کامل شده رمان شلیکی غریبانه | Tessᴀ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع MAHDIS
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 73
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:

  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 8
-ﺍﻭﻧﺎ ﮐﯿﻦ ﭘﯿﺶ آرمان ﻭ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ، محیا؟!
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم، ﺧﻮﺩﺷﻮنن.. ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ ﻭ اون ﺩﺧﺘﺮه، ایول! ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺧﻮﺑﯽ گیرم اومد، حالا می‌تونم قشنگ نگاهشون کنم.
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ و حرکتی نمی‌کنه، به سامیار نگاه می‌کنم ﻭﺍﻗﻌﺎ که ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺧﻮﺵ ﭘﻮﺷﯽ‌ﺍﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﮔﻔﺘﻪ.
ﭘﻮﺳﺖ روشن، مو های قهوه ای و چشم هایی به رنگ شب، ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ چقدر جذابه.. ﺑﻬﺶ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺭه 25 سالش ﺑﺎﺷﻪ. ﯾﻬﻮ ﯾﺎﺩ ﺷﻬﺎﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ، اونم اسدی زاده بود. شیک، جذاب و جنتلمن درست مثل سامیار. تو دلم گفتم ﺣﺘﻤﺎ ﺍﯾﻨﻢ مثل اون ﻧﺼﻔﺶ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻨﻪ و معلوم نیست تا حالا با چند نفر بوده؛ ناخودآگاه اخمام توهم رفت و در ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ همه ﺟﺬﺍﺑﯿﺘﺶ ﺑﺮﺍﻡ دود شد رفت هوا.
خیلی ﺟﺪﯼ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﯿﺎﺩ، نگاهم رو ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﻻﺳﺘﯿﮏ‌ﻫﺎﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ و ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻡ؛ اما ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ نگاهی رو حس می‌کردم. مهرداد که اومد قبل از سوار شدن، ﻟﺤﻈﻪ ﺁﺧﺮ یه نگاه دیگه ﺑﻪ اون ﺳﻤﺖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ. سامیار داشت ﻧﮕﺎﻫﻢ می‌کرد، ﭼﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ هم ﺩﺍﺭﻩ ﻻﻣﺼﺐ! ﭼﺸﻢ ﻣﺸﮑﯽ ﻭ ﭘﺮ ﺭﻣﺰ ﻭ ﺻﻼﺑﺖ.. ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺗﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ. سریع ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﻮ ماشین، وقتی مهرداد راه افتاد از آینه بـ*ـغل دیدم سامیار رفت سمت یه مازاراتی سفید، اوه! چه ماشینی!
یکم که از مسیر طی شد، دیگه نتونستم جلوی فضولیم رو بگیرم و می‌گم
-چی می‌گفت این سامیار خان مهرداد؟
-این کامیار بود، نه سامیار.
با تعجب نگاهش می‌کنم و می‌گم
-این که تا 2ساعت پیش سامیار بود چیشد یهو؟!
-دوقلو هستن.. 2ساعت پیش سامیار با الناز اومده بود، الان کامیار.
-اه چه جالب! .. خیلی شبیه هم هستن پس!
-آره. فقط سامیار چشم رنگیه، کامیار چشم مشکی. تو کافه بخاطر رنگ چشماش، داشتم با تعجب نگاهش می‌کردم که الناز قضیه رو تعریف کرد.
با خنده مرموزی می‌گم
-اوکی.. می‌گم حالا الناز کیه؟ زن داداشم ک قرار نیست بشه؟
مهرداد با حرص محکم زد رو پام، بهار خندید.
-دروغ می‌گم ؟
-محی بس کن.
محکم می‌زنم رو پیشونیم و با خنده مرموزی می‌گم
-آخ یادم رفته بود! من زن داداش دارم. چی بود اسمش؟ نازی بود؟ ناز پری؟ گل پری؟
مهرداد با حرص می‌گه
-پریناز.
بهار می‌خنده و می‌گه
-اوه! این الان یه چشمه خواهر شوهر بازی بود محیا؟
قبل از اینکه من حرف بزنم مهرداد می‌گه
-محیا مهربون تر از این حرفاست.. اینام فقط شوخیه.
با محبت نگاهش می‌کنم. بهار می‌گه
-چه هوای خواهرشم داره! نه خوشم اومد، آفرین!
بعدش خودش رو می‌کشه جلو بین صندلی ها و رو به من می‌گه
-از الان حادثه ناگوار عمه شدن رو بهت تسلیت می‌گم محیا.
مهرداد غش غش زد زیر خنده.. با حرص بهش می‌گم «کوفت» و برای خاتمه دادن به این بحث یه آهنگ گذاشتم.
***
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻼﺱ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺟﺎ هم دیگر رو ببینیم، ما همیشه ﯾﻪ ﺩﺭﺑﺴﺘﯽ می‌گیریم و ﺩﻧﮕﯽ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﺭﻭ تا دانشگاه ﺣﺴﺎﺏ می‌ﮐﻨﯿﻢ.
ما چهارﻧﻔﺮﯾﻢ.. ﻣﻦ ، ﻣﺮﯾﻢ ، ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻭ ﺍﻟﻬﻪ.. ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺍﻭﻝ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ که ﺑﺎﻫﻢ بیشتر ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﯾﻢ، فهمیدیم مسیر هامون بهم نزدیکه، تصمیم گرفتیم ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺵ ﺧﺮﺝ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﻤﺘﺮﺵ کنیم.
ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻣﺤﯿﻂ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﻩ. ﻧﻪ ﺣﺮﺍﺳﺘﻤﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﯿﺮ ﻣﯿﺪﻩ ﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺟﻮﺭ می‌گر*دن، ﻓﻀﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺁﻻﭼﯿﻖ ﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺍﺭﻩ، ﻫﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﻭ ﻫﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ؛ اما ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ، دانشگاه ما ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺭﯾﺎﺳﺖ، البته استادای خوبی هم داریم.
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﻘﻂ دوﺗﺎ ﮐﻼﺱ دارم، ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ بعد کلاسا ﺑﺮﯾﻢ ﯾﮑﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺑﺸﻪ و به دانشگاه برگردیم، برای ناهار به سلف بریم و بعدش با سرویس دوم دانشگاه که بعد ناهار میاد، به خونه ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ.
ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﻨﺘﻬﯽ می‌شه شروع کردیم به ﻗﺪﻡ زدن، داشتیم ﺑﺎﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ می‌کردیم که ﯾﻬﻮ ﺩﯾﺪﻡ دوﺗﺎ ﭘﺴﺮ از رو به رو دارن میان که اتفاقا هم کلاسی های ﻣﺎ هم ﻫﺴﺘﻦ؛ اما چیزی ک جالب بود اینه که ﺟﺰ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯾﯽ هستن ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻬﺸﻮﻥ می‌گم ﻟﮏ ﻟﮏ..
برای ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺴﺎﻁ ﺧﻨﺪﻣﻮﻥ راه بیافته طوری که بچه ها بشنون با خنده می‌گم
-ﻭﺍﯼ ﻟﮏ ﻟﮑﺎ ﺭﻭ!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 9
طفلک بچه ها همشون جز مریم، این طرف اون طرف رو نگاه می‌کردند و دنبال لک لک می‌گشتن، خنده‌ام گرفت!
مریم که دید، بچه ها حسابی سرکار رفتن، شروع کرد به تعریف کردن قضیه لک لک ها.
-بچه ها دنبال لک لک نباشین.. منظور این یه چیز دیگه‌ست
الهه یه نگاه به من که می‌خندیدم و یه نگاه به مریم می‌کنه و می‌گه
-قضیه اش چیه اون وقت ؟!
-به این پسرا خوب نگاه کنین ( همه نگاهمون روی پسرا زوم شد که از رو‌به‌رو می‌اومدند و به حرف های مریم گوش دادیم )
-بیشتر رو بالا تنه‌شون کار کردن و ا*و*ف! عضله ها رو نگاه!
-خب این که بد نیست!
-نه نیست ولی حالا به پاهاشون نگاه کنین. لاغر، استخونی؛ بازم خوبه؟!
-نه خب تناسب نداره!
-محیا هم به همین گیر داده،می‌گه اینا شبیه لک لک هستن.
وسط حرف مریم می‌پرم و با خنده می‌گم
-خدایی نیستن؟! نگاه کنین. بالا تنه غفوریان پایین تنه بیژن بنفشه خواه.
تا این رو گفتم، نیلوفر بلند زد زیر خنده! همون موقع هم پسرا از کنار ما رد شدند. نیلوفر که داشت هر هر می‌خندید، قبلش هم به این ها نگاه کرده بود، بیچاره ها با تعجب یه نگاه مشکوک به ما کردن؛ ولی ما بهشون محل ندادیم و ان ها هم دیدن چیزی دستگیرشون نمی‌شه؛ به راهشون ادامه دادند.
همین که دورتر شدند همه باهم شروع کردیم به خندیدن؛ ﻭﻟﯽ ﻣﮕﻪ این سوژه ها تموم می‌شدند؟! .. کمی که جلو تر رفتیم، دو تا پسر دیدم که به خرس گفته بودند؛ زکی داداش! لباساشون هم ﺭﻧﮕﯽ ﺑﻮﺩ، یکی قرمز یکی سبز.
کمی که دقت کردم دیدم، عع! یکی شون رو می‌شناسم، هم کلاسی خودمونه، با یه لبخند بزرگ درحالی که به اون دو تا پسر اشاره می‌کردم، به بچه ها می‌گم
-عزیزای خاله؟ بادکنک می‌خوایین براتون بگیرم؟!
دوباره دخترا خندیدند و الهه گفت
-مسخره، سرت میادا! یا شوهرت لک لک میشه یا بادکنک اینقدر سوژه نکن اینارو.
-چشم خواهر.
الهه محکم به بازوم زد و خواست چیزی بگه؛ ولی مریم وسط حرفش پرید و گفت
-می‌گم بچه ها اون حسن طالبی نیست!
-چرا خودشه؛ ولی برخلاف فامیلیش بیشتر بهش می‌خوره هندوانه باشه.
مریم قش قش خندید و گفت
-خدا نکشتت محیا.
همه خندیدیم؛ اما الهه بازم شروع به نصیحت کردن ما کرد، که نگید خدا سرتون میاره! خب قبول داشتم، برام چند موردی اتفاق افتاده بود؛ ولی خدایی نمی‌شد هیچی نگفت! اصلا ز*ب*ون من کار نکنه می‌ره ازم شکایت می‌کنه.
ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ قبل از اینکه بریم تو آلاچیق ها بشینیم ﭼﻨﺪﺗﺎ ﻋﮑﺲ هم ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﻭ بعد من و ﺍﻟﻬﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﭼﻮﺏ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺷﻮﻣﯿﻨﻪ وسط آلاچیق گذاشتیم.
از نیلوفر فندکی که ﻫﻤﯿﺸﻪ با خودش داره و ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻋﺸﻘﺸﻪ گرفتم، بطری مایع آتش زای کنار شومینه رو برداشتم و روی چوب ها ریختم، یه تیکه چوب کوچیک برداشتم، فندک رو زیرش روشن کردم و با آتش گرفتنش، رو چوب ها انداختمش و کم کم شعله ها جون گرفتند.
همگی دورش نشستیم، چند تا عکس هم اینجا از خودمون گرفتیم و شروع به صحبت کردیم تا وقت ناهار بشه و به سلف بریم.
تو سلف هممون سیب زمینی سرخ شده با سس و نوشابه سفارش دادیم و چهارتایی رو یه میز نشستیم، غذامون که تموم شد بلند شدیم تا به محوطه بریم.
من رفتم پاکت های غذا رو تو آشغالی انداختم؛ اما همین که سمت بچه ها برگشتم، صح*نه‌ای دیدم که به عمرمم فکر نمی‌کردم باهاش رو‌به‌رو شم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 10
من که اومدم پاکت هارو تو آشغالی بندازم، مریم و نیلوفر نزدیک در شدن تا بیرون برن، این وسط می‌مونه الهه که جلوی آینه داخل سلف چادرش رو داشت صاف می‌کرد؛ اما چیزی که باعث حیرتم شد؟!
الهه کارش جلو آینه که تموم شد، به سمت من برگشت و قبل از اینکه بیاد پیشم تا باهم بیرون بریم، گوشه های چادرش رو گرفت تا جمعش کنه؛ اما هم زمان با جمع کردن چادرش دست یکی از پسرها رو گرفت، اونم دست کی؟! دست طالبی جون!
دهانم چنان باز موند که نگو! اون دوتا بدبخت هم هنگ کرده به هم نگاه می‌کردن که الهه زودتر به خودش اومد و سریع دستش رو ول کرد.
اینجا بود که سیل خنده من جاری شد؛ ولی دلم نیومد جلوی جمع بخندم چون الهه به شدت از شرم قرمز شده بود، خودمو کنترل کردم و با الهه تند از سلف بیرون زدیم.. فکر کنم خیلی قرمز شده بودم! چون تا بیرون رفتیم مریم پرسید
-وا محیا! چرا این شکلی شدی؟!
فقط همین یه کلمه کافی بود که اون صح*نه شاهکار تو ذهنم دوباره بالا بیاد، اینبار دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و کنار دیوار نشستم، حالا نخند کی بخند.
الهه بیچاره هم یکم می‌خندید، یکم چپ چپ من رو نگاه می‌کرد و یکم برای بچه ها توضیح می‌داد، خلاصه وضعیتی بود.
مریم و نیلوفر وقتی قضیه رو فهمیدن شروع کردن به خندیدن؛ اما من با اینکه خنده های اونا تموم شد بازم نیشم باز بود و هی برای الهه چشم و ابرو می‌اومدم.
جلوی در ورودی دانشگاه که رسیدیم، قبل از اینکه سوار سرویس بشیم من ماشین مهرداد رو دیدم، با پیاده شدن مهرداد و دست تکون دادنش، دست بچه ها رو گرفتم تا با ماشین ما برسونیمشون.
***
همین که مریم رو هم رسوندیم، به سمت خونه راه افتادیم. گوشی ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ، چون پشت فرمون هست به من گفت
-ببین کیه پشت خط؟!
به صفحه گوشیش نگاه می‌کنم، اسم کسی نبود.
-شماره‌ست.
گوشی رو به مهرداد دادم، ﯾﮑﻢ ﺑﻪ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ با اخم ﻗﺒﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﻄﻊ ﺑﺸﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ.
ﺍﺯ ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ ﺍﺵ ﻓﻘﻂ ﺍﯾﻨﻮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ که ﺑﺎﺯ ﯾﮑﯽ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﯾﺎ ﻟﭗ ﺗﺎﭘﺶ ﻣﺸﮑﻞ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﻦ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ، ﺁﺧﻪ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺧﻮﻧﺪﻩ، ﯾﻪ ﺁﻣﻮﺯﺷﮕﺎﻩ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ و ﯾﻪ ﺧﺪﻣﺎﺕ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﯼ هم داره.
ﺗﻤﺎﺳﺶ ﮐﻪ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ می‌گم
-ﺑﺎﺯ ﮐﯽ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﺵ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪﻩ؟
-ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ!
ﯾﮑﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ، ﻣﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺁﺷﻨﺎ ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ نداریم! ﯾﻬﻮ بالای سرم ﯾﻪ ﻻﻣﭗ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ
-ﺻﺎﺣﺐ ﮔﻮﺷﯿﻪ؟! ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ ﺍﺳﺪﯼ ﺯﺍﺩﻩ؟!
سرشو به نشونه بله تکون داد با تعجب می‌گم
-ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ می‌دونست ﺗﻮ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺧﻮﻧﺪﯼ؟!
-ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺑﺪﻡ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎرتش رو ﺩﺍﺩ ﻣﻨﻢ ﮐﺎﺭتم رو بهش ﺩﺍﺩﻡ
-کارتش کو؟ چیکاره‌ست مگه؟!
-ﭘﺎﺳﺎﮊ ﺩﺍﺭﻩ
ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﺷﺪﻩ می‌گم
-پاساژ ﺩﺍﺭﻩ؟
-ﺁﺭﻩ. ﺑﺎﻻ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺎﺳﺎﮊ (...) ﻣﺎﻝ ﺍﻭﻧﻪ
ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻤﺶ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﮐﻼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﻭﻥ ﭘﺎﺳﺎﮊ رو می‌شناختم، بسیار بزرگ، مجهز و معروف بود
-ﻭﺍﯼ! ﮐﺎﺭتش رو ﺑﺪﻩ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ به داشبورد اشاره کرد، درش رو باز کردم و تند تند همه جا رو گشتم؛ ولی پیدا نمی‌شد. اومدم به مهرداد اعتراض کنم که یهو یه کارت Vip مشکی رنگ دیدم، بیرون آوردمش و می‌گم
-ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ! ﮐﺎﺭﺕ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺩﺍﺩه ﺑﻬﺖ؟! چرا زودتر نگفتی تو؟! باید حتما بریم، اصلا می‌خوای من نگه دارم اینو؟
مهرداد با خنده می‌گه
-نخیر وروجک، هر وقت خواستم برم تورو هم می‌برم.
یکم پنچر شدم، ای کاش می گفت الان بریم!
-ﺣﺎﻻ دقیقا ﭼﯿﮑﺎﺭﺕ ﺩﺍﺷﺖ ؟
-ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻣﺸﮑﻞ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻪ، ازم خواست ﻓﺮﺩﺍ یا پس فردا ﺑﺮﻡ ﭼﮏ ﮐﻨﻢ
-وای آخ جون! ﻣﻨﻢ ﻣﯿﺎﻡ. ﺑﺒﺮ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮ ﺑﺒﺮ
-ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ. ﻓﻘﻂ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﮐﻨﺎ.
ﺑﺎ ﺣﺮﺹ می‌گم
-چی رﻭ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﮐﻨﻢ؟! ﻣﺜﻼ؟
-اول اینکه ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺵ، دوم اینکه ﯾﻪ ﺷﺒﻪ ﮐﺎﺭﺕ ﺭﻭ ﺑﻪ باد ﻧﺪﻩ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﻭ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺑﺸﻪ و مهم تر از همه ﻟﺒﺎس‌هاﺗﻢ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ
ﻣﮕﻪ می‌تونستم ﺑﮕﻢ ﻧﻪ؟! ﻓﻮﺭﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻡ.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 11
ماشین رو تو پارکینگ پاساژ پارک می‌کنیم و به سمت آسانسور می‌ریم، طبقه آخر رو می‌زنیم. قراره یکی دنبال ما بیاد و ما رو به دفتر مدیریت پاساژ ببره.
در آسانسور که باز می‌شه، یه مرد کت و شلوار پوشیده و اتو کشیده می‌بینم که دقیقا رو به روی آسانسور ایستاده، اون مرد وقتی ما رو می‌بینه به سمت ما میاد.
-می‌تونم اسمتون رو بدونم جناب؟
-مهرداد بیگی هستم.
-خوش اومدید آقای بیگی، همراه من بیایین.
اون مرد جلوتر از ما راه می‌افته و ما هم پشت سرش می‌ریم، به اطرافم نگاه می‌کنم اوایل راه، این طبقه خالی به نظر میاد؛ اما در انتها یه بخش بزرگی رو که به شکل یه دفتر کار دکور شده می‌بینم.
وارد دفتر می‌شیم، اون مرد به سمت منشی می‌ره و ما رو معرفی می‌کنه، منشی هم از ما می‌خواد منتظر باشیم تا جلسه تموم بشه و به مبل ها اشاره می‌کنه تا بشینیم.
با نشستن ما اون مرد هم رفت، منشی یه رحیمی نامی رو صدا می‌کنه و می‌گه برامون قهوه بیاره.
همین طور که دارم به اطرافم نگاه می‌کنم پیرمردی رو می‌بینم که سینی به دست داخل می‌شه، پس آقای رحیمی اینه. سینی رو روی میز می‌زاره، همین که بهمون تعارف می‌کنه در اتاق رئیس باز می‌شه و چند نفر بیرون میان.
بعد از بدرقه اونا توسط منشی، با اجازه آقای رئیس ما به همراه منشی داخل می‌شیم.
به محض اینکه وارد می‌شیم، می‌بینمش، درحالی که داره با گوشیش حرف می‌زنه به سمت ما میاد، برای اینکه بفهمم کدوم یکی از 2قلو هاست با دقت به چشماش نگاه می‌کنم. چشماش آبی هست، پس این سامیاره.
چون داره حرف می‌زنه با پانتومیم بهمون خوش آمد می‌گه و با دست به صندلی ها اشاره می‌کنه که بشینیم، یه سری برگه هم دست منشی هست که امضاشون می‌کنه و با قطع تماسش از منشی می‌خواد یه سرویس برای پذیرایی بفرسته.
-اه! معذرت با تلفن حرف می‌زدم، سلام خوبین شما؟ خوش اومدید.
من فقط سلام می‌دم و تشکر می‌کنم؛ اما مهرداد شروع به صحبت با سامیار می‌کنه و می‌گه
- سلام، خواهش می‌کنم، ممنون شما چطوری؟
-خوبم، سیستمم رو درست کنی بهتر هم می‌شم.
هردو به این حرف سامیار می‌خندن، خندشون که تموم می‌شه سامیار به من نگاه می‌کنه، مهرداد گلویی صاف می‌کنه و می‌گه
-باید با خواهرم بعد اینجا جایی می‌رفتم، این شد که با هم اومدیم.
-اوکی مشکلی نیست! خوش اومدین، شما خانومه؟
یعنی الان توقع داشت من اسممو بگم؟! اونم جلو مهرداد؟!
-ممنون، بیگی هستم.
قبل از اینکه حرف دیگه ای گفته بشه، در اتاق زده شد و آقای رحیمی برای پذیرایی اومد. حین خوردن قهوه و کیک، مهرداد و سامیار باهم راجب کار حرف زدن و منم که حرفی نداشتم! پس به اطراف اتاق نگاه می‌کنم.
سِت وسایل کرم قهوه‌ای هست، چهار گوشه اتاق رو درختچه‌های زینتی گذاشتن، اینجا نه خیلی بزرگه نه خیلی کوچیکه، سمت چپم یه در کشویی شیشه مشبک هست که مدلش من رو یاد این فیلم ژاپنی ها می‌اندازه، سمت راستمم میز بزرگ مدیریت قرار داره.
یکم که گذشت باهم بلند شدن و ﭘﺸﺖ سیستم نشستن ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ به کار شدن. منم که همینطوری نشستم؛ اما ﺩﯾﺪﻡ نه! کم کم داره ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮ میره، از روی صندلی بلند می‌شم و به ﺳﻤﺖ پنجره های قدی اتاق می‌رم، کلی ساختمان و خیابان دیده می‌شه، ویوی اینجا فقط شب قشنگ هست، ﺗﻮ ﺩﻟﻢ می‌گم ﯾﻪ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﭘﺎﺳﺎﮊ رﻭ ﺑﮕﺮﺩﻡ، ﺣﺎﻻ ﺧﺮﯾﺪ ﭘﯿﺸﮑﺶ.
ﯾﻬﻮ ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺮﻓﻪ ﺍﯼ نزدیک خودم می‌شنوم، ﺑﺮمی‌گردم و به ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺘﻢ نگاه می‌کنم، ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ کنارم ایستاده.
-ﺣﻮﺻﻠﺘﻮﻥ ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺮ ﻣﯿﺮﻩ، ﭼﻄﻮﺭﻩ ﺑﺮﯾﻦ ﭘﺎﺳﺎﮊ ﮔﺮﺩﯼ؟
-ﻣﻤﻨﻮﻥ (ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻪ ها؛ ﻭﻟﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ اشتیاقم رو ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻡ، پرو می‌شه)
ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ ﺍﺯ جیب ﮐﺘﺶ ﮐﯿﻒ پولش رو ﺑﯿﺮﻭﻥ آورد ﻭ ﮐﺎﺭﺗﯽ ﺭﻭ به ﺳﻤﺘﻢ می‌گیره ﻭ می‌گه
-ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ.. ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﯿﻦ
یه نگاه به کارت، به سامیار و بعد به ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ می‌کنم، این داداش منم که تا می‌شینه پشت یه سیستم ﺍﺻﻼ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ نمی‌شه، حالا من کارتو بگیرم یا نه؟!
-ﺑﮕﯿﺮﯾﻦ ﻟﻄﻔﺎ!
دوباره ﺑﻬﺶ نگاه می‌کنم که بهم لبخند می‌زنه، تو دلم میگم الان فکر می‌کنی قشنگ شدی؟! بی توجه بهش می‌رم ﺳﻤﺖ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭﺵ می‌ایستم و می‌گم
-ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ؟
در جوابم فقط می‌گه: -ﻫﻮﻡ؟
هیچی نمی‌گم تا متوجه من بشه، بالاخره از صفحه مانیتور دل می‌کنه و ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ می‌کنه
-ﭼﯿﻪ؟ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
-ﮐﺎﺭﺕ ﺧﯿﻠﯽ ﻃﻮﻝ می‌کشه ؟
-ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ، ﻓﻌﻼ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺭﺳﯽ می‌کنم
-ﺑﺎﺷﻪ، ﭘﺲ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﯾﻪ ﺩﻭﺭﯼ ﺗﻮ ﭘﺎﺳﺎﮊ ﺑﺰﻧﻢ؟
ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ ﻧﮕﺎﻩ می‌کنه، ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ هم ﺳﺮﯾﻊ می‌گه
-ﻣﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺍﯾﻨﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﺧﺪﻣﺖ شما.
دوباره ﮐﺎﺭﺕ ﺭﻭ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ می‌گیره، ﺑﻪ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﻧﮕﺎﻩ می‌کنم، مهردادم نگاهش رو بین من و ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ می‌چرخونه و بعد ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ می‌گه
-ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺮﻭ؛ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺵ
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺎﺷﻪ‌ﺍﯼ می‌گم ﻭ ﺑﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺎﺭﺕ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ می‌گیرم و از اتاق خارج و سوار آسانسور می‌شم، یه طبقه پایین تر رو می‌زنم. بهتره از همین طبقه شروع کنم.
همین که از آسانسور بیرون اومدم چشمام درشت شد..
چقدر لباس عروس اینجاست و همینطور لباس‌های مجلسی خیلی زیبا.
اول ﺑﯿﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ‌ﻫﺎ شروع می‌کنم به قدم زدن و تماشاشون می‌کنم ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﯾﮑﯽ ﺷﻮﻥ رو می‌گیره، چه ﺳﻨﮓ ﺩﻭﺯﯼ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩاره!
می‌رم جلو و لمسش می‌کنم، تو دلم می‌گم ﺧﺪﺍ می‌دونه ﭼﻘﺪﺭ ﻗﯿﻤﺘﺸﻪ؟! ولی خیلی خوشگله‌ها! بیخیال محیا! ﺣﺎﻻ ﮐﻮ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﮐﻪ تو ﺣﺴﺮﺕ ﻟﺒﺎﺱ عروس رو ﺑﺨﻮﺭی؟! ﻭﺍﻻ !
به ﺳﻤﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﺠﻠﺴﯽ‌ﻫﺎ می‌رم،چه قشنگن این ها! ولی بیشتر از این‌ها قیمتاشون قشنگه؛ مگه من دیوانه‌ام بیام این‌ها رو بخرم؟!
دوباره وارد آسانسور می‌شم و به طبقه بعدی می‌رم و ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻞ ﭘﺎﺳﺎﮊ ﺭﻭ می‌گردم، همه چیز اینجا گرونه! و من واقعا عادت به اینقدر پول خرج کردن ندارم، فقط ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﻧﺠﺎﻡ می‌دم که ﺍﻭﻧﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮش رو ﺑﺎ ﮐﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩﻡ خریدم، ﯾﻪ ﮐﻔﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﯾﻪ ﺗﯽ ﺷﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ رو فقط ﺑﺎ ﮐﺎﺭﺕ ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ ﮔﺮﻓﺘﻢ.
آسانسور پره، خواستم از ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯽ استفاده کنم ﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺯﻧﮓ می‌خوره.. ﻣﻬﺮﺩﺍﺩه! ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ هرجا هستم خودم رو برسونم پارکینگ ﺗﺎ خودش بیاد؛ ﻣﻨﻢ ﻗﺒﻮﻝ می‌کنم ﻭ به پارکینگ می‌رم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 12
به اطرافم نگاه می‌کنم تا ماشینمون رو پیدا کنم؛ اما ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﯾﻪ ﻣﻮﺗﻮﺭ سوزوکی ﮐﻪ ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ دویست ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﯽ ﻣﯽ‌ﺍﺭﺯﯾﺪ ﺗﻮ ﺟﺎﻡ ﻣﯿﺦ ﺷﺪﻡ. دوباره به اطرافم نگاه می‌کنم، کسی نیست! ﺟﻠﻮﺗﺮ می‌رم، ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍ رنگشم عالیه، ﻣﺸﮑﯽ و قرمز! .. ﺳﺮﯾﻊ گوشیم رو بیرون آوردم ﻭ ﺍﺯﺵ ﻋﮑﺲ می‌گیرم، یهو دلم خواست ﯾﻪ ﺳﻠﻔﯽ هم ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﮕﯿﺮﻡ، نزدیکش می‌رم، دوربین رو ﺁﻣﺎﺩﻩ می‌کنم، کیفم رو ﺭﻭﺵ می‌زارم و ﺑﻬﺶ ﺗﮑﯿﻪ می‌دم، ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺧﯿﺮﻩ می‌شم و ﭼﯿﮏ ﭼﯿﮏ ﻋﮑﺲ می‌گیرم.
عکس گرفتنم که تموم می‌شه، به باکش تکیه می‌دم ﻭ به ﻋﮑﺴﺎ نگاه می‌کنم، تو یه لحظه ﯾﻬﻮ ﭘﺸﺘﻢ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪ، ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺭﻭﺵ افتادم، نفسم برای یک لحظه می‌ره، کمرم نابود شد! با زحمت بلند می‌شم، لباسم رو تکون می‌دم و برمی‌گردم ﺑﻪ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻧﮕﺎﻩ می‌کنم.
اﻧﮕﺎﺭﯼ سالم هست، با ترس ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ نگاه می‌کنم، ا*و*ف! خداروشکر ﮐﺴﯽ نیست، ﺳﻤﺘﺶ می‌رم و ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺑﻠﻨﺪﺵ می‌کنم، خیلی سنگینه! ﺭﻭ ﺟﮏ می‌زارمش.
دستام رو روی کمرم می‌زارم و یکم ماساژ می‌دمش، آه کمرم! فکر کنم کبود شده! همین طوری که برای خودم غرغر می‌کنم، دور موتور می‌چرخم و با دقت نگاهش می‌کنم که یه دفعه خشکم می‌زنه.
ﻭﺍﯼ! اینکه ﺍﯾﻦ ﺳﻤﺖ ﺑﺎﮐﺶ ﺧﻂ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ. ﯾﺎ ﻋﻠﯽ! ﮐﯽ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻩ؟! ای درد بگیرتت محیا ! خب می‌رفتی خونه عکسارو نگاه می‌کردی.
با چشم هایی نمناک جلوی اون خط خطی ها می‌شینم و با غصه نگاهشون می‌کنم، محکم یکی می‌زنم تو سر خودم، الان جواب مهرداد رو چی بدم ؟!
-ﺑﺎﺯ ﺗﻮ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺩﯾﺪﯼ ﻣﺤﯿﺎ ﺟﺎﻥ!
یا خدا اومد! برای خودم ﻓﺎﺗﺤﻪ ﺍﯼ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ می‌خونم ﻭ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺮﺱ بلند می‌شم و ﺑﻪ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﻧﮕﺎﻩ می‌کنم، ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ ﻫﻢ باهاش اومده ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﮕﺎﻫﻢ می‌کنه.
این دیگه اینجا چی می‌خواد؟! ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻩ؟! ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﻣﺤﯿﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﻭﻧﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﮔﻨﺪﯼ ﺯﺩﯼ! شالم رو ﻣﺮﺗﺐ می‌کنم و ﺍﻟﮑﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ می‌زنم، ﺧﺪﺍﯾﺎ فقط ﻧﻔﻬﻤﻦ!
-سلام، کارت تموم شد داداش؟
-برای امروز آره.
-خسته نباشی.
مهرداد لبخند زد و ازم تشکر کرد، بعد با سامیار دست داد.. سامیار رو به مهرداد می‌گه
-فردا اگه می‌خوای بیای، قبلش بهم بگو بیام پاساژ، کلید اتاقم دست منه.
-باشه، کار دیگه ای نیست ؟
سامیار «نه» می‌گه و خداحافظی می‌کنه و برای منم سر تکون می‌ده؛ اما ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺳﻮﺍﺭ همین ﻣﻮﺗﻮﺭ می‌شه و می‌ره.
ﯾﻌﻨﯽ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ بیرون می‌زﺩ، خدایا مرگ! خدایا منو بکش! این پسره ﺍﻻﻥ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺍﻭﻥ ﺧﻂ ﺧﻄﯽ‌ﻫﺎ ﺭﻭ که من رو می‌کشه، من پولم کجاست خسارت اینو بدم؟! ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺷﮑﻢ داره ﺩﺭ میاد! مهرداد صدام می‌کنه.
-ﻣﺤﯿﺎ؟
-ﻫﺎ؟
-ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺩﯾﮕﻪ، ﭼﯿﻮ ﻧﮕﺎﻩ می‌کنی ﺗﻮ؟!
هیچی نمی‌گم و دنبالش می‌رم؛ اصلا چیزی ندارم بگم! خدایا! یعنی می‌شه نفهمه؟! دمت گرم! برام غلط گیر بگیر.
ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ با خنده شونه هام رو تکون می‌ده ﻭ می‌گه
-حواست کجاست؟! می‌خوای ﭘﯿﺴﺖ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻮﺍﺭﯼ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻣﺖ ﮐﻨﻢ؟ ﻫﺮﺩﻓﻌﻪ با دیدن یه موتور ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮐﻨﯽ که ﺁﺑﺮﻭﻡ می‌رﻩ!
تا این رو می‌گه، همه چیز به کل یادم می‌ره و ﺑﺎ ﺫﻭﻕ می‌گم
-ﻭﺍﯼ می شه؟! ﺑﺎﺑﺎ ﭼﯽ؟ ﻗﺒﻮﻝ می‌کنه؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ؟
-ﺣﺎﻻ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ می‌شه.. ﺷﺎﯾﺪ ﺷﺪ، نشد هم خودم یادت می‌دم.
با خوشحالی بـ*ـغلش می‌کنم و محکم لپش رو می‌بـ*ـو*سم.
***
سامیار
به خونه که می‌رسم کتم رو روی مبل پرت می‌کنم و درحالی که دارم دکمه‌های لباسم رو باز می‌کنم به سمت حمام میرم تا دوش بگیرم با صدای بلند خدمتکار‌ها رو صدا می‌کنم
-نجمه، ریحان، سپیده؟ یکیتون بیاد برام لباس بیاره!
حوله رو روی موهام می‌کشم و از حمام بیرون می‌رم و با ریحان که جلو در ایستاده و لباس‌هام دستشه برخورد می‌کنم.
-وای آقا ببخشید.
پوفی می‌کنم و لباسم رو ازش می‌گیرم و پرتشون می‌کنم رو تخت و به سمت آینه می‌رم.. ریحان هنوز همون جا ایستاده!
-نمی‌خوای بری؟
ریحان سرش رو می‌خارونه و می‌گه
-نه. آقا گفتن وایسم تا شما بیایین بریم سر میز شام.
-برو بیرون خودم میام.
-نه آقا گفتن..
باز میخواست حرفاش رو تکرار کنه که وسط حرفش می‌پرم و می‌گم
-ریحان! برو می‌خوام لباس بپوشم.
-نه آقا..
اه باز همون حرفا! این دختر خود ضبط صوته! با صدای بلند و با عصبانیت می‌گم
-برو تا نیومدم
یکم مردد نگاهم می‌کنه که به سمتش برمی‌گردم و نمایشی به قصد زدنش به سمتش خیز برمی‌دارم که جیغ می‌کشه و بیرون می‌ره.
می‌خندم و به سمت لباس‌هام می‌رم.. انگاری امشب باید خونه باشم، جناب اسدی زاده بزرگ مثل اینکه باهام کار مهمی داره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 13
سامیار
رو تخت دراز می‌کشم و گوشیم رو برمی‌دارم و برنامه‌‌ی جدیدی که مهرداد برام نصب کرده تا باهاش دوربین‌ها رو چک کنم رو بالا می‌آرم.
خوبه! دوربین دفترم اوکی شده، حالا دوربین‌های دیگه رو چک می‌کنم،اینام مشکلی ندارن. می‌مونه حافظه دوربین‌ها.. لپ تابم رو باز می‌کنم و فایل‌هایی که تو همین چند ساعت گذشته ضبط شده رو چک می‌کنم.
مشغول کارمم که متوجه خواهر مهرداد تو پارکینگ درست قبل از رسیدن ما بهش می‌شم.
با لبخند به حرکاتش نگاه می‌کنم؛ اما همین که با موتورم زمین می‌خوره اخم می‌کنم، لپ تاب رو می‌بندم و به سمت پارکینگ می‌رم.
بهمن، یکی از بادیگاردها به سمتم میاد و می‌گه
-چیزی می‌خواین قربان؟!
بدون توجه بهش دکمه بالابر رو می‌زنم و به محض بالا رفتن کرکره وارد می‌شم... مستقیم به سمت موتورم می‌رم و خوب به همه جاش نگاه می‌کنم. با دیدن خط های رو باک، مقابلش روی زمین می‌شینم و با حرص نگاهشون می‌کنم.
رو به بهمن که پشت سرم ایستاده می‌گم
-بده اینو درست کنن.
بهمن چشمی می‌گه و از سر راهم کنار می‌ره.. منم به اتاقم برمی‌گردم و دوباره لپ تابم رو باز می‌کنم و چندبار دیگه هم فیلم رو به عقب برمی‌گردونم و دوباره نگاه می‌کنم و در آخر درست لحظه‌ای که اون دختر با لبخند به گوشیش ذل زده تا سلفی بگیره استپ می‌زنم و بهش خیره می‌شم.
یه دختر که اسمش رو نمی‌دونم، یه دختر که هیچ نسبتی باهام نداره، یه غریبه که لبخند قشنگی داره!
گوشیم رو برمی‌دارم و شماره دانیال رو می‌گیرم تا برام آدرسش رو پیدا کنه.. بهتره آشنا شم باهاش! اونم یه دختر مثل بقیه که می‌تونم یه مدتی باهاش سرگرم بشم!
***
محیا
خریدم رو انجام می‌دم و برمی‌گردم، خسته از گرمای هوا و پیاده‌روی زیاد اخم می‌کنم و سر به زیر درحالی که سنگ فرش‌های پیاده رو را نگاه می‌کنم، به سر خیابون می‌رسم، ﺑﺎﯾﺪ به اون ﻃﺮﻑ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ برم ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ می‌مونم ﯾﮑﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﺑﺸﻪ ﺗﺎ بتونم ﺭﺩ بشم.
ﯾﻬﻮ ﯾﻪ ﺷﺎﺳﯽ ﺑﻠﻨﺪ اومد ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﭘﻮﻑ! ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺣﺎﻻ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﺩﻫﻦ ﻣﻦ ﻣﺴﺎﻓﺮﺵ ﺭﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﮐﻨﻪ؟! تو این گرما خیلی حال و حوصله دارم؟!
ﺑﺎ ﺍﺧﻢ می‌رم ﯾﮑﻢ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ می‌مونم ﻭ ﺑﺎﺯ به خیابون نگاه می‌کنم تا ببینم کی ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺷﯿﻨﺎ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ می‌دن! باز دوباره ﻣﺎﺷﯿﻨﻪ ﺩﻧﺪﻩ ﻋﻘﺐ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ! ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟! ﯾﻌﻨﯽ مزاحمه؟!
ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺩﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻭﻣﺪﻥ، ﺍﻭﻝ موهای قهوه ای، ﻋﯿﻨﮏ ﺩﻭﺩﯼ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺻﻮﺭﺕ طرف رو به صورت ﮐﺎﻣﻞ می‌بینم.
یکم ﺁﺷﻨﺎ می‌زنه.. ﻣﻨﺘﻈﺮ می‌مونم ﺑﮕﻪ ﮐﯿﻪ؟!
-ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ.
از اونجایی که صداشم باعث نشد بشناسمش ﺳﺮﺩ می‌گم
-ﺳﻼﻡ. ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ؟
فکر کنم از لحن حرف زدنم ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺶ، ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ می‌زنه ﻭ ﻋﯿﻨﮑﺶ ﺭﻭ ﺑﺮمی‌داره ﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ می‌کنه، ﻋﻊ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺳﺎﻣﯿﺎﺭه! ﻭﺍﯼ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﻮﻝ خسارت ﻣﻮﺗﻮﺭﺵ اومده! ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮐﺠﯽ می‌زنم ﻭ می‌گم
-ﺳﻼﻡ ﺁﻗﺎﯼ ﺍﺳﺪﯼ ﺯﺍﺩﻩ، ببخشید نشناخته بودمتون.
-ﺑﻠﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ، ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ﺑﺮﺳﻮﻧﻤﺘﻮﻥ.
-ﻧﻪ ﻧﻪ ﻣﻤﻨﻮﻥ، ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﻫﯽ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺧﻮﺩﻡ می‌رم
-ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ، ﻣﻦ ﺑﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺗﻮﻧﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ
تو دلم می‌گم بله دیگه! ﺑﺎﺯ ﯾﮑﯽ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﺭﻭ ﮐﺸﻒ ﮐﺮﺩه ﻫﯽ ﺣﺎﻻ می‌خواد ﺍﺯﺵ ﮐﺎﺭ ﺑﮑﺸﻪ، شایدم! ﻧﮑﻨﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﻗﻀﯿﻪ موتورش کار منه و می‌خواد ﭘﻮﻝ ﻣﻮﺗﻮﺭ رﻭ ﺑﮕﯿﺮﻩ؟!
ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﻠﺪﻩ ﻭ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺣﺘﻤﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺧﻂ‌ﺧﻄﯽ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺗﻮﺭﺷﻢ ﮐﺎﺭ منه.. بدبخت شدم رفت.
با ترس آب دهانم رو قورت می‌دم و ﺑﺎ تشکر ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ می‌شینم.. ﺧﺪﺍﯾﺎ خودم رو به خودت می‌سپارم.
ﺣﺎﻻ ﻧﮑﻨﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺗﻮﺭﻩ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﺸﻪ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺷﻪ؟! ﻭﺍﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ!
-ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ؟
-ﻫﺎ؟! ﻧﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻠﻪ ؟
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮐﻮﭼﯿﮑﯽ می‌زنه، اه! باز من دارم ﺳﻮﺗﯽ می‌دم، ﺧﻮﺩت رو ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﻣﺤﯿﺎ !
-می‌توﻧﻢ ﺍﺳﻤﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ؟
اسمم؟! خب اگه قرار بود بدونی که همون روز تو دفترت می‌گفتم دیگه، نمی‌فهمی یعنی؟!
-ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﯿﮕﯽ ﻫﺴﺘﻢ
-ﻣﻦ ﺳﺎﻣﯿﺎﺭﻡ.. ﺍﺳﻤﺖ ﭼﯿﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﯿﮕﯽ؟
ﭼﻪ ﭘﺮﻭئه! ﻭﻟﯽ ﮐﻮﺭ ﺧﻮﻧﺪﯼ!
-ﻭﺍﺳﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﯿﮕﯽ ﺑﺴﻪ
-آخه ﺳﺨﺘﻪ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺻﺪﺍﺕ ﮐﻨﻢ، ﺣﺎﻻ ﮐﻪ نمی‌گی ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﯾﻪ ﺍﺳﻢ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می‌کنم.
ﻭﺍ ! ﺍﯾﻦ دیگه ﭼﯽ می‌گه؟! ﺍﺯﻭﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﺮﻭﺋﻪ! نه ﺧﻮﺷﻢ ﻧﯿﻮﻣﺪ؛ ﭼﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺴﺮﺧﺎﻟﻪ ﺷﺪ!
-ﺧﺐ ﻣﻦ ﺻﺪﺍﺕ می‌کنم... ﺳﻮﺯﯼ!
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻫﺶ می‌کنم ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﻢ، ﭼﻪ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺍﻓﺘﻀﺎﺣﯽ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻩ! ﻗﺒﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ چیزی بگم یا اعتراضی ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ماشین رو ﻧﮕﻪ می‌داره ﻭ می‌گه
-ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻣﻮﺗﻮﺭﻡ، ﺳﻮﺯﻭﮐﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺷﺪ ﺻﺪﺍﺕ ﮐﻨﻢ با خودم فکر کردم ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺍﺵ می‌شه ﺳﻮﺯﯼ!
درجا خشکم زد، وای می‌دونه! ﻋﯿﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ‌ﻫﺎ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ می‌کنم ﻭ می‌گم
-ﻣﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﻣﻮﺗﻮﺭﺗﻮﻥ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ، ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﻦ ﻋﻤﺪﯼ ﻧﺒﻮﺩ
-می‌دونم، ﺗﻮ ﻓﯿﻠﻢ ﺩﻭﺭﺑﯿﻨﺎ دیدم، الانم ﻧﯿﻮﻣﺪﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺴﺎﺭﺕ؛ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﺒﺮﺍﻥ بشه، نه؟! ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ می‌خوام.
ا*و*ف! ﺁﺥ ﺟﻮﻥ ﭘﻮﻝ نمی‌خواد! ﯾﻪ ﻧﻔﺲ راحت می‌کشم؛ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﯽ ﮔﻔﺖ؟! ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ می‌خوﺍﺩ؟!
-ﭼﯽ می‌خوای؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 14
-شمارت رو ﺑﺪﻩ
ﺑﺎ ﺩﻫﻦ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﺎﻫﺶ می‌کنم! ﮔﻮﺵ ﻣﻦ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻧﻨﻪ ﻗﻤﺮﯼ ﺩﻭﺳﺖ می‌شم که شماره می‌خواد؟! ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻃﺮﺯ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﺍﺩﻧﻪ؟!
ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ از حرص و عصبانیت حسابی ﻗﺮﻣﺰ شدم ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ ﺭﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﺎﺳﯿﺪه ﻭ ﻋﯿﻦ ﺳﮑﺘﻪ‌ﺍﯼ ﻫﺎ ﻧﮕﺎﻡ می‌کنه.
بی توجه به همه چیز، ﯾﻪ ﻧﻔﺲ می‌گیرم ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﻡ ﻫﯽ ﺑﻠﻨﺪ و بلندﺗﺮ ﻣﯿﺸﺪ می‌گم
-تو ﭼﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺕ؟! ﭼﻮﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺭﻭ ﺑﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻭﻗﯿﺤﺎﻧﻪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺪﯼ؟! ﺣﺘﻤﺎ منم ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﻢ ﻧﻪ؟! ﻧﺨﯿﺮ ﺁﻗﺎ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺎﺵ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﺑﺮﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﮕﯿﺮ.
ﭘﯿﺎﺩﻩ می‌شم ﻭ ﺩﺭ ماشین رو به هم می‌کوبم، ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﭘﺎﺭﮎ ﮐﺮﺩﻩ. ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ می‌رم ﺳﻤﺖ ﺩﺭ خونه ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺷﺮﻭﻉ می‌کنم ﺑﻪ ﻏﺮ ﻏﺮ ﮐﺮﺩﻥ.
-ﭘﺴﺮﻩﯼ ﭘﺮﻭﯼ ﺑﯽ ﺍﺩﺏ! ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﺻﻼ ﭘﺸﺖ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﻭﺳﺘﯿﺶ ﭼﻪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ‌ﻫﺎﯼ ﮐﺜﯿﻔﯽ ﻫﺴﺖ؟! ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩه ﻫﻤﻪ ﺍﺣﻤﻘﻦ ﻭ ﮔﻮﻝ ﻇﺎﻫﺮ ﻭ پولش ﺭﻭ می‌خورن؟! ﻫﯽ ﺧﺪﺍ ﺷﺎﻧﺲ ﻫﻢ ندارم، ﻣﺜﻼ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻋﺎﺷﻘﻤﻢ ﺑﺸﻪ!
ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺳﯿﺪم ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ، ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ می‌کنم ﻭ ﺑﻌﺪ از ﺳﻼﻡ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ به ﺍﺗﺎﻗﻢ می‌رم، ﺍﺯ ﺑﺲ ﺣﺮﺹ ﺧﻮﺭﺩم ﺣﺲ ﻣﯽ‌کنم یه کوره آتیشم سریع لباسم رو ﺑﺮمی‌دارم و به حمام می‌‌رم
***
کنار بچه ها تو حیاط دانشگاه نشستم و براشون قضیه پیشنهاد دادن سامیار رو تعریف می‌کنم، نیلوفر همین که حرفام تموم می‌شه، می‌گه
-ﻣﺤﯿﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﯼ؟
من که دارم جزوه‌ام رو می‌خونم و سرمم ﭘﺎﯾﯿﻦ هست؛ خیلی عادی سرم رو ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺗﮑﻮﻥ می‌دم.
نیلوفر ﻫﻢ ﻧﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻧﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﯾﮑﯽ ﺯﺩ ﭘﺲ ﮐﻠﻢ، ﻗﺸﻨﮓ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺑﺎ ﺳﻮﺍﻝ 18 ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ می‌کنن و برمی‌گر*دن، ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﻧﮕﺎﻫﺶ می‌کنم و می‌گم
-ﭼﺘﻪ؟! ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ؟! ﮔﺮﺩنه‌‌ها!
ﻣﺮﯾﻢ ﻭ الهه دارن می‌خندن، ﯾﻪ ﭼﺸﻢ ﻏﺮﻩ هم به اونا می‌زنم ﻭ ﺑﺎ ﺍﺧﻢ ﺑﻪ نیلوفر ﻧﮕﺎﻩ می‌کنم
-ﺧﻨﮓ! ﻫﺮﮐﯽ ﺑﮕﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﺪﻩ ﻋﻮﺿﯿﻪ؟ ﻫﻤﻪ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﯾﻦ ﻧﯿﺴﺘﻦ، ﺗﻮﻫﻢ ﻓﺮﻭﺯﺍﻥ ﻧﯿﺴﺘﯽ.
-ﺁﺭﻩ ﺩﺭﺳﺘﻪ؛ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ می‌دونی ﻣﻦ ﮐﻼ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺭم، ﻣﮕﻪ ﻓﻘﻂ ﺷﺮﻭﯾﻦ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ؟ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺳﺎﺳﺎﻥ ﻭ ﻻﻟﻪ، ﻣﻬﺮﯼ ﻭ ﺑﺎﺑﮏ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﺗﻪ؟ ﺗﺎﺯﻩ ﮔﻞ ﺳﺮﺳﺒﺪﺷﻮﻥ ﭘﮋﻣﺎﻥ ﻭ ﻣﻬﺴﺎ، ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﯾﯿﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﺳﺮ 2ﺳﺎﻝ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺪﺗﺮ از همه هستن.
مریم با خنده می‌گه
-ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻌﺘﻘﺪﻩ
ﺍﻟﻬﻪ ﻭ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻫﻢ ﺑﺎﻫﺎﺵ می‌خندن، ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺧﻨﺪﻡ گرفت. ﻧﮑﺒﺖ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺍﻡ ﻣﯽ‌کنه ﺑﺎ ﺍﺧﻢ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ می‌کنم و می‌گم
-ﻧﺨﯿﺮ، ﻣﻦ می‌گم ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﺍ نمی‌شه ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﺮﺩ ﺧﺼﻮﺻﺎ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻠﻮ، بعدش هم ﻣﮕﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺳﻨﺘﯽ ﭼﻪ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﺩﺍﺭﻩ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻖ هم هستن.
-ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﺣﺎﻟﻪ، ﭘﺎﯾﻪست، ﯾﺎﺩﺗﻪ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﯿﺎﺩﺗﺖ ﭼﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ؟!
ﺍﻟﻬﻪ با کنجکاوی می‌گه
-ﭼﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﮕﻪ؟
-ازم پرسید محیا کسی رو دوست داره یا ن؟ فکر می‌کرد تب عشق کرده!
همگی خندیدیم، راست می‌گفت، خیلی یهویی مریض شده بودم، چند روز قبلش هم بی‌اشتها بودم و مامانم اینطور نتیجه گرفت که حتما دلم برای کسی رفته؛ اما وقتی رفتیم دکتر مشخص شد، مسمومیت بوده.
***
سامیار
با عصبانیت در رو باز می‌کنم و می‌کوبمش به دیوار.. پوف! دختره‌ی پرو یه‌جوری برای من قاطی کرد انگار تاحالا پسر ندیده! همتون بنده‌ی پولین‌! حالا یکی نازش بیشتر!
گوشیم زنگ می‌خوره، جواب می‌دم
-سلام آقا، وقت دارین؟
-سلام، بگو
-آقا همه چیزو راجع به اون دختر پیدا کردم.. اسمش محیاست، دانشجوئه، فقط یه برادر داره، مجرده، آدم فعالیه کلی سابقه ازش دارم و خیلی چیزای دیگه.
-با کسی هست؟
-نه آقا من چیزی در این مورد پیدا نکردم
-الان کجای؟
-تو پاساژ شما
-بابام نیومده؟
-نه آقا
-اوکی، اومد بهم بگو و بابت نبودنم براش یه بهونه جور کن تا من برسم.
-چشم آقا
-یکی رو بزار دنبال محیا
-چشم آقا
تماس رو قطع می‌کنم و می‌رم جلوی آینه و به تصویر خودم نگاه می‌کنم و می‌گم
-که اسمت محیا؟! باید بیای تو لیست من.. لیست مصرفی سامیار!
یه پوزخند می‌زنم و به تصویر خودم اشاره می‌کنم و می‌گم
-هرچی بیشتر ناز کنی تاریخ انقضاء خودت رو جلو می‌اندازی، وگرنه تو توی مشتمی.
دستم رو جلو آینه مشت می‌کنم و پوزخند می‌زنم، باید تا قبل رفتن به پاساژ سرحال شم وگرنه تا شب کلافه ام.
می‌ریم تو لیست شماره و با دیدن اسمش، باهاش تماس می‌گیرم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 15
محیا
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ از ماشین ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ کوله‌ام رو به ﻣﺮﯾﻢ می‌دم، ﺩﻭﺭﺑﯿﻨﻢ ﺭﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ می‌آرم، لنزش رو ﺗﻨﻈﯿﻢ می‌کنم ﻭ ﺑﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻮﻟﻪ ﺭﻭ ﺍﺯﺵ پس می‌گیرم ﻭ باهم به ﺩﺍﺧﻞ ﭘﺎﺭﮎ می‌ریم.
همه جا سرسبز و زیباست، چند بار با دوربینم به جاهای مختلف نگاه می‌کنم، بالاخره یه منظره چشمم رو می‌گیره.
ﻫﺮﺩﻭ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺗﮑﯽ ﻋﮑﺲ می‌گیریم؛ ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍرم ﯾﻪ 2ﻧﻔﺮﻩ ﻫﻢ اینجا ﺩﺍﺷﺘﻪ باشیم؛ اما ﭘﺎﯾﻪ دوربینم همراهم نیست، ﯾﮑﻢ ﭼﺸﻢ می‌چرخونم ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ می‌شه ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﯾﺎ نه! یه چند نفری رو می‌بینم؛ ﻭﻟﯽ دلم نمی‌خواد دوربین عزیزم رو دست کسی بدم.
با خودم همینطوری درگیر بودم که ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺷﺎﺧﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺧﻮﺭﺩ، حالتش طوری هست که می‌شه دوربین رو اونجا ﺑﺰﺍﺭﻡ.
به ﺳﻤﺘﺶ می‌رم و ﺯﺍﻭﯾﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺭﻭ ﭼﮏ می‌کنم، خب خوبه! ﺑﻪ ﻣﺮﯾﻢ می‌گم ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ و دوباره زاویه رو چک می‌کنم، ﺗﺎﯾﻤﺮ ﺭﻭ 10ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺗﻨﻈﯿﻢ می‌کنم ﻭ تند می‌رم ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﯾﻢ می‌ایستم و با ﯾﻪ لبخند ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ نگاه می‌کنم، ﭼﯿﮏ ﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ.
دوربین رو ﺑﺮمی‌دارم ﻭ به عکس ﻧﮕﺎﻩ می‌کنم، ﺍﯾﻮﻝ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﺣﺎﻝ ﺷﺪﻩ! ﻣﺮﯾﻤﻢ ﺧﻮﺷﺶ ﺍﻭﻣﺪ، ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﻬﺶ این عکس رو ﺑﺪﻡ.
ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﮕﺎﻩ می‌کنم، 1 ﺷﺪﻩ. ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ هردومون گشنه شدیم به ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ من، به چند کوچه ﻋﻘﺐ ﺗﺮ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﮎ می‌ریم، اونجا ﯾﻪ ﻓﺴﺖ ﻓﻮﺩﯼ ﺩﯾﺪه بودم.
جای ﺷﯿﮏ ﻭ ﺗﻤﯿﺰ هست، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺰ‌ﻫﺎﯼ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺗﻮ ﺩﯾﺪ ﺑﺎﺷﻪ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ، یه ﭘﯿﺘﺰﺍ ﻭ ﯾﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ با ﺳﺲ ﻗﺮﻣﺰ و 2ﺗﺎ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﯾﻢ، ﺗﺎ زمانی که سفارش‌ها رو ﺑﯿﺎﺭﻥ صندلی خودم رو نزدیک مریم می‌برم و به عکس ها ﻧﮕﺎﻩ می‌کنیم.
-ﻭﺍﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻘﺪﺭ قشنگ بود، ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﺳﻮﺳﻮﻝ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﮑﯽ ﻧﺎﯾﺴﯽ می‌گرفتیم، ﻧﻪ؟
-ﺍﻭﻫﻮﻡ؛ ولی ﻓﺼﻞ ﻓﻘﻂ ﭘﺎﯾﯿﺰ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﺭﻧﮓ، پاییز باهم اینجا می‌آیم تا شب هی می‌گی عکس بگیر! ﺧﺪﺍﯾﺎ ﯾﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﭘﺎﯾﯿﺰﯼ ﻧﺼﯿﺒﻤﻮﻥ ﮐﻦ!
ﻣﺮﯾﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﯿﻄﻮﻥ!
ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ ﻭ ﻋﮑﺲ ﺑﻌﺪﯼ رو آوردم، از خودم عکس گرفته بودم ولی از نیم رخ، انگاری دستم خورده به دوربین و عکس گرفته.. ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ می‌گم
-ﺍﯾﻨﻮ ﮐﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؟
- ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺧﻮﺭﺩ، ﻭﻟﯽ ﺟﺎﻟﺐ ﺷﺪ! ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﻋﮑﺲ هنریا
-ﺁﺭﻩ، ﺧﻮﻧﻪ که بریم ﺑﺎ ﻓﺘﻮﺷﺎﭖ ﺩﺭﺳﺘﺶ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ و بعد ﺭﻭ ﭘﺮﻭﻓﺎﯾﻠﻢ می‌زارم.
-فکر خوبیه، ﺍﺯ ﻧﯿﻢ ﺭﺧﻪ ﺻﻮﺭﺗﺘﻪ. ﺑﺎﺣﺎﻝ می‌شه،
ﺳﻔﺎﺭﺷﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻥ قبل از اینکه شروع کنیم به خوردن، ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﻣﯿﺰ می‌زارم، صورتمون رو ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ نگه می‌داریم و یک ﻋﮑﺲ ﻫﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ می‌گیریم.
بلند شدیم که بریم ﻭ ﻣﻦ می‌رم ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻨﻢ، 2ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻨﺎﺭ ﺻﻨﺪﻭﻕ ایستادﻥ.. ﺑﻪ ﻣﺮﯾﻢ می‌گم ﺑﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﺎ ﺑﯿﺎﻡ.
ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﮐﻪ می‌رسه، ﯾﺎﺭﻭ از پشت صندوق ﭘﺎﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ
-ﺍﻟﯽ ﺑﯿﺎ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ، ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺯﻧﮓ می‌خوﺭﻩ.
ﻭ ﺭﻓﺖ، ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻻﻥ ﭼﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻥ ﺑﻮﺩ! 1 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﻟﯽ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺍﻭﻣﺪ. ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺁﺷﻨﺎ می‌زنه، ﯾﮑﻢ نگاهش می‌کنم؛ ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ‌آد، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼ نمی‌کنم ﻭ ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﻫﺶ می‌کنم، سرش رو ﺑﺎﻻ می‌آره ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻫﻢ می‌کنه.
-ﺧﺎﻧﻮﻡ ؟
ﺑﺎ ﯾﻪ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺭﺳﯿﺪ ﺭﻭ ﺳﻤﺘﺶ می‌گیرم؛ ولی ازم ﻧﮕﺮﻓﺖ، اینبار ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻫﺶ می‌کنم، ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ به من ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪه.
-ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟
-ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﺑﯿﮕﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﻦ؟
ﺍﯾﻦ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ رﻭ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ می‌شناسه؟! ﻧﮑﻨﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﺷﻪ؟! ﮐﻠﮏ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ!
خیلی ملیح و ﻣﻮﻗﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪ می‌زنم و می‌گم
-خودمم، اتفاقا ﭼﻬﺮﺗﻮﻥ برام ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ؛ ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ کجا دیدمتون، ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺷﻤﺎ؟
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﭼﺸﻢ‌ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﻭ ﺳﺒﺰﺵ ﻧﺎﺯ می‌شه، دستش رو ﺟﻠﻮﻡ گرفت
-ﺍﻟﻨﺎﺯ ﻣﺤﺴﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ، ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﺍﺳﺪﯼ ﺯﺍﺩﻩ، ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﺎﻓﻪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺍﮔﻪ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ؟!
ﺁره! ﺭﺍﺳﺖ می گه، ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪ..
-ﺑﻠﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪ، ﺧﻮﺑﯿﻦ ﺷﻤﺎ؟
-ﻣﻤﻨﻮﻥ. ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺑﯿﻦ؟ ﺑﺮﺍﺩﺭﺗﻮﻥ ﺧﻮﺑﻪ؟
اینکه حال منو می‌پرسه که عادی هست ولی وقتی حال مهرداد رو هم می‌پرسه ﺗﻌﺠﺐ می‌کنم.. ﺑﺎ ﺍﺑﺮﻭ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ می‌گم
-ممنون ﺧﻮﺑﻦ، ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ( ﭘﻮﻝ ﻭ ﺭﺳﯿﺪ رو به ﺳﻤﺘﺶ گرفتم )
-ﻗﺎﺑﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﻦ
-مرسی ﻟﻄﻒ ﺩﺍﺭﯾﻦ
-متشکر، خیلی ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯾﻦ
منم تشکر می‌کنم و برمی‌گردم برم که ﯾﻬﻮ ﺑﻪ ﻓﮑﺮم ﺭﺳﯿﺪ شماره‌اش رو ﺑﮕﯿﺮﻡ.. وقتی بهش گفتم ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﺕ ﻫﺎﯼ مخصوص کافه رو برداشت، ﭘﺸﺘﺶ شماره‌اش رو نوشت و ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ.. ﺑﻬﺶ ﺗﮏ زنگ می‌زنم و خداحافظی می‌کنم، ﺑﯿﺮﻭﻥ می‌رم.
مریم وقتی من رو می‌بینه با حرص می‌گه
-ﺑﯿﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﺑﺎ، ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﯽ ﺗﻮ؟
لبخند می‌زنم و می‌گم
-ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺩﺍﺭﺷﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻌﻄﻞ ﺷﺪﻡ
-ﺑﺎﺵ، ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ﺩﺳﺘﺖ؟ ﮐﺎﺭﺗﺸﻮن رو ﮔﺮﻓﺘﯽ ؟
-نه! ﺷﻤﺎﺭﻩ ﮔﺮﻓﺘﻢ
ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮﺩ، ﺣﺘﻤﺎ ﻓﮑﺮ می‌کنه ﺍﺯ یه ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺧﺐ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻌﯿﺪﻩ اینکار! ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺕ ﻧﮕﺎﻩ می‌کنم، چه ﺷﻤﺎﺭه‌ی ﺭﻧﺪی! کارت رو برمی‌گردونم، نوشته "ﺑﻪ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﻣﺤﺴﻨﯽ" ﯾﻌﻨﯽ خودش ﻣﺪﯾﺮﻩ؟!
مریم کارت رو از دستم می‌گیره و سیل سوال‌هاش رو شروع می‌کنه..
***
کش موهام رو باز می‌کنم و دستی تو موهای قهوه‌ای رنگم می‌برم و بهم می‌ریزمشون، آخیش! سمت تختم می‌رم و همین که میام دراز بکشم، ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺯﺩﻩ می‌شه. با بفرمایید گفتن من مهرداد ﺩﺍﺧﻞ میاد ﻭ روی صندلی کنار میز تحریرم می‌نشینه و می‌گه
-ﺧﻮﺑﯽ؟ ﺣﺎﻝ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ؟
-ﺧﻮﺑﻢ، ﺁﺭﻩ ﺑﮕﻮ
-ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﮑﺎﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺗﻠﯿﻪ ﺍﺵ می‌گرده، ﭘﯿﺪﺍ ﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ! ﻓﻘﻂ ﻃﺮﻑ ﻣﺴﺎﻓﺮﺗﻪ ﻭ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﻧﻤﯿﺎﺩ، ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺭﻭ ﺑﺮﯼ ﺍﻭﻧﺠﺎ؟ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺠﺮﺑﻪ‌ﯼ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺑﺮﺍﺕ می‌شه.
-ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺁﺗﻠﯿﻪ‌ﺩﺍﺭ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯼ!
-ﺗﺎﺯﻩ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﯾﻢ، ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺑﯿﻪ، ﻫﻢ ﺳﻦ ﺑﺎﺑﺎﺳﺖ، ﺑﺮﺍﯼ ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﺷﻮﻥ رفته بودم و اینطوری آشنا شدیم.
-ﻫﻮﻡ، حالا ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﺁﺗﻠﯿﻪ؟
-ﺁﺗﻠﯿﻪ ماهک
-ماهک؟! ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍسمش رو خیلی معروفه
-ﺁﺭﻩ، ﺧﺐ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺮﯼ؟
-از خدامه، ﻓﻘﻂ 1ﻫﻔﺘﻪ؟
-ﺁﺭﻩ، می‌خوﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯽ؟
-اوهوم.
-باشه
ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﺑﻠﻨﺪ می‌شه ﻭ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ میاد، ﺭﻭﯼ سرم رو می‌بـ*ـو*سه ﻭ می‌گه
-ﺷﺐ ﺑﺨﯿﺮ ﺁﺑﺠﯽ ﮐﻮﭼﯿﮑﻪ
-ﺷﺐ ﺑﺨﯿﺮ، فقط زود داری می‌ری بخوابیا !
-ﺍﻭﻫﻮﻡ، ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺑﺲ ﮐﻪ امروز ﺑﻪ ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ! ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﮐﯿﺲ ﺟﺪﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﻤﯿﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ، خلاصه حسابی ﺧﺴﺘﻪ ام.
به چشماش نگاه می‌کنم، سفیدی چشماش پر از رگه های قرمز شده، دلم براش می‌سوزه! برای اینکه یکم حالش رو بهتر کنم برمی‌گردونمش، ﻣﺸﺖ ﻭ ﻣﺎﻟﺶ می‌دم؛ ولی ﺑﯿﺸﺘﺮ براش ﺷﺒﯿﻪ ﻗﻠﻘﻠﮏ هست، ﭼﻮﻥ فقط می‌خنده.
کارم که تموم می‌شه، لپم رو می‌کشه و از اتاق بیرون می‌ره..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت16
به آتلیه برای کار داریم می‌ریم، وقتی می‌رسیم. مهرداد من رو پیاده می‌کنه و می‌گه
-اینجاﺟﺎﯼ ﭘﺎﺭﮎ ﻧﯿﺴﺖ، ﻭﺍﯾﺴﺎ ﺗﺎ ﺑﯿﺎﻡ.
-ﺑﺎﺷﻪ
ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ میاد ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺗﻠﯿﻪ می‌ریم، سه ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻭ دو ﺗﺎ ﺁﻗﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ هستن، ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ به ﺳﻤﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ می‌رم.
-ﺳﻼﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﻤﻨﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ، ﺑﯿﮕﯽ ﻫﺴﺘﻢ
-ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯾﺪ، ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ﺑﺎﻻ، ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﻮﻥ هستن
ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﺘﻬﺎﯾﯽ گالری ﺑﺎﻻ می‌ریم.. در طبقه بالا دو ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﮐﻪ کنارشون ﺍﺗﯿﮑﺖ ﺯﺩﻩ، ﺍﺗﺎﻕ ﻋﮑﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﺗﺎﻕ ﺗﺪﻭﯾﻦ و یک میز منشی دیده می‌شه.. ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻨﺸﯽ می‌ریم و ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ بازم ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﻣﻌﺮﻓﯽ می‌کنه.
ﻣﻨﺸﯽ ﺍﺯ ما می‌خواد ﺑﺸﯿﻨﯿﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﻋﮑﺎﺳﯽ می‌ره، ﭼﻨﺪ دقیقه بعد با یه آقای 40 ﺳﺎﻟﻪ‌ﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ میان.. اون آقا و ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺵ ﺭﻭﯾﯽ مشغول ﺑﻪ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ باهم می‌شن.
ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﻤﻨﯽ ﻫﻤﯿﻨﻪ، ﻭﻗﺘﯽ نگاهش رو ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ می‌بینم ﻣﻨﻢ ﺳﻼﻡ می‌گم.. ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺍﯼ ﻧﮕﺎﻫﻢ می‌کنه ﻭ می‌گه
-ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺑﺸﯿﻨﯿﺪ
ﺑﺎﻫﻢ می‌شینیم ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺤﺒﺖ می‌شیم.. ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﻤﻨﯽ ﮔﻔﺖ ﯾﻪ ﺗﺴﺖ ﺍﺯﻡ می‌گیره ﻭ ﺍﮔﻪ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﺑﺖ یک ﻫﻔﺘﻪ‌ﺍﯼ ﮐﻪ قراره ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ کار کنم بهم 1 ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ می‌دﻩ.. ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮبیه، ﺑﯽ ﺑﺮﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻗﺒﻮﻝ می‌کنم.
ﺑﺎﻫﻢ به ﺍﺗﺎﻕ ﻋﮑﺎﺳﯽ می‌ریم، دوربینم رو ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺗﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ کارهام رو ﻧﺸﻮنش می‌دم، ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﮐﻪ ﺭﺍﺿﯽ میاد.. یکی از دوربین‌های اونجا رو بهم دادن و ﺧﻮﺩ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﻤﻨﯽ به عنوان سوژه ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ می‌شینه ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯﺵ ﻋﮑﺲ می گیرم... ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ از عکس‌ها خوششون میاد ﻭ استخدامم می‌کنن.
ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪه ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ بیام، کلاس‌های ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ‌ام ﮐﻢ ﺗﺮ هست ﻭ به بچه ها خبر می‌دم که نمی‌خوام برم تا برام جزوه بنویسن.
***
ﺻﺒﺢ مهرداد منو ﺑﻪ ﺁﺗﻠﯿﻪ رسوند، ﺳﺎﻋﺖ 8ﻭﻧﯿﻢ هست.. فقط ﻣﻦ و یک ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻭ ﺁﻗﺎ ﺍینجا هستیم، ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺁﺷﻨﺎ می‌شم، ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻠﯽ ﻭ ﻋﻠﯿﺮﺿﺎ ﺯﺍﺭﻉ.. ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻭﺝ ﺁﺗﻠﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﻤﻨﯽ هم هستن ﻭ ﮐﻠﯿﺪ ﺁﺗﻠﯿﻪ ﺭﻭ ﺩﺍرن.
ﮐﻨﺎﺭ ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﭘﺸﺖ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ می‌شینم ﻭ ارغوان رو درحالی که ﮐﺎﺭهاش رو انجام می‌ده، ﺗﻤﺎﺷﺎ می‌کنم.. داره ﭘﻮﺷﻪ‌ی عکسﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﻨﺪﯼ می‌کنه ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻫﺎ، ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺎﭖ بفرسته.
همه چیز خوبه جز اینکه 2تا از عکس‌ها هنوز آماده نشدن.. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ‌ﻫﺎ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ و دومی از یه خانوم در کنار همون دختر، گرفته شده بود.
عکس ها نیاز به ادیت دارند، ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺴﺌﻮﻟﺶ ﮐﻪ ﯾﻪ خانومه ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮐﺎﺷﺎﻧﯽ انجامش بده؛ اما هنوز نیومده، ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﻏﺮ می‌زنه ﮐﻪ ﺟﺪﯾﺪﺍ یکم ﺩﯾﺮ ﮐﺎﺭها ﺭﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ می‌کنه.
ﯾﻪ ﻓﻨﺠﻮﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ و ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ می‌ریزم، ﻗﻬﻮﻩ‌اش ﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﺸﮑﺮ ازم می‌گیره ﻭ منم به طبقه ﺑﺎﻻ به ﺍﺗﺎﻕ ﻋﮑﺎﺳﯽ می‌رم تا ﯾﮑﻢ ﺑﺎ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ‌ﻫﺎﯼ اینجا ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭﻭﻥ ﺑﺸﻪ.
ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺘﯽ که ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻣﻦ میاد.. دو ﺗﺎ ﺁﻗﺎ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﭘﺮﺳﻨﻠﯽ می‌خوان.
***
ﻭﻗﺖ ﻧﺎﻫﺎﺭه ﻭ تا سه ساعت بعد آتلیه تعطیل هست.. ﻭﺳﯿﻠﻪ‌هام رو جمع می‌کنم ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ می‌رم تا ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﻭ همسرش علیرضا دارن ﺑﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﻤﻨﯽ ﺻﺤﺒﺖ می‌کنن، ﺟﻠﻮ می‌رم.. متوجه می‌شم موضوع حرفشون ﻧﯿﻮﻣﺪﻥ خانم ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮐﺎﺷﺎﻧﯽ هست، ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ اون دوتا عکس باید برای امروز ﻋﺼﺮ آماده بشه که بخاطر نیومدن اون خانوم همه چیز بهم ریخته.
روبه‌روی آقای بهمنی می‌رم و می‌گم
-سلام، خسته نباشید، می‌خوایین من انجام بدم؟
-سلام دخترم. ممنونم، چه کاری رو انجام بدی؟
-کارای ادیت عکس‌ها رو می‌گم، شما عکس‌های من رو که دیدین؟ ادیت اونا رو خودم انجام دادم.
آقای بهمنی چند ثانیه مکث کرد، انگار داشت عکسام رو بخاطر می‌آورد
-همش کار خودت بود؟
-بله، همه عکس‌ها
آقای بهمنی نفس راحتی می‌کشه با لبخند می‌گه
-خوبه، می‌تونه کارمون رو راه بندازه، علیرضا کمکش کن.
خوشحال پشت سیستم کنار علیرضا و ارغوان می‌نشینم، برنامه فتوشاپ رو باز می‌کنم، عکسام رو روی صفحه می‌آرم و شروع می‌کنم.. مشغول کارمم که گوشیم زنگ می‌خوره.
-سلام مهرداد
-سلام، کارت تموم شد؟ من نزدیکم بیا بیرون
به ساعتم نگاه می‌کنم، ساعت کاری من تموم شده.
-مهرداد من کار دارم هنوز، دیرتر میام.
-یعنی خودت میای؟
-آره خودم میام
-پس اگه شب شد و نیومدی، زنگ بزن خودم میام دنبالت.
باشه ای می‌گم و قطع می‌کنم و دوباره مشغول می‌شم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 17
کارم تموم شد و خوشبختانه آقای بهمنی هم راضی بود، خوشحال از آتلیه بیرون می‌زنم.. هوا روشنه، دیگه به مهرداد زنگ نمی‌زنم و خودم به خونه برمی‌گردم.
همین طوری که تو پیاده رو قدم می‌زنم به اطرافمم نگاه می‌کنم، یک دفعه صدای گوشیم بلند می‌شه... به صفحه‌اش نگاه می‌کنم، ناشناس هست، تماس قطع شد؛ اما دوباره همون شماره روی صفحه اومد، معمولا جواب شماره‌های ناشناس رو نمی‌دم؛ اما وقتی می‌بینم اینقدر پیگیره، با خودم می‌گم شاید آشناست و کار واجبی داره، پس جواب می‌دم.
***
سامیار
با صدای گوشیم کلافه چشمام رو باز می‌کنم و به صفحه‌اش نگاه میکنم.. با دیدن اسم دانیال، بیخیال سرم رو تو بالشت فرو می‌برم؛ اما یادم میاد دانیال قرار بود از محیا بهم خبر بده، صبح تو جلسه بودم و نشد حرف بزنیم و گفتم بهش که عصر بهم زنگ بزنه. تماس رو وصل کردم.
با چیزی که ازش شنیدم یه نگاه به ساعت کردم و از رو تخت بلند شدم و به سمت حمام رفتم.. امروز می‌تونه یه قرار بینمون باشه و باید جذاب باشم.
یه بلوز مردونه سفید می‌پوشم و دوتا از دکمه‌هاش رو باز می‌زارم تا عضلات قفسه س*ی*نه‌ام مشخص بشه. یه گردنبند دارم که پلاکش شبیه یک کلاشینکف هست، گردنم می‌اندازمش. یک کت و شلوار لی می‌پوشم و می‌شینم جلوی اینه و آرایشگر مخصوصم شروع می‌کنه به درست کردن موهام.
به بهمن می‌گم یک بی ام وی برام از نمایشگاه بیاره.
کار موهام که تموم می‌شه از اتاقم می‌زنم بیرون و از پله‌ها پایین می‌رم. همون موقع بابا رو درحالی که داره عصا زنان از اتاقش بیرون میاد، می‌بینم.
-کجا می‌ری سامیار؟
در جواب سوالش لبخند می‌زنم و می‌گم
-شکار
خوب می‌دونه این اصلاح رو کی و کجا به کار می‌برم و موافق کارمه.. بلند می‌خنده و با تحکم می‌گه
-خوش بگذره؛ اما شب منتظرتم، حتما میای.
سری در تایید حرفش تکون می‌دم و بیرون می‌رم و سوئیچ رو از بهمن می‌گیرم و راه می‌افتم.
***
نیم ساعته جلوی آتلیه شوهرعمه‌ام منتظر محیام. دانیال گفته اینجا 2روزه که مشغول به کار شده، طبق گفته‌اش دیگه تا حالا باید کارش تموم می‌شد و بیرون می‌اومد؛ اما خبری ازش نیست.
به دانیال که روی موتورش اون طرف خیابون نشسته، اشاره می‌کنم سمتم بیاد.
-بله آقا؟
-مگه نگفتی ساعت کاریش تمومه؟ پس چرا هنوز بیرون نیومده؟!
-نمی‌دونم آقا، این 2روز همین ساعت کارش تموم می‌شده.
-برو یک سروگوشی آب بده ببین چیکار‌میکنه؟!
-چشم آقا الان.
دانیال به سمت آتلیه رفت و داخل شد، 10 دقیقه بعد بیرون زد و به سمت من اومد.
-آقا مثل اینکه اضافه کاری بهش خورده.
-پوف! تا کی هست؟
-نمی‌دونم آقا.
سری در تایید حرفش تکون می‌دم و می‌گم
-برو پاساژ، حواست هم باشه
-چشم آقا
با رفتن دانیال، روی صندلی لم می‌دم و دستم رو به شیشه تکیه می‌دم و درحالی که به موزیک گوش می‌کنم به آتلیه ذل می‌زنم
بعد از 2ساعت که حسابی کلافه شده بودم بالاخره در آتلیه باز شد و محیا بیرون اومد.. اینقدر از این انتظار طولانی کلافه‌ام که تصمیم می‌گیرم یکم اذیتش کنم و بهش بخندم.
سریع شماره‌اش رو می‌گیرم و از ماشین بیرون می‌رم و پشت سرش شروع می‌کنم به قدم زدن.. بعد از کلی بوق خوردن، تماسم وصل شد. با یه لحن آروم و تاثیر‌گذار می‌گم
-بالاخره جواب دادی!
یکم مکث می‌کنه و می‌گه
-ببخشید شما؟
لبخند می‌زنم و می‌گم
-آشنا می‌شیم
همین که این جمله رو گفتم، بی‌حرف گوشی رو قطع کرد.. گوشی رو روی من قطع کرد؟! با حرص بازم بهش زنگ می‌زنم. عصبی جواب می‌ده
-اه! چی می‌خوای ؟
نفسی می‌گیرم و سعی می‌کنم آرامشم رو حفظ کنم و می‌گم
-چرا باهام حرف نمی‌زنی؟!
-هه! چرا باید حرف بزنم ؟ اونم با یه مزاحم!
دندونام رو روی هم فشار می‌دم و با مکث می‌گم
-من به هر دختری زنگ نمی‌زنم تو باید الان افتخار کنی داری باهام حرف می‌زنی!
پشت سرشم و صورتش رو نمی‌بینم؛ اما می‌تونم حس کنم که الان داره حرص می‌خوره، کاملا از صداش مشخصه.. تند و بی پروا می‌گه
-ببین منو! اونی که باید افتخار کنه تویی، اصلا باید خوشحال باشی که داری باهام حرف می‌زنی!وگرنه هیچ پسری جرات نمی‌کنه نزدیکم بشه.
پوزخندی می‌زنم و می‌گم
-یعنی اینقدر زشتی؟!
می‌ایسته و با تعجب می‌گه
-چی؟
خنده‌ام رو کنترل می‌کنم و می‌گم
-یعنی اینقدر زشتی که هیچ پسری سمتت نمیاد؟!
با عصبانیت شروع می‌کنه به تند تند قدم زدن و می‌گه...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا