- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-26
- نوشتهها
- 7,768
- لایکها
- 16,278
- امتیازها
- 163
- سن
- 24
- محل سکونت
- Mystic Falls
- کیف پول من
- 674
- Points
- 0
پارت 58
محیا
وقتی چشمام رو باز میکنم، بلافاصله میفهمم تو خونهی کامیار هستم. قبلا اینجا بودم و هنوز یادمه. به تاج تخت تکیه میدم و فقط به اطرافم نگاه میکنم. به همه چیز فکر میکنم و چیز خاصی تو فکرم نیست! در که باز میشه، کامیار رو تو چهارچوب در میبینم. هر دو ساکت چند دقیقهای رو به هم خیره میشیم و بعد کامیار نگاهی به پشت سرش میکنه و وارد اتاق میشه.
دستپاچه شدم؛ نه به اون ب*غ*ل کردنش؛ نه به این خجالت الانم! روسری رو روی سرم درست میکنم و به تاج تخت تکیه میدم. روی صندلی کنار تخت میشینه و با لبخند نگاهم میکنه. سرم رو پایین ميندازم.
- نگرانت بودم، خیلی... همش خودم رو مقصر میدونستم. همیشه دنبالت گشتم، تمام این مدت و... دلم برات تنگ شده بود!
آب دهانم رو با صدا قورت میدم و باز هم سکوت میکنم
- نمیگم حالت خوبه؛ چون نیستی! فقط میخوام بدونم چیکار کنم که خوب بشی؟ ها؟
بغض میکنم، یاد خانوادهام میافتم، یاد حمایتهای مهرداد، یاد همهی لحظههای خوب و بدمون... اشکها شروع میکنن به سرازیر شدن، ردشون روی ملافهی سفید میافته. کامیار از روی صندلی بلند میشه و روی تخت میشینه و صدام میکنه.
- محیا؟ حرف بدی زدم؟ چرا گریه میکنی؟ نکنه درد داری، آره؟
سرم رو به چپ و راست میچرخونم که یعنی نه! سکوت میکنه، یکم که گریه میکنم، راه گلوم باز میشه و آروم و با صدایی گرفته میگم
- از هیچی اذیت نشدن، همش گذشت؛ ولی... من... برای خانوادهام مردم، دیگه نیستم، میفهمی؟!
صدای هقهقم بلند میشه و از صدای گرفتهی کامیار میفهمم که اونم تحت تاثیر ناراحتی من قرار گرفته. یهو سرم رو بلند میکنم و میگم
- سامیار کجاست؟ حالش خوبه؟
کامیار یکم نگاهم میکنه و بعد رو به دیوار میشینه؛ طوری که فقط نیم رخش رو میبینم. آروم میگه
- اونم غیبش زده. هردوتون رو گم کرده بودم. آخرین باری که دیدیش کی بود؟
- تو پارکینگ مجتمع، داشتیم فرار میکردیم که بهش شلیک کردن و بعد از اون من بیهوش بودم و نمیدونم اونم با من بود یا با ماشین دیگهای بردنش.
کامیار کلافه بلند میشه و به سمت پنجره میره و به بیرون نگاه میکنه. با ترس میپرسم
- محمودی رو گرفتین؟
انگار متوجهی ترسم شده که بلافاصله به سمتم برمیگرده و با لبخند میگه
- نترس. همه دستگیر شدن و تو زندانن.
نفس راحتی میکشم و سرم رو به تاج تخت تکیه میدم. حالا باید چیکار کنم؟ پیش خانوادهام برم؟ یا باید تنها زندگی کنم؟ با این پا چطوری زندگی کنم؟ خدایا چیکار کنم؟!
- محیا؟
چشمام رو باز میکنم. کنارم روی تخت نشسته، سوالی نگاهش میکنم و میگه
- دوست داری خانوادهت رو ببینی؟
چه سوال سختی! نمیدونم، نمیدونم باید همچین چیزی رو بخوام یا نه!
- مشکلی هست؟
با بغض نگاهش میکنم، یعنی نمیدونه؟!
- اونا... اونا فکر میکنن که... من مُـ..ردم!
دستم رو بین دستاش میگیره و فشار کمی بهش وارد میکنه و میگه
- خودم باهاشون حرف میزنم، نگران نباش.
- میشه بهم یکم فرصت بدی؟
- باشه، هرطور که تو بخوای. خب، شام چی میخوری؟
- اشتها نـ... .
نمیذاره کامل حرفم رو بزنم و میگه
- بايد بخوری، ضعیف شدی، اینطوری دیدنت عذابم میده!
به چشماش خیره میشم، هنوز هم گرم و پر محبته. رنگ روشن قهوهی چشماش منو مطیع خودش میکنه و میگم
- باشه، فرقی نمیکنه.
- یادمه کوبیده دوستداشتی، همون خوبه؟
چه خوب یادشه! لبخند میزنم و میگم
- آره. ممنون.
- پس تا وقت شام استراحت کن، چیزی لازم نداری؟
- نه.
سری تکون میده و تنهام میذاره. به پهلو دراز میکشم و به آسمون تاریک شب پشت پنجره خیره میشم و اونقدر فکر میکنم که خوابم میبره.
***
2روز گذشته و کامیار اجازه نداد که به هتل بریم، نه به من و نه به سالار! سالار ظهر روز بعد با کلی توصیه و حرفهای آرامش بخشش رفت. کامیار یه ماشین سواری گرفت و بعد از کلی خرید و دادن مقداری پول به سالار که نمیگرفت؛ اما بالاخره راضیش کرد و با این قول که حتما خیلی زود به دیدنشون میریم، راهیش کرد و امروز من همراه کامیار دارم به اداره پلیس میرم تا به سوالاشون جواب بدم و قراره پروندهی منو هم به جریان بندازن.
تو راهروی یه شرکت که نزدیک به خونهی کامیار بود، روی نیمکت نشستم و کامیار هم جلوی درب ورودی ایستاده. قرار شد برای احتیاط تو مکانی این گفتگو انجام بشه که مشکوک نباشه، در واقع اینجا یه نوع پوششه.
چند دقیقهای که میگذره، دوست کامیار، کامران رو میبینم که همراه مرد مسنی به سمتم میان. از جام بلند میشم و تا برسن فقط نگاهشون میکنم، نگاه اون مرد مسن هم به منه؛ چه نگاه تیزبین و پر قدرتی هم داره!
سلام و احوالپرسی معمول رو که انجام میدیم، همه با هم وارد اتاق کنفرانس اون شرکت میشیم. از گوشه چشمم میبینم که کامیار به منشی یه سری تذکرات میده و دنبال ما میاد. کامیار برام یه صندلی رو عقب میکشه و خودش هم نزدیک من میشینه و اون دو نفر هم روبهروی ما میشینن.
- خب خانوم بیگی، تا الان ما با هم ارتباط نزدیک نداشتیم؛ اما من در جریان همهی کمکهای شما به پیشبرد عملیات بودم... شنیدم که چه اتفاقی براتون افتاده، واقعا بابت این اتفاق براتون متاسفم و از اینکه اونقدر کار خودم و تیمم خوب نبوده که تو شرایط بهتری باهم ملاقات نکنیم، معذرت میخوام.
لحن صحبتش طوری هست که کاملا حس میکردم، واقعا بابت حال و روز من ناراحته و وقتی عذرخواهی کرد، نتونستم شرمندگی رو تو چشمام ببینم و سرم رو پایین انداختم. حس خوبی بود، بخشی از قلب شکستهام ترمیم شد، اینو کاملا حس میکردم.
- اینکه الان اینجایید هم برای اطمینان و احتیاط بیشتره، متوجهاین که؟
آروم جوابش رو میدم
- بله، مشکلی نیست.
لبخند گرمی به روم میپاشه و به حرفاش ادامه میده. ازم خواست همه چیز رو با جزئیات براش تعریف کنم، از روزی که دزدیده شدم، همه چیز! منم بی کم و کاست براش تعریف کردم و در آخر ازم خواست باهم به جایی بریم... رفتن به مجتمع سامیار و واحدی که داخلش زندانی بودم!
محیا
وقتی چشمام رو باز میکنم، بلافاصله میفهمم تو خونهی کامیار هستم. قبلا اینجا بودم و هنوز یادمه. به تاج تخت تکیه میدم و فقط به اطرافم نگاه میکنم. به همه چیز فکر میکنم و چیز خاصی تو فکرم نیست! در که باز میشه، کامیار رو تو چهارچوب در میبینم. هر دو ساکت چند دقیقهای رو به هم خیره میشیم و بعد کامیار نگاهی به پشت سرش میکنه و وارد اتاق میشه.
دستپاچه شدم؛ نه به اون ب*غ*ل کردنش؛ نه به این خجالت الانم! روسری رو روی سرم درست میکنم و به تاج تخت تکیه میدم. روی صندلی کنار تخت میشینه و با لبخند نگاهم میکنه. سرم رو پایین ميندازم.
- نگرانت بودم، خیلی... همش خودم رو مقصر میدونستم. همیشه دنبالت گشتم، تمام این مدت و... دلم برات تنگ شده بود!
آب دهانم رو با صدا قورت میدم و باز هم سکوت میکنم
- نمیگم حالت خوبه؛ چون نیستی! فقط میخوام بدونم چیکار کنم که خوب بشی؟ ها؟
بغض میکنم، یاد خانوادهام میافتم، یاد حمایتهای مهرداد، یاد همهی لحظههای خوب و بدمون... اشکها شروع میکنن به سرازیر شدن، ردشون روی ملافهی سفید میافته. کامیار از روی صندلی بلند میشه و روی تخت میشینه و صدام میکنه.
- محیا؟ حرف بدی زدم؟ چرا گریه میکنی؟ نکنه درد داری، آره؟
سرم رو به چپ و راست میچرخونم که یعنی نه! سکوت میکنه، یکم که گریه میکنم، راه گلوم باز میشه و آروم و با صدایی گرفته میگم
- از هیچی اذیت نشدن، همش گذشت؛ ولی... من... برای خانوادهام مردم، دیگه نیستم، میفهمی؟!
صدای هقهقم بلند میشه و از صدای گرفتهی کامیار میفهمم که اونم تحت تاثیر ناراحتی من قرار گرفته. یهو سرم رو بلند میکنم و میگم
- سامیار کجاست؟ حالش خوبه؟
کامیار یکم نگاهم میکنه و بعد رو به دیوار میشینه؛ طوری که فقط نیم رخش رو میبینم. آروم میگه
- اونم غیبش زده. هردوتون رو گم کرده بودم. آخرین باری که دیدیش کی بود؟
- تو پارکینگ مجتمع، داشتیم فرار میکردیم که بهش شلیک کردن و بعد از اون من بیهوش بودم و نمیدونم اونم با من بود یا با ماشین دیگهای بردنش.
کامیار کلافه بلند میشه و به سمت پنجره میره و به بیرون نگاه میکنه. با ترس میپرسم
- محمودی رو گرفتین؟
انگار متوجهی ترسم شده که بلافاصله به سمتم برمیگرده و با لبخند میگه
- نترس. همه دستگیر شدن و تو زندانن.
نفس راحتی میکشم و سرم رو به تاج تخت تکیه میدم. حالا باید چیکار کنم؟ پیش خانوادهام برم؟ یا باید تنها زندگی کنم؟ با این پا چطوری زندگی کنم؟ خدایا چیکار کنم؟!
- محیا؟
چشمام رو باز میکنم. کنارم روی تخت نشسته، سوالی نگاهش میکنم و میگه
- دوست داری خانوادهت رو ببینی؟
چه سوال سختی! نمیدونم، نمیدونم باید همچین چیزی رو بخوام یا نه!
- مشکلی هست؟
با بغض نگاهش میکنم، یعنی نمیدونه؟!
- اونا... اونا فکر میکنن که... من مُـ..ردم!
دستم رو بین دستاش میگیره و فشار کمی بهش وارد میکنه و میگه
- خودم باهاشون حرف میزنم، نگران نباش.
- میشه بهم یکم فرصت بدی؟
- باشه، هرطور که تو بخوای. خب، شام چی میخوری؟
- اشتها نـ... .
نمیذاره کامل حرفم رو بزنم و میگه
- بايد بخوری، ضعیف شدی، اینطوری دیدنت عذابم میده!
به چشماش خیره میشم، هنوز هم گرم و پر محبته. رنگ روشن قهوهی چشماش منو مطیع خودش میکنه و میگم
- باشه، فرقی نمیکنه.
- یادمه کوبیده دوستداشتی، همون خوبه؟
چه خوب یادشه! لبخند میزنم و میگم
- آره. ممنون.
- پس تا وقت شام استراحت کن، چیزی لازم نداری؟
- نه.
سری تکون میده و تنهام میذاره. به پهلو دراز میکشم و به آسمون تاریک شب پشت پنجره خیره میشم و اونقدر فکر میکنم که خوابم میبره.
***
2روز گذشته و کامیار اجازه نداد که به هتل بریم، نه به من و نه به سالار! سالار ظهر روز بعد با کلی توصیه و حرفهای آرامش بخشش رفت. کامیار یه ماشین سواری گرفت و بعد از کلی خرید و دادن مقداری پول به سالار که نمیگرفت؛ اما بالاخره راضیش کرد و با این قول که حتما خیلی زود به دیدنشون میریم، راهیش کرد و امروز من همراه کامیار دارم به اداره پلیس میرم تا به سوالاشون جواب بدم و قراره پروندهی منو هم به جریان بندازن.
تو راهروی یه شرکت که نزدیک به خونهی کامیار بود، روی نیمکت نشستم و کامیار هم جلوی درب ورودی ایستاده. قرار شد برای احتیاط تو مکانی این گفتگو انجام بشه که مشکوک نباشه، در واقع اینجا یه نوع پوششه.
چند دقیقهای که میگذره، دوست کامیار، کامران رو میبینم که همراه مرد مسنی به سمتم میان. از جام بلند میشم و تا برسن فقط نگاهشون میکنم، نگاه اون مرد مسن هم به منه؛ چه نگاه تیزبین و پر قدرتی هم داره!
سلام و احوالپرسی معمول رو که انجام میدیم، همه با هم وارد اتاق کنفرانس اون شرکت میشیم. از گوشه چشمم میبینم که کامیار به منشی یه سری تذکرات میده و دنبال ما میاد. کامیار برام یه صندلی رو عقب میکشه و خودش هم نزدیک من میشینه و اون دو نفر هم روبهروی ما میشینن.
- خب خانوم بیگی، تا الان ما با هم ارتباط نزدیک نداشتیم؛ اما من در جریان همهی کمکهای شما به پیشبرد عملیات بودم... شنیدم که چه اتفاقی براتون افتاده، واقعا بابت این اتفاق براتون متاسفم و از اینکه اونقدر کار خودم و تیمم خوب نبوده که تو شرایط بهتری باهم ملاقات نکنیم، معذرت میخوام.
لحن صحبتش طوری هست که کاملا حس میکردم، واقعا بابت حال و روز من ناراحته و وقتی عذرخواهی کرد، نتونستم شرمندگی رو تو چشمام ببینم و سرم رو پایین انداختم. حس خوبی بود، بخشی از قلب شکستهام ترمیم شد، اینو کاملا حس میکردم.
- اینکه الان اینجایید هم برای اطمینان و احتیاط بیشتره، متوجهاین که؟
آروم جوابش رو میدم
- بله، مشکلی نیست.
لبخند گرمی به روم میپاشه و به حرفاش ادامه میده. ازم خواست همه چیز رو با جزئیات براش تعریف کنم، از روزی که دزدیده شدم، همه چیز! منم بی کم و کاست براش تعریف کردم و در آخر ازم خواست باهم به جایی بریم... رفتن به مجتمع سامیار و واحدی که داخلش زندانی بودم!