.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت198
چند مَرد را میشناسید که ساعت سه شب خیابان را گز کنند تا چیپس و ماست موسیر، برای همسر باردار خود پیدا کنند؟ اگر پیدا کردهاید به شما تبریک میگویم، خرخرهاش را رو دستی بچسبید، این مَردها نایابند.
شیشهی ماشین را پایین میکشم. هوا عالیست، عالی. آهنگ خزعبل انگلیسی، با ریتم آرام و چرتی درحال پخش است. خیابانها خلوت و فضای شهر دلنشین است. حامی ارام میرود و با هر سوپری بستهای که میبیند، زیر لَب یکی از اموات طفل بینوا را در قَبر میلرزاند. خندهام گرفته از حالت تخس او و از همه بیشتر از پیراهن سفید رسمی که روی شلوارک کوتاه مشکیاش پوشیده، مَرد به این میگویند. نسیم خنکی به داخل ماشین میاید و پوستم را نوازش میکند. دِلم به ناگهان تیر میکشد و چهرهام جمع میشود. به قول حامی فحش دادن به پدرش که اشکالی ندارد، دارد؟
- خوبی؟
نیمنگاهی به چهرهی نگران حامی میاندازم، سراپا حواسش پیش من و چین ریز افتاده به پیشانیام است.
- خوبم.
میبینم که تمرکزش را از دست داده و کمی اضطراب دارد. یک نگاهش به جلو و یک نگاهش به مَن است و راستش را بخواهید کمی این وضعیت نگرانکننده است.
- کجات درد میکنه؟ بریم دکتر؟ دکتر گفته خطرناکه ها.
لبخندی میزنم و صاف مینشینم. سَر حامی را به جلو هدایت میکنم و اهسته پشت گوشش را نوازش میکنم تا ارام شود:
- خوبم.
چند نفس عمیق میکشد. لبخند محوی روی لَبم مینشیند، سَرم به طرف خیابان میچرخد و ماشینهایی که کماکان مانند ما دیوانه شده اند و بعضیهایشان واقعا دیوانه شدهاند. موزیک بلند، دختر و پسرهای کاپل و تَنهای که میرقصد، ترکیبیست که در هر دو تا از ششتایشان میبینی. ماشین اهسته میایستد و من نگاهم به فروشگاه زنجیرهای میچرخد. نمیدانم چرا، یکهو دیگر دلم نمیخواهد. تا دَست حامی به طرف دستگیره میرود، دستپاچه استینش را میگیرم:
- صبر کن.
متعجب، اول نگاهی به انگشتهایم میاندازد و بعد به صورتم:
- چی شده؟
لَب میگزم و بااحتیاط سر به زیر میاندازم و زمزمه میکنم:
- دیگه نمیخوام!
خُب، جدا از قیافه پوکر و در حال انفجار حامی، دَری که باز میکند و حرصی پیاده میشود، نشان دهندهی اوج خشمش است؛ اما دَری که بسته میشود، نشان میدهد او را از "بی ام و" محبوبش هم زده کردهام. خب، مگر تقصیر من است؟ دلم نمیخواهد.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
چند مَرد را میشناسید که ساعت سه شب خیابان را گز کنند تا چیپس و ماست موسیر، برای همسر باردار خود پیدا کنند؟ اگر پیدا کردهاید به شما تبریک میگویم، خرخرهاش را رو دستی بچسبید، این مَردها نایابند.
شیشهی ماشین را پایین میکشم. هوا عالیست، عالی. آهنگ خزعبل انگلیسی، با ریتم آرام و چرتی درحال پخش است. خیابانها خلوت و فضای شهر دلنشین است. حامی ارام میرود و با هر سوپری بستهای که میبیند، زیر لَب یکی از اموات طفل بینوا را در قَبر میلرزاند. خندهام گرفته از حالت تخس او و از همه بیشتر از پیراهن سفید رسمی که روی شلوارک کوتاه مشکیاش پوشیده، مَرد به این میگویند. نسیم خنکی به داخل ماشین میاید و پوستم را نوازش میکند. دِلم به ناگهان تیر میکشد و چهرهام جمع میشود. به قول حامی فحش دادن به پدرش که اشکالی ندارد، دارد؟
- خوبی؟
نیمنگاهی به چهرهی نگران حامی میاندازم، سراپا حواسش پیش من و چین ریز افتاده به پیشانیام است.
- خوبم.
میبینم که تمرکزش را از دست داده و کمی اضطراب دارد. یک نگاهش به جلو و یک نگاهش به مَن است و راستش را بخواهید کمی این وضعیت نگرانکننده است.
- کجات درد میکنه؟ بریم دکتر؟ دکتر گفته خطرناکه ها.
لبخندی میزنم و صاف مینشینم. سَر حامی را به جلو هدایت میکنم و اهسته پشت گوشش را نوازش میکنم تا ارام شود:
- خوبم.
چند نفس عمیق میکشد. لبخند محوی روی لَبم مینشیند، سَرم به طرف خیابان میچرخد و ماشینهایی که کماکان مانند ما دیوانه شده اند و بعضیهایشان واقعا دیوانه شدهاند. موزیک بلند، دختر و پسرهای کاپل و تَنهای که میرقصد، ترکیبیست که در هر دو تا از ششتایشان میبینی. ماشین اهسته میایستد و من نگاهم به فروشگاه زنجیرهای میچرخد. نمیدانم چرا، یکهو دیگر دلم نمیخواهد. تا دَست حامی به طرف دستگیره میرود، دستپاچه استینش را میگیرم:
- صبر کن.
متعجب، اول نگاهی به انگشتهایم میاندازد و بعد به صورتم:
- چی شده؟
لَب میگزم و بااحتیاط سر به زیر میاندازم و زمزمه میکنم:
- دیگه نمیخوام!
خُب، جدا از قیافه پوکر و در حال انفجار حامی، دَری که باز میکند و حرصی پیاده میشود، نشان دهندهی اوج خشمش است؛ اما دَری که بسته میشود، نشان میدهد او را از "بی ام و" محبوبش هم زده کردهام. خب، مگر تقصیر من است؟ دلم نمیخواهد.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت198
چند مَرد را میشناسید که ساعت سه شب خیابان را گز کنند تا چیپس و ماست موسیر، برای همسر باردار خود پیدا کنند؟ اگر پیدا کردهاید به شما تبریک میگویم، خرخرهاش را رو دستی بچسبید، این مَردها نایابند.
شیشهی ماشین را پایین میکشم. هوا عالیست، عالی. آهنگ خزعبل انگلیسی، با ریتم آرام و چرتی درحال پخش است. خیابانها خلوت و فضای شهر دلنشین است. حامی ارام میرود و با هر سوپری بستهای که میبیند، زیر لَب یکی از اموات طفل بینوا را در قَبر میلرزاند. خندهام گرفته از حالت تخس او و از همه بیشتر از پیراهن سفید رسمی که روی شلوارک کوتاه مشکیاش پوشیده، مَرد به این میگویند. نسیم خنکی به داخل ماشین میاید و پوستم را نوازش میکند. دِلم به ناگهان تیر میکشد و چهرهام جمع میشود. به قول حامی فحش دادن به پدرش که اشکالی ندارد، دارد؟
- خوبی؟
نیمنگاهی به چهرهی نگران حامی میاندازم، سراپا حواسش پیش من و چین ریز افتاده به پیشانیام است.
- خوبم.
میبینم که تمرکزش را از دست داده و کمی اضطراب دارد. یک نگاهش به جلو و یک نگاهش به مَن است و راستش را بخواهید کمی این وضعیت نگرانکننده است.
- کجات درد میکنه؟ بریم دکتر؟ دکتر گفته خطرناکه ها.
لبخندی میزنم و صاف مینشینم. سَر حامی را به جلو هدایت میکنم و اهسته پشت گوشش را نوازش میکنم تا ارام شود:
- خوبم.
چند نفس عمیق میکشد. لبخند محوی روی لَبم مینشیند، سَرم به طرف خیابان میچرخد و ماشینهایی که کماکان مانند ما دیوانه شده اند و بعضیهایشان واقعا دیوانه شدهاند. موزیک بلند، دختر و پسرهای کاپل و تَنهای که میرقصد، ترکیبیست که در هر دو تا از ششتایشان میبینی. ماشین اهسته میایستد و من نگاهم به فروشگاه زنجیرهای میچرخد. نمیدانم چرا، یکهو دیگر دلم نمیخواهد. تا دَست حامی به طرف دستگیره میرود، دستپاچه استینش را میگیرم:
- صبر کن.
متعجب، اول نگاهی به انگشتهایم میاندازد و بعد به صورتم:
- چی شده؟
لَب میگزم و بااحتیاط سر به زیر میاندازم و زمزمه میکنم:
- دیگه نمیخوام!
خُب، جدا از قیافه پوکر و در حال انفجار حامی، دَری که باز میکند و حرصی پیاده میشود، نشان دهندهی اوج خشمش است؛ اما دَری که بسته میشود، نشان میدهد او را از "بی ام و" محبوبش هم زده کردهام. خب، مگر تقصیر من است؟ دلم نمیخواهد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: