از اتاق خارج شدیم. مامان هنوز نرسیده بود. بالاخره بعد از چند ماه از بیمارستان داشتم خارج میشدم. از پلهها پایین رفتیم. بهار دستم رو گرفته بود و کمکم میکرد. در بیمارستان جلومون باز شد بالاخره از بوی سرنگ و آمپول خلاص شدم. نفس عمیقی کشیدم و وقتی تونستم دوباره قدم گذاشتن روی زمین و حس کنم، قلبم جون دوبارهای گرفت. وارد حیاط بیمارستان شده بودم. چقدر تغییر. آخرین باری که هوا رو دیدم ماه اول تابستون بود. هوا سرد شده بود. سردی هوا رو تونستم با یخ کردن دماغم و قرمز شدنش بفهمم. این بهار دیوونه هم یک مانتو آورده بود همش. زیر ل*ب گفت:
- آجی نمیدونستم اینقدر سرد میشه. اشکال نداره الان آژانس میگیرم میریم خونت.
دست به س*ی*نه حرکت میکردم تا گرمم بشه. همینطور که میرفتیم نگاهم به جایی خیره شد. زیر ل*ب روبه بهار گفتم:
- تو برو توی اون آلاچیق که آخر بیمارستان هست من الان میام.
بدون گفتن هیچ حرفی رفت. امید روی یک سَکو نشسته بود و سرش و توی زانوهاش مخفی کرده بود. مثل بچه کوچولوها بود. همون طور دست به س*ی*نه رفتم سمتش. دستم و گذاشتم روی شونش زیر ل*ب آروم زمزمه کردم:
- چرا نشستی اینجا پسر؟
سرش و بالا گرفت و نگام کرد. صورتش خیس بود. اشکاش تند تند میاومد. اومدم یه مقدار مامان بازی دربیارم و صدام و کلفت کردم و گفتم:
- مرد که گریه نمیکنه.
حرفی نزد فقط زل زده بود بهم و اشک میریخت. نشستم روی سکوی کناریش. زمین خیلی سرد بود. نگاهش و ازم برگردوند تا اشکاش رو نبینم. بعد با دو دستش اشکاش رو پاک کرد. بدون اینکه نگام کنه با صدای خیلی آرومی گفت:
- نشین روی زمین. تازه مرخص شدی.
حرفی نزدم و فقط دست به س*ی*نه به اطراف خیره بودم. سوز شدیدی میدومد. امید شروع کرد و همچنان بدون نگاه به من صحبت کرد:
- وقتی نگاهت میکنم، انگار دلم آشوب میشه.اگه الان اینجایی و چندتا حمله قلبی داشتی به خاطر منه. اگه باید شغلی که عاشقش بودی و بزاری کنار به خاطر منه. دیگه نمیگم منو ببخش ستوان. چون قابل بخشیدن نیستم. نمیدونم چطور هنوز باهام حرف میزنی ولی اینا همه تقصیر منه. هیچ راهکاری ندارم تا بهت پیشنهاد بدم چون خودم باعث اینکار بودم.
همینطور اشکاش تند تند میاومد. خودم هم بغض کرده بودم. لبام و گ*از میگرفتم و پاهام و از عصبانیت تکون میدادم. نمیدونم چی شد ولی یه دفعه از سر جام بلند شدم. من ایستاده بودم و امید همچنان نشسته بود و گریه میکرد. اشکام تندتند میاومد. با صدای خیلی بلند و لرزانی داد زدم سر امید. بهش گفتم:
-بسه! دیگه بسه! بفهم تقصیر تو نبود. یک اتفاق بود. خسته شدم از بس شش ماهه جز گریه هیچ چیزی توی تو ندیدم. تا کی میخوای این عذاب وجدان مسخره رو همراه داشته باشی. من نیاز به ترحم ندارم. قرارم نیست کارم و کنار بزارم. فقط بفهم تقصیر تو نبود. پس بس کن.
قلبم به تپش افتاد. امید بلند شد و زل زد توی چشمام. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- باشه، باشه آرزو آروم باش. نفس بکش.
میدونست اگه یک بار دیگه حمله قلبی بهم دست بده دفتر زندگیم تموم شده. قلبم شروع به تیر کشیدن کرد. چه جوری میخواستم با این قلب مزخرف ادامه بدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم و همون جا نشستم روی سکو. امید دوید سمت بهار و صداش کرد تا بیاد. دست به س*ی*نه نشسته بودم و فقط اشک میریختم. لعنت به تو! آرزو داشتم اون قاتل رو بگیرم و با دست خودم بکشمش. اون بود که قلب من آرزو بیست و پنج ساله رو تبدیل کرد به یک قلب هشتاد ساله. دیگه خیلی کند میزد. با هر چیز کوچیکی تیر میکشید و وحشتناک دردش و توی تمام وجودم پخش میکرد. بهار اومد بغلم کرد و همش میگفت آروم باش آبجی. امیدم دستاش رو مشت کرده بود و فریاد میزد
- کمک یکی بیاد.
تا پرستارها بیان خسته شدم اینقدر چند ماه توجه همه به من بود. من یه دختر جوان بودم. دلیل اینهمه بدبختی چی بود. قلبم دیگه بهم اجازه نمیداد. فقط زیر ل*ب با خودم زمزمه میکردم:
- میکشمت، میکشمت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: