• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان دست خط زندگی|کیانا کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع kiyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
از اتاق خارج شدیم. مامان هنوز نرسیده بود. بالاخره بعد از چند ماه از بیمارستان داشتم خارج می‌شدم. از پله‌ها پایین رفتیم. بهار دستم رو گرفته بود و کمکم می‌کرد. در بیمارستان جلومون باز شد بالاخره از بوی سرنگ و آمپول خلاص شدم. نفس عمیقی کشیدم و وقتی تونستم دوباره قدم گذاشتن روی زمین و حس کنم، قلبم جون دوباره‌ای گرفت. وارد حیاط بیمارستان شده بودم. چقدر تغییر. آخرین باری که هوا رو دیدم ماه اول تابستون بود. هوا سرد شده بود. سردی هوا رو تونستم با یخ کردن دماغم و قرمز شدنش بفهمم. این بهار دیوونه هم یک مانتو آورده بود همش. زیر ل*ب گفت:​
- آجی نمی‌دونستم اینقدر سرد می‌شه. اشکال نداره الان آژانس می‌گیرم می‌ریم خونت.​
دست به س*ی*نه حرکت می‌کردم تا گرمم بشه. همینطور که می‌رفتیم نگاهم به جایی خیره شد. زیر ل*ب روبه بهار گفتم:​
- تو برو توی اون آلاچیق که آخر بیمارستان هست من الان میام.​
بدون گفتن هیچ حرفی رفت. امید روی یک سَکو نشسته بود و سرش و توی زانوهاش مخفی کرده بود. مثل بچه کوچولوها بود. همون طور دست به س*ی*نه رفتم سمتش. دستم و گذاشتم روی شونش زیر ل*ب آروم زمزمه کردم:​
- چرا نشستی اینجا پسر؟​
سرش و بالا گرفت و نگام کرد. صورتش خیس بود. اشکاش تند تند می‌اومد. اومدم یه مقدار مامان بازی دربیارم و صدام و کلفت کردم و گفتم:​
- مرد که گریه نمی‌کنه.​
حرفی نزد فقط زل زده بود بهم و اشک می‌ریخت. نشستم روی سکوی کناریش. زمین خیلی سرد بود. نگاهش و ازم برگردوند تا اشکاش رو نبینم. بعد با دو دستش اشکاش رو پاک کرد. بدون اینکه نگام کنه با صدای خیلی آرومی گفت:​
- نشین روی زمین. تازه مرخص شدی.​
حرفی نزدم و فقط دست به س*ی*نه به اطراف خیره بودم. سوز شدیدی می‌دومد. امید شروع کرد و همچنان بدون نگاه به من صحبت کرد:​
- وقتی نگاهت می‌کنم، انگار دلم آشوب می‌شه.اگه الان اینجایی و چندتا حمله قلبی داشتی به خاطر منه. اگه باید شغلی که عاشقش بودی و بزاری کنار به خاطر منه. دیگه نمیگم منو ببخش ستوان. چون قابل بخشیدن نیستم. نمی‌دونم چطور هنوز باهام حرف میزنی ولی اینا همه تقصیر منه. هیچ راهکاری ندارم تا بهت پیشنهاد بدم چون خودم باعث اینکار بودم.​
همینطور اشکاش تند تند می‌اومد. خودم هم بغض کرده بودم. لبام و گ*از می‌گرفتم و پاهام و از عصبانیت تکون می‌دادم. نمی‌دونم چی شد ولی یه دفعه از سر جام بلند شدم. من ایستاده بودم و امید همچنان نشسته بود و گریه می‌کرد. اشکام تندتند می‌اومد. با صدای خیلی بلند و لرزانی داد زدم سر امید. بهش گفتم:​
-بسه! دیگه بسه! بفهم تقصیر تو نبود. یک اتفاق بود. خسته شدم از بس شش ماهه جز گریه هیچ چیزی توی تو ندیدم. تا کی می‌خوای این عذاب وجدان مسخره رو همراه داشته باشی. من نیاز به ترحم ندارم. قرارم نیست کارم و کنار بزارم. فقط بفهم تقصیر تو نبود. پس بس کن.​
قلبم به تپش افتاد. امید بلند شد و زل زد توی چشمام. زیر ل*ب زمزمه کرد:​
- باشه، باشه آرزو آروم باش. نفس بکش.​
می‌دونست اگه یک بار دیگه حمله قلبی بهم دست بده دفتر زندگیم تموم شده. قلبم شروع به تیر کشیدن کرد. چه جوری می‌خواستم با این قلب مزخرف ادامه بدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم و همون جا نشستم روی سکو. امید دوید سمت بهار و صداش کرد تا بیاد. دست به س*ی*نه نشسته بودم و فقط اشک می‌ریختم. لعنت به تو! آرزو داشتم اون قاتل رو بگیرم و با دست خودم بکشمش. اون بود که قلب من آرزو بیست و پنج ساله رو تبدیل کرد به یک قلب هشتاد ساله. دیگه خیلی کند می‌زد. با هر چیز کوچیکی تیر می‌کشید و وحشتناک دردش و توی تمام وجودم پخش می‌کرد. بهار اومد بغلم کرد و همش می‌گفت آروم باش آبجی. امیدم دستاش رو مشت کرده بود و فریاد میزد​
- کمک یکی بیاد.​
تا پرستارها بیان خسته شدم این‌قدر چند ماه توجه همه به من بود. من یه دختر جوان بودم. دلیل این‌همه بدبختی چی بود. قلبم دیگه بهم اجازه نمی‌داد. فقط زیر ل*ب با خودم زمزمه می‌کردم:​
- می‌کشمت، می‌کشمت.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
ازش متنفر بودم. از اون قاتلی که حتی اسمشم نمی‌دونستم. اون روز توی بیمارستان گفت:​
- من رو تو باهم می‌جنگیم.​
یعنی همه را قراره بکشه؟​
چشمام و که آروم آروم باز کردم روی تخت بیمارستان بودم. هوای اتاق سرد بود. به اطرافم نگاهی انداختم. همینطور به سقف خیره بودم که دکتر وارد اتاق شد، بالای سرم اومد. نبضم و گرفت و زیر ل*ب زمزمه کرد:​
- چند تا آرامبخش بهت زدم ستوان. حالا خوبه تاکید کردم استرس برات خوب نیست.​
به امید خیره شدم، زل زده بود بهم ولی تا من رو دید نگاهش و ازم برگردوند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:​
- دکتر می‌تونم برم خونه؟​
-آره. سِرُم تموم شد می‌تونی بری. نگرانتم ستوان، حواست به خودت باشه.​
بهار دستم و گرفته بود. چشمام و روی هم قرار دادم و به نشانه تایید لبخندی زدم. بعد از تموم شدن سِرُم سعی کردم بلند بشم تا زودتر از این اتاق لعنتی برم بیرون. هیچ کسی جرئت نمی‌کرد باهام حرف بزنه که یک وقت مشکلی برام پیش نیاد. از دیدن این موقعیت متنفر بودم. مامان هم بالاخره اومد. ب*وسه‌ای حواله پیشونیم کرد و گفت‌:​
- قربونت بشم پلیس من. توی خونت برات چند تا غذا پختم فریزر کردم. باباتم اومده بود، ولی هر چی موند بهوش بیای، چشماتو باز نکردی. اونم که خودت می‌دونی لرزش دستاش هر روز داره بدتر می‌شه، رفت سمنان. منم باید برم دختر قشنگم. بابات تنهاست ولی بهار پیشت می‌مونه چون فعلا دانشگاه نداره.​
بهار نگام کرد و لبخندی زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:​
- آره آجی جونم. قراره باهم کلی حال کنیم.​
بلند شدم. مامان رو ب*و*سیدم و بغلش کردم. تا می‌تونستم فشارش دادم و بغضم و قورت دادم. بعد مامان گفت:​
- فدات بشم من مادر. آخر ماه میایم پیشت. تورو خدا حواست به خودت باشه دخترم. حتی اگه شد شغلت رو بزاری کنار.​
بعد روبه امید گفت:​
- نمی‌دونم پسرم چه جوری ازت تشکر کنم. خیلی ممنون که هوای آرزو رو داری.​
امید هم لبخندی زد و بعد از مامان خداحافظی کردیم. به امید گفتم:​
- خیلی ممنون امید. خیلی این مدت زحمت کشیدی، البته چند روز دیگه میام اداره تا بریم و اون قاتل و بگیریم.​
- حتماً ستوان. من میرم ماشین و روشن کنم شما هم بیاین.​
با بهار به سمت در رفتیم. بهار خیلی خوش‌تیپ بود. از تیپش خوشم می‌اومد. یک هودی پشمی طوسی تنش بود و یک پیرهن چهارخونه قرمز و آبی روی هودی پوشیده بود. با شلوار جین و کیکرز های سبز پر رنگ . با یک شال زرد. بهش گفتم:​
- می‌ترسم بدزدنت. آخه خیلی جیگر شدی.​
ر*اب*طه ن*زد*یک*ی داشتیم باهم. چشم غره‌ای بهم و رفت، موهاش خیلی صاف بود. موهاش رو از توی صورتش به سمت چپ هدایت کرد. بعدش گفت:​
- تو چشمم نزنی سالم برسیم خونه بسه. خدارو شاکر می‌شم.​
مشت آرومی توی بازوش کوبیدم. هردومون خنده‌ای کردیم و به سمت ماشین امید حرکت کردیم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
در ماشین و بهار باز کرد. دوتاییمون روی صندلی عقب ماشین نشستیم. امید آهنگی رو گذاشت. اثرات آرامبخش‌ها اینقدر زیاد بود که سرم و گذاشتم روی شونه های بهار و خوابیدم.​
با صدای آبجی آبجی بهار از خواب پریدم. خیلی آروم صورتم و و نوازش می‌کرد و می‌گفت:​
- آرزو رسیدیم بلند شو.​
چشمام رو باز کردم. از ماشین پیاده شدم و از امید خدافظی کردیم. روبه امید گفتم:​
- خیلی ممنون امید. امروز سه‌شنبه هست. من شنبه میام سرکار.​
امید انگار زیادی راضی نبود. ولی سرش و به علامت تایید تکون داد. خیلی دست دست کردم که بهش اون حرف و بزنم یا نه. ولی بالاخره گفتم:​
- در ضمن امید، حرف‌هایی که توی اتاق icu زدی رو کامل یادمه.​
لبخندی روی ل*بم نشست. امید سرش و انداخت پایین و از خجالت سرخ شد، خنده‌ای کردم. و بعد خدافظی کردیم و به سمت در حرکت کردیم. کلید و از توی کیفم دراوردم، در رو باز کردم. سوار آسانسور شدیم و به خونم رفتین.​
چقدر فضای خونه برام ناآشنا بود. انگار مثل یک بچه تازه متولد شدم. ساختمونی که توش بودم خیلی ساکت بود و بیشتر همسایه‌هامون اکثر وقتا نبودن. در قفل شده خونه رو باز کردم، کفشاهامون و در آوردیم و داخل شدیم. بهار زیر ل*ب گفت:​
- چه خونه خوشگلی داریا. البته قبلاً دیدمش ولی خیلی وقته نیومدم. جز اون چندباری که اومدم برات لباس آوردم.​
لبخند با نمکی زد. تا وارد شدیم، بهار به سمت اتاقم هجوم آورد و عین بچه‌های دوساله پرید روی تختم و بالا و پایین رفت. از خنده داشتم غش می‌کردم. زیر ل*ب گفتم:​
- بیا دانشجوی کشور مارو ببین. خجالت بکش دختر. خرس گنده‌ای شدی. 20 سالته‌ ها. بیا پایین تختم شکست.​
با این حرفم انگار یک آمپول سِر‌کننده عضلات بهش تزریق کردن. انگاری اهلی شده بود. نشست روی تخت. قیافه‌ش دیدنی بود. از خنده غش کردم و رفتم لباسام و عوض کردم. یک تیشرت صورتی و شلوار مشکی، موهام هم دم اسبی بستم و رفتم روی کاناپه جلوی تلویزیون نشستم. بهارم بعد چند دقیقه اومد. نمی‌دونم چرا اصلاً شبیه دخترا نبود. همیشه لباسای گشاد می‌پوشید. یک تیشرت گشاد سبز تیره و یک شلوار گشاد مشکی تنش بود. موهاشم انگار از جنگل آمازون اومده بود. رفت در یخچال و باز کرد و یک خیار برداشت و همونطور که گ*از میزد کنار من نشست. زیر ل*ب گفتم:​
- اه اه اه...حالم بهم خورد،این چه موهایی هست دختر. برو سریع شونه بیار موهات رو شونه کنم.​
کنترل تلویزیون و برداشت و روشن کرد. بدون اینکه نگام کنه گفت:​
- راحتم.​
لگدی بهش زدم و با تمام اعضای بدنم سعی کردم از روی اون مبل بلندش کنم. با لحن خنده داری گفتم:​
- من ناراحتم. بدو برو شونه بیار. مثل انسان‌های اولیه‌ست.​
قیافش رو کج کرد و با بی‌میلی تمام آروم رفت توی اتاق. شونه آورد و نشست جلوم. وقتی موهاش رو داشتم شونه می‌کردم یاد بچگی‌هامون افتادم که همیشه موهاش رو میبافتم. موهاش رو از پشت براش بافتم. بهار با لحن عصبی و رو مخی گفت:​
- حس می‌کنم شش کیلو وزن کم کردم.​
خنده‌ای کردیم و دوتایی نشستیم تلویزیون نگاه کردیم. بعد چند ساعت رفتم و قیمه‌ای که مامان گذاشته بود توی فریزر و داخل مایکروفر قرار دادم تا بخوریم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
بالاخره شنبه اومد. تقریباض هفت ماه شده بود که از فضای کار دور بودم. با شوق و ذوق زیادی از خواب بیدار شدم. یک لقمه عسل و کره گرفتم با چایی خوردم. لباس‌های اداره رو تنم کردم و رژلب کمرنگی زدم و موهام رو به طرف چپ هدایت کردم. بدون هیچ سر و صدایی برای اینکه بهار بیدار نشه از خانه خارج شدم. همیشه از روی استرس پرونده دکمه آسانسور و نزدیک صدبار می‌زدم ولی این سری از شوق رفتن. مثل بچه مدرسه‌ای بودم که تازه داره میره مدرسه.​
در و باز کردم و امید و دیدم که داشت چراغ میزد. تعجب کرده بودم. در و بستم، دویدم سمت ماشینش. سرم رو از پنجره کردم و داخل و گفتم:​
- اینجا چیکار می‌کنی؟​
لبخندی زد و گفت:​
- خودت گفتی شنبه میای اداره. از ساعت شش اینجام که خودت نری. در ماشین و باز کردم و لبخندی زدم.​
توی راه امید گفت:​
- خوشحالم که دوباره برگشتی آرزو.​
لبخندی زدم و زیر ل*ب زمزمه کردم:​
- ممنون.​
همینطور در حال خیره شدن به بیرون بودم که یک دفعه شیشه‌های ماشین خود به خود رفت بالا. قلبم دوباره به تپش افتاد. به امید نگاه کردم و با ترس گفتم:​
- تو شیشه‌ها رو کشیدی بالا؟​
امید با تعجب گفت:​
- نه.​
همون موقع بود که آهنگی که امید گذاشته بود قطع شد. صدای خش داری توی ماشین نجوا میشد.​
- سلام دوباره ستوان اقبالی. دوباره اومدی؟ یادته بهت گفتم من و تو با هم می‌جنگیم. الان وقتشه.​
وقتی به امید نگاه کردم هیچ حرفی نمیزد. لرزه‌ای به بدنم افتاد. صدای اون شخص قطع شد آهنگ بلند وحشتناکی خود به خود گذاشته شد. با مشت می‌کوبیدم به ضبط ماشین تا قطع بشه. این‌قدر مشت زدم که دستم خون خالی شد. دستم تیر می‌کشید. به خاطر جریان اون روز تا الان بیمارستان بودم و دوباره داشت تکرار می‌شد. امید یک دفعه فرمون ماشین و چرخوند و با سرعت مسیر رو تغییر داد. هیچی نمی‌گفت. با دستم به بازوش زدم و با داد و فریاد گفتم:​
- امید داری کجا میری؟ تورو خدا امید.​
توجه‌ای نکرد. موبایلم از گوشیم در آوردم تا با پلیس تماس بگیرم. وقتی موبایلم و در آوردم امید از دستم گرفت، شیشه ماشین رو بالا داد و از پنجره پرتش کرد بیرون. همش داشتم فریاد می‌زدم و می‌گفتم:​
- نه امید. داری چیکار می‌کنی؟​
سعی می‌کردم فرمون رو ازش بگیرم ولی نمی‌شد. فرمون رو ول کرد. روانی شده بود. ماشین همین طور به سمت چپ و راست حرکت می‌کرد. داد زدم:​
- نه امید. تو رو خدا این کارو نکن.​
باورم نمی‌شد. اشک‌هام بند نیومدن. یک دفعه امید با دستش زد توی گوشم. خیلی محکم زد. طوری که صورتم خونی شد. و زمزمه کرد:​
- خفه شو آرزو.​
بدنم می‌لرزید. هیچ حرفی نزدم یعنی چه اتفاقی داشت رخ می‌داد؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
دستم و گذاشته بودم روی گلوم و فشار می‌دادم تا بتونم نفس بکشم، اصلاً حالم خوب نبود. پنجره‌ها هم بالا بودن و هیچ روزنه‌ای برای عبور هوا وجود نداشت. همینطور که دستم روی گلوم بود به امید گفتم:​
- توروخدا پنجره رو بکش پایین. دارم خفه می‌شم.​
اصلاً توجهی نکرد، بدتر گ*از می‌داد. پیچید توی جاده خاکی. گرمای هوا وحشتناک بود. دارم دیوونه می‌شم، همش داد می‌زدم و زیر ل*ب میگفتم:​
- امید تو رو خدا نه. نکن.​
یک دفعه فرمون رو ول کرد، زل زده بود بهم. از چشماش آتش می‌بارید. توی چشماش یه چیز خاصی بود. همینطور خیره شده بود بهم. ماشین همین طور به سمت چپ و راست حرکت می‌کرد.​
نفس عمیقی کشید و با حالت خیلی خونسرد و با پوزخند وحشتناکی گفت:​
- ول کردم فرمون. خودت گفتی ول کن.​
همونطور خیره شده بود بهم. اون یک روانی بود. دستش رو گذاشت روی گلوم و با شدت فشار داد. سعی کردم از خودم دفاع کنم ولی تو اون ماشین کوچیک کاری نمی‌تونستم بکنم. توی اون لحظه تمام فکر و افکارم پیش این بود که اون واقعاً امیده یا نه. از حماقت‌هام و نفهمی‌هام که اونقدر نفهم بودم و دوسش داشتم، گریه‌م گرفته بود. توی اون لحظه‌ها تمام دنیا روی سرم هوار شدن. انگار دیگه داشتم می‌مردم، زیر ل*ب داد زد:​
- وقتی می‌گم خفه شو، پس خفه شو ستوان اقبالی. باهات می‌جنگم تا نابودت کنم. یادته چقدر وقتی حرف می‌زدم ضایع‌ام می‌کردی؟ حالا باید بکشی ستوان.​
نفسم بند اومده بود. با ناخن‌هام به صورتش چنگ انداختم. با لگد کوبیدم توی دلش و پرتش کردم به سمت دری که طرف راننده‌س. صدای کوبیده شدن امید به در ماشین رو فرا گرفت. اصلاً جو خوبی نبود. دستم رو روی گلوم گذاشته بودم و سعی می‌کردم نفس بکشم. امید یک روانی تمام بود. سرم رو پایین گرفته بودم و سعی می‌کردم نفس بکشم. وقتی سرم رو بالا کردم، دیدم ماشین داره می‌خوره به یک سنگ بزرگ. اگه می‌خورد نابود می‌شدیم. چشمام سیاهی می‌رفتن. چیکار باید می‌کردم؟ سعی کردم فرمون رو بچرخونم. همون موقع امید پرتم کرد به سمت در. در ماشین رو باز کرد و من رو از ماشین پرت کرد بیرون و ماشین به صخره خورد. با صح*نه‌ای که دیدم جیغ کشیدم و داد می‌زدم:​
- امید... امید... .​
بدنم روی خاک گرم بیابون کشیده شد. د*اغ بود. سوزش شدیدی و توی کل بدنم حس می‌کردم. دیگه نمی‌تونستم حتی چشمام و باز نگه دارم.​
یعنی پرتم کرده بود تا نجاتم بده؟ و بعد دیگه صدایی از ماشین نشنیدم. سعی کردم روی پاهام بایستم. به خاک‌های نرم بیابون چنگ می‌زدم. یک خار بزرگ رفته بود توی دستم ولی الان مهم‌تر از همه امید بود. تلوتلو خوران به سمت ماشین رفتم. سرم گیج می‌رفت. همه چی رو دو تا می‌دیدم. حالت تهوع بدی داشتم. قلبم کند می‌زد. اصلاً نمی‌تونستم به درستی قدم بردارم. این‌قدر توی حال خودم نبودم که با مشت محکم کوبیدم توی شیشه پنجره تا بشکنه و ببینم امید سالمه یا نه. اصلاً هیچ خطی روی شیشه نیفتاد فقط دستم انگار دیگه نمی‌تونستم کنترلش کنم. دستم به شدت تیر کشید. یک سنگ برداشتم و پرت کردم به سمت شیشه. شیشه شکست و به هزار تیکه تبدیل شد. تیکه‌هاش پرت شد توی صورتم. سوزش و ذره‌ای توی صورتم خس می‌کردم. دستم رو به روی صورتم کشیدم و وقتی با همون سیاهی رفتن چشمام نگاه کردم، دیدم خون خالی بود. دیگه نتونستم روی پاهام وایسم. سرم گیج رفت و افتادم زمین، وقتی چشمام در حال بسته شدن بود صدایی شنیدم. انگار صدا از ضبط ماشین می‌اومد. صدای پارازیت‌دار و خش‌داری بود. چشمام در حال بسته شدن بود که شنیدم:​
- جنگجوی خوبی بودی ستوان. ولی حیف بازی تموم شد.​
کاشکی سرنوشت من یک طور دیگه‌ای نوشته می‌شد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
داخل اون بیابون برهوت، هوا خشک و گرم بود. با اینکه هنوز بهار نیومده بود ولی آتیش می‌بارید. نمی‌تونستم روی پاهام بایستم. حالم از امید بهم می‌خوره، اون یک روانیه. یک روانی تمام. هیچ وقت کارایی که توی ماشین کرد و یادم نمیره. بعد دیگه هیچ جا رو ندیدم و​
خاموشی جهانم رو فرا گرفت.​
وقتی چشمام رو به سختی باز کردم دیدم روی تخت بیمارستان و داخل همون اتاق لعنتی icu بودم. بهار پشت شیشه ایستاده بود و داشت اشک می‌ریخت. خیلی بد گریه می‌کرد. نمی‌دونستم چه اتفاقی در حال رخ دادنه. قلبم چرا این‌قدر کند میزد؟​
وای... نه... نکنه امید خدایی نکرده بلایی سرش اومده باشه. اصلت مگه مهم بود؟ یعنی بعد اون همه بلایی که سرم آورده باز هم می‌خوام ببخشمش؟​
یک دفعه بهار سرش رو بالا گرفت و تا من رو دید اشک توی چشماش حلقه زد. بهش اشاره کردم که وارد بشه. اومد داخل، لباس‌های مخصوص رو پوشید و اومد نشست کنار تخت من.​
اشک‌هاش بند نمی‌اومدن. زیر ل*ب گفت:​
- سلام آجی. حالت خوبه؟​
نمی‌تونستم زیاد حرف بزنم. سرم رو به علامت تایید تکون دادم. قطرات اشک‌هاش روی دستم می‌افتاد. ماسک اکسیژن و به سختی برداشتم. دستم رو گرفته بود. زیر ل*ب زمزمه کردم:​
- بهار... چی شده؟ چرا اینجوری گریه می‌کنی؟​
اشک‌هاش بیشتر و بیشتر می‌شد. بدنم از ترس می‌لرزید. سعی کردم بشینم ولی نتونستم. اشک‌های خودم هم جاری شد. خدایا نکنه اتفاقی افتاده.​
- بهار توروخدا حرف بزن لعنتی، چی شده؟​
سرش رو گذاشت روی س*ی*نه‌م و گریه کرد. زیر ل*ب گفت:​
- می‌شه یه بار دیگه نازم کنی؟​
دستم رو روی سرش کشیدم. ضربان قلبم کند بود. نوازشش کردم و سعی کردم آرومش کنم.​
شعری که همیشه بچگی برای هم می‌خوندیم و با گریه زمزمه کردم:​
- خواهر کوچولو... بیا بریم به بازی...​
بیا تا دوباره با هم... بسازیم خونه سازی...​
بیا بریم بسازیم...بهار زندگی رو...​
دلت می‌خواد دوباره... پر بکشیم به آرزو ها.​
اشک‌هام بند نمی‌اومدن. بهار بلند بلند داشت گریه می‌کرد. قلبم تیر شدیدی می‌کشید. این آهنگ مورد علاقمون بود. خودمون دوتایی گفته بودیمش. همیشه می‌خوندیم و می‌خندیدیم، ولی الان هر کاری می‌کردم بهار آروم نمی‌شد. مطمئن شدم یه اتفاقی افتاده.​
بهار بلند شد و دوید به سمت در. لباس‌هاش و از تنش درآورد و در و باز کرد. نگاهم رو ازش بر نداشتم، یک دفعه برگشت. زل زد توی چشمام و با اون صورت خیسش گفت:​
- قهرمان زندگی من هستی آرزو،​
خیلی دوست دارم.​
اشک‌هاش بند نمی‌اومدن. در رو محکم کوبید و رفت. از پشت شیشه icu دیدم که خارج شد. اشک‌های خودم جاری شدن. قلبم به شدت تیر می‌کشید.​
خدایا یعنی چی شده بود؟ تمام افکار منفی دنیا به سمتم حمله ور شدن.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
تمام افکار منفی به سمتم هجوم آوردن. نمی‌تونستم به خوبی نفس بکشم. بدنم می‌لرزید. سرم گنگ بود. هر اتفاقی داشت رخ می‌داد اتفاق خوبی نبود. دکتر وارد اتاق شد. آهسته به سمتم اومد، نگاهم بهش دوخته شد. بالای سرم اومد و با خنده‌ی شیرینی گفت:​
- سلام ستوان اقبالی. حالت خوبه عزیزم؟​
سرم رو به علامت تایید تکان دادم و زیر ل*ب گفتم:​
- تو رو خدا بهم بگو چی شده؟​
با این حرفم افسوس توی چهره‌ش راه پیدا کرد.​
با گریه گفتم:​
- امید مشکلی براش پیش اومده؟​
دستم و گرفت و گفت:​
- عزیزم آروم باش. اتفاقی نیفتاده. تو الان باید استراحت کنی روزای سختی در پیش داری.​
با این حرفش لرزه‌ای به تنم افتاد. اشک‌هام جاری شد. برگه‌ای جلوم گرفت و گفت:​
- لطفاً این رو امضا کن عزیزم.​
نمی‌دونستم چیکار دارم می‌کنم. همونطور که گریه می‌کردم ضربان قلبم شدیدتر می‌شد. نمی‌دونستم بیرون این اتاق لعنتی چه خبره. پرسیدم:​
- این چیه؟​
زیر ل*ب گفت:​
- لطفاً امضا کن برای کارهای بیمارستان لازمه.​
قلبم به شدت تند می‌زد، امضا کردم. می‌دونستم برای بیمارستان نبود، چون بهار اون بیرون خودش می‌تونست امضا کنه، ولی دیگه مقاومت کافی نبود.​
قلبم یک دفعه تیر کشید. دستم رو روی قلبم گذاشتم و خودکار به زمین افتاد. قلبم به تپش افتاده بود. دکتر سریع پرستار رو صدا کرد بهم آرامبخش تزریق کردن. همون زمان که چشمام در حال بسته شدن بود، صدای گریه‌های مامان و از بیرون اتاق می‌شندیم. می‌خواستم چشمام رو باز نگه دارم و برم بیرون و داد بزنم:​
- یکی به من بگه اینجا چه خبره؟​
ولی نه قلبم اجازه می‌داد و نه مغزم. مغزم که بر اثر آرامبخش‌ها رو به خاموشی بود و قلبم هم که با تیرهاش شدیدی که می‌کشید، دست‌هام انگار فلج شده بودن.​
اصلاً وضعیت خوب نبود، با شنیدن صدای گریه‌های مامان حالم آشوب شد. ولی دیگه پلک‌هام روی هم قرار گرفت و چراغ دنیا در اون لحظه برام خاموش شد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
چشمام و آروم آروم باز کردم. نگاهم به سمت شیشه icu دوخته شد. برای اولین بار هیچ کی اون پشت نگاهم نمی‌کرد و منتظر به هوش اومدنم نبود. خدایا یعنی چه اتفاقی افتاده؟​
بهار و مامان کجان؟ نکنه امید مرده؟​
هیچ کسی توی اون بیمارستان لعنتی نبود که جواب من رو بده. دیوونه شده بودم، این‌قدر این چند روز فکر کردم که اصلاً ذهنم خ*را*ب شده بود.​
پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و توی دلم فریاد زدم:​
- خدایا؛ یک نشونه‌ای بهم بده که بفهمم چه اتفاقی افتاده.​
همون لحظه پزشک وارد اتاق شد. اومد بالا سرم و گفت:​
- به هوش اومدی ستوان؟​
دیگه تحمل نداشتم. بدنم از استرس می‌لرزید. دستم رو روی سرم گذاشتم و نگاهم رو از دکتر برگردوندم. حس کردم قطره اشکی از چشمم به سمت دهنم سر خورد. زیر ل*ب با بغض گفتم:​
- من دیگه تحمل ندارم.حالم خوب نیست. تو رو خدا بهم بگو چی شده دکتر؟ دوست دارم بمیرم و زندگیم تموم بشه، ولی اینطور با استرس ادامه ندم. قلبم ساعتی نیست که تیر نکشه. نفس نمی‌تونم بکشم. بهم بگو بیرون این اتاق چه خبره؟ نمی‌تونم دکتر، تحمل ندارم. مگه من چند سالمه که این‌قدر آزارم میدین؟ خب بگین. بزارین منم بدونم چه بلایی داره سرم میاد. حق ندارم؟ حق ندارم بدونم؟​
سرش رو پایین گرفت، حرفی نزد. غم رو توی چشماش خوندم. یقین داشتم یک اتفاق خیلی خیلی بد افتاده، ولی نمی‌دونستم چی بود. با عکس‌العمل دکتر اشک‌هام سرازیر شدن. دستم رو روی تخت گذاشتم و سعی کردم از جام بلند بشم و برم بیرون. وقتی حرکت کردم قلبم دوباره درد گرفت. دستام سست شد. دکتر با دستش من رو دوباره به حالت اول برگردوند.​
با لبخند شیرینی گفت:​
- یه ذره دیگه تحمل کن، زود خوب می‌شی.​
با گریه سعی کردم داد بزنم ولی قلبم اجازه نمی‌داد. سعی کردم صدام رو بالا ببرم و گفتم:​
- خوب شدن به چه دردیم می‌خوره وقتی الان وضعم اینه؟ بهم بگو چی شده؟ چه خبره اینجا؟ خسته شدم دیگه. توروخدا بهم بگو، دارم دیوونه می‌شم.​
دکتر دکمه‌ای که بالای تختم بود و فشار داد. نگاهی بهم کرد و گفت:​
- آروم باش.​
پرستارها اومدن سمتم. تخت من و گرفتن و من رو از اتاق icu خارج کردن. داد می‌زدم و می‌گفتم :​
- من رو کجا می‌برین؟​
دکتر ماسک اکسیژن رو روی صورتم گذاشت و کاری کرد که حرف نزنم. آرامبخش بهم تزریق کردن. چشمام در حال بسته شدن بود. تختم حرکت کرد. پرستارها داشتن من رو جایی می‌بردن. آرزوم بود مقصدم قبرستون باشه تا این‌قدر زجر نکشم. همون طور که از راهرو اتاق icu داشتیم خارج می‌شدیم دکتر زیر ل*ب گفت:​
- داریم می‌بریمت جایی که هیچ کسی جز تو لیاقتش رو نداره.​
توی چشماش اشک جمع شده بود.​
توی راهرو مامان رو دیدم که نشسته. داشت گریه می‌کرد. اون متوجه من نشد. سرش رو روی زانوش گذاشته بود و بی‌توجه به اطراف گریه می‌کرد.​
بهار کجا بود؟ چرا اصلاً توی بیمارستان نبود.​
دوباره بر اثر آرامبخش‌ها خاموشی دنیام و فرا گرفت.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
وقتی چشمام رو باز کردم توی اتاق جراحی بودم. به اطراف نگاه کردم و زیر ل*ب زمزمه کردم:​
- من کجام؟​
خانمی با لبخند شیرینی گفت:​
- بخواب عزیزم.​
هر کاری کردم چشمام رو بیشتر باز نگه دارم نشد. فضا دلگیر بود. مجبور شدم بخوابم و بی‌هوش شدم.​
***​
وقتی به هوش اومدم دوباره توی اتاق icu بودم. فکر کردم روانی شدم ولی واقعاً حقیقت داشت. سینم درد می‌کرد. دستم رو روی قلبم گذاشتم و وقتی فشار دادم چنان سوزشی بدنم رو فرا گرفت که بدنم لرزید. این درد قلب نبود. این اون درد همیشگی نبود. سعی کردم بشینم ولی نتونستم. دکمه‌های پیراهن صورتی بیمارستان رو باز کردم. سرم رو به بدبختی پایین گرفتم و با صح*نه‌ای که دیدم نگاهم دوخته شد به بدنم. از سمت چپ تا نصف بدنم بخیه خورده بود. دقیقاً روی دنده‌هام. وقتی نگاهشون کردم همینجوری بهشون خیره بودم که اینا از کجا اومده روی ب*دن من نقش بسته. سوزش شدیدی داشت. یک دفعه در اتاق باز شد و دکتر وارد شد. حتی نگاهم به دکتر نکردم و مثل بچه سه ساله‌هایی که تازه یک چیز جدید رو دیدن خیره بودم به بخیه‌ها.​
دکتر اومد بالا سرم. لباسم رو از دستم درآورد و دکمه‌های لباس و آروم بست. با تعجب بهش خیره شده بودم؛ دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:​
- بهتره گرم بمونه.​
ل*ب‌هام خشک شده بود. ِب دهانم رو قورت دادم و زیر ل*ب گفتم:​
- اینا از کجا اومده؟​
با لبخند شیرینی گفت:​
- عزیز دلم،دیگه وقتش شده که بهت بگم. تو دختر عاقلی هستی و می‌تونی با این قضیه کنار بیای. قلبت دیگه تحمل نداشت. اصلاً وضعیتت خوب نبود. تیم انجمن پزشکی جوابت کرده بودن و امیدی به ادامه زندگی با اون قلبی که هر ثانیه امکان داشت ایست کنه نبود. تصمیم گرفتیم پیوند قلب کنیم و اینکار جواب داد.​
توی شُک بودم. با تعجب بهش خیره شده بودم. یعنی الان قلب یکی دیگه توی س*ی*نه من می‌تپید؟​
با خودم گفتم که صددرصد قلب امیده چون اون احتمالاً مرده و قلبش رو دادن به من. با این فکر اشک از چشمام جاری شد. سرم رو روی بالشت گذاشتم و به سمت شیشه icu که هیچ کسی پشت اون انتظار به هوش اومدن منو نمی‌کشید خیره شدم. زیر ل*ب گفتم:​
- یعنی الان قلب یک نفر دیگه توی س*ی*نه من میتپه؟​
دکتر صندلی گذاشت و اومد این سمتم نشست. با دیدنش واقعاً ادم آرامش می‌گرفت. یک دختر شیرین بود که توی هر لحظه می‌تونست لبخند و بهت هدیه کنه. نشست روی صندلی کنار من. دستم و گرفت و زیر ل*ب گفت:​
- قول بده که ازش به خوبی نگه داری کنی. کسی که این قلب رو بهت هدیه داده عاشقت بود و هست. الانم آروم باش. قلبی که توی س*ی*نه تو، برای تو میتپه، هر لحظه کنارته. فقط این رو بدون، اون قلبی که توی سینته قلبی بود که وقتی هم توی ب*دن اون شخص بود برای تو میزد. اون عاشقت بود آرزو... قدرش رو بدون.​
اشک‌هام سرازیر شدن. نمی‌دونستم قلب چه کسی توی سینمه. من رو ببخش امید، من رو ببخش. اون قلب امید بود که توی س*ی*نه من بود. رو به پزشک با گریه گفتم:​
-قلبی که توی سینمه قلب امیده؟​
دکتر لبخند شیرین زد. بلند شد و از روی میز کناری سرنگی برداشت. آرامبخش به سِرُم تزریق کرد. با لبخند گفت:​
- استراحت کن عزیزم. فعلاً چشمات رو ببند و استراحت کن.​
با این فکر که قلب امید توی سینمه دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:​
- من رو ببخش امید.​
دکتر از اتاق خارج شد. آرامبخش‌ها خیلی زود اثر کرد. پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و اشکی از گوشه چشمم جاری شد. دستم روی قلبم بود و همش زیر ل*ب زمزمه می‌کردم من رو ببخش امید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود. چشمام رو باز کردم، به اطراف نگاه کردم. به سمت شیشه icu خیره شدم. همچنان پشت اون شیشه کسی نبود که منتظر من باشه.​
شاید همه از من بدشون می‌اومد که قلب امید توی ب*دن منه. چند ساعتی به سقف زل زدم و بدون اینکه کسی رو متوجه به هوش اومدن خودم کنم. باخاطرات خوب و بدی که با امید داشتم، اشک می‌ریختم. حالم از خودم بهم می‌خورد. فقط در یک صورت حتی اگه امید اون قاتل سریالی بود، بازم حقش نبود قلبش توی س*ی*نه من بتپه.​
بعد چند ساعت اشک ریختن دکتر وارد اتاق شد. نگاه ریزی بهش کردم و دوباره به سقف خیره شدم. اومد بالا سرم. دستش و روی گونم کشید و گفت:​
- گریه برای چی ستوان؟ تو الان حالت خیلی خوبه باید خوشحال باشی.​
با این حرفش دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم. تند تند نفس می‌کشیدم. هق هق گریه می‌کردم و داد می‌زدم. دیگه مشکلی برای داد زدن نداشتم. داد زدم و انگار تمام حرص‌های دنیا رو سر اون دکتر خالی کردم. می‌گفتم:​
- من زنده باشم که چی؟ من زنده باشم که کسی که دوسم داشت الان قلبش توی ب*دن من باشه؟ من آدم کثیفی هستم. چرا الان امید باید مرده باشه و قلبش توی س*ی*نه من؟ بعد بهم میگی بخند؟ بخندم که چی بشه؟ بخندم که نفرت‌انگیزی خودم و بیشتر کنم؟​
دکتر اجازه نداد ادامه بدم. با دستش من رو خواباند روی تخت. ماسک اکسیژن رو گذاشت روی صورتم تا بیشتر از این حرف نزنم. زیر ل*ب گفت:​
- آروم باش عزیزم. حالت خوبه. چه بخوای و چه نخوای هر چه زودتر مرخص می‌شی. اون قلب الان توی س*ی*نه تو هست و باید باهاش کنار بیای. من اومدم اینجا که یک چیز رو بهت بدم و برم. این یک نامه از طرف کسی هست که عاشقت بود و قلبش الان توی س*ی*نه تو میتپه. فقط باید یک قول بهم بدی که باعث نشه شک عصبی بهت وارد بشه و آروم باشی.​
سرم رو به علامت تایید تکان دادم. نامه رو داد به من و از اتاق خارج شد. ماسک اکسیژن رو برداشتم و پاکت نامه رو باز کردم. با خط زیاد خوبی نوشته نشده بود. انگار هر کسی بود دستش می‌لرزید.​
نامه رو باز کردم.​
به نام خالق عشق​
سلام​
شروع کردم به خواندن نامه. با دست لرزانی نامه نوشته شده بود.​
به نام خالق عشق.​
سلام.​
الان که داری این نامه رو می‌خونی عشقم، قلب من توی س*ی*نه تو هست و منم کنارت نشستم، ولی تو نمی‌تونی منو ببینی. آرزو عزیزم، تنها عشق زندگی من، یار و یاور من تو بودی.​
هر خط که بیشتر می‌خوندم اشکاهام تند تند می‌اومد.​
ادامه دادم به خوندم:​
زیبای من، وقتی که تماس گرفتن که تو توی بیمارستان وضعیتت بحرانی هست، سریع خودم رو رسوندم بیمارستان. با دکترت حرف زدم، گفت که باید هر چه سریع‌تر عمل پیوند قلب کنی وگرنه سه روز دیگه بیشتر زنده نیستی. با شنیدن اون حرف با گریه از بیمارستان زدم بیرون و با خودم گفتم:​
اینقدر میرم می‌گردم تا یک قلب برای عشقم پیدا کنم و دوباره بیاد پیشم. آرزو. الان که دارم این نامه رو می‌نویسم خودت از خطم فهمیدی که حال خوشی ندارم. اشک‌هام بند نمیان ولی خوشحالم، خوشحالم که از این به بعد همیشه کنارتم. وقتی از بیمارستان رفتم بیرون رفتم پارک و قدم زدم. حالم اینقدر بد بود که چشمام قرمز قرمز شده بودن. همینطور راه می‌رفتم و مردم بهم تیکه می‌نداختن و اذیتم می‌کردن. ولی بدون توجه به اونا، فقط توی این فکر بودم که تو اگه الان کنارم بودی نمی‌ترسیدم. از هیاهوی این شهر فراری نبودم. آرزو حالم اون موقع اصلاً خوب نبود، داشتم راه می‌رفتم که این‌قدر ذهنم محو تو بود، صدای بوق ماشین‌هارو نشنیدم. وقتی به خودم اومدم بی‌هوش روی زمین افتاده بودم و مردم دورم جمع شده بودن. آرزو من خیلی دوست دارم. الان که این نامه رو می‌نویسم چند ثانیه‌ای میشه که به هوش اومدم. ولی به دکترا التماس کردم که بزارن قلب من توی س*ی*نه تو بتپه. آرزو من مطمئن بودم که می‌میرم، ولی دوست داشتم تو باشی و تا ابد کنارت باشم. مثل بچگی‌هامون که وقتی می‌ترسیدم بغلم می‌کردی و می‌گفتی:​
- آروم باش من کنارتم.​
آرزو من عاشق تو هستم و خواهم بود. برای من تو یک قهرمانی. قول بده که به خاطر نبود من خودت رو نبازی. من همیشه کنار تو هستم. نمی‌دونم اون دنیا چه شکلیه ولی بدون تو برام جهنمه. ولی می‌دونی همین که می‌دونم همیشه کنارمی برام کافیه. بهار زندگیت رو دوباره بساز آرزو. به خاطر رفتن من پاییزش نکن. کاشکی الان اینجا بودی و برام یه بار شعر بچگی‌هامون و می‌خوندی.​
خواهر کوچولو... بیا بریم بازی...​
بیا تا دوباره باهم... بسازیم خونه‌سازی..​
بیا بریم بسازیم... بهار زندگی‌رو...​
دلت می‌خواد دوباره... پر بکشیم به آرزوها..​
کاشکی بودی و با صدای خودت برام می‌خوندی آجی. هیچ کس تو دنیا برام مهم‌تر از تو نیست آبجی. منو ببخش. عاشقانه دوستت دارم. بزار همیشه روی کاناپه جلوی تلویزیون جام خالی باشه. چون همیشه اونجا نشستم با این تفاوت که تو دیگه بهم نمیگی موهات مثل جنگل آمازون شده. آرزو دیگه بیشتر از این نمیتونم بنویسم. نامردی نکنی ها... خودت می‌دونی دست خط من خوب بود ولی این دست خط زندگیه نه من. آرزو مراقب مامان و بابا باش. می‌دونم که هستی ولی بیشتر باش. آرزو قول بده همیشه بخندی، چون من طاقت دیدن اشک هات رو ندارم..​
آرزوی من، دنیای من، ترانه بهاری من، عاشقانه کنارت می‌مانم تا ابد و پس از آن.​
منو ببخش آرزو. کاش می‌تونستم فقط یه بار دیگه ببوسمت.​
از طرف بهار،بهاری که الان داره باهات این نامه رو می‌خونه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا