پارت_۴۳
«سَمَنتا»
طبق یک حساب سرانگشتی، امروز ادوارد از سفر برمیگشت و نهایتا تا چند ساعت دیگه، میرسید منچستر. من و جاشوا حسابی بین مردم شایعه انداخته بودیم که یک نفر دیده رمی و ادوارد ببرینه هستن و موقع تبدیل شدن، اونها رو دیدن. رمی که ببرینه شده بود. این رو خاروس، از ذهن ابیگل خونده بود. با...