• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان شلیکی غریبانه | Tessᴀ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع MAHDIS
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 73
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:

  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,737
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
718
Points
0
پارت 29
کامیار

الناز کنار من نشسته و با دقت به همه چیز نگاه می‌کنه. آروم روی دستش می‌زنم تا متوجه من بشه، برمی‌گرده و نگاهم می‌کنه
-نمی‌خوای بری تو خونه؟
-نه، خانوم‌ها هم قراره بیان پایین و جمع خانوادگی بشه، دیگه کجا برم؟
-چرا نگفتی دعوت شدی؟
با لبخند شیطونی می‌گه
-نقشه‌هات رو خ*را*ب کردم؟
می‌خندم و دستم روی شونه‌اش حلقه می‌کنم و می‌گم
-کدوم نقشه اون وقت؟
-منو دیگه نمی‌تونی جای دوست دخترت جا بزنی.
-الانم نمی‌تونم؟
-نه، می‌خوای مامانم رو به جون خودت بندازی؟ اون از خداشه‌ها کامیار!
می‌خندم و می‌گم
-باشه، باشه.
اونم شروع می‌کنه به خندیدن و از خودش پذیرایی می‌کنه، چند دقیقه بعد خانوم‌ها هم به جمع اضافه شدن و جمع کامل خانوادگی بود.
نگاهم مدام به سمت محیا که با خجالت کنار سامیار نشسته، کشیده می‌شه. فکر می‌کنم الناز متوجه بهم ریختنم شد که دستاش رو دور بازوم حلقه می‌کنه و آروم صدام می‌کنه.
-کامیار، نگران نباش.
سری تکون می‌دم و سعی می‌کنم کمتر به اونا خیره بشم.
***
1 هفته بعد
محیا

دارم آماده می‌شم تا با سامیار برم بیرون، دیشب خیلی اصرار داشت امروز رو کنار هم باشیم. با اینکه امشب به خونه دایی همراه مامان اینا دعوت شدم؛ اما بخاطر سامیار قرار شد نرم و شب رو هم پیشش باشم. خودش زنگ زد خونه و از مامانم اجازه گرفت، خیلی ز*ب*ون چرب و نرمی داره.
نمی‌دونم کجا می‌خواد منو ببره برای همین یه تیپ اسپرت می‌زنم و بعد از اینکه رو گوشیم تک می‌اندازه، پایین می‌رم.
مامان که متوجه اومدن سامیار می‌شه بامن تا جلوی در میاد تا دامادش رو ببینه، خوش‌وبش‌هاشون که تموم می‌شه با مامان خداحافظی می‌کنیم و راه می‌افتیم.
-زندگی من چطوره؟
از گوشه چشم نگاهش می‌کنم و می‌گم
-خوبم، تو چطوری؟
-حالم رو که می‌پرسی عالی می‌شم.
از زبونی که برام می‌ریزه، خنده‌ام می‌گیره؛ اما با یک لبخند جمعش می‌کنم.
-خوشحالم که قبول کردی بیای، برات سورپرایز دارم محیا.
با کنجکاوی نگاهش می‌کنم و می‌گم
-کجا داریم می‌ریم؟
-الان خودت می‌بینی عزیزم.
نیم ساعت بعد جلوی یک کافه نگه داشت، سورپرایزش اینه؟ کافه؟! سعی می‌کنم خونسرد باشم تا متوجه ناراحتیم نشه. آخه کجای این حرکت جالبه؟!
باهم وارد می‌شیم. آه، چقدر شلوغه! حتی اینجا رو برای مدتی که من و اون اینجاییم مثل تو فیلم‌ها اجاره نکرده که خالی باشه، پوف! خسیس ِ بدبخت!
سامیار سرش رو برای پسری که پشت پیشخوان دریافت سفارش نشسته، تکون می‌ده. دستم رو می‌گیره و باهم به طبقه بالا می‌ریم.
رو پله‌ها یهو به طرفم برمی‌گرده و می‌گه
-چشماتو ببند.
اول با تعجب نگاهش می‌کنم؛ اما لبخندش رو که می‌بینم، چشم‌هام رو می‌بندم و با کمکش پله‌ها رو طی می‌کنم.
-می‌تونی چشماتو باز کنی.
به محض باز کردن چشمام، اول با تعجب و بعد با خوشحالی به روبه‌روم خیره می‌شم. کل طبقه بالا با گل، ربان، حریر و بادکنک‌های یاسی رنگ تزیین شده. یه میز و یه کیک شکلاتی به شکل گل و تابلوی یکی از عکس‌هایی که روز نامزدی گرفته بودیم.
صداش رو دقیقا کنار گوشم می‌شنوم... .
-هفته پیش، دقیقا تو همچین روزی، تو همین ساعتا. تو، مال من شدی.
قلبم از خوشی تند می‌تپه و گرمای دلپذیری سراسرش رو پُر می‌کنه.
به سمت سامیار برمی‌گردم و می‌گم
-ممنونم، خیلی عالیه؛ اصلا توقعش رو نداشتم.
دستش رو دور شونه‌ام حلقه می‌کنه و با هم به سمت اون میز می‌ریم. شمع‌ها رو با هم فوت می‌کنیم. انگشتش رو تو کیک می‌زنه و سمت د*ه*ان من میاره؛ اما با باز کردن دهانم، با خنده کیک روی انگشتش رو خودش می‌خوره. منم می‌خندم و مثل خودش از کیک می‌چِشَم. اوم، عالیه!
از زیر میز یه جعبه یاسی رنگ بیرون میاره. با لبخند می‌گم
-همه چیز یاسی؟
-هوم، رنگی که دوست داری.
از توجه‌اش به خودم ل*ذت می‌برم و به اون که مشغول باز کردن جعبه‌ست، خیره می‌شم.
-امیدوارم خوشت بیاد.
با گفتن این جمله، شی درون جعبه رو بیرون میاره. وای خدا، یک ویولن!
دستام رو جلو دهنم می‌گیرم که صدای جیغم بلند نشه، با جیغ صداش می‌کنم. از اون لبخند‌های خاصش می‌زنه و می‌گه
-چطوره؟
نمی تونم دیگه خودم رو کنترل کنم، فورا بغلش می‌کنم و کنار گوشش با خوشحالی می‌گم
-عالیه. خیلی خیلی دوسش دارم، سامیار!
دستاش دورم حلقه می‌شن و چند دقیقه‌ای تو آغوشش می‌مونم؛ اما با بلند شدن صدای آهنگ و صدای قدم‌هایی روی پله‌ها از هم جدا می‌شیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,737
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
718
Points
0
پارت 30
محیا
-امیدوارم خوشت بیاد.
با گفتن این جمله، شی درون جعبه رو بیرون میاره. وای خدا، یک ویولن!
دستام رو جلو دهنم می‌گیرم که صدای جیغم بلند نشه، با جیغ صداش می‌کنم. از اون لبخند‌های خاصش می‌زنه و می‌گه
-چطوره؟
نمی تونم دیگه خودم رو کنترل کنم، فورا بغلش می‌کنم و کنار گوشش با خوشحالی می‌گم
-عالیه. خیلی خیلی دوسش دارم، سامیار!
دستاش دورم حلقه می‌شن و چند دقیقه‌ای تو آغوشش می‌مونم؛ اما با بلند شدن صدای آهنگ و صدای قدم‌هایی روی پله‌ها از هم جدا می‌شیم.
دستم رو محکم تو دستش می‌گیره و باهم به جمعیت حدودا 20 نفره‌ای که به صورت زوج‌زوج دارن بالا میان، نگاه می‌کنیم.
دست خانوما یک شاخه گله که اون رو به من می‌دن و بعد یک گوشه‌ای می‌ایستن. گل دادن به من که تموم می‌شه بلافاصله آهنگ عوض می‌شه و به آهنگی که مناسب ر*ق*ص تانکو هست، تغییر پیدا می‌کنه.
زوج ها روبه‌روی هم می‌مونن و شروع می‌کنن به آروم آروم تکون خوردن... همون لحظه دستای سامیار دور کمرم حلقه می‌شه و من رو وادار می‌کنه که هماهنگ با اون خودم رو تکون بدم.
پیشونیش رو به پیشونیم تکیه می‌ده و همراه خواننده زمزمه می‌کنه. دستم رو بلند می‌کنه و بعد از چرخیدنم، محکم منو در آ*غ*و*ش می‌گیره.
آهنگ که تموم شد؛ همگی دست می‌زنیم، زوج‌هایی که ظاهرا مشتری‌های کافه بودن، بعد از تبریک گفتن به ما تنهامون می‌زارن و به طبقه پایین برمی‌گر*دن.
-خب این از سورپرایز و کادوی من، حالا نوبت توئه.
از اونجایی که من هیچی آماده نکرده بودم، سرم رو پایین می‌اندازم و می‌گم
-من که چیزی نگرفتم.
دستش رو زیر چونه‌ام می‌زاره و سرم رو بالا میاره و می‌گه
-پس کادوی من به انتخاب خودم، هوم؟
با لبخند می‌گم: باشه
اونم لبخند می‌زنه و می‌گه
-پس بیا، بریم.
ویولون رو برمی‌داره و دستم رو تو دستاش می‌گیره و باهم پایین می‌ریم. به سمت پیشخوان می‌ره و می‌گه
-چیزایی که طبقه بالاست، بفرست به آدرسی که داده بودم.
یه پاکت روی میز می‌زاره و بعد از تشکر از کافه خارج می‌شیم.
***
ماشین رو که پارک می‌کنه، به سمت من برمی‌گرده و نگاهم می‌کنه و می‌گه
-بریم؟
نگاهی به اطرافم می‌کنم، تو پارکینگ یک مجتمع مسکونی هستیم.
-اینجا خونته؟
-هم آره هم نه.
-یعنی چی؟
-یعنی کل مجتمع به نام منه پس هر طبقه‌ای که بخوام، خونم می‌شه؛ اما من اینجا زندگی نمی‌کنم و پس خونم نیست. حالا بریم بالا؟
یکم می‌ترسم؛ ولی دلم رو می‌زنم به دریا و می‌گم
-بریم.
برق تو چشمای سامیار رو می‌بینم، یا خدا ! نقشه مقشه‌ای نداشته باشه؟! باهم به سمت آسانسور می‌ریم و طبقه‌ی آخر رو می‌زنه. اوه، پنت هوس!
-می‌ترسی؟
آب دهنم رو قورت می‌دم و با اینکه لرزم گرفته؛ اما با پرویی جواب منفی می‌دم. سامیار هم بلند می‌خنده. مرگ! عین این گرگ تو قصه‌ها شده! نکنه کارای بد بد بخواد؟! نگه خودت کادوی من شو! ای وای!
در آسانسور که باز می‌شه، دستم رو می‌گیره و حلقه‌اش می‌کنه دور بازوش و می‌گه
-بدو بریم که کادوم دیر شد!
***
سامیار
از رنگ پریده‌اش وقتی تو پارکینگ مجتمع پارک کردم، می‌تونم؛ بفهمم که حدس زده چه نقشه‌ای براش دارم. به هیچ کس نگفتم و حتی با بابا هم مشورت نکردم؛ یعنی دیگه تحمل ندارم، باید حداقل یکم ازش ل*ذت ببرم یا نه؟!
دستاش خیلی سردن، یک تیکه یخ! درِ پنت هوس رو باز می‌کنم و باهم وارد می‌شیم. از قبل گفتم که اینجا رو آماده کنن، همه چیز خریدن، حتی قرصِ... .
مشغول نگاه کردن به اطراف خونه‌ست که گوشیش زنگ می‌خوره، نگاهم می‌کنه و تا متوجه نگاهم می‌شه، می‌گه
-مامانمه.
سری تکون می‌دم و به سمت آشپزخونه می‌رم و یه لیوان آب یخ می‌خورم، گرمم شده. صدای محیا رو می‌شنوم که خطاب به من می‌گه
-سامیار؟ مامانم بابت امروز داره تشکر می‌کنه.
سرم رو کنار گوشی می‌برم و می‌گم
-کاری که نکردم مامان خانم، ببخشید که دعوت نبودین.
روی دست محیا که گوشی رو کنار گوشش نگه داشته، می*ب*و*سم و می‌گم
-تا تو با مامانت حرف می‌زنی، من می‌رم یه دوش 5دقیقه‌ای بگیرم و بیام.
فورا به سمت اتاق خواب می‌رم و با برداشتن حوله به سمت حمام می‌رم. باید یکم زیر آب سرد بمونم تا کنترل کردنم، راحت‌تر باشه؛ برام عجیبه که چرا اینقدر د*اغ کردم! نه این اولین تجربه‌ام هست، نه من آدم بی تجربه‌ای هستم. حالا اگه کامیار بود بهش حق می‌دادم؛ اما من...!
شیر آب رو باز می‌کنم، از سرمای آب نفس تو س*ی*نه‌ام حبس می‌شه.
***
کلاه حوله‌ی حمام رو روی سرم می‌اندازم و بندش رو محکم می‌کنم و درحالی که دارم از اتاق بیرون می‌رم محیا رو صدا می‌کنم.
تو آشپزخونه می‌بینمش، با لبخند می‌گه: عافیت باشه، موهاتو خشک نمی‌کنی؟
بدون اینکه چیزی بگم فقط به سمتش می‌رم و مچ دستش رو می‌گیرم و خودم رو مهمون غنچه‌ی تو صورتش می‌کنم. حرکتی نمی‌کنه، انگاری تو شوکه. برای اینکه پَسَم نزنه دستم رو پشت سرش می‌زارم و بیشتر بهش می‌چسبم.
ل*ب‌هاش تازه تکونی به خودشون داده بودن که زنگ واحد رو می‌زنن، نمی‌خواستم تمومش کنم؛ اما برام عجیبه که کسی اینجا اومده.
آروم از محیا جدا می‌شم، یکم مکث می‌کنم و با چندتا نفس عمیق خودم رو آروم می‌کنم و به سمت در می‌رم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,737
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
718
Points
0
سلام به همه =)
یه مدت نشد رمانم رو آپدیت کنم متاسفانه؛ اما از این به بعد میزارم و خوشحال میشم دوباره همراهیم کنید🙂

پارت 31
سامیار

آروم از محیا جدا می‌شم، یکم مکث می‌کنم و با چندتا نفس عمیق خودم رو آروم می‌کنم و به سمت در می‌رم.
نگهبان مجتمع! در رو باز می‌کنم و با دیدن من می‌گه
-سلام قربان، شب بخیر، ببخشید مزاحم شدم؛ بسته دارید.
با تعجب می‌گم
-بسته؟ الان؟!
-بله قربان، همین الان آوردن. بفرمایید.
یه بسته کوچیک و کادو پیج شده، ازش می‌گیرم و بدون حرف در رو می‌بندم. به در تکیه می‌دم و بازش می‌کنم؛ با تعجب به داخلش نگاه می‌کنم، لباس زیر زنانه!
پرتش می‌کنم تو جا کفشی و همین‌طور که ذهنم مشغول این شده که کی همچین چیزی رو فرستاده؟! به سمت محیا می‌رم. کنار ورودی آشپزخونه ایستاده؛ با دیدن من می‌پرسه
-کی بود؟
-نگهبانی، آماده شو ببرمت خونه.
می‌دونم تعجب کرده؛ اما بوی خطر میاد و باید فکر کنم، محیا پیشم باشه، درست نمی‌تونم فکر کنم.
محیا رو رسوندم، درحال خارج شدن از کوچشون بودم که گوشیم زنگ می‌خوره. اسم مهسا روش افتاده، جواب می‌دم و رو اسپیکر می‌زارمش.
-جانم؟
-بسته رسید جناب اسدی زاده؟
صدای یک مَرد رو به جای صدای مهسا می‌شنوم و جمله‌ای که گفت؛ اینقدر برام عجیبه که فورا رو ترمز می‌زنم.
-تو؟
-نشناختی شریک؟
دندون‌هایم رو از حرص روی هم می‌کشم و می‌گم
-بابک محمودی!
-درسته، ببینم تهدیدم جواب می‌ده یا سراغ بعدیش برم؟
-می‌خوای با اون بسته بترسم و شراکت با شما رو قبول کنم؟
-نترسیدی؟ ببینم نمی‌دونی منظورم از اون بسته چیه؟ یا مثل اون قُل کله خرابتی؟
-من فقط می‌دونم که حالم ازت بهم می‌خوره!
با صدای بلند خندید، صدای خنده‌اش که تو ماشین می‌پیچید، بیشتر عصبانیم می‌کرد. دیگه تحمل هم صحبتی بیشتر باهاش رو نداشتم و قطع کردم.
باید یه مدتی ر*اب*طه‌هام رو قطع کنم؛ نمی‌خوام آتو دست این ناکس بدم و مجبور شم شراکت رو قبل کنم. حساب اون دختره‌ی لعنتی «مهسا» رو هم می‌رسم.
***
محیا
این مدت فهمیدم سامیار یکم زود د*اغ می‌کنه؛ ولی رعایت حال منم می‌کنه، داره ازش خوشم میاد. خب، آخه هیچ ایرادی توش نمی‌بینم.
امروز خونشون دعوت شدم، مهرداد منو می‌رسونه؛ شلوار سفید و مانتوی سنتی‌ام رو پوشیدم. برای تو خونه هم فقط یه تونیک به رنگ سبزِ مغز پسته‌ای برداشتم. این رنگ رو سامیار دوست داره. لبخندی به تصویر خودم تو آینه می‌زنم و وقتی از مرتب بودن خودم مطمئن می‌شم؛ از مامان خداحافظی می‌کنم و همراه مهرداد راهی خونه‌ی پدری سامیار می‌شیم.
تو ماشین به سامیار پیامک می‌کنم که دارم می‌رم خونشون؛ فورا زنگ می‌زنه. نگاهی زیر چشمی به مهرداد می‌کنم و تماس رو وصل می‌کنم.
-سلام عروس ِبابام
با لبخند می‌گم
-سلام، خوبی؟
-هوم، خوبم؛ ولی بیام خونه و ببینمت عالی می‌شم.
-کی میای؟
-تا 1ساعت دیگه کارم رو تموم می‌کنم و میام، کدوم رژ رو زدی؟
با خجالت می‌گم
-توت فرنگی
-ا*و*ف! وقتی من اومدم، حتما بیا استقبالم.
آروم می‌خندم و می‌گم
-حالا ببینم چی می‌شه
-نه دیگه، بگو چشم.
-چشم
-قربون جفت چشمات.
به خاطر مهرداد نمی‌تونم، چیزی بگم و فقط ل*ب می‌گزم؛ حس می‌کنم همه‌ی حواس مهرداد هم به مکالمه منه.
-خانومی! ببینم با داداشت داری میری؟
-آره.
-آها می‌بینم، زبونت کوچولو شده!
خندم می‌گیره؛ اما لبهایم رو بهم می‌چسبونم و تو دلم می‌خندم؛ ولی سامیار با صدای بلند تو گوشم می‌خنده و بعدش خداحافظی می‌کنه.
نزدیک خونشون از مهرداد می‌خوام که پیاده‌ام کنه، کوچه‌ی خلوت و خیلی قشنگی دارن، خونه‌های آن‌چنانی با حیاط‌های بزرگ که به عمارت شبیه هستن و کاملا مشخصه این منطقه مخصوص پولداراست.
شروع می‌کنم به قدم زدن، نزدیک دروازه مشکی رنگ و شیکشون بودم که یک خانومی صدام کرد و باعث شد بایستم.
-خانوم، خانوم؟
به عقب برمی‌گردم و می‌گم
-بله؟
تو چند قدمیم که می‌ایسته نگاهی به سرتاپام می‌کنه و می‌گه
-اینجا زندگی می‌کنی‌؟
با تعجب نگاهش می‌کنم، قبل از اینکه من چیزی بگم، دوباره می‌گه
-می‌خوام چندتا سوال راجب یکی از همسایه‌ها بپرسم، امر خیره.
لبخند می‌زنم و می‌گم
-ببخشید خانوم؛ ولی من اینجا زندگی نمی‌کنم، اومدم دیدن یکی از اقوام.
اون زن لبخند می‌زنه، یکم لبخندش برام عجیبه. می‌خوام خداحافظی کنم و برم؛ اما دستی روی د*ه*ان و بینیم قرار می‌گیره.
نفس حبس شده از ترسم رو همون‌طور نگه می‌دارم تا ماده‌ی بیهوشی روم تاثیر نداشته باشه و با همه‌ی توانم، شروع می‌کنم به تقلا کردن تا آزاد بشم. اون زن غریبه به سمت ماشینی که همون لحظه پارک می‌شه، می‌ره و درش رو باز می‌کنه. نمی‌دونم مَرده یا زن که منو از پشت گرفته، برای اینکه حواسش رو پرت کنم، دست از تقلا کردن، برمی‌دارم. اونم من رو به سمت ماشین می‌کشونه، همین که فشار دستاش دورم کم می‌شه؛ برای اینکه نتونه من رو سوار ماشین کنه، پامو زیر پاش می‌گیرم و خم می‌شم. با دستام، دستش رو می‌گیرم و به سمت پایین می‌کشم.
این کارم باعث می‌شه از روی سرم پرت شه روی زمین، برای چند ثانیه با نفس نفس به مَردی که روی زمین افتاده و زن کنار ماشین که به اون مرد با تعجب خیره شده، نگاه می‌کنم و قبل از اینکه به خودشون بیان، به سمت خونه سامیار می‌دوم.
شالم افتاده و موهام تو صورتم پخش شده، مهم نیست؛ فقط تند می‌دوم تا نجات پیدا کنم، صدای پاش رو پشت سرم می‌شنوم و قدم‌هام رو تندتر برمی‌دارم.
دروازه‌ خونه باز می‌شه و یه مزدا‌ی مشکی بیرون میاد، نمی‌دونم کیه؟ فقط بلند داد می‌زنم
-سامیار
ماشین همونجا توقف می‌کنه و درش باز می‌شه و کامیار بیرون میاد، اول به من و مرد پشت سرم با تعجب نگاه می‌کنه و بعد به سرعت خودش رو به من می‌رسونه. با وجود کامیار به خودم جرات می‌دم؛ به عقب نگاه کنم، هیچ خبری از اون زن و مرد و ماشین نیست!
-چیشده؟! تو خوبی؟
بی اختیار به بازوش چنگ می‌اندازم و بهش تکیه می‌دم تا نفس کشیدنم عادی بشه و بتونم جوابش رو بدم. کامیار با فریاد از نگهبان می‌خواد به یکی از خدمتکارا بگه برام آب قند بیارن.
-محیا؟
صدام می‌کنه، نگاهم رو به چشماش می‌دوزم و با اشک‌هایی که تند تند روی صورتم جاری شدن، با ترس و التماس می‌گم
-نمی‌دونم کیا بودن؛ ولی قصد داشتن منو بدزدن، باور کن.
محکم شدن استخوان فکش رو از عصبانیت حس می‌کنم و قلبم گرم می‌شه.
-صورتشون رو دیدی؟
-فقط اون زن.
-خوبه، می‌ریم اداره پلیس.
کمکم می‌کنه تو ماشین بشینم، آب قندی که خدمتکار همون موقع آورد رو بهم می‌ده و رو به خدمتکار می‌گه
-سامیار اومد، بگو حتما به من زنگ بزنه
-چشم آقا
سوار ماشین می‌شه و راه می‌افته.
از ترس چشمام رو بستم و سعی می‌کنم با نفس‌ عمیق کشیدن خودم رو آروم کنم. عطر ملایم و خنکی تو بینی‌ام می‌پیچه و مثل آبی رو آتیش تنم، آرومم می‌کنه. سرم رو به شیشه تکیه می‌دم، زیر ل*ب می‌گم: « خداروشکر، خداروشکر که کامیار بود.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,737
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
718
Points
0
پارت 32
کامیار
به کامران پیام می‌دم «من دارم میام کلانتری پیشت. با محیا» همون موقع گوشیم زنگ می‌خوره، اسم سامیار روش افتاده. جواب می‌دم
-الو؟ الو کامیار؟
صداش مضطربه! حتما بهش گفتن که چه اتفاقی افتاده.
-بله؟
-محیا پیش توئه؟ خوبه؟
-آره خوبه
-کجایی؟
-دارم میرم کلانتری
-چی؟ نه، نه. یک جا نگه‌دار؛ باید قبلش یک چیزی رو بهت بگم.
متوجه اضطرابش شدم، از طرفی چیزی می‌خواد بهم بگه؛ بنابراین قبول می‌کنم و با دادن آدرس، ماشین رو کنار خیابون پارک می‌کنم.
محیا نگاهی به اطراف می‌کنه و می‌گه
-چرا اینجا پارک کردی؟
-سامیار داره میاد.
چشم‌هاش پر از اشک می‌شن و می‌گه
-چرا می‌خواستن منو بدزدن؟
-نمی‌دونم
سرش رو به شیشه تکیه می‌ده، قطره اشکی از میان پلک‌های بسته‌اش روی گونه‌اش می‌غلته. اینقدر مظلوم شده که قلبم از ناراحتیش فشرده می‌شه. برای اینکه یکم حالش رو عوض کنم، لبخندی می‌زنم و می‌گم
-محیا
چشماش رو باز می‌کنه و بهم نگاه می‌کنه. لبخندم رو حفظ می‌کنم و می‌گم
-امروز بهم ثابت کردی دختر زرنگی هستی؛ چون تونستی از دست اونا فرار کنی.
نفس عمیقی می‌کشه و درحالی که به من نگاه می‌کنه، با لبخند کوچیکی می‌گه
-همش بخاطر مهرداده؛ اگه بخاطر حساسیت‌های همیشگیش نبود، نمی‌رفتم دفاع شخصی.
-باهات تمرین هم کرده؟
-آره، هروقت بتونه باهام کار می‌کنه. بیشتر وقتا بعد از دیدن یه فیلم پلیسی.
تک خنده‌ای می‌کنم و دست چپ رو می‌زارم روی فرمون و کامل به سمتش برمی‌گردم و می‌گم
-حتما کل حرکت‌های تو فیلم، آره؟
لبخندش عمیق‌تر می‌شه و می‌گه
-معمولا جون یک دختری تو این فیلم‌ها تو خطره. ما هم اون لحظات رو تمرین می‌کنیم.
-داداش خوبیه.
-آره، یکم سخت‌گیره؛ ولی هیچ وقت پشتم رو خالی نمی‌کنه.
قبل از اینکه چیزی بگم، صدای ترمز یک ماشین؛ نگاه‌ هر دوی ما رو به عقب برگردوند. سامیار!
از ماشین پیاده می‌شم، پشت سر من هم محیا پیاده می‌شه و به سرعت تو ب*غ*ل سامیار می‌ره و شروع می‌کنه به گریه کردن.
نمی‌تونم بهشون نگاه کنم، به ماشین تکیه می‌دم و سرم رو پایین می‌اندازم. محیا شروع می‌کنه به تعریف اتفاقات و حرفاشون که تموم می‌شه، سامیار از محیا می‌خواد بره تو ماشینش بشینه و خودش نزدیک من میاد و می‌گه
-فکر کنم، بدونم کار کیه!
با تعجب می‌پرسم: « کی؟ تو چی می‌دونی؟ »
سامیار با حرص می‌گه: « بابک محمودی، خودش همین چند روز پیش بهم زنگ زده بود، تهدیدم کرد. لعنتی شراکت می‌خواد. »
با حرص ضربه‌ای به سقف ماشین می‌زنه و می‌گه
-نمی‌تونیم به پلیس بگیم.
-پدر با من قبلا راجبش حرف زد و منم مخالفت کردم؛ مگه درخواستشون رو رد نکرد؟
-آره؛ چون رد کرده با تهدید به سراغمون اومدن.
با خودم فکر می‌کنم، موقعیت خوبی پیش اومده برای پایان این ماموریت؛ چون محمودی خیلی به کارمون میاد؛ اما محیا! می‌ترسم اتفاقی براش بیفته، بابک همیشه دنبال پارتنر‌های سامیار بوده، یک جور مرض روانی داره. مطمئنم محیا هم پاش به این ماجرا باز می‌شه.
-کامیار؟
از فکر بیرون میام و بهش خیره می‌شم.
-چیکار کنیم؟
نفس عمیقی می‌کشم و می‌گم: « باید فکر کنم. »
با سر به محیا اشاره می‌کنم و می‌گم
-فعلا برو خونه، تا شب بهت خبر می‌دم.
سری به نشانه‌ی تایید حرفم تکون می‌ده و می‌ره. به محض دور شدنشون، در سمت محیا که بخاطر پیاده شدنش تا ته باز بود رو می بندم و سوار ماشین می‌شم.
شماره‌ی کامران رو می‌گیرم. باید بهش بگم؛ اینبار تصمیم با سرهنگه.
***
تو خونه‌ی خودم برای امشب با سامیار و محیا قرار گذاشتم. الناز هم اینجاست و داره یکم دسر، میوه و نو*شی*دنی برای پذیرایی آماده می‌کنه.
نگاهم به میز شیشه‌ای روبه‌رومه؛ اما مدام تو فکر اینم که چطور باید این بحث رو به نتیجه برسونم.
-من حس خوبی دارم.
برمی‌گردم به الناز که این جمله رو گفت، نگاه می‌کنم و می‌گم
-راجبه؟
-این شراکت، کامیار فرصت خوبیه که این 2سالِ نحس تموم بشه.
ساعد دست چپم رو روی سرم می‌زارم، چشمام رو می‌بندم و می‌گم
-آره. بالاخره به دمش رسیدیم؛ اما من تنها نیستم
-اتفاقی نمی‌افته
-من به اندازه تو مطمئن نیستم
با پایین رفتن مبل، متوجه می‌شم که کنارم نشسته.
-تو همه‌ی تلاشت رو می‌کنی؛ مگه نه؟
-آره
دستم رو می‌گیره و از روی سرم برمی‌داره و می‌گه
-توهم به آرامش نیاز داری
پوزخند می‌زنم و می‌گم
-فکر می‌کنی ماموریت تموم بشه؛ همه چیز حل می‌شه؟ می‌دونی وقتی پدر و سامیار رو بگیرن، چی می‌شه؟ آرامش برای من جاییه که هیچ کس منو نشناسه.
قبل از اینکه الناز حرفی بزنه، زنگ واحد زده می‌شه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,737
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
718
Points
0
پارت 33
محیا

با تعجب تمام مدت به حرف‌های سامیار و کامیار گوش دادم و فکر می‌کردم، شوخی می‌کنن؛ اما چهره‌شون کاملا جدیه! به تک تک‌شون نگاه می‌کنم؛ حتی الناز هم عادی به نظر میاد.
نمی‌تونم این قضیه رو هضم کنم؛ یعنی چی که یک گروه خلافکار پیشنهاد کار به اینا داده و حالا اگه قبول نکنن ممکنه جونشون به خطر بیفته؟!
-چرا به پلیس خبر نمی‌دین؟
سامیار به کامیار نگاه می‌کنه و می‌گه
-بابا قبلا باهاشون همکاری داشته و ممکنه با اطلاع دادن به پلیس کار به زندان و دادگاه بکشه.
-چی؟ سامیار! وای سامیار توهم؟
با اخم می‌گه
-من نه، بابام!
به کامیار نگاه می‌کنم و می‌گم
-شما چی؟
-نه، خواهشاً به ما بی‌اعتماد نشو. ما تنها کسایی هستیم که می‌تونیم مراقبت باشیم؛ متاسفانه تو رو شناسایی کردن و بازم میان سراغت!
با حرص از رو مبل بلند می‌شم و می‌گم
-توقع که ندارین این دروغتون رو باور کنم؟ من همین حالا می‌رم.
با عصبانیت به سامیار می‌گم
-از همین حالا این نامزدی بهم خورد، خداحافظ
به سمت در می‌رم و تند از خونه خارج می‌شم، صدای سامیار رو می‌شنوم، پشت سرم داره میاد و مرتب صدام می‌کنه.
قبل از اینکه بهم برسه درب آسانسور بسته می‌شه و من به سمت پارکینگ می‌رم، گوشیم رو از تو کیفم بیرون میارم، سامیار داره بهم زنگ می‌زنه. با حرص گوشی رو روی سایلنت می‌زارم و تو کیفم پرتش می‌کنم.
نزدیک خروجی پارکینگ که می‌رسم یک دفعه بازوم به عقب کشیده می‌شه و محکم به یکی از ستون‌ها کوبیده می‌شم. با ترس به فرد روبه‌روم نگاه می‌کنم، سامیار! با حرص و خشم می‌گم
-ولم کن، بزار برم.
-تا به حرفام گوش ندی، جایی نمی‌ری
-شنیدم، حرف دیگه‌ای نیست. مگه نگران جون ِمن نیستی؟ نامزدی بهم خورد، تورو به خیر؛ منم به سلامت.
-فکر می‌کنی اینجوری نجات پیدا می‌کنی؟ درست نشنیدی پس! اون بابک لعنتی وِل کُنه تو نیست؛ می‌دونی چرا؟ چون می‌دونه دلیل بهم خوردن این نامزدی دوری کردن من از توئه، این یعنی چی؟ یعنی برام مهمی، نگرانتم، میخوام ازت محافظت کنم؛ فکر می‌کنی اون از همچین طعمه‌ای می‌گذره؟ اگه گفتم باید از این به بعد با من باشی یا حداقل تنها جایی نباشی؛ یعنی چی؟ محیا تو بابک رو نمی‌شناسی، اون همیشه با من تو رقابت بوده و دست رو هر چیزی بزارم اونم روش دست می‌زاره؛ براش فرقی نداره چیه! حتی اگه زنمم باشه؛ چه برسه به نامزد! محیا فکر نکن ممکنه فقط تو رو بدزده و یه مدت نگهت داره تا به خواستش برسه، نه محیا! نه، کاری باهات می‌کنه که هزار بار آرزوی مرگ کنی. می‌فهمی؟
با ترس بهش خیره شدم، مغزم از حرفاش سوت می‌کشه؛ تصور بلاهایی که ممکنه سرم بیاره، تمام مغزم رو پر کردن؛ حتما شکنجه‌ام می‌کنه، ممکنه... حتی ممکنه... ت*ج*اوز...! وای نه!
با گریه صداش می‌کنم و می‌گم
-سامیار! باید چیکار کنیم؟ اگه، اگه بهم تجاو... .
سامیار اجازه نمی‌ده کامل جمله‌ام رو بگم و محکم بغلم می‌کنه و می‌گه
-قرار نیست همچین اتفاقی بیفته. بهم اعتماد کن، باشه؟
سرم رو به معنی باشه تکون می‌دم، نفس عمیقی می‌کشه و می‌گه
-خوبه، بیا بریم بالا. هنوز یک سری حرف ِنگفته، مونده.
***
سامیار
محیا ازم خداحافظی کرده و وارد خونه شده، با روشن شدن چراغ اتاقش ماشینم رو روشن می‌کنم و به سمت خونه‌ی کامیار می‌رم، باید باهاش حرف بزنم.
فکر می‌کردم محیا برام یک سرگرمی جدید شده؛ اما حال ِ بَدِش حالم رو بَد می‌کنه، من قبلا اینطوری نبودم! کامیار حتما می‌دونه چرا اینطوری شدم. اون عاشق سوگل بوده... چی گفتم من؟! عاشق! یعنی من عاشق محیا شدم؟ ممکنه؟! تو ذهنم این 10 روز گذشته رو مرور می‌کنم.
"فلش بک_ صبحِ فردای شب خواستگاری
به ساعتم نگاه می‌کنم، نزدیک به 10 صبحه. دسته گلی که از قبل گفته بودم، برام آماده کنن رو از فروشنده می‌گیرم و سوار ماشین می‌شم و به سمت خونه خانوم ِنامزد می‌رم.
زنگ در رو می‌زنم و در بدون هیچ حرفی باز می‌شه، با دستم کمی در رو به داخل هُل می‌دم و نگاهی به همه جا می‌اندازم. همون موقع مادر محیا با خوش‌رویی در ورودی خونه رو باز می‌کنه و با خوش‌آمد من رو به داخل دعوت می‌کنه.
می‌گم برای دیدن محیا اومدم و این گل هم برای اونه، مادرش با لبخند ازم می‌خواد تو پذیرایی منتظر باشم تا بره و محیا رو بیدار کنه. قبل از اینکه به سمت پله‌ها بره با پرویی ازش می‌خوام به من اجازه بده خودم محیا رو بیدار کنم.
مادرش اول سکوت می‌کنه و فقط بهم خیره می‌شه؛ اما بعد نمی‌دونم چی تو چشمام می‌بینه که رضایت می‌ده و می‌گه
-در ِاول سمت راست، فقط زود. منم می‌رم براتون صبحانه آماده کنم.
ازش تشکر می‌کنم و سریع از پله‌ها بالا می‌رم و در اتاقش رو باز می‌کنم و داخل می‌شم. صورتش پشت به در هست و به پهلوی چپ خوابیده. تختش رو دور می‌زنم تا بتونم ببینمش، موهاش نامرتب دورش پخش شدن؛ تا روی گ*ردنش ملافه رو دور خودش پیچیده؛ خیلی عمیق و راحت خوابیده.
نگاهم رو صورتش زوم می‌شه؛ مژه‌های کوتاه و پر، بینی متناسب، بین ل*ب‌هاش کمی بازه و بی اختیار من رو به سمت خودش جذب می‌کنه.
صورتم رو که نزدیک صورتش می‌برم نفس‌های گرمش به صورتم می‌خوره، با نوک دستم آروم صورتش رو نوازش می‌کنم؛ مثل پنبه نرم و سفیده. در حد یه تماس چند لحظه‌ای ل*ب‌هاش رو طعمه می‌کنم.
گل رو کنارش روی بالش می‌زارم و چندبار صداش می‌کنم؛ "هومی" با چشم‌های بسته می‌گه. آروم تکونش می‌دم که می‌چرخه و رو‌ به سقف می‌خوابه. ملافه کنار رفته و سرشانه‌هاش مشخص می‌شن.
استخوان‌های ترقوه گ*ردنش من رو به سمت خودشون دعوت می‌کنن، منم با کمال میل خم می‌شم و بینی‌ام رو از عطر تنش پر می‌کنم.
با شنیدن صدای پا خیلی سریع تو یک وضعیت عادی کنارش روی تخت می‌شینم، همون موقع مادرش با لبخند و چشم‌هایی که می‌تونم کاملا برق تیزبینی رو توشون ببینم، نزدیک تخت می‌شه و می‌گه
-بیدار نشد؟
دستی به موهام می‌کشم. تا دستم با گردنم برخورد می‌کنه تازه متوجه تب و گرما‌ی تنم می‌شم، اوه باز د*اغ کردم! با صدای گرفته ای می‌گم
-نه، راستش دلم نیومد بیدارش کنم.
مادرش می‌خنده و می‌گه
-شما بفرمایید پایین، ماهم الان میاییم.
از رو تخت بلند می‌شم و با لبخند نگاهی زیر چشمی به محیا می‌کنم و از اتاق خارج می‌شم. نمی‌دونم آشپزخونه کجاست و پایین پله‌ها منتظر اومدنشون می‌شم.
از اونجایی که فضای خونه کاملا ساکت بود متوجه "وای" گفتن محیا و پچ پچ‌هاشون می‌شم. فکر کنم تازه بیدار شده و متوجه اومدن من شده. انگشت شصتم رو به گوشه ل*بم می‌کشم و به همه جای خونه نگاه می‌کنم، خیلی مجلل نیست و خونه بزرگی هم ندارن؛ اما نمی‌دونم چرا برخلاف دفعه اول از اینجا خوشم اومده.
-چرا نرفتین آشپزخونه؟
با شنیدن صدای مادر محیا به بالای پله‌ها نگاه می‌کنم و می‌گم
-منتظر شما بودم خانوم بیگی.
مادر محیا با اینکه لبخند زده، اخم ریزی هم می‌کنه و می‌گه
-خانوم بیگی؟ توهم برام مثل مهردادی، دیگه قراره دامادمم بشی، بهم بگو مامان.
آب دهانم رو به سختی قورت می‌دم؛ مامان! کلمه‌ای که سال‌هاست دیگه به کار نبردم؛ حتی دیگه چهره‌اش رو یادم نمیاد. احساس می‌کنم حفره‌ای درون قلبم ایجاد شده، انگار تازه حس کمبود یک مادر تو این سال‌ها رو دارم حس می‌کنم. با صدای مادر محیا از فکر بیرون میام.
-اگه برات سخته می‌تونی اسمم رو صدا کنی. مینو هستم.
به سختی لبخند می‌زنم و آروم می‌گم
-مامان خانوم.
تو چهره‌اش آرامش و خوشحالی رو می‌بینم و همین باعث می‌شه منم حالم بهتر بشه. پشت سرش وارد آشپزخونه می‌شم. روی صندلی می‌شینم و به حرکاتش نگاه می‌کنم.
-سلام، صبح بخیر
صدای آروم محیا منو متوجه اون می‌کنه، با خجالت اونم سر میز میاد و مادرش برای هردومون چای می‌ریزه.
قبل اومدن یه فنجان قهوه و چند تیکه کیک خورده بودم، خیلی وقته این صبحونه‌ی من شده؛ اما نمی‌دونم چرا این سفره و این عطر چای اینقدر برام لذیذ بنظر میاد که بدون هیچ مخالفتی منم مشغول به خوردن می‌شم.
تا چای‌هامون رو شیرین کنیم، مامان یک لقمه برای من و محیا گرفت و بهمون داد و بعد به بهانه زنگ زدن تنهامون گذاشت. این لقمه عجیب بهم چسبید.
به خوردن محیا نگاه می‌کنم. به من نگاه نمی‌کنه؛ بیش از حد تند و زننده یا کند و لوس غذا نمی‌خوره؛ خیلی عادی و در عین حال با ل*ذت غذا می‌خوره؛ به طوری که اشتهای منم بیشتر شد."
حضور مادرش و فضای گرم و صمیمی اون روز صبح باعث شد هر روز صبح خودم رو مهمون خونشون کنم.
حتی 2بارش رو زودتر از خواب بیدار شدم و به اونجا رفتم تا ببینم وقتی پدرش و مهرداد هستن این فضا چطوریه! البته ترجیح دادم دیگه زود نرم؛ چون هنوز مهرداد باهام خوب نیست و خب، پدرش که باشه من اجازه بیدار کردن محیا رو ندارم.
لبخندی از مرور خاطرات به ل*بم میاد؛ اما با باز شدن در آسانسور و... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,737
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
718
Points
0
پارت 34
سامیار

لبخندی از مرور خاطرات به ل*بم میاد؛ اما با باز شدن در آسانسور و دیدن محافظ همیشگی بابک جلوی در خونه کامیار، لبخندم از بین میره و با عصبانیت تنه‌ای به محافظ می‌زنم و وارد خونه می‌شم.
کامیار با اخم روبه‌روی بابک نشسته، اون لعنتی هم با لبخندی عریض بهش نگاه می‌کنه، با دیدن من بلند می‌گه
-سلام شریک. پس بالاخره از نامزدت دل کنی!
دستام مشت می‌شن؛ اما صورتم رو خونسرد نگه‌می‌دارم و با یک پوزخند کنار کامیار می‌شینم.
-اوه! کی شما لعنتی‌ها اینقدر جذاب شدین؟ حق میدم به اون دخترا که سمتت بیان سامیار؛ اما... .
انگشت اشاره‌اش رو به سمت کامیار می‌گیره و می‌گه
-تو چرا دختری دورت نیست، پسر؟! می‌خوای خودم یکی بهت معرفی کنم؟ همه مدلش رو دارم، فقط ل*ب تر کن.
بلند بلند شروع می‌کنه به خندیدن و به هردومون اشاره می‌کنه و می‌گه
-بالاخره قراره شریک بشیم، باید هوای شریکم رو داشته باشم.
دست می‌کنه تو جیبش و سیگاری روشن می‌کنه و بعد از چند پوک از رو مبل بلند می‌شه و درحالی که به سمت پنجره می‌ره، می‌گه
-خیلی باهم کار داریم، این قیافه‌های سگی‌تون رو بزارین کنار! من بابام نیستم، شما هم باباتون نیستین. پس بیایین بی دردسر هرکی سرش تو کار خودش باشه و تموم!
برمی‌گرده سمت ما و درست رو‌به‌روی کامیار می‌مونه و می‌گه
-این قضیه می‌تونه خوب تموم شه؛ پس خرابش نکنین، سود خوبی گیرمون میاد.
عقب گرد می‌کنه و درحالی که داره به سمت در خروجی می‌ره، بلند با خنده می‌گه
-من دارم می‌رم. به اون موش کوچولو هم بگین بیاد بیرون و تو اتاق خودشو خفه نکنه، موش خوشگلیه. حیفه!
به محض بسته شدن در، کامیار با پاش میز شیشه‌ای رو هُل می‌ده و باعث شکستنش می‌شه. الناز با ترس قفل اتاق رو باز می‌کنه و ازش بیرون میاد و با نگرانی به ما نگاه می‌کنه.
با حرص موهام رو بهم می‌ریزم و تو دلم می‌گم: «من تو رو می‌کشم یک روز بابک، می‌کشمت!»
***
کامیار
چند دقیقه‌ای می‌شه که کامران روبه‌روم نشسته و برای گفتن چیزی داره مِن مِن می‌کنه. پوفی می‌کنم و می‌گم
-حرفت رو بزن، چرا اینقدر به خودت می‌پیچی؟!
کامران لبخند کوچکی می‌زنه و می‌گه
-با هم رفیقیم، نه؟
-آره رفیق، چی شده؟
-خیلی با سرهنگ حرف زدم؛ ولی حرف خودش رو می‌زنه
اخم می‌کنم، حس خوبی به این حرفش ندارم. منتظر بهش نگاه می‌کنم تا ادامه بده
-سرهنگ گفت باید بکشی کنار، کار تو دیگه تموم شده.
با تعجب می‌گم
-چی؟ برای چی؟ اتفاقی افتاده؟
-نه؛ اما این یک دستوره.
با پوزخند می‌گم
-من زیر دستش نیستم، همین حالا منو می‌بری پیشش
-اما کامیار!
جدی به کامران نگاه می‌کنم، وقتی مصمم بودن من رو می‌بینه، با بی‌سیم با مرکز تماس می‌گیره و شروع می‌کنه به حرف زدن تا اجازه ورودم رو بگیره.
چند دقیقه بعد میاد کنارم و می‌گه
-شب میام خونت، با سرهنگ؛ ولی کامیار میدونم کوتاه نمیاد.
سرم رو به نشانه باشه، تکون می‌دم. چند بار روی شونه‌ام می‌زنه و می‌ره.
تا شب که برم خونه اصلا نفهمیدم چطور کارهای شرکت رو انجام دادم، مدام با خودم فکر می‌کردم، چی بگم یا چطوری بگم که سرهنگ من رو کنار نذاره.
دقیقا ساعت 9 زنگ واحدم زده شد. در رو باز کردم و خیلی گرم احوال پرسی کردن و داخل شدن.
چند دقیقه‌ای گذشت و احوال پرسی‌هامون که تموم شد، خود سرهنگ شروع کرد به صحبت.
-کامران می‌گفت دوست نداری کنار بری
جدی و مصمم می‌گم
-بله، 2 سال گذشته کاری کردم که الان باید کناره گیری کنم؟ بهم بگین مشکل چیه؟
سرهنگ با لبخند چند ثانیه‌ای نگاهم می‌کنه و می‌گه
-کامیار جان تو این 2سال خیلی زحمت کشیدی، جز نیروی من نیستی؛ اما مثل اونا دوست دارم. خودت می‌دونی، درسته؟
سرم رو به نشانه تایید تکون دادم، نفس عمیقی می‌کشه و به مبل تکیه می‌ده و با خونسردی بهم نگاه می‌کنه و می‌گه
-پس بهم اعتماد کن. به بهانه کارای شرکتت از ایران برو، برو روسیه.
کلافه بهش نگاه کردم
-آخه چرا؟ من می‌خوام باشم
-منم نمی‌خوام باشی. بزار کمکت به ما پنهان بمونه و خانواده‌ات باهات بد نشن، از طرفی یه فرضیه‌ای دارم که اگه درست در بیاد، این ماموریت تموم نمیشه و اتفاقا باید تو روسیه ادامه پیدا کنه. می‌دونی که من کاری رو بی دلیل نمی‌کنم. نگران خانواده‌ات نباش و بهم اعتماد کن.
کلافه چندبار دستام رو تو موهام فرو می‌کنم، هنوز راضی نیستم؛ اما تا حالا نشده سرهنگ حرفی بزنه و نشه. وقتی می‌گه یه فرض دیگه هم این وسط هست یعنی به چیزی مشکوک شده. من که فقط نمی‌خوام خانواده‌ام رو نجات بدم؛ هدف من از بین رفتن دائمی اون آدماست.
-کامیار؟
به دست سرهنگ که به سمتم دراز شده نگاهی می‌کنم و به نشانه‌ی موافقت بهش دست می‌دم. با لبخند می‌گه
-چایی تو خونت پیدا می‌شه یا برم خونم؟
لبخندی می‌زنم و درحالی که به سمت آشپزخونه می‌رم، می‌گم
-الان میارم.
***
به محض اینکه تو خونه از سفر کاریم به روسیه، اونم دقیقا تو زمان مبادله و حمل بارها می‌گم، سامیار عصبی بهم می‌توپه
-سفر کاری؟! کامیار تا کی می‌خوای خودت رو از ما جدا کنی؟ اینا همش بهونه‌ست، نمی‌دونم چه مرگت شده این 2 ساله؛ ولی الان وقت کناره گیری نیست. اون محمودی لعنتی به درک، تو که بابک رو می‌شناسی. تو که تا الان پا به پای ما اومدی، قضیه محیا رو هم می‌دونی. چرا؟ واقعا چرا؟
سکوت کردم. سامیار بلند شد که بیاد سمت من و بزنتم که پدر بلند صداش می‌کنه. سامیار کلافه می‌ایسته و رو به پدر می‌گه
-بازم می‌خوای بهش هیچی نگی؟
-تنهامون بزار
سامیار نگاه عصبانیش رو بهم انداخت و با حرص از اتاق خارج شد و در رو محکم بست.
-نمی‌تونی عقب بندازی یا بعد معامله‌ی ما انجامش بدی؟
-نه، ضرر مالیش خیلی بالاست.
-من بهت پول بدم چی؟
با اخم می‌گم
-خودم از پس خودم برمیام.
یکم نگاهم می‌کنه و می‌گه
-برو
دیگه مکث نمی‌کنم و با یک خداحافظی بیرون می‌رم و بی توجه به سامیار که منتظر پشت در ایستاده به اتاقم برمی‌گردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,737
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
718
Points
0
پارت 35
محیا

2روز دیگه اون معامله‌ی خطرناکی که سامیار ازش حرف می‌زد، انجام می‌شه. امشب به یک مهمونی دعوت شدیم، سامیار خیلی نگرانه و از صبح خونه‌ی ماست.
مامانم با محبت از بودنش تو خونه و کنار من استقبال کرده و حسابی باهم گرم صحبتن. ساعت 6 یک آرایشگر با لباس امشب که سامیار سفارشش داده میاد، به ساعت نگاه می‌کنم. هنوز 5 نشده، بهتره الان دوش بگیرم که موهام خیس نباشه؛ چون از شسوار استفاده نمی‌کنم.
از رو مبل بلند می‌شم و می‌خوام به سمت پله‌ها برم که سامیار مچ دستم رو می‌گیره و می‌گه
-هی، کجا موشه؟
مامانم با خنده تنهامون می‌ذاره، بهش نگاه می‌کنم و می‌گم
-دارم می‌رم کم کم حاضر شم گربه
سامیار می‌خنده و می‌گه
-بیام کمک؟
-نه! شما برو با هَووم حرف بزن
سامیار با تعجب می‌گه
-مامانت رو می‌گی؟
-بله، مامانم باشه تو توجه‌ات به من کم می‌شه
سامیار دستم رو به سمت خودش می‌کشه و با اینکه من مقاومت می‌کنم؛ اما حریفش نمی‌شم و من رو روی پاهاش می‌نشونه و می‌گه
-اگه مادرت برام عزیزه بخاطر توئه
صورتم رو برمی‌گردونم و از گوشه چشمم نگاهش می‌کنم و می‌گم
-این ترفندا دیگه تکراری شده
-آره؛ ولی من چی؟ منم تکراری‌ام؟
یکم مکث می‌کنم و می‌گم
-منظور من این نبود
چونه‌ام رو می‌گیره و صورتم رو به طرف خودش برمی‌گردونه و می‌گه
-حسود که می‌شی، دلم می‌خواد زیر دندون بگیرمت.
با خجالت از رو پاش بلند می‌شم و بی حرف می‌رم بالا.. بعد از حموم وقتی جلوی آینه نشستم و با حوله موهام رو خشک می‌کنم. یهو یاد ب*وسه دیروزمون تو خونه‌ی خودشون می‌افتم.
" تازه از فرودگاه برگشته بودیم خونه، کامیار یک سفر کاری به روسیه براش پیش اومد و این موضوع حسابی سامیار رو بهم ریخته بود. مدام می‌گفت وجود کامیار براش یک قوت قلب بوده و حالا حس می‌کنه ممکنه همه چیز اون طور که اونا می‌خوان نشه.
خب حق هم داره. کامیار شخصیت قابل اعتمادی داره و بودنش دلگرم کننده‌ست؛ اما باید با این موقعیت ساخت، چاره‌ی دیگه‌ای نیست.
من و سامیار تو آلاچیق پشتی بودیم. من پاهام رو روی تخت دراز کرده بودم و سامیار سرش روی پام بود. داشتم با همین حرفا آرومش می‌کردم که به گوشیش زنگ زدن.
از روی پام بلند شد و تماس رو وصل کرد. اولش آروم بود؛ اما در ادامه تو سکوت و ناراحتی با جوابهایی کوتاه تماس رو قطع کرد. بهم ریخته بود، نگرانی کاملا از صورتش مشخص بود.
صورتش رو بین دستام گرفتم و بهش خیره شدم، مردمک چشماش می‌لرزید
-چی شده سامیار؟
قبل از اینکه چیزی بگه صدای اعلان واتساپش اومد و سامیار به سرعت پیام رو باز کرد. یک عکس بود، بهش نزدیک شدم تا منم ببینم، شاید بفهمم چی شده!
عکس که باز شد، اول متوجه نشدم چیه؛ اما با یکم دقت متوجه شدم عکس از یک جسد تو یه کاور مشکی تو سردخونه گرفته شده. با تعجب و دقت بیشتری نگاه کردم، نمی‌دونستم کیه؛ ولی دختر بود.
-سامیار؟
وقتی صداش کردم نگاهش روی من چرخید و گفت
-مهسا، مرده! مرده محیا! مرده.
-مهسا کیه؟
-اگه، اگه بخواد تو رو هم... حتی فکرش هم من رو داغون می‌کنه.
-این همون دختریه که با بابک هم‌دست شده بود؟
-آره، آره.
ترسیدم. یک بار دیگه به عکس نگاه کردم. فقط صورت خیلی سفید و پر از زخم و کبودیش مشخص بود؛ اما همونم کافی بود تا بیشتر از قبل از بابک بترسم.
سامیار دستام رو محکم تو دستش گرفت و گفت
-بهم گفتن تو گزارش پزشکی قانونی نوشته شده بیماری قلبی؛ اما دانیال فهمیده بالای 10 بار بهش ت*ج*اوز شده و بخاطر شکنجه و مصرف مواد مرده.
آب دهانم رو به سختی قورت دادم، ترسیده بودم. خیلی هم زیاد! این آدم به کسی که بهش کمک کرده هم رحم نکرد. سامیار به سرعت از آلاچیق بیرون رفت و وارد خونه شد. منم پشت سرش رفتم؛ اما با ورودش به اتاق پدرش، من پشت در منتظر ایستادم.
نیم ساعت بعد سامیار آشفته بیرون اومد و گفت بیاییم اینجا و این شد که از دیروز این‌جا هستیم. وقتی داشتم آماده می‌شدم که بیاییم خونه، از تو آینه به سامیار نگاه کردم، دلم براش سوخت و بخاطر اینکه آرومش کنم و آشفتگی درونش رو کم کنم به سمتش رفتم.
سرش پایین بود که با دیدن پاهای من، به من نگاه کرد. همون موقع برای اولین‌بار من برای ب*و*سیدنش پیش قدم شدم.
سامیار اولش بی حرکت و شوکه بود؛ اما بعد همراهیم کرد و یهو من رو روی تخت انداخت. ترسیدم؛ ولی نتونستم مخالفت کنم.
اما سامیار بازم مراعات کرد، گرم شدنش رو حس کردم؛ اما فقط ب*و*سید و تنم رو به خودش فشرد. بازوهام بین دست‌های قدرتمندش مدام فشرده می‌شد. آروم که شد، باهام به اینجا اومدیم."
با صدای دستگیره‌ی در از فکر بیرون میام و به در خیره می‌شم تا ببینم کیه؟!
***
سامیار
معمولا نیم ساعته حموم می‌کنه. نیم ساعت که گذشت فورا به اتاقش می‌رم. مشغول خشک کردن موهاشه. لبخند می‌زنم و به کمکش می‌رم.
خودم حوله رو روی موهاش می‌کشم تا خشک بشن، بخاطر خیس شدن، رنگ قهوه‌ای موهاش به سیاهی می‌زنه. رنگ موهای مهسا! با یادآوری اسمش کلافه می‌شم.
از دیروز خیلی سعی کردم، فراموشش کنم؛ اما نمی‌شه. می‌ترسم، تصور اینکه یکی از بلا‌هایی که سر اون آوردن رو سر محیا بیارن، من رو فلج می‌کنه.
مدام دارم با خودم کلنجار می‌رم، دوست ندارم امشب با خودم ببرمش؛ اما بی‌فایده ست و تازه ممکنه بابک رو حریص‌تر هم بکنه. بهتره کنارم باشه.
دست‌های محیا روی دستام می‌شینه و من رو از فکر بیرون میاره. به زور لبخند می‌زنم و از تو آینه نگاهش می‌کنم.
-موهام رو شونه می‌کنی؟
لبخندم واقعی می‌شه و از پیشنهادش استقبال می‌کنم. یک صندلی میارم و پشت سرش می شینم و شروع می‌کنم به شونه کردن موهاش.
عطر ملایم شامپویی که همیشه استفاده می‌کنه بیشتر از قبل تو بینیم می‌پیچه و با ل*ذت به کارم ادامه می‌دم. گرم شدم، د*اغ کردم و بهش نیاز دارم. خصوصا که خیلی وقته با کسی نبودم؛ اما با همه‌ی کششی که به محیا دارم، ناخودآگاه مراعاتش رو می‌کنم.
حالا دیگه مطمئنم که عاشقش شدم. عاشقِ محیا! وگرنه امکان نداشت من ازش بگذرم!
-سامیار؟
-جانم ماه من؟
-نگرانی؟
مکث می‌کنم و با اخم دوباره به کارم ادامه می‌دم و می‌گم
-نباید باشم؟
-من دفاع شخصی کار کردم. بی دست و پا نیستم. دفعه قبل هم تونستم از دستشون فرار کنم. تازه توهم هستی. نگران نباش، اتفاقی نمی‌افته.
-امشب برای یک لحظه هم نباید ازم جدا بشی، باشه؟
دستم که روی موهاشه رو آروم نوازش می‌کنه و می‌گه
-چشم
نفس عمیقی می‌کشم. همون دیروز که با دانیال حرف زدم، همه چیز رو به بابا گفتم و اونم قول داد مراقبمون باشه. گفت چندتا از محافظ‌هاش با لباس شخصی به مهمونی میاره.
فقط 2 روز دیگه مونده این شراکت لعنتی تموم بشه. اون وقت سابقه‌ی خودمون رو از دفتر دستکش پاک می‌کنم و خودم بابک رو به پلیس لو می‌دم.
صدای گوشیم میاد. روی میزه و ناچارا بلند می‌شم و برش‌می‌دارم. با دیدن اسمی که روی گوشیمه... آب دهانم رو به زور قورت می‌دم. تماس قطع می‌شه و دوباره شروع می‌کنه به زنگ زدن.
حضور محیا رو کنار خودم حس می‌کنم
-چرا جواب نمی‌دی؟
با دیدن اسم مهسا اونم ساکت می‌شه؛ اما زودتر از من به خودش میاد و تماس رو وصل می‌کنه و روی اسپیکر می‌زاره
-سلام شریک. کادوم به دستت رسید؟ با خودم گفتم زحمتت رو کم کنم و خودم به حسابش برسم. یه خیانتکار سزاش فقط مرگه.
سکوت می‌کنم و کلافه چشمام رو می‌بندم. دوباره صدای نحسش میاد
-امشب که میای حتما، نه؟ البته با نامزدت.
دندون‌هام رو روی هم فشار می‌دم و می‌گم
-کاری نکن که همه چیز رو بهم بریزم
با صدای بلندی می‌خنده و می‌گه
-یعنی اینقدر برات می‌ارزه؟
محیا با نگرانی دستم رو بین دستاش می‌گیره. دیدن ترسیدنش برام ناراحت کننده ست، با حرص می‌گم
-به اندازه کافی شنیدم.
و تماس رو قطع می‌کنم. با این اشاره‌ی مستقیمش به محیا دیگه مطمئنم که یه نقشه‌ای تو سرشه. با یادآوری نبود کامیار بیشتر بهم می‌ریزم.
با صدای در از فکر بیرون میام. محیا در اتاقش رو باز می‌کنه، آرایشگری که سفارش کرده بودم؛ بیاد، همراه لباس اومده بود.
به محض آماده شدنش همراه هم سوار ماشینم شدیم و راه افتادیم.
***
محیا
یک لباس قرمز آلبالویی ساده پوشیدم که تنها طرحش دکمه‌های جلوی لباس تا روی قفسه س*ی*نه و گل پارچه‌ای کوچکی سمت راست لباس هست. در عین سادگی بخاطر رنگ و ج*ن*س براق و مخملیش بسیار شیک به نظر می‌اومد.
خیلی بابت انتخاب این لباس خوشحالم، راستش فکر می‌کردم سامیار یک لباس جلف و زننده انتخاب کرده باشه. خب، با توجه به تصوری که از خودش بهم داده بود این فکر تو ذهنم شکل گرفت؛ اما الان با افتخار کنارش قدم به قدم به داخل سالن می‌ریم.
به محض ورود غافلگیر شدم، این جشن به حدی باکلاس و عیونی هست که اصلا باورم نمی‌شه اینجا یک عدّه دزد و قاچاق‌چی نشستن.
هیچ خبری از دود و آهنگ تند و رفتار‌های زننده نیست؛ اما حس خوبی هم نسبت به این محیط ندارم. خدمتکار به سمتمون میاد و می‌خواد شالم رو بگیره؛ ردش می‌کنم و همراه سامیار به سمت میزی که پدرش اونجا نشسته بود می‌ریم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,737
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
718
Points
0
پارت 36

محیا

بین سامیار و پدرش نشستم و دستم تو دست سامیار قفل‌ شده‌ست و گاهی بهش یه فشار کوچیکی می‌ده. نگاهم مدام اطرافم می‌چرخه؛ اما همه به صورت گروهی دور یه میزی نشستن و مشغول صحبتن، هیچ‌کس حواسش به ما نیست و حتی نگاهش هم سمت ما نمیاد. نمی‌دونم این بابک خان کجاست؟ چرا نمیاد پس؟!
موبایل سامیار زنگ می‌خوره و جواب که می‌ده با مکث می‌گه: "باشه" و بهم نگاه می‌کنه و با اکراه بلند می‌شه و کمی فاصله‌ می‌گیره و مشغول صحبت می‌شه، همین‌طور به سامیار خیره بودم که گوشی منم شروع می‌کنه به لرزیدن، روی صفحه شماره ناشناس افتاده. بی‌جواب منتظر می‌مونم که قطع بشه.
با قطع تماس بیخیال می‌خوام به کیفم برگردونمش که صدای پیامش بلند می‌شه. پیام رو باز می‌کنم و با خوندنش آب دهانم رو با سروصدا قورت می‌دم و با دقت اطرافم رو نگاه می‌کنم.
همه مشغول کار خودشونن؛ یه حسی بهم می‌گه این حتما بابکه؛ ولی کجاست؟ دوباره به پیام نگاه می‌کنم "جواب نمی‌دی ناراحت می‌شَما"
همون لحظه پیام بعدی هم می‌رسه "دختر حرف گوش کنی، باش"
با لرزیدن گوشیم تکونی از ترس تو جام می‌خورم.
-چیزی شده محیاجان؟
نگاهم روی پدر سامیار که این حرف رو زده بود، می‌چرخه و تند می‌گم: "هیچی" چیزی نمی‌گه؛ اما مطمئنا متوجه شده دروغ گفتم.
سرم رو پایین می‌اندازم که متوجه می‌شم تماس قطع شده، نکنه از جواب ندادنم عصبی بشه؟ چیکار کنم، جواب بدم؟ به جایی که سامیار ایستاده بود نگاه می‌کنم؛ اما نمی‌بینمش.
نگران از رو صندلی بلند می‌شم و دورتادورم رو نگاه می‌کنم؛ اما هیچ‌جا نمی‌بینمش. گوشیم دوباره زنگ می‌خوره و باز هم همون شماره. جواب می‌دم؛ ولی حرف نمی‌زنم و فقط کنار گوشم نگه می‌دارمش.
- حرف بزن شنل‌قرمزی، بزار صدات رو بشنوم
صدای خنده‌اش تو گوشم می‌پیچه، پدر سامیار دوباره ازم می‌پرسه که چه اتفاقی افتاده، و چرا بلند شدم؟ منم آروم می‌گم
-چیزی نیست، الان میام.
سریع از میز دور می‌شم و اجازه نمی‌دم که به جدا شدنم اعتراض کنه. برای اینکه هم دنبال سامیار بگردم و هم راحت‌تر حرف بزنم، مجبور به تنها گشتن تو این خونه‌ی مرموز شدم.
-هوم! صدای قشنگی داری، بیا ببینمت، من خیلی مشتاق دیدنتم. بیا، بیا، بیا... .
مدام "بیا" رو تکرار می‌کرد و می‌خندید. رسما دیوونه‌ست. نمی‌تونستم تحملش کنم و قطع کردم. به پله‌های مارپیچ رسیده بودم که خدمتکاری صدام می‌کنه و می‌گه
- خانوم، آقای اسدی زاده گفتن برین حیاط پشتی.
-حیاط پشتی؟ از کدوم طرفه؟
- از اون که طرف برین، می‌رسید به یه در که می‌ره به حیاط پشتی.
تشکر می‌کنم و به همون سمت می‌رم، یعنی واقعا سامیار اونجاست؟ اگه تله باشه، چی؟ مرددم؛ اما میل به رفتن و کنجکاوی اینقدر قوی بود که بلاخره تسلیم شدم و در رو باز کردم.
حیاط پشتی به زیبایی حیاط اصلی نبود؛ اما خلوت و دنج بود. به اطرافم نگاه می‌کنم؛ بازم سامیار رو نمی‌بینم، در واقع اصلا کسی رو نمی‌بینم.
یکم می‌ترسم؛ ولی راه می‌افتم به سمت حیاط تا همه جا رو دنبال سامیار بگردم. همین طور هم مدام صداش می‌کنم.
از دور استخر و جکوزی رو می‌بینم و به سمتش می‌رم، چه تمیز و مجهز! عطر ناشناسی رو حس می‌کنم، نگاهم به آب استخر که می‌افته سایه‌ای رو پشت سرم می‌بینم؛ اما قبل از اینکه برگردم، دستی سریع روی د*ه*ان و دور کتفم حلقه می‌شه و اجازه حرکت و جیغ کشیدن رو ازم می‌گیره.
با ترس تند تند با بینی نفس می‌کشم و خودم رو تکون می‌دم؛ اما هیچ، لعنتی حتی یه سانتی‌متر هم جابه‌جا نشد!
شال روی سرم می‌افته و حرکت بینی‌ اون مرد رو بین موهام و بو کشیدنش کنار گردنم رو حس می‌کنم، به حدی برام آزار دهنده‌ست که با پاهام به پاش لگد و ضربه می‌زنم.
- هیش! آروم باش پری کوچولو.
حرفش ترس و تقلای من رو برای نجات از دستش بیشتر و بیشتر می‌کنه. اونم بازو‌هاش رو دور کتفم محکم‌تر می‌کنه تا جلوی حرکتم رو بگیره. اشک تو چشمام جمع می‌شه و قلبم تندتر می‌زنه.
-هوم! حالا وقتشه ببینمت.
من رو برگردوند. نگاه خیسم بهش می‌افته؛ اگه این بابک باشه، باید بگم خوشتیپه؛ اما شر بودن حتی از لبخند مسخره‌ای که روی لبشه هم پیداست.
نگاهش تو صورتم و بالا تنه‌ام می‌چرخه و بعد تو چشمام متوقف می‌شه. لبخند تو صورتش آروم جمع می‌شه، نگاهش یه طور خاصی شده. ممکنه دلش برام بسوزه و ولم کنه؟ با التماس نگاهش می‌کنم.
نگاه جدی‌ای بهم می‌کنه؛ اما زود تغییر حالت می‌ده و با یه لبخند عریض محکم بازوهام رو می‌گیره و من رو به خودش می‌چسبونه و زیر گوشم می‌گه
- زیادی خوشگلی.
حرکت زبونش رو روی گوش، فک و گردنم حس می‌کنم و جیغ می‌کشم و هلش می‌دم تا از خودم جداش کنم.
با خنده‌ی سرمستی ازم فاصله می‌گیره و می‌گه
- من که خوشم اومد، تو دوست نداشتی؟ خب پس برو رد زبونم رو پاکش کن.
و من رو به سمت آب داخل استخر پرت می‌کنه. با جیغ درون آب فرو می‌رم و به سختی و با دست و پا زدن خودم رو روی آب نگه می‌دارم.
به خودم که مسلط می‌شم به سمت لبه‌ی استخر می‌رم؛ اون لعنتی هم رفته. سعی می‌کنم خودم رو بالا بکشم که همون لحظه صدای قدم‌های شتابزده‌ای رو می‌شنوم و به اون سمت نگاه می‌کنم. سامیار!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,737
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
718
Points
0
پارت 37

سامیار

نه حرفی می‌زنه و نه حتی اعتراضی می‌کنه؛ فقط تمام راه برگشت رو گریه کرده. جرات ندارم حتی ازش بپرسم چه بلایی سرت اومده.
تنها کاری که وقتی تو اون وضعیت دیدمش، انجام دادم، ابراز نگرانی بود و بعد بردمش به اتاق‌های بالا و یک دست لباس معمولی از خدمتکار گرفتم و بهش دادم تا هرچه زودتر عوض کنه تا برگردیم.
فرمون رو تو مشتم فشار می‌دم و با خودم می‌گم، اگه بابک بهش دست* د*رازی کرده باشه؛ حتما گ*ردنش رو خرد می‌کنم.
نگاهم به ساعت می‌افته. نزدیک به 1شبه، به مادرش زنگ می‌زنم و می‌گم چون محیا خوابه و خونه‌ی ما نزدیک تره، اونو دارم به خونه خودمون می‌برم. مادرش هم ازم می‌خواد مراقب باشم و از محیا بخوام فردا به محض بیدار شدن باهاش تماس بگیره.
به محیا نگاه می‌کنم، انگار واقعا خوابش برده. آروم صداش می‌کنم، خوابیده! دستش رو تو دستم می‌گیرم تا ببوسمش که متوجه سرمای غیرعادی دستاش می‌شم. نگران ماشین رو نگه می‌دارم و صورتش رو هم چک می‌کنم. اونم سرده!
با ترس صداش می‌کنم؛ اما جواب نمی‌ده. انگار بیهوش شده! با اضطراب و سرعت بالا شروع می‌کنم به رانندگی تا هرچه زودتر اونو به بیمارستان برسونم.
***
وقتی بهوش اومد و به مادرش زنگ زد و گفت: « مامان من شام امشبم اینجا می‌مونم. بابای سامیار خیلی اصرار می‌کنه.»
وقتی رضایت مادرش رو گرفت و قطع کرد؛ بی‌توجه به من ملافه رو روی سرش کشید و بهم پشت کرد.
بهش حق می‌دم. اتفاقات دیشب چیزی نبود که بخواد به این راحتی باهاش کنار بیاد. بابا به گوشیم زنگ می‌زنه و برای اینکه راحت‌تر حرف بزنم از اتاق می‌رم بیرون و مشغول صحبت می‌شم و یه چیزایی رو خلاصه بهش می‌گم.
بعد از قطع تماس به اتاق برمی‌گردم و وقتی محیا رو خواب می‌بینم، کنارش می‌شینم و منم بی اختیار سرم رو روی تخت می‌زارم و به تلافی بی‌خوابی دیشب می‌خوابم.
***
بابک
فیلم عوض کردن لباس محیا تو اتاق رو تا حالا چندین بار دیدم و هربار اون صدای لعنتیش من رو دیوونه می‌کنه.
در کشویی که همیشه قفل هست رو باز می‌کنم و قاب عکس رو بیرون میارم و خیره بهش زمزمه می‌کنم
« چشمای پر اشک و التماس.. گریه و خواهش هاش.. پاک بودن.. همه اینا منو یاد تو می‌ندازه. یعنی چی؟ دوباره اومدی سراغم؟ با یه اسم و جسم دیگه؟ چی رو میخوای ثابت کنی؟ اینکه برای اولین بار از کارم پشیمونم؟ نه! کور خوندی. همه چیز اونی میشه که من می‌خوام حتی به غلط! »
با صدای گوشی از فکر بیرون میام و تماس رو وصل می‌کنم.
-چی‌شده سالار؟
-قربان همه چیز آماده‌ست. طرف‌های ترکمون هم حاضرن. فقط مونده شما
-باشه، طبق نقشه برو جلو منم خودم رو می‌رسونم.
تماس رو که قطع می‌کنم، قاب عکس رو سر جاش می‌زارم و بعد از قفل کردن کشو از رو صندلی بلند می‌شم. از رو جا لباسی کتم رو برمی‌دارم و به سمت پارکینگ می‌رم.
به محض روشن کردن ماشین تو گوشیم دنبال اسم سارا می‌گردم و با دیدنش، تماس رو وصل می‌کنم.
-سلام بابی
-سلام، کجایی؟
-دنبال رفیقت، هنوز تو خونه ‌اش راهم نداده.
اون می‌خنده و من اخم می‌کنم. با عصبانیت می‌گم
-مهم نیست اون چی می‌خواد، همین امشب باید خونش باشی.
با حرص می‌خنده و می‌گه
-باشه، برات عکس می‌فرستم.
پوزخندی میزنم و تماس رو بدون هیچ حرف دیگه‌ای قطع می‌کنم. تو آینه نگاهی به پشت سرم می‌کنم و پام رو روی پدال گ*از فشار می‌دم.
***
معامله انجام شد و بی دردسر پول رو می‌گیرم. از سوله می‌زنم بیرون؛ اما به محض باز شدن در مامور‌های پلیس رو می‌بینم.
اصلا توقع نداشتم اینجا باشن. پس اون نگهبان‌های لعنتی کجان؟! برای یه لحظه با تعجب بهشون خیره می‌شم؛ اما سریع به خودم میام و کمین می‌کنم. تیراندازی شروع می‌شه.
مطمئنم دور سوله رو محاصره کردن. لعنتی! با شنیدن صدای "تسلیم بشید" فرمانده‌شون عصبی به پیام که بهش سپرده بودم هوای بیرون رو داشته باشه، خیره می‌شم.
اونم با ترس بهم نگاه می‌کنه. خطر رو حس کرده و می‌خواد فرار کنه که سریع یه گلوله تو سرش خالی می‌کنم و به سالاری که مدام داره به پلیس‌ها تیراندازی می‌کنه، اشاره می‌کنم به سمت در پشتی بیاد.
-آقا حتمی دورمون کردن.
-می‌دونم؛ اما من باید برم.
-آقا کنار اتاقک نگهبانی یه ماشین دزدی پارک کردم برای روز مبادا. تا اونجا خودمون رو برسونیم، بقیه‌اش رو خودم غلامتم.
-چندتا از بچه‌ها رو خبر کن از همین جا بیرون بزنیم.
سالاری باشه‌ای می‌گه و بلند 3 نفر رو صدا می‌کنه.
-ببین محمود، با این دوتا بزن بیرون و پلیس‌هارو بکش جلو.
-چشم رئیس
سالاری برمی‌گرده سمت من و می‌گه
-قربان کتت لازمه.
سریع کتم رو می‌کنم و بهش می‌دم. محمود کت من رو می‌پوشه و با یه ساک بیرون می‌ره. از سروصدا‌ها می‌فهمم که نقشه گرفته و تا پلیس درگیره باید بزنیم به چاک.
سریع در پشتی رو باز می‌کنم و سالاری نگاهی به اطراف می‌کنه و به من اشاره می‌کنه. همراه دو نفر دیگه می‌زنیم بیرون. تا برسیم به ماشین یکی از بچه‌ها تیر می‌خوره؛ اما ما سوار می‌شیم و با سرعت فرار می‌کنیم.
عصبی گوشیم رو بیرون میارم و خطتم رو بیرون می‌ندازم.
-آقا کار کیه به نظرت؟ اسدی ها؟
پشت دستم رو روی لبام می‌زارم و سکوت می‌کنم.
-آقا ما که ممکنه کنترل بشیم؛ اما ناراحت نباش، می‌سپارم بچه‌های ملوکی دنبال این موش باشن. همین که پیدا شد، کَد بسته، میارم خدمتت.
نگاهم رو به بیرون و بیابون‌هایی که به سرعت داریم ازشون می‌گذریم، می‌دوزم. با صدای شلیک به عقب نگاه می‌کنم. لعنتی، پلیس!
سالاری بلند و با عصبانیت می‌گه
-زیر صندلی چند تا کِلَش گذاشتم، بردار بزن سامان.
سرم رو میارم پایین و با عصبانیت روی داشبورد می‌زنم و می‌گم
-تندتر برون. گ*از بده این لعنتی رو.
سالاری چند بار "چشم آقا" رو تکرار می‌کنه و سرعت ماشین رو بالا می‌بره؛ اما بازم این ماشین لعنتی یک پراید فکستنی هست و فاصله چندانی بینمون ایجاد نمی‌شه.
پنجره رو می‌دم پایین و خودمم شروع می‌کنم به شلیک کردن، همین طور درگیر بودیم که حس کردم سرعت ماشین پایین اومده و داره از جاده منحرف می‌شه.
-سالاری احمق. داری چه غلطی می‌کنی؟
وقتی صدایی ازش نمی‌شنوم به سمتش نگاه می‌کنم. اه لعنتی تیر خورده! در سمت سالاری رو باز می‌کنم و به بیرون پرتش می‌کنم؛ اما همین که خودم جاش می‌شینم، یک موتورسیکلت پلیس کنارمون میاد و به پام شلیک می‌کنه.
صدای فریادم بلند می‌شه و ناچارا چند متر جلوتر ماشین رو نگه می‌دارم. دستام رو محکم روی محل تیر می‌ذارم و فشارش می‌دم.
در رو باز می‌کنم؛ اما قبل از اینکه حتی پام رو بیرون بزارم، مامور‌های پلیس دورم می‌کنن. با حرص و خشم بهشون خیره می‌شم. به تلافی تیری که خوردم، دست به کُلت می‌برم تا حداقل یکی‌شون رو بزنم؛ اما با ضربه‌ی پای یکی از اون سیاه‌ پوش‌های لعنتی به پام، صدای فریادم بلند می‌شه و با درد خم می‌شم. همون موقع هم به دستم دستبند می‌زنن.
***
کامیار
نشسته‌ام تو بالکن و خیره شدم به شب این شهر لعنتی و موبایل رو مدام دارم تو دستم جابه‌جا می‌کنم. منتظر خبری از ماموریت از طرف کامران هستم؛ اما هنوز هیچی دستگیرم نشده و کلافه‌ام.
زنگ واحدم زده می‌شه و با تعجب برمی‌گردم و به در خیره می‌شم. کی می‌تونه باشه؟ من که اینجا سراغ کسی نرفتم!
به سمت در می‌رم و از چشمی به بیرون یه نگاهی می‌اندازم. یک دختر! تاحالا ندیدمش.
در رو باز می‌کنم. دختر نگاهی بهم می‌اندازه و دستم رو تو دستش می‌گیره و با ناز و خواهش می‌گه
-متأسفم سراغت اومدم خوشتیپ؛ اما من تازه اومدم تو واحدم و یکم مشکل دارم، می‌شه کمکم کنی‌؟
-مشکل چیه؟
-چندتاست. لطفا همراهم بیا.
نگاهی به گوشی می‌اندازم، بازم هیچی! نگاهی به دختر می‌کنم. نگاهم رو که می‌بینه، تابی به گ*ردنش می‌ده و موهای طلایی رنگش خیلی زیبا تو صورتش جابه‌جا می‌شن. از دلبریش اخم رو صورتم میاد؛ ولی اینقدر ذهنم درگیر کامرانه که اصلا بهش مشکوک نمی‌شم و همراهش می‌رم.
وارد واحدش که می‌شیم، دستم رو به سمت یکی از اتاق‌ها می‌کشه و درحالی که با ناز داره راه می‌ره و اندامش رو به رخم می‌کشه، با صدای ظریفی می‌گه
-بهتره بریم رو اصل کاری.
می‌خنده و باهم وارد اتاقش می‌شیم. اتاق خواب! با تعجب می‌گم
-چه مشکلی اینجاست؟
یهو خودش رو تو بغلم گلوله می‌کنه و به عقب کمی هُلم می‌ده و بعد به سمت خودش می‌کشه که باهم روی تخت پرت می‌شیم.
سرش تو گردنمه و با ناز صدای ناله‌اش بلند می‌شه، دستاش هم داره روی بدنم می‌کشه. تازه متوجه خواسته‌اش می‌شم و قبل از اینکه اتفاقی بیفته از روش کنار می‌رم.
از رو تخت بلند می‌شم؛ اما قبل اینکه ازش دور بشم، دستم رو می‌گیره. با اخم بهش نگاه می‌کنم. خودش رو بالا می‌کشه و دستم رو روی تنش می‌ذاره و اغواگرانه می‌گه
-اینقدر سرسخت نباش، خوش می‌گذره. هرطور تو بخوای پیش می‌ریم.
با حرص پرتش می‌کنم عقب که با جیغ روی تخت می‌افته. به سمت در می‌رم؛ اما قبل از اینکه خارج بشم، می‌گم
-دیگه سراغم نیا. دفعه بعد اینقدر آروم نیستم.
می‌خنده و موهایی که تو صورتش پخش شدن رو پشت گوشش می‌بره و انگشتش رو به د*ه*ان می‌بره و بهم خیره می‌شه و می‌گه
-هر وقت دوست داشتی، بیا.
با شنیدن صدای گوشیم بی‌توجه بهش در رو محکم می‌بندم و به سرعت به سمت واحدم می‌رم. تمام عصبانیتم از اتفاقی که افتاده و دیر زنگ زدن کامران رو با اولین کلمه‌ای که با وصل کردن تماسش می‌گه، تو صدام میارم و با فریاد می‌گم
-معلوم هست تو کجایی؟
-اوه، گوشم! چه خبرته؟
از لحن شاد و بی‌خیالش با حرص و از بین دندون‌های کلید شده‌ام، می‌گم
-چی شد؟ حرف بزن
می‌خنده و می‌گه
-دوست داری چی بشنوی؟
پوفی می‌کنم، انگار اوضاع خوب پیش رفته که اینقدر خوشحاله.
-کی قراره بیام؟
-عجله داریا. پسر خوش بگذرون.
با یادآوری اتفاق چند لحظه پیش با حرص صداش می‌کنم که بلندتر می‌خنده و می‌گه
-باشه بابا. حله همه چیز، می‌گم فردا شب راهیت کنن.
سکوت می‌کنم، با صدای "الو" گفتن کامران به خودم میام و می‌گم
-حال همه خوبه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,737
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
718
Points
0
پارت 38

کامیار
سکوت می‌کنم، با صدای "الو" گفتن کامران به خودم میام و می‌گم
-حال همه خوبه؟
اینبار کامران سکوت می‌کنه و باعث می‌شه نگران بشم و آروم و با نگرانی صداش کنم، کامران با صدایی که دیگه اون شادی قبل توش حس نمی‌شه، می‌گه
-حال همه خوبه؛ اما اتفاقات خوبی نیافتاده؛ البته تو نگران نباش از پسش برمیای.
آب دهانم رو قورت می‌دم و می‌گم
-بهم بگو چی شده؟
یکم مکث می‌کنه، نفس عمیقی می‌کشه و می‌گه
-سامیار غیبش زده.
-چی؟ یعنی چی؟ مگه کسی دنبالش نبود؟ راداری که براش گذاشته بودم، چی؟
-هیچی. انگار آب شده، رفته تو زمین.
کلافه دستم رو روی پیشونیم می‌زارم و چشمام رو می‌بندم و می‌گم
-محیا چی؟ ازش خبر نداره؟
یا مکث می‌گه: نه، اونم چیزی نمی‌دونه.
سرم رو دیوار تکیه می‌دم و می‌گم
-تا برگردم، حواست باشه.
-هست، نگران نباش
باشه‌ای می‌گم و تماس رو قطع می‌کنم. اصلا نمی‌فهمم چه خبره و چی شده؟ یعنی کجاست؟ اصلا چرا غیب شده؟
***
محیا
ساعت از 11 صبح گذشته و من هنوز تو تختم دراز کشیدم، نه خوابم می‌بره و نه حال بلند شدن دارم. مدام صورت سامیار جلوی چشمم میاد. با امروز 2 روزه که غیب شده.
نگرانشم و عذاب وجدان دارم. آخرین باری که باهم حرف زدیم، خب! خب بعد اون ماجرا بود و حرف‌های خوبی بهش نزدم. همش با خودم می‌گم اگه اتفاقی براش بیفته می‌تونم باهاش کنار بیام؟!
دیشب پلیس اینجا بود و خیلی چیزا گفت که برام تکون دهنده بود. از طرفی کار اصلی سامیار و خانواده‌اش برای ما رو شد و از طرف دیگه نگرانی جدیدی برامون به وجود اومد. نگرانی از این وضعیتی که توش گرفتار شدیم.
مهرداد تا حدودی در جریان بود و چون پای منم به این ماجرا باز شده بود، بابا خیلی سرزنشش کرد. مامانم با من قهر شد که چرا نگفتم تو اون مهمونی چه اتفاقی برام افتاد.
وضعیت خونه ما اصلا خوب نیست، همه نگرانن و منتظر یک اتفاق بد یا یک خبر بد. جز بابا که مجبوره به سرکارش (کارمند بانک) بره، همگی تو خونه هستیم.
تو جام جابه‌جا می‌شم و به سقف ذل می‌زنم. الان سامیار کجاست؟ دیشب از اون پلیسه شنیدم، خیلی آدم ع*و*ضی و دختربازی بوده؛ ازش عصبانیم، ناراحتم؛ اما نگرانش هم هستم.
خب، آخه تو این مدت کمی که باهاش نامزد کردم ازش رفتار زننده‌ای ندیدم، متوجه نگاه مشتاق و نیازش به خودم بودم؛ اما هیچ وقت حس نکردم از روی هوس بوده! نمی‌دونم. شاید من درست متوجه نشدم! شاید واقعا قصد سوءاستفاده از من داشته؛ اما ماجرای مهمونی...! خب بهترین وقت بود، همه چیز حاضر بود. بابک هم همین رو ازش می‌خواست؛ اما اون بین ر*اب*طه با من و یا اون دختره مهشید، مهشید رو انتخاب کرد که من بدون هیچ آسیبی از مهمونی خارج بشم. هرچند بابک رو قولش نموند و خواست خودش سراغم بیاد که یهو پشیمون شد؛ اما الان این مهمه، سامیار از چیزی گذشت که بخاطرش سراغم اومده بود.
آروم زمزمه می‌کنم "نمی‌دونم، نمی‌دونم... آه لعنتی نمی‌فهمم! "
کلافه نفس می‌کشم و دستام رو با حرص تو موهام می‌کشم و بهمشون می‌ریزم.
" یعنی ممکنه واقعا عاشقم شده باشه؟!... الان کجاست؟ سامیار کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟ "
با صدای در از فکر و خیال بیرون میام و اجازه ورود می‌دم. مهرداد وارد اتاقم می‌شه و وقتی من رو بیدار می‌بینه، لبخندی مصنوعی می‌زنه و می‌گه
-نمی‌خوای بلند شی؟ خوابم که نیستی دیگه!
هیچی نمی‌گم و فقط با صدای بلندی نفس می‌کشم
-پاشو یه چیزی بخور
-خبری نشده؟
اخم‌هاش تو هم می‌ره و می‌گه
-نه! دیگه بهش فکر نکن.
ساکت یکم بهش نگاه می‌کنم و بعد از رو تخت بلند می‌شم و باهم از اتاق بیرون می‌ریم.
وارد آشپزخونه می‌شم و نگاهم به صندلی‌ای که این مدت سامیار روش می‌نشست، می‌افته. با ناراحتی دُرُست روبه‌روی اون صندلی می‌شینم. مامان همین‌طور که داره حرف می‌زنه، برام صبحونه آماده می‌کنه.
-محیا جونم خوبی مامان؟ امروز خیلی دیر اومدی پایین! هنوز به دیشب فکر می‌کنی؟ عزیزم سعی کن فراموشش کنی. هم این ماجرا و هم اون پسره!
هیچی نمی‌گم و فقط نگاهش می‌کنم. اخم می‌کنه؛ اما تا نگاه طولانی من رو به خودش می‌بینه، سعی می‌کنه عادی باشه و دوباره لبخند می‌زنه، از پشت سر شونه‌هام رو تو دستاش می‌گیره و سرش رو به سرم می‌چسبونه و می‌گه
-من، بابات و مهرداد هستیم، نگران هیچی نباش. تازه پلیس هم هست، قانون! اصلا اونا می‌دونن و قانون. تو غمت نباشه.
-مامان یعنی فرار کرده؟ یا اتفاقی براش افتاده؟!
-محیا! بهش فکر نکن. از نظر ما این نامزدی تمومه.
اینقدر با حرص و عصبانیت می‌گه که سکوت می‌کنم. الان و تو این وضعیت نمی‌شه هیچ حرفی باهاشون زد. آروم خودم رو مشغول صبحونه می‌کنم و چند لقمه‌ای می‌خورم.
به محض جمع کردن سفره، به اتاق مهرداد می‌رم و ازش می‌خوام با هم بیرون بریم. راستش تحمل فضای سنگین خونه برام سخته و دلم هوای آزاد می‌خواد. البته کمی هم هم‌صحبتی. شاید مهرداد به حرفام گوش کنه.
با اصرار زیاد در مقابل نگرانی مامان از خونه خارج می‌شیم. مهرداد دستم رو محکم تو دستش گرفته و به سمت پارکی که باهاش حدودا یک ربعی فاصله داریم، می‌ریم.
هنوز از کوچمون خارج نشده بودیم که یه ون مشکی به سرعت راهمون رو بست. به بازوی مهرداد چنگ می‌زنم و با ترس به ون خیره می‌شم.
در ون باز می‌شه؛ اما کسی بیرون نمیاد، همینطور با تعجب بهش خیره می‌شیم که از پشت سرمون یکی روی شونه‌ی مهرداد می‌زنه و با صدای زمختی می‌گه
-هی، منو ببین
مهرداد صورتش رو کامل برنگردونده بود که ضربه‌ی محکمی به شاهرگ مهرداد می‌زنه که باعث می‌شه دست مهرداد از تو دستم خارج بشه و با درد روی زمین بیفته. از صدای داد مهرداد، منم جیغ آرومی می‌کشم و چند قدم عقب عقب می‌رم و با ترس به پشت سرم نگاه می‌کنم.
یک مرد کچل با هیکلی گنده، پوستی تیره و صورتی زمخت رو می‌بینم. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسه، فرار کردنه! اما پس مهرداد چی؟
آروم و با صدایی لرزان می‌گم
-تو کی هستی؟!
مرد بهم پوزخند می‌زنه و یک قدم به سمت من برمی‌داره، منم هماهنگ با اون و از روی ترس عقب عقب می‌رم.
مهرداد سعی می‌کنه با وجود درد از جاش بلند بشه و به مرد حمله می‌کنه، در همون حالت داد می‌زنه
-محیا برو. فرار کن. زود باش!
اینقدر بلند فریاد می‌زنه که تردید‌هام رو کنار می‌زارم و بدون مکث شروع به دویدن می‌کنم؛ اما قبل از اینکه بتونم از اونا دور بشم. دو نفر دیگه که مثل اون مرد هیکل‌های خیلی گنده و ورزیده‌ای داشتن من رو می‌گیرن.
می‌خوام جیغ بزنم؛ اما دست بزرگ یکی از اونا روی دهنم می‌شینه و صدام تو گلو خفه می‌شه. لعنتی! نمی‌دونم من خیلی سبکم یا این ع*و*ضی اینقدر پر زوره که به راحتی از زمین بلندم می‌کنه و به سمت ون می‌بره.
جلوی ون بلافاصله یک چسب رو دهنم می‌زنن. جلوی چشمم مهرداد رو که به شدت زخمی شده روی زانو‌هاش می‌نشونن. با ترس بهش خیره می‌شم. به شدت زخمی شده و خون از چونه‌اش چکه می‌کنه، چشم راستش بسته‌ست، نگران می‌شم و می‌تونم هم‌زمان ترس، نگرانی و خشم رو تو چشماش ببینم؛ اما برادرم بی‌جون تر از اونی هست که بتونه دوباره مبارزه کنه.
همون لحظه با شدت به داخل ون پرت می‌شم، قبل از اینکه در بسته بشه اون مرد اسلحه‌اش رو به سمت مهرداد می‌گیره. با د*ه*ان بسته، جیغ خفه‌ای می‌کشم و می‌خوام به سمت در برم؛ اما هم در بسته می‌شه و هم هم‌زمان با صدای شلیک چیزی تو گردنم فرو می‌ره و در یک لحظه همه جا تاریک می‌شه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا