.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت138
" یاس"
خسته از یک روز پر کار، کلید را در در میاندازم و با ان یکی دستم پلاستیک گوجه و خیار را میگیرم. در را باز میکنم و با دیدن ماهور که وسط خانه مشغول پاک کردن سبزی است، لَبم به لبخند کش میاید:
- یعنی هیچ نعمتی بزگتر از این که بیای داخل ببینی یکی تو خونه است، نیست.
با اهوم ماهور، اهسته نگاهم به سمت چپ خانه میافتد.
پسر خالهی نسبتا اقا؛ اما سیریش ماهور و خود اهورا پشت میز گرد کنج پذیرایی نشسته بودند. نگاهم به گل و شیرینی روی میز میافتد و اخمهایم سخت در هم میرود. پلاستیکها را بین مشت میفشارم و با کمک پشت کفشم، کفشهای تابستانه را از پایم در میاورم و با سر زیر افتاده اهسته سلام میکنم. علیرضا بلند میشود و حینی که پیراهن چهارخانه سورمهای سفیدش را مرتب میکند، سلام میدهد.
زیر لَب، چند فحش خواهر مادر حوالهی خود میکنم و به طرف اشپز خانه میروم:
- خیلی خوش اومدید اقاعلیرضا.
اصلا هم خوش نیامده بود، اوی بیشعور هر وقت میامد مایهی عذاب و جنگ بود. یک سال است که من میگویم "نه" و او درست سر هر ماه که حقوقش را میگیرد گل و شیرینی میخرد و با این فکر که من نظرم تغییر کرده، مزاحم من میشود.
- ممنون خانم بختیاری.
بسیار مودب و اقا و صد البته سیریش و نچسب است.
- بفرمایید تو رو خدا.
او روی صندلی مینشیند و من، با یک نگاه طولانی و پر معنا برای اهورا خط و نشان میکشم. خشتکش را روی سَرش میکشیدم. به طرف یخچال میروم و چند دانه میوههای باقی مانده را به طرف سینک میبرم.
- زحمت نکشید تو رو خدا اومدم خودتون رو ببینم. حالتون چطوره؟
حرصی دندان میسابم و با حساب اینکه پشت به من نشستهاند چشم در کاسه میچرخانم و با یک لبخند زورکی به طرفش برمیگردم:
- خیلی خوش آمدید، خدا را شکر به لطف اهورا و ماهورجان، خوبم.
شیر اب را باز میکنم و دلم میخواهد انقدر طول بدهم که علف زیر پاهایش سبز بشود.
- ماهور برو کمک یاس، ول کن این سبزیها رو.
زیر چشمی به اهورا نگاه میکنم. اخمهای خودش هم در هم است و بیحوصله و خیره به علیرضا نگاه میکند.
- حال خاله چطور بود؟
علیرضا زیادی مودب و متین است. یک شغل خوب دارد و کارمند بانک است. چهرهی نسبتا خوب و قد و هیکل خوب و متناسبی دارد؛ اما اب دَهانم را به سختی فرو میدهم باز هم کار به اینجا رسید که خندههای حامی و عطر و تار مویش زنده بشود. لَب میگزم و با نیشگونی که از بازویم گرفته میشود، تکانی میخورم و شوکه به طرف ماهور برمیگردم.
با اخمهای درهم رفته سیب سبزرنگ را از دستم میگیرد و مشغول شستنش میشود:
- تمومش کن یاس، سهسال گذشته نمیخوای فراموش کنی؟
بغض میکنم، ابتینم الان باید سهسال و یکماه داشته باشد، بزرگ شده شیر مَردم. یک مشت اب به صورتم میزنم و دستم را روی صورتم نگه میدارم:
- چجوری همهی جونمو فراموش کنم؟ قلب من پیش ابتین و حامی رها شده ماهور.
بغض تا بیخ گلویم امده و صدایم را خشدار کرده. چشمهایم میسوزند و گرمی اشک را زیر پلکهایم حس میکنم. ماهور عصبی سیب را درون سینک میاندازد و به طرف اهورا بر میگردد:
- اهورا میشه لطفا با علیرضا برید پایین؟
نمیدانم اهورا چگونه علیرضای سیریش را پایین میبرد، فقط میدانم که تا در پذیرایی بسته میشود، صدای فریاد حرصی ماهور در خانه میپیچد:
- تمومش کن، تَ مو مِش کن. اون زن داره، میفهمی؟ مگه عکساشونو توی پیجش ندیدی؟
بغضم میشکند و هقهقم به هوا میرود. تکیه دستم را به کابینت میدهم تا اوار نشوم؛ اما بیفایده است. حامی تنها یک کلمه نبود، دنیای از خاطرات را این اسم به دوش میکشید.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
" یاس"
خسته از یک روز پر کار، کلید را در در میاندازم و با ان یکی دستم پلاستیک گوجه و خیار را میگیرم. در را باز میکنم و با دیدن ماهور که وسط خانه مشغول پاک کردن سبزی است، لَبم به لبخند کش میاید:
- یعنی هیچ نعمتی بزگتر از این که بیای داخل ببینی یکی تو خونه است، نیست.
با اهوم ماهور، اهسته نگاهم به سمت چپ خانه میافتد.
پسر خالهی نسبتا اقا؛ اما سیریش ماهور و خود اهورا پشت میز گرد کنج پذیرایی نشسته بودند. نگاهم به گل و شیرینی روی میز میافتد و اخمهایم سخت در هم میرود. پلاستیکها را بین مشت میفشارم و با کمک پشت کفشم، کفشهای تابستانه را از پایم در میاورم و با سر زیر افتاده اهسته سلام میکنم. علیرضا بلند میشود و حینی که پیراهن چهارخانه سورمهای سفیدش را مرتب میکند، سلام میدهد.
زیر لَب، چند فحش خواهر مادر حوالهی خود میکنم و به طرف اشپز خانه میروم:
- خیلی خوش اومدید اقاعلیرضا.
اصلا هم خوش نیامده بود، اوی بیشعور هر وقت میامد مایهی عذاب و جنگ بود. یک سال است که من میگویم "نه" و او درست سر هر ماه که حقوقش را میگیرد گل و شیرینی میخرد و با این فکر که من نظرم تغییر کرده، مزاحم من میشود.
- ممنون خانم بختیاری.
بسیار مودب و اقا و صد البته سیریش و نچسب است.
- بفرمایید تو رو خدا.
او روی صندلی مینشیند و من، با یک نگاه طولانی و پر معنا برای اهورا خط و نشان میکشم. خشتکش را روی سَرش میکشیدم. به طرف یخچال میروم و چند دانه میوههای باقی مانده را به طرف سینک میبرم.
- زحمت نکشید تو رو خدا اومدم خودتون رو ببینم. حالتون چطوره؟
حرصی دندان میسابم و با حساب اینکه پشت به من نشستهاند چشم در کاسه میچرخانم و با یک لبخند زورکی به طرفش برمیگردم:
- خیلی خوش آمدید، خدا را شکر به لطف اهورا و ماهورجان، خوبم.
شیر اب را باز میکنم و دلم میخواهد انقدر طول بدهم که علف زیر پاهایش سبز بشود.
- ماهور برو کمک یاس، ول کن این سبزیها رو.
زیر چشمی به اهورا نگاه میکنم. اخمهای خودش هم در هم است و بیحوصله و خیره به علیرضا نگاه میکند.
- حال خاله چطور بود؟
علیرضا زیادی مودب و متین است. یک شغل خوب دارد و کارمند بانک است. چهرهی نسبتا خوب و قد و هیکل خوب و متناسبی دارد؛ اما اب دَهانم را به سختی فرو میدهم باز هم کار به اینجا رسید که خندههای حامی و عطر و تار مویش زنده بشود. لَب میگزم و با نیشگونی که از بازویم گرفته میشود، تکانی میخورم و شوکه به طرف ماهور برمیگردم.
با اخمهای درهم رفته سیب سبزرنگ را از دستم میگیرد و مشغول شستنش میشود:
- تمومش کن یاس، سهسال گذشته نمیخوای فراموش کنی؟
بغض میکنم، ابتینم الان باید سهسال و یکماه داشته باشد، بزرگ شده شیر مَردم. یک مشت اب به صورتم میزنم و دستم را روی صورتم نگه میدارم:
- چجوری همهی جونمو فراموش کنم؟ قلب من پیش ابتین و حامی رها شده ماهور.
بغض تا بیخ گلویم امده و صدایم را خشدار کرده. چشمهایم میسوزند و گرمی اشک را زیر پلکهایم حس میکنم. ماهور عصبی سیب را درون سینک میاندازد و به طرف اهورا بر میگردد:
- اهورا میشه لطفا با علیرضا برید پایین؟
نمیدانم اهورا چگونه علیرضای سیریش را پایین میبرد، فقط میدانم که تا در پذیرایی بسته میشود، صدای فریاد حرصی ماهور در خانه میپیچد:
- تمومش کن، تَ مو مِش کن. اون زن داره، میفهمی؟ مگه عکساشونو توی پیجش ندیدی؟
بغضم میشکند و هقهقم به هوا میرود. تکیه دستم را به کابینت میدهم تا اوار نشوم؛ اما بیفایده است. حامی تنها یک کلمه نبود، دنیای از خاطرات را این اسم به دوش میکشید.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
کد:
" یاس"
خسته از یک روز پر کار، کلید را در در میاندازم و با ان یکی دستم پلاستیک گوجه و خیار را میگیرم. در را باز میکنم و با دیدن ماهور که وسط خانه مشغول پاک کردن سبزی است، لَبم به لبخند کش میاید:
- یعنی هیچ نعمتی بزگتر از این که بیای داخل ببینی یکی تو خونه است، نیست.
با اهوم ماهور، اهسته نگاهم به سمت چپ خانه میافتد.
پسر خالهی نسبتا اقا؛ اما سیریش ماهور و خود اهورا پشت میز گرد کنج پذیرایی نشسته بودند. نگاهم به گل و شیرینی روی میز میافتد و اخمهایم سخت در هم میرود. پلاستیکها را بین مشت میفشارم و با کمک پشت کفشم، کفشهای تابستانه را از پایم در میاورم و با سر زیر افتاده اهسته سلام میکنم. علیرضا بلند میشود و حینی که پیراهن چهارخانه سورمهای سفیدش را مرتب میکند، سلام میدهد.
زیر لَب، چند فحش خواهر مادر حوالهی خود میکنم و به طرف اشپز خانه میروم:
- خیلی خوش اومدید اقاعلیرضا.
اصلا هم خوش نیامده بود، اوی بیشعور هر وقت میامد مایهی عذاب و جنگ بود. یک سال است که من میگویم "نه" و او درست سر هر ماه که حقوقش را میگیرد گل و شیرینی میخرد و با این فکر که من نظرم تغییر کرده، مزاحم من میشود.
- ممنون خانم بختیاری.
بسیار مودب و اقا و صد البته سیریش و نچسب است.
- بفرمایید تو رو خدا.
او روی صندلی مینشیند و من، با یک نگاه طولانی و پر معنا برای اهورا خط و نشان میکشم. خشتکش را روی سَرش میکشیدم. به طرف یخچال میروم و چند دانه میوههای باقی مانده را به طرف سینک میبرم.
- زحمت نکشید تو رو خدا اومدم خودتون رو ببینم. حالتون چطوره؟
حرصی دندان میسابم و با حساب اینکه پشت به من نشستهاند چشم در کاسه میچرخانم و با یک لبخند زورکی به طرفش برمیگردم:
- خیلی خوش آمدید، خدا را شکر به لطف اهورا و ماهورجان، خوبم.
شیر اب را باز میکنم و دلم میخواهد انقدر طول بدهم که علف زیر پاهایش سبز بشود.
- ماهور برو کمک یاس، ول کن این سبزیها رو.
زیر چشمی به اهورا نگاه میکنم. اخمهای خودش هم در هم است و بیحوصله و خیره به علیرضا نگاه میکند.
- حال خاله چطور بود؟
عليرضا زیادی مودب و متین است. یک شغل خوب دارد و کارمند بانک است. چهرهی نسبتا خوب و قد و هیکل خوب و متناسبی دارد؛ اما... اب دَهانم را به سختی فرو میدهم باز هم کار به اینجا رسید که خندههای حامی و عطر و تار مویش زنده بشود. لَب میگزم و با نیشگونی که از بازویم گرفته میشود، تکانی میخورم و شوکه به طرف ماهور برمیگردم.
با اخمهای درهم رفته سیب سبزرنگ را از دستم میگیرد و مشغول شستنش میشود:
- تمومش کن یاس، سهسال گذشته نمیخوای فراموش کنی؟
بغض میکنم، ابتینم الان باید سهسال و یکماه داشته باشد، بزرگ شده شیر مَردم. یک مشت اب به صورتم میزنم و دستم را روی صورتم نگه میدارم:
- چجوری همهی جونمو فراموش کنم؟ قلب من پیش ابتین و حامی رها شده ماهور.
بغض تا بیخ گلویم امده و صدایم را خشدار کرده. چشمهایم میسوزند و گرمی اشک را زیر پلکهایم حس میکنم. ماهور عصبی سیب را درون سینک میاندازد و به طرف اهورا بر میگردد:
- اهورا میشه لطفا با علیرضا برید پایین؟
نمیدانم اهورا چگونه علیرضای سیریش را پایین میبرد، فقط میدانم که تا در پذیرایی بسته میشود، صدای فریاد حرصی ماهور در خانه میپیچد:
- تمومش کن، تَ مو مِش کن. اون زن داره، میفهمی؟ مگه عکساشونو توی پیجش ندیدی؟
بغضم میشکند و هقهقم به هوا میرود. تکیه دستم را به کابینت میدهم تا اوار نشوم؛ اما بیفایده است. حامی تنها یک کلمه نبود، دنیای از خاطرات را این اسم به دوش میکشید.
آخرین ویرایش: