.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت68
بی حوصله مشغول خرد کردن هویج های تازه ام. یزدان مانند همیشه، سرش در لپ تاپش است و غرق کار های بی سر و ته حامی...نمی توانم تصاویر را از ذهنم پاک کنم! انگار یکی با مته انها را در ذهنم حک کرده. عصبی و کلافه چاقو را به هویج می فشارم که نوک چاقو از ان طرف در انگشتم فرو می رود.
با سوزشش تازه به خودمی ایم و با اخ ارامی چاقو و هویج را روی میز رها می کنم.
چهره ام، از سوزشش خفیف انگشت شصتم، در هم می رود و ان را، طبق عادت کثیفی که از کودکی داشتم در دَهانم می گذارم.
یزدان سرش را از روی لپ تاپش بلند می کند و با دیدن من که انگشت شصتم را دَر دهانم گذاشتم، متعجب ابرو بالا می اندازد:
- بریدی؟
سرم را به نشان تایید تکان می دهم. ابرو و حیثیتم بر باد رفت... یکی نیست بگوید احمق، بیست و پنج سال سن داری، حالا باید بچه ی سومت انگشتش را مک بزند.
انگشتم را از دَهانم در میارم و به خراش تازه و کوچکش نگاه می کنم، هنوز هم قرمز و ملتهب است.
- یاس من میدونم چه احساسی داره، از وقتی برگشتیم با حامی حرف نزدی، نگاهش نمیکنی؛ میدونم ترسیدی، اما نمی دونم چرا؟!
کنج لَبم نا خواسته حالت پوزخند می گیرد. خودش و حامی، باهم به جهنم بروند!
- هیچ وقت توی عمرم باعث مرگ کسی نشدم، اون وقت شماها هشت نفرو رو بخاطر من کشتید؟
یزدان متعجب تک خندی می زند و ناباور و شوکه نگاهم می کند:
- چیکار کردیم؟
عصبی می خندم و چشم هایم را می فشارم.
- ادم کشتید!
یزدان با تاسف مشغول کارش می شود.
- کلا عادت داری قصاوت کنی، اما بَد نیست بدونی اون هشت نفر فقط بی هوش بودند.
حس عجیبی در دلم می پیچد. بی هوش؟ لپ تاپش را می بندم که با اخم سر بلند می کند.
- راست میگی یزدان؟
لپ تاپ را باز می کند و جدی زیر لَب زمزمه می کند:
- بَله ستوان بختیاری.
ستوان بختیاری را به طعنه گفته اما خُب، گناه من چیست؟ان شب انقدر از حالت حامی ترسیده بودم که خودم هم دوتا می دیدم. چه برسد به یک کوه مَرد بی جان که روی هم افتاده بودند...
یعنی باز حامی را قضاوت کرده بودم؟ عقل که ندارم، وگرنه می فهمیدم یک مامور این کار ها را نمی کند. البته فهمیدم اما این استدلال را بر پایه ی دیگری معنا کردم و کار خَراب شد.
- یعنی الان باید بخاطر اینکه حامی رو سگ محل کردم عذر خواهی کنم؟
منتظر به یزدان خیره ام، که با صدای شخص سوم به هوا می پرم :
- همین که مثل ادم رفتار کنی کافیه.
با از دست دادن تعادلم، وزنم روی پشتی صندلی می افتد و پهن زمین می شوم.
- اخ!
ان قسمت از سرم که اصلان بی همه چیز به اهن کوبیده بود، به زمین می خورد و موجب سرگیجه و تار شدن دیدم را فراهم می کند.
ناگهان، سه حامی را می بینم، که بالای جسم پخش شده روی زمینم، حاضر می شود و نرم می خندد:
- زنده ای؟
زنده بودم؟ نمی دانم. چرا صدای حامی در سرم اکو می شود؟ این اشپز خانه لامصب نباید فرشی، موکتی، کوفتی، زهر ماری چیزی در ان پهن باشد؟
روی زمین افتاده ام اما انقدر سرگیجه دارم که حس می کنم در حال سقوطم... همه چیز گهواره وار می چرخد. ان سه حامی، مرتب با یکدیگر جایشان را عوض می کنند.
صدای تک خنده های معروف حامی در سرم می پیچد و بعد انگار که کاسه ی سرم خالی خالی باشد، صدایش در سرم پخش می شود:
- خدا کمک کنه این دفعه مخش تیلیت شده.
دستم را روی سَرم که تیر می کشد می گذارم و چشم می بندم.
شعور هم که ندارد بلندم کند...
اهسته لای پلکم را باز می کنم و یک دست که مرتب سه تا و یکی می شود را می بینم.
دستم را بلند می کنم و به سختی دست اصلی را پیدا می کنم و بلند می شوم.
هنوز کمر راست نکرده ام که سرم گیج می رود و نگاهم تار می بیند. دستم را روی سرم می گذارم و اهسته از بین لَب ناله می کنم.
- حامی خدا لعنتت کنه...
صدای خنده اش می اید. می چرخم که به طرف سینک ظرفشویی بروم اما هنوز یک قدم بر نداشته ام که سرم گیج می رود و تلو خوران در اغوش شخصی می افتم.
دستم را روی سرم می گذارم و چشم می بندم:
- سرم گیج میره.
دستی دور کمرم پیچده می شود و صدای توام با خنده اش را از پشت سرم می شنوم:
- انقدر که اروم و قرار نداری اخرش سرت رو به باد میدی.
احساس می کنم سر گیجه کم کم دارد از بین می رود. با یک نفس عمیق صاف می ایستم و چشم باز می کنم.
اول از همه، نگاهم به دست عضله ای که دور شکمم پیچیده شده می افتد و بعد تازه وجود شخصی که از پشت به مَن چسبیده را حس می کنم. جیغ می کشم و عصبی از اغوش حامی بیرون می ایم :
- سو استفاده گر.
حامی نرم می خندد. این خنده های مخصوصش، وقتی که با چهره ی متین و مردانه اش ترکیب می شوند؛ ان موقع است که باید فاتحه دلت را بخوانی.
- قابلی نداشت ستوان.
حرصی صندلی ام را از روی زمین بلند می کنم و با صاف کردن ان دوباره پشت میز می نشینم.
- تقصیر خودت بود.
سَرم تیر می کشد اما سرگیجه ام کامل از بین رفته. دستم به طرف هویج می رود تا اخرین دانه اش را در ظرف سالاد خُرد کنم که دست حامی، در هوا دستم را متوقف می کند.
- من خُردش می کنم، یه لحظه بشین حالت تنظیم بشه.
صندلی خالی کنار من را عقب می کشد و می نشیند. دستم را از دستش بیرون می کشم و ناخواسته در هوا تکان می دهم تا گرمای انگشت هایش از روی پوستم بپرد؛ جای پنج انگشتش مور مور می کرد.
- تو نمیتونی بدون دست زدن به من حرف بزنی؟
کنج لَب های حامی بالا می رود، با تکان خوردن سَرش، ان تار موی خوش حالتی که دَر پیشانی اش می افتد، تمام تمرکزم را به خود می خَرد.
- اخه تو با حرف زدن نمی فهمی.
اصلا کنایه حرفش را نمی گیرم. خیره شدم به ان یه تار مو و بوی عطر دارک جذابش. چشم می بندم و عمیق عطرش را به ریه می فرستم... اخ، مارک عطرش چیست؟
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
امان از دست این دوتا مدرسه هم شروع شد، یکی بره پیش دبستانی این دوتا رو ثبت نام کنه...
بی حوصله مشغول خرد کردن هویج های تازه ام. یزدان مانند همیشه، سرش در لپ تاپش است و غرق کار های بی سر و ته حامی...نمی توانم تصاویر را از ذهنم پاک کنم! انگار یکی با مته انها را در ذهنم حک کرده. عصبی و کلافه چاقو را به هویج می فشارم که نوک چاقو از ان طرف در انگشتم فرو می رود.
با سوزشش تازه به خودمی ایم و با اخ ارامی چاقو و هویج را روی میز رها می کنم.
چهره ام، از سوزشش خفیف انگشت شصتم، در هم می رود و ان را، طبق عادت کثیفی که از کودکی داشتم در دَهانم می گذارم.
یزدان سرش را از روی لپ تاپش بلند می کند و با دیدن من که انگشت شصتم را دَر دهانم گذاشتم، متعجب ابرو بالا می اندازد:
- بریدی؟
سرم را به نشان تایید تکان می دهم. ابرو و حیثیتم بر باد رفت... یکی نیست بگوید احمق، بیست و پنج سال سن داری، حالا باید بچه ی سومت انگشتش را مک بزند.
انگشتم را از دَهانم در میارم و به خراش تازه و کوچکش نگاه می کنم، هنوز هم قرمز و ملتهب است.
- یاس من میدونم چه احساسی داره، از وقتی برگشتیم با حامی حرف نزدی، نگاهش نمیکنی؛ میدونم ترسیدی، اما نمی دونم چرا؟!
کنج لَبم نا خواسته حالت پوزخند می گیرد. خودش و حامی، باهم به جهنم بروند!
- هیچ وقت توی عمرم باعث مرگ کسی نشدم، اون وقت شماها هشت نفرو رو بخاطر من کشتید؟
یزدان متعجب تک خندی می زند و ناباور و شوکه نگاهم می کند:
- چیکار کردیم؟
عصبی می خندم و چشم هایم را می فشارم.
- ادم کشتید!
یزدان با تاسف مشغول کارش می شود.
- کلا عادت داری قصاوت کنی، اما بَد نیست بدونی اون هشت نفر فقط بی هوش بودند.
حس عجیبی در دلم می پیچد. بی هوش؟ لپ تاپش را می بندم که با اخم سر بلند می کند.
- راست میگی یزدان؟
لپ تاپ را باز می کند و جدی زیر لَب زمزمه می کند:
- بَله ستوان بختیاری.
ستوان بختیاری را به طعنه گفته اما خُب، گناه من چیست؟ان شب انقدر از حالت حامی ترسیده بودم که خودم هم دوتا می دیدم. چه برسد به یک کوه مَرد بی جان که روی هم افتاده بودند...
یعنی باز حامی را قضاوت کرده بودم؟ عقل که ندارم، وگرنه می فهمیدم یک مامور این کار ها را نمی کند. البته فهمیدم اما این استدلال را بر پایه ی دیگری معنا کردم و کار خَراب شد.
- یعنی الان باید بخاطر اینکه حامی رو سگ محل کردم عذر خواهی کنم؟
منتظر به یزدان خیره ام، که با صدای شخص سوم به هوا می پرم :
- همین که مثل ادم رفتار کنی کافیه.
با از دست دادن تعادلم، وزنم روی پشتی صندلی می افتد و پهن زمین می شوم.
- اخ!
ان قسمت از سرم که اصلان بی همه چیز به اهن کوبیده بود، به زمین می خورد و موجب سرگیجه و تار شدن دیدم را فراهم می کند.
ناگهان، سه حامی را می بینم، که بالای جسم پخش شده روی زمینم، حاضر می شود و نرم می خندد:
- زنده ای؟
زنده بودم؟ نمی دانم. چرا صدای حامی در سرم اکو می شود؟ این اشپز خانه لامصب نباید فرشی، موکتی، کوفتی، زهر ماری چیزی در ان پهن باشد؟
روی زمین افتاده ام اما انقدر سرگیجه دارم که حس می کنم در حال سقوطم... همه چیز گهواره وار می چرخد. ان سه حامی، مرتب با یکدیگر جایشان را عوض می کنند.
صدای تک خنده های معروف حامی در سرم می پیچد و بعد انگار که کاسه ی سرم خالی خالی باشد، صدایش در سرم پخش می شود:
- خدا کمک کنه این دفعه مخش تیلیت شده.
دستم را روی سَرم که تیر می کشد می گذارم و چشم می بندم.
شعور هم که ندارد بلندم کند...
اهسته لای پلکم را باز می کنم و یک دست که مرتب سه تا و یکی می شود را می بینم.
دستم را بلند می کنم و به سختی دست اصلی را پیدا می کنم و بلند می شوم.
هنوز کمر راست نکرده ام که سرم گیج می رود و نگاهم تار می بیند. دستم را روی سرم می گذارم و اهسته از بین لَب ناله می کنم.
- حامی خدا لعنتت کنه...
صدای خنده اش می اید. می چرخم که به طرف سینک ظرفشویی بروم اما هنوز یک قدم بر نداشته ام که سرم گیج می رود و تلو خوران در اغوش شخصی می افتم.
دستم را روی سرم می گذارم و چشم می بندم:
- سرم گیج میره.
دستی دور کمرم پیچده می شود و صدای توام با خنده اش را از پشت سرم می شنوم:
- انقدر که اروم و قرار نداری اخرش سرت رو به باد میدی.
احساس می کنم سر گیجه کم کم دارد از بین می رود. با یک نفس عمیق صاف می ایستم و چشم باز می کنم.
اول از همه، نگاهم به دست عضله ای که دور شکمم پیچیده شده می افتد و بعد تازه وجود شخصی که از پشت به مَن چسبیده را حس می کنم. جیغ می کشم و عصبی از اغوش حامی بیرون می ایم :
- سو استفاده گر.
حامی نرم می خندد. این خنده های مخصوصش، وقتی که با چهره ی متین و مردانه اش ترکیب می شوند؛ ان موقع است که باید فاتحه دلت را بخوانی.
- قابلی نداشت ستوان.
حرصی صندلی ام را از روی زمین بلند می کنم و با صاف کردن ان دوباره پشت میز می نشینم.
- تقصیر خودت بود.
سَرم تیر می کشد اما سرگیجه ام کامل از بین رفته. دستم به طرف هویج می رود تا اخرین دانه اش را در ظرف سالاد خُرد کنم که دست حامی، در هوا دستم را متوقف می کند.
- من خُردش می کنم، یه لحظه بشین حالت تنظیم بشه.
صندلی خالی کنار من را عقب می کشد و می نشیند. دستم را از دستش بیرون می کشم و ناخواسته در هوا تکان می دهم تا گرمای انگشت هایش از روی پوستم بپرد؛ جای پنج انگشتش مور مور می کرد.
- تو نمیتونی بدون دست زدن به من حرف بزنی؟
کنج لَب های حامی بالا می رود، با تکان خوردن سَرش، ان تار موی خوش حالتی که دَر پیشانی اش می افتد، تمام تمرکزم را به خود می خَرد.
- اخه تو با حرف زدن نمی فهمی.
اصلا کنایه حرفش را نمی گیرم. خیره شدم به ان یه تار مو و بوی عطر دارک جذابش. چشم می بندم و عمیق عطرش را به ریه می فرستم... اخ، مارک عطرش چیست؟
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
امان از دست این دوتا مدرسه هم شروع شد، یکی بره پیش دبستانی این دوتا رو ثبت نام کنه...
کد:
#پارت68
بی حوصله مشغول خرد کردن هویج های تازه ام. یزدان مانند همیشه، سرش در لپ تاپش است و غرق کار های بی سر و ته حامی...نمی توانم تصاویر را از ذهنم پاک کنم! انگار یکی با مته انها را در ذهنم حک کرده. عصبی و کلافه چاقو را به هویج می فشارم که نوک چاقو از ان طرف در انگشتم فرو می رود.
با سوزشش تازه به خودمی ایم و با اخ ارامی چاقو و هویج را روی میز رها می کنم.
چهره ام، از سوزشش خفیف انگشت شصتم، در هم می رود و ان را، طبق عادت کثیفی که از کودکی داشتم در دَهانم می گذارم.
یزدان سرش را از روی لپ تاپش بلند می کند و با دیدن من که انگشت شصتم را دَر دهانم گذاشتم، متعجب ابرو بالا می اندازد:
- بریدی؟
سرم را به نشان تایید تکان می دهم. ابرو و حیثیتم بر باد رفت... یکی نیست بگوید احمق، بیست و پنج سال سن داری، حالا باید بچه ی سومت انگشتش را مک بزند.
انگشتم را از دَهانم در میارم و به خراش تازه و کوچکش نگاه می کنم، هنوز هم قرمز و ملتهب است.
- یاس من میدونم چه احساسی داره، از وقتی برگشتیم با حامی حرف نزدی، نگاهش نمیکنی؛ میدونم ترسیدی، اما نمی دونم چرا؟!
کنج لَبم نا خواسته حالت پوزخند می گیرد. خودش و حامی، باهم به جهنم بروند!
- هیچ وقت توی عمرم باعث مرگ کسی نشدم، اون وقت شماها هشت نفرو رو بخاطر من کشتید؟
یزدان متعجب تک خندی می زند و ناباور و شوکه نگاهم می کند:
- چیکار کردیم؟
عصبی می خندم و چشم هایم را می فشارم.
- ادم کشتید!
یزدان با تاسف مشغول کارش می شود.
- کلا عادت داری قصاوت کنی، اما بَد نیست بدونی اون هشت نفر فقط بی هوش بودند.
حس عجیبی در دلم می پیچد. بی هوش؟ لپ تاپش را می بندم که با اخم سر بلند می کند.
- راست میگی یزدان؟
لپ تاپ را باز می کند و جدی زیر لَب زمزمه می کند:
- بَله ستوان بختیاری.
ستوان بختیاری را به طعنه گفته اما خُب، گناه من چیست؟ان شب انقدر از حالت حامی ترسیده بودم که خودم هم دوتا می دیدم. چه برسد به یک کوه مَرد بی جان که روی هم افتاده بودند...
یعنی باز حامی را قضاوت کرده بودم؟ عقل که ندارم، وگرنه می فهمیدم یک مامور این کار ها را نمی کند. البته فهمیدم اما این استدلال را بر پایه ی دیگری معنا کردم و کار خَراب شد.
- یعنی الان باید بخاطر اینکه حامی رو سگ محل کردم عذر خواهی کنم؟
منتظر به یزدان خیره ام، که با صدای شخص سوم به هوا می پرم :
- همین که مثل ادم رفتار کنی کافیه.
با از دست دادن تعادلم، وزنم روی پشتی صندلی می افتد و پهن زمین می شوم.
- اخ!
ان قسمت از سرم که اصلان بی همه چیز به اهن کوبیده بود، به زمین می خورد و موجب سرگیجه و تار شدن دیدم را فراهم می کند.
ناگهان، سه حامی را می بینم، که بالای جسم پخش شده روی زمینم، حاضر می شود و نرم می خندد:
- زنده ای؟
زنده بودم؟ نمی دانم. چرا صدای حامی در سرم اکو می شود؟ این اشپز خانه لامصب نباید فرشی، موکتی، کوفتی، زهر ماری چیزی در ان پهن باشد؟
روی زمین افتاده ام اما انقدر سرگیجه دارم که حس می کنم در حال سقوطم... همه چیز گهواره وار می چرخد. ان سه حامی، مرتب با یکدیگر جایشان را عوض می کنند.
صدای تک خنده های معروف حامی در سرم می پیچد و بعد انگار که کاسه ی سرم خالی خالی باشد، صدایش در سرم پخش می شود:
- خدا کمک کنه این دفعه مخش تیلیت شده.
دستم را روی سَرم که تیر می کشد می گذارم و چشم می بندم.
شعور هم که ندارد بلندم کند...
اهسته لای پلکم را باز می کنم و یک دست که مرتب سه تا و یکی می شود را می بینم.
دستم را بلند می کنم و به سختی دست اصلی را پیدا می کنم و بلند می شوم.
هنوز کمر راست نکرده ام که سرم گیج می رود و نگاهم تار می بیند. دستم را روی سرم می گذارم و اهسته از بین لَب ناله می کنم.
- حامی خدا لعنتت کنه...
صدای خنده اش می اید. می چرخم که به طرف سینک ظرفشویی بروم اما هنوز یک قدم بر نداشته ام که سرم گیج می رود و تلو خوران در اغوش شخصی می افتم.
دستم را روی سرم می گذارم و چشم می بندم:
- سرم گیج میره.
دستی دور کمرم پیچده می شود و صدای توام با خنده اش را از پشت سرم می شنوم:
- انقدر که اروم و قرار نداری اخرش سرت رو به باد میدی.
احساس می کنم سر گیجه کم کم دارد از بین می رود. با یک نفس عمیق صاف می ایستم و چشم باز می کنم.
اول از همه، نگاهم به دست عضله ای که دور شکمم پیچیده شده می افتد و بعد تازه وجود شخصی که از پشت به مَن چسبیده را حس می کنم. جیغ می کشم و عصبی از اغوش حامی بیرون می ایم :
- سو استفاده گر.
حامی نرم می خندد. این خنده های مخصوصش، وقتی که با چهره ی متین و مردانه اش ترکیب می شوند؛ ان موقع است که باید فاتحه دلت را بخوانی.
- قابلی نداشت ستوان.
حرصی صندلی ام را از روی زمین بلند می کنم و با صاف کردن ان دوباره پشت میز می نشینم.
- تقصیر خودت بود.
سَرم تیر می کشد اما سرگیجه ام کامل از بین رفته. دستم به طرف هویج می رود تا اخرین دانه اش را در ظرف سالاد خُرد کنم که دست حامی، در هوا دستم را متوقف می کند.
- من خُردش می کنم، یه لحظه بشین حالت تنظیم بشه.
صندلی خالی کنار من را عقب می کشد و می نشیند. دستم را از دستش بیرون می کشم و ناخواسته در هوا تکان می دهم تا گرمای انگشت هایش از روی پوستم بپرد؛ جای پنج انگشتش مور مور می کرد.
- تو نمیتونی بدون دست زدن به من حرف بزنی؟
کنج لَب های حامی بالا می رود، با تکان خوردن سَرش، ان تار موی خوش حالتی که دَر پیشانی اش می افتد، تمام تمرکزم را به خود می خَرد.
- اخه تو با حرف زدن نمی فهمی.
اصلا کنایه حرفش را نمی گیرم. خیره شدم به ان یه تار مو و بوی عطر دارک جذابش. چشم می بندم و عمیق عطرش را به ریه می فرستم... اخ، مارک عطرش چیست؟
آخرین ویرایش: