#پارت73
سینی را از روی پاهایم بر میدارد و با لبخند کجی به ظرف خالی لوبیا نگاه میکند.
- پس بگو خانم ناز میکرد! وگرنه معده اش میتونست منم قورت بده.
نیم نگاه کجی میاندازم و دهانم را کج میکنم.
کنج لَبش کج میشود و تای ابرویش بالا میرود:
- معده ات پر شد زبونتم بیدار شد مگه نه؟
ادایش را در...
#پارت73
خداحافظی از تهران، برای مَنی که همچین خاطره ی خوشی از ان نداشتم سخت نبود؛ اما برای حامی که قرار بود تا هفت ماه اینده مادرش را نبیند کمی دَرهمش بُرده.
چهره اش جدی، غرق در فکر است و حینی که عینک افتابی را بین انگشتش گرفته و انگشتش را روی لَبش گذاشته با دست دیگرش فرمان را نگه داشته.
دیگر...