- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-26
- نوشتهها
- 7,768
- لایکها
- 16,278
- امتیازها
- 163
- سن
- 24
- محل سکونت
- Mystic Falls
- کیف پول من
- 674
- Points
- 0
پارت 8
-ﺍﻭﻧﺎ ﮐﯿﻦ ﭘﯿﺶ آرمان ﻭ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ، محیا؟!
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم، ﺧﻮﺩﺷﻮنن.. ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ ﻭ اون ﺩﺧﺘﺮه، ایول! ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺧﻮﺑﯽ گیرم اومد، حالا میتونم قشنگ نگاهشون کنم.
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ و حرکتی نمیکنه، به سامیار نگاه میکنم ﻭﺍﻗﻌﺎ که ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺧﻮﺵ ﭘﻮﺷﯽﺍﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﮔﻔﺘﻪ.
ﭘﻮﺳﺖ روشن، مو های قهوه ای و چشم هایی به رنگ شب، ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ چقدر جذابه.. ﺑﻬﺶ ﻣﯽﺧﻮﺭه 25 سالش ﺑﺎﺷﻪ. ﯾﻬﻮ ﯾﺎﺩ ﺷﻬﺎﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ، اونم اسدی زاده بود. شیک، جذاب و جنتلمن درست مثل سامیار. تو دلم گفتم ﺣﺘﻤﺎ ﺍﯾﻨﻢ مثل اون ﻧﺼﻔﺶ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻨﻪ و معلوم نیست تا حالا با چند نفر بوده؛ ناخودآگاه اخمام توهم رفت و در ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ همه ﺟﺬﺍﺑﯿﺘﺶ ﺑﺮﺍﻡ دود شد رفت هوا.
خیلی ﺟﺪﯼ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﯿﺎﺩ، نگاهم رو ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﻻﺳﺘﯿﮏﻫﺎﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ و ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻡ؛ اما ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ نگاهی رو حس میکردم. مهرداد که اومد قبل از سوار شدن، ﻟﺤﻈﻪ ﺁﺧﺮ یه نگاه دیگه ﺑﻪ اون ﺳﻤﺖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ. سامیار داشت ﻧﮕﺎﻫﻢ میکرد، ﭼﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ هم ﺩﺍﺭﻩ ﻻﻣﺼﺐ! ﭼﺸﻢ ﻣﺸﮑﯽ ﻭ ﭘﺮ ﺭﻣﺰ ﻭ ﺻﻼﺑﺖ.. ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺗﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ. سریع ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﻮ ماشین، وقتی مهرداد راه افتاد از آینه بـ*ـغل دیدم سامیار رفت سمت یه مازاراتی سفید، اوه! چه ماشینی!
یکم که از مسیر طی شد، دیگه نتونستم جلوی فضولیم رو بگیرم و میگم
-چی میگفت این سامیار خان مهرداد؟
-این کامیار بود، نه سامیار.
با تعجب نگاهش میکنم و میگم
-این که تا 2ساعت پیش سامیار بود چیشد یهو؟!
-دوقلو هستن.. 2ساعت پیش سامیار با الناز اومده بود، الان کامیار.
-اه چه جالب! .. خیلی شبیه هم هستن پس!
-آره. فقط سامیار چشم رنگیه، کامیار چشم مشکی. تو کافه بخاطر رنگ چشماش، داشتم با تعجب نگاهش میکردم که الناز قضیه رو تعریف کرد.
با خنده مرموزی میگم
-اوکی.. میگم حالا الناز کیه؟ زن داداشم ک قرار نیست بشه؟
مهرداد با حرص محکم زد رو پام، بهار خندید.
-دروغ میگم ؟
-محی بس کن.
محکم میزنم رو پیشونیم و با خنده مرموزی میگم
-آخ یادم رفته بود! من زن داداش دارم. چی بود اسمش؟ نازی بود؟ ناز پری؟ گل پری؟
مهرداد با حرص میگه
-پریناز.
بهار میخنده و میگه
-اوه! این الان یه چشمه خواهر شوهر بازی بود محیا؟
قبل از اینکه من حرف بزنم مهرداد میگه
-محیا مهربون تر از این حرفاست.. اینام فقط شوخیه.
با محبت نگاهش میکنم. بهار میگه
-چه هوای خواهرشم داره! نه خوشم اومد، آفرین!
بعدش خودش رو میکشه جلو بین صندلی ها و رو به من میگه
-از الان حادثه ناگوار عمه شدن رو بهت تسلیت میگم محیا.
مهرداد غش غش زد زیر خنده.. با حرص بهش میگم «کوفت» و برای خاتمه دادن به این بحث یه آهنگ گذاشتم.
***
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻼﺱ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺟﺎ هم دیگر رو ببینیم، ما همیشه ﯾﻪ ﺩﺭﺑﺴﺘﯽ میگیریم و ﺩﻧﮕﯽ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﺭﻭ تا دانشگاه ﺣﺴﺎﺏ میﮐﻨﯿﻢ.
ما چهارﻧﻔﺮﯾﻢ.. ﻣﻦ ، ﻣﺮﯾﻢ ، ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻭ ﺍﻟﻬﻪ.. ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺍﻭﻝ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ که ﺑﺎﻫﻢ بیشتر ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﯾﻢ، فهمیدیم مسیر هامون بهم نزدیکه، تصمیم گرفتیم ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺵ ﺧﺮﺝ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﻤﺘﺮﺵ کنیم.
ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻣﺤﯿﻂ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﻩ. ﻧﻪ ﺣﺮﺍﺳﺘﻤﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﯿﺮ ﻣﯿﺪﻩ ﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺟﻮﺭ میگر*دن، ﻓﻀﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺁﻻﭼﯿﻖ ﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺍﺭﻩ، ﻫﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﻭ ﻫﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ؛ اما ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ، دانشگاه ما ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺭﯾﺎﺳﺖ، البته استادای خوبی هم داریم.
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﻘﻂ دوﺗﺎ ﮐﻼﺱ دارم، ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ بعد کلاسا ﺑﺮﯾﻢ ﯾﮑﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺑﺸﻪ و به دانشگاه برگردیم، برای ناهار به سلف بریم و بعدش با سرویس دوم دانشگاه که بعد ناهار میاد، به خونه ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ.
ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﻨﺘﻬﯽ میشه شروع کردیم به ﻗﺪﻡ زدن، داشتیم ﺑﺎﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ میکردیم که ﯾﻬﻮ ﺩﯾﺪﻡ دوﺗﺎ ﭘﺴﺮ از رو به رو دارن میان که اتفاقا هم کلاسی های ﻣﺎ هم ﻫﺴﺘﻦ؛ اما چیزی ک جالب بود اینه که ﺟﺰ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯾﯽ هستن ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻬﺸﻮﻥ میگم ﻟﮏ ﻟﮏ..
برای ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺴﺎﻁ ﺧﻨﺪﻣﻮﻥ راه بیافته طوری که بچه ها بشنون با خنده میگم
-ﻭﺍﯼ ﻟﮏ ﻟﮑﺎ ﺭﻭ!
-ﺍﻭﻧﺎ ﮐﯿﻦ ﭘﯿﺶ آرمان ﻭ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ، محیا؟!
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم، ﺧﻮﺩﺷﻮنن.. ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ ﻭ اون ﺩﺧﺘﺮه، ایول! ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺧﻮﺑﯽ گیرم اومد، حالا میتونم قشنگ نگاهشون کنم.
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﻣﯿﺎﺭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ و حرکتی نمیکنه، به سامیار نگاه میکنم ﻭﺍﻗﻌﺎ که ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺧﻮﺵ ﭘﻮﺷﯽﺍﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﮔﻔﺘﻪ.
ﭘﻮﺳﺖ روشن، مو های قهوه ای و چشم هایی به رنگ شب، ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ چقدر جذابه.. ﺑﻬﺶ ﻣﯽﺧﻮﺭه 25 سالش ﺑﺎﺷﻪ. ﯾﻬﻮ ﯾﺎﺩ ﺷﻬﺎﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ، اونم اسدی زاده بود. شیک، جذاب و جنتلمن درست مثل سامیار. تو دلم گفتم ﺣﺘﻤﺎ ﺍﯾﻨﻢ مثل اون ﻧﺼﻔﺶ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻨﻪ و معلوم نیست تا حالا با چند نفر بوده؛ ناخودآگاه اخمام توهم رفت و در ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ همه ﺟﺬﺍﺑﯿﺘﺶ ﺑﺮﺍﻡ دود شد رفت هوا.
خیلی ﺟﺪﯼ ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﯿﺎﺩ، نگاهم رو ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﻻﺳﺘﯿﮏﻫﺎﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ و ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻡ؛ اما ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ نگاهی رو حس میکردم. مهرداد که اومد قبل از سوار شدن، ﻟﺤﻈﻪ ﺁﺧﺮ یه نگاه دیگه ﺑﻪ اون ﺳﻤﺖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ. سامیار داشت ﻧﮕﺎﻫﻢ میکرد، ﭼﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ هم ﺩﺍﺭﻩ ﻻﻣﺼﺐ! ﭼﺸﻢ ﻣﺸﮑﯽ ﻭ ﭘﺮ ﺭﻣﺰ ﻭ ﺻﻼﺑﺖ.. ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺗﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ. سریع ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﻮ ماشین، وقتی مهرداد راه افتاد از آینه بـ*ـغل دیدم سامیار رفت سمت یه مازاراتی سفید، اوه! چه ماشینی!
یکم که از مسیر طی شد، دیگه نتونستم جلوی فضولیم رو بگیرم و میگم
-چی میگفت این سامیار خان مهرداد؟
-این کامیار بود، نه سامیار.
با تعجب نگاهش میکنم و میگم
-این که تا 2ساعت پیش سامیار بود چیشد یهو؟!
-دوقلو هستن.. 2ساعت پیش سامیار با الناز اومده بود، الان کامیار.
-اه چه جالب! .. خیلی شبیه هم هستن پس!
-آره. فقط سامیار چشم رنگیه، کامیار چشم مشکی. تو کافه بخاطر رنگ چشماش، داشتم با تعجب نگاهش میکردم که الناز قضیه رو تعریف کرد.
با خنده مرموزی میگم
-اوکی.. میگم حالا الناز کیه؟ زن داداشم ک قرار نیست بشه؟
مهرداد با حرص محکم زد رو پام، بهار خندید.
-دروغ میگم ؟
-محی بس کن.
محکم میزنم رو پیشونیم و با خنده مرموزی میگم
-آخ یادم رفته بود! من زن داداش دارم. چی بود اسمش؟ نازی بود؟ ناز پری؟ گل پری؟
مهرداد با حرص میگه
-پریناز.
بهار میخنده و میگه
-اوه! این الان یه چشمه خواهر شوهر بازی بود محیا؟
قبل از اینکه من حرف بزنم مهرداد میگه
-محیا مهربون تر از این حرفاست.. اینام فقط شوخیه.
با محبت نگاهش میکنم. بهار میگه
-چه هوای خواهرشم داره! نه خوشم اومد، آفرین!
بعدش خودش رو میکشه جلو بین صندلی ها و رو به من میگه
-از الان حادثه ناگوار عمه شدن رو بهت تسلیت میگم محیا.
مهرداد غش غش زد زیر خنده.. با حرص بهش میگم «کوفت» و برای خاتمه دادن به این بحث یه آهنگ گذاشتم.
***
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻼﺱ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺟﺎ هم دیگر رو ببینیم، ما همیشه ﯾﻪ ﺩﺭﺑﺴﺘﯽ میگیریم و ﺩﻧﮕﯽ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﺭﻭ تا دانشگاه ﺣﺴﺎﺏ میﮐﻨﯿﻢ.
ما چهارﻧﻔﺮﯾﻢ.. ﻣﻦ ، ﻣﺮﯾﻢ ، ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻭ ﺍﻟﻬﻪ.. ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺍﻭﻝ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ که ﺑﺎﻫﻢ بیشتر ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﯾﻢ، فهمیدیم مسیر هامون بهم نزدیکه، تصمیم گرفتیم ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺵ ﺧﺮﺝ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﻤﺘﺮﺵ کنیم.
ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻣﺤﯿﻂ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﻩ. ﻧﻪ ﺣﺮﺍﺳﺘﻤﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﯿﺮ ﻣﯿﺪﻩ ﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺟﻮﺭ میگر*دن، ﻓﻀﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺁﻻﭼﯿﻖ ﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺍﺭﻩ، ﻫﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﻭ ﻫﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ؛ اما ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ، دانشگاه ما ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺭﯾﺎﺳﺖ، البته استادای خوبی هم داریم.
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﻘﻂ دوﺗﺎ ﮐﻼﺱ دارم، ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ بعد کلاسا ﺑﺮﯾﻢ ﯾﮑﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺑﺸﻪ و به دانشگاه برگردیم، برای ناهار به سلف بریم و بعدش با سرویس دوم دانشگاه که بعد ناهار میاد، به خونه ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ.
ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﻨﺘﻬﯽ میشه شروع کردیم به ﻗﺪﻡ زدن، داشتیم ﺑﺎﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ میکردیم که ﯾﻬﻮ ﺩﯾﺪﻡ دوﺗﺎ ﭘﺴﺮ از رو به رو دارن میان که اتفاقا هم کلاسی های ﻣﺎ هم ﻫﺴﺘﻦ؛ اما چیزی ک جالب بود اینه که ﺟﺰ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯾﯽ هستن ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻬﺸﻮﻥ میگم ﻟﮏ ﻟﮏ..
برای ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺴﺎﻁ ﺧﻨﺪﻣﻮﻥ راه بیافته طوری که بچه ها بشنون با خنده میگم
-ﻭﺍﯼ ﻟﮏ ﻟﮑﺎ ﺭﻭ!
آخرین ویرایش: