کامل شده رمان شلیکی غریبانه | Tessᴀ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع MAHDIS
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 73
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:

  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 39

کامیار

ساکم رو جمع می‌کنم و از خونه بیرون می‌زنم. درش رو قفل می‌کنم و همین که برمی‌گردم اون دختر همسایه دیروزی رو جلوی در واحدش می‌بینم.
لباس بازی تنشه و با لبخند بهم خیره شده، پوف! بهش اخم می‌کنم و به سمت آسانسور می‌رم. وقتی درب آسانسور شروع به بسته شدن می‌کنه، به اون دختر نگاه می‌کنم که بلافاصله بهم چشمک می‌زنه و می‌خنده.
درب آسانسور بسته می‌شه و با حرص به بدنه آسانسور لگد می‌زنم؛ اما از فکر اینکه دیگه نمی‌تونه من رو طعمه کنه، لبخند می‌زنم و با رسیدن به پارکینگ گوشیم رو روشن می‌کنم و با یک خط جدید به شماره‌‌ی رابطی که کامران بهم داده بود، زنگ می‌زنم.
-من تو پارکینگم.
-دارم چراغ می‌زنم. دیدی؟
نگاهم رو می‌چرخونم و سمت راستم می‌بینمش.
-دیدمت.
تماس رو قطع می‌کنم و به سمتش می‌رم. سوار می‌شم و با گفتن رمز ملاقات بهم دست می‌دیم و راه می‌افته.
-اولین باره اومدی؟
نگاهم رو از مغازه‌ها می‌گیرم و می‌گم
-برای مخفی شدن، نه!
-تا فرودگاه راه زیادیه، میخوای حرف بزنیم؟ (به ضبطش اشاره می‌کنه) خیلی از گوش دادن خوشم نمیاد. من آرشم
سرم رو به نشانه فهمیدن تکون می‌دم و طبق قول و قرارم با کامران "به هیچ کس اعتماد نکن، حتی من" اولین اسمی که به ذهنم می‌رسه و می‌گم
-حامد.
-از چی فرار کردی؟
-از یه آقازاده.
بلند شروع می‌کنه به خندیدن و روی فرمون می‌زنه
-چیکار کردی باهاش؟
-آمار نوش‌های شبانه‌اش رو دادم.
در جوابم سرش رو تکون می‌ده. متوجه نگاهش که مدام تو آینه به پشت سر ماست می‌شم و می‌گم
-دنبالمونن؟
-اینطور به نظر میاد.
دستش رو آروم زیر صندلی می‌بره و می‌گه
-خطت رو بیرون بیار و اینو بزار جاش به کامران بزنگ.
کاری که گفت رو می‌کنم و گوشی رو روی اسپیکر می‌زارم. به محض جواب دادن کامران، آرش می‌گه
-مهمون ناخونده دارم.
-حدس می‌زدم، بپیچون، نشد! برو سراغ نقشه دو.
تماس قطع شد و آرش به من نگاهی می‌اندازه و می‌گه
-خط رو بنداز بیرون، از تو داشبورد یک خط دیگه‌ی سفید بردار. فقط بزارش تو گوشی و تا بهش احتیاج نداشتی روشنش نکن.
سرم رو به نشانه فهمیدن تکون می‌دم و از آینه ب*غ*ل به پشت سرمون نگاه می‌کنم.
ماشینی که دنبال ماست، یک سوراتای مشکی رنگه. آرش با گفتن "محکم بشین" با سرعت بالا شروع به رانندگی تو بزرگراه می‌کنه. هرچقدر از بین ماشین‌ها لایی می‌کشیم و می‌ریم؛ نمی‌تونیم اون لعنتی‌ها رو قال بذاریم.
آرش به سمت فرودگاه تغییر مسیر می‌ده و می‌گه
-قبل فرودگاه یه پیچ هست، برای اینکه تو فرودگاه برات مشکلی پیش نیاد، تو رو سر همون پیچ پیاده می‌کنم و اینا رو دنبال خودم می‌کشونم. عمدا این مسیر رو انتخاب کردم که تو همچین شرایطی بتونم سالم تحویلت بدم، سر پیچ خودت رو پرت کن و سریع بین سبزه‌ها و درخت‌ها پنهان شو.
-باشه، برای تو فرودگاه چی؟
-همه چیز آماده‌ست؛ اما خودتم حواست باشه. تو جاهای شلوغ باش که شناسایی نشی. امیدوارم متوجه پیاده شدنت، نشن و دنبالم بیان.
-باشه، خودت چی؟
لبخند کم‌رنگی می‌زنه و می‌گه
-کارمو بلدم. (به جلو اشاره می‌کنه) ببین، اون پیچه. (پاش رو محکم روی پدال گ*از فشار می‌ده که بتونه ازشون فاصله بیشتری بگیره) خیلی سریع پیاده شو. از اون خط فقط وقتی نیاز داری، استفاده کن. بعدشم سریع بندازش دور.
از یک تریلی و سوزوکی با شتاب سبقت می‌گیریم و اونا رو پشت سر می‌زاریم. با رسیدن به پیچ، سرعتش رو کم می‌کنه و با کشیدن ترمز دستی با صدای بلندی دقیقا کنار جاده نگه می‌داره.
در ماشین رو باز می‌کنم و ساکم رو تو مشتم می‌گیرم و به سرعت خودم رو روی زمین پرت می‌کنم و با چند بار چرخیدن از جاده فاصله می‌گیرم و بی حرکت بین بوته‌ها قایم می‌شم.
آرش به سرعت راه می‌افته و چند ثانیه بعد سوراتا دنبالش می‌ره. نفس‌هام که منظم و آروم می‌شه. نگاهی به اطراف می‌کنم. کسی رو نمی‌بینم. از رو زمین بلند می‌شم و خودم رو می‌تکونم و به سمت فرودگاه می‌رم.
***
به محض وارد شدن به سالن انتظار فرودگاه ایران با همون خط سفید با کامران تماس می‌گیرم و بهش اطلاع می‌دم که برگشتم و تا وقتی که بیاد دنبالم، به خواست خودش به بخش حراست و انتظامات فرودگاه می‌رم.
با آوردن اسم کامران بهم اجازه میدن تو اتاق منتظر بشینم. کامران نیم ساعت بعد رسید. هم‌دیگر رو ب*غ*ل می‌کنیم و از فرودگاه بیرون می‌زنیم.
-هنوز خبری نشده؟
کامران ل*بش رو داخل دهنش می‌بره و می‌گه
-همه دستگیر شدن الا محمودی.
با حرص می‌گم
-بابک؟ پس کار خود ناجنسشه.
-بابک تو بیمارستانه، پدرش رو می‌گم
تعجب می‌کنم و آروم می‌گم
-چطوری فرار کرد؟ چرا؟
-چون سر معامله فقط بابک رفته بود. محمودی هم خیلی راحت تو یه رستوران از دستمون فرار کرد. (محکم و با خشم روی فرمون کوبید) لعنتی در پشتی داشت.
-پس کار خودشه.
کامران سرش رو به طرفین تکون می‌ده و می‌گه
-هنوز زنگ نزده، چیزی نخواسته، هیچ معامله‌ای! نمی‌دونم کی راپرت داده؛ اما خیلی خوب می‌دونست، داریم می‌ریم سر وقتش که جیم زده!
با مکث می‌پرسم
-پدرم متوجه شده؟
کامران نگاهی بهم می‌کنه و می‌گه
-همه چیز رو، جز نبود سامیار!
نفسم رو محکم بیرون می‌فرستم و سکوت می‌کنم. به درخواست خودم قبل از اینکه به خونه برم، من رو به ملاقات پدرم می‌بره.
کنار کامران راهروی زندان رو طی می‌کنیم. نزدیک در اتاق ملاقات گوشی کامران زنگ می‌خوره و به من اشاره می‌کنه که داخل اتاق ملاقات برم.
سری به نشانه باشه تکون می‌دم و وارد می‌شم. با ورودم پدر فورا بهم خیره می‌شه. نگاه منم به اونه و همین‌طور هم به سمتش می‌رم.
-خوبی؟
سکوت بینمون رو اینطور می‌شکنه، خیلی تعجب می‌کنم. انتظار داشتم اولین سوالش چیز دیگه‌ای باشه! آروم جواب می‌دم
-بله، شما؟
پوزخندی می‌زنه و دست‌های دست‌بند زده‌اش رو بهم نشون می‌ده و می‌گه
-عالیم.
سرم رو پایین می‌اندازم و می‌گم
-با پلیس همکاری کنین، اینجوری بیشتر بهتون تخفیف می‌خوره.
-من عمرم رو کردم، حواست به سامیار باشه.
نگاهش می‌کنم. می‌تونم به راحتی غم و درد رو تو چشماش ببینم. برای یک لحظه از کارم پشیمون شدم؛ اما قبل از اینکه حرفی بزنم، در باز شد و کامران ازم خواست بیرون برم.
در رو پشت سرم می‌بندم و تو چند قدمی کامران می‌ایستم و می‌گم
-چیه؟ خبری شده کامران؟
کلافه دستاش رو تو موهاش می‌کنه و می‌گه
-آره.
اول خوشحال می‌شم؛ اما با حالی که کامران داره، لبخندم جمع می‌شه، مطمئنا خبر خوبی نیست! با دلهره می‌پرسم
-چی‌شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
-مهرداد بود، بیمارستانه.
-بیمارستان! برای چی؟
کامران با اضطراب می‌گه
-محیا و مهرداد بیرون بودن، چند نفر بهشون حمله می‌کنن و محیا رو می‌برن.
حس کردم پاهام توان نگه‌داشتن من رو نداره، یک قدم عقب می‌رم و به دیوار می‌چسبم و آروم می‌گم
-چی؟ کِی؟
-همین امروز، ا*و*ف! فقط همینو کم داشتیم.
-کار محمودیه، کار خودشه. باید پیداش کنیم. باید پیداش کنیم
این جمله رو با خودم تکرار می‌کنم و سریع برمی‌گردم تو اتاق ملاقات و با استرس روبه‌روی پدر می‌ایستم. با خودم می‌گم " حتما می‌دونه محمودی کجاست؟ یا سوراخ سُمبه‌هاش رو می‌شناسه" با نگرانی بهم نگاه می‌کنه و می‌گه
-چی‌شده؟
-محمودی در رفت، می‌دونی کجا خودشو قایم کرده؟
-محمودی! چند جا رو می‌شناسم، چی‌شده حالا؟ سامیار خوبه؟ کجاست؟ چرا اصلا من بعد از دستگیری ندیدمش؟
مردد می‌شم که بهش بگم یا نه؛ اما بالاخره که چی؟ تردید رو کنار می‌ذارم، به سمت دیگه‌ای نگاه می‌کنم و می‌گم
-اول سامیار غیبش زد، حالام محیا رو دزدیدن.
بعد از سکوت چند ثانیه‌ای با صدای بلند و مضطربی می‌گه
-یعنی چی؟ چی می‌گی؟ سامیار کجاست؟ با پلیسا همکاری کردی که اینجوری گند بزنی تو زندگیمون؟ کامیار، برادرت کجاست؟
-نمی‌دونم، شک ما به محمودیه.
-لعنتی، لعنتی! سامیار دست اون باشه، بهش رحم نمی‌کنه. می‌فهمی؟
-آره، برای همین اینجام. هر آدرسی ازش داری بهم بده.
با ترس روی صندلی می‌شینه و چندبار زمزمه‌وار می‌گه
-می‌کشتش.
به سمتش خم می‌شم و برگه و خودکاری که روی میز بود رو به سمتش می‌برم و می‌گم
-پیداش می‌کنم، آدرس بنویس برام.
-همه اینا تقصیر توئه. الان فکر می‌کنی نجاتمون دادی پسره‌ی احمق؟ سامیار رو می‌کشه.
با اخم نگاهش می‌کنم و خشم تو صدام رو کنترل می‌کنم و می‌گم
-اگه تو بگی کجاها پاتوق داره پیداش می‌کنم و نجاتش می‌دم.
-فکر می‌کنی من همه‌ی سوراخ سُمبه‌های اون لعنتی رو بلدم؟ این پلیس‌های احمقی که تو شدی جاسوسشون نتونستن پیداش کنن؟ ما رو به اینا فروختی؟ تو پسر منی اصلا؟
با صدای بلند داد می‌زنم "بسه بسه" ساکت و با اخم بهم خیره می‌شه؛ اما دوباره با فریاد می‌گه
-اتفاقی برای برادرت بیفته تقصیر توئه، تویِ خائن.
من این همه سعی کردم، التماس کردم، گنداشون رو جمع‌وجور نکردم که حالا بهم بگه بی‌عُرضه و خائن. من همه کار کردم که نجاتشون بدم؛ اما حرفاش به حدی برام سنگینه که عصبی به سمتش می‌رم و یقه‌ی لباسش رو می‌گیرم و با صدایی که از شدت خشم بم شده بود، می‌گم
-اگه اینقدر خوبی و نگران پسرتی، اون آدرس‌های لعنتی رو بهم بده. اینجا دیگه پای پسرت فقط وسط نیست، محیا رو هم گرفتن، یه آدم کاملا بی‌گناه. (فریاد می‌زنم) بی‌گناه! اگه یکم انصاف تو وجودت مونده بگو، بگو، بگو!
چشماش با ناباوری بین چشمام تو گردشه، بهم ریخته، کاملا می‌تونم از تو چشماش بخونم.
در باز می‌شه و کامران وارد می‌شه و من رو عقب می‌کشه و ازم می‌خواد آروم باشم. به پدر نگاه می‌کنم، آروم روی صندلی می‌شینه
سربازی در رو باز می‌کنه و از کامران می‌خواد بیرون بره. هم‌زمان با رفتن کامران، پدر خودکار رو برمی‌داره و شروع می‌کنه به نوشتن.
یک لیوان آب برای خودم و پدر می‌ریزم و کنارش می‌ایستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 40
پدر کاغذ آدرس‌ها رو به سمتم می‌گیره و همین که می‌خوام ازش بگیرم، فوراً مُچم رو می‌گیره و می‌گه
-کامیار! منو بی‌خبر نذار.
سرم رو به نشانه‌ی باشه تکون میدم؛ اما قبل اینکه حرفی بزنم، کامران در اتاق رو باز می‌کنه و می‌گه
-باید بریم.
چهره‌ی کامران بهم ریخته‌ست. با استرس و خیلی سریع از پدر خداحافظی می‌کنم و بیرون می‌زنم
-چه خبر شده؟
-دنبالم بیا.
گوشیم زنگ می‌خوره، کامران سمت من برمی‌گرده و با یه لحن کاملا جدی و متفاوت می‌گه
-فعلا به هیچ تماسی جواب نده.
بدون اینکه ببینم کیه، صفحه گوشی رو خاموش می‌کنم و روی سکوت می‌زارم و دنبال کامران راه می‌افتم.
***
سامیار
چند بار دستبند فلزی دور مچ دست راستم رو جابه‌جا کردم؛ اما لعنتی به این راحتی‌ها باز نمی‌شد. طی این دو روز گذشته تو این اتاق زندانی‌ام. یک اتاق که تنها با یه تخت و 2تا صندلی پر شده بود. کَفِش سیمانی و دیوار‌ها به رنگ سبز لجنی رنگ شده و به شدت کثیف هم هست.
تو این مدت فقط یک نفر رو دیدم که برام غذا می‌آورد. یک مرد کَر و لال! اوایل فکر می‌کردم کار بابک باشه؛ اما از اون بعیده که سکوت کنه و نیاد سراغم! نمی‌دونم کی منو اینجا آورده فقط می‌دونم یک ربطی به اون دختره می‌تونه داشته باشه.
شب قبل معامله تو خونه خودم بودم و به محیا فکر می‌کردم که زنگ واحدم رو زدن. یک دختر پشت در بود و ازم خواست ماشینم رو جابه‌جا کنم، ظاهرا تو جای‌ پارک اون پارک کرده بودم. از اونجایی که هوش‌وحواس درستی نداشتم و همه فکرم مشغول محیا بود اصلا به دروغ بودن حرفش فکر نکردم و همراهش شدم.
قبل از اینکه آسانسور تو پارکینگ مجتمع بایسته، به درب آسانسور نزدیک شدم تا زودتر خارج بشم و اون دختر پشت سرم قرار گرفت. درست زمانی که در باز شد یک چیزی تو گردنم فرو رفت و دیدم تار شد. احتمالا یک سرنگ بود. داشتم از حال می‌رفتم که یه مرد از جلو من رو گرفت، نتونستم صورتش رو ببینم؛ اما از هیکلش متوجه شدم که یک مَرده و همون موقع بیهوش شدم.
از اون لحظه تا الان اینجام و جز این مرد کَر و لال هیچ کس رو ندیدم. جایی که نمی‌دونم کجاست؟ و نمی‌دونم برای چی به اینجا آوردنم! حتی نمی‌دونم ساعت چنده؟ یا که شبه یا روز؟ چون اینجا پنجره‌ای نداره و یه لامپ کوچیک تنها وسیله‌ی روشنایی اینجاست.
درسته نمی‌دونم چرا اینجام؛ اما به شدت نگران محیام! حس خوبی به این سکوت و آرامش حبس ندارم؛ اما کاری هم ازم برنمیاد. از این بی‌اطلاعی متنفرم!
روی زمین تکیه به تخت نشستم و پای راست رو تو شکم جمع کردم و دست راستم رو روش گذاشتم و چشمام بسته‌ست و سرمم پایینه که صدای پا می‌شنوم. اینبار فقط 1نفر نیست.
آب دهانم رو که قورت می‌دم، هم‌زمان در اتاق هم باز می‌شه و 2نفر میان داخل و یکی رو روی زمین پرت می‌کنن و می‌رن. یکم نگاه می‌کنم به شخصی که روی زمین پرت شده؛ اما صورتش پشت به منه و نمی‌تونم ببینمش، فقط از روی اندامش می‌تونم حدس بزنم یک زنه!
نگاهم به دست چپش که به سمت منه و دقیقا زیر نور لامپه، کشیده می‌شه و با دیدن انگشترش تو جام سیخ می‌شم و با ترس بهش نگاه می‌کنم. خدای من محیا؟ محیاست؟!
با ترس به سمتش می‌رم؛ اما دقیقا تو چند قدمیش متوقف می‌شم. اون زنجیر لعنتی دور دست راستم نمی‌زاره از این جلوتر برم. چند بار دستم رو تکون می‌دم؛ اما این زنجیر باز بشو نیست.
اول با ترس و آروم و بعد بلند‌بلند صداش می‌کنم؛ اما اصلا تکون نمی‌خوره. عصبی به در نگاه می‌کنم و فریاد می‌زنم
-هی، کی اون بیرونه؟ یکی‌تون زود بیاد داخل. محیا؟ محیا؟ عزیزم صدای منو می‌شنوی؟ (دستم رو می‌کشم و صدای ضربه‌های زنجیر تو اتاق می‌پیچه) بیایین این زنجیر لعنتی رو باز کنین. محیا؟
نه کسی میاد و نه حتی اعتراضی به فریادهای بلندم می‌شه. با نفس نفس روی زانو‌هام می‌شینم و خودم رو به سمت محیا کش می‌دم؛ اما بازم دستم بهش نمی‌رسه. دوباره نگاهی به در می‌کنم، نه، انگاری این ع*و*ضی‌ها قصد اومدن ندارن! با پام دست محیا رو به سمت خودم میارم و بالاخره با تلاش زیاد مچش رو می‌گیرم و روی زمین به سمت خودم می‌کشمش.
همین که نزدیکم می‌شه با هر دو دستم بازو‌هاش رو می‌گیرم و آروم برش می‌گردونم. صورتش پر از زخم و ک*بودی هست و روی دهانش هم چسب زدن.
موهای قهوه‌ای و خیس شده‌اش رو که بهم ریخته روی صورتش هست رو آروم و نوازش‌وار کنار می‌زنم، چسب روی دهانش رو آروم برمی‌دارم و به جسم بیهوشش خیره می‌شم. همه جاش رو چک می‌کنم که یک وقت صدمه ندیده باشه که خداروشکر سالمه و انگار فقط بیهوشش کردن.
با دلتنگی تو آغوشم می‌گیرمش و عطر تنش رو حس می‌کنم و بعد از این 2روز لعنتی بالاخره برای لحظه‌ای آروم می‌شم؛ اما با یادآوری اینکه اینجا زندانی هستیم، دوباره بهم می‌ریزم و با ترس بهش خیره می‌شم. لعنتی هیچ کاری ازم برنمیاد!
از جام بلند می‌شم و محیا رو روی تخت می‌خوابونم و خودمم کنارش می‌شینم و بهش خیره می‌شم. دلم برای چشمای شکلاتی رنگش تنگ شده. آروم پشت دستش رو می*ب*و*سم و به صورتم می‌چسبونمش و بهش خیره می‌شم.
***
محیا
می‌خوام به پهلو بچرخم که صورتم از درد جمع می‌شه! همه تنم درد می‌کنه، اه چقدر جام سفته! چشمام رو باز می‌کنم. هنوز شبه؟ پوف! دوباره چشمام رو می‌بندم و می‌خوام تو تخت جابه‌جا بشم؛ ولی یه چیزی مانع این می‌شه که دستم رو تکون بدم. برای همین دوباره چشمام رو باز می‌کنم و به اطرافم با دقت بیشتر و حواس جمع‌تری نگاه می‌کنم، همون موقع متوجه می‌شم که من تو اتاقم نیستم و البته جایی که هستم هم یک جای معمولی نیست.
با ترس تو جام نیم خیز می‌شم، همون موقع متوجه می‌شم یک نفر پایین تخت نشسته که دستم رو محکم گرفته. سریع دستم رو از تو دستش بیرون می‌کشم و با پام خودم رو بالا می‌کشم و عقب عقب می‌رم و به تاج فلزی تخت تکیه می‌دم و به اون مرد که با حرکت من بیدار شده، با ترس خیره می‌شم.
سرش رو که بلند می‌کنه، صورتش رو می‌بینم. با تعجب اسمش رو زمزمه می‌کنم " سامیار! "
صدام رو که می‌شنوه با نگرانی بهم خیره می‌شه. نگاهی به اطرافمون می‌کنم، تازه متوجه اطرافم می‌شم و می‌گم
-اینجا کجاست؟ تو چرا اینجایی؟ برای چی ما اینجاییم؟ چه خبره سامیار؟!
نفسش رو آروم بیرون می‌ده و با لحن آرومی می‌گه
-نمی‌دونم، اصلا نمی‌دونم چه خبره. احتمالا 2 روزه اینجام، درسته؟
سرم و به نشانه‌ی مثبت تکون می‌دم و می‌گم
-همه دستگیر شدن.
با تعجب بهم خیره می‌شه و می‌گه
-دستگیر؟ پلیس گرفته؟ بابام؟ کامیار؟
-آره، همه.
-چطوری؟ تو از کجا می‌دونی؟
-دیشب یه پلیس اومد خونمون و همه چیز رو تعریف کرد. بابام هم گفت باید فراموشت کنم و نامزدی تمومه.
اخم می‌کنه و با حرص بلند می‌شه و تو اتاق قدم می‌زنه و دستش رو تو موهاش چندبار می‌کشه که متوجه‌ی زنجیری به دست راستش بسته شده، می‌شم. حدودا 2 متری می‌شه.
چند دقیقه‌ای راه میره و آروم‌تر که می‌شه، به سمت تخت میاد و لبه‌ی تخت و نزدیک به من می‌شینه و می‌گه
-چطوری گرفتنت؟ نمی‌دونی کی بودن؟
با یادآوری صبح و اتفاقی که برای مهرداد افتاده بود، شروع می‌کنم به گریه کردن. سامیار هُل می‌شه و بغلم می‌کنه تا آروم بشم و ازم می‌خواد بهش بگم چه اتفاقی افتاده. با گریه شروع می‌کنم به حرف زدن.
-با مهرداد اومدیم بیرون که یکم هوا عوض کنم؛ اما به سر خیابون نرسیده بودیم که یه ون جلومون نگه داشت و یهو یکی از پشت زد تو گر*دن مهرداد و افتاد. منم تا اومدم فرار کنم، گرفتنم؛ ولی.. ولی مهرداد... .
شروع کردم هق هق کردن و سامیار برای اینکه آرومم کنه من رو محکم ب*غ*ل کرده و سر و گونه‌های خیسم رو می‌ب*وسه
-آروم باش عزیزم، اتفاقی برای داداشت افتاده، هوم؟
-دیدم، دیدم یه تفنگ گذاشتن رو سرش؛ تا در ون بسته شد، صدای شلیک اومد. اونا ( سرم رو تو گ*ردنش پنهان می‌کنم) اونا کشتنش سامیار. داداشمو کشتن! من صدای شلیک گلوله رو شنیدم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 41
کامیار

کنار مهرداد نشستیم و منتظریم پرستاری که داره براش سرم می‌زنه، بیرون بره تا ما ماجرا رو از زبونش بشنویم. بالاخره کار پرستار تموم می‌شه و از اتاق خارج می‌شه. تا در بسته شد رو به مهرداد می‌گم
-بگو ببینم چی‌شده؟
مهرداد با اخم بهم نگاه می‌کنه و می‌گه
-این بود، اون قول و قرار‌های ما؟ خواهر من الان کجاست، ها؟
اخم می‌کنم، من نگرانم و این داره سوال و جواب می‌پرسه؟ پوف! با حرص نگاهش می‌کنم و می‌گم
-خواهرت پیش تو بود، می‌خواستی مراقبش باشی. (به ظاهرش اشاره می‌کنم و با پوزخند ادامه می‌دم) ولی از پسشون برنیومدی. پس به‌جای این حرفا بگو چه خبر شده؟
مهرداد با ناراحتی سر پایین می‌اندازه و بعد از مکث کوتاهی شروع می‌کنه به تعریف کردن، حرفاش که تموم می‌شه، کامران می‌پرسه
-تو صورتشون رو دیدی؟
-نه، غافلگیرم کردن و بیشتر از اینکه بتونم بزنمشون، ازشون خوردم. تهش هم اگه اون گشت پلیس نمی‌رسید؛ الان فقط یه جنازه بودم.
-تو این مدت هیچ تماس یا رفت‌وآمد مشکوکی به خونه نداشتین؟
-نه، از همه فاصله گرفته بودیم که تو خطر نباشیم؛ اما انگار خطر دنبال ما بود. نمی‌دونم چطور باید به خانواده‌ام بگم ( بغض کرد) مامانم، بابام!
می‌تونستم بفهمم که چی‌ می‌کشه؛ اما دستمون خالی بود و هیچ ردی از اون لعنتیا نداشتیم. کاری جز صبر ازمون بر نمیاد و البته جستجو متوقف نشده، فقط کافیه یک سرنخ بهمون برسه.
گوشیم زنگ می‌خوره، نگاه مهرداد و کامران به سمت من برمی‌گرده. برای یک لحظه با خودم فکر می‌کنم، شاید خودشه و زنگ زده تا معامله کنه. به صفحه گوشی نگاه می‌کنم، شماره‌ی ناشناس؛ اما یک خط ثابت!
جواب که می‌دم صدای ضبط شده‌ای شروع می‌کنه به حرف زدن و می‌فهمم که بابا از زندان تماس گرفته. به کامران همین رو می‌گم و از اتاق بیرون می‌رم و تماس رو وصل می‌کنم.
-الو؟ کامیار؟ چیشد پسر؟
-هنوز هیچی.
با مکث می‌گه: بازم دارم فکر می‌کنم، اگه جای جدیدی به ذهنم اومد بهت خبر می‌دم.
-باشه.
-زودتر پیداشون کن.
-همه تلاشم رو می‌کنم.
بعد از چند ثانیه سکوت صدام می‌کنه و می‌گه: کامیار؟ مراقب خودت باش. اون لعنتی خیلی خطرناکه، بی‌رحمه و همین منو نگران کرده. نزار سامیار و محیا بشن سوگل.
تعجب می‌کنم، اولین باره که داره به سوگل اشاره می‌کنه. با شنیدن اسم سوگل بهم می‌ریزم و با صدای خشکی می‌گم
-میخوای بگی محمودی بدتر از بلایی که تو سر سوگل آوردی، ممکنه سر اونا بیاره؟ ( با حرص و کمی بلندتر از حد معمول می‌گم) بدتر از اون بلاها هم هست؟
-کامیار! من کاری نکردم، من اون روز سوگل رو به بابک سپرده بودم.
ساکت و با حیرت به دیوار روبه‌روم خیره می‌شم، بابک؟ یعنی کار بابک بود؟ بابا می‌گه
-ایرج مطمئنا برای نجات بابک هرکاری می‌کنه، هرکاری! حتی وحشتناک‌تر از کارای بابک.
آب دهانم رو به زور قورت می‌دم و با صدای بی‌جونی می‌گم
-مرگ سوگل کار بابک بود، بابا؟ بابک نابودش کرده بود؟
تا گفت:" آره"، مهلت صحبتش تموم و تماس قطع می‌شه و من با یادآوری گذشته، ناتوان خودم رو به نیمکت‌ها می‌رسونم و روی اولین صندلی می‌شینم.
یعنی تمام این مدت اشتباه فکر می‌کردم؟! این بابک بود که سوگل رو نابود کرده بود؟! باورم نمی‌شه که تمام این مدت فرصت تلافی داشتم و چون پدرم رو مقصر می‌دونستم کاری نکردم. با حرص دستم رو مشت می‌کنم و چندبار روی پام می‌کوبم.
گوشیم رو بیرون میارم و به سرهنگ زنگ می‌زنم. باید بهش بگم
-سلام کامیار جان، خوبی بابا؟
در جواب صدای گرم و لحن با محبتش، مکث می‌کنم و با صدایی آروم؛ اما بمی می‌گم
-سنگی که بالای سرش گریه کردم، توش مرده‌ی من نبود!
سرهنگ با مکث و متعجب می‌گه
-یعنی چی؟
-کار بابام نبود، مرگ و نابودی سوگل کار بابام نبود، سرهنگ!
صدای نفس عمیق سرهنگ رو می‌شنوم و بعد با خونسردی می‌گه
-کار بابک محمودی بود.
پوزخند می‌زنم، چقدر من احمق و کور بودم. حتی سرهنگ هم فهمیده بود!
-کامیار به تلافی فکر نکن
-چرا بهم نگفتین، سرهنگ؟
-چیزای دیگه‌ای هم هست که مربوط به تو می‌شه؛ اما نگفتم. می‌دونی چرا؟ چون رسیدن به هدفت خودش بهترین تلافی بود. تا الان تقریبا همه‌ی شبکه رو جمع کردیم، همش بخاطر کمک‌های تو بود. حتی تو پیدا کردن رابط خارجی هم تو کمک کردی. اگه بهت می‌گفتم الان اینجا نبودیم!
با شنیدن این حرف‌ها عصبانیتم کم می‌شه؛ اما با نگرانی و ناراحتی می‌گم
-اینجایی که می‌گین جای خوبی نیست، محیا هم دزدیده شد.
سکوت سرهنگ نشان از بی اطلاعیش می‌ده.
-با کامرانی؟
-آره.
-سریع باهم بیایین مرکز
باشه‌ای می‌گم و بعد از قطع تماس به اتاق برمی‌گردم و با کامران از بیمارستان بیرون می‌زنیم و به سمت ستاد می‌ریم.
***
سامیار
نگاهم به محیاست، چند دقیقه‌ای میشه که بالاخره آروم شده و خوابیده. از شدت استرس و نگرانی شقیقه‌هام تیر می‌کشن. امیدوارم نجات پیدا کنیم. به نوری که از زیر در پیداست خیره میشم، لعنتی حتی نمی‌دونم به دستور کی و با چه هدفی اینجاییم؟!
سرم رو می‌زارم رو تخت و چشمام رو می‌بندم. همون لحظه صدای پا می‌شنوم؛ اما بدون هیچ عکس العملی فقط گوش‌هام رو تیز می‌کنم. برای اولین بار صدای زمزمه‌ای رو می‌شنوم و بعد بلافاصله صدای باز شدن قفل در میاد.
آروم پلکم رو یکم باز می‌کنم و از گوشه چشمم سعی می‌کنم یکم ببینم؛ اما فقط 2 جفت پا دیدم.
-می‌دونم بیداری، پس فیلم نیا برام
اصلا صدا برام آشنا نیست، آروم چشمام رو باز می‌کنم و به سمت اونا خیره میشم.
-بازی شروع شد سام
نمی‌بینمش؛ اما "سام" گفتنش حس بدی بهم میده، انگار قبلا هم شنیدم؛ ولی نمی‌دونم کجا؟
-خیلی فکر نکن، کم کم می‌فهمی، آمادشون کنید.
می‌بینم که به طرف در برمی‌گرده، تو یک لحظه تصمیم می‌گیرم و به سمتش خیز برمی‌دارم؛ اما با پرتاب سوزنی به طرف گردنم، بی‌حسی و کرختی تمام وجودم رو می‌گیره و با صورت روی کف سیمانی می‌افتم و چشمام بی‌اراده بسته میشه.
***
محیا
الان چند دقیقه‌ای هست که یه گونی کشیدن روی صورتم و محکم من رو به یک صندلی بستن. روی دهنمم چسب زدن. فقط صدای پا می‌شنوم. یکی مدام داره کنارم راه میره.
ضعف و ترسم باعث شده احساس سرما کنم، کمی هم پای راستم می‌لرزه.
چهره‌ی اعضای خانوادم، خصوصا مهرداد مدام جلو چشممه و اشک‌هام صورتم رو خیس کردن. تو دلم از خدا کمک می‌خوام، حس می‌کنم دیگه آخر خطه!
صدای ناله‌ای رو می‌شنوم و همین باعث می‌شه گوشام رو تیز‌تر کنم. صدای پاها بیشتر شده و خیلی نزدیک به منه، می‌ترسم و تو خودم جمع می‌شم.
یهو صندلیم یک تکانی می‌خوره و صدای جیغم پشت چسب روی دهانم خفه می‌شه؛ اما اونا متوجه می‌شن و بلند بلند شروع به خندیدن، می‌کنن. همون لحظه گونی رو به شدت از روی سرم می‌کشن.
بخاطر نور شدیدی که یک دفعه به صورتم می‌خوره، چند ثانیه‌ای چشمام رو می‌بندم و با چندبار پلک زدن، بازشون می‌کنم.
3تا مرد می‌بینم که یکی از اون‌ها از بقیه هیکلی‌تره، دقیقا جلوم ایستاده و با یک پوزخند نگاهم می‌کنه. اصلا از نگاهش خوشم نمیاد، من رو می‌ترسونه.
-جونم؟ ترسیدی کبوتر؟
چشمام رو با درد روی هم می‌زارم، صدای خندشون بلند می‌شه. خدایا من واقعا می‌ترسم، سامیار کجاست پس؟!
دستی روی صورتم می‌شینه و من از ترس باز هم جیغ خفه‌ای می‌کشم و صورتم رو به سمت راست می‌برم؛ اما بی‌فایده است، چون فکم رو تو مشتش می‌گیره.
-سرکش نباش، به ضرر خودته
اون لعنتی باز می‌خنده و اشکام با سرعت به چشمام هجوم میارن... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت42

سامیار

نمی‌دونم چقدر؛ اما به حدی کتک خوردم که صورت و دست راستم رو حس نمی‌کنم و با هر تکان دردش به مغز استخوانم می‌رسه و صدای نالم بلند می‌شه.
کمی لای پلک‌های خونیم رو باز می‌کنم و چند ثانیه‌ای رو به اطرافم خیره می‌شم و بعد دوباره پلک‌هایم رو می‌بندم؛ اما محیط اطرافم اینقدر عجیبه که با تعجب نگاه دقیق‌تری به اطراف می‌کنم. من چرا اینجام؟!
رنگ سفید و صورتی سِت اتاق خواب، عروسک‌های روی تخت، میز آرایش پر از لوازم و... همگی نشان‌دهنده اینه که اینجا اتاق یک دختره! حتما وقتی بیهوش شده بودم، من رو به اینجا آوردن؛ ولی چرا اینجا؟ یعنی اتاق کیه؟ نگاهم به پنجره‌ها می‌افته. بدون حفاظن!
باید بلند بشم و یک نگاهی بندازم. آروم خودم رو روی زمین به سمت تخت می‌کشم. پایه‌ی تخت رو با دست چپم می‌گیرم و خودم رو بالا می‌کشم و بلافاصله به تخت تکیه می‌دم. نفس حبس شده از دردم رو بیرون می‌دم و به دست راستم نگاه می‌کنم.
رد دستبند روی دستم مونده، نمی‌تونم تکونش بدم، فکر کنم دستم شکسته یا مو برداشته، چون به همراه درد، ورم هم داره. دوباره پایه‌ی تخت رو می‌گیرم و اینبار سعی می‌کنم، بلند بشم.
پاهام از شدت ضربه‌هایی که خوردم با درد راست می‌شن. با کمک گرفتن از دیوار و وسایل تو اتاق خودم رو به پنجره می‌رسونم. رد خون دستم روی هر چیزی که بهش دست میزنم، می‌مونه.
به بیرون نگاه می‌کنم تا چشم کار می‌کنه، همه جا ساختمونه ولی برام آشناست، با دقت بیشتری نگاه می‌کنم و... خدای من اینجا مجتمع خودمه! پس فقط کافیه برای نجاتم از این طبقه‌ی لعنتی بزنم بیرون.
با صدای بوق بوق قفل الکترونیکی کلید دَر فورا به سمت دَر برمی‌گردم. درست همون لحظه نگاهم به برچسب روی کمد که کنار دَر ورودی بود، خشک می‌شه. تصویر یک دختر! دختری که مطمئنا من قبلا دیدمش.
برام آشناست! بی‌تفاوت به شخصی که تو چارچوب دَر ایستاده، مدتی به عکس خیره می‌شم تا به یاد بیارمش. یادم اومدم، نازنین! نگاهم رو می‌چرخونم، یک مرد اونجا ایستاده و با خشم بهم خیره شده.
نمی‌دونم تو صورتم چی‌دید که پوزخند زد و گفت: چیه؟ شناختیش؟
آب دهانم رو قورت می‌دم و می‌گم
- تو کی هستی؟ نازی رو از کجا می‌شناسی؟
- اسمشو تو دهن کثیفت نیار.
این جمله رو بلند گفت و چندبار با فریاد تکرارش کرد، هربار خشم تو صورتش بیشتر و بیشتر می‌شد و یک دفعه به سمتم حمله کرد. یقه‌ی لباسم رو گرفت و من رو محکم به دیوار کوبُند و با فریاد گفت:
- میخوای بدونی نازنینم کجاست؟
با ترس بهش خیره شدم و ساکتم، حتما نسبتی باهاش داره که اینقدر عصبانیه. شاید پدرش؟
- نازی مُرده. (با فریاد) مرده. شنیدی؟ تو کشتیش، اون بخاطر تو خودکشی کرد. تو، تو، توی لعنتی!
با لکنت تکرار می‌کنم
- م.. م. مُرده؟
به صورتم مشت می‌زنه. از شدت ضربه‌اش روی زمین پرت می‌شم و خون از داخل دهانم روی زمین می‌ریزه، حتما دندونم شکسته. سرفه می‌کنم و خودم رو روی زمین می‌کشم تا ازش دور بشم.
- 1ساله که منتظر این لحظه‌ام. سایه به سایه‌ات تو همین مجتمع و تو همین اتاق زندگی کردم و از همه‌ی گند و کثافتات خبر دارم لعنتی.
از پشت سرم لباسم رو می‌گیره و بلندم می‌کنه. فکم رو تو دستاش می‌گیره و می‌گه
- و امروز روز انتقام منه. میخوام مدام بکشمت و زندت کنم، همون کاری که تو با من و دخترم کردی، نابودت می‌کنم، نابود!
همون لحظه ضربه‌ی محکمی به پشت گردنم خورد و چشمام تار شد و بی‌هوش شدم.
***
آروم چشمام رو باز کردم، سرم خم بود و فقط پاهام رو می‌دیدم؛ کمی دیدم هنوز تاره، چند بار پلک می‌زن و گردنم رو تکون می‌دم. از دردش صورتم جمع می‌شه و نالم پشت چسب روی دهانم خفه می‌شه.
سرم رو که بلند می‌کنم، خشکم می‌زنه. تو نگاه اول چشمام میخ چشم‌های متورم و پر‌خونش، بعد زخم‌های روی صورتش می‌چرخه، دیدن لباس‌های پاره شده تو تنش من رو می‌ترسونه و ضربان قلبم بالا می‌ره.
روی د*ه*ان اونم چسب گذاشتن و نمی‌تونه، حرف بزنه؛ اما نگاهش داد می‌زنه که اذیتش کردن. اشک تو چشمام جمع می‌شه و پلکام رو با شرمندگی روی هم می‌زارم.
صدای جیغ خفه‌اش رو که می‌شنوم، چشمام رو سریع باز می‌کنم. خود لعنتیش کنار محیا ایستاده و دستاش رو شونه‌ی محیاست. ترس و نگرانی رو تو چشمای محیا می‌بینم. با خشم نگاهش می‌کنم، با دیدن نگاهم بلند می‌خنده و به یکی از آدماش اشاره می‌کنه و می‌گه
- باز کن دهنش رو ببینم؛ چی می‌خواد بگه.
آدمش میاد سمتم و بدون هیچ مکثی چسب رو از روی دهانم می‌کشه، پو*ست صورتم از شدت درد به گز گز می‌افته. صدای نحسش رو می‌شنوم.
- سام؟
سرم رو بالا میارم و نگاهش می‌کنم
- امروز نوبت بازی منه، قانون این بازی رو من تعیین می‌کنم، تو و این خانوم کوچولو هم (دستش رو روی شونه‌ی محیا فشار می‌ده و محیا از درد صدای ناله‌اش بلند می‌شه و اشک‌هاش می‌ریزن) طوری که من می‌گم، بازی می‌کنید. فقط... .
یکم مکث می‌کنه و با پوزخند نگاهم می‌کنه و می‌گه
- فقط یک حق انتخاب بهت می‌دم، دوست داری ببینی چه بلایی سر عشقت میارم یا فقط صداشو دوست داری بشنوی؟
با حرص دست و پای بسته به صندلیم رو تکون می‌دم و می‌گم
- حق نداری بهش دست بزنی. دستت رو بردار.
بلند می‌خنده، آدم‌هاش هم شروع می‌کنن به خندیدن، محیا با شدت بیشتری گریه می‌کنه، دیگه چسب هم نمی‌تونه جلوی نشنیدن صدای زجه‌هاش رو بگیره.
- ع*و*ضی! دستام رو باز کن تا بهت بگم چطوری باید بازی کنی، دخترت بخاطر من مُرده؟ بیا سراغ من، به محیا کاری نداشته باش.
صدای خنده‌شون قطع می‌شه. چند ثانیه‌ای خنثی بهم خیره نگاه می‌کنه و بعد شروع می‌کنه به دورم قدم زدن و همونطور هم حرف می‌زنه.
- معتاد شده بود، بخاطر توی بی‌لیاقت! چون ولش کرده بودی. شیشه می‌کشید. دیر فهمیدم، خیلی دیر! وقتی فهمیدم که مادرش رو یک انگل بزرگ تصور کرد و با چاقو‌ی آشپزخونه تیکه تیکه کرد. اون شب همین که در خونه رو باز کردم با جسد حلق‌آویزش از نرده‌ها رو‌به‌رو شدم.
چشمام از شنیدن حرفاش درشت می‌شه، لعنتی! این آدم با این اتفاقات دیگه عمرا بذاره از اینجا زنده بیرون بریم، نازنین خر، همیشه احمق بودی و دردسر ساز حتی الان که مردی!
- یک نامه پایین پا‌هاش افتاده بود. قبل از اینکه خودش رو بکشه، همه چیز رو برام نوشته بود. از تو، اعتیادش، از توهمش و کشتن مادرش، از پشیمونی و ترسش.
پشت سرم ایستاد و هر دو دستش رو روی شونه‌ام می‌زاره و می‌گه
- قسم خوردم، همون شب قسم خوردم که به اندازه خودم عذابت بدم، اینقدر که مرگ هم حتی نتونه نجاتت بده.
با اشاره‌ی دستش یکی از آدم‌هاش به سمت محیا میاد و تکیه‌گاه صندلیش رو می‌گیره و به عقب می‌کشه. محیا ترسیده و شروع می‌کنه به تکون خوردن و جیغ کشیدن.
-هی! چیکارش داری؟ ولش کن.
بدون توجه به تقلا و فریادهای من، محیا رو به سمت یک ت*خت خو*اب فلزی می‌کشن. حدس اینکه چه بلایی قراره سرش بیارن به حدی برام دیوونه کننده‌ست که مدام خودم رو تکون می‌دم تا دست و پام رو آزاد کنم و برم نجاتش بدم؛ اما فقط روی زمین پرت می‌شم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 43
محیا
یکی از اون مردا من رو عقب کشید و نزدیک یه تخت نگه‌ام داشت. بعد یکی دیگه به کمکش اومد و دستام رو باز کرد، خواستم فرار کنم که به سرعت دست‌هام رو گرفت و من رو روی تخت پرت کرد و قبل از اینکه به خودم بیام سریع دست‌هام رو به زنجیره‌های وصل شده به تاج تخت بستند.
صدای فریاد سامیار رو شنیدم و وقتی نگاهش کردم، دیدم روی زمین افتاده و نگاهش به منه. وقتی پاهام رو هم تو دستاشون می‌گیرن، از ترس اینکه چه بلایی قراره سرم بیارن، با تمام توانم با جیغ سامیار رو صداش می‌کنم.
ترسم براشون جالبه، صدای خنده‌هاشون من رو بیشتر می‌ترسونه و تقلای من رو بیشتر می‌کنه؛ اما دست‌هام بسته‌ست و کاری ازم برنمیاد.
یکی‌شون خودش رو کنارم روی تخت پرت می‌کنه و فکم رو تو دستاش می‌گیره و با ل*ذت نگاهم می‌کنه، حالت تهوع به سراغم میاد. حرکت دستش روی تنم برام عذاب آوره.
دومی پاهام رو که می‌بنده، اونم به سراغم میاد. از سنگینی وزنشون نفسم بالا نمیاد و از فشار عصبی‌ای که دارم تحمل می‌کنم، حس می‌کنم تپش قلبم داره کند و کندتر می‌شه.
دست داغشون پو*ست تنم رو می‌سوزونه، از ته دلم آرزوی مرگ می‌کنم و از خدا کمک می‌خوام، من نمی‌تونم همچین اتفاقی رو تحمل کنم. خسته و ناتوان دست از تقلا کردن برمی‌دارم، صدای خنده این لعنتی‌ها و فریاد‌های سامیار دارن ضعیف و ضعیف‌تر می‌شه، اشک داغی روی گونه‌ی می‌ریزه و چشمام می‌سوزه. دیدم به اطراف تار و تارتر می‌شه، نفسم حبس و پلک‌هام روی هم می‌افتن و وارد خلسه‌ای شیرین می‌شم.
***
سامیار
وقتی روی زمین می‌افتم، من رو بلند می‌کنن و پدر نازی رو‌به‌روم می‌شه و با ل*ذت به من نگاه می‌کنه و می‌گه
- چیه؟ نمی‌تونی تحمل کنی؟ هنوز که کاری نکردم. هرکاری که با دخترم کردی با این دختر می‌کنم.
- لعنتی دخترت این‌‌کاره بود، محیا پاکه. لعنتی بگو ولش کنن.
-لعنتی تویی، ک*ثافت دختر منم پاک بود، تو به لجن کشیدیش.
-نه، نه، نه! به هرچی که قبولش داری قسم نه. هر اتفاقی بین ما بود به خواست نازنین بود، نه من! اون قبل من معتاد شده بود، اصلا همین باعث جداییم ازش شد. از بس که احمق بود.
یقه‌ی لباسم تو مشتاش جمع می‌شه و می‌گه
-ببند دهنتو.
- بزار بره، ازت خواهش می‌کنم.
پوزخند می‌زنه و می‌گه
-به هیچ وجه.
سرم رو پایین می‌اندازم و دوباره با التماس نگاهش می‌کنم و می‌گم
-باشه من بد، همه چیز تقصیر من بود؛ ولی محیا رو ول کن. مگه نمی‌گی من اشتباه کردم؟ مگه دختر پاک تو رو من لجنش نکردم؟
چهره‌اش آروم‌تر شده و چشم‌هاش تو صورتم می‌چرخه.
-نکن، تو نکن، تو اشتباه من رو تکرار نکن! محیا پاکه، مثل من و امثال من نیست؛ اصلا برای همین عاشقش شدم.
نگاهی به محیا می‌کنم و با اشک‌های هجوم آورده به چشمام و با لحنی پر از اضطراب و خواهش می‌گم
- اون حقش نیست، تو کاری که من با دخترت کردم رو باهاش نکن. نکن، تو رو به همون نازی قسم نکن. محیا، محیا!
تکرار صداش با فریادی بلند بغضم رو می‌ترکونه. دستاش دور یقه‌ی لباسم شل می‌شه.
- رئیس؟
نگاه من و پدر نازی به مردی که صداش کرده بود، می‌چرخه.
- رئیس دختره بیهوش شد. نبضش هم خیلی آرومه.
با وحشت به محیا که روی تخت بی حرکت بود، نگاه می‌کنم و می‌گم
-محیا؟ محیا؟ ( با همه توانم فریاد می‌زنم) محیا؟
-ببرش تو اتاقش و دکتر خبر کن.
به پدر نازی نگاه می‌کنم و می‌گم
-نجاتش بده، فهمیدی؟ اتفاقی براش بیفته، زندتون نمی‌زارم، باید نجاتش بدی. محیا؟
یکی از آدماش محیا رو بلند می‌کنه و بیرون می‌بره
-دستام رو باز کن، منم باید بیام.
-ساکت باش... نترس لازمش دارم؛ پس زنده می‌مونه.
-تو ساکت باش، بازم کن، زود.
با پوزخند نگاهم می‌کنه و بدون توجه بهم، به یکی از آدماش اشاره می‌کنه و خودش از اتاق بیرون می‌ره و قبل از اینکه بازم اعتراض کنم، چسبی روی دهانم گذاشته می‌شه.
***
محیا
چشمام رو که باز می‌کنم، اولین چیزی که می‌بینم یک سقف سفیده، سرم رو می‌چرخونم و مردی رو می‌بینم که پشت به من و رو به پنجره ایستاده. به همه‌ جای اتاق نگاه می‌کنم، جز ما کسی اینجا نیست، چی شده؟ من کجام؟!
سعی می‌کنم، تکونی به خودم بدم؛ اما درد تو همه‌ جای تنم می‌پیچه و صدای نالم بلند می‌شه.
-بهوش اومدی؟
به صاحب صدا نگاه می‌کنم و با دیدن چهره‌اش تمام اتفاقات قبل از بیهوشی به یادم میان و با ترس تو خودم جمع می‌شم و بهش نگاه می‌کنم.
-دکتر گفت سکته کردی... فکر می‌کنم تو واقعا پاکی، مثل نازنینم.
نمی‌فهمم چی می‌گه و ماجرا چیه؛ اما هنوز بهش با ترس خیره‌ام و اونم به من نگاه می‌کنه.
-نمی‌تونم بیخیال بشم، نازی آرامش نداره. از تنت می‌گذرم؛ اما از خودت نه!
این رو می‌گه و از اتاق بیرون می‌ره. سکته کرده بودم؟! چشم‌هام رو می‌بندم، اون لحظه‌های عذاب آور میان پشت پلک‌هام و با ترس سریع چشم‌هام رو باز می‌کنم. ملافه رو دور خودم می‌پیچم. احساس سرما می‌کنم و تو خودم جمع می‌شم.
اولش آروم و بعد تند تند اشک می‌ریزم و صدای هق هق‌ام بلند می‌شه. اگه بیهوش نمی‌شدم، چه اتفاقی می‌افتاد؟ من کجا بودم الان؟ خداروشکر که منصرف شد وگرنه خودم رو می‌کشم. زیر ل*ب با گریه خدا رو شکر می‌کنم و بدون اینکه بفهمم به خواب می‌رم.
***
-محیا؟ صدامو می‌شنوی؟ محیا بیدار شو. (صدای سرفه کردن می‌شنوم) محیا؟
آروم چشمام رو باز می‌کنم، صورت خونی و پر زخمی رو جلوی صورتم می‌بینم و از ترس "هی" می‌گم و خودم رو عقب می‌کشم.
-نترس، منم سامیار.
آره، صدای سامیاره. به صورتش دقت می‌کنم، چقدر صورتش داغون شده!
-سامیار؟
-جانم؟ خوبی؟
-چه بلایی سرت آوردن؟
آروم لبخند می‌زنه و می‌گه
-هیچی، محیا؟
دستام رو روی صورتش می‌زارم و می‌گم
-جان؟
-باید فرار کنیم. این یارو تا ما رو نکشه، ولمون نمی‌کنه.
با ترس بهش نگاه می‌کنم و می‌گم
-آخه چطوری؟
به اطراف نگاهی می‌کنه و نزدیک‌تر میاد و زیر گوشم می‌گه
-قراره جا‌به‌جا بشیم و جای دیگه‌ای بریم. تو فقط هروقت که من بهت گفتم، بدون اینکه به پشت سرت نگاه کنی. بُدو، باشه؟
-باشه.
نگاهش تو نگاهم گره می‌خوره و آروم پیشونیم رو می‌ب*وسه و زیرلب با تکرار می‌گه
-منو ببخش، منو ببخش.
خودم رو بهش می‌چسبونم و اونم دستاش رو دورم حلقه می‌کنه و می‌گه
-حتی اگه به قیمت مردنم تموم بشه، نجاتت می‌دم.
دستم رو روی قلبش می‌زارم و می‌گم
-از مرگ نگو، باهم از اینجا می‌ریم.
چونه‌اش رو روی سرم می‌زاره و نفس عمیق می‌کشه، آروم صداش می‌کنم و می‌گم
-این یارو کیه؟ آدم محمودیه؟
یکم مکث می‌کنه و بعد شروع به تعریف کردن ماجرا می‌کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 44
کامیار

با سرعت همراه کامران به سمت آخرین آدرسی که از محمودی داشتم، می‌ریم. یک هتل رستوران، اینطور که مشخصه پاتوق بعضی از قرار‌هاش بوده. امیدوارم اینجا دیگه یه ردی ازش پیدا کنم.
خیلی عادی وارد بخش رستوران می‌شیم و یه میز رو برای نشستن انتخاب می‌کنیم. کامران منو رو برمی‌داره و آروم رو به من می‌گه
-یه نگاه بنداز ببین آدم آشنا نمی‌بینی؟
کاری که گفت رو می‌کنم و نا محسوس اطراف رو دید می‌زنم. هیچ کس برام آشنا نیست، کلافه دستمو از حرص مشت می‌کنم. صدای گارسون میاد.
-خوش اومدین، چی میل دارین؟
من سکوت می‌کنم و کامران می‌گه
-سفارش مخصوص چی دارین؟
گارسون یکم نگاهش می‌کنم و مشکوک می‌پرسه
-خوراک هشت‌پا، میگو، خاویار
کامران منو رو روی میز می‌زاره و با لبخند کوچیکی می‌گه
-برامون خاویار بیار
-به اسمه؟
-شماره دادم. رند!
گارسون نگاهی به هردوتانون می‌کنه و بدون هیچ حرفی به سمت آشپزخونه می‌ره. رو به کامران می‌گم
-الان چی شد؟
با پیروزی نگاهم می‌کنه و می‌گه
-خاویار جز رمزهای مخصوص ماست، برای ردوبدل اطلاعات ازش استفاده می‌کنیم. اگه تیرم به سنگ نخوره باشه، باید بریم دستامونو بشوریم.
نگاه کامران به جایی خیره می‌شه و منم به همون سمت نگاه می‌کنم. همون گارسون کنار سرویس بهداشتی ایستاده و بهمون اشاره می‌کنه. همراه کامران به اون سمت می‌ریم. وارد سرویس بهداشتی که می‌شیم، نگاهی بهمون می‌کنه و می‌گه
-از طرف کی اومدین؟
-پدربزرگ
لبخند می‌زنه و می‌گه
-چه اطلاعاتی می‌خوایین؟
-محمودی اینجاست؟ بوده؟ دقیق چه روز و چه ساعتی؟
سرشو میندازه پایین، یکم فکر می‌کنه و بعد از مکث کوتاهی می‌گه
-تو همین چند روزه اینجا بود، شاید 3روز پیش، همراه محافظش و یه مرد عجیب. می‌گم عجیب چون خیلی ظاهر بهم ریخته و مضطربی داشت؛ اما چشماش عصبانی بود.
-میتونی به يادش بیاری؟ چه شکلی بود؟
سرشو به معنای تایید تکون می‌ده و می‌گه
-چشم و موهاش مشکی، قد بلند و ورزیده و... آها یه خالکوبی عجیب رو گ*ردنش داشت که به نظرم N بود. فقط همینارو یادمه!
-میاد بازم؟
-محمودی؟ دنبالشی؟
-آره، می‌دونی کجاست؟
به سمت در میره و یه نگاهی به بیرون می‌کنه و دوباره داخل میاد و می‌گه
-هم خرج داره، هم زمان می‌بره.
اینبار من جواب میدم
-هر چقدر لازم باشه میدم، فقط سریع.
نگاهی بهم می‌کنه و می‌گه
-تو...؟
حتما بازم با سامیار اشتباهم گرفته، پوفی می‌کنم و قبل از اینکه حرفی بزنه، می‌گم
-برادرشم.
-دستم میندازی؟ با یه لنز شدی برادرش؟ خودتی، سامیاری.
کلافه با دستم موهامو مرتب می‌کنم و میخوام بهش بتوپم که کامران جای من جواب می‌ده
-برادرشه. دوقلوان.
یه نگاه به کامران و من می‌کنه و از جدی بودن کامران که مطمئن میشه، نگاهش روی من زوم می‌شه و با مشت آروم می‌زنه به بازوم و می‌گه
-ایول، عین هَمید! همون قد و هیکل، همون صورت ولی با چشمای قهوه‌ای... داداشت اينجا طرفدار زیاد داره. بهتره بیرون رفتی، تو دید نباشی.
از جیب داخلی لباسش یه کلاه کپ ساده بیرون میاره و سمت من می‌گیره و می‌گه
-100تا میشه.
یه کلاه کپ ساده، 100؟ مطمئنم برای پیدا کردن محمودی هم دندون‌گردی می‌کنه. بدون اینکه حرفی بزنم، یه تراول از جیبم بیرون میارم و بهش میدم و کلاهو می‌گیرم و روی سرم می‌زارم و همراه کامران می‌زنیم بیرون. تو ماشین که می‌شینیم، در حال حرکت بهش خیره می‌شم و می‌گم
-نگفته بودی که اینجا آشنا داری.
-فکر نمی‌کردم که جواب بده، شک داشتم.
سری تکون می‌دم و می‌گم
-کجا می‌ریم؟
-خونه‌ی تو. حس می‌کنم باید تو دید باشی، مطمئنا محمودی دنبال توام هست. بهتره ببینتت. شاید سراغت اومد و از تو خواست که بابک رو برای مبادله ببری.
نگاهمو به جاده می‌دوزم و می‌گم
-امیدوارم بهم زنگ بزنه، کارمون راحت‌تر میشه.
***
محیا
کنار سامیار و تکیه داده به دیوار نشستم و به تاریکی اتاق نگاه می‌کنم و فکر پیش خانوادمه که الان تو چه وضعیت و حالی هستند، حتما خیلی نگرانم شدند. بدتر از همه... مهرداد! برادرم که بهش شلیک کردند، اگه اتفاقی براش افتاده باشه؛ چی؟ چطوری خودمو ببخشم؟ همش تقصیر منه. آروم اشکامو پاک می‌کنم و بینی‌مو بالا می‌کشم، دست سامیار دورم حلقه می‌شه و می‌گه
-درد داری؟
-نه، داشتم به خانوادم فکر می‌کردم، مامانم، بابام، مهرداد...!
دستامو روی صورتم می‌زارم و گریه می‌کنم. صداشو کنار گوشم می‌شنوم
-خیلی زود برمی‌گردی پیششون. بهت قول میدم.
از حرف‌ها و قول‌هایی که میده حرصم می‌گیره، تو یه لحظه و بی ملاحظه اما آروم، همون طور که سرمو روی شونه‌اش می‌زارم، بدون اینکه نگاهش کنم، می‌گم
-تقصیر توئه!
مکث می‌کنه، حتی نفسش هم تو س*ی*نه حبس میشه، دستشو نوازش‌وار روی شونه‌ام می‌کشه و آروم فشارش میده و می‌گه
-آره، حق با توئه.
-نباید اینقدر دختر باز می‌شدی... و بعدشم عاشق من!
سرش رو روی سرم می‌زاره. صدای نفس عميقش رو می‌شنوم، انگار داره موهام رو بو می‌کشه. با صدای گرفته‌ای می‌گه
-کاش هیچ وقت سمتت نمی‌اومدم و سعی نمی‌کردم که داشته باشمت، کاش فقط از دور عاشقت می‌موندم، کاش یه غریبه باقی می‌موندم؛ اما محیا هر طور که شده، نجاتت میدم.
کلافه ازش فاصله می‌گیرم و با صدای بلند می‌گم
-چطوری؟ (به دست‌هاش اشاره می‌کنم) با همین دستای زنجیر شده‌ات؟ ما حتی نمی‌دونیم که کجا هستیم. با گندی که تو زدی این یارو ولمون نمی‌کنه، البته با تو کاری نداره (بغض می‌کنم) مطمئنا می‌خواد منو آزار بده، شایدم بکشه.
دستمو می‌گیره و منو به سمت خودش می‌کشه و آروم کنارگوشم زمزمه می‌کنه
-اینجا مجتمع خودمه، نمی‌دونم کدوم طبقه ولی مطمئنم جابه‌جامون می‌کنن، اون وقته که اگه شده سپر گلوله‌هاشون بشم، میشم و تو رو فراری میدم.
-تو مجتمع خودت؟
-آره، از پنجره دیدم. وقتی منو برده بودن به یه اتاق که با وسایل دخترش چیده شده بود و یه اتاق معمولی بود و پنجره داشت. من مطمئنم که ما رو نمی‌تونن اینجا نگه دارن و باید جابه‌جامون کنن. اون وقت باید بری.
يا بغض و اشک‌هایی که راه خودشون رو به صورتم پیدا کرده بودن، بهش نگاه می‌کنم و میگم
-راست میگی؟ مطمئنی؟
-آره، آره عزیزم!
صورتمو تو دستاش می‌گیره و پشت پلک‌های خیسم رو می‌ب*وسه و می‌گه
-عاشق چشماتم، رنگ شکلات. دیگه گریه نکن، نجاتت میدم، هرطور شده؛ حتی اگه بمیرم!
دستامو دورش حلقه می‌کنم و با هق‌هق میگم
-ما باهم می‌ریم. من می‌ترسم. از مرگ نگو، من می‌ترسم.
کمرمو نوازش می‌کنه و منو بیشتر به خودش می‌چسبونه و می‌گه
-آروم باش، من کنارتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 45
سامیار

تو گوشم یه صدای سوت آزاردهنده پیچیده و سرم گیج میره؛ اما نمی‌تونم هیچ حرکتی بکنم، حتی نمی‌تونم لای پلکام رو باز کنم. با دستام سرمو می‌گیرم و ناله می‌کنم که صدای نچ نچ کردن کسی رو می‌شنوم و بعد... .
-چیه؟ سرگیجه داری؟ خب نباید زیاد مصرف می‌کردی پسر!
با خودم میگم، مصرف؟! مصرف چی؟ به سختی یکم لای پلکامو باز می‌کنم و نور اتاق بلافاصله چشمامو می‌زنه و می‌بندمش. آه لعنتی!
دستمو اطرافم روی زمین می‌کشم؛ اما دستام به چیزی برخورد نمی‌کنه، قلبم منقبض میشه از ترس و با وحشت محیا رو صدا می‌کنم، بلافاصله صدای خنده‌ی همون مرد میاد، صداها برام کم کم دارن واضح میشن. سعی می‌کنم که چشمامو باز کنم.
-هوم؟ نگرانش شدی؟ جاش خوبه ( با ل*ذت حرفاشو می‌کشه) خیلی خوب!
دوباره می‌خنده و اینبار دیگه می‌شناسمش و همین باعث ترس و تعجبم میشه، محمودی؟! اون اینجا چیکار می‌کنه؟ یعنی همه چیز زیر سر اونه؟ از لای پلکام آروم به اطرافم خیره میشم و می‌بینمش که روی صندلی نشسته و به من که روی زمین نیم‌خیز شدم، با لبخند خیره شده.
-دنبالشی؟ نگرد، اینجا نیست.
سرشو برمی‌گردونه عقب و به مردی که پشت سرشه اشاره می‌کنه و اون مرد از این اتاق منحوس که برای اولین بار رنگ نور رو به خودش دیده، خارج میشه.
محمودی به سمت من خم میشه و دستاشو روی زانوهاش می‌زاره و میگه
-وقت تلافی رسیده، سام! تلافی 2تا پدر که از تو به شدت متنفرن.
در اتاق به شدت باز میشه و صداي بلند فریاد و جیغ‌های خفه شده به گوشم می‌رسه و منو می‌ترسونه، بدجورم می‌ترسم، قلبم داره تو دهنم میزنه. صدای محیاست!
-لعنتی اینجا چه خبره؟
-صداش آزارت میده؟ دوست داری نجاتش بدی، نه؟
-ولش کن، اون گناهی نداره. (با خشم و عصبانیت فریاد می‌زنم) اون گناهی نداره.
محمودی با عصبانیت از روی صندلی بلند میشه، طوری که صندلیش به عقب پرت میشه و گردنمو تو دستش می‌گیره و بلند بلند حرف می‌زنه
-نه، اون گناه کاره، می‌دونی گناهش چیه؟ هوم؟ گناهش اینه که تو عاشقشی.
اون می‌خنده و من حس می‌کنم که دارم می‌میرم! آروم و با التماس میگم
-بگو ولش کنن.
-چی؟ بازم دستور؟ درست مثل پدرتی، حتی چشمای اونم به ارث بردی. حیف این چهره‌ست که این چشمای لعنتی به گند کشیدتش. حیف، حیف از مادرت!
با تعجب نگاهش می‌کنم، مادرم؟
-تا حالا پدرت نگفته بهتون که مادرت، خواهر من بوده؟
آب دهانم رو قورت میدم و میگم
-اين مضخرفات چیه میگی؟
پوزخند می‌زنه و ولم می‌کنه و بلند میشه، چند قدمی ازم دور میشه و میگه
-حالا مونده تا مضخرف بشنوی، اسی؟ بیارش.
***
محیا
تو یک دشت پر از شقایق آروم آروم قدم می‌زدم و از عطر دلچسب و نسیم خنکش ل*ذت می‌بردم، با دیدن درختی با شاخه‌های خمیده و برگ‌های زرد رنگش جذف زیباییش شدم و به سمتش دویدم.
با رسیدن بهش دستم رو روی تنه‌اش گذاشتم و دورش چرخیدم که یک دفعه یه مار کبری خیلی بزرگ رو روبه‌روی خودم دیدم، نگاه خیره و ترسناکش منو می‌ترسوند.
در یک لحظه تصمیم به فرار گرفتم اما به محض اینکه یک قدم عقب گذاشتم، مار به سمتم حمله کرده و دهانش رو باز کرد و همین که منو بلعید، با خیس شدن تنم با آب یخ، نفس نفس زنان چشم باز کردم.
از اینکه خواب دیده بودم خوشحال بودم ولی با دیدن 3 مرد که با لبخند به من خیره بودن و من در مرکز یک اتاق به یک صندلی طناب پیچ شده بودم، به شدت ترسیدم.
هر چقدر به اطراف نگاه کردم، نه این اتاق اتاق قبلی بود و نه سامیار اینجا کنارم بود، بیشتر ترسیدم و از تنم لرز کوچکی رد شد و آب دهانم رو با صدا قورت دادم و نگاهم با ترس به اون 3 مرد بود که حالا شروع به قدم زدن به دور من کرده بودند.
یک دفعه صندلی به عقب خم شد و من صورت یکی از اون مرد‌ها رو بالای سرم دیدم که با لبخند نگاهم می‌کرد، حس خوبی نداشتم و خطر بیخ گوشم حس می‌کردم، نکنه بازم قصد...؟ اما اون مرد که گفته بود کاریم نداره، خدای من نه! به سرعت اشک تو چشمام حلقه زد و با التماس نگاهش کردم.
یک دفعه صندلی رو ول کرد و من محکم به زمین خورده و از درد جیغ کشیدم و صداي خنده‌ی اون 3 نفر بلند شد، گريه می‌کردم و خودم رو تکون می‌دادم تا از شر طناب‌ها خلاص بشم اما قبل از اینکه موفق بشم از موهام گرفتن و بلندم کردن و باز هم صدای فریاد از روی درد ریشه‌ی موهام که تو مشت اون مرد و بود می‌کشید، بلند شد.
طناب رو باز کردند و بلافاصله یه سیلی خیلی محکم به سمت راست صورتم زدند و من روی زمین پرت شدم و همین که سرم رو بلند کردم، متوجه شدم که از کنار ل*ب و داخل دهانم خون روی زمین ریخته. همین که تفش کردم بیرون دستی روی گردنم نشست و بلندم کرد.
استخوان گردنم بین انگشت‌های قدرتمند اون مرد اسیر بود و از دردش هیچ کاری جز جیغ کشیدن نتونستم انجام بدم، همین که قد راست کردم، به طرف دیگر صورتم سیلی زدند و من این بار محکم به دیوار خوردم و اونقدر برخورد بدی بود که بلافاصله روی پیشونیم زخم شد و شروع به خون‌ریزی کرد.
-بیارینش.
نمی‌دونم کی بود که این دستور رو داد ولی باعث شد دست از زدنم بردارن و یکیشون که هیکل درشت‌تری داشت بازوم رو گرفت و منو از اتاق بیرون برد، وارد یه راهرو شدیم و بعد به اتاقی که قبلا با سامیار اونجا بودیم، رفتیم.
همین که وارد میشم... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 46
محیا

همین که وارد میشم، سامیار رو می‌بینم که روی زمین افتاده و قبل از هر عکس العملی منم کنارش پرت میشم، صدای آخم که بلند میشه، دست‌های سامیار دورم حلقه شد و صداش تو گوشم پيچيد.
-محیا؟ خوبی؟ ببخش، منو ببخش.
صدای خندون مردی رو می‌شنوم که میگه
-چی داری تو گوشش میگی؟
سامیار در جواب مرد میگه
-بذار بره، هر چی که هست رو با من تصفیه کن.
سرم رو بلند می‌کنم و هم‌زمان صدای خنده‌ی اون مرد رو می‌شنوم، خیره به من میگه
-نه، اگه این کوچولو تقاص بده، بیشتر بهم می‌چسبه.
سامیار با حرص میگه
-محمودی!
محمودی؟! این مرد محمودیه؟ وای خدا کمکمون کن، اون مردک دیوانه کم بود، حالا اینم اضافه شد، من هرگز نمی‌تونم جون سالم به در ببرم.
-حوصله‌ی حرفای تکراریتو ندارم، تو آزادی محیا رو می‌خوای و منم نمیدم، تمام.
اینو گفت و به مردهای پشت سرش اشاره کرد و هر 4نفر به سمت ما اومدن، 2نفر من و 2 نفر دیگه هم سامیار رو محکم نگه داشتن و ما رو از هم جدا کردن.
محمودی نگاهش رو به من می‌دوزه و میگه
-خب، از کجا شروع کنیم شریک؟
به پدر نازنین نگاه می‌کنم، طوری بهم با نفرت خیره شده که مطمئنم چیز خوبی نمیگه و همین هم شد
-شوک الکتریکی چطوره؟
خون تو رگ‌هایم یخ می‌بنده، محمودی بلند می‌خنده و با سر حرفش رو تایید می‌کنه و صداي فریاد "نه" گفتن سامیار بلند ‌میشه، محمودی با عصبانیت نگاهش می‌کنه و میگه
-دهنشو ببندین.
سامیار رو هرطور شده عقب‌تر می‌کشن و روی دهانش چسب می‌زنن، با صدای کشیده شدن چیزی نگاهم به ورودی اتاق جلب میشه، یه وان حمام و یه دستگاه با چندیدن سیم که بهش وصل بودن. از ترس به خودم می‌لرزم و میگم
-نه، می‌خواین چیکار کنین؟ (خودمو تکون میدم و فریاد می‌زنم) ولم کنین، ولم کنین.
اما تلاش‌های من بی‌فایده‌ست و اونا به راحتی منو به سمت اون وان می‌کشن و کنارش نگه می‌دارن. محمودی کنارم می‌ایستاد و میگه
-نترس، خیلی درد نداره (فکم رو تو دستاش می‌گیره) میگم بچه‌ها با ولتاژ پایین‌تر شروع کنن تا عادت کنی، حالا حالاها باهات کار دارم.
وان حمام پر از آب میشه و منو به‌ زور داخلش می‌خوابونند، یکی دست و شانه‌ام رو گرفته و داخل وان نگه داشته و یه نفر دیگه پاهام رو به کف وان چسبونده. از ترس مدام در حال تکون خوردنم تا یه جوری از دستشون خلاص بشم.
صدای جرقه‌ای رو سمت چپم می‌شنوم و با ترس به اون سمت نگاه می‌کنم، همون دستگاه پر از سیم رو کنارم می‌بینم و جیغ می‌کشم و سامیار رو صدا می‌کنم. قبل از اینکه اون مرد به سمتم بیاد، محمودی دستور توقفش رو میده و برای جواب دادن به زنگش از اتاق خارج میشه.
پدر نازنین به سمت ما میاد و میگه
-چرا شروع نمی‌کنین؟
-بايد رئیس باشه.
-تو شروع کن، اونم میاد.
-من از تو دستور نمی‌گیرم.
پدر نازنین با عصبانیت نگاهش می‌کنه و به سمت من میاد و سرم رو به درون آب داخل وان هل میده، اینقدر یهویی انجامش میده که فرصت نفس گرفتن هم نداشتم و زیر آب مدام دست و پا می‌زنم. دستی منو بالا می‌کشه و صداي بلند فریاد سامیار که صدام می‌کنه، بین نفس نفس زدن‌های تندم گم میشه.
مردی که بالای سرم ایستاده رو به پدر نازنین میگه
-چیکار داری می‌کنی دیوونه؟ می‌خوای بکشیش؟
-پس شروع کن؛ وگرنه به روش خودم شکنجه‌اش میدم.
مرد هیکلش رو صاف می‌کنه و با خونسردی به عقب هلش میده و ازم دورش می‌کنه و میگه
-تو اینجا دستور نمیدی، دهنتو ببند تا خودم ترتیبشو ندادم.
پدر نازنین خواست حرفی بزنه که همون موقع محمودی وارد میشه و با عصبانیت میگه
-جمع کنید بریم.
پدر نازنین با عصبانیت به سمتش میره و میگه
-کجا؟ می‌خوای منو بپیچونی؟ قرار ما این نبود.
-قرار ما سرجاشه (رو به زير دستاش فریاد می‌زنه) کاری که گفتمو بکنین.
از اتاق بیرون میره و پدر نازنین هم دنبالش، منو از آب بیرون می‌کشن و روی زمین پرت می‌کنن، تو خودم جمع میشم و با ترس بهشون خیره میشم.
سامیار رو ول می‌کنن و به سرعت سمت من میاد و بغلم می‌کنه و همین که آروم میشم، آروم زمزمه می‌کنه
-محیا الان وقتشه، حواستون جمع کن که سریع باید فرار کنی.
با صدایی لرزان و لرزش چونه‌ام میگم
-چطوری؟ من می‌ترسم.
-نترس، فقط باید بدویی، بدون اینکه به عقب برگردی. باشه؟
سرم رو در تایید حرفش تکون میدم. سمت ما میان و دهنمون رو می‌بندن، روی سرمون یه کیسه می‌کشن و دستامون رو هم به عقب می‌بندن.
از حرف‌هاشون متوجه میشم که به سمت پارکینگ داریم می‌ریم، از پله‌ها که تو دید دوربین نباشیم و می‌دونم که راه زیادی تا پارکینگ داریم. یعنی کی می‌تونم فرار کنم؟
آروم با طناب بسته شده دور مچم بازی می‌کنم، خیلی محکم نیست و مطمئنا می‌تونم دستای کوچیکم رو ازش بیرون بیارم. فقط این کیسه‌ی لعنتی روی صورتم دست و پا گیره. هیچ چیزی نمی‌بینم.
صدای بلند یه خانوم که بچه‌اش رو صدا می‌کنه رو می‌شنوم، انگار تو راه پله‌ها دنبالشه و همین باعث میشه ما بایستیم. همین که اون خانوم میره و در راه پله‌ی طبقه‌ی خودش رو می‌بنده، دوباره شروع به حرکت می‌کنیم.
وارد پارکینگ که می‌شیم، صدای یکی از مرد‌ها رو می‌شنوم که میگه
-یه خانواده اینجان رئیس.
بلافاصله ما رو روی زمین می‌نشونن تا دیده نشیم. تو یه لحظه تصمیم می‌گیرم که سرم رو خم کنم تا شاید کیسه از روی سرم بیافته، یکمم سرم رو تکون میدم و چون موهام آزاد بود، حجم موهام کیسه رو به پایین هل میده و موهام روی صورتم می‌ریزه.
سرم رو تکون میدم و موهام رو کنار می‌زنم، همشون رو می‌بینم که سرپا کنار ما ایستادن و متوجه من نشدن. به سامیار نگاه می‌کنم که سرش پایینه، با بازوم کیسه‌ی روی سرش رو حرکت میدم و اونم تا متوجه‌ی تلاشم میشه، سرش رو تکون میده و خم می‌کنه و بالاخره کیسه‌ی روی سر اونم می‌افته.
اول به من نگاه می‌کنه و بعد به اطراف خیره میشه، به آسانسور که می‌رسه با ابروهاش رو به من به سمتش اشاره می‌کنه و منم سرم رو به معنی فهمیدن تکون میدم. حالا چطوری برم؟
لباس‌های خیسم و استرس از نقشه‌ای که داریم باعث میشه کمی بلرزم و همین که نگاه نگران سامیار روی من قرار می‌گیره، یکی از اون مرد‌ها برمی‌گرده و با تعجب به ما خیره میشه، همین که دهنش رو باز می‌کنه تا به بقیه اطلاع بده که ما کیسه‌ها رو از روی سرمون برداشتیم، من و سامیار بلند می‌شیم و شروع به دویدن می‌کنیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,768
لایک‌ها
16,278
امتیازها
163
سن
24
محل سکونت
Mystic Falls
کیف پول من
674
Points
0
پارت 47
محیا

صدای فریاد " بگیرینشون" رو می‌شنوم و هر چقدر زور دارم جمع می‌کنم و می‌دوم، شنیدن صدای پاهاشون استرسم رو زیاد می‌کنه. نزدیک آسانسور که میشم با صدای شلیک و فریادی از روی درد می‌ایستم، وای! سامیار؟
برمی‌گردم و می‌بینمش که روی زمین افتاده، نگران به سمتش قدم برمی‌دارم که سرم داد می‌زنه و ازم می‌خواد برگردم و برم، نگاهم به آدم‌های محمودی می‌افته که به سرعت دارن نزدیک میشن، دیگه نمی‌خوام گیرشون بیافتم، با فریاد بعدی سامیار سریع برمی‌گردم و با همه‌ی توان می‌دوم.
پشت یک ستون بزرگ نزدیک آسانسور پناه می‌گیرم و از ترس و نگرانی برای سامیار گریه‌ام می‌گیره. آروم از گوشه‌‌ی ستون به عقب نگاه می‌کنم تا یه سروگوشی به آب بدم ولی با یکی از اون آدما چشم تو چشم میشم و کپ می‌کنم.
همین‌طوری که با ترس بهش خیره شدم، آروم آروم به عقب قدم برمی‌دارم. آب دهانم رو با صدا قدرت میدم و قبل از اینکه دوباره پا به فرار بذارم به کسی برخورد می‌کنم و بکی دیگه از اون آدم‌ها رو پشت سرم می‌بینم، قبل از اینکه جیغ بکشم و کمک بخوام، جلوی دهانم رو می‌گیره و بعد فرو رفتن سرنگی رو تو گردنم حس می‌کنم. نه! دارن بیهوشم می‌کنن. تقلا می‌کنم تا خودم رو از دستشون خلاص کنم اما بدنم بی‌حس میشه و پلک‌هام روی هم می‌افته.
***
کامیار
فکرم درگیر بود، گاهی به سامیار و محیا، گاهی به بابا، گاهی به اینکه قراره چه اتفاقی بیافته، فکر می‌کردم و با چشم‌های بسته روی مبل لم دادم که صدای گوشی کامران رو می‌شنوم. کامران مشغول درست کردن قهوه تو آشپزخونه‌ست و بلند میگه
-ببین شماررو، کیه؟
صاف می‌شینم و به گوشیش که روی میزه نگاه می‌کنم و میگم
-نوشته "شاه محمد"
تا می‌شنوه سریع به سمتم میاد و گوشی رو از روی میز برمی‌داره و همین‌طور که تماسش رو وصل می‌کنه، وارد اتاقم میشه. حس می‌کنم یه خبر خوب تو راهه!
همین که کامران بیرون میاد، ازم می‌خواد که بلند بشم و بریم. منم اطاعت می‌کنم و سریع از خونه بیرون می‌زنیم.
-کامیار با تمام سرعتت برو سمت خونه‌ی سامیار.
-سامیار؟ چه خبر شده؟
-مطمئن نیستم ولی فکر کنم، پیداشون کردیم.
-چطوری؟
-وردست نگهبان مجتمع سامیار رو نشونده بودم پشت دوربین‌ها و ازش خواسته بودم که هر حرکت مشکوکی رو بهم گزارش بده. الان زنگ زد و گفت که چندتا آدم مشکوک تو پارکینگ هستن.
امیدی تو دلم به وجود میاد و تا جایی که میشه تند می‌رونم. مطمئنم که پیداشون می‌کنیم یا حداقل یه ردی ازشون پیدا میشه. شاید اون آدما رفتن تو خونه‌ی سامیار که چیزی رو بردارن و اینجوری بهشون برسیم،شایدم... .
تا برسیم کلی فکر و نظریه‌های مختلف تو ذهنم ساختم، همین که وارد پارکینگ می‌شیم، پسر جوون و افغانی تبار رو درحال دویدن، می‌بینم و کامران به محض دیدنش بلند صداش می‌کنه "شاه محمد" و اون پسر فورا به سمت ما میاد و با نفس نفس شروع می‌کنه به با لهجه حرف زدن.
-دیر اومدین آقا، 2تا ماشین بودن. اولی که 10دقیقه پیش رفته بود و دومی هم قبل اومدن شما رفت.
کامران پوفی می‌کنه و می‌پرسه
-از کدوم سمت رفتن؟ ماشین چی بود؟
-(به سمت راست اشاره کرد) از این طرف، نمی‌دونم ولی خیلی باحال و بزرگ و سیاه بود.
بدون معطلی دنده عقب می‌گیرم و وارد خیابون میشم.
-احتمالا باید دنبال یه شاسی بلند باشیم.
سرم رو در تایید حرفش تکون میدم و هردو به اطراف نگاه می‌کنیم اما هرچی بیشتر می‌گردیم، بیشتر ناامید می‌شیم. در نهایت تصمیم می‌گیریم به مجتمع برگردیم و از شاه محمد فیلم دوربین‌ها رو می‌گیریم و باهم به اداره می‌ریم، باید بررسی‌شون کنیم.
***
از اتاق بیرون می‌زنم و روی نیمکت کنار در می‌شینم، فیلمی که دیده بودم، مدام جلوی چشمام تکرار میشه و حالم بیشتر گرفته میشه. سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه میدم و چشم‌هامو می‌بندم.
دستی روی شونه‌ام می‌شینه و میگه
-خوبی؟
ساکت می‌مونم و متوجه میشم که کامران کنارم می‌شینه و اینبار دستشو روی پام می‌زاره و میگه
-خودتو نباز.
به جلو خم میشم و دستام رو روی زانوهام میزارم و سرم رو بین دستام می‌گیرم و آروم میگم
-هیچ ردی از خودشون به‌جا نذاشتن، تمام این مدت جلوی چشممون بودن و ما ندیدیم، الانم که یه صدای گلوله شنیده شده و یه سری فیلم‌های حذف شده. اینا چیزی نیستن که باعث آرامشم بشن.
قبل از اینکه حرف دیگه‌ای بینمون ردوبدل بشه، گوشیم زنگ می‌خوره. مهرداد!
-الو؟
-کامیار؟ کجایی؟
صدای نگرانش منم نگران می‌کنه و بی‌قرار از رو نیمکت بلند میشم و میگم
-چیه؟ چی شده؟
-همین الان زنگ زدن محل کار بابام. باید بیای، اوضاع خیلی بهم ریخته‌ست. با اون دوست پلیست بیا.
نگاهم رو به کامران می‌دوزم و میگم
-دارم میام.
تماس که قطع میشه، کامران نزدیک‌تر میاد و میگه
-چیزی شده؟
-مهرداد بود، انگاری زنگ زدن بهشون، باید بریم.
همین‌طور که داریم به سمت خروجی‌ها می‌ریم، ازم می‌پرسه
-به مهرداد زنگ زدن؟
-نه، محل کار پدرش.
-لعنتی، دقیقا جایی که کنترلش نمی‌کردیم.
فکم رو از حرص اینکه دستم خالیه و نمی‌تونم کاری انجام بدم روی هم فشار میدم و قدم‌ها رو تندتر می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا