کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت68

بی حوصله مشغول خرد کردن هویج های تازه ام. یزدان مانند همیشه، سرش در لپ تاپش است و غرق کار های بی سر و ته حامی...نمی توانم تصاویر را از ذهنم پاک کنم! انگار یکی با مته انها را در ذهنم حک کرده. عصبی و کلافه چاقو را به هویج می فشارم که نوک چاقو از ان طرف در انگشتم فرو می رود.
با سوزشش تازه به خودمی ایم و با اخ ارامی چاقو و هویج را روی میز رها می کنم.
چهره ام، از سوزشش خفیف انگشت شصتم، در هم می رود و ان را، طبق عادت کثیفی که از کودکی داشتم در دَهانم می گذارم.
یزدان سرش را از روی لپ تاپش بلند می کند و با دیدن من که انگشت شصتم را دَر دهانم گذاشتم، متعجب ابرو بالا می اندازد:
- بریدی؟
سرم را به نشان تایید تکان می دهم. ابرو و حیثیتم بر باد رفت... یکی نیست بگوید احمق، بیست و پنج سال سن داری، حالا باید بچه ی سومت انگشتش را مک بزند.
انگشتم را از دَهانم در میارم و به خراش تازه و کوچکش نگاه می کنم، هنوز هم قرمز و ملتهب است.
- یاس من میدونم چه احساسی داره، از وقتی برگشتیم با حامی حرف نزدی، نگاهش نمی‌کنی؛ میدونم ترسیدی، اما نمی دونم چرا؟!
کنج لَبم نا خواسته حالت پوزخند می گیرد. خودش و حامی، باهم به جهنم بروند!
- هیچ وقت توی عمرم باعث مرگ کسی نشدم، اون وقت شماها هشت نفرو رو بخاطر من کشتید؟
یزدان متعجب تک خندی می زند و ناباور و شوکه نگاهم می کند:
- چیکار کردیم؟
عصبی می خندم و چشم هایم را می فشارم.
- ادم کشتید!
یزدان با تاسف مشغول کارش می شود.
- کلا عادت داری قصاوت کنی، اما بَد نیست بدونی اون هشت نفر فقط بی هوش بودند.
حس عجیبی در دلم می پیچد. بی هوش؟ لپ تاپش را می بندم که با اخم سر بلند می کند.
- راست میگی یزدان؟
لپ تاپ را باز می کند و جدی زیر لَب زمزمه می کند:
- بَله ستوان بختیاری.
ستوان بختیاری را به طعنه گفته اما خُب، گناه من چیست؟ان شب انقدر از حالت حامی ترسیده بودم که خودم هم دوتا می دیدم. چه برسد به یک کوه مَرد بی جان که روی هم افتاده بودند...
یعنی باز حامی را قضاوت کرده بودم؟ عقل که ندارم، وگرنه می فهمیدم یک مامور این کار ها را نمی کند. البته فهمیدم اما این استدلال را بر پایه ی دیگری معنا کردم و کار خَراب شد.
- یعنی الان باید بخاطر اینکه حامی رو سگ محل کردم عذر خواهی کنم؟
منتظر به یزدان خیره ام، که با صدای شخص سوم به هوا می پرم :
- همین که مثل ادم رفتار کنی کافیه.
با از دست دادن تعادلم، وزنم روی پشتی صندلی می افتد و پهن زمین می شوم.
- اخ!
ان قسمت از سرم که اصلان بی همه چیز به اهن کوبیده بود، به زمین می خورد و موجب سرگیجه و تار شدن دیدم را فراهم می کند.
ناگهان، سه حامی را می بینم، که بالای جسم پخش شده روی زمینم، حاضر می شود و نرم می خندد:
- زنده ای؟
زنده بودم؟ نمی دانم. چرا صدای حامی در سرم اکو می شود؟ این اشپز خانه لامصب نباید فرشی، موکتی، کوفتی، زهر ماری چیزی در ان پهن باشد؟
روی زمین افتاده ام اما انقدر سرگیجه دارم که حس می کنم در حال سقوطم... همه چیز گهواره وار می چرخد. ان سه حامی، مرتب با یکدیگر جایشان را عوض می کنند.
صدای تک خنده های معروف حامی در سرم می پیچد و بعد انگار که کاسه ی سرم خالی خالی باشد، صدایش در سرم پخش می شود:
- خدا کمک کنه این دفعه مخش تیلیت شده.
دستم را روی سَرم که تیر می کشد می گذارم و چشم می بندم.
شعور هم که ندارد بلندم کند...
اهسته لای پلکم را باز می کنم و یک دست که مرتب سه تا و یکی می شود را می بینم.
دستم را بلند می کنم و به سختی دست اصلی را پیدا می کنم و بلند می شوم.
هنوز کمر راست نکرده ام که سرم گیج می رود و نگاهم تار می بیند. دستم را روی سرم می گذارم و اهسته از بین لَب ناله می کنم.
- حامی خدا لعنتت کنه...
صدای خنده اش می اید. می چرخم که به طرف سینک ظرفشویی بروم اما هنوز یک قدم بر نداشته ام که سرم گیج می رود و تلو خوران در اغوش شخصی می افتم.
دستم را روی سرم می گذارم و چشم می بندم:
- سرم گیج میره.
دستی دور کمرم پیچده می شود و صدای توام با خنده اش را از پشت سرم می شنوم:
- انقدر که اروم و قرار نداری اخرش سرت رو به باد میدی.
احساس می کنم سر گیجه کم کم دارد از بین می رود. با یک نفس عمیق صاف می ایستم و چشم باز می کنم.
اول از همه، نگاهم به دست عضله ای که دور شکمم پیچیده شده می افتد و بعد تازه وجود شخصی که از پشت به مَن چسبیده را حس می کنم. جیغ می کشم و عصبی از اغوش حامی بیرون می ایم :
- سو استفاده گر.
حامی نرم می خندد. این خنده های مخصوصش، وقتی که با چهره ی متین و مردانه اش ترکیب می شوند؛ ان موقع است که باید فاتحه دلت را بخوانی.
- قابلی نداشت ستوان.
حرصی صندلی ام را از روی زمین بلند می کنم و با صاف کردن ان دوباره پشت میز می نشینم.
- تقصیر خودت بود.
سَرم تیر می کشد اما سرگیجه ام کامل از بین رفته. دستم به طرف هویج می رود تا اخرین دانه اش را در ظرف سالاد خُرد کنم که دست حامی، در هوا دستم را متوقف می کند.
- من خُردش می کنم، یه لحظه بشین حالت تنظیم بشه.
صندلی خالی کنار من را عقب می کشد و می نشیند. دستم را از دستش بیرون می کشم و ناخواسته در هوا تکان می دهم تا گرمای انگشت هایش از روی پوستم بپرد؛ جای پنج انگشتش مور مور می کرد.
- تو نمیتونی بدون دست زدن به من حرف بزنی؟
کنج لَب های حامی بالا می رود، با تکان خوردن سَرش، ان تار موی خوش حالتی که دَر پیشانی اش می افتد، تمام تمرکزم را به خود می خَرد.
- اخه تو با حرف زدن نمی فهمی.
اصلا کنایه حرفش را نمی گیرم. خیره شدم به ان یه تار مو و بوی عطر دارک جذابش. چشم می بندم و عمیق عطرش را به ریه می فرستم... اخ، مارک عطرش چیست؟

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

امان از دست این دوتا 😂مدرسه هم شروع شد، یکی بره پیش دبستانی این دوتا رو ثبت نام کنه...

کد:
#پارت68



بی حوصله مشغول خرد کردن هویج های تازه ام. یزدان مانند همیشه، سرش در لپ تاپش است و غرق کار های بی سر و ته حامی...نمی توانم تصاویر را از ذهنم پاک کنم! انگار یکی با مته انها را در ذهنم حک کرده. عصبی و کلافه چاقو را به هویج می فشارم که نوک چاقو از ان طرف در انگشتم فرو می رود.

با سوزشش تازه به خودمی ایم و با اخ ارامی چاقو و هویج را روی میز رها می کنم.

چهره ام، از سوزشش خفیف انگشت شصتم، در هم می رود و ان را، طبق عادت کثیفی که از کودکی داشتم در دَهانم می گذارم.

یزدان سرش را از روی لپ تاپش بلند می کند و با دیدن من که انگشت شصتم را دَر دهانم گذاشتم، متعجب ابرو بالا می اندازد:

- بریدی؟

سرم را به نشان تایید تکان می دهم. ابرو و حیثیتم بر باد رفت... یکی نیست بگوید احمق، بیست و پنج سال سن داری، حالا باید بچه ی سومت انگشتش را مک بزند.

انگشتم را از دَهانم در میارم و به خراش تازه و کوچکش نگاه می کنم، هنوز هم قرمز و ملتهب است.

- یاس من میدونم چه احساسی داره، از وقتی برگشتیم با حامی حرف نزدی، نگاهش نمی‌کنی؛ میدونم ترسیدی، اما نمی دونم چرا؟!

کنج لَبم نا خواسته حالت پوزخند می گیرد. خودش و حامی، باهم به جهنم بروند!

- هیچ وقت توی عمرم باعث مرگ کسی نشدم، اون وقت شماها هشت نفرو رو بخاطر من کشتید؟

یزدان متعجب تک خندی می زند و ناباور و شوکه نگاهم می کند:

- چیکار کردیم؟

عصبی می خندم و چشم هایم را می فشارم.

- ادم کشتید!

یزدان با تاسف مشغول کارش می شود.

- کلا عادت داری قصاوت کنی، اما بَد نیست بدونی اون هشت نفر فقط بی هوش بودند.

حس عجیبی در دلم می پیچد. بی هوش؟ لپ تاپش را می بندم که با اخم سر بلند می کند.

- راست میگی یزدان؟

لپ تاپ را باز می کند و جدی زیر لَب زمزمه می کند:

- بَله ستوان بختیاری.

ستوان بختیاری را به طعنه گفته اما خُب، گناه من چیست؟ان شب انقدر از حالت حامی ترسیده بودم که خودم هم دوتا می دیدم. چه برسد به یک کوه مَرد بی جان که روی هم افتاده بودند...

یعنی باز حامی را قضاوت کرده بودم؟ عقل که ندارم، وگرنه می فهمیدم یک مامور این کار ها را نمی کند. البته فهمیدم اما این استدلال را بر پایه ی دیگری معنا کردم و کار خَراب شد.

- یعنی الان باید بخاطر اینکه حامی رو سگ محل کردم عذر خواهی کنم؟

منتظر به یزدان خیره ام، که با صدای شخص سوم به هوا می پرم :

- همین که مثل ادم رفتار کنی کافیه.

با از دست دادن تعادلم، وزنم روی پشتی صندلی می افتد و پهن زمین می شوم.

- اخ!

ان قسمت از سرم که اصلان بی همه چیز به اهن کوبیده بود، به زمین می خورد و موجب سرگیجه و تار شدن دیدم را فراهم می کند.

ناگهان، سه حامی را می بینم، که بالای جسم پخش شده روی زمینم، حاضر می شود و نرم می خندد:

- زنده ای؟

زنده بودم؟ نمی دانم. چرا صدای حامی در سرم اکو می شود؟ این اشپز خانه لامصب نباید فرشی، موکتی، کوفتی، زهر ماری چیزی در ان پهن باشد؟

روی زمین افتاده ام اما انقدر سرگیجه دارم که حس می کنم در حال سقوطم... همه چیز گهواره وار می چرخد. ان سه حامی، مرتب با یکدیگر جایشان را عوض می کنند.

صدای تک خنده های معروف حامی در سرم می پیچد و بعد انگار که کاسه ی سرم خالی خالی باشد، صدایش در سرم پخش می شود:

- خدا کمک کنه این دفعه مخش تیلیت شده.

دستم را روی سَرم که تیر می کشد می گذارم و چشم می بندم.

شعور هم که ندارد بلندم کند...

اهسته لای پلکم را باز می کنم و یک دست که مرتب سه تا و یکی می شود را می بینم.

دستم را بلند می کنم و به سختی دست اصلی را پیدا می کنم و بلند می شوم.

هنوز کمر راست نکرده ام که سرم گیج می رود و نگاهم تار می بیند. دستم را روی سرم می گذارم و اهسته از بین لَب ناله می کنم.

- حامی خدا لعنتت کنه...

صدای خنده اش می اید. می چرخم که به طرف سینک ظرفشویی بروم اما هنوز یک قدم بر نداشته ام که سرم گیج می رود و تلو خوران در اغوش شخصی می افتم.

دستم را روی سرم می گذارم و چشم می بندم:

- سرم گیج میره.

دستی دور کمرم پیچده می شود و صدای توام با خنده اش را از پشت سرم می شنوم:

- انقدر که اروم و قرار نداری اخرش سرت رو به باد میدی.

احساس می کنم سر گیجه کم کم دارد از بین می رود. با یک نفس عمیق صاف می ایستم و چشم باز می کنم.

اول از همه، نگاهم به دست عضله ای که دور شکمم پیچیده شده می افتد و بعد تازه وجود شخصی که از پشت به مَن چسبیده را حس می کنم. جیغ می کشم و عصبی از اغوش حامی بیرون می ایم :

- سو استفاده گر.

حامی نرم می خندد. این خنده های مخصوصش، وقتی که با چهره ی متین و مردانه اش ترکیب می شوند؛ ان موقع است که باید فاتحه دلت را بخوانی.

- قابلی نداشت ستوان.

حرصی صندلی ام را از روی زمین بلند می کنم و با صاف کردن ان دوباره پشت میز می نشینم.

- تقصیر خودت بود.

سَرم تیر می کشد اما سرگیجه ام کامل از بین رفته. دستم به طرف هویج می رود تا اخرین دانه اش را در ظرف سالاد خُرد کنم که دست حامی، در هوا دستم را متوقف می کند.

- من خُردش می کنم، یه لحظه بشین حالت تنظیم بشه.

صندلی خالی کنار من را عقب می کشد و می نشیند. دستم را از دستش بیرون می کشم و ناخواسته در هوا تکان می دهم تا گرمای انگشت هایش از روی پوستم بپرد؛ جای پنج انگشتش مور مور می کرد.

- تو نمیتونی بدون دست زدن به من حرف بزنی؟

کنج لَب های حامی بالا می رود، با تکان خوردن سَرش، ان تار موی خوش حالتی که دَر پیشانی اش می افتد، تمام تمرکزم را به خود می خَرد.

- اخه تو با حرف زدن نمی فهمی.

اصلا کنایه حرفش را نمی گیرم. خیره شدم به ان یه تار مو و بوی عطر دارک جذابش. چشم می بندم و عمیق عطرش را به ریه می فرستم... اخ، مارک عطرش چیست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت69

چهار روزی از سفر پر ماجرای مان می گذرد. حامی و یزدان در دو روز اخیر، مجاب شده بودند که من، پَر ندارم تا از پنجره فرار کنم، برای همین مرا در خانه می گذاشتند و به معاملات شان می رسیدند.
اصلا دوست ندارم باور کنم؛ اما متاسفانه، امشب، حامی می خواهد به دیدن مادرش برود و من باید خواهر افریته اش را دوباره تحمل کنم.
زن که نیست، مادر فولاد زره است، اژدهای هفت سر است! دیو خان هفتم است...
خود گودزیلاست این دختر.
باید دوباره همان لباسی که شب مهمانی پوشیده بودم را می پوشیدم و راستش به مقدار زیادی از ان لباس متنفر و معذبم.
چند تقه به دَر اتاقم می خورد و باعث می شود نگاهم را از اوور کت روی تخت به یزدان دَر قاب دَر بدهم.
- اجازه هست؟
سرم را اهسته تکان می دهم و دوباره مشغول لباس ها می شوم :
- بفرما تو...
یزدان، با نیم نگاهی به سر تا سر اتاق، اهسته یک پاکت را روی تخت می گذارد و کمر راست می کند :
- اینو حامی داد، گفت اگه با لباس راحت نیستی بپوشی.
نا خواسته لبخند محوی میزنم و به درون پاکت نگاه می کنم. با دیدن پارچه ی سیاه براقی، فوری ان را روی تخت خالی می کنم و لَبم به لبخند بزرگی کش می اید. این بشر بلاخره فهمید باید به سلیقه ی من احترام بگذارد! یک چادر مدل جدی و روسری زیبای طرح دار نخی کرم است... از ان گل ریز های ظریف.
- مرسی یزدان.
جدی، خواهش می کنم ی می گوید :
- اینم گفت بهت بگم که چون مادرش قراره فردا بره تایلند برای پیوند، امشب خونشون خیلی شلوغه.
پوکر می شوم. پس با این حساب من نروم خیلی بهتر است...
- من نمیام یزدان خودتون برید.
یزدان، با لبخند کجی دستی در موهایش می کشد :
- حامی حدس می زد این حرف رو بزنی برای همین گفت بهت بگم مادرش تاکید کرده تو رو بیاره.
گندش بزنند. از این مهمان بازی ها گریزان بودم، حوصله قوم و خویش خودم را هم نداشتم، حالا یه ایل و طایفه از دماغ فیل افتاده مثل هانا را تحمل کنم؟ این یکی دیگر نوبر است!

***


از انچه فکر می کردم قابل تحمل تَر بود.
یک خانواده نسبتا نظامی، که عموی بزرگ ان قاضی است و عموی کوچک چهل ساله اش وکیل... پسر وسطی هم که پدر حامی باشد، یک سرهنگ خشک اتو کشیده که مو را از ماست می کشید.
الحمد لله، دایی ندارند و به جایش، دو خاله که یکی از دیگری مهربان و صمیمی ترند.
یک پسر عموی سی و پنج ساله ی مهندس عمران دارند، که بشدت اقاست و یک دختر عموی گیس بریده که همتای هاناست.
در این بین تنها نگاه پسر خاله ی بزرگشان اذیتم می کند... لامصب انگار نگاهش مته است، انقدر خیره وارسی ام می کند، چند باری چک کردم عر*یان نباشم!
بین خاله ی بزرگ و مادر حامی نشسته ام، اقایون در سالن پایینی هستند و در این جمع، جای مهراد آنچنان حس می شود که در قلبم احساس سنگینی دارد...
این ها همه ادم حسابی اند بعد در فامیل ما، منی که نظامی شده ام اینده دار طایفه ام! آه، بخت نداشته و سیاه من، کجایی؟ یک پسر عموی مهندس عمران هم نداشته باشیم، مخش را بزنیم؟ نمی دانم موقع تقسیم پیشانی در صف چه چیزی گیر کرده بودم... شاید در صف مرغ و روغن، نمی دانم.
- یاسمن خانوم گفتید چند سالتونه؟
نگاهی به چهره ی خاله ی بزرگ حامی می اندازم. زنی جا افتاده و با تجربه است، شاید حدود شصت باشد اما چهره ی پر و بلندش، مانع از دیدن شکستی اش می شود؛ حالا من خواستم ابرو داری کنم و نگویم بوتاکس و ژل کرده، شماهم به کسی نگوید، بین خودمان بماند بهتر است.
- بیست و پنج سالمه خانوم.
خاله حامی، ماشالا و انشالا می کند و من زیر زیرکی حواسم به دو افریته ی مقابلم است، که سخت گرم گرفته اند و معلوم نیست، ملعون ها حلوای چه کسی را می پزند.
- خواهرم میگه انشالا اگر خدا بخواد قراره عروس خانوادمون بشی درسته؟
متعجب به چهره ی پر از ذوق مادر حامی نگاه می کنم و به سختی لبخند مضحکی می زنم. کی؟ من؟ زن حامی؟ مگر از جانم سیر شده ام؟
نمی دانم چگونه جمعش کنم برای همین، ادای چهارده ساله ها را در می اورم و با سر زیر، اهسته بحث را به ادامه تحصیل می کشانم :
- فعلا دوست دارم به حرفه ام و پدرم بپردازم.
دست های ضعیف و ظریف مادر حامی، دور تَنم می پیچد و روی سَرم را می بوسد :
- شرم نکن دخترم، تو تنها امید منی برای پا بست کردن حامی به تهران.
با انگشتم وَر می روم و ان پو*ست اضافی لعنتی گوشه ی ناخونم... اخ، خدا لعنتت کند حامی که مرا در چنین مخمصه ای انداختی.
خاله ی بزرگ حامی چشمکی به مادر حامی می زند و اهسته، مثلا در گوشش پچ پچ می کند:
- صبر کن الان دستش رو برات رو می کنم.
و بعد بدون اینکه بدانم چه در سَر دارد، از جا بلند می شود و به طرف مجلس اقایون می رود.
دلم شور می افتد، این پیرزن ها، همه کار را روی حساب قدیم خودشان می کنند. حامی، ماری نیست که دم به تله انها بدهد.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

ابالفضل علمدار، معلوم نیست این پیرزن چی تو سرشه... خدایا عاقب مارو بخیر کن 😂

کد:
#پارت69



چهار روزی از سفر پر ماجرای مان می گذرد. حامی و یزدان در دو روز اخیر، مجاب شده بودند که من، پَر ندارم تا از پنجره فرار کنم، برای همین مرا در خانه می گذاشتند و به معاملات شان می رسیدند.

اصلا دوست ندارم باور کنم؛ اما متاسفانه، امشب، حامی می خواهد به دیدن مادرش برود و من باید خواهر افریته اش را دوباره تحمل کنم.

زن که نیست، مادر فولاد زره است، اژدهای هفت سر است! دیو خان هفتم است...
خود گودزیلاست این دختر.

باید دوباره همان لباسی که شب مهمانی پوشیده بودم را می پوشیدم و راستش به مقدار زیادی از ان لباس متنفر و معذبم.

چند تقه به دَر اتاقم می خورد و باعث می شود نگاهم را از اوور کت روی تخت به یزدان دَر قاب دَر بدهم.

- اجازه هست؟

سرم را اهسته تکان می دهم و دوباره مشغول لباس ها می شوم :

- بفرما تو...

یزدان، با نیم نگاهی به سر تا سر اتاق، اهسته یک پاکت را روی تخت می گذارد و کمر راست می کند :

- اینو حامی داد، گفت اگه با لباس راحت نیستی بپوشی.

نا خواسته لبخند محوی میزنم و به درون پاکت نگاه می کنم. با دیدن پارچه ی سیاه براقی، فوری ان را روی تخت خالی می کنم و لَبم به لبخند بزرگی کش می اید. این بشر بلاخره فهمید باید به سلیقه ی من احترام بگذارد! یک چادر مدل جدی و روسری زیبای طرح دار نخی کرم است... از ان گل ریز های ظریف.

- مرسی یزدان.

جدی، خواهش می کنم ی می گوید و با لبخند محوی از ذوق من ادامه می‌دهد :

- اینم گفت بهت بگم که چون مادرش قراره فردا بره تایلند برای پیوند، امشب خونشون خیلی شلوغه.

پوکر می شوم. پس با این حساب من نروم خیلی بهتر است...

- من نمیام یزدان خودتون برید.

یزدان، با لبخند کجی دستی در موهایش می کشد :

- حامی حدس می زد این حرف رو بزنی برای همین گفت بهت بگم مادرش تاکید کرده تو رو بیاره.

گندش بزنند. از این مهمان بازی ها گریزان بودم، حوصله قوم و خویش خودم را هم نداشتم، حالا یه ایل و طایفه از دماغ فیل افتاده مثل هانا را تحمل کنم؟ این یکی دیگر نوبر است!



***





از انچه فکر می کردم قابل تحمل تَر بود.
 یک خانواده نسبتا نظامی، که عموی بزرگ ان قاضی است و عموی کوچک چهل ساله اش وکیل... پسر وسطی هم که پدر حامی باشد، یک سرهنگ خشک اتو کشیده که مو را از ماست می کشید.

الحمد لله، دایی ندارند و به جایش، دو خاله که یکی از دیگری مهربان و صمیمی ترند.

یک پسر عموی سی و پنج ساله ی مهندس عمران دارند، که بشدت اقاست و یک دختر عموی گیس بریده که همتای هاناست.
در این بین تنها نگاه پسر خاله ی بزرگشان اذیتم می کند... لامصب انگار نگاهش مته است، انقدر خیره وارسی ام می کند، چند باری چک کردم عر*یان نباشم!

بین خاله ی بزرگ و مادر حامی نشسته ام، اقایون در سالن پایینی هستند و در این جمع، جای مهراد آنچنان حس می شود که در قلبم احساس سنگینی دارد...

این ها همه ادم حسابی اند بعد در فامیل ما، منی که نظامی شده ام اینده دار طایفه ام! آه، بخت نداشته و سیاه من، کجایی؟ یک پسر عموی مهندس عمران هم نداشته باشیم، مخش را بزنیم؟ نمی دانم موقع تقسیم پیشانی در صف چه چیزی گیر کرده بودم... شاید در صف مرغ و روغن، نمی دانم.

- یاسمن خانوم گفتید چند سالتونه؟

نگاهی به چهره ی خاله ی بزرگ حامی می اندازم. زنی جا افتاده و با تجربه است، شاید حدود شصت باشد اما چهره ی پر و بلندش، مانع از دیدن شکستی اش می شود؛ حالا من خواستم ابرو داری کنم و نگویم بوتاکس و ژل کرده، شماهم به کسی نگوید، بین خودمان بماند بهتر است.

- بیست و پنج سالمه خانوم.

خاله حامی، ماشالا و انشالا می کند و من زیر زیرکی حواسم به دو افریته ی مقابلم است، که سخت گرم گرفته اند و معلوم نیست، ملعون ها حلوای چه کسی را می پزند.

- خواهرم میگه انشالا اگر خدا بخواد قراره عروس خانوادمون بشی درسته؟

متعجب به چهره ی پر از ذوق مادر حامی نگاه می کنم و به سختی لبخند مضحکی می زنم. کی؟ من؟ زن حامی؟ مگر از جانم سیر شده ام؟

نمی دانم چگونه جمعش کنم برای همین، ادای چهارده ساله ها را در می اورم و با سر زیر، اهسته بحث را به ادامه تحصیل می کشانم :

- فعلا دوست دارم به حرفه ام و پدرم بپردازم.

دست های ضعیف و ظریف مادر حامی، دور تَنم می پیچد و روی سَرم را می بوسد :

- شرم نکن دخترم، تو تنها امید منی برای پا بست کردن حامی به تهران.

با انگشتم وَر می روم و ان پو*ست اضافی لعنتی گوشه ی ناخونم... اخ، خدا لعنتت کند حامی که مرا در چنین مخمصه ای انداختی.
خاله ی بزرگ حامی چشمکی به مادر حامی می زند و اهسته، مثلا در گوشش پچ پچ می کند:

- صبر کن الان دستش رو برات رو می کنم.

و بعد بدون اینکه بدانم چه در سَر دارد، از جا بلند می شود و به طرف مجلس اقایون می رود.
دلم شور می افتد، این پیرزن ها، همه کار را روی حساب قدیم خودشان می کنند. حامی، ماری نیست که دم به تله انها بدهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت70

جرعت نفس کشیدن ندارم. پدر حامی، دستور داده بود، مجلس خانم ها و اقایون را یکی کنند و حالا من زیر نگاه خیره ی مَرد های فامیلشان داشتم جان می دادم. و چقدر ممنون پدر حامی بودم که بحث کار را در پیش نمی کشید و فقط در حالی که با خاله ی حامی ارتباط چشمی داشت، نیم نگاهی خیره به من سر به زیر می انداخت.
جو سنگین است!
خاله ی بزرگ وَر پریده ی حامی، با لبخندی رو به همسر شکم گنده و قد کوتاهش که از قضا موهایش هم ریخته و نیمه تاس است می کند:
- اقا محمود، ماشالا یاسمن خانوم هم همکار اقا الیاسه...
الیاس با پدر حامیست، اما اینکه چرا باید برای اقای مثلا محمود، مهم باشد که من یک نظامی هستم را دیگر نمی دانم و باید گفت الله اعلم از مکر زن...
اقا محمود، که ظاهرش هم مانند باطنش مهربان است، لبخند محوی می زند و زیر لَب " خدا حفظش کنه" ی ارامی می گوید.
خاله اش اما انگار قصد ارام گرفتن ندارد. رو به پسر ه*یز بَد چشمش می کند و با لبخند مادرانه ای به مَن اشاره می زند. از انها که حتی خَر هم می داند منظورش چیست!
زیر چشمی به حامی نگاه می کنم، که بی توجه به جمع، پا روی پا انداخته و حینی که قاچ سیبش را گ*از می زند، گوشی اش را بالا و پایین می کند، تقریبا کنار مَن نشسته و می توانم صحفه ی چت دختری که بیش از سی پیام به او داده و حامی فقط ان را می خواند نگاه کنم.
یزدان را هم که هانا و دختر عمویش دزدیده اند و خبری اشان نیست...
- دخترم راستش مَن با اقا الیاس صحبت کردم، چون می دونستم ایشون شما و پدر بزرگوارتون رو می شناسند.
عرق سَرد بر تیره ی کمرم می نشیند. مگر مَن بازیچه ی دست ان ها هستم که برای پا گیر کردن پسرشان می خواهند همچین بحثی را پیش بکشند؟ اخم هایم در هم می رود. اصلا از یک زن شصت ساله انتظار همچین کار کودکانه ای را نداشتم.
زیر چشمی به حامی نگاه می کنم که منتظر به خاله اش خیره است.
- خب اشتباه کردین شما، من بهتر میشناسمش، باید از من می پرسیدین.
چشم هایم با تعجب گرد می شود و حرصی به حامی که این حرف را زده نگاه می کنم.
نصف مانده ی سیبش را در ظرف می گذارد و با کج خندی به پسر خاله اش نگاه می کند:
- واسه کوروش جان مد نظرتونه؟
رنگ از رخم می رود. شرمگین دستم را روی صورتم می گذارم تا لبخند بزرگ پسر خاله اش را روی خود نبینم. عموی بزرگش، از پدر حامی کمی نرم تر است...
- دختر مردم رو خجالت زده کردید. این چه طرز صحبت راجب این مسائل، هر کاری اداب و رسومی داره... ارزو خانوم شماهم اگه قصد زن گرفتن برای پسرتون رو دارید اول با پدر خانوم بختیاری صحبت کنید.
حامی لبخندی رو به عمویش می زند و ابرو بالا می اندازد :
- موافقم عمو جان، مخصوصا که خانم بختیاری بشدت بابایی تشریف دارند.
دیگر جایی برای سرخ شدن ندارم. اگر جا داشت گردنم را می شکستم و سرم را در لباسم می انداختم تا چهره هایشان را نبینم. صدای غریبه ای، توجه ام را جلب کند:
- حامی، خانوم معذب هستند، درست صحبت کنید.
اهسته دستم را از روی صورتم پایین می کشم و به پسر عموی اقا و مودبش نگاه می کنم، قشنگ مشخص است، که ادب و نجابت از سر و رویش می ریزد. قدر دان، در نگاه مشکی نافذ پسر عمویش خیره ام که با سوزش شدید پو*ست دستم، چهره ام در هم می رود و" اخی "که تا بالا امده درگلویم خفه می شود.
به دست مردانه ای که نیشگونم گرفته نگاه می کنم و از رگ های بر امده اش انقدر بالا می روم تا به سیبک ب*ر*جسته ی گلوی حامی و نیم رخش برسم.
کنج لَب هایش، خنده ی کجی جا گرفته و فقط با نیم نگاهی هزاران تهدید را از چشم هایش می خوانم.
دستش را عقب می کشد و من، در حالی که جای نیشگونش را مالش می دهم؛ سر به زیر می اندازم.
روانی دستم را سوراخ کرد...

#ادامه_دارد
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

دلم می خواد دهنش رو سرویس کنم 😂یاس رو ندم به این پسره کوروش؟

کد:
#پارت70



جرعت نفس کشیدن ندارم. پدر حامی، دستور داده بود، مجلس خانم ها و اقایون را یکی کنند و حالا من زیر نگاه خیره ی مَرد های فامیلشان داشتم جان می دادم. و چقدر ممنون پدر حامی بودم که بحث کار را در پیش نمی کشید و فقط در حالی که با خاله ی حامی ارتباط چشمی داشت، نیم نگاهی خیره به من سر به زیر می انداخت.

جو سنگین است!

خاله ی بزرگ وَر پریده ی حامی، با لبخندی رو به همسر شکم گنده و قد کوتاهش که از قضا موهایش هم ریخته و نیمه تاس است می کند:

- اقا محمود، ماشالا یاسمن خانوم هم همکار اقا الیاسه...

الیاس با پدر حامیست، اما اینکه چرا باید برای اقای مثلا محمود، مهم باشد که من یک نظامی هستم را دیگر نمی دانم و باید گفت الله اعلم از مکر زن...

اقا محمود، که ظاهرش هم مانند باطنش مهربان است، لبخند محوی می زند و زیر لَب " خدا حفظش کنه" ی ارامی می گوید.

خاله اش اما انگار قصد ارام گرفتن ندارد. رو به پسر ه*یز بَد چشمش می کند و با لبخند مادرانه ای به مَن اشاره می زند. از انها که حتی خَر هم می داند منظورش چیست!

زیر چشمی به حامی نگاه می کنم، که بی توجه به جمع، پا روی پا انداخته و حینی که قاچ سیبش را گ*از می زند، گوشی اش را بالا و پایین می کند، تقریبا کنار مَن نشسته و می توانم صحفه ی چت دختری که بیش از سی پیام به او داده و حامی فقط ان را می خواند نگاه کنم.

یزدان را هم که هانا و دختر عمویش دزدیده اند و خبری اشان نیست...

- دخترم راستش مَن با اقا الیاس صحبت کردم، چون می دونستم ایشون شما و پدر بزرگوارتون رو می شناسند.

عرق سَرد بر تیره ی کمرم می نشیند. مگر مَن بازیچه ی دست ان ها هستم که برای پا گیر کردن پسرشان می خواهند همچین بحثی را پیش بکشند؟ اخم هایم در هم می رود. اصلا از یک زن شصت ساله انتظار همچین کار کودکانه ای را نداشتم.

زیر چشمی به حامی نگاه می کنم که منتظر به خاله اش خیره است.

- خب اشتباه کردین شما، من بهتر میشناسمش، باید از من می پرسیدین.

چشم هایم با تعجب گرد می شود و حرصی به حامی که این حرف را زده نگاه می کنم.
نصف مانده ی سیبش را در ظرف می گذارد و با کج خندی به پسر خاله اش نگاه می کند:

- واسه کوروش جان مد نظرتونه؟

رنگ از رخم می رود. شرمگین دستم را روی صورتم می گذارم تا لبخند بزرگ پسر خاله اش را روی خود نبینم. عموی بزرگش، از پدر حامی کمی نرم تر است...

- دختر مردم رو خجالت زده کردید. این چه طرز صحبت راجب این مسائل، هر کاری اداب و رسومی داره... ارزو خانوم شماهم اگه قصد زن گرفتن برای پسرتون رو دارید اول با پدر خانوم بختیاری صحبت کنید.

حامی لبخندی رو به عمویش می زند و ابرو بالا می اندازد :

- موافقم عمو جان، مخصوصا که خانم بختیاری بشدت بابایی تشریف دارند.

دیگر جایی برای سرخ شدن ندارم. اگر جا داشت گردنم را می شکستم و سرم را در لباسم می انداختم تا چهره هایشان را نبینم. صدای غریبه ای، توجه ام را جلب کند:

- حامی، خانوم معذب هستند، درست صحبت کنید.

اهسته دستم را از روی صورتم پایین می کشم و به پسر عموی اقا و مودبش نگاه می کنم، قشنگ مشخص است، که ادب و نجابت از سر و رویش می ریزد. قدر دان، در نگاه مشکی نافذ پسر عمویش خیره ام که با سوزش شدید پو*ست دستم، چهره ام در هم می رود و" اخی "که تا بالا امده درگلویم خفه می شود.

به دست مردانه ای که نیشگونم گرفته نگاه می کنم و از رگ های بر امده اش انقدر بالا می روم تا به سیبک ب*ر*جسته ی گلوی حامی و نیم رخش برسم.

کنج لَب هایش، خنده ی کجی جا گرفته و فقط با نیم نگاهی هزاران تهدید را از چشم هایش می خوانم.

دستش را عقب می کشد و من، در حالی که جای نیشگونش را مالش می دهم؛ سر به زیر می اندازم.

روانی دستم را سوراخ کرد...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت71

پدر حامی، انقدر نگاهش نافذ است، که ادم دوست دارد زمین دَهان باز کند و او را ببلعد.
- البته، حالا که ارزو خانوم این همه نسبت به ایشون راغب هستند، بهتره نظر خودشونم بدونیم.
دست به دامان کدام پیر و پیغمبر شوم برای نجات از این همه فشار نگاه هایشان؟ عصبی و کلافه لَبم را به دندان می کشم و تا می خواهم دَهان باز کنم، حامی، خیلی جدی رو به پدرش می کند:
- سرهنگ قوانین کشور عوض شدن؟
به جای پدرش، عموی کوچکش، متعجب از این سخن بی ربط و ناگهانی جواب حامی را می دهد :
- نه چطور؟ شایعه ای پخش شده؟
حامی متعجب سرش را در صحفه ی موبایلش می کند.
- نه، دیدم شما خیلی اسرار دارید واسه زنی که شوهر داره خواستگاری کنید. گفتم شاید قانون عوض شده و یه زن میتونه همزمان دوتا همسر داشته باشه.
یا چهارده معصوم. چهره ام ملتمس مچاله می شود و هی زیر لَب ذکر می گویم که حامی ان حرفی که می دانم را نزند! اصلا از نگاه های گیج و متعجبی که رویم چرخیده خوشم نمی اید!
- از کدوم همسر حرف میزنی؟
دست حامی که دور کمرم می نشیند، انا لله و انا الیه راجعون خود را می خوانم و با ضعفی که در جانم پیچیده چشم می بندم.
- من!
سکوت سنگینی که به یکباره مانند ریختن سقف بر سرشان اوار می شود، عرق بر روی پیشانی ام می نشاند. من حتی موقع کنکور هم به این مقدار استرس نداشتم...
از این همه فشار و استرسی که بر عمق جانم نشسته، نا خواسته حالت تهوه می گیرم.
دستم روی دَهانم می نشیند و با یک عذر خواهی خفه، از روی مبل بلند می شوم و در مقابل نگاه های شوکه اشان به طرف خروجی سالن حرکت می کنم.

***

" حامی"

با خارج شدن یاس، لبخندی میزنم و حینی که برای دخترک "متشکر" را تایپ می کنم می گویم :
- اینم ممکنه نتیجه ی ازدواجمون باشه، حالا فردا میبرمش ازمایشگاه نتیجه اش رو بهتون می گم.
اصلا از صدای نفس های عصبی پدرم خوشم نمی اید.
- چه بلایی سر دختر مَردم اوردی بی شرف؟
پوزخندی میزنم، او عادت داشت مرا در جمع تحقیر کند اما انگار فراموش کرده من مهراد نیستم.
خیره میمانم در چشم های خشمگین و دست های مشت شده اش. در کمال خونسردی کامل لبخندی میزنم :
- باید گزارش کار کمر پر بارمم خدمت پدر می دادم؟
شانه بالا می اندازم و در نگاه پر ذوق مادرم لبخندی می زنم. صدای شوکه ی عموی بزرگترم تمام نگاه ها را، به جز من به خود می خرد :
- بهش تعرض کردی؟
به معنای عیبه، لَب می گزم و ابرو بالا می دهم :
- اع، عمو جان این چه لفظ زشتیه؟ ما باهم ازدواج کردیم.
مسیح، پسر عمویی که همیشه بخاطر ادب و مردانگی اش در سَر من کوبیده شده بلند می شود و به طرف خروجی سالن حرکت می کند که با اخم های در هم رفته مخاطب می گذارمش:
- جایی تشریف میبری مسیح جان؟
می بینم رگ غیرت بر امده برای یک دختر غریبه اش را... این رگ کلفت را من بعد تقریبا سه ماه اشنایی با او بلند نمی کنم. لامصب عجب قلب شلی دارد.
- میرم پیش خانوم بختیاری، حالشون خوب نبود.
از روی مبل بلند می شوم و با خاموش کردن موبایلم ان را به جیبم می فرستم.
- نیاز نیست مدافع حقوق بشر، خودم هستم، شما بفرما سر جات.
به طرف مادرم می روم، خم می شوم و با ب*وس*یدن سرش اهسته زمزمه می کنم :
- دورت بگردم مراقب خودت باش، خداحافظ.
و بعد در مقابل چشم هایشان به طرف خروجی سالن می روم و رو به مسیح خشک شده، دستی به شانه اش می زنم و با کنج بالا رفته لَب هایم سالن را ترک می کنم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

هیچی به هیچ جای این بشر معلوم الحال نیست 😂💔

کد:
#پارت71



پدر حامی، انقدر نگاهش نافذ است، که ادم دوست دارد زمین دَهان باز کند و او را ببلعد.

- البته، حالا که ارزو خانوم این همه نسبت به ایشون راغب هستند، بهتره نظر خودشونم بدونیم.

دست به دامان کدام پیر و پیغمبر شوم برای نجات از این همه فشار نگاه هایشان؟ عصبی و کلافه لَبم را به دندان می کشم و تا می خواهم دَهان باز کنم، حامی، خیلی جدی رو به پدرش می کند:

- سرهنگ قوانین کشور عوض شدن؟

به جای پدرش، عموی کوچکش، متعجب از این سخن بی ربط و ناگهانی جواب حامی را می دهد:

- نه چطور؟ شایعه ای پخش شده؟

حامی متعجب سرش را در صحفه ی موبایلش می کند.

- نه، دیدم شما خیلی اسرار دارید واسه زنی که شوهر داره خواستگاری کنید. گفتم شاید قانون عوض شده و یه زن میتونه همزمان دوتا همسر داشته باشه.

یا چهارده معصوم. چهره ام ملتمس مچاله می شود و هی زیر لَب ذکر می گویم که حامی ان حرفی که می دانم را نزند! اصلا از نگاه های گیج و متعجبی که رویم چرخیده خوشم نمی اید!

- از کدوم همسر حرف میزنی؟

دست حامی که دور کمرم می نشیند، انا لله و انا الیه راجعون خود را می خوانم و با ضعفی که در جانم پیچیده چشم می بندم.

- من!

سکوت سنگینی که به یکباره مانند ریختن سقف بر سرشان اوار می شود، عرق بر روی پیشانی ام می نشاند. من حتی موقع کنکور هم به این مقدار استرس نداشتم...

از این همه فشار و استرسی که بر عمق جانم نشسته، نا خواسته حالت تهوه می گیرم.

دستم روی دَهانم می نشیند و با یک عذر خواهی خفه، از روی مبل بلند می شوم و در مقابل نگاه های شوکه اشان به طرف خروجی سالن حرکت می کنم.



***



" حامی"



با خارج شدن یاس، لبخندی میزنم و حینی که برای دخترک "متشکر" را تایپ می کنم می گویم:

- اینم ممکنه نتیجه ی ازدواجمون باشه، حالا فردا میبرمش ازمایشگاه نتیجه اش رو بهتون می گم.

اصلا از صدای نفس های عصبی پدرم خوشم نمی اید.

- چه بلایی سر دختر مَردم اوردی بی شرف؟

پوزخندی میزنم، او عادت داشت مرا در جمع تحقیر کند اما انگار فراموش کرده من مهراد نیستم.
خیره میمانم در چشم های خشمگین و دست های مشت شده اش. در کمال خونسردی کامل لبخندی میزنم :

- باید گزارش کار کمر پر بارمم خدمت پدر می دادم؟

شانه بالا می اندازم و در نگاه پر ذوق مادرم لبخندی می زنم. صدای شوکه ی عموی بزرگترم تمام نگاه ها را، به جز من به خود می خرد :

- بهش تعرض کردی؟

به معنای عیبه، لَب می گزم و ابرو بالا می دهم :

- اع، عمو جان این چه لفظ زشتیه؟ ما باهم ازدواج کردیم.

مسیح، پسر عمویی که همیشه بخاطر ادب و مردانگی اش در سَر من کوبیده شده بلند می شود و به طرف خروجی سالن حرکت می کند که با اخم های در هم رفته مخاطب می گذارمش:

- جایی تشریف میبری مسیح جان؟

می بینم رگ غیرت بر امده برای یک دختر غریبه اش را... این رگ کلفت را من بعد تقریبا سه ماه اشنایی با او بلند نمی کنم. لامصب عجب قلب شلی دارد.

- میرم پیش خانوم بختیاری، حالشون خوب نبود.

از روی مبل بلند می شوم و با خاموش کردن موبایلم ان را به جیبم می فرستم.

- نیاز نیست مدافع حقوق بشر، خودم هستم، شما بفرما سر جات.

 به طرف مادرم می روم، خم می شوم و با ب*وس*یدن سرش اهسته زمزمه می کنم :

- دورت بگردم مراقب خودت باش، خداحافظ.

و بعد در مقابل چشم هایشان به طرف خروجی سالن می روم و رو به مسیح خشک شده، دستی به شانه اش می زنم و با کنج بالا رفته لَب هایم سالن را ترک می کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت72

" یاس"

او دیوانه است؛ دیوانه. حساب این را نمی کند که من، نهایت سه ماه و اندی دیگر کنارش هستم؟ بعد این زمان می خواهد جواب پدر و مادر و اصلا گور پدر انها جواب خانواده اش را چه بدهد؟ بگوید او فقط حق نداشت از اسارت من خارج شود و برای همین گفتم زنم است، که بلندش نکنید؟ حالا چگونه چشم در چشم سرهنگ شوم، خیر سرم عمری با او که سرهنگ اداره ی کل است، زَد و خُرد دارم. اگر بعد سه ما، من را ببیند چه می کند؟ چه می خواهد بگوید؟ انگار هیچ راهی جز استعفا دادن ندارم.
- بلاخره باید استعفا بدی! چون من یکی تا سه ماه اینده قصد برگشتن به تهران رو ندارم.
عصبی چاقوی میوه خوری در دستم را به طرفش می گیرم :
- تو یکی حرف نزن، ابرو حیثیت برام نزاشتی.
حامی، نرم می خندد و به نوک چاقو که فاصله ی اندکی با چشم هایش دارد خیره می شود:
- اگه این چشما رو کور کنی، بیست هزار دختری که روش کراش زدن خودکشی می کنن... قاتل این همه ادم شدن گناه نابخشودنیه.
ادایش را در می اورم و چاقو را درون ظرف می گذارم. دنیای گهیست، گُه! دوازده سال، مثل خَر کتاب هایی را خواندم که خَر هم نمی خواند. حالا باید بعد ان همه زحمت برای هیچ و پوچ، حرفه ام را رها می کردم.
نیم نگاهی به چشم های بیخیال و ان تار موی خوش حالت مزخرف می اندازم :
- استعفا دادن که الکی نیست.
حامی شانه بالا می اندازد.
- نامه اش رو بنویس، خر حمالی های اداریش با سرهنگ.
کج کج نگاهش می کنم و حرصی چاقو را درون سیب فرو می کنم. دلم می خواست به جای این سیب سرخ، دل و روده حامی را بیرون می ریختم...

***

جز عجایب روزگار بود که حامی رضایت بر این داد که تنهایی تا اداره بروم.
نگاهم به شماره ی یزدان است، که دم رفتن به مَن داد تا اگر اتفاقی افتاد، یا کاری داشتم با او تماس بگیرم.
نفس عمیقی می کشم و اهسته سرم را بلند می کنم که متوجه ی نگاه مَرد جوان می شوم. بیخیال شانه بالا می اندازم و پرو در چشم های سبز لجنی اش خیره می شوم :
- چیه؟ ادم ندیدی؟
جوانک، که نهایت بیست چهار سالش باشد؛ می خندد و ادامسش را می جود :
- داری فکر میکنی باهاش ببندی یا نه؟
اشاره اش به شماره ی در دستانم است. تک خندی میزنم، کی؟ من و یزدان؟ حامی خشتک جفتمان را روی سَرمان می کشد.
- اینم جزو وظایف جدید راننده های اسنپه؟ می خوای اونو رد کنم با تو ببندم؟
جوانک، سر تا پایم را با لبخند کجش از نظر می گذارند:
- بهت نمی اومد اهل خط دادن باشی!
چهره ام متعجب مچاله می شود. الان از کدام خط دادن سخن می گفت؟
- بچه من سن مادرت رو دارم. چی میزنی؟
جوانک حینی که نگاهش رو به جلوست دستش را به طرف خشتکش می برد :
- جون، پس شوگر جیگری هستی.
با تعجب به برجَستگی زیر دستش نگاه می کنم و ناباور می خندم. مَردم چقدر سست عنصر شده اند! یکی نیست همین را به خودم بگوید...
وارد یک زیر گذر می شود، که به نظر متروکه و در حال ساخت است.
- فکر کنم ماشین بنزین تموم کرده.
به آمپر نصفه ی ماشین نگاهی می اندازم و با پوزخندی دست می برم که در پراید هاشپکش را باز کنم.
- بچه بیا برو تو کوچه، فکر کرده مَن خَرم.
دستم روی دستگیره می نشیند و با بالا و پایین کردن ان در کمال تعجب می بینم که قفل شده.
- بودی حالا مامی.
بر می گردم تا هر چه ریچار از دَهانم خارج می شود بار این بچه ی شیر خشکی کنم که سَرم را محکم بین دو دستش می گیرد و با زور باور نکردی لَب هایم را اسیر می کند.
جیغم در دَهان طعم ادامس نعنایش خفه می شود. با تمام توان دو انگشتم را در چشمش فرو می برم که با دادی رهایم می کند. با چهره ی مچاله شده و چشم های بسته؛ عصبی فریاد می کشد.
- امل احمق.
سریع قفل دَر را بالا می کشم و برای خالی شدن حرصم، مشت محکمی پای چشمش می کوبم :
- ک*ثافت هرز.
فی الفور از ماشین پیاده می شوم و تقریبا با دو خودم را از سراشیبی بالا می کشم و وارد ترمینال می شوم.
صدای روشن شدن ماشینش که می اید، شروع به دویدن می کنم و می دانم که دویدنم با چادر، انقدر حالت زشتی دارد که یک ماشینی کنارم یواش کند و با خنده بگوید :
- بدو زورو...
و بعد هم تخت گ*از بگیرد.
حالم از ضعفی که جدیدا دارم بهم می خورد. من قبلا اگر سَرم را می بریدی بغض نمی کردم و حالا بخاطر یک الدنگ حرام زاده بغض دارد خفه ام می کند.
اشکم را، که نیش به چشم هایم زده پاک می کنم و با رَد شدن پر سرعت هاشبک از کنارم. نفس راحتی می کشم و با بَدنی که خالی کرده، کنار جاده اوار می شوم.
قلبم، با اخرین سرعت خود می کوبد و هر لحظه، صدای گ*از ماشین هایی که از کنارم رَد می شوند، حالم را خَراب تر می کند.
بین نفس کشیدنم، اختلال افتاده و سینِه ام، سخت بالا و پایین می شود. دستم را روی دَهانم می گذارم و بین انگشتم را می گزم تا از هر گونه فوران کردن جلو گیری کنم اما فایده ای ندارد. احساس تحقیر شدن دارم! انگار تمام هارت و پورتم برای حامیست...
محکم دستم را روی چشمم می کشم تا اشک هایم در همان نقطه ی اغاز خفه شود.
ماشین مشکی رنگی، ترمز شدیدی کنار پایم می زند و با باز شدن دَر بَغل ان، یک جفت کفش کالج مشکی و شلوار جذب پارچه ای مشکی که کمی از جوراب سفیدش مشخص است؛ از ماشین پیاده می شود.
بغضم شدید تر می شود، چقدر شبیه حامیست!
- چی شد ستوان؟ مگه نمی خواستی بری اداره؟
می شکنم.
خودش بود! ناباور دستم را روی دَهانم می گذارم تا هق هق نکنم اما نمی شود. حامی روی زانو می نشیند و با اخم های دَر هم، متعجب به صورت خیس و ملتهبم نگاه می کند:
- تو که باز چاییدی! اون راننده اسنپه چیزی گفته؟
پس مشخص می شود از اول هم تعقیبم می کرده.
دستم را روی صورتم می گذارم تا نبینمش اما از زور بغض و هق هق های بی نفسم شانه ام تکان می خورد.
انگار دختری که می خواهد شکایتش را پیش بابایش ببرد بین هق هق هایم به زور می گویم :
- اون... اون ک*ثافت منو... ب*و*سید.
چند لحظه طول می کشد، تا گرمای دست هایش روی دستم می نشیند و ان را از روی صورتم کنار می زند.
لبخند محوی بر لَب دارد و اهسته دستش را زیر چانه ی لرزانم می گذارد و سرم را، انقدر بالا می کشد تا از پشت پرده ی محو نگاهم صورتش را ببینم:
- مزه اش خوب بود بابا؟ ته حلقش رو در اوردی؟
عصبی چهره ام در هم می رود و به شانه اش می کوبم :
- ولم کن بیشعور .
می خواهم سرم را از دستش بیرون بکشم که نمی گذارد و نرم می خندد:
- وایسا، دنیا که به اخر نرسیده، بگو ببینم دَهنش چه مزه ای بود؟
بین بغض، حرصی گریه می کنم و موهایش را می کشم :
- مزه ادامس نعنا می داد... خوبه؟
تک خندی می کند و شیطون سَرش را جلو می کشد:
- راستشو بگو، مزه دَهن من بهتر بود یا اون؟
دیگر جایی برای حرص خوردن ندارم.
به کل رفتار ان ع*و*ضی فراموشم می شود و جیغ پر از حرصی در صورت حامی می کشم :
- وقت گیر اوردی؟
حامی ابرو بالا می دهد و جدی می گوید :
- خدا شاهده تا نگی ولت نمی کنم.
حالا، بغض مزخرفم تبدیل به یک گریه ی حرصی و نمایشی شده، رو به اسمان، پر از حرص جیغ می کشم :
- خدایا منو از دست این خلاص کن.
حامی جدی لَب می گزد :
- اع! بابا، بهتره قشنگ اسم بگی، یه وقت خدا گم نکنه بزنه اشتباهی یه جوون مَردم رو برداره، یهو دیدی جناب سروان رو برداشت.
بلند می شوم دنبالش بکنم که به حالت تسلیم دستش را بالا می بَرد و می خندد:
- اروم شدی؟ من مطمعنم خودت چشم و چال پسره رو در اوردی.
با این حرفش، تازه به خودم می ایم.
تمام حس بَدی که از رفتار زشت ان پسر در جانم نشسته بود؛ پر کشید.
او جادو گر بود؟ شوکه در چشم های ارامش خیره ام.
- اگه اروم شدی سوار شو، من خودم می فهمم پسره رو چیکار کنم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

یک عدد خل مشنگ به فروش می رسد.
فقط بخاطر تو این پست رو گذاشتم، درخواستی تو بود Saba.N

کد:
#پارت72



" یاس"



او دیوانه است؛ دیوانه. حساب این را نمی کند که من، نهایت سه ماه و اندی دیگر کنارش هستم؟ بعد این زمان، می خواهد جواب پدر و مادر و اصلا گور پدر انها جواب خانواده اش را چه بدهد؟ بگوید او فقط حق نداشت از اسارت من خارج  شود و برای همین گفتم زنم است، که بلندش نکنید؟ حالا چگونه چشم در چشم سرهنگ شوم، خیر سرم عمری با او که سرهنگ اداره ی کل است، زَد و خُرد دارم. اگر بعد سه ما، من را ببیند چه می کند؟ چه می خواهد بگوید؟ انگار هیچ راهی جز استعفا دادن ندارم.

- بلاخره باید استعفا بدی! چون من یکی تا سه ماه اینده قصد برگشتن به تهران رو ندارم.

عصبی چاقوی میوه خوری در دستم را به طرفش می گیرم :

- تو یکی حرف نزن، ابرو حیثیت برام نزاشتی.

حامی، نرم می خندد و به نوک چاقو که فاصله ی اندکی با چشم هایش دارد خیره می شود:

- اگه این چشما رو کور کنی، بیست هزار دختری که روش کراش زدن خودکشی می کنن... قاتل این همه ادم شدن گناه نابخشودنیه.

ادایش را در می اورم و چاقو را درون ظرف می گذارم. دنیای گهیست، گُه! دوازده سال، مثل خَر کتاب هایی را خواندم که خَر هم نمی خواند. حالا باید بعد ان همه زحمت برای هیچ و پوچ، حرفه ام را رها می کردم.

نیم نگاهی به چشم های بیخیال و ان تار موی خوش حالت مزخرف می اندازم :

- استعفا دادن که الکی نیست.

حامی شانه بالا می اندازد.

- نامه اش رو بنویس، خر حمالی های اداریش با سرهنگ.

کج کج نگاهش می کنم و حرصی چاقو را درون سیب فرو می کنم. دلم می خواست به جای این سیب سرخ، دل و روده حامی را بیرون می ریختم...



***



جز عجایب روزگار بود که حامی رضایت بر این داد که تنهایی تا اداره بروم.  کمی در صندلی پراید راننده ی اسنپ جا به جا می‌شوم و نگاهم به شماره ی یزدان است، که دم رفتن به مَن داد تا اگر اتفاقی افتاد، یا کاری داشتم با او تماس بگیرم.

نفس عمیقی می کشم و اهسته سرم را بلند می کنم که متوجه ی نگاه مَرد جوان راننده می‌شوم. بیخیال شانه بالا می اندازم و پرو در چشم های سبز لجنی اش خیره می شوم :

- چیه؟ ادم ندیدی؟

جوانک، که نهایت بیست و دو باشد؛ می خندد و ادامسش را می جود :

- داری فکر میکنی باهاش ببندی یا نه؟

اشاره اش به شماره ی در دستانم است. تک خندی میزنم، کی؟ من و یزدان؟ حامی خشتک جفتمان را روی سَرمان می کشد.

- اینم جزو وظایف جدید راننده های اسنپه؟ می خوای اونو رد کنم با تو ببندم؟

جوانک، سر تا پایم را با لبخند کجش از نظر می گذارند:

- بهت نمی اومد اهل خط دادن باشی!

چهره ام متعجب مچاله می شود. الان از کدام خط دادن سخن می گفت؟

- بچه من سن مادرت رو دارم. چی میزنی؟

جوانک حینی که نگاهش رو به جلوست دستش را به طرف خشتکش می برد :

- جون، پس شوگر جیگری هستی.

با تعجب به برجَستگی زیر دستش نگاه می کنم و ناباور می خندم. مَردم چقدر سست عنصر شده اند! یکی نیست همین را به خودم بگوید...

وارد یک زیر گذر می شود، که به نظر متروکه و در حال ساخت است.

- فکر کنم ماشین بنزین تموم کرده.

به آمپر نصفه ی ماشین نگاهی می اندازم و با پوزخندی دست می برم که در پراید هاشپکش را باز کنم.

- بچه بیا برو تو کوچه، فکر کرده مَن خَرم.

دستم روی دستگیره می نشیند و با بالا و پایین کردن ان در کمال تعجب می بینم که قفل شده.

- بودی حالا مامی.

بر می گردم تا هر چه ریچار از دَهانم خارج می شود بار این بچه ی شیر خشکی کنم که سَرم را محکم بین دو دستش می گیرد و با زور باور نکردنی لَب هایم را اسیر می کند.

جیغم در دَهان طعم ادامس نعنایش خفه می شود. با تمام توان دو انگشتم را در چشمش فرو می برم که با دادی رهایم می کند. با  چهره ی مچاله شده و چشم های بسته؛ عصبی فریاد می کشد.

- امل احمق.

سریع قفل دَر را بالا می کشم و برای خالی شدن حرصم، مشت محکمی پای چشمش می کوبم :

- ک*ثافت حروم زاده بی ن*ا*موس! 

فی الفور از ماشین پیاده می شوم و تقریبا با دو خودم را از سراشیبی بالا می کشم و وارد ترمینال می شوم.

صدای روشن شدن ماشینش که می اید، شروع به دویدن می کنم و می دانم که دویدنم با چادر، انقدر حالت زشتی دارد که یک ماشینی کنارم یواش کند و با خنده بگوید :

- بدو زورو...

و بعد هم تخت گ*از بگیرد.

حالم از ضعفی که جدیدا دارم بهم می خورد. من قبلا اگر سَرم را می بریدی بغض نمی کردم و حالا بخاطر یک الدنگ حرام زاده بغض دارد خفه ام می کند.

اشکم را، که نیش به چشم هایم زده پاک می کنم و با رَد شدن پر سرعت هاشبک از کنارم. نفس راحتی می کشم و با بَدنی که خالی کرده، کنار جاده اوار می شوم.

قلبم، با اخرین سرعت خود می کوبد و هر لحظه، صدای گ*از ماشین هایی که از کنارم رَد می شوند، حالم را خَراب تر می کند.

بین نفس کشیدنم، اختلال افتاده و سینِه ام، سخت بالا و پایین می شود. دستم را روی دَهانم می گذارم و بین انگشتم را می گزم تا از هر گونه فوران کردن جلو گیری کنم اما فایده ای ندارد. احساس تحقیر شدن دارم! انگار تمام هارت و پورتم برای حامیست...

محکم دستم را روی چشمم می کشم تا اشک هایم در همان نقطه ی اغاز خفه شود.

ماشین مشکی رنگی، ترمز شدیدی کنار پایم می زند و با باز شدن دَر بَغل ان، یک جفت کفش کالج مشکی و شلوار جذب پارچه ای مشکی که  کمی از جوراب سفیدش مشخص است؛ از ماشین پیاده می شود.
بغضم شدید تر می شود، چقدر شبیه حامیست!

- چی شد ستوان؟ مگه نمی خواستی بری اداره؟

می شکنم.
خودش بود! ناباور دستم را روی دَهانم می گذارم تا هق هق نکنم اما نمی شود. حامی روی زانو می نشیند و با اخم های دَر هم، متعجب به صورت خیس و ملتهبم نگاه می کند:

- تو که باز چاییدی! اون راننده اسنپه چیزی گفته؟

پس مشخص می شود از اول هم تعقیبم می کرده! 
دستم را روی صورتم می گذارم تا نبینمش اما از  زور بغض و هق هق های بی نفسم شانه ام تکان می خورد.

انگار دختری که می خواهد شکایتش را پیش بابایش ببرد بین هق هق هایم به زور می گویم :

- اون... اون ک*ثافت منو... ب*و*سید.

چند لحظه طول می کشد، تا گرمای دست هایش روی دستم می نشیند و ان را از روی صورتم کنار می زند.

لبخند محوی بر لَب دارد و اهسته دستش را زیر چانه ی لرزانم می گذارد و سرم را، انقدر بالا می کشد تا از پشت پرده ی محو نگاهم صورتش را ببینم:

- مزه اش خوب بود بابا؟ ته حلقش رو در اوردی؟

عصبی چهره ام در هم می رود و به شانه اش می کوبم :

- ولم کن بیشعور .

می خواهم سرم را از دستش بیرون بکشم که نمی گذارد و نرم می خندد:

- وایسا، دنیا که به اخر نرسیده، بگو ببینم دَهنش چه مزه ای بود؟

بین بغض، حرصی گریه می کنم و موهایش را می کشم :

- مزه ادامس نعنا می داد... خوبه؟

تک خندی می کند و شیطون سَرش را جلو می کشد:

- راستشو بگو، مزه دَهن من بهتر بود یا اون؟

دیگر جایی برای حرص خوردن ندارم.
به کل رفتار ان ع*و*ضی فراموشم می شود و جیغ پر از حرصی در صورت حامی می کشم :

- وقت گیر اوردی؟

حامی ابرو بالا می دهد و جدی می گوید :

- خدا شاهده تا نگی ولت نمی کنم.

حالا، بغض مزخرفم تبدیل به یک گریه ی حرصی و نمایشی شده، رو به اسمان، پر از حرص جیغ می کشم :

- خدایا منو از دست این خلاص کن.

حامی جدی لَب می گزد :

- اع! بابا، بهتره قشنگ اسم بگی، یه وقت خدا گم نکنه بزنه اشتباهی یه جوون مَردم رو برداره، یهو دیدی جناب سروان رو برداشت.

بلند می شوم دنبالش بکنم که به حالت تسلیم دستش را بالا می بَرد و می خندد:

- اروم شدی؟ من مطمعنم خودت چشم و چال پسره رو در اوردی.

با این حرفش، تازه به خودم می ایم.
تمام حس بَدی که از رفتار زشت ان پسر در جانم نشسته بود؛ پر کشید.
او جادو گر بود؟ شوکه در چشم های ارامش خیره ام.

- اگه اروم شدی سوار شو، من خودم می فهمم پسره رو چیکار کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت73

خداحافظی از تهران، برای مَنی که همچین خاطره ی خوشی از ان نداشتم سخت نبود؛ اما برای حامی که قرار بود تا هفت ماه اینده مادرش را نبیند کمی دَرهمش بُرده.
چهره اش جدی، غرق در فکر است و حینی که عینک افتابی را بین انگشتش گرفته و انگشتش را روی لَبش گذاشته با دست دیگرش فرمان را نگه داشته.
دیگر چیزی تا رسیدن به عمارت حامی نمانده، یزدان که از رانندگی طولانی اش، حسابی خسته شده بود، نیم ساعتی می شود در صندلی جلو خوابیده و هیچ صدایی نمی دهد. حتی یک تکان کوچک هم نمی خورد... انگار دور از جانش جنازه!
- حامی؟
در سکوت کامل، از اینه نگاهی به مَن می اندازد و دوباره به رو به رو خیره می شود :
- چیه؟
یادم می رود می خواهم چه بگویم! کمی شقیقه ام را می فشارم و وقتی تلاشم به نتیجه نمی رسد، خودم را جلو می کشم و مظلوم سرم را روی صندلی یزدان می گذارم.
- یادم رَفت.
حامی، نیم نگاهی به چشم هایم می اندازد و با اخم های دَر هم رفته اهسته می گوید :
- خواب یزدان سبکه، سَرت رو بزار روی صندلی من.
سَرم را از روی صندلی یزدان بر می دارم و به جای صندلی، روی شانه حامی می گذارم. چشم می بندم و اهسته زیر لَب، او را مخاطب می گذارم:
- نگران مادرت نباش، انشالله حالش خوب میشه.
هیچ نمی گوید.
گرمای تَنش، از نیم رخم، مانند فرو رفتن سوزن در پو*ست، به جانم تزریق می شود. دم و باز دَم عمیقی می گیرم... اصلا نمی توانم او را این چنین خاموش ببینم.
نمی دانم این حرف از کجایم می اید...
شاید از یک حس مزاحم درونی که چند وقتی می شود خره وار این سوال را از مَن می پرسد :
- اگه من نخوام بعد شیش ماه بر گردم تهران، تو منو میدی به سائب؟
حامی، انگار بی حوصله تَر و غرق تر از این حرف هاست. پشت دستش، اهسته از روی روسری سَرم را نوازش می کند :
- بهش فکر نکردم.
قلبم، این روز ها خیلی بی جنبه شده... حالا که منبع عطر او، درست زیر شامه ام قرار گرفته، تَنم کرخت می شود و عمیق می بویمش. هر چه بیشتر می گذشت، به وضوح فاصله گرفتنم را از ان یاس قبل را می دیدم! شاید یکی از دلایلش این بود، که قبلا مَن مَرد خانه بودم و حالا، حامی نه تنها مَرد بودن را از مَن گرفته بلکه مرا به این عادت داده که مراقبم است!
یک جور هایی کنارش خیالم انقدر اسوده می گذرد که از هیاهوی جهان فارغ می شوم.
- اگه خسته ای یکم استراحت کن.
صدای ارام و بَم او لالایی می شود و لاله ی گوشم را نوازش می کند. من، همین حالا هم داشتم استراحت می کردم...

***

روز ها، بی هیچ تَنش و کنشی، در ارام ترین و کسل کننده ترین روند خود؛ به سرعت از پی هم می گذشتند.
حامی، بعد رفتن مادرش، مانند قدیم نیست و بیشتر در لاک خود فرو رفته، مخصوصا این چند روز گذشته که خبر وخامت حال مادرش را شنیده. من هم سلاح هایم را زمین انداخته ام و باهم، در این لاک کسل کننده مدارا می کنیم.
ساعت از دوازده و نیم هم گذشته، اما امشبی را انقدر دلم گرفته که خواب به چشم هایم نمی اید... این حقیقت تلخ که فقط دوماه دیگر را می توانستم کنار او باشم داشت شیره ی جانم را می گرفت.
نمی دانم اسم این حس مزخرفی که جدیدا با فکر به این موضوع دامان گیرم می شود چیست! اما خَرابم می کند. مانند یک جنگ زده ی اواره...
چند تقه به دَر اتاقش می زنم و با صدای ارام او، اهسته دستم روی دستگیره می نشیند و دَر را باز می کنم.
با بالا تنه لُخت، روی تختش دراز کشیده و دست هایش زیر سرش گره خورده؛ غرق در فکر است.
خیره شده به سقف کاذب اتاق و هیچ نمی گوید.
نگاهی به قفسه ی س*ی*نه اش که اهسته بالا و پایین می شود؛ می اندازم و دَر را ارام می بندم.
حالم از این وضعیت ماتم زَده، عزا دار است.
نیم نگاهی از پنجره به هوای نیمه ابری می اندازم. بهار هم دارد اخرین نَفس هایش را می کشد...
مادر حامی، انگار سَرما خورده و حالش خوب نیست، دکتر گفته بود که بعد عمل پیوندش، نباید کوچک ترین بیماری به بَدنش نزدیک شود تا دوباره جان بگیرد... شاید حامی حق دارد این روز ها این چنین سکوت پیشه کند.
به طرف تختش می روم، از بالای سر، خیره، جز به جز صورتش را از نظر می گذرانم اما او غرق در افکار خودش اصلا نگاهم هم نمی کند.
می خواهم یک کار احمقانه کنم...
همیشه که نباید حسرت این را خورد که چرا در گذشته این کار را انجام ندادم! حالا انجام می دهم...
حقیقت این است که مَن، شدید دلتنگ حامی هستم! او هست اما نیست...
روی تختش می نشینم و اهسته کنارش همچون جنین دراز می کشم :
- اینو بدون که حال بَدت حال بَد منم هست.
هیچ نمی گوید.
بغض دارم... تا به حال شده با وجود حضور یکی باز هم دلتنگش باشید؟ انگار تا او را سخت به خود نفشارید و لمس نکنید، حضورش را باور نمی کنید؟
مَن، احمقانه ترین کار در این بیست و پنج سال عمرم را، می خواهم امروز در سی خرداد ماه انجام دهم. تاوانش، هر چه می خواهد باشد!
سرم را اهسته بلند می کنم و روی سینِه اش می گذارم.
او را در اغوش می کشم و می گذارم، گرمای تنش هرچه می خواهد صورتم را بسوزاند...
حس عجیبی توام با معذبی در جانم می پیچد اما حال خوبی که از ارامش این اغوش، زیر پوستم سُر خرده تمامش را پس می زند.
دست هایش، اهسته از زیر سرش بیرون می ایند و مرا در بَر می گیرند. چشم می بندم و می گذارم برای یک بار هم که شده این کار احمقانه ی حال خوب کن، روحم را نوازش کند.


#موقعیت_صفر
#زینب گرگین
#انجمن_تک_رمان

🙂🖤
گفته بودی که کجا؟ کی؟ چه زمانی افتاد؟
گفته بودم که نمی دانم!
دیدمش،
بغض داشت،
باریدم.

کد:
#پارت73



خداحافظی از تهران، برای مَنی که همچین خاطره ی خوشی از ان نداشتم سخت نبود؛ اما برای حامی که قرار بود تا هفت ماه اینده مادرش را نبیند کمی دَرهمش بُرده.

چهره اش جدی، غرق در فکر است و حینی که عینک افتابی را بین انگشتش گرفته و انگشتش را روی لَبش گذاشته با دست دیگرش فرمان را نگه داشته.

دیگر چیزی تا رسیدن به عمارت حامی نمانده، یزدان که از رانندگی طولانی اش، حسابی خسته شده بود، نیم ساعتی می شود در صندلی جلو خوابیده و هیچ صدایی نمی دهد. حتی یک تکان کوچک هم نمی خورد... انگار دور از جانش جنازه!

- حامی؟

در سکوت کامل، از اینه نگاهی به مَن می اندازد و دوباره به رو به رو خیره می شود :

- چیه؟

یادم می رود می خواهم چه بگویم! کمی شقیقه ام را می فشارم و وقتی تلاشم به نتیجه نمی رسد، خودم را جلو می کشم و مظلوم سرم را روی صندلی یزدان می گذارم.

- یادم رَفت.

حامی، نیم نگاهی به چشم هایم می اندازد و با اخم های دَر هم رفته اهسته می گوید :

- خواب یزدان سبکه، سَرت رو بزار روی صندلی من.

سَرم را از روی صندلی یزدان بر می دارم و به جای  صندلی، روی شانه حامی می گذارم. چشم می بندم و اهسته زیر لَب، او را مخاطب می گذارم:

- نگران مادرت نباش، انشالله حالش خوب میشه.

هیچ نمی گوید.

گرمای تَنش، از نیم رخم، مانند فرو رفتن سوزن در پو*ست، به جانم تزریق می شود. دم و باز دَم عمیقی می گیرم... اصلا نمی توانم او را این چنین خاموش ببینم.

نمی دانم این حرف از کجایم می اید...
شاید از یک حس مزاحم درونی که چند وقتی می شود خره وار این سوال را از مَن می پرسد :

- اگه من نخوام بعد شیش ماه بر گردم تهران، تو منو میدی به سائب؟

حامی، انگار بی حوصله تَر و غرق تر از این حرف هاست. پشت دستش، اهسته از روی روسری سَرم را نوازش می کند :

- بهش فکر نکردم.

قلبم، این روز ها خیلی بی جنبه شده... حالا که منبع عطر او، درست زیر شامه ام قرار گرفته، تَنم کرخت می شود و عمیق می بویمش. هر چه بیشتر می گذشت، به وضوح فاصله گرفتنم را از ان یاس قبل را می دیدم! شاید یکی از دلایلش این بود، که قبلا مَن مَرد خانه بودم و حالا، حامی نه تنها مَرد بودن را از مَن گرفته بلکه مرا به این عادت داده که مراقبم است!

یک جور هایی کنارش خیالم انقدر اسوده می گذرد که از هیاهوی جهان فارغ می شوم.

- اگه خسته ای یکم استراحت کن.

صدای ارام و بَم او لالایی می شود و لاله ی گوشم را نوازش می کند. من، همین حالا هم داشتم استراحت می کردم...



***



روز ها، بی هیچ تَنش و کنشی، در ارام ترین و کسل کننده ترین روند خود؛ به سرعت از پی هم می گذشتند.

حامی، بعد رفتن مادرش، مانند قدیم نیست و بیشتر در لاک خود فرو رفته، مخصوصا این چند روز گذشته که خبر وخامت حال مادرش را شنیده. من هم سلاح هایم را زمین انداخته ام و باهم، در این لاک کسل کننده مدارا می کنیم.

ساعت از دوازده و نیم هم گذشته، اما امشبی را انقدر دلم گرفته که خواب به چشم هایم نمی اید... این حقیقت تلخ که فقط دوماه دیگر را می توانستم کنار او باشم داشت شیره ی جانم را می گرفت.

نمی دانم اسم این حس مزخرفی که جدیدا با فکر به این موضوع دامان گیرم می شود چیست! اما خَرابم می کند. مانند یک جنگ زده ی اواره...

چند تقه به دَر اتاقش می زنم و با صدای ارام او، اهسته دستم روی دستگیره می نشیند و دَر را باز می کنم.

با بالا تنه لُخت، روی تختش دراز کشیده و دست هایش زیر سرش گره خورده؛ غرق در فکر است.

خیره شده به سقف کاذب اتاق و هیچ نمی گوید.
نگاهی به قفسه ی س*ی*نه اش که اهسته بالا و پایین می شود؛ می اندازم و دَر را ارام می بندم.

حالم از این وضعیت ماتم زَده، عزا دار است.

نیم نگاهی از پنجره به هوای نیمه ابری می اندازم. بهار هم دارد اخرین نَفس هایش را می کشد...

مادر حامی، انگار سَرما خورده و حالش خوب نیست، دکتر گفته بود که بعد عمل پیوندش، نباید کوچک ترین بیماری به بَدنش نزدیک شود تا دوباره جان بگیرد... شاید حامی حق دارد این روز ها این چنین سکوت پیشه کند.

به طرف تختش می روم، از بالای سر، خیره، جز به جز صورتش را از نظر می گذرانم اما او غرق در افکار خودش اصلا نگاهم هم نمی کند.
می خواهم یک کار احمقانه کنم...

همیشه که نباید حسرت این را خورد که چرا در گذشته این کار را انجام ندادم! حالا انجام می دهم...
حقیقت این است که مَن، شدید دلتنگ حامی هستم! او هست اما نیست...
روی تختش می نشینم و اهسته کنارش همچون جنین دراز می کشم :

- اینو بدون که حال بَدت حال بَد منم هست.

هیچ نمی گوید.
بغض دارم... تا به حال شده با  وجود  حضور یکی باز هم دلتنگش باشید؟ انگار تا او را سخت به خود نفشارید و لمس نکنید، حضورش را باور نمی کنید؟
مَن، احمقانه ترین کار در این بیست و پنج سال عمرم را، می خواهم امروز در سی خرداد ماه انجام دهم. تاوانش، هر چه می خواهد باشد!
سرم را اهسته بلند می کنم و روی سینِه اش می گذارم.
او را در اغوش می کشم و می گذارم، گرمای تنش هرچه می خواهد صورتم را بسوزاند...

حس عجیبی توام با معذبی در جانم می پیچد اما حال خوبی که از ارامش این اغوش، زیر پوستم سُر خرده تمامش را پس می زند.

دست هایش، اهسته از زیر سرش بیرون می ایند و مرا در بَر می گیرند. چشم می بندم و می گذارم برای یک بار هم که شده این کار احمقانه ی حال خوب کن، روحم را نوازش کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت74

مانند اکثر اوقات بیکاری در اشپز خانه چپیده ام. هنوز هم از یاد اوری دو بامداد دیشب، گونه هایم گلگون است. او مرا پر از احساسی که تا به حال ندیده بودم ب*و*سیدِه و گفته بود... گفته بود مَن ارامش می کنم. من! حامی راد را ارام می کردم! باور می کنید؟ از همان ب*وسه، نَم نَمک اغاز کَرد و راستش، من بعدش را نمی دانم! زمانی به خود امدم که نفس هر دویِ مان بریده بود.
تار به تار موهایم را لَمس کرد و زیر گوشم انقدر با صدای دو رگه اش پچ پچ کرد که در اغوشش بی هوش شدم.
نمی دانم چرا، اما هیچ احساس گناهی از این ر*اب*طه ندارم. من و او رسماً خطبه ی عقد خوانده بودیم، گناهی نبود دیگر، مگر نه؟
بیخیال، می دانم همه ی اینها شیره مالی سَر خودم است، اما چکنم! تا به حال دیده اید، مَن نوعی اماتور، به او ی حرفه ای کار کشته غلبه کنم؟ بیست و پنج سال بر سَر احساستم کوبیدم و ان را خفه کردم، حالا دارد انتقام می گیرد.
- حالت خوبه یاس؟
مادام دست های تپلش را با پا بلند کردن بر روی پیشانی ام می گذارد و متعجب اخم می کند:
- تَب که نداری، پس چرا انقدر سرخ و سفید میشی مامان؟
حالا چه بگویم؟ بگویم جایت خالی، دیشب یک سفر تا کربلای معلی رفتم؟ تک خندی می کنم، این کربلای معلی هم داستانی دارد. حامی یک کلیپ نشانم داده بود که در ان، یک روحانی می گفت، ثواب خوابیدن زَن کنار مَرد، ثواب رفتن به کربلاست و بعد جوان یاغی بی حیای از جمع اقایون بلند شده بود و رو به جمع خانوم ها فریاد زده بود : هر که دارد هوس کرببلا بسم الله.
می خواهم جواب مادام را بِدهم که صدای گَرم و گیرایش تمام سلول هایم را از کار می اندازد :
- چون اتفاقات خوب خوب دیشب افتاده.
خجالت می کشم نگاهش کنم. مَن دیشب، پرده ی حیا که هیچ، پرده ی اتاق را هم کنار زده بودم تا شبمان رمانتیک شود.
گند بزنند اوی بی حیا را... از پشت در اغوشم می کشد و عمیق بر لاله ی گوشم مهر می زند.
- صبحت بخیر ولد چموش.
لحن شیطنت بار و طنز الودش، لبخند محوی به لَبم می نشاند تا با گونه های رنگ گرفته، از اغوشش بیرون بیایم و اهسته سرم را به طرفش کج کنم:
- صبح بخیر فرمانده.
مادام، با چشم های شوکه به ما دونفر خیره شده. حق دارد، اولین بار است که می بیند جواب شیطنت حامی را، با کمی ناز داده ام... همیشه، جوابش توپ و تانک بود و حالا؛ بفرمایید مَن خر کی باشم در مقابل شما.
مادام سلیب رسم می کند و حینی که زیر لَب زمزمه هایی دارد رو به مَن می کند:
- خانوم چموش، شما بهتره اول بری یه سَر به اتاقت بزنی بعد بیای سرخ و سفید شی. انگار تو اتاقت بمب منفجر کردن.
تک خندی میزنم و نرم لُپ های سرخ مادام را می*ب*وسم.
- به چشم فرمانده.
حامی با یک نگاه پر از معنی، که هر ثانیه اش یک حرکت از خاطرات دیشب را زنده می کرد، مرا تا خروجی اشپز خانه بدرقه می کند.

***

زمان حال:

اخرین لباس را سر گیره میزنم و روی رگال اویزان می کنم. خسته از یک جمع و جور کَردن نفس گیر، یک قدم عقب می ایم و با ل*ذت به کمد نگاه می کنم.
- احسنت بر تو ستوان.
لبخندی می زنم و دست به کمر، بر میگردم که با دیدن مَرد عظیم و جثه ی نقاب دار مقابلم، شوکه جیغ می کشم.
دست مرد دور دهانم می افتد و در یک حرکت مرا بر می گرداند و طناب باریک سیم مانندی را دور گلویم می اندازد. حینی که دَست هایم مشغول تلاش برای رهایست، مغز لعنتی ام خاطره دریا را برایم زنده می کند. یعنی حامی تمام این مدت منتظر این بود تا مَن به او دِل بدهم و بعد، مانند دریا مرا بکشد؟ پست فطرت کثیف. چرا یادم رفت زبان بازی هایش را؟ چرا یادم رفت او استاد این حقه هاست...
طناب دارد به گلویم فشار می اورد و آخرین نفس هاست! به طناب چنگ می اندازم و چشم های گرد شده ام را به در می دوزم... نسناس فشار زانویش، بین دو کتفم را بیشتر می کند؛ تمام خاطرات از نظرم می گذرد... نباید این پایان کار می شد! مگر آخر تمام داستان ها زیبا نبود؟ اری، زیبا بود... دختری تنها که شاهزاده ای سوار بر اسب وارد زندگی اش می شد و از این رو به آن رویش می کرد... داستان من منتها فرق داشت! اخ، مگر چه چیز من مثل خلق الله بود.
چشم هایم سیاهی می‌رود و انعکاس صدای نفس هام در کاسه ی سرم می پیچد... انگار سرم از هر چیزی خالی شده... حتی حامی! حامی که خیلی تقلا داشت تا جز او در سرم نباشد... موفق نشد! بگذار با این افتخار بمیرم که او را به یکی از خواسته هایش نرساندم! آه عجب افتخاری... بلاخره از بند این اسارت رها می‌شدم ... دست و پا زدن پس چرا؟ چشم های تار شده ام را به در دوختن برای امدنش چرا؟... یعنی هنوز هم امید داشتم که شخصی از سیستم امنیتیش، بدون خواست خودش رَد بشه؟ پوزخند بی جانی می زنم و دست و پایم از حرکت می ایستد. مشغول خواندن اشهدم هستم که درست در نقطه ی صفر مرگ و زندگی درحالی که سینِه ام اخرین خس خس ها و تقلا هایش را برای ذره ای اکسیژن می کشد؛ او از راه می‌رسد ... شاهزاده سوار بر خَرم را می گویم! چشم هایم بی جان روی هم می افتد. یک چیزی، ان ته دِلم باور داشت، که او اینکار را با من نمی کند.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

در واقع، از اون موقع تا الان داشتید انچه گذشت می خوندید. 😂

کد:
#پارت74



مانند اکثر اوقات بیکاری در اشپز خانه چپیده ام. هنوز هم از یاد اوری دو بامداد دیشب، گونه هایم گلگون است. او مرا پر از احساسی که تا به حال ندیده بودم ب*و*سیدِه و گفته بود... گفته بود مَن ارامش می کنم. من! حامی راد را ارام می کردم! باور می کنید؟ از همان ب*وسه، نَم نَمک اغاز کَرد و راستش، من بعدش را نمی دانم! زمانی به خود امدم که نفس هر دویِ مان بریده بود.
تار به تار موهایم را لَمس کرد و زیر گوشم انقدر با صدای دو رگه اش پچ پچ کرد که در اغوشش بی هوش شدم.
نمی دانم چرا، اما هیچ احساس گناهی از این ر*اب*طه ندارم. من و او رسماً خطبه ی عقد خوانده بودیم، گناهی نبود دیگر، مگر نه؟
بیخیال، می دانم همه ی اینها شیره مالی سَر خودم است، اما چکنم! تا به حال دیده اید، مَن نوعی اماتور، به او ی حرفه ای کار کشته غلبه کنم؟ بیست و پنج سال بر سَر احساستم کوبیدم و ان را خفه کردم، حالا دارد انتقام می گیرد.

- حالت خوبه یاس؟

مادام دست های تپلش را با پا بلند کردن بر روی پیشانی ام می گذارد و متعجب اخم می کند:

- تَب که نداری، پس چرا انقدر سرخ و سفید میشی مامان؟

حالا چه بگویم؟ بگویم جایت خالی، دیشب یک سفر تا کربلای معلی رفتم؟ تک خندی می کنم، این کربلای معلی هم داستانی دارد. حامی یک کلیپ نشانم داده بود که در ان، یک روحانی می گفت، ثواب خوابیدن زَن کنار همسرش، ثواب رفتن به کربلاست و بعد جوان یاغی بی حیای از جمع اقایون بلند شده بود و رو به جمع خانوم ها فریاد زده بود : هر که دارد هوس کرببلا بسم الله.

می خواهم جواب مادام را بِدهم که صدای گَرم و گیرای حامی تمام سلول هایم را از کار می اندازد:

- چون دیشب اتفاقات خوب خوب  افتاده.

خجالت می کشم نگاهش کنم. مَن دیشب، پرده ی حیا که هیچ، پرده ی اتاق را هم کنار زده بودم تا شبمان رمانتیک شود.

گند بزنند اوی بی حیا را... از پشت در اغوشم می کشد و عمیق بر لاله ی گوشم مهر می زند.

- صبحت بخیر ولد چموش.

لحن شیطنت بار و طنز الودش، لبخند محوی به لَبم می نشاند تا با گونه های رنگ گرفته، از اغوشش بیرون بیایم و اهسته سرم را به طرفش کج کنم:

- صبح بخیر فرمانده.

مادام، با چشم های شوکه به ما دونفر خیره شده. حق دارد، اولین بار است که می بیند جواب شیطنت حامی را، با کمی ناز داده ام... همیشه، جوابش توپ و تانک بود و حالا؛" بفرمایید مَن خر کی باشم در مقابل شما" .
مادام سلیب رسم می کند و حینی که زیر لَب زمزمه هایی دارد رو به مَن می کند:

- خانوم چموش، شما بهتره اول بری یه سَر به اتاقت بزنی بعد بیای سرخ و سفید شی. انگار تو اتاقت بمب منفجر کردن.

تک خندی میزنم و نرم لُپ های سرخ مادام را می*ب*وسم.

- به چشم لید.

حامی با یک نگاه پر از معنی، که هر ثانیه اش یک حرکت از خاطرات دیشب را زنده می کرد، مرا تا خروجی اشپز خانه بدرقه می کند.



***



زمان حال:



اخرین لباس را سر گیره میزنم و روی رگال اویزان می کنم. خسته از یک جمع و جور کَردن نفس گیر، یک قدم عقب می ایم و با ل*ذت به کمد نگاه می کنم.

- احسنت بر تو ستوان.

لبخندی می زنم و دست به کمر، بر می‌گردم که با دیدن مَرد عظیم و جثه ی نقاب دار مقابلم، شوکه جیغ می کشم.

دست مرد دور دهانم می افتد و در یک حرکت مرا بر می گرداند و طناب باریک سیم مانندی را دور گلویم می اندازد. حینی که دَست هایم مشغول تلاش برای رهایست، مغز لعنتی ام خاطره دریا را برایم زنده می کند. یعنی حامی تمام این مدت منتظر این بود تا مَن به او دِل بدهم و بعد، مانند دریا مرا بکشد؟ پست فطرت کثیف. چرا یادم رفت زبان بازی هایش را؟ چرا یادم رفت او استاد این حقه هاست...

طناب دارد به گلویم فشار می اورد و آخرین نفس هاست! به طناب چنگ می اندازم و چشم های گرد شده ام را به در می دوزم... نسناس فشار زانویش، بین دو کتفم را بیشتر می کند؛ تمام خاطرات از نظرم می گذرد... نباید این پایان کار می شد! مگر آخر تمام داستان ها زیبا نبود؟ اری، زیبا بود... دختری تنها که شاهزاده ای سوار بر اسب وارد زندگی اش می شد و از این رو به آن رویش می کرد... داستان من منتها فرق داشت! اخ، مگر چه چیز من مثل خلق الله بود.

چشم هایم سیاهی می‌رود و انعکاس صدای نفس هام در کاسه ی سرم می پیچد... انگار سرم از هر چیزی خالی شده... حتی حامی! حامی که خیلی تقلا داشت تا جز او در سرم نباشد... موفق نشد! بگذار با این افتخار بمیرم که او را به یکی از خواسته هایش نرساندم! آه عجب افتخاری، خوشحالم که در واپسین لحظات، چهره ی زشتش برایم آشکار شد... بلاخره از بند این اسارت رها می‌شدم ... دست و پا زدن پس چرا؟ چشم های تار شده ام را به در دوختن برای امدنش چرا؟... یعنی هنوز هم امید داشتم که شخصی از سیستم امنیتیش، بدون خواست خودش رَد بشه؟ پوزخند بی جانی می زنم و دست و پایم از حرکت می ایستد. مشغول خواندن اشهدم هستم که درست در نقطه ی صفر مرگ و زندگی درحالی که سینِه ام اخرین خس خس ها و تقلا هایش را برای ذره ای اکسیژن می کشد؛ او از راه می‌رسد ... شاهزاده سوار بر خَرم را می گویم! چشم هایم بی جان روی هم می افتد. یک چیزی، ان ته دِلم باور داشت، که او اینکار را با من نمی کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت75

برای بار هشتم سرم را زیر اب می برم تا هوشیاری ام را به دست بیاورم... در واقع من نفس کشیدن دوباره ام را مدیون او هستم!
اویی که انگار، تمام هدفش این شده بود که خودش را تنها صاحب قلبم کند. زمان روی دور تکرار می افتد و مغزم بر می گردد درست به لحظه ای که او، مانند فیلم های هالیوود دست به اسلحه اش برده و از دَر اتاق با تمرکز بسیاری مغز شخصی که می خواست من را بکشد بیرون ریخته بود.
هنوز هم بوی خون تازه و مغز سوراخ شده اش را حس می کنم.
به بالای اب می ایم با تمام توان عوق می زنم... حفره ی عمیقی که از ان خون می جوشید، در نظرم زنده می شود و چشم هایم سیاهی می رود.
اهسته نیم نگاهی به دیوار بخار گرفته حمام می اندازم و پاهایم را در اغوشم می کشم. من از کی انقدر سوسول و زپرتی شده بودم را نمی دانم اما می دانم قلبم در حال سکته است... خونریزی کرده!
گلویم، جای ان سیم بریده شده و سوزش دارد.
دستم را روی صورتم می کشم و قلبم را مهمان دم و باز دم عمیقی می کنم.
تمام فکرم پُر شده از حامی که نیم ساعت پیش بخاطر مَن ادم کشت و با یک حال بَد و ویران گفت که بانی اش را زنده به گور می کند.
قلب بی شعورم هنوز هم با یاد اوری حال ویران او، لیز می خورد و سقوط می کند.
صدای پچ پچ مانندی از اتاق حامی توجه ام را جلب می کند :
- تو اتاقش نبود.
ان صدای پچ مانند، تقریبا صدای یزدان است.
اهسته از توی وان بلند می شوم و به لباس های مشکی خیس شده ای که به تنم چسبیده نیم نگاهی می اندازم.
- جنازه اش رو جمع کردی؟
صدای حامی ناخواسته کنجکاوم می کند. و یزدان است که اهسته تر جوابش را می دهد :
- اره، اما نیاز به بررسی داره، باید ببینم از طرف کی بوده.
اهسته و پاور چین به طرف دَر مستری که در اتاق حامی باز می شود می روم. گوشم را به دَر می چسبانم و چشم می بندم.
حالا صدا ها واضح تر به گوش می رسد :
- حال یاس چطور بود؟
دلم فرو می ریزد از این توجه حتی کوچک حامی... لَبم اهسته به لبخند کش می اید.
خوب راستش را بخواهید ، این قلب افسار گسیخته زیادی برای او تند می تپد. زیادی بند از خود رها می کند... انگار بعد از این همه سال، شخصی پیدا شده بود تا رگ خوابش را دست بگیرد.
- خوب نبود، حامی بهتر نیست حقیقت رو بهش بگی؟
از کدام حقیقت سخن می گویند را نمی دانم... اما همین قدر می دانم که احساس بدی روی جسمم خیمه زده و قلبم را می فشارد.
- به وقتش میفهمه، فعلا هر دومون داریم از این بازی ل*ذت می بریم.
باد سردی که در حمام می پیچد، بر عمق جانم می نشیند. در خود جمع می شوم و با یک دنیا حال بَد از دَر اتاق فاصله می گیرم... نمی خواهم بیشتر از این تصوراتم خَراب شود. او... او که نمی تواند تمام ان زمزمه های پر از احساس شب گذشته را بازی کرده باشد! فقط دارد یزدان را گول میزند. اره... اره یزدان را گول می زند.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت75



برای بار هشتم سرم را زیر اب می برم تا هوشیاری ام را به دست بیاورم... در واقع من نفس کشیدن دوباره ام را مدیون او هستم!

اویی که انگار، تمام هدفش این شده بود که خودش را تنها صاحب قلبم کند. زمان روی دور تکرار می افتد و مغزم بر می گردد درست به لحظه ای که او، مانند فیلم های هالیوود دست به اسلحه اش برده و از دَر اتاق با تمرکز بسیاری مغز شخصی که می خواست من را بکشد بیرون ریخته بود.

هنوز هم بوی خون تازه و مغز سوراخ شده اش را حس می کنم.

به بالای اب می ایم با تمام توان عوق می زنم... حفره ی عمیقی که از ان خون می جوشید، در نظرم زنده می شود  و چشم هایم سیاهی می رود.

اهسته نیم نگاهی به دیوار بخار گرفته حمام می اندازم و پاهایم را در اغوشم می کشم. من از کی انقدر سوسول و زپرتی شده بودم را نمی دانم اما می دانم قلبم در حال سکته است... خونریزی کرده!

گلویم، جای ان سیم بریده شده و سوزش دارد.

دستم را روی صورتم می کشم و قلبم را مهمان دم و باز دم عمیقی می کنم.

تمام فکرم پُر شده از حامی که نیم ساعت پیش بخاطر مَن ادم کشت و با یک حال بَد و ویران گفت که بانی اش را زنده به گور می کند.

قلب بی شعورم هنوز هم با یاد اوری حال ویران او، لیز می خورد و سقوط می کند.

صدای پچ پچ مانندی از اتاق حامی توجه ام را جلب می کند :

- تو اتاقش نبود.

ان صدای پچ مانند، تقریبا صدای یزدان است.

اهسته از توی وان بلند می شوم و به لباس های مشکی خیس شده ای که به تنم چسبیده نیم نگاهی می اندازم.

- جنازه اش رو جمع کردی؟

صدای حامی ناخواسته کنجکاوم می کند. و یزدان است که اهسته تر جوابش را می دهد :

- اره، اما نیاز به بررسی داره، باید ببینم از طرف کی بوده.

اهسته و پاور چین به طرف دَر مستری که در اتاق حامی باز می شود می روم. گوشم را به دَر می چسبانم و چشم می بندم.

حالا صدا ها واضح تر به گوش می رسد :

- حال یاس چطور بود؟

دلم فرو می ریزد از این توجه حتی کوچک حامی... لَبم اهسته به لبخند کش می اید.

خوب راستش را بخواهید ، این قلب افسار گسیخته زیادی برای او تند می تپد. زیادی بند از خود رها می کند... انگار بعد از این همه سال، شخصی پیدا شده بود تا رگ خوابش را دست بگیرد.

- خوب نبود، حامی بهتر نیست حقیقت رو بهش بگی؟

از کدام حقیقت سخن می گویند را نمی دانم... اما همین قدر می دانم که احساس بدی روی جسمم خیمه زده و قلبم را می فشارد.

- به وقتش میفهمه، فعلا هر دومون داریم از این بازی ل*ذت می بریم.

باد سردی که در حمام می پیچد، بر عمق جانم می نشیند. در خود جمع می شوم و با یک دنیا حال بَد از دَر اتاق فاصله می گیرم... نمی خواهم بیشتر از این تصوراتم خَراب شود. او... او که نمی تواند تمام ان زمزمه های پر از احساس شب گذشته را بازی کرده باشد! فقط دارد یزدان را گول میزند. اره... اره یزدان را گول می زند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت76

پر از تشویش و حال خَرابم... مانند بیست و چهار ساعته گذشته. یک سوال بزرگ در ذهنم نقش بسته و مرتب از من می پرسد این رفتار های مَن و حامی چه معنی و نتیجه ای می دهد؟ قرار است چه اتفاقی بی افتد؟
اهسته در اتاقم را باز می کنم و به محض ورود با حامی مواجه می شوم که در یک دست گوشی دارد و دست دیگرش در جیبش رفته.
همه چیز برای دید زدن او محیاست... برای اینکه از سر تا پایش را عمیق از نظر بگذرانم و دوباره تکرار کنم.
از همان یک تار موی خوش حالت، نیم رخ مردانه و متین او گرفته تا گذشتن از پیراهن مشکی جذب و شلوار پارچه ای مشکی او...
نگاهم دوباره بر می گردد به دکمه های بالایی باز پیراهنش و برجَستگی زیبای ماهیچه هایش... من... من این ماهیچه ها را لَمس کرده بودم. نه.. نه از لمس فرا تر رفت؛ من... من ان را بوسیده بودم.
جای ننه گلاب کوچه امان خالیست که پر از حرص با همان لهجه ی ترکی اش بغرد : دختر حیا ندارد... دختر شرف ندارد و من قهقه بزنم و او را دَست بیندازم.
چشم می بندم و رایحه ی مَست کننده عطرش را که کل فضای اتاق را پر کرده بود؛ در قفسه سینِه ام حبس می کنم.
از کی انقدر پرده دریده شدم؟ و چقدر من قبلی دارد فاصله می گیرد از مَن.
- سلام، کی برگشتی؟
انگار تازه متوجه من می شود و با خاموش کردن موبایلش سرش را به طرفم می کشد. لَب های لعنتی اش هم که مانند همیشه کج و حرفه ای می خندد:
- حالت چطوره وَلد چموش؟
این وَلد چموش گفتن هایش یک جور هایی دلم را قلقلک می دهد.
دَر اتاق را می بندم و حینی که به طرف تختم می روم شانه بالا می اندازم :
- انگار نه انگار از پای مَرگ برگشتم. خسته نباشی..
خودم را روی تخت ولو می کنم و چندین و چند بار همراه با فنر تخت بالا و پایین می روم.
حامی، برعکس من نرم می نشیند و قبل از هر حرفی، روسری ام را از سرم می کشد :
- الان که دیگه نامَحرَم نیست، در بیار تا خفه نشدی.
نمی توانم مقابلش گارد بگیرم... کوتاه می ایم و نرم می خندم:
- تعارف نکن، می خوای لباسمم در بیارم.
اهسته می چرخم و پشتم را به او می کنم. چشم می بندم و یک دستم را زیر سَرم می گذارم مثلا من می خواهم بخوابم... نگاه خیره اش را، که دارد روی تَن و بدنم می چرخد حس می کنم؛ بین خودمان باشد، از عمد پشتم را به او کرده بودم.
- والا که ثواب داره.
ماشالله رو که نیست...
- حس نمیکنی مزاحمی؟
زیر چشمی نگاهی به او می اندازم که با لبخند محو کجی کنارم دراز می کشد.
قلدرانه دست دور کمرم می اندازد و مرا به اغوش می کشد.
تیغه ی بینی اش که بین موهایم می خزد کل تَنم دون دون می شود و ناخواسته، یک ای ارام می گویم. سریع گارد می گیرم و به دست هایش و تَنش که به تَنم چسبیده نگاه می کنم :
- می خوام بخوابم.
حامی، با یک دست سرم را به بالشت می چسباند و با کمی نیم خیز شدن؛ پتو را تا زیر گَردن خود و روی گوش من می کشد.
- منم می خوام بخوابم.
نیشگونی از دستش می گیرم و حرصی نامش را صدا میزنم :
-حامی، بَدم میاد!
تک خندی میزند و اهسته، سرش را به لاله گوشم نزدیک می کند؛ او پچ می زند و دخترک وجودم از بلندای قلب من به ته شکمم سقوط ازاد را تجربه می کند.
- مطمعنی؟
لال می شوم. حامی ع*و*ضی انچنان رگ خواب مرا در دست دارد که مقابلش کیش و ماتم.
سرم را عصبی از لَب های داغش فاصله می دهم و محکم پلکم را به هم می فشارم.
دست او در موهای من سُر می خورد و من، فقط مَست حرکت انگشت های کشیده اش لای موهای بلندم می مانم... صدایم، تحلیل می رود و خمار و خش دار به گوشم می رسد:
- داره چه اتفاقی می افته حامی؟
صدای او، مانند اخرین لالایی که در گوش نوزاد می خوانند، در سَرم می پیچد :
- بهش فکر نکن، هر اتفاقی هم بیوفته من مراقبتم، شبت بخیر...
او می گوید شب بخیر و شب من تا صبح به خیر می شود...

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

🥺هعب، بچم...

کد:
#پارت76



پر از تشویش و حال خَرابم... مانند بیست و چهار ساعته گذشته. یک سوال بزرگ در ذهنم نقش بسته و مرتب از من می پرسد این رفتار های مَن و حامی چه معنی و نتیجه ای می دهد؟ قرار است چه اتفاقی بی افتد؟

اهسته در اتاقم را باز می کنم و به محض ورود با حامی مواجه می شوم که در یک دست گوشی دارد و دست دیگرش در جیبش رفته.

همه چیز برای دید زدن او محیاست... برای اینکه از سر تا پایش را عمیق از نظر بگذرانم و دوباره تکرار کنم.

از همان یک تار موی خوش حالت، نیم رخ مردانه و متین او گرفته تا گذشتن از پیراهن مشکی جذب و شلوار پارچه ای مشکی او...

نگاهم دوباره بر می گردد به دکمه های بالایی باز پیراهنش و برجَستگی زیبای ماهیچه هایش... من... من این ماهیچه ها را لَمس کرده بودم. نه.. نه از لمس فرا تر رفت؛ من... من ان را بوسیده بودم.

جای ننه گلاب کوچه امان خالیست که پر از حرص با همان لهجه ی ترکی اش بغرد : دختر حیا ندارد... دختر شرف ندارد. و من قهقه بزنم و او را دَست بیندازم.چشم می بندم و رایحه ی مَست کننده عطرش را که کل فضای اتاق را پر کرده بود؛ در قفسه سینِه ام حبس می کنم.

از کی انقدر پرده دریده شدم؟ و چقدر من قبلی دارد فاصله می گیرد از مَن.

- سلام، کی برگشتی؟

انگار تازه متوجه من می شود و با خاموش کردن موبایلش سرش را به طرفم می کشد. لَب های لعنتی اش هم که مانند همیشه کج و حرفه ای می خندد:

- حالت چطوره وَلد چموش؟

این وَلد چموش گفتن هایش یک جور هایی دلم را قلقلک می دهد.

دَر اتاق را می بندم و حینی که به طرف تختم می روم شانه بالا می اندازم :

- انگار نه انگار از پای مَرگ برگشتم. خسته نباشی..

خودم را روی تخت ولو می کنم و چندین و چند بار همراه با فنر تخت بالا و پایین می روم.

حامی، برعکس من نرم می نشیند و قبل از هر حرفی، روسری ام را از سرم می کشد :

- الان که دیگه نا*مح*رم نیست، در بیار تا خفه نشدی.

نمی توانم مقابلش گارد بگیرم... کوتاه می ایم و نرم می خندم :

- تعارف نکن، می خوای لباسمم در بیارم.

اهسته می چرخم و پشتم را به او می کنم. چشم می بندم و یک دستم را زیر سَرم می گذارم مثلا من می خواهم بخوابم... نگاه خیره اش را، که دارد روی تَن و بدنم می چرخد حس می کنم؛ بین خودمان باشد، از عمد پشتم را به او کرده بودم.

- والا که ثواب داره.

ماشالله رو که نیست...

- حس نمیکنی مزاحمی؟

زیر چشمی نگاهی به او می اندازم که با لبخند محو کجی کنارم دراز می کشد.

قلدرانه دست دور کمرم می اندازد و مرا به اغوش می کشد.

تیغه ی بینی اش که بین موهایم می خزد کل تَنم دون دون می شود و ناخواسته، یک ای ارام می گویم. سریع گارد می گیرم و به دست هایش و تَنش که به تَنم چسبیده نگاه می کنم :

- می خوام بخوابم.

حامی، با یک دست سرم را به بالشت می چسباند و با کمی نیم خیز شدن؛ پتو را تا زیر گر*دن خود و روی گوش من می کشد.

- منم می خوام بخوابم.

نیشگونی از دستش می گیرم و حرصی نامش را صدا میزنم :

- حامی، بَدم میاد!

تک خندی میزند و اهسته، سرش را به لاله گوشم نزدیک می کند؛ او پچ می زند و دخترک وجودم  از بلندای قلب من به ته شکمم سقوط ازاد را تجربه می کند.

- مطمعنی؟

لال می شوم. حامی ع*و*ضی انچنان رگ خواب مرا در دست دارد که مقابلش کیش و ماتم.

سرم را عصبی از لَب های داغش فاصله می دهم و محکم پلکم را به هم می فشارم.

دست او در موهای من سُر می خورد و من، فقط مَست حرکت انگشت های کشیده اش لای موهای بلندم می مانم... صدایم، تحلیل می رود و خمار و خش دار به گوشم می رسد:

- داره چه اتفاقی می افته حامی؟

صدای او، مانند اخرین لالایی که در گوش نوزاد می خوانند، در سَرم می پیچد :

- بهش فکر نکن، هر اتفاقی هم بیوفته من مراقبتم، شبت بخیر...

او می گوید شب بخیر و شب من تا صبح به خیر می شود...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت77

صبح مان منور به ماهیچه های او شده و حالا هم که مانند این پسر های بیست ساله نامزدی، ان طرف میز صبحانه نشسته و برای من لقمه می گیرد.
پنیر و گردو و هرچه دستش می رسد می گذارد و به طرف من می‌گیرد :
- بخور جوون بگیری باید قوت داشته باشی.
متعجب تک خندی می زنم و حینی که لقمه را از دستش می گیرم به ترکیب عجیب پنیر، گردو، مربای البالو، تخم مرغ اب پز و سبزی بین سنگک نگاه می کنم.
- مطمعنی قصد کشتنم رو نداری؟
یک تکه از تخم مرغ اب پزش را درون دَهانش می گذارد و همان گونه که مثل شتر می جود اخم می کند و به لقمه اشاره می زند.
از احساس خوبی که در خونم در حال جریان است، لَب می گزم و محو لبخند می زنم. این پسر به قصد جان مَن بلند شده...
با توکل بر حضرت حق لقمه را زیر دندانم می گذارم و با احتیاط ان را می کنم و می جوم.
چشم می بندم و از ترکیب ترش و شور و شیرینی که باهم در دهانم است چهره ام مچاله می شود و به زور ان را پایین می فرستم.
به چهره ی خندان و سر کج شده اش نگاه می کنم و حرصی مشتی به بازویش می زنم :
- خودت این رو میخوری که دادی من بخورم؟
لیوان شیرش را بر می دارد و با لبخند شیطانی به لَب هایم نیم نگاهی می اندازد :
- تو باید یه چیزیو بخوری من یه چیز دیگه رو...
خون به صورتم هجوم می اورد و با خنده ی شرمگینی حرصی زیر لَب اسمش را صدا می زنم و جوابم فقط نیم نگاه پر معنی اوست.
حس خوبیست... این جو مسالمت امیز بینمان را بیشتر دوست دارم.
چایم که تقریبا سرد شده یک نفس بالا می روم و همزمان با پایین اوردن لیوان نفسم را بیرون می دهم.
- نظرت چیه همیشه همینجوری باشی؟
متعجب به حامی که این حرف را زده نگاه می کنم. کنج لَبم را به داخل دَهانم می کشم و متفکر روی لوستر چت می کنم... یعنی می خواهد همیشه به همین ارامی کنار هم باشیم؟ البته ارام که چه عرض کنم، بیشتر شیطنت است.
با قوصی که به گردنم می دهم خیره می شوم در نگاه اسمانی خمارش...
- تو اینجوری دوست داری؟
حامی شانه بالا می دهد و یک طرف صورتش جمع می شود :
- قطعا من دوست ندارم پاهات منو قطع نسل کنه...
اشاره اش به ان ضربه کاریست و من چقدر ل*ذت می برم از یاد اوری ان روز ها. می خندم و سرم را به طرفش می کشم، نفس در نفس و چشم در چشم... بوی عطر لعنتی اش بینی ام را نوازش می کند و باعث می شود مدهوش چشم ببندم و اهسته زمزمه کنم :
- مارک عطرت چیه؟
لَب های خیسش، چانه ام را می بوسد و اهسته گ*از می گیرد.
- ما همچو ناییم و نوا در ما زه توست.
اها یعنی می خواهد بگوید عطرش منم؟ او زبان باز قهاریست... لبخندم کش می اید. کاش کمی اهل ادبیات بودم تا جوابش را با بیت دیگری می دادم اما فی الحال اخرین شعری که در یاد دارم ان قسمت از اهنگ تتلوست که می گوید " تموم راه رو های خونه رو که شمع بچینی من باهات قهرم..."
تا دَهان باز می کنم چیزی بگویم با صدای مضطرب یزدان سریع صاف می شوم و مانند کودکی که حین خطا کردن دیده شده خود را مشغول ان لقمه ی زهر ماری که حامی گرفته بود می کنم.
- حامی باید اینو ببینی...
حامی، بیخیال تر و مسلط تر از من است. انگار با یزدان زیادی راحت است. اهسته از روی صندلی بلند می شود و به طرف یزدان می رود.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

جونم به این بشر :))

کد:
#پارت77



صبح مان منور به ماهیچه های او شده و حالا هم که مانند این پسر های بیست ساله نامزدی، ان طرف میز صبحانه نشسته و برای من لقمه می گیرد.

پنیر و گردو و هرچه دستش می رسد می گذارد و به طرف من می‌گیرد :

- بخور جوون بگیری باید قوت داشته باشی.

متعجب تک خندی می زنم و حینی که لقمه را از دستش می گیرم به ترکیب عجیب پنیر، گردو، مربای البالو، تخم مرغ اب پز و سبزی بین سنگک نگاه می کنم.

- مطمعنی قصد کشتنم رو نداری؟

یک تکه از تخم مرغ اب پزش را درون دَهانش می گذارد و همان گونه که مثل شتر می جود اخم می کند و به لقمه اشاره می زند.

از احساس خوبی که در خونم در حال جریان است، لَب می گزم و محو لبخند می زنم. این پسر به قصد جان مَن بلند شده...

با توکل بر حضرت حق لقمه را زیر دندانم می گذارم و با احتیاط ان را مزه می کنم و می جوم.

چشم می بندم و از ترکیب ترش و شور و شیرینی که باهم در دهانم است چهره ام مچاله می شود و به زور ان را پایین می فرستم.

به چهره ی خندان و سر کج شده اش نگاه می کنم و حرصی مشتی به بازویش می زنم :

- خودت این رو میخوری که دادی من بخورم؟

لیوان شیرش را بر می دارد و با لبخند شیطانی به لَب هایم نیم نگاهی می اندازد :

- تو باید یه چیزیو بخوری من یه چیز دیگه رو...

خون به صورتم هجوم می اورد و با خنده ی شرمگینی حرصی زیر لَب اسمش را صدا می زنم و جوابم فقط نیم نگاه پر معنی اوست.

حس خوبیست... این جو مسالمت امیز بینمان را بیشتر دوست دارم.
چایم که تقریبا سرد شده یک نفس بالا می روم و همزمان با پایین اوردن لیوان نفسم را بیرون می دهم.

- نظرت چیه همیشه همینجوری باشی؟

متعجب به حامی که این حرف را زده نگاه می کنم. کنج لَبم را به داخل دَهانم می کشم و متفکر روی لوستر چت می کنم... یعنی می خواهد همیشه به همین ارامی کنار هم باشیم؟ البته ارام که چه عرض کنم، بیشتر شیطنت است.
با قوصی که به گردنم می دهم خیره می شوم در نگاه اسمانی خمارش...

- تو اینجوری دوست داری؟

حامی شانه بالا می دهد و یک طرف صورتش جمع می شود :

- قطعا من دوست ندارم پاهات منو قطع نسل کنه...

اشاره اش به ان ضربه کاریست و من چقدر ل*ذت می برم از یاد اوری ان روز ها. می خندم و سرم را به طرفش می کشم، نفس در نفس و چشم در چشم... بوی عطر لعنتی اش بینی ام را نوازش می کند و باعث می شود مدهوش چشم ببندم و اهسته زمزمه کنم :

- مارک عطرت چیه؟

لَب های خیسش، چانه ام را می بوسد و اهسته گ*از می گیرد.

- ما همچو ناییم و نوا در ما زه توست.

اها یعنی می خواهد بگوید عطرش منم؟ او زبان باز قهاریست... لبخندم کش می اید. کاش کمی اهل ادبیات بودم تا جوابش را با بیت دیگری می دادم اما فی الحال اخرین شعری که در یاد دارم ان قسمت از اهنگ تتلوست که می گوید " تموم راه رو های خونه رو که شمع بچینی من باهات قهرم..."

تا دَهان باز می کنم چیزی بگویم با صدای مضطرب یزدان سریع صاف می شوم و مانند کودکی که حین خطا کردن دیده شده خود را مشغول ان لقمه ی زهر ماری که حامی گرفته بود می کنم.

- حامی باید اینو ببینی...

حامی، بیخیال تر و مسلط تر از من است. انگار با  یزدان زیادی راحت است. اهسته از روی صندلی بلند می شود و به طرف یزدان می رود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا