- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-26
- نوشتهها
- 7,768
- لایکها
- 16,278
- امتیازها
- 163
- سن
- 24
- محل سکونت
- Mystic Falls
- کیف پول من
- 674
- Points
- 0
پارت 18
با عصبانیت شروع میکنه به تند تند قدم زدن و میگه
-زشت؟! هه! تو منو ببینی غش میکنی!
خودم رو کم کم بهش نزدیک میکنم و میگم
-که اینطور! پس بیا امتحان کنیم. بزار ببینمت، اگه قبول نکنی یعنی زشتی!
دوباره قدمهاش رو آروم میکنه، حتما داره به حرفم فکر میکنه، نباید بزارم خیلی فکر کنه و برای اینکه تحریکش کنم تا همون تصمیمی رو که من میخوام بگیره، میگم
-دیدی زشتی! حرفاتم همش کلک بود، میخواستی من جذبت بشم.
موفق شدم، از حرکت میایسته و با حرص میگه
-قبوله، کی؟ کجا؟
میخندم و میگم
-برگرد
با تعجب میگه
-چی؟
-برگرد تا منو ببینی.
آروم آروم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه، چندباری به من و گوشیش نگاه میکنه و میگه
-تو؟! تو بودی؟!
-آره، بیا برسونمت.
اینقدر خسته شدم از این همه انتظار که فقط میخوام زودتر از اینجا برم، برای همین به سمت ماشینم میرم و دزدگیرش رو میزنم.
به محیا نگاه میکنم که بدون هیچ حرکتی فقط با حیرت همین طور نگاهم میکنه و میگم
-بیا سوار شو دیگه!
تکونی تو جاش خورد و انگار تازه متوجه موقعیتش شد، اخمی بهم میکنه و به سمت خیابون میره و سریع یک دربستی میگیره و میره.
عصبی محکم روی سقف ماشین مشت میزنم و زیر ل*ب میگم
-لعنتی! لیاقت نداری!
***
محیا
داشتم پایه یکی از دوربین ها رو تنظیم میکردم که مهرداد بهم زنگ زد و گفت بیرون برم تا باهم به خونه برگردیم، کیفم رو برمیدارم و پایین میرم.
قبل از اینکه بیرون برم، به سمت ارغوان میرم تا باهاش خداحافظی کنم.. هنوز کلامی از دهنم بیرون نیامده بود که آویز در صدا خورد.
یه لحظه به سمت در نگاه میکنم و دوباره به سمت ارغوان؛ ولی با تحلیل چیزی که دیده بودم، دوباره به سمت در نگاه میکنم، وای! این دیگه چی میخواد؟! اصلا اینجا چیکار میکنه؟!
با حرص نگاهش میکنم؛ اما اون مشغول صحبت با آقای بهمنی هست. چقدر هم صمیمی هستن! سرم رو میبرم، ارغوان هم به اون خیره شده، ﮐﻨﺎﺭ ﮔﻮشش میگم
-ﺍﯾﻦ ﯾﺎﺭﻭ ﮐﯿﻪ؟
ارغوان به سمتم برمیگرده و میگه
-ﯾﺎﺭﻭ؟! ﺑﮕﻮ ﺍﯾﻦ ﺟﯿﮕﺮ ﮐﯿﻪ؟
ﺧﻨﺪﻡ میگیره، میگم
-ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﺍﺭﯾﺎ !
ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﺟﺪﯼ ﻧﮕﺎﻫﻢ میکنه ﻭ میگه
-ﮔﻔﺘﻢ ﺟﯿﮕﺮﻩ، ﻧﮕﻔﺘﻢ میخواﻣﺶ!
ﺁﺭﻭﻡ میخندم ﻭ میگم
-ﺑﺎﺷﻪ، ﺣﺎﻻ ﮐﯿﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﻤﻨﯽ ﺻﻤﯿﻤﯿﻪ؟
-ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﻫﻤﺴﺮﺵ، ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﺍﺳﺪﯼ ﺯﺍﺩﻩ.
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ میگم: ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ؟!
دوباره به سمتش نگاه میکنم، اه! راست میگه چشماش مشکیه! این کامیاره نه سامیار!
ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﯾﮑﻢ مشکوک ﻧﮕﺎﻫﻢ میکنه ﻭ میگه
-ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ ﺭﻭ ﮐﺠﺎ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﯽ؟
-ﺗﻮ ﭘﺎﺳﺎﮊ (...)
-ﺁﺭﻩ خب، ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﺎﺭ میکنه
-کامیارم ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﺎﺭ میکنه؟
-ﻧﻪ، ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮﻩ، مدام ﺗﻮ ﺳﯿﺮ ﻭ ﺳﻔﺮ.
سرمو در تایید حرفش تکون میدم و ﺑﺎ ﺩﻗﺖ به کامیار نگاه میکنم، با اینکه ﮐﭗ ﺳﺎﻣﯿﺎﺭﻩ؛ اما ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺁﻗﺎﻣﻨﺸﺎنه تری داره، حتما اینطوری از هم تشخیص داده میشن! و البته رنگ چشمهاشون!
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﻤﻨﯽ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ کرد تا اینکه ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﺎ رسیدن، آقای بهمنی میگه
-ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﯿﮕﯽ میخوام یه عکس فوق العاده ﺍﺯ ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﺧﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﯼ.
-ﺳﻼﻡ، ﺑﻠﻪ ﺣﺘﻤﺎ.
کامیار به من نگاه میکنه و میگه
-ﺳﻼﻡ، ممنونم.
ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺧﯿﺮﻩ میشه، ﻣﻨﻢ کم نمیآرم و مثل خودش ﺑﻬﺶ ﺧﯿﺮﻩ میشم.. ﺟﺪﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭ میشه ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻓﻬﻤﯿﺪ، با ﺟﺬﺑﻪست!
با صدای آقای بهمنی چشم از هم میگیریم
-ﺧﺐ، ﻋﻠﯿﺮﺿﺎ ﺟﺎﻥ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺎ میریم ﺑﺎﻻ.
وقتی از پله ها بالا میرفتن بازم بهش خیره شدم، چقدر شیک پوشه! یهو ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﺗﻮ ﭘﻬﻠﻮﻡ میزنه ﻭ میگه
-ﻣﺎﺗﺖ ﺑﺮﺩ؟! ﺑﺮﻭ بالا ﺿﺎﯾﻊ! ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩم رو ﺧﻮﺭﺩﯼ!
میخندم ﻭ آروم ﺭﻭ ﺷﻮﻧﺶ میزنم ﻭ میگم
-فقط فکرم مشغول ﺩﻭﻗﻠﻮ بودن ﺍﻭﻧﺎست!
ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ میزنه ﻭ با لحن مسخرهای میگه
-ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪ! ﺣﺎﻻ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺻﺪﺍﺕ ﻧﮑﺮﺩﻥ!
با عصبانیت شروع میکنه به تند تند قدم زدن و میگه
-زشت؟! هه! تو منو ببینی غش میکنی!
خودم رو کم کم بهش نزدیک میکنم و میگم
-که اینطور! پس بیا امتحان کنیم. بزار ببینمت، اگه قبول نکنی یعنی زشتی!
دوباره قدمهاش رو آروم میکنه، حتما داره به حرفم فکر میکنه، نباید بزارم خیلی فکر کنه و برای اینکه تحریکش کنم تا همون تصمیمی رو که من میخوام بگیره، میگم
-دیدی زشتی! حرفاتم همش کلک بود، میخواستی من جذبت بشم.
موفق شدم، از حرکت میایسته و با حرص میگه
-قبوله، کی؟ کجا؟
میخندم و میگم
-برگرد
با تعجب میگه
-چی؟
-برگرد تا منو ببینی.
آروم آروم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه، چندباری به من و گوشیش نگاه میکنه و میگه
-تو؟! تو بودی؟!
-آره، بیا برسونمت.
اینقدر خسته شدم از این همه انتظار که فقط میخوام زودتر از اینجا برم، برای همین به سمت ماشینم میرم و دزدگیرش رو میزنم.
به محیا نگاه میکنم که بدون هیچ حرکتی فقط با حیرت همین طور نگاهم میکنه و میگم
-بیا سوار شو دیگه!
تکونی تو جاش خورد و انگار تازه متوجه موقعیتش شد، اخمی بهم میکنه و به سمت خیابون میره و سریع یک دربستی میگیره و میره.
عصبی محکم روی سقف ماشین مشت میزنم و زیر ل*ب میگم
-لعنتی! لیاقت نداری!
***
محیا
داشتم پایه یکی از دوربین ها رو تنظیم میکردم که مهرداد بهم زنگ زد و گفت بیرون برم تا باهم به خونه برگردیم، کیفم رو برمیدارم و پایین میرم.
قبل از اینکه بیرون برم، به سمت ارغوان میرم تا باهاش خداحافظی کنم.. هنوز کلامی از دهنم بیرون نیامده بود که آویز در صدا خورد.
یه لحظه به سمت در نگاه میکنم و دوباره به سمت ارغوان؛ ولی با تحلیل چیزی که دیده بودم، دوباره به سمت در نگاه میکنم، وای! این دیگه چی میخواد؟! اصلا اینجا چیکار میکنه؟!
با حرص نگاهش میکنم؛ اما اون مشغول صحبت با آقای بهمنی هست. چقدر هم صمیمی هستن! سرم رو میبرم، ارغوان هم به اون خیره شده، ﮐﻨﺎﺭ ﮔﻮشش میگم
-ﺍﯾﻦ ﯾﺎﺭﻭ ﮐﯿﻪ؟
ارغوان به سمتم برمیگرده و میگه
-ﯾﺎﺭﻭ؟! ﺑﮕﻮ ﺍﯾﻦ ﺟﯿﮕﺮ ﮐﯿﻪ؟
ﺧﻨﺪﻡ میگیره، میگم
-ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﺍﺭﯾﺎ !
ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﺟﺪﯼ ﻧﮕﺎﻫﻢ میکنه ﻭ میگه
-ﮔﻔﺘﻢ ﺟﯿﮕﺮﻩ، ﻧﮕﻔﺘﻢ میخواﻣﺶ!
ﺁﺭﻭﻡ میخندم ﻭ میگم
-ﺑﺎﺷﻪ، ﺣﺎﻻ ﮐﯿﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﻤﻨﯽ ﺻﻤﯿﻤﯿﻪ؟
-ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﻫﻤﺴﺮﺵ، ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﺍﺳﺪﯼ ﺯﺍﺩﻩ.
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ میگم: ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ؟!
دوباره به سمتش نگاه میکنم، اه! راست میگه چشماش مشکیه! این کامیاره نه سامیار!
ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﯾﮑﻢ مشکوک ﻧﮕﺎﻫﻢ میکنه ﻭ میگه
-ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ ﺭﻭ ﮐﺠﺎ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﯽ؟
-ﺗﻮ ﭘﺎﺳﺎﮊ (...)
-ﺁﺭﻩ خب، ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﺎﺭ میکنه
-کامیارم ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﺎﺭ میکنه؟
-ﻧﻪ، ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮﻩ، مدام ﺗﻮ ﺳﯿﺮ ﻭ ﺳﻔﺮ.
سرمو در تایید حرفش تکون میدم و ﺑﺎ ﺩﻗﺖ به کامیار نگاه میکنم، با اینکه ﮐﭗ ﺳﺎﻣﯿﺎﺭﻩ؛ اما ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺁﻗﺎﻣﻨﺸﺎنه تری داره، حتما اینطوری از هم تشخیص داده میشن! و البته رنگ چشمهاشون!
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﻤﻨﯽ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ کرد تا اینکه ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﺎ رسیدن، آقای بهمنی میگه
-ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﯿﮕﯽ میخوام یه عکس فوق العاده ﺍﺯ ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﺧﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﯼ.
-ﺳﻼﻡ، ﺑﻠﻪ ﺣﺘﻤﺎ.
کامیار به من نگاه میکنه و میگه
-ﺳﻼﻡ، ممنونم.
ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺧﯿﺮﻩ میشه، ﻣﻨﻢ کم نمیآرم و مثل خودش ﺑﻬﺶ ﺧﯿﺮﻩ میشم.. ﺟﺪﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭ میشه ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻓﻬﻤﯿﺪ، با ﺟﺬﺑﻪست!
با صدای آقای بهمنی چشم از هم میگیریم
-ﺧﺐ، ﻋﻠﯿﺮﺿﺎ ﺟﺎﻥ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺎ میریم ﺑﺎﻻ.
وقتی از پله ها بالا میرفتن بازم بهش خیره شدم، چقدر شیک پوشه! یهو ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﺗﻮ ﭘﻬﻠﻮﻡ میزنه ﻭ میگه
-ﻣﺎﺗﺖ ﺑﺮﺩ؟! ﺑﺮﻭ بالا ﺿﺎﯾﻊ! ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩم رو ﺧﻮﺭﺩﯼ!
میخندم ﻭ آروم ﺭﻭ ﺷﻮﻧﺶ میزنم ﻭ میگم
-فقط فکرم مشغول ﺩﻭﻗﻠﻮ بودن ﺍﻭﻧﺎست!
ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ میزنه ﻭ با لحن مسخرهای میگه
-ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪ! ﺣﺎﻻ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺻﺪﺍﺕ ﻧﮑﺮﺩﻥ!