کامل شده رمان شلیکی غریبانه | Tessᴀ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع MAHDIS
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 73
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:

  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 58
محیا
وقتی چشمام رو باز می‌کنم، بلافاصله می‌فهمم تو خونه‌ی کامیار هستم. قبلا اینجا بودم و هنوز یادمه. به تاج تخت تکیه میدم و فقط به اطرافم نگاه می‌کنم. به همه چیز فکر می‌کنم و چیز خاصی تو فکرم نیست! در که باز میشه، کامیار رو تو چهارچوب در می‌بینم. هر دو ساکت چند دقیقه‌ای رو به هم خیره می‌شیم و بعد کامیار نگاهی به پشت سرش می‌کنه و وارد اتاق میشه.
دستپاچه شدم؛ نه به اون ب*غ*ل کردنش؛ نه به این خجالت الانم! روسری رو روی سرم درست می‌کنم و به تاج تخت تکیه میدم. روی صندلی کنار تخت می‌شینه و با لبخند نگاهم می‌کنه. سرم رو پایین مي‌ندازم.
- نگرانت بودم، خیلی... همش خودم رو مقصر می‌دونستم. همیشه دنبالت گشتم، تمام این مدت و... دلم برات تنگ شده بود!
آب دهانم رو با صدا قورت میدم و باز هم سکوت می‌کنم
- نمیگم حالت خوبه؛ چون نیستی! فقط می‌خوام بدونم چیکار کنم که خوب بشی؟ ها؟
بغض می‌کنم، یاد خانواده‌ام می‌افتم، یاد حمایت‌های مهرداد، یاد همه‌ی لحظه‌های خوب و بدمون... اشک‌ها شروع می‌کنن به سرازیر شدن، ردشون روی ملافه‌ی سفید می‌افته. کامیار از روی صندلی بلند میشه و روی تخت می‌شینه و صدام می‌کنه.
- محیا؟ حرف بدی زدم؟ چرا گریه می‌کنی؟ نکنه درد داری، آره؟
سرم رو به چپ و راست می‌چرخونم که یعنی نه! سکوت می‌کنه، یکم که گریه می‌کنم، راه گلوم باز میشه و آروم و با صدایی گرفته میگم
- از هیچی اذیت نشدن، همش گذشت؛ ولی... من... برای خانواده‌ام مردم، دیگه نیستم، میفهمی؟!
صدای هق‌هقم بلند میشه و از صدای گرفته‌ی کامیار می‌فهمم که اونم تحت تاثیر ناراحتی من قرار گرفته. یهو سرم رو بلند می‌کنم و میگم
- سامیار کجاست؟ حالش خوبه؟
کامیار یکم نگاهم می‌کنه و بعد رو به دیوار می‌شینه؛ طوری که فقط نیم رخش رو می‌بینم. آروم میگه
- اونم غیبش زده. هردوتون رو گم کرده بودم. آخرین باری که دیدیش کی بود؟
- تو پارکینگ مجتمع، داشتیم فرار می‌کردیم که بهش شلیک کردن و بعد از اون من بیهوش بودم و نمی‌دونم اونم با من بود یا با ماشین دیگه‌ای بردنش.
کامیار کلافه بلند میشه و به سمت پنجره میره و به بیرون نگاه می‌کنه. با ترس می‌پرسم
- محمودی رو گرفتین؟
انگار متوجه‌ی ترسم شده که بلافاصله به سمتم برمی‌گرده و با لبخند میگه
- نترس. همه دستگیر شدن و تو زندانن.
نفس راحتی می‌کشم و سرم رو به تاج تخت تکیه میدم. حالا باید چیکار کنم؟ پیش خانواده‌ام برم؟ یا باید تنها زندگی کنم؟ با این پا چطوری زندگی کنم؟ خدایا چیکار کنم؟!
- محیا؟
چشمام رو باز می‌کنم. کنارم روی تخت نشسته، سوالی نگاهش می‌کنم و میگه
- دوست داری خانواده‌ت رو ببینی؟
چه سوال سختی! نمی‌دونم، نمی‌دونم باید همچین چیزی رو بخوام یا نه!
- مشکلی هست؟
با بغض نگاهش می‌کنم، یعنی نمی‌دونه؟!
- اونا... اونا فکر می‌کنن که... من مُـ..ردم!
دستم رو بین دستاش می‌گیره و فشار کمی بهش وارد می‌کنه و میگه
- خودم باهاشون حرف می‌زنم، نگران نباش.
- میشه بهم یکم فرصت بدی؟
- باشه، هرطور که تو بخوای. خب، شام چی می‌خوری؟
- اشتها نـ... .
نمی‌ذاره کامل حرفم رو بزنم و میگه
- بايد بخوری، ضعیف شدی، اینطوری دیدنت عذابم میده!
به چشماش خیره میشم، هنوز هم گرم و پر محبته. رنگ روشن قهوه‌ی چشماش منو مطیع خودش می‌کنه و میگم
- باشه، فرقی نمی‌کنه.
- یادمه کوبیده دوست‌داشتی، همون خوبه؟
چه خوب یادشه! لبخند می‌زنم و میگم
- آره. ممنون.
- پس تا وقت شام استراحت کن، چیزی لازم نداری؟
- نه.
سری تکون میده و تنهام می‌ذاره. به پهلو دراز می‌کشم و به آسمون تاریک شب پشت پنجره خیره میشم و اونقدر فکر می‌کنم که خوابم می‌بره.
***
2روز گذشته و کامیار اجازه نداد که به هتل بریم، نه به من و نه به سالار! سالار ظهر روز بعد با کلی توصیه‌ و حرف‌های آرامش بخشش رفت. کامیار یه ماشین سواری گرفت و بعد از کلی خرید و دادن مقداری پول به سالار که نمی‌گرفت؛ اما بالاخره راضیش کرد و با این قول که حتما خیلی زود به دیدنشون می‌ریم، راهیش کرد و امروز من همراه کامیار دارم به اداره پلیس میرم تا به سوالاشون جواب بدم و قراره پرونده‌ی منو هم به جریان بندازن.
تو راهروی یه شرکت که نزدیک به خونه‌ی کامیار بود، روی نیمکت نشستم و کامیار هم جلوی درب ورودی ایستاده. قرار شد برای احتیاط تو مکانی این گفتگو انجام بشه که مشکوک نباشه، در واقع اینجا یه نوع پوششه.
چند دقیقه‌ای که می‌گذره، دوست کامیار، کامران رو می‌بینم که همراه مرد مسنی به سمتم میان. از جام بلند میشم و تا برسن فقط نگاهشون می‌کنم، نگاه اون مرد مسن هم به منه؛ چه نگاه تیزبین و پر قدرتی هم داره!
سلام و احوالپرسی معمول رو که انجام می‌دیم، همه با هم وارد اتاق کنفرانس اون شرکت می‌شیم. از گوشه‌ چشمم می‌بینم که کامیار به منشی یه سری تذکرات میده و دنبال ما میاد. کامیار برام یه صندلی رو عقب می‌کشه و خودش هم نزدیک من می‌شینه و اون دو نفر هم روبه‌روی ما می‌شینن.
- خب خانوم بیگی، تا الان ما با هم ارتباط نزدیک نداشتیم؛ اما من در جریان همه‌ی کمک‌های شما به پیشبرد عملیات بودم... شنیدم که چه اتفاقی براتون افتاده، واقعا بابت این اتفاق براتون متاسفم و از اینکه اونقدر کار خودم و تیمم خوب نبوده که تو شرایط بهتری باهم ملاقات نکنیم، معذرت می‌خوام.
لحن صحبتش طوری هست که کاملا حس می‌کردم، واقعا بابت حال و روز من ناراحته و وقتی عذرخواهی کرد، نتونستم شرمندگی رو تو چشمام ببینم و سرم رو پایین انداختم. حس خوبی بود، بخشی از قلب شکسته‌ام ترمیم شد، اینو کاملا حس می‌کردم.
- اینکه الان اینجایید هم برای اطمینان و احتیاط بیشتره، متوجه‌این که؟
آروم جوابش رو میدم
- بله، مشکلی نیست.
لبخند گرمی به روم می‌پاشه و به حرفاش ادامه میده. ازم خواست همه چیز رو با جزئیات براش تعریف کنم، از روزی که دزدیده شدم، همه چیز! منم بی کم و کاست براش تعریف کردم و در آخر ازم خواست باهم به جایی بریم... رفتن به مجتمع سامیار و واحدی که داخلش زندانی بودم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 59
پشت در واحد ایستادیم و کامران مشغول باز کردن در واحد هست. با اینکه می‌دونم همه چیز تموم شده؛ اما بازم استرس دارم و سرد شدن دستام رو حس می‌کنم.
- آروم باش، من کنارتم!
زمزمه‌ی آروم درگوشی کامیار نگاه لرزان منو به سمت خودش می‌کشونه و آروم میشم. گرمای دستاش روی دستام به پاهای لرزونم جون دوباره‌ای میده و با باز شدن در قدم به داخل برمی‌دارم.
فضای خونه اصلا برام آشنا نیست، شاید چون جز اون اتاق لعنتی جای دیگه نبودم. آروم آروم به همه جا سرک می‌کشم تا بالاخره با باز کردن اون در سفید انتهای راهرو به همون اتاقی تمام مدت با سامیار اونجا زندانی بودم، می‌رسم. با دیدنش تمام خاطرات جلو چشمام میان و عقب عقب میرم و برمی‌گردم که با کامیار چشم تو چشم میشم. نگاهم رو می‌گیرم و قبل از اینکه خارج بشم، طوری که همه بشنون، میگم
- همین‌جاست. همین جا بود... .
چند قدم که برمی‌دارم که کامیار کنارم میاد و باهام هم قدم میشه.
- خوبی؟ آب می‌خوای؟
سرم رو به نشونه‌ی آره تکون میدم و برمی‌گرده داخل و با یه لیوان آب بیرون میاد. لیوان رو به ل*ب‌هام نزدیک می‌کنم؛ ولی مکث می‌کنم. دستم رو پایین میارم و یکم از آب رو روی دستم می‌ریزم و به صورتم می‌پاشم. آخيش! کمی از داغیم کم شد.
***
سرم رو به شیشه تکیه دادم و نگاهم به بیرونه، از کامیار خواستم یکم تو شهر بگرده، اونم قبول کرد و الان 1ساعتی میشه که داریم خیابون‌ها رو می‌گردیم.
- به چی فکر می‌کنی؟
نفسم رو با صدا بیرون میدم و میگم
- به اینکه باید چیکار کنم.
- خب؟ نتیجه‌ای هم داشت؟
- دوست ندارم پیش خانواده‌ام برگردم. من اونقدری سالم نیستم که بتونم حالشون رو خوب کنم! بذار فکر کنن مردم! بالاخره باهاش کنار میان.
- به پات؟
- فقط پام نیست... من دیگه اون محیای قبل نیستم، غمگینم، درد کشیده‌ام... برگشت من براشون فقط زحمته.
- ولی دیدنت براشون خوشحال‌کننده‌ست. مهرداد... داداشت داره ازدواج می‌کنه.
لبخند تلخی می‌زنم و میگم
- می‌دونم؛ ولی من تصمیمم رو گرفتم.
- اینجا همه می‌شناسنت، نمی‌تونی که همیشه از ماسک استفاده کنی.
- می‌خوام برم پیش سالار و بی‌بی.
- درست نیست.
- چرا؟
سکوت می‌کنه، نگاهم رو از بیرون می‌گیرم و به کامیار نگاه می‌کنم. اخم کرده! حتما فکر کرده بین منو سالار خبریه و بابت نامزدی بین من و سامیار ناراحت شده. آره، همینه!
- من فقط میرم اونجا تا بدون دردسر زندگی کنم.
نگاهی گذرا بهم می‌کنه و میگه
- فکر نمی‌کنی دوباره بخوای بری، براشون دوباره زحمت ایجاد می‌کنی؟ تو جز اونا کسی رو مگه اونجا می‌شناسی؟
- نه؛ ولی من که کاریشون ندارم. برای خودم جدا از اونا زندگی می‌کنم.
- با کدوم سرمایه؟
لبام بسته میشه، من با چه پولی می‌خوام برم؟ اصلا بدون پول کجا می‌تونم برم؟ می‌تونم کاری کنم؟ من جز سربار بودن چیزی نیستم! بغض می‌کنم و دوباره به بیرون خیره میشم. کنار یه کافه نگه می‌داره و داخل میشه و با 2تا بستنی بیرون میاد و سوار میشه و یکی از بستنی‌ها رو سمتم می‌گیره و میگه
- بیا.
- میل ندارم، ممنون.
- من بیشتر از یدونه که نمی‌تونم بخورم. پس باید بندازمش دور. آره؟
سکوت می‌کنم که دستم رو می‌گیره و بستنی رو هل میده تو دستم و میگه
- بخور... خودم برات یه فکری می‌کنم.
- واقعا؟
- واقعا! حالا بخور.
با این حرفش امیدی تو دلم زنده میشه و اشکام رو پس می‌زنم و با تشکر مشغول خوردن بستنی میشم. هوم، چه خوشمزه‌ست!
- بخور که باید جایی برین.
- برین؟! من و کی؟
- با یه دوست.
اینو میگه و به کافه اشاره می‌کنه. به اون طرف نگاه می‌کنم و می‌بینم که دختری درحال اومدن به سمت ماست، یکم که دقت می‌کنم، می‌بینم که اون دختر، النازه!
***
الناز و کامیار درحال چیدن میز شام هستن و من تو اتاق کامیارم. بعد از دوشی که گرفتم، حالا روبه‌روی آینه نشستم و دارم موهام رو خشک می‌کنم. تا همین 1ساعت پیش تو پاساژهای مختلف چرخ می‌زدیم و یه سری وسایل برای من خریدیم. کامیار می‌گفت اتفاقی که برای من افتاده و اینکه نتونسته طبق قولش عمل کنه و من رو سالم برگردونه، یه دین به گ*ردنش گذاشته و اگه من زندگی راحتی داشته باشم، اونم خیالش راحت میشه. خلاصه اینطوری قانعم کرد که تو مجتمعی که خودش هست، دنبال واحد خالی باشه و چندتا وسیله‌ی اصلی و ضروری مثل: یخچال، لباسشویی، تلویزیون، فرش و... رو امروز دیدیم و سفار‌ش دادیم تا 2روز دیگه بیارن و تحویل ب*دن.
از اينکه از نظر خونه مشکلی تو آینده ندارم خیلی خوشحال بودم؛ اما پولی که کامیار برام خرج کرد، خیلی زیاد بود و اصلا دوست ندارم که زیر دینش باشم. همین که کاری پیدا کردم، پول جمع می‌کنم و از اونجایی که مطمئنم ازم نمی‌گیره، تو مناسبت‌های مختلف براش کادو می‌گیرم و خرد‌ خرد بهش پس میدم. آره، این بهترین کاره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 60
- نمی‌خوای بیای؟ گشنمونه‌ها خانوم!
به تصویر الناز که تو آینه افتاده بود نگاه می‌کنم و میگم
- ببخشید، داشتم فکر می‌کردم، الان میام.
لبخندی بهم می‌زنه و میره. منم از رو صندلی بلند میشم و موهام رو تو حوله جمع می‌کنم و با درست کردن لباسم و مطمئن شدن از خوب و بی ایراد بودنشون، از اتاق خارج میشم.
این لباس و چند دست لباس دیگه هم امروز خریده بودیم. باید تو اولین فرصت دنبال یه شغل مناسب باشم، یه محیط و درآمد خوب باید داشته باشه. از فردا باید شروع کنم.
- اومدی؟ بیا که غذات یخ کرد.
روی صندلی و روبه‌روی کامیار می‌شینم و ظرف غذام رو جلوی خودم میارم و شروع به خوردن می‌کنم. با اولین قاشق چشم‌هام بسته میشه، طمع عالی کوبیده‌ها منو به گذشته‌ها برد، آخرین باری که این طعم رو چشیده بودم، همون روزی که الناز و کامیار رو تو اون سفره‌خونه‌ی سنتی دیده بودم، روزی که تازه متوجه‌ی 2قلو بودن سامیار و کامیار شده بودم.
قلمه‌رو تو دهنم می‌جوم و بغضم رو باهاش قورت میدم، من از تموم آدمای اون جمع و اون شب دور شدم و دیگه قرار نیست پیششون برگردم... و سامیار که هیچ‌جا نیست!
- کوبیده دوست نداری عزیزم؟
با تعجب به الناز نگاه می‌کنم و نگاه منتظرم رو که می‌بینه، میگه
- چرا نمی‌خوری؟
نگاهی به بشقاب خودم و اونا می‌ندازم، باهم شروع کرده بودیم؛ اما من بشقاب من تقریبا دست نزده‌ست. سرم رو پایین می‌ندازم و میگم
- می‌خورم.
- برات دوغ بریزم؟
- آره، ممنون.
لیوان رو ازش مسیرم و یک نفس دوغ رو می‌خورم، نگاهم رو آروم بالا میارم و به کامیار نگاه می‌کنم، اونم به من خیره شده بود. اشاره‌ای به بشقابم می‌کنه که یعنی "غذاتو بخور". منم سرم رو به معنی باشه تکون میدم و یه لقمه دیگه تو دهنم می‌زارم و بعد از کمی جویدنش، میگم
- از باغ رستوران سنتی... خریدن؟
الناز با تعجب می‌پرسه
- از کجا فهمیدی؟
- آخه من فقط کوبیده‌های اونجا رو دوست‌دارم و می‌خورم!
- برای جاهای دیگه رو نخوردی؟
- نه! چون ازشون تعریف نشنیدم؛ ولی اونجا فرق داره.
کامیار سری در تایید حرفم تکون میده و میگه
- ما معمولا بخواییم رستوران بریم، اونجا می‌ریم.
- آخرین باری که کوبیده خورده بودم هم دیدمتون. البته اون موقع نمی‌شناختمتون.
الناز با تعجب می‌پرسه
- کِــی؟!
به واکنشش لبخند می‌زنم و میگم
- شبی که داداشم گوشی رو بهتون برگردونده بود.
الناز کمی فکر می‌کنه و میگه
- آها، آره! یادم اومد. چقدر اون موقع بابت موبایلم ترسیده بودم، نه کامی؟
کامیار سرش رو تکون میده و میگه
- اون شب منو با سامیار اشتباه گرفته بودین.
آهی می‌کشم و میگم
- دلم برای خانوادم تنگ شده!
الناز دستش رو روی دستم می‌زاره و کمی ماساژش میده و میگه
- می‌تونی ببینی، هر وقت که پات بهتر شد، هوم؟
- نمی‌خوام برگردم، هیچ‌وقت!
- چرا؟
- می‌دونم چیزهای خوبی قرار نیست بشنوم و خانوادمم آزار می‌بینن، اینطوری بهتره... هر وقت دلم تنگ شد، از دور می‌بینمشون.
به فکر فرو میرم، واقعا می‌تونم دوریشون رو تحمل کنم؟ کامیار گلویی صاف می‌کنه و میگه
- از این به بعد من و الناز خانواده‌ی توییم.
لبخندی می‌زنم و به هردوشون نگاهی می‌کنم و میگم
- مثل خواهر و برادرا.
لبخند رو روی ل*ب‌های اونام که می‌بینم، دوباره مشغول خوردن میشم.
***
مشغول درست کردن ناهار و گشتن نیازمندی‌های روزنامه بودم که تلفن خونه زنگ خورد، خودکار و روزنامه رو روی میز گذاشتم و به سمت شماره‌گیر رفتم. شماره‌ی... شماره‌ی مهرداد؟! هل شدم. قلبم چنان میزد که انگار داره تو گوشم می‌تپه. نمی‌تونستم جواب بدم؛ ولی چقدر دلم صداش رو می‌خواست! روی مبل کنار تلفن نشستم و به شماره‌اش که روی صفحه خاموش و روشن میشد، خیره شدم. تماس روی پیغامگیر رفت... .
- کامیار؟ نیستی؟ وقتی اومدی خونه بهم خبر بده، باید یه سر بیام اونجا، کارت دارم. خداحافظ.
اشک‌هام رو پاک می‌کنم و با خودم میگم، میاد اینجا؟ یعنی می‌تونم ببینمش؟ لبخندی روی لبام می‌شینه و با انرژی به سمت آشپزخانه میرم.
***
کامیار که برمی‌گرده، قبل از اینکه خودش به سمت تلفن بره، من براش از زنگ زدن مهرداد میگم، اونم نمی‌دونه که چرا می‌خواد بیاد. به سمت اتاقش میره تا لباس عوض کنه و منم غذا رو آماده می‌کنم. نیم ساعت می‌گذره، چرا نمیاد؟ یه لباس عوض کردن که اینقدر طول نمی‌کشه! از روی صندلی بلند میشم تا برم و صداش کنم که همون موقع در اتاقش باز میشه و بیرون میاد.
- خیلی منتظر موندی؟
- نه، اشکالی نداره.
- به مهرداد زنگ زدم.
مشغول کشیدن غذام که با حرفش از حرکت می‌ایستم و میگم
- خب؟
- قراره بیاد اینجا تا باهم چندتا واحد ببینیم، دوست داره اینجا خونه اجاره کنه... برای بعد از ازدواجش.
سرم رو پایین میارم و با غذام بازی می‌کنم و گاهی بهش یه توکی هم می‌زنم، یعنی قراره اینجا باشه؟ با زنش؟ اگه منو ببینه چی؟ ولی... ولی دلم براش تنگ شده! یعنی زنش کیه؟!
- از اونجایی که تو اینجا می‌مونی، اومدن اون به اینجا دردسر سازه، می‌خواد ردش کنم، بره.
بهش نگاه می‌کنم که اونم دست از غذا خوردن می‌کشه و نگاهم می‌کنه و میگه
- دلت تنگشی؟
- آره،
- یه کاری می‌کنم ببینیش، امشب میاد، با زنش!
- اگه اینجا خونه... .
نمی‌زاره حرفم رو کامل کنم و میگه
- نه! نمی‌تونی همیشه تو خونه باشی، می‌تونی؟ می‌تونی همیشه خودت رو ازش پنهون کنی؟
سرم رو به نشونه‌ی منفی تکون میدم و ادامه میده
- پس نباید اینجا خونه بگیره، درسته دوست داری ببینیش و اینم فرصت خوبیه، اینجوری بی دردسر خانوادتم می‌بینی؛ ولی بعدا خودت مشکل پیدا می‌کنی، مگه نمی‌خواستی مستقل از اونا زندگی کنی؟
نگاهم رو به بشقابم میدم و با خودم میگم، حق با اونه و من باید ازش فاصله بگیرم.
- حق با توئه!
سری تکون میده و بهم اشاره می‌کنه که غذام رو بخورم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 61
با به صدا در اومدن زنگ واحد سریع خودم رو به پشت در می‌رسونم و از چشمی در به مهرداد خیره میشم. صورتش لاغر‌تر شده و ته‌ریش کمی گذاشته که چشم‌های قهوه‌ای روشنش بیشتر رخ نشون میده. دختری کنارش ایستاده که نمی‌شناسم، حتما با همون پری‌خانومش داره ازدواج می‌کنه، چقدر اذیتش کردم و چقدر می‌خندیدیم. بغضم می‌ترکه و صداي هق‌هقم بلند میشه، سرم رو به در تکیه میدم. یهو دستی منو برمی‌گردونه و تو آغوشش فرو میرم و صداش نزدیک گوشم زمزمه میشه
- هیــش! آروم، ممکنه صداتو بشنوه، آروم باش.
بینیم رو بالا می‌کشم و آروم باشه‌ای میگم و ازش جدا میشم. سرم پایینه و صورتم ملتهب؛ نه از گریه، از تپش بی‌امان قلبم! دارم بی‌جنبه میشم، تنها نیت اون کمک به منه و نه چیز دیگه.
- خب، من دیگه باید باهاشون برم، یادته که گفتم چیکار کنی؟
نگاهش می‌کنم و میگم
- آ.. ره!
لبخند می‌زنه و میگه
- فعلا برو تو اتاق، شاید داخل اومدن.
باشه‌ای میگم و سریع به سمت یکی از اتاق‌ها میرم و در رو نیمه باز می‌زارم، تا حرفاشون رو گوش بدم.
مهرداد: سلام رفیق، خوبی؟ مزاحمت شدیم!
کامیار: سلام، خوبم، شما خوبین خانوم؟ مراحمین.
همسر مهرداد: ممنونم.
مهرداد: بریم داداش؟
کامیار: داخل نمیایین؟
مهرداد: نه دیگه، بریم خونه‌ها رو ببینیم.
کامیار: باشه، پس بریم، تو مجمع دوم واحد خالی هست، اینجا پر شده.
با شنیدن صدای بسته شدن در، فورا دوربین کامیار رو از روی مبل برمی‌دارم و به سمت پنجره میرم و سریع روی محوطه‌ زوم می‌کنم. به محض دیدنشون ازشون شروع به گرفتن فیلم می‌کنم، اینقدر کیفیت دوربینش بالاست که به راحتی می‌تونم تصویر مهرداد رو ببینم، دوباره بغض می‌کنم و چندجا دستام می‌ارزه؛ اما تا لحظه‌ای وارد مجتمع کناری میشن، ازشون فیلمبرداری می‌کنم.
دوربین قطع فیلمبرداری رو می‌زنم و سرم رو به پنجره تکیه میدم. فکر می‌کردم ندیدنشون آسونه؛ ولی اگه بخوان اینجا باشن، جدای اینکه برای مخفی بودن از چشمشون باید زحمت زیادی بکشم، اینکه کنارشون باشم و دستم بهشون نرسه، خیلی بیشتر اذیتم می‌کنه. حق با کامیاره، یا باید برگردم و یا قطع ارتباط کامل!
روی مبل می‌شینم و یه دل سیر مهرداد و همسرش رو تماشاش می‌کنم، تو فیلم نمی‌دونم چی بینشون گفته میشه که کامیار می‌خنده، دکمه‌ی استپ رو می‌زنم و بهش خیره میشم. یعنی اگه سامیار هم بود به اندازه‌ی کامیار مراقبم بود؟ واقعا بهم علاقه داشت؟ الان کجاست؟ همین‌طور که به عکس کامیار خیره هستم، به اتفاقاتی که بین من و سامیار افتاده بود، فکر می‌کنم. تمام مدتی که با من بود، در عین اینکه دوست داشت بهم نزدیک بشه، رعایت حالم رو می‌کرد. رنگ چشماش... رنگ آبیش... یه فرق ظاهری مشهود بین کامیار و سامیار. خیلی رنگ چشماش جذاب بود؛ اما من بیشتر از رنگ روشنش می‌ترسیدم، سرد بود؛ مثل یخ؛ ولی کامیار عسلی رنگ... یه رنگ بی‌نظیر و گرم!
- به چی خیره شدی؟
با شنیدن صدای کامیار می‌ترسم و دوربین از دستم روی زمین می‌افته و یه جیغ کوتاهی هم می‌کشم. با ترس بهش خیره میشم، کی اومد که متوجه نشدم؟ دستمو روی قلبم می‌زارم، اوه! چقدر تند می‌تپه!
- ترسیدی؟ ببخشید.
نفس‌های عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد و تکه‌تکه ازش پرسیدم
- تو... کی... اومدی؟
- همین الان (کتش رو از تنش بیرون میاره و به سمت آشپزخانه میره) رفتن، دیدی؟
- نه! چی شد؟
- اینجا خونه نمی‌گیرن، یه قیمتی گفتم که دیگه فکر اینجا رو نمی‌کنن.
سرم رو به نشونه‌ی باشه تکون دادم و دوربین رو برداشتم. روشنش کردم، پوف، سالمه!
- تونستی فیلم بگیری؟
وای! روی صورت‌ تو فیلم استپ زده بودم؛ یعنی ندید که به چهره‌اش خیره شدم؟!
- آره! فکر خوبی بود، ممنون.
لبخند زد، چشماش یه برق خاصی داشت، فکر کنم که متوجه شد؛ ولی بروم نمی‌خواد بیاره.
- بریم بیرون؟
- ها؟
- میگم بریم ناهار رو بیرون بخوریم؟
سکوت می‌کنم، یه جورایی ازش خجالت می‌کشم.
- به النازم می‌گیم که بیاد.
فهمیده ازش خجالت می‌کشم، وای! از جام بلند میشم و برای اینکه هرچه زودتر از جلوی چشماش غیب بشم، میگم
- اگه الناز وقتشو داره، فکر خوبیه.
و بلافاصله به سمت اتاق مهمان که به من اختصاص داده شده بود، میرم و میگم
- میرم آماده بشم.
- محیا؟
می‌ایستم و آروم به سمتمش برمی‌گردم، چرا تا پشت لبام اومده بود که بهش بگم جانم؟!
- یه هدیه برات خریدم، روی تخت اتاقته. اگه خوشت نیومد، بگو برات عوضش کنم.
- باشه، ممنونم.
وارد اتاق میشم و روی تخت رو نگاه می‌کنم، یه جعبه‌ی کوچیک روی تخته. جلو میرم و روی تخت می‌شینم و بازش می‌کنم. اوه، یه موبایل!
صدای ضربه زدن به در بلند میشه، بفرمایید میگم و کامیار وارد اتاق میشه و می‌پرسه
- روشنش کردی؟
- نه هنوز.
- برات سیم کارتم گرفتم، روشنش کن.
- ممنون، نیازی نبود.
- چرا نبود؟ تو که قرار نیست همیشه تو خونه بمونی، منم دوست ندارم ازت بی‌خبر بمونم.
آب دهانم رو قورت میدم و سرم رو پایین می‌ندازم و دکمه‌ی پاور موبایل رو می‌زنم و روشنش می‌کنم.
- شماره‌ی خودم، خونه، شرکت و الناز رو هم برات ذخیره کردم.
- خیلی قشنگه، دستت درد نکنه... نمی‌دونم چطوری باید جبران کنم.
- نیازی به جبران نیست، اگه دینی باشه، به دوش منه؛ نه تو... بدون هیچ فکری به هر چیزی نیاز داشتی، به خودم بگو... بهم فرصت جبران به‌و ریختن زندگیت رو بده.
- اینطوری نگین، تقصیر شما نبود.
- همه‌اش تقصیر من نبود؛ ولی بی‌تأثیر هم نبودم... نمی‌خوای حالم خوب باشه؟
- اینطور نیست؛ ولی... .
- وقتی بهت کمک می‌کنم، حالم خوبه؛ پس زود خوب شو که منم خوب بشم... خیلی زود هم برای پات اقدام می‌کنم، مطمئنم اونم درست میشه.
نمی‌دونستم چطور قدردانش باشم؛ چقدر یه آدم می‌تونه خوب و مسئولیت‌پذیر باشه! به راحتی می‌تونست از زیر بار زحمات من شونه خالی کنه؛ ولی تمام سعی‌اش اینه که من تنها نباشم.
- خب، امری با من نیست؟
- نه، بازم ممنون.
- خواهش می‌کنم، فعلا.
سری براش تکون میدم، میره و در رو هم می‌بنده، قفل گوشی رو باز می‌کنم و وارد لیست شماره‌ها میشم و به شماره‌اش خیره میشم. اسمشو نوشته کامیار!

***
هین خوردن ناهار به کامیار زنگ زدن، اینکه کی بود و چی گفت رو نفهمیدم؛ اما باعث شده بود که تو فکر بره. وقتی هم غذا خوردنمون تموم شد، گفت کاری براش پیش اومده و از الناز خواست منو به خونه برسونه. الناز که می‌دونست من تو خونه تنها هستم، بهم پیشنهاد کرد که باهاش به کافه برم و تا شب اونجا باشم و بعد منو به خونه برسونه. منم قبول کردم.
تو اتاق الناز نشستم و از دیوار شیشه‌ایش به سالن کافه نگاه می‌کنم، آدم‌های زیاد و تو تیپ‌های مختلف مدام درحال رفت‌وآمد هستن، خیلی کم کافه خالی می‌مونه، گارسون‌ها هم تند‌تند دارن سفارش می‌گیرن. چه آهنگ‌های آروم و قشنگی هم داره پخش میشه، اکثرا بدون کلام و یا خارجی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 62
کامیار

وقتی از چیدمان خونه مطمئن شدم، دستمزد کارگران رو حساب می‌کنم و با خانومی که الناز معرفی کرده بود، تماس می‌گیرم و با دادن آدرس، ازش می‌خوام برای تزئین اینجا بیاد.
واحد روبه‌روی واحد خودم رو برای محیا خریدم، البته قراره فکر کنه که اجاره کردم و دارم اینجا رو برای امشب آماده می‌کنم. هرچند دوست ندارم که از پیشم بره؛ اما خیلی دور هم نیست و خودش اینطوری راحت‌تره. با الناز هم هماهنگ کردم که تا بهش زنگ نزدم، خونه نیان.
الان ساعت از 6 گذشته و تازه چیدن وسایل تموم شده و تزئین مونده که امیدوارم زود تموم بشه، به ساعتم نگاه می‌کنم و تو دلم میگم: «چرا نمیای پس؟ باید تا قبل 9 کار تزئین تموم بشه، الناز که نمی‌تونه بیخود محیا رو معطل کنه!»
با صدای زنگ به سمت آیفون میرم. خودشه، بلاخره اومد. در رو باز می‌کنم و تو چارچوب در منتظر بالا اومدن آسانسور میشم. 2تا خانوم و 1 آقا از آسانسور خارج میشن و به سمت من میان. به داخل راهنمایی‌شون می‌کنم و براشون توضیح میدم که چه چیزی می‌خوام و اونام مشغول میشن. اول از همه یه لیست دیگه غیر از وسایلی که باهاشون بود، یه اون پسر میدن و می‌فرستنش برای خرید و خودشون هم مشغول جابه‌جایی وسایل میشن که منم مجبور میشم، کمکشون کنم.
یکی از دخترا گوشیش زنگ می‌خوره و ازم اجازه می‌گیره تا بره تو یکی از اتاق‌ها صحبت کنه، منم بهش اجازه میدم. اون یکی هم... .
- برای همسرتونه؟
بهش نگاه نمی‌کنم و فقط میگم
- نه.
- خواهرتون؟
بهش نگاه می‌کنم، نگاهم رو که می‌بینه لبخند می‌زنه. پوف! به ساعتم نگاه می‌کنم و می‌پرسم
- کارتون کی تموم میشه؟
- هنوز که شروع نکردیم( بلند و با ناز می‌خنده) دیرتون شده؟
از اشوه ریختنش عصبی میشم و بدون حرف زدن به سمت اتاقی که اون یکی دختر رفته بود میرم؛ اصلا چرا دیر کرده؟!
- اِ، کجا میری؟
صدای تق‌تق پاشنه‌ی کفشش که دنبالم افتاده رو می‌شنوم. بی‌اعتنا بهش در رو یهو باز می‌کنم. اون دختر روی تختی که برای محیا خریده بودم، نشسته و داره با موهاش بازی می‌کنه و هنوز درحال حرف زدنه. اخم می‌کنم و دست به س*ی*نه بهش خیره میشم. متوجه‌ی عصبانیتم میشه و سریع خداحافظی می‌کنه. دستی روی بازوم می‌شینه و... .
- کامیار؟ عصبی شدی؟
برمی‌گردم سمتش و دستش از روی بازوم می‌افته و میگم
- همین حالا برین. من نمی‌خوام شما اینجا کار کنید... یالا!
صدای اعتراضشون بلند میشه و می‌خوان آرومم کنن؛ اما ساک وسایلشون رو از خونه به بیرون پرت می‌کنم و میگم
- اگه همین حالا نرین، با مامور می‌فرستمتون.
هر دو ساکت میشن و با ناز و قهر بهم تنه می‌زنن و میرن. در رو محکم پشت سرشون می‌بندم و به سمت پذیرایی میرم. پوف! اینا دیگه کی بودن، الناز معرفی کرد. برای اونم دارم! همین‌طور که دارم شماره‌ی الناز رو می‌گیرم، برمی‌گردم سمت در و از تو چشمی نگاهی به بیرون می‌کنم، هنوز هستن!
دارن باهم حرف می‌زنن. آروم در رو باز می‌کنم.
- کارتو کردی؟
- آره؛ مثل تو که بی‌عرضه نیستم!
اون دختر خواست جوابش رو بده که منو دید و ساکت شد. چرا حس می‌کنم که رنگش پرید؟! حتما ترسیده باهاشون برخورد کنم.
- هنوز که اینجایین؟!
- منتظریم آسانسور بیاد آقا.
اینقدر با حرص اینو میگه که خندم می‌گیره. حتما با خودشون گفته بودن که می‌تونن اینجا یا از صاحب کارشون به نون و نوایی برسن و حالا که نشده، عجیب داره حرص می‌خوره که نمی‌تونه تیغم بزنه. با جواب دادن الناز به تماسم، آسانسور هم می‌رسه و اونا سوار میشن. الناز پشت گوشی الو می‌گه و صدام می‌کنه و من منتظرم که درهای آسانسور بسته بشن و بعدش جواب میدم
- الناز؟
- جان؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
- اینا رو کی بهت معرفی کرده بود تا بفرستی برای خونه‌ی محیا؟
- چطور؟ کارشون خوب نیست؟
- طرفت کی بود؟
وارد آسانسور میشم و به حرف‌هاش گوش میدم
- یکی از بچه‌های کافه... اممم، آرش... آرش بهرامی.
- اخراجش کن.
- ها؟! چرا؟ اینقدر کارشون بد بود که تا این حد عصبی شدی؟
- آدم درستی نیست، الناز؟
- آخه... جان؟
- اخراجش کن، اوکی؟
سوار ماشینم میشم و الناز با مکث میگه: اوکی.
- خوبه، دارم میرم دنبال کسای دیگه، محیا پیشته دیگه؟
- آره، تو دفترم نشسته.
- حواست باشه که شک نکنه، فعلا خداحافظ.
- باشه، خداحافظ.
به منشیم زنگ می‌زنم و ازش می‌خوام آدرس یه تزییناتور رو برام پیدا کنه، همین که آدرس روی گوشیم پیامک میشه، به سرعت به سمت آدرس میرم. از اول هم باید همین کار رو می‌کردم.
***
نگاهی کلی به همه چیز می‌کنم، واقعا کارشون خوبه، لبخندی می‌زنم و بعد از تشکر مشغول پرداخت دستمزدشون میشم و به خانومی که تخت محیا رو هم آماده کرد، انعام اضافه‌تر میدم. ازم تشکر می‌کنه و مشغول جمع کردن وسایلشون میشن. به ساعت نگاه می‌کنم، 8شب شده و دیگه باید به الناز زنگ بزنم. همین که گوشی رو بیرون میارم، جف کفش‌های زنونه‌ای جلو میاد. نگاهم رو بالا می‌کشم و می‌بینم که خانومی که اتاق محیا رو مرتب کرده بود، با اضطراب نگاهم می‌کنه، مگه چی‌شده؟
به پشت سرش نگاه می‌کنم و وقتی دوستاش رو مشغول می‌بینه، برمی‌گرده و آروم میگه
- میشه یه لحظه بریم همون اتاق؟
سرم رو تکون میدم و طوری که دوستاش بشنون، میگم
- خانوم میشه یه لحظه بریم تو اتاق، فکر کنم یه چیزی رو بهتون نگفته بودم.
توجه دوستاش به ما جمع میشه و سرپرست میگه
- برو آیسا، ما هم میریم پایین.
تشکر می‌کنم و به سمت اتاق میرم و اون خانوم هم پشت سرم... یعنی چی می‌خواد بهم بگه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 63
در رو می‌بندم و بخش خیره میشم. گوشیش رو بیرون میاره و مشغول تایپ کردن میشه، چیکار داره می‌کنه؟! گوشی رو به سمتم می‌گیره و متنش رو می‌خونم. " ببخشید آقا. وقتی من مشغول کار تو این اتاق بودم، متوجه شدم که تو این اتاق میکروفن جاساز شده. بین ت*خت خو*اب و تشک. "
با چشمای گرد شده نگاهش می‌کنم. چی میگه؟! یعنی چی؟! به جایی که اشاره می‌کنه، نگاه می‌کنم. اوه! حق با اونه، این یه میکروفنه! با سر بهش اشاره می‌کنم که بریم بیرون. دنبالم میاد و بعد از بستن در، میگم
- ممنونم خانوم، بهتره شما برین.
- خواهش می‌کنم، خدانگهدار.
بعد از بستن در به کامران زنگ می‌زنم و ماجرا رو براش تعریف می‌کنم، اونم گفت که یه تیم می‌فرسته به خونم تا چکش کنن. یهو یاد این افتادم که الناز گفته اونا رو یکی از بچه‌های کافه بهش معرفی کرده، نکنه جون خودشم تو خطر باشه. می‌خواستم به الناز زنگ بزنم که شمارش روی گوشیم افتاد، خودش زنگ زده بود!
- الو؟
- کامیار؟
صدای مضطرب و نگرانش، ترس به جونم انداخت و قلبم فشرده شد.
- جانم؟ چیزی شده؟
- محیا... محیا نیست!
- چی؟ یعنی چی؟ یعنی چی که نیست؟ کجا رفته؟ الناز محیا کجاست؟
- باور کن نمی‌دونم. سرم که خلوت شد، برگشتم به اتاقم نگاه کردم و دیدم نیست. همه جا رو گشتم... نیست، نیست!
خدایا نه! دوباره نه! چی شده؟ سوئیچ رو برمی‌دارم و به سمت آسانسور میرم و میگم
- دارم میام اونجا، دارم میام، گریه نکن الی.
- متاسفم، ببخشید، بخشید کامیار... اگه اتفاقی براش افتاده باشه من... .
ساکت شد. دوست نداشتم عذاب وجدان داشته باشه، خواستم حرفی بزنم که دوباره خودش به حرف میاد. با تعجب میگه
- کامیار؟
- جانم؟
- ماشینم!
- ماشینت چی؟
- سوئیچ نیست. با ماشین من رفته، محیا خودش رفته!
- الناز دوربین‌ها رو چک کن، سریع. منم دارم میام.
دستم رو سمت ماشین می‌برم تا درش رو باز کنم و تماسم رو با الناز قطع می‌کنم. تو ماشین می‌شینم و می‌خوام درش رو ببندم و روشنش کنم امّا در ماشین بسته نشد. برمی‌گردم و به سمت در نگاه می‌کنم. خدای من! محیا؟!
- محیا؟ تو...! خوبی؟
بهم ریخته‌ست. نگران از ماشین پایین میام و دو طرف بازوش رو می‌گیرم و میگم
- چی شده؟ کجا بودی؟ اتفاقی برات افتاده؟ محیا؟ خوبی؟
سکوت کرده و من نگران‌تر میشم. حتی نگاهمم نمی‌کنه. آروم تکونش میدم و بازم صداش می‌کنم، بالاخره به خودش میاد و آروم میگه
- تو ماشینه.
- چی؟ کی تو ماشینه؟
- نکنه مرده باشه، ها؟ فقط بیهوش شد. من درست زدمش!
با ترس نگاهش می‌کنم، منظورش چیه؟!
- محیا؟ تصادف کردی؟
- بیا... تو ماشینه.
دنبالش میرم و ماشین الناز رو می‌بینم، در عقب رو باز می‌کنه و من یکی رو روی صندلی عقب می‌بینم، یه مرد! به سمت محیا برمی‌گردم و میگم
- این کیه؟ بهش با ماشین زدی؟
- صداشو شناختم، همون‌طوری می‌خندید.
گیج و سردرگم بهش نگاه می‌کنم، چی میگه؟! از کی داره حرف می‌زنه؟
- ترسیدم، خیلی ترسیدم... ولی زدمش، تو کوچه‌ی پشتی کافه موتورش رو پارک کرده بود. دنبالش رفتم و... .
- خب؟ بعدش؟ چی شد؟
- خودم رو به مریضی زدم و وقتی سراغم اومد، مشتم رو آماده کردم و به زیر چونه‌اش زدم. افتاد! رفتم بالای سرش، بهش لگد زدم، صدای دادش بلند شد و بعد با ساعدم محکم به پشت گ*ردنش کوبیدم و اون بیهوش شد... گذاشتمش تو ماشین و اومدم اینجا.
- اون کیه؟
- یکی از اونا ( اشکاش ریخت) شکنجم می‌داد.
سرش رو تو بغلم پنهان می‌کنم و آروم و نوازش‌وار دستم رو روی پشتش می‌کشم.
- تو خیلی شجاعی!
صدای هق‌هقش بلند میشه، این بار میگم
- آروم باش. من اینجام. هیس!
از بغلم بیرون میارمش. کلید واحدم رو بیرون میارم و بهش میدم و میگم
- برو بالا، بقیه‌اش با من.
محیا درحالی که بازم گریه می‌کرد به سمت آسانسور رفت. گوشیم رو بیرون می‌کشم و به کامران رنگ می‌زنم و این ماجرا رو هم براش تعریف می‌کنم و بعد منتظر اومدنش میشم.

***
محیا
روی تخت می‌شینم و موهام و باز می‌کنم و خودم رو روی تخت ولو می‌کنم. به سقف خیره میشم و با خودم فکر می‌کنم، من اون کارو کردم؟ آره، من بودم! زنده‌ست، نه؟ آره، عصبی بودم؛ ولی نکشتمش. چه اتفاقی برام می‌افته؟ میرم زندان؟ اون چرا پیش الناز کار می‌کرد؟! یعنی الناز هم با اونا بود؟ کامیار چی؟ وای خدایا! مغزم داره منفجر میشه.
از روی تخت بلند میشم و از اتاق بیرون میرم. از تو آشپزخونه و یخچال یه مسکن برمی‌دارم و می‌خورمش. همین که لیوان آب رو پایین میارم، در خونه باز میشه و کامیار داخل میاد؛ امّا همون‌جا جلوی در خشکش می‌زنه و با تعجب نگاهم می‌کنه.
رد نگاهش به صورتمه، تازه متوجه خودم میشم، چیزی سرم نیست و موهام دورم پخش شده. خجالت زده سریع به سمت اتاقم میرم. در رو می‌بندم و بهش تکیه می‌کنم. سریع موهام رو می‌بندم و یه شال روی سرم می‌زارم. همون موقع چند تقه به در می‌خوره و صدای کامیار رو می‌شنوم.
- محیا؟ می‌تونی بیای بیرون؟ کامران اینجاست.
- آره، الان میام.
لباسم رو مرتب می‌کنم و بیرون میرم. هر دو روی مبل نشستن و با باز شدن در اتاقم متوجه‌ی من میشن. سلام می‌کنم منم روی مبل روبه‌رویی می‌شینم و سرم رو پایین می‌اندازم.
- خیلی حرکت شجاعانه‌ای بود.
به کامران که این حرف رو زده بود، نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم. کامیار در ادامه‌ی حرفش میگه
- کامران اینجاست که راجب اون آدم براشون توضیح بدی، میتونی؟
- آره، خوبم.
کامیار لبخند می‌زنه و میگه
- میرم قهوه درست کنم.
با تنها شدنمون، کامران کمی خودش رو روی مبل جلو می‌کشه و گلویی صاف می‌کنه و میگه
- خب، شروع کن، کجا دیدی؟ چی شد؟
- تو کافه‌ی الناز و تو دفتر کارش نشسته بودم، زمان زیادی گذشته بود و خب، تشنه شدم. بیرون رفتم و با الناز که پشت صندوق نشسته بود، مشغول صحبت شدم. سرش شلوغ شد و بهم گفت برگردم تو اتاقش و می‌سپاره برام یه چیزی بیارن. وقتی برگشتم.. .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 64
وقتی برگشتم به اتاق، به سمت قاب عکس‌های روی میز الناز رفتم و مشغول تماشا کردنشون بودم که آویز بالای در به صدا در اومد اون آدم وارد اتاق شد. پشت بهش ایستاده بودم و هنوز ندیده بودم که صداشو شنیدم.
- سلام خانوم، براتون نو*شی*دنی و کیک شکلاتی آوردم، چیز دیگه‌ای میل ندارین؟
- صداش منو به شک انداخته بود و وقتی برگشتم و دیدمش، ترس تو وجودم نشست. خودش بود، ته ریش گذاشته بود؛ ولی خودش بود. به مچ دستش که نگاه کردم دیگه مطمئن شدم. همون خالکوبی کوچیک اسکلت! دست و پاک شل شده بود، به میز الناز تکیه دادم و با ترس نگاهش می‌کردم؛ امّا اون فقط اول بهم نگاه کرد و بعدش نگاهش به زمین بود. ماسک داشتم و حتما نتونسته بود که منو بشناسه.
ساکت میشم. بغض دارم. اذیت‌هاش جلوی چشمام اومده و یادآوریش باعث میشه دستام بلرزه. کامران متوجه حال بدم میشه و بلند میشه و از تو آشپزخونه برام آب میاره، حالا کامیار هم با نگرانی بهم خیره شده. لیوان خالی رو روی میز می‌زارم و ادامه میدم.
- مطمئن بودم خودشه، خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم، اولش خواستم به کام... آقای اسدی‌زاده خبر بدم؛ ولی بعد پشیمون شدم. تا کی باید به دیگران تکیه می‌کردم؟ تا کی باید ازشون می‌ترسیدم؟ بهش خیره شدم و تمام حرکاتش رو زیر نظر گرفتم. وقتی دیدم که کارش تموم شده و داره از کافه میره، سریع سوئیچ و سویی‌شرت الناز رو برداشتم و بدون اینکه کسی بفهمه، بیرون زدم... حدس می‌زدم که اونم با موتور یا ماشینی اومده باشه و مثل بقیه تو کوچه پشتی اونو پارک کرده باشه. اونجا منظرش شدم. وقتی دیدم داره سمت موتورش میره، کلاه سویی‌شرت رو روی سرم گذاشتم و سمتش رفتم. نزدیک بهش که رسیدم، خم شدم روی زمین و اونم نگران به سمتم اومد و گفت
- خانوم؟ حالتون خوبه؟
- وقتی سرشو خم کرد تا چهرمو ببینه، مشتمو آماده کردم و کوبیدم تو صورتش. افتاد روی زمین، چندتا بهش لگد زدم و بعدش با ساعدم محکم کوبیدم تو گ*ردنش و بیهوش شد... بعدشم کشیدمش به سمت ماشین الناز و اومدم اینجا.
کامران سری تکون میده و میگه
- مطمئنی که یکی از گروگان‌گیرا بود؟
- آره، مطمئنم!
- نگران نباش و نترس. اینجا جات امنه.
سرم رو به معنای باشه تکون میدم و بهش لبخند می‌زنم.

***
کامیار
دارم به سمت اتاق کامران میرم، ازم خواست که اینجا باشم، اینکه چیکار داره رو هنوز نمی‌دونم. منشی سربازش با دیدن من بلند میشه و به اتاق کامران میره و بهش میگه که من اومدم و اونم اجازه‌ی ورود میده و سرباز با دستش به داخل اتاق اشاره می‌کنه و میگه
- بفرمایید.
ازش تشکر می‌کنم وارد اتاق میشم. کامران مشغول صحبت کردن با تلفن اتاقشه، پس برای همین سرباز بلند شد و شخصا در رو باز کرد و اطلاع داد؛ وگرنه با یه تلفن هم می‌شد انجامش داد.
کامران درحال صحبت با دست به صندلی‌ها اشاره می‌کنه و منم سرم رو به معنی‌ فهمیدن تکون میدم و روی نزدیک‌ترین صندلی به میزش می‌شینم. تلفنش که تموم میشه، نفس عميقی می‌کشه و رو به من سلام و احوال پرسی می‌کنه. جوابش رو میدم و ازش می‌پرسم
- اتفاقی افتاده که گفتی بیام؟
- آره، آخرین مهره هم پیدا شد. به لطف محیا خانوم شما!
- یعنی چی؟
- اون پسره ما رو رسوند به اتابک... دکتر اعضا.
- دکتر اعضا؟! وای خدا، الناز! محیا!
- آرش براشون سوژه پیدا می‌کرده. خدا رحم کرد. الان براش تله گذاشتیم و منتظریم که ماهی رو بقاپه و قلاب رو بالا بکشیم.
- لازم نیست من محیا و الناز رو دور کنم؟
- نه، همه چیز تحت کنترله، فقط یه چیزی... .
- چی؟
- ببین کامیار ما تو اعترافاتمون از آرش یه چیزی فهمیدیم که... .
کلافه از سکوتش روی صندلی خودم رو جلو می‌کشم و میگم
- چی شده کامران؟ خبری به دستت رسیده؟ سامیار؟
- نه، سامیار نه! آروم باش. چیزی که می‌خوام بگم یه احتماله.
- باشه، بگو.
- ما متوجه شدیم که از خون‌ آلوده هم استفاده می‌کردن.
- خون آلوده؟ یعنی چی؟
- یعنی... ایدز!
خشکم می‌زنه، ایدز؟ وای، وای، وای! محیا؟ با صدایی گرفته و لکنت ناشی از ترس، می‌پرسم
- محـ.. ـیا؟
سرش رو پایین می‌ندازه و میگه
- بايد ببریش آزمایش، هرچه زودتر بهتر.
خودم رو به پشتی صندلی تکیه میدم و با دستام صورتم رو می‌پوشونم. اون به اندازه‌ی کافی ضربه دیده، خدایا این دیگه نه!
- کامیار؟ خودتو نباز، هنوز که چیزی معلوم نیست.
دستام رو داخل موهام می‌برم و نفس عمیق می‌کشم و می‌پرسم
- چیز دیگه‌ای هم هست؟
- نه.
از جام بلند میشم و بی‌توجه به اصرارهای کامران از ستاد بیرون می‌زنم. نگرانم، نگران محیا! نکنه اونم...؟ نه، نه، نه! امکان نداره، اون حالش خوبه، خیلی خوبه، اون... اون به اندازه کافی ضربه دیده، این دیگه نه! حالا چطوری ازش آزمایش بگیرم؟ چی بهش بگم؟
سوار ماشینم میشم و تو خیابون‌ها می‌گردم، اونقدری که بتونم فکرم رو راست‌وریست کنم. امشب قرار بود، خونش رو نشونش بدم! کلافه نفس عميقی می‌کشم.
پشت در واحدم منتظر می‌مونم که محیا در رو باز کنه، به محض باز شدن در خشکم می‌زنه. یه مرد پشت سر محیا ایستاده و چاقو رو روی گلوی اون گذاشته و روی دهنش رو چسب زده و دور دستاش رو بسته.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 65
همونطور با ترس بهشون خیره هستم که صدای زمخت اون مرد بلند میشه
- بدون هیچ حرکت اضافه‌ای، برو تو اون واحد روبه‌رو.
- من کلید اون... .
اجازه نمیده جملم تموم بشه و کمی چاقو رو روی گر*دن محیا فشار میده و فریاد می‌زنه
- بازش کن.
محیا ترسیده، از لرزش دستش اینو می‌فهمم و نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم.
- باشه، باشه، دارم میرم بازش کنم، کاریش نداشته باش.
برمی‌گردم و همینطور که دارم دنبال دسته کلیدم می‌گردم به سمت در واحد قدم برمی‌دارم. از میون کلیدها، کلید واحد رو پیدا می‌کنم و در رو باز می‌کنم و کنار می‌ایستم.
- اینجا واینسا، برو داخل، زود.
بی چون و چرا قبول می‌کنم و در رو تا آخر باز می‌کنم و وارد واحد میشم. صدای پوزخند مرد رو می‌شنوم و میگه
- می‌بینی کوچولو؟ اینجا رو برای تو آماده کرده، می‌خواست تو رو هم مثل بقیه‌ی دخترا به نابودی بکشونه.
با عصبانیت برمی‌گردم و میگم
- چی داری میگی؟ اصلا تو کی هستی؟
- هی، هی، هی! راهتو برو و خفه شو؛ وگرنه اینو خفه می‌کنم.
چشمام رو با حرص روی هم می‌زارم و وارد پذیرایی میشم. چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ کامیار فکر کن، فکر کن.
- گوشیت رو بیرون بیار و بندازش روی میز.
دستم رو داخل جیبم می‌برم و گوشی رو بیرون میارم و روی میز می‌ذارمش.
- بشین. روی همون مبل روبه‌رویی.
کاری که میگه رو می‌کنم و بهش خیره میشم. چاقو رو روی گر*دن محیا جلو و عقب می‌کنه و ترس برم می‌داره و خیز برمی‌دارم که صدای فریادش بلند میشه
- بتمرگ سره جات. چیه؟ می‌ترسی؟ حالا مونده تا بترسی!
- تو کی هستی؟ چی می‌خوای؟ بزار محیا بره، خواهش می‌کنم.
می‌خنده، بلند و سرش برای یه لحظه به عقب کشیده میشه و برمی‌گرده. عرق کرده و انگار حالت نرمال نداره، نکنه چیزی مصرف کرده؟ وای خدا!
- می‌دونی انتقام خیلی شیرینه، منم اومدم برای انتقام. نشد، نشد اونی که می‌خوام رو خفه کنم؛ امّا شمام گزینه‌ی خوبی هستین.
نگاهم رو به محیا میدم، اگه بزنه به شکمش، من می‌تونم بهش حمله کنم و چاقو رو ازش بگیرم؛ ولی نه! ممکنه گ*ردنش بریده بشه. دستاش، دستاش می‌لرزن. لعنتی!
دهنش رو به گوش محیا می‌چسبونه و میگه
- می‌خوام یه فرصت بهت بدم، خودت انتخاب کن چطوری می‌خوای بمیری، سرتو ببرم و سلاخیت کنم؟ یا طناب دار؟ هوم؟ کدومش؟ بگو... یالا حرف بزن.
اشک از روی گونه‌هاش تند‌تند پایین می‌ریخت. دهنش رو چسب زده و بعد میگه حرف بزن، این آدم تعادل روانی نداره، کامیار یه کاری کن، یالا پسر! محیا داره عذاب می‌کشه.
صدای فریادش بلند میشه
- چرا حرف نمی‌زنی؟ آخ دهنتو که بستم؛ چطوری حرف بزنی؟
شروع می‌کنه به خندیدن، بازم سرش رو عقب می‌بره. همون موقع بلند میشم و به طرفش خیز برمی‌دارم. دستش روی گر*دن محیا شل شده بود و محیا هم که متوجه حمله‌ی من شد، خودش رو پایین کشید. قبل از اینکه اون روانی به خودش بیاد و متوجه بشه که چه اتفاقی افتاده، زیر دستش می‌زنم و چاقو به سمت دیگه‌ای پرت میشه، خودم رو روش می‌اندازم و باهاش درگیر میشم.

***
محیا
به پشت مبل تکیه میدم و اول چسب رو از روی دهنم باز می‌کنم و بعد طناب دور دستم رو شل می‌کنم و دستام رو بیرون می‌کشم. به کامیار و اون مرد نگاه می‌کنم، باهم درگیرن. به سمت چپم نگاه می‌کنم، چاقو تو چند قدمی من روی زمین افتاده. آروم سمتش میرم و برش می‌دارم. بلند میشم و به سمت تلفن میرم، به کی زنگ بزنم؟ به کی خبر بدم؟ هیچ شماره‌ای یادم نیست. خدایا؟!... آها به نگهبانی میگم که به پلیس اطلاع بده. سریع شمارش رو می‌گیرم و با ترس و گریه بهش میگم چه خبر شده.
همون لحظه صدای شلیکی خفم می‌کنه و گوشام شروع می‌کنه به سوت کشیدن و گوشی از دستم می‌افته. دستم رو روی گوشم می‌زارم، اوه، خون! به اطرافم نگاه می‌کنم و اسلحه رو تو دست اون مرد می‌بینم، بهم نگاه می‌کنه و می‌خنده، چرا صداش رو نمی‌شنوم؟
کامیار با عصبانیت به مشت تو دهنش می‌زنه و بلند میشه و به سمتم میاد. داره باهام حرف می‌زنه؛ اما من هیچ صدایی نمی‌شنوم! فقط حرکت ل*ب‌های کامیار... تکونم میده و می‌تونم از حرکت ل*ب‌هاش بفهمم که داره صدام می‌کنه، میام جوابش رو بدم و بگم که خوبم و فقط صداش رو نمی‌شنوم که یهو بی حرکت می‌مونه و دیگه حرف نمی‌زنه، چشماش رو روی هم فشار میده. چی‌شده؟
آروم به سمت پهلوی راست روی زمین می‌افته، با دیدن اسحه تو دست اون مرد که به سمت جای قبلی کامیار نشونه گرفته، تازه می‌فهمم چیشده، بهش شلیک کرد! با ترس به سمت کامیار میرم و صداش می‌کنم.
- کامیار؟ کامیار؟ خواهش می‌کنم نمیر. نه، نه! کامیار؟
ل*ب‌هاش تکون می‌خورن، شنواییم کمی برگشته و صدای بی‌جونش رو می‌شنوم که صدام می‌کنه. رد خونی که از پشت سرش روی زمین جاری شده، ریزش اشک‌هام رو تندتر می‌کنه و با ترس صداش می‌کنم.
قرار گرفتن اسلحه روی سرم حس می‌کنم و بعد تف خونی‌ اون مرد روی زمین، دقیقا کنارم ریخته میشه و صدای فریادش رو می‌شنوم.
- بلند شو، یالا!
بی‌اعتنا بهش به کامیار نگاه می‌کنم، می‌تونم از تو چشمام ببینم که چقدر نگران منه و ترسیده. بازوم رو تو دستاش می‌گیره و منو می‌کشه. دست کامیار رو می‌گیرم و خودم رو روی زمین سفت می‌کنم. عصبی میشه و محکم با اسلحه تو سرم می‌زنه. دست و پام که شل میشه، یکم منو عقب می‌کشه.
- ولم کن، کامیار؟ آخ، ولم کن لعنتی!
- خفه شو... باید بمیری (بلند فریاد می‌زنه) باید بمیری!
یهو یه چیزی مثل سیم روی گلوم می‌زاره و به طرف خودش می‌کشه. وای، داره خفم می‌کنه! شروع می‌کنم به دست و پا زدن. اشک نگاهم رو تار کرده؛ ولی کامیار رو می‌بینم که سعی داره بلند بشه و سمت من بیاد. دیگه داشت جلوی چشمام سیاه میشد که در واحد به ضرب باز میشه و چند نفر میان داخل. صدای شلیک رو می‌شنوم و فشار دور گلوم کم میشه و من با دم و بازدم‌های عمیق و سرفه‌های پشت سر هم سعی می‌کنم که آروم بشم. نفس کشیدن راحت میشه؛ اما بیهوش میشم.

***
کامیار
وقتی چشمام رو باز می‌کنم، محیا رو کنار خودم می‌بینم. روی صندلی کنار من نشسته و یه کتاب تو دستشه و داره کتاب می‌خونه. لبخند کوچیکی روی ل*ب*هام میاد و ساکت بهش خیره میشم. برگه‌ی سمت چپی رو ورق می‌زنه و همین که به برگه‌ی سمت راست نگاه می‌کنه، نگاهش تو نگاهم گیر می‌کنه. یهو چشماش درشت میشه و کتاب رو روی زمین می‌ندازه و میگه
- وای! کامیار؟ خوبی؟ صدامو می‌شنوی؟ درد داری؟
آروم سرم رو تکون میدم و محیا نگران نگاهم می‌کنه و میگه
- باشه، باشه. الان دکتر رو خبر می‌کنم.
و سریع بیرون میره. یکم خودم رو تکون میدم که از درد چهره‌ام در هم میشه. لعنتی جای گلوله حسابی درد می‌کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 66
دکتر پرونده رو روی میز می‌زاره و میگه
- خداروشکر همه چیز خوب پیش رفته، تا آخر هفته مرخص میشن.
الناز و محیا از دکتر تشکر می‌کنن و الناز همراه دکتر بیرون میره و محیا نگاهی بهم می‌کنه و همین که نگاهم رو به خودش می‌بینه، سرش رو پایین می‌ندازه و روی صندلی کنار تخت آروم می‌شینه.
- میشه یکم بهم آب بدی؟
صدام رو که می‌شنوه سرش رو بلند می‌کنه و میگه
- آب میوه نمی‌خورین؟
- چه طعمی؟
- آناناس
- ممنون، لطف می‌کنی.
- خواهش می‌کنم.
از تو یخچال آب میوه رو بیرون میاره و تو یه لیوان کاغذی کوچیک یکم تا نصفه می‌ریزه و اونو روی میز کنار تخت می‌ذاره. پایین تخت میره و کمی تخت رو بالا میاره و بعد میاد و بالشتم و مرتب می‌کنه و لیوان رو کنار لبام می‌گیره. تمام مدت نگاهش به ملافه بود و نگاه من به اون. چرا نگاهم نمی‌کنه؟!
می‌خواستم ازش بپرسم که در یهو باز میشه و الناز میگه
- کامی؟ محی؟ کامران داره با مهرداد میاد، چیکار کنیم؟
محیا دستپاچه میشه. یکم فکر می‌کنم و با دیدن تخت خالی کنارم، رو به محیا میگم
- برو رو تخت، فرصت نیست کار دیگه‌ای بکنیم.
نگاهی به من و الناز می‌کنه و میگه
- باشه.
الناز در رو باز می‌کنه و به بیرون نگاه می‌کنه و میگه
- بدو، نزدیک شدن.
محیا پشت به من و در ورودی روی تخت می‌خوابه و ملافه رو روی سرش می‌کشه. نگاهم بهشه که در باز میشه و کامران و مهرداد با سروصدا وارد میشن.
کامران: به به چشماتم که بازه. چطوری رفیق؟ سلام خانوم.
مهرداد: سلام داداش، سلام الناز خانوم.
لبخند می‌زنم و جواب سلامشون رو میدم. الناز دسته گل رو ازشون می‌گیره و تو گلدون می‌زاره. کامران صندلی رو جلو می‌کشه و خودش و مهرداد روش می‌شینن. نگاهی به محیا می‌کنم، بدون اینکه تکون بخوره، همون طور دراز کشیده.
مهرداد: بهتری داداش؟
کامیار: آره خوبم.
کامران یکی روی شونم می‌زنه و رو به مهرداد میگه
- به موقع رسیدم بهش.
با یادآوری لحظات قبل از بیهوشی، اخمی می‌کنم و میگم
- چطوری اینقدر زود اومدی؟
کامران نفس عميقی می‌کشه و میگه
- ببخشید که بهت نگفتم، خواست سرهنگ بود؛ وقتی خبر دادی که تو واحد محیا... .
مهرداد یهو با تعجب میگه
- محیا؟!
اه، کامران سوتی داد! یهو الناز از جاش بلند میشه و بلند رو به مهرداد میگه
- آره، اسم اون واحد محیاست.
مهرداد نگاهی به هممون می‌کنه و غمگین میگه
- آها!
سری به نشانه‌ی تاسف برای کامران تکون میدم که گلو صاف می‌کنه و میگه
- خلاصه اون میکروفن که گفتی جا ساز شده، ما رو مشکوک کرد. تو اعترافات محـ... اون دختری که پیدا کرده بودیم، به مردی رسیده بودیم که به نیت انتقام جلو اومده بود و تو دستگیر شده‌ها نبود و همین ما رو به فکر انداخت که مراقبت باشیم. خبری نبود تا اینکه... .
نگاهی بهم می‌کنه که می‌فهمم منظورش پیدا شدن محیاست. به نشانه‌ی تفهیم براش سر تکون میدم و ادامه میده.
- دنبالت بود، نزدیکت بود، هدفش هردوی شما بودین و... تا دیشب بالاخره اومد جلو. به محض شنیدن صدای گلوله، ما وارد مجتمع شدیم و خوشبختانه سره بزنگاه رسیدیم.
مهرداد: کاش خواهر منم پیدا می‌شد!
وقتی نگاه منو روی خودش می‌بینه میگه
- و همین‌طور برادر تو... کسایی که هیچ ردی ازشون نداریم.
جو اتاق به سرعت غمگین میشه که با اومدن پرستار و گفتن جمله‌ی "وقت ملاقات تمومه، لطفا بفرمایید بیرون" بچه‌ها به جنب و جوش می‌افتن و بعد از چندتا حرف و تعارف میرن. الناز از رفتنشون که مطمئن میشه به طرف محیا میره و صداش می‌کنه.
- عزیزم؟ محـ...!
هنوز کامل صداش نکرده بود که صدای هق‌هق محیا بلند میشه. الناز بغلش می‌کنه و آروم باهاش حرف می‌زنه تا آرومش کنه. منم مات و مبهوت نگاهش می‌کردم.

***
الناز اخم می‌کنه و دستاش رو به کمر می‌زنه و میگه
- بايد بهش بگی.
- نه!
- کامیار؟ بگو بهش.
- گفتم که نه!
یکم سکوت می‌کنه و بعد به سمت کیفش میره و برش می‌داره و میگه
- من دیگه میرم، در ضمن... حالا که تو نمی‌خواییش، دنبال کیس دیگه‌ای میرم.
- الناز؟!
- بله؟
- نمی‌خوام فکر کنه دارم بهش ترحم می‌کنم یا بخاطر سامیار دارم میرم سراغش!
- خودم اینو حل می‌کنم، حالا بگم؟ بگم کامیار؟ کامی؟ هی؟ بگم؟
سرم رو بلند می‌کنم و میگم
- ناراحتش نکن فقط.
می‌خنده و درحالی که داره از اتاق خارج میشه، میگه
- وای یه عروسی افتادم!
لبخند می‌زنم و بی‌اختیار یاد لبخند گرم و شیرینش می‌افتم. تمام لحظاتی که دیدمش، چشماش، لبخندش، حتی روز نامزدی با سامیار... همه و همه از جلوی چشمام می‌گذره، دارم کار درستی می‌کنم؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 67
محیا

دستم رو روی گردنم می‌کشم و جای سیمی که دور گردنم پیچیده بود رو با نوک دستام لمس می‌کنم، من داشتم خفه میشم. تا حالا 2بار از مرگ فرار کردم و هر 2بار هم ربطی به سامیار داشت. گاهی فکر می‌کنم باید از این خانواده فاصله بگیرم؛ اما کجا برم؟ با کدوم پول؟ کدوم پشتوانه؟ به کی می‌تونم اعتماد کنم؟
حرف‌های الناز اینقدر تو مغزم رژه رفته که سرم درد می‌کنه، باید چیکار کنم؟ یعنی حق با النازه؟ شاید کامیار تنها انتخاب من باشه! سمت خانوادم که نمی‌تونم برم، نقص جسمی دارم و لنگ می‌زنم، پول و سرپناه هم که ندارم، تا کی می‌تونم دووم بیارم؟ تا کی سربار بشم؟
نمیدونم حس کامیار بهم چیه؟ ترحم؟ دلسوزی؟ جبران اشتباهات برادرش؟ نمیدونم و این آزار دهنده‌ست... شاید هم بهم علاقه داره! ممکنه؟ نفس عميقی می‌کشم و نگاهی به اطراف می‌کنم. لامپ‌های روشن و رنگارنگ خونه‌های اطراف نمای قشنگی به تیرگی شب داده بود. از روی نرده‌ها تکیه‌ام رو برمی‌دارم و با بستن در شیشه‌ای بالکن به داخل واحدم برمی‌گردم. نگاهی به همه‌ جای خونه می‌کنم و با خودم میگم. حتی اینجا رو هم از کامیار داری محیا، شاید برای ادای دینت هم شده، باید پیشنهادش رو بپذیری، نه؟! با خودم میگم باید با خودش حرف بزنم. مامانم همیشه می‌گفت تو چشمای طرفت نگاه کن و حقیقت رو بخون.
مردد به در نگاه می‌کنم و تو یک تصمیم آنی قدم تند می‌کنم و بعد از خارج شدن از واحد خودم، به سمت واحد کامیار میرم و زنگش رو می‌زنم. با شنیدن صدای به زمین خوردن عصا قلبم شروع به تپیدن می‌کنه، الان چی بگم؟ به چه بهونه‌ای سر حرف رو باز کنم؟ با خودم درگیرم که در باز میشه و کامیار رو عصا به دست جلوی در می‌بینم، انگاری حموم بوده چون موهاش خیسه و آب ازش چکه می‌کنه. نگاهم بین اون چکه‌های آب که از روی موهاش به ردی صورتش و بعد روی شونه‌اش می‌افته، مات می‌مونه. اونم با تعجب داره نگاهم می‌کنه. هر دو سکوت کردیم که یهو صدای الناز از پشت سر کامیار میاد.
- گفتم وایسا خودم در رو باز کنم، الان اگه سُر می‌خوردی، چی؟! کیه حالا؟
همون موقع سرش رو از پشت کامیار بیرون میاره و اونم با تعجب نگاهی به سر تا پام می‌کنه و با مکث میگه
- جان محی؟ خوبی؟ به چیزی احتیاج داری؟
به خودم میام و میگم
- ام، نه! فقط اومدم که یه حالی بپرسم.
الناز آروم به شونه‌ی کامیار می‌زنه و میگه
- برو کنار، با این وضعیت چرا جلو در نگهش داشتی؟
وضعیت؟! چه وضعیتی؟ منظورت چیه؟ من یا کامیار؟! کامیار کنار می‌ایسته و الناز دستم رو می‌گیره و داخل می‌کشه و میگه
- چی شدی که خیلی هول کردی؟
- ها؟ من که... هیچی نشده.
الناز نگاهی بهم می‌کنه و آروم کنار گوشم میگه
- برای همین با لباس راحتی و بدون پوشش و با این موهای خوشگل بافته شده اومدی؟
یخ می‌بندم. الان گفت من چطوری اومدم؟! دستم رو روی سرم می‌زارم و با لمس موهام چشم‌هام درشت میشه و الناز ریز می‌خنده و میگه
- خب حالا، تابلو نکن. بیخیال باش.
- من... من باید برم.
- وای نه دیوونه! اینطوری ضایع‌تره، در ضمن... بالاخره که می‌بینه، حالا چیز خاصی هم رو نکردی، بعدا بیشتره!
اینو میگه و بلند بلند می‌خنده، خجالت زده صداش می‌کنم و ازش می‌خوام آروم‌تر بخنده؛ اما اون بی‌توجه ادامه میده. به سمت آشپزخونه هلش میدم. متوجه شدم که کامیار داره زیرچشمی نگاهم می‌کنه.
***
در واحدم رو می‌بندم و جلوی آینه‌ی دیوارکوب کنار در می‌ایستم، وای! باورم نمیشه تمام مدت اینطوری جلوی کامیار بودم. یه شلوار گشاد آبی، بلوز سفید پنبه‌ای که رنگ سبز فسفری لباس زیرم کامل دیده میشه و موهای بافت‌ شده و اون گل چینی کوچیک عروسکی که به انتهاش بسته بودم، عین دختر بچه‌ها، پوف! به پشت می‌مونم و بازم تو آینه نگاه می‌کنم. اِ، چرا گل چینی روی موهام نیست؟! موهام رو برمی‌گردونم، نه، نیست! یعنی کجا افتاده؟ تو خونه‌ی کامیار...؟ پوف!
با به‌ یاد آوردن نگاه گرم کامیار که تمام شب گاهی روی من زوم میشد و وقتی من نگاهش می‌کردم، آروم نگاهش رو می‌چرخوند. اجازه می‌داد ببینم که نگاهش به منه و تو نگاهش ترحم نبود...!
به سمت داخل خونه میرم که یهو برق میره، وای! من بعد از اون اتفاقا به شدت از تاریکی می‌ترسم. دستم رو به دیوار می‌گیرم و سعی می‌کنم نفس عمیق بکشم. آخرین بار گوشیم رو کجا گذاشته بودم؟ خدایا کجا بود؟ وای! قلبم داره تند می‌کوبه، انگار داره وارد دهنم میشه. خشک شدن مجرای تنفسیم رو حس می‌کنم و به خس‌خس می‌افتم. خدایا...!
با روشن شدن صفحه گوشیم درست تو 1متریم و سمت چپم، با دست‌ و پاهایی لرزان به سمتش میرم، آخ! پام محکم به پایه‌ی مبل می‌خوره. گوشی رو برمی‌دارم. کامیار!
- الـ...ـو؟
کامیار مکث می‌کنه و بعد با نگرانی میگه
- محیا؟ خوبی؟ چیزی شده؟
صدای الناز رو هم می‌شنوم که نگران از کامیار سوال می‌کنه که من چی میگم. سعی می‌کنم که ترسم رو کنار بذارم، اینجا واحد خودمه و من تنها نیستم. اینبار دیگه صدام نمی‌لرزه؛ اما هنوز بی‌جونه!
- برق رفته.
- می‌ترسی؟ خوبی؟
- میشه بیایین، یعنی الناز بیاد اینجا؟
- در رو باز کن، اومدم.
سریع هم تماس رو قطع می‌کنه، نور گوشی رو جلوم می‌گیرم و به سمت در میرم. قبل از رسیدن من صدای در زدن کامیار و صدا زدنش رو می‌شنوم که میگه
- محیا؟
در رو باز می‌کنم و با نور گوشی می‌بینمش.
- تو میای؟ یا ما بیاییم؟ هرچند الان برق وصل میشه، نگران نباش.
عقب میرم و میگم
- شما بفرمایید.
صدای شیطون الناز رو می‌شنوم
- حیف ماسک همراهم نیست، حتمی محیا هم قد تو می‌ترسید کامی!
اخم کامیار رو می‌بینم، دست به دیوار می‌گیره و داخل میشه، چرا بدون عصا‌ست؟!
- عصاتون کو؟
الناز جای کامیار میگه
- دیگه گفتیم ترسیدی، جلدی اومدیم و یادش رفت.
و آروم کنار گوشم میگه
- بخاطرت شفا پیدا کرد.
با تعجب نگاهش می‌کنم که پوفی می‌زنه و می‌خنده.
- جت کم آورد جلوش، محیا بخدا دوست‌داره، بیا بهش بگو بله. هوم؟ الانم تاریک، 2تا شمع می‌زارم براتون، بقیه رمانتیک بازیش هم با شما، باشه؟
چشم غرفه‌ای بهش میرم و به سمت داخل پا تند می‌کنم. صدای خنده‌اش رو می‌شنوم. خودمم خندم می‌گیره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا