.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت88
چند مدتی از ان اتفاق گذشته. حامی مانند گذشته به روند عادی زندگی برگشته و من نمی دانم چرا تمام سعی اش بر این است من را نادیده بگیرد.
کمتر باهم زد و خورد داریم و او بیشتر درگیر کار هایش است...
اخرین شبی که پیش هم خوابیدم همان شب برگشتنمان بود و اخرین باری که در اغوشم کشید صبح فردای ان روز؛ برای یاد اوری نزدیک شدن موعد شش ماه ...
چرا من انتظار داشتم حامی ان حرف را فراموش کند؟ چرا از او قصد کمی رمانتیک بودن و پیشنهاد ازدواج دادن را داشتم؟
با دیدن مادام که یک سینی مجلل در دست دارد به طرفش می روم :
- کجا بیب؟
نرم می خندد و سینی را به طرفم دراز می کند:
- می خواستم برای حامی ابجو ببرم.
مزه ی زهری ماری ابجو را دوست دارد و من نمی توانم او را درک کنم. سینی و بطری کریستالی زیبا و جام در ان را از مادام می گیرم و به طرف طبقه ی بالا حرکت می کنم.
خبر خوب اینکه مادر حامی از بیمارستان مرخص شده و باید پنج ماه قرنطینه اش را بگذراند...
من انتظار داشتم با این اتفاق حامی کلی پر انرژی شود اما او فقط ده دقیقه اولی که خبر را شنید لبخند داشت.
اخرین پله را بالا می ایم و وارد سالن طبقه بالا می شوم.
به طرف اتاق حامی حرکت می کنم و با گذشتن از ان مجسمه زن یونانی بر*ه*نه که شدیداً روی مخم می رود وارد راه رو می شوم.
چند تقه به در اتاقش می زنم و با صدای ارام و جدی اش دستگیره را پایین می کشم.
شیطنت او ناخواسته به من هم سرایت کرده بود!
- سلام عمو جون.
موبایلش را خاموش می کند و خیلی جدی، نیم نگاهی به ست ادیداس طوسی من می اندازد.
- ممنون
از جواب خشک و بی تفاوتش بادم می خوابد.
بار اولش نیست... چند وقتی می شود زیادی فاصله گرفته!
سینی را روی میز چوبی زیبا می گذارم. اهسته به طرف در قدم بر میدارم؛ شاید بگوید بمان...
اما نمی گوید!
- درم ببند لطفا.
عملا بیرونم می کند. بی حوصله چشم در کاسه می چر خانم و در اتاقش را محکم می کوبم.
روانی نامتعادل!
به طرف طبقه ی پایین می روم.
پله ها را دوتا یکی می کنم و به طرف مادامی که مشغول گردگیری است و با ذوق با موبایل حرف می زند، می روم :
- با کی حرف میزنی شیطون؟
مادام همان گونه که با شوق می خندد هم جواب پشت خط را می دهد هم من را :
- اره صدای یاسه... اقا مهراد.
من هم ناخواسته پر از شوق می شوم و جیغ می کشم.
بی طاقت به طرف مادام می روم و موبایل را از دستش می کشم :
- ســــلام بی معرفت!
بلند و مردانه می خندد. انگار حالش خوب است، خیلی خوب.
- چطوری دختر؟
پر از ذوق می خندم و موبایل را به ان یکی گوشم می چسبانم:
- افتضاح! بی تو هیچ صفایی نداره.
باز هم می خندد.
باید اعتراف کنم دلم برای خنده های مردانه اش تنگ شده.
- دلمون به تو خوش بود ما رو رها کردی تو قفس خودت پریدی!
مهراد می گوید و می گوید و می گوید... از این چندین ماه، از خودش، از اموزشگاه موسیقی که در ان مشغول شده، از اینکه به پدرم سر میزده، از اینکه دلش برای من تنگ شده و از همه چیز...
انقدر حرف زدیم که صدای شاکی حامی که از من می خواست ارام باشم بلند می شود.
انقدر که شارژ مهراد تمام می شود و با چند دقیقه تاخیر زنگ می زند و با خنده می گوید مخابرات از مان شکایت کرده! و من هم خندیده بودم و با او خداحافظی کرده بودم.
گفت به زودی موعد شش ماه تمام می شود مرا میبیند..
به زودی!
و من، از این بغض تیره ی سنگی که با این حرف گلو گیرم می شود متنفرم، متنفر!
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
چند مدتی از ان اتفاق گذشته. حامی مانند گذشته به روند عادی زندگی برگشته و من نمی دانم چرا تمام سعی اش بر این است من را نادیده بگیرد.
کمتر باهم زد و خورد داریم و او بیشتر درگیر کار هایش است...
اخرین شبی که پیش هم خوابیدم همان شب برگشتنمان بود و اخرین باری که در اغوشم کشید صبح فردای ان روز؛ برای یاد اوری نزدیک شدن موعد شش ماه ...
چرا من انتظار داشتم حامی ان حرف را فراموش کند؟ چرا از او قصد کمی رمانتیک بودن و پیشنهاد ازدواج دادن را داشتم؟
با دیدن مادام که یک سینی مجلل در دست دارد به طرفش می روم :
- کجا بیب؟
نرم می خندد و سینی را به طرفم دراز می کند:
- می خواستم برای حامی ابجو ببرم.
مزه ی زهری ماری ابجو را دوست دارد و من نمی توانم او را درک کنم. سینی و بطری کریستالی زیبا و جام در ان را از مادام می گیرم و به طرف طبقه ی بالا حرکت می کنم.
خبر خوب اینکه مادر حامی از بیمارستان مرخص شده و باید پنج ماه قرنطینه اش را بگذراند...
من انتظار داشتم با این اتفاق حامی کلی پر انرژی شود اما او فقط ده دقیقه اولی که خبر را شنید لبخند داشت.
اخرین پله را بالا می ایم و وارد سالن طبقه بالا می شوم.
به طرف اتاق حامی حرکت می کنم و با گذشتن از ان مجسمه زن یونانی بر*ه*نه که شدیداً روی مخم می رود وارد راه رو می شوم.
چند تقه به در اتاقش می زنم و با صدای ارام و جدی اش دستگیره را پایین می کشم.
شیطنت او ناخواسته به من هم سرایت کرده بود!
- سلام عمو جون.
موبایلش را خاموش می کند و خیلی جدی، نیم نگاهی به ست ادیداس طوسی من می اندازد.
- ممنون
از جواب خشک و بی تفاوتش بادم می خوابد.
بار اولش نیست... چند وقتی می شود زیادی فاصله گرفته!
سینی را روی میز چوبی زیبا می گذارم. اهسته به طرف در قدم بر میدارم؛ شاید بگوید بمان...
اما نمی گوید!
- درم ببند لطفا.
عملا بیرونم می کند. بی حوصله چشم در کاسه می چر خانم و در اتاقش را محکم می کوبم.
روانی نامتعادل!
به طرف طبقه ی پایین می روم.
پله ها را دوتا یکی می کنم و به طرف مادامی که مشغول گردگیری است و با ذوق با موبایل حرف می زند، می روم :
- با کی حرف میزنی شیطون؟
مادام همان گونه که با شوق می خندد هم جواب پشت خط را می دهد هم من را :
- اره صدای یاسه... اقا مهراد.
من هم ناخواسته پر از شوق می شوم و جیغ می کشم.
بی طاقت به طرف مادام می روم و موبایل را از دستش می کشم :
- ســــلام بی معرفت!
بلند و مردانه می خندد. انگار حالش خوب است، خیلی خوب.
- چطوری دختر؟
پر از ذوق می خندم و موبایل را به ان یکی گوشم می چسبانم:
- افتضاح! بی تو هیچ صفایی نداره.
باز هم می خندد.
باید اعتراف کنم دلم برای خنده های مردانه اش تنگ شده.
- دلمون به تو خوش بود ما رو رها کردی تو قفس خودت پریدی!
مهراد می گوید و می گوید و می گوید... از این چندین ماه، از خودش، از اموزشگاه موسیقی که در ان مشغول شده، از اینکه به پدرم سر میزده، از اینکه دلش برای من تنگ شده و از همه چیز...
انقدر حرف زدیم که صدای شاکی حامی که از من می خواست ارام باشم بلند می شود.
انقدر که شارژ مهراد تمام می شود و با چند دقیقه تاخیر زنگ می زند و با خنده می گوید مخابرات از مان شکایت کرده! و من هم خندیده بودم و با او خداحافظی کرده بودم.
گفت به زودی موعد شش ماه تمام می شود مرا میبیند..
به زودی!
و من، از این بغض تیره ی سنگی که با این حرف گلو گیرم می شود متنفرم، متنفر!
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت88
چند مدتی از ان اتفاق گذشته. حامی مانند گذشته به روند عادی زندگی برگشته و من نمی دانم چرا تمام سعی اش بر این است من را نادیده بگیرد.
کمتر باهم زد و خورد داریم و او بیشتر درگیر کار هایش است...
اخرین شبی که پیش هم خوابیدم همان شب برگشتنمان بود و اخرین باری که در اغوشم کشید صبح فردای ان روز؛ برای یاد اوری نزدیک شدن موعد شش ماه ...
چرا من انتظار داشتم حامی ان حرف را فراموش کند؟ چرا از او قصد کمی رمانتیک بودن و پیشنهاد ازدواج دادن را داشتم؟
با دیدن مادام که یک سینی مجلل در دست دارد به طرفش می روم :
- کجا بیب؟
نرم می خندد و سینی را به طرفم دراز می کند:
- می خواستم برای حامی ابجو ببرم.
مزه ی زهری ماری ابجو را دوست دارد و من نمی توانم او را درک کنم. سینی و بطری کریستالی زیبا و جام در ان را از مادام می گیرم و به طرف طبقه ی بالا حرکت می کنم.
خبر خوب اینکه مادر حامی از بیمارستان مرخص شده و باید پنج ماه قرنطینه اش را بگذراند...
من انتظار داشتم با این اتفاق حامی کلی پر انرژی شود اما او فقط ده دقیقه اولی که خبر را شنید لبخند داشت.
اخرین پله را بالا می ایم و وارد سالن طبقه بالا می شوم.
به طرف اتاق حامی حرکت می کنم و با گذشتن از ان مجسمه زن یونانی بر*ه*نه که شدیداً روی مخم می رود وارد راه رو می شوم.
چند تقه به در اتاقش می زنم و با صدای ارام و جدی اش دستگیره را پایین می کشم.
شیطنت او ناخواسته به من هم سرایت کرده بود!
- سلام عمو جون.
موبایلش را خاموش می کند و خیلی جدی، نیم نگاهی به ست ادیداس طوسی من می اندازد.
- ممنون
از جواب خشک و بی تفاوتش بادم می خوابد.
بار اولش نیست... چند وقتی می شود زیادی فاصله گرفته!
سینی را روی میز چوبی زیبا می گذارم. اهسته به طرف در قدم بر میدارم؛ شاید بگوید بمان...
اما نمی گوید!
- درم ببند لطفا.
عملا بیرونم می کند. بی حوصله چشم در کاسه می چر خانم و در اتاقش را محکم می کوبم.
روانی نامتعادل!
به طرف طبقه ی پایین می روم.
پله ها را دوتا یکی می کنم و به طرف مادامی که مشغول گردگیری است و با ذوق با موبایل حرف می زند، می روم :
- با کی حرف میزنی شیطون؟
مادام همان گونه که با شوق می خندد هم جواب پشت خط را می دهد هم من را :
- اره صدای یاسه... اقا مهراد.
من هم ناخواسته پر از شوق می شوم و جیغ می کشم.
بی طاقت به طرف مادام می روم و موبایل را از دستش می کشم :
- ســــلام بی معرفت!
بلند و مردانه می خندد. انگار حالش خوب است، خیلی خوب.
- چطوری دختر؟
پر از ذوق می خندم و موبایل را به ان یکی گوشم می چسبانم:
- افتضاح! بی تو هیچ صفایی نداره.
باز هم می خندد.
باید اعتراف کنم دلم برای خنده های مردانه اش تنگ شده.
- دلمون به تو خوش بود ما رو رها کردی تو قفس خودت پریدی!
مهراد می گوید و می گوید و می گوید... از این چندین ماه، از خودش، از اموزشگاه موسیقی که در ان مشغول شده، از اینکه به پدرم سر میزده، از اینکه دلش برای من تنگ شده و از همه چیز...
انقدر حرف زدیم که صدای شاکی حامی که از من می خواست ارام باشم بلند می شود.
انقدر که شارژ مهراد تمام می شود و با چند دقیقه تاخیر زنگ می زند و با خنده می گوید مخابرات از مان شکایت کرده! و من هم خندیده بودم و با او خداحافظی کرده بودم.
گفت به زودی موعد شش ماه تمام می شود مرا میبیند..
به زودی!
و من، از این بغض تیره ی سنگی که با این حرف گلو گیرم می شود متنفرم، متنفر!
آخرین ویرایش: