#❦ققنوس_آتش❦
#پارت_96
آرام آن را روی تخت میگذارد و کنارش مینشیند. دستش را در مشت مردانهاش میگیرد، تضاد زیبایی دارند. دست ظریف آزراء با دست مردانه و پینه بستهی خودش عجیب دلش را میلرزاند.
پزشک سازمان به همراه ارباب، میا و مشاور وارد میشوند. چشم در چشم پدرش نگاه میکند.
- داشت میمرد!
ارباب...