- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-26
- نوشتهها
- 7,768
- لایکها
- 16,278
- امتیازها
- 163
- سن
- 24
- محل سکونت
- Mystic Falls
- کیف پول من
- 674
- Points
- 0
پارت 48
به خونشون میرسیم و پشت در با مکث زنگ رو میزنم، در که باز میشه همراه کامران وارد خونه میشیم. مهرداد در رو باز میکنه و با سلام آرومی آزمون میخواد که داخل بریم، به محض ورودمون مادرش که رو به روی در ورودی روی مبل نشسته و گریه میکنه، به سمت ما میاد و یقهی لباسم رو تو دستاش میگیره و با گریه میگه
-دخترم کجاست؟ بگو کجا بردنش؟ چه بلایی سرش آوردن؟ دخترم، وای دخترم! چطوری برم جنازشو بگیرم؟ (مهرداد سعی میکنه ازم جداش کنه، پدرش هم روی مبل نشسته و سرش رو بین دستاش گرفته) دخترمو بخاطر تو کشتن. (حس میکنم قلبم از درد فشرده میشه، یعنی چی جنازش؟ زنگ زدن و گفتن کشتنش؟ امکان نداره!) پس چرا تو نمیمیری؟ چرا فقط دختر من؟
بلاخره مهرداد از من جداش میکنه و درحالی که از سعی در آروم کردنش داره، به داخل اتاقی میبره. سرم رو پایین میاندازم، چشمای اشکی مادرش جلو چشمامه و حرفاش تو گوشم زنگ میزنن. ترسیدم، بدجور هم ترسیدم، از واقعی بودن این حرفها میترسم!
-بیایین داخل.
با صدای مهرداد سر بلند میکنم و پاهامو به زور به جلو میبرم. پدرش رو نمیبینم، انگاری اونم رفته.
-حال و روزمون که دیدین، تماسشون بهممون ریخته.
کامران با لحن آرومی میپرسه
-کی زنگ زدن؟
-همین امروز، تو ساعتهای آخر وقت اداری، قبل از اینکه بابام به خونه برگرده.
-دقیقا چی گفتن؟ چیزی خواستن؟
مهرداد نفس عميقی میکشه و من میفهمم سعی داره بغضش رو قورت بده، نگاهش به زمین دوخته میشه و میگه
-گفتن محیا مرده... گفتن نفر بعدی سامیاره، باید بابک رو بهشون تحویل بدین و مرز رو برای خروجشون باز کنید.
کامران دستشو روی شانهی مهرداد میزاره و آروم ماساژش میده و میگه
-نمیتونم قطعی بگم؛ امّا ممکنه خواهرت زنده باشه.
مهرداد سرش رو فوری بلند میکنه و مشتاق به کامران خیره میشه
-امروز یه ردی ازشون پیدا کردیم و مطمئنم که خیلی زود بهشون میرسیم.
-چرا میگی محیا ممکنه زنده باشه؟
-چون همین امروز دیدمش.
با خوشحالی به سمت کامران برمیگرده و میپرسه
-امروز؟ کجا؟
کامران اتفاق امروز رو خلاصهوار براش تعریف میکنه و در آخر ازش میخواد که فعلا به پدر و مادرش چیزی نگه
-چرا؟ حالشون اصلا خوب نیست، چرا نگم؟ حداقل یکم آروم میشن.
-مهرداد ما قبل از ساعتی که به پدرت زنگ زدن دیدیمش؛ پس ممکنه اونام راست بگن.
مهرداد مغموم سرش رو در تایید حرف کامران تکون میده، تمام مدتی که اونجا بودیم، نتونستم هیچ حرفی بزنم، اینکه محیا مرده باشه خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم منو بهم ریخت! فکر واقعی بودن این خبر داره منو نابود میکنه.
وفتی از خونه بیرون میزنیم پاهای بیجونم رو به زور تا کنار ماشین میکشم و از کامران میخوام که رانندگی کنه و منو به خونم برسونه. در طول مسیر مدام تصویر دفعاتی که محیا رو دیده بودم تو ذهنم تکرار میشه و در آخر تصویر چشمهای اشکیش تو روزی که میخواستن تو مسیر اومدن به خونمون بدزدنش، از جلوی چشمام کنار نمیره.
پلکام رو با درد میبندم و با خودم میگم
-نباید محیا هم مثل سوگل بشه
***
با روشن شدن اتاق نگاهم رو از سقف میگیرم و به پنجره میدوزم. روز شده و من نتونستم حتی برای یک لحظه پلک رو هم بزارم. درمونده روی تخت میشینم و به موهام چنگ میزنم. تمام دیشب رو به محیا و سامیار فکر کردم. آخرش چی میشه؟ بی انصافیه اما برای محیا بیشتر از سامیار نگرانم. حال و روز دیروز خانوادهش بهمم ریخته. قبل از اینکه به خونم برسیم کامران قول داد که وقتی با سردار صحبت کرد، نتیجه رو حتما خیلی زود بهم بگه، هر ساعتی که باشه.
از روی تخت بلند میشم و به سمت دستشویی میرم. صورتم رو با آب خیس میکنم و به خودم تو آینه خیره میشم، چشمام قرمز شده و کلافگی کامل از چهرهام مشخصه. با صدای گوشیم سریع بیرون میزنم و به سمتش میرم. کامرانه!
-الو؟ چیشد کامران؟
-سلام، یه ماشین فرستادم برات، باهاش بیا.
-سلام، باشه؛ ولی کجا؟
-بیا، خودت متوجه میشی.
نگران باهاش خداحافظی میکنم و آماده میشم، با آسانسور پایین میرم. یه نفر رو تو پارکینگ درحالی که به ماشینی تکیه داده میبینم، تا وقتی بهش برسم، اونم به من خیره شده.
-حامد؟
با گفتن اسم عملیاتیم متوجه میشم، این کسیه که کامران فرستاده. سرم رو به نشانهی تایید که تکون میدم، اونم اشاره میکنه که سوار بشم.
***
با خارج شدنمون از شهر به سمت راننده برمیگردم و میگم
-خیلی مونده برسیم؟
درحالیکه نگاهش به روبهرو هست، در جوابم فقط سرش رو تکون میده. از اینکه چیزی نمیدونم، کلافهام. اصلا حس خوبی ندارم. نگرانم...!
با دیدن تعداد زیادی ماشین و افراد پلیس از دور، تو جام جابهجا میشم و با اضطراب تا برسیم نگاهشون میکنم. به محض رسیدن، با سرعت پیاده میشم. کامران منو میبینه و به سمتم میاد، چهرهی ناراحتش قدمهام رو سست میکنه.
-کامران؟ چیشده؟ چه خبره اینجا؟
دستم رو میگیره و منو میکشه کنار و میگه
-کامیار آروم باش، خودتو چرا باختی؟
-بهم بگو چیشده؟
کامران نگاهش رو در اطراف میدوزه و با مکث میگه
-یکی از ماشينها رو پیدا کردیم.
به خونشون میرسیم و پشت در با مکث زنگ رو میزنم، در که باز میشه همراه کامران وارد خونه میشیم. مهرداد در رو باز میکنه و با سلام آرومی آزمون میخواد که داخل بریم، به محض ورودمون مادرش که رو به روی در ورودی روی مبل نشسته و گریه میکنه، به سمت ما میاد و یقهی لباسم رو تو دستاش میگیره و با گریه میگه
-دخترم کجاست؟ بگو کجا بردنش؟ چه بلایی سرش آوردن؟ دخترم، وای دخترم! چطوری برم جنازشو بگیرم؟ (مهرداد سعی میکنه ازم جداش کنه، پدرش هم روی مبل نشسته و سرش رو بین دستاش گرفته) دخترمو بخاطر تو کشتن. (حس میکنم قلبم از درد فشرده میشه، یعنی چی جنازش؟ زنگ زدن و گفتن کشتنش؟ امکان نداره!) پس چرا تو نمیمیری؟ چرا فقط دختر من؟
بلاخره مهرداد از من جداش میکنه و درحالی که از سعی در آروم کردنش داره، به داخل اتاقی میبره. سرم رو پایین میاندازم، چشمای اشکی مادرش جلو چشمامه و حرفاش تو گوشم زنگ میزنن. ترسیدم، بدجور هم ترسیدم، از واقعی بودن این حرفها میترسم!
-بیایین داخل.
با صدای مهرداد سر بلند میکنم و پاهامو به زور به جلو میبرم. پدرش رو نمیبینم، انگاری اونم رفته.
-حال و روزمون که دیدین، تماسشون بهممون ریخته.
کامران با لحن آرومی میپرسه
-کی زنگ زدن؟
-همین امروز، تو ساعتهای آخر وقت اداری، قبل از اینکه بابام به خونه برگرده.
-دقیقا چی گفتن؟ چیزی خواستن؟
مهرداد نفس عميقی میکشه و من میفهمم سعی داره بغضش رو قورت بده، نگاهش به زمین دوخته میشه و میگه
-گفتن محیا مرده... گفتن نفر بعدی سامیاره، باید بابک رو بهشون تحویل بدین و مرز رو برای خروجشون باز کنید.
کامران دستشو روی شانهی مهرداد میزاره و آروم ماساژش میده و میگه
-نمیتونم قطعی بگم؛ امّا ممکنه خواهرت زنده باشه.
مهرداد سرش رو فوری بلند میکنه و مشتاق به کامران خیره میشه
-امروز یه ردی ازشون پیدا کردیم و مطمئنم که خیلی زود بهشون میرسیم.
-چرا میگی محیا ممکنه زنده باشه؟
-چون همین امروز دیدمش.
با خوشحالی به سمت کامران برمیگرده و میپرسه
-امروز؟ کجا؟
کامران اتفاق امروز رو خلاصهوار براش تعریف میکنه و در آخر ازش میخواد که فعلا به پدر و مادرش چیزی نگه
-چرا؟ حالشون اصلا خوب نیست، چرا نگم؟ حداقل یکم آروم میشن.
-مهرداد ما قبل از ساعتی که به پدرت زنگ زدن دیدیمش؛ پس ممکنه اونام راست بگن.
مهرداد مغموم سرش رو در تایید حرف کامران تکون میده، تمام مدتی که اونجا بودیم، نتونستم هیچ حرفی بزنم، اینکه محیا مرده باشه خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم منو بهم ریخت! فکر واقعی بودن این خبر داره منو نابود میکنه.
وفتی از خونه بیرون میزنیم پاهای بیجونم رو به زور تا کنار ماشین میکشم و از کامران میخوام که رانندگی کنه و منو به خونم برسونه. در طول مسیر مدام تصویر دفعاتی که محیا رو دیده بودم تو ذهنم تکرار میشه و در آخر تصویر چشمهای اشکیش تو روزی که میخواستن تو مسیر اومدن به خونمون بدزدنش، از جلوی چشمام کنار نمیره.
پلکام رو با درد میبندم و با خودم میگم
-نباید محیا هم مثل سوگل بشه
***
با روشن شدن اتاق نگاهم رو از سقف میگیرم و به پنجره میدوزم. روز شده و من نتونستم حتی برای یک لحظه پلک رو هم بزارم. درمونده روی تخت میشینم و به موهام چنگ میزنم. تمام دیشب رو به محیا و سامیار فکر کردم. آخرش چی میشه؟ بی انصافیه اما برای محیا بیشتر از سامیار نگرانم. حال و روز دیروز خانوادهش بهمم ریخته. قبل از اینکه به خونم برسیم کامران قول داد که وقتی با سردار صحبت کرد، نتیجه رو حتما خیلی زود بهم بگه، هر ساعتی که باشه.
از روی تخت بلند میشم و به سمت دستشویی میرم. صورتم رو با آب خیس میکنم و به خودم تو آینه خیره میشم، چشمام قرمز شده و کلافگی کامل از چهرهام مشخصه. با صدای گوشیم سریع بیرون میزنم و به سمتش میرم. کامرانه!
-الو؟ چیشد کامران؟
-سلام، یه ماشین فرستادم برات، باهاش بیا.
-سلام، باشه؛ ولی کجا؟
-بیا، خودت متوجه میشی.
نگران باهاش خداحافظی میکنم و آماده میشم، با آسانسور پایین میرم. یه نفر رو تو پارکینگ درحالی که به ماشینی تکیه داده میبینم، تا وقتی بهش برسم، اونم به من خیره شده.
-حامد؟
با گفتن اسم عملیاتیم متوجه میشم، این کسیه که کامران فرستاده. سرم رو به نشانهی تایید که تکون میدم، اونم اشاره میکنه که سوار بشم.
***
با خارج شدنمون از شهر به سمت راننده برمیگردم و میگم
-خیلی مونده برسیم؟
درحالیکه نگاهش به روبهرو هست، در جوابم فقط سرش رو تکون میده. از اینکه چیزی نمیدونم، کلافهام. اصلا حس خوبی ندارم. نگرانم...!
با دیدن تعداد زیادی ماشین و افراد پلیس از دور، تو جام جابهجا میشم و با اضطراب تا برسیم نگاهشون میکنم. به محض رسیدن، با سرعت پیاده میشم. کامران منو میبینه و به سمتم میاد، چهرهی ناراحتش قدمهام رو سست میکنه.
-کامران؟ چیشده؟ چه خبره اینجا؟
دستم رو میگیره و منو میکشه کنار و میگه
-کامیار آروم باش، خودتو چرا باختی؟
-بهم بگو چیشده؟
کامران نگاهش رو در اطراف میدوزه و با مکث میگه
-یکی از ماشينها رو پیدا کردیم.