خدمتکار شنل رازانا را برداشت و صندلی را عقب کشید تا بنشیند.
- عالیجناب، چطور بدون اعلام جنگ به کشور ما حمله کردهاند؟
- نمیدانم، اما تقاص این کارش را پس خواهد داد.
- امپراطور ما در حال حاضر توان جنگ نداریم، خزانه صرف پلمپ آب و کانالها شده است. سربازان آماده داریم اما تعدادشان کم است. به حتم خیلی وقت است نقشه حمله به سانراب را را دارند.
- راست میگویید، ملکه! اگر خیلی وقت است که نقشه حمله در سر دارد،
بعد از کمی مکث حرفش را ادامه داد.
- لابد چیزی از ما میخواهند.
ملکه مادر که تا آن لحظه ساکت بود شروع به حرف زدن کرد.
- اگر چیزی میخواست حتماً قبل از اعلام جنگ خواستهاش را بازگو میکرد نه اینکه از ماهها پیش نقشه حمله به سانراب را بکشد و برای خود سرباز و اسلحه جمع کند.
هاکان چشمانش را ریز کرد و با حالتی که گویا مجرمی را گرفته است به ملکه مادر نگاه کرد.
- ملکه مادر! شما از کجا فهمیدید که ماهها هست سرباز و سلاح جمع میکنند؟
سعی کرد خود را دست و پاچه نشان ندهد اما خیلی ضایع بود که چیزی را پنهان میکند.
- شما چگونه حدس زدهاید که آنها چیزی میخواهند، من هم مانند شما حدس زدم.
بعد هم سریع شنلش را پوشید و رفت.
- رازانا!
- بله!
بعد از کمی مقدمه چینی تصمیم گرفت حرفش را بزند. چیزی که از آن میترسید.
- میدانی ممکن است این جنگ خیلی سخت باشد. من نمیتوانم سربازان و فرماندها را تنها بگذارم. به هیچ وجه جوانمردانه نیست سربازان در میدان مین باشند و من در قصر خوش بگذرانم. بنابرین واجب است که به جنگ بروم.
اشک در چشمان رازانا جمع شد، چگونه بدون او تاب میآورد. آن هم در این وضعیت که بیشتر از همیشه به او نیاز داشت. رازانا بدون او هیچ حامی و پشتیبانی در قصر نداشت.
- پس من بدون شما چه کنم؟ اگر اتفاقی برای شما بیافتد، من... من... نمیتوانم...
گریه نگذاشت حرفش را کامل به او بزند. هاکان آغوشش را برای رازانا باز کرد و رازانا هم مانند آهویی بیپناه به آ*غ*و*ش هاکان پناه برد. هاکان شروع به نوازش سر رازانا کرد و سعی کرد دلداریاش بدهد.
- من هم بسیار برای تو دلتنگ خواهم شد. اما باید بروم. قول میدهم صحیح و سالم برگردم هیج اتفاقی برایم نخواهد افتاد و از همانجا جویای حالت هستم.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
- عالیجناب، چطور بدون اعلام جنگ به کشور ما حمله کردهاند؟
- نمیدانم، اما تقاص این کارش را پس خواهد داد.
- امپراطور ما در حال حاضر توان جنگ نداریم، خزانه صرف پلمپ آب و کانالها شده است. سربازان آماده داریم اما تعدادشان کم است. به حتم خیلی وقت است نقشه حمله به سانراب را را دارند.
- راست میگویید، ملکه! اگر خیلی وقت است که نقشه حمله در سر دارد،
بعد از کمی مکث حرفش را ادامه داد.
- لابد چیزی از ما میخواهند.
ملکه مادر که تا آن لحظه ساکت بود شروع به حرف زدن کرد.
- اگر چیزی میخواست حتماً قبل از اعلام جنگ خواستهاش را بازگو میکرد نه اینکه از ماهها پیش نقشه حمله به سانراب را بکشد و برای خود سرباز و اسلحه جمع کند.
هاکان چشمانش را ریز کرد و با حالتی که گویا مجرمی را گرفته است به ملکه مادر نگاه کرد.
- ملکه مادر! شما از کجا فهمیدید که ماهها هست سرباز و سلاح جمع میکنند؟
سعی کرد خود را دست و پاچه نشان ندهد اما خیلی ضایع بود که چیزی را پنهان میکند.
- شما چگونه حدس زدهاید که آنها چیزی میخواهند، من هم مانند شما حدس زدم.
بعد هم سریع شنلش را پوشید و رفت.
- رازانا!
- بله!
بعد از کمی مقدمه چینی تصمیم گرفت حرفش را بزند. چیزی که از آن میترسید.
- میدانی ممکن است این جنگ خیلی سخت باشد. من نمیتوانم سربازان و فرماندها را تنها بگذارم. به هیچ وجه جوانمردانه نیست سربازان در میدان مین باشند و من در قصر خوش بگذرانم. بنابرین واجب است که به جنگ بروم.
اشک در چشمان رازانا جمع شد، چگونه بدون او تاب میآورد. آن هم در این وضعیت که بیشتر از همیشه به او نیاز داشت. رازانا بدون او هیچ حامی و پشتیبانی در قصر نداشت.
- پس من بدون شما چه کنم؟ اگر اتفاقی برای شما بیافتد، من... من... نمیتوانم...
گریه نگذاشت حرفش را کامل به او بزند. هاکان آغوشش را برای رازانا باز کرد و رازانا هم مانند آهویی بیپناه به آ*غ*و*ش هاکان پناه برد. هاکان شروع به نوازش سر رازانا کرد و سعی کرد دلداریاش بدهد.
- من هم بسیار برای تو دلتنگ خواهم شد. اما باید بروم. قول میدهم صحیح و سالم برگردم هیج اتفاقی برایم نخواهد افتاد و از همانجا جویای حالت هستم.
کد:
خدمتکار شنل رازانا را برداشت و صندلی را عقب کشید تا بنشیند.
- عالیجناب، چطور بدون اعلام جنگ به کشور ما حمله کردهاند؟
- نمیدانم، اما تقاص این کارش را پس خواهد داد.
- امپراطور ما در حال حاضر توان جنگ نداریم، خزانه صرف پلمپ آب و کانالها شده است. سربازان آماده داریم اما تعدادشان کم است. به حتم خیلی وقت است نقشه حمله به سانراب را را دارند.
- راست میگویید، ملکه! اگر خیلی وقت است که نقشه حمله در سر دارد،
بعد از کمی مکث حرفش را ادامه داد.
- لابد چیزی از ما میخواهند.
ملکه مادر که تا آن لحظه ساکت بود شروع به حرف زدن کرد.
- اگر چیزی میخواست حتماً قبل از اعلام جنگ خواستهاش را بازگو میکرد نه اینکه از ماهها پیش نقشه حمله به سانراب را بکشد و برای خود سرباز و اسلحه جمع کند.
هاکان چشمانش را ریز کرد و با حالتی که گویا مجرمی را گرفته است به ملکه مادر نگاه کرد.
- ملکه مادر! شما از کجا فهمیدید که ماهها هست سرباز و سلاح جمع میکنند؟
سعی کرد خود را دست و پاچه نشان ندهد اما خیلی ضایع بود که چیزی را پنهان میکند.
- شما چگونه حدس زدهاید که آنها چیزی میخواهند، من هم مانند شما حدس زدم.
بعد هم سریع شنلش را پوشید و رفت.
- رازانا!
- بله!
بعد از کمی مقدمه چینی تصمیم گرفت حرفش را بزند. چیزی که از آن میترسید.
- میدانی ممکن است این جنگ خیلی سخت باشد. من نمیتوانم سربازان و فرماندها را تنها بگذارم. به هیچ وجه جوانمردانه نیست سربازان در میدان مین باشند و من در قصر خوش بگذرانم. بنابرین واجب است که به جنگ بروم.
اشک در چشمان رازانا جمع شد، چگونه بدون او تاب میآورد. آن هم در این وضعیت که بیشتر از همیشه به او نیاز داشت. رازانا بدون او هیچ حامی و پشتیبانی در قصر نداشت.
- پس من بدون شما چه کنم؟ اگر اتفاقی برای شما بیافتد، من... من... نمیتوانم...
گریه نگذاشت حرفش را کامل به او بزند. هاکان آغوشش را برای رازانا باز کرد و رازانا هم مانند آهویی بیپناه به آ*غ*و*ش هاکان پناه برد. هاکان شروع به نوازش سر رازانا کرد و سعی کرد دلداریاش بدهد.
- من هم بسیار برای تو دلتنگ خواهم شد. اما باید بروم. قول میدهم صحیح و سالم برگردم هیج اتفاقی برایم نخواهد افتاد و از همانجا جویای حالت هستم
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
آخرین ویرایش: