشت و بازش کرد.(بیا جای همیشگی)

رازانا با خوشحالی نامه را به س*ی*نه‌اش فشرد و به سوی اتاقش دوید تا به روی آن پل چوبی و زیبا به دیدن هاکانش برود.

حال:

***

با فکر به هاکان چند قطره اشک لجوجانه از میان پلک‌های رازانا پایین ریخت. دیگر داشت کلافه می‌شد. چرا هیچ خبری از سپاه و ارتش و هاکان نبود؟ نکند بلا...

رازانا تند تند سرش را تکان داد. نه! نه! نمی‌تواند اتفاقی برای هاکانش افتاده باشد. 

برای اینکه بیشتر از این به غصه‌هایش فکر نکند، به سمت رودخانه سمت پل رفت. تصویر رازانا در آب به طور نا واضح منعکس شد. رازانا به چشمانش که غمی در درون‌شان بود نگاه کرد. و حرف هاکان در ذهنش تکرار شد

-رازانا! چه در چشمانت داری که مرا به سوی خود جذب می‌کنند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
سرش را تند تند تکان داد. اگر ملکه مادر او را نابود نمی‌کرد، مطمئنا آنقدر غصه می‌خورد که افکارش مانند موریانه جانش را ذره ذره نابود می‌کند.
رازانا آهی می‌کشد و شروع به قدم زدن در باغ می‌کند.
-رازانای من!
رازانا با شنیدن صدای هاکان تند برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. ولی هیچ خبری از هاکان نبود. باز خیالش بود. به گمان که دیوانه شده است.
-ملکه! ملکه!
-چه شده است؟
-سفیر سامتایان برای مذاکره با شما آمده‌اند.
رازاا ابروهایش را بالا می‌دهد.
-چی؟ بامن برای چه؟
-خب راستش... ملکه... امپراطور...
-درست حرف بزن. چه اتفاقی افتاده است؟ اصلا چرا با امپراطور مذاکره نمی‌کنند؟
سیتا زد زیر گریه و رازانا نگران شد.
-سیتا چه اتفاقی افتاده است؟ هاکان! هاکان من، اتفاقی برایش افتاده است؟
-ملکه! آن‌ها آن‌ها...آن‌ها اردوگاه را آتش زدند و... و... امپراطور... مجروح شدند. بعد... امپراطور... را به اسارت گرفتند.
رازانا با شنیدن خبر سیتا زد زیر گریه و روی زانو‌هایش بر روی زمین فرود آمد. هاکانش! مجروح شده است؟ به اسارت گرفتند؟ حال در چه وضع است؟ رازانا اینجا استراحت می‌کند و غذای گرم می‌خورد ولی هاکان معلوم نیست چقدر مجروح شده است.
-چه می‌خواهند؟ چه می‌خواهند؟ هر چه بخواهند به آن‌ها می‌دهن فقط هاکان را ول کنند.
بعد گریه‌اش بلند تر شد.
-ملکه! خواهش می‌کنم آرام باشید! نباید به فرزندتان آسیب بزنید. مطمئنا امپراطور ما زنده و سالم است. شما باید قوی باشید.
-کمکم کن بلند شوم، باید به دیدن آن سفیر بروم.
رازانا سعی کرد لباس مناسبی بپوشد بعد به سمت تالار ملاقات به راه افتاد. رازانا با خود عهد بست تقاص تمام کار‌های کویات را از او پس بگیرد.
کد:
سرش را تند تند تکان داد. اگر ملکه مادر او را نابود نمی‌کرد، مطمئنا آنقدر غصه می‌خورد که افکارش مانند موریانه جانش را ذره ذره نابود می‌کند.

رازانا آهی می‌کشد و شروع به قدم زدن در باغ می‌کند.

-رازانای من! 

رازانا با شنیدن صدای هاکان تند برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. ولی هیچ خبری از هاکان نبود. باز خیالش بود. به گمان که دیوانه شده است. 

-ملکه! ملکه!

-چه شده است؟

-سفیر سامتایان برای مذاکره با شما آمده‌اند.

رازاا ابروهایش را بالا می‌دهد.

-چی؟ بامن برای چه؟

-خب راستش... ملکه... امپراطور...

-درست حرف بزن. چه اتفاقی افتاده است؟ اصلا چرا با امپراطور مذاکره نمی‌کنند؟

سیتا زد زیر گریه و رازانا نگران شد.

-سیتا چه اتفاقی افتاده است؟ هاکان! هاکان من، اتفاقی برایش افتاده است؟

-ملکه! آن‌ها آن‌ها...آن‌ها اردوگاه را آتش زدند و... و... امپراطور... مجروح شدند. بعد... امپراطور... را به اسارت گرفتند.

رازانا با شنیدن خبر سیتا زد زیر گریه و روی زانو‌هایش بر روی زمین فرود آمد. هاکانش! مجروح شده است؟ به اسارت گرفتند؟ حال در چه وضع است؟ رازانا اینجا استراحت می‌کند و غذای گرم می‌خورد ولی هاکان معلوم نیست چقدر مجروح شده است.

-چه می‌خواهند؟ چه می‌خواهند؟ هر چه بخواهند به آن‌ها می‌دهن فقط هاکان را ول کنند.

بعد گریه‌اش بلند تر شد.

-ملکه! خواهش می‌کنم آرام باشید! نباید به فرزندتان آسیب بزنید. مطمئنا امپراطور ما زنده و سالم است. شما باید قوی باشید.

-کمکم کن بلند شوم، باید به دیدن آن سفیر بروم.

رازانا سعی کرد لباس مناسبی بپوشد بعد به سمت تالار ملاقات به راه افتاد. رازانا با خود عهد بست تقاص تمام کار‌های کویات را از او پس بگیرد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا