کامل شده رمان شلیکی غریبانه | Tessᴀ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع MAHDIS
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 73
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:

  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 18
با عصبانیت شروع می‌کنه به تند تند قدم زدن و می‌گه
-زشت؟! هه! تو منو ببینی غش می‌کنی!
خودم رو کم کم بهش نزدیک می‌کنم و می‌گم
-که اینطور! پس بیا امتحان کنیم. بزار ببینمت، اگه قبول نکنی یعنی زشتی!
دوباره قدم‌هاش رو آروم می‌کنه، حتما داره به حرفم فکر می‌کنه، نباید بزارم خیلی فکر کنه و برای اینکه تحریکش کنم تا همون تصمیمی رو که من می‌خوام بگیره، می‌گم
-دیدی زشتی! حرفاتم همش کلک بود، می‌خواستی من جذبت بشم.
موفق شدم، از حرکت می‌ایسته و با حرص می‌گه
-قبوله، کی؟ کجا؟
می‌خندم و می‌گم
-برگرد
با تعجب می‌گه
-چی؟
-برگرد تا منو ببینی.
آروم آروم برمی‌گرده و با تعجب بهم نگاه می‌کنه، چندباری به من و گوشیش نگاه می‌کنه و می‌گه
-تو؟! تو بودی؟!
-آره، بیا برسونمت.
اینقدر خسته شدم از این همه انتظار که فقط می‌خوام زودتر از اینجا برم، برای همین به سمت ماشینم می‌رم و دزدگیرش رو می‌زنم.
به محیا نگاه می‌کنم که بدون هیچ حرکتی فقط با حیرت همین طور نگاهم می‌کنه و می‌گم
-بیا سوار شو دیگه!
تکونی تو جاش خورد و انگار تازه متوجه موقعیتش شد، اخمی بهم می‌کنه و به سمت خیابون می‌ره و سریع یک دربستی می‌گیره و می‌ره.
عصبی محکم روی سقف ماشین مشت می‌زنم و زیر ل*ب می‌گم
-لعنتی! لیاقت نداری!
***
محیا
داشتم پایه یکی از دوربین ها رو تنظیم می‌کردم که مهرداد بهم زنگ زد و گفت بیرون برم تا باهم به خونه برگردیم، کیفم رو برمی‌دارم و پایین می‌رم.
قبل از اینکه بیرون برم، به سمت ارغوان می‌رم تا باهاش خداحافظی کنم.. هنوز کلامی از دهنم بیرون نیامده بود که آویز در صدا خورد.
یه لحظه به سمت در نگاه می‌کنم و دوباره به سمت ارغوان؛ ولی با تحلیل چیزی که دیده بودم، دوباره به سمت در نگاه می‌کنم، وای! این دیگه چی می‌خواد؟! اصلا اینجا چیکار می‌کنه؟!
با حرص نگاهش می‌کنم؛ اما اون مشغول صحبت با آقای بهمنی هست. چقدر هم صمیمی هستن! سرم رو می‌برم، ارغوان هم به اون خیره شده، ﮐﻨﺎﺭ ﮔﻮشش می‌گم
-ﺍﯾﻦ ﯾﺎﺭﻭ ﮐﯿﻪ؟
ارغوان به سمتم برمی‌گرده و می‌گه
-ﯾﺎﺭﻭ؟! ﺑﮕﻮ ﺍﯾﻦ ﺟﯿﮕﺮ ﮐﯿﻪ؟
ﺧﻨﺪﻡ می‌گیره، می‌گم
-ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﺍﺭﯾﺎ !
ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﺟﺪﯼ ﻧﮕﺎﻫﻢ می‌کنه ﻭ می‌گه
-ﮔﻔﺘﻢ ﺟﯿﮕﺮﻩ، ﻧﮕﻔﺘﻢ می‌خواﻣﺶ!
ﺁﺭﻭﻡ می‌خندم ﻭ می‌گم
-ﺑﺎﺷﻪ، ﺣﺎﻻ ﮐﯿﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﻤﻨﯽ ﺻﻤﯿﻤﯿﻪ؟
-ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﻫﻤﺴﺮﺵ، ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﺍﺳﺪﯼ ﺯﺍﺩﻩ.
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ می‌گم: ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ؟!
دوباره به سمتش نگاه می‌کنم، اه! راست می‌گه چشماش مشکیه! این کامیاره نه سامیار!
ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﯾﮑﻢ مشکوک ﻧﮕﺎﻫﻢ می‌کنه ﻭ می‌گه
-ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ ﺭﻭ ﮐﺠﺎ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﯽ؟
-ﺗﻮ ﭘﺎﺳﺎﮊ (...)
-ﺁﺭﻩ خب، ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﺎﺭ می‌کنه
-کامیارم ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﺎﺭ می‌کنه؟
-ﻧﻪ، ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮﻩ، مدام ﺗﻮ ﺳﯿﺮ ﻭ ﺳﻔﺮ.
سرمو در تایید حرفش تکون می‌دم و ﺑﺎ ﺩﻗﺖ به کامیار نگاه می‌کنم، با اینکه ﮐﭗ ﺳﺎﻣﯿﺎﺭﻩ؛ اما ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺁﻗﺎﻣﻨﺸﺎنه تری داره، حتما اینطوری از هم تشخیص داده می‌شن! و البته رنگ چشم‌هاشون!
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﻤﻨﯽ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ کرد تا اینکه ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﺎ رسیدن، آقای بهمنی می‌گه
-ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﯿﮕﯽ می‌خوام یه عکس فوق العاده ﺍﺯ ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﺧﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﯼ.
-ﺳﻼﻡ، ﺑﻠﻪ ﺣﺘﻤﺎ.
کامیار به من نگاه می‌کنه و می‌گه
-ﺳﻼﻡ، ممنونم.
ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺧﯿﺮﻩ می‌شه، ﻣﻨﻢ کم نمی‌آرم و مثل خودش ﺑﻬﺶ ﺧﯿﺮﻩ می‌شم.. ﺟﺪﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭ می‌شه ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻓﻬﻤﯿﺪ، با ﺟﺬﺑﻪ‌ست!
با صدای آقای بهمنی چشم از هم می‌گیریم
-ﺧﺐ، ﻋﻠﯿﺮﺿﺎ ﺟﺎﻥ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺎ می‌ریم ﺑﺎﻻ.
وقتی از پله ها بالا می‌رفتن بازم بهش خیره شدم، چقدر شیک پوشه! یهو ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﺗﻮ ﭘﻬﻠﻮﻡ می‌زنه ﻭ می‌گه
-ﻣﺎﺗﺖ ﺑﺮﺩ؟! ﺑﺮﻭ بالا ﺿﺎﯾﻊ! ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩم رو ﺧﻮﺭﺩﯼ!
می‌خندم ﻭ آروم ﺭﻭ ﺷﻮﻧﺶ می‌زنم ﻭ می‌گم
-فقط فکرم مشغول ﺩﻭﻗﻠﻮ بودن ﺍﻭﻧﺎست!
ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ می‌زنه ﻭ با لحن مسخره‌ای میگه
-ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪ! ﺣﺎﻻ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺻﺪﺍﺕ ﻧﮑﺮﺩﻥ!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 19
محیا
کامیار ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ نشست، ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺭﻭ ﺑﺮمی‌دارم ﻭ ﺗﻨﻈﯿﻤﺶ می‌کنم.. عکس پرسنلی می‌خواد، با صدای آقا بهمنی به سمتش نگاه می‌کنم و به حرف‌هایش گوش می‌دم.
-ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﯿﮕﯽ! ﺟﺪﺍ از ﻋﮑﺲ ﭘﺮﺳﻨﻠﯽ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻋﮑﺲ ﺍﺯ کامیار جان به عنوان ﻧﻤﻮﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﺁﺗﻠﯿﻪ می‌خوام
بعد به کامیار نگاه می‌کنه و می‌گه: باشه؟
ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ یکم مکث می‌کنه و با یه نفس عمیق و لحنی که انگار چاره‌ی دیگه‌ای نداره و نمیتونه نه بگه، می‌گه
-باشه
ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﻤﻨﯽ ﺗﻨﻬﺎﻣﻮﻥ می‌ذاره، ﺧﺐ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺁﻣﺎﺩه‌ست، ﺭﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ تنظیم می‌کنم
-ﺁﻗﺎﯼ ﺍﺳﺪﯼ ﺯﺍﺩﻩ ﻟﻄﻔﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ کنین.
ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﻻ نگه می‌دارم ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﮕﺎﻩ می‌کنه، ﭼﯿﮏ ﭼﯿﮏ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﻋﮑﺲ می‌گیرم.. ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺭﻭ پایین می‌آرم ﻭ به عکس ها ﻧﮕﺎه می‌کنم، اِم خوب شدن!
-ﻣﻨﻮ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﻦ؟
بخاطر یهویی حرف زدنش، تو جام یه تکونی می‌خورم و ﮔﯿﺞ و پرسشی ﻧﮕﺎﻫﺶ می‌کنم!
-ﻓﺎﻣﯿﻠﯽ ﻣﻨﻮ ﺻﺪﺍ ﺯﺩﯾﻦ، پس شناختین
ﻧﻮﮎ ﺑﯿﻨﯽ‌ام رو می‌خارونم، همیشه وقتی ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ می‌شم این کارو می‌کنم!
-ﺑﻠﻪ، ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺗﻮ ﮐﺎﻓﻪ
-درسته، ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﭼﻄﻮﺭﻩ؟
-ﻣﻤﻨﻮﻥ، ﺧﻮﺑﻪ
-ﮐﺎﺭﺵ ﺣﺮﻑ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻢ ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﻩ!
ﺍﺣﺴﺎﺱ می‌کنم ﺷﯿﻄﻨﺖ ﺭﻭ می‌تونم تو ﭼﺸﻤﺎﺵ ببینم، منم با شیطنت جواب می‌دم
-ﻣﺎ ﮐﻼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩگی تو کارمون ﺣﺮﻓﻪ‌ﺍﯼ ﻫﺴﺘﯿﻢ!
ﺳﺮﯼ ﺗﮑﻮﻥ می‌ده ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭی ﺻﻨﺪﻟﯽ بلند می‌شه و می‌گه
-ﺧﺐ ﺳﺮﺍﻍ ﻋﮑﺲ‌ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪﯼ بریم، ﻣﻦ ﯾﮑﻢ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺍﺭﻡ.
-ﺣﺘﻤﺎ، ﮊﺳﺖ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ می‌گم ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﻦ ﻟﻄﻔﺎ.
-اگه ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮊﺳﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ‌ﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺰﺍﺭﯾﻦ ﻣﻤﻨﻮﻥ می‌شم.
ﺑﺎﺷﻪ‌ﺍﯼ می‌گم ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﮕﺎﻫﺶ می‌کنم، اول ﺩﮐﻤﻪ‌ﻫﺎﯼ ﮐﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ می‌کنه، ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﮐﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ عقب می‌فرسته ﻭ دستش رو ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ می‌ذاره، بعد ﺳﺮﺷﻮ ﮐﺞ می‌کنه که باعث می‌شه چند تار ﺍﺯ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﺭﻭی ﭘﯿﺸﻮﻧﯿﺶ بریزه، ﺩﺳﺖ راستش رو ﺭﻭی ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ می‌ذاره، ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﺎﺭﻭﻧﺪﻥ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ می‌زنه.
ﻟﻌﻨﺘﯽ! ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺬﺍﺏ ﺷﺪﻩ! ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺭﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺎﻻ می‌آرم، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ می‌شه!.. ﭼﯿﮏ ﭼﯿﮏ.
ﺳﺮﯾﻊ ژستش رو ﻋﻮﺽ می‌کنه، نمی‌دونم چرا ﻗﻠﺒﻢ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻗﻔﺴﻪ‌ﯼ ﺳﯿﻨﻪ‌ﺍﻡ ﻣﯽ‌ﮐﻮبه، ﺑﯿﻨﯽ ﺍﻡ ﺭﻭ می‌خارونم.. ﺍوه!
ﺩﺳﺘﺎﻡ ﯾﺦ شدن! ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ می‌کشم ﻭ ﺳﻌﯽ می‌کنم خودم رو ﺟﻤﻊ‌ﻭﺟﻮﺭ ﮐﻨﻢ، ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﯾﮑﻢ ﺿﺎﯾﻊ ﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻡ که ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﭼﺸﻢ ﺍﺯﻡ ﺑﺮ‌نمی‌داره.
ﭼﯿﮏ ﭼﯿﮏ، ا*و*ف! ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ، ﺑﺎ 5 ﺗﺎ ﮊﺳﺖ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯﺵ ﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﮐﺘﺶ ﺭﻭ می‌پوشه و ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﻦ میاد، منم دارم ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ می‌ذارم، ﺑﺎ ﻫﺮ ﻗﺪﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﺑﺮمی‌داره، انگار بهم استرس وارد می‌شه چون هی تپش قلبم بالا و بالاتر می‌ره، یعنی چی؟! چرا اینجوری شدم من؟! یعنی ازش خوشم اومده؟! تو یه نگاه؟! محیا! بی جنبه! خودتو جمع کن!
سرم رو پایین می‌اندازم که از حالت دگرگون صورتم لو نرم، ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﻣﯽ‌بینمش، ﺗﻮ ﺳﮑﻮﺕ فقط ﻧﮕﺎﻫﻢ می‌کنه، اینقدر طولانی ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ می‌ﮐﻨﻢ، نگاهم رو که می‌بینه حس می‌کنم لبخند می‌زنه، روی لـ*ـباش لبخندی نیست؛ اما ﭼﺸﻤﺎﺵ...!
بالاخره دست از جادو کردنم برمی‌داره و با یه ﺗﺸﮑﺮ آروم می‌ره.. ﭼﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺤﮑﻢ ﻭ ﮔﺮﻣﯽ داره! ﺗﺎ ﻟﺤﻈﻪ‌ﺍﯼ ﮐﻪ کامل ﺑﯿﺮﻭﻥ بره، ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﯽ‌ﺣﺮﻑ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ می‌کنم.
دستام رو روی صورتم می‌ذارم، اه! به سردی یخ هستن! من که اولین بارم نیست با یه پسر برخورد می‌کنم، نمی‌فهمم چرا اینطوری شدم؟!
ﺣﺲ می‌کنم.. حس می‌کنم یه حس‌هایی بهش پیدا کردم؛ ولی به این سرعت؟! بدون شناخت؟! اونم من که از همه ی پسرا فراریم؟!
***
امروز جمعه‌ست.. به دعوت دایی جان محمود به کوه و دشت اومدیم، تقریبا همه‌ی فامیل هستن و حسابی جمع جوونا شلوغ شده.
هرکسی مشغول به کاری هست، مامان‌ها مشغول آشپزی و حاضر کردن بساط کباب، از آقایون یه سری دنبال چوب برای درست کردن آتیش هستن یه سری هم دارن والیبال بازی می‌کنن.
از دخترا هم یه سری دارن بازی می‌کنن یه سری هم نشستن و فقط بقیه رو نگاه می‌کنن؛ اما من جزء هیچ کدومشون نیستم، فقط دنبال یه منظره فوق زیبا برای عکس گرفتن هستم.. یه چندتایی هم دیدم؛ اما گشنه‌ام، حال بلند شدن رو ندارم، صبحونه نخورده تو ماشین نشستم و الان عجیب دلم به سروصدا افتاده.. نه! نمیشه تحمل کرد! به سمت مامان می‌رم، ازش یه تیکه نون می‌گیرم و شروع به خوردن می‌کنم.
آخیش! دلم آروم گرفت.. دوربینم رو برمی‌دارم و به محض تنظیم کردن لنز، اول از خودمون شروع می‌کنم.. به سمت خانوم‌ها میرم، همگی درحالی که هر کدوم دستشون به کاری بنده با لبخند بهم خیره می‌شن و چیک.
از آقایون کنار آتیشی که تازه روشنش کردن عکس می‌گیرم و بعد سراغ ورزشکاران محترم می‌رم.. اول بدون اینکه بهشون بگم، چند تا ازشون عکس می‌گیرم و بعد زمانی که توپ بیرون افتاد، صداشون می‌کنم، کنار هم می‌ایستن و چیک.
خب حالا نوبتی هم باشه نوبت خودمه.. یکم از بقیه فاصله می‌گیرم و از هر جایی که خوشم میاد شروع می‌کنم به عکس گرفتن.
با دیدن شاخه خمیده و پر برگ یه درخت چشمام برق می‌زنن، پایه دوربین رو روی زمین می‌زارم و دوربین رو روش تنظیم می‌کنم، با روشن کردن تایمر، سریع به زیر درخت می‌رم و با یه لبخند بزرگ که دندونام مشخصه به دوربین زل می‌زنم و چیک.
به عکسی که گرفتم نگاه می‌کنم، وای خیلی قشنگ شده!
نگاهی به اطراف می‌کنم کسی نیست.. شالمو برمی‌دارم، گیس موهام رو از تو مانتوم در می‌آرم، جلوی موهام رو مرتب می‌کنم و دوباره تایمر دوربین رو روشن می‌کنم، سریع بین شاخه و برگ ها می‌رم و چیک...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 20
غذامون رو که خوردیم هرکسی یه طرف لم داد، حسابی خمار خواب شدند، چند نفری هم صدا خروپفشون بلند شده و از بس مدلش خنده داره، صدا خنده مارو در آورده.. دو ساعتی که گذشت به پیشنهاد دخترداییم آرزو تصمیم گرفتیم وسطی بازی کنیم.
من معمولا تو این بازی یا حال ندارم و همون اول توپ بهم می‌خوره و بیرون می‌رم یا اینکه آخرین نفر می‌شم، هی گل می‌گیرم و سوخت‌ها رو دوباره وسط می‌آرم.
الانم حس می‌کنم حال ندارم؛ اما همه خانوما وسط هستن و نرفتن من ضایع‌ست، پس منم می‌رم .. اینقدر زرنگ داریم که نیم ساعت اول بازی فقط الکی به این سمت و اون سمت می‌دویدم، تا اینکه توپ رسید دست پسرخالم سامان و نگاه خبیثش به من رسید.
هیچی دیگه! الان می‌خواد منو بزنه، یهو به یه سمت دیگه نگاه کرد! هه! به این کارش ترفند لوناردو می‌گه.. مثلا می‌خواد اینطوری من نفهمم هدفش منه و همون لحظه بیاد من رو بزنه، از اونجایی که نقشش رو فهمیدم خوب حواسم رو جمع می‌کنم.
درست حدس زدم، توپ به سمت پاهام می‌اومد، تو یه لحظه تصمیم گرفتم که بگیرمش.. سریع رو زمین نشستم و توپ خیلی راحت تو بـ*ـغلِ من جا گرفت.
صدای داد پسرا و سرزنش کردن سامان از یه طرف، صدای جیغ و سوت و ایول ایول گفتن دخترا از طرف دیگر، همه باهم بلند شدند.. منم خوشحال نیشم رو باز می‌کنم.
حس بد و بی‌حالی‌ای که داشتم با این اتفاق به کلی از بین رفت و با انرژی شروع به بازی می‌کنم.. آخرش هم ما خانوما برنده شدیم.
تصمیم گرفتیم بعد از اینجا کنار دریا هم بریم و غروب زیبای خورشید رو کنار ساحل تماشا کنیم برای همین همگی بلند شدیم، جمع کردیم و راه افتادیم.
جاده شلوغه و ماشین ها آروم حرکت می‌کنند.. شیشه ماشین رو پایین می‌آرم و دستم رو بیرون می‌برم، اه! چه هوایی! چه باد خنکی!.. چشمام رو می‌بندم، چند تار از موهام همراه باد می‌شن، مثل دستی نوازشگر رو صورتم می‌لغزن، خیلی لـ*ـذت بخش هست.
با کم شدن ترافیک و بالا رفتن سرعت ماشین‌ها شیشه رو بالا می‌آرم و تا ساحل فقط از پشت شیشه بیرون رو تماشا می‌کنم.. کنار دریا هم کلی عکس از دریا، خودم، بقیه و حتی سایه هامون می‌گیرم.
یکم پاچه شلوارم رو بالا می‌زنم، کفش هام رو درمی‌آرم و تو آب می‌رم.. دوربینم رو به بهار می‌دم تا ازم عکس بگیره، منم از اون عکس می‌گیرم.
برای شام از یه فلافلی که همون اطراف بود به تعداد همه فلافل گرفتیم و خوردیم.. پدر و مادرا دیگه خسته شده بودن و می‌گفتن که برگردیم؛ اما ما جوونا تصمیم گرفتیم پارک هم بریم.
همین که از بزرگ ترا جدا می‌شیم، پسرا به سرعت نور ما رو به پارک می‌رسونن.. روفرشی حصیری رو پهن می‌کنیم، دو تا از پسردایی هام می‌رن خوراکی بخرن، وقتی برگشتن چای و شیرینی هم گرفته بودن، تو هوای خنک پارک می‌چسبید، همگی مشغول به خوردن می‌شیم.
همون لحظه گوشی مهرداد زنگ می‌خوره، بلند می‌شه و چند قدمی از ما فاصله می‌گیره و مشغول صحبت می‌شه، به ساعت نگاه می‌کنم، 11 شب شده، یعنی کی بهش زنگ زده؟! مهرداد که برگشت دختر خالم الناز پیشنهاد داد جرات و حقیقت بازی کنیم.. خیلی تکراریه، داد همه در میاد؛ اما الناز می‌گه
-بیایین چیزای خنده دار بپرسیم یا جرات‌های باحال بگیم که از این فاز بی‌مزه‌اش بیاد بیرون
با موافقت همه، کنار هم به صورت دایره نشستیم و بطری آب معدنی رو خود الناز چرخوند.. سر بطری به سمت آرزو و تهش به سمت سجاد ایستاد
-جرات یا حقیقت؟
-حقیقت!
-تو جمع ما کی رو بیشتر از همه دوست داری؟
آرزو یکم من من کرد، در آخر به داداشش نگاه کرد و گفت
-‌آرمان
و بعد بطری رو چرخوند.. اینبار نوبت بهار و علی شد، بهار سوال پرسید و علی جرات رو انتخاب کرد
-لیست پیام‌های گوشیت رو بیار ببینم
صدای خنده جمع بلند می‌شه، پسرا علی رو اذیت می‌کنن؛ اما ناچارا گوشیش رو به سمت بهار می‌گیره، بهار هم با یه لبخند بزرگ تا می‌تونه فضولی می‌کنه.
بطری که چرخید، اینبار سهم سامان و علیرضا پسردایی‌هام شد.
-خب سامی بگو ببینم جرات یا جرات؟
همه خندیدیم، علیرضا با خنده جرات رو تکرار می‌کنه و سامان با بدجنسی می‌گه
-پاشو برقص
دوباره صدای خنده‌ی جمع بلند می‌شه، به حدی که مردم با تعجب مارو نگاه می‌کنن، خنده هامون که تموم شد، علیرضا هرکاری کرد از زیرش در بره، نتونست و بلند شد در حد 5 ثانیه خودشو تکون داد، که باعث خنده بیشتر ما شد و بلافاصله همراه مهرداد از جمع رفتن.
نگفتن کجا میرن؛ ولی از مسیری که می‌رفتن فهمیدم دارند به توالت میرن! بطری رو دوباره چرخوندن و اینبار قرعه به نام من افتاد.
متاسفانه شخص مقابلم سجاد هست، می‌دونم اگه بگم حقیقت می‌خواد بپرسه اسم عشق بچگی‌هام چیه؟ آخه بچه بودم همسایشون رو دوست داشتم، جز سجاد و بهار کسی دیگه‌ای نمی‌دونه.. اصلا نمی‌خوام آبرو من رو ببره پس ناچارا جرات رو انتخاب می‌کنم.
سجاد مثل این شخصیت‌های شرور قصه‌ها می‌خنده و می‌گه...
***
سامیار
با اعصابی داغون به سمت خونم می‌رفتم که از پاساژ زنگ زدن، گفتن بابا اونجاست و با من کار داره! مجبور شدم به سمت پاساژ برم.
به محض رسیدن محمودی رو دیدم، یکی از رقیب‌های باباست، چون متوجه من شده بود به سمتش رفتم و باهاش حرف زدم و بعد به اتاقم رفتم.
وارد اتاقم می‌شم، بابا روی صندلی من نشسته و منتظر منه، قبل از اینکه چیزی بگم، می‌گه
-محمودی رو دیدی؟ بابک رو چی؟؟
-محمودی آره؛ ولی بابک نه، اینجا قرار داشتین؟!
نگاهش رو ازم می‌گیره و به بیرون پنجره اتاقم خیره می‌شه و با مکث می‌گه
-یک پیشنهاد برام داشت!
اول تعجب می‌کنم و بعد با خنده می‌گم
-پیشنهاد؟! اونم محمودی؟! به شما؟!
بابا یه سری به نشانه تایید تکون می‌ده و می‌گه
-ازم خواسته باهاش شریک بشم... یک محموله بزرگ داره می‌فرسته، از چند راه مختلف، زمینی و دریایی.
کنارش می‌ایستم و جدی می‌گم
-محمودی مرد شراکت نیست، حداقل نه برای ما.
بابا سکوت کرده، این‌بار عصبی و با حرص می‌گم
-اون پسرش بابک! می‌دونین که آبم باهاش تو یک جوب نمی‌ره! من که نیستم!
برمی‌گرده و چند ثانیه نگاهم می‌کنه و می‌گه
-باشه.. باید از کامیار هم بپرسم.
پوزخند می‌زنم و می‌گم
-کامیار با شما مشکل داره چه برسه با محمودی!
بابا چیزی نمی‌گه و می‌ره.. فکر اینکه بخوام با بابک کار کنم عصبانیم می‌کنه، اون لعنتی به همه چیز چشم داره و بارها بخاطرش ضرر مالی دادم... اصلا و ابدا من باهاش همکاری نمی‌کنم، خودش، محموله و سودش همه باهم یک جا به درک!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 21
محیا

سجاد مثل این شخصیت‌های شرور قصه‌ها می‌خنده و می‌گه
-خب! که جرات؟! باش. اون بوگاتی رو می‌بینی؟
به پشت سرم اشاره کرد، برمی‌گردم و به ماشینی که گفت نگاه می‌کنم
-خب؟!
-راننده اش همین الان با یه لیوان قهوه رفت تو ماشینش نشست.. می‌ری برام اون قهوه رو می‌آری.
برای یه لحظه همه ساکت شدیم، منم با تعجب خیلی زیاد نگاهش می‌کنم، کاملا قفل کردم! این الان چی گفت ؟!
-سجاد! هیچ معلوم هست چی می‌گی؟! ازین کارای مسخره نداریم!
سامان بود که با اخم این حرفا رو زد.. پشت سر سامان صدای اعتراض بقیه هم بلند می‌شه، بهار می‌گه
-یا عوضش کن یا محیا حقیقت می‌گه.
سجاد خبیث نگاهم می‌کنه و می‌گه
-می‌تونی حقیقت بگی محیا، بپرسم؟!
آب دهانم رو با صدا قورت می‌دم.. درست حدس زده بودم می‌خواد همون سوال احمقانه رو بپرسه، نمی‌تونم بزارم به همین راحتی من رو مسخره کنه، چاره‌ای نیست!
-قبوله
صدای اعتراض جمع دوباره بلند می‌شه، اینبار با من صحبت می‌کنن؛ اما من قبل از اینکه پشیمون بشم، سریع از جام بلند می‌شم.
خم می‌شم تا کفش‌هام رو بپوشم، همین که سر بلند می‌کنم، آرمان رو می‌بینم که با اخم جلوم ایستاده.
-بشین ببینم! می‌دونی داری چیکار می‌کنی؟!
-آره آرمان! چیزی نیست، زود میام.
-لازم نکرده! برو بشین، مهرداد بفهمه همَمون رو با سجاد باهم می‌زنه.
با یه لبخند که فقط برای گول زدن آرمان هست، نگاهش می‌کنم
-نترس! تا یک دقیقه دیگه اینجام.
دیگه نشنیدم چی می‌گه، تند به سمت ماشین می‌رم.. یه لحظه به پشت سرم نگاه می‌کنم، سجاد دست آرمان رو گرفته تا دنبالم نیاد، بقیه هم با تعجب یا با ترس به من نگاه می‌کنن، مهرداد هنوز نیومده؛ اما هر لحظه ممکنه بیاد، پس باید سریع برگردم.
آه! نمی‌دونم چی بگم ؟! اصلا به چه بهونه‌ای بشینم؟! وای خدا خودت یه جوری جورش کن! باید نقش یه دختر پرو رو بازی کنم تا بتونم قهوه رو بگیرم، خدا لعنتت کنه سجاد! ببین به چه کاری مجبور شدم؟!
دیگه به ماشین رسیدم، یه نفس عمیق می‌کشم و زیر لـ*ـب بسم الله‌ای می‌گم و در ماشین رو باز می‌کنم و تو ماشین می‌شینم
-سلام دوستم، کجا موندی تو؟! خیلی منتظرت موندما!..
همین طوری الکی شروع کردم به حرف زدن، می‌خواستم حضورم تو ماشین رو اینجوری رفع رجوع کنم؛ اما به محض نگاه کردن به راننده نطقم کور می‌شه.
همه چیز از ذهنم پاک می‌شه، حتی نمی‌دونم کیم؟! چیم؟! اینجا چیکار می‌کنم؟! با اون چشم‌های آبی رنگش بهم زل زده، اونم انگاری تعجب کرده.
برای اولین باره که متوجه رنگ سرد چشماش می‌شم، یه جریان برق آسایی به بدنم منتقل می‌شه.. اصلا نمی‌فهمم تو چه موقعیتی هستم؟!
سامیار زودتر از من به خودش میاد، ماشین رو روشن می‌کنه و راه می‌افته، من هنوز مثل یه مجسمه فقط بهش خیره هستم.
با صدای زنگ گوشیم از حالت مجسمه بودن بیرون میام؛ اما هنوز متوجه اطرافم نشدم، گوشیم رو از جیبم بیرون می‌آرم، شماره آرمان روش افتاده.
با دیدن اسم آرمان انگار مغزم برگشت به تنظیمات اولیه کارخانه! و یادم میاد چرا این جام! با ترس بهش نگاه می‌کنم!
-تو؟! تو اینجا چیکار می‌کنی؟!
سامیار با لبخند نگاهم می‌کنه و می‌گه
-تو، تو ماشین منی! بعد از من می‌پرسی اینجا چیکار می‌کنم؟!
راست می‌گه! نگاهم به خیابون می‌افته و متوجه حرکت ماشین می‌شم، برمی‌گردم و با ترس بیشتری به سامیار نگاه می‌کنم، این الان منو کجا داره می‌بره؟!
-هی! منو کجا داری می‌بری؟!
دوباره گوشیم زنگ می‌خوره، وای! بچه ها حتما حسابی نگرانم شدن! می‌خوام گوشیم رو جواب بدم که سامیار از دستم می‌کشه و خاموشش می‌کنه، با دهن باز نگاهش می‌کنم! این الان چیکار کرد؟!
-چرا گوشیم رو خاموش کردی؟! نگه دار این لعنتی رو ببینم! (داد زدم) سامیار نگه دار!
بالاخره نگه می‌داره، خیلی خونسرد برمی‌گرده و نگاهم می‌کنه، قلبم به شدت می‌تپه، تند نفس می‌کشم، آروم می‌گم
-منو برگردون!
سامیار عمیق نگاهم می‌کنه و می‌گه
-اوکی؛ ولی شرط داره!
حرصم می‌گیره، همیشه یه شرطی داره برای گفتن!
-چی؟! باز می‌خوای شماره بدم ؟!
-نه، خودتو می‌خوام.
***
سامیار
به محض رسیدنم به خونه روی کاناپه لم می‌دم و به اتفاقات چند ساعت پیش فکر می‌کنم، ناخودآگاه لبخند می‌زنم، این دختر واقعا برام شیرینه! نفس راحتی می‌کشم و تو دلم می‌گم " دلم می‌خواد مزه ات کنم.. یعنی به همین شیرینی هستی؟!"
-کاری که گفتم رو کردی؟
با صدای بابا چشمام رو باز می‌کنم، روی کاناپه می‌شینم و با یه لبخند بزرگ می‌گم
-بله! موش تو تله افتاد!
بابا بلند می‌خنده و می‌گه
-حالا به حرفم رسیدی؟ من این جماعت رو می‌شناسم، خب؟
-هیچ، بهش گفتم من بهت علاقه پیدا کردم، جدی‌ام و این حرفا، خلاصه باور کرد! ولی برادره بد نگام می‌کرد!
-مهم نیست، با پدرش می‌گم تماس بگیرن و برای آخر هفته قرار خواستگاری بزارن.
بابا اینو گفت و خواست به اتاقش برگرده که صداش می‌کنم و می‌گم
-برام شر نمی‌شه؟!
یکم جدی نگاهم می‌کنه و بعد با عصاش چندبار روی زمین می‌زنه و می‌گه
-مگه اولین بارته؟!
-نه؛ ولی هیچ وقت من دنبال دختری نبودم! خواستگاری هم که اصلا!
بابا می‌خنده و همین‌طور که به سمت اتاقش می‌ره، می‌گه
-طبق نقشه‌ام پیش برو، دختره می‌افته دنبالت پسر!
از حرفی که زد خوشم میاد و لبخند می‌زنم، آره تا چند وقت دیگه تو دنبال من می‌افتی و من همه اون تحقیرهاتو جبران می‌کنم! پوزخند می‌زنم و دوباره روی کاناپه دراز می‌کشم.
گور خودت رو همون روزی که جلوی عکاسی من رو نادیده گرفتی و یک تاکسی رو به من و ماشینم ترجیح دادی کندی!
یک روز می‌رسه که تو دنبال من باشی! بابا راست می‌گه، هر آدمی رام شدنیه فقط باید راهش رو بلد باشی! بالاخره نوبت منم می‌رسه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 22
سامیار
جلوی آینده می‌رم و یقه کتم رو درست می‌کنم و به خودم عطر می‌زنم، این عطر مخصوص این شباست! با تصور لحظه‌هایی که می‌تونم امشب داشته باشم، می‌خندم و موهای لـ*ـخت و قهوه‌ایم رو مرتب می‌کنم.
گوشیم زنگ می‌خوره، برمی‌دارمش، با تعجب چند ثانیه‌ای به اسم کامیار روی گوشیم خیره می‌شم و جواب می‌دم!
-چه عجب بابا! یاد من افتادی!
-کجایی سامیار؟
-دارم می‌رم مهمونی.
-آدرس بده.
دستم رو که درحال مرتب کردن لباسمه حرکت نمی‌دم و با تعجب به تصویر خودم تو آینه نگاه می‌کنم.. این الان گفت آدرس؟ اونم آدرس مهمونی؟!
-کامیار خوبی؟!
-کارت دارم، باید همین امشب ببینمت، برام اس کن.
بدون اینکه منتظر جواب من باشه، قطع کرد! خیلی عجیب شده این قُلم‌‌‌! براش آدرس رو می‌فرستم و به راننده می‌گم من رو برسونه، مطمئنا امشب من حال رانندگی رو ندارم!
***
همین که راننده جلوی عمارت مهمونی نگه داشت در سمت من باز شد و کامیار تو ماشین نشست و به راننده گفت از ماشین پیاده بشه. فورا می‌پرسم:
-چیشده کامی؟!
-تو چیکار داری می‌کنی؟!
-چیو چیکار می‌کنم؟!
با اخم نگاهم می‌کنه و می‌گه
-دیشب کجا بودی؟
-خونه، چطور؟!
با حرص می‌گه
-راسته می‌خوای بری خواستگاری؟!
آها حالا فهمیدم قضیه چیه! می‌خندم و روی شونه‌اش می‌زنم و می‌گم
-آره، کی بهت گفت؟!
-پدر، باورم نمی‌شه سامیار!
-حق داری! ولی واقعا می‌خوام اینکار رو بکنم.
با مکث می‌گه
-سامیار راستش رو بگو.
می‌خندم و می‌گم
-فقط می‌خوام امتحانش کنم، بعدش جدا می‌شم و می‌اندازمش دور!
با ناباوری نگاهم می‌کنه.
-جدی که نمی‌گی؟
-کاملا جدی‌ام، اتفاقا بابا راهنماییم کرد!
اخم‌هاش به شدت توهم می‌ره و می‌گه
-بعید می‌دونم بتونی، بیخیال شو، برات دردسر می‌شه.
-خودمم همین فکر رو می‌کردم؛ اما حالا می‌دونم باید چیکار کنم.
یکم مکث می‌کنه و با یه لحن جدی بدون اینکه نگاهم کنه، می‌گه
-دارم بهت هشدار می‌دم، خودت می‌دونی!
سری در تایید حرفش تکون می‌دم و می‌گم
-نگران من نباش، حواسم هست.
سرش رو به معنی باشه تکون می‌ده؛ اما کلافه ست!
-من برم.
با شیطنت نگاهش می‌کنم و می‌گم
-هنوز با سوگلی؟! تو که اینقدر بهش تعهد داری چرا باهاش ازدواج نمی‌کنی؟!
همینطور که داره از ماشین پیاده می‌شه، می‌گه
-به تو ربطی نداره!
بلند می‌خندم.
-بیا خوش می‌گذره، زنگ بزن سوگلت هم بیاد!
بدون اینکه جوابم رو بده سوار ماشینش می‌شه و می‌ره.. بیخیالش! راننده رو صدا می‌کنم که داخل بریم.
***
کامیار
همین که از محل مهمونی دور شدم، گوشیم زنگ خورد. فوری جواب می‌دم و بی مقدمه می‌گم!
-حدسم درست بود، کامران!
کامران چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنه و یک نفس عمیق می‌کشه و می‌گه
-به مهرداد نگو، خودم یه کاریش می‌کنم
بل ناراحتی و کلافه می‌گم
-باشه، کاری نداری؟
صدای زمزمه‌ی رو می‌شنوم و بعد کامران می‌گه
- کامیار سرهنگ می‌گه باید برگردی خونه‌ات.
اخم می‌کنم و پام رو روی پدال گ*از فشار می‌دم و سرعتم رو بالا می‌برم.
-به خاطر محافظت از اون دختر؟
-آره.
باشه‌ای می‌گم و تماس رو قطع می‌کنم، کلافه دستم رو چندبار تو موهای قهوه‌ایم می‌کشم.. به خودم می‌گم " نباید بذاری یک سوگل دیگه بمیره، این بار دیگه نه! سرهنگ هم که موافقه!" با تکرار اسم سوگل تو ذهنم صداش تو گوشم پیچید.
" کامی منو ببین" ( چقدر اون لباس بهش می‌اومد)
" من خودم میرم خونه.. تو دیگه نیا دنبالم خسته‌ای" ( باید می‌اومدم، الان یه عمره خسته‌ام)
" کامیار! " صدای جیغش! آخری باری که صدام کرد! آخرین بار!
با حرص چند بار روی فرمون ماشین می‌زنم، به خودم می‌گم" دیگه قرار نیست اون اتفاقا تکرار بشه" و سعی می کنم با چندتا نفس عمیق خودم رو آروم کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 23
کامیار

رو مبل نشستم و یه سکه رو دارم روی میز می‌چرخونم، از صداش خوشم میاد. گوشیم شروع می‌کنه به لرزیدن، اولش فکر می‌کنم پیامه؛ اما با ادامه لرزش متوجه می‌شوم داره زنگ می‌خوره!
اسم سوگل روی صفحه بهم چشمک می‌زنه! دلم برای یه لحظه می‌لرزه، هنوز عادت نکردم به نبودنت! به اینکه الناز با خط تو زنگ می‌زنه!
-سلام کامیار
-سلام ال، خوبی؟
بخاطر "ال" صدا کردنش می‌خنده و می‌گه
-خونتی؟
-آره، میای اینجا؟
-هوم! بیام؟
-بیا، برام کاپوچینو‌های مخصوصت رو هم بیار.
-باشه، من شام نخوردما.
-شام دارم، بیا.
دوباره می‌خنده و خداحافظی می‌کنه. چه خوب که تنها نیستم، بعد از تمام فکر و مشغله‌های امروزم واقعا نیاز داشتم با یکی حرف بزنم. اسم سوگل و تصویرش به ذهنم اومد؛ اما بازم با خودم تکرار کردم، اون نیست! دیگه نیست کامیار!
برام عشق نبود یه دوست بود، یکی که اگه بود شاید عاشقش هم می‌شدم بس که دوست‌داشتنی بود!
***
محیا
زیر چشمی به مهرداد نگاه می‌کنم، خیلی عصبیه و جرات زدن هیچ حرفی رو ندارم! داریم با سرعت به سمت خونه می‌ریم.
گوشیم زنگ می‌خوره،همین که از داخل کیفم بیرون می‌آرمش و به صفحه‌اش نگاه می‌کنم، صدای عصبی مهرداد بلند می‌شه
-کیه؟!
به حدی بلند و خشن گفت که از ترس تو جام تکون می‌خورم، با لکنت می‌گم
-بهار!
-زود جواب بده، زود هم قطع کن.
به اخم‌هاش نگاه می‌کنم، زیر لـ*ـب چشمی می‌گم و تماس رو جواب می‌دم
-الو؟ محیا؟
-جانم؟
-وای محی! زنده ای؟
-اوهوم
صدای آرمان رو میشنوم " بپرس خوبه؟ مهرداد نزدتش؟! "
-محی مهرداد زد تورو؟؟
-نه. چقدر شلوغه، کجای؟
-سجاد رو بیمارستان آوردیم، دکتر میگه دماغش شکسته!
آب دهنم رو قورت می‌دم و به مهرداد نگاه می‌کنم، اونم با اخم گاهی به من و گاهی به جاده نگاه می‌کنه.
-محیا بنظرت به بابات می‌گه؟
-نمی‌دونم! نزدیک خونه‌ایم.
-نمی‌تونی حرف بزنی؟
-آره، خداحافظ.
تماس رو که قطع می‌کنم، مهرداد برمی‌گرده و یک نگاه تیز بهم می‌کنه و می‌گه
-چی ‌می‌گفت؟
-هیچی، پرسید رسیدیم خونه یا نه؟ بعدشم گفت س..
نذاشت کامل بگم سجاد و داد زد
-اسمشو نشنوم دیگه، اون پسره رو هم هر وقت دیدی، میای بهم می‌گی، فهمیدی؟
سرم رو به معنی آره تکون می‌دم، چقدر هیولا شده! ا*و*ف!
این قیافه‌ای که این به خودش گرفته، یعنی همین که به خونه برسیم همه چیز رو کف دست بابام می‌زاره! بابامم که بدتر از مهرداد، خدایا آش نخورده و دهن سوخته؟! پسر مردم اومد گفت عشق من شدی محیا، بی تو هرگز! والا بخدا! تو که شاهد بودی! هوم؟ اتفاقی نیفتاده که این شاخ می‌زنه!
بعد از قرنی یکی از من خوشش اومد! خدایا! جان من جورش کن! چشماش لامصب منو گرفت!
-هوی! باتواما، پیاده شو.
تو دلم گفتم هوی تو حلقت! داداش هم داداش‌های قدیم! نمی‌زاره تو فکرمم با یارو باشم!
***
برخلاف تصورم وقتی به خونه رسیدیم، مهرداد بدون هیچ حرفی به سرعت به اتاقش می‌ره، منم در رو می‌بندم و آروم آروم دارم به سمت اتاقم می‌رم که در اتاق مامان اینا باز می‌شه و مامان بیرون میاد و می‌گه
-محیا! چقدر دیر کردین! مهرداد کو؟
از ظاهرش مشخصه خواب بوده و از صدای ما بلند شده، موهای لـ*ـخت و طلاییش نامرتب دورش ریخته و لباس راحتی پوشیده.
-پیش بچه ها بودیم دیگه! مهردادم تو اتاقه، منم برم، شب بخیر.
سرش رو در تایید حرفام تکون می‌ده و شب بخیری می‌گه و به اتاقش برمی‌گرده، از پله ها بالا و به سمت اتاقم می‌رم؛ اما با شنیدن صدای زمزمه‌ای از اتاق مهرداد، آروم به سمت در اتاقش می‌رم.
گوشم رو به در می‌چسبونم؛ ولی هیچی از حرفاش نمی‌فهمم، فقط می‌دونم که داره با کسی حرف می‌زنه.
بیخیال می‌شم و به اتاقم می‌رم. اول کش موهام رو باز می‌کنم و چند بار دستام رو لا‌به‌لای موهای قهوه‌ای و لـ*ـختم می‌برم، آخیش!
لباسم رو عوض می‌کنم و با اینکه خسته‌ام؛ اما از اتاقم بیرون می‌رم تا به روشویی برم و مسواک بزنم. برق روشویی رو روشن می‌کنم و در رو می‌بندم.
لامپ روشویی بالای آینه است، بخاطر نور مستقیمش رنگ قهوه ای چشمام خودش رو نشون می‌دن وگرنه اینقدر تیره‌ان که تو حالت عادی مشکی به‌نظر میان!
مسواک زدنم که تموم می‌شه، در رو باز می‌کنم تا بیرون برم که با مهرداد روبه‌رو می‌شم. با اخم جلوی در ایستاده، این چرا اینطوری می‌کنه! یعنی نباید خواستگار برای من بیاد؟! ای‌بابا!
بی حرف کنار می‌رم تا وارد روشویی بشه، با تاسف به در بسته نگاه می‌کنم و سرم رو تکون می‌دم و به اتاقم برمی‌گردم و می‌خوابم!
***
صبح به مریم زنگ می‌زنم و براش تعریف می‌کنم چی‌شده! مریم با تعجب می‌گه
-یعنی بهت گفت ازت خوشش اومده؟! و اینقدر جدیه که داره میاد خواستگاری؟!
-آره! خیلی برام عجیب بود! گفت دیده من اهل دوستی نیستم می‌خواد بیاد با خانواده‌ام حرف بزنه.
-تو چی گفتی؟!
-خیلی عادی تایید کردم و گفتم بیا.
-به نظرت پسر خوبیه؟!
-نمی‌دونم، دیگه این رو بابام باید راجبش تحقیق کنه؛ ولی راستش با این پیشنهادی که داد به چشمم اومد. همین که این چیزا رو می‌فهمه نشونه‌ی خوبیه.
-اوهوم! اگه همه چیزش خوب باشه قبول می‌کنی؟!
-نمی‌دونم؛ ولی مهرداد اصلا راضی نیست. خیلی بد برخورد کرد، تازه سجاد رو هم زد. دماغش شکسته!
مریم می خنده و می‌گه
-اون که حقش بود؛ اما نمی‌دونستم مهرداد اینقدر بهت وابسته‌ست!
-خودمم نمی‌دونستم!
اینبار هردومون می‌خندیم. حرفامون که تموم می‌شه باهاش خداحافظی می‌کنم و می‌رم آشپزخانه تا به مامان کمک کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 24
کامیار

چشم از مانیتور برمی‌دارم و به منشیم زنگ می‌زنم و می‌گم
-لیست هارو آماده کردی؟
-بله قربان، بیارمش؟
همون موقع گوشیم روی میز ویبره می‌ره.
-آره، یه قهوه هم می‌خوام.
به صفحه گوشی نگاه می‌کنم، اسم رفیق روش افتاده، یعنی کامرانه! صدای منشی توی گوشی می‌پیچه
-چشم قربان.
تلفن رو قطع می‌کنم و به گوشیم جواب می‌دم.
-الو؟ سلام.
-سلام کامیار، کجایی؟
-شرکت، چطور؟
-مهرداد بهم زنگ زد. خیلی عصبیه! باهاش قرار گذاشتم برای 1ساعت دیگه، میای؟
منشی وارد می‌شه و لیست رو روی میز می‌زاره، سرم رو براش به نشانه تایید تکون می‌دم تا بره، آبدارچی شرکت هم همون موقع میاد و قهوه برام میاره.
می‌تونم حدس بزنم دلیل این قرار و عصبانیت مهرداد چیه! حق هم داره! به ساعت نگاه می‌کنم، وقت دارم و می‌تونم برم. پس نفس عمیقی می‌کشم و می‌گم
-برام آدرس رو بفرست، میام.
ازش خداحافظی می‌کنم و قهوه‌ام رو یک دفعه سر‌می‌کشم. باید هرطور شده مهرداد رو آروم کنیم، وگرنه ممکنه همه چیز بهم بریزه.
***
من، کامران و مهرداد کنار هم دور یک میز نشستیم، مهرداد با اخم بهمون نگاه می‌کنه و حاضر نیست به هیچ عنوان کوتاه بیاد، کامران سعی کرد یکم شرایط رو برای مهرداد توضیح بده و حالا منم باید در تایید حرف‌های کامران یه چیزی بگم.
کمی از قهوه‌ام رو می‌خورم و دستام رو روی میز بهم گره می‌زنم و صداش می‌کنم، وقتی بهم نگاه می‌کنه، می‌گم
-ببین مهرداد می‌فهمم خواهرته و برات عزیزه و دوست داری به هر قیمتی شده مراقبش باشی؛ اما باور کن هر حرکت اشتباهی ممکنه تمام زحمات این 2سال گذشته رو از بین ببره.
مهرداد با عصبانیت بهم نگاه می‌کنه و می‌گه
-از من چه توقعی دارین؟! قبول کنم خواهرم بدبخت شه؟! چه تضمینی هست اتفاقی براش نیافته؟!
حق داشت، به کامران نگاه کردم. کامران گلویی صاف می‌کنه، می‌گه
-مهرداد ما امنیت خواهرت رو تضمین می‌کنیم.
مهرداد پوزخندی می‌زنه و می‌گه
-چطوری؟! مثل همه‌ی اون دخترایی که فرستاده شدن و شما هیچ کاری نکردین؟
کامران عصبی می‌شه و می‌گه
-همه تلاشمون تو این مدت برای جلوگیری از تمام کارای اوناست نه فقط قاچاق دخترا، فکر می‌کنی بدترین کارشون اینه؟! خیلی خوش‌خیالی برادر ِمن، هه!
مهرداد اخماش از هم باز می‌شه، کلافه دستی به موهای مشکیش می‌کشه و می‌گه
-نگرانم، خیلی نگرانم! دست خودم نیست!
درکش می‌کنم، یاد سوگل می‌افتم و با تعصب و جدی می‌گم
-من بخاطر خواهرت و مراقبت از اون دارم به خونه برمی‌گردم، مهرداد! ما الان تو موقعیت حساسی هستیم و نمی‌تونیم ریسک کنیم، کوچک ترین چیزی می‌تونه اونا رو حساس کنه و این یعنی باخت، بهمون اعتماد کن، اصلا من شخصاً بهت قول می‌دم.
مهرداد چند لحظه‌ای به چشمام خیره می‌شه، منم سعی می‌کنم با چشمام حسم رو بهش منتقل کنم، انگار موفق شدم، چون لبخند می‌زنه. با دستش چند ضربه به روی شونم می‌زنه و می‌گه
-بهت اعتماد می‌کنم، خواهش می‌کنم مراقبش باش.
منم بهش لبخند می‌زنم و ناخودآگاه می‌گم
-بیشتر از جونم مراقبشم.
مهرداد نفس راحتی می‌کشه، کامران دوباره شروع می‌کنه به هماهنگ کردن باهاش و من به فکر فرو می‌رم. چرا این حرف رو زدم؟! چرا گفتم بیشتر از جونم؟! یعنی بخاطر خاطره‌ی تلخم از سوگل بود؟! نمی‌فهمم واقعا!
***
سامیار
تو پاساژ هستم. خیلی آزار دهنده‌ست؛ اما باید تحمل کنم، بابا گفته باید پسر خوبی باشم که قبولم کنن، اگه این کشش لعنتی به محیا نبود الان مجبور نبودم اینجا باشم، آه!
کلافه دستی داخل موهای قهوه‌ایم می‌کشم و چند بار صندلیم رو می‌چرخونم و به خودم می‌گم « فقط یه مدت کوتاهه، تحمل کن! » چشمام رو می‌بندم و سعی می‌کنم ذهنم رو منحرف کنم؛ اما.. نفسم رو محکم بیرون می‌دم، نه! اینطوری نمی‌شه! بدجوری دلم می‌خوادش!
گوشیم رو برمی‌دارم و به تنها کسی که می‌تونم بدون ترس باهاش وقت بگذرونم «آنا» زنگ می‌زنم. به محض جواب دادنش با لحنی که همیشه برای اغوای دخترا به کار می‌برم صداش می‌زنم. یکم مکث می‌کنه و می‌گه
-سامی؟! تویی؟
-هوم، آنا!
-قربون آنا گفتنت، بیام؟
بخاطر اشوه کلامش و هوش بالاش تو فهمیدن دلیل زنگ زدنم بهش، پوزخندی رو لـ*ـبم میاد.
-هنوز قرصه دهنت؟
می‌خنده و می‌گه
-برای تو آره.
-آدرس می‌فرستم بیا؛ اما یه تیپ رسمی بزن، نمی‌خوام کسی بفهمه برای چی میای.
بلند‌تر و با ناز‌تر می‌خنده و می‌گه
-اینا رو هم حساب می‌کنی دیگه؟
-خودت چی فکر می‌کنی؟
-حله، میام.
قطع می‌کنم و زنگ می‌زنم به منشی
- خانوم رحیمی، تا چند دقیقه دیگه قراره یه مشتری برام بیاد، راهنماییش می‌کنی و تا وقتی جلسمون تموم نشده نمی‌خوام کسی مزاحم شه، حتی تلفن هم وصل نمی‌کنی، برای پذیرایی هم خودم بهت خبر می‌دم. فهمیدی؟
-بله قربان
-خوبه
تلفن رو قطع می‌کنم و سمت اتاق استراحتم می‌رم، در کشویی و شیشه‌ایش رو تا ته می‌کشم. وارد اتاق می‌شم، کتم رو در‌می‌آرم و روی دسته صندلی پرت می‌کنم ، آروم آروم دکمه های بلوزم رو باز می‌کنم و درش می‌آرم و اونم روی کتم پرت می‌کنم.
جلوی آینه قدی می‌ایستم و به خودم نگاه می‌کنم. برخلاف کامیار من خیلی روی ب*دن‌سازیم متمرکز شدم و خیلی از دخترا چشمشون دنبالمه، البته همه جز محیا!
دستام رو دو طرف آینه می‌زارم، سرم رو به آینه تکیه می‌دم، تو دلم میگم «محیا، محیا، محیا! فقط یک بار مزه‌ات کنم! فقط یک بار! مطمئناً این عطش لعنتی تموم می‌شه و اون وقته که تلافی می‌کنم».
لبخند می‌زنم و گوشیم رو برمی‌دارم تا آدرس رو بفرستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
آخرین ویرایش:
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت26
کامیار

با رفتن سامیار و محیا به حیاط، آروم از جام بلند می‌شم و به سمت پنجره‌ای که به حیاط دید داره، می‌رم. نمی‌دونم چرا استرس دارم! یعنی نمی‌دونم دلیل استرسم چیه! محیا؟ یا ماموریت؟!
با حس کردن، اومدن کسی کنار خودم به سمت چپم نگاه می‌کنم، مهرداد! به چهره‌اش نگاه می‌کنم، با اخم به اون دونفر ذل زده!
-اگه محیا بگه نه، بازهم همه چی خ*را*ب می‌شه؟!
نگرانیش رو درک می‌کنم.
-اون وقت سامیار تا راضیش نکنه، بی‌خیالش نمی‌شه!
آهی می‌کشه و به من نگاه می‌کنه.
-تقصیر خودمه، من محیا رو با خودم بردم پاساژ و اونجا داداشت برای اولین بار محیا رو دید. اگه نبرده بودمش، این اتفاق‌ها نمی‌افتاد.
-خودت رو سرزنش نکن، به جاش هم تو مراقب باش، هم من مراقبم.
بهش لبخند می‌زنم، اونم لبخند کوچیکی می‌زنه و می‌گه
-ازت خوشم میاد! با اینکه خانواده‌ات هستن، همین که می‌خوای جلوشون رو بگیری باعث می‌شه بتونم بهت اعتماد کنم. اگه جواب محیا مثبت باشه می‌دونم که پاش به خونتون باز می‌شه ( پوزخند می‌زنه) مثلا نامزد بشن. اون وقته که می‌سپارمش به تو.
رو شونه‌اش می‌زنم و می‌گم
-بهتره که جوابش مثبت باشه، اون موقع هردومون می‌تونیم مراقب باشیم؛ اما اگه منفی باشه، همیشه نگران و مضطرب برای سلامتی خواهرت می‌شیم! بهم اعتماد کن! این به نفعشه!
سری به تایید حرفم تکون می‌ده و به اونا نگاه می‌کنه، بازم یه مسئولیت دیگه، این مهرداد نیست که باعث آشنایی سامیار با محیا شده، من بودم! مقصر منم!
یک بار سوگل بخاطر من با سامیار آشنا شد و همون یک بار باعث شد تمام این مدت به خودم و خانواده‌ام لعنت بفرستم! هنوز ب*دن سلاخی شده‌اش جلو چشممه!
من بد بودم، شاید بدتر از سامیار که تقاص کارام این شد که سوگل عزیزم، تنها دختری که فقط باهاش دوست بودم رو اینطور از دست بدم، سامیار نمی‌دونه؛ اما پدرم..!
رد کردن سامیار تو جشن تولدمون، جلوی چشم پدرم حکم مرگش رو امضا کرد. سوگل مُرد؛ چون با من آشنا شد! چون من به جشن تولدم دعوتش کردم! چون من اصرار کردم بیاد! چون من تا خرخره خوردم و یادم رفت اون جز من کسی رو نمی‌شناسه!
تقصیر منه! تقصیر منه که سوگل دیگه نیست!
درست 1 ماه بعد از جشن تولد، وقتی سامیار کلافه شد از رد شدنش از سمت سوگل و رفت خارج، اون وقت چی‌شد؟! سوگل درست زمانی که داشت با من حرف می‌زد، دزدیده شد! نتونستم پیداش کنم، کلافه بودم، اینجا بود که کامران سراغم اومد، سوگل رو برام پیدا کرده بود؛ اما اعضای بدنش رو..!
با یادآوری اون خاطره‌ای ِ تلخ ِ لعنتی دستام رو تو جیبم مشت می‌کنم، از زور اشک نریختن، می‌دونم چشمام قرمز شدن.
همون لحظه سامیار و محیا بلند می‌شن و به سمت ساختمان میان، به هوای آزاد احتیاج دارم، گوشیم رو روی گوشم می‌زارم و به بهانه‌ی حرف زدن، بیرون می‌رم.
جلوی در با سامیار و محیا چشم تو چشم می‌شم، به سامیار نگاه می‌کنم، قُل احمقم که بازیچه‌ی پدرمون شده، عین یه کرم روی قلاب!
به محیا نگاه می‌کنم، حالت گرد چشماش منو یاد سوگل می‌اندازه، قلبم فشرده می‌شه و با اخم ازش رو برمی‌گردونم و به سمت حیاط می‌رم.
گوشی رو گوشمه و پشت به ساختمان ایستادم، چندبار نفس عمیق می‌کشم تا آروم شم و به بعد داخل برمی‌گردم.
به محض وارد شدنم صدای خنده‌ی جمع رو می‌شنوم، آه‌ می‌کشم، انگاری بازی شروع شد!
-اومدی کامیارجان؟
با یه لبخند ساختگی به عمه‌ نگاه می‌کنم، فقط هروقت بهش نیاز داشته باشیم می‌بینیمش، عمه‌ی اجاره‌ای!
کنار سامیار می‌شینم و به صحبت‌های جمع گوش می‌دم، قرار شد تا یک هفته دیگه جواب ب*دن؛ اما من از الان می‌دونم مثبته! سامیار و پدرم ماهرتر از این حرفان که کسایی مثل مهرداد و پدرش بتونن یه نقطه بد تو زندگی‌شون پیدا کنن و بخاطرش جواب رد ب*دن!
***
محیا
مامانم از صبح هی از جلوی در اتاقم رد می‌شه و به من نگاه می‌کنه، هر موقع می‌خواد چیزی بهم بگه و استرس داره این حالتی می‌شه!
گوشیش زنگ می‌خوره و صدای صندل روفرشیش رو می‌شنوم که تق تق روی پله‌ها داره به سمت بالا میاد. دوباره جلوی در اتاقم یک نگاهی بهم می‌کنه و به اتاقش می‌ره.
بلند می‌شم و پشت در اتاقشون می‌ایستم و سرم رو بهش می‌چسبونم، یکم می‌تونم حرفاش رو بشنوم، در حد شنیدن چند کلمه که بلند می‌گه
-خب؟ واقعا؟.... خودشه، که عالیه!
با خودم گفتم "چی خودشه؟! آه! خوب نمی‌شنوم"
-اینا... نیست، محیا باید بپسنده!
"چی نیست؟! ای بابا! بپسندم من؟! راجب سامیاره یعنی؟! "
-باشه با.... بهش می‌گم......نه! ها؟ خب! ... برو خداحافظ.
تا اومدم خودم رو عقب بکشم و به اتاقم برگردم، در اتاق باز شد و من تو ب*غ*ل مامان افتادم!
با خودم گفتم الانه که تو سرم بزنه. همین که به مامان نگاه کردم، دیدم با لبخند بهم ذل زده! عجیبه! دو طرف بازوم رو می‌گیره و با ذوق می‌گه
-بابات بود!
سوالی بهش خیره می‌شم.
-گفت تحقیقش تموم شده، وای محیا پاساژ داره پسره!
-می‌دونستم، بردار صاحب گوشی‌ای هست که چند وقت پیش پیدا کرده بودم.
-من فکر کردم تو دانشگاه دیدتت، وای محیا چشماشم قشنگه!
"مامانم بین من و مهرداد و بابا فقط چشماش رنگیه و خیلی دوست داشت من یا مهرداد هم چشم رنگی بشیم که نشدیم، حالا با وجود سامیار..." مامان وسط فکرم می‌پره و می‌گه
-شما دوتا که چشم رنگی نشدین، حداقل یه داماد چشم رنگی گیرم بیاد!
نتونستم نخندم، مامان هم می‌خنده.
" انگاری همه چی داره اوکی می‌شه! "
-محیا!
خیلی مضطرب صدام می‌کنه، منم با نگرانی نگاهش می‌کنم و منتظرم حرفش رو بزنه.
-تو جوابت چیه؟
سرم رو پایین می‌اندازم و می‌گم
-نمی‌دونم
دستم رو می‌گیره و می‌ریم رو تختشون می‌شینیم.
-من مادرتم محیا، بدون تعارف، رک‌ و راست بهم بگو، کسی تو زندگیت هست؟!
کسی نیست؛ ولی اینقدر جدی بهم ذل زده که یه لحظه حسم کردم یکی هست! آب دهنم رو قورت می‌دم و می‌گم
-کسی نیست مامان!
لبخند می‌زنه و می‌گه
-خب نظرت راجب سامیار چیه؟!
-نمی‌دونم، من که خیلی باهاش حرف نزدم؛ ولی حتما مثل همه بچه پولداراست.
مامان باز جدی نگاهم می‌کنه و می‌گه
-بابات که گفت از خودش و خانواده‌اش جز خوبی نگفتن، از نظر مالی هم که مشکلی نداره، تیپ و ظاهرش هم که خوبه، می‌مونه اخلاق و رفتار که زمان می‌بره تا با هم آشنا بشین!
-یعنی قبول کنم؟!
مامان بغلم می‌کنه و می‌گه
-من که نمی‌تونم جای تو تصمیم بگیرم، تو قراره باهاش زندگی کنی! اگه دوست داری یک زندگی جدیدی که باید پای همه‌ی مسئولیت‌هاش بمونی رو شروع کنی، روش فکر کن، اگه نه هم چیزی عوض نمی‌شه!
نفس عمیقی می‌کشم و آروم می‌گم
-هرچی شما و بابا بگین.
بهم با لبخند نگاه می‌کنه و می‌گه
-به نظرم باهم نامزد بشین، اگه از هم خوشتون اومد، عقد کنید. اگه هم نه که تموم، هوم؟!
به مامان خیره می‌شم، یکم مردد‌ هستم.
-محیا شاید دیگه همچین موقعیتی برات پیش نیاد! یعنی عاقلانه‌اش اینه که فرصت‌ها رو از دست ندی!
با مامان موافقم، من که بالاخره باید ازدواج کنم، 22 سالم شده، قرار نیست که همین حالا برم زنش بشم! یه مدت نامزد می‌شیم تا ببینم ازش خوشم میاد یا نه؟! خدایی از حق نگذریم جذابه!
به مامان نگاه می‌کنم و با لبخند می‌گم
-هرچی شما بگین.
مامان با ذوق گونه‌ام رو می‌ب*وسه و درحالی که داره بلند می‌شه، می‌گه
-فردا باید بریم لباس بخریم، من می‌رم به بابات بگم، توهم برو تو اینستا ببین چه مدلی می‌پسندی.
از شوق و ذوق مامان خنده‌ام می‌گیره و با خنده از اتاقشون بیرون می‌رم. [COLOR=var(--text)]
[/COLOR]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 27
محیا

دیشب بابا زنگ زد و جواب بله رو داد، امشب سامیار و خانواده‌اش برای نامزدی میان.
از سمت ما فقط خانواده‌‌های درجه یک دعوت هستن، از سمت سامیار اینا هم فقط عمه‌‌اش میاد. انگاری کس دیگه‌ای ندارن!
برای امشب یه لباس فیروزه‌ای گرفتم. بلند و ساده، آستینش حریره و تا روی کمرم تنگ هست.
مامان همه‌ی موهام رو پشت سرم جمع کرده و کمی از موهای جلو رو تو صورتم به صورت کج آزاد گذاشته. با قرار دادن گل‌هایی به رنگ لباسم پشت موهام، برای اینکه خودشم آماده بشه، به اتاقش می‌ره.
جلوی آینه می‌رم، اول خط چشم برای خودم می‌کشم، بعد ریمل به مژه های پُر پشتم می‌زنم و حالا نوبت رُژه، رنگ قرمز ِ مات خیلی به ل*ب‌هام میاد، منم که عروسم امشب ( لبخندی بزرگ از این فکر روی ل*ب‌هام میاد ) همون رژ رو برمی‌دارم و روی لبام می‌کشم.
مدام از زاویه های مختلف به خودم تو آینه نگاه می‌کنم، از خوب بودنم مطمئن که می‌شم. شال بلند ِ حریر ِ آبی رنگم رو روی سرم می‌زارم. اینقدر بلنده که تا روی بازوهام میاد و این یعنی مهرداد دیگه بهم گیر نمی‌ده.
با به صدا در اومدن زنگ در، کیف دستیم رو برمی‌دارم و گوشیم رو داخلش می‌زارم و پایین می‌رم.
آرزو به محض اینکه میام رو پله‌ها، من رو می‌بینه و یه سوت بلند می‌زنه که باعث می‌شه همه برگردم و متوجه من بشن و نگاهم کنن! منم با گونه‌های سرخ از نگاه‌های خیره جمع با یه سلام آروم سریع به آشپزخونه می‌رم، آرزو دنبالم میاد و می‌گه
-محی! چه ناز شدی تو!
قبل از اینکه من چیزی بگم بهار که تازه به آشپزخونه اومده، می‌گه
-از بس به خودش کم می‌رسه، با دو قلم آرایش خوشگل می‌شه. وای لپ‌های سرخش رو!
اون دوتا می‌خندن و من لبخند می‌زنم. بهار به محض شنیدن صدای احوال پرسی به بیرون سرک می‌کشه و می‌گه
-ا*و*ف! جیگر اومد.
آرزو پس کله‌اش می‌زنه و می‌گه
-جیگر عمته!
بهار به آرزو ز*ب*ون درازی می‌کنه؛ اما من بی‌تفاوت به اون دوتا کمی جلوتر می‌رم تا ببینمش!
وای خدای من! کتش آبی روشنه! با من ست شده، اونم خیلی اتفاقی!
انگاری متوجه‌ی نگاه من به خودش می‌شه؛ چون آروم برمی‌گرده به پشت سرش، دقیقا جایی که من ایستادم، نگاه می‌کنه.
با ذوق بهش خیره می‌شم، تو دلم می‌گم: « حتما الان اونم متوجه‌ی ست شدن تصادفی لباس‌‌‌هامون می‌شه.»؛ اما با برگشتنش لبخندم جمع می‌شه! این که کامیاره! پس سامی کو؟!
***
کامیار
به بهانه‌ی تعمیر و تغییر دکوراسیون خونم، وسایل شخصیم رو جمع کردم و برگشتم خونه پدری، می‌تونم حس رضایت رو تو چشم‌های پدرم ببینم.
یک روزی من دست راست پدرم بودم و کل دارایی غیر خلافش تو دستای من می‌چرخید؛ اما بعد ماجرای سوگل خودم رو کلا عقب کشیدم.
پدرم فکر می‌کنه این تنهایی 2ساله‌ام قراره یک روزی تموم بشه و من برگردم پیشش؛ اما این تنها غم سوگل نیست که من رو ازش دور کرده! شنیدن از کارهایی خلافش باعث این دوریه، اون فعلا با سامیار داره کاراش رو پیش می‌بره؛ اما فرق اساسی‌ای که من و سامیار داریم اینه، من کار و تفریحم جداست؛ ولی سامیار بیشتر اهله تفریحه و با اینکه آدم موفقی هست، دنبال پیشرفت کاری نیست و بیشتر دنبال خوش گذرونیه!
با جاگیر شدنم تو اتاق قبلیم که تو طبقه سوم عمارت هست، اولین کاری که می‌کنم اینه که برم دوش بگیرم.. یک نگاهی به همه جای اتاقم می‌کنم و وقتی از نبود دوربین مطمئن می‌شم، پیامی به این مضمون "من خونه‌ی پدریمم" به کامران می‌فرستم و بعد از حذف پیام به سمت حمام می‌رم.
***
امشب قراره نامزد کنن! نمی‌تونم منکر این بشم که نمی‌ترسم! با اینکه فکر همه جا رو کردیم؛ ولی آینده رو نمی‌شه پیش بینی کرد، فقط باید امیدوار باشم که همه چیز طبق برنامه‌ی ما پیش بره!
در اتاقم زده می‌شه. از تو آینه به در نگاه می‌کنم و می‌گم
-بفرمایید.
با باز شدن در متوجه حضور پدر کنار در می‌شم و برمی‌گردم و می‌گم
-چیزی شده؟!
نگاهی بهم می‌کنه و با مکث می‌گه
-بودنم باید حتما دلیلی داشته باشه؟
از اینکه می‌خواد بهم محبت کنه و من رو دوباره به سمت خودش بکشونه، پوزخندی روی ل*ب‌هام میاد و می‌گم
-نه؛ اما حتما چیزی شده، درسته؟
نفس عمیقی می‌کشه و می‌گه
-نظری راجب نامزدی سامیار نداری؟
سعی می‌کنم اخم نکنم؛ اما با صورتی جدی و خنثی بهش نگاه می‌کنم و می‌گم
-به من ربطی نداره!
-فکر می‌کردی یک روزی سامیار نامزد کنه؟
-نه، همین الانم باور کردنش سخته
وارد اتاق می‌شه و نزدیکِ من میاد و می‌گه
-فقط برای یک مدت کوتاه. یعنی تا وقتی که سامیار ازش خسته بشه.
به سمت دیگه‌ای نگاه می‌کنم که متوجه خشمِ توی نگاهم نشه و می‌گم
-چطور با خانواده‌‌اش کنار میایین؟
با لبخند جوابم رو می‌ده
-با پول. خودشون این نامزدی رو بهم می‌زنن.
سری تکون می‌دم و برای اینکه بیشتر باهاش هم کلام نشم به سمت آینه می‌رم و دیگه چیزی نمی‌گم، صداش رو می‌شنوم.
-زودتر آماده شو و همراه من بیا. قبل از سامیار می‌ریم، اون قراره با یک سورپرایز بیاد
بدون اینکه جوابم رو بشنوه از اتاق بیرون می‌ره.
سورپرایز؟! یعنی می‌خواد چیکار کنه؟ به کامران پیام میدم. « سامیار کجاست؟ »
کامران چند دقیقه بعد جواب میده. « تو جواهر فروشی صولتی »
کتم رو برمی‌دارم و همون‌طور که دارم از اتاقم بیرون می‌رم، پیام‌ها رو حذف می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 28
کامیار

به محض اینکه رسیدیم به خونه‌ی خانواده‌ی بیگی از شلوغی اونجا یکه خوردم. هم ماشین‌های زیادی پارک شده بود و هم جمعیتی زیادی داخل بودند.
همراه پدر وارد خونه شدیم و بعد از معرفی شدن به اقوام کنار آقایون تو حیاط نشستیم؛ اما با آوردن سفارشاتِ پدرم به خواست خودش مجبور شدم، به داخل خونه برم و کارگرا رو راهنمایی‌ کنم.
به سفارش پدرم اسم محیا و سامیار رو به صورت باکس گل درست کرده بودن. همراه با کارگرا وارد خونه شدم و بهشون گفتم که تو پذیرایی درست مقابل در ورودی گل‌ها رو بچینن.
کارشون که تموم می‌شه، بهشون انعام می‌دم و می‌خوام از خونه خارج بشم که به محض برگشتن با محیا که جلوی آشپزخانه ایستاده بود، رو‌به‌رو می‌شم.
با ذوق و لبخندی زیبا به ظاهرم نگاه می‌کنه؛ اما به محض چشم تو چشم شدن با من انگار متوجه این شد که من سامیار نیستم و لبخندش جمع شد، سری به نشانه احترام براش خم می‌کنم، دوباره لبخند می‌زنه و اونم برام سر تکون می‌ده.
با صدای دست و سوت از بیرون خونه متوجه می‌شم، سامیار بالاخره اومده. نگاهی از گوشه چشم به محیا می‌کنم، کنارش دوتا دختر ایستادن و باهم حرف می‌زنن.
صدای دست رو که از اطرافم می‌شنوم به در ورودی خیره می‌شم، سامیار با کت و شلوار مشکی با یه دسته گل ایستاده. با خنده از خانومی که براش اسپند دود می‌کنه تشکر می‌کنه.
با دیدن من میون جمع خانوم ها چشم و ابرویی میاد و با جلو اومدن محیا، دسته گل رو درست در چند قدمی من بهش تقدیم می‌کنه.
تشکر همراه با لبخند محیا از سامیار رو که می‌بینم، حس می‌کنم به شدت قلبم فشرده می‌شه. دستم رو داخل جیب کتم مشت می‌کنم و سریع از اونجا بیرون می‌زنم.
به مدت 3ماه مَحرم شدن. سامیار انگشتر دست محیا کرد. برای مادرش هم یه گردنبند فیروزه کادو آورده بود. پوزخند می‌زنم، خوب می‌دونه چطور خودشو تو دل خانواده محیا جا کنه.
***
سامیار
مهمون‌ها که برای شام می‌رن. کنار گوش محیا می‌گم
-اتاقتو بهم نشون نمی‌دی؟
محیا از گوشه چشمش بهم نگاه خجولی می‌اندازه و با مکث می‌گه
-دنبالم بیا
باهم از پله‌ها بالا می‌ریم و به محض اینکه وارد اتاق می‌شیم، دستش رو می‌گیرم و اجازه فاصله گرفتن از خودم رو بهش نمی‌دم و محیا رو بین خودم و در اتاقش گیر می‌اندازم.
چشم‌هاش از تعجب درشت شده و آب دهانش رو از ترس با صدا قورت می‌ده و بی‌حرف داره بهم نگاه می‌کنه.
لبخندی می‌زنم، سرم رو یکم نزدیک می‌برم و می‌گم
-نه بترس، نه خجالت بکش! من خیلی دوستت دارم، محیا! خیلی بی‌تابتم.
حبس شدن نفسش رو تو س*ی*نه‌اش حس می‌کنم؛ اما نمی‌تونم تحمل کنم! آروم سرم رو به صورتش نزدیک می‌کنم، به اندازه یک نفس با صورتش فاصله دارم، نگاهم رو به چشماش می‌دوزم.
گرمه، رنگ چشماش گرمه! پلک می‌بندم و می‌خوام این فاصله رو تموم کنم که گوشیم شروع می‌کنه به زنگ خوردن. از صدای گوشی شوکه می‌شم و پیشونیم با پیشونی محیا برخورد می‌کنه و صدای «آخ» هردومون درمی‌آد.
درحالی که دارم پیشونیم رو می‌مالم به صفحه گوشی نگاه می‌کنم «کامی». با حرص تماس رو وصل می‌کنم و می‌گم:بله؟
صدای خونسرد کامیار تو گوشم می‌پیچه
-بیا پایین
-چرا؟
-الان جای این کاراست؟
-کار خاصی نمی‌کردم.
-بیا پایین، همین حالا
پوفی می‌کنم و تماس رو قطع می‌کنم، نگاهم به محیا می‌افته که با صورتی ملتهب داره پیشونیش رو می‌ماله. من الان داشتم چیکار می‌کردم؟! نتونستی خودت رو کنترل کنی؟ الان بره پایین و بگه، چی؟ تو که هنوز نمی‌دونی چقدر جنبه داره!
آروم به محیا نزدیک می‌شم و دو طرف صورتش رو تو دستام می‌گیرم و با آروم‌ترین لحن ممکن می‌گم
-متأسفم عزیزم، تو منو دیوونه می‌کنی، درک می‌کنی که چی می‌گم، هوم؟
بی‌حرف نگاهم می‌کنه، به عنوان تیر خلاص پیشونیش رو می*ب*و*سم و فورا از اتاق خارج می‌شم.
از خونه که خارج می‌شم، کامیار رو کنار مهرداد می‌بینم. به سمتشون می‌رم؛ اما مهرداد با دیدن من رفت.
-این داداشه هنوز با من کنار نیومده
کامیار نفس عمیقی می‌کشه و می‌گه
-اگه اینجایی؛ اگه این نامزدی مسخره انجام شده؛ فقط بخاطر هوس توئه، فکر نکن، نمی‌دونم!
لبخند کجی می‌زنم و می‌گم
-کلا زود می‌گیری، راستی سوگلیت کو؟
اخم رو تو چهره‌ی کامیار می‌بینم، با صدای کنترل شده‌ای می‌گه
-بهتره سرت تو کار خودت باشه.
-خودت منو پایین کشوندی.
پوزخند می‌زنه و می‌گه
-جلو‌ی گَندت رو گرفتم.
-چرا؟!
یکه خورد، نگاهش دستپاچه‌ست
-یعنی چی؟
-چرا جلوم رو گرفتی؟ تو ک باید فکر بهم زدن این نامزدی باشی، درست نمی‌گم؟
-درسته، محیا لقمه‌ی تو نیست؛ اما امشب جلوی تورو گرفتن برام مهم‌تر بود.
تو چشماش خیره می‌شم تا ببینم چقدر داره راست می‌گه
-پسرا؟
با صدای آشنایی هردو به سمت چپ خیره می‌شیم، آه! اصلا فکر نمی‌کردم بابا فامیل رو هم دعوت کرده باشه.
خاله و دایی با خانواده‌هاشون اومدن، کامیار می‌ره تا بابا رو خبر کنه و منم به اجبار مشغول خوش و بش می‌شم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا