کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت88

چند مدتی از ان اتفاق گذشته. حامی مانند گذشته به روند عادی زندگی برگشته و من نمی دانم چرا تمام سعی اش بر این است من را نادیده بگیرد.
کمتر باهم زد و خورد داریم و او بیشتر درگیر کار هایش است...
اخرین شبی که پیش هم خوابیدم همان شب برگشتنمان بود و اخرین باری که در اغوشم کشید صبح فردای ان روز؛ برای یاد اوری نزدیک شدن موعد شش ماه ...
چرا من انتظار داشتم حامی ان حرف را فراموش کند؟ چرا از او قصد کمی رمانتیک بودن و پیشنهاد ازدواج دادن را داشتم؟
با دیدن مادام که یک سینی مجلل در دست دارد به طرفش می روم :
- کجا بیب؟
نرم می خندد و سینی را به طرفم دراز می کند:
- می خواستم برای حامی ابجو ببرم.
مزه ی زهری ماری ابجو را دوست دارد و من نمی توانم او را درک کنم. سینی و بطری کریستالی زیبا و جام در ان را از مادام می گیرم و به طرف طبقه ی بالا حرکت می کنم.
خبر خوب اینکه مادر حامی از بیمارستان مرخص شده و باید پنج ماه قرنطینه اش را بگذراند...
من انتظار داشتم با این اتفاق حامی کلی پر انرژی شود اما او فقط ده دقیقه اولی که خبر را شنید لبخند داشت.
اخرین پله را بالا می ایم و وارد سالن طبقه بالا می شوم.
به طرف اتاق حامی حرکت می کنم و با گذشتن از ان مجسمه زن یونانی بر*ه*نه که شدیداً روی مخم می رود وارد راه رو می شوم.
چند تقه به در اتاقش می زنم و با صدای ارام و جدی اش دستگیره را پایین می کشم.
شیطنت او ناخواسته به من هم سرایت کرده بود!
- سلام عمو جون.
موبایلش را خاموش می کند و خیلی جدی، نیم نگاهی به ست ادیداس طوسی من می اندازد.
- ممنون
از جواب خشک و بی تفاوتش بادم می خوابد.
بار اولش نیست... چند وقتی می شود زیادی فاصله گرفته!
سینی را روی میز چوبی زیبا می گذارم. اهسته به طرف در قدم بر میدارم؛ شاید بگوید بمان...
اما نمی گوید!
- درم ببند لطفا.
عملا بیرونم می کند. بی حوصله چشم در کاسه می چر خانم و در اتاقش را محکم می کوبم.
روانی نامتعادل!
به طرف طبقه ی پایین می روم.
پله ها را دوتا یکی می کنم و به طرف مادامی که مشغول گردگیری است و با ذوق با موبایل حرف می زند، می روم :
- با کی حرف میزنی شیطون؟
مادام همان گونه که با شوق می خندد هم جواب پشت خط را می دهد هم من را :
- اره صدای یاسه... اقا مهراد.
من هم ناخواسته پر از شوق می شوم و جیغ می کشم.
بی طاقت به طرف مادام می روم و موبایل را از دستش می کشم :
- ســــلام بی معرفت!
بلند و مردانه می خندد. انگار حالش خوب است، خیلی خوب.
- چطوری دختر؟
پر از ذوق می خندم و موبایل را به ان یکی گوشم می چسبانم:
- افتضاح! بی تو هیچ صفایی نداره.
باز هم می خندد.
باید اعتراف کنم دلم برای خنده های مردانه اش تنگ شده.
- دلمون به تو خوش بود ما رو رها کردی تو قفس خودت پریدی!
مهراد می گوید و می گوید و می گوید... از این چندین ماه، از خودش، از اموزشگاه موسیقی که در ان مشغول شده، از اینکه به پدرم سر می‌زده، از اینکه دلش برای من تنگ شده و از همه چیز...
انقدر حرف زدیم که صدای شاکی حامی که از من می خواست ارام باشم بلند می شود.
انقدر که شارژ مهراد تمام می شود و با چند دقیقه تاخیر زنگ می زند و با خنده می گوید مخابرات از مان شکایت کرده! و من هم خندیده بودم و با او خداحافظی کرده بودم.
گفت به زودی موعد شش ماه تمام می شود مرا می‌بیند..
به زودی!
و من، از این بغض تیره ی سنگی که با این حرف گلو گیرم می شود متنفرم، متنفر!

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت88

چند مدتی از ان اتفاق گذشته. حامی مانند گذشته به روند عادی زندگی برگشته و من نمی دانم چرا تمام سعی اش بر این است من را نادیده بگیرد.
کمتر باهم زد و خورد داریم و او بیشتر درگیر کار هایش است...
اخرین شبی که پیش هم خوابیدم همان شب برگشتنمان بود و اخرین باری که در اغوشم کشید صبح فردای ان روز؛ برای یاد اوری نزدیک شدن موعد شش ماه ...
چرا من انتظار داشتم حامی ان حرف را فراموش کند؟ چرا از او قصد کمی رمانتیک بودن و پیشنهاد ازدواج دادن را داشتم؟
با دیدن مادام که یک سینی مجلل در دست دارد به طرفش می روم :
- کجا بیب؟
نرم می خندد و سینی را به طرفم دراز می کند:
- می خواستم برای حامی ابجو ببرم.
مزه ی زهری ماری ابجو را دوست دارد و من نمی توانم او را درک کنم. سینی و بطری کریستالی زیبا و جام در ان را از مادام می گیرم و به طرف طبقه ی بالا حرکت می کنم.
خبر خوب اینکه مادر حامی از بیمارستان مرخص شده و باید  پنج ماه قرنطینه اش را بگذراند...
من انتظار داشتم با این اتفاق حامی کلی پر انرژی شود اما او فقط ده دقیقه اولی که خبر را شنید لبخند داشت.
اخرین پله را بالا می ایم و وارد سالن طبقه بالا می شوم.
به طرف اتاق حامی حرکت می کنم و با گذشتن از ان مجسمه زن یونانی بر*ه*نه که شدیداً روی مخم می رود وارد راه رو می شوم.
چند تقه به در اتاقش می زنم و با صدای ارام و جدی اش دستگیره را پایین می کشم.
شیطنت او ناخواسته به من هم سرایت کرده بود!
- سلام عمو جون.
موبایلش را خاموش می کند و خیلی جدی، نیم نگاهی به ست ادیداس طوسی من می اندازد.
- ممنون
از جواب خشک و بی تفاوتش بادم می خوابد.
بار اولش نیست... چند وقتی می شود زیادی فاصله گرفته!
سینی را  روی میز چوبی زیبا می گذارم. اهسته به طرف در قدم بر میدارم؛ شاید بگوید بمان...
اما نمی گوید!
- درم ببند لطفا.
عملا بیرونم می کند. بی حوصله چشم در کاسه می چر خانم و در اتاقش را محکم می کوبم.
روانی نامتعادل!
به طرف طبقه ی پایین می روم.
پله ها را دوتا یکی می کنم و به طرف مادامی که مشغول گردگیری است و با ذوق با موبایل حرف می زند، می روم :
 - با کی حرف میزنی شیطون؟
مادام همان گونه که با شوق می خندد هم جواب پشت خط را می دهد هم من را :
- اره صدای یاسه... اقا مهراد.
من هم ناخواسته پر از شوق می شوم و جیغ می کشم.
بی طاقت به طرف مادام می روم و موبایل را از دستش می کشم :
- ســــلام بی معرفت!
بلند و مردانه می خندد. انگار حالش خوب است، خیلی خوب.
- چطوری دختر؟
پر از ذوق می خندم و موبایل را به ان یکی گوشم می چسبانم:
- افتضاح! بی تو هیچ صفایی نداره.
باز هم می خندد.
باید اعتراف کنم دلم برای خنده های مردانه اش تنگ شده.
- دلمون به تو خوش بود ما رو رها کردی تو قفس خودت پریدی!
مهراد می گوید و می گوید و می گوید... از این چندین ماه، از خودش، از اموزشگاه موسیقی که در ان مشغول شده، از اینکه به پدرم سر می‌زده، از اینکه دلش برای من تنگ شده و از همه چیز...
انقدر حرف زدیم که صدای شاکی حامی که از من می خواست ارام باشم بلند می شود.
انقدر که شارژ مهراد تمام می شود و با چند دقیقه تاخیر زنگ می زند و با خنده می گوید مخابرات از مان شکایت کرده! و من هم خندیده بودم و با او خداحافظی کرده بودم.
گفت به زودی موعد شش ماه تمام می شود مرا می‌بیند..
به زودی!
و من، از این بغض تیره ی سنگی که با این حرف گلو گیرم می شود متنفرم، متنفر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت89


***

حامی کلافه صدایش را روی سَر انداخته و از مادام جای عطرش را می پرسد.
بین خودمان بماند، من اخرین شیشه ی عطرش را دزدیده ام! خب چه کنم بویش لامصب بهشتیست، شب هایی که نیست، انقدر فضا از از عطرش پر می کنم که نبودنش کمرنگ تر شود...
لقمه را در کمال ارامش در دَهانم می گذارم که سر و کله ی کلافه ی حامی در اشپز خانه پیدا می شود:
- نمی فهمم این لامصب کجاست!
مادام بشقاب را از ماشین ظرفشویی در می اورد و با نیم نگاهی به قد و بالای حامی در تیپ همیشه رسمی اش رو به من می کند... یک جور که انگار می داند پیش من است.
- ندیدم اقا... خیلی نیازش دارین؟
دستی در موهای بلند خوش حالتش می کشد.
نگاهم از تیشرت جذب سفیدش، به شلوار پارچه ای نخودی اش می افتد و دوباره همان نگاه را تا نیم رخ کلافه اش بالا می کشم.
- امشب مهمون دارم.
مادام با شنیدن این حرف کلا موضوع اصلی را فراموش می کند و گونه اش می کوبد:
- چرا خبر ندادین اقا؟ چند نفرن؟ برای شام میمونن؟
حامی نوچی می کند و دست در جیب شاکی به مادام نگاه می کند:
- دوتا بیشتر نیست، الان درد چیز دیگه است، میگم این صاحب مرده کجاست؟
سعی دارم به اینکه نکند مهمان هایش از ان خانم های لوند و جذاب است، فکر نکنم...
- می خوای بیام بگردم پیداش کنم؟
دستی به پیشانی اش می کشد و یک جوری کنکاش گرانه نگاهم می کند.
این روز های اخیر زیادی معمولی گذشته بود... او سرگرم کار و کتاب هایش، من، سرگرم مادام و سگ هاسکی حامی...
یک جور هایی انگار ان تب و تاب لیلی مجنون مانند خوابیده و شده ایم ان دختر و پیرمرد روز های اول!
- نکنه تو برداشتیش؟ از بوش خیلی خوشت می اومد...
بی تفاوت شانه بالا می اندازم :
- شاید.
حرصی نگاهم می کند و شاکی نامم را می خواند.
- خیلی خب بابا، تو کمدم گذاشتم سگ خور!
بدون هیچ حرف دیگری با یک سری غر و لند های حق اشپز را ترک می کند.
- اتفاقی بینتون افتاده مادر؟
شانه بالا می اندازم و لیوان اب پرتقالم را سر می کشم :
- هر چی بوده دیگه داره میگذره ، چند روز دیگه موعد شش ماه میرسه، من بر می‌گردم تهران اونم با دافای دورش به زندگی ادامه میده.
با این جمله ام انگار برق از سر مادام می‌گذرد.
با صدای شکستن بشقاب چینی و بر خورد ان به سنگ کف اشپز خانه، تکانی می خورم و شوکه سر بلند می کنم...
صدایش هنوز در سرم است!
- چی شد!؟
مادام بی توجه به من و استرس ناگهانی که به وجودم نشسته نم ناک نگاهم می کند.
کل تنش از شدت بغض می لرزد! اوخیلی زود احساستش را لو می دهد، ساده است و بی شیله پیله... مانند قلب من.
- میری؟
خب.. کمی نفس کشیدن سخت می شود.
انگار تازه معنای واژه" رفتن" را می فهمم!
رفتن، یعنی دور شدن از حامی...
رفتن یعنی ندیدن خنده های او...
رفتن، یعنی از دست دادن اغوش او...
رفتن یعنی نچشیدن محبت و شیطنت های او...
رفتن یعنی فراموش نشدن شب های با او...
رفتن یعنی از دست دادن او...
رفتن... رفتن یعنی... یعنی مرگ من!

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت89


***

حامی کلافه صدایش را روی سَر انداخته و از مادام جای عطرش را می پرسد.
بین خودمان بماند، من اخرین شیشه ی عطرش را دزدیده ام! خب چه کنم بویش لامصب بهشتیست، شب هایی که نیست، انقدر فضا از از عطرش پر می کنم که نبودنش کمرنگ تر شود...
لقمه را در کمال ارامش در دَهانم می گذارم که سر و کله ی کلافه ی حامی در اشپز خانه پیدا می شود:
- نمی فهمم این لامصب کجاست!
مادام بشقاب را از ماشین ظرفشویی در می اورد و با نیم نگاهی به قد و بالای حامی در تیپ همیشه رسمی اش رو به من می کند... یک جور که انگار می داند پیش من است.
- ندیدم اقا... خیلی نیازش دارین؟
دستی در موهای بلند خوش حالتش می کشد.
نگاهم از تیشرت جذب سفیدش، به شلوار پارچه ای نخودی اش می افتد و دوباره همان نگاه را تا نیم رخ کلافه اش بالا می کشم.
- امشب مهمون دارم.
مادام با شنیدن این حرف کلا موضوع اصلی را فراموش می کند و گونه اش می کوبد:
- چرا خبر ندادین اقا؟ چند نفرن؟ برای شام میمونن؟
حامی نوچی می کند و دست در جیب شاکی به مادام نگاه می کند:
- دوتا بیشتر نیست، الان درد چیز دیگه است، میگم این صاب مرده کجاست؟
سعی دارم به اینکه نکند مهمان هایش از ان خانم های لوند و جذاب است، فکر نکنم...
- می خوای بیام بگردم پیداش کنم؟
دستی به پیشانی اش می کشد و یک جوری کنکاش گرانه نگاهم می کند.
این روز های اخیر زیادی معمولی گذشته بود... او سرگرم کار و کتاب هایش، من، سرگرم مادام و سگ هاسکی حامی...
یک جور هایی انگار ان تب و تاب لیلی مجنون مانند خوابیده و شده ایم ان دختر و پیرمرد روز های اول!
- نکنه تو برداشتیش؟ از بوش خیلی خوشت می اومد...
بی تفاوت شانه بالا می اندازم :
- شاید.
حرصی نگاهم می کند و شاکی نامم را می خواند.
- خیلی خب بابا، تو کمدم گذاشته سگ خور!
بدون هیچ حرف دیگری با یک سری غر و لند های حق، اشپز را ترک می کند.
- اتفاقی بینتون افتاده مادر؟
شانه بالا می اندازم و لیوان اب پرتقالم را سر می کشم :
- هر چی بوده دیگه داره میگذره ، چند روز دیگه موعد شش ماه میرسه، من بر می‌گردم تهران اونم با دافای دورش به زندگی ادامه میده.
با این جمله ام انگار برق از سر مادام می‌گذرد.
با صدای شکستن بشقاب چینی و بر خورد ان به سنگ کف اشپز خانه، تکانی می خورم و شوکه سر بلند می کنم...
صدایش هنوز در سرم است!
- چی شد!؟
مادام بی توجه به من و استرس ناگهانی که به وجودم نشسته نم ناک نگاهم می کند.
کل تنش از شدت بغض می لرزد! اوخیلی زود احساستش را لو می دهد، ساده است و بی شیله پیله... مانند قلب من.
- میری؟
خب.. کمی نفس کشیدن سخت می شود.
انگار تازه معنای واژه" رفتن" را می فهمم!
رفتن، یعنی دور شدن از حامی...
رفتن یعنی ندیدن خنده های او...
رفتن، یعنی از دست دادن اغوش او...
رفتن یعنی نچشیدن محبت و شیطنت های او...
رفتن یعنی فراموش نشدن شب های با او...
رفتن یعنی از دست دادن او...
رفتن... رفتن یعنی... یعنی مرگ من!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت90

از اینکه حدسم درست از اب در امده ناراحت نیستم؛ از این ناراحتم که حامی در کمال ارامش در اغوش یکیشان لم داده و برای دومی که جوک های بی معنی اش را تعریف می کند قه قه می زند...
از ان ها که هوش از سر و بند از دل من می برد...
از ان ها که برای یک لحظه نفس را در س*ی*نه حبس می کند و هرچه می گردی راه دوباره بالا امدنش را پیدا نمی‌کنی...
از همان ها که حماقتت را بر سرت می کوبد...
و درد انجا عمیق تر می شود که تمام این ک*ثافت کاری ها را درست مقابل چشم من انجام می دهد...
یک جایی، حوالی بطن چپم شدید درد دارد.
نفس هایم سنگین شده، لَبم می لرزد، تنم یخ زده، دست و پایم را گم کرده ام، مغزم کار نمی کند... نمی دانم... نمی دانم شاید تمامش عوارض بی خوابی دیشب باشد.
همان دیشبی که تا صبح پای دستگیره در اتاق مستر خشک شدم و بیش از صد بار فاصله دَر تا تخت را رفتم و منع کردم قلبم را از باز کردن دَر.. سنگ زدم به قلبم از این وسوسه خانه بر انداز...
کمتر از سه روز دیگر به موعد شش ماه مانده و حامی عصرش به من گفته بود تصمیمم را بگیرم...
و خدا می داند هیچ چیز برایم از این انتخاب سخت تر نبود...
هیچ چیز... من که زیاد اهل ادبیات نیستم اما نبودنش چیزی مانند همان جمله: همچو رفتن جان از ب*دن دیدم که جانم می رود... سر من می اورد.
- یاس..
صدایش می اید.. مرا صدا زد؟ چند باری دور خودم می چرخم تا قامت تنومندش را پشت سرم می بینم. نمی دانم چرا ناخوادگاه دستم پای چشمم می رود و با گرفتن نم ان، سرم را کج می کنم تا چشم هایم را نبیند.
- داری گریه می‌کنی ؟
تلخ می خندم و سعی در جمع کردن ویرانی هایم دارم.
- چقد باهوشی تو... خودت تنها فهمیدی؟
نرم می خندد.. اری از همان.. از همان که" لا یَصِفُّ و لا یدرک" است!
از پشت تنم را به به اغوش می کشد... می لرزم! کل جانم نبض می شود برای این اغوش سه هفته تاخیر دار...
اهسته به کابینت بر خورد می کنم و چشم می بندم... انقدر محکم که انگار با سقوط قلبم خودم هم سقوط می کنم.
- نبینم ولد چموشم داره گریه می‌کنه!
پوزخندی می زنم و سرم را تکان می دهم.
خاک بر سر من!
- برو به همون خانمای محترم برس...
می خندد. گوشم را می بوسد و نیم گازی می گیرد.
- بوی حسادت میاد!
ادایش را در می اورم. چقدر بچه شده بودم...
لپم را می کشد و با خم شدنش به طرف ظرف سیب زمینی های سرخ شده، من مَست می شوم از نسیم عطر تَن و ادکلن محشرش...
عمیق می بویم و این بو را در سیو باکس مغزم می گذارم.
چطور می توانست گذشت؟
چقدر زود این شش ماه گذشته بود!
شش ماه!
شش ماهی که هر روزش کنار او و با یاد او گذشته بود...
و حالا من انقدر تک تک ان روز ها را تکرار کرده ام که باید بگویم شصت هفتاد سالی را با او گذرانده ام.
جالب شد!
- نکن حامی.
سیب زمینی در دَهان می گذارد و من از خیرگی نگاهش اهسته چشم باز می کنم.
چشم باز کردنم، مصادف می شود با اقیانوس بی انتها و مواج چشم هایش... غرق می شوم! مانند رمئو...
اتصالم با دنیای مادی بریده می شود و نفس در سینِه ام سنگینی می کند.
به سختی بزاقم را فرو می دهم و نامش را، توام با احساسی که بر عمق جانم لانه زده می خوانم :
- حامی...
نامش چقدر زیباست... چقدر برازنده اوست... چقدر به چهره‌ی مردانه اش می اید...
می شود او را رها کرد؟
چانه ام کمی می لرزد و لَب هایم به طمع سرخی لَب های او...
گور پدر غرور... بگذار دنیا انگشت اتهامش را در چشم هایم بکند.
دستم را پشت گ*ردنش می گذارم و بی قرار لَب هایم را به گرمای لَب هایش می فشارم.
من، بسم الله را گفته بودم و باقی کار با حامی بود...
با حامی بود که دست دور کمرم بیندازد و با گذاشتن من روی کابینت سخت تنم را به خود بفشارد...
با حامی بود که وحشی تر از من باشد و بی حیا تر...
با حامی بود که پایان این کار ختم به اتاقش شود...
با حامی بود که یک بار دیگر طعم تنش را برایم زنده کند...
اصلا از این به بعد همه چیز با حامی...
مرگ من... زندگی من... نفس کشیدن من... برای او بودن من...

