- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-26
- نوشتهها
- 7,768
- لایکها
- 16,278
- امتیازها
- 163
- سن
- 24
- محل سکونت
- Mystic Falls
- کیف پول من
- 674
- Points
- 0
پارت 39
کامیار
ساکم رو جمع میکنم و از خونه بیرون میزنم. درش رو قفل میکنم و همین که برمیگردم اون دختر همسایه دیروزی رو جلوی در واحدش میبینم.
لباس بازی تنشه و با لبخند بهم خیره شده، پوف! بهش اخم میکنم و به سمت آسانسور میرم. وقتی درب آسانسور شروع به بسته شدن میکنه، به اون دختر نگاه میکنم که بلافاصله بهم چشمک میزنه و میخنده.
درب آسانسور بسته میشه و با حرص به بدنه آسانسور لگد میزنم؛ اما از فکر اینکه دیگه نمیتونه من رو طعمه کنه، لبخند میزنم و با رسیدن به پارکینگ گوشیم رو روشن میکنم و با یک خط جدید به شمارهی رابطی که کامران بهم داده بود، زنگ میزنم.
-من تو پارکینگم.
-دارم چراغ میزنم. دیدی؟
نگاهم رو میچرخونم و سمت راستم میبینمش.
-دیدمت.
تماس رو قطع میکنم و به سمتش میرم. سوار میشم و با گفتن رمز ملاقات بهم دست میدیم و راه میافته.
-اولین باره اومدی؟
نگاهم رو از مغازهها میگیرم و میگم
-برای مخفی شدن، نه!
-تا فرودگاه راه زیادیه، میخوای حرف بزنیم؟ (به ضبطش اشاره میکنه) خیلی از گوش دادن خوشم نمیاد. من آرشم
سرم رو به نشانه فهمیدن تکون میدم و طبق قول و قرارم با کامران "به هیچ کس اعتماد نکن، حتی من" اولین اسمی که به ذهنم میرسه و میگم
-حامد.
-از چی فرار کردی؟
-از یه آقازاده.
بلند شروع میکنه به خندیدن و روی فرمون میزنه
-چیکار کردی باهاش؟
-آمار نوشهای شبانهاش رو دادم.
در جوابم سرش رو تکون میده. متوجه نگاهش که مدام تو آینه به پشت سر ماست میشم و میگم
-دنبالمونن؟
-اینطور به نظر میاد.
دستش رو آروم زیر صندلی میبره و میگه
-خطت رو بیرون بیار و اینو بزار جاش به کامران بزنگ.
کاری که گفت رو میکنم و گوشی رو روی اسپیکر میزارم. به محض جواب دادن کامران، آرش میگه
-مهمون ناخونده دارم.
-حدس میزدم، بپیچون، نشد! برو سراغ نقشه دو.
تماس قطع شد و آرش به من نگاهی میاندازه و میگه
-خط رو بنداز بیرون، از تو داشبورد یک خط دیگهی سفید بردار. فقط بزارش تو گوشی و تا بهش احتیاج نداشتی روشنش نکن.
سرم رو به نشانه فهمیدن تکون میدم و از آینه ب*غ*ل به پشت سرمون نگاه میکنم.
ماشینی که دنبال ماست، یک سوراتای مشکی رنگه. آرش با گفتن "محکم بشین" با سرعت بالا شروع به رانندگی تو بزرگراه میکنه. هرچقدر از بین ماشینها لایی میکشیم و میریم؛ نمیتونیم اون لعنتیها رو قال بذاریم.
آرش به سمت فرودگاه تغییر مسیر میده و میگه
-قبل فرودگاه یه پیچ هست، برای اینکه تو فرودگاه برات مشکلی پیش نیاد، تو رو سر همون پیچ پیاده میکنم و اینا رو دنبال خودم میکشونم. عمدا این مسیر رو انتخاب کردم که تو همچین شرایطی بتونم سالم تحویلت بدم، سر پیچ خودت رو پرت کن و سریع بین سبزهها و درختها پنهان شو.
-باشه، برای تو فرودگاه چی؟
-همه چیز آمادهست؛ اما خودتم حواست باشه. تو جاهای شلوغ باش که شناسایی نشی. امیدوارم متوجه پیاده شدنت، نشن و دنبالم بیان.
-باشه، خودت چی؟
لبخند کمرنگی میزنه و میگه
-کارمو بلدم. (به جلو اشاره میکنه) ببین، اون پیچه. (پاش رو محکم روی پدال گ*از فشار میده که بتونه ازشون فاصله بیشتری بگیره) خیلی سریع پیاده شو. از اون خط فقط وقتی نیاز داری، استفاده کن. بعدشم سریع بندازش دور.
از یک تریلی و سوزوکی با شتاب سبقت میگیریم و اونا رو پشت سر میزاریم. با رسیدن به پیچ، سرعتش رو کم میکنه و با کشیدن ترمز دستی با صدای بلندی دقیقا کنار جاده نگه میداره.
در ماشین رو باز میکنم و ساکم رو تو مشتم میگیرم و به سرعت خودم رو روی زمین پرت میکنم و با چند بار چرخیدن از جاده فاصله میگیرم و بی حرکت بین بوتهها قایم میشم.
آرش به سرعت راه میافته و چند ثانیه بعد سوراتا دنبالش میره. نفسهام که منظم و آروم میشه. نگاهی به اطراف میکنم. کسی رو نمیبینم. از رو زمین بلند میشم و خودم رو میتکونم و به سمت فرودگاه میرم.
***
به محض وارد شدن به سالن انتظار فرودگاه ایران با همون خط سفید با کامران تماس میگیرم و بهش اطلاع میدم که برگشتم و تا وقتی که بیاد دنبالم، به خواست خودش به بخش حراست و انتظامات فرودگاه میرم.
با آوردن اسم کامران بهم اجازه میدن تو اتاق منتظر بشینم. کامران نیم ساعت بعد رسید. همدیگر رو ب*غ*ل میکنیم و از فرودگاه بیرون میزنیم.
-هنوز خبری نشده؟
کامران ل*بش رو داخل دهنش میبره و میگه
-همه دستگیر شدن الا محمودی.
با حرص میگم
-بابک؟ پس کار خود ناجنسشه.
-بابک تو بیمارستانه، پدرش رو میگم
تعجب میکنم و آروم میگم
-چطوری فرار کرد؟ چرا؟
-چون سر معامله فقط بابک رفته بود. محمودی هم خیلی راحت تو یه رستوران از دستمون فرار کرد. (محکم و با خشم روی فرمون کوبید) لعنتی در پشتی داشت.
-پس کار خودشه.
کامران سرش رو به طرفین تکون میده و میگه
-هنوز زنگ نزده، چیزی نخواسته، هیچ معاملهای! نمیدونم کی راپرت داده؛ اما خیلی خوب میدونست، داریم میریم سر وقتش که جیم زده!
با مکث میپرسم
-پدرم متوجه شده؟
کامران نگاهی بهم میکنه و میگه
-همه چیز رو، جز نبود سامیار!
نفسم رو محکم بیرون میفرستم و سکوت میکنم. به درخواست خودم قبل از اینکه به خونه برم، من رو به ملاقات پدرم میبره.
کنار کامران راهروی زندان رو طی میکنیم. نزدیک در اتاق ملاقات گوشی کامران زنگ میخوره و به من اشاره میکنه که داخل اتاق ملاقات برم.
سری به نشانه باشه تکون میدم و وارد میشم. با ورودم پدر فورا بهم خیره میشه. نگاه منم به اونه و همینطور هم به سمتش میرم.
-خوبی؟
سکوت بینمون رو اینطور میشکنه، خیلی تعجب میکنم. انتظار داشتم اولین سوالش چیز دیگهای باشه! آروم جواب میدم
-بله، شما؟
پوزخندی میزنه و دستهای دستبند زدهاش رو بهم نشون میده و میگه
-عالیم.
سرم رو پایین میاندازم و میگم
-با پلیس همکاری کنین، اینجوری بیشتر بهتون تخفیف میخوره.
-من عمرم رو کردم، حواست به سامیار باشه.
نگاهش میکنم. میتونم به راحتی غم و درد رو تو چشماش ببینم. برای یک لحظه از کارم پشیمون شدم؛ اما قبل از اینکه حرفی بزنم، در باز شد و کامران ازم خواست بیرون برم.
در رو پشت سرم میبندم و تو چند قدمی کامران میایستم و میگم
-چیه؟ خبری شده کامران؟
کلافه دستاش رو تو موهاش میکنه و میگه
-آره.
اول خوشحال میشم؛ اما با حالی که کامران داره، لبخندم جمع میشه، مطمئنا خبر خوبی نیست! با دلهره میپرسم
-چیشده؟ چه اتفاقی افتاده؟
-مهرداد بود، بیمارستانه.
-بیمارستان! برای چی؟
کامران با اضطراب میگه
-محیا و مهرداد بیرون بودن، چند نفر بهشون حمله میکنن و محیا رو میبرن.
حس کردم پاهام توان نگهداشتن من رو نداره، یک قدم عقب میرم و به دیوار میچسبم و آروم میگم
-چی؟ کِی؟
-همین امروز، ا*و*ف! فقط همینو کم داشتیم.
-کار محمودیه، کار خودشه. باید پیداش کنیم. باید پیداش کنیم
این جمله رو با خودم تکرار میکنم و سریع برمیگردم تو اتاق ملاقات و با استرس روبهروی پدر میایستم. با خودم میگم " حتما میدونه محمودی کجاست؟ یا سوراخ سُمبههاش رو میشناسه" با نگرانی بهم نگاه میکنه و میگه
-چیشده؟
-محمودی در رفت، میدونی کجا خودشو قایم کرده؟
-محمودی! چند جا رو میشناسم، چیشده حالا؟ سامیار خوبه؟ کجاست؟ چرا اصلا من بعد از دستگیری ندیدمش؟
مردد میشم که بهش بگم یا نه؛ اما بالاخره که چی؟ تردید رو کنار میذارم، به سمت دیگهای نگاه میکنم و میگم
-اول سامیار غیبش زد، حالام محیا رو دزدیدن.
بعد از سکوت چند ثانیهای با صدای بلند و مضطربی میگه
-یعنی چی؟ چی میگی؟ سامیار کجاست؟ با پلیسا همکاری کردی که اینجوری گند بزنی تو زندگیمون؟ کامیار، برادرت کجاست؟
-نمیدونم، شک ما به محمودیه.
-لعنتی، لعنتی! سامیار دست اون باشه، بهش رحم نمیکنه. میفهمی؟
-آره، برای همین اینجام. هر آدرسی ازش داری بهم بده.
با ترس روی صندلی میشینه و چندبار زمزمهوار میگه
-میکشتش.
به سمتش خم میشم و برگه و خودکاری که روی میز بود رو به سمتش میبرم و میگم
-پیداش میکنم، آدرس بنویس برام.
-همه اینا تقصیر توئه. الان فکر میکنی نجاتمون دادی پسرهی احمق؟ سامیار رو میکشه.
با اخم نگاهش میکنم و خشم تو صدام رو کنترل میکنم و میگم
-اگه تو بگی کجاها پاتوق داره پیداش میکنم و نجاتش میدم.
-فکر میکنی من همهی سوراخ سُمبههای اون لعنتی رو بلدم؟ این پلیسهای احمقی که تو شدی جاسوسشون نتونستن پیداش کنن؟ ما رو به اینا فروختی؟ تو پسر منی اصلا؟
با صدای بلند داد میزنم "بسه بسه" ساکت و با اخم بهم خیره میشه؛ اما دوباره با فریاد میگه
-اتفاقی برای برادرت بیفته تقصیر توئه، تویِ خائن.
من این همه سعی کردم، التماس کردم، گنداشون رو جمعوجور نکردم که حالا بهم بگه بیعُرضه و خائن. من همه کار کردم که نجاتشون بدم؛ اما حرفاش به حدی برام سنگینه که عصبی به سمتش میرم و یقهی لباسش رو میگیرم و با صدایی که از شدت خشم بم شده بود، میگم
-اگه اینقدر خوبی و نگران پسرتی، اون آدرسهای لعنتی رو بهم بده. اینجا دیگه پای پسرت فقط وسط نیست، محیا رو هم گرفتن، یه آدم کاملا بیگناه. (فریاد میزنم) بیگناه! اگه یکم انصاف تو وجودت مونده بگو، بگو، بگو!
چشماش با ناباوری بین چشمام تو گردشه، بهم ریخته، کاملا میتونم از تو چشماش بخونم.
در باز میشه و کامران وارد میشه و من رو عقب میکشه و ازم میخواد آروم باشم. به پدر نگاه میکنم، آروم روی صندلی میشینه
سربازی در رو باز میکنه و از کامران میخواد بیرون بره. همزمان با رفتن کامران، پدر خودکار رو برمیداره و شروع میکنه به نوشتن.
یک لیوان آب برای خودم و پدر میریزم و کنارش میایستم.
کامیار
ساکم رو جمع میکنم و از خونه بیرون میزنم. درش رو قفل میکنم و همین که برمیگردم اون دختر همسایه دیروزی رو جلوی در واحدش میبینم.
لباس بازی تنشه و با لبخند بهم خیره شده، پوف! بهش اخم میکنم و به سمت آسانسور میرم. وقتی درب آسانسور شروع به بسته شدن میکنه، به اون دختر نگاه میکنم که بلافاصله بهم چشمک میزنه و میخنده.
درب آسانسور بسته میشه و با حرص به بدنه آسانسور لگد میزنم؛ اما از فکر اینکه دیگه نمیتونه من رو طعمه کنه، لبخند میزنم و با رسیدن به پارکینگ گوشیم رو روشن میکنم و با یک خط جدید به شمارهی رابطی که کامران بهم داده بود، زنگ میزنم.
-من تو پارکینگم.
-دارم چراغ میزنم. دیدی؟
نگاهم رو میچرخونم و سمت راستم میبینمش.
-دیدمت.
تماس رو قطع میکنم و به سمتش میرم. سوار میشم و با گفتن رمز ملاقات بهم دست میدیم و راه میافته.
-اولین باره اومدی؟
نگاهم رو از مغازهها میگیرم و میگم
-برای مخفی شدن، نه!
-تا فرودگاه راه زیادیه، میخوای حرف بزنیم؟ (به ضبطش اشاره میکنه) خیلی از گوش دادن خوشم نمیاد. من آرشم
سرم رو به نشانه فهمیدن تکون میدم و طبق قول و قرارم با کامران "به هیچ کس اعتماد نکن، حتی من" اولین اسمی که به ذهنم میرسه و میگم
-حامد.
-از چی فرار کردی؟
-از یه آقازاده.
بلند شروع میکنه به خندیدن و روی فرمون میزنه
-چیکار کردی باهاش؟
-آمار نوشهای شبانهاش رو دادم.
در جوابم سرش رو تکون میده. متوجه نگاهش که مدام تو آینه به پشت سر ماست میشم و میگم
-دنبالمونن؟
-اینطور به نظر میاد.
دستش رو آروم زیر صندلی میبره و میگه
-خطت رو بیرون بیار و اینو بزار جاش به کامران بزنگ.
کاری که گفت رو میکنم و گوشی رو روی اسپیکر میزارم. به محض جواب دادن کامران، آرش میگه
-مهمون ناخونده دارم.
-حدس میزدم، بپیچون، نشد! برو سراغ نقشه دو.
تماس قطع شد و آرش به من نگاهی میاندازه و میگه
-خط رو بنداز بیرون، از تو داشبورد یک خط دیگهی سفید بردار. فقط بزارش تو گوشی و تا بهش احتیاج نداشتی روشنش نکن.
سرم رو به نشانه فهمیدن تکون میدم و از آینه ب*غ*ل به پشت سرمون نگاه میکنم.
ماشینی که دنبال ماست، یک سوراتای مشکی رنگه. آرش با گفتن "محکم بشین" با سرعت بالا شروع به رانندگی تو بزرگراه میکنه. هرچقدر از بین ماشینها لایی میکشیم و میریم؛ نمیتونیم اون لعنتیها رو قال بذاریم.
آرش به سمت فرودگاه تغییر مسیر میده و میگه
-قبل فرودگاه یه پیچ هست، برای اینکه تو فرودگاه برات مشکلی پیش نیاد، تو رو سر همون پیچ پیاده میکنم و اینا رو دنبال خودم میکشونم. عمدا این مسیر رو انتخاب کردم که تو همچین شرایطی بتونم سالم تحویلت بدم، سر پیچ خودت رو پرت کن و سریع بین سبزهها و درختها پنهان شو.
-باشه، برای تو فرودگاه چی؟
-همه چیز آمادهست؛ اما خودتم حواست باشه. تو جاهای شلوغ باش که شناسایی نشی. امیدوارم متوجه پیاده شدنت، نشن و دنبالم بیان.
-باشه، خودت چی؟
لبخند کمرنگی میزنه و میگه
-کارمو بلدم. (به جلو اشاره میکنه) ببین، اون پیچه. (پاش رو محکم روی پدال گ*از فشار میده که بتونه ازشون فاصله بیشتری بگیره) خیلی سریع پیاده شو. از اون خط فقط وقتی نیاز داری، استفاده کن. بعدشم سریع بندازش دور.
از یک تریلی و سوزوکی با شتاب سبقت میگیریم و اونا رو پشت سر میزاریم. با رسیدن به پیچ، سرعتش رو کم میکنه و با کشیدن ترمز دستی با صدای بلندی دقیقا کنار جاده نگه میداره.
در ماشین رو باز میکنم و ساکم رو تو مشتم میگیرم و به سرعت خودم رو روی زمین پرت میکنم و با چند بار چرخیدن از جاده فاصله میگیرم و بی حرکت بین بوتهها قایم میشم.
آرش به سرعت راه میافته و چند ثانیه بعد سوراتا دنبالش میره. نفسهام که منظم و آروم میشه. نگاهی به اطراف میکنم. کسی رو نمیبینم. از رو زمین بلند میشم و خودم رو میتکونم و به سمت فرودگاه میرم.
***
به محض وارد شدن به سالن انتظار فرودگاه ایران با همون خط سفید با کامران تماس میگیرم و بهش اطلاع میدم که برگشتم و تا وقتی که بیاد دنبالم، به خواست خودش به بخش حراست و انتظامات فرودگاه میرم.
با آوردن اسم کامران بهم اجازه میدن تو اتاق منتظر بشینم. کامران نیم ساعت بعد رسید. همدیگر رو ب*غ*ل میکنیم و از فرودگاه بیرون میزنیم.
-هنوز خبری نشده؟
کامران ل*بش رو داخل دهنش میبره و میگه
-همه دستگیر شدن الا محمودی.
با حرص میگم
-بابک؟ پس کار خود ناجنسشه.
-بابک تو بیمارستانه، پدرش رو میگم
تعجب میکنم و آروم میگم
-چطوری فرار کرد؟ چرا؟
-چون سر معامله فقط بابک رفته بود. محمودی هم خیلی راحت تو یه رستوران از دستمون فرار کرد. (محکم و با خشم روی فرمون کوبید) لعنتی در پشتی داشت.
-پس کار خودشه.
کامران سرش رو به طرفین تکون میده و میگه
-هنوز زنگ نزده، چیزی نخواسته، هیچ معاملهای! نمیدونم کی راپرت داده؛ اما خیلی خوب میدونست، داریم میریم سر وقتش که جیم زده!
با مکث میپرسم
-پدرم متوجه شده؟
کامران نگاهی بهم میکنه و میگه
-همه چیز رو، جز نبود سامیار!
نفسم رو محکم بیرون میفرستم و سکوت میکنم. به درخواست خودم قبل از اینکه به خونه برم، من رو به ملاقات پدرم میبره.
کنار کامران راهروی زندان رو طی میکنیم. نزدیک در اتاق ملاقات گوشی کامران زنگ میخوره و به من اشاره میکنه که داخل اتاق ملاقات برم.
سری به نشانه باشه تکون میدم و وارد میشم. با ورودم پدر فورا بهم خیره میشه. نگاه منم به اونه و همینطور هم به سمتش میرم.
-خوبی؟
سکوت بینمون رو اینطور میشکنه، خیلی تعجب میکنم. انتظار داشتم اولین سوالش چیز دیگهای باشه! آروم جواب میدم
-بله، شما؟
پوزخندی میزنه و دستهای دستبند زدهاش رو بهم نشون میده و میگه
-عالیم.
سرم رو پایین میاندازم و میگم
-با پلیس همکاری کنین، اینجوری بیشتر بهتون تخفیف میخوره.
-من عمرم رو کردم، حواست به سامیار باشه.
نگاهش میکنم. میتونم به راحتی غم و درد رو تو چشماش ببینم. برای یک لحظه از کارم پشیمون شدم؛ اما قبل از اینکه حرفی بزنم، در باز شد و کامران ازم خواست بیرون برم.
در رو پشت سرم میبندم و تو چند قدمی کامران میایستم و میگم
-چیه؟ خبری شده کامران؟
کلافه دستاش رو تو موهاش میکنه و میگه
-آره.
اول خوشحال میشم؛ اما با حالی که کامران داره، لبخندم جمع میشه، مطمئنا خبر خوبی نیست! با دلهره میپرسم
-چیشده؟ چه اتفاقی افتاده؟
-مهرداد بود، بیمارستانه.
-بیمارستان! برای چی؟
کامران با اضطراب میگه
-محیا و مهرداد بیرون بودن، چند نفر بهشون حمله میکنن و محیا رو میبرن.
حس کردم پاهام توان نگهداشتن من رو نداره، یک قدم عقب میرم و به دیوار میچسبم و آروم میگم
-چی؟ کِی؟
-همین امروز، ا*و*ف! فقط همینو کم داشتیم.
-کار محمودیه، کار خودشه. باید پیداش کنیم. باید پیداش کنیم
این جمله رو با خودم تکرار میکنم و سریع برمیگردم تو اتاق ملاقات و با استرس روبهروی پدر میایستم. با خودم میگم " حتما میدونه محمودی کجاست؟ یا سوراخ سُمبههاش رو میشناسه" با نگرانی بهم نگاه میکنه و میگه
-چیشده؟
-محمودی در رفت، میدونی کجا خودشو قایم کرده؟
-محمودی! چند جا رو میشناسم، چیشده حالا؟ سامیار خوبه؟ کجاست؟ چرا اصلا من بعد از دستگیری ندیدمش؟
مردد میشم که بهش بگم یا نه؛ اما بالاخره که چی؟ تردید رو کنار میذارم، به سمت دیگهای نگاه میکنم و میگم
-اول سامیار غیبش زد، حالام محیا رو دزدیدن.
بعد از سکوت چند ثانیهای با صدای بلند و مضطربی میگه
-یعنی چی؟ چی میگی؟ سامیار کجاست؟ با پلیسا همکاری کردی که اینجوری گند بزنی تو زندگیمون؟ کامیار، برادرت کجاست؟
-نمیدونم، شک ما به محمودیه.
-لعنتی، لعنتی! سامیار دست اون باشه، بهش رحم نمیکنه. میفهمی؟
-آره، برای همین اینجام. هر آدرسی ازش داری بهم بده.
با ترس روی صندلی میشینه و چندبار زمزمهوار میگه
-میکشتش.
به سمتش خم میشم و برگه و خودکاری که روی میز بود رو به سمتش میبرم و میگم
-پیداش میکنم، آدرس بنویس برام.
-همه اینا تقصیر توئه. الان فکر میکنی نجاتمون دادی پسرهی احمق؟ سامیار رو میکشه.
با اخم نگاهش میکنم و خشم تو صدام رو کنترل میکنم و میگم
-اگه تو بگی کجاها پاتوق داره پیداش میکنم و نجاتش میدم.
-فکر میکنی من همهی سوراخ سُمبههای اون لعنتی رو بلدم؟ این پلیسهای احمقی که تو شدی جاسوسشون نتونستن پیداش کنن؟ ما رو به اینا فروختی؟ تو پسر منی اصلا؟
با صدای بلند داد میزنم "بسه بسه" ساکت و با اخم بهم خیره میشه؛ اما دوباره با فریاد میگه
-اتفاقی برای برادرت بیفته تقصیر توئه، تویِ خائن.
من این همه سعی کردم، التماس کردم، گنداشون رو جمعوجور نکردم که حالا بهم بگه بیعُرضه و خائن. من همه کار کردم که نجاتشون بدم؛ اما حرفاش به حدی برام سنگینه که عصبی به سمتش میرم و یقهی لباسش رو میگیرم و با صدایی که از شدت خشم بم شده بود، میگم
-اگه اینقدر خوبی و نگران پسرتی، اون آدرسهای لعنتی رو بهم بده. اینجا دیگه پای پسرت فقط وسط نیست، محیا رو هم گرفتن، یه آدم کاملا بیگناه. (فریاد میزنم) بیگناه! اگه یکم انصاف تو وجودت مونده بگو، بگو، بگو!
چشماش با ناباوری بین چشمام تو گردشه، بهم ریخته، کاملا میتونم از تو چشماش بخونم.
در باز میشه و کامران وارد میشه و من رو عقب میکشه و ازم میخواد آروم باشم. به پدر نگاه میکنم، آروم روی صندلی میشینه
سربازی در رو باز میکنه و از کامران میخواد بیرون بره. همزمان با رفتن کامران، پدر خودکار رو برمیداره و شروع میکنه به نوشتن.
یک لیوان آب برای خودم و پدر میریزم و کنارش میایستم.