کامل شده رمان شلیکی غریبانه | Tessᴀ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع MAHDIS
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 73
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:

  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 48
به خونشون می‌رسیم و پشت در با مکث زنگ رو می‌زنم، در که باز میشه همراه کامران وارد خونه می‌شیم. مهرداد در رو باز می‌کنه و با سلام آرومی آزمون می‌خواد که داخل بریم، به محض ورودمون مادرش که رو به روی در ورودی روی مبل نشسته و گریه می‌کنه، به سمت ما میاد و یقه‌ی لباسم رو تو دستاش می‌گیره و با گریه میگه
-دخترم کجاست؟ بگو کجا بردنش؟ چه بلایی سرش آوردن؟ دخترم، وای دخترم! چطوری برم جنازشو بگیرم؟ (مهرداد سعی می‌کنه ازم جداش کنه، پدرش هم روی مبل نشسته و سرش رو بین دستاش گرفته) دخترمو بخاطر تو کشتن. (حس می‌کنم قلبم از درد فشرده میشه، یعنی چی جنازش؟ زنگ زدن و گفتن کشتنش؟ امکان نداره!) پس چرا تو نمی‌میری؟ چرا فقط دختر من؟
بلاخره مهرداد از من جداش می‌کنه و درحالی که از سعی در آروم کردنش داره، به داخل اتاقی می‌بره. سرم رو پایین می‌اندازم، چشمای اشکی مادرش جلو چشمامه و حرفاش تو گوشم زنگ می‌زنن. ترسیدم، بدجور هم ترسیدم، از واقعی بودن این حرف‌ها می‌ترسم!
-بیایین داخل.
با صدای مهرداد سر بلند می‌کنم و پاهامو به زور به جلو می‌برم. پدرش رو نمی‌بینم، انگاری اونم رفته.
-حال و روزمون که دیدین، تماسشون بهممون ریخته.
کامران با لحن آرومی می‌پرسه
-کی زنگ زدن؟
-همین امروز، تو ساعت‌های آخر وقت اداری، قبل از اینکه بابام به خونه برگرده.
-دقیقا چی گفتن؟ چیزی خواستن؟
مهرداد نفس عميقی می‌کشه و من می‌فهمم سعی داره بغضش رو قورت بده، نگاهش به زمین دوخته میشه و میگه
-گفتن محیا مرده... گفتن نفر بعدی سامیاره، باید بابک رو بهشون تحویل بدین و مرز رو برای خروجشون باز کنید.
کامران دستشو روی شانه‌ی مهرداد می‌زاره و آروم ماساژش میده و میگه
-نمی‌تونم قطعی بگم؛ امّا ممکنه خواهرت زنده باشه.
مهرداد سرش رو فوری بلند می‌کنه و مشتاق به کامران خیره میشه
-امروز یه ردی ازشون پیدا کردیم و مطمئنم که خیلی زود بهشون می‌رسیم.
-چرا میگی محیا ممکنه زنده باشه؟
-چون همین امروز دیدمش.
با خوشحالی به سمت کامران برمی‌گرده و می‌پرسه
-امروز؟ کجا؟
کامران اتفاق امروز رو خلاصه‌‌وار براش تعریف می‌کنه و در آخر ازش می‌خواد که فعلا به پدر و مادرش چیزی نگه
-چرا؟ حالشون اصلا خوب نیست، چرا نگم؟ حداقل یکم آروم میشن.
-مهرداد ما قبل از ساعتی که به پدرت زنگ زدن دیدیمش؛ پس ممکنه اونام راست بگن.
مهرداد مغموم سرش رو در تایید حرف کامران تکون میده، تمام مدتی که اونجا بودیم، نتونستم هیچ حرفی بزنم، اینکه محیا مرده باشه خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کردم منو بهم ریخت! فکر واقعی بودن این خبر داره منو نابود می‌کنه.
وفتی از خونه بیرون می‌زنیم پاهای بی‌جونم رو به زور تا کنار ماشین می‌کشم و از کامران می‌خوام که رانندگی کنه و منو به خونم برسونه. در طول مسیر مدام تصویر دفعاتی که محیا رو دیده بودم تو ذهنم تکرار میشه و در آخر تصویر چشم‌های اشکیش تو روزی که می‌خواستن تو مسیر اومدن به خونمون بدزدنش، از جلوی چشمام کنار نمیره.
پلکام رو با درد می‌بندم و با خودم میگم
-نباید محیا هم مثل سوگل بشه
***
با روشن شدن اتاق نگاهم رو از سقف می‌گیرم و به پنجره می‌دوزم. روز شده و من نتونستم حتی برای یک لحظه پلک رو هم بزارم. درمونده روی تخت می‌شینم و به موهام چنگ می‌زنم. تمام دیشب رو به محیا و سامیار فکر کردم. آخرش چی میشه؟ بی انصافیه اما برای محیا بیشتر از سامیار نگرانم. حال و روز دیروز خانواده‌ش بهمم ریخته. قبل از اینکه به خونم برسیم کامران قول داد که وقتی با سردار صحبت کرد، نتیجه رو حتما خیلی زود بهم بگه، هر ساعتی که باشه.
از روی تخت بلند میشم و به سمت دستشویی میرم. صورتم رو با آب خیس می‌کنم و به خودم تو آینه خیره میشم، چشمام قرمز شده و کلافگی کامل از چهره‌ام مشخصه. با صدای گوشیم سریع بیرون می‌زنم و به سمتش میرم. کامرانه!
-الو؟ چی‌شد کامران؟
-سلام، یه ماشین فرستادم برات، باهاش بیا.
-سلام، باشه؛ ولی کجا؟
-بیا، خودت متوجه میشی.
نگران باهاش خداحافظی می‌کنم و آماده میشم، با آسانسور پایین میرم. یه نفر رو تو پارکینگ درحالی که به ماشینی تکیه داده می‌بینم، تا وقتی بهش برسم، اونم به من خیره شده.
-حامد؟
با گفتن اسم عملیاتیم متوجه میشم، این کسیه که کامران فرستاده. سرم رو به نشانه‌ی تایید که تکون میدم، اونم اشاره می‌کنه که سوار بشم.
***
با خارج شدنمون از شهر به سمت راننده برمی‌گردم و میگم
-خیلی مونده برسیم؟
درحالی‌که نگاهش به روبه‌رو هست، در جوابم فقط سرش رو تکون میده. از اینکه چیزی نمی‌دونم، کلافه‌ام. اصلا حس خوبی ندارم. نگرانم...!
با دیدن تعداد زیادی ماشین و افراد پلیس از دور، تو جام جابه‌جا میشم و با اضطراب تا برسیم نگاهشون می‌کنم. به محض رسیدن، با سرعت پیاده میشم. کامران منو می‌بینه و به سمتم میاد، چهره‌ی ناراحتش قدم‌هام رو سست می‌کنه.
-کامران؟ چی‌شده؟ چه خبره اینجا؟
دستم رو می‌گیره و منو می‌کشه کنار و میگه
-کامیار آروم باش، خودتو چرا باختی؟
-بهم بگو چی‌شده؟
کامران نگاهش رو در اطراف می‌دوزه و با مکث میگه
-یکی از ماشين‌ها رو پیدا کردیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 49
نگاه نگرانم رو به جمعیت می‌دوزم و میگم
-خب چی شد؟ اتفاقی افتاده؟
کامران نفسش رو بیرون می‌فرسته و میگه
-چندتا جسد سوخته داریم، باید برن پزشکی قانونی. هنوز معلوم نیست کیه. فقط، فقط... .
-فقط چی؟
-یکیشون دختره.
نفس تو سینم حبس میشه، وای خدا! محیا نباشه فقط. پاهام شل میشه و زانو می‌زنم. کامران زیر بازوم رو می‌گیره و در ماشینی که نزدیکمون بود رو باز می‌کنه و کمک می‌کنه که بشینم.
-هنوز چیزی معلوم نیست و نمی‌دونیم کیه؛ پس قوی باش.
ناچارا سرم رو تکون میدم و از بین صندلی‌های جلوی ماشین نگاهم رو به جمعیت می‌دوزم.
با آوردن به برانکارد بلند میشم و به سمت میرم. کامران سعی می‌کنه که جلوم رو بگیره؛ اما من اهمیتی نمیدم. دستم نزدیک پارچه‌ی سفید روی جسد بود که کامران مچ دستم رو می‌گیره و اشاره می‌کنه که زود جسد رو ببرن.
-چرا نذاشتی ببینم؟
-چیزی برای دیدن وجود نداشت، حالت بد میشد. تا معلوم شدن هویتشون، بهتره نبینی.
آب دهانم رو با اضطراب قورت میدم و سکوت می‌کنم. حال بدی دارم. انگار یه چیزی قلبم تو مشتش گرفته و هی فشارش میده. ضربان نامرتبش رو حس می‌کنم.
***
کلید واحدم رو مدام تو دستم می‌چرخونم و بهش خیره شدم. فکر همه جا هست و به چیزی فکر نمی‌کنم. هنوز اضطراب دارم. پلکام رو با درد می‌بندم. با باز شدن در آسانسور آروم ازش بیرون میرم. سرم پایینه.
- کامیارخان؟
نگاهم رو به صاحب صدا می‌دوزم. اون؟ اون اینجا چیکار می‌کنه؟
- تو؟!
پوزخند می‌زنه و میگه
- 2روز وقت داری تا بابک رو به جایی که میگم بیاری. جز این باشه، باید با برادرت خداحافظی کنی.
آب دهانم رو قورت میدم و اخم می‌کنم. نباید متوجه اضطرابم بشه. نگاهی به سر تا پاش می‌کنم و با پوزخند میگم
- اولا باید از زنده بودنش مطمئن بشم و دوما فقط برادرم نه، نامزدشم هست.
حرفم که تموم میشه، به شدت می‌خنده. اخم می‌کنم. صدای خنده‌اش عصبانیم می‌کنه.
- بابک گفته بود که اون دختر برای توام عزیزه، من باورم نشد.
جدی و سرد نگاهم می‌کنه و میگه
- فکر نکن که نفهمیدم با پلیسایی. من نقشه‌های خودمو داشتم. 2 روز دیگه زنگ می‌زنم، بهتره بابک پیشت باشه.
تو یه تصمیم آنی میخوام که به سمتش هجوم ببرم؛ اما با قرار گرفتن سر یه کلت روی سرم، بی‌حرکت می‌مونم. محمودی با نچ‌نچ کردن به سمت آسانسور میره و تا زمانی که آسانسور بره پایین و برگرده. اون اسلحه روی سرم می‌مونه.
- برو سمت خونه‌ت.
- چقدر بهت میده؟ من دوبل میدم.
با اسلحه‌اش روی سرم فشار میاره و میگه
- ساکت باش و برو.
درحالی که دارم در رو باز می‌کنم، میگم
- جون خودت و هرکی که بگی هم تضمین می‌کنم، فقط طرف من باش.
پرتم می‌کنه داخل و در رو می‌بنده. بلند میشم و سریع به بیرون می‌دوم؛ اما درهای آسانسور بسته میشن. لعنتی! حتی ندیدمش. همینطور که دارم مدام دکمه‌ی آسانسور رو می‌زنم، شماره کامران رو می‌گیرم.
وارد آسانسور میشم. به محض جواب دادن کامران، همه چیز رو براش توضیح میدم. هرچقدر پارکینگ و ورودی و خروجی‌ها رو می‌گردم، هیچی پیدا نمی‌کنم. بازم تا ن*زد*یک*ی من اومدن و من نتونستم کاری کنم!
***
تو دفتر کار کامران نشستم و بابک هم تو یه ماشین همین اطرافه و آماده مبادله و منتظر زنگ محمودی هستیم.
با زنگ خوردن گوشیم، همه‌ی نگاه‌ها به موبایلم خیره میشه. کامران فوری دستور ردیابی رو میده و من جواب میدم.
- برات یه فیلم می‌فرستم، نگاهش کن تا يادت بمونه که سعی نکنی دورم بزنی.
همین رو گفت و قطع کرد. مضطرب به گوشیم خیره شدم. به محض دریافت پیام تو واتساپ، قفلش رو باز می‌کنم و چند دقیقه‌ای تا دانلود فیلم طول می‌کشه.
پخش رو می‌زنم و نفس تو س*ی*نه‌م حبس میشه، صدای دادهای سامیار و جیغ‌های دختری که مطمئنا محیاست، در طول فیلم شنیده میشه که تپش قلبم را بالا می‌بره، به حدی که تا به آخر تماشاش نمی‌کنم و از رو صندلی بلند میشم و تو اتاق شروع به قدم زدن، می‌کنم.
از وقتی که فهمیدم تکه‌ تکه شدن سوگل کار بابک بوده؛ نه سامیار و پدرم، ترس بیشتری تو وجودم نسبت به این پدر و پسر دارم. نگران سامیار هستم؛ امّا می‌دونم هیچ‌وقت قرار نیست بهش آسیبی بزنن؛ ولی محیا! به شدت نگرانشم؛ چون اون بهترین وسیله برای انتقام از هردوی ماست.
- کامیار؟ باید بریم.
به کامران نگاه می‌کنم و سرم رو به نشانه‌ی باشه تکون میدم. موبایلم رو بهم برمی‌گردونه و میگه
- آدرس رو فرستاده. یه تیم فرستادم تا برسیم مستقر بشن. نگران نباش، داداش! نجاتشون می‌دیم.
سکوت می‌کنم و فقط همراهش از اتاق خارج میشم. به سمت در پشتی می‌ریم و بعد از رد کردن 2تا کوچه به ماشینی که بابک داخلش هست، می‌رسیم. کامران بی‌سیم می‌زنه و اطلاع میده که ما اومدیم و در ماشین رو باز می‌کنن.
بابک سرش رو به بدنه ماشین تکیه داده بود و با دیدن، ساکت فقط خیره نگاهم می‌کنه، این وضعیت تا وسط‌های راه ادامه داشت. از تهران که خارج می‌شیم، بابک به جلو خم میشه و دستش رو روی زانوهاش می‌ذاره، تکون خوردن یهوییش عکس‌العمل نیروی پلیسی که کنارش بود رو به دنبال داره که باعث خنده‌ی بابک میشه. بلند و دیوانه‌وار می‌خنده. نگاهش رو به من می‌دوزه میگه
- خیلی نگران محیایی، مگه نه؟
اخم می‌کنم و جوابش رو نمیدم.
- هی! نکنه این دختره هم بازم تو مثلث عشقی تو و سامیاره؟
از حرف‌های بی‌پروا و حالت طلبکاری که داشت، عصبی میشم و یقه‌ی لباس از رنگ‌ و رو رفته‌‌ش رو تو دستم می‌گیرم. کامران فوری دستش رو برای آروم کردنم روی دستم می‌ذاره و صدام می‌کنه.
- ببند دهنتو بابک!
- البته حق داری ( زبونش رو روی ل*بش می‌کشه ) دختر شیرینیه.
اومدم یه مشت بهش بزنم که کامران دستم رو گرفت و منو عقب کشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 50
دستام رو تو دستش می‌گیره و مشت‌هام رو از روی لباسش پایین می‌اندازه و میگه
-می‌دونی داریم کجا می‌ریم؟ یه شهر مرزی. اونجا دیگه آخرشه کامیار. (به همه نگاه می‌کنه) آخر راه همتون.
-اگه اتفاقی برای سامیار و محیا بیافته، یه روز از عمرمم مونده باشه، نمی‌‏زارم زنده بمونی.
پوزخند می‌زنه و به بیرون خیره میشه. جرأتی که تو نگاهش هست، مضطربم می‌کنه. امیدوارم آخر این معامله خوب باشه!
گوشیم زنگ می‌خوره. محمودیه! جواب میدم
-به اون پلیس‌هایی که ریسه کردین دنبال خودتون بگو برگردن؛وگرنه همه رو باهم می‌فرستم اون دنیا.
-چی؟ ما فقط 2تا ماشینیم.
-آره، نیروی پشتیبان چی؟ نگو ندارین که باورم نمیشه. کامیار؟ خرجش فقط یه بمب و یه تکون دادن انگشت روی شاسیه. هر دو رو هم دارم؛ پس کاری که گفتم رو بکن.
قبل از اینکه حرفی بزنم، قطع می‌کنه. به بابک نگاه می‌کنم، اصلا عکس‌العملی نشون نمیده. آروم تو گوش کامران حرف‌های محمودی رو تکرار می‌کنم. کامران اخم می‌کنه و دستور عقب‌نشینی رو میده.
به جی‌پی‌اس نگاه می‌کنم. خیلی از آدرسی که داده بود فاصله نداریم. نگاهم رو به بیرون می‌دوزم. یه کارخونه‌ی متروکه و بزرگ رو می‌بینم. احتمالا اونجاست. به کامران اشاره می‌کنم و با نزدیک شدنمون، ما هم خودمون رو آماده به حمله می‌کنیم؛ امّا ماشین از کنارش می‌گذره. به گوشی نگاه می‌کنم، داریم از مقصد می‌گذریم. با تعجب میگم
-کامران؟ رد شدیم! فکر کنم راننده اشتباه کرده.
کامران نگاهی به گوشیم می‌اندازه و مطمئن که میشه به شیشه‌ی بین کابین و صندلی‌های جلو می‌زنه و میگه
-برگرد. اشتباه داری میری.
امّا راننده هیچ عکس‌العملی نشون نمیده. منم باهاش به شیشه می‌زنم.
-از آدمای ماست. داره جایی که ما باهاش قرار گذاشتیم میره. بهتره سر جاتون بشینیم. جاده‌‌ی خوبی نداره.
کامران بی‌سیمش رو بیرون میاره که خبر بده که بابک محکم به شیشه می‌کوبه و همون موقع یه صدای سوت گوش خراشی از بی‌سیم بلند میشه. لعنتی! خط‌های ارتباطی تو کابین رو مختل کرده.
یکی از 2 سربازی که کنار بابک نشسته بودن با ترس رو به کامران میگه
-قربان؟ چی‌شده؟
کامران بی‌توجه به سوال اون سرباز، رو به بابک میگه
-داری چه غلطی می‌کنی؟
-گفتم که... دیگه آخر خطه.
کامران اسلحه رو روی سر بابک میزاره و میگه
-می‌تونم همین‌جا کارت رو تموم کنم.
-اینجوری جون سامیار و محیا تو خطر میافته و البته کل عملیات رو هوا میره. تو اینو می‌خوای؟
کامران کلافه عقب می‌کشه. گوشیش رو بیرون میاره؛ ولی همه‌ی گوشی‌ها بدون آنتن شدن. راننده با سرعت بالا درحال رانندگیه.
***
وارد جاده‌ی بیابونی و خلوت بزرگراه‌ها که می‌شیم، دوتا ماشین عقب و جلوی ما شروع به حرکت می‌کنن. کمی بعد ماشین نگه می‌داره. در کابین رو باز می‌کنن. 3نفر با صورت‌های پوشیده شده زیر کلاه‌های سیاه که فقط چشم و ل*ب‌هاشون مشخصه روبه‌روی ما با اسلحه ایستادن.
بابک بلافاصله خارج میشه. بعد از اون من و کامران رو بیرون می‌کشن؛ اما اون سربازهای دیگه رو بلافاصله به رگبار گلوله می‌بندند. هرچقدر هم منو کامران اعتراض می‌کنیم، تاثیری نداره و متاسفانه اونا میمیرن.
بابک با یه پوزخند سوار ماشین جلویی میشه، منو کامران رو از هم جدا می‌کنن. منو تو ماشین عقبی و کامران رو به ماشین جلویی می‌برن.
وقتی می‌شینم مردی که روی صندلی عقب از قبل نشسته بود و صورت اونم پوشیده شده بود، به سمت من برمی‌گرده و یه تیکه پارچه‌ی سفید رنگ رو به سمت دهانم میاره. می‌دونم ماده‌ی بیهوش کننده‌ست‌؛ اما نمی‌تونم خیلی دووم بیارم و نفس نکشم، بین دستاشون از هوش میرم.
***
با حرکت‌ ماشین و برخورد مداوم سرم به شیشه کم کم هوشیار میشم. نگاه تارم رو به اطرافم می‌چرخونم. همه‌جا تاریکه و بوی دود سیگار همه‌ی فضای اتاقک ماشین رو پر کرده، نمی‌تونم دستم رو تکون بدم، طناب محکمی که دور دستم پیچیده شده رو حس می‌کنم.
بی‌حال دوباره چشمام رو می‌بندم و وارد عالم بی‌خبری میشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت51
نمی‌دونم نزدیک به کدوم منطقه‌ی مرزی هستیم. فقط من و کامران رو تو یه انباری بستن. حسابی کامران رو کتک زدن و صورتش خونی و بیهوشه. نگاهم رو چندین بار به اطرافم گردوندم تا چیزی پیدا کنم؛ اما هیچ چیز به درد بخوری نیست. اینقدر دست‌هام رو هم محکم بستن که هیچ جوره باز نمیشه.
نمی‌دونم سرهنگ متوجه غیبت ما و اتفاقات شده یا نه. فقط امیدوارم بتونن جامون رو پیدا کنن. سرم رو پایین می‌ندازم و کلافه به زیر پاهام خیره میشم. همون موقع صدای باز شدن در میاد. 2نفر با اسلحه وارد میشن و بعد از اونا بابک و ایرج محمودی و یه مردی که نمی‌شناسمش دوش تا دوش هم وارد میشن.
بابک با پوزخند و اون مرد غریبه با نفرت بهم خیره شده. حدس می‌زنم همون کسی باشه که گفتن دنبال سامیار بوده. احتمالا بخاطر شباهتمون از من نفرت داره.
محمودی: چطوری پسر؟ ازت خوب پذیرایی شده؟
ساکت فقط نگاهش می‌کنم. چند قدم بهم نزدیک میشه و دوباره میگه
- فکر کردی با پلیسا گشتی خیلی حرفه‌ای شدی؟ از اول تو مشتم بودی پسر!
- با برادرم و نامزدش چیکار کردی؟
بلند می‌خنده و میگه
- نگرانشونی؟ خیلی زود میفرستمت پیششون.
به سمت کامران میره و با نوک کفشش چونه‌ی کامران رو بالا می‌کشه و تا صورتش رو می‌بینه، ول می‌کنه و دوباره سر کامران آویزون میشه. محمودی به عقب نگاه می‌کنه و میگه
- این دیگه جنازه‌ست. بفرستین برای اتابک، شاید به درد اون خورد.
از بیرون 2نفر داخل اومدن. همین ک سمت کامران رفتن. شروع کردم به دست و پا زدن و داد زدم
- ولش کنین. اون جایی نمیره. محمودی؟ اون پلیسه، برات دردسر درست میشه، بگو ولش کنن. محمودی؟ هی! نبرینش. کجا می‌برین؟ کامران؟
محمودی با خنده سمتم میاد و چونم رو تو دستش می‌گیره. با بسته شدن فکم، صدامو خفه می‌کنه و میگه
- هیش! نترس زنده می‌مونه، البته به شرطی که به دردش بخوره.
به سختی از بین لبام روش تف می‌ریزم. چشماش رو می‌بنده. یه دفعه چونم رو طوری ول می‌کنه که سرم به سمت راست پرت میشه. بابک با سرعت سمتم میاد و با اون پوتین سفت و سنگینش به صورتم ضربه می‌زنه. فکر کنم فکم جابه‌جا شده، خیلی درد می‌کنه.
بابک: ببین. ببین چطوری کرد! چرا زنده نگه‌ش داشتی بابا؟ اینم عین سامیار و باباش.
مرد غریبه: بسپارش به من!
محمودی: ساکت!
اخم داشت. آروم صورتش رو پاک می‌کنه و ره به من میگه
- بیا تو تیم من کامیار.
بابک: بابا؟!
- نمی‌تونی ساکت باشی، برو بیرون بابک.
بابک عصبی چند قدم عقب تر می‌ایسته.
- خب؟ نظرت چیه؟ من بهتر و بیشتر از پلیسا بهت می‌رسم پسر. هوم؟
- واقعا فکر می‌کنی با این حرفا می‌تونی منو راضی کنی؟!
می‌خنده و میگه
- چیزی که باعث شد، همیشه ازت خوشم بیاد. این بود که تو بنده چیزی نیستی. تصمیمی هم بگیری تا تهش میری. کامیار؟ من واقعا نمی‌خوام بکشمت. حیفی! می‌تونی دست راست من بشی. همه‌کاره‌ی این تشکیلات. اصلا بعدش برو و خودت و این تشکیلات رو تسلیم پلیس کن. دیگه متل خودت میشه.
یکم نگاهش می‌کنم. لبخند زده و با امید به من نگاه می‌کنه. حتما با خودت میگه چندبار دیگه اصرار کنه یا وعده وعیدی بده من قبول می‌کنم. پوزخند می‌زنم و میگم
- فکر کردی در رفتی؟ فکر کردی تا اینجا با فکر و خواست خودت اومدی؟ نه! تو توی تله‌ای جناب محمودی! دیگه قرار نیست کسی بخاطر تو سلاخی بشه. دیگه کسی جذب گروهک‌ها نمیشه. جلوی خرید و فروشت برای همیشه گرفته میشه. کانتینر موادغذایی سفیدت (کوکائین) حتی یه بسته‌اش هم بخش نشده.
محمودی با بهت و اضطراب بهم خیره شده و ساکته. بابک سمتم میاد و یقم رو می‌گیره و میگه
- منظورت چیه؟ چه دری‌وری‌ای داری میگی؟
- فکر کردی تو بودی که برای حمل و جاسازی اون دخترا و موادت اومدی سراغ پدرم؟ نه، همه چیز طوری برنامه‌ریزی شد که جز ما شریکی براتون نمونه. همتون خیلی وقته شناسایی شدین. بودن ما اینجا می‌دونی یعنی چی؟ یعنی امشب کارت تمومه بابک. تموم!
جز محمودی و اون غریبه و بابک. نیروهای زیر دستشون هم مضطرب شده بودن و بلاتکلیف بهم نگاه می‌کردن. امیدوارم که بچه‌ها مارو داشته باشن و جامون شناسایی شده باشه.
- دروغ میگی، داری اینا رو میگی که نکشیمت.
- مرده و زنده‌ی من چیزی رو تغییر نمیده. فقط... .
- فقط چی؟
- بگو سامیار و محیا کجان؟ قول میدم جلو قاضی برات تخفیف بگیرم.
با چشم‌های درشت شده از ترس بهم خیره شده که با صدای مهیبی شبیه انفجار بابک با حرص ولم می‌کنه و با کمک اون غریبه زیر ب*غ*ل باباش که روی زمین مبهوت نشسته بود رو می‌گیرن و از اونجا بیرون می‌زنن. انگاری بچه‌ها اومدن. لعنتی! کامران رو کجا بردن؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت52
مچ دستام رو تکون میدم، طناب بسته شده دور دستام رو به ستون چوبی می‌کشم که بلکه سابیده بشه و از دور دستم باز بشن؛ اما بی‌فایده‌ست. خسته از تقلا کردن زیادم نفس عميقی می‌کشم و سرم رو به ستون پشت سرم تکیه میدم. از سرو صدایی که از بیرون میاد متوجه میشم که درگیری شدیدی بیرون اتفاق افتاده. نگاهم به پنجره کوچیک و درب نیمه باز انباره؛ اما هیچ کسی سراغم نیومده. کلافه دوباره شروع می‌کنم به باز کردن دستم.
پنجه‌های پهنم مانع از این میشن که طناب از دور مچ‌هام سر بخورن و از بین انگشتام بیرون بیان. کلافه سرمو چند بار به ستون می‌کوبم و سعی می‌کنم یه راهی براش پیدا کنم. یکم به اطرافم نگاه می‌کنم. برق فندک جیبی کوچیکی درست کمی جلوتر از پام منو متوجه خودش می‌کنه.
خوشحال سعی می‌کنم پاهای آزادم رو بهش برسونم. بالاخره با ب*غ*ل پا به سمت خودم میارمش و سعی می‌کنم بلند بشم. آروم با پام به ستون می‌چسبونمش و دوباره سر جام می‌شینم. فندک رو بین دستم می‌گیرم، با اولین حرکت انگشتم روشن میشه، به سختی از کنار چشمم شعله‌ی روشنش رو می‌بینم.
بین مچ دستام نگه می‌دارم، گرمای شعله‌اش گاهی پو*ست دستم رو می‌سوزونه. دست خالیم رو مدام می‌کشم تا هرچه زودتر گره باز بشه.
همین‌طور درگیر بودم که ماموری سیاه‌پوش وارد انباری شد.
-پوف بالاخره اومدین! بیا کمک کن دستمو باز کنم، من حامدم!
تا اسم عملیاتیم رو گفتم، انگار که شناخته باشه، به سمتم اومد و کمکم کرد. بعد از باز شدن دستام، زیر بغلم رو گرفت تا راحت‌تر راه برم. با هم از انبار بیرون زدیم، منو سمت آمبولانسی که تازه رسیده بود برد، همین‌طور که به سمتش می‌رفتم به اطرافم نگاه می‌کردم تا فرد آشنایی رو ببینم، نگران کامران بودم. از مامور کناریم پرسیدم:
- کامران رو پیدا کردین؟ حالش خوبه؟
- من در جریان نیستم.
مثل اینکه از اون مامورهای سخت‌گیره که هیچ جوره انعطاف نداره؛ وگرنه مگه میشه ندونه! سوار آمبولانس میشم و پرستار شروع به رسیدگی بهم می‌کنه.

***
3ماه بعد...
-کامی؟
هیچ واکنشی نشون نمیدم.
-کامیار؟ خوابت برده؟ هی!
بازم بی‌حرکت می‌مونم، دستش روی شونم که می‌شینه، سریع مچ دستش رو می‌گیرم و چشمام رو باز می‌کنم و میگم
- یادت میاد منو تو آب پرت کردی و گوشیم خ*را*ب شد؟
فهمید که قصد تلافی دارم، سعی کرد دستش رو از دستم بیرون بکشه.
- هی! کامیار؟ فقط شوخی بود، پسر!
- خوبه، منم می‌خوام باهات شوخی کنم.
-نه! از اینجا باید برم اداره، بیخیال رفیق!
بازوم رو با دست دیگرش گرفت و خواست دستم رو بپیچونه تا مانع کارم بشه؛ امّا قبل از اینکه کاری کنه، پام رو بین پاهاش گذاشتم و به زانوش ضربه زدم تا تعادلش رو از دست بده و بعد با یه هل به داخل استخر پرتش کردم.
یه پرتاب جانانه که خودمم کمی خیس شدم، بهش خندیدم و منتظر موندم تا نفس بگیره و حرف بزنه.
- لعنت بهت! من الان چطوری برم اداره، کامیار؟!
- نمی‌دونم، اینجا که خونم نیست که بهت لباس بدم.
سمتم خیز برداشت، سریع چند قدم به عقب برداشتم.
- گمشو برام لباس بیار.
- در عوضه؟
کلافه نگاهم می‌کنه و میگه:
- در عوض لیست دخترا، خوبه؟ حالا برو.
- اين لیست کجاست؟
- لباس بیار تا بگم.
- تو کمدت هست.
چپ‌چپ نگاهم می‌کنه و از استخر بیرون میاد و میگه
- حالا برام نقشه می‌کشی! دارم برات داداش، دارمممت.
می‌خندم و میگم
- نگفتی؟
- وایسا لباس عوض کنم، تو ماشینم یه کپی هست.
سرم رو به نشانه‌ی قبول کردن حرفش تکون دادم؛ ولی بدون اینکه متوجه بشه، سوئیچ رو برداشتم و بی‌سروصدا به پارکینگ رفتم.
از تو داشبورد لیست رو برداشتم و با گوشیم عکس گرفتم و دوباره دزدگیرش رو زدم و سوئیچ رو یه نگهبانی دادم و با ماشین خودم بیرون زدم. برای کامران هم پیام نوشتم:
" لیست دستمه، من زودتر میرم."
از اون ماجرا حدود 3ماه می‌گذره و من هنوز نتونستم محیا و سامیار رو پیدا کنم؛ امّا دنبالشونم، تا پیداشون نکنم هم بیخیال نمی‌شم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 53
محیا
نگاهم رو به جنگل روبه‌روم دوخته بودم و فکرم مشغول بود. گاهی به خانوادم فکر می‌کردم، به اینکه هرکدومشون به نبود من چه حالی پیدا کردن، دلم برای لبخند و آ*غ*و*ش گرم مادرم تنگ شده، برای همه‌ی اون نگرانی‌های زیاد و خنده‌دارش. یاد روزهایی از دانشگاه به خونه می‌اومدم و میومد سراغم تا ببینه پسری ندیدم و عاشق کسی نشدم! بین گریه‌ام می‌خندم. چقدر دلم برای اخم و غرغر کردنشم تنگه؛ آه! بابام! بابای عزیزم! الان تو چه حالیه؟ دیگه کسی نیست که جیبشو خالی کنه و براش نامه بزاره. «هر ب*و*س معادل 10تومن، دیشب 5تا بوسیدمت، 50تا برداشتم. یخچال خالیه باباجون، غر نزنیا! دوست دارم.» بازم می‌خندم. یاد خاطراتم طمع اشک‌هامو عوض کرده! مهرداد! وای داداشم! گریه‌هام شدید میشه و صداي هق‌هقم تو سکوت دره می‌پیچه. نمی‌دونم داداشم زنده‌ست یا نه! خدایا! یعنی چه بلایی سرش اومده؟ یعنی خانوادم الان تو چه وضعیتی هستن؟!
با شنیدن صدای خش‌خشی با ترس به عقب برمی‌گردم و نجات‌دهنده‌ی خودم رو می‌بینم.
- متاسفم، نمی‌خواستم خلوتت رو بهم بزنم، صدای گریه‌تو شنیدم و ترسیدم که اتفاقی برات افتاده باشه.
سرم رو به نشونه‌ی باشه تکون میدم و اشک‌هام رو پاک می‌کنم و میگم:
- اشکالی نداره.
نزدیکم میشه و کنارم میشه و میگه:
- چرا بدون اینکه چیزی بگی، بیرون اومدی؟ بی‌بی نگرانت شده بود.
- ببخشید، دلم برای خانوادم تنگ شده بود.
- هنوزم نمیخوای برگردی؟
- هم میخوام و هم نمیخوام!
- از چی می‌ترسی؟
- از روبه‌رو شدن با اتفاقایی که ممکنه تو نبودنم اتفاق افتاده باشه.
- شاید اتفاق بدی نباشه!
- اگه باشه چی؟ ( با گریه ادامه میدم ) اگه داداشم مـ.. رده باشه، چی؟
- امیدوارم که این اتفاق نیافتاده باشه؛ اما بازم بهت میگم برو.
به تنه‌ی درخت کناریم تکیه میدم و تو فکر میرم.
- اگه میگم برو، فکر نکنی اینجا بودنت رو دوست نداریم، نه! فقط می‌بینم که داری از دوریشون بیشتر اذیت میشی.
- مهربونی شما به من ثابت شده‌ است.
دستم رو روی پام می‌زارم و میگم:
- حتی اگه همه چیز خوب باشه، مطمئنم از دیدن من ناراحت میشن.
سنگی برمی‌داره و به درون دره پرت می‌کنه و میگه:
- هیچ مادری از دیدن زنده بودن بچه‌اش ناراحت نمیشه، حتی اگه دچار نقصی شده باشه!
نفس عميقی می‌کشم و با لبخند میگم:
- واقعا معلم خوبی هستی!
لبخند می‌زنه و میگه:
- پاشو، پاشو که بی‌بی برات نون درست کرده.
با به یاد آوردن طمع عالی نون‌های بی‌بی وسوسه میشم و سعی می‌کنم که از جام بلند بشم. چوبی که به عنوان عصا ازش استفاده کرده بودم رو به دستم میده. ازش تشکر می‌کنم و همراه هم به سمت روستا می‌ریم.
***

بالاخره تصمیم گرفتم برگردم، با خودم گفتم تا کی می‌تونم پیش بی‌بی و سالار بمونم؟! تهش که چی؟ با اینکه می‌ترسم، از محمودی و دارودسته‌اش، از اتفاقی که ممکنه برای خانواده‌ام افتاده باشه، از اتفاقی که برای سامیار ممکنه افتاده باشه؛ اما باید برم. سالار مشوق این تصمیم من بود و قبول کرد تا وقتی که از امن بودن جام مطمئن نشده، به اینجا برنگرده.
با اومدن مینی‌ب*و*س آبی رنگ همراه چند نفر دیگه که اونا هم قصد رفتن به شهر رو داشتن، سوار شدیم. از اینجا اول به مرکز شهر و بعد به شهر خودمون می‌ریم. حدوداً 5 ساعتی طول می‌کشه. تمام طول مسیر نگاهم به جاده بود، درخت‌ها و سبزه‌ها از زیر نگاهم رد می‌شدن و من با خودم فکر می‌کردم که اول سراغ کی برم؟ خانواده‌ام یا سامیار؟ تصور می‌کردم که وقتی منو ببینن چه رفتاری باهام دارن؟ اینقدر با خودم کلنجار رفتم که نفهمیدم کی خوابم برد... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 54
یه آبی به صورتم پاشیدم و شستمش. تازه رسیده بودیم و سالار بیدارم کرده بود. آروم از سرویس بهداشتی بیرون میرم و کنار سالار که به زیر پاهاش خیره‌ست، می‌ایستم. متوجه‌ی من که میشه، سرش رو بلند می‌کنه و بهم خیره میشه و میگه
- تصمیم گرفتی که کجا بریم؟
- اوهوم! خونه‌ی خودمون.
نفس عمیقی می‌کشه و میگه
- پس بریم.
یه تاکسی می‌گیره و من آدرس رو میگم. استرس و تپش قلب داشتم. نگاهم گاهی به بیرون از ماشین و گاهی به پام بود. باید چیکار کنم؟ چی بگم؟ اونا تو چه حالین؟ مهرداد!
با ایستادن تاکسی به بیرون خیره میشم. سر کوچمون بودیم. سالار کرایه رو پرداخت می‌کنه و ما پیاده می‌شیم. به جایی که اون روز اون اتفاق نحس افتاده بود، خیره میشم و بغض می‌کنم. سالار متوجه‌ی حالم میشه و میاد جلوی مسیر نگاهم می‌ایسته و میگه
- اون روزا تموم شده، محیا؟
بهش نگاه می‌کنم. لبخند می‌زنه و میگه
- خونتون کجاست؟
به داخل کوچه نگاه می‌کنم و اشکم رو پاک می‌کنم و میگم
- در پنجمی!
کنار هم شروع می‌کنیم به قدم زدن، با خنده میگه
- میگم می‌خوای منو چی معرفی کنی؟ نکشنم؟
به شوخیش می‌خندم و میگم
- نجاتم دادی، منم نجاتت میدم. یر به یر می‌شیم!
حالا بلندتر می‌خنده. به در خونه می‌رسیم. باید زنگو بزنم؟ ترس برم می‌داره و سریع به دوروبرم نگاه می‌کنم، چرا چک نکردم؟ نکنه کمین کرده باشن و مراقب رفت‌و‌آمدهای خونه باشن؟!
- چی شده؟ چرا ترسیدی؟
- آدم مشکوکی ندیدی؟
- نه! نترس، کسی این اطراف نیست. جز این ماشین‌های پارک شده‌ی خالی هم ماشین مشکوکی نیست.
با ورود یه ماشین به داخل کوچه، دستپاچه میشم و سریع از خونه دور میشم. سالار دنبالم میاد و میگه
- کجا میری؟ محیا؟!
- هیس! صدام نکن، فقط بیا.
کنار دیوار یکی از دروازه‌ها می‌مونیم و من به در خونمون نگاه می‌کنم. ماشینی که اومده بود، یه آژانس بود که جلوی یکی از خونه‌ها ایستاد و مسافرش رو پیاده کرد.
- می‌ترسی؟
همینطور که نگاهم به خونمونه و میگم
- آره، نمی‌تونم برم!
قبل از اینکه سالار حرفی بزنه، در خونه‌ی همسایمون باز میشه و پسر همسایمون بیرون میاد. یک آن فکری به ذهنم می‌رسه و برمیگردم سمت سالار و میگم
- میشه بری با حامد حرف بزنی؟ از من بپرس، از خانوادم؟ من می‌ترسم برم جلو، کمکم کن.
بهم نگاه می‌کنه و مردده... .
- خواهش می‌کنم!
سرش رو به نشونه‌ی باشه تکون میده و به سمت حامد میره. هنوز جلوی درشون ایستاده، احتمالاً منتظر اومدن دوستاشه. سالار باهاش دست میده و شروع می‌کنه به حرف زدن باهاش. 1ربعی که می‌گذره، دوستای حامد می‌رسن و سالار ازش تشکر می‌کنه و خیلی عادی میره سمت سرکوچه، حتما داره حامد رو از چیزی مطمئن می‌کنه که این سمتی نیومده!
وقتی ماشین حامد و دوستاش از کنارش می‌گذرن، گوشیش رو از تو جیبش در میاره و باهاش مشغول میشه. با به صدا اومدن گوشی کوچکی که خودش بهم داده بود، تو جام از ترس تکون می‌خوردم و تند تند تو کیفم دنبالش می‌گردم و جواب میدم.
- الو؟
- من دیگه برنمی‌گردم، تو بیا. من سر کوچه منتظرم.
باشه‌ای میگم و قطع می‌کنم. به اطرافم نگاه می‌کنم، کسی نیست. اولش آروم و بعد تند تند راه میرم و به سر کوچه می‌رسم. با دیدن سالار سریع می‌پرسم
- چیشد؟ چی گفت؟
- بیا بریم یه جایی بشینیم.
ترس همه‌ی وجودم رو می‌گیره، نکنه اتفاقی افتاده؟
- بگو، همین‌جا بگو، توروخدا سالار، چی شده؟
به من نگاه می‌کنه و میگه
- چرا سفید شدی؟ همه خوبن، فقط بیا بریم یه جای دیگه حرف بزنیم، باشه؟
نفسم رو بیرون می‌فرستم و با هم به سمت نیمکت‌های کنار پارک کوچیکی که همون ن*زد*یک*ی بود، می‌ریم. بلافاصله بعد از نشستن دوباره ازش می‌پرسم و اون نگاهی به اطراف می‌کنه و میگه
- این پسر همسایتون باید خبرنگار میشد، چیزی نبود که ندونه و بهم نگه. خیلی هم خلاصه و مفید گفت.
-خب؟ چی گفت؟
گوشیش رو بیرون میاره و به سمتم می‌گیره و میگه
- خودت گوش کن.
سریع ازش می‌گیرم و دکمه‌ی پخش رو می‌زنم. بعد از یه احوال‌پرسی معمولی، سالار امر خیر رو بهونه می‌کنه و سؤال‌هاشو می‌پرسه و حامد در جواب میگه
- راستش من خیلی در جریان نیستم. اون روزی که اون اتفاق افتاد من با دوستام بیرون بودم، فقط می‌دونم پسرشون راهی بیمارستان شد و دخترشون رو دزدیدن. آخه نامزد دختره خلافکار بود، خیلی هم پولدار بودنا! پسرشون زنده موند ( نفشم رو با صدا بیرون دادم.. خدایا شکرت! مهرداد زنده‌ست!) اما دختره... بیچاره‌ها داغونن!
- دختره چی شد؟ پیدا نشد؟
- نه آقا! یه جسد سوخته بهشون دادن و گفتن این دختر شماست. اینام کارشون اینه هر 5شنبه برم سر قبر دخترشون.
- یعنی مرده؟
- پس چی؟ کی رو خاک کردن؟
- دخترشون بود؟ شما مطمئنی؟
- آره، من خودم تو مراسمش بودم. خاکش کردن. شما... پیگیر دخترشونی؟
- نه! بردارش.
- آها، مامانم می‌گفت که می‌خواد مهرداد رو زن بدنا، من فکر کردم حرفش جدی نیست، مبارک باشه آقا! پسر خیلی خوبیه.
- بله، بله.
با صدای بوق ماشین و اومدن دوستای حامد مکالمه تموم میشه. گوشی رو به سالار میدم و زانوهام رو روی نیمکت بالا میارم و سرم رو روشون می‌زارم و با صدای بلند گریه می‌کنم.
سالار مغموم و آروم صدام می‌کنه و ازم می‌خواد آروم باشم. حالا می‌فهمم دلیل اینکه ازم خواست از اونجا دور بشیم؛ چیه! حرفای حامد داغونم کرده... اونا منو خاک کردن. من براشون مردم، مرده...!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 55
الان 2 روزه تو یه هتل و تو دو اتاق مجزا من و سالار هستیم. روز اول خیلی سعی کرد منو از اتاق بیرون بکشونه؛ اما بیرون نرفتم؛ حتی برای غذا خوردن. تمام مدت یا خواب بودم یا روی تخت ساکت و غمگین خیره به حرکت پرده‌های اتاقم دراز کشیده بودم. تا اینکه غروب دوباره به سراغم اومد، هم خیلی اصرار کرد و هم خودم گشنم شده بود. روسری بلند سنتیم رو رو سرم می‌ندازم و در رو باز می‌کنم.
اینقدر یهویی بود که سالار اول متعجب نگاهم می‌کنه و بعد که به خودش میاد، آروم می‌پرسه:
- خوبی؟
سرم رو تکون میدم و لبای خشکم رو باز می‌کنم و با صدای گرفته‌ای میگم
- گشنم شده!
بهم لبخند می‌زنه و به سمت راستم اشاره می‌کنه و میگه
- از این طرف باید بریم.
تو سالن غذاخوری کنارم نشست و اگه از خوردن دست می‌کشیدم، دوباره تشویق به خوردنم، می‌کرد. یکم که انرژی می‌گیرم و رنگ و روم برمی‌گرده، می‌خوام به اتاقم برم؛ اما سالار جلوم رو می‌گیره و میگه
- کجا؟ از دیروز اونجایی! خسته نشدی؟ به فکر منم نیستی؟
راست می‌گفت، خودم هیچی! چرا به فکر اون بیچاره نبودم؟! کم کمکم کرده بود؟ حتی پول اینجا رو هم اون داد؟ بس نبود سر بار بودن، محیا؟! ولی باید کجا می‌رفتم؟ چیکار می‌کردم؟
- محیا؟
سرگردون نگاهش می‌کنم و میگم
- چیکار کنم؟
- بیا بریم بیرون و یکم قدم بزنیم، باشه؟
موافقت میکنم؛ ولی قبل ازاینکه خارج بشیم، از یکی از خدمه یه ماسک می‌گیرم و باهم از هتل بیرون می‌زنیم. درسته شبه؛ ولی ممکنه منو کسی بشناسه، باید احتیاط کنم. ماشک خودم تو اتاقه و حوصله‌ی اینو ندارم که دوباره به اتاقم برگردم. یه چند ساعتی رو تو شلوغی شهر می‌چرخیم و حدود ساعت 10 به پیشنهاد سالار وارد یه کافی‌شاپ می‌شیم. باز هم مهمون اون بودیم، 2تا بستی شکلاتی!
***
دیشب وقتی برگشتیم، تا وقتی خوابم ببره به آدمایی که می‌تونستم سراغشون برم فکر کردم. دیگه نمی‌خواستم سمت خانواده‌ام برم، راستش هم ازشون ناراحت بودم و هم دلم نمی‌خواست آشوب دیگه‌ای به پا کنم. در عوض این حس تو وجودم رشد کرد که برم و انتقام این اتفاقات رو از باعث‌وبانیش بگیرم. خب، تنها کسی که برام مونده بود که می‌تونستم بهش اعتماد کنم، کامیار بود!
سر میز صبحونه به سالار گفتم که می‌خوام برم سراغ کامیار، ولی نگفتم برای انتقام. گفتم می‌خوام با اون حرف بزنم و از اتفاقات این مدت باخبر بشم و بعدشم ازش بخوام که منو پیش خانوادم ببره. سالار یکم ساکت می‌مونه و بعد میگه
- بنظرم فکر خوبیه، مطمئنا بهتر می‌تونه بهت کمک کنه... شاید اصلا از سامیار خبر داشته باشه.
آخرین تصویرم از سامیار جلوی چشمم اومد، اون تیر خورده بود، یعنی چیشد؟ حالش خوبه؟ اصلا دنبالم گشته؟ به پام نگاه کردم، پایی که لنگ میزد. ممکنه که بازم منو بخواد؟
- محیا؟ بریم؟
با صدای سالار از فکر و خیالم بیرون میام و به اتاقمون می‌ریم تا حاضر بشیم. مطمئن نیستم که خونه‌اش کجا بود، امیدوارم بتونم چشمی پیداش کنم.
***
یه تاکسی گرفتیم و مشغول گشتن تو کوچه‌ها و خیابون‌ها بودیم. خیلی داشت طول می‌کشید و صداي راننده در اومد. سالار در مقابل کنجکاوی راننده در مورد علت این کارمون میگه
- آقا خواهر من فراموشی گرفته، دکتر گفته باید به مغزش فشار بیاره تا زودتر خوب بشه.
خندم می‌گیره، اینو دیگه از کجاش درآورد؟! راننده هم نگاهی بهمون می‌کنه و میگه
- خدا شفا بده، کرایه منو چیکار می‌کنین؟
- باهم کنار میاییم داداش. فقط حال خواهرم خوب بشه.
- خدا همه مریضا رو شفا بده، حالا چطوری فراموشی گرفتن؟
- تصادف کرد.
خلاصه سالار و راننده مشغول صحبت شدن و منم دقیق به اطرافم نگاه می‌کردم تا یه کوچه یا خیابون یا حتی یه مغازه و خونه‌ی آشنا ببینم. هوا گرم بود و سالار از راننده خواست که جلوی یه سوپری نگه داره تا آب معدنی بخره. تا ماشین نگه داشت و سالار داخل مغازه شد، منم از ماشین بیرون اومدم تا کش‌وقوسی به بدنم بدم و یکمم راه برم.
چند قدم در جهت مخالف ماشین رفتم و نگاهم به اطراف بود. دختری که با موبایل صحبت می‌کرد و آروم راه می‌رفت از کنارم گذشت. همه چیز عادی بود تا اینکه اون دختر حرفی زد و توجه منو به خودش جلب کرد.
اون دختر: طرف فامیل آقای اسدی‌زاده‌ست. به من که هیچ، به هیچکی پا نمیده!
اسدی زاده؟! فامیلی سامیار! یکم نزدیک‌تر رفتم تا بهتر حرفاشو بشنوم.
- هیچی! فقط دارم میرم، عکسش رو ببرم و بهش بدم.
عکسش؟ حتما داره از اون گالری عکسی که یه مدت اونجا کار می‌کردم، براش عکس می‌بره. مطمئنم برای کامیاره! این اطراف سمت خونه‌ی اونه. پوف! انگاری داره خونش پیدا میشه.
- من که الان پیاده‌ام و کلی قیافم بهم ریخته، چی میگی تو نازی؟
سالار متوجه من و رفتار و توجه‌ی عجیبم شد و اشاره کرد که چی شده؟ منم بهش اشاره کردم که همراهم بیاد.
- ماشینم پنچر کرد، یعنی قبول می‌کنه که کمکم کنه؟
- باشه؛ پس من برگشتنی، میام پیشت و برات تعریف می‌کنم. فعلا بای.
تماسش رو قطع می‌کنه و تندتر قدم برمی‌داره. اه، لعنتی! پام درد گرفته. سالار کنارم میاد و آروم می‌پرسه
- این کیه؟
- یکی که خونه‌ی کامیار رو بلده. تاکسی رو ردش کردی؟
- آره، گفتم بره. (به دختر جلومون اشاره می‌کنه) مطمئنی حالا؟
- آره، به احتمال زیاد!
- پات درد گرفته؟
- آره!
- تو آروم‌تر بیا، من دنبالش میرم.
- واقعا؟
- آره، به خودت فشار نیار.
می‌ایستم و سمت دیوار سمت راستم میرم و بهش تکیه میدم. آخ! پامو بالا میارم و یکم مچ پام رو ماساژ میدم. به سالار نگاه می‌کنم، 200متری ازم دور شده. تکیه‌ام رو از دیوار برمی‌دارم و آروم به سمتشون میرم.
همه چیز عادی بود تا اینکه سالار به اون دختر نزدیک شد و...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت56
همه چیز عادی بود تا اینکه سالار به اون دختر نزدیک شد و آروم بهش تنه زد. نمی‌شنیدم که چی میگن؛ ولی احتمالا داشت عذرخواهی می‌کرد. بعد پاکتی که دستش بود رو گرفت و کمکش کرد. خندم گرفت، چه زرنگه!
وارد مجتمع شدن، نگهبانی ازشون سوال و جواب کرد و باهم سمت آسانسور رفتن. منم خواستم دنبالشون برم؛ اما نگهبانی صدام کرد. قبل از اینکه با صدا کردن دوباره‌ی نگهبانی توجه‌ی سالار و اون دختر به سمتم جمع بشه، به سرعت به سمتم میرم و ازش خواهش می‌کنم تا اجازه بده که بالا برم.
- با کی کار دارین خانوم؟
- با آقای اسدی زاده.
- ایشون نیستن، باید منتظر باشید.
- نیستن؟ پس چطوری اونا رفتن بالا؟
نگهبان کمی مشکوک نگاهم می‌کنه و میگه
- اونا از قبل هماهنگ شدن. شما باید منتظر بمونید.
- منم همراه اونام دیگه.
- 3نفر اومدین که عکس آقا رو تحویل بدین؟ خانوم برو بیرون.
- این چه برخوردیه؟! آقای اسدی زاده منو می‌شناسن، مطمئن باشید که بخاطر این رفتارتون ازتون شاکی میشن.
نگهبان نگاهی به سر و وضع من می‌کنه و نگاهش نشون میده که باور نکرده. خب، حقم داره. یه دست لباس خیلی ساده و با ظاهری پریشون و لنگ زدن‌های گاه و بی‌گاه... باورش نمیشه که من نسبتی با کامیار دارم. چیکار کنم؟
***
کامیار
فنجون قهوه که روی میز گذاشته میشه، از فکر و خیال بیرون میام و به الناز نگاه می‌کنم. بهم لبخند می‌زنه و کنارم می‌شینه و میگه
- ردی ازشون پیدا نکردی؟
- هنوز نه!
- امشب میای خونه‌ی ما؟
نگاهم رو از قهوه می‌گیرم و به الناز خیره میشم و میگم
- میشه تو بیای خونه‌ی من؟ راستش رو بخوای نمی‌خوام با خاله بحثم بشه.
- مامانم فقط نگرانته. خب، باشه، من میام.
بهش لبخند می‌زنم و شروع به خوردن قهوه‌ام می‌کنم.
- امم، یه کاری برام می‌کنی، کامی؟
- چی؟
- سفارش عکس داشتم؛ ولی وقت نمی‌کنم برم بگیرم، تو میری؟
- من وقت ندارم؛ ولی هماهنگ می‌کنم که بفرستن خونم.
- اینم خوبه، ممنون.
- خب، من دیگه برم.
- به همین زودی؟!
- کار دارم و خستم، می‌خوام سریع تمومش کنم و برم استراحت.
- باشه، منم زودتر تعطیل می‌کنم و میام اونجا تا یه شام خونگی بهت بدم.
لبخند می‌زنم و میگم
- لطف می‌کنی، واقعا لازم دارم.
می‌خنده و با صدا کردن یکی از همکاراش خداحافظی می‌کنه و میره. منم فنجون خالی رو روی میز می‌زارم، سوئیچ رو برمی‌دارم و از کافه خارج میشم. باید با وکیل بابا صحبت کنم، بابا تو زندان حال و روز خوبی نداره. باید براش مرخصی بگیرم و پیش یه متخصص ببرمش.
***
از دفتر وکالت که خارج میشم، یک راست به سمت خونه می‌رونم. دلم می‌خواد تو سکوت فقط چشمام رو ببندم و به هیچی فکر نکنم؛ اما همچین چیزی ممکن نیست. تصویر محیا لحظه‌ای راحتم نمی‌زاره. سامیار هم انگار آب شده و تو زمین فرو رفته. هیچی ازش پیدا نکردم. هیچی!
جلوی مجتمع ماشین رو نگه می‌دارم. سرم تیر می‌کشه، دیگه نمی‌تونم ماشین رو پارکینگ ببرم. فقط می‌خوام خیلی زود به خونه برسم. با خودم میگم نگهبانی هم می‌تونه ماشین رو تا پارکینگ ببره، بهتره من از همینجا سوار آسانسور بشم و بالا برم.
همین که وارد ساختمان میشم. به سمت نگهبانی میرم تا سوئیچ رو به آقای صیفی بدم. متوجه‌ی دختری میشم که انگار درحال بحث کردن با آقای صیفیه. شقیقه‌هام رو ماساژ میدم. نزدیک و نزدیک‌تر میشم. صدای اون دختر آشناست...!
- بفرما، خود آقای اسدی زاده اومدن.
از بیان اسمم و اشاره‌ی صیفی به اون دختر راجب خودم، کنجکاو پشت سر دختر قرار می‌گیرم و می‌پرسم
- چیزی شده؟
- سلام آقا، این خانوم اصرار دارن که برن طبقه‌ی شما. سفارشون رسید و طبق دستور اجازه دادم که برن بالا. حالا این خانوم اومده و میگه آشنای شما و همراه اوناست، اصرار داره که بفرستمش بره بالا. خب خانوم، مگه نگفتی آشنایی، اینم خودشون، برگرد دیگه! چرا خشکت زده؟!
واقعا هم انگار خشکش زده بود؛ چون کوچک‌ترین حرکتی هم نمی‌کرد، نفس می‌کشید؟! چند قدم رفتم جلو و خواستم کنارش قرار بگیرم که خودش یهو برگشت.
نفسم حبس شد، مـ..ـحیا؟! اون زنده‌ست؟ اینجاست؟ دلم نمی‌خواد پلک بزنم، انگار بعدش دود میشه و میره هوا... خدایا خودشه؟ قلبم تو خودش جمع میشه، اونم باورش نیست که این دختر روبه‌روی من محیا باشه.
نگاهش! غم تو نگاهش بیچارم می‌کنه و قلبم تیر می‌کشه. نگاهی از رو از بالا تا پایین بهش می‌ندازم. خیلی راحت میشه فهمید که حال خوبی نداره؛ چه بلایی سرش اومده؟! چشم‌هاش پر از اشک میشن و اولین قطره‌ی اشکش که روی گونه‌اش میافته، طاقتم طاق میشه و بی اختیار به سمت خودم می‌کشمش و بغلش می‌کنم. تنش که به تنم می‌چسبه، دل تنگ‌تر میشم و اون با صدا شروع به گریه می‌کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 57
محیا

اینقدر درد داشتم و سختی کشیده بودم، اینقدر غم داشتم و ناراحت بودم که اصلا نفهمیدم چرا تو آ*غ*و*ش کامیار شروع به گریه می‌کنم! بخاطر ماجرایی که پشت سر گذاشتم؟ بخاطر این دوری و پام؟ یا شاید هم بخاطر اینکه فهمیدم دیگه برای خانوادم وجود ندارم! نمی‌دونم دقیقا چه علتی داره، فقط بدون فکر اونقدر گریه می‌کنم که حس می‌کنم تکه‌ی پیراهنش زیر چشمام خیس شده...!
-محـ.. ـیا!
بهت رو تو صداش حس می‌کنم؛ اما از هر آدم غریبه‌ای برام آشناتره! دوست ندارم از این جای امنی که بعد از مدت‌ها پیدا کردم، خارج بشم؛ اما صدای سرفه‌ی بلند اون پیرمرد نگهبان جو رو بهم می‌ریزه. با خجالت از کامیار فاصله می‌گیرم. همون موقع سالار رو می‌بینم که ایستاده و تماشا می‌کنه. شرم‌زده سرم رو پایین می‌ندازم؛ ولی بلافاصله زمین زیر پام شروع به چرخیدن، می‌کنه و دیگه نفهمیدم که چی شد...؟!
***
کامیار
ازم جدا میشه و دستش رو آروم از بین دستام بیرون می‌کشه. نگاهی به پشت سرم می‌کنه و سرش رو پایین می‌ندازه، قبل از اینکه برگردم، حس می‌کنم تعادلی نداره و داره غش می‌کنه. سریع فاصله‌ی بینمون رو طی می‌کنم و قبل از اینکه بیافته، می‌گیرمش و آروم روی زمین می‌شینم.
- محیا؟ محیا؟ صدامو می‌شنوی؟ چی شدی؟ محیا!
آروم تکونش میدم و صداش می‌کنم؛ اما هیچی نمی‌گه و نگرانش میشم. رو به نگهبانی میگم
- زنگ بزن آمبولانس‌ صیفی، سریع.
سایه‌ای کنارم می‌افته و صداي مردی رو می‌شنوم
- چیزی نیست، فقط این روز‌ها فشار عصبی زیادی رو تحمل کرده. نگرانش نباش. نیازی به آمبولانس نیست.
نگاهی بهش می‌کنم؛ ولی نمی‌شناسمش؛ یعنی کیه؟
- بهتر نیست، بریم خونه‌ی شما؟
آره، راست میگه. اینجا جای خوبی نیست. دستم رو زیر پا و گر*دن محیا می‌برم و بلندش می‌کنم. گ*ردنش آویزونه که دستم رو حرکت میدم و سرش رو به سمت قلبم تکیه میدم. نگاهم رو از صورتش می‌گیرم و همراه اون مرد وارد آسانسور می‌شیم.
آروم روی تختم می‌زارمش و روسری رو روی سرش صاف می‌کنم و موهاش رو داخل می‌فرستم. باورم نمیشه دختری که تمام این مدت دنبالش بودم، امروز، حالا و با پای خودش اینجا اومده! یعنی چه اتفاقی براش افتاد؟ این مدت کجا بود؟ از سامیار خبر داره؟ نکنه... .
- شما باید آقای کامیار اسدی‌زاده باشید، درسته؟
با صدای اون مرد از فکر بیرون میام و بهش خیره میشم. نگاهی به ظاهرش می‌کنم و می‌ایستم و کمی نزدیکش میرم. به نظر نمیاد آدم بدی باشه.
- درسته و شما؟
لبخندی می‌زنه و میگه
- سالار! من و مادربزرگم این مدت از محیا خانوم مراقبت کردیم و البته برای اومدن به اینجا و تو پیدا کردن خانواده‌اش همراهیش کردم... مثل یه برادر!
سری تکون میدم و میگم
- بهتره بریم بیرون صحبت کنیم. من خیلی سوال از شما و محیا دارم.
در تایید حرفم سرش رو تکون میده و به سمت بیرون اتاق قدم برمی‌داره. نگاهی به محیا می‌کنم و منم بیرون میرم. روی مبل روبه‌روی هم می‌شینیم. بهش شربت تعارف می‌کنم و می‌پرسم
- محیا رو کجا پیدا کردین؟ چطوری؟
- چندماه پیش بود. مثل همیشه برای پیاده‌روی رفته بودم و می‌خواستم کنار چشمه یه آبی به صورتم بزنم که کمی پایین از رودخونه دیدمش. اول فکر کردم آشغاله ولی جلوتر که رفتم متوجه‌ی دستش شدم که روی آب شناور بود. صورتش تو سبزه و بوته‌ها مخفی شده بود. کشیدمش و از آب بیرون آوردمش... روزها بیهوش بود. تنها دکتر ده بالا سرش بود. یه بارم تبش که خیلی بالا بود، با یکی از اهالی به شهر بردیمش. متاسفانه نتونستم کاری برای پاش کنم. راستش پولش رو نداشتم... .
میان حرفش می‌پرم و میگم
- پاش؟ چیشده؟
یکم مکث می‌کنه و میگه
- دکتر گفت شکستگیش بد جوش خورده... لنگ می‌زنه.
- چرا؟
- به نظر میاد به خاطر ضرباتیه که تو مسیر جاده تا رودخونه بهش وارد شده. همین که زنده مونده خودش یه معجزه‌ست!
به مبل تکیه میدم و چشمام رو می‌بندم، لنگ می‌زنه؟ مطمئنم براش خیلی سخت بوده!
- وقتی بهوش اومد، خیلی ترسیده بود، از همه می‌ترسید، خیلی طول کشید تا بهمون اعتماد کنه و بگه چه اتفاقی براش افتاده و کیه... البته نمی‌دونست که چطوری سر از ده ما و رودخانه سر در آورده! تنها حدسی که می‌تونستیم بزنیم، تصادفی بود که 2روز قبل از پیدا کردنش، همون حوالی اتفاق افتاده بود.
- کسی از سرنشینانش خبر داره؟
- 3نفر بودن و... مرده بودن!
همون موقع زنگ خونه به صدا دراومد. حتما کامران رسیده! بلند میشم و به سمت در میرم و از چشمی بیرون رو نگاه می‌کنم، خودش بود. در رو باز می‌کنم و تا برسیم پیش سالار یه توضیح مختصری بهش میدم. بعد از معرفی و نشستن کامران به بهانه‌ی سرکشی به محیا تنهاشون می‌زارم و به اتاقم میرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا