- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-26
- نوشتهها
- 7,768
- لایکها
- 16,278
- امتیازها
- 163
- سن
- 24
- محل سکونت
- Mystic Falls
- کیف پول من
- 674
- Points
- 0
پارت68
از 1هفته فرصت برای فکر کردنم، گذشته. نمیدونم چه جوابی باید بدم! یعنی هم میدونم و هم نمیدونم، میترسم، از انتخابی که ممکنه درست نباشه. از ترحمی که بعدها دامن گیر بشه...!
نفس عميقی میکشم و از روی نیمکت بلند میشم، اومده بودم پارک نزدیک مجتمع و قدم میزدم، پاییز شده و دستم رو تو جیب کتم میذارم، با سری پایین آروم آروم گوشهی خیابون قدم میزنم. دارم همینطور راه میرم که حس میکنم ماشین روبهرویی داره به سمت من میاد، کمی به سمت پیاده رو میرم؛ اما اونم دنبالم میاد و درست تو چند قدمی پام ترمز میکنه! با تعجب به داخل ماشین نگاه میکنم، الناز!
- بپر بالا.
- کجا؟
- تو بیا... بهت میگم.
سوار ماشین میشم و به سرعت راه میافته.
- الناز آرومتر.
- نچ! وقت ندارم و کلی کار سرم ریخته.
- کجا داریم میریم؟
- پیش کامیار.
- چی؟ چرا؟
- بايد باهاش جایی بری، تو رو میرسونم و خودم به کافه میرم
- برای چی؟
- میری میبینی دیگه.
سری تکون میدم و منتظر میشم، 1ربع بعدش یه گوشه نگه میداره و میگه
- پیاده شو، الان میاد.
- یعنی چی؟!
- محیا وقت ندارم. برو خودش توضیح میده.
به محض بستن در به سرعت میره و من کنار خیابون میایستم، نگاهی به دو طرف خیابون میکنم و با ندیدن کامیار سرم رو پایین میاندازم و با سنگریزهی جلوی پام بازی میکنم.
با صدای بوق ماشین سرم رو بلند میکنم، یه مزدا3 مشکی رنگ، راننده رو نمیشناسم، شیشهی عقب ماشین پایین میاد و کامیار رو میبینم.
- منم محیا، بیا.
سرم رو به نشانهی باشه تکون میدم و سوار ماشین میشم و میگم
- سلام.
- سلام، خوبی؟ خیلی وقته منتظری؟
- خوبم، خودت خوبی؟ نه خیلی وقت نیست.
لبخندی میزنه و میگه
- منم خوبم. بخاطر پام مجبور شدم راننده بگیرم.
با دست به راننده اشاره میکنه که سرم رو به نشانهی باشه تکون میدم و لبخند میزنم، نگاهم رو به بیرون میدوزم و بعد از مکث کوتاهی میگم
- قراره کجا بریم؟
- قراره بریم خرید.
- خرید؟
- آره، برای تو و برای من.
- ولی من که لباس احتیاج ندارم.
- برای امشب لازمه.
با خودم میگم برای امشب؟! مگه امشب چه خبره؟ قبل از اینکه حرفی بزنم، راننده نگه میداره و همراه کامیار از ماشین پیدا میشیم. جلوی یه آرایشگاه نگه داشته. با تعجب میگم
- چرا اینجا؟
- میری و میگی اسدیزاده هستی، وقتی کارت تموم شد، بگو که بیام دنبالت.
- چرا نمیگی که چه خبره؟
لبخند جذابی میزنه و میگه
- چرا کاری که گفتم رو نمیکنی تا خودت متوجه بشی؟
پوف! نخیر، نمیخواد حرف بزنه. خداحافظی میکنم و پیاده میشم و به سمت سالن میرم. با گفتن اسمم منو به یه آرایشگر معرفی میکنه. جلو آینه میشینم و کارش رو شروع میکنه؛ چرا نمیپرسه که من چه مدلی میخوام؟ یعنی همینها رو هم هماهنگ کرده؟
***
کارم که تموم میشه، منو به اتاقی راهنمایی میکنن و میگن برام لباس گذاشتن و برم آماده بشم. قرار نبود که باهم بریم خرید؟! نگاهی به ساعت میکنم، 7 شب... حتما چون خیلی طول کشیده خودش خرید کرده؛ ولی هنوز نمیدونم چه خبره؟ نکنه میخواد اینطوری جشن بگیره! بابت جواب مثبت دادن من، مگه جوابم مثبته؟! من که هنوز بهش چیزی نگفتم! یعنی چه خبره؟!
با باز کردن در اتاق، لامپها بلافاصله روشن میشن. خودم رو تو آینههای سرتاسری داخل اتاق میبینم و همونجا تو چهارچوب در مات میمونم. چقدر تغییر کردم، خودم؟! در رو میبندم و وارد اتاق میشم. نه، واقعا خودمم! ولی چقدر این آرایش و این لنز آبی رنگ چهرهام رو تغییر داده، یکی دیگه شدم!
متوجهی لباس سبز رنگی میشم، سبز تیره، بلند، پوشیده، سنگکاری شده و خیلی زیباست! چه خوش سلیقهست! زیبش رو باز میکنم و میپوشمش. به خودم تو آینه نگاه میکنم. چقدر بهم میاد!
با صدای در از تو آینه به پشت سرم نگاه میکنم و اجازهی ورود میدم. در باز میشه و کامیار رو تو چهارچوب در میبینم که بهم خیره شده. آب دهانم رو قورت میدم و سرم رو پایین میاندازم.
صدای بسته شدن در و تقتق خوردن انتهای عصا به زمین خبر از نزدیک شدنش به من رو میده و من هنوز هم سرم رو پایین نگه داشتم.
- آمادهای؟
نگاهم رو بالا میارم و میگم
- بله؛ ولی هنوز نمیدونم چه خبره!
با مکث کوتاهی نزدیک تر میشه و دستم رو میگیره و باهم روی راحتیها میشینیم.
- امشب... امشب جشن مهرداده.
نگاهم با شتاب به سمت چشماش میاد، جدیت تو چشماش بهم میگه که من درست شنیدم و هیچ شوخیای هم نداره. با لکنت میپرسم.
- مهـ.. ـرداد؟!
- آره، فرصت خوبیه برای دیدنشون. جشن تو یه باغ هست و من کنارت هستم، نگران نباش. توام خیلی تغییر کردی، فقط صدات... .
بغضم رو قورت میدم و میگم
- اگه بشناسن؟
دست چپم که هنوز بین دستاش نگه داشته بود رو نوازش میکنه و میگه
- نمیشناسن... دوستنداری بریم؟
اشکهام رو پس میزنم و میگم
- دوستدارم، خیلی... دلم براشون تنگ شده.
لبخند گرمی بهم میزنه و با فشار کوچیکی به دستم، میگه
- پس بزن بریم، نگران هیچی هم نباش.
لبخندی میزنم و با گرمای شیرینی که از شوق دیدن خانوادهام تو دلم جا خشک کرده، همراه هم به سمت باغ میریم.
***
از 1هفته فرصت برای فکر کردنم، گذشته. نمیدونم چه جوابی باید بدم! یعنی هم میدونم و هم نمیدونم، میترسم، از انتخابی که ممکنه درست نباشه. از ترحمی که بعدها دامن گیر بشه...!
نفس عميقی میکشم و از روی نیمکت بلند میشم، اومده بودم پارک نزدیک مجتمع و قدم میزدم، پاییز شده و دستم رو تو جیب کتم میذارم، با سری پایین آروم آروم گوشهی خیابون قدم میزنم. دارم همینطور راه میرم که حس میکنم ماشین روبهرویی داره به سمت من میاد، کمی به سمت پیاده رو میرم؛ اما اونم دنبالم میاد و درست تو چند قدمی پام ترمز میکنه! با تعجب به داخل ماشین نگاه میکنم، الناز!
- بپر بالا.
- کجا؟
- تو بیا... بهت میگم.
سوار ماشین میشم و به سرعت راه میافته.
- الناز آرومتر.
- نچ! وقت ندارم و کلی کار سرم ریخته.
- کجا داریم میریم؟
- پیش کامیار.
- چی؟ چرا؟
- بايد باهاش جایی بری، تو رو میرسونم و خودم به کافه میرم
- برای چی؟
- میری میبینی دیگه.
سری تکون میدم و منتظر میشم، 1ربع بعدش یه گوشه نگه میداره و میگه
- پیاده شو، الان میاد.
- یعنی چی؟!
- محیا وقت ندارم. برو خودش توضیح میده.
به محض بستن در به سرعت میره و من کنار خیابون میایستم، نگاهی به دو طرف خیابون میکنم و با ندیدن کامیار سرم رو پایین میاندازم و با سنگریزهی جلوی پام بازی میکنم.
با صدای بوق ماشین سرم رو بلند میکنم، یه مزدا3 مشکی رنگ، راننده رو نمیشناسم، شیشهی عقب ماشین پایین میاد و کامیار رو میبینم.
- منم محیا، بیا.
سرم رو به نشانهی باشه تکون میدم و سوار ماشین میشم و میگم
- سلام.
- سلام، خوبی؟ خیلی وقته منتظری؟
- خوبم، خودت خوبی؟ نه خیلی وقت نیست.
لبخندی میزنه و میگه
- منم خوبم. بخاطر پام مجبور شدم راننده بگیرم.
با دست به راننده اشاره میکنه که سرم رو به نشانهی باشه تکون میدم و لبخند میزنم، نگاهم رو به بیرون میدوزم و بعد از مکث کوتاهی میگم
- قراره کجا بریم؟
- قراره بریم خرید.
- خرید؟
- آره، برای تو و برای من.
- ولی من که لباس احتیاج ندارم.
- برای امشب لازمه.
با خودم میگم برای امشب؟! مگه امشب چه خبره؟ قبل از اینکه حرفی بزنم، راننده نگه میداره و همراه کامیار از ماشین پیدا میشیم. جلوی یه آرایشگاه نگه داشته. با تعجب میگم
- چرا اینجا؟
- میری و میگی اسدیزاده هستی، وقتی کارت تموم شد، بگو که بیام دنبالت.
- چرا نمیگی که چه خبره؟
لبخند جذابی میزنه و میگه
- چرا کاری که گفتم رو نمیکنی تا خودت متوجه بشی؟
پوف! نخیر، نمیخواد حرف بزنه. خداحافظی میکنم و پیاده میشم و به سمت سالن میرم. با گفتن اسمم منو به یه آرایشگر معرفی میکنه. جلو آینه میشینم و کارش رو شروع میکنه؛ چرا نمیپرسه که من چه مدلی میخوام؟ یعنی همینها رو هم هماهنگ کرده؟
***
کارم که تموم میشه، منو به اتاقی راهنمایی میکنن و میگن برام لباس گذاشتن و برم آماده بشم. قرار نبود که باهم بریم خرید؟! نگاهی به ساعت میکنم، 7 شب... حتما چون خیلی طول کشیده خودش خرید کرده؛ ولی هنوز نمیدونم چه خبره؟ نکنه میخواد اینطوری جشن بگیره! بابت جواب مثبت دادن من، مگه جوابم مثبته؟! من که هنوز بهش چیزی نگفتم! یعنی چه خبره؟!
با باز کردن در اتاق، لامپها بلافاصله روشن میشن. خودم رو تو آینههای سرتاسری داخل اتاق میبینم و همونجا تو چهارچوب در مات میمونم. چقدر تغییر کردم، خودم؟! در رو میبندم و وارد اتاق میشم. نه، واقعا خودمم! ولی چقدر این آرایش و این لنز آبی رنگ چهرهام رو تغییر داده، یکی دیگه شدم!
متوجهی لباس سبز رنگی میشم، سبز تیره، بلند، پوشیده، سنگکاری شده و خیلی زیباست! چه خوش سلیقهست! زیبش رو باز میکنم و میپوشمش. به خودم تو آینه نگاه میکنم. چقدر بهم میاد!
با صدای در از تو آینه به پشت سرم نگاه میکنم و اجازهی ورود میدم. در باز میشه و کامیار رو تو چهارچوب در میبینم که بهم خیره شده. آب دهانم رو قورت میدم و سرم رو پایین میاندازم.
صدای بسته شدن در و تقتق خوردن انتهای عصا به زمین خبر از نزدیک شدنش به من رو میده و من هنوز هم سرم رو پایین نگه داشتم.
- آمادهای؟
نگاهم رو بالا میارم و میگم
- بله؛ ولی هنوز نمیدونم چه خبره!
با مکث کوتاهی نزدیک تر میشه و دستم رو میگیره و باهم روی راحتیها میشینیم.
- امشب... امشب جشن مهرداده.
نگاهم با شتاب به سمت چشماش میاد، جدیت تو چشماش بهم میگه که من درست شنیدم و هیچ شوخیای هم نداره. با لکنت میپرسم.
- مهـ.. ـرداد؟!
- آره، فرصت خوبیه برای دیدنشون. جشن تو یه باغ هست و من کنارت هستم، نگران نباش. توام خیلی تغییر کردی، فقط صدات... .
بغضم رو قورت میدم و میگم
- اگه بشناسن؟
دست چپم که هنوز بین دستاش نگه داشته بود رو نوازش میکنه و میگه
- نمیشناسن... دوستنداری بریم؟
اشکهام رو پس میزنم و میگم
- دوستدارم، خیلی... دلم براشون تنگ شده.
لبخند گرمی بهم میزنه و با فشار کوچیکی به دستم، میگه
- پس بزن بریم، نگران هیچی هم نباش.
لبخندی میزنم و با گرمای شیرینی که از شوق دیدن خانوادهام تو دلم جا خشک کرده، همراه هم به سمت باغ میریم.
***