پارت_۲۵
سمنتا گفت:
- عزیزم، آروم باش. رمی که حالش نرمال شد، باهاش صحبت میکنی.
و بعد رو به رمی گفت:
- پسرم، برو توی اتاقت استراحت کن.
رمی گفت:
- من پسر تو نیستم. با این حرفهات پات رو گذاشتی توی زندگی پدرم؛ ولی من رو نمیتونی گول بزنی. همونقدر که از شوهرت فردیناند متنفرم که باعث کشته شدن مادرم...