کامل شده رمان باوانِم بیت! |Zeynab کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

کیفت رمان از نظر شما در چه سطحی است؟

  • عالی

    رای: 27 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 108
سیگار بین انگشتان و کَبودی لَبش جا گرفته و تن رشیدش، روی مبل لَم داده و درازکش است. در روشن و تاریک اتاق، خیره می‌‎شود به پسرک آش و لاش مقابل و دو قلچماق که طرفین‌ ایستاده‌اند. پوک عمیقی به سیگار می‌زند و با خارج کردن دودش به سمت سقف، خیره می‌شود به جوان بسته شده به صندلی و صورت جرواجرش:
- نمی‌خوای حرف بزنی؟
و جوان حتی نای حرف زدن هم ندارد وقتی که سرفه می‌کند و خون از میان لَب‌هایش بیرون می‌ریزد:
- به خدا نمی‌فهمم کجاست.
خاکستر سیگار را می‌تکاند. انگار با رفتن چکاوک و گذشت یک‌هفته نبودش، دوباره به جلد همان هیولای قبلی فرو رفته؛ همان‌قدر خشن.
- وقت تمومه.
با دستی که سیگار مشکی_ طلایی در آن خودنمایی می‌کند، به غول کناری سر تا پا مشکی‌اش اشاره می‌کند و مرد با کشیدن اسلحه می‌خواهد کار جوان را تمام کند؛ اما... .
- صبر کن!
صدای تحلیل رفته و مضطرب جوان، در دقیقه‌نود جانش را نجات می‌دهد:
- بوشهرن.
مکث می‌کند و با چشم‌هایی که می‌لرزد به ارشاویر مشکی‌پوش و چشم‌های تنگ شده جدی‌اش خیره می‌شود:
- وقتی بهم زنگ زد، صدای دریا و یه لهجه غلیظ بوشهری می‌اومد.
و همین که حرفش تمام می‌شود تیر خلاصی به جوان زده می‌شود؛ درست وسط پیشانی‌اش. صدای سرد و خشک ارشاویر آهسته در اتاق می‌پیچد:
- از این نکبت نجاتت دادم.
چشم می‌بندد و سرش را روی پشتی مبل می‌اندازد.
- ارباب حالا چی‌کار کنیم؟
نگاه به قد و بالای زیادی عظیم‌ش می‌کند:
- آماده شید،
مسلح.
و بعد با دست مرخصشان می‌کند. با چشم‌های تنگ شده به نعش بی‌جان جوان و خونی که از پیشانی‌اش می‌جوشد، خیره می‌شود.
- دارم میام امیر. کاری می‌کنم یادت بمونه با هرکس نباید بازی کرد. این اولین و آخرین‌باریه که هوس نزدیک شدن به ن*ا*موسِ ارشاویر به سرت زده.
به من میگن ارشاویر، ارشاویر صدر.

***
توان سر بلند کردن ندارد. دارد از شرم می‌سوزد و مرد مقابلش پس نمی‌رود.
- دارم به این فکر می‌کنم که با لپای گل‌گل جیغ می‌زدی ودلم می‌خواد دوباره امتحان کنم.
مکث می کند و مسیح شیطان‌وار ادامه می‌دهد:
- البته این‌دفعه هوشیار.
و بعد پیک کوچک را به طرف چکاوک می‌گیرد و ابرو بالا می‌اندازد:
- سلامتی زن جذاب ارشاویر.
کاش بمیرد. مگر نمی‌گویند که کارما می‌زند. یعنی روزی امیرش این‌گونه مقابل زن مردی نشسته، این حرف‌ها را زده و آن کار را کرده؟ باور نمی‌کند، نه هرگز!
- می‌دونی چیه، فکر می‌کردم ارشاویر سراغ هم‌قماش خودش بره واسه ازدواج دائم. آخه موقتیاش همش هم‌قماش خودش بودن.
چکاوک بزاق دهانش را به سختی فرو می‌دهد و نگاهش را به تنگ کریستال روی میز توالت می‌دهد. دارد زِر می‌زند که حال اورا خَراب کند،
مطمعن است.
- یادمه پنج‌سال پیش تو روسیه یکی پیدا کرد، از خودت داف‌تر نباشه خوب تیکه‌ای بود.
مسیح نرم و جنون‌وار می‌خندد و غرق در گل دیوارکوب ادامه می‌دهد:
- یک‌سالی باهم بودن، فک کردیم می‌گیردش؛ اما خوب انگار لیدیش با پدر ریختن روهم و ارشاویر قیدشو زد.
قلب چکاوک برای لحظه‌ای از کار می‌ایستد و رنگش می‌پرد. صدای از درون قلبش فریاد می‌کشد که دروغ است. اوهم می‌داند دروغ می‌گوید؛ اما دارد ضعف می‌رود و دل‌پیچه دارد.
- می‌گفت هرزه نمی‌خوام. حالا کجاست ببینه زنش دوشب پیش زیر دست و پای من چه جیغایی که نمی‌زد.
مسیح نرم می‌خندند، سیگار بین دو انگشت و پیک هم در همان دستش است. این‌بار به جای پیکش سیگار را بین لَب می‌گذارد و با تنگ کردن چشم‌هایش رو به چکاوک دود آن را بیرون می‌دهد:

- رنگت پریده.
چکاوک؛ اما نفس‌های آخرش است! حالش از این دنیایی کثیفی که به آن وارد شده، بهم می‌خورد. حالت تهوع و ضعف، امانش را بریده و نفس‌هایش سنگین است:
- حالم از بوت بهم می‌خوره، ازم فاصله بگیر.
کنج لَب‌های مسیح بالا می‌رود و به لَب‌های رنگ‌پریده و ترک خورده چکاوک نگاه می‌کند. موهایش پریشان به صورت عرق کرده‌اش چسبیده و از پو*ست شفاف و لپ‌های گلگون روز اولش، حالا فقط یک رنگ یک‌دست زرد مانده. وضع اسف‌باری دارد.
- نیاوردم بکشمت، یه چیزی بخور.
چکاوک، دیس برنز را با دست‌های لرزان بی جانش به سمت مسیح روی پافر نشسته هول می‌دهد و پاهایش را در آ*غ*و*ش جمع می‌کند. جالب است، نیاورده او را بکشد. ای‌کاش می‌کشت و همچین خاطراتی را در صحفه سفید مغزش، سیاه و خط‌خطی نمی‌کرد. نیم‌نگاهی به تیشرت جذب طوسی‌اش می‌اندازد و همان نگاه را با رد کردن از گر*دن کشیده مسیح به چشم‌های درشت قهوه‌ای و ته‌ریش های مشکی‌اش می‌دهد:
- چی از جون من می‌خوای؟
مسیح ابرو بالا می‌اندازد و پوک دیگری به سیگار می‌زند. دود را با کج کردن سرش به جهت مخالف چکاوک بیرون می‌دهد و با نیم‌نگاهی به شومیز حریر سفید چرک شده‌اش جدی خیره‌ می‌شود:
- من کاری باتو ندارم؛ اما تو داری خودتو می‌کشی. طرف حساب من ارشاویر که به زودی خودش میاد.
قلبش می‌لرزد. چیزی درون دلش به هول و ولا می‌افتد و معده بی‌نوای خالی‌اش می‌سوزد. امیرش به زودی می‌آمد؟ می‌توانست دوباره مَردش را لمس کند؟ اما با چه رویی؟ چگونه به او می‌گفت دیگر زن پاک و طاهرش نیست. این یک حقیقت غیرقابل انکار است. تن او نجس شده به دست‌های دشمن ارشاویر است و چگونه می‌توان این ننگ را کنترل کرد که مَردش از پا در نیاید؟
- چطوری حاضر شدی زن ارشاویر بشی؟
چرا خفه‍خون نمی‌گیرد. فکش از کار نیوفتاد؟
بی‌آن‌که نگاهش کند، چشم‌هایش را می‌بندد و سرش را روی زانوی‌های جمع شده در آغوشش می‌گذارد:
- سال‌ها عاشقش بودم و هستم.

ابروهای مسیح متعجب بالا می‌رود. صدای خنده‌ی محوش، چشم‌های چکاوک را می‌گشاید و نگاهش را کنجکاو به او می‌دهد.
- می‌دونستی زن چه هیولای خون‌خواری شدی؟
چکاوک بی‌حوصله چشم می‌بندد، مردک خسته نمی‌شود از زر زدن. هیچ‌کس به اندازه او ارشاویر را نمی‌شناخت. مَردش آسیب دیده بود، او هیولا نبود، او را هیولا کردند. امیر چهارده‌ساله مهربان و سختی کشیده با گل‌های در دست و دست‌های پینه‌بسته از کار در آجرپزی را او دیده بود.
- خیلی حرف می‌زنی.
مسیح؛ اما حسابی کمر همت بسته برای خَراب کردن حال او.
- حق داری، عاشقشی. عشقم که کور و کَر می‌کنه؛ اما خُب، یه جورایی دلم برات می‌‎سوزه.
هورمون‌های زنانه‌اش به هم می‌ریزند. عصبی شده، بَد حال است و بی‌حوصله.
- ازم دور شو.
مسیح نرم می‌خندد و موهای درهم رفته چکاوک را نوازش می‌کند. چرا مثل میت بالای سرش نشسته؟
- شاید باورت نشه؛ اما من حروم‌زاده از ارشاویر حلال‌زاده تو خیلی دل‌رحم‌ترم. یه کارایی کرده که تو حتی طاقت شنیدنش نداری.
کاش می‌توانست با دست‌های کوچک و بی‌جانش او را خفه کند. خیلی روی مخش رفته بود، خیلی.


کد:
سیگار بین انگشتان و کَبودی لَبش جا گرفته و تن رشیدش، روی مبل لَم داده و درازکش است. در روشن و تاریک اتاق، خیره می‌‎شود به پسرک آش و لاش مقابل و دو قلچماق که طرفین‌ ایستاده‌اند. پوک عمیقی به سیگار می‌زند و با خارج کردن دودش به سمت سقف، خیره می‌شود به جوان بسته شده به صندلی و صورت جرواجرش:
- نمی‌خوای حرف بزنی؟
و جوان حتی نای حرف زدن هم ندارد وقتی که سرفه می‌کند و خون از میان لَب‌هایش بیرون می‌ریزد:
- به خدا... نمی‌فهمم کجاست.
خاکستر سیگار را می‌تکاند. انگار با رفتن چکاوک و گذشت یک‌هفته نبودش، دوباره به جلد همان هیولای قبلی فرو رفته؛ همان‌قدر خشن.
- وقت تمومه.
با دستی که سیگار مشکی_ طلایی در آن خودنمایی می‌کند، به غول کناری سر تا پا مشکی‌اش اشاره می‌کند و مرد با کشیدن اسلحه می‌خواهد کار جوان را تمام کند؛ اما... .
- صبر کن!
صدای تحلیل رفته و مضطرب جوان، در دقیقه‌نود جانش را نجات می‌دهد:
- بو... بوشهرن.
مکث می‌کند و با چشم‌هایی که می‌لرزد به ارشاویر مشکی‌پوش و چشم‌های تنگ شده جدی‌اش خیره می‌شود:
- وقتی بهم زنگ زد صدای... صدای دریا و یه لهجه غلیظ بوشهری می‌اومد.
و همین که حرفش تمام می‌شود تیر خلاصی به جوان زده می‌شود؛ درست وسط پیشانی‌اش. صدای سرد و خشک ارشاویر آهسته در اتاق می‌پیچد:
- از این نکبت نجاتت دادم.
چشم می‌بندد و سرش را روی پشتی مبل می‌اندازد.
- ارباب حالا چی‌کار کنیم؟
نگاه به قد و بالای زیادی عظیم‌ش می‌کند:
- آماده شید، مسلح.
و بعد با دست مرخصشان می‌کند. با چشم‌های تنگ شده به نعش بی‌جان جوان و خونی که از پیشانی‌اش می‌جوشد، خیره می‌شود.
- دارم میام امیر. کاری می‌کنم یادت بمونه با هرکس نباید بازی کرد. این اولین و آخرین‌باریه که هوس نزدیک شدن به ن*ا*موسِ ارشاویر به سرت زده.
به من میگن ارشاویر، ارشاویر صدر.
***
توان سر بلند کردن ندارد. دارد از شرم می‌سوزد و مرد مقابلش پس نمی‌رود.
- دارم به این فکر می‌کنم که با لپای گل‌گل جیغ می‌زدی ودلم می‌خواد دوباره امتحان کنم.
مکث می کند و مسیح شیطان‌وار ادامه می‌دهد:
- البته این‌دفعه هوشیار.
و بعد پیک کوچک را به طرف چکاوک می‌گیرد و ابرو بالا می‌اندازد:
- سلامتی زن جذاب ارشاویر.
کاش بمیرد. مگر نمی‌گویند که کارما می‌زند. یعنی روزی امیرش این‌گونه مقابل زن مردی نشسته، این حرف‌ها را زده و آن کار را کرده؟ باور نمی‌کند، نه هرگز!
- می‌دونی چیه، فکر می‌کردم ارشاویر سراغ هم‌قماش خودش بره واسه ازدواج دائم. آخه موقتیاش همش هم‌قماش خودش بودن.
چکاوک بزاق دهانش را به سختی فرو می‌دهد و نگاهش را به تنگ کریستال روی میز توالت می‌دهد. دارد زِر می‌زند که حال اورا خَراب کند، مطمعن است.
- یادمه پنج‌سال پیش تو روسیه یکی پیدا کرد، از خودت داف‌تر نباشه خوب تیکه‌ای بود.
مسیح نرم و جنون‌وار می‌خندد و غرق در گل دیوارکوب ادامه می‌دهد:
- یک‌سالی باهم بودن، فک کردیم می‌گیردش؛ اما خوب انگار لیدیش با پدر ریختن روهم و ارشاویر قیدشو زد.
قلب چکاوک برای لحظه‌ای از کار می‌ایستد و رنگش می‌پرد. صدای از درون قلبش فریاد می‌کشد که دروغ است. اوهم می‌داند دروغ می‌گوید؛ اما دارد ضعف می‌رود و دل‌پیچه دارد.
- می‌گفت هرزه نمی‌خوام. حالا کجاست ببینه زنش دوشب پیش زیر دست و پای من چه جیغایی که نمی‌زد.
مسیح نرم می‌خندند، سیگار بین دو انگشت و پیک هم در همان دستش است. این‌بار به جای پیکش سیگار را بین لَب می‌گذارد و با تنگ کردن چشم‌هایش رو به چکاوک دود آن را بیرون می‌دهد:
- رنگت پریده.
چکاوک؛ اما نفس‌های آخرش است! حالش از این دنیایی کثیفی که به آن وارد شده، بهم می‌خورد. حالت تهوع و ضعف، امانش را بریده و نفس‌هایش سنگین است:
- حالم از بوت بهم می‌خوره، ازم فاصله بگیر.
کنج لَب‌های مسیح بالا می‌رود و به لَب‌های رنگ‌پریده و ترک خورده چکاوک نگاه می‌کند. موهایش پریشان به صورت عرق کرده‌اش چسبیده و از پو*ست شفاف و لپ‌های گلگون روز اولش، حالا فقط یک رنگ یک‌دست زرد مانده. وضع اسف‌باری دارد.
- نیاوردم بکشمت، یه چیزی بخور.
چکاوک، دیس برنز را با دست‌های لرزان بی جانش به سمت مسیح روی پافر نشسته هول می‌دهد و پاهایش را در آ*غ*و*ش جمع می‌کند. جالب است، نیاورده او را بکشد. ای‌کاش می‌کشت و همچین خاطراتی را در صحفه سفید مغزش، سیاه و خط‌خطی نمی‌کرد. نیم‌نگاهی به تیشرت جذب طوسی‌اش می‌اندازد و همان نگاه را با رد کردن از گر*دن کشیده مسیح به چشم‌های درشت قهوه‌ای و ته‌ریش های مشکی‌اش می‌دهد:
- چی از جون من می‌خوای؟
مسیح ابرو بالا می‌اندازد و پوک دیگری به سیگار می‌زند. دود را با کج کردن سرش به جهت مخالف چکاوک بیرون می‌دهد و با نیم‌نگاهی به شومیز حریر سفید چرک شده‌اش جدی خیره‌ می‌شود:
- من کاری باتو ندارم؛ اما تو داری خودتو می‌کشی. طرف حساب من ارشاویر که به زودی خودش میاد.
قلبش می‌لرزد. چیزی درون دلش به هول و ولا می‌افتد و معده بی‌نوای خالی‌اش می‌سوزد. امیرش به زودی می‌آمد؟ می‌توانست دوباره مَردش را لمس کند؟ اما با چه رویی؟ چگونه به او می‌گفت دیگر زن پاک و طاهرش نیست. این یک حقیقت غیرقابل انکار است. تن او نجس شده به دست‌های دشمن ارشاویر است و چگونه می‌توان این ننگ را کنترل کرد که مَردش از پا در نیاید؟
- چطوری حاضر شدی زن ارشاویر بشی؟
چرا خفه‍خون نمی‌گیرد. فکش از کار نیوفتاد؟ بی‌آن‌که نگاهش کند، چشم‌هایش را می‌بندد و سرش را روی زانوی‌های جمع شده در آغوشش می‌گذارد:
- سال‌ها عاشقش بودم و هستم.
ابروهای مسیح متعجب بالا می‌رود. صدای خنده‌ی محوش، چشم‌های چکاوک را می‌گشاید و نگاهش را کنجکاو به او می‌دهد.
- می‌دونستی زن چه هیولای خون‌خواری شدی؟
چکاوک بی‌حوصله چشم می‌بندد، مردک خسته نمی‌شود از زر زدن. هیچ‌کس به اندازه او ارشاویر را نمی‌شناخت. مَردش آسیب دیده بود، او هیولا نبود، او را هیولا کردند. امیر چهارده‌ساله مهربان و سختی کشیده با گل‌های در دست و دست‌های پینه‌بسته از کار در آجرپزی را او دیده بود.
- خیلی حرف می‌زنی.
مسیح؛ اما حسابی کمر همت بسته برای خَراب کردن حال او.
- حق داری، عاشقشی. عشقم که کور و کَر می‌کنه؛ اما خُب، یه جورایی دلم برات می‌‎سوزه.
هورمون‌های زنانه‌اش به هم می‌ریزند. عصبی شده، بَد حال است و بی‌حوصله.
- ازم دور شو.
مسیح نرم می‌خندد و موهای درهم رفته چکاوک را نوازش می‌کند. چرا مثل میت بالای سرش نشسته؟
- شاید باورت نشه؛ اما من حروم‌زاده از ارشاویر حلال‌زاده تو خیلی دل‌رحم‌ترم. یه کارایی کرده که تو حتی طاقت شنیدنش نداری.
کاش می‌توانست با دست‌های کوچک و بی‌جانش او را خفه کند. خیلی روی مخش رفته بود، خیلی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 109

نگاهش خیره به ساعت است. هفت و بیست‌ودو‌دقیقه و چهل‌و‌یک‌ثانیه.
چهل‌ودو، چهل‌و‌سه، چهل‌و‌چهار.
- نمیاد.
نگاهش را از ساعت دیجیتال مشکی به امیر می‌دهد. نمی‌داند ماجرا از چه قرار است؛ اما یک‌ساعتی می‌شود پیراهن را به زور از تن او کنده، دست‌هایش را از پشت بسته و تا می‌خواهد بنشیند، با ضرب کمربند سر پا نگه می‌دارندش و جایی حوالی کتف و قفسه سینِه‌اش از شدت ضربه‌ها گزگز می‌کند. مسیح نگاهش می‌کند و ابرو بالا می‌دهد:
- میاد، تو اونو به اندازه من نمی...
و هنوز حرف مسیح کامل نشده که از حیاط ویلا صدای تیراندازی بلند می‌شود و پشت‌بندش قهقه‌ی مسیحی که به خارج از خانه اشاره می‌کند:

- دیدی گفتم باهوش‌تر از این حرفاست که نفهمه.
چکاوک لرز کرده از ترس چشم‌هایش گرد می‌شوند.
صدای تیراندازی لحظه‌به‌لحظه بالاتر می‌گیرد و در این بین فریاد آشنایی گوش‌هایش را نوازش می‌دهد. آخ، به قربان آن تن بم و خش‌دار پرغضب صدایش.
- مسیح.
آمد، بلاخره آمد. یارش که بی‌وفا نبود. درد‌هایش به کنار، لبخند بزرگ آمده روی لَبش را نمی‌توانست جمع کند. قطره‌ی اشکی به عسلی امیدوار چشم‌هایش سوزون می‌زند و با جمع شدن اشک در چشم‌هایش ناباور می‌خندد:
- بلاخره اومدی امیرم.
دلش قیلی ویلی می‌رود و جایی حوالی سینِه‌اش از این شدت تپش می‌سوزد. گوش‌هایش کَر می‌شود و هیچ نمی‌شنود جز صدایش را. دلش می‌خواهد، از شدت دل‌تنگی صدایش را در آ*غ*و*ش بفشرد، نوازش کند و آن‌قدر عطر صدایش را ببوید، بوی تعفن تَن مسیح از یادش برود. در حال و هوای خوب خودش سیر می‌کند که جسم سرد سختی از پشت گر*دن تا حوالی فَکش را در عرض چندثانیه آتش می‌زند و جیغش را بلند می‌کند. لَب می‌گزد از شدت درد و به سمت امیر و کمربند در دستانش نگاه می‌کند.
پر از درد فریاد می‌کشد :
- چرا می‌زنی.
امیر است و آن لبخندهای منحصر به فردش! مرموز، شیطانی و دلهره‌آور...
- چون به صدای جیغات نیاز دارم.
و بعد بلافاصله ضربه‌ی بعدی. با تمام توان لَب می‌گزد و صدایش را در دهانش خفه می‌کند تا به خواسته‌اش نرسد. می‌خواهند امیرش را مجنون کنند تا حواسش پرت شود و شکست بخورد. نمی‌گذارد، مگر مرده باشد. ضربه بعدی و بعدی و بعدی. هرکدام جای از بالا تنه بِرهنه‌اش را به آتش می‌کشد و کل تنش از حرارت گُر گرفته، فقط می‌خواهد مقاومت کند. گونه‌هایش از اشک خیس شده و درد تا مغز استخوانش می‌پیچد. ضربه‌ی بعدی روی شکمش می‌نشیند و درد به یک‌باره تا ستون‌فقرات‌ را مچاله می‌کند. دیگر طاقت سکوت ندارد، نفسش می‌برد و دست‌هایش درد وحشتناک لگنش را می‌فشارد.
تا کمربند بالا می‌رود که دوباره روی مقصد قبلی بنشیند، کلافه جیغ می‌کشد و دست‌هایش را حصار شکم بر آمده‌اش می‌کند:
- امیر، تو رو به قرآن قسم نزن! گناه این بچه چیه؟
امیر جنون‌وار می‌خندد و مسیح روی مبل، با لبخند گشاده و پر از کیف به تماشای منظره نشسته است. مسیح پاروی‌پا می‌اندازد و کت جینش را به سمت امیر پرت می‌کند :
- بنداز رو تنش، شوهر خوش غیرتش بیاد زنشو لُخت ببینه، زخمی میشه.
و صدای قهقه امیر، قلب چکاوک را می‌فشارد که آن‌گونه پر از درد با زانو به زمین می‌افتد و از ته دل امیر و مسیح را نفرین می‌کند. صدای شلیک‌ها کم شده و او نگران تنها دارایی‌اش است. امیرش سالم باشد فقط!


کد:
نگاهش خیره به ساعت است. هفت و بیست‌ودو‌دقیقه و چهل‌و‌یک‌ثانیه. چهل‌ودو، چهل‌و‌سه، چهل‌و‌چهار.
- نمیاد.
نگاهش را از ساعت دیجیتال مشکی به امیر می‌دهد. نمی‌داند ماجرا از چه قرار است؛ اما یک‌ساعتی می‌شود پیراهن را به زور از تن او کنده، دست‌هایش را از پشت بسته و تا می‌خواهد بنشیند، با ضرب کمربند سر پا نگه می‌دارندش و جایی حوالی کتف و قفسه سینِه‌اش از شدت ضربه‌ها گزگز می‌کند. مسیح نگاهش می‌کند و ابرو بالا می‌دهد:
- میاد، تو اونو به اندازه من نمی...
و هنوز حرف مسیح کامل نشده که از حیاط ویلا صدای تیراندازی بلند می‌شود و پشت‌بندش قهقه‌ی مسیحی که به خارج از خانه اشاره می‌کند:
- دیدی گفتم باهوش‌تر از این حرفاست که نفهمه.
چکاوک لرز کرده از ترس چشم‌هایش گرد می‌شوند.
صدای تیراندازی لحظه‌به‌لحظه بالاتر می‌گیرد و در این بین فریاد آشنایی گوش‌هایش را نوازش می‌دهد. آخ، به قربان آن تن بم و خش‌دار پرغضب صدایش.
- مسیح.
آمد، بلاخره آمد. یارش که بی‌وفا نبود. درد‌هایش به کنار، لبخند بزرگ آمده روی لَبش را نمی‌توانست جمع کند. قطره‌ی اشکی به عسلی امیدوار چشم‌هایش سوزون می‌زند و با جمع شدن اشک در چشم‌هایش ناباور می‌خندد:
- بلاخره اومدی امیرم.
دلش قیلی ویلی می‌رود و جایی حوالی سینِه‌اش از این شدت تپش می‌سوزد. گوش‌هایش کَر می‌شود و هیچ نمی‌شنود جز صدایش را. دلش می‌خواهد، از شدت دل‌تنگی صدایش را در آ*غ*و*ش بفشرد، نوازش کند و آن‌قدر عطر صدایش را ببوید، بوی تعفن تَن مسیح از یادش برود. در حال و هوای خوب خودش سیر می‌کند که جسم سرد سختی از پشت گر*دن تا حوالی فَکش را در عرض چندثانیه آتش می‌زند و جیغش را بلند می‌کند. لَب می‌گزد از شدت درد و به سمت امیر و کمربند در دستانش نگاه می‌کند. پر از درد فریاد می‌کشد :
- چرا می‌زنی.
امیر است و آن لبخندهای منحصر به فردش! مرموز، شیطانی و دلهره‌آور...
- چون به صدای جیغات نیاز دارم.
و بعد بلافاصله ضربه‌ی بعدی. با تمام توان لَب می‌گزد و صدایش را در دهانش خفه می‌کند تا به خواسته‌اش نرسد. می‌خواهند امیرش را مجنون کنند تا حواسش پرت شود و شکست بخورد. نمی‌گذارد، مگر مرده باشد. ضربه بعدی و بعدی و بعدی. هرکدام جای از بالا تنه بِرهنه‌اش را به آتش می‌کشد و کل تنش از حرارت گُر گرفته، فقط می‌خواهد مقاومت کند. گونه‌هایش از اشک خیس شده و درد تا مغز استخوانش می‌پیچد. ضربه‌ی بعدی روی شکمش می‌نشیند و درد به یک‌باره تا ستون‌فقرات‌ را مچاله می‌کند. دیگر طاقت سکوت ندارد، نفسش می‌برد و دست‌هایش درد وحشتناک لگنش را می‌فشارد.
تا کمربند بالا می‌رود که دوباره روی مقصد قبلی بنشیند، کلافه جیغ می‌کشد و دست‌هایش را حصار شکم بر آمده‌اش می‌کند:
- امیر، تو رو به قرآن قسم نزن! گناه این بچه چیه؟
امیر جنون‌وار می‌خندد و مسیح روی مبل، با لبخند گشاده و پر از کیف به تماشای منظره نشسته است. مسیح پاروی‌پا می‌اندازد و کت جینش را به سمت امیر پرت می‌کند :
- بنداز رو تنش، شوهر خوش غیرتش بیاد زنشو لُخت ببینه، زخمی میشه.
و صدای قهقه امیر، قلب چکاوک را می‌فشارد که آن‌گونه پر از درد با زانو به زمین می‌افتد و از ته دل امیر و مسیح را نفرین می‌کند. صدای شلیک‌ها کم شده و او نگران تنها دارایی‌اش است. امیرش سالم باشد فقط!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت110
بغض دارد، چانه‌اش می‌لرزد. قلبش تند می‌تپد و به غیر از چانه از زور فشار درد و سرمای کولر اسپیلت کل تنش به لرز نشسته. صدای تیراندازی یک‌طرف و صدای داد و فریادهایشان یک‌طرف. گوش‌هایش را محکم می‌فشارد و مژه برهم می‌زند تا پرده‌ی اشک کنار برود:
- گریه نکن خانوم کوچولو.
صدای امیر منفور است و آزار دهنده مانند؛ کشیدن چاقو بر شیشه. حالت تهوع دارد. دلش به هم می‌پیچد و چشم‌هایش هر چندثانیه یک‌بار سیاهی می‌روند.
- چکاوک رو ببر تو اتاق.
حالش از این ترحم صدای مسیح بهم می‌خورد. دست‌های امیر که به سمتش دراز می‌شود، جیغ می‌کشد و خود را عقب می‌کشد.
- به من دست نزن ع*و*ضی!
مسیح می‌رود پای پنجره و با کنار زدن پرده سبز تیره خیره می‌شود به حماسه بیرون.

***
تار می‌بیند و نگاهش بین چشم‌های درشت و ته‌ریش‌های مشکی امیر در گردش است. نشسته روی صندلی و خیره به وضع فجیع اویی است که کنج اتاق در خود جمع شده. یک‌ساعتی می‌شود و همهمه نمی‌خوابد؛ اما صدای تیراندازی تک‌تک شده. تمام این یک‌هفته و اندی که گذشته یک‌طرف و این لحظات یک‌طرف. دل‌تنگ و نگران و مضطرب است و در بین همهمه، صدای فریاد جانیار و امیر گفتنش را تشخیص می‌دهد و قلبش می‌ایستد. کاش به خدا التماس نمی‌کرد خبری برسد! ای‌خبر نمی‌آمدی این‌گونه، نمی‌آمدی. می‌شنود و ای‌کاش کر بشود. جانیار است که این‌گونه فریاد می‌کشد؟ شاید با کس دیگری است؟ ها؟ قلبش دیگر توان این‌همه فشار را ندارد. صدای سوت می‌شنود و چشم‌هایش روی هم می‌افتد.
***
کد:
بغض دارد، چانه‌اش می‌لرزد. قلبش تند می‌تپد و به غیر از چانه از زور فشار درد و سرمای کولر اسپیلت کل تنش به لرز نشسته. صدای تیراندازی یک‌طرف و صدای داد و فریادهایشان یک‌طرف. گوش‌هایش را محکم می‌فشارد و مژه برهم می‌زند تا پرده‌ی اشک کنار برود:
- گریه نکن خانوم کوچولو.
صدای امیر منفور است و آزار دهنده مانند؛ کشیدن چاقو بر شیشه. حالت تهوع دارد. دلش به هم می‌پیچد و چشم‌هایش هر چندثانیه یک‌بار سیاهی می‌روند.
- چکاوک رو ببر تو اتاق.
حالش از این ترحم صدای مسیح بهم می‌خورد. دست‌های امیر که به سمتش دراز می‌شود، جیغ می‌کشد و خود را عقب می‌کشد.
- به من دست نزن ع*و*ضی!
مسیح می‌رود پای پنجره و با کنار زدن پرده سبز تیره خیره می‌شود به حماسه بیرون.
***
تار می‌بیند و نگاهش بین چشم‌های درشت و ته‌ریش‌های مشکی امیر در گردش است. نشسته روی صندلی و خیره به وضع فجیع اویی است که کنج اتاق در خود جمع شده. یک‌ساعتی می‌شود و همهمه نمی‌خوابد؛ اما صدای تیراندازی تک‌تک شده. تمام این یک‌هفته و اندی که گذشته یک‌طرف و این لحظات یک‌طرف. دل‌تنگ و نگران و مضطرب است و در بین همهمه، صدای فریاد جانیار و امیر گفتنش را تشخیص می‌دهد و قلبش می‌ایستد. کاش به خدا التماس نمی‌کرد خبری برسد! ای‌خبر نمی‌آمدی این‌گونه، نمی‌آمدی. می‌شنود و ای‌کاش کر بشود. جانیار است که این‌گونه فریاد می‌کشد؟ شاید با کس دیگری است؟ ها؟ قلبش دیگر توان این‌همه فشار را ندارد. صدای سوت می‌شنود و چشم‌هایش روی هم می‌افتد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 111
می‌بیند؟ نمی بیند؟ خواب است؟ بیدار است؟ هیچ نمی‌داند. می‌داند بدنش کرخت شده. از کتف چپ ارشاویر خون غلیان می‌زند، تیر زیادی به قلبش نزدیک است و حتی ‌آن باند هم نتوانسته مانع جوشش خون شود و رنگ سفیدش به سرخ تغییر ماهیت داده. تمام تن ارشاویر خفیف می‌لرزد و جانیار که دست‌های او را در دست دارد، بیشتر می‌لرزد.تمام خاطرات، خنده‌ها و گریه‌ها و عصیان‌هایش جلوی چشم‌های جانیار جان می‌گیرد و از اول تمام تنش می‌سوزد. صدای تکنیسین آمبولانس می‌آید که زیادی شوکه است و با گرفتن دستگاه اکسیژن بر د*ه*ان ارشاویر که چشم‌هایش دارد بسته می‌شود با همان صدای زنانه‌اش فریاد می‌کشد:
- به خودتون بیاین آقا، باهاش حرف بزنین نذارین چشماش رو ببنده.
جانیار از ارشاویر خَراب‌تر احساس ضعف دارد. پاتک خورده بودند. از پشت نیروی‌های خودی خورده بودند. رفیق چندین و چندساله‌اش با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد و گویی این جانیار است که دارد می‌میرد. چشم‌هایش پرمی‌شود از اشک و انگار تازه دارد درک می‌کند. نگاهش آهسته بالا کشیده می‌شود و خیره می‌ماند به صحفه مانیتور. هر چندثانیه یک‌بار کمی خطش تکان می‌خورد و صدای بوق‌هایش، حکم ناقوس مرگ را دارد. صح*نه‌ی نبرد جلوی چشم‌هایش جان می‌گیرد و گویی در دیگی از آتش او را انداخته باشند.
- یاحسین!
پرستار یا حسین می‌گوید. جانیار معده‌اش می‌سوزد و چشم‌هایش بدتر. آن خط لعنتی صاف می‌شد. دو تکنیسین با هول و ولا از مقابل جانیار می‌گذرند و می‌خواهند دستگاه شوک را روشن کنند. آمبولانس بر سرعتش افزوده می‌شود و مانعی را محکم می‌زند. جانیار نمی‌تواند ببیند و نمی‌خواهد قبول کند این درد بی‌برادری را. جانیار چشم می‌بندد و نمی‌خواهد قبول کند، مسئولیت‌های ارشاویر را. جانیار چشم می‌بندد و نمی‌خواهد باور کند دست بی‌جان برادرش از دستش آهسته سر می‌خورد. خط صاف می شود، دستگاه بوق ممتد می زند، تن برومند ارشاویر زیر دستگاه شوک محکم بالا و پایین می‌رود. تکنسین‌ها مضطرب و عجول با فریاد اوامر یک‌دیگر را دنبال می‌کنند. آمبولانس می ایستد، در آمبولانس باز می‌شود و دکتر میان‌سالی با عجله وارد می‌شود. جانیار نمی‌تواند تحمل کند، سرش تیر می‌کشد و جهان دور سرش می‌چرخد. متوجه نمی‌شود، نمی‌داند چگونه او را از آمبولانس بیرون می‌فرستند. تلوتلوخوران، عقب‌عقب می‌رود و به در باز آمبولانس و سه‌نفری که جلوی دیدش را گرفته‌اند، نگاه می‌کند. تن ارشاویر مرتب بالا و پایین می‌رود. در یک‌لحظه می‌شنود، در یک‌لحظه.
- تموم کرده.
این صدای مأیوسانه یک‌ثانیه‌ای، برای جانیار قرن‌ها سال می‌گذرد و او می‌شکند؛ کمرش، رفیقش، پناهش، همدمش، خانواده‌اش. تازه بی‌کس شد.

***
{ #پایان_فصل_سوم }

بمیرم برا بچه ام خدااااا😭

کد:
می‌بیند؟ نمی بیند؟ خواب است؟ بیدار است؟ هیچ نمی‌داند. می‌داند بدنش کرخت شده. از کتف چپ ارشاویر خون غلیان می‌زند، تیر زیادی به قلبش نزدیک است و حتی ‌آن باند هم نتوانسته مانع جوشش خون شود و رنگ سفیدش به سرخ تغییر ماهیت داده. تمام تن ارشاویر خفیف می‌لرزد و جانیار که دست‌های او را در دست دارد، بیشتر می‌لرزد.تمام خاطرات، خنده‌ها و گریه‌ها و عصیان‌هایش جلوی چشم‌های جانیار جان می‌گیرد و از اول تمام تنش می‌سوزد. صدای تکنیسین آمبولانس می‌آید که زیادی شوکه است و با گرفتن دستگاه اکسیژن بر د*ه*ان ارشاویر که چشم‌هایش دارد بسته می‌شود با همان صدای زنانه‌اش فریاد می‌کشد:
- به خودتون بیاین آقا، باهاش حرف بزنین نذارین چشماش رو ببنده.
جانیار از ارشاویر خَراب‌تر احساس ضعف دارد. پاتک خورده بودند. از پشت نیروی‌های خودی خورده بودند. رفیق چندین و چندساله‌اش با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد و گویی این جانیار است که دارد می‌میرد. چشم‌هایش پرمی‌شود از اشک و انگار تازه دارد درک می‌کند. نگاهش آهسته بالا کشیده می‌شود و خیره می‌ماند به صحفه مانیتور. هر چندثانیه یک‌بار کمی خطش تکان می‌خورد و صدای بوق‌هایش، حکم ناقوس مرگ را دارد. صح*نه‌ی نبرد جلوی چشم‌هایش جان می‌گیرد و گویی در دیگی از آتش او را انداخته باشند.
- یاحسین!
پرستار یا حسین می‌گوید. جانیار معده‌اش می‌سوزد و چشم‌هایش بدتر. آن خط لعنتی صاف می‌شد. دو تکنیسین با هول و ولا از مقابل جانیار می‌گذرند و می‌خواهند دستگاه شوک را روشن کنند. آمبولانس بر سرعتش افزوده می‌شود و مانعی را محکم می‌زند. جانیار نمی‌تواند ببیند و نمی‌خواهد قبول کند این درد بی‌برادری را. جانیار چشم می‌بندد و نمی‌خواهد قبول کند، مسئولیت‌های ارشاویر را. جانیار چشم می‌بندد و نمی‌خواهد باور کند دست بی‌جان برادرش از دستش آهسته سر می‌خورد. خط صاف می شود، دستگاه بوق ممتد می زند، تن برومند ارشاویر زیر دستگاه شوک محکم بالا و پایین می‌رود. تکنسین‌ها مضطرب و عجول با فریاد اوامر یک‌دیگر را دنبال می‌کنند. آمبولانس می ایستد، در آمبولانس باز می‌شود و دکتر میان‌سالی با عجله وارد می‌شود. جانیار نمی‌تواند تحمل کند، سرش تیر می‌کشد و جهان دور سرش می‌چرخد. متوجه نمی‌شود، نمی‌داند چگونه او را از آمبولانس بیرون می‌فرستند. تلوتلوخوران، عقب‌عقب می‌رود و به در باز آمبولانس و سه‌نفری که جلوی دیدش را گرفته‌اند، نگاه می‌کند. تن ارشاویر مرتب بالا و پایین می‌رود. در یک‌لحظه می‌شنود، در یک‌لحظه.
- تموم کرده.
این صدای مأیوسانه یک‌ثانیه‌ای، برای جانیار قرن‌ها سال می‌گذرد و او می‌شکند؛ کمرش، رفیقش، پناهش، همدمش، خانواده‌اش. تازه بی‌کس شد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
#فصل _ چهارم

هو الحق
!

پارت 112
" ای‌آن‌که دوست دارمت؛ اما ندارمت،
بر س*ی*نه می‌فشارمت؛ اما ندارمت،
ای‌آسمان من که سراسر ستاره‌ای،
تا صبح می‌شمارمت؛ اما ندارمت،
در عالم خیال خودم چون چراغ، اشک
بر دیده می‌گذارم؛ اما ندارمت،
می‌خواهم ای‌درخت بهشتی، درخت‌جان
در باغ دل بکارمت؛ اما ندارمت،
می خواهم ای‌شکوفه‌ترین، مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت؛ اما ندارمت.
"

- چکاوک؟
نگاهش، آهسته بالا کشیده می‌شود. خیره می‌ماند در چشم‌های قهوه‌ای روشن او.
- مطمعنی نمی‌خوای بریم جنسیت بچه رو بدونیم؟ یک‌ماه دیگه دنیا میادا.
نگاهش را از او می‌گیرد و به درخت‌های بلند و رقصان نگاه می‌کند. شاخه بید در دست باد است و دست باد در دست بید و در این وادی، ای‌کاش دست‌های او در دست امیرش بود.
- قرار بود با امیر بریم سونوگرافی.
بدون نگاه کردن هم می‌تواند فک سخت شده مَرد را تشخیص دهد. چندماه می‌گذرد؟ چهارماه؟ نمی‌داند، این‌ها می‌گویند؛ اما مطمعن است چهل‌سالی گذشته. او اکنون یک زن شصت‌ساله باردار است، حتی اگر ناممکن باشد. خود دیده موهای سفیدش را، خود دیده چروک ریز پای چشمش را. اگر چهارماه گذشته بود که او این چنین پیر نمی‌شد، می شد؟ او بیست‌وسه و اندی ساله نیست، او شصت‌ساله است مردم، شصت ساله.
- نمی‌خوای تمومش کنی؟ امیر مرده می‌فهمی؟
کنج لَب‌هایش، تلخ بالا می‌رود. دست روی شکمش می‌گذارد و چشم می‌بندد تا حرکت نرم جنین نامعلومش را حس کند. آخ مادر به قربان بی‌پدری ات طفلم.
- امیر نمرده، تو اونو کشتی.
مشت‌های جوان یکی پس دیگری به دیوار کوب سفید می‌نشیند و چکاوک برایش مهم نیست که تک به تک استخوان‌هایش خرد شود.
- حالمو بَد می‌کنه این لجبازی.
چکاوک، نگاهش را از شومیز بافت گشاد و شکم زیادی برآمده‌اش که جدیدا به حد وافری اذیت می‌کرد، به چشم‌های قهوه‌ای و فک تراش خورده مسیح می‌دهد.
- خدا رو شکر.
و نمی‌خواهد ببیند مسیحی را که با خشم فحش رکیکی می‌دهد و اتاق را ترک می‌کند. خم می‌شود روی دفترچه و شروع می‌کند به نوشتن.

"مهرماه است. راستی، سلام بر دلبری که دیگر ندارم. می‌دانی، این چندسالی که گذشته و این‌ها باور ندارند، روز را با یاد تو و شب را با فکر تو گذرانده‌ام. از رشادت‌هایت برای کودکم قصه‌سرایی می‌کنم و تو را از رستم دستان بزرگ‌تر داشته‌ام که به راستی هستی. دل‌تنگ‌تر از آنم که برایت در وصف کشم. کودکمان در آخرین ماه‌های زندگی‌اش به سر می برد و کم‌کم می‌خواهد چشم به این دنیا بگشاید. جانان من، حال بابا و گل‌بی‌بی‌ام چگونه است؟ مادرم چه؟ آ‌نجا خوش می‌گذرد؟ امیر من، مرد من، چهارماهی می‌شود که به جز در خواب تو را ندیده‌ام، نگران حال الهه هستم، باید این روزها از سفرش برگردد. نمی‌دانم خبر دارد همچو من بی‌کس و کار شده است یانه؟ می‌دانی، ای‌کاش می‌توانستم برگردم و در کنار جانیار و الهه باشم. از بعد از آن روز نحس، که تو رفته‌ای، مسیح را تحمل می‌کنم و نمی‌دانم چرا دست از سرم بر نمی‌دارد. شاید می‌خواهد روح مهربان مرد مرا آزار دهد، نمی‌دانم؛ اما هر چه هست، می‌خواهم به تو بگویم که کاری با من ندارد، جز شکنجه دادن روحم. بارها به او گفتم مرا رها کند؛ اما می‌گوید که من اگر بروم او را لو خواهم داد. زندانی‌اش نیستم؛ اما من را میلی با انسان‌های بیرون از این اتاق نیست. دل‌تنگی‌ات دارد استخوان‌هایم را می‌فشارد و یادت هر لحظه اشک را در چشم‌هایم جمع می‌کند. این‌ها درد و دل‌های یک‌زن با عزیز از دست رفته‌اش است.
ای‌آن‌که دوست دارمت؛ اما ندارمت،
بر س*ی*نه می‌فشارمت؛ اما ندارمت،
ای‌آسمان من که سراسر ستاره‌ای،
تا صبح می‌شمارمت؛ اما ندارمت،
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می‌گذارمت؛ اما ندارمت،
می‌خواهم ای‌درخت بهشتی، درخت‌جان
در باغ دل بکارمت؛ اما ندارمت،
می‌خواهم ای‌شکوفه‌ترین، مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت؛ اما ندارمت."


کد:
- چکاوک؟
نگاهش، آهسته بالا کشیده می‌شود. خیره می‌ماند در چشم‌های قهوه‌ای روشن او.
- مطمعنی نمی‌خوای بریم جنسیت بچه رو بدونیم؟ یک‌ماه دیگه دنیا میادا.
نگاهش را از او می‌گیرد و به درخت‌های بلند و رقصان نگاه می‌کند. شاخه بید در دست باد است و دست باد در دست بید و در این وادی، ای‌کاش دست‌های او در دست امیرش بود.
- قرار بود با امیر بریم سونوگرافی.
بدون نگاه کردن هم می‌تواند فک سخت شده مَرد را تشخیص دهد. چندماه می‌گذرد؟ چهارماه؟ نمی‌داند، این‌ها می‌گویند؛ اما مطمعن است چهل‌سالی گذشته. او اکنون یک زن شصت‌ساله باردار است، حتی اگر ناممکن باشد. خود دیده موهای سفیدش را، خود دیده چروک ریز پای چشمش را. اگر چهارماه گذشته بود که او این چنین پیر نمی‌شد، می شد؟ او بیست‌وسه و اندی ساله نیست، او شصت‌ساله است مردم، شصت ساله.
- نمی‌خوای تمومش کنی؟ امیر مرده می‌فهمی؟
کنج لَب‌هایش، تلخ بالا می‌رود. دست روی شکمش می‌گذارد و چشم می‌بندد تا حرکت نرم جنین نامعلومش را حس کند. آخ مادر به قربان بی‌پدری ات طفلم.
- امیر نمرده، تو اونو کشتی.
مشت‌های جوان یکی پس دیگری به دیوار کوب سفید می‌نشیند و چکاوک برایش مهم نیست که تک به تک استخوان‌هایش خرد شود.
- حالمو بَد می‌کنه این لجبازی.
چکاوک، نگاهش را از شومیز بافت گشاد و شکم زیادی برآمده‌اش که جدیدا به حد وافری اذیت می‌کرد، به چشم‌های قهوه‌ای و فک تراش خورده مسیح می‌دهد.
- خدا رو شکر!.
و نمی‌خواهد ببیند مسیحی را که با خشم فحش رکیکی می‌دهد و اتاق را ترک می‌کند. خم می‌شود روی دفترچه و شروع می‌کند به نوشتن.
"مهرماه است. راستی، سلام بر دلبری که دیگر ندارم. می‌دانی، این چندسالی که گذشته و این‌ها باور ندارند، روز را با یاد تو و شب را با فکر تو گذرانده‌ام. از رشادت‌هایت برای کودکم قصه‌سرایی می‌کنم و تو را از رستم دستان بزرگ‌تر داشته‌ام که به راستی هستی. دل‌تنگ‌تر از آنم که برایت در وصف کشم. کودکمان در آخرین ماه‌های زندگی‌اش به سر می برد و کم‌کم می‌خواهد چشم به این دنیا بگشاید. جانان من، حال بابا و گل‌بی‌بی‌ام چگونه است؟ مادرم چه؟ آ‌نجا خوش می‌گذرد؟ امیر من، مرد من، چهارماهی می‌شود که به جز در خواب تو را ندیده‌ام، نگران حال الهه هستم، باید این روزها از سفرش برگردد. نمی‌دانم خبر دارد همچو من بی‌کس و کار شده است یانه؟ می‌دانی، ای‌کاش می‌توانستم برگردم و در کنار جانیار و الهه باشم. از بعد از آن روز نحس، که تو رفته‌ای، مسیح را تحمل می‌کنم و نمی‌دانم چرا دست از سرم بر نمی‌دارد. شاید می‌خواهد روح مهربان مرد مرا آزار دهد، نمی‌دانم؛ اما هر چه هست، می‌خواهم به تو بگویم که کاری با من ندارد، جز شکنجه دادن روحم. بارها به او گفتم مرا رها کند؛ اما می‌گوید که من اگر بروم او را لو خواهم داد. زندانی‌اش نیستم؛ اما من را میلی با انسان‌های بیرون از این اتاق نیست. دل‌تنگی‌ات دارد استخوان‌هایم را می‌فشارد و یادت هر لحظه اشک را در چشم‌هایم جمع می‌کند. این‌ها درد و دل‌های یک‌زن با عزیز از دست رفته‌اش است.
ای‌آن‌که دوست دارمت؛ اما ندارمت،
بر س*ی*نه می‌فشارمت؛ اما ندارمت،
ای‌آسمان من که سراسر ستاره‌ای،
تا صبح می‌شمارمت؛ اما ندارمت،
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می‌گذارمت؛ اما ندارمت،
می‌خواهم ای‌درخت بهشتی، درخت‌جان
در باغ دل بکارمت؛ اما ندارمت،
می‌خواهم ای‌شکوفه‌ترین، مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت؛ اما ندارمت."
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 113

ساعت از نیمه‌شب گذشته. شام را خورده و کمی از آن را برای مسیحی گذاشته که هنوز به خانه نیامده و به درک. مستخدم که زن میان‌سال، با چهره‌ی اصیل بوشهری‌ست، نزدیک به ساعت یازده‌شب، با تمام شیرین زبانی‌اش از او خداحافظی کرده و رفته بود. حالا فقط چکاوک است و چهاردیواری اتاق و عقربه‌های ساعت. تیک‌تاک، تیک‌تاک. به نام کودکش فکر می‌کند. اگر پسر بود او را امیر می‌گذارد و اگر دختر... اگر دختر بود... کاش پسر باشد، نه به خاطر این‌که پسر دوست باشد ها، فقط به خاطر این‌که بتواند مراقب مادرش باشد. مادری که حالا جز او هیچ‌کس را ندارد، حتی یک ستاره در آسمان. صدای در خانه می‌آید و پشت بندش بر خورد شخصی با در. تکان ناگهانی می‌خورد و ضربان قلبش به یک‌باره بالا می‌رود. ترسیده پتو را تا روی سرش بالا می‌کشد و قایم می‌شود. او در این خانه‌ی دور افتاده تنهاست و این شخص از جن و پری گرفته تا هر کسی می‌تواند باشد. لعنت به تو مسیح!
- چکا.
آخ! خود گور به گوری‌اش است. لابد دوباره م*ست و پاتیل آمده، دق دل شود. آهسته و با احتیاط دستش را روی کمرش می‌گذارد و از تخت پایین می‌آید. اتاق تاریک است و پذیرایی روشن.
- چکا، کجایی؟
خیلی دوست دارد بگوید سر قبر پدر بی‌پدرت؛ اما زبان در کام می‌گیرد تا مورد خشم اویِ م*ست قرار نگیرد. در اتاق را آهسته باز می‌کند و در قاب در ظاهر شده به مسیحی که بی‌جان با رنگ پریده روی مبل افتاده خیره می‌شود:
- چیه؟
دست‌های بی‌جان مسیح آهسته بالا می‌آید و پای گر*دن عرق کرده‌اش می‌نشیند. صدایش، کشیده، خمار و دورگه است.
- بیا... دکمه‌هام رو... باز کن.
مردک عیاش پست. چکاوک، به اجبار با گام‌های سنگین به سمتش می‌رود. پذیرایی کوچک خانه را طی می‌کند و با قرار گرفتن در کنارش، اولین چیزی که حس بویایی‌اش را ت*ح*ریک می‌کند، بوی تیز الکُل و تند عطر گیلتی بلک گوجی‌اش است. دست‌هایش لرزان و بااحتیاط، روی اولین دکمه پیراهن سفید قرار می‌گیرد و چهره‌اش درهم می‌رود از این ن*زد*یک*ی و بوی بَد.
- همش تقصیر توئه!
توجه‌ای به صدای زیر لَبی و هذیان گونه‌ی مسیح نمی‌کند و سراغ دکمه دوم می‌رود:
- بی‌چاره‌ام کردی، من بی‌پدر بی‌صاحبو بی‌چاره کردی.
نمی‌داند چرا؛ اما ترحم ریزی نسبت به این شدت از حال خ*را*ب مسیح دارد. مسیح، عرق کرده و رنگش به زردی می‌گراید.
- چرا باهام راه نمیای؟
چکاوک دکمه سوم را باز می‌کند و برای جلوگیری از نگاه به پهنای سینِه او به چشم‌های بسته و عرق سرد روی پیشانی‌اش خیره می‌شود.
- چرا بهم فرصت جبران نمیدی؟
هذیان‌های مسیح کم‌کم تحلیل می‌رفت و رنگ رخساره‌اش هم. چکاوک با باز کردن آخرین دکمه از او فاصله می‌گیرد و با همان شکم بر آمده و کمردردش به سمت آشپزخانه می‌رود.
- بذار یه‌بار دیگه بغلت کنم، نمی‌خوام بی‌اجازت بهت دست بزنم.
اخم چکاوک کلافه درهم می‌رود و وارد آشپزخانه می‌شود. سراغ قهوه‌ساز می‌رود و با برداشتن درب قوطی، مشغول پر کردن مخزن می‌شود. نه از سر علاقه، فقط دلش برایش می‌سوزد. او قاتل امیر است؛ اما دل نازکش تاب ندارد او را در این حال رها کند. چندثانیه منتظر می‌ماند و با پر شدن لیوان کوچک زیر دستگاه آهسته به سمت حال باز می‌گردد. هنوز صدای مسیح می‌آید.
- من فقط می‌خواستم بگم از اون بهترم، نمی‌خواستم بکشمش.
ناخواسته حواسش جمع می‌شود و گوشش تیز. راجب چه کسی صحبت می‌کرد؟ قهوه‌ی اسپرسو را روی گل میز می‌گذارد تا کمی سرد شود. کمرش تیر می‌کشد و چهره‌اش درهم می‌رود. کنار مسیح روی مبل سه‌نفره، آهسته جا می‌گیرد و خیره می‌شود به لَب‌های رنگ‌پریده و زمزمه‌های او.
- شاهرخ بی‌پدر همیشه سرکوفتش رو بهم می‌زد.
شاهرخ نام پدر مسیح است؟ آری، همانی که ارشاویر او را کشته بود. دست‌های مسیح روی دهانش می‌نشیند و با عوقی که می‌زند تمام محتویات معده‌اش به یک‌باره روی لباسش می‌ریزد و چهره چکاوک از بوی طعفن درهم می‌رود و با عوق ناخواسته‌ای که می‌زند از روی مبل بلند می‌شود و صورت از او می‌گیرد:
- پاشو مسیح، باید بری حموم.
مسیح ناله می‌کند و قلب چکاوک جمع می‌شود. بینی‌اش را می‌فشارد، سعی می‌کند بدون نگاه کردن به لباس‌های کثیف مسیح قهوه را به خوردش بدهد او را راهی حمام کند تا بلکه هوشیار شود و مستی از سرش بپرد.
***
کد:
ساعت از نیمه‌شب گذشته. شام را خورده و کمی از آن را برای مسیحی گذاشته که هنوز به خانه نیامده و به درک. مستخدم که زن میان‌سال، با چهره‌ی اصیل بوشهری‌ست، نزدیک به ساعت یازده‌شب، با تمام شیرین زبانی‌اش از او خداحافظی کرده و رفته بود. حالا فقط چکاوک است و چهاردیواری اتاق و عقربه‌های ساعت. تیک‌تاک، تیک‌تاک. به نام کودکش فکر می‌کند. اگر پسر بود او را امیر می‌گذارد و اگر دختر... اگر دختر بود... کاش پسر باشد، نه به خاطر این‌که پسر دوست باشد ها، فقط به خاطر این‌که بتواند مراقب مادرش باشد. مادری که حالا جز او هیچ‌کس را ندارد، حتی یک ستاره در آسمان. صدای در خانه می‌آید و پشت بندش بر خورد شخصی با در. تکان ناگهانی می‌خورد و ضربان قلبش به یک‌باره بالا می‌رود. ترسیده پتو را تا روی سرش بالا می‌کشد و قایم می‌شود. او در این خانه‌ی دور افتاده تنهاست و این شخص از جن و پری گرفته تا هر کسی می‌تواند باشد. لعنت به تو مسیح!
- چکا.
آخ! خود گور به گوری‌اش است. لابد دوباره م*ست و پاتیل آمده، دق دل شود. آهسته و با احتیاط دستش را روی کمرش می‌گذارد و از تخت پایین می‌آید. اتاق تاریک است و پذیرایی روشن.
- چکا، کجایی؟
خیلی دوست دارد بگوید سر قبر پدر بی‌پدرت؛ اما زبان در کام می‌گیرد تا مورد خشم اویِ م*ست قرار نگیرد. در اتاق را آهسته باز می‌کند و در قاب در ظاهر شده به مسیحی که بی‌جان با رنگ پریده روی مبل افتاده خیره می‌شود:
- چیه؟
دست‌های بی‌جان مسیح آهسته بالا می‌آید و پای گر*دن عرق کرده‌اش می‌نشیند. صدایش، کشیده، خمار و دورگه است.
- بیا... دکمه‌هام رو... باز کن.
مردک عیاش پست. چکاوک، به اجبار با گام‌های سنگین به سمتش می‌رود. پذیرایی کوچک خانه را طی می‌کند و با قرار گرفتن در کنارش، اولین چیزی که حس بویایی‌اش را ت*ح*ریک می‌کند، بوی تیز الکُل و تند عطر گیلتی بلک گوجی‌اش است. دست‌هایش لرزان و بااحتیاط، روی اولین دکمه پیراهن سفید قرار می‌گیرد و چهره‌اش درهم می‌رود از این ن*زد*یک*ی و بوی بَد.
- همش تقصیر توئه!
توجه‌ای به صدای زیر لَبی و هذیان گونه‌ی مسیح نمی‌کند و سراغ دکمه دوم می‌رود:
- بی‌چاره‌ام کردی، من بی‌پدر بی‌صاحبو بی‌چاره کردی.
نمی‌داند چرا؛ اما ترحم ریزی نسبت به این شدت از حال خ*را*ب مسیح دارد. مسیح، عرق کرده و رنگش به زردی می‌گراید.
- چرا باهام راه نمیای؟
چکاوک دکمه سوم را باز می‌کند و برای جلوگیری از نگاه به پهنای سینِه او به چشم‌های بسته و عرق سرد روی پیشانی‌اش خیره می‌شود.
- چرا بهم فرصت جبران نمیدی؟
هذیان‌های مسیح کم‌کم تحلیل می‌رفت و رنگ رخساره‌اش هم. چکاوک با باز کردن آخرین دکمه از او فاصله می‌گیرد و با همان شکم بر آمده و کمردردش به سمت آشپزخانه می‌رود.
- بذار یه‌بار دیگه بغلت کنم، نمی‌خوام بی‌اجازت بهت دست بزنم.
اخم چکاوک کلافه درهم می‌رود و وارد آشپزخانه می‌شود. سراغ قهوه‌ساز می‌رود و با برداشتن درب قوطی، مشغول پر کردن مخزن می‌شود. نه از سر علاقه، فقط دلش برایش می‌سوزد. او قاتل امیر است؛ اما دل نازکش تاب ندارد او را در این حال رها کند. چندثانیه منتظر می‌ماند و با پر شدن لیوان کوچک زیر دستگاه آهسته به سمت حال باز می‌گردد. هنوز صدای مسیح می‌آید.
- من فقط می‌خواستم بگم از اون بهترم، نمی‌خواستم بکشمش.
ناخواسته حواسش جمع می‌شود و گوشش تیز. راجب چه کسی صحبت می‌کرد؟ قهوه‌ی اسپرسو را روی گل میز می‌گذارد تا کمی سرد شود. کمرش تیر می‌کشد و چهره‌اش درهم می‌رود. کنار مسیح روی مبل سه‌نفره، آهسته جا می‌گیرد و خیره می‌شود به لَب‌های رنگ‌پریده و زمزمه‌های او.
- شاهرخ بی‌پدر همیشه سرکوفتش رو بهم می‌زد.
شاهرخ نام پدر مسیح است؟ آری، همانی که ارشاویر او را کشته بود. دست‌های مسیح روی دهانش می‌نشیند و با عوقی که می‌زند تمام محتویات معده‌اش به یک‌باره روی لباسش می‌ریزد و چهره چکاوک از بوی طعفن درهم می‌رود و با عوق ناخواسته‌ای که می‌زند از روی مبل بلند می‌شود و صورت از او می‌گیرد:
- پاشو مسیح، باید بری حموم.
مسیح ناله می‌کند و قلب چکاوک جمع می‌شود. بینی‌اش را می‌فشارد، سعی می‌کند بدون نگاه کردن به لباس‌های کثیف مسیح قهوه را به خوردش بدهد او را راهی حمام کند تا بلکه هوشیار شود و مستی از سرش بپرد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 114

سیگار کنج لَبش و اوور کت مشکی روی شانه‌هایش افتاده. روی حصار سنگی بالکن خم شده و به شهر نیمه‌خلوت خیره است. در این چهارماه سرش به اندازه چهل‌سال سفید شده و شقیقه‌اش جو گندمی نمود پیدا می‌کند. هزاران فکر در سر دارد و هزاران کار عقب‌مانده که از عهده‌ی او خارج است. توان تنهایی ادامه دادن را ندارد.
- جانیار؟
سیگار را بین دو انگشت می‌گیرد و فکش را آهسته به سمت دخترک زیبا روی کنارش می‌چرخاند. نرم لبخند می‌زند و آهسته با مراعات پای تازه جان گرفته او، او را بین آغوشش می‌کشد:
- جان جانیار.
نسیم، می‌وزد و سوزش، استخوان را مچاله می‌کند.
- چرا تو این سرما بیرون وایستادی؟ بچه‌ها داخل منتظر تو هستن، ناسلامتی یه‌هفته دیگه برمی‌گردیم ایران.
سرش را به جهت مخالف الهه کج می کند و دود سیگار را عمیق بیرون می فرستد. خدایا چگونه باید به او می‌گفت که امانت‌دار خوبی نبوده.
- برو تو منم میام.
الهه با شانه بالا فرستادنی آرام‌آرام برمی‌گردد. هنوز هم کمی پایش لنگ می‌زند؛ اما الهه خیلی خوشحال است!
نفسش را کلافه بیرون می‌دهد و دستی به پیشانی‌اش می‌کشد، بی‌قراری‌هایش روز به روز بیشتر می‌شود و او نمی‌داند تا کی می‌تواند با دروغ آرام نگهش دارد. صدای خشایار و ارسلان می‌آید که بحث‌شان بر سر بازی بالا گرفته. پوک دیگری به سیگار می‌زند و فیلترش را در جاسیگاری سنگی رها می‌کند. چشم می‌بندد و می‌گذارد سرمای هوا پوستش را گزگز کند و نوک انگشت‌هایش یخ بزند. دکتر به او گفته باید مراقبش باشد تا هیچ استرسی را تحمل کند و حالا چگونه با این شوک دوام می‌آورد. صدای جیغ آرام به گوشش می‌رسد. آهسته برمی‌گردد و تکیه کمرش را به نرده‌های سنگی می‌دهد. از پشت آن پرده حریر به شیطنت‌های کودکانه‌شان نگاه می‌کند. آرام سوار بر کول ارسلان است و نمی‌گذارد فوتبال تماشا کند. الهه و نیکی مقابل خشایار را گرفته و آن‌طرف، آن طرف جسم بیمار و بی‌حال عزیز دلش افتاده. مسکون و آرام. می‌بیند او را، می‌بیند که چگونه آرام نشسته و خارج از هیاهوی آن‌ها غرق در فکر است. روزی که با شوک او را برگرداندند و با هزاران هزار جور و زحمت در کمتر از هفت‌ساعت با پرواز شخصی و مجرب‌ترین تیپ پزشکی کشور به این‌جا رساندند، هرگز فکر این‌جایش را نمی‌کرد؛
فکر این‌که بعد از آن عمل باز و مرگ حتمی، ارشاویر برگردد و از او سوال بکند چکاوک کجاست. آه، خدای من!
***
کد:
سیگار کنج لَبش و اوور کت مشکی روی شانه‌هایش افتاده. روی حصار سنگی بالکن خم شده و به شهر نیمه‌خلوت خیره است. در این چهارماه سرش به اندازه چهل‌سال سفید شده و شقیقه‌اش جو گندمی نمود پیدا می‌کند. هزاران فکر در سر دارد و هزاران کار عقب‌مانده که از عهده‌ی او خارج است. توان تنهایی ادامه دادن را ندارد.
- جانیار؟
سیگار را بین دو انگشت می‌گیرد و فکش را آهسته به سمت دخترک زیبا روی کنارش می‌چرخاند. نرم لبخند می‌زند و آهسته با مراعات پای تازه جان گرفته او، او را بین آغوشش می‌کشد:
- جان جانیار.
نسیم، می‌وزد و سوزش، استخوان را مچاله می‌کند.
- چرا تو این سرما بیرون وایستادی؟ بچه‌ها داخل منتظر تو هستن، ناسلامتی یه‌هفته دیگه برمی‌گردیم ایران.
سرش را به جهت مخالف الهه کج می کند و دود سیگار را عمیق بیرون می فرستد. خدایا چگونه باید به او می‌گفت که امانت‌دار خوبی نبوده.
- برو تو منم میام.
الهه با شانه بالا فرستادنی آرام‌آرام برمی‌گردد. هنوز هم کمی پایش لنگ می‌زند؛ اما الهه خیلی خوشحال است!
نفسش را کلافه بیرون می‌دهد و دستی به پیشانی‌اش می‌کشد، بی‌قراری‌هایش روز به روز بیشتر می‌شود و او نمی‌داند تا کی می‌تواند با دروغ آرام نگهش دارد. صدای خشایار و ارسلان می‌آید که بحث‌شان بر سر بازی بالا گرفته. پوک دیگری به سیگار می‌زند و فیلترش را در جاسیگاری سنگی رها می‌کند. چشم می‌بندد و می‌گذارد سرمای هوا پوستش را گزگز کند و نوک انگشت‌هایش یخ بزند. دکتر به او گفته باید مراقبش باشد تا هیچ استرسی را تحمل کند و حالا چگونه با این شوک دوام می‌آورد. صدای جیغ آرام به گوشش می‌رسد. آهسته برمی‌گردد و تکیه کمرش را به نرده‌های سنگی می‌دهد. از پشت آن پرده حریر به شیطنت‌های کودکانه‌شان نگاه می‌کند. آرام سوار بر کول ارسلان است و نمی‌گذارد فوتبال تماشا کند. الهه و نیکی مقابل خشایار را گرفته و آن‌طرف، آن طرف جسم بیمار و بی‌حال عزیز دلش افتاده. مسکون و آرام. می‌بیند او را، می‌بیند که چگونه آرام نشسته و خارج از هیاهوی آن‌ها غرق در فکر است. روزی که با شوک او را برگرداندند و با هزاران هزار جور و زحمت در کمتر از هفت‌ساعت با پرواز شخصی و مجرب‌ترین تیپ پزشکی کشور به این‌جا رساندند، هرگز فکر این‌جایش را نمی‌کرد؛
فکر این‌که بعد از آن عمل باز و مرگ حتمی، ارشاویر برگردد و از او سوال بکند چکاوک کجاست. آه، خدای من!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 115
خیره است به چهره‌ی آرام او که دارد صبحانه می‌خورد. نگاهش پایین کشیده می‌شود و انگشت‌های ظریف و کشیده‌اش را که روی شکم بر آمده‌اش نشسته می‌بیند:
- نمی‌خوای بریم دکتر وقت بگیرم واسه این کارای زایمان؟
نمی‌داند چگونه باید دلش را به دست بیاورد. شاید خیلی با او بَد کرده بود، خیلی بدتر از بَد؛ اما اوکه نمی‌شناخت این دختر را. تمام جانش می‌سوزد زمانی که یادش می‌آید، او را جلوی امیر برزگر بی‌ن*ا*موس آزار داده.
- چکاوک؟
باز هم محلش نمی‌دهد و لقمه نون‌تست و شکلات محبوبش را در د*ه*ان می‌گذارد و نگاه مسیح روی لَب‌های خوش فرمش می‌نشیند که شکلات گوشه آن را با زبان پاک می‌کند. تنش می‌لرزد و عصبی چشم می‌بندد. نمی‌تواند او را بفهمد، دیشب او را از مرگ حتمی نجات داده و امروز محل سگ به او نمی‌گذارد. دندان می‌سابد و از روی مبل بلند می‌شود:
- باتو دارم حرف می‌زنم.
چکاوک، بی‌توجه لقمه دیگری را با دو دست به لَب‌هایش نزدیک می‌کند و چشم می‌بندد. مسیح خیره می‌شود به غنچه شدن لَب‌هایش و شکلاتی شدنشان. چشیدن دارد این لَب‌ها.
- چکاوک؟
خسته می‌شود از این حَد از بی‌محلی. به سمتش می‌رود و با عقب کشیدن صندلی کوچک پایه‌چوبی، درست مقابلش می‌نشیند:
- من نمی‌خوام داغتو تازه کنم؛ اما به این فکر کردی که اگه بچت دنیا بیاد و با فهمیدن اطرافش ازت پدر بخواد باید چی جوابشو بدی؟
لقمه در د*ه*ان چکاوک زهر می‌شود و گیر می‌کند جایی میان قلب و گلویش. آخ امیرش... آخ مردش!
- خفه شو.
با غضب چشم باز می‌کند و خیره می‌شود به اخم‌های درهم و موهای قهوه‌ای سوخته مسیح:
- بچم ازم پدر خواست میگم بابای تو یه شیر مرد بود که مرد بخاطر ناموسش؛ اما نخواست دست هرز بخوره به ناموسش.
و با این حرف دو پهلو جواب مسیح را چنان در دهانش کوبنده که چشم ببند و دندان بساید. چکاوک می‌خواهد از پشت میز بیرون برود که مچ دستش توسط مسیح کشیده می‌شود و به ناچار روی صندلی دوباره جا می‌گیرد. صدای مسیح، غضب دارد و غم محوی پشت صدایش پنهان شده:
- خری دیگه، خری که نمی‌فهمی من توفیر دارم با امثالهم پدرم. خری که نمی‌فهمی واسه این‌که بلایی سر خودت و اون بچه‌ات نیاد خونه و دخترای بور روس رو ول کردم تو بوشهر وایستادم. خری که نمی‌بینی چهارماه داری جلو چشام دلبری می‌کنی و به خودم اجازه نمی‌دم یه بار دیگه بهت دست بزنم. خری که نمی‌فهمی من رفتم روسیه که از کار کثیف پدرم بکشم بیرون.
پرغضب بر پیشانی می‌کوبد و با بلند شدن از روی صندلی فریاد می‌کشد:
- خری چکاوک، خری که نمی‌فهمی من نمی‌خواستم امیر بمیره، خری.
و بعد پرغضب وارد اتاقش می‌شود و در را می‌کوبد. تن چکاوک می‌لرزد و شوکه خیره به در اتاق است. مسیح، پسر شاهرخ خون‌خوار به او ابراز علاقه کرده بود؟ به زن باردار؟ کنج لَب‌هایش ناباور بالا می‌رود و دست‌هایش کلافه روی پیشانی می‌نشیند. این یکی دیگر نوبر است.
***
کد:
خیره است به چهره‌ی آرام او که دارد صبحانه می‌خورد. نگاهش پایین کشیده می‌شود و انگشت‌های ظریف و کشیده‌اش را که روی شکم بر آمده‌اش نشسته می‌بیند:
- نمی‌خوای بریم دکتر وقت بگیرم واسه این کارای زایمان؟
نمی‌داند چگونه باید دلش را به دست بیاورد. شاید خیلی با او بَد کرده بود، خیلی بدتر از بَد؛ اما اوکه نمی‌شناخت این دختر را. تمام جانش می‌سوزد زمانی که یادش می‌آید، او را جلوی امیر برزگر بی‌ن*ا*موس آزار داده.
- چکاوک؟
باز هم محلش نمی‌دهد و لقمه نون‌تست و شکلات محبوبش را در د*ه*ان می‌گذارد و نگاه مسیح روی لَب‌های خوش فرمش می‌نشیند که شکلات گوشه آن را با زبان پاک می‌کند. تنش می‌لرزد و عصبی چشم می‌بندد. نمی‌تواند او را بفهمد، دیشب او را از مرگ حتمی نجات داده و امروز محل سگ به او نمی‌گذارد. دندان می‌سابد و از روی مبل بلند می‌شود:
- باتو دارم حرف می‌زنم.
چکاوک، بی‌توجه لقمه دیگری را با دو دست به لَب‌هایش نزدیک می‌کند و چشم می‌بندد. مسیح خیره می‌شود به غنچه شدن لَب‌هایش و شکلاتی شدنشان. چشیدن دارد این لَب‌ها.
- چکاوک؟
خسته می‌شود از این حَد از بی‌محلی. به سمتش می‌رود و با عقب کشیدن صندلی کوچک پایه‌چوبی، درست مقابلش می‌نشیند:
- من نمی‌خوام داغتو تازه کنم؛ اما به این فکر کردی که اگه بچت دنیا بیاد و با فهمیدن اطرافش ازت پدر بخواد باید چی جوابشو بدی؟
لقمه در د*ه*ان چکاوک زهر می‌شود و گیر می‌کند جایی میان قلب و گلویش. آخ امیرش... آخ مردش!
- خفه شو.
با غضب چشم باز می‌کند و خیره می‌شود به اخم‌های درهم و موهای قهوه‌ای سوخته مسیح:
- بچم ازم پدر خواست میگم بابای تو یه شیر مرد بود که مرد بخاطر ناموسش؛ اما نخواست دست هرز بخوره به ناموسش.
و با این حرف دو پهلو جواب مسیح را چنان در دهانش کوبنده که چشم ببند و دندان بساید. چکاوک می‌خواهد از پشت میز بیرون برود که مچ دستش توسط مسیح کشیده می‌شود و به ناچار روی صندلی دوباره جا می‌گیرد. صدای مسیح، غضب دارد و غم محوی پشت صدایش پنهان شده:
- خری دیگه، خری که نمی‌فهمی من توفیر دارم با امثالهم پدرم. خری که نمی‌فهمی واسه این‌که بلایی سر خودت و اون بچه‌ات نیاد خونه و دخترای بور روس رو ول کردم تو بوشهر وایستادم. خری که نمی‌بینی چهارماه داری جلو چشام دلبری می‌کنی و به خودم اجازه نمی‌دم یه بار دیگه بهت دست بزنم. خری که نمی‌فهمی من رفتم روسیه که از کار کثیف پدرم بکشم بیرون.
پرغضب بر پیشانی می‌کوبد و با بلند شدن از روی صندلی فریاد می‌کشد:
- خری چکاوک، خری که نمی‌فهمی من نمی‌خواستم امیر بمیره، خری.
و بعد پرغضب وارد اتاقش می‌شود و در را می‌کوبد. تن چکاوک می‌لرزد و شوکه خیره به در اتاق است. مسیح، پسر شاهرخ خون‌خوار به او ابراز علاقه کرده بود؟ به زن باردار؟ کنج لَب‌هایش ناباور بالا می‌رود و دست‌هایش کلافه روی پیشانی می‌نشیند. این یکی دیگر نوبر است.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت116

دانه‌های برف، یکی پس از دیگری رو صورتش می‌نشیند. هوا سرد است و بوی غربت می‌دهد. بوی هرجایی به غیر از ایران. وارد عمارت می‌شود. آهسته چمدان را می‌کشد و گوش می‌دهد به صدای چرخ‌هایش تا تاریکی و بوی غریب عمارت اذیتش نکند. روی این عمارت شاهد خنده‌ها و گریه‌های آن‌سه بود و حالا... حالا چه عجیب ساکت است. گمانم دلش گرفته، هوس گریه دارد. چمدان را درست مقابل در سفیدرنگ از حرکت نگه می‌دارد. چرا لامپ‌ها را روشن نمی‌کند؟ شاید می‌ترسد با روشن شدن این لوسترهای بی‌خاصیت نبیند آن‌چه را که می‌خواهد. چشم می‌بندد و با نفس عمیقی در را باز می‌کند. چمدان را همان‌جا کنار در می‌گذارد و خیره می‌شود به تاریکیِ سوت‌وکور اتاق، عجب سکوت مزخرفی!
- جانیارخان، بابا شام خوردی؟
برمی‌گردد به پشت سرش و حیدر قامت خمیده را می‌بیند. دلش برای این یک‌قلم هم تنگ شده بود، نمی‌توان انکار کرد.
- ممنون آقا حیدر.
خسته است و با روشن شدن لوستر، تخت‌خواب سفید دونفره‌اش چشمک می‌زند؛ اما نمی‌شود، فقط سه‌روز فرصت دارد برای بر گرداندن امانتی ارشاویر. !ه خدای من، فقط سه روز!

***
امروز چندم است؟ نمی‌داند. مهرماه است، کودکش برای آمدن به دنیای که پدرش در آن نیست عجله دارد. دست روی کمر می‌گذارد و چهره در هم می‌کشد. راستش را بخواهید، خارج از کمرش، جایی حوالی قلب و معده‌اش عجیب درد دارد. دلش، آری، دلش خیلی تنگ شده و چشم‌هایش از بس خاطرات تکراری لحظات را اکران کرده‌اند، بی‌سو شده‌اند. شاید هم بخاطر گریه‌های بی‌امان شبانه از تصور آ*غ*و*ش امیر باشد، نمی داند. آهسته روی صندلی، مقابل تراس می‌نشیند و به دریای مواج خیره می‌شود. بیم عجیبی از زایمان بی‌امیر دارد و اصلا اگر امیر کنارش نباشد تا ثمره عشق نافرجامشان را ببیند، چه سود دارد؟ آهسته پتوی بهاره نازک را بالا می‌کشد و روی شکم بر آمده از روی سارافون مشکی را می‌پوشاند. احساس عجیبی دارد، مانند؛ ترکیب شدن درد، با غم و اندکی چاشنی خوشحالی. لبخند محوی می‌زند؛ پر از احساس مادرانه برای کودک دنیا نیامده یتیمش. یتیم بودن، چه احساس غریبی. انگار سرنوشت عادت دارد خاطرات را نسل‌به‌نسل انتقال دهد. کودکی یتیم از مادری یتیم و پدری یتیم. دست‌های بی‌جان و رنگ‌پریده‌اش، نوازش می‌کند و آهسته، پیچک‌وار به پایین شکمش می‌رسد، جایی که کودکش درست زیر دست‌هایش تکان می‌خورد و به لبخند او عمق می‌دهد:
- سلام مامان قشنگم، امروز حالت خوبه؟
می‌بیند تکان خوردن دوباره کودک و دلش آب می‌شود برای او. امیر اگر این‌جا بود، حتما خیلی ذوق می‌کرد. جانیار هم حتما عربده می‌زد و او را " به عموش رفته" خطاب می‌کرد. الهه چه؟ اوهم حتما قربان‌صدقه طفل تنها بردارش می‌رفت. بغض می‌کند؛ عجیب، غریب. احساس تنهایی شدیدی تبر به ریشه‌های استخوانش می‌زند.
قرار نبود این‌چنین روزهایی را این‌چنین تنها بگذارند. می‌خواهد قوی باشد، می‌خواهد حس کند امیر کنارش است، نه زیر خروارها خاک، می‌خواهد احساس کند جانیار و بقیه باقی‌مانده‌های زندگی‌اش کنارش هستند و نه او را از یاد برده رهایش کرده‌اند. بغض می‌کند. بغض، سلام همدم تنهایی، خوش آمدی!
***

کد:
دانه‌های برف، یکی پس از دیگری رو صورتش می‌نشیند. هوا سرد است و بوی غربت می‌دهد. بوی هرجایی به غیر از ایران. وارد عمارت می‌شود. آهسته چمدان را می‌کشد و گوش می‌دهد به صدای چرخ‌هایش تا تاریکی و بوی غریب عمارت اذیتش نکند. روی این عمارت شاهد خنده‌ها و گریه‌های آن‌سه بود و حالا... حالا چه عجیب ساکت است. گمانم دلش گرفته، هوس گریه دارد. چمدان را درست مقابل در سفیدرنگ از حرکت نگه می‌دارد. چرا لامپ‌ها را روشن نمی‌کند؟ شاید می‌ترسد با روشن شدن این لوسترهای بی‌خاصیت نبیند آن‌چه را که می‌خواهد. چشم می‌بندد و با نفس عمیقی در را باز می‌کند. چمدان را همان‌جا کنار در می‌گذارد و خیره می‌شود به تاریکیِ سوت‌وکور اتاق، عجب سکوت مزخرفی!
- جانیارخان، بابا شام خوردی؟
برمی‌گردد به پشت سرش و حیدر قامت خمیده را می‌بیند. دلش برای این یک‌قلم هم تنگ شده بود، نمی‌توان انکار کرد.
- ممنون آقا حیدر.
خسته است و با روشن شدن لوستر، تخت‌خواب سفید دونفره‌اش چشمک می‌زند؛ اما نمی‌شود، فقط سه‌روز فرصت دارد برای بر گرداندن امانتی ارشاویر. !ه خدای من، فقط سه روز!
***
امروز چندم است؟ نمی‌داند. مهرماه است، کودکش برای آمدن به دنیای که پدرش در آن نیست عجله دارد. دست روی کمر می‌گذارد و چهره در هم می‌کشد. راستش را بخواهید، خارج از کمرش، جایی حوالی قلب و معده‌اش عجیب درد دارد. دلش، آری، دلش خیلی تنگ شده و چشم‌هایش از بس خاطرات تکراری لحظات را اکران کرده‌اند، بی‌سو شده‌اند. شاید هم بخاطر گریه‌های بی‌امان شبانه از تصور آ*غ*و*ش امیر باشد، نمی داند. آهسته روی صندلی، مقابل تراس می‌نشیند و به دریای مواج خیره می‌شود. بیم عجیبی از زایمان بی‌امیر دارد و اصلا اگر امیر کنارش نباشد تا ثمره عشق نافرجامشان را ببیند، چه سود دارد؟ آهسته پتوی بهاره نازک را بالا می‌کشد و روی شکم بر آمده از روی سارافون مشکی را می‌پوشاند. احساس عجیبی دارد، مانند؛ ترکیب شدن درد، با غم و اندکی چاشنی خوشحالی. لبخند محوی می‌زند؛ پر از احساس مادرانه برای کودک دنیا نیامده یتیمش. یتیم بودن، چه احساس غریبی. انگار سرنوشت عادت دارد خاطرات را نسل‌به‌نسل انتقال دهد. کودکی یتیم از مادری یتیم و پدری یتیم. دست‌های بی‌جان و رنگ‌پریده‌اش، نوازش می‌کند و آهسته، پیچک‌وار به پایین شکمش می‌رسد، جایی که کودکش درست زیر دست‌هایش تکان می‌خورد و به لبخند او عمق می‌دهد:
- سلام مامان قشنگم، امروز حالت خوبه؟
می‌بیند تکان خوردن دوباره کودک و دلش آب می‌شود برای او. امیر اگر این‌جا بود، حتما خیلی ذوق می‌کرد. جانیار هم حتما عربده می‌زد و او را " به عموش رفته" خطاب می‌کرد. الهه چه؟ اوهم حتما قربان‌صدقه طفل تنها بردارش می‌رفت. بغض می‌کند؛ عجیب، غریب. احساس تنهایی شدیدی تبر به ریشه‌های استخوانش می‌زند.
قرار نبود این‌چنین روزهایی را این‌چنین تنها بگذارند. می‌خواهد قوی باشد، می‌خواهد حس کند امیر کنارش است، نه زیر خروارها خاک، می‌خواهد احساس کند جانیار و بقیه باقی‌مانده‌های زندگی‌اش کنارش هستند و نه او را از یاد برده رهایش کرده‌اند. بغض می‌کند. بغض، سلام همدم تنهایی، خوش آمدی!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت117

افتاب در انحنای خط آسمان، کم‌سو شده و آخرین رنگ‌هایش را از پشت ساختمان‌های سر به فلک کشیده تهران به مردم می‌تابد. خیره می‌شود به شهر و شهر از بام، نمای دیگری دارد. حالت عجیبی دارد، نمی‌داند چکاوک زنده است یا مرده. چه بلایی به سر کودک برادرش آمده؟ اگر مسیح بلایی سرش آورده باشد چه؟
کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد. خسته است، به مقدار زیاد. احساس می‌کند مغزش نیاز به تایم طولانی استراحت و بی‌خیالی طی کردن مثلا؛ پا روی پا بیندازد و آن‌ها را روی گل دراز کند و چای ماسابا محبوبش را بنوشد. آه، چه محال به نظر می‌رسد.تازه می‌داند ارشاویر در تمام این سال‌ها چه کشیده. صدای پای مردانه‌ای نزدیک می‌شود. با چرخاندن آهسته سرش از کفش‌های کالج مشکی بالا می‌آید و با طی کردن اتوی شلوار پارچه‌‎ای مشکی و ران‌های عریضش دیگر نگاه را خاتمه می‌دهد.
خیره می‌شود به خورشید کم‌جان و چشم تنگ می‌کند:
- چی‌شد؟
صدای شخص؛ بَم، خش‌دار و دورگه است.
- ارباب هنوز بوشهرن، تمام اطلاعات آماری این چهارماه گذشته رو در آوردم، تو همون ویلا هستن. یکی از خدمه اون خونه رو پیدا کردم و تونستم از زیر زبونش حرف بکشم. لنج‌دارای اون منطقه هم رفت‌وآمد مسیح به خونه رو دیدن. مکث می‌کند و بغض با لبخند محو عجیبش ترکیب می‌شود. دست راستش ناباور به صورتش کشیده می‌شود و لبخند عمق می‌گیرد. خدایا شکرت، شرمنده اعتماد ارشاویر نشد.
- کسی زن ارشاویر رو دیده؟
جوان سیاه‌پوش خم می‌شود و پوشه سبز رنگی را روی نیمکت کنار او می‌گذارد:
- کسی ورود و خروج ایشون رو ندیده؛ اما خانمی که باهاش صحبت کردم، گفتند یه دختر بچه اون‌جا بوده که بارداره.
شقیقه‌اش را می‌فشارد و دستش را به معنای خاتمه مکالمه بالا می‌برد:
- می‌تونی بری، خودت و چند تا از بچه‌های زیر دستت آماده باشین، فردا می‌ریم بوشهر.
***
فکرش درگیر و قلبش تنگه تنگ است. شیر آب را آهسته باز می‌کند و با حواس‌پرتی ظرف هارا زیر آب می‌کشد. صدای فش‌فش روشن کردن فندک گ*از می‌آید و پاهایی که متین گام برمی‌داند. غرق در گذشته است، حدودا یک‌ماه دیگر هنگام دنیا آمدن دلبندش است. بشقاب را درون آب‌کش می‌گذارد، شیر را می‌بندد و به سمت گ*از می‌رود. توجه‌ای به حضور مسیح و نگاه‌های خیره‌اش ندارد. قاشق چوبی بزرگ را برمی‌دارد و باهم زدن پیازها، در ماهیتابه را روی آن می‌گذارد. شکمش زیادتر از آن‌چه که فکر می‌کرد، دست پا گیرش شده و سرعت کارهایش را کند می‌کند. پشت سینک می‌ایستد و با باز کردن شیر می‌خواهد دوباره مشغول شود که گرمای حضور شخصی را درست پشت سرش احساس می‌کند. دست‌هایش از حرکت می‌ایستد و خیره می‌شود به شرشر آبی که با قدرت به سینک می‌ریزد، همانند؛ قلبش.
- از من فاصله بگیر.
دست‌های کشیده‌ی مردانه‌ای می‌آیند که دور شکم بر آمده‌اش حلقه شوند و نه، حق ندارد دست‌های نجسش را به جایی بزند که تبرک شده دست‌های امیرش است.
- دستت بهم بخوره دستات رو قلم می‌کنم.
مکث؛ از حرکت ایستاد. خیره می‌شود به پو*ست برنز و رگ‌های بر آمده دست مسیح تا خماری صدای دورگه‌اش قلبش را نسوزاند:
- ان‌قدر خشن نباش خانوم کوچولو.
همچین اسمی را با همچین لحنی شنیده بود و قلبش، درست در جلوی چشمان نم گرفته‌اش، یکی در میان می‌شود و یادش می‌آید؛ صدایش خمار، دورگه و بَم شده بود، جایی حوالی کتفش را بوسیده و لمس کرده بود. قلب چکاوک را سرانده و در آن فضای محو و پرحس، در زیر خیسی آب او را به وان هدایت کرده، خانوم کوچولو، خطابش کرده بود. دست‌هایش می‌لرزند و آهسته بالا می‌آیند تا بر روی بغض گلویش بنشیند. زنده بود و زنده بود و زنده بود اگر... . به خاطر لبخندهای محو مردی بود که مانند تندیس خدایگان یونانی، زیبا، دل‌فریب و حامی بود. قلبش می‌تپید اگر و هزاربار اگر. فقط به خاطر چشم‌های سیاه‌چاله نشان مردی بود که در اوج خشم، فریادهایش را بر سر خود می‌کشید تا نشکند قلب کوچکش را. چشم‌هایش می‌سوزند و با روی هم افتادنشان می‌بیند، می‌بیند مردی را که زیر چشمی مراقب اویِ خم شده از تراس است. می‌بیند مردی را که لبخند محو بر لَب دارد و بغض کرده. سیبک گلویش تکان خورده و با چشم‌های نم نشسته می‌گوید، "دختر شد اسم مادرم رو براش می‌ذاریم"
می‌بیند و می‌بیند و آن‌قدر م*ست از خاطرات حضور مرد می‌شود که حس نکند دست‌های مسیحی که روی رانش سر می‌خورد. آهسته چشم می‌گشاید و با حس گرمای دست مردانه‌ای روی رانش ناخواسته جیغ می‌کشد و چند قدم عقب می‌آید. از حصار مسیح بیرون می‌رود و بغض کرده به چشم‌های قهوه‌ای روشن شوکه‌اش خیره می‌شود:
- دیگه به من دست نزن!
***
کد:
افتاب در انحنای خط آسمان، کم‌سو شده و آخرین رنگ‌هایش را از پشت ساختمان‌های سر به فلک کشیده تهران به مردم می‌تابد. خیره می‌شود به شهر و شهر از بام، نمای دیگری دارد. حالت عجیبی دارد، نمی‌داند چکاوک زنده است یا مرده. چه بلایی به سر کودک برادرش آمده؟ اگر مسیح بلایی سرش آورده باشد چه؟
کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد. خسته است، به مقدار زیاد. احساس می‌کند مغزش نیاز به تایم طولانی استراحت و بی‌خیالی طی کردن مثلا؛ پا روی پا بیندازد و آن‌ها را روی گل دراز کند و چای ماسابا محبوبش را بنوشد. آه، چه محال به نظر می‌رسد.تازه می‌داند ارشاویر در تمام این سال‌ها چه کشیده. صدای پای مردانه‌ای نزدیک می‌شود. با چرخاندن آهسته سرش از کفش‌های کالج مشکی بالا می‌آید و با طی کردن اتوی شلوار پارچه‌‎ای مشکی و ران‌های عریضش دیگر نگاه را خاتمه می‌دهد.
خیره می‌شود به خورشید کم‌جان و چشم تنگ می‌کند:
- چی‌شد؟
صدای شخص؛ بَم، خش‌دار و دورگه است.
- ارباب هنوز بوشهرن، تمام اطلاعات آماری این چهارماه گذشته رو در آوردم، تو همون ویلا هستن. یکی از خدمه اون خونه رو پیدا کردم و تونستم از زیر زبونش حرف بکشم. لنج‌دارای اون منطقه هم رفت‌وآمد مسیح به خونه رو دیدن. مکث می‌کند و بغض با لبخند محو عجیبش ترکیب می‌شود. دست راستش ناباور به صورتش کشیده می‌شود و لبخند عمق می‌گیرد. خدایا شکرت، شرمنده اعتماد ارشاویر نشد.
- کسی زن ارشاویر رو دیده؟
جوان سیاه‌پوش خم می‌شود و پوشه سبز رنگی را روی نیمکت کنار او می‌گذارد:
- کسی ورود و خروج ایشون رو ندیده؛ اما خانمی که باهاش صحبت کردم، گفتند یه دختر بچه اون‌جا بوده که بارداره.
شقیقه‌اش را می‌فشارد و دستش را به معنای خاتمه مکالمه بالا می‌برد:
- می‌تونی بری، خودت و چند تا از بچه‌های زیر دستت آماده باشین، فردا می‌ریم بوشهر.
***
فکرش درگیر و قلبش تنگه تنگ است. شیر آب را آهسته باز می‌کند و با حواس‌پرتی ظرف هارا زیر آب می‌کشد. صدای فش‌فش روشن کردن فندک گ*از می‌آید و پاهایی که متین گام برمی‌داند. غرق در گذشته است، حدودا یک‌ماه دیگر هنگام دنیا آمدن دلبندش است. بشقاب را درون آب‌کش می‌گذارد، شیر را می‌بندد و به سمت گ*از می‌رود. توجه‌ای به حضور مسیح و نگاه‌های خیره‌اش ندارد. قاشق چوبی بزرگ را برمی‌دارد و باهم زدن پیازها، در ماهیتابه را روی آن می‌گذارد. شکمش زیادتر از آن‌چه که فکر می‌کرد، دست پا گیرش شده و سرعت کارهایش را کند می‌کند. پشت سینک می‌ایستد و با باز کردن شیر می‌خواهد دوباره مشغول شود که گرمای حضور شخصی را درست پشت سرش احساس می‌کند. دست‌هایش از حرکت می‌ایستد و خیره می‌شود به شرشر آبی که با قدرت به سینک می‌ریزد، همانند؛ قلبش.
- از من فاصله بگیر.
دست‌های کشیده‌ی مردانه‌ای می‌آیند که دور شکم بر آمده‌اش حلقه شوند و نه، حق ندارد دست‌های نجسش را به جایی بزند که تبرک شده دست‌های امیرش است.
- دستت بهم بخوره دستات رو قلم می‌کنم.
مکث؛ از حرکت ایستاد. خیره می‌شود به پو*ست برنز و رگ‌های بر آمده دست مسیح تا خماری صدای دورگه‌اش قلبش را نسوزاند:
- ان‌قدر خشن نباش خانوم کوچولو.
همچین اسمی را با همچین لحنی شنیده بود و قلبش، درست در جلوی چشمان نم گرفته‌اش، یکی در میان می‌شود و یادش می‌آید؛ صدایش خمار، دورگه و بَم شده بود، جایی حوالی کتفش را بوسیده و لمس کرده بود. قلب چکاوک را سرانده و در آن فضای محو و پرحس، در زیر خیسی آب او را به وان هدایت کرده، خانوم کوچولو، خطابش کرده بود. دست‌هایش می‌لرزند و آهسته بالا می‌آیند تا بر روی بغض گلویش بنشیند. زنده بود و زنده بود و زنده بود اگر... . به خاطر لبخندهای محو مردی بود که مانند تندیس خدایگان یونانی، زیبا، دل‌فریب و حامی بود. قلبش می‌تپید اگر و هزاربار اگر. فقط به خاطر چشم‌های سیاه‌چاله نشان مردی بود که در اوج خشم، فریادهایش را بر سر خود می‌کشید تا نشکند قلب کوچکش را. چشم‌هایش می‌سوزند و با روی هم افتادنشان می‌بیند، می‌بیند مردی را که زیر چشمی مراقب اویِ خم شده از تراس است. می‌بیند مردی را که لبخند محو بر لَب دارد و بغض کرده. سیبک گلویش تکان خورده و با چشم‌های نم نشسته می‌گوید، "دختر شد اسم مادرم رو براش می‌ذاریم"
می‌بیند و می‌بیند و آن‌قدر م*ست از خاطرات حضور مرد می‌شود که حس نکند دست‌های مسیحی که روی رانش سر می‌خورد. آهسته چشم می‌گشاید و با حس گرمای دست مردانه‌ای روی رانش ناخواسته جیغ می‌کشد و چند قدم عقب می‌آید. از حصار مسیح بیرون می‌رود و بغض کرده به چشم‌های قهوه‌ای روشن شوکه‌اش خیره می‌شود:
- دیگه به من دست نزن!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا