- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-26
- نوشتهها
- 7,768
- لایکها
- 16,278
- امتیازها
- 163
- سن
- 24
- محل سکونت
- Mystic Falls
- کیف پول من
- 674
- Points
- 0
پارت 29
کامیار
الناز کنار من نشسته و با دقت به همه چیز نگاه میکنه. آروم روی دستش میزنم تا متوجه من بشه، برمیگرده و نگاهم میکنه
-نمیخوای بری تو خونه؟
-نه، خانومها هم قراره بیان پایین و جمع خانوادگی بشه، دیگه کجا برم؟
-چرا نگفتی دعوت شدی؟
با لبخند شیطونی میگه
-نقشههات رو خ*را*ب کردم؟
میخندم و دستم روی شونهاش حلقه میکنم و میگم
-کدوم نقشه اون وقت؟
-منو دیگه نمیتونی جای دوست دخترت جا بزنی.
-الانم نمیتونم؟
-نه، میخوای مامانم رو به جون خودت بندازی؟ اون از خداشهها کامیار!
میخندم و میگم
-باشه، باشه.
اونم شروع میکنه به خندیدن و از خودش پذیرایی میکنه، چند دقیقه بعد خانومها هم به جمع اضافه شدن و جمع کامل خانوادگی بود.
نگاهم مدام به سمت محیا که با خجالت کنار سامیار نشسته، کشیده میشه. فکر میکنم الناز متوجه بهم ریختنم شد که دستاش رو دور بازوم حلقه میکنه و آروم صدام میکنه.
-کامیار، نگران نباش.
سری تکون میدم و سعی میکنم کمتر به اونا خیره بشم.
***
1 هفته بعد
محیا
دارم آماده میشم تا با سامیار برم بیرون، دیشب خیلی اصرار داشت امروز رو کنار هم باشیم. با اینکه امشب به خونه دایی همراه مامان اینا دعوت شدم؛ اما بخاطر سامیار قرار شد نرم و شب رو هم پیشش باشم. خودش زنگ زد خونه و از مامانم اجازه گرفت، خیلی ز*ب*ون چرب و نرمی داره.
نمیدونم کجا میخواد منو ببره برای همین یه تیپ اسپرت میزنم و بعد از اینکه رو گوشیم تک میاندازه، پایین میرم.
مامان که متوجه اومدن سامیار میشه بامن تا جلوی در میاد تا دامادش رو ببینه، خوشوبشهاشون که تموم میشه با مامان خداحافظی میکنیم و راه میافتیم.
-زندگی من چطوره؟
از گوشه چشم نگاهش میکنم و میگم
-خوبم، تو چطوری؟
-حالم رو که میپرسی عالی میشم.
از زبونی که برام میریزه، خندهام میگیره؛ اما با یک لبخند جمعش میکنم.
-خوشحالم که قبول کردی بیای، برات سورپرایز دارم محیا.
با کنجکاوی نگاهش میکنم و میگم
-کجا داریم میریم؟
-الان خودت میبینی عزیزم.
نیم ساعت بعد جلوی یک کافه نگه داشت، سورپرایزش اینه؟ کافه؟! سعی میکنم خونسرد باشم تا متوجه ناراحتیم نشه. آخه کجای این حرکت جالبه؟!
باهم وارد میشیم. آه، چقدر شلوغه! حتی اینجا رو برای مدتی که من و اون اینجاییم مثل تو فیلمها اجاره نکرده که خالی باشه، پوف! خسیس ِ بدبخت!
سامیار سرش رو برای پسری که پشت پیشخوان دریافت سفارش نشسته، تکون میده. دستم رو میگیره و باهم به طبقه بالا میریم.
رو پلهها یهو به طرفم برمیگرده و میگه
-چشماتو ببند.
اول با تعجب نگاهش میکنم؛ اما لبخندش رو که میبینم، چشمهام رو میبندم و با کمکش پلهها رو طی میکنم.
-میتونی چشماتو باز کنی.
به محض باز کردن چشمام، اول با تعجب و بعد با خوشحالی به روبهروم خیره میشم. کل طبقه بالا با گل، ربان، حریر و بادکنکهای یاسی رنگ تزیین شده. یه میز و یه کیک شکلاتی به شکل گل و تابلوی یکی از عکسهایی که روز نامزدی گرفته بودیم.
صداش رو دقیقا کنار گوشم میشنوم... .
-هفته پیش، دقیقا تو همچین روزی، تو همین ساعتا. تو، مال من شدی.
قلبم از خوشی تند میتپه و گرمای دلپذیری سراسرش رو پُر میکنه.
به سمت سامیار برمیگردم و میگم
-ممنونم، خیلی عالیه؛ اصلا توقعش رو نداشتم.
دستش رو دور شونهام حلقه میکنه و با هم به سمت اون میز میریم. شمعها رو با هم فوت میکنیم. انگشتش رو تو کیک میزنه و سمت د*ه*ان من میاره؛ اما با باز کردن دهانم، با خنده کیک روی انگشتش رو خودش میخوره. منم میخندم و مثل خودش از کیک میچِشَم. اوم، عالیه!
از زیر میز یه جعبه یاسی رنگ بیرون میاره. با لبخند میگم
-همه چیز یاسی؟
-هوم، رنگی که دوست داری.
از توجهاش به خودم ل*ذت میبرم و به اون که مشغول باز کردن جعبهست، خیره میشم.
-امیدوارم خوشت بیاد.
با گفتن این جمله، شی درون جعبه رو بیرون میاره. وای خدا، یک ویولن!
دستام رو جلو دهنم میگیرم که صدای جیغم بلند نشه، با جیغ صداش میکنم. از اون لبخندهای خاصش میزنه و میگه
-چطوره؟
نمی تونم دیگه خودم رو کنترل کنم، فورا بغلش میکنم و کنار گوشش با خوشحالی میگم
-عالیه. خیلی خیلی دوسش دارم، سامیار!
دستاش دورم حلقه میشن و چند دقیقهای تو آغوشش میمونم؛ اما با بلند شدن صدای آهنگ و صدای قدمهایی روی پلهها از هم جدا میشیم.
کامیار
الناز کنار من نشسته و با دقت به همه چیز نگاه میکنه. آروم روی دستش میزنم تا متوجه من بشه، برمیگرده و نگاهم میکنه
-نمیخوای بری تو خونه؟
-نه، خانومها هم قراره بیان پایین و جمع خانوادگی بشه، دیگه کجا برم؟
-چرا نگفتی دعوت شدی؟
با لبخند شیطونی میگه
-نقشههات رو خ*را*ب کردم؟
میخندم و دستم روی شونهاش حلقه میکنم و میگم
-کدوم نقشه اون وقت؟
-منو دیگه نمیتونی جای دوست دخترت جا بزنی.
-الانم نمیتونم؟
-نه، میخوای مامانم رو به جون خودت بندازی؟ اون از خداشهها کامیار!
میخندم و میگم
-باشه، باشه.
اونم شروع میکنه به خندیدن و از خودش پذیرایی میکنه، چند دقیقه بعد خانومها هم به جمع اضافه شدن و جمع کامل خانوادگی بود.
نگاهم مدام به سمت محیا که با خجالت کنار سامیار نشسته، کشیده میشه. فکر میکنم الناز متوجه بهم ریختنم شد که دستاش رو دور بازوم حلقه میکنه و آروم صدام میکنه.
-کامیار، نگران نباش.
سری تکون میدم و سعی میکنم کمتر به اونا خیره بشم.
***
1 هفته بعد
محیا
دارم آماده میشم تا با سامیار برم بیرون، دیشب خیلی اصرار داشت امروز رو کنار هم باشیم. با اینکه امشب به خونه دایی همراه مامان اینا دعوت شدم؛ اما بخاطر سامیار قرار شد نرم و شب رو هم پیشش باشم. خودش زنگ زد خونه و از مامانم اجازه گرفت، خیلی ز*ب*ون چرب و نرمی داره.
نمیدونم کجا میخواد منو ببره برای همین یه تیپ اسپرت میزنم و بعد از اینکه رو گوشیم تک میاندازه، پایین میرم.
مامان که متوجه اومدن سامیار میشه بامن تا جلوی در میاد تا دامادش رو ببینه، خوشوبشهاشون که تموم میشه با مامان خداحافظی میکنیم و راه میافتیم.
-زندگی من چطوره؟
از گوشه چشم نگاهش میکنم و میگم
-خوبم، تو چطوری؟
-حالم رو که میپرسی عالی میشم.
از زبونی که برام میریزه، خندهام میگیره؛ اما با یک لبخند جمعش میکنم.
-خوشحالم که قبول کردی بیای، برات سورپرایز دارم محیا.
با کنجکاوی نگاهش میکنم و میگم
-کجا داریم میریم؟
-الان خودت میبینی عزیزم.
نیم ساعت بعد جلوی یک کافه نگه داشت، سورپرایزش اینه؟ کافه؟! سعی میکنم خونسرد باشم تا متوجه ناراحتیم نشه. آخه کجای این حرکت جالبه؟!
باهم وارد میشیم. آه، چقدر شلوغه! حتی اینجا رو برای مدتی که من و اون اینجاییم مثل تو فیلمها اجاره نکرده که خالی باشه، پوف! خسیس ِ بدبخت!
سامیار سرش رو برای پسری که پشت پیشخوان دریافت سفارش نشسته، تکون میده. دستم رو میگیره و باهم به طبقه بالا میریم.
رو پلهها یهو به طرفم برمیگرده و میگه
-چشماتو ببند.
اول با تعجب نگاهش میکنم؛ اما لبخندش رو که میبینم، چشمهام رو میبندم و با کمکش پلهها رو طی میکنم.
-میتونی چشماتو باز کنی.
به محض باز کردن چشمام، اول با تعجب و بعد با خوشحالی به روبهروم خیره میشم. کل طبقه بالا با گل، ربان، حریر و بادکنکهای یاسی رنگ تزیین شده. یه میز و یه کیک شکلاتی به شکل گل و تابلوی یکی از عکسهایی که روز نامزدی گرفته بودیم.
صداش رو دقیقا کنار گوشم میشنوم... .
-هفته پیش، دقیقا تو همچین روزی، تو همین ساعتا. تو، مال من شدی.
قلبم از خوشی تند میتپه و گرمای دلپذیری سراسرش رو پُر میکنه.
به سمت سامیار برمیگردم و میگم
-ممنونم، خیلی عالیه؛ اصلا توقعش رو نداشتم.
دستش رو دور شونهام حلقه میکنه و با هم به سمت اون میز میریم. شمعها رو با هم فوت میکنیم. انگشتش رو تو کیک میزنه و سمت د*ه*ان من میاره؛ اما با باز کردن دهانم، با خنده کیک روی انگشتش رو خودش میخوره. منم میخندم و مثل خودش از کیک میچِشَم. اوم، عالیه!
از زیر میز یه جعبه یاسی رنگ بیرون میاره. با لبخند میگم
-همه چیز یاسی؟
-هوم، رنگی که دوست داری.
از توجهاش به خودم ل*ذت میبرم و به اون که مشغول باز کردن جعبهست، خیره میشم.
-امیدوارم خوشت بیاد.
با گفتن این جمله، شی درون جعبه رو بیرون میاره. وای خدا، یک ویولن!
دستام رو جلو دهنم میگیرم که صدای جیغم بلند نشه، با جیغ صداش میکنم. از اون لبخندهای خاصش میزنه و میگه
-چطوره؟
نمی تونم دیگه خودم رو کنترل کنم، فورا بغلش میکنم و کنار گوشش با خوشحالی میگم
-عالیه. خیلی خیلی دوسش دارم، سامیار!
دستاش دورم حلقه میشن و چند دقیقهای تو آغوشش میمونم؛ اما با بلند شدن صدای آهنگ و صدای قدمهایی روی پلهها از هم جدا میشیم.