پارت_۲۴۴
بازم همون صدا مغزم رو به بازی گرفت! صدا تغییر کرده بود. صدای دخترم تبسم بود که میگفت:
- بابا عماد، من داداش تیردادم رو بیشتر از تو و مامان لیلی دوست دارم اون همیشه باهام بازی میکنه و مراقبمه! من عاشق تیردادم!
صدا توی گوشم موج میزد و تو مغزم سونامی به پا میکرد. صدای تبسم قطع شد و این...
پارت_۲۴۳
عماد پوزخندی زد و گفت:
- من هدفی که چهل سال توی سرم داشتم رو با این خزعبلات نمیبازم، من از حرفات یه داستانِ درام نمیسازم که بازندهش تو باشی! اومدم اینجا رنگ خونت رو بریزم. من یکبار دیگه بهت اعتماد نمیکنم مار صفت. بعد از کشتنت همه چیز خود به خود سر جاش برمیگرده. توی نجس رو امشب...
پارت_۶۲
https://dl.behmelody.in/1399/Ordibehesht/FILV%20-%20BALENCIAGA%20(2).mp3
توی تمام وقتایی که حاکم اینها رو میگفت، اصلا حرفاش باورم نمیشد؛ اما از شکل گوشهای درازم که همیشه زیر موهام قایم میکردم تا کسی مسخرهام نکنه و دندونهای نیش بلندم که همیشه سوهان میکردم تا گِرد به نظر برسه و...
پارت_۶۱
***
با احساس دستی روی صورتم و نوازش شدنِ موهام، به سختی چشمام رو باز کردم. همهجا رو تار میدیدم. یکم که گذشت و تصویر روبهروم واضحتر شد. با دیدن مادرم چشمام پر از اشک شد. با صدای بیجونم زیر ل*ب زمزمه کردم:
- اگه این یک خوابه، هرگز نمیخوام بیدار بشم.
- این یه خواب نیست دخترِ قشنگم،...
پارت_۶۰
سریعتر از چیزی که فکرش رو میکردم، رسیدم جنگل الفها و حالا هم منتظر بودم کنزو بره زیر زمین و برگشتن من رو به حاکم اطلاع بده. هیرو رو به درخت افسار کرده بودم و همونجا داشتم از میوهی درخت میخوردم که اصلا نمیدونستم چه میوهای هست. بیشتر شبیه به پیتایا بود. پیتایا؟ رمی هم خیلی پیتایا...
پارت_۵۹
با این حرفش قلبم تند تند زد و سرم رو انداختم پایین. رمی دو طرف صورتم رو گرفت و گفت:
- خوب میدونی که من دوست ندارم ما دوست باشیم. من خیلی وقته به چیزی فراتر از دوستی فکر میکنم.
رمی رو از خودم جدا کردم و گفتم:
- لطفا دیگه ادامه نده، من اینطوری راحت نیستم رمی.
- منظورت چیه؟
- اول منظور...
پارت_۵۸
کلوئی اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
- متاسف نباش، خوشحال باش. ببین خدا چقدر دوستم داشته که یک آدم کثیف رو از زندگیم پرت کرده بیرون. فقط الان بگو میتونم بچههام رو ببرم یا نه؟
- اونها همین نیم ساعت پیش درمانشون تموم شده، بیهوشن. بهتره فردا صبح بیای دنبالشون. تو که اینقدر ازشون بی خبر...
پارت_۵۷
«آدری»
بعد از رفتنِ الایجه و اگنس به خونههاشون و خوابیدنِ ابیگل کنارِ رمی، اومدم توی حیاط تا قهوه بخورم. ساعتها روی درمان ببرینههایی که به انسانیت برگشتن کار کرده بودیم. از سر درد و خستگی، داشتم حالت تهوع میگرفتم اما همچنان بیمهابا منتظر بودم رگنار حموم کنه و بیاد بیرون تا ازش...
پارت_۲۴۰
دستام شل شد و ساک توی دستم افتاد رو زمین، باورم نمیشد! تنم از فرط تعجب و هیجان داشت به خودش میلرزید. پسرم؟! پسری که یک عمر دنبالش گشتم روز و شب دنبالش گشتم الان دقیقا رو به روم ایستاده بود و از چشماش خون میبارید. پسری که از خون و گوشت و استخون من بود پسری که یادگار روزهای تلخ...
پارت_۵۵
تا الایجه خواست حرفی بزنه که یک لحظه از پنجره چشمم افتاد به هیرو که کنار درختهای تو حیاط خونهی رگنار، افسار شده بود. با دیدن اسبم هیرو با خوشحالی رفتم توی هال و خواستم برم بیرون که الایجه و رگنار همزمان گفتن:
- نرو بیرون رمی، یکی میبیندت.
همین حرفشون باعث شد سر جام بایستم.
- صبر...