پارت_۳۲
«ابیگل»
گوشهی ل*بم رو کج کردم و با حالت نسبتا چندشی به میز غذای جلوم زل زدم. حاکم جوری گفت برو از غذای ما الفها بخور که فکر کردم قراره غذاشون چی باشه! یک میز پر از سوپ؟ عالیتر از این نمیشه واقعا! من انتظار نو*شی*دنی و گوشت بوقلمون و بلدرچین و گوشت آهو داشتم، نه سوپ بیرنگ و بیبو. آه،...