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت90

از اینکه حدسم درست از اب در آمده و مهمان هایش دو لوند هرزه اند، ناراحت نیستم؛ از این ناراحتم که حامی در کمال ارامش در اغوش یکیشان لم داده و برای دومی که جوک های بی معنی اش را تعریف می کند قه قه می زند...
از ان ها که هوش از سر و بند از دل من می برد...
از ان ها که برای یک لحظه نفس را در س*ی*نه حبس می کند و هرچه می گشتی راه دوباره بالا امدنش را پیدا نمی‌کنی...
از همان ها که حماقتت را بر سرت می کوبد...
و درد انجا عمیق تر می شود که تمام این ک*ثافت کاری ها را درست مقابل چشم من انجام می دهد...
یک جایی، حوالی بطن چپم شدید درد دارد.
نفس هایم سنگین شده، لَبم می لرزد، تنم یخ زده، دست و پایم را گم کرده ام، مغزم کار نمی کند... نمی دانم... نمی دانم شاید تمامش عوارض بی خوابی دیشب باشد.
همان دیشبی که تا صبح پای دستگیره در اتاق مستر خشک شدم و بیش از صد بار فاصله دَر تا تخت را رفتم و منع کردم قلبم را از باز کردن دَر.. سنگ زدم به قلبم از این وسوسه خانه بر انداز...
کمتر از سه روز دیگر به موعد شش ماه مانده و حامی عصرش به من گفته بود تصمیمم را بگیرم...
و خدا می داند هیچ چیز برایم از این انتخاب سخت تر نبود...
هیچ چیز... من که زیاد اهل ادبیات نیستم اما نبودنش چیزی مانند همان جمله: همچو رفتن جان از ب*دن دیدم که جانم می رود... سر من می اورد.
- یاس..
صدایش می اید.. مرا صدا زد؟ چند باری دور خودم می چرخم تا قامت تنومندش را پشت سرم می بینم. نمی دانم چرا ناخوادگاه دستم پای چشمم می رود و با گرفتن نم ان، سرم را کج می کنم تا چشم هایم را نبیند.
- داری گریه می‌کنی ؟
تلخ می خندم و سعی در جمع کردن ویرانی هایم دارم.
- چقد باهوشی تو... خودت تنها فهمیدی؟
نرم می خندد.. اری از همان.. از همان که" لا یَصِفُّ و لا یدرک" است!
از پشت تنم را به اغوش می کشد... می لرزم! کل جانم نبض می شود برای این اغوش سه هفته تاخیر دار...
اهسته به کابینت بر خورد می کنم و چشم می بندم... انقدر محکم که انگار با سقوط قلبم خودم هم سقوط می کنم.
- نبینم ولد چموشم داره گریه می‌کنه!
پوزخندی می زنم و سرم را تکان می دهم.
خاک بر سر من!
- برو به همون خانمای محترم برس...
می خندد. گوشم را می بوسد و نیم گازی می گیرد.
- بوی حسادت میاد!
ادایش را در می اورم. چقدر بچه شده بودم...
لپم را می کشد و با خم شدنش به طرف ظرف سیب زمینی های سرخ شده، من مَست می شوم از نسیم عطر تَن و ادکلن محشرش...
عمیق می بویم و این بو را در سیو باکس مغزم می گذارم.
چطور می توانست گذشت؟
چقدر زود این شش ماه گذشته بود!
شش ماه!
شش ماهی که هر روزش کنار او و با یاد او گذشته بود...
و حالا من انقدر تک تک ان روز ها را تکرار کرده ام که باید بگویم شصت هفتاد سالی را با او گذرانده ام.
جالب شد!
- نکن حامی.
سیب زمینی در دَهان می گذارد و من از خیرگی نگاهش اهسته چشم باز می کنم.
چشم باز کردنم، مصادف می شود با اقیانوس بی انتها و مواج چشم هایش... غرق می شوم! مانند رمئو...
اتصالم با دنیای مادی بریده می شود و نفس در سینِه ام سنگینی می کند.
به سختی بزاقم را فرو می دهم و نامش را، توام با احساسی که بر عمق جانم لانه زده می خوانم :
- حامی...
نامش چقدر زیباست... چقدر برازنده اوست... چقدر به چهره‌ی مردانه اش می اید...
می شود او را رها کرد؟
چانه ام کمی می لرزد و لَب هایم به طمع سرخی لَب های او...
گور پدر غرور... بگذار دنیا انگشت اتهامش را در چشم هایم بکند.
 دستم را پشت گ*ردنش می گذارم و بی قرار لَب هایم را به گرمای لَب هایش می فشارم.
من، بسم الله را گفته بودم و باقی کار با حامی بود...
با حامی بود که دست دور کمرم بیندازد و با گذاشتن من روی کابینت سخت تنم را به خود بفشارد...
با حامی بود که وحشی تر از من باشد و بی حیا تر...
با حامی بود که پایان این کار ختم به اتاقش شود...
با حامی بود که یک بار دیگر طعم تنش را برایم زنده کند...
اصلا از این به بعد همه چیز با حامی...
مرگ من... زندگی من... نفس کشیدن من... برای او بودن من...
و مديونید اگر فکر کنید از قال گذاشتن مهمان هایش در کو..کوچه امان عروسی نبوده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت91

امروز... امروز روز عجیبیست! شش ماه، درست شش ماه از امدن من به این عمارت می گذرد...
شش ماه از دیدن چشم های او می گذرد...
شش ماه از شنیدن صدای خنده های او و با او گذشته...
امروز، قرار بود من انتخاب کنم! انتخاب کنم نزد صائب باشم یا پدرم و اصلا گزینه ای به نام حامی وجود نداشت...
حالا هم ندارد!
این بشر که هیچ چیزش به ادمی نرفته... می گوید نه زن بگیر است و نه می تواند زیر حرفش بزند.
باید بروم پیش پدرم تا اوهم کار هایش را بکند، ماموریتش را تمام کند و به تهران نزد من اید...
می‌گویم بعد چگونه با وجود پدرم باهم باشیم؟ او خندیده و گفته بود که کارش را بلد است.
گفته بود همه چیز را به او بسپرم...
مهمان های جفنگش را بیرون کرد، ان هم بخاطر من!
و خلاصه که فعلا در اسمان ها سیر می کنم.
اخرین لباسم را در چمدانم می گذارم؛ به لطف ایزد منان و پول حامی، دست خالی امدیم و با پنج چمدان لباس بر می گردیم!
- تموم شد؟
با لبخند محوی اهسته سر بلند می کنم و او را که دست در جیب جین دودی اش برده و با لبخند کجی نگاهم می کند می بینم.
نیم نگاهی به پیراهن و جلیقه مشکی اش می اندازم و مسیرم را تا چهره ی ارام و مردانه اش ادامه می دهم :
- سیاه پوشیدی!
نرم می خندد و تکیه اش را از قاب در بر می دارد.
- ولد چموشم داره ترکم می کنه... نباید سیاه بپوشم!؟
از حس شیرینی که زیر پوستم می گنجد لَب می گزم.
- اگه این زبونو نداشتی تا الان هفت کفن پوسونده بودی.
شانه بالا می اندازد و متفکر به سر تا سر اتاقم نگاه می کند :
- ولی من به این فکر می کنم نبودت باید خیلی عذاب اور باشه!
قلبم فرو می ریزد.
زبان شیرینش... زبان شیرینش... اخ از دست اوی کار بلد و من ندیده.


***

" حامی"

نفس عمیقی می کشم و سکوت عمارت را به اعماق ریه هایم می فرستم.
بوی قهوه ی دوبل در اتاق پیچیده و این سکوت را ل*ذت بخش تر می کند...
- رفت؟
صدای کفش کالجش در اتاق می پیچد.
روی مبل راحتی پشت به من می نشیند... و صدای جدی اش، کمی خسته به گوش می رسد.
- اره، رفت خونه، یه نیم ساعتی دم در معطلش کردن، کل طایفه اشون به استقبالش اومده بود.
سرم را به نشان تفهیم تکان می دهم و کمی از محتویات قهوه را می نوشم و به طرفش بر می گردم.
- به نظرت من ادم زن بگیریم؟
یزدان از سر تا پا و از پا تا سرم را با لبخند کجی از نظر می گذراند:
- بیشتر شبیه بچه بازا هستی!
قه قه ای می زنم و دست در جیب می برم. با نیم نگاه متفکری به عکس دو تاییمان کنج دیوار لبخند محوی می زنم :
- هم دارم پیر می شم هم معلوم نیست این مریضی صاحب مرده کی فاتحه امو بخونه! باید یه فکری به حال وارث داشتن بکنم، حالا کی بهتر از این که حداقل خیالم راحته فقط تو دستای خودم بوده.
یزدان، نخ سیگاری بین لَب هایش می گذارد و با لبخند کجی خیره نگاهم می کند:
- ازدواج؟
متفکر نگاهش می کنم:
- اهلش نیستم! دارم به روشای دیگه ای فکر می کنم.
غرق در فکر، دست در جیب می برم.
باید به فکر منزل جدید بود...

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت91

امروز... امروز روز عجیبیست! شش ماه، درست شش ماه از امدن من به این عمارت می گذرد...
شش ماه از دیدن چشم های او می گذرد...
شش ماه از شنیدن صدای خنده های او و با او گذشته...
امروز، قرار بود من انتخاب کنم! انتخاب کنم نزد صائب باشم یا پدرم و اصلا گزینه ای به نام حامی وجود نداشت...
حالا هم ندارد!
این بشر که هیچ چیزش به ادمی نرفته... می گوید نه زن بگیر است و نه می تواند زیر حرفش بزند.
باید بروم پیش پدرم تا اوهم کار هایش را بکند، ماموریتش را تمام کند و به تهران نزد من اید...
می‌گویم: deچگونه با وجود پدرم باهم باشیم؟ او خندیده و گفته بود که کارش را بلد است.
گفته بود همه چیز را به او بسپرم...
مهمان های جفنگش را بیرون کرد، ان هم بخاطر من!
و خلاصه که فعلا در اسمان ها سیر می کنم.
اخرین لباسم را در چمدانم می گذارم؛ به لطف ایزد منان و پول حامی، دست خالی امدیم و با پنج چمدان لباس بر می گردیم!
- تموم شد؟
با لبخند محوی اهسته سر بلند می کنم و او را که دست در جیب جین دودی اش برده و با لبخند کجی نگاهم می کند می بینم.
نیم نگاهی به پیراهن و جلیقه مشکی اش می اندازم و مسیرم را تا چهره ی ارام و مردانه اش ادامه می دهم :
- سیاه پوشیدی؟! 
نرم می خندد و تکیه اش را از قاب در بر می دارد.
- ولد چموشم داره ترکم می کنه... نباید سیاه بپوشم!؟
از حس شیرینی که زیر پوستم می گنجد لَب می گزم.
- اگه این زبونو نداشتی تا الان هفت کفن پوسونده بودی.
شانه بالا می اندازد و متفکر به سر تا سر اتاقم نگاه می کند :
- ولی من به این فکر می کنم نبودت باید خیلی عذاب اور باشه!
قلبم فرو می ریزد.
زبان شیرینش... زبان شیرینش... اخ از دست اوی کار بلد و من ندیده.


***

" حامی"

نفس عمیقی می کشم و سکوت عمارت را به اعماق ریه هایم می فرستم.
بوی قهوه ی دوبل در اتاق پیچیده و این سکوت را ل*ذت بخش تر می کند...
- رفت؟
صدای کفش کالجش در اتاق می پیچد.
روی مبل راحتی پشت به من می نشیند... و صدای جدی اش، کمی خسته به گوش می رسد.
- اره، رفت خونه، یه نیم ساعتی دم در معطلش کردن، کل طایفه اشون به استقبالش اومده بود.
سرم را به نشان تفهیم تکان می دهم و کمی از محتویات قهوه را می نوشم و به طرفش بر می گردم.
- به نظرت من ادم زن بگیریم؟
یزدان از سر تا پا و از پا تا سرم را با لبخند کجی از نظر می گذراند:
- بیشتر شبیه بچه بازا هستی!
قه قه ای می زنم  و دست در جیب می برم. با نیم نگاه متفکری به عکس دو تاییمان کنج دیوار لبخند محوی می زنم :
- هم دارم پیر می شم هم معلوم نیست این مریضی صاحب مرده کی فاتحه امو بخونه! باید یه فکری به حال وارث داشتن بکنم، حالا کی بهتر از این که حداقل خیالم راحته فقط تو دستای خودم بوده.
یزدان، نخ سیگاری بین لَب هایش می گذارد و با لبخند کجی خیره نگاهم می کند:
- ازدواج؟
متفکر نگاهش می کنم:
- اهلش نیستم! دارم به روشای دیگه ای فکر می کنم.
غرق در فکر، دست در جیب می برم.
باید به فکر منزل جدید بود...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت92

"یاس"

خب می دانید من الان احساس روانی ها را دارم! بیکار بیکار در خانه می چرخم... نه کاری، نه پرونده ای، نه سر و صدای مادامی، نه سر و صدای حامی... هیچ، هیچ، هیچ!
چادرم را روی سرم می اندازم و با باز کردن در سفید و کوچک خانه امان، وارد حیاط می شوم.
همه چیز ارام است و گنجشک ها روی شاخ و برگ درختان مشغول اند و به یک دیگر می پرند. گوشه و کنار های خیابان، برخی تبلیغات شورای شهر را می بینی و سر خیابان مانند همیشه پر از ماشین و ترافیک است...
وارد خیابان اصلی می شوم و با نیم نگاهی به شلوغی همیشگی شهر و مغازه ها و بوتیک های کوچک و بزرگ به مسیر خود ادامه می دهم... مردم روال عادی زندگی اشان را در پیش گرفته اند، گوشه کنار می توانی مردمی را که بخاطر شیوع یک بیماری جدید ماسک زده اند ببینی...
کودکی که دست پدرش را به طرف هایپر شکلات می کشد توجه ام را جلب می کند.
نفس عمیقی می کشم و مسیر را به قصد پارک انتهای خیابان ادامه می دهم... نمی دانم از شَم پلیسی ام است یا از دوری طولانی که از منطقه امان داشته ام، اما می دانم توجه ام شش دنگ به محیط اطراف و اشخاص است...
پسری حدودا 20 ساله دست دختر حدودا شانزده ساله را گرفته و جیک در جیک هم قصه های عاشقانه می خوانند.
پسر قربان چشم های بادامی و لَب های قلوه ای دختر می رود، در گوشش چیزی زمزمه می کند که با خنده ی شیطانی دختر حدس ان زیاد سخت نمی شود...
پا تند می کنم. زنی با کودکی شیر خوار در اغوش به من تنه می زند و به سرعت می گذرد، همه جا پر از سر و صداست... از بوق اتوموبیل های گیر کرده در ترافیک بگیر تا صدای پرنده های مغازه پرنده فروشی اقای اکبری.
یکی از مغازه دار ها که دوست پدرم است و در مغازه اش نشسته، با دیدن من، اهسته لبخند می زند و من برای سلام دادن پیش قدم می شوم :
- سلام اقای سهراب‌پور، خانواده خوب هستن؟ بچه ها خوبن؟
بلند می شود و تقریبا چند دقیقه ای از وقتم را مشغول حال و احوال با او می شوم.
به یک روز عادی در زندگی یک ایرانی بر گشته بودم و خب، بعد از شش ماه کمی برایم تازگی داشت و بر عکس همیشه، اصلا کسل کننده نبود!
به پارک نسبتا بزرگ که می رسم، در همان بدو ورود، با دیدن جمعی از دختر و پسر هایی که داد می زدند دانشجو هستند، یک صدق الله علی العظیم نثار خود می کنم.
نمی دانم مشکل جوان های ما با چادر چیست، اما خوب می دانم که قرار است طعنه کش شوم!
می خواهم مسیرم را جوری تنظیم کنم که بر خورد انچنانی با ان جوان های نوسبیل نداشته باشم اما از قضا، دو نفرشان که دو پلاستیک پر از مواد خوراکی دارند از پشت سرم در می ایند..
- جون، در بیار ببینم زیر این قد و قامت چی قایم کردی شیطون...
خیلی سعی می کنم مودبانه سر به زیر بیندازم و رد شوم.
و تقریبا تسلط پیدا می کنم.
موبایلم را در می اورم و صرفا جهت سر گرم شدن در بین 10 مخاطبم می چرخم. حیف شد که شماره ی حامی را ندارم...
خب، با گذشت سه روز کسل کننده از برگشتنم، قطعا کمی ان ته های دلم، برای صدایش مچاله شده.
- منتظر تماس حاج اقایی خوشگله.
نفس عمیقی می کشم و لبخند کجی می زنم.
برای جوانی که از فاصله پنجاه متری مرا مخاطب قرار داده لبخند مضحکی می زنم و درکمال وقار پا روی پا می اندازم :
- بله برادر.
می بینم که سر در گوش هم می برند و هر و کر کر می کنند.
به چپ ملاصدرا! با بیست و شش سال سن حوصله یک مشت بچه دانشجوی علاف را ندارم! و چقدر جای حامی خالیست، که بقول خودش دستشان بدهد...
خب، مجبورم روز های عادی بی او را یک جوری بگذرانم.
اه، زیادی بی نبض است! کلا انگار، ریتم زندگی بی او؛ خسته، ارام و بی حوصله است.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت92

"یاس"

خب می دانید من الان احساس روانی ها را دارم! بیکار بیکار در خانه می چرخم... نه کاری، نه پرونده ای، نه سر و صدای مادامی، نه سر و صدای حامی... هیچ، هیچ، هیچ!
چادرم را روی  سرم می اندازم و با باز کردن در سفید و کوچک خانه امان، پا به کوچه می‌گذارم.
همه چیز ارام است و گنجشک ها روی شاخ و برگ درختان مشغول اند و به یک دیگر می پرند. گوشه و کنار های خیابان، برخی تبلیغات شورای شهر را می بینی و سر خیابان مانند همیشه پر از ماشین و ترافیک است... 
در را می‌بندم و آرام و متین، حینی که از کوچه ای که انگار برایم تکراری و کسل کننده شده می‌گذرم، به اطراف نگاه می‌کنم. 
وارد خیابان اصلی می شوم و با نیم نگاهی به شلوغی همیشگی شهر و مغازه ها و بوتیک های کوچک و بزرگ به مسیر خود ادامه می دهم... مردم روال عادی زندگی اشان را در پیش گرفته اند، گوشه کنار می توانی مردمی را که بخاطر شیوع یک بیماری جدید ماسک زده اند ببینی...
کودکی که دست پدرش را به طرف هایپر شکلات می کشد توجه ام را جلب می کند.
نفس عمیقی می کشم و مسیر را به قصد پارک انتهای خیابان ادامه می دهم... نمی دانم از شَم پلیسی ام است یا از دوری طولانی که از منطقه امان داشته ام، اما می دانم توجه ام شش دنگ به محیط اطراف و اشخاص است...
پسری حدودا 20 ساله دست دختر حدودا شانزده ساله را گرفته و جیک در جیک هم قصه های عاشقانه می خوانند.
پسر قربان چشم های بادامی و لَب های قلوه ای دختر می رود، در گوشش چیزی زمزمه می کند که با خنده ی شیطانی دختر حدس ان زیاد سخت نمی شود...
پا تند می کنم. زنی با کودکی شیر خوار در اغوش به من تنه می زند و به سرعت می گذرد، همه جا پر از سر و صداست... از بوق اتوموبیل های گیر کرده در ترافیک بگیر تا صدای پرنده های مغازه پرنده فروشی اقای اکبری.
یکی از مغازه دار ها که دوست پدرم است و در مغازه اش نشسته، با دیدن من، اهسته لبخند می زند و من برای سلام دادن پیش قدم می شوم :
- سلام اقای سهراب‌پور، خانواده خوب هستن؟ بچه ها خوبن؟
بلند می شود و تقریبا چند دقیقه ای از وقتم را مشغول حال و احوال با او می شوم.
به یک روز عادی در زندگی یک ایرانی بر گشته بودم و خب، بعد از شش ماه کمی برایم تازگی داشت و بر عکس همیشه، اصلا کسل کننده نبود!
به پارک نسبتا بزرگ که می رسم، در همان بدو ورود، با دیدن جمعی از دختر و پسر هایی که داد می زدند دانشجو هستند، یک صدق الله علی العظیم نثار خود می کنم.
نمی دانم مشکل جوان های ما با چادر چیست، اما خوب می دانم که قرار است طعنه کش شوم!
می خواهم مسیرم را جوری تنظیم کنم که بر خورد انچنانی با ان جوان های نوسبیل نداشته باشم اما از قضا، دو نفرشان که دو پلاستیک پر از مواد خوراکی دارند از پشت سرم در می ایند..
- جون، در بیار ببینم زیر این قد و قامت چی قایم کردی شیطون...
خیلی سعی می کنم مودبانه سر به زیر بیندازم و رد شوم.
و تقریبا تسلط پیدا می کنم.
موبایلم را در می اورم و صرفا جهت سر گرم شدن در بین 10 مخاطبم می چرخم. حیف شد که شماره ی حامی را ندارم...
خب، با گذشت سه روز کسل کننده  از برگشتنم، قطعا کمی ان ته های دلم، برای صدایش مچاله شده.... و زر می‌زنم! جانم به لَبم رسیده برایش. 
خواب شَب بَرم حرام شده و نفس راحت، تباه. 
- منتظر تماس حاج اقایی خوشگله.
نفس عمیقی می کشم و لبخند کجی می زنم.
برای جوانی که از فاصله پنجاه متری مرا مخاطب قرار داده لبخند مضحکی می زنم و درکمال وقار پا روی پا می اندازم :
- بله برادر.
می بینم که سر در گوش هم می برند و هر و کر کر می کنند.
به چپ ملاصدرا! با بیست و شش سال سن حوصله یک مشت بچه دانشجوی علاف را ندارم! و چقدر جای حامی خالیست، که بقول خودش دستشان بدهد...
خب، مجبورم روز های عادی بی او را یک جوری بگذرانم.
اه، زیادی بی نبض است! کلا انگار، ریتم زندگی بی او؛ خسته، ارام و بی حوصله است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت93


با شنیدن صدای در، چادر گلدار را دور سَرم انداخته بودم و حالا با دمپایی های ابری که روی سرامیک های د*اغ کف حیاط لخ لخ می کند به سمت دَر می روم.
دور تا دور حیاط را گل پیچک گرفته و رنگ های متنوع رز در باغچه های کوچک اجری ان دیده می شود.
ساعت تقریبا پنج بعد از ظهر است! یعنی چه کسی در این گرمای خَر هلاک کن در خانه ما امده؟
پشت در می ایستم و با گرفتن چادر اهسته دَر را باز می کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم! یک پیراهن یقه چفت سفید_کرم طور بسیجی پوشیده، یک تسبیح و انگشتر قرمز یاقوت دارد، شلوار راسه ی پارچه ای مشکی... ولی از بین این لباس های گشاد هم هیکلش اشنا و قد بلندش عجیب اخم هایم را در هم برده.
سرم را بلند می کنم و با دیدن چهره ی سر به زیر و ارام دیاکو پوزخندی می زنم. این ک*ثافت پست فطرت را ببین، مثلا می خواهد بگوید حواسش هست!
- سلام فرمانده!
انگار نه انگار که من می دانم او چه حیوان پست فطرتیست... دستش را روی س*ی*نه اش می گذارد و سرش تا انتها در یقه اش رفته :
- سلام خانوم بختیاری، شنیدم بر گشتید از ماموریت گفتم عرض ادب خدمتتون کنم، شما افتخار محله ی ما هستید.
پوزخند می زنم. نیم نگاهی به راست و چپ کوچه می اندازم و با مطمعن شدن و امنیت پیدا کردن، وحشی گونه یقه اش را می گیرم و به طرفم خودم می کشم.
- گور تو گم کن برو هر جهنمی بودی!
نیم نگاه شیطانی دیاکو، با لبخند کثیفش، حس استرس اور کثیفی به تنم تزریق می کند.
خیره می شود در چشم های من و اهسته زمزمه می کند :
- چه خوش عکس بودی دختر حاج علی!
محتویات معده ام به جوش و خروش می افتند و سرم نبض می گیرد. دندان می سابم و زیر لَب هفت جد و او و حامی را نفرین می کنم :
- اگه عکس پخش بشه قید همه چیو می زنم دودمان خودتو و هر کی رو تو این شش ماه دیدم لو میدم.
می خندد. ارام، مردانه و با تاسف!
- حالا که عمو حامیت نیست به پشتوانه ی کی اینجوری قلدری میکنی دخترم؟
خشم کل وجودم را گرفته میل عجیبی به خرد کردن سی و دو دندان کامپوزیتش دارم...
- به پشتوانه ی عمو حامی.
با شنیدن صدای گرم و اشنای او برق از سرم می پرد. شوکه دیاکو را کنار می زنم و او را می بینم؛ تیشرت مارک سفید با شلوار اسپرت طوسی و عینک افتابی مارک! یک تیپ که با ترکیب لبخند کج و بوی عطرش و صد البته ان تار موی در پیشانی، تکمیل می شود.
- حامی!
دیاکو شوکه بر می گردد و همان گونه که در جلد بسیجی اش فرو می رود تسبیح را می چرخاند و نیم نگاهی به حامی می اندازد :
- شما باید افغانستان پیش اشپز خونه و مزرعه اتون باشید!
حامی دستی در موهایش می برد و با تمسخر به تیپ دیاکو نگاه می کند :
- شماهم الان باید تو مسجد باشی!
دیاکو با لبخند متینی نیم نگاهی به من و حامی می اندازد :
- درست می فرمایید، مراقت دختر حاج اقا باشید. یاعلی!
مولا علی هفت تکه اش بکند مردک بی شرف را!
مولا علی قطعه قطعه اش بکند...
پر از حرص به دور شدن دیاکو نگاه می کنم.
- عمو جون این زبونت سر جفتمونو به باد میده ها...
نرم می خندم و پر از شوق به طرف حامی بر می گردم. سر تا پایش را با دلتنگی از نظر می گذرانم:
- تا تو هستی اتفاقی نمی افته.
لبخند کجی می زند و دستش را باز می کند که در اغوشش بروم. متعجب به اطراف اشاره می کنم :
- تو محل؟
نوچی می کند و بی حوصله فاصله را بر می دارد.
- گور پدر مردم!
سخت در اغوشم می کشد و فاصله را صفر می کند. اخ! مگر می شود بی او نفس کشید؟ چگونه این یک هفته بی او را دوام اورده بودم...


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت93





با شنیدن صدای در، چادر گلدار را دور سَرم انداخته بودم و حالا با دمپایی های ابری که روی سرامیک های د*اغ کف حیاط لخ لخ می کند به سمت دَر می روم.

دور تا دور حیاط را گل پیچک گرفته و رنگ های متنوع رز در باغچه های کوچک اجری ان دیده می شود.

ساعت تقریبا پنج بعد از ظهر است! یعنی چه کسی در این گرمای خَر هلاک کن در خانه ما امده؟

پشت در می ایستم و با گرفتن چادر اهسته دَر را باز می کنم.

بسم الله الرحمن الرحیم! یک پیراهن یقه چفت سفید_کرم طور بسیجی پوشیده، یک تسبیح و انگشتر قرمز یاقوت دارد، شلوار راسه ی پارچه ای مشکی... ولی از بین این لباس های گشاد هم هیکلش اشنا و قد بلندش عجیب اخم هایم را در هم برده.

سرم را بلند می کنم و با دیدن چهره ی سر به زیر و ارام دیاکو پوزخندی می زنم. این ک*ثافت پست فطرت را ببین، مثلا می خواهد بگوید حواسش هست!

- سلام فرمانده!

انگار نه انگار که من می دانم او چه حیوان پست فطرتیست... دستش را روی س*ی*نه اش می گذارد و سرش تا انتها در یقه اش رفته :

- سلام خانوم بختیاری، شنیدم بر گشتید از ماموریت گفتم عرض ادب خدمتتون کنم، شما افتخار محله ی ما هستید.

پوزخند می زنم. نیم نگاهی به راست و چپ کوچه می اندازم و با مطمعن شدن و امنیت پیدا کردن، وحشی گونه یقه اش را می گیرم و به طرفم خودم می کشم.

- گور تو گم کن برو هر جهنمی بودی!

نیم نگاه شیطانی دیاکو، با لبخند کثیفش، حس استرس اور کثیفی به تنم تزریق می کند.

خیره می شود در چشم های من و اهسته زمزمه می کند :

- چه خوش عکس بودی دختر حاج علی!

محتویات معده ام به جوش و خروش می افتند و سرم نبض می گیرد. دندان می سابم و زیر لَب هفت جد و او و حامی را نفرین می کنم :

- اگه عکس پخش بشه قید همه چیو می زنم دودمان خودتو و هر کی رو تو این شش ماه دیدم لو میدم.

می خندد. ارام، مردانه و با تاسف!

- حالا که عمو حامیت نیست به پشتوانه ی کی اینجوری قلدری میکنی دخترم؟

خشم کل وجودم را گرفته میل عجیبی به خرد کردن سی و دو دندان کامپوزیتش دارم...

- به پشتوانه ی عمو حامی.

با شنیدن صدای گرم و اشنای او برق از سرم می پرد. شوکه دیاکو را کنار می زنم و او را می بینم؛ تیشرت مارک سفید با شلوار اسپرت طوسی و عینک افتابی مارک! یک تیپ که با ترکیب لبخند کج و بوی عطرش و صد البته ان تار موی در پیشانی، تکمیل می شود.

- حامی!

دیاکو شوکه بر می گردد و همان گونه که در جلد بسیجی اش فرو می رود تسبیح را می چرخاند و نیم نگاهی به حامی می اندازد :

- شما باید افغانستان پیش اشپز خونه و مزرعه اتون باشید!

حامی دستی در موهایش می برد و با تمسخر به تیپ دیاکو نگاه می کند :

- شماهم الان باید تو مسجد باشی!

دیاکو با لبخند متینی نیم نگاهی به من و حامی می اندازد :

- درست می فرمایید، مراقب دختر حاج اقا باشید. یاعلی!

مولا علی هفت تکه اش بکند مردک بی شرف را!
مولا علی قطعه قطعه اش بکند...
پر از حرص به دور شدن دیاکو نگاه می کنم.

- عمو جون این زبونت سر جفتمونو به باد میده ها...

نرم می خندم و پر از شوق به طرف حامی بر می گردم.
سر تا پایش را با دلتنگی از نظر می گذرانم:

- تا تو هستی اتفاقی نمی افته.

لبخند کجی می زند و دستش را باز می کند که در اغوشش بروم. متعجب به اطراف اشاره می کنم :

- تو محل؟

نوچی می کند و بی حوصله فاصله را بر می دارد.

- گور پدر مردم!

سخت در اغوشم می کشد و فاصله را صفر می کند. اخ! مگر می شود بی او نفس کشید؟ چگونه این یک هفته بی او را دوام اورده بودم...
تَنم سست می‌کند و چشم هایم بی نوا روی هم می‌افتد. 
آخ... آخ من بمیرم برای او... 
چگونه بی او زندگی کردم و نفس کشیدم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت94

با لبخندی که از روی لَبم جمع نمی شود، استکان ها را در سینی مرتب می کنم.
سینی را بر می دارم و حال کوچکمان را به مقصد تخت با صفایی که در حیاط گذاشته ترک می کنم.
حامی و پدرم گرم صحبت هستند؛ پشت پدرم به من است و همین که وارد حیاط می شوم چشم در چشم نگاه زیبای حامی می مانم... یک جور هایی انگار دست پاچه می شوم از نگاه خیره و لبخند کجش.
لبخندش که عمق می گیرد سقوط می کنم !
سقوط می کنم به جایی میان اعماق قلبم... جایی که حامی شش دانگش را به نام خودش زده و حتی کاری کرده که بر پدری که بیست و شش سال زحمت من را هم کشیده، پیشی بگیرد.
با احتیاط سینی را مقابل پدرم می گذارم و با جمع و جور کردن چادر گلدارم لبخند پهنی به صورت حامی می پاشم...
- خب پسرم بسلامتی تو هم دیگه اونور کارت تمومه؟
حامی نگاهش را از لَب های سرخ شده از گزیدن من به پدر سر به زیرم می دهد.
- اگه خدا قبول کنه اره.
پدرم زیر لَب چند بار کلمه " خیر انشالله" را تکرار می کند.
حامی استکانی از توی سینی بر می دارد و همزمان موبایلش را روشن می کند و می بینم که انگشتش با مهارت روی کیبورد تکان می خورد. با شنیدن نوتیف موبایلم متعجب به صحفه ان نگاه می کنم... به ان شماره رند و پیامکی که فرستاده :
- الان این چای خواستگاریه؟ من بگیر نیستما.
نرم می خندم و متعجب سر بلند می کنم و به حامی که برای من چشمک می زند خیره می مانم.
اول از همه شماره اش را سیو می کنم و می خواهم جوابش را بدهم که پدرم اهسته سرش را کنار گوشم می اورد :
- زشته دخترم جلوی مهمون سر تو گوشی نکن.
موبایلم را خاموش می کنم و " چشم " ارامی می گویم.
یکی نیست به این بشر بگوید مگر کسی التماس کرده که بگیری؟
حامی موبایلش را کنار می گذارد و شیفته نگاهم می کند. از ان نگاهایی که عشق درونشان شنا می کند، از همان ها... این بشر بی حیا اخرش ابروی جفتمان را در قوطی می کند:
- حاج علی من برای یه امر خیری تشریف اوردم خدمتتون.
یا ابالفضل عباس، امر خیر... دیدی، دیدی گفتم بلاخره من هم از عقاب بودن نجات پیدا می کنم... اخ خدایا شکرت، کل همسایه ها از بوی ترشی من شاکی شده بودند. بلاخره من هم قاطی مرغ ها شدم.
پدرم نیم نگاهی به من و نیم نگاهی به حامی می اندازد :
- خیر باشه پسرم!
حامی پا روی پا می اندازد :
- حاج علی حقیقت ما توی عملیات که بودیم، توی مخمصه گیر افتادیم مجبور شدیم عقد کنیم، الانم با اجازتون اومدم زنم رو ببرم خونه ام.
انقدر بی پرده و رک حرفش را زده که از دست پاچگی اب دَهانم در گلویم پریده و بی نفس به سرفه می افتم.
حامی نگران به طرفم می اید و چند ضربه اهسته به کمرم می زند.
اخم های پدرم در هم رفته و استغفرالله، استغفرالله هایش زیر لَب نشان می‌دهد اصلا از این حرف رک حامی خوشش نیامده.
- عقد دائم یا موقت؟
حامی دست دور کمر من می اندازد و مرا کنار خودش می نشاند.
از خجالت، دلم می خواهد زمین، د*ه*ان باز کند و در ان فرو بروم. نه اسم حامی در شناسنامه من است و نه اسم من در شناسنامه حامی! اگر غلط نکنم به این کار که می خواهد انجام دهد ازدواج سفید می گویند و من چرا باید بدون هیچ مهر و پشتوانه ای پا به خانه او بگذارم؟ چرا باید خود را ارزان نصیب او کنم؟ اگر زمانی مرا با یک بچه رها کرد و سراغ زنی دیگر و جوان تر از من رفت چه کنم؟
- دائم حاج اقا. حکم شرع خدا جاری شده منم کار خداست، به حکم همون خدا غیرتم اجازه نمیده دختری که شرعا زنم شده بره با کس دیگه ای ازدواج کنه.
پدرم خیلی خونسرد دارد راجب موضوع فکر می کند... عمیقا در فکر فرو رفته و کلافگی را از اخم هایش می شود ترجیح داد! نیشگونی از پای حامی می گیرم و با خم کردن سرش اهسته در گوشش زمزمه می کنم:
- تا زمانی که اسمم تو شناسنامه ات نباشه نمیذارم دستت بهم بخوره!
لبخند کجی می زند و در همان حالت دست در جیب جینش می برد و دو شناسنامه به طرفم می گیرد.
شوکه شناسنامه اول را باز می کنم و با دیدن صحفه ی دوم ان که اسم من در ان نوشته شده متعجب شناسنامه دوم را باز می کنم.
باورم نمی شود! حامی کی عقدمان را محضری کرده! او که می گفت بگیر نیست...
- دخترم، تو راضی هستی با این اقا زندگیت رو ادامه بدی؟
گمانم باید رنگ عوض کنم اما رنگم نمی اید! لَب می گزم و عمیق به حامی نگاه می کنم.
من بی او نمی توانستم زندگی کنم! ادامه زندگی که هیچ، من ان دنیایم را هم با او می خواستم...
سر به زیر می اندازم.
با انگشتم ور می روم و با صدایی دو رگه و ضعیف پدرم را مخاطب می گذارم :
- بله پدر.
چرا همه چیز انقدر یکهویی شد؟

#ادامه_دارد
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت94



با لبخندی که از روی لَبم جمع نمی شود، استکان ها را در سینی مرتب می کنم.
سینی را بر می دارم و حال کوچکمان را به مقصد تخت با صفایی که در حیاط گذاشته ترک می کنم.

حامی و پدرم گرم صحبت هستند؛ پشت پدرم به من است و همین که وارد حیاط می شوم چشم در چشم نگاه زیبای حامی می مانم... یک جور هایی انگار دست پاچه می شوم از نگاه خیره و لبخند کجش.
لبخندش که عمق می گیرد سقوط می کنم !

سقوط می کنم به جایی میان اعماق قلبم... جایی که حامی شش دانگش را به نام خودش زده و حتی کاری کرده که بر پدری که بیست و شش سال زحمت من را هم کشیده، پیشی بگیرد.
دمپایی هایم را تا به تا پا میزنم و دستپاچه و بی قرار او، خودم را به تخت می‌رسانم و با احتیاط سینی را مقابل پدرم می گذارم. 
 با جمع و جور کردن چادر گلدارم لبخند پهنی به صورت حامی می پاشم...

- خب پسرم بسلامتی تو هم دیگه اونور کارت تمومه؟

حامی نگاهش را از لَب های سرخ شده از گزیدن من به پدر سر به زیرم می دهد.

- اگه خدا قبول کنه اره.

پدرم زیر لَب چند بار کلمه " خیر انشالله" را تکرار می کند.

حامی استکانی از توی سینی بر می دارد و همزمان موبایلش را روشن می کند و می بینم که انگشتش با مهارت روی کیبورد تکان می خورد. با شنیدن نوتیف موبایلم متعجب به صحفه ان نگاه می کنم... به ان شماره رند و پیامکی که فرستاده :

- الان این چای خواستگاریه؟ من بگیر نیستما.

نرم می خندم و متعجب سر بلند می کنم و به حامی که برای من چشمک می زند خیره می مانم.

اول از همه شماره اش را سیو می کنم و می خواهم جوابش را بدهم که پدرم اهسته سرش را کنار گوشم می اورد :

- زشته دخترم جلوی مهمون سر تو گوشی نکن.

موبایلم را خاموش می کنم و " چشم " ارامی می گویم. یکی نیست به این بشر بگوید مگر کسی التماس کرده که بگیری؟

حامی موبایلش را کنار می گذارد و شیفته نگاهم می کند. از ان نگاهایی که عشق درونشان شنا می کند، از همان ها... این بشر بی حیا اخرش ابروی جفتمان را در قوطی می کند:

- حاج علی من برای یه امر خیری تشریف اوردم خدمتتون.

یا ابالفضل عباس، امر خیر... دیدی، دیدی گفتم بلاخره من هم از عقاب بودن نجات پیدا می کنم... اخ خدایا شکرت، کل همسایه ها از بوی ترشی من شاکی شده بودند. بلاخره من هم قاطی مرغ ها شدم.
پدرم نیم نگاهی به من و نیم نگاهی به حامی می اندازد :

- خیر باشه پسرم!

حامی پا روی پا می اندازد :

- حاج علی حقیقت ما توی عملیات که بودیم، توی مخمصه گیر افتادیم مجبور شدیم عقد کنیم، الانم با اجازتون اومدم زنم رو ببرم خونه ام.

انقدر بی پرده و رک حرفش را زده که از دست پاچگی اب دَهانم در گلویم پریده و بی نفس به سرفه می افتم.

حامی نگران به طرفم می اید و چند ضربه اهسته به کمرم می زند.

اخم های پدرم در هم رفته و استغفرالله، استغفرالله هایش زیر لَب نشان می‌دهد اصلا از این حرف رک حامی خوشش نیامده.

- عقد دائم یا موقت؟

حامی دست دور کمر من می اندازد و مرا کنار خودش می نشاند.

از خجالت، دلم می خواهد زمین، د*ه*ان باز کند و در ان فرو بروم. نه اسم حامی در شناسنامه من است و نه اسم من در شناسنامه حامی! اگر غلط نکنم به این کار که می خواهد انجام دهد ازدواج سفید می گویند و من چرا باید بدون هیچ مهر و پشتوانه ای پا به خانه او بگذارم؟ چرا باید خود را ارزان نصیب او کنم؟ اگر زمانی مرا با یک بچه رها کرد و سراغ زنی دیگر و جوان تر از من رفت چه کنم؟

- دائم حاج اقا. حکم شرع خدا جاری شده منم کار خداست، به حکم همون خدا غیرتم اجازه نمیده دختری که شرعا زنم شده بره با کس دیگه ای ازدواج کنه.

پدرم خیلی خونسرد دارد راجب موضوع فکر می کند... عمیقا در فکر فرو رفته و کلافگی را از اخم هایش می شود ترجیح داد! نیشگونی از پای حامی می گیرم و با خم کردن سرش اهسته در گوشش زمزمه می کنم:

- تا زمانی که اسمم تو شناسنامه ات نباشه نمیذارم دستت بهم بخوره!

لبخند کجی می زند و در همان حالت دست در جیب جینش می برد و دو شناسنامه به طرفم می گیرد.

شوکه شناسنامه اول را باز می کنم و با دیدن صحفه ی دوم ان که اسم من در ان نوشته شده متعجب شناسنامه دوم را باز می کنم.

باورم نمی شود! حامی کی عقدمان را محضری کرده؟ ! او که می گفت بگیر نیست...

- دخترم، تو راضی هستی با این اقا زندگیت رو ادامه بدی؟

گمانم باید رنگ عوض کنم اما رنگم نمی اید! لَب می گزم و عمیق به حامی نگاه می کنم.
من بی او نمی توانستم زندگی کنم! ادامه زندگی که هیچ، من ان دنیایم را هم با او می خواستم...
سر به زیر می اندازم.
با انگشتم ور می روم و با صدایی دو رگه و ضعیف پدرم را مخاطب می گذارم :

- بله پدر.

چرا همه چیز انقدر یکهویی شد؟



#ادامه_دارد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت95

پدرم عمیق به صحفه ی دوم شناسنامه ی جفتمان نگاه می کند.
حدودا 10 دقیقه ای می شود همه چیز در سکوت فرو رفته و فقط، صدای گنجشک هایی که نزدیک غروب روی سیم برق نشسته اند می اید.
- همینجوری نمیشه!
با این حرف پدرم، هم من، هم حامی باهم می گویم :
- چه جوری؟
پدرم، نرم می خندد. خجل دستی به پیشانی ام می کشم... مرده شور این شانس را ببرند:
- این جوری که بی هیچ خبری یاس رو ببری، باید با بزرگ ترا هم در میون بزارید، پنجشنبه همین هفته با خانواده ات بیا خواستگاری بعدشم برید همینجوری یه ص*ی*غه بخونید که دهن مردم بسته بشه... بعدش به امید خدا برید سر خونه زندگی خودتون.
پدرم عمیق مکث می کند و چند ذکر زیر لَب می گوید... انگار دو دل است و یک حرف تا نوک زبانش می اید و ان را عقب می فرستد.
- یه مورد دیگه ام هست بابا.
پنچر می شوم. انقدر ها هم که فکر می کردم ساده نبود!
حامی جدی و ارام مکالمه را دست می گیرد:
- دختر شماست، براش زحمت کشید. این مواردی که گفتید قبول فقط من مادرم نیست، با پدرم و خاله ی بزرگم میایم. هر مورد دیگه ای هم که باشه چشم...
حامی، یک فرد مودیست که این روی جدی_ارامش، بشدت جذاب تر و فریبنده تر از ان روی شوخ و بی خیالش است. باورم نمی شود! حامی راد، می خواهد مرا بگیرد...
- مسئله چیز دیگه است بابا... از وقتی مرحوم خانمم زنده بود، ناف این دختر رو برای پسر داییش بریدن تو بیست سالگی هم یه مدت نامزد بودن بهم خورد.
کلافه پوفی می کشم و معترض به پدرم نگاه می کنم.
- بابا لطفا!
پدرم می خندد و رو به حامی ادامه می دهد :
- یاسمن این قضیه رو شوخی شوخی از سرش رد میکنه اما خب بقولا نافشون برای هم بریده شده و داییش اینا چند بارم گفتن من گفتم یاس در گیر کارشه...
حامی به گونه ای نگاهم می کند، که اشهد خودم را برای اولین خلوتی که باهم داشته باشیم می خوانم.
- حاج علی میگم یاس زن منه! پسر داییش مشکلی با این حرف نداره؟
پدرم لبخند محوی می زند و لپ منی را که تخس نگاهش می کنم می کشد:
- گل بابا بخنده...
لبخند کج و کوله ای میزنم.
پدرم رو به حامی می کند :
- موقعه ای که منم خاطر خواه مادر یاسمن بودم برای کس دیگه نافش رو بریده بودن. خدا پدر حاج خانوم رو رحمت کنه، بهم گفت علی اگه دخترمو می خوای براش بجنگ! حالا هم اقا حامی، اگر دخترمو می خوای این گوی و این میدون.
پوکر به پدرم نگاه می کنم :
- مگه فیلم هندیه بابا!
حامی متفکر و عمیق نگاهم می کند. عینکش را بر می دارد و با بلند شدنش، من هم ناخواسته بر می خیزم.
با پدرم دست می دهد و لبخند متینی می زند... لامصب این همه مردانگی را به یکباره از کجا اورد!
- پس پنجشنبه با خانواده میرسیم خدمتتون! تکلیف پسر دایی ایشون هم بامن. خدانگهدارتون...
عینکش را روی چشم می زند و من، مَست این ژست جذابش می مانم.
تقریبا وسط های حیاط است که پا تند می کنم و به سرعت خودم را برای بدرقه اش می رسانم.
با نیم نگاه اخم الودی، تا دَر حیاط هیچ نمی گوید و ای کاش هیچوقت به در حیاط نمی رسیدیم...
با رسیدن به دَر حیاط بزاقم را به سختی فرو می دهم و به چهره ی تخس او لبخند کجی می زنم:
- بخدا همه چی فقط درحد حرف بوده.
پوزخند کجی می زند و عصبی دست در موهایش می بَرد:
- در حد حرف!
حق به جانب دست زیر ب*غ*ل می بَرم :
- اصلا باهم تو ارتباط بودیم، مگه تویی که جلو چشم من با اون دخترای رنگارنگ پریدی من حرفی زدم!
عصبی شقیقه اش را می فشارد و دندان می سابد :
- زرنزن یاس رو مخ من نرو، من غلط کردم... من گه خوردم! فقط بزار تنها گیرت بیارم، دهنت رو سرویس می کنم، جوری که تا یک هفته نتونی فکتو تکون بدی.
ترسیده در خود جمع می شوم... مدیونید اگر بخواهید مثبت برداشت کنید!
دَر را محکم می کوبد و مرا مات و مبهوت پشت دَر می گذارد... قبل تر ها هم همین قدر غیرتی بود؟


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت95

پدرم عمیق به صحفه ی دوم شناسنامه ی جفتمان نگاه می کند.
حدودا 10 دقیقه ای می شود همه چیز در سکوت فرو رفته و فقط، صدای گنجشک هایی که نزدیک غروب روی سیم برق نشسته اند می اید.
- همینجوری نمیشه!
با این حرف پدرم، هم من، هم حامی باهم می گویم :
- چه جوری؟
پدرم، نرم می خندد. خجل دستی به پیشانی ام می کشم... مرده شور این شانس را ببرند:
- این جوری که بی هیچ خبری یاس رو ببری، باید با بزرگ ترا هم در میون بزارید، پنجشنبه همین هفته با خانواده ات بیا خواستگاری بعدشم برید همینجوری یه ص*ی*غه بخونید که دهن مردم بسته بشه... بعدش به امید خدا برید سر خونه زندگی خودتون.
پدرم عمیق مکث می کند و چند ذکر زیر لَب می گوید... انگار دو دل است و یک حرف تا نوک زبانش می اید و ان را عقب می فرستد.
- یه مورد دیگه ام هست بابا.
پنچر می شوم. انقدر ها هم که فکر می کردم ساده نبود!
حامی جدی و ارام مکالمه را دست می گیرد:
- دختر شماست، براش زحمت کشید. این مواردی که گفتید قبول فقط من مادرم نیست، با پدرم و خاله ی بزرگم میایم. هر مورد دیگه ای هم که باشه چشم...
حامی، یک فرد مودیست که این روی جدی_ارامش، بشدت جذاب تر و فریبنده تر از ان روی شوخ و بی خیالش است. باورم نمی شود! حامی راد، می خواهد مرا بگیرد... جیغ بکشم و ساز و دهل بیاورم، حق مطلب ادا می‌شود؟ 
- مسئله چیز دیگه است بابا... از وقتی مرحوم خانمم حامله بود و فهمید دختره، ناف این بچه رو برای پسر داییش بریدن، مادرشم که خدا بیامرز سر زا رفت، بازم من بخاطر خانمم پای حرفشون موندم. تو بیست سالگی هم یه مدت نامزد بودن بهم خورد.
کلافه پوفی می کشم و معترض به پدرم نگاه می کنم.
- بابا لطفا!
پدرم می خندد و رو به حامی ادامه می دهد :
- یاسمن این قضیه رو شوخی شوخی از سرش رد میکنه اما خب بقولا نافشون برای هم بریده شده و داییش اینا چند بارم گفتن من گفتم یاس در گیر کارشه...
حامی به گونه ای نگاهم می کند، که اشهد خودم را برای اولین خلوتی که باهم داشته باشیم می خوانم.
- حاج علی میگم یاس زن منه! پسر داییش مشکلی با این حرف نداره؟
پدرم لبخند محوی می زند و لپ منی را که تخس نگاهش می کنم می کشد:
- گل بابا بخنده...
لبخند کج و کوله ای میزنم.
پدرم رو به حامی می کند :
- موقعه ای که منم خاطر خواه مادر یاسمن بودم برای کس دیگه نافش رو بریده بودن. خدا پدر حاج خانوم رو رحمت کنه، بهم گفت علی اگه دخترمو می خوای براش بجنگ! حالا هم اقا حامی، اگر دخترمو می خوای این گوی و این میدون.
پوکر به پدرم نگاه می کنم :
- مگه فیلم هندیه بابا!
حامی متفکر و عمیق نگاهم می کند. عینکش را بر می دارد و با بلند شدنش، من هم ناخواسته بر می خیزم.
با پدرم دست می دهد و لبخند متینی می زند... لامصب این همه مردانگی را به یکباره از کجا اورد!
- پس پنجشنبه با خانواده میرسیم خدمتتون! تکلیف پسر دایی ایشون هم بامن. خدانگهدارتون...
عینکش را روی چشم می زند و من، مَست این ژست جذابش می مانم.
تقریبا وسط های حیاط است که پا تند می کنم و به سرعت خودم را برای بدرقه اش می رسانم.
با نیم نگاه اخم الودی، تا دَر حیاط هیچ نمی گوید و ای کاش هیچوقت به در حیاط نمی رسیدیم...
با رسیدن به دَر حیاط بزاقم را به سختی فرو می دهم و به چهره ی تخس او لبخند کجی می زنم:
- بخدا همه چی فقط درحد حرف بوده.
پوزخند کجی می زند و عصبی دست در موهایش می بَرد:
- در حد حرف!
حق به جانب دست زیر ب*غ*ل می بَرم :
- اصلا باهم تو ارتباط بودیم، مگه تویی که جلو چشم من با اون دخترای رنگارنگ پریدی من حرفی زدم!؟ 
عصبی شقیقه اش را می فشارد و دندان می سابد :
- زرنزن یاس رو مخ من نرو، من غلط کردم... من گه خوردم! فقط بزار تنها گیرت بیارم، دهنت رو سرویس می کنم، جوری که تا یک هفته نتونی فکتو تکون بدی.
ترسیده در خود جمع می شوم... مدیونید اگر بخواهید مثبت برداشت کنید!
دَر را محکم می کوبد و مرا مات و مبهوت پشت دَر می گذارد... قبل تر ها هم همین قدر غیرتی بود؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت96

همان طور که انتظار داشتم، خان دایی وقتی خبر خواستگاری را شنید کلی قشقرق کرد که من عروس او بوده و هستم! ان محمد رضای احمق هم بدتر از دایی خان امپر چسباند و امد دَر خانه و کلی خط و نشان برای منی که جدی و محکم مقابلش ایستاده بودم کشید... از تهدید به کشتن من گرفته تا کشتن حامی! خوب که زر هایش را زد، با لبخند ملیحی این حقیقت که حرف هایش به عَن من هم نیست را در صورتش کوبیدم و با بیرون کردن او از اتاق، محکم در را بر رویش بستم.
ماجرا را که به حامی گفتم، گفت ادرس محل کار محمد رضا در بازار را می خواهد و من تنها با دادن ادرس، شر محمد رضا را به خیال خودم از سَر خود وا کرده بودم.
با یکی از دختر خاله هایم که نسبت به باقیشان قابل تحمل تر است به بازار رفته بودیم و یک دست کت و دامن یشمی شیک، که کل پس اندازم را ته کشاند، خریدیم.
و خلاصه ماجرا، از هفت خان رستم گذشتیم تا بلاخره به امشب، که شب خواستگاریست رسیدیم.
چادرم را مرتب می کنم و با برداشتن سینی، با سری که بیش از حد زیر افتاده وارد حال می شوم.
- ماشالله به عروس قشنگم.
با صدای خاله ی بزرگ حامی، نیم نگاهی به جمع تقریبا کوچک می اندازم و از ته دل قربان صدقه تیپ تک حامی می روم... کت و شلوار فیلی جذب با کراوات قرمز و جلیقه ی فیلی پوشیده، یقه بالای پیراهن سفیدش جذبش را باز گذاشته و ژستش... ژست مایکل مورنه در هنگام نشستن است! اخ، اخ خود مایکل فدای قد و بالا و هیکلت شود.
پدر حامی، خشک و اتو کشیده، کنار دست پدرم نشسته و انچنان خیره نگاهم می کند که دلم می خواهد زمین دَهان باز کند و در ان فرو بروم. از همه مهمتر و دلگرم کننده تر، حضور یک اشنای غریب در جمع است؛ مهراد، با یک لبخند برادرانه و پر از شیفتگی نگاهم می کند.
در چهره ی حامی اصلا خجالت یک داماد را نمی بینی!
خاله ی بزرگ حامی و عموی بزرگ و پسرش هم در مجلس هستند... اما از خانواده ما، به حکم خان دایی، هیچ کس نیامده و عملا پدرم را متهم کرده اند... و به چپ حافظ، مگر حضورشان مهم است؟
چای را از پدر حامی شروع می کنم و با گذشتن از خاله و عمو و پسر عموی حامی به خود حامی می رسم.
نیم نگاهی به من می اندازد و با برداشتن استکان کمر باریک، اهسته پچ می زند :
- بار دیگه این پسر دایی حرومیتو ببینم می کشمش.
اهسته می خندم. چیزی درون دلم فرو می ریزد، این غیرتش برایم شیرین و دلچسب است...
- نمی بینی.
حامی را رد می کنم و کنار مهراد قرار می گیرم.
در کمال ادب تشکر می کند و پر از محبت خیره ام می ماند:
- باور کنم حامی می خواد زن بگیره؟
لبخند دندان نمایی می زنم:
- حامی بگیر نبود، من هر کسی نیستم!
تا مهراد می خواهد جواب مرا بدهد در حال محکم باز می شود.
ناخواسته جیغ می کشم و تکان می خورم که باعث افتادن سینی خالی و قندان می شود... هر دانه ی قند به سویی می رود و من، نگاه ترسیده ام را از قند های پخش زمین شده، اهسته بلند می کنم و به ورودی دَر و محمدرضا می دهم.
سر تا پا سیاه پوشیده!
کنار دَر می ایستد و به بیرون اشاره می کند:
- بفرمایید بیرون، این دختر صاحب داره! اون قدر بی غیرت نشدم که بزارم تا زنده ام نامزدم رو ببرن.
اصلا از لبخند کج حامی خوشم نمی اید... یک جور هایی دارد اعلام جنگ می کند.
رو به من با تکان دادن سرش نرم می خندد:
- گفته بودم یه بار دیگه ببینم می کشمش.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت96

همان طور که انتظار داشتم، خان دایی وقتی خبر خواستگاری را شنید کلی قشقرق کرد که من عروس او بوده و هستم! ان محمد رضای احمق هم بدتر از دایی خان امپر چسباند و امد دَر خانه و کلی خط و نشان برای منی که جدی و محکم مقابلش ایستاده بودم کشید... از تهدید به کشتن من گرفته تا کشتن حامی! خوب که زر هایش را زد، با لبخند ملیحی این حقیقت که حرف هایش به عَن من هم نیست را در صورتش کوبیدم و با بیرون کردن او از اتاق، محکم در را بر رویش بستم.
ماجرا را که به حامی گفتم، گفت ادرس محل کار محمد رضا در بازار را می خواهد و من تنها با دادن ادرس، شر محمد رضا را به خیال خودم از سَر خود وا کرده بودم.
با یکی از دختر خاله هایم که نسبت به باقیشان قابل تحمل تر است به بازار رفته بودیم و یک دست کت و دامن یشمی شیک، که کل پس اندازم را ته کشاند، خریدیم.
و خلاصه ماجرا، از هفت خان رستم گذشتیم تا بلاخره به امشب، که شب خواستگاریست رسیدیم.
چادرم را مرتب می کنم و با برداشتن سینی، با سری که بیش از حد زیر افتاده وارد حال می شوم.
- ماشالله به عروس قشنگم.
با صدای خاله ی بزرگ حامی، نیم نگاهی به جمع تقریبا کوچک می اندازم و از ته دل قربان صدقه تیپ تک حامی می روم... کت و شلوار فیلی جذب با کراوات قرمز و جلیقه ی فیلی پوشیده، یقه بالای پیراهن سفیدش جذبش را باز گذاشته و ژستش... ژست مایکل مورنه در هنگام نشستن است! اخ، اخ خود مایکل فدای قد و بالا و هیکلت شود.
پدر حامی، خشک و اتو کشیده، کنار دست پدرم نشسته و انچنان خیره نگاهم می کند که دلم می خواهد زمین دَهان باز کند و در ان فرو بروم. از همه مهمتر و دلگرم کننده تر، حضور یک اشنای غریب در جمع است؛ مهراد، با یک لبخند برادرانه و پر از شیفتگی نگاهم می کند.
در چهره ی حامی اصلا خجالت یک داماد را نمی بینی!
خاله ی بزرگ حامی و عموی بزرگ و پسرش هم در مجلس هستند... اما از خانواده ما، به حکم خان دایی، هیچ کس نیامده و عملا پدرم را متهم کرده اند... و به چپ حافظ، مگر حضورشان مهم است؟
چای را از پدر حامی شروع می کنم و با گذشتن از خاله و عمو و پسر عموی حامی به خود حامی می رسم.
نیم نگاهی به من می اندازد و با برداشتن استکان کمر باریک، اهسته پچ می زند :
- بار دیگه این پسر دایی حرومیتو ببینم می کشمش.
اهسته می خندم. چیزی درون دلم فرو می ریزد، این غیرتش برایم شیرین و دلچسب است...
- نمی بینی.
حامی را رد می کنم و کنار مهراد قرار می گیرم.
در کمال ادب تشکر می کند و پر از محبت خیره ام می ماند:
- باور کنم حامی می خواد زن بگیره؟
لبخند دندان نمایی می زنم:
- حامی بگیر نبود، من هر کسی نیستم!
تا مهراد می خواهد جواب مرا بدهد در حال محکم باز می شود.
ناخواسته جیغ می کشم و تکان می خورم که باعث افتادن سینی خالی و قندان می شود... هر دانه ی قند به سویی می رود و من، نگاه ترسیده ام را از قند های پخش زمین شده، اهسته بلند می کنم و به ورودی دَر و محمدرضا می دهم.
سر تا پا سیاه پوشیده!
کنار دَر می ایستد و به بیرون اشاره می کند:
- بفرمایید بیرون، این دختر صاحب داره! اون قدر بی غیرت نشدم که بزارم تا زنده ام نامزدم رو ببرن.
اصلا از لبخند کج حامی خوشم نمی اید... یک جور هایی دارد اعلام جنگ می کند.
رو به من با تکان دادن سرش نرم می خندد:
- گفته بودم یه بار دیگه ببینم می کشمش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت97

مجلس به گند کشیده شده! حامی یقه محمد رضا را گرفته، بلند کرده و به دیوار می کوبد... او عربده می زند و محمد رضا هم عربده می زند.
همه دورشان جمع شده اند و قصد جدا کردنشان را دارند اما حریف حامی نمی شوند.
بار روانی زیادی روی دوشم حس می کنم تا انجا که بتوانم زیر گریه بزنم و با جیغ زدن از انها بخواهم بس کنند!
حامی محکم محمدرضا را بر دیوار می کوبد و چنان نعره ای می زند که چهار ستون خانه می لرزد :
- دهنتو اب بکش حروم زاده.
محمد رضا پر از غیض از بین دندان هایش نفس می کشد و می خندد:
- ج*ن*س دست دوم بهت انداختن بدبخت.
اصلا از پوزخند پر غضب حامی و نگاه به خون نشسته ای که رو به من می اندازد خوشم نمی اید! اصلا...
می بینم که رگ دست هایش بیشتر بیرون می زند و چنان گلوی محمد رضا را می فشارد که چهره ی محمدرضا روبه ک*بودی می رود.
حامی عصبی پوزخند می زند. خیره می شود در چشم های مشکی محمدرضا و با خنده ی کجی چشم تنگ می کند:
- به من انداختن یا تو؟
محمدرضای بی شرف، می خواهد روی مخ حامی رود... اوی پست فطرت به قصد ت*ح*ریک حامی بلند می شود و اصلا ابروی من برایش مهم نیست که چنان اراجیفی را بهم می بافد :
- شبای که به حکم شرع پیش من می موند کدوم گوری بودی؟ وقتی زیر دست من نفس نفس می زد کجا بودی؟ گورتو گم کن برو هر جا بودی...
ناباور و شوکه، مات و مبهوت محمد رضا می مانم... تنها یک هفته نامزد بودیم و من چون تحمل وجود او را نداشتم همه چیز را بهم زدم و حتی نوک انگشتمان بهم نخورده بود.
قیافه ی پر از غضب حامی را به هیچ وجه نمی توان توصیف کرد! در یک کلام؛ چنان خشم بر او غلبه کرده که نفس نمی تواند بکشد، مانند بوق قطار نفس هایش صدا دارست و رنگ اسمانی چشم هایش غرق دریای خون شده...
محمدرضا را، محکم به طرفی پرت می کند و با کنار زدن پدرم و مهراد شوکه، به طرف من یورش می اورد.
دستم را محکم می گیرد و من مات مانده را به طرف دَر می کشد.
حال من اما انقدر خَراب است که هیچ متوجه اطرافم نمی شوم... نه زمانی که مرا در ماشین می اندازد می‌فهمم و نه زمانی که صدای جیغ لاستیک ها بلند می شود.
زمانی به خود امده ام که حامی، تقریبا جنازه مرا از دَر آسانسور بیرون می کشد و در سویتی می اندازد که بار قبل همراه یزدان و او امده بودیم...


🤺
#ادامه_دارد
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان


کد:
#پارت97



مجلس به گند کشیده شده! حامی یقه محمد رضا را گرفته، بلند کرده و به دیوار می کوبد... او عربده می زند و محمد رضا هم عربده می زند.

همه دورشان جمع شده اند و قصد جدا کردنشان را دارند اما حریف حامی نمی شوند.

بار روانی زیادی روی دوشم حس می کنم تا انجا که بتوانم زیر گریه بزنم و با جیغ زدن از انها بخواهم بس کنند!

حامی محکم محمدرضا را بر دیوار می کوبد و چنان نعره ای می زند که چهار ستون خانه می لرزد :

- دهنتو اب بکش حروم زاده.

محمد رضا پر از غیض از بین دندان هایش نفس می کشد و می خندد:

- ج*ن*س دست دوم بهت انداختن بدبخت.

اصلا از پوزخند پر غضب حامی و نگاه به خون نشسته ای که رو به من می اندازد خوشم نمی اید! اصلا...

می بینم که رگ دست هایش بیشتر بیرون می زند و چنان گلوی محمد رضا را می فشارد که چهره ی محمدرضا روبه ک*بودی می رود.

حامی عصبی پوزخند می زند. خیره می شود در چشم های مشکی محمدرضا و با خنده ی کجی چشم تنگ می کند:

- به من انداختن یا تو؟

محمدرضای بی شرف، می خواهد روی مخ حامی رود... اوی پست فطرت به قصد ت*ح*ریک حامی بلند می شود و اصلا ابروی من برایش مهم نیست که چنان اراجیفی را بهم می بافد :

- شبای که به حکم شرع پیش من می موند کدوم گوری بودی؟ وقتی زیر دست من نفس نفس می زد کجا بودی؟ گورتو گم کن برو هر جا بودی...

ناباور و شوکه، مات و مبهوت محمد رضا می مانم... تنها یک هفته نامزد بودیم و من چون تحمل وجود او را نداشتم همه چیز را بهم زدم و حتی نوک انگشتمان بهم نخورده بود.

قیافه ی پر از غضب حامی را به هیچ وجه نمی توان توصیف کرد! در یک کلام؛ چنان خشم بر او غلبه کرده که نفس نمی تواند بکشد، مانند بوق قطار نفس هایش صدا دارست و رنگ اسمانی چشم هایش غرق دریای خون شده...

محمدرضا را، محکم به طرفی پرت می کند و با کنار زدن پدرم و مهراد شوکه، به طرف من یورش می اورد.

دستم را محکم می گیرد و من مات مانده را به طرف دَر می کشد.

حال من اما انقدر خَراب است که هیچ متوجه اطرافم نمی شوم... نه زمانی که مرا در ماشین می اندازد می‌فهمم و نه زمانی که صدای جیغ لاستیک ها بلند می شود.

زمانی به خود امده ام که حامی، تقریبا جنازه مرا از دَر آسانسور بیرون می کشد و در سویتی می اندازد که بار قبل همراه یزدان و او امده بودیم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا