کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت138

" یاس"
خسته از یک روز پر کار، کلید را در در می‌اندازم و با ان یکی دستم پلاستیک گوجه و خیار را می‌گیرم. در را باز می‌کنم و با دیدن ماهور که وسط خانه مشغول پاک کردن سبزی است، لَبم به لبخند کش می‌اید:
- یعنی هیچ نعمتی بزگتر از این که بیای داخل ببینی یکی تو خونه است، نیست.
با اهوم ماهور، اهسته نگاهم به سمت چپ خانه می‌افتد.
پسر خاله‌ی نسبتا اقا؛ اما سیریش ماهور و خود اهورا پشت میز گرد کنج پذیرایی نشسته بودند. نگاهم به گل و شیرینی روی میز می‌افتد و اخم‌هایم سخت در هم می‌رود. پلاستیک‌ها را بین مشت می‌فشارم و با کمک پشت کفشم، کفش‌های تابستانه را از پایم در می‌اورم و با سر زیر افتاده اهسته سلام می‌کنم. علیرضا بلند می‌شود و حینی که پیراهن چهارخانه سورمه‌ای سفیدش را مرتب می‌کند، سلام می‌دهد.
زیر لَب، چند فحش خواهر مادر حواله‌ی خود می‌کنم و به طرف اشپز خانه می‌روم:
- خیلی خوش اومدید اقاعلیرضا.
اصلا هم خوش نیامده بود، اوی بیشعور هر وقت می‌امد مایه‌ی عذاب و جنگ بود. یک سال است که من می‌گویم "نه" و او درست سر هر ماه که حقوقش را می‌گیرد گل و شیرینی می‌خرد و با این فکر که من نظرم تغییر کرده، مزاحم من می‌شود.
- ممنون خانم بختیاری.
بسیار مودب و اقا و صد البته سیریش و نچسب است.
- بفرمایید تو رو خدا.
او روی صندلی می‌نشیند و من، با یک نگاه طولانی و پر معنا برای اهورا خط و نشان می‌کشم. خشتکش را روی سَرش می‌کشیدم. به طرف یخچال می‌روم و چند دانه میوه‌های باقی مانده را به طرف سینک می‌برم.
- زحمت نکشید تو رو خدا اومدم خودتون رو ببینم. حالتون چطوره؟
حرصی دندان می‌سابم و با حساب این‌که پشت به من نشسته‌اند چشم در کاسه می‌چرخانم و با یک لبخند زورکی به طرفش برمی‌گردم:
- خیلی خوش آمدید، خدا را شکر به لطف اهورا و ماهورجان، خوبم.
شیر اب را باز می‌کنم و دلم می‌خواهد انقدر طول بدهم که علف زیر پاهایش سبز بشود.
- ماهور برو کمک یاس، ول کن این سبزی‌ها رو.
زیر چشمی به اهورا نگاه می‌کنم. اخم‌های خودش هم در هم است و بی‌حوصله و خیره به علیرضا نگاه می‌کند.
- حال خاله چطور بود؟
علی‌رضا زیادی مودب و متین است. یک شغل خوب دارد و کارمند بانک است. چهره‌ی نسبتا خوب و قد و هیکل خوب و متناسبی دارد؛ اما اب دَهانم را به سختی فرو می‌دهم باز هم کار به اینجا رسید که خنده‌های حامی و عطر و تار مویش زنده بشود. لَب می‌گزم و با نیشگونی که از بازویم گرفته می‌شود، تکانی می‌خورم و شوکه به طرف ماهور برمی‌گردم.
با اخم‌های درهم رفته سیب سبزرنگ را از دستم می‌گیرد و مشغول شستنش می‌شود:
- تمومش کن یاس، سه‌سال گذشته نمی‌خوای فراموش کنی؟
بغض می‌کنم، ابتینم الان باید سه‌سال و یک‌ماه داشته باشد، بزرگ شده شیر مَردم. یک مشت اب به صورتم می‌زنم و دستم را روی صورتم نگه می‌دارم:
- چجوری همه‌ی جونمو فراموش کنم؟ قلب من پیش ابتین و حامی رها شده ماهور.
بغض تا بیخ گلویم امده و صدایم را خش‌دار کرده. چشم‌هایم می‌سوزند و گرمی اشک را زیر پلک‌هایم حس می‌کنم. ماهور عصبی سیب را درون سینک می‌اندازد و به طرف اهورا بر می‌گردد:
- اهورا میشه لطفا با علی‌رضا برید پایین؟
نمی‌دانم اهورا چگونه علی‌رضای سیریش را پایین می‌برد، فقط می‌دانم که تا در پذیرایی بسته می‌شود، صدای فریاد حرصی ماهور در خانه می‌پیچد:
- تمومش کن، تَ مو مِش کن. اون زن داره، می‌فهمی؟ مگه عکساشونو توی پیجش ندیدی؟
بغضم می‌شکند و هق‌هقم به هوا می‌رود. تکیه دستم را به کابینت می‌دهم تا اوار نشوم؛ اما بی‌فایده است. حامی تنها یک کلمه نبود، دنیای از خاطرات را این اسم به دوش می‌کشید.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
" یاس"
خسته از یک روز پر کار، کلید را در در می‌اندازم و با ان یکی دستم پلاستیک گوجه و خیار را می‌گیرم. در را باز می‌کنم و با دیدن ماهور که وسط خانه مشغول پاک کردن سبزی است، لَبم به لبخند کش می‌اید:
- یعنی هیچ نعمتی بزگتر از این که بیای داخل ببینی یکی تو خونه است، نیست.
با اهوم ماهور، اهسته نگاهم به سمت چپ خانه می‌افتد.
پسر خاله‌ی نسبتا اقا؛ اما سیریش ماهور و خود اهورا پشت میز گرد کنج پذیرایی نشسته بودند. نگاهم به گل و شیرینی روی میز می‌افتد و اخم‌هایم سخت در هم می‌رود. پلاستیک‌ها را بین مشت می‌فشارم و با کمک پشت کفشم، کفش‌های تابستانه را از پایم در می‌اورم و با سر زیر افتاده اهسته سلام می‌کنم. علیرضا بلند می‌شود و حینی که پیراهن چهارخانه سورمه‌ای سفیدش را مرتب می‌کند، سلام می‌دهد.
زیر لَب، چند فحش خواهر مادر حواله‌ی خود می‌کنم و به طرف اشپز خانه می‌روم:
- خیلی خوش اومدید اقاعلیرضا.
اصلا هم خوش نیامده بود، اوی بیشعور هر وقت می‌امد مایه‌ی عذاب و جنگ بود. یک سال است که من می‌گویم "نه" و او درست سر هر ماه که حقوقش را می‌گیرد گل و شیرینی می‌خرد و با این فکر که من نظرم تغییر کرده، مزاحم من می‌شود.
- ممنون خانم بختیاری.
بسیار مودب و اقا و صد البته سیریش و نچسب است.
- بفرمایید تو رو خدا.
او روی صندلی می‌نشیند و من، با یک نگاه طولانی و پر معنا برای اهورا خط و نشان می‌کشم. خشتکش را روی سَرش می‌کشیدم. به طرف یخچال می‌روم و چند دانه میوه‌های باقی مانده را به طرف سینک می‌برم.
- زحمت نکشید تو رو خدا اومدم خودتون رو ببینم. حالتون چطوره؟
حرصی دندان می‌سابم و با حساب این‌که پشت به من نشسته‌اند چشم در کاسه می‌چرخانم و با یک لبخند زورکی به طرفش برمی‌گردم:
- خیلی خوش آمدید، خدا را شکر به لطف اهورا و ماهورجان، خوبم.
شیر اب را باز می‌کنم و دلم می‌خواهد انقدر طول بدهم که علف زیر پاهایش سبز بشود.
- ماهور برو کمک یاس، ول کن این سبزی‌ها رو.
زیر چشمی به اهورا نگاه می‌کنم. اخم‌های خودش هم در هم است و بی‌حوصله و خیره به علیرضا نگاه می‌کند.
- حال خاله چطور بود؟
عليرضا زیادی مودب و متین است. یک شغل خوب دارد و کارمند بانک است. چهره‌ی نسبتا خوب و قد و هیکل خوب و متناسبی دارد؛ اما... اب دَهانم را به سختی فرو می‌دهم باز هم کار به اینجا رسید که خنده‌های حامی و عطر و تار مویش زنده بشود. لَب می‌گزم و با نیشگونی که از بازویم گرفته می‌شود، تکانی می‌خورم و شوکه به طرف ماهور برمی‌گردم.
با اخم‌های درهم رفته سیب سبزرنگ را از دستم می‌گیرد و مشغول شستنش می‌شود:
- تمومش کن یاس، سه‌سال گذشته نمی‌خوای فراموش کنی؟
بغض می‌کنم، ابتینم الان باید سه‌سال و یک‌ماه داشته باشد، بزرگ شده شیر مَردم. یک مشت اب به صورتم می‌زنم و دستم را روی صورتم نگه می‌دارم:
- چجوری همه‌ی جونمو فراموش کنم؟ قلب من پیش ابتین و حامی رها شده ماهور.
بغض تا بیخ گلویم امده و صدایم را خش‌دار کرده. چشم‌هایم می‌سوزند و گرمی اشک را زیر پلک‌هایم حس می‌کنم. ماهور عصبی سیب را درون سینک می‌اندازد و به طرف اهورا بر می‌گردد:
- اهورا میشه لطفا با علیرضا برید پایین؟
نمی‌دانم اهورا چگونه علیرضای سیریش را پایین می‌برد، فقط می‌دانم که تا در پذیرایی بسته می‌شود، صدای فریاد حرصی ماهور در خانه می‌پیچد:
- تمومش کن، تَ مو مِش کن. اون زن داره، می‌فهمی؟ مگه عکساشونو توی پیجش ندیدی؟
بغضم می‌شکند و هق‌هقم به هوا می‌رود. تکیه دستم را به کابینت می‌دهم تا اوار نشوم؛ اما بی‌فایده است. حامی تنها یک کلمه نبود، دنیای از خاطرات را این اسم به دوش می‌کشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت139

اهنگی که از ضبط پراید راننده‌ی اسنپ در حال پخش است، ناخواسته حال و هوای مرا سمت حامی کشیده. اهنگ توهم میثم ابراهیمی است و انگار این اهنگ لعنتی را برای من سروده. اهسته موبایلم را از جیبم بیرون می‌کشم و با روشن کردن ان، عکس ابتین که در حال خندیدن است و به قطرات اب در هوا نگاه می‌کند، لبخند به لَبم می‌نشاند. رمز ان را باز می‌کنم و عکس حامی با ان سیس فوق جذابش مشخص می‌شود.
تنها امید من برای زندگی پیج اینستاگرام حامی و عکس‌های پست شده در ان بود و خدا می‌داند چندین و چند هزار بار انگشت‌های من روی صحفه کیبورد سُر خورد و از صفر تا صد ماجرا را تایپ کرد و اخرش هم، فقط پاک کردن و منع شدن من از او نصیب قلبم شد.
انگشت‌هایم، اهسته گونه‌ی ب*ر*جسته او را نوازش می‌کند و چشم می‌بندم تا بتوانم چهره‌ی او را تجسم کنم. صدای نفس‌های گرمش را، لبخندهای کج و معوجش را، انگشت‌هایی که موهایم را نوازش می‌کند، صدایی که لاله‌ی گوشم را می‌بوسد و خنده‌های ته گلویش را.
خواننده و ریتم غمگین موزیکش قلب چاک‌چاکم را می‌سوزاند و اشک را همراه لبخند تلخ روی صورتم می‌نشاند. "یه کاری کن بذار حس کنم هنوز اینجایی "
موزیک به این‌جا که می‌رسد، اشک من فرو می‌اید و قلبم، بی‌جنبه می‌کوبد.
- رسیدیم خانم.
انگار دستی به ناگهانی روح مرا به جسمم می‌رساند و شوکه به راننده جوان و اطراف نگاه می‌کنم. جلوی دَر ساختمان شرکت بودیم. دستم به طرف کیف مشکی می‌رود و با در اوردن کیف پولم کرایه راننده را حساب می‌کنم و پیاده می‌شوم. دستی زیر چشم‌هایم می‌کشم و با چند نفس عمیق به طرف در ساختمان می‌روم.
در که باز می‌شود سَرم را زیر می‌اندازم و مسیر تا آسانسور را پیش می‌گیرم.
کیفم را روی دوشم جابه‌جا می‌کنم و در حینی که نگاهم به چادرم است، مقابل درب آسانسور می‌ایستم و دکمه را می‌فشارم. برای یک لحظه چشم می‌بندم و همان یک لحظه برای یادآوری چهره‌ی زیبای ابتینم کافی‌ست. اسانسور که می‌رسد، در را باز می‌کنم و نگاهم تا اینه‌ی قدی اتاقک آسانسور بالا می‌اید. وارد آسانسور که می‌شوم تا دکمه را می‌فشارم که بالا برود، پایی جلوی سنسور اسانسور قرار می‌گیرد و مانع از بسته شدن ان می‌شود.
نگاهم از کفش‌های کتون قهوه‌ای‌اش اهسته بالا می‌اید و با گذر کردن از شلوار کتان خاکی‌اش به تیشرت ساده و گشاد سفیدش می‌رسد. حدس این‌که این هیکل ورزیده، هیکل اقای علوی است، کار سختی نیست، مخصوصا با ان گردنبند فروهر و زنجیر پشتش.
خودم را جمع و جور می‌کنم و به اویی که وارد آسانسور می‌شود، سلام می‌دهم. با دیدن من ابرو بالا می‌دهد و کج می‌خندد:
- اع ستوان ماهم که این‌جاست، حالت چطوره یاس؟
لبخند ارامی می‌زنم و نیم‌نگاهی به دَر آسانسور که بسته می‌شود، می‌اندازم.
- ممنون اقای علوی.
تکیه کمرش را به دیواره‌ی آسانسور می‌دهد و دست‌های کشیده‌اش طبقه‌ی ده را می‌فشارد.
- رُهام، رُهام صدام کن راحت‌ترم.
این قدر رفتارهایش پاک است که ادم از صمیمیتش هیچ حسی بدی دریافت نمی‌کند. تمام کارکنان شرکت دوستش داشتند و رهام صدایش می‌کردند.
- اما من این‌جوری راحت‌ترم اقای علوی.
شانه بالا می‌اندازد و با چک کردن ساعت اسپرتش نیم‌نگاهی به چشم‌هایم می‌اندازد:
- باشه؛ اما من که تو رو نمی‌فهمم، عجیبی.
لبخند محوی می‌زنم و دست‌هایم را در هم چفت می‌کنم.
- شما عجیب‌ترین؛ تیپتون، رفتارتون، اخلاقتون.
نیم‌نگاهی به خودش می‌اندازد و اهسته با باز کردن دست‌هایش یک دور می‌خورد:
- چی من عجیبه، به این جذابی و اقایی.
اهسته می‌خندم و ابرو بالا می‌اندازم:
- البته!
نیم‌نگاهی به شمارنده که عدد هشت را نمایش می‌دهد، می‌اندازم و دوباره به طرف رهامی که خیره نگاهم می‌کند برمی‌گردم:
- تو فرمت نوشته بود متاهلی؛ اما بهت نمیاد، یه جورایی هم بهت نمیاد هم ندیدم شوهر موهر دور و برت باشه.
کنج لَبم را متفکر به داخل دَهانم می‌کشم. او زیادی راحت بود، یک جهانگرد مهربان و دوست داشتنی که به وصیت پدر پای مرگش، مسئولیت شرکت را پذیرفته و قید شغل محبوبش یعنی عکاسی را زده بود.
- خب یه جورایی شوهرم ماموریته، افغانستانه.
یک اهای بلند بالای توام با ناباوری می‌گوید و با رسیدن اسانسور سَر حرف را می‌بندد.




#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
اهنگی که از ضبط پراید راننده‌ی اسنپ در حال پخش است، ناخواسته حال و هوای مرا سمت حامی کشیده. اهنگ" توهم "میثم ابراهیمی است و انگار این اهنگ لعنتی را برای من سروده. اهسته موبایلم را از جیبم بیرون می‌کشم و با روشن کردن ان، عکس ابتین که در حال خندیدن است و به قطرات اب در هوا نگاه می‌کند، لبخند به لَبم می‌نشاند. رمز ان را باز می‌کنم و عکس حامی با ان سیس فوق جذابش مشخص می‌شود.
تنها امید من برای زندگی پیج اینستاگرام حامی و عکس‌های پست شده در ان بود و خدا می‌داند چندین و چند هزار بار انگشت‌های من روی صحفه کیبورد سُر خورد و از صفر تا صد ماجرا را تایپ کرد و اخرش هم، فقط پاک کردن و منع شدن من از او نصیب قلبم شد.
انگشت‌هایم، اهسته گونه‌ی ب*ر*جسته او را نوازش می‌کند و چشم می‌بندم تا بتوانم چهره‌ی او را تجسم کنم. صدای نفس‌های گرمش را، لبخندهای کج و معوجش را، انگشت‌هایی که موهایم را نوازش می‌کند، صدایی که لاله‌ی گوشم را می‌بوسد و خنده‌های ته گلویش را.
خواننده و ریتم غمگین موزیکش قلب چاک‌چاکم را می‌سوزاند و اشک را همراه لبخند تلخ روی صورتم می‌نشاند. "یه کاری کن بذار حس کنم هنوز اینجایی "
موزیک به این‌جا که می‌رسد، اشک من فرو می‌اید و قلبم، بی‌جنبه می‌کوبد.
- رسیدیم خانم.
انگار دستی به ناگهانی روح مرا به جسمم می‌رساند و شوکه به راننده جوان و اطراف نگاه می‌کنم. جلوی دَر ساختمان شرکت بودیم. دستم به طرف کیف مشکی می‌رود و با در اوردن کیف پولم کرایه راننده را حساب می‌کنم و پیاده می‌شوم. دستی زیر چشم‌هایم می‌کشم و با چند نفس عمیق به طرف در ساختمان می‌روم.
در که باز می‌شود سَرم را زیر می‌اندازم و مسیر تا آسانسور را پیش می‌گیرم.
کیفم را روی دوشم جابه‌جا می‌کنم و در حینی که نگاهم به چادرم است، مقابل درب آسانسور می‌ایستم و دکمه را می‌فشارم. برای یک لحظه چشم می‌بندم و همان یک لحظه برای یادآوری چهره‌ی زیبای ابتینم کافی‌ست. اسانسور که می‌رسد، در را باز می‌کنم و نگاهم تا اینه‌ی قدی اتاقک آسانسور بالا می‌اید. وارد آسانسور که می‌شوم تا دکمه را می‌فشارم که بالا برود، پایی جلوی سنسور اسانسور قرار می‌گیرد و مانع از بسته شدن ان می‌شود.
نگاهم از کفش‌های کتون قهوه‌ای‌اش اهسته بالا می‌اید و با گذر کردن از شلوار کتان خاکی‌اش به تیشرت ساده و گشاد سفیدش می‌رسد. حدس این‌که این هیکل ورزیده، هیکل اقای علوی است، کار سختی نیست، مخصوصا با ان گردنبند فروهر و زنجیر پشتش.
خودم را جمع و جور می‌کنم و به اویی که وارد آسانسور می‌شود، سلام می‌دهم. با دیدن من ابرو بالا می‌دهد و کج می‌خندد:
- اع ستوان ماهم که این‌جاست، حالت چطوره یاس؟
لبخند ارامی می‌زنم و نیم‌نگاهی به دَر آسانسور که بسته می‌شود، می‌اندازم. دل و دماغ ندارم و خاطرات قدیم پکرم کرده:
- ممنون اقای علوی.
تکیه کمرش را به دیواره‌ی آسانسور می‌دهد و دست‌های کشیده‌اش طبقه‌ی ده را می‌فشارد.
- رُهام، رُهام صدام کن راحت‌ترم.
این قدر رفتارهایش پاک است که ادم از صمیمیتش هیچ حسی بدی دریافت نمی‌کند. تمام کارکنان شرکت دوستش داشتند و رهام صدایش می‌کردند.
- اما من این‌جوری راحت‌ترم اقای علوی.
شانه بالا می‌اندازد و با چک کردن ساعت اسپرتش نیم‌نگاهی به چشم‌هایم می‌اندازد:
- باشه؛ اما من که تو رو نمی‌فهمم، عجیبی.
لبخند محوی می‌زنم و دست‌هایم را در هم چفت می‌کنم.
- شما عجیب‌ترین؛ تیپتون، رفتارتون، اخلاقتون.
نیم‌نگاهی به خودش می‌اندازد و اهسته با باز کردن دست‌هایش یک دور می‌خورد:
- چی من عجیبه، به این جذابی و اقایی.
اهسته می‌خندم و ابرو بالا می‌اندازم:
- البته!
نیم‌نگاهی به شمارنده که عدد هشت را نمایش می‌دهد، می‌اندازم و دوباره به طرف رهامی که خیره نگاهم می‌کند برمی‌گردم:
- تو فرمت نوشته بود متاهلی؛ اما بهت نمیاد، یه جورایی هم بهت نمیاد هم ندیدم شوهر موهر دور و برت باشه.
کنج لَبم را متفکر به داخل دَهانم می‌کشم. او زیادی راحت بود، یک جهانگرد مهربان و دوست داشتنی که به وصیت پدر پای مرگش، مسئولیت شرکت را پذیرفته و قید شغل محبوبش یعنی عکاسی را زده بود.
- خب یه جورایی شوهرم ماموریته، افغانستانه.
یک اهای بلند بالای توام با ناباوری می‌گوید و با رسیدن اسانسور سَر حرف را می‌بندد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت140

تمام حواسم روی سیستم و ساعات ملاقات است که با احساس خیرگی نگاه یک نفر اهسته سر بلند می‌کنم و با دیدن رهامی که برعکس روی صندلی نشسته و خیره نگاهم می‌کند کمی دست پاچه می‌شوم:
- چیزی شده اقای علوی؟
شانه بالا می‌اندازد و دستش را زیر فکش می‌زند.نیم‌نگاهی به میزم می‌اندازد و اهسته مسیر نگاهش را تا چشم‌هایم امتداد می‌دهد:
- هر روز راس ساعت دو و چهل دقیقه چایی می‌خوری.
از روی میز گرافیستی که کنار دستش نشسته یک استکان چای برمی‌دارد و حینی که از روی صندلی بلند می‌شود به طرفم می‌اید:
- ان تایم بودنت رو دوست دارم.
چای را روی میزم می‌گذارد و حینی که می‌خواهد به طرف دفترش برود ناگهان به طرفم برمی‌گردد:
- راستی، امشب یه مشتری دارم که وی‌ای‌پی وقت گرفته، امشب رو اضافه کاری بمون بعد خودم می‌برمت.
اهسته و متعجب از این رفتارهای عجیبش چشمی می‌گویم. گرافیست، که چند روز پیش گفت نامش مریم است، با خنده به طرفم بر می‌گردد:
- رهام عادتشه، تک به تک ریز اخلاقیات کارمنداشم دستشه، باور کن حتی ساعت سرویس رفتنت هم می‌دونه.
ناباور می‌خندم و به استکان چای نگاه می‌کنم.
- باید بگم، برگام!
مریم هم می‌خندد و دوباره سرش را در سیستمش می‌کند. کم‌کم با کار‌های اژانس تبلیغاتی‌شان اشنا می‌شدم و شوق پیدا کرده بودم. بیشترین هیجانم برای لحظه‌ای بود که بچه‌ها می‌گفتند کارهای تبلیغاتی در فضای باز به دستشان می‌رسد و یک هفته‌ای در طبیعیت می‌مانند.
- خانم بختیاری؟
اهسته سرم را بلند می‌کنم و با دیدن هیکل غیر طبیعی بزرگ مرد ناخواسته یاد ادم‌های هانی می‌افتم و اخم‌هایم در هم می‌رود. هر چند مدت یک‌بار مانند؛ خر مگس‌های مزاحم، خودی نشان می‌دادند تا هانی ع*و*ضی نشان بدهد که حواسش به مَن هست، لعنت بر پدرش! بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و سرم را تا چهره‌ی خشن و چاقو خورده ی مرد بالا می کشم. یک زخم بخیه زشت از وسط پیشانی تا روی گونه‌اش ادامه پیدا کرده بود و چشم‌هایش مانند؛ چشم‌های موش بهم چسبیده بود.
- بفرمایید.
خم می‌شود روی میز و دو دستش را تکیه‌گاه بدنش می‌کند. با وحشت عقب می‌روم و به صورتش که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود، نگاه می‌کنم:
- خانوم گفته باید امشب از این‌جا بری، وگرنه ما فردا شب میایم خدمتت فهمی...
صدایی به تمسخر می‌خندد و دستی مردانه بر شانه مرد می‌کوبد:
- بیا ببینمت تو رو.
مرد متعجب بلند می‌شود و من شوکه به رهام نگاه می‌کنم. دستش را در جیب جین دودی‌اش برده و با عقب کشیدن کمرش با تمسخر سر تا پای مردی که یک سر و گر*دن از او بلند تر است را، نگاه می‌کند.
- کی به شما اجازه ورود به شرکت من رو داده؟
مرد با تمسخر پوزخند می‌زند و با دستش نوک انگشتش را نمایش می‌دهد:
- عمو کوچولو، ما واسه رفتن به جایی اجازه نمی‌خوایم.
رهام با چهره‌ی هیجانی می‌خندد و حینی که بر شانه مرد می‌زند، او را وادار می‌کند تا همراهش حرکت کند.
- چقدر جالب، بیا ببینم چیکار می‌تونیم برات بکنیم.
رهام مَرد را به طرف اسانسور خروجی سالن شرکت هدایت می‌کند. پر استرس دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و تا بلند می‌شوم که به طرفشان بروم، رهام با دستی که پشت کمر مرد است، اخطار می‌دهد و می‌خواهد که بنشینم. از من دور می‌شوند و با رسیدن اسانسور وارد ان می‌شوند. سرم را که می‌چرخانم، می‌بینم نگاه همه روی من قفل شده. لبخند کج و معوجی تحویلشان می‌دهم و با نشستنم، اهسته خودم را مشغول سیستم می‌کنم. خدا اخر و عاقبت این کار را خیر کند!


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
تمام حواسم روی سیستم و ساعات ملاقات است که با احساس خیرگی نگاه یک نفر اهسته سر بلند می‌کنم و با دیدن رهامی که برعکس روی صندلی نشسته و خیره نگاهم می‌کند کمی دست پاچه می‌شوم:
- چیزی شده اقای علوی؟
شانه بالا می‌اندازد و دستش را زیر فکش می‌زند. نیم‌نگاهی به میزم می‌اندازد و اهسته مسیر نگاهش را تا چشم‌هایم امتداد می‌دهد:
- هر روز راس ساعت دو و چهل دقیقه چایی می‌خوری.
از روی میز گرافیستی که کنار دستش نشسته یک استکان چای برمی‌دارد و حینی که از روی صندلی بلند می‌شود به طرفم می‌اید:
- ان تایم بودنت رو دوست دارم.
چای را روی میزم می‌گذارد و حینی که می‌خواهد به طرف دفترش برود ناگهان به طرفم برمی‌گردد:
- راستی، امشب یه مشتری دارم که وی‌ای‌پی وقت گرفته، امشب رو اضافه کاری بمون بعد خودم می‌برمت.
اهسته و متعجب از این رفتارهای عجیبش چشمی می‌گویم. گرافیست، که چند روز پیش گفت نامش مریم است، با خنده به طرفم بر می‌گردد:
- رهام عادتشه، تک به تک ریز اخلاقیات کارمنداشم دستشه، باور کن حتی ساعت سرویس رفتنت هم می‌دونه.
ناباور می‌خندم و به استکان چای نگاه می‌کنم.
- باید بگم: برگـــام!
مریم هم می‌خندد و دوباره سرش را در سیستمش می‌کند. کم‌کم با کار‌های اژانس تبلیغاتی‌شان اشنا می‌شدم و شوق پیدا کرده بودم. بیشترین هیجانم برای لحظه‌ای بود که بچه‌ها می‌گفتند کارهای تبلیغاتی در فضای باز به دستشان می‌رسد و یک هفته‌ای در طبیعیت می‌مانند.
- خانم بختیاری؟
اهسته سرم را بلند می‌کنم و با دیدن هیکل غیر طبیعی بزرگ مرد ناخواسته یاد ادم‌های هانی می‌افتم و اخم‌هایم در هم می‌رود. هر چند مدت یک‌بار مانند؛ خر مگس‌های مزاحم، خودی نشان می‌دادند تا هانی ع*و*ضی نشان بدهد که حواسش به مَن هست، لعنت بر پدرش! بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و سرم را تا چهره‌ی خشن و چاقو خورده ی مرد بالا می کشم. یک زخم بخیه زشت از وسط پیشانی تا روی گونه‌اش ادامه پیدا کرده بود و چشم‌هایش مانند؛ چشم‌های موش بهم چسبیده بود.
- بفرمایید.
خم می‌شود روی میز و دو دستش را تکیه‌گاه بدنش می‌کند. با وحشت عقب می‌روم و به صورتش که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود، نگاه می‌کنم:
- خانوم گفته باید امشب از این‌جا بری، وگرنه ما فردا شب میایم خدمتت فهمی...
صدایی به تمسخر می‌خندد و دستی مردانه بر شانه مرد می‌کوبد:
- بیا ببینمت تو رو.
مرد متعجب بلند می‌شود و من شوکه به رهام نگاه می‌کنم. دستش را در جیب جین دودی‌اش برده و با عقب کشیدن کمرش با تمسخر سر تا پای مردی که یک سر و گر*دن از او بلند تر است را، نگاه می‌کند.
- کی به شما اجازه ورود به شرکت من رو داده؟
مرد با تمسخر پوزخند می‌زند و با دستش نوک انگشتش را نمایش می‌دهد:
- عمو کوچولو، ما واسه رفتن به جایی اجازه نمی‌خوایم.
رهام با چهره‌ی هیجانی می‌خندد و حینی که بر شانه مرد می‌زند، او را وادار می‌کند تا همراهش حرکت کند.
- چقدر جالب، بیا ببینم چیکار می‌تونیم برات بکنیم.
رهام مَرد را به طرف اسانسور خروجی سالن شرکت هدایت می‌کند. پر استرس دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و تا بلند می‌شوم که به طرفشان بروم، رهام با دستی که پشت کمر مرد است، اخطار می‌دهد و می‌خواهد که بنشینم. از من دور می‌شوند و با رسیدن اسانسور وارد ان می‌شوند. سرم را که می‌چرخانم، می‌بینم نگاه همه روی من قفل شده. لبخند کج و معوجی تحویلشان می‌دهم و با نشستنم، اهسته خودم را مشغول سیستم می‌کنم. خدا اخر و عاقبت این کار را خیر کند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت141

ساعت حوالی نه شب است. باورم نمی‌شود که رهام چگونه توانست شیک و رمانتیک شر ادم هانی را بخواباند. خدا شاهد است اگر بخاطر این حرف دکتر که گفته بود، امکان دارد بیماری حامی برگشت بخورد و دوباره به نمونه خواهرش نیاز داشته باشد، نبود، تا به حال صد بار ماجرا را برای حامی تعریف کرده بودم و کنار دردانه‌ام زندگی می‌کردم.
پرونده‌ها را مرتب می‌کنم و دفترچه یاداشتم را برای جلسه امشب با مشتری جدید اماده می‌کنم. رهام گفته یک شرکت تولید ابمیوه طبیعی است که احتمال زیاد باید خود را اماده یک فیلمبرداری در فضای باز کنیم و من از همین الان امیدوارم که این قرار داد سر و سامان بگیرد تا حداقل یک هفته‌ای پایم را در خانه نگذارم و هر لحظه را با ترس حضور ادم‌های هانی و او سَر نکنم. درست است که رهام کلی پاپیچ شد و بعد از فهمیدن کل داستان، گفت همه چیز را به او بسپارم؛ اما... با پیچیدن صدای زنگ تلفن، اهسته تلفن را بر می‌دارم:
- سلام شرکت نگین تبلیغات، بفرمایید.
با شنیدن صدای پر هیجان خواهر زاده ی اقای علوی، لبخند به لَبم می نشیند:
- اع، تویی یاس؟ من فکر کردم رفتی خونه. زنگ زدم به دایی طبق معمول ریکجت کرد، گفتم زنگ بزنم شرکت ببینم امشب میاد بریم بیرون یا نه، قول داده بود منو همراهی کنه.
با شنیدن صدای باز شدن درب آسانسور اهسته نیم‌نگاهی به پایین دَر می‌اندازم. دو جفت کفش کالج یکی قهوه‌ای تیره و یکی مشکی،یکی شلوار پارچه‌ای مشکی پوشیده و یکی جین مشکی. دست از نگاه کردن به مشتری‌ها می‌کشم و سعی در بستن حرف با نگین می‌کنم:
- باشه نگین جان اطلاع میدم.
نگین؛ اما پر ذوق ادامه می‌دهد و من مضطرب از صدای پای مشتری‌های جدید خودکار را بر می‌دارم و روی دفترچه یاداشتم اشکال نامفهوم رسم می‌کنم:
- وای یاس، باورت نمیشه، بچه‌ها همه می خوان با دوست پسراشون بیان، دایی تا شنید گفت غلط کردی خودم می‌برمت از دوست پسرای همشونم خوشگل‌ترم.
او که پر هیجان می‌خندد من هم مجبوری می‌خندم:
- چه جالب.
نگین انگار اصلا متوجه اکراه من نیست و یک گوش مفت پیدا کرده تا هیجاناتش را تخلیه کند. ای وای الان مشتری‌های جدید چه با خودشان فکر می‌کنند؟ نکند راپورت مرا به اقای علوی بدهند.
- منو ببین دختر، امشب قراره بریم یه جای خیلی خیلی توپ تو بالا شهر، بچه ها میگن یه مهمونی مختلط؛ اما غلط نکنم پارتیه، وای دختر من اولین بارمه نمی‌فهمم چی بپوشم چی باید با خودم ببرم، تو تا حالا رفتی پا*ر*تی؟
حرصی دستم را روی صورتم می کشم و سرم را در یقه‌ام فرو می‌برم که مثلا مشتری‌ها فکر کنند، من ندیده‌ام که داخل امده‌اند.
- اخه به من میاد دختر؟ من ته تهش جشن تولد رفتم بابای طرف بوده.
صدای قهقه‌ی نگین بالا می‌رود. ناگهان همه چیز استپ می‌شود، قلبم در دَهانم می‌کوبد. یک بوی اشنا می‌اید، کل تَنم نبض می‌گیرد، این عطر! دیگر صدای جیغ جیغ‌های نگین را نمی‌شنوم. زمان متوقف شده و کل تن من، یک نفس می‌کوبد، بدون وقفه. کدام از خدا بی‌خبری مراعات قلب چاک‌چاک و تنگ مرا نکرده و عطر او را زده؟ بدنم در همین حالت سر به زیر قفل می‌کند. دوست ندارم سَرم را بلند کنم و با دیدن مشتری جدید یادم بیاید که او نیست. من... سرما، از نوک انگشت‌هایم نفوذ می‌کنند و دیگر مَنی وجود ندارد.
- خیلی خوش اومدید اقای راد.
حتی صدای رهام هم نمی‌تواند این خلع به وجود امده را از بین ببرد. می‌تواند تشابه فامیلی‌شان هم اتفاقی باشد؟
- یاس خوبی؟
احساس می‌کنم جان مرا کشیده‌اند، به معنای واقعی جمله. نگاه خیره‌اش را حس می‌کنم. تمام توانم را به پاهایم می‌دهم و اهسته بلند می‌شوم. گوشی تلفن از دستم می‌افتد و گردنم تحمل بلند کردن سَرم را ندارد. قفسه س*ی*نه‌ام، دارد پاره می‌شود. لعنتی چنان می‌سوزد و می‌کوبد که گمان می‌کنم اتش گرفته. سر بلند می‌کنم و ای‌کاش هرگز سرم بالا نمی‌امد، سر بلند می‌کنم و ای‌کاش، همان لحظه سر بلند کردن، می‌مردم تا اشک جمع شده در چشم چپش را نمی‌دیدم، سر بلند می‌کنم و ای‌کاش، هرگز سرم بالا نمی‌امد تا بغض لعنتی سد راه نفس کشیدنم نمی‌شد، سر بلند می‌کنم و ای‌کاش... .


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
ساعت حوالی نه شب است. باورم نمی‌شود که رهام چگونه توانست شیک و رمانتیک شر ادم هانی را بخواباند. خدا شاهد است اگر بخاطر این حرف دکتر که گفته بود، امکان دارد بیماری حامی برگشت بخورد و دوباره به نمونه خواهرش نیاز داشته باشد، نبود، تا به حال صد بار ماجرا را برای حامی تعریف کرده بودم و کنار دردانه‌ام زندگی می‌کردم.
پرونده‌ها را مرتب می‌کنم و دفترچه یاداشتم را برای جلسه امشب با مشتری جدید اماده می‌کنم. رهام گفته یک شرکت تولید ابمیوه طبیعی است که احتمال زیاد باید خود را اماده یک فیلمبرداری در فضای باز کنیم و من از همین الان امیدوارم که این قرار داد سر و سامان بگیرد تا حداقل یک هفته‌ای پایم را در خانه نگذارم و هر لحظه را با ترس حضور ادم‌های هانی و او سَر نکنم. درست است که رهام کلی پاپیچ شد و بعد از فهمیدن کل داستان، گفت همه چیز را به او بسپارم؛ اما... با پیچیدن صدای زنگ تلفن، اهسته تلفن را بر می‌دارم:
- سلام شرکت نگین تبلیغات، بفرمایید.
با شنیدن صدای پر هیجان خواهر زاده ی اقای علوی، لبخند به لَبم می نشیند:
- اع، تویی یاس؟ من فکر کردم رفتی خونه. زنگ زدم به دایی طبق معمول ریکجت کرد، گفتم زنگ بزنم شرکت ببینم امشب میاد بریم بیرون یا نه، قول داده بود منو همراهی کنه.
با شنیدن صدای باز شدن درب آسانسور اهسته نیم‌نگاهی به پایین دَر می‌اندازم. دو جفت کفش کالج یکی قهوه‌ای تیره و یکی مشکی،یکی شلوار پارچه‌ای مشکی پوشیده و یکی جین مشکی. دست از نگاه کردن به مشتری‌ها می‌کشم و سعی در بستن حرف با نگین می‌کنم:
- باشه نگین جان اطلاع میدم.
نگین؛ اما پر ذوق ادامه می‌دهد و من مضطرب از صدای پای مشتری‌های جدید خودکار را بر می‌دارم و روی دفترچه یاداشتم اشکال نامفهوم رسم می‌کنم:
- وای یاس، باورت نمیشه، بچه‌ها همه می خوان با دوست پسراشون بیان، دایی تا شنید گفت غلط کردی خودم می‌برمت از دوست پسرای همشونم خوشگل‌ترم.
او که پر هیجان می‌خندد من هم مجبوری می‌خندم:
- چه جالب.
نگین انگار اصلا متوجه اکراه من نیست و یک گوش مفت پیدا کرده تا هیجاناتش را تخلیه کند. ای وای الان مشتری‌های جدید چه با خودشان فکر می‌کنند؟ نکند راپورت مرا به اقای علوی بدهند؟! 
- منو ببین دختر، امشب قراره بریم یه جای خیلی خیلی توپ تو بالا شهر، بچه ها میگن یه مهمونی مختلط؛ اما غلط نکنم پارتیه، وای دختر من اولین بارمه نمی‌فهمم چی بپوشم چی باید با خودم ببرم، تو تا حالا رفتی پا*ر*تی؟
حرصی دستم را روی صورتم می کشم و سرم را در یقه‌ام فرو می‌برم که مثلا مشتری‌ها فکر کنند، من ندیده‌ام که داخل امده‌اند.
- اخه به من میاد دختر؟ من ته تهش جشن تولد رفتم بابای طرف بوده.
صدای قهقه‌ی نگین بالا می‌رود. ناگهان همه چیز استپ می‌شود، قلبم در دَهانم می‌کوبد. یک بوی اشنا می‌اید، کل تَنم نبض می‌گیرد، این عطر! دیگر صدای جیغ جیغ‌های نگین را نمی‌شنوم. زمان متوقف شده و کل تن من، یک نفس می‌کوبد، بدون وقفه. 
کدام از خدا بی‌خبری مراعات قلب چاک‌چاک و تنگ مرا نکرده و عطر او را زده؟ بدنم در همین حالت سر به زیر قفل می‌کند. دوست ندارم سَرم را بلند کنم و با دیدن مشتری جدید یادم بیاید که او نیست. من... سرما، از نوک انگشت‌هایم نفوذ می‌کنند و دیگر مَنی وجود ندارد.
- خیلی خوش اومدید اقای راد.
حتی صدای رهام هم نمی‌تواند این خلع به وجود امده را از بین ببرد. می‌تواند تشابه فامیلی‌شان هم اتفاقی باشد؟
- یاس خوبی؟
احساس می‌کنم جان مرا کشیده‌اند، به معنای واقعی جمله. نگاه خیره‌اش را حس می‌کنم. تمام توانم را به پاهایم می‌دهم و اهسته بلند می‌شوم. گوشی تلفن از دستم می‌افتد و گردنم تحمل بلند کردن سَرم را ندارد. قفسه س*ی*نه‌ام، دارد پاره می‌شود. لعنتی چنان می‌سوزد و می‌کوبد که گمان می‌کنم اتش گرفته. سر بلند می‌کنم و ای‌کاش هرگز سرم بالا نمی‌امد، سر بلند می‌کنم و ای‌کاش، همان لحظه سر بلند کردن، می‌مردم تا اشک جمع شده در چشم چپش را نمی‌دیدم، سر بلند می‌کنم و ای‌کاش، هرگز سرم بالا نمی‌امد تا بغض لعنتی سد راه نفس کشیدنم نمی‌شد، سر بلند می‌کنم و ای‌کاش... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت142

دست رهام، مانند برف پاکن بین من و حامی تکان می‌خورد و صدای متعجب و جدی‌اش، مانند یک پتک بر سر من می‌نشیند:
- شما همدیگه رو می‌شناسید؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و سرم را زیر می‌اندازم. دست پیش را می‌گیرم تا پس نیفتم:
- نه!
می‌بینم که لَب‌های حامی در همان حالت نیمه باز می‌مانند و حرفش را می‌خورد. نگاهم به پیراهن جذب سفید و جلیقه جذب مشکی‌اش می‌افتد؛ هنوز سلیقه و عطرش تغییر نکرده. دلم می‌خواهد، قید تمام اینده را بزنم و خودم را در اغوشش بیندازم، چنان سخت تنم را به تَنش به فشارم و عطرش را ببلعم که تمام حفره‌های دلتنگی‌اش پر شود.
صدای پوزخند ناباور حامی، کل تنم را مانند کوبیدن شیشه به سنگ می‌شکند و صدایش در کل وجودم می‌پیچد.
- بَله من خانم بختیاری رو نمی‌شناسم.
خانم بختیاری را به تمسخر می‌گوید. بغض لعنتی، چنان بیخ گلویم را فشرده که ضربان قلبم دارد، به صفر می‌رسد. روحم، کالبدم را ترک کرده و در اغوش او زار زار گریه می‌کند.
- خب، پس بهتره زود‌تر جلسه رو شروع کنیم.
نیم‌نگاهی به رهام می‌اندازم. دست‌هایم یخ زده و می‌لرزد، پاهایم را به زمین میخ کرده‌اند و می‌دانم که اگر قدم از قدم بر دارم مقصد بعدی اغوش حامی‌ست.
- من...من حالم خوب نیست اقای علوی، میرم خونه.
رهام، متعجب به طرف من می‌اید و مقابل من و حامی می‌ایستد. تو را به جان عزیزت برو کنار، بگذار کمی ببینمش! بگذار کمی عقده‌ی دلتنگی‌اش تمام شود، بگذار کمی جان بدهم برای نگاهش.
- باشه وسایلت رو جمع کن می‌برمت، بعدش میایم خدمت اقای راد برای جلسه.
دست‌هایم می‌لرزد و هیچ اختیاری روی انگشت‌هایم ندارم. نگاه خیره‌ی حامی، روی انگشتر توی انگشت تعهدم را می‌بینم و پوزخندش قلبم را جریحه‌دار می‌کند. به خداوندی خدا که این تعهد به توست، به جل و جلالش قسم که این تعهد به قلب توست.
- اگر اجازه بدید، شما با یزدان مشغول جلسه بشید من ایشون رو می‌رسونم.
رهام که شانه بالا می‌اندازد، ب*دن من کرخت می‌شود و چشم‌هایم سیاهی می‌رود. نمی‌توانم با او تنها در یک ماشین باشم و طاقت بیاورم، نمی‌توانم با او باشم و هیچ نگویم. نمی‌توانم با او باشم و قلبم را نادیده بگیرم. نمی‌توانم با او باشم و زنده بمانم.
- پس شما زحمتش رو بکشید، بفرمایید اقای صولتی.
رهام دست پشت کمر یزدان می‌گذارد و به طرف اتاق شیشه‌ای کنج سالن هدایتش می‌کند. قلبم در دَهانم می‌کوبد. دست‌های مَردانه حامی، بدون هیچ حرفی پر از خشونت مچ دست مرا می‌کشد و به طرف اسانسور می‌برد. زبانم قفل کرده و اشک‌هایم، ناخواسته حرکت کرده‌اند. چشمم تار می‌بیند و اشک جلوی دیدم را گرفته:
- ولم کن من با تو نمیام.
صدای خنده‌ی ناباور و مبهوت حامی، قلبم را چاک می‌دهد و دندان سابیدنش، در گوشت قلبم فرو می‌رود:
- فقط دَهنتو ببند.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
دست رهام، مانند برف پاکن بین من و حامی تکان می‌خورد و صدای متعجب و جدی‌اش، مانند یک پتک بر سر من می‌نشیند:
- شما همدیگه رو می‌شناسید؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و سرم را زیر می‌اندازم. دست پیش را می‌گیرم تا پس نیفتم:
- نه!
می‌بینم که لَب‌های حامی در همان حالت نیمه باز می‌مانند و حرفش را می‌خورد. نگاهم به پیراهن جذب سفید و جلیقه جذب مشکی‌اش می‌افتد؛ هنوز سلیقه و عطرش تغییر نکرده. دلم می‌خواهد، قید تمام اینده را بزنم و خودم را در اغوشش بیندازم، چنان سخت تنم را به تَنش به فشارم و عطرش را ببلعم که تمام حفره‌های دلتنگی‌اش پر شود.
صدای پوزخند ناباور حامی، کل تنم را مانند کوبیدن شیشه به سنگ می‌شکند و صدایش در کل وجودم می‌پیچد.
- بَله من خانم بختیاری رو نمی‌شناسم.
خانم بختیاری را به تمسخر می‌گوید. بغض لعنتی، چنان بیخ گلویم را فشرده که ضربان قلبم دارد، به صفر می‌رسد. روحم، کالبدم را ترک کرده و در اغوش او زار زار گریه می‌کند.
- خب، پس بهتره زود‌تر جلسه رو شروع کنیم.
نیم‌نگاهی به رهام می‌اندازم. دست‌هایم یخ زده و می‌لرزد، پاهایم را به زمین میخ کرده‌اند و می‌دانم که اگر قدم از قدم بر دارم مقصد بعدی اغوش حامی‌ست.
- من...من حالم خوب نیست اقای علوی، میرم خونه.
رهام، متعجب به طرف من می‌اید و مقابل من و حامی می‌ایستد. تو را به جان عزیزت برو کنار، بگذار کمی ببینمش! بگذار کمی عقده‌ی دلتنگی‌اش تمام شود، بگذار کمی جان بدهم برای نگاهش.
بگذار بعد از سه سال مجازی بوییدن و در آ*غ*و*ش کشیدنش، حاله‌ی واقعی حضورش را ببلعم. 
- باشه وسایلت رو جمع کن می‌برمت، بعدش میایم خدمت اقای راد برای جلسه.
دست‌هایم می‌لرزد و هیچ اختیاری روی انگشت‌هایم ندارم. نگاه خیره‌ی حامی، روی انگشتر توی انگشت تعهدم را می‌بینم و پوزخندش قلبم را جریحه‌دار می‌کند. به خداوندی خدا که این تعهد به توست، به جل و جلالش قسم که این تعهد به قلب توست.
- اگر اجازه بدید، شما با یزدان مشغول جلسه بشید من ایشون رو می‌رسونم.
رهام که شانه بالا می‌اندازد، ب*دن من کرخت می‌شود و چشم‌هایم سیاهی می‌رود. نمی‌توانم با او تنها در یک ماشین باشم و طاقت بیاورم، نمی‌توانم با او باشم و هیچ نگویم. نمی‌توانم با او باشم و قلبم را نادیده بگیرم. نمی‌توانم با او باشم و زنده بمانم.
- پس شما زحمتش رو بکشید، بفرمایید اقای صولتی.
رهام دست پشت کمر یزدان می‌گذارد و به طرف اتاق شیشه‌ای کنج سالن هدایتش می‌کند. قلبم در دَهانم می‌کوبد. دست‌های مَردانه حامی، بدون هیچ حرفی پر از خشونت مچ دست مرا می‌کشد و به طرف اسانسور می‌برد. زبانم قفل کرده و اشک‌هایم، ناخواسته حرکت کرده‌اند. چشمم تار می‌بیند و اشک جلوی دیدم را گرفته:
- ولم کن من با تو نمیام.
صدای خنده‌ی ناباور و مبهوت حامی، قلبم را چاک می‌دهد و دندان سابیدنش، در گوشت قلبم فرو می‌رود:
- فقط دَهنتو ببند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت143

سکوت وهم اوری بر فضای ماشین بر قرار است. او هیچ نمی‌گوید و فقط نفس‌های عصبی‌اش در ماشین پیچیده، من هیچ نمی‌گویم و با هر نفسی که از سَر خشم می‌کشد، در خود می‌لرزم. قطعا مشخص است که مقصد خانه نیست.
- حرف بزن، توضیح بده، قانعم کن که چرا نباید بکشمت!
اب دَهانم را به سختی فرو می‌دهم. حالم، افتضاح تر از آن است که بشود وصف کرد و توضیح داد، فی الحال فقط باید بمیرم. پای حامی، فقط روی گ*از است و انگار هر چه حرص دارد سر گ*از لعنتی خالی می‌کند.
مسیرش، به بیرون از شهر می‌رود و راستش را بخواهید، حتی اگر به قصد کشتن هم بخواهد مرا به هر جهنمی ببرد فقط می‌خواهم از یک امشبی که باهم هستیم استفاده کنم.
- همه چیز، همه چیز رو تو برگه برات نوشتم.
جنون‌وار می‌خندد و موهای خوش حالتش را می‌کشد. موهایش را که رها می‌کند ان تار موی لعنتی که عقل از سرم ربوده بود، دوباره روی پیشانی‌اش می‌افتد. به خداوندی خدا که همین یک تار مو کار صد تیر کلاشنکوف را با من کرده.
- چرت نگو یاس، چرت نگو من تو رو بهتر از خودت می‌شناسم.
قلبم، چنان می‌کوبد که تپش‌هایش را از روی چادر هم حس می‌کنم. سنسور ماشین حامی، بوق بوق می‌زند و سرعت فوق مجازش را هشدار می‌دهد. هنوز هم همان بی‌ام‌و مشکی را سوار می‌شود. به او می‌گفتم؛ تو تمام جان منی و در این سه سال، هر شب را با در اغوش کشیدن عکس‌هایت به سر کرده‌ام؟ تمام لالایی‌ها و داستان‌هایی که برای عکس ابتین خوانده بودم را وا گویه می‌کردم؟ دَر دَهانم نمی‌کوفت که چرا باز نگشتم؟ سرم را از تَنم جدا نمی‌کرد که چرا بی‌خیال جانش نشدم؟ مشت‌هایش پیا پی به فرمان می‌خورد و فریادش باعث می‌شود در خود مچاله بشوم:
- حرف بزن.
فکم از شدت بغض می‌لرزد و نم اشک که به چشم‌هایم می‌نشیند، سرم را به طرف شهر می‌چرخانم. شهری که لحظه به لحظه با دور تر شدن ما خلوت تر می‌شود.
- بزن کنار.
صدایم، خش‌دار و خَراب است. تمام وجودم اوار شده و جسمم چون مردگان یخ زده است. حامی دیوانه شده و من از دیوانگی‌اش به مرز جنون رسیده‌ام.
- نکن حامی.
حامی؛ اما بی توجه به من گ*از را می‌چسباند. ماشین، عملا در حال پرواز کردن است.
- از من خجالت نکشیدی؟ باشه اصلا من خر مریض بودم، من سگ مریض بودم، بچه‌ت چه گناهی داشت یاس؟ بهم بگو اون طفل معصوم چه گناهی داشت که باید بی مادر بزرگ می‌شد؟
فریاد‌هایش، سد تحمل مرا می‌شکند. اشک‌هایم یکی پس دیگری فرود می‌اید و کل جانم خواهان اغوش اوست. هق‌هقم را بین مشت‌هایم خفه می‌کنم و فک لَرزانم را، سخت می‌کنم تا ابروداری کند. او چه می‌دانست چه بر سر من امده بود؟ او چه می‌دانست، چه شب‌هایی در تب نبودن ابتین سوختم، او چه می‌دانست، چه شب‌هایی همان کت و شلوار نوزادی همدم اغوش بی‌کودک و سینِه پر شیرم شده بود، او چه می‌دانست. طاقت نمی‌اورم و میان تمام اشک ریختن‌هایم محکم مقابلش می‌ایستم و فریاد می‌کشم:
- تمومش کن!
پای حامی، به یک باره و پر توان ترمز را می‌فشارد و به سختی ماشین را کنترل می‌کند. وسط یک جاده‌ی خاکی، که حتی جن هم پر نمی‌زند، ایستاده‌ایم. صدای نفس‌های حامی، و هق‌هق‌های بی‌نفس من، در ماشین می‌پیچد و انگار، هر کدام منتظر یک جرقه برای منفجر شدن هستیم، تا هر چه در این سه سال بر سرمان امده را فریاد بکشیم. با زنگ خوردن موبایلم، هم نگاه من و هم نگاه حامی به صفحه ان کشیده می‌شود. عکس حامی، در پشت صحفه خاموش و روشن می‌شود و چه چیزی می‌توانست بیشتر از این مرا رسوا کند؟


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
سکوت وهم اوری بر فضای ماشین بر قرار است. او هیچ نمی‌گوید و فقط نفس‌های عصبی‌اش در ماشین پیچیده، من هیچ نمی‌گویم و با هر نفسی که از سَر خشم می‌کشد، در خود می‌لرزم. قطعا مشخص است که مقصد خانه نیست.
- حرف بزن، توضیح بده، قانعم کن که چرا نباید بکشمت!
اب دَهانم را به سختی فرو می‌دهم. حالم، افتضاح تر از آن است که بشود وصف کرد و توضیح داد، فی الحال فقط باید بمیرم. 
پای حامی، فقط روی گ*از است و انگار هر چه حرص دارد سر گ*از لعنتی خالی می‌کند.
مسیرش، به بیرون از شهر می‌رود و راستش را بخواهید، حتی اگر به قصد کشتن هم بخواهد مرا به هر جهنمی ببرد فقط می‌خواهم از یک امشبی که باهم هستیم استفاده کنم.
- همه چیز، همه چیز رو تو برگه برات نوشتم.
جنون‌وار می‌خندد و موهای خوش حالتش را می‌کشد. موهایش را که رها می‌کند ان تار موی لعنتی که عقل از سرم ربوده بود، دوباره روی پیشانی‌اش می‌افتد. به خداوندی خدا که همین یک تار مو کار صد تیر کلاشنکوف را با من کرده.
- چرت نگو یاس، چرت نگو من تو رو بهتر از خودت می‌شناسم.
قلبم، چنان می‌کوبد که تپش‌هایش را از روی چادر هم حس می‌کنم. سنسور ماشین حامی، بوق بوق می‌زند و سرعت فوق مجازش را هشدار می‌دهد. هنوز هم همان بی‌ام‌و مشکی را سوار می‌شود. به او می‌گفتم؛ تو تمام جان منی و در این سه سال، هر شب را با در اغوش کشیدن عکس‌هایت به سر کرده‌ام؟ تمام لالایی‌ها و داستان‌هایی که برای عکس ابتین خوانده بودم را وا گویه می‌کردم؟ دَر دَهانم نمی‌کوفت که چرا باز نگشتم؟ سرم را از تَنم جدا نمی‌کرد که چرا بی‌خیال جانش نشدم؟ مشت‌هایش پیا پی به فرمان می‌خورد و فریادش باعث می‌شود در خود مچاله بشوم:
- حرف بزن.
فکم از شدت بغض می‌لرزد و نم اشک که به چشم‌هایم می‌نشیند، سرم را به طرف شهر می‌چرخانم. شهری که لحظه به لحظه با دور تر شدن ما خلوت تر می‌شود.
- بزن کنار.
صدایم، خش‌دار و خَراب است. تمام وجودم اوار شده و جسمم چون مردگان یخ زده است. حامی دیوانه شده و من از دیوانگی‌اش به مرز جنون رسیده‌ام.
- نکن حامی.
حامی؛ اما بی توجه به من گ*از را می‌چسباند. ماشین، عملا در حال پرواز کردن است.
- از من خجالت نکشیدی؟ باشه اصلا من خر مریض بودم، من سگ مریض بودم، بچه‌ت چه گناهی داشت یاس؟ بهم بگو اون طفل معصوم چه گناهی داشت که باید بی مادر بزرگ می‌شد؟
فریاد‌هایش، سد تحمل مرا می‌شکند. اشک‌هایم یکی پس دیگری فرود می‌اید و کل جانم خواهان اغوش اوست. هق‌هقم را بین مشت‌هایم خفه می‌کنم و فک لَرزانم را، سخت می‌کنم تا ابروداری کند. او چه می‌دانست چه بر سر من امده بود؟ او چه می‌دانست، چه شب‌هایی در تب نبودن ابتین سوختم، او چه می‌دانست، چه شب‌هایی همان کت و شلوار نوزادی همدم اغوش بی‌کودک و سینِه پر شیرم شده بود، او چه می‌دانست. طاقت نمی‌اورم و میان تمام اشک ریختن‌هایم محکم مقابلش می‌ایستم و فریاد می‌کشم:
- تمومش کن!
پای حامی، به یک باره و پر توان ترمز را می‌فشارد و به سختی ماشین را کنترل می‌کند. وسط یک جاده‌ی خاکی، که حتی جن هم پر نمی‌زند، ایستاده‌ایم. صدای نفس‌های حامی، و هق‌هق‌های بی‌نفس من، در ماشین می‌پیچد و انگار، هر کدام منتظر یک جرقه برای منفجر شدن هستیم، تا هر چه در این سه سال بر سرمان امده را فریاد بکشیم. با زنگ خوردن موبایلم، هم نگاه من و هم نگاه حامی به صفحه ان کشیده می‌شود. عکس حامی، در پشت صحفه خاموش و روشن می‌شود و چه چیزی می‌توانست بیشتر از این مرا رسوا کند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت144

با پوزخند کجی خیره شده به عکس خودش در بک گراند گوشی من.
- نمی‌خواد و بعد سه سال هنوز عکس من بک گراند گوشیشه، اونم عکسی که چهار ساعت پیش تو پیجم اپ شده
دست‌هایم لرزان به طرف گوشی می‌روند و با خاموش کردن موبایل سریع ان را درون جیبم می‌اندازم. انگشت‌های حامی، روی فرمان ریتم گرفته‌اند و این سکوت و نگاه خیره‌اش هزاران هزاران حرف را با من بازگو می‌کند. من سَرم را در یقه‌ام انداخته‌ام و بیشتر از این طاقت نمی‌اورم:
- حال ابتین خوبه؟
ناباور، تک‌خندی می‌زند و به تمسخر دستش را زیر فک لرزان من می‌گذارد و به طرف خودش می‌کشد. نگاهم را اهسته تا چشم‌های اسمانی تنگ شده‌اش بالا می‌کشم و قلبم انگار برای یک لحظه نفس کشیدن را از یاد می‌برد، چقدر دلتنگ این نگاه بودم!
- کره‌ام برای خودم؛ اما قلبت تو دهنته تا پرس حالشو کنی؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و فکم را از زیر دست‌هایش بیرون می‌کشم.
- رهام کن حامی، منو و تو تموم شدیم.
حامی ته گلو و به تمسخر می‌خندد. با دو دستش سَرش را می‌فشارد و به ناگهانی در طرف خودش را باز می‌کند و پیاده می‌شود. هیچ کدام از حرف‌هایی که می‌زدم از زبان خودم خارج نمی‌شد، فقط داشتم به این فکر می‌کردم که هانی ع*و*ضی گفته اگر برگردم و بیماری حامی هم برگردد، خود را می‌کشد؛ اما نمونه به حامی نمی‌دهد و دکتر بی پدر گفته احتمال برگشتن بیماری حامی زیاد است؛ چون بد خیم و مادرزادی‌ست. بغض لعنتی، مانند اکثر اوقات بالا می‌اید. حامی تکیه‌اش را به ماشین می‌دهد و به آسمان نگاه می‌کند. پر از حسرت پهنای شانه‌هایش را از نظر می‌گذرانم. چهره‌اش پخته‌تر و زیبا‌تر از قبل شده بود، اصلا این مَرد می‌داند پیری چیست؟ نکند نامیراست؟
قطره‌ی اشکی، اهسته از زیر پلک‌هایم سر می‌خورد و به سمت گونه و نهایت فکم می‌رود. حال من بی او خَراب و با او خَراب تر است. قلبم تنها می‌خواهد در چشم‌هایش زل بزند و با گفتن جمله‌ی برای او می‌میرد؛ لَب‌هایش را عمیق بچشد. حامی، انگار ارام‌تر شده باشد، تکیه‌اش را از ماشین بر می‌دارد و به طرف دَر من می‌اید. در را ارام باز می‌کند و دَست‌هایش را به طرف من دراز می‌کند. من که قطعا سلامت روانی ندارم، قطعا عقل ندارم که دست‌هایش را می‌گیرم و ارام پایین می‌ایم. نگاهش، ارام و خیره بین چشم‌هایم می‌چرخد و انگشتش اهسته قطره‌ی اشک زیر چشمم را می‌زداید. لَب‌های لرزانم را زیر دندان می‌کشم و دیگر توانی برای گرفتن نگاهم ندارم.
چشم‌های ارامش، پر از دلتنگی روی جز به جز صورتم می‌چرخد و روی لَب‌هایم بی‌حرکت می‌شود. نگاهش را اهسته تا چشم‌هایم بالا می‌کشد. انگار منتظر اجازه است. بگویم بی‌تاب‌تر از اویم، رسوای جهان نمی‌شوم؟ چشم می‌بندم و لعنت می‌کنم جهان و مکان را، چشم می‌بندم و نفرین می‌کنم قلب و مغزم را. گرمای لَب‌هایش کل تَنم را به اتش می‌کشاند. اشک‌هایم، بی‌طاقت و پریشان؛ یکی پس از دیگری گونه‌های من و ته ریش‌های او را خیس می‌کنند و کل جانم می‌رود برای این لحظه و بالا امدن دست‌هایم، کل جسمم به نبض می‌نشیند تا نوک انگشت‌هایم موهایش را لمس می‌کند. زمین و زمان از بین می‌روند و هر چه هست، منم و اوست.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
با پوزخند کجی خیره شده به عکس خودش در بک گراند گوشی من.
- نمی‌خواد و بعد سه سال هنوز عکس من بک گراند گوشیشه، اونم عکسی که چهار ساعت پیش تو پیجم اپ شده
دست‌هایم لرزان به طرف گوشی می‌روند و با خاموش کردن موبایل سریع ان را درون جیبم می‌اندازم. انگشت‌های حامی، روی فرمان ریتم گرفته‌اند و این سکوت و نگاه خیره‌اش هزاران هزاران حرف را با من بازگو می‌کند. من سَرم را در یقه‌ام انداخته‌ام و بیشتر از این طاقت نمی‌اورم:
- حال ابتین خوبه؟
ناباور، تک‌خندی می‌زند و به تمسخر دستش را زیر فک لرزان من می‌گذارد و به طرف خودش می‌کشد. نگاهم را اهسته تا چشم‌های اسمانی تنگ شده‌اش بالا می‌کشم و قلبم انگار برای یک لحظه نفس کشیدن را از یاد می‌برد، چقدر دلتنگ این نگاه بودم!
- کره‌ام برای خودم؛ اما قلبت تو دهنته تا پرس حالشو کنی؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و فکم را از زیر دست‌هایش بیرون می‌کشم.
- رهام کن حامی، منو و تو تموم شدیم.
حامی ته گلو و به تمسخر می‌خندد. با دو دستش سَرش را می‌فشارد و به ناگهانی در طرف خودش را باز می‌کند و پیاده می‌شود. هیچ کدام از حرف‌هایی که می‌زدم از زبان خودم خارج نمی‌شد، فقط داشتم به این فکر می‌کردم که هانی ع*و*ضی گفته اگر برگردم و بیماری حامی هم برگردد، خود را می‌کشد؛ اما نمونه به حامی نمی‌دهد و دکتر بی پدر گفته احتمال برگشتن بیماری حامی زیاد است؛ چون بد خیم و مادرزادی‌ست. 
کح87بغض لعنتی، مانند اکثر اوقات بالا می‌اید. حامی تکیه‌اش را به ماشین می‌دهد و به آسمان نگاه می‌کند. پر از حسرت پهنای شانه‌هایش را از نظر می‌گذرانم. چهره‌اش پخته‌تر و زیبا‌تر از قبل شده بود، اصلا این مَرد می‌داند پیری چیست؟ نکند نامیراست؟
قطره‌ی اشکی، اهسته از زیر پلک‌هایم سر می‌خورد و به سمت گونه و نهایت فکم می‌رود. حال من بی او خَراب و با او خَراب تر است. قلبم تنها می‌خواهد در چشم‌هایش زل بزند و با گفتن جمله‌ی برای او می‌میرد؛ لَب‌هایش را عمیق بچشد. حامی، انگار ارام‌تر شده باشد، تکیه‌اش را از ماشین بر می‌دارد و به طرف دَر من می‌اید. در را ارام باز می‌کند و دَست‌هایش را به طرف من دراز می‌کند. من که قطعا سلامت روانی ندارم، قطعا عقل ندارم که دست‌هایش را می‌گیرم و ارام پایین می‌ایم. نگاهش، ارام و خیره بین چشم‌هایم می‌چرخد و انگشتش اهسته قطره‌ی اشک زیر چشمم را می‌زداید. لَب‌های لرزانم را زیر دندان می‌کشم و دیگر توانی برای گرفتن نگاهم ندارم.
چشم‌های ارامش، پر از دلتنگی روی جز به جز صورتم می‌چرخد و روی لَب‌هایم بی‌حرکت می‌شود. نگاهش را اهسته تا چشم‌هایم بالا می‌کشد. انگار منتظر اجازه است. بگویم بی‌تاب‌تر از اویم، رسوای جهان نمی‌شوم؟ چشم می‌بندم و لعنت می‌کنم جهان و مکان را، چشم می‌بندم و نفرین می‌کنم قلب و مغزم را. گرمای لَب‌هایش کل تَنم را به اتش می‌کشاند. اشک‌هایم، بی‌طاقت و پریشان؛ یکی پس از دیگری گونه‌های من و ته ریش‌های او را خیس می‌کنند و کل جانم می‌رود برای این لحظه و بالا امدن دست‌هایم، کل جسمم به نبض می‌نشیند تا نوک انگشت‌هایم موهایش را لمس می‌کند. زمین و زمان از بین می‌روند و هر چه هست، منم و اوست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت145
***
اهسته در خانه را باز می‌کنم. انقدر غرق در فکر شده‌ام که حتی نمی‌توانم چادرم را از روی زمین جمع کنم، تا پله‌ها را بالا امدم کل راه پله ساختمان را جارو کرد.
وارد خانه که می‌شوم، طبق معمول ماهور در خانه جا انداخته بود و تلویزیون تماشا می‌کرد. کیف و چادرم را گوشه‌ای می‌اندازم و با احساس لرزش موبایلم، ان را از جیبم خارج می‌کنم؛ حینی که نگاهم به ده تماس بی‌پاسخ آقای علوی‌ست، گوش به ماهور داده‌ام.
- سلام، چرا انقدر دیر اومدی؟ نگرانت شدم، ساعت یک شبه.
نگاهی به ماهور می‌اندازم، روسری‌ام را از سرم بیرون می‌کشم و هم‌زمان موبایلم را هم به جیبم می‌فرستم:
- بهت نمیگم که پشیمونم کنی!
و من نمی‌خواستم نه او و نه هیچ خَر دیگری مَرا از این دیدار کوچک پشیمان کند. نیم‌نگاهی به صحفه تلویزیون و فیلم عاشقانه‌ای که در حال پخش است می‌اندازم:
- توی عقابم فقط بشین این چرت و پرتارو نگاه کن، اگه خدا کمک کنه اخرش یکیش بلیط هواپیما می‌گیره مستقیم میاد در خونه تو رو می‌بره.
ماهور دستی در هوا به معنای برو بابا تکان می‌دهد و مشتاق تخمک می‌خورد و به پسرک روسی که دخترک را سخت در اغوش گرفته نگاه می‌کند.
- من چقدر بدبختم که باید منت تو و اهورا رو بکشم.
خم می‌شوم و با برداشتن وسایلم به طرف اتاقم حرکت می‌کنم و جواب ماهور را هم می‌دهم:
- اره، منم تا لنگ ظهر می‌خواستم بخوابم تا یک می‌نشستم پای فیلم.
در نیمه باز اتاق را با پا باز می‌کنم و به طرف تخت تک نفره‌ی قدیمی کنج اتاق سه در چهار می‌روم. صدای ماهور بیشعور، تا این‌جا هم می‌اید:
- اره منم تا یک شب پیش اون رئیس خوشگلم بودم همین‌قدر حوصلم سَر می‌رفت.
کیفم را بر می‌دارم و با باز کردن دَر به طرفش پرت می‌کنم.
- ماهور خفه شو! من هنوز زن حامیم، می‌فهمی؟ هنوز حلقه‌اش دستمه و اسمش تو شناسناممه.
ماهور با خنده ادایم را در می‌اورد و کیفم را می‌گیرد:
- خاک تو سرته دیگه، رئیس به اون خوشگلی رو ول کردی چسبیدی به یه اسم.
قلبم مچاله می‌شود. چهره در هم می‌کشم و مشغول باز کردن دکمه‌های شومیز سفید تابستانی‌ام می‌شوم:
- خیلی خَری ماهور، اگر گور کنی واسه خودت قبر بکن!
ماهور با لبخند عريضی سرش را به سمت تلویزیون می‌چرخاند و لَس کرده اهسته می‌گوید:
- به وقتش...
در اتاق را می‌بندم و با برداشتن چادرم ان را اهسته سَر چوب لباسی می‌زنم. همین که سیاهی براق چادر مقابلم دیدگانم قرار می‌گیرد؛ صح*نه جرم دوباره زنده می‌شود. من بودم و او بود و دست‌ها و لَب‌های گرمش. چشم می‌بندم و با یاد اوری خطای شیرینی که مرتکب شده بودم، نفسم بند می‌اید و کل جانم می‌سوزد و گُر می‌گیرد. از اول و از اول و از اول. اصلا مگر می‌شود فکر با او بودن، من ناشی را به گُر گرفتن نیندازد؟
صدای ارامش مانند دیالوگ یک نمایش عاشقانه، لاله‌ی گوشم را نوازش می‌کند و تَنم را از زمین می‌کَند:
- نمی‌تونم مجبورت بکنم؛ اما رهاتم نه.
لَبم اهسته به لبخند می‌نشیند.
- تا روزی که بفهمم برای چی ولم کردی، ولت نمی‌کنم.
بعد هم با قلدری تمام شانه بالا انداخته بود که در صورتی رَهایم می‌کند که دلیلم قانع کننده باشد و من چقدر ضعف رفته بودم برای قلدری کردن‌هایش.
- یاس من دارم میرم بخوابم، فردا صبح اهورا رو بیدار کن باهم برید.
اهسته سَرم را از اتاق بیرون می‌کشم و دستی برای ماهور تکان می‌دهم:
- شب بخیر!
ماهور در خانه را می‌بندد و می‌رود. دوباره بر می‌گردم به طرف تخت، لباس‌ها را پایین تخت می‌گذارم و با در اوردن شومیزم، اهسته روی تخت دراز می‌کشم.
بالشت بزرگ دست دوزم را که به سختی توانسته بودم عطر مخصوص حامی را خریداری و به ان بزنم، بر می‌دارم و با در اغوش کشیدن ان، اهسته چشم می‌بندم.
کمرم را به دیوار می‌دهم و بالشت را سخت در اغوش می‌کشم. برایش تا خود از عاشقانه‌هایمان می‌گویم، از ابتینی که فقط خدا می‌داند چقدر تشنه‌ی لَمس کردنش هستم، از تمام لحظه‌های که بی‌او؛ اما با او گذشته بود. نمی‌دانم چقدر در گوش بالشت بی‌نوا لالایی‌های عاشقانه می‌خوانم تا خواب بروم و شب هم در خواب، به دیدار مجدد حامی برسم. این چرخه را، زیادی از بَر بودم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
***
اهسته در خانه را باز می‌کنم. انقدر غرق در فکر شده‌ام که حتی نمی‌توانم چادرم را از روی زمین جمع کنم، تا پله‌ها را بالا امدم کل راه پله ساختمان را جارو کرد.
وارد خانه که می‌شوم، طبق معمول ماهور در خانه جا انداخته بود و تلویزیون تماشا می‌کرد. 
کیف و چادرم را گوشه‌ای می‌اندازم و با احساس لرزش موبایلم، ان را از جیبم خارج می‌کنم؛ حینی که نگاهم به ده تماس بی‌پاسخ آقای علوی‌ست، گوش به ماهور داده‌ام.
- سلام، چرا انقدر دیر اومدی؟ نگرانت شدم، ساعت یک شبه.
نگاهی به ماهور می‌اندازم، روسری‌ام را از سرم بیرون می‌کشم و هم‌زمان موبایلم را هم به جیبم می‌فرستم:
- بهت نمیگم که پشیمونم کنی!
و من نمی‌خواستم نه او و نه هیچ خَر دیگری مَرا از این دیدار کوچک پشیمان کند. نیم‌نگاهی به صحفه تلویزیون و فیلم عاشقانه‌ای که در حال پخش است می‌اندازم:
- توی عقابم فقط بشین این چرت و پرتارو نگاه کن، اگه خدا کمک کنه اخرش یکیش بلیط هواپیما می‌گیره مستقیم میاد در خونه تو رو می‌بره.
ماهور دستی در هوا به معنای برو بابا تکان می‌دهد و مشتاق تخمک می‌خورد و به پسرک روسی که دخترک را سخت در اغوش گرفته نگاه می‌کند.
- من چقدر بدبختم که باید منت تو و اهورا رو بکشم.
خم می‌شوم و با برداشتن وسایلم به طرف اتاقم حرکت می‌کنم و جواب ماهور را هم می‌دهم:
- اره، منم تا لنگ ظهر می‌خواستم بخوابم تا یک می‌نشستم پای فیلم.
در نیمه باز اتاق را با پا باز می‌کنم و به طرف تخت تک نفره‌ی قدیمی کنج اتاق سه در چهار می‌روم. صدای ماهور بیشعور، تا این‌جا هم می‌اید:
- اره منم تا یک شب پیش اون رئیس خوشگلم بودم همین‌قدر حوصلم سَر می‌رفت.
کیفم را بر می‌دارم و با باز کردن دَر به طرفش پرت می‌کنم.
- ماهور خفه شو! من هنوز زن حامیم، می‌فهمی؟ هنوز حلقه‌اش دستمه و اسمش تو شناسناممه.
ماهور با خنده ادایم را در می‌اورد و کیفم را می‌گیرد:
- خاک تو سرته دیگه، رئیس به اون خوشگلی رو ول کردی چسبیدی به یه اسم.
قلبم مچاله می‌شود. چهره در هم می‌کشم و مشغول باز کردن دکمه‌های شومیز سفید تابستانی‌ام می‌شوم:
- خیلی خَری ماهور، اگر گور کنی واسه خودت قبر بکن!
ماهور با لبخند عريضی سرش را به سمت تلویزیون می‌چرخاند و لَس کرده اهسته می‌گوید:
- به وقتش...
در اتاق را می‌بندم و با برداشتن چادرم ان را اهسته سَر چوب لباسی می‌زنم. همین که سیاهی براق چادر مقابلم دیدگانم قرار می‌گیرد؛ صح*نه جرم دوباره زنده می‌شود. من بودم و او بود و دست‌ها و لَب‌های گرمش. چشم می‌بندم و با یاداوری خطای شیرینی که مرتکب شده بودم، نفسم بند می‌اید و کل جانم می‌سوزد و گُر می‌گیرد.
 از اول و از اول و از اول...
اصلا مگر می‌شود فکر با او بودن، من ناشی را به گُر گرفتن نیندازد؟
صدای ارامش مانند دیالوگ یک نمایش عاشقانه، لاله‌ی گوشم را نوازش می‌کند و تَنم را از زمین می‌کَند:
- نمی‌تونم مجبورت بکنم؛ اما رهاتم نه.
لَبم اهسته به لبخند می‌نشیند.
- تا روزی که بفهمم برای چی ولم کردی، ولت نمی‌کنم.
بعد هم با قلدری تمام شانه بالا انداخته بود که در صورتی رَهایم می‌کند که دلیلم قانع کننده باشد و من چقدر ضعف رفته بودم برای قلدری کردن‌هایش.
- یاس من دارم میرم بخوابم، فردا صبح اهورا رو بیدار کن باهم برید.
اهسته سَرم را از اتاق بیرون می‌کشم و دستی برای ماهور تکان می‌دهم:
- شب بخیر!
ماهور در خانه را می‌بندد و می‌رود. دوباره بر می‌گردم به طرف تخت، لباس‌ها را پایین تخت می‌گذارم و با در اوردن شومیزم، اهسته روی تخت دراز می‌کشم.
بالشت بزرگ دست دوزم را که به سختی توانسته بودم عطر مخصوص حامی را خریداری و به ان بزنم، بر می‌دارم و با در اغوش کشیدن ان، اهسته چشم می‌بندم.
کمرم را به دیوار می‌دهم و بالشت را سخت در اغوش می‌کشم. برایش تا خود صبح از عاشقانه‌هایمان می‌گویم، از ابتینی که فقط خدا می‌داند چقدر تشنه‌ی لَمس کردنش هستم، از تمام لحظه‌های که بی‌او؛ اما با او گذشته بود. نمی‌دانم چقدر در گوش بالشت بی‌نوا لالایی‌های عاشقانه می‌خوانم تا خواب بروم و شب هم در خواب، به دیدار مجدد حامی برسم. این چرخه را، زیادی از بَر بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت146

با مشت‌های محکمی که به َدر می‌خورد، خاطره‌ی بَد هجوم اوردن وحشی‌های هانی، زنده می‌شود و حینی که جیغ می‌زنم از خواب می‌پرم و سریع می‌نشینم. ضربان قلبم، سرسام‌اور بالا می‌رود و محتویات معده‌ام تا انتهای حلقم را می‌سوزاند. کل تَنم نبض گرفته و ترسیده تَنم را در اغوش می‌کشم که صدای اهورا، اب سرَدی بر اتش جانم می‌شود.
- دختر پاشو دیرم شد، اخراجم می‌کنن.
نمی‌دانم با چه سرعتی همان شومیز سفید و روسری سفید به طرح گل بابونه را می‌پوشم. چادرم را از چوب لباسی بر می‌دارم و با برداشتن کیفم به طرف در پذیرایی حرکت می‌کنم. فاصله کوتاه را طی می‌کنم و با باز کردن در قبل از شنیدن هر توجیه و توضیحی، اهورا حرصی در صورتم می‌غرد:
- می‌فهمی ساعت چنده؟ من تا تورو برسونم اون طرف دنیا برم اداره شب شده.
لبخند دندان‌نمای پر استرسی به صورتش می‌پاشم و هول هولکی کفشم را می‌پوشم. هنوز هم سیستم بدنم بخاطر شوک ناگهانی بهم ریخته و معده‌ی لعنتی‌ام از اول صبح، روزم را به گند کشیده:
- ماهور تا ساعت دو شب این‌جا پلاس بود فیلم می‌دید، تقصیر من چیه؟
اهورا زیر لَب غرغرکنان به جان ماهور و چرت و پرت‌هایی که می‌بیند غر می‌زند و حینی که به طرف راه‌پله می‌رود من بی‌نوا را تهدید می‌کند:
- تا دو دقیقه دیگه پایین نبودی، رفتم.
ادایش را در می‌اورم و در حالی که لی‌لی‌کنان پشت کفشم را بالا می‌کشم، نرده را می‌گیرم و به محض بالا امدنش فوری پشت سَر اهورا حرکت می‌کنم. او با این پاهای ریقو و درازش دو پله را یکی پایین می‌اید و منم نفس‌نفس‌زنان پشت سرش پله‌ها را رژه می‌روم. تا به طبقه همکف برسیم و سوار هاشبک سفید اهورا شویم، نفس من برای چند دقیقه‌ای پس رفته و بالا نمی‌امد. اهورا، دنده یک می‌رود و غرغر‌کنان سویچ را می‌چرخاند. حالا از بَد ماجرا هوشنگی هم با ما سر ناسازگاری گذاشته و روشن نمی‌شود. پر استرس به صورتم چنگ می‌زنم و دستم را پر التماس روی داشبورد می‌گذارم :
- هوشنگی تو رو به اوراقای اقاجون خدا بیامرزت روشن شو.
اهورا، حرصی فحشی نثار خواهر مادر اقاجون هوشنگی می‌کند و با روشن شدنش پیروز می‌خندد و پایش را روی گ*از می‌گذارد. کج‌کج به داشبورد هوشنگی نگاه می‌کنم و محکم روی ان می‌کوبم:
- خاک تو سرت، شما پسرا فقط با فحش کار می‌کنید.
***
نمی‌فهمم با چه سرعتی خودم را به شرکت می‌رسانم. همه جا شلوغ پلوغ است و بچه‌ها حسابی درگیر پروژه‌هایشان هستند. همین که کیفم را روی میز می‌گذارم تا بنشینم، دست‌های رهام توجه‌ام را جلب می‌کند. درون اتاقش است؛ اما اشاره می‌کند که من به اتاق بیایم. با دیدن مردی که کنار پنجره درون اتاق رهام است، لَبم ناخواسته به لبخند کش می‌اید. من او را از شانه‌های پهن و استایل رسمی‌اش می‌شناسم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
با مشت‌های محکمی که به َدر می‌خورد، خاطره‌ی بَد هجوم اوردن وحشی‌های هانی، زنده می‌شود و حینی که جیغ می‌زنم از خواب می‌پرم و سریع می‌نشینم. ضربان قلبم، سرسام‌اور بالا می‌رود و محتویات معده‌ام تا انتهای حلقم را می‌سوزاند. 
کل تَنم نبض گرفته و ترسیده تَنم را در اغوش می‌کشم که صدای اهورا، اب سرَدی بر اتش جانم می‌شود.
- دختر پاشو دیرم شد، اخراجم می‌کنن.
نمی‌دانم با چه سرعتی همان شومیز سفید و روسری سفید به طرح گل بابونه را می‌پوشم. چادرم را از چوب لباسی بر می‌دارم و با برداشتن کیفم به طرف در پذیرایی حرکت می‌کنم. فاصله کوتاه را طی می‌کنم و با باز کردن در قبل از شنیدن هر توجیه و توضیحی، اهورا حرصی در صورتم می‌غرد:
- می‌فهمی ساعت چنده؟ من تا تورو برسونم اون طرف دنیا برم اداره شب شده.
لبخند دندان‌نمای پر استرسی به صورتش می‌پاشم و هول هولکی کفشم را می‌پوشم. هنوز هم سیستم بدنم بخاطر شوک ناگهانی بهم ریخته و معده‌ی لعنتی‌ام از اول صبح، روزم را به گند کشیده:
- ماهور تا ساعت دو شب این‌جا پلاس بود فیلم می‌دید، تقصیر من چیه؟
اهورا زیر لَب غرغرکنان به جان ماهور و چرت و پرت‌هایی که می‌بیند غر می‌زند و حینی که به طرف راه‌پله می‌رود من بی‌نوا را تهدید می‌کند:
- تا دو دقیقه دیگه پایین نبودی، رفتم.
ادایش را در می‌اورم و در حالی که لی‌لی‌کنان پشت کفشم را بالا می‌کشم، نرده را می‌گیرم و به محض بالا امدنش فوری پشت سَر اهورا حرکت می‌کنم. او با این پاهای ریقو و درازش دو پله را یکی پایین می‌اید و منم نفس‌نفس‌زنان پشت سرش پله‌ها را رژه می‌روم. تا به طبقه همکف برسیم و سوار هاشبک سفید اهورا شویم، نفس من برای چند دقیقه‌ای پس رفته و بالا نمی‌امد. 
اهورا، غرغر‌کنان سویچ را می‌چرخاند و دنده یک می‌رود . حالا از بَد ماجرا هوشنگی هم با ما سر ناسازگاری گذاشته و روشن نمی‌شود. پر استرس به صورتم چنگ می‌زنم و دستم را پر التماس روی داشبورد می‌گذارم :
- هوشنگی تو رو به اوراح اقای اقاجون خدا بیامرزت روشن شو.
اهورا، حرصی فحشی نثار خواهر مادر اقاجون هوشنگی می‌کند و با روشن شدنش پیروز می‌خندد و پایش را روی گ*از می‌گذارد. کج‌کج به داشبورد هوشنگی نگاه می‌کنم و محکم روی ان می‌کوبم:
- خاک تو سرت، شما پسرا فقط با فحش کار می‌کنید.

***

نمی‌فهمم با چه سرعتی خودم را به شرکت می‌رسانم. همه جا شلوغ پلوغ است و بچه‌ها حسابی درگیر پروژه‌هایشان هستند. همین که کیفم را روی میز می‌گذارم تا بنشینم، دست‌های رهام توجه‌ام را جلب می‌کند. درون اتاقش است؛ اما اشاره می‌کند که من به اتاق بیایم. 
با دیدن مردی که کنار پنجره درون اتاق رهام است، لَبم ناخواسته به لبخند کش می‌اید.
 من او را از شانه‌های پهن و استایل رسمی‌اش می‌شناسم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت147

خم می‌شوم کنار رهام تا در سیستمش کارهای پروژه جدید را نشانم دهد و او هم‌زمان با حامی صحبت می‌کند:
- خب ببینید اقای راد، شرکت ما، در زمینه برگزاری کمپین‌های محیطی، ایونت، سمپلینگ، بازاریابی دیجیتال، تدوین استراتژی و... با برند‌های معتبر زیادی همکاری داشته.
بوی عطر حامی دارد دیوانه‌ام می‌کند. کل فضای شیشه‌ای اتاق را برداشته. انقدر نفس‌های عمیق کشیده‌ام که شش‌هایم می‌سوزد. حتم دارم حتی دَهان شش‌هایم هم به فحش مادر پدر دادن به من بی‌جنبه باز شده. رهام اهسته پوشه‌ی جدیدی را کپی و بر روی سیستم من پست می‌کند. در حین پست شدنش، صدای ارامش توجه‌ام را جلب می‌کند:
- شوهرته؟
سعی می‌کنم ضایع بازی در نیاورم. دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم و اهسته برای رهام لَب می‌زنم:
- لطفا چیزی نگید.
ابرو بالا می‌اندازد و متعجب به ژست من نگاه می‌کند:
- خیلی ضایعی.
شوکه دست و پایم را جمع می‌کنم و کمر صاف می‌کنم. من هم بودم وقتی کارمندم با یکی رفته بود و بعد ده تماس بی‌پاسخ ساعت یک شب پیام داده بود که خانه است، می‌فهمیدم که یک چیزی دارند. مخصوصا با ان رفتار ضایعی که موقع دیدنش نشان دادم.
- مدیر برنامه‌هام باهاتون هماهنگ نکرد؟
با شنیدن صدایش کل تَنم قلب می‌شود و یک نفس می‌کوبد. خاطرات لعنتی، زنده می‌شود و من مانند همان روز‌های اول سرخ می‌شوم. اصلا پای او که وسط باشد، تمامی قوانین دنیا عوض می‌شوند، سن و سال معنایی نمی‌دهد و حتی من هم در سن بیست‌وهشت‌سالگی می‌توانم چهارده‌ساله شوم. حامی اهسته به طرف من و رهام می‌چرخد و با چشم‌های تنگ شده به فاصله اندکمان نگاه می‌کند. نگاهش را که به چشم‌هایم می‌دوزد، یک‌جورهایی بوی تهدید به خاتمه زندگی را حس می‌کنم و اهسته یک قدم از رهام فاصله می‌گیرم. رهام، جدی پایه عینک طبی‌اش را بین دندان می‌گیرد و می‌دانم که حامی وسواس از این کار متنفر است؛ اما هیچ نمی‌گوید. رهام متفکر خودکار را به میز می‌کوبد:
- خب، با هزینه‌های کار تو محیط بیرون شهر مشکل ندارید؟ اسکان، غذا، بیمه، هزینه‌ی حمل و نقل.
حامی دست در جیب می‌برد و شانه بالا می‌اندازد:
- فقط سود‌دهی مهمه.
رهام سری به نشان تفهیم تکان می‌دهد و ابرو بالا می‌اندازد. می‌خواهم اتاق را ترک کنم که رهام انگار چیزی یادش امده باشد، دستش را به طرفم دراز می‌کند:
- اها، راستی یاس، یادت نره چایی صبحتو بخوری.
لبخند دندان‌نمایی می‌زنم و تمام سعی‌ام را می‌کنم که به قیافه برزخ حامی نگاه نکنم.
- ممنون رهام خان.
صدای پوزخند حامی، و این نوع حسادت کردنش، هم شیرین و دلچسب است و هم ترسناک و دلهره اور. امان از لحظه‌ای که مرا تنها گیر بیاورد! اهسته به سمت خروجی اتاق حرکت می‌کنم. قرار است از شنبه، تیم مدلینگ‌ها و گریمورها و فیلمبرداری و تمام افرادی که به کادر تبلیغ ربط دارند، به شمال برویم. یک روستای قدیمی و کوچک برای تبلیغات انتخاب شده. اسکان در چادر‌های مسافرتی‌ست و نهار و شام و صبحانه، به عهده‌ی یکی از اهالی ان روستاست. نمی‌دانم این فکر اقتصادی را حامی کرده یا یزدان؛ اما خوب می‌دانم که او هیچ کاری را بدون برنامه انجام نمی‌دهد.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
خم می‌شوم کنار رهام تا در سیستمش کارهای پروژه جدید را نشانم دهد و او هم‌زمان با حامی صحبت می‌کند:
- خب ببینید اقای راد، شرکت ما، در زمینه برگزاری کمپین‌های محیطی، ایونت، سمپلینگ، بازاریابی دیجیتال، تدوین استراتژی و... با برند‌های معتبر زیادی همکاری داشته.
بوی عطر حامی دارد دیوانه‌ام می‌کند. کل فضای شیشه‌ای اتاق را برداشته. انقدر نفس‌های عمیق کشیده‌ام که شش‌هایم می‌سوزد. حتم دارم حتی دَهان شش‌هایم هم به فحش مادر پدر دادن به من بی‌جنبه باز شده.
 رهام اهسته پوشه‌ی جدیدی را کپی و بر روی سیستم من پست می‌کند. در حین پست شدنش، صدای ارامش توجه‌ام را جلب می‌کند:
- شوهرته؟
سعی می‌کنم ضایع بازی در نیاورم. دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم و اهسته برای رهام لَب می‌زنم:
- لطفا چیزی نگید.
ابرو بالا می‌اندازد و متعجب به ژست من نگاه می‌کند:
- خیلی ضایعی.
شوکه دست و پایم را جمع می‌کنم و کمر صاف می‌کنم. من هم بودم وقتی کارمندم با یکی رفته بود و بعد ده تماس بی‌پاسخ ساعت یک شب پیام داده بود که خانه است، می‌فهمیدم که یک چیزی دارند. مخصوصا با ان رفتار ضایعی که موقع دیدنش نشان دادم.
- مدیر برنامه‌هام باهاتون هماهنگ نکرد؟
با شنیدن صدایش کل تَنم قلب می‌شود و یک نفس می‌کوبد. خاطرات لعنتی، زنده می‌شود و من مانند همان روز‌های اول سرخ می‌شوم. اصلا پای او که وسط باشد، تمامی قوانین دنیا عوض می‌شوند، سن و سال معنایی نمی‌دهد و حتی من هم در سن بیست‌ونه سالگی می‌توانم چهارده‌ساله شوم. حامی اهسته به طرف من و رهام می‌چرخد و با چشم‌های تنگ شده به فاصله اندکمان نگاه می‌کند. نگاهش را که به چشم‌هایم می‌دوزد، یک‌جورهایی بوی تهدید به خاتمه زندگی را حس می‌کنم و اهسته یک قدم از رهام فاصله می‌گیرم. 
رهام، جدی پایه عینک طبی‌اش را بین دندان می‌گیرد و می‌دانم که حامی وسواس از این کار متنفر است؛ اما هیچ نمی‌گوید. رهام متفکر خودکار را به میز می‌کوبد:
- خب، با هزینه‌های کار تو محیط بیرون شهر مشکل ندارید؟ اسکان، غذا، بیمه، هزینه‌ی حمل و نقل.
حامی دست در جیب می‌برد و شانه بالا می‌اندازد:
- فقط سود‌دهی مهمه.
رهام سری به نشان تفهیم تکان می‌دهد و ابرو بالا می‌اندازد. می‌خواهم اتاق را ترک کنم که رهام انگار چیزی یادش امده باشد، دستش را به طرفم دراز می‌کند:
- اها، راستی یاس، یادت نره چایی صبحتو بخوری.
لبخند دندان‌نمایی می‌زنم و تمام سعی‌ام را می‌کنم که به قیافه برزخ حامی نگاه نکنم.
- ممنون رهام خان.
صدای پوزخند حامی، و این نوع حسادت کردنش، هم شیرین و دلچسب است و هم ترسناک و دلهره اور. اصلا از عمد گفته بودم رهام خان! از عمد بعد این همه مدت او را به اسم کوچک صدا زدم تا حسادت حامی را و رگ غیرتش را بعد سه سال و اندی بسنجم... امان از لحظه‌ای که مرا تنها گیر بیاورد!
 اهسته به سمت خروجی اتاق حرکت می‌کنم. قرار است از شنبه، تیم مدلینگ‌ها و گریمورها و فیلمبرداری و تمام افرادی که به کادر تبلیغ ربط دارند، به شمال برویم.
 یک روستای قدیمی و کوچک برای تبلیغات انتخاب شده. اسکان در چادر‌های مسافرتی‌ست و نهار و شام و صبحانه، به عهده‌ی یکی از اهالی ان روستاست. نمی‌دانم این فکر اقتصادی را حامی کرده یا یزدان؛ اما خوب می‌دانم که او هیچ کاری را بدون برنامه انجام نمی‌دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا