.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
پارت 108
سیگار بین انگشتان و کَبودی لَبش جا گرفته و تن رشیدش، روی مبل لَم داده و درازکش است. در روشن و تاریک اتاق، خیره میشود به پسرک آش و لاش مقابل و دو قلچماق که طرفین ایستادهاند. پوک عمیقی به سیگار میزند و با خارج کردن دودش به سمت سقف، خیره میشود به جوان بسته شده به صندلی و صورت جرواجرش:
- نمیخوای حرف بزنی؟
و جوان حتی نای حرف زدن هم ندارد وقتی که سرفه میکند و خون از میان لَبهایش بیرون میریزد:
- به خدا نمیفهمم کجاست.
خاکستر سیگار را میتکاند. انگار با رفتن چکاوک و گذشت یکهفته نبودش، دوباره به جلد همان هیولای قبلی فرو رفته؛ همانقدر خشن.
- وقت تمومه.
با دستی که سیگار مشکی_ طلایی در آن خودنمایی میکند، به غول کناری سر تا پا مشکیاش اشاره میکند و مرد با کشیدن اسلحه میخواهد کار جوان را تمام کند؛ اما... .
- صبر کن!
صدای تحلیل رفته و مضطرب جوان، در دقیقهنود جانش را نجات میدهد:
- بوشهرن.
مکث میکند و با چشمهایی که میلرزد به ارشاویر مشکیپوش و چشمهای تنگ شده جدیاش خیره میشود:
- وقتی بهم زنگ زد، صدای دریا و یه لهجه غلیظ بوشهری میاومد.
و همین که حرفش تمام میشود تیر خلاصی به جوان زده میشود؛ درست وسط پیشانیاش. صدای سرد و خشک ارشاویر آهسته در اتاق میپیچد:
- از این نکبت نجاتت دادم.
چشم میبندد و سرش را روی پشتی مبل میاندازد.
- ارباب حالا چیکار کنیم؟
نگاه به قد و بالای زیادی عظیمش میکند:
- آماده شید، مسلح.
و بعد با دست مرخصشان میکند. با چشمهای تنگ شده به نعش بیجان جوان و خونی که از پیشانیاش میجوشد، خیره میشود.
- دارم میام امیر. کاری میکنم یادت بمونه با هرکس نباید بازی کرد. این اولین و آخرینباریه که هوس نزدیک شدن به ن*ا*موسِ ارشاویر به سرت زده.
به من میگن ارشاویر، ارشاویر صدر.
***
توان سر بلند کردن ندارد. دارد از شرم میسوزد و مرد مقابلش پس نمیرود.
- دارم به این فکر میکنم که با لپای گلگل جیغ میزدی ودلم میخواد دوباره امتحان کنم.
مکث می کند و مسیح شیطانوار ادامه میدهد:
- البته ایندفعه هوشیار.
و بعد پیک کوچک را به طرف چکاوک میگیرد و ابرو بالا میاندازد:
- سلامتی زن جذاب ارشاویر.
کاش بمیرد. مگر نمیگویند که کارما میزند. یعنی روزی امیرش اینگونه مقابل زن مردی نشسته، این حرفها را زده و آن کار را کرده؟ باور نمیکند، نه هرگز!
- میدونی چیه، فکر میکردم ارشاویر سراغ همقماش خودش بره واسه ازدواج دائم. آخه موقتیاش همش همقماش خودش بودن.
چکاوک بزاق دهانش را به سختی فرو میدهد و نگاهش را به تنگ کریستال روی میز توالت میدهد. دارد زِر میزند که حال اورا خَراب کند، مطمعن است.
- یادمه پنجسال پیش تو روسیه یکی پیدا کرد، از خودت دافتر نباشه خوب تیکهای بود.
مسیح نرم و جنونوار میخندد و غرق در گل دیوارکوب ادامه میدهد:
- یکسالی باهم بودن، فک کردیم میگیردش؛ اما خوب انگار لیدیش با پدر ریختن روهم و ارشاویر قیدشو زد.
قلب چکاوک برای لحظهای از کار میایستد و رنگش میپرد. صدای از درون قلبش فریاد میکشد که دروغ است. اوهم میداند دروغ میگوید؛ اما دارد ضعف میرود و دلپیچه دارد.
- میگفت هرزه نمیخوام. حالا کجاست ببینه زنش دوشب پیش زیر دست و پای من چه جیغایی که نمیزد.
مسیح نرم میخندند، سیگار بین دو انگشت و پیک هم در همان دستش است. اینبار به جای پیکش سیگار را بین لَب میگذارد و با تنگ کردن چشمهایش رو به چکاوک دود آن را بیرون میدهد:
- رنگت پریده.
چکاوک؛ اما نفسهای آخرش است! حالش از این دنیایی کثیفی که به آن وارد شده، بهم میخورد. حالت تهوع و ضعف، امانش را بریده و نفسهایش سنگین است:
- حالم از بوت بهم میخوره، ازم فاصله بگیر.
کنج لَبهای مسیح بالا میرود و به لَبهای رنگپریده و ترک خورده چکاوک نگاه میکند. موهایش پریشان به صورت عرق کردهاش چسبیده و از پو*ست شفاف و لپهای گلگون روز اولش، حالا فقط یک رنگ یکدست زرد مانده. وضع اسفباری دارد.
- نیاوردم بکشمت، یه چیزی بخور.
چکاوک، دیس برنز را با دستهای لرزان بی جانش به سمت مسیح روی پافر نشسته هول میدهد و پاهایش را در آ*غ*و*ش جمع میکند. جالب است، نیاورده او را بکشد. ایکاش میکشت و همچین خاطراتی را در صحفه سفید مغزش، سیاه و خطخطی نمیکرد. نیمنگاهی به تیشرت جذب طوسیاش میاندازد و همان نگاه را با رد کردن از گر*دن کشیده مسیح به چشمهای درشت قهوهای و تهریش های مشکیاش میدهد:
- چی از جون من میخوای؟
مسیح ابرو بالا میاندازد و پوک دیگری به سیگار میزند. دود را با کج کردن سرش به جهت مخالف چکاوک بیرون میدهد و با نیمنگاهی به شومیز حریر سفید چرک شدهاش جدی خیره میشود:
- من کاری باتو ندارم؛ اما تو داری خودتو میکشی. طرف حساب من ارشاویر که به زودی خودش میاد.
قلبش میلرزد. چیزی درون دلش به هول و ولا میافتد و معده بینوای خالیاش میسوزد. امیرش به زودی میآمد؟ میتوانست دوباره مَردش را لمس کند؟ اما با چه رویی؟ چگونه به او میگفت دیگر زن پاک و طاهرش نیست. این یک حقیقت غیرقابل انکار است. تن او نجس شده به دستهای دشمن ارشاویر است و چگونه میتوان این ننگ را کنترل کرد که مَردش از پا در نیاید؟
- چطوری حاضر شدی زن ارشاویر بشی؟
چرا خفهخون نمیگیرد. فکش از کار نیوفتاد؟ بیآنکه نگاهش کند، چشمهایش را میبندد و سرش را روی زانویهای جمع شده در آغوشش میگذارد:
- سالها عاشقش بودم و هستم.
ابروهای مسیح متعجب بالا میرود. صدای خندهی محوش، چشمهای چکاوک را میگشاید و نگاهش را کنجکاو به او میدهد.
- میدونستی زن چه هیولای خونخواری شدی؟
چکاوک بیحوصله چشم میبندد، مردک خسته نمیشود از زر زدن. هیچکس به اندازه او ارشاویر را نمیشناخت. مَردش آسیب دیده بود، او هیولا نبود، او را هیولا کردند. امیر چهاردهساله مهربان و سختی کشیده با گلهای در دست و دستهای پینهبسته از کار در آجرپزی را او دیده بود.
- خیلی حرف میزنی.
مسیح؛ اما حسابی کمر همت بسته برای خَراب کردن حال او.
- حق داری، عاشقشی. عشقم که کور و کَر میکنه؛ اما خُب، یه جورایی دلم برات میسوزه.
هورمونهای زنانهاش به هم میریزند. عصبی شده، بَد حال است و بیحوصله.
- ازم دور شو.
مسیح نرم میخندد و موهای درهم رفته چکاوک را نوازش میکند. چرا مثل میت بالای سرش نشسته؟
- شاید باورت نشه؛ اما من حرومزاده از ارشاویر حلالزاده تو خیلی دلرحمترم. یه کارایی کرده که تو حتی طاقت شنیدنش نداری.
کاش میتوانست با دستهای کوچک و بیجانش او را خفه کند. خیلی روی مخش رفته بود، خیلی.
سیگار بین انگشتان و کَبودی لَبش جا گرفته و تن رشیدش، روی مبل لَم داده و درازکش است. در روشن و تاریک اتاق، خیره میشود به پسرک آش و لاش مقابل و دو قلچماق که طرفین ایستادهاند. پوک عمیقی به سیگار میزند و با خارج کردن دودش به سمت سقف، خیره میشود به جوان بسته شده به صندلی و صورت جرواجرش:
- نمیخوای حرف بزنی؟
و جوان حتی نای حرف زدن هم ندارد وقتی که سرفه میکند و خون از میان لَبهایش بیرون میریزد:
- به خدا نمیفهمم کجاست.
خاکستر سیگار را میتکاند. انگار با رفتن چکاوک و گذشت یکهفته نبودش، دوباره به جلد همان هیولای قبلی فرو رفته؛ همانقدر خشن.
- وقت تمومه.
با دستی که سیگار مشکی_ طلایی در آن خودنمایی میکند، به غول کناری سر تا پا مشکیاش اشاره میکند و مرد با کشیدن اسلحه میخواهد کار جوان را تمام کند؛ اما... .
- صبر کن!
صدای تحلیل رفته و مضطرب جوان، در دقیقهنود جانش را نجات میدهد:
- بوشهرن.
مکث میکند و با چشمهایی که میلرزد به ارشاویر مشکیپوش و چشمهای تنگ شده جدیاش خیره میشود:
- وقتی بهم زنگ زد، صدای دریا و یه لهجه غلیظ بوشهری میاومد.
و همین که حرفش تمام میشود تیر خلاصی به جوان زده میشود؛ درست وسط پیشانیاش. صدای سرد و خشک ارشاویر آهسته در اتاق میپیچد:
- از این نکبت نجاتت دادم.
چشم میبندد و سرش را روی پشتی مبل میاندازد.
- ارباب حالا چیکار کنیم؟
نگاه به قد و بالای زیادی عظیمش میکند:
- آماده شید، مسلح.
و بعد با دست مرخصشان میکند. با چشمهای تنگ شده به نعش بیجان جوان و خونی که از پیشانیاش میجوشد، خیره میشود.
- دارم میام امیر. کاری میکنم یادت بمونه با هرکس نباید بازی کرد. این اولین و آخرینباریه که هوس نزدیک شدن به ن*ا*موسِ ارشاویر به سرت زده.
به من میگن ارشاویر، ارشاویر صدر.
***
توان سر بلند کردن ندارد. دارد از شرم میسوزد و مرد مقابلش پس نمیرود.
- دارم به این فکر میکنم که با لپای گلگل جیغ میزدی ودلم میخواد دوباره امتحان کنم.
مکث می کند و مسیح شیطانوار ادامه میدهد:
- البته ایندفعه هوشیار.
و بعد پیک کوچک را به طرف چکاوک میگیرد و ابرو بالا میاندازد:
- سلامتی زن جذاب ارشاویر.
کاش بمیرد. مگر نمیگویند که کارما میزند. یعنی روزی امیرش اینگونه مقابل زن مردی نشسته، این حرفها را زده و آن کار را کرده؟ باور نمیکند، نه هرگز!
- میدونی چیه، فکر میکردم ارشاویر سراغ همقماش خودش بره واسه ازدواج دائم. آخه موقتیاش همش همقماش خودش بودن.
چکاوک بزاق دهانش را به سختی فرو میدهد و نگاهش را به تنگ کریستال روی میز توالت میدهد. دارد زِر میزند که حال اورا خَراب کند، مطمعن است.
- یادمه پنجسال پیش تو روسیه یکی پیدا کرد، از خودت دافتر نباشه خوب تیکهای بود.
مسیح نرم و جنونوار میخندد و غرق در گل دیوارکوب ادامه میدهد:
- یکسالی باهم بودن، فک کردیم میگیردش؛ اما خوب انگار لیدیش با پدر ریختن روهم و ارشاویر قیدشو زد.
قلب چکاوک برای لحظهای از کار میایستد و رنگش میپرد. صدای از درون قلبش فریاد میکشد که دروغ است. اوهم میداند دروغ میگوید؛ اما دارد ضعف میرود و دلپیچه دارد.
- میگفت هرزه نمیخوام. حالا کجاست ببینه زنش دوشب پیش زیر دست و پای من چه جیغایی که نمیزد.
مسیح نرم میخندند، سیگار بین دو انگشت و پیک هم در همان دستش است. اینبار به جای پیکش سیگار را بین لَب میگذارد و با تنگ کردن چشمهایش رو به چکاوک دود آن را بیرون میدهد:
- رنگت پریده.
چکاوک؛ اما نفسهای آخرش است! حالش از این دنیایی کثیفی که به آن وارد شده، بهم میخورد. حالت تهوع و ضعف، امانش را بریده و نفسهایش سنگین است:
- حالم از بوت بهم میخوره، ازم فاصله بگیر.
کنج لَبهای مسیح بالا میرود و به لَبهای رنگپریده و ترک خورده چکاوک نگاه میکند. موهایش پریشان به صورت عرق کردهاش چسبیده و از پو*ست شفاف و لپهای گلگون روز اولش، حالا فقط یک رنگ یکدست زرد مانده. وضع اسفباری دارد.
- نیاوردم بکشمت، یه چیزی بخور.
چکاوک، دیس برنز را با دستهای لرزان بی جانش به سمت مسیح روی پافر نشسته هول میدهد و پاهایش را در آ*غ*و*ش جمع میکند. جالب است، نیاورده او را بکشد. ایکاش میکشت و همچین خاطراتی را در صحفه سفید مغزش، سیاه و خطخطی نمیکرد. نیمنگاهی به تیشرت جذب طوسیاش میاندازد و همان نگاه را با رد کردن از گر*دن کشیده مسیح به چشمهای درشت قهوهای و تهریش های مشکیاش میدهد:
- چی از جون من میخوای؟
مسیح ابرو بالا میاندازد و پوک دیگری به سیگار میزند. دود را با کج کردن سرش به جهت مخالف چکاوک بیرون میدهد و با نیمنگاهی به شومیز حریر سفید چرک شدهاش جدی خیره میشود:
- من کاری باتو ندارم؛ اما تو داری خودتو میکشی. طرف حساب من ارشاویر که به زودی خودش میاد.
قلبش میلرزد. چیزی درون دلش به هول و ولا میافتد و معده بینوای خالیاش میسوزد. امیرش به زودی میآمد؟ میتوانست دوباره مَردش را لمس کند؟ اما با چه رویی؟ چگونه به او میگفت دیگر زن پاک و طاهرش نیست. این یک حقیقت غیرقابل انکار است. تن او نجس شده به دستهای دشمن ارشاویر است و چگونه میتوان این ننگ را کنترل کرد که مَردش از پا در نیاید؟
- چطوری حاضر شدی زن ارشاویر بشی؟
چرا خفهخون نمیگیرد. فکش از کار نیوفتاد؟ بیآنکه نگاهش کند، چشمهایش را میبندد و سرش را روی زانویهای جمع شده در آغوشش میگذارد:
- سالها عاشقش بودم و هستم.
ابروهای مسیح متعجب بالا میرود. صدای خندهی محوش، چشمهای چکاوک را میگشاید و نگاهش را کنجکاو به او میدهد.
- میدونستی زن چه هیولای خونخواری شدی؟
چکاوک بیحوصله چشم میبندد، مردک خسته نمیشود از زر زدن. هیچکس به اندازه او ارشاویر را نمیشناخت. مَردش آسیب دیده بود، او هیولا نبود، او را هیولا کردند. امیر چهاردهساله مهربان و سختی کشیده با گلهای در دست و دستهای پینهبسته از کار در آجرپزی را او دیده بود.
- خیلی حرف میزنی.
مسیح؛ اما حسابی کمر همت بسته برای خَراب کردن حال او.
- حق داری، عاشقشی. عشقم که کور و کَر میکنه؛ اما خُب، یه جورایی دلم برات میسوزه.
هورمونهای زنانهاش به هم میریزند. عصبی شده، بَد حال است و بیحوصله.
- ازم دور شو.
مسیح نرم میخندد و موهای درهم رفته چکاوک را نوازش میکند. چرا مثل میت بالای سرش نشسته؟
- شاید باورت نشه؛ اما من حرومزاده از ارشاویر حلالزاده تو خیلی دلرحمترم. یه کارایی کرده که تو حتی طاقت شنیدنش نداری.
کاش میتوانست با دستهای کوچک و بیجانش او را خفه کند. خیلی روی مخش رفته بود، خیلی.
کد:
سیگار بین انگشتان و کَبودی لَبش جا گرفته و تن رشیدش، روی مبل لَم داده و درازکش است. در روشن و تاریک اتاق، خیره میشود به پسرک آش و لاش مقابل و دو قلچماق که طرفین ایستادهاند. پوک عمیقی به سیگار میزند و با خارج کردن دودش به سمت سقف، خیره میشود به جوان بسته شده به صندلی و صورت جرواجرش:
- نمیخوای حرف بزنی؟
و جوان حتی نای حرف زدن هم ندارد وقتی که سرفه میکند و خون از میان لَبهایش بیرون میریزد:
- به خدا... نمیفهمم کجاست.
خاکستر سیگار را میتکاند. انگار با رفتن چکاوک و گذشت یکهفته نبودش، دوباره به جلد همان هیولای قبلی فرو رفته؛ همانقدر خشن.
- وقت تمومه.
با دستی که سیگار مشکی_ طلایی در آن خودنمایی میکند، به غول کناری سر تا پا مشکیاش اشاره میکند و مرد با کشیدن اسلحه میخواهد کار جوان را تمام کند؛ اما... .
- صبر کن!
صدای تحلیل رفته و مضطرب جوان، در دقیقهنود جانش را نجات میدهد:
- بو... بوشهرن.
مکث میکند و با چشمهایی که میلرزد به ارشاویر مشکیپوش و چشمهای تنگ شده جدیاش خیره میشود:
- وقتی بهم زنگ زد صدای... صدای دریا و یه لهجه غلیظ بوشهری میاومد.
و همین که حرفش تمام میشود تیر خلاصی به جوان زده میشود؛ درست وسط پیشانیاش. صدای سرد و خشک ارشاویر آهسته در اتاق میپیچد:
- از این نکبت نجاتت دادم.
چشم میبندد و سرش را روی پشتی مبل میاندازد.
- ارباب حالا چیکار کنیم؟
نگاه به قد و بالای زیادی عظیمش میکند:
- آماده شید، مسلح.
و بعد با دست مرخصشان میکند. با چشمهای تنگ شده به نعش بیجان جوان و خونی که از پیشانیاش میجوشد، خیره میشود.
- دارم میام امیر. کاری میکنم یادت بمونه با هرکس نباید بازی کرد. این اولین و آخرینباریه که هوس نزدیک شدن به ن*ا*موسِ ارشاویر به سرت زده.
به من میگن ارشاویر، ارشاویر صدر.
***
توان سر بلند کردن ندارد. دارد از شرم میسوزد و مرد مقابلش پس نمیرود.
- دارم به این فکر میکنم که با لپای گلگل جیغ میزدی ودلم میخواد دوباره امتحان کنم.
مکث می کند و مسیح شیطانوار ادامه میدهد:
- البته ایندفعه هوشیار.
و بعد پیک کوچک را به طرف چکاوک میگیرد و ابرو بالا میاندازد:
- سلامتی زن جذاب ارشاویر.
کاش بمیرد. مگر نمیگویند که کارما میزند. یعنی روزی امیرش اینگونه مقابل زن مردی نشسته، این حرفها را زده و آن کار را کرده؟ باور نمیکند، نه هرگز!
- میدونی چیه، فکر میکردم ارشاویر سراغ همقماش خودش بره واسه ازدواج دائم. آخه موقتیاش همش همقماش خودش بودن.
چکاوک بزاق دهانش را به سختی فرو میدهد و نگاهش را به تنگ کریستال روی میز توالت میدهد. دارد زِر میزند که حال اورا خَراب کند، مطمعن است.
- یادمه پنجسال پیش تو روسیه یکی پیدا کرد، از خودت دافتر نباشه خوب تیکهای بود.
مسیح نرم و جنونوار میخندد و غرق در گل دیوارکوب ادامه میدهد:
- یکسالی باهم بودن، فک کردیم میگیردش؛ اما خوب انگار لیدیش با پدر ریختن روهم و ارشاویر قیدشو زد.
قلب چکاوک برای لحظهای از کار میایستد و رنگش میپرد. صدای از درون قلبش فریاد میکشد که دروغ است. اوهم میداند دروغ میگوید؛ اما دارد ضعف میرود و دلپیچه دارد.
- میگفت هرزه نمیخوام. حالا کجاست ببینه زنش دوشب پیش زیر دست و پای من چه جیغایی که نمیزد.
مسیح نرم میخندند، سیگار بین دو انگشت و پیک هم در همان دستش است. اینبار به جای پیکش سیگار را بین لَب میگذارد و با تنگ کردن چشمهایش رو به چکاوک دود آن را بیرون میدهد:
- رنگت پریده.
چکاوک؛ اما نفسهای آخرش است! حالش از این دنیایی کثیفی که به آن وارد شده، بهم میخورد. حالت تهوع و ضعف، امانش را بریده و نفسهایش سنگین است:
- حالم از بوت بهم میخوره، ازم فاصله بگیر.
کنج لَبهای مسیح بالا میرود و به لَبهای رنگپریده و ترک خورده چکاوک نگاه میکند. موهایش پریشان به صورت عرق کردهاش چسبیده و از پو*ست شفاف و لپهای گلگون روز اولش، حالا فقط یک رنگ یکدست زرد مانده. وضع اسفباری دارد.
- نیاوردم بکشمت، یه چیزی بخور.
چکاوک، دیس برنز را با دستهای لرزان بی جانش به سمت مسیح روی پافر نشسته هول میدهد و پاهایش را در آ*غ*و*ش جمع میکند. جالب است، نیاورده او را بکشد. ایکاش میکشت و همچین خاطراتی را در صحفه سفید مغزش، سیاه و خطخطی نمیکرد. نیمنگاهی به تیشرت جذب طوسیاش میاندازد و همان نگاه را با رد کردن از گر*دن کشیده مسیح به چشمهای درشت قهوهای و تهریش های مشکیاش میدهد:
- چی از جون من میخوای؟
مسیح ابرو بالا میاندازد و پوک دیگری به سیگار میزند. دود را با کج کردن سرش به جهت مخالف چکاوک بیرون میدهد و با نیمنگاهی به شومیز حریر سفید چرک شدهاش جدی خیره میشود:
- من کاری باتو ندارم؛ اما تو داری خودتو میکشی. طرف حساب من ارشاویر که به زودی خودش میاد.
قلبش میلرزد. چیزی درون دلش به هول و ولا میافتد و معده بینوای خالیاش میسوزد. امیرش به زودی میآمد؟ میتوانست دوباره مَردش را لمس کند؟ اما با چه رویی؟ چگونه به او میگفت دیگر زن پاک و طاهرش نیست. این یک حقیقت غیرقابل انکار است. تن او نجس شده به دستهای دشمن ارشاویر است و چگونه میتوان این ننگ را کنترل کرد که مَردش از پا در نیاید؟
- چطوری حاضر شدی زن ارشاویر بشی؟
چرا خفهخون نمیگیرد. فکش از کار نیوفتاد؟ بیآنکه نگاهش کند، چشمهایش را میبندد و سرش را روی زانویهای جمع شده در آغوشش میگذارد:
- سالها عاشقش بودم و هستم.
ابروهای مسیح متعجب بالا میرود. صدای خندهی محوش، چشمهای چکاوک را میگشاید و نگاهش را کنجکاو به او میدهد.
- میدونستی زن چه هیولای خونخواری شدی؟
چکاوک بیحوصله چشم میبندد، مردک خسته نمیشود از زر زدن. هیچکس به اندازه او ارشاویر را نمیشناخت. مَردش آسیب دیده بود، او هیولا نبود، او را هیولا کردند. امیر چهاردهساله مهربان و سختی کشیده با گلهای در دست و دستهای پینهبسته از کار در آجرپزی را او دیده بود.
- خیلی حرف میزنی.
مسیح؛ اما حسابی کمر همت بسته برای خَراب کردن حال او.
- حق داری، عاشقشی. عشقم که کور و کَر میکنه؛ اما خُب، یه جورایی دلم برات میسوزه.
هورمونهای زنانهاش به هم میریزند. عصبی شده، بَد حال است و بیحوصله.
- ازم دور شو.
مسیح نرم میخندد و موهای درهم رفته چکاوک را نوازش میکند. چرا مثل میت بالای سرش نشسته؟
- شاید باورت نشه؛ اما من حرومزاده از ارشاویر حلالزاده تو خیلی دلرحمترم. یه کارایی کرده که تو حتی طاقت شنیدنش نداری.
کاش میتوانست با دستهای کوچک و بیجانش او را خفه کند. خیلی روی مخش رفته بود، خیلی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: